جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستانک [نِمِسِس] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط ;FOROUGH با نام [نِمِسِس] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,040 بازدید, 18 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [نِمِسِس] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ;FOROUGH
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ;FOROUGH
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
10,329
16,975
مدال‌ها
7
همراه با جیمز و ناتالیا، از دفتر که در طبقه چهارم ساختمان واقع شده‌بود، بیرون رفتیم. طبقه‌های دیگر هم متعلق به تیم‌های مختلف تحقیقاتی بود، اما طبقه ما، که تیم تحقیقاتی جنایی و گمشدگان بود، به تازگی با وقوع حادثه‌ای ناراحت‌کننده، پراکنده شده‌بود. لارا، یکی از اعضای تیم، در همین ساختمان مورد تعرض قرار گرفته بود و تیم به‌سرعت در حال تجزیه و تحلیل این حادثه بود.
به دلیل خرابی آسانسور، ما از پله‌ها پایین می‌رفتیم. هر قدمی که بر می‌داشتیم، همانطور که ذهنمان درگیر واقعیت وحشتناک بود، یک نوع لرزش در بدن‌هایمان احساس می‌شد. این‌که فردی، درست در شبی که ما تنها تیم تحقیقاتی در ساختمان بودیم، بر اثر سقوط از ساختمان جان خود را از دست داده‌بود، خبر وحشتناکی بود. تمام این تغییرات و اتفاقات پس از آن، ما را در موقعیتی قرار می‌داد که هر لحظه احساس تهدید می‌کردیم. این اتفاق نمی‌توانست بدون پیامد باشد و نگرانی‌های فراوانی در دل‌های ما نشسته بود.
همه‌چیز در این ساختمان به قدری سرد و بی‌روح بود که مرگ خود را به نوعی طبیعی و عادی می‌ساخت. اما آن مرگ، دقیقاً آن‌جا، مقابل این ساختمان، به شدت فرق می‌کرد! هر چه به طبقه پایین‌تر که می‌رسیدیم، سکوت سنگین‌تر و فضا تراژیک‌تر می‌شد.
دفتر تحقیقاتی، که در قلب پاریس و در محله‌ای فراموش‌شده از زمان و مکان قرار داشت، به‌خوبی از هیاهوی پاریس دور بود. ساختمان قدیمی با نمای سنگی و پنجره‌های مستطیل‌شکلش، در زیر نور کم و نارنجی لامپ‌های خیابانی که در فاصله‌های نامنظم می‌درخشیدند، این ساختمان قدیمی با گوشه‌های پوسیده و دیوارهای فرسوده به سادگی از هر نظر قدرت سکوت و تاریخ را در خود پنهان کرده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
10,329
16,975
مدال‌ها
7
آسمان خاکستری و متراکم، که از دیوارهای سرد و سنگی درون دفتر به نظر می‌رسید، بارانی تند و بی‌وقفه را بر سر شهر ریخته بود. هر قطره‌ای که از سقف‌های بلند و پنجره‌های قدیمی ساختمان به پایین می‌افتاد، صدای ریختن آن بر سنگفرش‌های بیرون، همچون صدای کمرنگی از گام‌های بی‌صدا بود.
جیمز، با دست‌های سردش، درب سنگین دفتر را باز کرد و صدای خش‌خش آشنای درب آهنی در این فضای ساکت و مبهم، در دل شب پیچید. به محض خروج از ساختمان، نسیم سرد پاییزی و باران سنگین به بدن‌های ما چسبید. بارانی‌هایی که بر تن داشتیم، تنها مرز میان ما و بارانی بود که به‌تندی روی سر و شانه‌هایمان می‌ریخت. در حالی که از پله‌ها پایین می‌آمدیم، دایره‌های باران در هوا به شدت پخش می‌شدند و ابرهای سنگین همچنان در بالای سرمان معلق بودند.
نگاهی به اطراف انداختیم. کوچه‌ای تاریک و نمناک که در آن تنها صدای قطرات باران و صدای گام‌های ما به گوش می‌رسید. در این فضای نیمه‌متروکه، هیچ جنبنده‌ای به چشم نمی‌خورد. حتی گربه‌ها هم از خیابان‌های سنگفرش پاریس گریخته بودند و از باران پنهان شده‌بودند.
در این میان، ناتالیا در کنار ما ایستاده‌بود. او، با قامت متوسط و موهای کوتاه سیاه‌رنگش که به‌طور طبیعی بر روی پیشانی‌اش فر می‌خورد، بی‌آنکه هیچ‌گونه تلاشی کند، جلوه‌ای سرد و مرموز داشت. پوست سفیدش که در زیر باران به‌طور خاصی می‌درخشید، همچون بلور در برابر خاکستریِ محله، برق می‌زد.
جیمز، با هر قدم که بر می‌داشت، قطرات باران همچون اشک‌های بی‌صدای شب بر روی لباس‌هایش می‌چکیدند، اما در چهره‌اش هیچ‌گونه ردی از نارضایتی یا ناراحتی نبود.
 
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
10,329
16,975
مدال‌ها
7
مقابل ساختمان، درست زیر رأس پنجره‌های طبقه چهارم، جسد دختری روی آسفالت سرد و خیس افتاده بود. باران بی‌وقفه بر زمین می‌ریخت و قطرات آن به سختی می‌توانستند رد خون خشکیده‌ای را که از بدن نیمه‌جان او جاری شده‌بود، بشویند. این رد خون، همچون رگه‌ای سیاه و آتشین، به آرامی با سطح خیابان تیره و براق در هم می‌آمیخت و گویی زمین هم از فاجعه‌ای که آنجا رخ داده‌بود، زخمی شده‌بود.
چشمان آبی و باز دختر، بی‌جان و خیره به آسمان تیره و بارانی، همچون دو آینه سرد و خاموش، در عمق فاجعه غوطه‌ور بودند. موهای بلند و خیسش، به طرزی ناآرام و نامرتب، نیمی از صورت سبزه‌اش را پوشانده بودند؛ صورت او که پیش‌تر رنگ و زندگی داشت حالا در همان رنگ و بوی مرگ غرق شده‌بود. هر قطره باران که از پهنای آسمان عبور می‌کرد و روی پوست سرد او می‌نشست، گویی اشک‌های آسمان بر داغ دل زمین بود.
به آرامی به سویش خم شدم. با دست‌هایم، موهای خیس را کنار زدم تا چهره‌اش را بهتر ببینم؛ همان لحظه بود که شوک دوم مثل شوک اولیه به درونم نفوذ کرد. ناتالیا و جیمز که هنوز مات و مبهوت ایستاده بودند، به سرعت به سمتم آمدند. نگاه‌های آن‌ها پر از تعجب و ترس بود، گویی بار دوم بود که با واقعیتی غیرقابل باور روبرو می‌شدند.
گریس بود؛ همان دختری که چند روز پیش پرونده مفقود شدنش را به ما سپرده بودند. حالا اینجا، در میان خیابان‌های تاریک و بارانی، دیگر زنده نبود. سکوت عمیق و سنگین شب، همراه با صدای پراکنده باران فضای اطراف را پر کرده‌بود. این اتفاق، آن گم شدن مرموز و اکنون مرگ ناگهانی، درست در همان شب که ما در ساختمان مشغول کار بودیم و تماس‌های تهدیدآمیز و آزارهای لارا به اوج رسیده بود، دیگر نمی‌توانست تصادفی باشد. تمام این‌ها به هم گره خورده بودند؛ به نظر می‌رسید که یک دشمن دیرینه، تنها زبان انتقام و خون را می‌شناسد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
10,329
16,975
مدال‌ها
7
جیمز که انگار دوباره به حالت طبیعی خود برگشته‌بود، به نظر می‌رسید که هیچ‌چیز نتوانسته او را متزلزل کند. حس مشاور بودن در چهره‌اش پررنگ بود، و ایده‌هایش دوباره سرشار از انرژی شده‌بود. ناگهان با صدای بلند به من غرید:
- ادوارد و جورج چرا نیومدن؟!
با این حرفش، به خود آمدم. سریع و بی‌وقفه به سمت درب ساختمان حرکت کردم. مسیر تاریک و مرطوب راهروی ساختمان را می‌رفتم که با هر گامی، صدای قدم‌هایم در فضا می‌پیچید. فشار هوا سنگین و عجیب بود. دستانم از شدت فشار عصبی، به سختی گوشی تلفن را از جیب شلوار پارچه‌ایم بیرون می‌آورد، انگار که برای هر تماس نیاز به کشیدن نفس تازه‌ای داشتم. به سرعت شماره‌ی جورج را گرفتم. چند لحظه بعد صدای تلفن وصل شد.
- الو؟
- جورج، معلومه کجایید؟
- ما توی خیابونیم، ده دقیقه دیگه می‌رسیم.
- سریع‌تر خودتون رو برسونید!
صدای من از شدت تحکم و اضطرابم، به وضوح قابل لمس بود. از آن سوی تلفن هم می‌توانستم حس تعجب را از چهره‌اش درک کنم. صدای جورج پر از شگفتی و کنجکاوی به گوشم رسید:
- اتفاقی افتاده؟
هوف کلافه‌ای کشیدم. از چه زمانی تیم تحقیقاتی ما به این روز افتاده‌بود؟ از وقتی که کارها و زندگی‌ روزمره، ما را از خودمان گرفته‌بود و تبدیل به گروهی شده‌بودیم که انگار هیچ‌چیز از آن نمی‌دانستیم. باز هم به خاطر نبود آن هماهنگی و قدرت اولیه تیم، ما به همان اندازه عقب‌مانده و بی‌تجربه به نظر می‌رسیدیم.
تماس را قطع کردم. در دل با خودم گفتم: «چقدر این وضعیت آزاردهنده است.»
زمانی که برگشتم، جیمز هنوز با آن نگاه جدی و سختگیرانه‌اش منتظر بود. چهره‌اش زیر نور کم‌سوی راهرو کمی مبهم به نظر می‌رسید. با لب‌های فشرده و چشمان تیزبینش، در انتظار پاسخ بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
10,329
16,975
مدال‌ها
7
جیمز در حالی که همانند ما در زیر باران بی‌رحم ایستاده بود، قطرهای باران از صورتش می‌لغزید، اما نگاهش سنگین و پر از خشم بود، گویی هیچ چیزی نمی‌توانست آن را تغییر دهد. ناگهان، گوشی درون دستش که با آن از جنازه گریس عکسبرداری کرده‌بود را پایین آورد و با چرخشی سریع، چشمان خشمگین و سردش با نگاه ناتالیا گره خورد.
باران کمی آرام گرفته بود، اما فضای اطراف همچنان سنگین و پر از اضطراب بود. جیمز ایستاده بود، اما چیزی در درونش می‌جوشید، به وضوح به دنیای بیرون بی‌اعتنا بود. دست‌هایش به‌طور عصبی حرکت می‌کردند و صدای خشک و پرتنشش، در دلهره و ترس می‌غلتید:
- تعرض به لارا! تهدیدهایی که از یک ناشناس داریم! مرگ این دختر... که نمی‌دونیم چطور از اینجا سر درآورده، یا چطور از ساختمانی که تمام درهاش قفل بوده خودش رو به پایین پرت کرده یا کشته شده. پرونده پیدا کردنش به ما سپرده شده‌بود، اما هیچ‌کدوم از این‌ها تصادفی نیست! یکی می‌خواد ما رو به دام بندازه. قاتل روانی؟ یا کسی که به‌طور ناخواسته دشمن ما شده؟ هیچ‌کدوم از این‌ها تصادفی نیست!
کلماتش تند و پر از انرژی منفی بودند، هر جمله همچون رعد و برقی در فضای سنگین شب می‌درخشید. انگار همه‌ی فشارهای درونی‌اش بیرون می‌زدند و هیچ چیزی نمی‌توانست آن‌ها را مهار کند. در میانه‌ی بحث و جنجالی که میان‌مان به شدت بالا گرفته‌بود، ناگهان صدای کشیدن لاستیک ماشین و نور درخشان چراغ‌های آن به چشمان‌مان خورد، و به یک‌باره، همه‌چیز تغییر کرد. نگاه‌مان به سمت ماشینی که درست رو به رویمان پارک کرده بود، خیره ماند. ادوارد درب سمت راننده را باز کرد و جورج، همچنان گیج و حیرت‌زده، به جنازه‌ی گریس نگاه می‌کرد. سایه‌ها و باران سیاه شب، آن بدن بی‌جان را در خود می‌پوشاند و تنها نوری محو از چراغ‌های ماشین بر آن می‌تابید.
 
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
10,329
16,975
مدال‌ها
7
جورج و ادوارد گویی تمام ماجرا را تا ته طی می‌کنند، ادوارد با چشمانی که در پشت عینکش به دقت به همه‌چیز نگاه می‌کند، بدون هیچ سوالی، فقط سکوت. حق هم دارند. حدس زدن موضوع از همان لحظه که جنازه بی‌جان روی زمین افتاده، برای تیم تحقیقات جنایی، کار دشواری نیست. اما من، جیمز و ناتالیا همچنان درگیر نگاه‌هایی هستیم که گویی جنگی بی‌پایان میان‌مان در جریان است.
جورج در حالی که دست به کمرش زده و پیرهن چهارخانه خاکستری رنگش را لمس می‌کند، ابروهای پرپشتش را درهم می‌کشد. چهره‌اش که از زاویه‌ی باران‌خورده‌ترین گوشه کوچه نمایان است، خسته به نظر می‌آید اما همچنان در برابر فشارهای موجود، مقاوم است. دسته چتر سیاه رنگش در دستان عضلانی و پر از رگ‌هایش، گویی برای مقابله با همه‌چیز فشرده می‌شود. صدای کلفت و زبرش که برای لحظاتی به تندی باد میان کوچه قطع می‌شود، به گوش می‌رسد:
- باید با این جنازه چیکار کنیم؟
جملاتش پر از بی‌صبری و اما در عین حال حرفه‌ای است. او می‌داند این تنها یک آغاز است، نه پایان.
ادوارد، که همیشه به آرامی در برابر همه چیز ایستاده است، دست به سی*ن*ه و بدون هیچ‌گونه ترسی از قطرات بارانی که روی پوستش می‌ریزد، می‌ایستد. موهایش کمی خیس شده و لباسش که دیگر نمی‌تواند از باران محافظت کند، کاملاً خیس شده‌است. آرام و بدون حرکت، در حالی که به سقف تاریک و ابری اسمان خیره می‌شود، می‌گوید:
- با اتمام باران، احتمالاً این کوچه شلوغ میشه، کافه‌ای پشت این ساختمان هست و مردم به زودی جمع می‌شوند. باید جنازه رو سریع‌تر ببریم.
نیشخندی تمسخرآمیز بر لب‌های من نقش می‌بندد. آنقدر آرام و کشیده است که توجه همه به من جلب می‌شود.
 
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
10,329
16,975
مدال‌ها
7
هیچ‌ک.س به جز من نمی‌داند که ما نه در حال مخفی کردن جنازه‌ای هستیم، بلکه در حال بازی با یک بازی بزرگ‌تری هستیم. با لحنی که در آن تهدید و جفا گنجانده شده، لب به سخن می‌زنم:
- کار ما این نیست که جنازه رو سربه نیست کنیم. ما باید... .
جملاتم قطع می‌شود. صدای زنگ تلفن در گوشم پیچیده و همه چیز در همان لحظه در سکوت فرو می‌رود. با دست یخ‌زده‌ام گوشی را از جیبم بیرون می‌آورم و نگاهی به جیمز و ناتالیا، جورج و ادوارد می‌اندازم که منتظر ادامه سخنان من هستند. قطرات باران که به صفحه گوشی می‌چکد، همزمان با نگاه نگران و سرد من بر روی شماره ناشناس، فشار بی‌پایانی را به من وارد می‌آورد. ب
بی‌توجه به فشارهایی که در ذهنم می‌چرخد، انگشت سردم را بر روی آیکون سبز رنگ می‌زنم. تماس برقرار می‌شود. صدای خش‌دار و گنگ آن طرف خط به‌طرز غیرمنتظره‌ای در گوشم می‌پیچد:
- از کادویی که فرستادم سوپرایز شدی؟
با هر واژه‌ای که از دهان او بیرون می‌آمد، احساس می‌کردم رگ‌های شقیقه‌ام به شدت می‌تپند. بدنم از شدت عصبانیت، داغ می‌شد و نفس‌هایم به سختی از سی*ن*ه بیرون می‌آمد. این شخص کسی بود که تمامی این بازی‌ها را شروع کرده بود؛ همیشه در پنهان، همیشه یک قدم جلوتر. یک سکوت سنگین دوباره اطرافم را فرا گرفت، و تنها صدای باران و تپش قلبم بود که فضا را پر کرده‌بود. پس از چند لحظه، او دوباره لب به سخن گشود، این‌بار با لحنی که مثل تیغ بر روی اعصابم می‌خزید:
- این کادو هم جبران سه سال پیش برای تو است! منتظر باش... یکی از خودتون، به زودی، پایان این سرنوشت لعنتی رو رقم خواهد زد!
ضربه‌ای به گوشی، تماس قطع شد. سکوت چنگ در دل زد. در چشمان دوستانم، جیمز، ناتالیا، جورج و ادوارد، نگاه‌هایی سرد و گیج، شک و تردید بود. آن‌ها هم صدای پشت خط را شنیده بودند، و حالا هر کدام از ما در دنیای خود درگیر افکار مختلف بودیم. جیمز که همیشه سعی می‌کرد آرامش خود را حفظ کند، لب به سخن گشود:
- باید جنازه رو زودتر به داخل منتقل کنیم. ما متحدیم!
 
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
10,329
16,975
مدال‌ها
7
همه سرمان را تکان دادیم. تک‌تک ما در دل به آنچه که در حال رخ دادن بود، شک داشتیم، اما همچنان به حرف جیمز اعتقاد داشتیم. ناتالیا و ادوارد با سرعت به سمت ساختمان حرکت کردند تا وسایل مورد نیاز را بیاورند. من و جیمز و جورج به سمت جنازه گریس رفتیم، جایی که خون و باران در هم آمیخته بودند. جنازه‌ای که حالا دیگر هیچ سرنخی برای حل معما از آن باقی نمانده بود. در همین لحظه، در دل شب، صدای قدم‌هایمان که روی زمین خیس می‌خورد، وحشتی دیگر را به فضا می‌افزود. تمام آنچه می‌دانستیم این بود که چیزی عمیق‌تر از آنچه که می‌بینیم، در جریان است و هر لحظه ممکن بود پایان یک سرنوشت، در این مکان تاریک رقم بخورد. ده دقیقه از رفتن ناتالیا و ادوارد گذشته بود، اما هنوز خبری از آن‌ها نبود. ناگهان صدای تلفن در سکوت فضا پیچید و دلهره‌ای مرگبار در درونم شعله‌ور شد. ناخودآگاه به این فکر کردم که شاید دوباره آن فرد ناشناس باشد. اما وقتی صفحه تلفن را نگاه کردم و نام ناتالیا را دیدم، فشاری بر شانه‌هایم کاهش یافت. به سرعت تماس را برقرار کردم، با این امید که شاید این‌بار خبری خوش باشد. ولی صدای وحشت‌زده و در عین حال لطیف ناتالیا از پشت گوشی، آرامش ناچیزم را از هم گسست و قلبم را در سی*ن*ه به تپش انداخت.
- کایل!
صدای من بی‌اختیار لرزید، از دست دادن کنترل بر خودم، بر لبانم سایه انداخت. نگاه جیمز و جورج روی من ثابت بود، منتظر بودند تا بفهمند چه اتفاقی افتاده است. با دلشوره و اضطراب فریادی بر زبان آوردم:
- ناتالیا، بله؟!
- کایل، ادوارد از پله‌های طبقه سوم افتاده پایین... من نمی‌دونم چی کار کنم، نمی‌تونم تنهاش بذارم، زودتر بیاید داخل ساختمان!
بلافاصله گفتم:
- باشه!
 
موضوع نویسنده

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
10,329
16,975
مدال‌ها
7
در حالی که پله‌ها یکی‌یکی زیر پاهای‌مان فشرده‌ می‌شد و صدای قدم‌هایمان در آن راهروهای تاریک و سرد پیچیده بود، جیمز سکوت را شکست. صدایش، که برخلاف همیشه جدی و محکم بود، به وضوح در فضای سنگین اطراف ما گم می‌شد. گفت:
- من حس می‌کنم این بداقبالی‌ها مربوط به حادثه سه سال پیشه! حتی اون تهدیدکننده هم توی حرفش گفت جبران سه سال پیش، پس دیگه جای شک و تردیدی باقی نمی‌مونه!
با پایان حرف جیمز، پاهایم انگار به تراز پله‌ها چسبیده بود، گویی تمام ترس‌هایی که در لحظه زنگ خوردن تلفن به جانم هجوم می‌آورد، دوباره به سراغم آمدند. این دلهره‌ها، تماماً به همین موضوع برمی‌گردند. به تبع من، جیمز و جورج به دنبالم قدم‌به‌قدم پیش می‌روند، گویی هر سه نفر زیر فشار سنگین یادها و خاطرات فرو می‌رویم. در ذهنم، تصویر آن روزهای تلخ دوباره زنده می‌شود. سه‌سال پیش، زمانی که در حال پیگیری گم شدن پسر شهردار بودیم، با زنی سی‌وپنج‌ساله روبرو شدیم که مظنون اصلی پرونده بود. بر سرش با جملاتی تند و تیز به مشاجره پرداخته بودیم، اما در نهایت با پیدا شدن مضنون اصلی و بی‌گناه شرمده‌ شدن آن زن، دست صلح به هم دادیم. شب شنبه، یازده‌ اکتبر بود که همه‌ی اعضای تیم ررای حل شدن پرونده و پیدا شدن متهم اصلی، در کافه‌ای پشت ساختمان تحقیقات جمع شده‌بودیم تا پیروزی‌مان را جشن بگیریم. هیچ‌کدام از ما آن شب نمی‌دانستیم که قرار است فاجعه‌ای در تاریک و سرد در کمین باشد. فردای آن روز، به یک هتل مجلل دعوت شدیم که در طبقه چهارم آن یک رستوران لوکس قرار داشت. شهردار هم به دعوت از ما آمده بود و آن زن، که من قبلاً به اشتباه او را مظنون خوانده بودم، نیز حضور داشت.
 
بالا پایین