جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,316 بازدید, 186 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
با برخورد دستم به چیزی سعی کردم پلک‌های صد کیلوییم رو از هم باز کنم. نور مستقیم توی چشمم زد که باعث شد همون یه ذره تلاشم هم بی‌فایده بشه! با تعجب دور و برم رو نگاه می‌کردم. تو تختم بودم. من دیشب کی خوابیدم؟‌ چرا اصلاً یادم نمیاد؟ صبر کن ببینم! اصلاً من دیشب تو اتاق نیومدم، اگه درست یادم باشه همون‌جا کنار شوفاژ توی پذیرایی خوابم برد. پس چجوری اینجام؟ سعی کردم بلند بشم که تازه متوجه بدن درد شدیدم شدم. چرا انگار ده نفر با چوب زدنم؟ این سردرد لعنتی چیه؟!
وقتی تو جام نشستم تازه متوجه سرم خالی کنارم شدم. با تعجب به دستم نگاه کردم که دیدم بله! برای من بوده، همچنین سطل آب و دستمال‌هایی که هنوز هم خیس بودن. پس دستم به سطل خورده‌بود که بیدار شدم. اصلاً ساعت چند بود؟ برگشتم و به ساعت دیواری نگاه کردم، دوازده؟!
یعنی من انقدر شدید سرما خوردم که نزدیک نصف روز بی‌هوش بودم؟ طوری که اصلاً نفهمیدم حتی برام سرم هم وصل کردن؟ جلل الخالق!
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. خداروشکر مثل اینکه تب ندارم. با همون بدن نابود و سردرد نابود‌تر از اون، از تخت بلند شدم و آروم‌آروم به سمت در رفتم. وقتی در رو باز کردم با صحنه‌ای مواجه شدم که یه لحظه حس کردم هنوز خوابم و دارم رویا می‌بینم! اونی که همونطور نشسته روی مبل خونه‌ی ما سرش رو به عقب تکیه داده و خوابش برده، آرشه؟! یهو به خودم اومدم و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که در رو ببندم!
به معنای واقعی شوکه بودم! نگاهی به سر و وضعم کردم. همون پیراهنی که دیشب برای تولد پوشیده‌بودم تنم بود و شلوار کتانم. دقت کردم دیدم شالم روی بالشم افتاده، خوبه پس بچه‌ها حواسشون بوده که خیلی بی‌حجاب نباشم. سریع هرچی دستم می‌اومد پوشیدم و بیرون رفتم تا بفهمم قضیه چیه! این بار نگاهم به غزلی افتاد که روی مبل دیگه‌ای دستش رو زیر سرش گذاشته و اون هم خواب بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
به سمتش رفتم و جلوش نشستم. آروم‌آروم تکونش دادم و پچ‌وار گفتم:
- غزل؟ غزل بیدار شو گردنت درد می‌گیره.
یهو پلک‌هاش رو باز کرد و با دیدن من با تعجب سریع درست نشست و همینطور که چشم‌هاش رو می‌مالید گفت:
- تینا کی بیدار شدی؟ حالت خوبه؟ تب نداری؟
لبخندی به صورت نگرانش که خستگی ازش می‌بارید زدم و گفتم:
- خوبم باباگیان! خودت خوبی؟ چرا اینجا خوابیدی؟!
مردم کورد به جان "گیان" میگن، من و غزل هم از وقتی پدر و دختر یه سریال طنز کوردی رو دیدیم اون شد باباگیان و من عروسک کوکی بابا!
نیم نگاهی به اون سمت انداختم و آروم‌تر ادامه دادم:
- آرش اینجا چکار می‌کنه؟!
دستش رو به علامت سکوت روی صورتش گذاشت و اشاره کرد بریم توی اتاق. وقتی وارد شدیم در رو بست و اومد جلو دستش رو روی پیشونیم گذاشت تا خیالش راحت بشه که دیگه تب ندارم.
- خب اوکیه خداروشکر، دختر تو که داشتی ما رو سکته می‌دادی!
- ولی من که چیزی یادم نمیاد!
خندید و گفت:
- بایدم یادت نیاد! جنابعالی کل شب بی‌هوش بودی و ما داشتیم نگرانی می‌کشیدیم.
روی تخت فاطمه که دم دست‌تر بود نشستم و گفتم:
- او یه سرما خوردگیه چرا انقدر شلوغش کردین!
اون هم کنارم نشست و گفت:
- ببخشید که تبت داشت از چهل درجه هم می‌رفت بالاتر!
چشم گرد کردم و لب زدم:
- خدایی؟!
- بله! اون‌وقت ما شلوغش کردیم؟
- آخه مگه مالاریا گرفته‌بودم که انقدر تب داشتم؟!
شرمنده زمزمه کردم:
- ای بابا... ببخشید اذیتتون کردم.
یکی آروم زد به بازوم و گفت:
- در کمال ادب خفه شو!
کوتاه خندیدم و یهو با یادآوری آرشی که توی پذیرایی بود گفتم:
- وای راستی نگفتی آرش چطور اینجاست؟ چرا خوابش برده؟
- اون بیچاره از صبح صدبار بهت زنگ زد. آخرش دیدیم نمیشه همین‌جوری نادیده بگیریمش، جواب دادیم گفتیم حالت خوب نیست و احتمالاً نری دانشگاه. یه ربع بعدش دیدیم با حال زاری پشت دره! از نگرانی بلند شده‌بود اومده‌بود اینجا با اینکه خودش هم دست کمی از تو نداشت. اون هم تب کرده‌بود و حالت‌های سرماخوردگی داشت اما اصلاً به روی خودش نیاورد و فقط حواسش به تو بود.
بی‌حواس گفتم:
- وای بمیرم من!
غزل که اون لحظه می‌خواست چیزی بگه یهو دهنش باز موند و با اخم بامزه‌ای گفت:
- چشمم روشن! خجالت نمی‌کشی جلو پدرت قربون صدقه پسر غریبه میری؟!
از لحن شوخش خنده‌م گرفت و گفتم:
- وای نکنه الان تبش شدید شده باشه! برم چک کنم؟
خندید و گفت:
- باشه برو. شما دوتا که امروز ما رو کشتین با این تب و لرزتون! دیشب زیر بارون مونده‌بودین؟
از یادآوری دیشب روی پیشونیم زدم و خندیدم.
- آره!
- خب مگه مجبورین؟! حداقل تو ماشین حرف می‌زدین.
لب گزیدم و گفتم:
- باورت نمیشه ولی تو ماشین بودیم.
قضیه رو براش تعریف کردم و اون هم کلی به شانس و اقبالمون خندید. بلند شدم و رفتم بیرون تا آرش رو چک کنم. بی‌سروصدا بهش نزدیک شدم و جلوش زانو زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
می‌خواستم از فرصت استفاده کنم و زل بزنم به صورتش، چند ثانیه بیشتر نگذشته‌بود که لب‌هاش به لبخند کش اومد و در همون حالت گفت:
- خوب خوابیدی خانوم کوچولو؟
آروم پچ زدم:
- بیدار بودی؟! از کجا فهمیدی من اینجام؟
چشم‌هاش رو آروم باز کرد که سرخیش بدجور تو ذوقم زد. مثل خودم پچ‌وار گفت:
- قلبم حضورت رو حس می‌کنه.
در حالت دیگه‌ای اگه بودم اصولاً می‌گفتم برو بابا حتماً از صدای در اتاق فهمیدی! ولی حرفش اونقدر به دلم نشست که خواستم همینطوری که اون میگه فکر کنم، که بعدها هم فهمیدم واقعاً درست میگه.
با خروج غزل از اتاق، از اون حالت مسخ شده بیرون اومدم و از تیله‌های غرق خونش چشم گرفتم. غزل لبخندی به ما زد و گفت:
- چایی می‌خورین؟
من هم با لبخند دندون‌نمایی گفتم:
- تینا و رد چایی؟!
خندید و ادامه داد:
- محاله! آقا آرش شما چی؟ اگه چایی دوست ندارین قهوه‌ای چیزی... .
- نه همون چایی خوبه، ممنون.
غزل سری تکون داد و به آشپزخونه رفت. دستم رو دراز کردم تا روی پیشونی بلندش بذارم که اون هم هم‌زمان دستش رو جلو آورد و روی پیشونی من گذاشت. این محرمیت پزشکی خوب دست و بال ما رو باز گذاشته ها!
وای خدا! از شدت داغیش سریع دستم رو پایین آوردم و بی‌اراده هینی کشیدم!
با خونسردی ذاتیش گفت:
- خب خداروشکر دیگه تب نداری.
بی‌توجه به حرفش هول زده گفتم:
- آرش پاشو برو رو تخت من دراز بکش اصلاً حالت خوب نیست!
لبخند خسته و رنگ پریده‌ای زد و گفت:
- نه من خوبم.
عصبی یه‌کم صدام بالاتر رفت:
- چی‌چیو خوبم داری از تب و بی‌خوابی می‌میری!
با همون حال خرابش خنده‌ش به هوا رفت. اولین بار بود که خند‌ه‌ش لبخند رو به لبم نمی‌آورد.
- نخند من جدی دارم حرف می‌زنم.
- با این صدایی که من و تو داریم به‌نظرم داد نزنیم بهتره!
با اینکه عصبی بودم ولی خب خنده‌م گرفت! راست می‌گفت جفتمون بد صدامون گرفته‌بود. آروم که حرف می‌زدیم قابل تحمل بود اما اگه یه‌کم صدا رو بالا می‌بردیم عین سی‌دی‌های خَش‌خَشی میشد! به حالت جدیم برگشتم و غر زدم:
- خب حالا، گفتیم و خندیدیم. پاشو کاری که گفتم رو بکن.
- چه کاری؟
- برو رو تخت من دراز بکش واسه‌ت دستمال بذارم رو پیشونیت. یه استامینوفن هم باید بخوری.
- نه اون‌که اصلاً!
کلافه گفتم:
- آرش اذیتم نکن خودم هنوز حالم خوب نیست.
نگرانی و ندامت هم‌زمان توی چشم‌هاش واضح بود.
- همش تقصیر منِ احمق و ماشین قشنگمه! الان چطوری؟ می‌خوای بریم بیمارستان؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- نه عزیز من! نه تقصیر توعه نه لازمه بریم بیمارستان. یکی دو روز بگذره خوب میشم تو هم الان به استراحت، دارو و دستمال خیس نیاز داری. بلند شو بریم.
نیم‌نگاهی به سمت آشپزخونه انداخت و گفت:
- نه تینا، زشته!
- زشت کجا بود؟! مگه می‌خوای چکار کنی؟
خندید و گفت‌:
- هیچی قراره تخت یه خانوم کوچولو رو بدزدم.
- خانوم کوچولو خودش رضایت کامل داره بهونه نیار.
با ورود غزل آرش از فرصت استفاده کرد و کامل بحث رو پیچوند.
- دستتون درد نکنه غزل خانوم، زحمت کشیدین.
غزل سینی حاوی چایی و بیسکوییت رو جلوی ما گذاشت و جواب داد:
- خواهش می‌کنم نوش‌جان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
کلافه بلند شدم و روی مبل بغلیش نشستم. با چشم‌های ریز شده به آرش خیره بودم که به سمتم متمایل شد و آروم گفت:
- نخور من رو با اون چشم‌هات! چایی رو بخورم میرم خونه می‌گیرم می‌خوابم خیالت راحت.
حالت چهره‌م آویزون شد و گفتم:
- ولی من خودم می‌خواستم ازت مراقبت کنم.
لبخند قشنگی زد و گفت:
- حالا این دفعه رو بذار گلرخ باشه، خدا رو چه دیدی؟ شاید دفعه بعد دوتایی جایی باشیم که فقط خودت پرستارم باشی!
بعد از اتمام جمله‌ش چشمکی هم ضمیمه‌ش کرد. وای خدا! این بنده‌ت قصد داره با حرف‌هاش قلبم رو از تپش بندازه؟ باز هم داشتم غرق چشم‌هاش می‌شدم که غزل با تک سرفه‌ای به خودم آوردم.
- آقا آرش چاییتون سرد نشه!
آرش که فهمیده‌بود غزل منظور دیگه‌ای داره با خنده‌ی پنهانی سرجاش مرتب نشست و مشغول خوردن چایی شد ولی من در همون حالت شوک‌زده سرم رو پایین انداختم و به گل قالی خیره شدم. همونطور که گفته‌بود، بعد از خوردن چایی قصد رفتن کرد. جلوی در رو به غزل گفت:
- باز هم ببخشید مزاحم شدم... فکر می‌کنم درک می‌کنید که نمی‌تونستم آروم بشینم.
غزل هم مثل همیشه با لبخند گفت:
- نه خواهش می‌کنم، مزاحمتی نبود، بله درک می‌کنم.
آرش هم در جواب یه‌دونه از اون لبخندهای میکروسکوپی زد و بعد از کلی سفارش به من خداحافظی کرد و رفت.
رفته‌بود اما من به جای خالیش توی راه‌رو خیره بودم. غزل نگاهی به قیافه ماتم زده‌‌م کرد و دستم رو گرفت که از خنکی دستش هردو متوجه تبم شدیم. پس افکار پریشونم بیخود نبود.
به‌زور روی کاناپه نشوندم. اونجا هم باز به مبل تکی که آرش نشسته‌بود، زل زدم. بغض بدی توی گلوم بود. هنوز نرفته دلتنگش شدم! ببین چطور محبت و توجهش منو دلبسته کرده‌بود! البته از منی که همیشه به سرعت وابسته میشم بعید نبود این همه وابستگی و دلبستگی.
نکنه... نکنه یه‌وقت روزی برسه که آرش تو زندگیم نباشه؟ بدون اون... چه‌کار باید بکنم؟
با تکون دست غزل از فکر بیرون اومدم و متوجه قرص توی دستش شدم.
- کجاهایی؟ بیا عزیزم وقت داروته.
قرص رو گرفتم و با لیوان آبی که دستم داد به سختی قورت دادم. انگار واقعاً بغض راه گلوم رو بسته‌بود. غزل مثل همیشه حالم رو فهمید با این وجود که حتی خودم هم نمی‌دونستم چمه!
چرا باید یهویی به این فکر کنم که نکنه آرش یه روز نباشه و من تنها بمونم؟! حتی فکرش هم لرز به تنم انداخت!
لیوان آب رو از دستم گرفت و آروم هُلم داد تا روی کاناپه دراز بکشم. چشم‌های نگرانم رو به صورتش دوختم و لب زدم:
- آ...آرش... .
لبخندی زد و گفت:
- نگرانش نباش حالش خوب میشه.
از اطمینان چشم‌هاش حس بهتری گرفتم با اینکه تنها نگرانیم مریضی الانش نبود. سرم رو روی کوسن گوشه‌ی کاناپه گذاشتم و غزل رفت برام پتو آورد. تا زیر چونه‌م بالا کشید و گفت:
- دوباره بخواب عروسک کوکی. بچه‌ها یکی دو ساعت دیگه برمی‌گردن، اون‌موقع بیدارت می‌کنم.
لبخند محوی زدم و چشم‌هام رو بستم. با اون همه خوابیدن باز هم تنها راه چاره‌م بود و ازش استقبال کردم. با چشم‌های بسته به این فکر کردم که، حتی اگه یه روز آرشی هم نباشه من بقیه رو دارم! اون‌ها که تنهام نمی‌ذارن؟ امیدوارم.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
«آرش»


خسته و درب و داغون سوار ماشین شدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. دستم رو روی پیشونیم گذاشتم که تبم به شدت مشخص بود. وقتی نگاهم به سقف باز ماشین افتاد با خنده‌ی تأسف‌آمیزی گفتم:
- آخه این چه کاری بود ما دیشب کردیم!
باید در اولین فرصت می‌‌دادمش تعمیر. استارت زدم و به سمت خونه راه افتادم.
ماشین رو جای همیشگی پارک کردم و به سمت عمارت پا تند کردم. واقعاً به خواب احتیاج داشتم! در رو که باز کردم با آنایی مواجه شدم که عرض خونه رو قدم‌رو می‌رفت! عادتش بود، هروقت نگران میشد نمی‌تونست یه جا متوقف بشه. در رو بستم که متوجه من شد. بله درسته سوژه نگرانی من بودم! انگار به سمتم پرواز کرد که آروم سلامی دادم.
- علیک سلام! با این حالت کجا پا شده‌بودی رفته‌بودی؟!
خب مثل اینکه علاوه بر نگران به‌شدت عصبی هم شده‌بود. با صدایی که از ته چاه درمی‌اومد گفتم:
- پیش تینا بودم.
- بله می‌دونم! آخرش من از دست این بی‌فکری‌های تو سکته می‌کنم! برو دراز بکش تا واسه‌ت قرص بیارم.
با تعجب گفتم:
- از کجا می‌دونی؟
همین‌طور که به آشپزخونه می‌رفت گفت:
- دوستش الان زنگ زد گفت.
از دیدم خارج شد و ندید که چقدر ابروهام به بالا پریده! غزل زنگ زده‌بود؟! با صدای آنا که از توی آشپزخونه داد می‌زد به خودم اومدم.
- آرش اومدم باید تو تختت باشی ها!
لبخند محوی زدم و به سمت اتاقم راه گرفتم. مثل بچه‌های دبستانی با من رفتار می‌کرد و برام نگران بود. بعد از تعویض لباس خودم رو روی تخت رها کردم. همون‌طور رو باز به سقف خیره بودم. فکرم رفت سمت حرف آنا، یعنی واقعاً غزل زنگ زده‌بود و گفته‌بود که من اونجا بودم؟! چرا؟ با ورود آنا سوالم رو به زبون آوردم:
- آنا دوست تینا زنگ زد چی گفت؟
همینطور که قرص رو از ورق خارج می‌کرد گفت:
- هیچی بنده خدا گفت از طرف تینا زنگ زده بگه که تو حال درستی نداری مراقبت باشیم.
- چرا خودش این‌کار رو نکرده؟
مثل اینکه بلند فکر کردم که آنا جواب داد:
- تینا طفلی خودش حالش خوب نبوده انگار.
قرص رو گرفتم و با لیوان آبی که دستم داد خوردم. باز دلشوره تینا رو گرفتم. کاش میشد تا وقتی که خوب بشه پیشش بمونم. لیوان رو به آنا برگردوندم و دراز کشیدم. آنا پتو روم کشید و گفت:
- بخواب داداشی تا قرص اثر کنه. من هم میرم سوپ درست کنم.
- میشه برای تینا هم درست کنی؟
خندید، مثل مادری که بچه‌ی کوچیکش ازش درخواست آبنبات می‌کنه.
- آره برای جفت شما کله‌پوک‌ها سوپ درست می‌کنم که تقویت بشین ولی دیگه از این غلط‌ها نکنین!
لبخند محوی زدم. تا وقتی تینا کنار من باشه دیوونه‌بازی‌هامون تمومی نداره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
آنا رفت و من به سقف اتاق خیره شدم. یاد حرف‌هام با اون دختره غزل افتادم... .
- شما رو تازه می‌بینم، چرا؟
لبخند ملایمی زد و گفت:
- بله من یه مدت رفته‌بودم شهرستان کمک خانواده‌م برای اسباب‌کشی. قبلاً خوابگاه بودم ولی به اصرار بچه‌ها بعد از برگشتنم اومدم اینجا.
سر تکون دادم و گفتم:
- که اینطور! رشته‌تون چیه؟
- من دندون پزشکی می‌خونم.
- اِ همین دانشگاه خودمون؟
- بله. شما هم انگار تازه به این دانشگاه اومدین؟
سر پایین انداختم و با دکمه لباسم درگیر شدم.
- درسته، من تهران بودم ولی به‌خاطر یه سری دلایل مجبور شدم برگردم مشهد.
مثل خودم جواب داد:
- که اینطور! موفق باشین.
سر بلند کردم و با لبخند محوی لب زدم:
- ممنون همچنین.
سکوت اذیت کننده‌ای حاکم شده‌بود. تینا هنوز خواب بود و بعد از رفتن حاتمی و میرزایی فقط من و همین دوست تازه از راه رسیده، تنها بودیم. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش حرفش رو به زبون آورد:
- یه سوال بپرسم راستش رو میگین؟
کنجکاو ابرو بالا انداختم و گفتم:
- البته!
- شما واقعاً به تینای من علاقه دارین؟
همون‌طور که به صورتش خیره بودم ناخودآگاه زدم زیر خنده! یه‌کم اخم کرد و گفت:
- چیز خنده‌داری پرسیدم؟
خودم رو جمع و جور کردم و جواب دادم:
- نه‌نه ببخشید، فقط یه‌جوری پرسیدین یه لحظه حس کردم با پدر تینا دارم صحبت می‌کنم.
خیلی جدی گفت:
- خب من یه‌جورهایی مثل پدرشم.
واقعاً از این همه بچه‌بازی پوکر شدم! فکر می‌کردم فقط تینا اینجوریه. ولی مثل اینکه همه‌شون هنوز بچه‌ن و دارن خاله‌بازی می‌کنن! انگار متوجه افکارم شد که با آرامش خاصی توضیح داد:
- ببینین، من می‌دونم الان به چی دارین فکر می‌کنین ولی این حرف‌های ما چرت و پرت نیست! درسته تینا دوست منِ اما من واقعاً نسبت بهش یه حس مسئولیت دارم و اون هم من رو مثل یه تکیه‌گاه میبینه.
- میشه بپرسم چجوری و چرا؟
به جلو خم شد و ادامه داد:
- خب کلاً قضیه از وقتی شروع شد که من گفتم با وجود دختر بودنم دوست دارم حس پدر بودن رو تجربه کنم و ناخودآگاه یه سری از رفتارهای پدرها رو داشتم که باعث شد تینا شروع به پدر صدا زدن من کنه. اولش در حد مسخره‌بازی بود ولی خب اونقدر حسمون قوی شد که همینطور موند تا الان که به این سن رسیدیم. البته ناگفته نماند که من و تینا خیلی به هم شبیهیم اصلاً بهتره بگم اون یه منِ دیگه‌ست! اینجوری بیشتر به این نقش پدر و دختری دامن زده شد.
حرف‌هاش تا حدودی قانع‌کننده بود ولی همچنان نمی‌تونستم قبول کنم همچین چیزی رو. اون هم یه دختر بود مثل تینا، همون‌قدر لطیف و حساس، حتی ظریف‌تر از تینا! چطور می‌تونست مثل یه پدر براش باشه؟ چرا همچین مسئولیت سنگینی رو بی‌مورد روی شونه‌های خودش گذاشته؟ این هم یکی از چیزهایی بود که تو وجود این دختر و دوستش برای من عجیب بود و حتی باور نکردنی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
- خب حالا بی‌خیال این حرف‌ها، اصلاً به من به‌عنوان دوستش جواب بدین.
به خودم اومدم و گفتم:
- به‌نظرتون همین که اینجا نشستم جواب سوالتون رو نمیده؟
کمی فکر کرد و گفت:
- درسته ولی هرکسی می‌تونه برای حفظ ظاهر از این کارها بکنه. البته ببخشید من اینجوری میگم ها! فقط نگران تینام و می‌خوام خیالم راحت باشه.
نمی‌دونستم چی باید بگم. من خودم از کارهایی که می‌کردم مطمئن نبودم و انگار همه دنبال جواب این سؤالن! نفس عمیقی کشیدم و فقط گفتم:
- خوشحالم کسایی رو داره که اینجوری نگرانش هستن، حتی اگه یه روزی من تو زندگیش نباشم خیالم راحته که تنها نیست و تو خطر نمیُفته.
غزل به فکر فرو رفت. لبخندی زد و گفت:
- جواب سوال من این نبود اما فکر می‌کنم جوابم رو گرفتم. امیدوارم اون روزی که میگین هیچوقت نیاد، چون می‌دونم تینا تا همین‌جا هم چقدر وابسته‌ی شما شده.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- من هم امیدوارم.
به زمان حال برگشتم. به‌نظرم صحبت خوبی بود. غزل برعکس تینا دختر محکم و سرسختی به‌نظر می‌رسید. چطور می‌گفت که اون یه منِ دیگه‌ست؟!
خوشحالم که دارم از آدم‌های نزدیکش شناخت پیدا می‌کنم. باید با اون دو نفر دیگه هم آشنا بشم. باید بیشتر از تینا بدونم!
سردرد، امونم رو بریده‌بود. چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم به تینا فکر کنم. حتماً الان اون هم خوابه. کاش دیگه تب نکرده باشه... اما طولی نکشید که خواب من رو با خودش به دنیای دیگه‌ای برد.

***

با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. دست دراز کردم و از روی میز عسلی برش داشتم و با چشم‌های نیمه بازم به صفحه‌ش خیره شدم. اسم خانوم کوچولو روش خودنمایی می‌کرد. سریع تماس رو وصل کردم و گفتم:
- سلام چطوری؟
صدای آرومش داخل گوشم پیچید:
- سلام. من خوبم خودت چطوری؟
لبخندی زدم و گفتم:
- من هم خوبم... تب که نداری؟
- نه فعلاً، تو چی؟
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم:
- من هم نه.
- مطمئن؟ پس چرا با تأخیر گفتی؟
- چون خواب بودم و همین الان تونستم چک کنم که تب دارم یا نه.
به آنی لحن پشیمونی گرفت و گفت:
- ای وای خاک بر سرم بیدارت کردم؟! ببخشید برو بخواب دوباره، فقط می‌خواستم خیالم راحت بشه. کاری نداری خداحا... .
قبل از اینکه عین رباتی که زدنش رو دور تند خداحافظی کنه گفتم:
- تینا یه لحظه استُپ کن! تا الان خواب بودم دیگه چقدر بخوابم؟ خوب کاری کردی زنگ زدی من هم خیالم راحت شد.
هیجان صداش کم شد و ادامه داد:
- آها خب، باشه. چیزه، دیگه چه‌خبر؟
با خنده‌ی آرومی گفتم:
- هیچی دیوونه‌بازی و سرماخوردگی خودم و خودت!
اون هم خندید. صدامون هنوز گرفته‌بود ولی با این حال باز هم دوست داشتم حرف بزنه و من گوش کنم. یهو یاد دیشب و ضبط اعترافاتش افتادم. دیشب انقدر حالم بد بود که نتونستم برم اون رو گوش کنم. تندتند گفتم:
- تینا کاری نداری؟ همین الان یه کار مهم پیش اومد که باید برم.
انگار یه‌کم بهش برخورد. با لحن سردی گفت:
- باشه برو. مراقب خودت باش.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین