- May
- 242
- 2,087
- مدالها
- 2
با برخورد دستم به چیزی سعی کردم پلکهای صد کیلوییم رو از هم باز کنم. نور مستقیم توی چشمم زد که باعث شد همون یه ذره تلاشم هم بیفایده بشه! با تعجب دور و برم رو نگاه میکردم. تو تختم بودم. من دیشب کی خوابیدم؟ چرا اصلاً یادم نمیاد؟ صبر کن ببینم! اصلاً من دیشب تو اتاق نیومدم، اگه درست یادم باشه همونجا کنار شوفاژ توی پذیرایی خوابم برد. پس چجوری اینجام؟ سعی کردم بلند بشم که تازه متوجه بدن درد شدیدم شدم. چرا انگار ده نفر با چوب زدنم؟ این سردرد لعنتی چیه؟!
وقتی تو جام نشستم تازه متوجه سرم خالی کنارم شدم. با تعجب به دستم نگاه کردم که دیدم بله! برای من بوده، همچنین سطل آب و دستمالهایی که هنوز هم خیس بودن. پس دستم به سطل خوردهبود که بیدار شدم. اصلاً ساعت چند بود؟ برگشتم و به ساعت دیواری نگاه کردم، دوازده؟!
یعنی من انقدر شدید سرما خوردم که نزدیک نصف روز بیهوش بودم؟ طوری که اصلاً نفهمیدم حتی برام سرم هم وصل کردن؟ جلل الخالق!
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. خداروشکر مثل اینکه تب ندارم. با همون بدن نابود و سردرد نابودتر از اون، از تخت بلند شدم و آرومآروم به سمت در رفتم. وقتی در رو باز کردم با صحنهای مواجه شدم که یه لحظه حس کردم هنوز خوابم و دارم رویا میبینم! اونی که همونطور نشسته روی مبل خونهی ما سرش رو به عقب تکیه داده و خوابش برده، آرشه؟! یهو به خودم اومدم و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که در رو ببندم!
به معنای واقعی شوکه بودم! نگاهی به سر و وضعم کردم. همون پیراهنی که دیشب برای تولد پوشیدهبودم تنم بود و شلوار کتانم. دقت کردم دیدم شالم روی بالشم افتاده، خوبه پس بچهها حواسشون بوده که خیلی بیحجاب نباشم. سریع هرچی دستم میاومد پوشیدم و بیرون رفتم تا بفهمم قضیه چیه! این بار نگاهم به غزلی افتاد که روی مبل دیگهای دستش رو زیر سرش گذاشته و اون هم خواب بود.
وقتی تو جام نشستم تازه متوجه سرم خالی کنارم شدم. با تعجب به دستم نگاه کردم که دیدم بله! برای من بوده، همچنین سطل آب و دستمالهایی که هنوز هم خیس بودن. پس دستم به سطل خوردهبود که بیدار شدم. اصلاً ساعت چند بود؟ برگشتم و به ساعت دیواری نگاه کردم، دوازده؟!
یعنی من انقدر شدید سرما خوردم که نزدیک نصف روز بیهوش بودم؟ طوری که اصلاً نفهمیدم حتی برام سرم هم وصل کردن؟ جلل الخالق!
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. خداروشکر مثل اینکه تب ندارم. با همون بدن نابود و سردرد نابودتر از اون، از تخت بلند شدم و آرومآروم به سمت در رفتم. وقتی در رو باز کردم با صحنهای مواجه شدم که یه لحظه حس کردم هنوز خوابم و دارم رویا میبینم! اونی که همونطور نشسته روی مبل خونهی ما سرش رو به عقب تکیه داده و خوابش برده، آرشه؟! یهو به خودم اومدم و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که در رو ببندم!
به معنای واقعی شوکه بودم! نگاهی به سر و وضعم کردم. همون پیراهنی که دیشب برای تولد پوشیدهبودم تنم بود و شلوار کتانم. دقت کردم دیدم شالم روی بالشم افتاده، خوبه پس بچهها حواسشون بوده که خیلی بیحجاب نباشم. سریع هرچی دستم میاومد پوشیدم و بیرون رفتم تا بفهمم قضیه چیه! این بار نگاهم به غزلی افتاد که روی مبل دیگهای دستش رو زیر سرش گذاشته و اون هم خواب بود.
آخرین ویرایش: