دو برادر🐺🐺
نفرین هایی باستانی در جهان های متعدد وجود داشته که میتونست یک انسان رو از حالت عادی به شکل مجودی دهشناک و گرگ نما تبدیل کند
این مجودات خارج از کنترل هستند و غریضه ای حیوان گونه دارند
در زبان لاتین گرگینه ها با نام LICAN TROPH برده شده اند و همین ویژگی رو داشتند
درنده.بی رحم.وحشتناک
اینگونه که به نظر میاد این مجودات به نقره حساسند و این عنصر به راحتی اونا رو منهدم میکنه
ماه کامل تنها عامل اصلی بروز طلسمه و انسانها از طریق تحریک زوزه ی گرگها که در ماه کامل شنیده میشه به گرگینه تبدیل میشوند
برخی تصور میکردند که اولین گرگینه و خوناشام برادر بودند
بله داستانی غم انگیز از یک خانواده ثروتمند در انگلستان خانواده ی کوروینوس
الکساند کوروینوس در قرن 17 در انگلستان در خانواده ای عظیم و اشرافی متولد شد و در 25سالگی ازدواج کرد
پس از 5 سال صاحب دو پسر شد پسر اولش ویلیام و پسر دومش مارکوس
از همینجا داستان دو برادر آغاز میشود
دو برادر به گونه ای شیفته و وابسته ی هم بودند هر روز در بیشه ها و جنگلها جست و خیز میکردند سربه سر نگهبانان میگذاشتند دوبرادر صمیمی تر از دو دوست بودند
این دوستی تا وقتی ادامه داشت که ویلیام 18 ساله و مارکوس 16 سالش شد
روزی الکساندر والد خانواده از سفر به خانه بازگشت و دو فرزندش را نیافت به خدمتکارش گفت:
ادوارد پسرانم کجایند؟
ادوارد پاسخ داد:در باغ هستند سرورم برای قدم زدن رفته اند
الکساندر:دیروقت است حتما پیدایشان میشود
و اما کمی دورتر در باغ دو برادر در حال قدم زدن و صحبت هستند مارکوس گفت:
گویا پدر اسب جدیدی برای تولدت میخرد شانس توست دیگر من چه کنم
ویلیام جواب داد:بخرد به چه دردم میخورد نه جایی دارم که سفر کنم و نه جنگی که در ان شرکت کنم
مارکوس:حال دیدیم روزی جنگ شد
ویلیام:اری دیروقت است بهتر است بازگردیم
مارکوس حرف اورا تایید کرد
بازگشت مارکوس و ویلیام توسط 5 گرگ محاصره شدند و پا به فرار گذاشتند اما ویلیام توسط انان گرفتار شده و مارکوس برای کمک به او یک مشعل آتش اورده و گرگها را ترسانید
ویلیام جراحت های بسیاری برداشته بود و خونین روی زمین نفس نفس میزد.مارکوس اهل خانه را برای کمک به او خبر میکند و اورا به درمانگاه میبرند.پس از گذشت مدتی خبر رسید که او بزودی خوب میشود و به خانه بازمیگردد.به این مناسبت خانواده ی کوروینوس جشنی بزرگ برای بازگشت فرزندشان و وارث بزرگ و اول خانواده ترتیب دادند
در همین جشن مارکوس در حوالی حیاط درحال قدم زدن و نوشیدن شراب بود و درهمین حین یک خفاش کوچک اورا گزید.مارکوس اهمیتی نداده و به داخل خانه بازگشت
صبح روز بعد مارکوس به شدت بدحال و مریض بود به سفیدی برف رنگش پریده بود
چند روز گذشت و سرانجام خبر رسید. . . . مارکوس مرده است
در روزی ابری خانواده ی کوروینوس و اقوامشان فرزند کوچکشان را به خاک سپردند و پس از ان ویلیام که به شدت اندوهگین و عصبانی بود به علت وابستگی شدیدش به برادرش خودش را تا مدت ها در اتاق حبس کرد
مردم خرافاتی شهر معتقد بودند که ان جنگل که مارکوس و ویلیام در ان قدم میزدند نفرین شده بوده و بعدها این افسانه به واقعیت تبدیل شد چرا که همان خفاش و گرگها مطعلق به ان جنگل بودند مردم معتقد بودند در قرون گذشته ساحرانی ان جنگل و مجوداتش را برای همیشه طلسم و ممنوعه کردند
در یک شب بارانی ویلیام در اتاقش درحال نوشتن خاطرات تلخش یا همان خاطرات خانواده ی کوروینوس بود که باد شدید پنجره ی اتاقش را باز کرد.هنگامی که انرا بست و بازگشت. . . . .
مارکوس روبرویش ایستاده بود.ویلیام شوکه و ترسیده بود.مارکوس با رنگ پریده.لبهای قرمز.چشمهای خونین و بدنی سرد و مرده روبرویش بود مارکوس با صدایی سرد و گرفته گفت
مارکوس:من خون میخواهم برادر خون بسیار زیادی
ویلیام همان طور که از ترس میلرزید به پنجره نگاه کرد ابرهای تیره کنار رفته و ماه کامل به او تابید.ویلیام شروع کرد به لرزیدن و خر خر کردن.به زمین افتاد و گونه ای تشنج گرفت
مارکوس با وحشت به او نگاه میکرد.مو از بدن ویلیام بیرون میامد و پس از مدتی به شکل وحشتناکی او به موجودی عظیم و گرگ شکل تبدیل شده و نعره کشید و به مارکوس حمله ور شد
مارکوس اورا عقب زده و گفت
مارکوس:نه نه ویلیام ما برادریم برادرا به هم کمک میکنن به نظ میاد جفتمون یه قدرتی داریم حالا ازت میخوام خون هرگونه مجود زنده ای رو که میتونی برام بیاری
ویلیام گرگینه برادر خون اشامش را شناخت و زوزه ای کشیده و از پنجره بیرون پرید و دوان دوان راهی جنگل و شهر شد.او به هرگونه حیوان و انسان در هرکجا حمله کرده و اورا پاره پاره میکرد و خون و تکه های بدن شکارش را برای برادرش میاورد تا بنوشد.اینکار تا ساعت ها ادامه داشت تا انکه مارکوس خون کافی نوشید و قدرت قدیمی خودرا به دست اورد
مارکوس به شکل وحشتناکی به اهریمنی خفاش شکل و نحیف و دراز با بالهایی تیز و خفاشی تبدیل شد و بر فراز اسمان شب پرواز کرد و ویلیام گرگینه هم از زمین دوان دوان اورا همیشه همراهی میکرد اینگونه بود که اولین خون اشام و گرگینه ی تاریخ پدید امدند
ویلیام و مارکوس تصمیم گرفتند تمامی اعضای خانواده ی خودرا به این وضع دچار کنند و موفق هم شدند
پسرعموی انان ویکتور و همسرش امیلیا توسط مارکوس گزیده شده و به خون اشام تبدیل شدند
ویلیام دیگر انسانهای عادی را به لایکن یا گرگینه تبدیل کرد
پدر انان الکساندر کوروینوس از قلعه فرار کرده و تا سالها مخفیانه زندگی کرد
هردو برادر ارتشی عظیم از خون اشام ها و گرگینه ها پدید اوردند و کاخ انان محل استقرارشان بود
از ان پس داستان های وحشتناکی درباره ی خانواده ی کوروینوس گفته شد و تمام انان حقیقت عام بود از ان پس نه تنها ان جنگل بلکه کل قلمرو کوروینوس ممنوعه و نفرین شده بود
پس از گذشت دو قرن جنگ عظیمی بین خون اشام ها و گرگینه ها برای بدست گرفتن تاج و تخت درگرفت
خون اشام ها تکنولژی پیشرفته و سلاح ها و زره های قدرتمندی داشتند و گرگینه ها کاملا فاقد تمامی ان بودند و همین امر باعث شکست انان درجنگ شد و تاج و تخت به مارکوس و خوناشام های نامرده طعلق گرفت.ویلیام هم پس از مدتی درحوالی کوه های آلپ توسط مارکوس و افرادش به دام افتاده و به اسارت گرفته شد و به سیاه چالهای قلعه ی کوروینوس فرستاده شده
و تا قرنها در تاریکی عذاب کشید
گرگینه ها سالها با ترس و مخفیانه در فقر زندگی کردند و به تولید مثل خود ادامه دادند و هیچ گاه دشمنیشان را با خون اشام ها از یاد نبردند
انان این امید را دارند که بار دیگر به کوروینوس یورش خواهند برد و اربابشان خدای گرگینه ها را آزاد کرده و خدای خون اشام ها مارکوس را ازمیان میبرند
لایکن ها امروز نه ولی در فردایی نه چندان دور بار دیگر وحشیانه قیام میکنند
پایان