جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ابراهیم نجم آبادی با نام [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,695 بازدید, 72 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ابراهیم نجم آبادی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
نام رمان: نيلوفر کاغذی
نام نویسنده: ابراهیم نجم آبادی
ژانر: تراژدی، جنایی، پلیسی، عاشقانه
عضو گپ نظارت(۶) S. O. W
خلاصه رمان:
گل، گل نيلوفر، اولین چیزی که به ذهن‌مون میاد زیبایی و بوی خوش، ولی گل داستان ما کاغذیه ، نيلوفر کاغذی که فقط بوی خون میده!
السا مامور تحقیقات قتل‌های زنجیره‌ای میشه، قتل‌های بی‌‌رحمانه‌ای که قوی‌ترین آدم‌ با دیدن یا شنیدنش لرز به اندامش میفته! السا باید با استدلال و تحلیل‌های درست و منطقی پرونده‌ای رو پیش ببره و به سرانجام‌ برسونه که تنها سرنخش امضای قاتل است، نيلوفر کاغذی! یه بازی شطرنج خونین با سه استاد بزرگ، السا، قاتل و ... . Negar_۲۰۲۳۰۹۱۶_۱۰۴۴۵۵.png
 
آخرین ویرایش:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما

|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
مقدمه:
یه شب عادی به معنای تاریکی، سکوت و چشمک ستارگان و بس.
ولی این شب‌های داستان، شب‌های عادی نیست! یعنی یه نفر نمی‌خواد این شب‌ها عادی باشه کسی که نه انسانه نه حیوان! یه گذشته خشن، دوران کودکی بد و سال‌ها عذاب، باعث ایجاد مشکلات ذهنی میشه!
عجز، ناتوانی و خشم بیشتر و بیشتر میشه و بعدش بوم! آزاد میشه! و قتل.
اون‌ها تو صورت قربانی‌های خودشون کسایی رو می‌بینن که زجرشون دادن، برای اون کشتن مثل یه بیمار می‌مونه و همزمان نیز درمان محسوب میشه، حس می‌کنه که برای کشتن قربانی‌هاش یه دلیل خوب داره، داره برای عدالت می‌کشه‌. مثل رستم و آرش، اونا قهرمان‌های داستان خودشون بودن، این‌جا هم همین‌طور، هر تبهکاری قهرمان داستان خودشه، فقط فرقش اینه که همه داستان قهرمان رو می‌دونیم ولی هیچ‌ک.س داستان تبهکار رو نمی‌دونه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
***
السا
اگه از تموم آدم‌های دنیا این سوال رو کنی که سخت‌ترین کار دنیا چیه؟
اکثریت ادم‌ها جوابشون خودکشی‌ها! ولی من جز اقلیت هستم، قتل!
سخت‌تر از کشتن خودت، کشتن یه شخص دیگه است، خیلی سخته با اراده و اختیار مرتکب به قتل هم نوعت بشی. خمیازه‌ای کشیدم. وارد اتوبان شدم و باتوجه به موقعیت مکانی که برام فرستاده بودن حرکت می کردم، موقعیت مکانی، محل پیدا شدن یه جنازه‌اس که هنوز اطلاعاتی ازش نداشتم.
همه روزشون با یه صبحونه درست و حسابی شروع می‌کنند ولی من با قتل و خون و از این چیزها ‌... . سرعتم بیشتر کردم، باید زودتر می‌رسیدم به اون‌جا، این اولین پرونده‌ بزرگ من به عنوان شخص اول پرونده است باید با موفقیت به سرانجام‌ برسونمش.
تو اتوبان رانندگی می‌کردم. به موقعیت مکانی نگاهی انداختم. فاصله زیادی با محل قتل نداشتم.
بعد برنامه ازم خواست بپیچم سمت راست که یه جاده خاکی بود که به سمت بیابون و تپه‌ها می‌رفت.
بعد از اتوبان خارج شدم، وارد یه جاده خاکی شدم، مسیر خیلی داغون بود، ۲۰۶ نازم دتوب این مسیر داغون میشه. حالا خوبه رنگش سفیده. زیاد گرد و خاک بشینه روش نشون نمیده. از دور ماشین‌های همکارهامعلوم بود. یه‌کم سرعتم رو بیشتر کردم تا زودتر برسیم. بعد از رسیدن به اون‌جا ماشینم رو کنار ماشین بقیه پارک کردم از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو بستم،به خاطر درجه‌ام( سرگرد) بهم احترام گذاشتن، بچه‌ها داشتن انگشت نگاری و کارهای معمول در مورد قتل انجام می‌دادن تا سرنخی پیدا کنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
با قدم‌های بلند به سمت سروان احمدی حرکت کردم، احترام گذاشت، منم بهش نگاه کردم ازش پرسیدم:
- سلام، شناسایی شده؟
احمدی با سر تأیید کرد و گفت:
- سلام ، اره، طبق لباس‌هایی که تو نایلون کنار جنازه عریان بود فهمیدیم که کیه!
به احمدی خیره شدم.
- خب؟
احمدی با دست راستش دستی به سیبیلش کشید و جواب داد.
- آرمیتا کریمی یه دختر بيست ساله، پدرش معلم بازنشسته، ديروز ساعت چهار بعدازظهر از خونه خارج شده و بعد ناپدید شده، تا اینکه امروز جنازه‌ش نایلون پیچ، پیدا شد!
به اطراف نگاه کردم، یه منطقه بیابونی با تپه‌های کوچیک و بوته‌های صحرایی که از اتوبان فاصله چندانی نداشت و کنار شهر بود. بدون نگاه به احمدی پرسیدم:
- پس جنازه کو؟!
- ببخشید دیر رسیدید بردنش پزشک قانونی، داداشش هویت تایید کرد.
سرم رو تکون دادم به احمدی نگاه کردم، تقریباً هم قد بودیم. شاید دو سانت بزرگ‌تر باشه همون صد و هفتاد و چهار بیشتر نیست، مغزم هنوز نتونسته بود قضیه رو تحلیل کنه که باید الان چی‌کار کنم؟ اولین سؤالی که تو ذهنم اومد پرسیدم:
- جنازه دقیقاً کجا بود؟!
احمدی با دستش به یه نقطه اشاره کرد، منم رفتم به جایی که احمدی اشاره کرد، به اطراف نگاه کردم، به جایی که جنازه اون‌جا بوده ولی هیچ اثری از خون نبود.
افکارم بلند گفتم:
- هیچ خونی تو محل نیست، پس قتل این‌جا نبوده فقط جنازه رو آوردن.
به احمدی خیره شدم، حالش زیاد خوب به نظر نمی رسید، پوست سفیدش قرمز شده بود با صدایی که یه‌کم خشم توش بود گفت:
- خانم به شکل بی رحمانه‌ای به قتل رسیده بود و یه کاردستی رو جنازه بود.
بهش خیره شدم، با تعجب ازش پرسیدم.
- کار دستی؟!
احمدی با سر تایید کرد.
- کاردستی گل نيلوفر، که با مقوای آبی درست شده بود، رو گلبرگ هاش نوشته شده بود، نيلوفر کاغذی!
چند قدم به سمتم برداشت، گوشیش سمت من گرفت منم ازش گرفتم نگاهی به تصویر اون کاردستی نيلوفر کردم، روش زوم کردم. ولی هیچی نبود جز یه کاردستی، اولین چیزی که به ذهنم رسید به زبون آوردم:
- احمدی اگه حدسم درست باشه با یه بیمار روانی طرفیم.
بعد گوشی سمت احمدی گرفتم، اونم دستش دراز کرد و گرفت ازم گوشی بعد بهم نگاه کرد.
- شاید یه تسويه حساب شخصی بوده!
شونه‌ای بالا انداختم:
- امیدوارم، بریم پزشک قانونی باید خودم جنازه رو ببینم!
احمدی با سر تأیید کرد:
- باشه خانوم جهانی!
احمدی از قتل بی‌رحمانه گفت، باید ببینم قاتل با مقتول چی‌کار کرده که تونسته یه مأمور پلیس حالش رو بد کنه، برای به‌دست آوردن جواب این سؤال باید خودم جنازه رو ببینم. چه دلیل و داستانی پشت این دو کلمه هست؟! نيلوفر کاغذی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
احمدی پشت در ایستاد به خاطر جنسیت مقتول، منم با پوشیدن لباس مخصوص اونجا وارد شدم. یه اتاق با متراژ صد و بیست متری که یه میز وسطش بود و جنازه روی اون میز، خانوم میان‌سال به سمتم اومد، وقتی نزدیک شد حالت چهره بهم ریخته‌اش مشخص بود،انگار از چیزی ناراحته، بهش خیره شدم گفتم:
- سلام، مقتولی که... .
دکتر با غم تو چشم‌هاش بهم خیره شد. پوست سفید اونم قرمز شده بود عین احمدی، مگه چی دیدن که اینجوری عصبانی و بهم ریخته می‌شند؟ دکتر با صدایی بغض آلود گفت:
- من تو تموم‌ سال‌هایی که اینجا کار کردم هیچ‌وقت همچین موردی ندیدم.
به جنازه خیره شدم از دور و بدون نگاه به دکتر پرسیدم:
- مگه چی‌شده؟!
- اون یه‌پست فطرته، یه عوضی به تمام معناست، چجوری تونسته با هم نوع خودش این کار رو بکنه؟
به دکتر خیره شدم، اشک تو چشم‌هاش حلقه زده بود، بدجوری بهم ریخته بود، مگه ‌اون قاتل با مقتول چی‌کار کرده که اینجوری باعث بهم ریخته شدن روان دکتر شده، با قدم های بلند به سمت جنازه رفتم، روپوش سفید کنار زدم کامل و با دیدن جنازه، شوکه شدم، زبونم بند اومد و به جنازه خیره شدم،حتی حیواناتم این‌جوری همو نمی‌دریدن،رو زمین زانو زدم، نفسم بند اومد از صحنه‌ای که دیدم،
دو تا چشم‌هاش در آورده بود، موهاش قیچی زده بود. نفسم رها کردم، صدای دکتر از پشت سرم اومد:
- بطری شیشه ای تو دهنش خُرد کرده.لب و دهنش پراز خُرده شیشه اس.
با دیدن جنازه زانوهام رمقش از دست داد، بدجوری تو شوک فرو رفتم، زیر لب اروم گفتم:
- حروم‌زاده.
دکتر با صدای لرزون گفت:
_ می‌دونی وقتی داشته شیشه‌ها رو تو دهنش خُرد می‌کرده مقتول زنده بوده.
بلندشدم، قدرتم جمع کردم رفتم نزدیک‌تر
به قلبش نگاه کردم، به صورت بی رحمانه‌ای با یه سلاح سرد مورد حمله قرار گرفته بود. انگشتان دستش همه رو بریده بود هر ده تا رو. قاتل هر چی خشم تو وجودش بوده رو مقتول خالی کرده، دکتر کنارم ایستاد و به قلب مقتول خیره شد و گفت:
- یه چاقو به طول سی و قطر پنج سانت، اون‌قدر ضرباتش زیاد بوده قابل شمارش نیست.
اروم پرسیدم:
- تعرض.
دکتر نگاهش پایین انداخت:
- بله قبل و بعد از مرگ.
بدجوری نفس کم آوردم، این صحنه حتی دختر محکمی مثل منو از پا در آورد،حالت تهوع گرفتم از دکتر اروم پرسیدم:
-دستشویی؟
دکتر به یکی از پرستارها نگاه کرد و گفت:
- همراهی شون کن.
با پرستار از اون اتاق خارج شدیم تا احمدی سمتم اومد با دست اشاره کردم فعلا نزدیکم نیاد، با کمک پرستار دستشویی رو پیدا کردم
رفتم داخل شروع کردم به بالا آوردن، حالم خیلی بد بود، چجوری یه انسان به این حد از بی‌رحمی میرسه؟ بعد شیر اب باز کردم و دست و صورتم شستم، چشام بستم و سرم اوردم بالا تا چشام باز کردم نگاهم تو آیینه به خودم افتاد، زیر لب اروم گفتم:
_ می‌کشمت.
از دستشویی اومدم بیرون. احمدی و دکتر بهم نزدیک شدن، احمدی یه سن ایچ کوچیک هلو به سمتم گرفت، منم ازش گرفتم:
- ممنون.
دکتر با خشم گفت:
- اون عوضی بگیر و به سزای اعمالش برسون، لعنتی یه ذره انسانیت تو وجودش نبوده که همچین بلایی سر دختر مردم آورده.
سرم بلند کردم به دکتر نگاه کردم:
- هیچ سرنخی پیدا نکردی؟!
دکتر با درماندگی گفت:
- نه، عوضی هیچ سرنخی از خودش به جا نذاشته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
با احمدی دوباره برگشتیم محلی که جنازه پیدا شده بود، چند تا مأمور هنوز اونجا در حال تحقیقات میدانی بودن، احمدی یه مأمور فرستاده بود تا چوپانی که خبر پيدا شدن جنازه رو داده بود بیارن، دستم به کمرم زده بودم به اطراف نگاه می کردم بعد رو به احمدی پرسیدم:
- تو این بیابون چی‌کار می‌کرده؟!
احمدی دستش رو صورتش کشید:
-گوسفندهاش رو آورده بوده این‌جا.
احمدی عادت داشت، بعضی وقت‌ها موقع حرف زدن دستی به صورت و سیبیلش یا سرش بکشه، بعد متوجه یه ماشین شدم که داره بهمون نزدیک میشه، اون مأمور بود که با چوپانی که جنازه رو پیدا کرده بود اومد، از ماشین پیاده شدند به سمت ما اومدن.
مردی قد بلند به همراه مأمور اومد، مأمور احترام گذاشت، بعد مرد بهمون سلام کرد:
- سلام.
بهش خیره شدم، صورتش تو آفتاب سوخته بود بهش می‌خورد چهل ساله باشه، جواب سلامش دادم:
-سلام.
یه‌کم استرس میشد تو چهره‌اش دید که با قرار گرفتن تو همچین شرایطی طبیعیه، نگاهم بهش دوختم.
- تعریف کن.
اونم با فشار دادن دستاش تو هم شروع به تعریف کرد:
-خانم من گوسفندهام همیشه میارم این‌جا، امروز صبح وقتی رسیدم این‌جا گوسفندها، ترسیدن، منم رفتم و جنازه رو دیدم همین خانم.
سر تکون دادم:
- هیچ آدمی یا ماشینی این اطراف ندیدی؟!
سرش به معنای نه تکون داد:
- نه خانم.
چشم‌هام رو باز و بسته کردم، نفس عمیقی کشیدم:
- می‌تونی بری.
داشتم کلافه می‌شدم از این همه بن بستی که تو این پرونده وجود داره، مرد بعد از خداحافظی با مأمور رفتن سمت ماشین، احمدی بهم نگاه کرد و گفت:
- خانم جهانی با خانواده‌ش حرف بزنیم؟! شاید سرنخی پیدا کردیم.
بدون نگاه به احمدی سر تکون دادم.
- الان زمان خوبی برای حرف زدن باهاشون نیست، برای پس فردا بذارید.
ظهر شده بود آفتاب اردیبهشتی بدجوری داشت می تابید، این‌جا موندن دیگه کمکی نمی کنه، باید برگردیم اداره و تحقیقات حرفه‌ای‌تری شروع کنیم تا بتونیم هر چه زودتر یه سرنخی پیدا کنیم برای پیدا کردن اون قاتل نيلوفر کاغذی!

***اداره پلیس***
بعد از رسیدن به اداره تیم تحقیقاتی چهارنفره ای تشکیل دادم با حضور احمدی، همسرش صبا و سیما، تو اتاقم نشسته بودم که سیما بدون در زدن‌ و احترام خودش رو داخل انداخت. طبق معمول! دوست صمیمی بودیم، منم زیاد توجهی به احترام نظامی و این چیزها ندارم، اونم بی توجه‌تر از من، سیما رو مبل نشست و بهم خیره شد، منم با اخم ساختگی بهش خیره شدم:
- ستوان سهیلی یاد نگرفتی احترام بذاری؟
سیما لبخند زد و گفت:
- برو بابا!
قبل از اینکه من جوابش بدم احمدی و صبا وارد اتاق شدن، سیما در باز گذاشته بود وگرنه صبا همیشه رعایت این چیزها رو می‌کرد حداقل در میزد ولی اونم احترام نمی‌ذاشت، احمدی احترام گذاشت، صبا هم سلامی کرد بدون احترام اومد رو مبل نشست، احمدی هم اومد کنار صبا نشست، احمدی و صبا زن و شوهر بودن، سیما بدون هیچ مقدمه‌ای رفت سر اصل مطلب:
-هیچ مدرکی نیست در مورد چی تحقیق کنیم؟!
تو چشم‌های قهوه‌ای سیما نگاه کردم:
- باید مدرک پیدا کنیم.
احمدی صدایی صاف کرد. رو به من گفت:
- اول ببینیم چی داریم.
صبا رو به احمدی کرد:
- هیچی جز یه نيلوفر کاغذی.
به صبا نگاه کردم، پنج سالی ازم بزرگ‌تره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
ولی تو سی و پنج سالگی هنوزم چهره خوبی داره.
- نيلوفر کاغذی امضاش.
سیما با تعجب پرسید:
- امضا؟!
احمق مأموره بعد این چیزا ها رو نمی‌دونه:
- یه روش بین قاتل‌های زنجیره‌ای که از خودشون یه چیزی به جا می‌ذارن، عین زورو، تا به همه بگن اين قتل‌ها کار کیه.
صبا نگاهش رو به من دوخت:
- پس معلوم ترسی از دستگیر شدن نداره و دوست داره تو دید توجه باشه؛ می‌خواد در حالی که پنهان همه ازش حرف بزنند و ازش بترسن.
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم:
- آره اون نوع قتل فقط می‌تونه کار یه روانی باشه که پر از عقده است.
احمدی دست‌هاش رو تو هم فشارداد‌.
- تنها چیزی که معلومه اینه که اون یه مرد، همین!
چشم‌هام رو به نشانه تأیید باز و بسته کردم. پرونده عجیبی بود، نيلوفر کاغذی، گل نيلوفر با پس‌وند کاغذی، چه معنا و داستانی پشتش میتونه باشه، صدای سیما رشته افکارم پاره کرد؛
- تا پس فردا بشینیم دست روی دست بذاریم تا مراسم تموم بشه؟!
تو جوابش بی‌حوصله گفتم:
- چی‌کار کنیم؟ من دیگه مغزم نمی‌کشه، هر طرف این پرونده بن بست.
سیما یهو غیر منتظره گفت:
- بریم ناهارمون رو بخوریم بعدش یه کاریش می‌کنیم.
با تعجب بهش خیره شدم، ما رو باش با کی تیم تشکیل دادیم در مورد پرونده حرف بزنیم! منم بدون‌ فکر جلو احمدی و صبا گفتم:
- حالا هی بگو چرا شوهر گیرم نمیاد. از بس می‌خوری چاق شدی دیگه.
سیما یهو رنگش پرید با این حرفم خجالت زده به احمدی نگاه کرد، صبا بهم‌نگاه کرد و خواست بحث عوض کنه؛
- فعلا بریم ناهارمون بخوریم بعداً در مورد پرونده حرف می‌زنیم.
منم با سر تایید کردم و به سیما نگاه کردم، احمدی و صبا رفتن بیرون، سیما بهم‌خیره شد حالت چهره‌اش چیزی نشون نمی‌داد. دست‌هام تو هم گره کردم بهش خیره شدم:
- ببخشید حواسم به احمدی نبود.
سیما لبخند بی‌جونی زد:
- پاشو بریم ناهار.
- من میل ندارم تو برو!
سیما بلند شد بهم نگاه کرد:
- با گرسنه موندن تو پرونده حل نمیشه.
بعد رفت سمت در از اتاق خارج شد، با دیدن اون صحنه اشتهایی برام نمونده بود، چشم‌هام رو بستم، یه دختر کجای این دنیا در امانه؟ چرا زن منفور زمان؟ چرا تبديل شده به یه وسيله، مگه همین زن، مردها رو به دنیا نمیاره؟ پس چرا وقتی بزرگ‌تر میشن تبديل میشن به یه مشت شهوت پرست احمق؟! چجوری این پازل گیج کننده رو کامل کنم؟ چجوری اون حروم‌زاده رو به تله بندازم؟ سوال زیاد بود ولی دریغ از جواب.

***خونه السا***
اون روز لعنتی بالاخره شب شد، منم خسته و کوفته برگشتم خونه، پدر و مادرم رفته بودن مهمونی خانوادگی عموم، منم یه دوش گرفتم و بعد از خوردن شام، تو اتاقم رفتم رو تخت دراز کشیدم، اتاقم فاقد هر رنگی بود فقط سفیدی گچ، بدون پوستر و قاب عکس فقط تخت، کمد دیواری، از جای شلوغ متنفرم اافکارم دوباره به سمت پرونده‌ کشیده شد، نباید زیاد احساساتی بشم، فقط باید تمرکز کنم و به صورت حرفه‌ای موضوع تحلیل کنم. خب از دوربین مدار بسته‌ای نمی‌شه استفاده کنیم، انگشت نگاری و این چیزها هم سرنخی در پی نداشته، اون‌جا یه جاده خلوت و خاکیه خیلی کم رفت و آمد توش صورت می‌گیره، بعدشم شب بوده کسی نتونسته ماشین رو ببینه، اون نزدیکی هم دوربین نیست که مشخص کنه چه ماشینی وارد اون جاده شده یا خارج شده، ساعت پنج بعدازظهر یه ساعت بعد از خروجش از خونه دزدیده شده، دلیل این‌که ساعت پنج گوشیش خاموش شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
خانواده‌اش دیشب که فرم گمشدن دخترشون پر کردن، ذکر کرده بودن که اون می‌خواسته بره آرایشگاه، ولی جایی که گوشیش خاموش شده بود، اصلاً تو مسیر آرایشگاه نبوده.
اون آرایشگاه هم تایید کرد ساعت پنج، آرمیتا وقت گرفته، پس خودش اون مسیر انتخاب نکرده. پس حتماً یه جایی وقتی در مسیر آرایشگاه بوده دزدیده شده، بعد برای این‌که محل دزديده شدن مشخص نباشه، گوشیش یه جای دیگه غیرفعال کرده!
این احتمال وجود داره، آرمیتا اون شخص می‌شناخته، خودش سوار ماشین شده و باهاش رفته، بعد اون منطقه... . نه این احتمال خیلی ضعیفه، چون هیچ دختری از وقت آرایشگاهش نمی‌زنه، هرکسی هم بود بعد از وقت آرایشگاهش اون رو می‌دید، پس یه جایی تو مسیر دزدیده شده از خونه تا آرایشگاه نیم ساعت راه بوده، کوچه پس کوچه‌های زیادی داشت. مسیر خیلی خلوت بوده، نه دوربینی نه مغازه‌ای، پس دزدیدن یه دختر خیلی آسون بوده، ولی نباید باهاش درگیر می‌شده.
سرم درد گرفت از این همه احتمالی که وجود داشت، نمی‌تونستم این پرونده رو با حدس و گمان پیش ببرم، رو تخت دستم تو موهام بردم، هوف دیگه دارم دیوونه میشم، اون عوضی خیلی باهوش، هیچ جا گاف نداده بود. سرم رو، روی بالش گذاشتم، سعی کردم بخوابم.
فردا تو مراسم باید حواسم به تمام اون‌هایی که حضور دارن باشه. شاید سرنخی پیدا کنم، اگه طرف آشنا باشه حتماً تو مراسم شرکت می‌کنه تا کسی بهش شک نکنه، با همین فکرها خوابم برد.
با زنگ گوشی از خواب بیدار شدم، سریع تو جام نشستم چشم‌هام بسته بود و موهام ریخته بود روم، با چشم‌های بسته موهام روکنار زدم، چشم‌هام رو مالیدم و باز کردم، از تخت بیرون اومدم و رفتم دستشویی. از اون‌جا اومدم بیرون صورتم رو با حوله خشک کردم‌. رفتم پایین برای صبحونه. سر میز صبحونه نشسته بودم با پدر و مادرم، پدرم حدوداً پنجاه و هفت سالش بود، سرهنگ بازنشسته، چهره من کپ پدرمه، به مادرم نگاه کردم، اونم فقط چشم‌هاش با من فرق داره، چشم‌های قهوه‌ای درشت‌تر! صبحونه رو بدون مکالمه خاصی خوردم، بعد آماده شدم و از خونه زدم بیرون.

*** مراسم
مراسم تشییع جنازه آرمیتا بود، من یه گوشه ایستاده بودم و به صورت افرادی که اومده بودن نگاه می‌کردم. سیما یه گوشه ایستاده بود، احمدی و صبا هم یه گوشه دیگه، تا همه رو زیر نظر داشته باشیم، من از جمع فاصله گرفتم یه نگاهی به اطراف کردم.
شاید قاتل دور از بقیه ایستاده باشه،آدم‌هایی که اون اطراف می‌چرخیدن هیچ کدوم حواسشون به مراسم آرمیتا نبود، مراسم تموم شد بعد همه همراه خانواده مقتول رفتن. احمدی و صبا و سیما اومدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*** مراسم
مراسم تشییع جنازه آرمیتا بود، من یه گوشه ایستاده بودم و به صورت افرادی که اومده بودن نگاه می‌کردم. سیما یه گوشه ایستاده بود، احمدی و صبا هم یه گوشه دیگه، تا همه رو زیر نظر داشته باشیم، من از جمع فاصله گرفتم یه نگاهی به اطراف کردم.
شاید قاتل دور از بقیه ایستاده باشه،آدم‌هایی که اون اطراف می‌چرخیدن هیچ کدوم حواسشون به مراسم آرمیتا نبود، مراسم تموم شد بعد همه همراه خانواده مقتول رفتن. احمدی و صبا و سیما اومدن. سیما تا رسید با صورتی خسته گفت:
- ما هم بریم!
کلافه رو به احمدی و صبا گفتم:
- نه داریم وقت هدر می‌دیم این‌جوری نمی‌شه کار پیش برد.
صبا بهم نگاه کرد:
- من تو مراسم با معاون آموزشی سابق آرمیتا آشنا شدم که دختر خاله پدر آرمیتاس.
به صبا نگاه کردم.
- خب چرا نگفتی برای تحقیقات بیاد؟!
- گفتم بعدازظهر میاد!
- آها باشه.
احمدی در حالی که دستش زده بود به درختی که نزدیکش ایستاده بودیم گفت:
- خانوم ‌عطایی دخترش هم میاره، صمیمی‌ترین دوست آرمیتا.
بهشون خیره شدم بعد ازشون پرسیدم:
- راستی، چیز مشکوکی... .
سیما پرید وسط حرفم و گفت:
- هیچی!
صبا هم سر تکون داد:
- نه چیز مشکوکی دیده نشد.
سرتکون دادم:
- خب پس برگردیم اداره.
بعد سوار ماشین من شدیم و رفتیم سمت ادراه، من رانندگی می‌کردم، سیما جلو نشسته بود، صبا و احمدی صندلی عقب نشسته بودن، همه تو حال خودشون بودن، پرونده‌ پیچیده‌ای به نظر می‌رسه، معلوم قتل با برنامه انجام داده و هیچ جا خطایی نکرده، کارمون برای پیدا کردن اون وحشی خیلی سخته!

***
منتظر خانوم عطایی و دخترش بودم، نمی‌دونستم تا چه حد بهمون کمک می‌کنند ولی در حال حاضر تنها منبعی که میشه ازش اطلاعات گرفت همین مادر و دختر هستن که ارتباط نزدیکی با آرمیتا و خانوادش داشتند. در زده شد، به در خیره شدم:
- بفرما!
صبا اومد و گفت:
- بگم بیان؟
با سر تایید کردم، عطایی و دخترش سحراومدن داخل، اولین چیزی که تو نگاه اول مشخص بود، شباهت بین‌شون بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین