جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هزارتوی سرخ] اثر «yeganeh2025 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط yeganeh2025 با نام [هزارتوی سرخ] اثر «yeganeh2025 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 220 بازدید, 7 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هزارتوی سرخ] اثر «yeganeh2025 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع yeganeh2025
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط yeganeh2025
موضوع نویسنده

yeganeh2025

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر ادبیات
Jul
64
156
مدال‌ها
2
نام رمان: هزارتوی سرخ
نام نویسنده: yeganeh2025
ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه
گپ نظارت (۷)S.O.W
خلاصه:
در شب تولد، صدای شادمانی به فریاد بدل می‌شود.
دختری با گذشته‌ای رنگی، در یک لحظه خاکستری می‌شود.
فرار از وطن، فرار از خاطره، اما نه از حقیقت.
بازگشت با قلبی یخ‌زده و چشمانی که فقط انتقام را می‌بینند.
اما قاتل، همیشه همان کسی نیست که فکر می‌کنی.
عشق، گاهی نقاب نفرت است و نفرت، گاهی راهی به عشق.
رازهایی که با هر پرده‌برداری، گذشته را دوباره زنده می‌کنند.
در بازی انتقام، مهره‌ها جابه‌جا می‌شوند و دل‌ها به بند کشیده می‌شوند.
و در پایان، شاید آرامش از دل خون و عشق سر برآورد... .
مقدمه:
حس می‌کنم گم شدم؛ یه جایی میون این آدما، خودم رو گم کردم!
اون دختر شاد رو از من دزدیدن و یه دختر عصبی و پر از حس پوچی بهم دادن. منی که به همه‌چیز گیر می‌دادم و همه‌چیز واسم مهم بود.
منی که همه‌ی آدم‌های دورم واسم مهم بودن؛ منی که هیچ‌وقت نمی‌دونستم اندوه چیه!
خیلی وقته خودم رو میان دردها از دست دادم.دنبال یه آدمم که حتی از سکوتم، دردم رو بفهمه.
کسی که شادی‌م رو دزدید، فقط یه سایه نبود؛
ردِ پاش روی خاطراتم مونده، مثل یه جرم بی‌دلیل که هیچ‌وقت کشف نشد... .
 
آخرین ویرایش:

;FOROUGH

سطح
5
 
「 مدیر ارشد فرهنگ و هنر 」
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
10,022
16,049
مدال‌ها
7
1000017856.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

yeganeh2025

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر ادبیات
Jul
64
156
مدال‌ها
2
مقدمه:
حس می‌کنم گم شدم؛ یه جایی میون این آدما، خودم رو گم کردم!
اون دختر شاد رو از من دزدیدن و یه دختر عصبی و پر از حس پوچی بهم دادن.
منی که به همه‌چیز گیر می‌دادم و همه‌چیز واسم مهم بود.
منی که همه‌ی آدم‌های دورم واسم مهم بودن؛ منی که هیچ‌وقت نمی‌دونستم اندوه چیه!
خیلی وقته خودم رو میان دردها از دست دادم.
دنبال یه آدمم که حتی از سکوتم، دردم رو بفهمه.
کسی که شادی‌م رو دزدید، فقط یه سایه نبود؛
ردِ پاش روی خاطراتم مونده، مثل یه جرم بی‌دلیل که هیچ‌وقت کشف نشد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

yeganeh2025

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر ادبیات
Jul
64
156
مدال‌ها
2
پارت 1
همون‌طور که نگاهم به سنگ قبرهای مامانم و خواهرم بود، سیگارم رو که تمام شده‌بود؛ زیر پام له کردم.
- هنوز شعله‌های آتش زیر خاکستر روشن هستند، مهناز جون.
بغض توی گلوم سنگینی می‌کرد. با بستن چشمام، اشکی از چشمام ریخت. با صدای پر بغض گفتم:
- دلوین خواهری، دلم برای شوخی‌ها و خنده‌هات تنگ شده.
نمی‌دونم چند نخ سیگار کشیدم، اما با حس کردن لرزشی در جیب شلوارم، موبایلم رو درمیارم، به شماره نگاهی می‌ندازم و سرد جواب می‌دم :
- بله؟
سیاوش: پیداش کردم دختر.
پوزخندی می‌زنم. بالاخره تقاص پس میدی بهادر خان.
- اوکی.
سریع سوار موتور سوزوکی دویست قرمزم میشم و با سرعت به سمت خونه سیاوش حرکت می‌کنم.
زنگ خونشون رو می‌زنم. نگهبان در رو باز میکنه و بدون حرفی داخل عمارت میشم. به سمت اتاقش میرم و در اتاقش رو میزنم.
سیاوش: بیا تو.
- سلام. چی پیدا کردی؟
سیاوش: شرکت بهادر و خونش رو دارم. در حال حاضر بهادر مریضه و خونه‌ست و امور شرکت دست پسر بزرگش، کیارش، اداره میشه.
- خیلی خوبه.
سیاوش نگاهی بهم نگاهی نگران می‌ندازه: میخوای چیکار کنی؟
پوزخندی می‌زنم. همون‌طور که خونوادم نابود کرد، داغ خانواده به دل بهادر خان می‌ذارم.
- به پسرش نزدیک میشم.
سیاوش بهم نزدیک میشه. با دودلی میگه:
- دلربا، مطمئنی؟
- آره.
سیاوش:
- کجا بودی؟
- پیش مهناز و دلوین بودم.
***
(فلش بک_تابستان 16 تیر ۹۸)
مهناز: دلربا، مگه بهت نگفتم از نرده سر نخور؟ ممکنه... .
باز می‌خواست بگه چرا از نرده سر خوردم و اومدم پایین. منم وسط حرف مامانم پریدم:
- مهناز جون، قربونت بشم، اینقدر حرص نخور.
تا خواست حرفی بزنه، منم بهونه‌ی دانشگاه رو جور کردم و سریع به طرف در خونه رفتم.
داره دیرم میشه، مهنازجون.
مهناز:
- دلربا، عصری زود بیا. شب خونه‌باغ آقابزرگ مهمونی دعوتیم.
- باشه عزیزم، خدافظ.
سوار ماشین 206‌ آلبالویی دلوین شدم با سرعت به سمت دانشگاه حرکت کردم. بعد از چند ساعت تدریس استاد حسینی و تمرینی که داد، راهی خونه شدم.
هوا آفتابی بود و گرمای زیادی کلافه‌م کرده بود. با ریموت، درِ پارکینگ رو باز کردم و ماشین رو پارک کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

yeganeh2025

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر ادبیات
Jul
64
156
مدال‌ها
2
پارت 2
در خونه رو با سروصدا باز می‌کنم، حضورم رو اعلام می‌کنم:
- سلام اهالی، چطورین؟
مامانم از آشپزخونه بیرون اومد و با رویی خوش سلام کرد و حالم رو پرسید.
- خوبم قربونت بشم من! مهناز جون، دلوین و بابا علی کجان؟
مهناز:
- دلوین توی اتاقه، داره آماده میشه و پدرت هم بیرونه. برو آماده شو، دیر میشه.
- باشه عزیزم.
مهناز:
- لباست رو گذاشتم رو تخت، دخترم.
از پله‌ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم. تم اتاق من بنفش و سفید بود، ولی برعکس من، اتاق دلوین سفید و خاکستری روشن بود.
سریع رفتم، یک دوش سرسری گرفتم و لباس پرنسسی بلندی به رنگ سفید و صورتیِ ملایم، با سرشونه‌های توری‌کارشده، پوشیدم. آرایش مختصر و ساده‌ی دخترونه‌ای کردم و کفش‌های پاشنه‌ بلند سفیدم رو پوشیدم.
بعد از نگاهی که به خودم توی آینه انداختم، با لبخندی از اتاق خارج شدم. از پله‌ها پایین رفتم. دیدم که دلوین لباس ماکسیِ دخترونه‌‌ای به رنگ سرمه‌ای پوشیده و مامانم هم لباس ماکسیِ بلند زنونه‌ای به رنگ کرم پوشیده.
بابا: بریم، دیر شد.
سوار ماشین شدیم و بعد از نیم ساعت رسیدیم. بعد از اینکه وارد باغ شدیم، مانتو و شالم رو به خدمتکار دادم.
صدای موسیقی و مهمون‌های زیادی داخل باغ بود.
بابا که همین اول، مستقیم پیش عمو رضا و عمو محمد رفت. من و مامان و دلوین هم در یک جای خلوت نشستیم.
بعد از چند دقیقه، دخترخاله‌‌م زهرا به همراه دوتا دخترعمه‌های نچسب، روژان و روژین و دخترعمو رزا به سمت ما اومدن و بعد از احوال‌پرسی، من و دلوین رو از سر جامون بلند کردن و به یک گوشه‌ی خلوت مجلس رفتیم و دور هم نشستیم.
زهرا لباس پوشیده و بلند خاکستری پوشیده بود. چهره‌‌ی ساده‌ای داره، اما خیلی مهربون و معصومه. 22 سالشه و داره پرستاری می‌خونه.
روژین لباسی نسبتاً چسبان و کوتاه با رنگ نارنجی پوشیده‌بود. چهره‌ی ساده‌ای داره، اما با لب‌های‌ پروتزشده و موهای رنگ‌شده، نمی‌‌تونستم بگم که ساده‌ست. 23 سالشه و داره معماری می‌خونه و توی شرکت پدرش کار می‌کنه. روژان لباس ماکسی تنگ و بلندی به رنگ طلایی پوشیده‌بود و برعکس خواهرش، موهاش رو فر درشت کرده‌بود به همراه آرایش غلیظی که سنش رو بالاتر برده‌بود. 24 سالشه و عکاسی کار می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

yeganeh2025

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر ادبیات
Jul
64
156
مدال‌ها
2
پارت 3
دخترعمو رزا، لباس سبز یشمی بلندی پوشیده بود. چهره‌ای نرمالی داشت اما خیلی مغرور هست. نوزده سالشه و تازه دانشگاه رشته حقوق قبول شده.
در جمع دخترخاله و دخترعمو و عمه‌هایم بودم. غرق حرف‌ها و شیطنت‌هایشان، بی‌آنکه حواسم باشد شب چه رنگی دارد.
زهرا از خاطره‌ای بانمک تعریف می‌کرد و همه، غرق خنده‌هایمان بودیم. بی‌دغدغه و بی خبر، همراهشان گاهی می‌خندیدم و بیشتر به شوخی‌های میان خودشان گوش می‌دادم.
حتى فکرش را هم نمی‌کردم امشب قرار هست، برای من عجیب‌ترین شب دنیا باشد.
کل نگاهم به شوخی‌های روژین و روژان بود، یا این که دلوین چطور بی‌صدا آهنگی زیر لب زمزمه می‌کند.
ناگهان، در میانه‌ی قهقهه‌ها و همهمه دخترها و مهمانان، صدای موسیقی تغییر کرد و همه یک‌دفعه ساکت شدند. حس کردم سکوتی معنادار فضای جمع به وجود آمده و اصلا متوجه نشدم چرا یهویی همه نگاهم کردند.
ذهنم هنوز درگیر حرف قبلی زهرا بود، که صدای قدم‌هایی از پشت سرم شنیدم.
وقتی برگشتم، دیدم مامانم با لبخند و چشم‌هایی که از هیجان برق میزد در حالی که بین دست‌هایش کیک بزرگی با شمع‌های روشن بود به همراه دلوین به سمتم آمدند.
همه مهمانان با ذوق و جیغ و دست زدن بلند شدند و من فقط وایستاده بودم و نگاهشون می‌کردم.
حتی فکرشو هم نمی‌کردم، امشب تولدم باشه. از هیجان، قلبم تند‌تند میزد و نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. مونده بودم چی بگم چون واقعاً غافلگیر شده بودم.
شمع‌ها را نگاه کردم که نور لرزانشان فضای کوچک جمع ما را روشن کرده بود. صدای تبریک مهمانان و بغل‌های سرد و گرم همراه شوخی‌هایشان باعث دلگرمی من بودند.
با شمارش معکوس جمع چشمام بستم و با اتمام شمارش، شمع های رو کیک تولدم فوت کردم.
با فوت کردن شمع‌ها، صدای جیغ و صدای بلند اهنگ قاطی شده بود. در آن شلوغی جمع، برای اولین بار حس کردم انگار واقعاً دوستم دارند.
آن شب من واقعا سوپرایز شدم و چه شوک عجیبی بود وقتی یک نفر بی دلیل لحظه خوشی را با یک کیک و آرزوهای بی خبرانه رنگی میکند.
زهرا به سمتم اومد. تا خواست در گوشم چیزی بگه که یک‌دفعه برق‌های باغ خاموش شدن...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

yeganeh2025

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر ادبیات
Jul
64
156
مدال‌ها
2
پارت 4
برق‌های کل باغ و عمارت خاموش شد. یهو همهمه‌ی مهمان‌ها خوابید و سکوت عجیبی ایجاد شد.
همش فکر می‌کردم، این هم جزئی از سوپرایز تولد من هست اما ته وجودم حس خوبی به این شب نداشتم.
توی افکارم غرق شده بودم و حتی متوجه نشدم، زهرا پیشم نیست. صدای مامانم می‌شنوم :
_ احتمالا فیوز پریده، میرم چک کنم
بعد از مامان، صدای دلوین می‌شنوم:
_ منم میام
هر کدوم از مهمانان حتی من چراغ گوشی‌هامون روشن کرده بودیم، باعث شد، فضای تاریک کمی روشن بشه.
یکدفعه، صدای جیغ بلندی همراه صدای تیراندازی شنیدم. از نگرانی و ترس که توی وجودم بود، به طرف صدای جیغی که شنیده بودم، رفتم.
کاش هیچوقت، با این صحنه روبرو نشده بودم. با دیدن تن زخمی مامانم و خواهرم که غرق در خون بودن، جیغ بلندی از سر شوک کشیدم.
باورم نمی‌شد، امشب یعنی شب تولدم، مامانم و خواهرم با تنی پر از خون دیده باشم.
کاش تنهاشون نمی‌ذاشتم و منم همراهشون می‌رفتم. به سمت مامانم رفتم، با هر قدم من اشکام می‌ریخت.
وقتی رسیدم با زانوهام افتادم زمین و دیدم یک تیر به قلب مامانم خورده بوده. نمی‌تونستم باور کنم، با بغض و گریه داد زدم :
- نه نه خدایا نه
صورت مامان، توی دستام گرفتم و با بغضی که داشتم، به چشمان بسته شده‌اش نگاهی انداخته بودم با صدای آروم:
ـ مامان...مهنازجونم ( اشکام می‌ریختن ) توروخدا چشمات باز کن.
وقتی هیچ جوابی از طرف مامانم ندیدم، با گریه به طرف دلوین رفتم و دیدم تیری وسط پیشانی‌اش بود.
- دلوین، بلند شو بگو همه اینا شوخی بود.
بلند شدم و همون‌طور که نگاهشون میکردم، چشمم به یک انگشتر کنار دست چپ مامانم افتاد.
سریع برداشتمش و توی مشتم نگه داشتم. همونطور نشسته بودم و گریه می‌کردم، بابا اومد با تعجب پرسید:
- چی‌شده؟
با گریه فقط نگاهش کردم. بابا هم مثل من شوکه شده بود. حالم خوب نبود. بابا با تلفنش تماسی گرفت و به سمتم برگشت.
بابا صدام کرد:
- دلربا بهتره بریم. امبولانس خبر کردم.
هنوز نگاهم به مامان و خواهرم بود و نمی‌تونستم حرفی بزنم. بزور بابا بلند شدم و از پشت باغ، به سمت حیاط اصلی رفتیم.
یکسری از مهمون‌ها رفته بودند و فقط من و بابا، توی اون جمع تنها بودیم. صدای آژیر ماشین آمبولانس و پلیس، نمی‌تونستم تحمل کنم.
بغل بابا نشسته بودم و گریه می‌کردم.
آمبولانس داخل اومد. مامان و خواهرم به همراه برانکارد و روپوش سفیدی که روشون انداخته بودن، بردند. پلیس بعدا از بررسی‌هاشون، با من و پدرم صحبت کردند و من هر چی که شنیده و دیده بودم گفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

yeganeh2025

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر ادبیات
Jul
64
156
مدال‌ها
2
پارت 5
(زمان حال)
سیاوش، نخ سیگارش رو روشن می‌کنه. تکیه‌ای به میز کارش میده.
درحالی که توی فکر هست،نگاهی بهم می‌ندازه : میشه بدون اطلاع به من، جایی نری؟
- باشه. من میرم استراحت کنم.
سری تکون داد و از اتاقش بیرون رفتم. وارد اتاقم با تم خاکستری پررنگ و خاکستری کم رنگ شدم.
بعد از یک دوش، لباس‌هامو پوشیدم و روی تختم دراز کشیدم.
سیاوش نه تنها دوستم بود، بلکه حامی و برادرم هم بود. سیاوش سی و دو سالشه ، نه پدری و نه مادری داره و از تنها خانواده‌اش خواهر کوچکترش، سارا هست. سارا بیست و هشت سالشه و پرستار بخش کودکان هست.
تنها کسی که توی این یکسال کمکم کرد، سیاوش بود. هر چند سارا هم مثل برادرش، تکیه گاه برای تنهایی‌های من بود.
دو هفته بعد از فوت مامان و خواهرم، خبر ازدواج پدرم شنیدم، بیشتر از قبل داغون شدم.
توان مقابله با پدرم و حوصله‌ی اون خونه نداشتم.
تصمیم گرفتم برای همیشه برم. برای همین با گرفتن یک بلیط برای دبی، رفتم.
با سیاوش، در شرکتی که کار می‌کردم، آشنا شدم. من طراح شرکت و سیاوش رئیس شرکت بود.
زمانی‌که حال داغونم رو دید و با داستان زندگیم آشنا شد، کمکم کرد.
هنوز برای من سوال هست، چرا سیاوش داره بهم کمک می‌کنه.
وقتی انگشتری که پیدا کرده بودم، نشونش دادم و گفتم کنار مامانم پیدا کردم، سریع دنبال سرنخ رفت.
از اون موقع، هم توی کار و هم خونه کمک حالم بود.
این روزا خیلی کلافه بودم. دلم میخواست به دو سال پیش برگردم. اینکه چقدر خانواده خوشبختی بودیم
با برداشتن پاکت سیگار، یک نخ برمی‌دارم و با فندک طرح گل رز، روشن می‌کنم و پک محکمی می‌زنم.
نمیدونم، کی دست به سیگار بردم. اما با هر بار کشیدن هر نخ، آروم میشم ولی آرامشی که من می‌خوام، ندارم.
متوجه‌ی گذر زمان نشده بودم. در اتاقم باز شد و سیاوش با قیافه جمع شده، وارد اتاقم شد.
سیاوش همون‌طور که اخم کرده بود: بسه دیگه دلربا. کل اتاق پر دود سیگار شده.
وقتی دید محلش نمید‌دم و توی فکر هستم، نخی که داشتم می‌کشیدم رو از دستم کشید و زیر پاهاش، له کرد.
به سمت پنجره های اتاق رفت و در بالکن و پنجره های اتاق باز کرد.
سیاوش: خفه نشدی؟!
- بزار توی حال خودم باشم
سیاوش عصبی شد و به طرف اومد بازوهامو محکم گرفت و با داد: اینه چه وضعیه دلربا؟ میفهمی داری با خودت چیکار می‌کنی؟ اینجوری میخوای قوی بمونی؟هان؟!
کلمه آخرش با داد گفت باعث شد چشمام ببندم. بازوهام رها کرد و با کلافگی و عصبانیت دستی به موهاش کشید.
- من خوبم فقط...
وسط حرفم پرید و با عصبانیت ادامه داد:
- بس کن دلربا. حالا که به هدفت داری نزدیک میشی، بهتره این حالت جمع و جور کنی و به هدفت فکر کنی.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین