جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [هزارتوی سرخ] اثر «yeganeh2025 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط FROSTBITE با نام [هزارتوی سرخ] اثر «yeganeh2025 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 759 بازدید, 13 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هزارتوی سرخ] اثر «yeganeh2025 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع FROSTBITE
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط FROSTBITE
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,868
9,096
مدال‌ها
4
نام رمان: هزارتوی سرخ
نام نویسنده: yeganeh2025
ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه
گپ نظارت (۷)S.O.W
خلاصه:
در شب تولد، صدای شادمانی به فریاد بدل می‌شود.
دختری با گذشته‌ای رنگی، در یک لحظه خاکستری می‌شود.
فرار از وطن، فرار از خاطره، اما نه از حقیقت.
بازگشت با قلبی یخ‌زده و چشمانی که فقط انتقام را می‌بینند.
اما قاتل، همیشه همان کسی نیست که فکر می‌کنی.
عشق، گاهی نقاب نفرت است و نفرت، گاهی راهی به عشق.
رازهایی که با هر پرده‌برداری، گذشته را دوباره زنده می‌کنند.
در بازی انتقام، مهره‌ها جابه‌جا می‌شوند و دل‌ها به بند کشیده می‌شوند.
و در پایان، شاید آرامش از دل خون و عشق سر برآورد... .
مقدمه:
حس می‌کنم گم شدم؛ یه جایی میون این آدما، خودم رو گم کردم!
اون دختر شاد رو از من دزدیدن و یه دختر عصبی و پر از حس پوچی بهم دادن. منی که به همه‌چیز گیر می‌دادم و همه‌چیز واسم مهم بود.
منی که همه‌ی آدم‌های دورم واسم مهم بودن؛ منی که هیچ‌وقت نمی‌دونستم اندوه چیه!
خیلی وقته خودم رو میان دردها از دست دادم.دنبال یه آدمم که حتی از سکوتم، دردم رو بفهمه.
کسی که شادی‌م رو دزدید، فقط یه سایه نبود؛
ردِ پاش روی خاطراتم مونده، مثل یه جرم بی‌دلیل که هیچ‌وقت کشف نشد... .
 
آخرین ویرایش:

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
8,875
15,345
مدال‌ها
8
1000017856.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,868
9,096
مدال‌ها
4
مقدمه:
حس می‌کنم گم شدم؛ یه جایی میون این آدما، خودم رو گم کردم!
اون دختر شاد رو از من دزدیدن و یه دختر عصبی و پر از حس پوچی بهم دادن.
منی که به همه‌چیز گیر می‌دادم و همه‌چیز واسم مهم بود.
منی که همه‌ی آدم‌های دورم واسم مهم بودن؛ منی که هیچ‌وقت نمی‌دونستم اندوه چیه!
خیلی وقته خودم رو میان دردها از دست دادم.
دنبال یه آدمم که حتی از سکوتم، دردم رو بفهمه.
کسی که شادی‌م رو دزدید، فقط یه سایه نبود؛
ردِ پاش روی خاطراتم مونده، مثل یه جرم بی‌دلیل که هیچ‌وقت کشف نشد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,868
9,096
مدال‌ها
4
پارت 1
همون‌طور که نگاهم به سنگ قبرهای مامانم و خواهرم بود، سیگارم رو که تمام شده‌بود؛ زیر پام له کردم.
- هنوز شعله‌های آتش زیر خاکستر روشن هستند، مهناز جون.
بغض توی گلوم سنگینی می‌کرد. با بستن چشمام، اشکی از چشمام ریخت. با صدای پر بغض گفتم:
- دلوین خواهری، دلم برای شوخی‌ها و خنده‌هات تنگ شده.
نمی‌دونم چند نخ سیگار کشیدم، اما با حس کردن لرزشی در جیب شلوارم، موبایلم رو درمیارم، به شماره نگاهی می‌ندازم و سرد جواب می‌دم :
- بله؟
سیاوش: پیداش کردم دختر.
پوزخندی می‌زنم. بالاخره تقاص پس میدی بهادر خان.
- اوکی.
سریع سوار موتور سوزوکی دویست قرمزم میشم و با سرعت به سمت خونه سیاوش حرکت می‌کنم.
زنگ خونشون رو می‌زنم. نگهبان در رو باز میکنه و بدون حرفی داخل عمارت میشم. به سمت اتاقش میرم و در اتاقش رو میزنم.
سیاوش: بیا تو.
- سلام. چی پیدا کردی؟
سیاوش: شرکت بهادر و خونش رو دارم. در حال حاضر بهادر مریضه و خونه‌ست و امور شرکت دست پسر بزرگش، کیارش، اداره میشه.
- خیلی خوبه.
سیاوش نگاهی بهم نگاهی نگران می‌ندازه: میخوای چیکار کنی؟
پوزخندی می‌زنم. همون‌طور که خونوادم نابود کرد، داغ خانواده به دل بهادر خان می‌ذارم.
- به پسرش نزدیک میشم.
سیاوش بهم نزدیک میشه. با دودلی میگه:

- دل‌ربا، مطمئنی؟
- آره.
سیاوش:
- کجا بودی؟
- پیش مهناز و دلوین بودم.
***

(فلش بک_تابستان 16 تیر ۹۸)
مهناز: د‌ل‌ربا، مگه بهت نگفتم از نرده سر نخور؟ ممکنه... .
باز می‌خواست بگه چرا از نرده سر خوردم و اومدم پایین. منم وسط حرف مامانم پریدم:
- مهناز جون، قربونت بشم، اینقدر حرص نخور.
تا خواست حرفی بزنه، منم بهونه‌ی دانشگاه رو جور کردم و سریع به طرف در خونه رفتم.
داره دیرم میشه، مهنازجون.
مهناز:

- دل‌ربا، عصری زود بیا. شب خونه‌باغ آقابزرگ مهمونی دعوتیم.
- باشه عزیزم، خدافظ.
سوار ماشین 206‌ آلبالویی دلوین شدم با سرعت به سمت دانشگاه حرکت کردم. بعد از چند ساعت تدریس استاد حسینی و تمرینی که داد، راهی خونه شدم.
هوا آفتابی بود و گرمای زیادی کلافه‌م کرده بود. با ریموت، درِ پارکینگ رو باز کردم و ماشین رو پارک کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,868
9,096
مدال‌ها
4
پارت 2
در خونه رو با سروصدا باز می‌کنم، حضورم رو اعلام می‌کنم:

- سلام اهالی، چطورین؟
مامانم از آشپزخونه بیرون اومد و با رویی خوش سلام کرد و حالم رو پرسید.
- خوبم قربونت بشم من! مهنازجون، دلوین و باباعلی کجان؟
مهناز:
- دلوین توی اتاقه، داره آماده میشه و پدرت هم بیرونه. برو آماده شو، دیر میشه.
- باشه عزیزم.
مهناز:
- لباست رو گذاشتم رو تخت، دخترم.
از پله‌ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم. تم اتاق من بنفش و سفید بود، ولی برعکس من، اتاق دلوین سفید و خاکستری روشن بود.
سریع رفتم، یک دوش سرسری گرفتم و لباس پرنسسی بلندی به رنگ سفید و صورتیِ ملایم، با سرشونه‌های توری‌کارشده، پوشیدم. آرایش مختصر و ساده‌ی دخترونه‌ای کردم و کفش‌های پاشنه‌ بلند سفیدم رو پوشیدم.
بعد از نگاهی که به خودم توی آینه انداختم، با لبخندی از اتاق خارج شدم. از پله‌ها پایین رفتم. دیدم که دلوین لباس ماکسیِ دخترونه‌‌ای به رنگ سرمه‌ای پوشیده و مامانم هم لباس ماکسیِ بلند زنونه‌ای به رنگ کرم پوشیده.
بابا: بریم، دیر شد.
سوار ماشین شدیم و بعد از نیم ساعت رسیدیم. بعد از اینکه وارد باغ شدیم، مانتو و شالم رو به خدمتکار دادم.
صدای موسیقی و مهمون‌های زیادی داخل باغ بود.
بابا که همین اول، مستقیم پیش عمو رضا و عمو محمد رفت. من و مامان و دلوین هم در یک جای خلوت نشستیم.
بعد از چند دقیقه، دخترخاله‌‌م زهرا به همراه دوتا دخترعمه‌های نچسب، روژان و روژین و دخترعمو رزا به سمت ما اومدن و بعد از احوال‌پرسی، من و دلوین رو از سر جامون بلند کردن و به یک گوشه‌ی خلوت مجلس رفتیم و دور هم نشستیم.
زهرا لباس پوشیده و بلند خاکستری پوشیده بود. چهره‌‌ی ساده‌ای داره، اما خیلی مهربون و معصومه. 22 سالشه و داره پرستاری می‌خونه.
روژین لباسی نسبتاً چسبان و کوتاه با رنگ نارنجی پوشیده‌بود. چهره‌ی ساده‌ای داره، اما با لب‌های‌ پروتزشده و موهای رنگ‌شده، نمی‌‌تونستم بگم که ساده‌ست. 23 سالشه و داره معماری می‌خونه و توی شرکت پدرش کار می‌کنه. روژان لباس ماکسی تنگ و بلندی به رنگ طلایی پوشیده‌بود و برعکس خواهرش، موهاش رو فر درشت کرده‌بود به همراه آرایش غلیظی که سنش رو بالاتر برده‌بود. 24 سالشه و عکاسی کار می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,868
9,096
مدال‌ها
4
پارت 3
دخترعمو رزا، لباس سبز یشمی بلندی پوشیده بود. چهره‌ای نرمال داشت، اما خیلی مغرور بود! نوزده‌ سالشه و تازه در رشته‌ی حقوق در دانشگاه قبول شده.
در جمع دخترخاله و دخترعمو و عمه‌هایم بودم؛ غرق حرف‌ها و شیطنت‌هایشان بودم، بی‌آنکه حواسم باشد شب چه رنگی دارد... .
زهرا از خاطره‌ای بانمک تعریف می‌کرد و همه، غرق خنده‌هایمان بودیم. بی‌دغدغه و بی‌خبر، همراهشان گاهی می‌خندیدم و بیشتر به شوخی‌های میان خودشان گوش می‌دادم.
حتى فکرش را هم نمی‌کردم که امشب قرار هست برای من، عجیب‌ترین شب دنیا باشد.
تمام نگاهم به شوخی‌های روژین و روژان بود، یا این‌که دلوین چطور بی‌صدا آهنگی را زیر لب زمزمه می‌کند.
ناگهان، در میانه‌ی قهقهه‌ها و همهمه‌ی دخترها و مهمانان، صدای موسیقی تغییر کرد و همه یک‌دفعه ساکت شدند. حس کردم سکوتی معنادار در فضای جمع به وجود آمده و اصلا متوجه نشدم چرا یهو همه نگاهم کردند.
ذهنم هنوز درگیر حرف قبلی زهرا بود، که صدای قدم‌هایی را از پشت سرم شنیدم.
وقتی برگشتم، دیدم که مادرم با لبخند و چشم‌هایی که از هیجان برق می‌زد، درحالی‌که بین دست‌هایش کیک بزرگی با شمع‌های روشن بود، به همراه دلوین به سمتم آمدند.
همه‌ی مهمانان با ذوق، جیغ‌کشان و دست‌زنان بلند شدند و من فقط ایستاده‌بودم و نگاهشان می‌کردم.
حتی فکرش را هم نمی‌کردم که امشب تولدم باشد. از هیجان، قلبم تندتند می‌زد و نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم؟ مانده‌‌ بودم چه بگویم، چون واقعاً غافل‌گیر شده‌بودم!
شمع‌ها را نگاه کردم که نور لرزان‌شان فضای کوچک جمع ما را روشن کرده‌بود. صدای تبریک مهمانان، بغل‌های سرد و گرم، همراه با شوخی‌هایشان باعث دل‌گرمی‌ من شد.
با شمارش معکوس جمع، چشم‌هایم را بستم و با اتمام شمارش، شمع‌های روی کیک تولدم را فوت کردم.
با فوت کردن شمع‌ها، صدای جیغ و صدای بلند آهنگ در هم آمیخت. در آن شلوغی جمع، برای اولین‌بار حس کردم انگار واقعاً دوستم دارند!
آن شب، من واقعاً سوپرایز شدم و چه شوک عجیبی بود وقتی یک‌نفر بی‌دلیل، لحظه‌‌ی خوشی را با یک کیک و آرزوهای بی‌خبرانه، رنگی می‌کند.
زهرا به سمتم آمد. تا خواست در گوشم چیزی بگوید، یک‌دفعه برق‌های باغ خاموش شدند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,868
9,096
مدال‌ها
4
پارت 4
برق‌های کل باغ و عمارت خاموش شد. یهو همهمه‌ی مهمان‌ها خوابید و سکوت عجیبی ایجاد شد.
همش فکر می‌کردم این هم جزئی از سوپرایز تولد من است، اما ته وجودم حس خوبی به این شب نداشتم.
توی افکارم غرق شده‌بودم و حتی متوجه نشدم زهرا پیشم نیست. صدای مامانم را شنیدم:
_ احتمالا فیوز پریده، میرم چک کنم.
بعد از مامان، صدای دلوین رو شنیدم:
_ منم میام.
هرکدام از مهمانان، حتی من، چراغ گوشی‌هایمان را روشن کرده‌بودیم که باعث می‌شد فضای تاریک کمی روشن شود.
یکدفعه، صدای جیغ بلندی همراه صدای تیراندازی شنیدم. از نگرانی و ترسی که توی وجودم بود، به طرف صدای جیغی که شنیده بودم، رفتم.
کاش هیچوقت با این صحنه روبرو نشده‌بودم. با دیدن تن زخمی مامان و خواهرم که غرق در خون بودند، جیغ بلندی از سر شوک کشیدم.
باورم نمی‌شد امشب یعنی شب تولدم، مامانم و خواهرم با تنی پر از خون دیده باشم.
کاش تنهایشان نمی‌گذاشتم و من هم همراهشان می‌رفتم. به سمت مامان رفتم، با هر قدم اشک‌هایم می‌ریخت.
وقتی رسیدم، با زانوهایم به زمین افتادم و دیدم که یک تیر به قلب مامانم برخورد کرده‌است. نمی‌توانستم باور کنم. با بغض و گریه داد زدم:
- نه، نه! خدایا نه!
صورت مامانم را درون دست‌هایم گرفتم و با بغضی که داشتم به چشمان بسته‌اش نگاهی انداختم و با صدای آرام گفتم:
ـ مامان... مهنازجونم! (اشک‌هایم می‌ریخت) توروخدا چشمات رو باز کن.
وقتی‌ که هیچ جوابی از طرف مامانم نشنیدم، با گریه به طرف دلوین رفتم و دیدم که تیری به وسط پیشانی‌اش خورده‌است.
- دلوین، بلند شو! بگو همه‌ی این‌ها شوخی بود.
بلند شدم و همان‌طور که نگاهشان می‌کردم، چشمم به یک انگشتر، در کنار دست چپ مادرم افتاد.
سریع برداشتمش و آن را درون مشتم نگه داشتم. همان‌طور نشسته بودم و گریه می‌کردم که پدرم آمد و با تعجب پرسید:
با گریه فقط نگاهش کردم. پدرم هم مثل من شوکه شده‌بود. حالم خوب نبود!
پدر با تلفنش تماسی گرفت و به سمت من برگشت؛ صدایم کرد:
- دل‌ربا، بهتره بریم. آمبولانس خبر کردم.
هنوز نگاهم به مامان و خواهرم بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم. به‌ زور پدر بلند شدم و از پشت باغ به سمت حیاط اصلی رفتیم.
یک‌سری از مهمان‌ها رفته‌بودند و فقط من و پدر، درون آن جمع تنها بودیم. صدای آژیر ماشین آمبولانس و پلیس را نمی‌توانستم تحمل کنم.
بغل پدر نشسته‌بودم و گریه می‌کردم.
آمبولانس داخل شد. مادر و خواهرم را به همراه برانکارد و روپوش سفیدی که رویشان انداخته‌بودند، بردند. پلیس بعد از بررسی‌ها، با من و پدرم صحبت کرد و من هر چه که شنیده و دیده‌بودم را گفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,868
9,096
مدال‌ها
4
پارت 5
***
(زمان حال)
سیاوش، نخ سیگارش رو روشن می‌کنه. تکیه‌ای به میز کارش میده.

درحالی که توی فکر هست،نگاهی بهم می‌ندازه : - میشه بدون اطلاع به من، جایی نری؟
- باشه. من میرم استراحت کنم.
سری تکون داد و از اتاقش بیرون رفتم. وارد اتاقم با تم خاکستری پررنگ و خاکستری کم‌رنگ شدم.
بعد از یک دوش، لباس‌هام رو پوشیدم و روی تختم دراز کشیدم.
سیاوش نه‌تنها دوستم بود، بلکه حامی و برادرم هم بود. سیاوش 32 سالشه ، نه پدری و نه مادری داره و تنها از خانواده‌اش خواهر کوچک‌ترش، سارا هست. سارا 28 سالشه و پرستار بخش کودکان هست.
تنها کسی که توی این یک‌سال کمکم کرد، سیاوش بود. هر چند سارا هم مثل برادرش، تکیه‌گاه برای تنهایی‌های من بود.
دو هفته بعد از فوت مامان و خواهرم، خبر ازدواج پدرم شنیدم. بیشتر از قبل داغون شدم.
توان مقابله با پدرم و حوصله‌ی اون خونه رو نداشتم.
تصمیم گرفتم برای همیشه برم. برای همین با گرفتن یک بلیت برای دبی، رفتم.
با سیاوش، در شرکتی که کار می‌کردم، آشنا شدم. من طراح شرکت و سیاوش رئیس شرکت بود.
زمانی‌که حال داغونم رو دید و با داستان زندگیم آشنا شد، کمکم کرد.
هنوز برای من سؤاله که چرا سیاوش داره بهم کمک می‌کنه؟
وقتی انگشتری که پیدا کرده بودم، نشونش دادم و گفتم کنار مامانم پیدا کردم، سریع دنبال سرنخ رفت.
از اون موقع، هم توی کار و هم خونه کمک‌حالم بود.
این روزا خیلی کلافه بودم. دلم می‌خواست به دو سال پیش برگردم. اینکه چقدر خانواده‌ی خوشبختی بودیم.
با برداشتن پاکت سیگار، یک نخ برمی‌دارم و با فندک طرح گل رز، روشن می‌کنم و پک محکمی می‌زنم.
نمی‌دونم کی دست به سیگار بردم؛ اما با هر بار کشیدن هر نخ، آروم میشم، ولی اون آرامشی رو که من می‌خوام، ندارم.
متوجه‌ی گذر زمان نشده‌بودم. در اتاقم باز شد و سیاوش با قیافه‌ای جمع‌شده وارد اتاقم شد.
سیاوش همون‌طور که اخم کرده‌بود، گفت:
- بسه دیگه دل‌ربا!

کل اتاق پر دود سیگار شده.
وقتی دید محلش نمیدم و توی فکر هستم، نخی که داشتم می‌کشیدم رو از دستم کشید و زیر پاهاش له کرد
به سمت پنجره‌های اتاق رفت و در بالکن و پنجره‌های اتاق رو باز کرد.
سیاوش:
- خفه نشدی؟!
- بذار توی حال خودم باشم.
سیاوش عصبی شد و به طرفم اومد، بازوهام رو محکم گرفت و با داد گفت:
- این چه وضعیه دل‌ربا؟

می‌فهمی داری با خودت چیکار می‌کنی؟ این‌جوری می‌خوای قوی بمونی؟ هان؟!
کلمه‌ی آخرش رو با داد گفت که باعث شد چشم‌هام رو ببندم. بازوهام رو رها کرد و با کلافگی و عصبانیت دستی به موهاش کشید.
- من خوبم، فقط... .
وسط حرفم پرید و با عصبانیت ادامه داد:
- بس کن دل‌ربا! حالا که به هدفت داری نزدیک میشی، بهتره این حالت رو جمع‌وجور کنی و به هدفت فکر کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,868
9,096
مدال‌ها
4
پارت 6
- باشه.
سیاوش، همون‌طور با اخم و عصبانیتش، نگاهی بهم می‌ندازه:
- فردا، به همراه مدارکی که بهت میدم، به شرکت کیارش برو.
با تعجب نگاهی به سیاوش می‌‌ندازم.
- چجوری؟!
سیاوش جدی میشه و همراه با اخم‌هاش ادامه میده:
- به کمک یکی از دوست‌هام، تونستم کاری کنم که فردا بری مصاحبه. وقتی رفتی اونجا، هیچ اسمی از من نمی‌بری!
- باشه.
نگاهی بهم می‌ندازه و ادامه میده:
- درضمن، تیپ رسمی بزن.
- خیلی خب، باشه.
سیاوش به طرف در اتاق رفت:
- تا پنج‌دقیقه‌ دیگه، پایین منتظرتم.
وقتی رفت، بلند شدم و صورتم رو آب زدم. از اتاقم خارج شدم و برای شام، پایین رفتم.
سیاوش و سارا نشسته‌بودن. روی صندلی کنار سیاوش نشستم.
بدون هیچ حرفی مشغول غذا خوردن بودم. سارا از کارش می‌گفت و من، تمام فکرم برای فردا بود.
سارا، متوجه فکر مشغولی من شد و با لحن شوخی ادامه داد:
- آی دلی، نکنه دلدار اومده و دلت رو تصاحب کرده؟!
- نه عزیزم‌، فردا مصاحبه‌ی کاری دارم.
سارا از قضیه‌ی زندگی من هم خبر داشت.
سارا جدی شد:
- می‌دونم تو می‌تونی از پس این هم بربیای.
- ممنونم عزیزم.
بعد از شام، به اتاقم رفتم. بعد از چک کردن گوشیم و سر زنگ گذاشتن، خوابیدم‌.
***
(سیاوش)
بعد از شام، دل‌ربا به اتاقش رفت.
سارا: سیاوش، تو به دل‌ربا حسی داری؟
اخم‌هام رو توی هم کشیدم. نمی‌خواستم کسی متوجه‌ حس درونیم بشه.
- چطور؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,868
9,096
مدال‌ها
4
پارت ۷
این فقط یه کلمه بود، ولی همه‌چی رو لو می‌داد. نباید می‌ذاشتم سارا چیزی بفهمه.
یه خنده‌ی مصنوعی زدم و گفتم: یعنی چی چطور؟ واسه چی همچین فکری کردی؟
سارا ابروش رو بالا انداخت:
- نمی‌دونم… نگاهت وقتی اسم دل‌ربا میاد، یه‌جوری می‌شه.

سعی کردم صدام عادی باشه: تو زیادی فیلم هندی می‌بینی! من حواسم به این چیزا نیست.
ولی دروغ گفته‌بودم؛ حواسم بود، خیلی هم بود... . اون‌قدر که حتی الان که دارم انکار می‌کنم، تصویر دل‌ربا جلوی چشم‌هامه.
سارا یه نگاه طولانی بهم کرد. شونش رو بالا انداخت:
- باشه… نمی‌پرسم دیگه. شب بخیر.
- شب‌ بخیر.
به سمت اتاقش رفت. در که بسته شد، نفس عمیقی کشیدم. انگار تمام این مدت، نفس حبس کرده‌بودم.
به صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. - لعنتی… چرا باید حتی اسمش هم قلبم رو بلرزونه؟ چرا باید درست وقتی همه‌چی این‌قدر خراب شده، اون بیاد تو زندگیم؟سمت حیاط رفتم. در بالکن رو باز کردم. هوای خنک شب به صورتم خورد. یه پاکت سیگار از جیبم درآوردم. یه نخ بیرون کشیدم. فندک رو که روشن کردم، شعله‌ش لرزید، مثل دل من... کام گرفتم و دود رو بیرون دادم. نگاهم سمت آسمون رفت؛ سیاهِ سیاه بود، مثل روزای من... .
هر پک سیگار، یه خاطره‌ی لعنتی رو زنده می‌کرد؛ صدای بابا، خنده‌های مامان بعد اون شب... .
اون شب لعنتی که همه‌چی تموم شد.
- منصور... یه روز، به‌خدا یه روز جواب تو رو میدم. قسم می‌خورم.
دود آخرین پک، تو تاریکی پخش شد. سیگار رو زیر پام خاموش کردم. هنوز داشتم می‌سوختم.
نگاه آخر رو به آسمون کردم و زیر لب گفتم: دل‌ربا… کاش بدونی… ولی نه، نمی‌تونم! نمی‌شه.
داخل خونه شدم. توی راهرو سکوت بود؛ صدای نفس‌هام می‌پیچید. در اتاقم رو بستم؛ لباسم رو درآوردم و روی صندلی انداختم. چراغ، کم‌نور بود. روی تخت ولو شدم. چشم‌هام سقف رو دید، ولی ذهنم هنوز توی حیاط بود؛ توی دود سیگار، توی چشم‌های دل‌ربا
- دل‌ربا اگه می‌فهمید، می‌موند؟ یا فرار می‌کرد؟ گوشی رو کنار بالشت گذاشتم. یه لحظه وسوسه شدم بهش پیام بدم. فقط بنویسم: «بیداری؟» ولی نذاشتم، الان نه. چشمم‌هام داغ شد.
نفسی عمیق کشیدم. بالشت بوی تلخی می‌داد؛ مثل روزهای من... .
زمزمه کردم: خدایا! من دیگه طاقت ندارم. چشم‌هام سنگین شد.
آخرین فکری که به ذهنم اومد این بود: «یه روز همه‌چی تموم میشه. یا من، یا منصور... .» و بعد تاریکی همه‌جا رو فرا گرفت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین