جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [هزارتوی سرخ] اثر «yeganeh2025 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط FROSTBITE با نام [هزارتوی سرخ] اثر «yeganeh2025 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 724 بازدید, 13 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هزارتوی سرخ] اثر «yeganeh2025 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع FROSTBITE
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط FROSTBITE
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,868
9,080
مدال‌ها
4
پارت ۸
***
(دلربا)
صدای آلارم عین پتک توی سرم خورد. چشم‌هام رو وا کردم. نور کمِ صبح، از لای پرده توی اتاق افتاده‌بود.
یه نفس عمیق کشیدم، ولی انگار چیزی تو گلوم گیر کرده‌بود. امروز فرق داره… امروز اولین قدمه.
لبه‌ی تخت نشستم.موهام روی شونه‌هام ریخته‌بود؛ صاف و مشکی یه دست روشون کشیدم.
همیشه همین‌قدر سنگین بودن. سمت آیینه رفتم. پوستم سفید بود، مثل همیشه. رژ کمرنگ، خط چشم باریک.
لازم نیست کسی فکر کنه دارم خودم رو تحمیل می‌کنم؛ من اهل این کارها نیستم.
یه کم شالم رو صاف کردم. مانتوی مشکی و ساده، همین خوبه؛ چون من جلب‌ توجه نمی‌خوام. نگاه آخر رو به چشم‌های خاکستریم می‌‌ندازم.
همه می‌گن خاصه! به من چه؟ من از این رنگ، فقط سردی می‌گیرم. یه سردی که از همون شبی اومد که همه‌چی تموم شد… سرم رو تکون دادم.
- امروز دیگه از اون دلربا خبری نیست. امروز کسی رو می‌بینی که همه‌چی رو دست خودش گرفته.
کیفم رو برداشتم و به سمت در رفتم. کفش‌هام روی سرامیک صدای خشکی می‌داد. هزارتا فکر توی ذهنم می‌چرخید: «نباید هیچ اشتباهی بکنم. هرکاری که عجیب به نظر بیاد؛ عادی، ولی مطمئن.»
وارد پارکینگ شدم. در ماشین جنسیس مشکی رو باز کردم و نشستم. چند لحظه فقط به داشبورد زل زدم.
- دل‌ربا، هیچی نیست! فقط یه مصاحبه‌ست، مثل همه‌ی مصاحبه‌ها... ولی می‌دونی که نیست؛ این یه قدم بزرگه. استارت زدم و ماشین، نرم روشن شد. موزیک آروم پخش شد، ولی تو گوشم نبود. تو گوشم صدای خودم بود که می‌گفت: «باید طبیعی باشی! نه زیادی خشک و نه زیادی گرم؛ نه این‌طوری که فکر کنه داری نقش بازی می‌کنی.» رانندگی کردم. خیابون خلوت بود و نور خورشید روی فرمون افتاده‌بود.
توی آینه نگاهی به خودم انداختم.
- همینه! همین صورت، همین نگاه؛ آروم و بدون لبخند الکی. نه زیادی جدی، نه زیادی شل.
بالاخره رسیدم و ساختمون شرکت رادین جلوی راهم سبز شد. بزرگ و شیشه‌ای بود. یه لحظه نفسی عمیق کشیدم و پیاده شدم. صدای پاشنه‌هام توی محوطه پیچید.
نگهبان جلو اومد.
- خانم، برای مصاحبه اومدین؟
- بله.
- طبقه پنجم، اتاق منابع انسانی.
- ممنون.
در آسانسور باز شد.طبقه‌ی پنجم ساکت بود. روی چندتا صندلی کنار هم، سه‌نفر نشسته بودن؛ یه پسر با کفش‌های خاکی پاهاش رو تکون می‌داد و یه خانوم میان‌سال با دست‌های لرزون کیفش رو گرفته‌بود. یه دختر لاغر هم، هی با گوشیش بازی می‌کرد.
رفتم پیش منشی و گفتم: برای مصاحبه اومدم، دلربا شایسته.
اون سری تکون داد.
- چند دقیقه منتظر باشید.
نشستم و کیفم رو روی پام گذاشتم؛ گوشی رو درآوردم، ولی حتی بازش هم نکردم. فقط به بقیه نگاهی انداختم.
- همه‌شون استرس دارن و نفس‌هاشون این رو لو میده. چرا من ندارم؟ چون نمی‌خوام داشته باشم؛ چون اینجا راه برگشتی نیست.
ده دقیقه گذشت. منشی صدام کرد:
- خانم دلربا شایسته؟
- بله؟
- بفرمایید داخل.
بلند شدم و یه لبخند محو زدم. قلبم تند نمی‌زد، ولی یه گرمایی توی قفسه سی*ن*ه‌م بود. در اتاق رو زدم.
صدای آروم ولی محکم اومد:
- بفرمایید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,868
9,080
مدال‌ها
4
پارت ۹
در رو باز کردم. اتاق بزرگ بود و از یه پنجره‌ی بزرگ پشت میز، نور خورشید توی فضا پخش شده‌بود.
یه فرش‌ طوسی وسط و یه میز بزرگ‌ چوبی با خط‌های تیز روی‌‌ اون قرار گرفته‌بود. چندتا قاب روی دیوار بود. بوی ملایم قهوه توی هوا پخش شده‌بود. و اون، کیارش بود... . پشت میز با کت‌وشلوار طوسی و کراوات مشکی نشسته‌بود. موهاش مرتب و صورتش جدی بود! بدون هیچ لبخندی؛ فقط یه نگاه ثابت که اومد و توی چشم‌هام موند.
- سلام.
- سلام، بفرمایید.
روی یکی از صندلی‌های چرم مشکی نشستم. کیفم رو روی پاهام گذاشتم. یه نفس عمیق، ولی‌ آروم کشیدم.
نگاهم بهش بود، اما بی‌حاشیه. اون پرونده رو ورق می‌زد و چند لحظه فقط صدای ورق خوردن شنیده می‌شد؛ بعد سرش رو بلند کرد.
- شما دل‌ربا شایسته هستید؟
- بله.
- چند سالتونه؟
- ۲۴.
- خب، رزومه‌تون جالبه! ولی بگید چرا شرکت ما؟
یه لبخند خیلی کم‌رنگ زدم.
- چون این شرکت بهترینه! من دوست دارم جایی باشم که وقتی واسه چیزی وقت می‌ذاری، ارزش داشته باشه.
سرش رو تکون داد، ولی نگاهش جدی بود. چشم‌هام رو ازش برنداشتم و اون نگاهش رو روی من قفل کرده‌بود.
بعد از یه ثانیه مکث ادامه داد:
- فکر می‌کنید برای این موقعیت مناسبید؟
- فکر نمی‌کنم، مطمئنم.
یه ابروش بالا رفت.
- این اعتمادبه‌نفس از کجا میاد؟
از این‌که وقتی کاری رو قبول می‌کنم، تا آخرش میرم؛ بدون عقب کشیدن!
بعد از یه مکث، دست‌هاش رو روی میز قفل کرد.
اینجا فشار زیاده و قوانین سفت‌وسختی داریم. مشکلی ندارید؟
- من مشکلی ندارم.
- مطمئنی می‌تونی؟
- صددرصد.
لبخند نزد، ولی نگاهش یه لحظه عوض شد.
- شما همیشه این‌قدر مستقیم حرف می‌زنید؟
یه ثانیه سکوت کردم و بعد گفتم: وقتی لازمه، آره.
- و وقتی لازم نیست؟
- سکوت می‌کنم.
بعد از یه مکث،صندلیش رو عقب داد و پرونده رو بست.
- خب، به نظر می‌رسه حرفتون با عملتون یکیه. من از آدمایی خوشم میاد که دور نمی‌زنن.
یه نگاه کوتاه به پرونده انداخت و بعد دوباره نگاهم کرد.
- شما استخدام شدید و می‌تونید از فردا صبح، ساعت هشت شروع کنید؛ البته زیر نظر خودم.
یه لحظه دلم لرزید، ولی سریع کنترلش کردم و گفتم: ممنون.
- امیدوارم انتخاب اشتباهی نکرده باشم.
- اشتباه نکردید! می‌تونم برم؟
- بله
بلند شدم و کیفم رو گرفتم. قبل از این‌ که برم، یه نگاه کوتاه به اتاق انداختم. اون هنوز داشت نگاهم می‌کرد. در رو بستم.
راهرو ساکت بود. نفس عمیقی کشیدم.
- مرحله‌ی اول تموم شد؛ حالا بازی شروع میشه...
وقتی برگشتم توی ماشین، با انگشت‌هام محکم فرمون رو گرفتم و برای چند ثانیه چشم‌هام رو بستم.
- این فقط شروعشه... بقیه‌ش مهم‌تره و باید حواسم جمع باشه؛ هیچ اشتباهی نکن دل‌ربا! هیچ اشتباهی... .
استارت زدم. موزیک روشن شد، ولی من صدایی جز صدای فکرهام‌ نمی‌شنیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,868
9,080
مدال‌ها
4
پارت ۱۰

هیچوقت نفهمیدم چه‌طور شد که زندگی یک‌باره برگشت. انگار کسی وسط خنده‌هایم برق را کشید؛ همه‌چیز خاموش شد و دنیا در سکوت و تاریکی فرو رفت. یک روز خانه پر از خنده و بوی قورمه‌سبزی مامان بود؛ هر گوشه‌ی آشپزخانه و پذیرایی با عطر غذا و صداهای شاد زنده بود و حس امنیت و شادی را به من منتقل می‌کرد. اما همان شب، صدای تیر و جیغ، صحنه‌ای خونی و تاریک را جلوی چشمم آورد. مادرم و دلوین، آن طرف‌تر در تاریکی، از من گرفته شدند و دیگر هیچ چیز مثل قبل نبود.
هرچه فکر می‌کنم، هیچ جوابی برای چراها پیدا نمی‌کنم: چرا منصور این کار را کرد؟ چرا مامان و دلوین؟ و چرا من هنوز زنده مانده‌ام؟ هر چرایی که در سرم می‌چرخید، مثل میخی بود که آرام‌آرام در قلبم فرو می‌رفت و دردش را تمام وجودم حس می‌کرد.
هنوز وقتی چشم‌هایم را می‌بندم، تصویر مامان با لبخند مهربان و آرامش‌بخش او مقابل چشمانم ظاهر می‌شود؛ همان لبخندی که هنگام نوشیدن یک فنجان چای کنارم می‌نشست و از خاطرات دوران جوانی‌اش با شور و صمیمیت سخن می‌گفت.
دلوین که همیشه وسط حرف‌ها می‌پرید و با خنده و شوخی فضا را پر می‌کرد، حالا تنها سکوت جای خنده‌اش را پر کرده بود. در این سکوت، حس تنهایی و فقدان را عمیق‌تر از همیشه تجربه می‌کردم.
فرمان را محکم‌تر گرفتم، انگار می‌خواستم با فشار انگشتانم، کنترل ذهنم را پس بگیرم. اما ذهنم راه خودش را پیدا می‌کرد و هرچند تلاش می‌کردم، دوباره به همان مکان‌هایی می‌رفت که نمی‌خواستم.
در خیابان خلوتی که چراغ‌های ماشین گه‌گاه چشمک می‌زدند، تنها تصویر منصور و آن شب تاریک در ذهنم جولان می‌داد و هیچ چیز دیگری قادر به متوقف کردن آن نبود.
به خودم گفتم:
- یک روز، خیلی زود، جواب همه سوال‌هایم را ازت می‌گیرم و قبل از اینکه آخرین نفس‌هایت را بکشی، باید بدانی چرا این کار را می‌کنم.
این فکر، هم ترسناک بود و هم انرژی‌بخش، اما حس انتقام در من همانند آتشی درونم می‌سوخت و آرامشی که روزی داشتم را از من گرفته بود.
چراغ قرمز جلو باعث شد ماشین را آرام نگه دارم. صدای تیک‌تاک چراغ راهنما در سکوت ماشین با شدت تمام در گوشم می‌پیچید.
هر لحظه انتظار باز شدن دروازه‌ای به گذشته یا آینده را داشتم. دلم نمی‌خواست حتی یک لحظه به حالِ اکنون فکر کنم؛ بنابراین دوباره برگشتم به روزهایی که منصور فقط یک اسم دور بود و نه سایه‌ای سیاه که بر زندگی‌ام سنگینی می‌کرد.
یادم آمد تابستانی که همه با هم به شمال رفته بودیم. مامان کنار ساحل روسری‌اش را جمع کرده و با نسیم نرم دریا بازی می‌کرد، دلوین با پاهای خیس در آب موج می‌زد و من دوربین به دست از هر لحظه‌ی آن‌ها عکس می‌گرفتم. همان لحظه فکر می‌کردم زندگی همیشه همین‌طور خواهد بود و هیچ اتفاق هولناکی نمی‌تواند آن شادی‌های ساده و صمیمانه را از ما بگیرد.
چه ساده و خام بودم. چراغ سبز شد، اما حس می‌کردم هنوز میان همان خاطره‌ها گرفتارم.
با اکراه پا را روی پدال گذاشتم، اما چشم‌هایم پر از تصویرهایی بود که هرگز بازنمی‌گشتند. حتی بوی نمک دریا را حس می‌کردم، اما واقعیت این بود که تنها بوی پلاستیک داشبورد و ته‌مانده‌ی عطرم در ماشین پیچیده بود و هر تلاشی برای بازگرداندن آن لحظه‌ها بی‌ثمر بود.
بارها به خودم تشر زدم:
- دلربا، تمرکز کن. الان وقت ضعف نیست.
اما همزمان گوشه‌ای از قلبم التماس می‌کرد که همه چیز عادی شود. این درگیری میان زندگی عادی و انتقام، انگار دو نفر را درونم در نبردی بی‌پایان گرفتار کرده بود. دلم می‌خواست صبح با صدای مامان بیدار شوم که با مهربانی می‌گوید:
- پاشو، دیرت شد!
اما می‌دانستم آن صدا حالا فقط در خواب‌هایم وجود دارد و دیگر واقعی نیست.
دلم می‌خواست وقتی به خانه برمی‌گردم، دلوین با بی‌حوصلگی بپرسد:
- چی خریدی؟
اما حالا حتی وقتی در خانه را باز می‌کنم، تنها سکوت است که پاسخ من را می‌دهد. حس نبودشان هر گوشه‌ی خانه را پر کرده بود.
رسیدم به جاده‌ای که مستقیم به خانه می‌رفت. می‌توانستم بروم، دوش بگیرم، چیزی بخورم و تا شب روی تختم بمانم، اما احساسم می‌گفت هنوز کارم تمام نشده و مسیر انتقام باید ادامه یابد.
ناخودآگاه، پاشنه کفشم را کمی محکم‌تر روی پدال فشار دادم. این مسیر کوتاه برگشت، در ذهنم به راهی با دو انتها تبدیل شده بود؛ یکی خانه و دیگری جهنمی که منصور در آن گرفتار بود.
لحظه‌ای یاد آن شب افتادم؛ صدای تیر و جیغ، صحنه‌ای خونی و تاریک که آن‌طرف‌تر اتفاق افتاد و مادر و دلوین را از من گرفت. همه چیز در یک لحظه تمام شد و من ماندم و خاطراتی که دیگر نمی‌توانستند زنده شوند.
پیش خودم گفتم:
- قبل از اینکه منصور را بکشم، باید جواب همه چراها را بدانم؛ چرا این کار را کرد، چرا مامان، چرا دلوین، چرا من؟
از خیابان فرعی به اصلی می‌پیچیدم که گوشی‌ام زنگ خورد. وقتی اسم سیاوش را دیدم، ناخودآگاه ابروهایم در هم رفت؛ همیشه وقتی بی‌خبر زنگ می‌زد، یعنی موضوع مهمی در جریان بود.
جواب دادم: جان سیاوش؟
صدای جدی و بی‌حوصله‌اش پیچید:
– دلربا… فقط بیا. نمی‌توانم حالا توضیح بدهم، ولی مهم است.
– مگه چی شده؟
– بعد می‌گم، فقط بیا. مهمه.
یک لحظه پایم را از روی پدال برداشتم؛ حس کردم مسیرم دوباره تغییر می‌کند. چند ثانیه به دو راهی جلو خیره ماندم؛ یکی به سمت خانه و دیگری به سمت سیاوش. نفس عمیقی کشیدم و فرمون را سمت مسیر سیاوش چرخاندم، بی‌آنکه بدانم چه چیزی در انتظارم است.
این انتخاب، آغاز مرحله‌ای جدید از مسیر انتقام و حقیقت بود.
 
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,868
9,080
مدال‌ها
4
پارت ۱۱

ماشین رو کنار خیابون نگه داشتم. چراغ‌های زرد تیرهای برق یکی‌یکی روی شیشه‌ی جلو کشیده می‌شدن و عقب می‌رفتن. دستم روی فرمون بی‌حرکت موند. سیاوش اگه منو صدا زده بود، مطمئناً دلیل داشته. اون هیچ‌وقت وقتشو برای حرف بی‌ارزش تلف نمی‌کنه.
از ماشین پیاده شدم. هوا معمولی بود، نه گرم و نه خنک. فقط بوی خاک و بنزین توی دماغم پیچید. بی‌تفاوت از پله‌های باریک دفتر بالا رفتم. جلوی در که رسیدم، بدون مکث در زدم.
صدای سیاوش اومد:

– بیا تو.
در رو باز کردم. همون اتاق همیشگی؛ پر از برگه‌های پخش شده روی میزش و بوی سیگار بود. سیاوش پشت میز نشسته بود و زل زده بود به پوشه‌ای که جلوش باز بود.
– چی شده؟
روی یکی از صندلی‌های چرمی مشکی‌رنگ کنارش نشستم و کیفمو
روی پام گذاشتم .

به سیگار توی دستش پک دیگه‌ای زد و گفت:
– یه چیز پیدا کردم. نمی‌تونستم تلفنی بگم.
اخمام توی هم کشیدم و گفتم:

– خب؟
پوشه رو سمتم هل داد. چندتا برگه‌ی زردرنگ بود، شبیه پرینت حساب همراه اسم منصور با یه عدد بزرگ کنارش بود. چشم‌هام یه لحظه روش موند، بعد بی‌حرف منتظر توضیح سیاوش شدم.
سیاوش در حالی‌که سیگارشو توی جاسیگاری خاموش می‌کرد ادامه داد:

– تراکنش‌های منصوره؛ درست دو روز قبل از اون شب تولدت انتقال داده شده بود.
کمی اخم کردم، ولی هیچ واکنشی توی صورتم نیومد. آروم پرسیدم:
– پول برای کی رفته؟
– اسم یه شرکت واسطه‌ست. دنبال ردش هستم، ولی گم میشه.
به برگه‌ها نگاه کردم؛ صفرهاش هیچ حسی توی من بیدار نکرد. فقط یه سند بود و یه خط دیگه برای وصل شدن به بقیه‌ی راه من بود.
– خب، چجوری میشه پیدا کرد؟
سیاوش دست‌به‌سی*ن*ه شد. نگاهش سنگین بود.
– میشه از طریق یه نفر فهمید.
– خب اون شخص کیه؟
– کیارش.
هیچ تعجبی نکردم. پلکم حتی نپرید. فقط کمی مکث کردم، بعد گفتم:

– فکر نکنم اون چیزی بدونه.
– دقیقاً چون نمی‌دونه. وقتی خیال می‌کنی امنی، بی‌احتیاط می‌شی. ممکنه یه اسم بگه، یا وسط یه حرف ساده چیزی لو بده. همین برای ما کافیه.
صدام خشک بود:
– یعنی می‌خوای بیشتر برم توی کار و زندگیش؟!
– آره.
صندلی رو کمی عقب کشیدم. نگاهم روی برگه‌ها موند. توی ذهنم شروع کردم حساب کردن: اینکه چطور باید وارد زندگیش بشم، چقدر زمان لازمه و همه‌ی اینا هیچ‌کدومش سخت نبود.
سیاوش سیگار تازه‌ای روشن کرد و بعد از پکی که زد، دودش توی هوا پخش شد. با لحن جدی که داشت، ادامه داد:

– دلربا، این تنها راهی هست که به جواب سوال برسیم.
توی دلم گفتم:

– دلربا، اگه جواب چراهای زندگی‌تو می‌خوای، باید از همین مسیر بری.
پوشه رو بستم و روی میز، به سمت سیاوش هل دادم. صدام خونسرد بود، بی‌لرزش:

– باشه.
چشم‌هامو برای لحظه‌ای رویش بستم. نه برای آرامش، برای اینکه خودمو آماده کنم. بعد بلند شدم، بی‌هیچ حس خاصی… فقط با ذهنی پر از فکر و نقشه.
 
بالا پایین