جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [نِمِسِس] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط ;FOROUGH با نام [نِمِسِس] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 663 بازدید, 12 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [نِمِسِس] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ;FOROUGH
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ;FOROUGH
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
「 مدیر ارشد فرهنگ و هنر 」
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
10,024
16,061
مدال‌ها
7
همراه با جیمز و ناتالیا، از دفتر که در طبقه چهارم ساختمان واقع شده‌بود، بیرون رفتیم. طبقه‌های دیگر هم متعلق به تیم‌های مختلف تحقیقاتی بود، اما طبقه ما، که تیم تحقیقاتی جنایی و گمشدگان بود، به تازگی با وقوع حادثه‌ای ناراحت‌کننده، پراکنده شده‌بود. لارا، یکی از اعضای تیم، در همین ساختمان مورد تعرض قرار گرفته بود و تیم به‌سرعت در حال تجزیه و تحلیل این حادثه بود.
به دلیل خرابی آسانسور، ما از پله‌ها پایین می‌رفتیم. هر قدمی که بر می‌داشتیم، همانطور که ذهنمان درگیر واقعیت وحشتناک بود، یک نوع لرزش در بدن‌هایمان احساس می‌شد. این‌که فردی، درست در شبی که ما تنها تیم تحقیقاتی در ساختمان بودیم، بر اثر سقوط از ساختمان جان خود را از دست داده‌بود، خبر وحشتناکی بود. تمام این تغییرات و اتفاقات پس از آن، ما را در موقعیتی قرار می‌داد که هر لحظه احساس تهدید می‌کردیم. این اتفاق نمی‌توانست بدون پیامد باشد و نگرانی‌های فراوانی در دل‌های ما نشسته بود.
همه‌چیز در این ساختمان به قدری سرد و بی‌روح بود که مرگ خود را به نوعی طبیعی و عادی می‌ساخت. اما آن مرگ، دقیقاً آن‌جا، مقابل این ساختمان، به شدت فرق می‌کرد! هر چه به طبقه پایین‌تر که می‌رسیدیم، سکوت سنگین‌تر و فضا تراژیک‌تر می‌شد.
دفتر تحقیقاتی، که در قلب پاریس و در محله‌ای فراموش‌شده از زمان و مکان قرار داشت، به‌خوبی از هیاهوی پاریس دور بود. ساختمان قدیمی با نمای سنگی و پنجره‌های مستطیل‌شکلش، در زیر نور کم و نارنجی لامپ‌های خیابانی که در فاصله‌های نامنظم می‌درخشیدند، این ساختمان قدیمی با گوشه‌های پوسیده و دیوارهای فرسوده به سادگی از هر نظر قدرت سکوت و تاریخ را در خود پنهان کرده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
「 مدیر ارشد فرهنگ و هنر 」
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
10,024
16,061
مدال‌ها
7
آسمان خاکستری و متراکم، که از دیوارهای سرد و سنگی درون دفتر به نظر می‌رسید، بارانی تند و بی‌وقفه را بر سر شهر ریخته بود. هر قطره‌ای که از سقف‌های بلند و پنجره‌های قدیمی ساختمان به پایین می‌افتاد، صدای ریختن آن بر سنگفرش‌های بیرون، همچون صدای کمرنگی از گام‌های بی‌صدا بود.
جیمز، با دست‌های سردش، درب سنگین دفتر را باز کرد و صدای خش‌خش آشنای درب آهنی در این فضای ساکت و مبهم، در دل شب پیچید. به محض خروج از ساختمان، نسیم سرد پاییزی و باران سنگین به بدن‌های ما چسبید. بارانی‌هایی که بر تن داشتیم، تنها مرز میان ما و بارانی بود که به‌تندی روی سر و شانه‌هایمان می‌ریخت. در حالی که از پله‌ها پایین می‌آمدیم، دایره‌های باران در هوا به شدت پخش می‌شدند و ابرهای سنگین همچنان در بالای سرمان معلق بودند.
نگاهی به اطراف انداختیم. کوچه‌ای تاریک و نمناک که در آن تنها صدای قطرات باران و صدای گام‌های ما به گوش می‌رسید. در این فضای نیمه‌متروکه، هیچ جنبنده‌ای به چشم نمی‌خورد. حتی گربه‌ها هم از خیابان‌های سنگفرش پاریس گریخته بودند و از باران پنهان شده‌بودند.
در این میان، ناتالیا در کنار ما ایستاده‌بود. او، با قامت متوسط و موهای کوتاه سیاه‌رنگش که به‌طور طبیعی بر روی پیشانی‌اش فر می‌خورد، بی‌آنکه هیچ‌گونه تلاشی کند، جلوه‌ای سرد و مرموز داشت. پوست سفیدش که در زیر باران به‌طور خاصی می‌درخشید، همچون بلور در برابر خاکستریِ محله، برق می‌زد.
جیمز، با هر قدم که بر می‌داشت، قطرات باران همچون اشک‌های بی‌صدای شب بر روی لباس‌هایش می‌چکیدند، اما در چهره‌اش هیچ‌گونه ردی از نارضایتی یا ناراحتی نبود.
 
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
「 مدیر ارشد فرهنگ و هنر 」
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
10,024
16,061
مدال‌ها
7
مقابل ساختمان، درست زیر رأس پنجره‌های طبقه چهارم، جسد دختری روی آسفالت سرد و خیس افتاده بود. باران بی‌وقفه بر زمین می‌ریخت و قطرات آن به سختی می‌توانستند رد خون خشکیده‌ای را که از بدن نیمه‌جان او جاری شده‌بود، بشویند. این رد خون، همچون رگه‌ای سیاه و آتشین، به آرامی با سطح خیابان تیره و براق در هم می‌آمیخت و گویی زمین هم از فاجعه‌ای که آنجا رخ داده‌بود، زخمی شده‌بود.
چشمان آبی و باز دختر، بی‌جان و خیره به آسمان تیره و بارانی، همچون دو آینه سرد و خاموش، در عمق فاجعه غوطه‌ور بودند. موهای بلند و خیسش، به طرزی ناآرام و نامرتب، نیمی از صورت سبزه‌اش را پوشانده بودند؛ صورت او که پیش‌تر رنگ و زندگی داشت حالا در همان رنگ و بوی مرگ غرق شده‌بود. هر قطره باران که از پهنای آسمان عبور می‌کرد و روی پوست سرد او می‌نشست، گویی اشک‌های آسمان بر داغ دل زمین بود.
به آرامی به سویش خم شدم. با دست‌هایم، موهای خیس را کنار زدم تا چهره‌اش را بهتر ببینم؛ همان لحظه بود که شوک دوم مثل شوک اولیه به درونم نفوذ کرد. ناتالیا و جیمز که هنوز مات و مبهوت ایستاده بودند، به سرعت به سمتم آمدند. نگاه‌های آن‌ها پر از تعجب و ترس بود، گویی بار دوم بود که با واقعیتی غیرقابل باور روبرو می‌شدند.
گریس بود؛ همان دختری که چند روز پیش پرونده مفقود شدنش را به ما سپرده بودند. حالا اینجا، در میان خیابان‌های تاریک و بارانی، دیگر زنده نبود. سکوت عمیق و سنگین شب، همراه با صدای پراکنده باران فضای اطراف را پر کرده‌بود. این اتفاق، آن گم شدن مرموز و اکنون مرگ ناگهانی، درست در همان شب که ما در ساختمان مشغول کار بودیم و تماس‌های تهدیدآمیز و آزارهای لارا به اوج رسیده بود، دیگر نمی‌توانست تصادفی باشد. تمام این‌ها به هم گره خورده بودند؛ به نظر می‌رسید که یک دشمن دیرینه، تنها زبان انتقام و خون را می‌شناسد!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین