جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [هزارتوی سرخ] اثر «yeganeh2025 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط yeganeh2025 با نام [هزارتوی سرخ] اثر «yeganeh2025 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 411 بازدید, 11 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هزارتوی سرخ] اثر «yeganeh2025 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع yeganeh2025
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط yeganeh2025
موضوع نویسنده

yeganeh2025

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
Jul
450
1,136
مدال‌ها
2
پارت ۸
***
(دلربا)
صدای آلارم عین پتک خورد توی سرم. چشمامو وا کردم. نور کمِ صبح، از لای پرده توی اتاق افتاده بود.
یه نفس عمیق کشیدم، ولی انگار چیزی تو گلوم گیر کرده بود. امروز فرق داره… امروز اولین قدمه.
نشستم لبه‌ی تخت. موهام ریخته بود رو شونه‌هام. صاف، مشکی، مثل شب. یه دست کشیدم روشون.
همیشه همین‌قدر سنگین بودن. سمت آیینه رفتم. پوستم سفید بود، مثل همیشه. رژ کمرنگ، خط چشم باریک.
لازم نیست کسی فکر کنه دارم خودمو تحمیل می‌کنم. من اهل این کارا نیستم.
یه کم شالمو صاف کردم. مانتوی مشکی، ساده. همین خوبه. جلب توجه نمی‌خوام. نگاه آخر به چشمام. خاکستری.
همه می‌گن خاصه. به من چه؟ من از این رنگ، فقط سردی می‌گیرم. یه سردی که از همون شبی اومد که همه‌چی تموم شد… سرمو تکون دادم. «امروز دیگه خبری از اون دلربا نیست. امروز کسی رو می‌بینی که همه‌چی رو دست خودش گرفته.»
کیفمو برداشتم و به سمت در رفتم. کفشام صدای خشکی می‌داد روی سرامیک. تو ذهنم هزار تا فکر می‌چرخید: «هیچ اشتباهی نباید بکنم. هیچ کاری که عجیب به نظر بیاد. عادی، ولی مطمئن.»
وارد پارکینگ شدم. در ماشین جنسیس مشکی رو باز کردم و نشستم. چند لحظه فقط به داشبورد زل زدم.
«هیچی نیست، دلربا. فقط یه مصاحبه‌ست. مثل همه‌ی مصاحبه‌ها… ولی می‌دونی نیست. این یه قدم بزرگه.» استارت زدم. ماشین نرم روشن شد. موزیک پخش شد، آروم. ولی تو گوشم نبود. تو گوشم صدای خودم بود که می‌گفت: «باید طبیعی باشی. نه زیادی خشک، نه زیادی گرم. وسط. نه این‌طوری که فکر کنه داری نقش بازی می‌کنی.» رانندگی کردم. خیابون خلوت بود. نور خورشید رو فرمون افتاده بود.
یه نگاه تو آینه به خودم کردم. «همینه. همین صورت، همین نگاه. آروم، بدون لبخند الکی. نه زیادی جدی، نه زیادی شل.»
بالاخره رسیدم و ساختمون شرکت رادین جلو روم سبز شد. بزرگ، شیشه‌ای. یه لحظه نفس عمیق کشیدم. پیاده شدم.
صدای پاشنه‌هام تو محوطه پیچید. نگهبان جلو اومد: خانم، برای مصاحبه اومدین؟.
- بله.
- طبقه پنجم. اتاق منابع انسانی.
- ممنون.
در آسانسور باز شد. طبقه پنجم ساکت بود. چند تا صندلی کنار هم. سه نفر نشسته بودن. یکی پسره با کفشای خاکی، پاهاشو تکون می‌داد. یکی خانوم میانسال با دستای لرزون کیفشو گرفته بود. یکی دختر لاغر، هی با گوشیش بازی می‌کرد.
رفتم پیش منشی. گفتم: برای مصاحبه اومدم، دلربا شایسته.
اون سری تکون داد.
- چند دقیقه منتظر باشید.
نشستم. کیفمو روی پام گذاشتم. گوشیو درآوردم، ولی حتی بازشم نکردم. فقط یه نگاه به بقیه انداختم.
«همه‌شون استرس دارن. نفساشون لو می‌ده. من چرا ندارم؟ چون نمی‌خوام داشته باشم. چون اینجا برگشت نیست.»
ده دقیقه گذشت. منشی صدام کرد:
- خانم دلربا شایسته؟
- بله.
- بفرمایید داخل.
بلند شدم. یه لبخند محو زدم. قلبم تند نمی‌زد، ولی یه گرمایی تو قفسه سی*ن*ه‌م بود. در اتاق رو زدم.
صدای آروم ولی محکم اومد: بفرمایید.
 
موضوع نویسنده

yeganeh2025

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
Jul
450
1,136
مدال‌ها
2
پارت ۹
در رو باز کردم. اتاق بزرگ بود. یه پنجره‌ی بزرگ پشت میز، نور خورشید توی فضا پخش شده بود.
یه فرش طوسی وسط، یه میز بزرگ چوبی با خط‌های تیز. چند تا قاب روی دیوار. بوی ملایم قهوه تو هوا بود. و اون… کیارش. پشت میز، کت‌وشلوار طوسی، کراوات مشکی. موهاش مرتب، صورتش جدی. هیچ لبخندی. فقط یه نگاه ثابت که اومد تو چشمام و موند.
- سلام.
- سلام. بفرمایید.
روی یکی از صندلی های چرم مشکی نشستم. کیفمو روی پاهام گذاشتم. یه نفس عمیق کشیدم، ولی آروم.
نگاهم بهش بود، اما بی‌حاشیه. اون پرونده رو ورق می‌زد. چند لحظه فقط صدای ورق خوردن. بعد سرشو بلند کرد.
- شما دلربا شایسته هستید؟
- بله.
- چند سالتونه؟
- ۲۴
- خب… رزومه‌تون جالبه. ولی بگید چرا شرکت ما؟
یه لبخند خیلی کم‌رنگ زدم.
- چون این شرکت بهترینه. من دوست دارم جایی باشم که وقتی واسه چیزی وقت می‌ذاری، ارزش داشته باشه.
سرشو تکون داد. نگاهش جدی بود. چشمامو ازش برنداشتم. اون نگاهش روم قفل کرده بود.
بعد از یه ثانیه مکث ادامه داد:
- فکر می‌کنید برای این موقعیت مناسبید؟
- فکر نمی‌کنم. مطمئنم.
یه ابروش بالا رفت.
- این اعتمادبه‌نفس از کجا میاد؟
از این‌که وقتی کاری رو قبول می‌کنم، تا آخرش می‌رم. بدون عقب کشیدن.
بعد از یه مکث، دستاشو رو میز قفل کرد.
اینجا فشار زیاده و قوانین سفت و سخت داریم. مشکلی ندارید؟
- من مشکلی ندارم.
- مطمئنی می‌تونی؟
- صد درصد.
لبخند نزد، ولی نگاهش یه لحظه عوض شد.
- شما همیشه این‌قدر مستقیم حرف می‌زنید؟
یه ثانیه سکوت کردم، بعد گفتم: وقتی لازمه، آره.
- و وقتی لازم نیست؟
- سکوت می‌کنم.
بعد از یه مکث، صندلیشو عقب داد. پرونده رو بست.
- خب… به نظر می‌رسه حرفتون با عملتون یکیه. من از آدمایی خوشم میاد که دور نمی‌زنن.
یه نگاه کوتاه انداخت به پرونده، بعد دوباره نگام کرد.
- شما استخدام شدید.می‌تونید از فردا صبح، ساعت هشت شروع کنید. البته زیر نظر خودم.
یه لحظه دلم لرزید، ولی سریع کنترل کردم. گفتم: ممنون.
- امیدوارم انتخاب اشتباهی نکرده باشم.
- نخواهید کرد. میتونم برم؟
- بله
بلند شدم. کیفمو گرفتم. قبل از اینکه برم، یه نگاه کوتاه انداختم به اتاق. اون هنوز داشت نگام می‌کرد. در رو بستم.
راهرو ساکت بود. نفس عمیقی کشیدم. «مرحله‌ی اول تموم شد. حالا شروع می‌شه.»
وقتی برگشتم توی ماشین، با انگشتام محکم فرمونو گرفتم و برای چند ثانیه چشمام بستم.
«این فقط شروعشه. بقیه‌ش مهم‌تره. باید حواسم جمع باشه. هیچ اشتباهی، دلربا. هیچ اشتباهی.»
استارت زدم. موزیک روشن شد، ولی من صدایی نمی‌شنیدم جز صدای فکرام.
 
بالا پایین