yeganeh2025
سطح
0
مدیر آزمایشی تالار عکس و فیلم
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
- Jul
- 521
- 1,146
- مدالها
- 2
پارت ۸
***
(دلربا)
صدای آلارم عین پتک خورد توی سرم. چشمامو وا کردم. نور کمِ صبح، از لای پرده توی اتاق افتاده بود.
یه نفس عمیق کشیدم، ولی انگار چیزی تو گلوم گیر کرده بود. امروز فرق داره… امروز اولین قدمه.
نشستم لبهی تخت. موهام ریخته بود رو شونههام. صاف، مشکی، مثل شب. یه دست کشیدم روشون.
همیشه همینقدر سنگین بودن. سمت آیینه رفتم. پوستم سفید بود، مثل همیشه. رژ کمرنگ، خط چشم باریک.
لازم نیست کسی فکر کنه دارم خودمو تحمیل میکنم. من اهل این کارا نیستم.
یه کم شالمو صاف کردم. مانتوی مشکی، ساده. همین خوبه. جلب توجه نمیخوام. نگاه آخر به چشمام. خاکستری.
همه میگن خاصه. به من چه؟ من از این رنگ، فقط سردی میگیرم. یه سردی که از همون شبی اومد که همهچی تموم شد… سرمو تکون دادم. «امروز دیگه خبری از اون دلربا نیست. امروز کسی رو میبینی که همهچی رو دست خودش گرفته.»
کیفمو برداشتم و به سمت در رفتم. کفشام صدای خشکی میداد روی سرامیک. تو ذهنم هزار تا فکر میچرخید: «هیچ اشتباهی نباید بکنم. هیچ کاری که عجیب به نظر بیاد. عادی، ولی مطمئن.»
وارد پارکینگ شدم. در ماشین جنسیس مشکی رو باز کردم و نشستم. چند لحظه فقط به داشبورد زل زدم.
«هیچی نیست، دلربا. فقط یه مصاحبهست. مثل همهی مصاحبهها… ولی میدونی نیست. این یه قدم بزرگه.» استارت زدم. ماشین نرم روشن شد. موزیک پخش شد، آروم. ولی تو گوشم نبود. تو گوشم صدای خودم بود که میگفت: «باید طبیعی باشی. نه زیادی خشک، نه زیادی گرم. وسط. نه اینطوری که فکر کنه داری نقش بازی میکنی.» رانندگی کردم. خیابون خلوت بود. نور خورشید رو فرمون افتاده بود.
یه نگاه تو آینه به خودم کردم. «همینه. همین صورت، همین نگاه. آروم، بدون لبخند الکی. نه زیادی جدی، نه زیادی شل.»
بالاخره رسیدم و ساختمون شرکت رادین جلو روم سبز شد. بزرگ، شیشهای. یه لحظه نفس عمیق کشیدم. پیاده شدم.
صدای پاشنههام تو محوطه پیچید. نگهبان جلو اومد: خانم، برای مصاحبه اومدین؟.
- بله.
- طبقه پنجم. اتاق منابع انسانی.
- ممنون.
در آسانسور باز شد. طبقه پنجم ساکت بود. چند تا صندلی کنار هم. سه نفر نشسته بودن. یکی پسره با کفشای خاکی، پاهاشو تکون میداد. یکی خانوم میانسال با دستای لرزون کیفشو گرفته بود. یکی دختر لاغر، هی با گوشیش بازی میکرد.
رفتم پیش منشی. گفتم: برای مصاحبه اومدم، دلربا شایسته.
اون سری تکون داد.
- چند دقیقه منتظر باشید.
نشستم. کیفمو روی پام گذاشتم. گوشیو درآوردم، ولی حتی بازشم نکردم. فقط یه نگاه به بقیه انداختم.
«همهشون استرس دارن. نفساشون لو میده. من چرا ندارم؟ چون نمیخوام داشته باشم. چون اینجا برگشت نیست.»
ده دقیقه گذشت. منشی صدام کرد:
- خانم دلربا شایسته؟
- بله.
- بفرمایید داخل.
بلند شدم. یه لبخند محو زدم. قلبم تند نمیزد، ولی یه گرمایی تو قفسه سی*ن*هم بود. در اتاق رو زدم.
صدای آروم ولی محکم اومد: بفرمایید.
***
(دلربا)
صدای آلارم عین پتک خورد توی سرم. چشمامو وا کردم. نور کمِ صبح، از لای پرده توی اتاق افتاده بود.
یه نفس عمیق کشیدم، ولی انگار چیزی تو گلوم گیر کرده بود. امروز فرق داره… امروز اولین قدمه.
نشستم لبهی تخت. موهام ریخته بود رو شونههام. صاف، مشکی، مثل شب. یه دست کشیدم روشون.
همیشه همینقدر سنگین بودن. سمت آیینه رفتم. پوستم سفید بود، مثل همیشه. رژ کمرنگ، خط چشم باریک.
لازم نیست کسی فکر کنه دارم خودمو تحمیل میکنم. من اهل این کارا نیستم.
یه کم شالمو صاف کردم. مانتوی مشکی، ساده. همین خوبه. جلب توجه نمیخوام. نگاه آخر به چشمام. خاکستری.
همه میگن خاصه. به من چه؟ من از این رنگ، فقط سردی میگیرم. یه سردی که از همون شبی اومد که همهچی تموم شد… سرمو تکون دادم. «امروز دیگه خبری از اون دلربا نیست. امروز کسی رو میبینی که همهچی رو دست خودش گرفته.»
کیفمو برداشتم و به سمت در رفتم. کفشام صدای خشکی میداد روی سرامیک. تو ذهنم هزار تا فکر میچرخید: «هیچ اشتباهی نباید بکنم. هیچ کاری که عجیب به نظر بیاد. عادی، ولی مطمئن.»
وارد پارکینگ شدم. در ماشین جنسیس مشکی رو باز کردم و نشستم. چند لحظه فقط به داشبورد زل زدم.
«هیچی نیست، دلربا. فقط یه مصاحبهست. مثل همهی مصاحبهها… ولی میدونی نیست. این یه قدم بزرگه.» استارت زدم. ماشین نرم روشن شد. موزیک پخش شد، آروم. ولی تو گوشم نبود. تو گوشم صدای خودم بود که میگفت: «باید طبیعی باشی. نه زیادی خشک، نه زیادی گرم. وسط. نه اینطوری که فکر کنه داری نقش بازی میکنی.» رانندگی کردم. خیابون خلوت بود. نور خورشید رو فرمون افتاده بود.
یه نگاه تو آینه به خودم کردم. «همینه. همین صورت، همین نگاه. آروم، بدون لبخند الکی. نه زیادی جدی، نه زیادی شل.»
بالاخره رسیدم و ساختمون شرکت رادین جلو روم سبز شد. بزرگ، شیشهای. یه لحظه نفس عمیق کشیدم. پیاده شدم.
صدای پاشنههام تو محوطه پیچید. نگهبان جلو اومد: خانم، برای مصاحبه اومدین؟.
- بله.
- طبقه پنجم. اتاق منابع انسانی.
- ممنون.
در آسانسور باز شد. طبقه پنجم ساکت بود. چند تا صندلی کنار هم. سه نفر نشسته بودن. یکی پسره با کفشای خاکی، پاهاشو تکون میداد. یکی خانوم میانسال با دستای لرزون کیفشو گرفته بود. یکی دختر لاغر، هی با گوشیش بازی میکرد.
رفتم پیش منشی. گفتم: برای مصاحبه اومدم، دلربا شایسته.
اون سری تکون داد.
- چند دقیقه منتظر باشید.
نشستم. کیفمو روی پام گذاشتم. گوشیو درآوردم، ولی حتی بازشم نکردم. فقط یه نگاه به بقیه انداختم.
«همهشون استرس دارن. نفساشون لو میده. من چرا ندارم؟ چون نمیخوام داشته باشم. چون اینجا برگشت نیست.»
ده دقیقه گذشت. منشی صدام کرد:
- خانم دلربا شایسته؟
- بله.
- بفرمایید داخل.
بلند شدم. یه لبخند محو زدم. قلبم تند نمیزد، ولی یه گرمایی تو قفسه سی*ن*هم بود. در اتاق رو زدم.
صدای آروم ولی محکم اومد: بفرمایید.