جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,402 بازدید, 174 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
Negar_1690493552530.png


نام رمان: نیمه‌ی قلب من
نام نویسنده: Tootia
ژانر : طنز، عاشقانه، درام
عضو گپ نظارت (۹)S. O. W
خلاصه :
ورود یه شخص به زندگی آدم، می‌تونه تصادفی باشه یا از پیش تعیین شده... کسی چه می‌دونه؟
می‌تونه رویای یکی رو به حقیقت تبدیل کنه، یا این‌که باعث شه زندگی سیاه و سفید یه نفر مثل یه رنگین کمون رنگی بشه!
می‌تونه در اوج تضاد باشه، یا در اوج تفاهم... .
اون شخص یا نیمه‌ی گمشده‌ست، یا نیمه‌ی قلبه!
که اگه دومی باشه، هیچ چیز نمی‌تونه جدا کننده باشه! حتی اگه فرسنگ ها فاصله بیوفته.
 
آخرین ویرایش:

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,082
مدال‌ها
5

1681924586534.png "باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.

«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.

«اعلام پایان رمان»

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|

 
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
"به نام آفریننده‌ی قلب های نیمه"

امروز بیشتر از همیشه دل‌تنگت هستم...
دل‌تنگیِ من، مثل احساسم به توست؛ اندازه ندارد!
هر لحظه که از تو دورم، دل‌تنگم... .
برای عشق ورزیدن به تو، بهانه نمی‌خواهم
هرروز در "قلبِ من" روزِ عشقِ توست.
از این فاصله حتی، عطر دوست داشتنت، عشق را به تماشا كشید! آن‌قدر که بی حساب و کتاب دوست دارمت!
ترسم از این است، عشقت برایم قدغن شود...
مگر می‌شود دوست داشتنت را پنهان کرد؟!
مگر می‌شود حتّی یک لحظه را بی تو سَر کرد؟!
دوستت دارم تا انتهای بودنم...
"نیمه‌ی قلبِ من"...


نیمی از این قصه واقعی است و نیمی از آن... شاید!



همین‌طور که راه می‌رفتم به گنبد طلایی که از دور می‌درخشید، زل زدم. بین اون شلوغی و صدای مداحی که از بلندگوهای هیئت‌ها پخش میشد، یادِ شونزده سالگیم افتادم. درست در همین شب در همین خیابون... .
یادش بخیر، چقدر دوست داشتم چیزی که الان هستم باشم! خداروشکر که به کمک صاحب همین گنبد طلایی تونستم به نصف آرزوهام، از جمله موقعیت الانم برسم.
بالاخره به حرم رسیدم. بعد از این‌که به سختی بین جمعیت زیارت کردم، به صحن آزادی برگشتم و روی فرش‌های فیروزه‌ای کمی اون ورتر از سقاخونه‌ی طلایی نشستم. سرم رو بالا گرفتم و با لبخندی که به لب‌هام بود به حجره‌های باصفای حرم نگاه کردم. همیشه از این کار لذت می‌برم، یعنی می‌تونم بگم هر دفعه مثل این ندیدبَدیدها زل می‌زنم به در و دیوار حرم!
این بار اما فرق داشت، خبری از چراغونی و نورهای رنگی‌رنگی نبود؛ همه‌جا با پارچه‌های مشکی مزین به نام صاحب این صحن و سرا، پوشیده شده بود. نگاهم به کنارم کشیده شد، مردمی که به چه قشنگی داشتن با امام رضا درد و دل می‌کردن و حاجت‌هاشون رو از آقا می‌خواستن. پیشِ خوب کسی اومدن. آقا همون‌طور که حاجت من و یه دنیایی رو تا الان داده، حاجت بقیه زائرهاش رو هم میده. آقا به زائرهاش نگاه مخصوص داره؛ من به این جمله اعتقاد پیدا کردم.
- وای خدا! یعنی میشه آقای رادفر فردا تو کلاس جلوی همه‌ی بچه‌ها از من خواستگاری کنه؟ من هم با یه لبخند پَت و پهن بگم بله؟
من اگه این صدا رو نشناسم، به درد لای جرز دیوار هم نمی‌خورم! برگشتم و بهشون نگاه کردم. لبخندی روی لب‌هام نشست، الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم با همه خل بازی‌هاشون چه‌قدر دوستشون دارم و چه‌قدر خوبه که دارمشون! با اخم ساختگی گفتم:
- باز من با آقا خلوت کردم شما دوتا اومدین روی من صدا گذاشتین؟
مبینا خندید و با بالا انداختن ابروهای مشکیش گفت:
- دیدیم روت نمیشه خودت بگی گفتیم کمک کنیم، مگه نه فاطمه؟
چشمکی بهش زد و فاطمه گفت:
- بله دیگه، رفیق واسه‌ی همچین وقت‌هایی به‌درد می‌خوره. واسه‌ی مراحل بعدی هم اگه خواستی روی ما می‌تونی حساب کنی.
اون هم یه چشمک به من زد و دوتایی زدن زیر خنده‌. با تعجب گفتم:
- وایستا ببینم، مراحل بعدیِ چی؟!
-آقای رادفر دیگه!
پوفی کردم و گفتم:
- حیف که اینجا جاش نیست، وگرنه جفتتون یه کتک حسابی می‌خوردین! عجب کاری کردم یه کلمه به شما گفتم از این پسره خوشم میاد! شما تا بله‌بُرون هم پیش رفتین؟
- آره تو که راست میگی! عمه‌ی من بود تا صبح نذاشت من و این فاطمه‌ی بدبخت پلک روی هم بذاریم که این پسرِ اِله و بِله و از همه مهم‌تر، چه‌قدر شبیه مین هوعه!
خب مثل این که درست میگه! لی مین هو، با اومدن اسمش سکوت کردم. اسمی که سال‌هاست زندگیِ من رو از آنِ خودش کرده. از سیزده سالگی یعنی تقریباً ده سال‌. هنوز هم به اندازه‌ی اون‌موقع دوستش دارم حتی شاید بیشتر. اون‌موقع همه فکر می‌کردن اقتضای سنمه و بعد مدتی خودبه‌خود فراموشم میشه ولی نه، من از همون موقع هم می‌دونستم همچین چیزی نیست.
با صدای فاطمه به خودم اومدم که می‌گفت:
- باز ما یه کلمه گفتیم مین هو، این ماتش برد. بلند‌ شو خودت رو جمع کن زودتر بریم هیئت‌ها دورِ میدون جمع شدن خیلی شلوغه.
تو دلم گفتم: شب شهادت آقاست، امشب شلوغ نباشه کِی شلوغ باشه؟
دست‌هام رو به سمتش دراز کردم که گرفت و بلندم کرد. کیفم رو برداشتم و با آقا خداحافظی کردم. سه تایی از باب‌الرضا خارج شدیم و به سمت خونه دانشجویی‌مون راه افتادیم. از حرم تا خونه‌مون، پیاده یک ربع بیست دقیقه‌ای راه بود. فاطمه کلید انداخت و ما پشت سرش وارد شدیم. یه آپارتمان کوچیک و جمع و جور که واسه هفت سالی که اینجا‌ایم اجاره‌ش کردیم و هر کدوم یه سری از وسایلش رو تهیه کرده بودیم.
بعد از تعویض لباس یادم افتاد شامِ امشب نوبت منه. به آشپزخونه رفتم و از اونجا داد زدم:
- آهای دو کله پوک، واسه شام با لازانیا موافقین؟
مبینا: آره، خوبه.
فاطمه: من اونقدر گشنمه که بگو سنگ می‌خوری میگم آره! لازانیا که جای خود داره.
خندیدم و تو دلم «شکمو»ای نثارش کردم. خب می‌ریم که داشته باشیم لازانیای خوشمزه‌ی من‌ رو، بشکنی زدم و مشغول شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
فاطمه سرگرم گوشیش بود، مبینا داشت درس می‌خوند و من مشغول چیدن میز بودم. ظرف لازانیا رو روی میز گذاشتم و سوتی واسه‌ی خودم زدم. عجب چیزی پختم‌ ها!
- دو کله پوک بلند شین بیاین وگرنه خودم همه‌ش رو می‌خورم!
پشت سرِ هم وارد آشپزخونه شدن و سرِ میز نشستن. لازانیا رو به سه قسمت برش زدم و سهم هر کدوم رو توی بشقاب‌هاشون گذاشتم.
- بفرمایین تعارف نکنین، منزل خودتونه!
جفتشون با یه نگاهی شبیه «خفه بابا» جوابم رو دادن که ریز خندیدم. در سکوت مشغول خوردن بودیم که مبینا خیلی جدی گفت:
- فاطمه فکر کنم دیگه واقعاً وقتشه واسه‌ش آستین بالا بزنیم.
فاطمه در حالی که سرش رو به چپ و راست تکون می‌داد، گفت:
- موافقم، وای تینا رادفر یه تیکه از این لازانیا رو بخوره فرداش میره اراک پیش بابات واسه‌ی خواستگاری.
با نگاه پوکرم بهشون فهموندم اینقدر چرت و پرت نگن. مبینا که قیافه‌ی من رو دید یهو زد زیر خنده که غذا پرید تو گلوش و به سرفه افتاد. همین‌طور که واسه‌ش نوشابه می‌ریختم گفتم:
- وای نَمیری یه‌وقت! سوژه گیر آوردین‌ ها! فقط منتظرم یکی‌تون بگه من عاشق شدم دیگه ولش نکنم.
- آش ماش به همین خیال باش! من و مبینا عاقلیم مگه مثل توایم؟ ده ساله داری واسه‌ی آدمی که اون سرِ دنیا اصلاً از وجودت خبر نداره هرچند که داشته باشه هم اصلاً واسه‌ش اهمیتی نداره به آب و آتیش می‌زنی! من یکی که هنوز هم درک نمی‌کنم.
درسته قصد بدی نداشت ولی من دلخور شدم. نه از فاطمه، از خودم!
ناخودآگاه سرم رو پایین انداختم. راست میگه من واسه کسی خودم رو به آب و آتیش می‌زنم که اصلاً نمی‌دونه یه تینایی این‌جا هست که از هر کسی توی دنیا بیشتر دوستش داره، تینایی که حتی واسه عکس‌هاش پرپر می‌زنه، ولی خب اون نمی‌دونه.
می‌دونم حرف‌هام، احساسم و حتی حرکاتم واسه یه دختر بیست و دو سه ساله خیلی بچه‌گانه‌ست ولی خب دست خودم نیست. همیشه اینجوری بودم واسه‌ی همین‌ هم از بچگی دوست‌هام بهم می‌گفتن تو چه‌قدر لوس و بچه‌ای!
مبینا که متوجه حال گرفته‌م شد گفت:
- چرت میگه بابا! به حرفش گوش نکن. خودش هرروز رو یکی از پسر‌های دانشگاه کراش می‌زنه، من هم که هنوز چشمم دنبال احسانه.
لبخندی به لحن شوخش زدم. می‌دونم که اون مثل من این احساس بچه‌گونه رو نداره ولی واسه‌ی دل‌خوشی من این‌طور میگه. واسه عوض شدن جَو با لحن شوخ مثل خودش گفتم:
- اون‌ هم بدتر از مین‌هو پیر شده هنوز ازدواج نکرده. فکر کنم واقعاً منتظر من و تو باشن!
خندید و با تکون سر حرفم رو تایید کرد.
فاطمه که تا اون‌موقع پوکر به ما نگاه می‌کرد به حرف اومد:
- هه! آره، به همین خیال باشین.
مبینا با حرص گفت:
- شوخی‌ هم سرت نمی‌شه؟
- نه وقتی که می‌دونم با همین شوخی هم قند تو دلش آب می‌کنن.
مبینا با نیم‌نگاهی به من شونه بالا انداخت و در سکوت به خوردن ادامه داد. من‌ هم دیگه چیزی نگفتم، حرف حق که جواب نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
شب آرومی داشتیم. بعد از شستن ظرف‌ها با کلی مسخره‌‌بازی تصمیم گرفتیم اون شب رو توی پذیرایی بخوابیم. رخت‌خواب‌ها رو با کمک مبینا پهن کردم. هر کدوم توی جای خودمون دراز کشیدیم و در سکوت به سقف خیره شدیم.
- تینا؟
بدون این‌که سر بچرخونم جواب دادم:
- بله مبینا؟
- داری به آقای رادفر فکر می‌کنی؟
و خندید، مثل این‌که حالاحالاها این موضوع رو ول نمی‌کنه، البته که من هم بدم نمی‌اومد راجع بهش حرف بزنم! ولی خب نباید این رو نشون بدم. برگشتم و توی تاریکی رو به چشم‌های تقریباً درشتش که برق شیطنت داشت، گفتم:
- مبینا؟
- بله؟
-‌ بسه!
فاطمه دستش رو پایه سرش کرد و رو به من گفت:
- خب راست میگه دیگه! دیروز تو کلاس وقتی داشت جواب سوال استاد رو می‌داد خیلی تابلو داشتی قورتش می‌دادی!
ترجیح دادم سکوت کنم. درسته که کشش خاصی نسبت به اون پسر دارم، پسری که تازه به دانشگاه ما منتقل شده بود؛ اما نمی‌خوام به این حس بال و پر بدم. این‌طور که معلومه باید حواسم رو جمع کنم بیشتر از این تابلو‌بازی درنیارم!
مبینا: ولی به هم میان، نه فاطمه؟
فاطمه: نه بابا اصلاً، اون کجا این کجا! راستی تینا اسم کوچیکش چیه؟
ناامید بهش نگاه کردم و گفتم:
- خودم هم خیلی دوست دارم بدونم.
- فردا ته‌توش رو در میاریم.
خندیدم، یاد یه چیزی افتادم:
- یادتونه تو مدرسه چه‌قدر تلاش می‌کردیم اسم کوچیک معلم‌ها رو بفهمیم؟
مبینا: آخ آره! چه‌قدر زحمت می‌کشیدیم!
فاطمه: بعدش هم که می‌فهمیدیم کلی بررسی می‌کردیم که بهش میاد یا نه.
از یادآوری خاطرات خوش راهنمایی و دبیرستان لبخندی روی لب‌هام نشست، چه‌قدر خوب بود اون دوران!

***

- اَه تینا بدو دیگه! دیر شد.
- اِ فاطی انقدر هولم نکن! اصلاً شما برید.
مبینا: تینا جان به جای چرت و پرت گفتن زودتر کار‌هات رو تموم کن.
بیخیال اتو کردن مقنعه‌م شدم، سرم کردم و آخرین کتاب رو از داخل اتاق برداشتم. سریع کفش‌هام رو پوشیدم و دویدم از در رفتم بیرون جلوتر از اون‌ها وایستادم. مبینا در رو قفل کرد و می‌خواستن از پله‌ها پایین بیان که من برای عوض شدن جَو جلوتر حرکت کردم و گفتم:
- اَه چه‌قدر لفتش میدین! دو ساعته من منتظر شماهام دیر شد.
فاطمه حرص از چشم‌هاش می بارید:
- از همون دوران راهنمایی اینجوری بودی، آرزو به دلم مونده بود زنگ آخر یه دفعه اولین نفر از کلاس خارج بشیم!
ریز خندیدم و چون عصبانی بود وقت رو مناسب ندیدم به شوخی‌هام ادامه بدم.

***

بالاخره به بیمارستان رسیدیم. وارد رختکن شدیم، وسایلمون رو گذاشتیم و روپوش سفید رو به تن کردیم. از رختکن خارج شدیم و خواستیم به بقیه بچه‌ها ملحق بشیم که یهو توجه‌م به یه دختر کوچولوی چشم رنگی گریون جلب شد، تنها به‌نظر می‌رسید نکنه گم شده باشه؟ به بچه‌ها اشاره کردم تا بریم باهاش صحبت کنیم ببینیم موضوع چیه. جلوی صندلی‌ای که نشسته بود زانو زدم و گفتم:
- سلام خانوم کوچولو. چرا گریه می‌کنی؟ پدر و مادرت کجان؟
با چشم‌های اشک‌آلودش یه نگاه بهم کرد، انگار اولش نمی‌خواست حرف بزنه ولی بعد چند ثانیه گفت:
- سلام. مامانم دَفته سرویس بهداشتی، من باهاش اومدم که به‌جای بابام مواظبش باشم.
تو دلم خدا رو شکر کردم که گم نشده. رو به بچه‌ها گفتم:
- به نظرتون دیر میشه وایستیم تا مامانش بیاد؟
فاطمه که داشت با گوشیش با کسی حرف می‌زد گفت:
- یه لحظه گوشی، بچه‌ها سونی میگه استاد با تاخیر میاد، الو سونی... .
مبینا رو به من و اون دختر کوچولو کرد و گفت:
- چه جالب! انگار قسمت بوده ما پیش این خانوم کوچولوی خوشگل بمونیم.
من هم لبخندی زدم و گفتم:
- بله درسته، خب خانوم کوچولو من تینام این مبیناست اونی هم که داره با تلفن حرف می‌زنه فاطمه‌ست. شما هم اسمت رو به ما میگی؟
- سُها.
- وای چه اسم قشنگی! چند سالته سها خانوم؟
کف دستش رو جلوم گرفت و گفت:
- پَنش سالمه.
خندیدم و دست کوچیکش رو توی دستم گرفتم. انگار عادت همه‌ی بچه‌های اینقدری بود که سنشون رو با انگشت‌های دستشون نشون بدن. یهو یاد اون حرف اولش افتادم. دست مخالفم رو روی صورت گرد و کوچیکش کشیدم و اشک‌هاش رو پاک کردم و گفتم:
- راستی سها خانوم، گفتی بابات کجاست؟
- مامانم میگه بابایی دفته مسافرت ولی نمی‌دونم چرا نمی‌آد. خاله؟
- جانم؟
- شما دکترین؟
- یه جورهایی، واسه چی خاله مگه تو مریض شدی؟
- من نه ولی فِت تونم مامانم مریضه. خاله یه تاری میتُنی مامانم خوب شه؟
اشک‌های تازه‌ش که باز صورتش رو خیس می‌کرد، دلم رو آتیش زد. به مبینا و فاطمه که تلفنش تموم شده و موضوع رو فهمیده بود نگاهی انداختم. اون‌ها‌ هم با دلسوزی نگاهش می‌کردن.
مبینا دستمال تمیزی از جیبش درآورد، به سمتش گرفت و گفت:
- آره عزیزم، مطمئن باش مامانت خوبِ خوب میشه. من باهاش حرف می‌زنم ببینم مریضیش چیه که... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
- سها جان؟
صدای ضعیفی که سُها رو مخاطب قرار می‌داد؛ متعلق به خانمی لاغر، قد بلند، با چشم‌های سبز و صورت کشیده و زیبایی که مشخص بود به علت ضعف و بی‌حالی رنگ پریده به نظر می‌رسه، بود. پس مادرش اینه، چشم‌های سها کاملاً به خودش رفته. کنار ما اومد که بلند شدیم و سلام دادیم.
سها گفت:
- مامان پری اومدی؟ ببین سه تا دوستِ دکتر پیدا کردم! مواظبم بودن تا تو بیای.
مامانِ سها که فهمیدیم اسمش پریه لبخند بی‌حالی زد و گفت:
- خیلی ممنونم ازتون... من حالم به‌‌هم خورد واقعاً نمی‌تونستم بمونم. کسی هم نبود پیش سها وایسته.
فاطمه لبخندی زد و گفت:
- خواهش می‌کنم کاری نکردیم.کلاس ما هم تأخیر پیدا کرد. انگار قسمت بود ما با شما و سها کوچولو آشنا بشیم.
گفتم:
- بله دوستم درست میگه، ببخشید می‌تونم چند لحظه اون طرف باهاتون صحبت کنم؟
به گوشه‌ای از راهرو اشاره کردم و پری خانم با لبخند همراهیم کرد.
- می‌تونم اسمتون‌ رو بدونم؟
- بله من مسعودی هستم، پریزاد مسعودی.
- خوشبختم من هم مشهدی هستم. من و دوست‌هام دانشجوی سال سوم پزشکی هستیم. خانوم مسعودی ما از سها جان شنیدیم شما بیمار شدین، درسته؟
سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
- پس بچه‌م می‌دونه، می‌دونستم می‌فهمه باهوشه. درسته، من لوسمی دارم.
اعصابم به‌هم ریخت. لوسمی یا همون سرطان خون از اون دسته بیماری‌هایی هست که خیلی سخت درمان میشن و درصد پایینی امیدواری هست. خدایا چرا این؟ آخه بچه‌ش چه گناهی کرده؟
- خانوم مسعودی من خیلی متأسفم از این که می‌شنوم، ولی شما نباید امیدتون رو از دست بدین، لااقل بخاطر سها. درمان رو شروع کردین؟
- نه، چون می‌دونم امیدی بهم نیست.
بغضش ترکید. دلم واسه‌ی خودش و بچه‌ش كباب شد. سعی کردم لحنم امیدوارانه باشه:
- این چه حرفیه؟ شما نباید ا‌ینقدر روحیه‌تون رو ضعیف کنین، اصلاً یه بخش درمان همین روحيه‌ست. امروزه علم پیشرفت‌های زیادی داشته؛ بعدش هم اصلاً با علم کاری نداریم، شما که تو شهر امام رضا زندگی می‌کنی امیدت رو از آقا بریدی؟ مگه نمی‌دونی از همه جای جهان برای بهترین درمان یعنی شفای امام رضا به مشهد میان؟
مکثی کردم و ادامه دادم:
البته من از شما کوچیک‌ترم قصد نصیحت ندارم... .
مبینا وسط حرفم رسید:
- تینا بدو باید بریم.
سری تکون دادم که مامان سها گفت:
- نه این چه حرفیه؟ اینجور وقت‌ها سن فقط یه عدده.
لبخندی به روی زردش پاشیدم و همون‌طور که از توی جیبم دفترچه‌م رو درمی‌آوردم گفتم:
- ببخشید من باید برم، شماره‌م رو بهتون میدم حتماً باهام تماس بگیرین بیشتر صحبت کنیم.
برگه رو کندم و به سمتش گرفتم. با تردید شماره رو گرفت و من دیگه موندن رو جایز ندونستم. خداحافظی کردم و با بچه‌ها به سمت اورژانس به راه افتادیم.
مبينا: خب خانوم دکتر، خوب جای ما رفتی حرف زدی ها! مثلاً من به سها گفتم با مامانش صحبت می‌کنم.
- ببخش مبینا من اونقدر فکرم مشغول شد که نتونستم وایستم نگاه کنم.
فاطمه: راحت باش عزیزم، ما که باهم تعارف نداریم بگو فوضولیم گل کرد. خب حالا بیماریش چی بود؟
چشم غره‌ای براش رفتم و گفتم:
- باورتون نمیشه بیماری چی بود.
- چرا چی بود مگه؟
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
- لوسمی.
هر دو مات نگاهم کردن. همون‌طور که می‌دونستم اون‌ها هم شوکه شدن.
در سکوت به راهمون ادامه دادیم و بالاخره به اورژانس رسیدیم. کلاسمون ساعت هفت و نیم صبح یعنی نیم‌ساعت پیش باید شروع میشد ولی خب شاید این تاخیر استاد، باعث شه یه ‌نفر به خودش بیاد!

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
- وای چه‌قدر خسته‌م!
با تكون سر، حرف فاطمه رو تایید کردم. امروز مریض اورژانسی زیاد بود استاد سپهری هم که تا می‌تونست از ما کار کشید. سه تایی ولو شده بودیم روی صندلی‌های رختکن. یهو در باز شد و یه نفر اومد تو، ما تا صدای در رو شنیدیم با این فکر که شاید استاد باشه عين جت پا شدیم نشستیم و با چهره‌ی سونی رو‌ به‌ رو شديم. یه نگاه به همدیگه کردیم، یه نگاه پوکر به سونی. سونی هم که از عکس‌العمل ناگهانی ما تعجب کرده بود چشم‌هاش گرد شد و یواش یواش داشت خنده‌ش می‌گرفت.
- ای درد! ترسیدم.
مبینا: اَه سونيا تو هم با این اومدنت!
- وا! به من چه؟ می‌خواین از این به بعد با شیپور اعلام کنم دارم میام تو؟
دوبارہ نشستیم و این بار سونی هم روبه‌رومون نشست.
- راستی سونی اون مدتی که ما نبودیم شما چه‌کار می‌کردین؟
- هیچی با بچه‌ها رفته بودیم کافه‌ی بیمارستان.
- همه بودن؟
- آره دیگه، من بودم، فرناز بود، مهسا و سارا و... بیشترِ بچه‌ها بودن.
- یعنی منظورم اینه که، پسرها هم بودن؟
با گفتن این حرف مبینا و فاطمه سریع برگشتن نگاهم کردن و یه لبخند شیطانی روی لب‌هاشون اومد. سونی ابرو‌هاش رو بالا انداخت و مثل اون‌ها با لبخندی شیطانی گفت:
- آها الان فهمیدم منظورت رو، آره آقای رادفر هم بودن. اتفاقاً مثل همیشه ساناز تو حلقش نشسته بود.
ناخودآگاه چشم‌هام گرد شد! از کجا فهمید منظورم اونه؟ اصلاً این هیچی، ساناز چه راحت بوده برای خودش! اگه من یه روز از عمرم مونده باشه میرم این ساناز رو دار می‌زنم. دختره‌ی بیریخت عملی با اون اخلاق گند و اون عشوه‌های خرکیش رفته بوده پیش آقای رادفر؟ کاش می‌تونستم می‌رفتم همین الان یکی می‌زدم تو گوشش. یهو یادم افتاد چی پرسیدم، وای نه این‌ها همینجوریش ولم نمی‌کردن الان با پرسیدن این سوال دیگه بدتر می‌کنن. تازه یادم افتاد دو ساعته با حرص به روپوش سفید سونی زل زدم! یه‌کم خودم رو جمع و جور کردم اهمی کردم و گفتم:
- خب... خب به من چه مگه من گفتم کی پیش کی نشسته بوده؟ اصلاً من منظورم آقای رادفر نبود که تو واسه‌ی من کروکی می‌کشی، من... من فقط می‌خواستم بدونم همه بودن یا نه همین! هِی درهای انحراف رو تو مغزتون ببندین گفته باشم‌ ها!
یهو سه‌تاشون منفجر شدن. خودم هم از حرف‌های ضد و نقیضم خنده‌م گرفت. هیچی دیگه می‌دونم سوژه‌شون شدم، البته سوژه بودم. خدایا خودت به دادم برس!

***

بعد از گذروندن کلاس‌های بعدازظهر بالاخره باید می‌رفتیم خونه و سونی رو هم بزور بردیم. سونیا تنها دوست مینوزی یعنی «فن مین هو»ی من بود. همشهری نبودیم، اون از تهران بود و ما از اراک. خانواده‌ش چون ما رو خیلی نمی‌شناختن واسه‌ش خونه‌ی جدا گرفتن. اولین بار من سونیا رو توی فضای مجازی پیدا کردم. تا وقتی که برای ثبت نام دانشگاه اومدیم همدیگه رو ندیده بودیم. خیلی جالبه که پنج شیش سال از دور عین خواهر باهم بودیم!
به خونه رسیدیم. در رو باز کردم و بدون این‌‌که به کسی اجازه‌ی ورود بدم خودم رو به کاناپه‌ی خواب رسوندم. کاناپه‌ی خواب کاناپه‌ی بزرگ خونه‌ی ما بود که چون خیلی راحت بود ما اسمش رو گذاشتیم کاناپه‌ی خواب، که همیشه‌ی خدا سرش دعوا بود! خواستم مثل همیشه روش ولو شم که فاطمه سر رسید و گفت:
- وایستا ببینم، مگه تو ادب نداری؟ مگه تو کوچیک‌تر بزرگ‌تری حالیت نیست؟ احترام سرت نمیشه؟ نچ‌نچ‌ پس مامان بابات چی به تو یاد دادن؟
- چته تو؟ چرا دو ساعته اصول دین می‌پرسی؟
- وقتی یه بزرگ‌تر اینجاست «با اشاره دست به خودش» که به اندازه‌ی تو شاید هم بیشتر خسته‌ست، باید کاناپه رو به اون واگذار کنی. مثل وقتی تو اتوبوس جای خودت رو میدی به یه پیرزن.
مبینا: عه؟ اون‌وقت اون پیرزن تویی؟
سونیا: اتفاقاً همیشه جای بهتر رو به بچه کوچیک‌تره میدن، من از همه‌تون کوچیک‌ترم پیرزن‌ها. تازه مهمون هم هستم.
من که تا اون‌موقع نگاهم بینشون در چرخش بود زدم به سیم آخر و گفتم:
- باشه بابا غلط کردم اصلاً! سر سه چهار ماه چه‌قدر بزرگ‌تر کوچیک‌تری درمیارین! ایش! خوبه حالا سه تا تخت و کلی رختخواب اینجا هست.
به اتاق رفتم تا لباس عوض کنم. اون‌ها هم بعد از دو سه دقیقه با خنده وارد شدن. نقشه‌شون برای اذیت کردن من همیشه جواب میده!

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
بعد از تعویض لباس تصمیم گرفتیم پیتزا سفارش بدیم. همین‌طور که منتظر پیتزاها بودیم یهو لپ‌تاپم آلارم داد. سریع خودم‌ رو بهش رسوندم و دیدم بله خودشه.
- به‌به سلام ترانه خانوم، پارسال دوست امسال آشنا! دیگه کم‌کم داشتم فکر می‌کردم یه تینا از ورژن آلمانی پیدا کردی و ما دیگه هیچی، زدیم گاراژ!
- سلام تینا خانوم، بابا یه دقیقه نفس بگیر!
همین‌طور که لپ‌تاپ رو به پذیرایی می‌بردم تا با بقیه هم حرف بزنه گفتم:
- چه‌خبر؟ رفیق آلمانی چه‌طوره؟
- نه بابا کدوم رفیق؟! اینجا بعد یه سال هنوز هم من رو به چشم غریبه می‌بینن.
لپ‌تاپ رو روی میز گذاشتم تا همه رو بتونه ببینه.
ترانه: اِ سلام بچه‌ها چه‌طورین؟
بچه‌ها یکی‌یکی سلام و احوالپرسی کردن و من گفتم:
- خب حالا نمی‌خواد واسه من روضه بخونی، بگو ببینم کجا بودی یه ماهی خبری ازت نبود؟
- وای تینا نمی‌دونی چیشد! کلی چیز دارم واسه‌ت تعریف کنم.
لبخند روی لب‌هام اومد. مثل همیشه با کلی ذوق این جمله رو گفت. البته به‌جز وقت‌هایی که خبرها اتفاقات بد بودن؛ از وقتی که شناختمش هروقت می‌دیدمش یا تلفنی حرف می‌زدیم جواب سوال چه‌خبر من همین بود و یه دنیا حرف! و منی که در سکوت با دقت و لبخندی که داشتم، گوش می‌دادم.
با صداش از افکارم بیرون اومدم که همین‌طور که با موهای فرفریش بازی می‌کرد گفت:
- وایستا ببینم، مگه بهت نگفتم که یه ماه سرمون خیلی شلوغه نمی‌تونم بهت زنگ بزنم؟
- نه نگفتی!
- چرا گفتم، آلزایمر داری گردن من ننداز.
فاطمه رو به من گفت:
- راست میگه، مگه خودت نگفتی ترانه این ماه همش تمرینه یه مسابقه خیلی مهم دارن؟
- من گفتم؟!
مبینا: نه پس من گفتم!
سونیا: ماهی قرمز شدی؟
- دیگ به دیگ میگه روت سیاه! نخیر این لقب فقط برازنده‌ی خودته.
ریز خندید و ترانه بعد از زبون درازی با لحنی بچه‌گونه که من معتقدم هیچ‌ک.س دوروبر من نمی‌تونه به اندازه‌ی اون به این خوبی ادای بچه‌ها رو دربیاره، گفت:
- دیدی من درست میگم؟ ببین من چه‌قدر شاهد دارم! بچه‌ها دمتون گرم خوب ضایعش کردیم.
فعلاً که همه‌شون رو مود اذیت کردن و دست انداختن منن، البته باید بگم که همیشه همین بوده. برای مسخره‌بازی گفتم:
- برو بابا بچه پررو! این‌ها همه‌ش به‌خاطر اینه که هیچ‌کدومتون چشم ندارین من رو ببینین از بس که من خانمم!
ترانه: بچه‌ها این باز قرص‌هاش رو نخورده؟
مبینا: این‌طور به‌نظر می‌رسه.
من داشتم چپ‌چپ نگاهشون می‌کردم که سونی گفت:
- بسه دیگه ولش کنین.
- مرسی سونی جونم مگه این‌که تو ازم طرفداری کنی.
بدجنس شد و با شیطنت گفت:
- کی خواست طرفداری کنه؟ می‌خوام زودتر بفهمم ترانه چی می‌خواد تعریف کنه.
همه‌شون هر‌هر خندیدن. پوکر بهشون خیره شدم و گفتم:
- واقعاً واسه‌ی خودم متأسفم که یه مشت بیشعور رو دورم جمع کردم، خب ترانه خانم ول کن این‌ها رو بگو ببینم نتیجه‌ی این یه ماه تمرین فشرده چی‌شد حالا؟
- همین رو میگم کلی تعریف دارم دیگه... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
بعد از کلی تعریف از حرف‌هاش فقط این رو فهمیدیم که مسابقه رو بردن و نکته‌ی مهم این بود که بچه‌مون عاشق شده! داداشِ تنها دوست آلمانیش جولی، که واسه تشویقشون اومده بوده و جالب اینجاست که اون‌ هم عضو تیم هاکی پسرانه.
- خب پس ترانه هم رفت تو هپروت.
مبینا: آره مثل تو، اِ راستی اسم پسره رو نگفت ها!
- اَه آره یادمون رفت بپرسیم، وایستا ببینم، من کجا تو هپروتم؟!
فاطمه: دیدین چی‌شد؟
- چی‌شد؟
- یادمون رفت ته‌توی اسم رادفر رو دربیاریم.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
- رادفر؟!
با لحن مسخره‌ای گفت:
- آخ ببخشید خانوم مشهدی منظورم جناب آقای رادفر بود.
سونی خندید و گفت:
- مگه اسمش رو نمی‌دونین؟!
هول‌زده گفتم:
- نه خب آخه استادها همه رادفر صداش می‌کنن.
با ذوقی که دست خودم نبود ادامه دادم:
- مگه تو می‌دونی؟!
فاطمه: نگاه بچه چه ذوق کرد! خداروشکر از کنجکاوی درمیایم، بگو ببینم اسم این شاهزاده سوار بر اسب سفیدِ تینا خانوم چیه؟
پوکر بهش خیره شدم و سونی گفت:
- اسمش؟ غلامعلی!
همه‌شون زدن زیر خنده! شوک‌زده بهشون نگاه می‌کردم که مبینا گفت:
- دیدی من از همون‌موقع‌هام بهت می‌گفتم آخرش یه غلامعلی گیرت میاد.
اون‌ها از زور خنده قرمز شده بودن و دیگه داشتن زمین رو گاز می‌زدن من از زور خشم!
رو به سونی گفتم:
- خیارشور! دفعه‌ی بعدی بیا با ساندویچم بخورمت! شوخی بسه اعصاب ندارم‌ ها بگو ببینم اسمش چیه؟
فاطمه : اوه‌اوه خشم تینا! خشمِ پشه در حبشه.
دیگه داشت دود از کله‌م بلند می‌شد. سونی که اوضاع رو بد دید صداش رو صاف کرد و گفت:
- راست میگه بچه‌ها بسه دیگه اتفاقاً اسم قشنگی داره ولی من به شخصه خوشم نمیاد.
فاطمه: اَه جونت بالا بیاد بگو دیگه!
- آرش.
آرش...آرش...آرش... وای باورم نمی‌شه! اسم مورد علاقه‌ی بچگی‌هام، وای چه‌قدر خوب!
ولی حالا چرا من اینقدر ذوق کردم؟!
مبینا: قشنگه.
فاطمه: اوهوم، تینا یادته تو اون سریال قدیمیه که دوستش داشتی هم نقش اصلیش اسمش آرش بود؟
- آره، از همون موقع با این‌که پنج شیش سالم بود ولی از اسم آرش خوشم اومد.
در همین حین صدای زنگ در خبر از رسیدن پیتزاها داد. بعد از خوردن شام سونی رو که قصد رفتن داشت بدرقه کردیم. فردا یه کوییز مهم داشتیم واسه همین هم درس خوندیم و تصمیم گرفتیم زودتر بخوابیم. هرکدوممون توی تخت خودمون دراز کشیدیم و مثل همیشه به سقف خیره شدیم.
فاطمه: تینا یه چیزی بپرسم؟
سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم:
- آره حتماً.
- جدا از شوخی، تو واقعاً عاشق اون پسره شدی؟!
نفس عمیقی کشیدم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
- از وقتی بحثش رو پیش کشیدین دارم این سوال رو از خودم می‌پرسم. خودم هم درست نمی‌تونم حسم رو بشناسم؛ نمی‌دونم! فقط این رو می‌دونم که انگار از بقیه متفاوته برام.

***

- ای بابا این سونیا چرا نیومد؟
همین‌طور که داشتم با گوشیم سونی رو می‌گرفتم در جواب مبینا گفتم:
- چه‌ می‌دونم؟ قرار بود نیم‌ساعت پیش اینجا باشه. اصلاً دیشب نباید می‌ذاشتیم بره، همین‌جا می‌موند صبح باهم می‌رفتیم دیگه.
- مگه مامان باباش رو نمی‌شناسی؟! اگه می‌موند دیگه نمی‌ذاشتن بیاد.
در همین لحظه صدای بوق ماشینی رو از وسط‌های کوچه شنیدیم. بله خود بدقولشه. جلوی پامون نگه داشت و شیشه رو پایین داد.
- سلام بچه‌ها.
مبینا: علیک سلام چه عجب! تینا برو فاطمه رو صدا کن بریم که دیگه استاد صولتی راهمون نمیده.
سونی: نه بابا تا وقتی خانوم مشهدی همراهمون باشه مجوز ورود داریم.
بی‌توجه به کنایه‌ش راجع به توجه ویژه استاد صولتی به من، به دو از پله‌ها بالا رفتم تا فاطمه رو صدا کنم. طبقه‌ی اول که رسیدم با آقای افخمیِ همسایه‌ رو به رو شدم. سلام دادم و با همون سرعت به راهم ادامه دادم، ولی انگار داشت یه چیزی بیشتر از جواب سلام می‌گفت ها! یه طبقه بیشتر بالا نرفته بودم که بلندشدن جیغ من همانا و لیز خوردنم همانا! نفهمیدم چی‌شد، فقط دستم رو به نرده‌ها گرفتم تا از پله‌های بیشتری سقوط نکنم! دردی که توی پام پیچیده بود خبر از شکستگی‌ای عذاب‌آور می‌داد.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
- آخ‌آخ یکم آروم‌تر!
پرستاری که داشت پام رو گچ می‌گرفت سرش رو بالا آورد و لبخندی بهم زد. من هم جوابش رو با لبخند دادم و به اون‌طرف اتاق نگاهی انداختم. مبینا داشت با فاطمه پچ‌پچ می‌کرد و می‌خندید و هر از گاهی نگاهی به من می‌انداخت. طوری که قشنگ می‌فهمیدم داره به من می‌خنده! چشم غره‌ای واسه‌شون رفتم که اومدن کنارم و فاطمه گفت:
- از این به بعد باید حواسمون باشه تینا خانوم شصت پاش نره تو چشمش!
مبينا همین‌طور داشت می‌خندید که فاطمه ادامه داد:
- آخه آدم سالم دو تا پله رو میره بالا می‌خوره زمین؟
- الان منظورت اینه که من سالم نیستم؟ به من چه آخه چه می‌دونستم تو این فاصله که من و مبینا تو کوچه‌ایم افخمی میاد آب می‌گیره تو پله‌ها؟
سونی همین‌طور که وارد اتاق می‌شد گفت:
- اگه دو دقیقه وایمیستادی همسایه‌تون بنده خدا داشت می‌گفت بهت.
اداش رو در آوردم و گفتم:
- اصلاً همه‌ش تقصیر تواِ که دیر اومدی.
در همین‌موقع صدای همهمه‌ای از راهرو شنیدیم. چهارتامون نگاهی به هم کردیم و بعدش به در خيره شدیم. یهو در باز شد و پرستاری داخل اومد و گفت:
- این همکلاسی‌های تو من رو دیوونه کردن، هی من میگم تعدادتون زیاده نمی‌شه مگه گوش میدن؟
با چشم‌های گرد شده بهش نگاه کردم. عه بچه‌ها اومده بودن من رو ببینن؟ خدایا من چه‌قدر محبوبم خودم خبر نداشتم! پرستار از در بیرون رفت و بچه‌ها یکی‌یکی واردشدن.
- ماشالله! تا حالا دقت نکرده بودم چه‌قدر زیادیم! بیچاره استادها چی می‌کشن!
سارا: چون شما چهارتا خرخون همیشه ردیف اول‌‌این خبر از پشت سرتون ندارین، تازه همه نیومدن. چند تا از پسرها هم بیرون وایسادن.
فاطمه:
- ما و خرخونی؟!
- حالا ولش کن پسرها واسه چی اومدن؟ راستی بچه‌ها مگه امروز کوییز نداشتیم؟ چی‌شد پس شما این‌جا چه‌کار می‌کنین؟
مریم: همین دیگه! ما اومدیم ازت تشکر کنیم، صولتی به‌خاطر تو کوییز رو به هفته دیگه موکول کرد.
- واقعاً که! واسه‌ی همین اومدین؟! من رو باش فکر کردم نگرانم شدین. اما دمش گرم بالاخره این توجهات بی‌خود صولتی به‌دردم خورد.
فرناز: واقعاً فکر کردی بخاطر پای شکسته‌ی تو تا این‌جا اومدیم؟ پسر‌ها هم واسه‌ی همین اومدن بیخود ذوق نکن.
قيافه‌م رو کج کردم و با اکراه نگاه ازش گرفتم، بیخود نیست همیشه ازش بدم می‌اومد. فاطمه آروم زیرلب جوری که فقط من بشنوم گفت:
- به کتف چپمون!
چشمکی حواله‌ی لبخند پرحرصش کردم و با این کار حرفش رو تایید کردم.
تا ده دقیقه‌ی بعد بچه‌ها کم‌کم خداحافظی می‌کردن و می‌رفتن. یهو یه چیزی یادم افتاد، آرش! آرش هم اومده بود؟ فاطمه رو که نمی‌دونم سر چی مشغول بحث با سونی بود صدا کردم و اون هم همون‌طور که واس سونی چشم غره‌ای می‌رفت به سمتم اومد. طوری که فقط اون بشنوه گفتم:
- فاطی، چیز ببخشید فاطمه، آرش‌ هم اومده؟
فاطمه نگاهی بهم کرد و شونه‌هاش رو به معنی نمی‌دونم بالا انداخت. بعد از مکث کوتاهی گفت:
- بذار برم یه سر و گوشی آب بدم ببینم هست یا نه.
با نگاهم ازش تشکر کردم. بیرون رفت و من هم مشغول صحبت با بقیه شدم ولی دل تو دلم نبود ببینم اومده یا نه. بعد از چند دقیقه برگشت و من منتظر بهش نگاه کردم که لب زد:
- بعداً بهت میگم.
پوف این نمی‌دونه دل تو دلم نیست یا قصد اذیت داره؟ بچه‌هایی که مونده بودن رو به‌زور راهی کردیم. خودمون هم دیگه باید زحمت رو کم می‌کردیم خدایی‌ خیلی پرروبازی در آورده بودیم به‌‌خاطر یه شکستگی دو ساعته این‌جا رو اشغال کردیم! فکر کنم به حرمت دانشجویی‌مون چیزی نگفته بودن.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین