جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [نِمِسِس] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط ;FOROUGH با نام [نِمِسِس] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 663 بازدید, 12 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [نِمِسِس] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ;FOROUGH
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ;FOROUGH
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
「 مدیر ارشد فرهنگ و هنر 」
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
10,024
16,061
مدال‌ها
7
Negar_1722418625500.png
عنوان: نِمِسِس
ژانر: جنایی
نویسنده: فاطمه‌سلمانی
گپ نظارت (۷) S.O.W

خلاصه:

درحال ویرایش
پ.ن: نِمِسِس تلفظ کلمه‌ی دشمن خونی در زبان انگلیسی است.

 
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
「 مدیر ارشد فرهنگ و هنر 」
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
10,024
16,061
مدال‌ها
7

1701985375932.png
-به‌نام‌کردگارهفت‌افلاک-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


🚫قوانین تایپ داستانک🚫
⁉️داستانک چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 5 پارت از داستانک خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 7 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 10 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما حداکثر 2۰ و حداقل ۱۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستانک»



°تیم مدیریت بخش کتاب°
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
「 مدیر ارشد فرهنگ و هنر 」
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
10,024
16,061
مدال‌ها
7
صدای رعد و برق، همچون غرش یک جانور عظیم و وحشی، در هوا پیچید و دیوارهای سنگین ساختمان را لرزاند. باران که همچون دشنه‌هایی تیز و سنگین به شیشه‌های مستطیل‌شکل دفتر تحقیقات می‌کوبید، فضا را از سکوتِ همیشگی‌اش خارج کرده‌بود. این صداها، به‌گونه‌ای دردناک و غیرقابل‌تحمل، شکستن آرامش مکان را به اوج می‌رساندند.
در گوشه‌ای از این دفتر کم‌نور و پر از کاغذهای پراکنده و مدارک به‌هم‌ریخته، ناتالیا، تحلیل‌گر تیم بی‌صدا، همچنان با چشمانِ عمیق و خیره‌اش، به صفحه نمایش کامپیوتر نگاه می‌کرد. با حرکات آرام و متفکرانه‌اش، انگار که تلاش می‌کرد رمز و رازی بزرگ را از دل صفحات سرد و بی‌روح بیرون بکشد. دست‌هایش، با چهره‌ای متمرکز، به آرامی بر سطح براق میز تکیه داده‌بودند، همانطور که بدنش کمی به جلو خم می‌شد، گویی برای رسیدن به پاسخ، خود را در دل صفحه نمایش غرق کرده‌بود.
من بی‌حرکت و با نگاه ثابت به او می‌نگریستم. دقایقی دراز گذشت، در این مدت، صدای وزش باد و باران هم به گوش می‌رسید. ناگهان، پس از گذشت لحظاتی که به نظر بی‌پایان می‌رسید، ناتالیا به‌طور ناگهانی از جایش بلند شد. دست‌هایش را از سطح میز جدا کرد، و با کشیدن شانه‌هایش به عقب و کمی جابه‌جا شدن، آرام و با لحنی که در آن، خستگیِ بی‌پایان روزهای کاری به وضوح شنیده می‌شد، گفت:
- هیچ اثری از تماس‌هاش پیدا نکردم. فقط یک شماره ناشناس که به‌شدت عجیبه و در هیچ پایگاهی ثبت نشده!
سرم را به علامت فهمیدن تکان دادم و بدون اینکه چشمانم را از روی ساعت دیواری که زمان را در ساعت هفت شب نشان می‌داد، بردارم، گفتم:
- انتظارش رو داشتم! طرف قصد داره با این دسیسه‌ی قدیمی از راه بیفتیم، باید اطلاعات رو فوراً برای نیکلاس ارسال کنی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
「 مدیر ارشد فرهنگ و هنر 」
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
10,024
16,061
مدال‌ها
7
ناتالیا، بی‌اختیار، یک خمیازه‌ی عمیق کشید. چهره‌اش، که به خاطر شب‌های بی‌خوابی رنگی از خستگی داشت، به سمت میز خود چرخید. من، که از شدت تنش، بیشتر به خود فشرده شده‌بودم، پرونده‌ای را از روی میز برداشتم. سپس، در حالی که دست‌هایم به آرامی در هوا تکان می‌خورد، نگاهش کردم و گفتم:
- این اطلاعات رو باید اول تایپ کنی، بعد براش ایمیل کنی! چرا حواست پرته؟
ناتالیا که هنوز به سمت میزش می‌رفت، با نگاهی گیج و حیرت‌زده به سوی من برگشت، پرونده را از دستانم قاپید و در همان لحن سرد و خسته‌اش، زیر لب گفت:
- دیشب خوب نخوابیدم… .
چهره‌ام سخت و سرد شد. تماس ناشناس، تهدیدهای پنهان دفتر تحقیقات، و حالا ناتالیا که با این سکوت مرموز اعلام می‌کرد که شماره‌ای که به آن برخورد کرده‌ایم، هیچ ردی ندارد. هیچ‌چیز بیشتر از این، نمی‌توانست برای تیم، به‌ویژه برای من که هر لحظه از این پرونده بار بزرگی را تحمل می‌کردم، ناامیدکننده‌تر باشد. عدم مسئولیت‌پذیری و مشکلات بیش از حد اعضای تیم می‌توانست نه‌تنها این پروژه را به بن‌بست بکشد، بلکه اعتبار و شهرت دفاتری که تمام سال‌ها برای آن زحمت کشیده‌ایم، به خطر بیندازد.
جیمز، مشاور فنی تیم، به‌طور غیرمنتظره وارد دفتر می‌شود. بارانی خیس و نم‌دارش را به‌سرعت از روی شانه‌اش می‌کند و آن را روی چوبی در کنار در آویزان می‌سازد. فضای بیرون هنوز سرد و مرطوب است و صدای باران با شدت ملایم به پنجره‌های بزرگ دفتر می‌خورد. وقتی وارد می‌شود، هنوز چند قطره آب روی شانه‌اش می‌درخشد. نگاهش سرزنده و شاداب است، مانند همیشه. با لحن شوخی و سرحال می‌گوید:
- سلام! فکر نمی‌کردم که شما زودتر بیاید!
نگاهی عمیق به او می‌اندازم. درونم اندکی کلافه و متعجب است. با لحن آرام ولی کمی سنگین، جواب می‌دهم:
- من و ناتالیا زود نیومدیم‌، بلکه شما نیم ساعت دیرتر اومدی!
 
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
「 مدیر ارشد فرهنگ و هنر 」
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
10,024
16,061
مدال‌ها
7
جیمز شانه‌هایش را با بی‌خیالی بالا می‌اندازد، همانطور که همیشه رفتار می‌کند. هیچ‌گونه تردید یا ناراحتی در چهره‌اش نیست. در همین حین، ناتالیا که در پشت میز خود نشسته، با دقت مشغول مرتب کردن فایل‌ها و کاغذهای پراکنده‌اش است. صدای خفیف کلیک‌کردن موس و زدن کلیدهای صفحه‌کلید در فضای دفتر پر می‌شود. ناتالیا، بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، نگاهش را به صفحه مانیتور دوخته است.
جیمز، از آن نوع آدم‌هایی که همیشه فضای اتاق را با انرژی خود پر می‌کند، دوباره با صدای بلند و شادابش ادامه می‌دهد:
- قهوه می‌خورید دوستان؟!
اما ناتالیا بلافاصله سرش را از صفحه‌کلید بلند می‌کند و با لحن توأم با شوخی و اعتراض می‌گوید:
- من میارم! دفعه پیش که قهوه برام اوردی، تا یک مدت توی بیمارستان بستری بودم!
لبخند از صورت جیمز محو نمی‌شود، با لحن سرزنده و صمیمی، خطاب به ناتالیا می‌گوید:
- تو بهترینی ناتالی!
ناتالیا که از بازخورد جیمز متوجه می‌شود که صحبتش جدی تلقی نشده، با چهره‌ای به‌هم‌ریخته و لبخند کوتاه، دهنی کج به او می‌زند. بدون هیچ‌گونه تعلل و تأخیری، به سوی آشپزخانه کوچک و دنج دفتر می‌رود. صدای قدم‌های سریع و محکم او روی کفپوش چوبی دفتر به وضوح شنیده می‌شود. وقتی در آشپزخانه کوچک را می‌گشاید، صدای ضعیفی از همهمه دستگاه قهوه‌ساز و بخار آب از داخل آن به گوش می‌رسد. فضای دفتر، به‌ویژه با صدای ملایم باران و همهمه‌ آشپزخانه، از تنش و مشغولیت‌های روزمره زندگی پر شده‌است.
جیمز در حالی که نگاهش به گوشه و کنار دفتر می‌چرخد، انگار در جستجوی چیزی است که نتوانسته آن را پیدا کند. صدای قدم‌های او با فاصله کوتاهی از دیوارهای سرد و بی‌روح دفتر می‌آید. با صدای کمی لرزان، در حالی که خودش هم به وضوح درگیر افکار پیچیده‌ای است، می‌گوید:
- کایل! باقی بچه‌ها کجان؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
「 مدیر ارشد فرهنگ و هنر 」
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
10,024
16,061
مدال‌ها
7
چند لحظه به میز چوبی و مدرک‌های پراکنده روی آن نگاه می‌کنم، سپس با یادآوری دوباره عدم مسئولیت‌پذیری تیم، سری از روی تأسف تکان می‌دهم. دکمه پیراهن سفیدرنگی که زیر گلویم بسته شده‌بود، را باز می‌کنم تا راحت‌تر تنفس کنم. پاسخ می‌دهم:
- ادوارد و جورج تا چند دقیقه دیگه می‌رسن، امیلی هم به تازگی از این ساعت کاری جدیدش خبردار شده، کمی دیرتر میاد. لارا هم که تحت مراقبته، توی بیمارستانه... .
صدای جیمز تیز و شکسته می‌شود. او در حالی که تنش به وضوح سنگین‌تر می‌شود، آهی سوزناک می‌کشد. در چشمانش که همیشه مملو از اعتماد به نفس بود، حالا غم و اندوه عمیقی می‌درخشد. نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید:
- واقعاً برای لارا ناراحتم! اگر... اگر... اون روز کمی زودتر توی دفتر بودیم شاید اون اتفاق براش نمی‌افتاد... درسته؟
چهره‌اش، که همیشه با انرژی و جذابیت خاصی پر می‌شد، حالا به یک نوع سکوت غم‌انگیز دچار شده‌است. نگاهش، که معمولاً پر از شوخ‌طبعی و قدرت است، حالا در دوردست‌ها گم شده‌است. من، برای لحظه‌ای، با نگاهی که در آن تعجب و نگرانی همراه است، به او می‌نگرم. سپس، لب‌هایم را به هم می‌فشارم و نگاهم را از آن دو گوی خاکستری که گویی در عمق ذهنش غرق شده‌اند، می‌دزدم. با صدای آرام و مطمئن می‌گویم:
- همه چی درست میشه!
صدایم در فضای سرد و بی‌روح دفتر به گوش می‌رسد. کلمات من شاید نتوانند تمام درد و حسرتی که در دل جیمز است را از بین ببرند، اما امیدوارم که بتوانند کمی از فشار سنگین لحظه را بکاهند.
در داخل دفترِ تحقیقاتی که بوی کاغذهای قدیمی و عطر ملایم قهوه در هوا پیچیده بود، جو سنگین و کم‌نور، تنش خاصی در فضا ایجاد کرده‌بود. نور مهتابی از پنجره‌های کوچکِ سمت چپ اتاق، بر سطح صیقلی میز چوبی می‌افتاد که به‌طور مداوم با انبوهی از اسناد، فایل‌های دیجیتال و ابزارهای تحقیقاتی پر شده‌بود.
 
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
「 مدیر ارشد فرهنگ و هنر 」
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
10,024
16,061
مدال‌ها
7
در گوشه‌ای از اتاق، نمودارهای پیچیده و گراف‌های رنگی به دیوار چسبیده بودند و گویی در سکوت خود از شکاف‌های ناخوشایند واقعیت حکایت می‌کردند. در گوشه‌ی دیگر، جیمز به‌شکلی بی‌حرکت و جدا از همه‌چیز ایستاده بود. بدنش به نحوی فرسوده به نظر می‌رسید که گویی تمامی خستگی روزهای طولانی تحقیقاتی به شکل جسمی بر او فشار آورده است. رنگ موهایش که به رنگ طلای نزدیک بود و حالا کمی کدر به نظر می‌رسید، دست‌هایی که به‌آرامی در میان موهایش می‌لغزید، بیانگر طوفان ذهنی بود که در درونش می‌گذشت. صدایش، همانند طنینِ ضعیفِ یک زنگ فرسوده، در فضای سنگین اتاق طنین انداخت.
- کایل، از این پرونده سمج چه خبر؟
لحنش آرام بود، اما در آن چیزی عمیق‌تر از یک سوال عادی نهفته بود‌ در نگاهش، که بی‌تفاوت به نظر می‌رسید، همچنان جرقه‌ای از تمرکز و اصرار برای دریافت پاسخ موج می‌زد.
من که تکیه‌ام را از صندلی بلند کرده‌بودم، لحظه‌ای برای تحلیل کردن تمام جنبه‌های وضعیت پیش‌رو متوقف شدم. دست‌هایم به‌طور ناخودآگاه بر روی میز کوبیده شد و صدای ضعیف ضربات انگشتم بر سطح چوب، سکوت را شکست. ذهنم در میان جزئیات مختلف از گزارش‌ها و تحقیقات در جریان در حال گردش بود، اما این بار، دیوار روبه‌رویم و نمودارهایی که نظرم را جلب کرده‌بودند، نتواستند مانع توجه من به جزئیات پرسش جیمز شوند.
- ناتالیا گفت که هیچ ردی از اون تماس تهدید نیست، نیکلاس هم مسافرته و هنوز نیست تا به این موضوع که تخصصش هست رسیدگی کنه، یک پرونده از ماجرای گم شدن یک دختر خانم هم هست که هنوز حل نشده و باید بگم توی هر دو مسئله و پرونده عقب موندیم! اگر هر کدوم رو حل نکنیم به اندازه‌ هم دیگه آسیب و ضرر خودش رو به این تحقیقات می‌رسونه و حتا ممکنه شهرت چندین ساله‌مون رو هم از دست بدیم!
 
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
「 مدیر ارشد فرهنگ و هنر 」
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
10,024
16,061
مدال‌ها
7
کلماتم در فضای اتاق پیچید و در حالی که به دیوار نگاه می‌کردم، ذهنم دوباره درگیر جزئیات پرونده‌ها شد، اما چیزی که همچنان ذهنم را به خود مشغول کرده‌بود، حضور هم‌زمان جیمز و حقیقتی بود که پشتِ پرده‌ی این تحقیقات پنهان مانده بود.
جیمز دیگر سوالی نپرسید و در پشت میز خود قرار گرفت‌. باران دوباره شدت گرفته بود، قطرات درشت و تند بر پنجره‌های دفتر می‌کوبیدند و صدای رعد و برق‌های ناگهانی در فضا می‌پیچید، گویی که آسمان در حال برافروختن خشم خود بر زمین بود. نور مهتابی به‌طور متناوب توسط روشنایی لحظه‌ای رعد و برق روشن می‌شد و سایه‌های بلند بر دیوارها و سقف می‌انداخت. در داخل دفتر، جو سرد و سنگین‌تر شده‌بود، هوا رطوبتی عمیق داشت که در میان کاغذها و وسایل تحقیقاتی در حال گردش بود.
در همان لحظه که ناتالیا در درب آشپزخانه ظاهر شد، سینی قهوه‌اش در دستانش مانند یک هارمونی از آرامش در فضای آشفته جا گرفته بود. با هر قدمی که به طرف میز می‌آمد، لبخند ملایمی بر لبانم نقش می‌بست. گویی حضورش از آن هرج و مرج دنیای بیرون فاصله گرفته بود و در این دنیای خاکی، یک لحظه از آرامش باقی مانده بود. قهوه‌ها تازه و داغ بودند، و بوی آشنا و گرم‌شان در فضا پیچیده بود.
اما همان لحظه‌ای که صدای رعد و برقِ ناگهانی و به شدت خشن در فضا پیچید، همه‌چیز تغییر کرد. برق، مثل یک ضربه‌سریع از آسمان فرود آمد، و هر سه‌مان هم‌زمان نگاه‌مان به پنجره‌ها دوخته شد. در آن لحظه که نور موقت رعد، هر چیزی را در دفتر به روشنایی می‌آورد، ناتالیا که هنوز سینی را در دست داشت، ناخودآگاه سرش را بالا گرفت و نگاه‌مان به پنجره‌ها جلب شد.
فقط در یک ثانیه، همزمان با آن رعد و برق مهیب، چیزی را در خارج از پنجره دیدیم که به‌سرعت سقوط می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
「 مدیر ارشد فرهنگ و هنر 」
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
10,024
16,061
مدال‌ها
7
‌چشمان‌مان میخ‌ شده‌بود، انگار که زمان برای یک لحظه متوقف شده‌بود. بدن‌مان به‌طور ناخودآگاه در برابر این حرکت ناگهانی واکنشی نداشت.
صدای برخورد سینی به سطح کفِ دفتر، صدای خرد شدن ماگ‌های قهوه، و سپس جیغ وحشت‌زده‌ی ناتالیا در فضا پیچید. هر چیزی که قبل از این لحظه برایمان مهم بود، انگار دیگر بی‌ارزش شده‌بود. در آن سکوت مرگبار، شوک عظیمی به من و جیمز وارد شد که ذهن‌مان را از هر آنچه که پیش از این وجود داشت، کاملاً پاک کرد. صدای جیغ ناتالیا که در فضا پیچید، انگار به طرز معجزه‌آسا تمام سکوت‌ها و آرامش‌های قبلی را از هم گسیخت.
ناتالیا ناباورانه، در حالی که هنوز در جای خود خشک ایستاده بود، نفس‌هایش بریده‌بریده و پر از وحشت بود. انگار که بدنش در برابر واقعیتِ پیش آمده یخ‌زده بود، چشمانش گرد و ترسیده به دیوار نگاه می‌کرد، و سپس با صدای لرزانی که هر کلمه‌اش به زور از دهانش بیرون می‌آمد، گفت:
- اون... اون... یه آدم بود!
در همان لحظه‌ای که می‌خواستم این حقیقت شوم را با افکار نادرست و توجیهی که شاید فقط یک خطای دید بوده، بپوشانم، با شنیدن کلمات ناتالیا تمام آن ساختگی‌ها فرو ریخت. در دل‌ام احساس کردم که دیگر هیچ راهی برای فرار از این حقیقت تلخ نیست. این یک توهم نبود؛ ما هر سه، به وضوح آنچه را که نمی‌خواستیم باور کنیم، دیده بودیم. آن چیز، یا بهتر بگویم، آن «آدم»، واقعاً از ساختمانِ تحقیقاتی سقوط کرده‌بود!
چشمانم به سمت جیمز که هنوز بر روی صندلی‌اش نشسته بود، کشیده شد. او، همچنان مات و مبهوت به پنجره‌ها خیره بود.
نگاهش خالی از هرگونه احساس و سرد و بی‌جان بود، انگار که ذهنش در جایی دیگر، در دنیای دیگری بود، جایی دور از واقعیت وحشتناک آن لحظه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
「 مدیر ارشد فرهنگ و هنر 」
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
10,024
16,061
مدال‌ها
7
ناتالیا، در حالی که بدنش لرزید و به سختی توانست در جای خود بایستد، هنوز نفس‌هایش به شدت تند و نامنظم بود. انگار که هر لحظه ممکن بود صبرش از دست برود و شروع به گریه کند. چهره‌اش رنگ‌پریده و بی‌روح شده‌بود، گویی که از درون در حال فرو ریختن بود.
و من... خودم هم هیچ بهتر از آن‌ها نبودم. در دلم فریادی از وحشت پیچید، اما با تمام آن ترس و تردید، به سختی از جایم بلند شدم. انگار که پاهایم سنگین و فلج شده‌بودند. به سوی در دفتر رفتم، جایی که چترهای بزرگ و بارانی‌های خیس در کنار هم آویزان شده‌بودند، با سایه‌هایی از مرگ در فضا. هر قدمم با صدای ملایم کفش‌هایم بر روی زمین پوشیده از کاغذ و نم، همچون تکه‌های شکسته به گوش می‌رسید. احساس می‌کردم که تمام این مکان، در این لحظه، انگار یک فضای سنگین و خفه‌کننده است که هر صدای کوچک در آن، نظیر ضربه‌ای به دیوارهای بی‌جان دفتر می‌نشیند.
با صدای لرزانی که فقط خودم از آن آگاه بودم، به ناتالیا و جیمز گفتم:
- همراهم بیاید!
صدای من در آن لحظه، همچون پچ‌پچ باد در دل طوفان، گم شد، اما به زحمت و به شدت آن را به زبان آوردم، انگار که هیچ کلمه‌ای در این دنیا قادر به بیان احساسات عمیق و ترس من نبود.
همراه با جیمز و ناتالیا از دفتر که در طبقه چهارم ساختمان واقع شده‌بود خارج شدیم، علاوه بر این طبقه مابقی طبقه‌ها هم به تیم تحقیقاتی مربوط می‌شد البته در آن‌ها تیم‌های دیگری با اعضای مختلفی وجود داشت و طبقه ما یک تیم هشت نفری بودیم که برترین تیم تحقیقات جنایی و گمشدگان بودیم اما به تازگی با تعرض به لارا یکی از اعضای تیم تحقیقاتی نسبتاً تیم پراکنده شده‌بود و به سختی می‌شد که دوباره به حالت اول باز گردانده شویم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین