جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هزارتوی مه] اثر «هاوژین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هاوژین فتحی با نام [هزارتوی مه] اثر «هاوژین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 146 بازدید, 7 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هزارتوی مه] اثر «هاوژین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هاوژین فتحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هاوژین فتحی
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
79
مدال‌ها
2
عنوان: هزارتوی مه
ژانر: معمایی، جنایی، روان‌شناختی
نام نویسنده: هاوژین فتحی
گپ نظارت (1) S.O.W
خلاصه:
در شهری که مه، مرز بین واقعیت و جنون را بلعیده، مردی سرد و خاموش، درگیر پرونده‌ای می‌شود که با هر جسد، انگار تکه‌ای از خودش دفن می‌شود.
پیام‌هایی که خون را زمزمه می‌کنند، قربانی‌هایی که تنها چشم دارند برای دیدن، و زنی که قرار نبود زنده بماند...
در این بازی، قاتل شاید هیچ‌وقت پا به صحنه نگذارد.
و شاید، بدترین حقیقت آن‌قدر نزدیک باشد که هر روز در آینه تکرار شود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,792
15,526
مدال‌ها
6
1000015672.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
79
مدال‌ها
2
📌 عنوان:
هزارتوی مه اثر

📌 ژانر:
معمایی | جنایی | روانشناختی

📌 نویسنده:
هاوژین فتحی

📌 خلاصه:
وقتی اولین جسد در مهِ خفه‌کننده‌ی شهر پیدا شد، همه فکر کردند با یک قاتل روانی طرفند.
اما هیچ‌ک.س نمی‌دانست بازی بزرگ‌تری در جریان است؛ بازی‌ای که قربانی‌ها تنها بخشی از آن‌اند… و مجریِ نقشه، شاید در دل پلیس پنهان شده باشد.
در شهری که مه، حقیقت را می‌پوشاند، تنها یک چیز روشن است: قاتل، نزدیک‌تر از چیزی‌ست که فکرش را می‌کنی...

📌 مقدمه:
در مه، همیشه چیزی پنهان است...
گاهی یک جسد، گاهی یک راز، و گاهی... خودِ تو.
میان سایه‌های شب، آن‌چه دیده می‌شود همیشه حقیقت نیست؛
و آن‌چه حقیقت دارد، همیشه دیده نمی‌شود.
مراقب باش،
هزارتوی مه، راه خروج ندارد.

📌 پارت اول – فصل اول: مه آغاز می‌شود

صدای زنگ تلفن مثل شلیک گلوله‌ای در اتاق نیمه‌تاریک پیچید. نه صدای باران بود، نه صدای پای کسی؛ فقط همان زنگ… خشک، بی‌روح، و دقیق.
رادوین کنار پنجره‌ای ایستاده بود که شیشه‌اش از سرما بخار گرفته بود. نگاهش ثابت مانده بود روی خیابانی که در مه غرق شده بود. هیچ‌چیز دیده نمی‌شد. حتی خودش هم دیگر به سختی خودش را می‌دید.

گوشی را برداشت. صدای آن‌طرف خط، بدون سلام، گفت:
– قربانی سوم… پیدا شد. انبار متروکه‌ی ایستگاه جنوب… مثل قبلی‌ها. چشم‌ها باز، دهان بسته… و روکش سفید روی صورت.

سکوت. نه سؤالی، نه واکنشی. فقط صدای نفس کشیدن‌های کند رادوین که مثل ضربه‌های سنگ به دیوار مغز خودش می‌کوبید.

او سه شب بود نخوابیده بود. سه شب بود که در همان کوچه‌های سرد، روی جسدهایی خم شده بود که چیزی نمی‌گفتند، اما خیلی چیزها را پنهان می‌کردند.

قتل سوم یعنی نظم دارد. یعنی کسی دارد بازی می‌کند.
و رادوین، خوب بازی را بلد بود. اما این بازی فرق داشت... شخصی بود.
کاپشن چرمی‌اش را برداشت. دست چپش آرام رفت سمت کشوی میز، اسلحه‌اش را بیرون آورد و انگشتش را روی ماشه کشید. نه برای اینکه تیر بخورد، بلکه برای اینکه مطمئن شود هنوز زنده است.
ساعت را نگاه نکرد. نیازی نبود.
برای رادوین زمان از سال‌ها پیش، وقتی هنوز خورشید طلوع می‌کرد، مرده بود.

مه پایین‌تر آمده بود. در را بست. نه خداحافظی کرد، نه یادداشتی گذاشت. فقط رفت.
درست مثل همه چیزهایی که هیچ‌وقت نیامده بودند، اما همیشه از دست می‌رفتند.
قدم گذاشت به خیابان، در دل مه، در دل بی‌رحمی.
و این بار... صدایی در ذهنش گفت:
– تو دنبال قاتل نمی‌گردی، رادوین... داری خودت رو می‌کُشی، ذره‌ذره، بی‌هیچ خون‌ریزی.

هوای ایستگاه جنوب خفه‌کننده بود. نه فقط از رطوبت مه، بلکه از چیزی عمیق‌تر.
همان چیزی که وقتی پا روی صحنه‌ی قتل می‌گذاری، تو را در چنگ می‌گیرد.
بوی فلز، بوی خاک نم‌خورده، بوی بدن بی‌جان.
رادوین آرام از پله‌های پوسیده‌ی سکو پایین رفت. هیچ‌ک.س به او سلام نکرد. هیچ‌ک.س هم انتظار نداشت او پاسخ بدهد. سردی‌اش مثل یک بیماری واگیردار، پیش از ورودش وارد هر فضا می‌شد.
سرهنگ گفت:
– دقیقاً مثل قبلی‌ها. چشم‌ها باز، دهان بسته. انگار داره با یه نظم خاص پیش می‌ره.

رادوین بدون نگاه به جسد، به سقف زل زد. نور لرزان لامپ‌های فلورسنت انبار روی زمین لکه می‌زد، اما یک گوشه تاریک بود. همیشه یک گوشه تاریک هست، و همیشه حقیقت از همان‌جا نگاهت می‌کند.
با دو انگشت، پارچه سفید روی صورت قربانی را کنار زد.
دختر. موهایش کوتاه، پوستش سرد.
خط باریک کبودی روی گردنش جا مانده بود، مثل اثر یک حلقه… یا یک قول.
دستکش چرم مشکی‌اش با ظرافتی بی‌احساس روی لب‌های سرد دختر کشیده شد.
– نه تقلا کرده… نه دفاع. خوابیده، مثل یه مجسمه.

لب‌های رادوین بی‌حرکت ماند.
انگار داشت چیزی را در ذهنش عقب می‌زد. چیزی قدیمی، خاک‌گرفته، بی‌نام.

افسر جوان گفت:
– هیچ ردپایی نیست. نه اثر انگشت، نه وادار به ورود… فقط گذاشته شده اینجا. تمیز. مثل یه نمایش.
رادوین آهسته گفت:
– نه نمایش. پیام.
افسر با تعجب نگاهش کرد.
– چه پیامی؟

اما رادوین دیگر گوش نمی‌داد.
با قدم‌هایی آرام، از جسد فاصله گرفت.
در دست راستش، یک تکه کاغذ مچاله‌شده بود که از زیر انگشت قربانی بیرون کشیده بود.
کسی ندید آن را بخواند. ولی دیدند دستش کمی لرزید.
فقط یک کلمه روی آن نوشته شده بود.
کلمه‌ای که هیچ‌ک.س جز او معنی‌اش را نمی‌دانست.
و هیچ‌ک.س جز او نمی‌دانست چرا باید از لرزیدن ترسید، وقتی توی رگ‌هایت یخ جریان دارد.


---
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
79
مدال‌ها
2
🧩 پارت دوم
– فصل اول: مه آغاز می‌شود

باد سردی از لای پنجره‌ی شکسته‌ی انبار خزید. کاغذ مچاله، حالا در جیب داخلی کاپشن رادوین بود، اما مثل یک مشتِ مشت‌نشده، هنوز توی ذهنش کوبیده می‌شد. انگار آن کلمه، مثل گلوله‌ای در استخوان‌هایش جا خوش کرده بود. ساکت… ولی زنده. پشت به همه ایستاده بود، دستانش را در جیب فرو برده و به دیوار زل زده بود؛ انگار روی آن دیوار چیزی نوشته‌اند که بقیه نمی‌فهمند.

صداها دور شدند. افسر، سرهنگ، صحنه، مه… همه مثل یک فیلم بی‌صدا عقب رفتند. و چیزی دیگر جلو آمد... صدایی آشنا. صدای دخترکی که سال‌ها پیش، در کوچه‌ای خاکستری، با چشمانی بازتر از جسد امشب نگاهش کرده و گفته بود: «تو نمی‌تونی نجاتم بدی… تو خود مرگی.»
رادوین پلک زد. فقط یک‌بار. اما همان یک پلک‌زدن، مثل فریادی بود در مغزِ آرامش‌خورده‌اش.
– رادوین؟
صدای افسر جوان بود. چقدر این صدا بی‌موقع برگشته بود. او از کودکی از صداهای بی‌موقع متنفر بود.
– خوبین؟
باز هم سؤال. باز هم انتظار پاسخ. اما او سال‌ها بود یاد گرفته بود با سکوت پاسخ بدهد.
چشم‌هایش را بست. نفس کشید، نه برای زنده‌ماندن، فقط برای اینکه از هم نپاشد. دستش آرام لرزید. با همان لرزش، حس کرد دوباره دارد می‌افتد… نه در زمان، نه در مکان... در خودش.
در خودش غرق می‌شد. جایی تاریک، سرد، بی‌هوا. و هرچه بیشتر فرو می‌رفت، تصاویر بیشتر تکه‌تکه می‌شدند: صورت دختر… صدای گلوله… کفش‌های کوچکی در باران… و دستی که روی ماشه مانده بود. دست خودش؟ شاید.

– کافیه.
این صدا بلند بود. برای بقیه نه، فقط برای خودش.
دستکش‌هایش را درآورد. چند لحظه، پوست سردش با هوا تماس گرفت و حس کرد: واقعاً هنوز زنده است… اما تا کی؟
– من می‌رم از اطراف تحقیق کنم.
این را گفت و بیرون رفت، بی‌آن‌که منتظر تأیید یا همراهی کسی باشد.

مه بیرون، غلیظ‌تر شده بود. درست مثل ذهنش. و کسی نمی‌دانست، که خودش هم دیگر نمی‌داند آیا قاتل را دنبال می‌کند… یا دارد به قتل خودش نزدیک‌تر می‌شود.

ساعت، حوالی دو نیمه‌شب را نشان می‌داد. کوچه‌های جنوبی شهر، انگار سال‌هاست رنگ خورشید را ندیده‌اند. دیوارهایی که از باران نم کشیده‌اند، پنجره‌هایی که چیزی پشت‌شان حرکت نمی‌کند، و مهی که مثل پرده‌ای خفه، روی همه چیز افتاده است.

رادوین تنها راه می‌رفت. نه ماشینی، نه همکار، نه همراهی. او همیشه تنها حرکت می‌کرد. شاید چون می‌دانست کسی جز خودش، قدرت مواجهه با سایه‌ها را ندارد… یا شاید چون نمی‌خواست هیچ‌ک.س، سایه‌ی خودش را ببیند.

از کنار یک دیوار آجری رد شد. بوی تند ادرار و سیمان خیس در هوا بود. چند کودک کار خوابیده بودند کنار گونی‌ها. نه پلک می‌زدند، نه می‌لرزیدند. مثل جسدهای کوچک.

اما چیزی در هوا فرق داشت. سنگینی… مثل چشم‌هایی که نگاهت می‌کنند بی‌آن‌که ببینیشان.

قدم‌هایش کند شد. صدایی… نه صدای ماشین، نه حیوان. صدایی کشیده… مثل کشیده شدن چیزی روی آسفالت.
ناگهان… از بالای دیوار، چیزی پایین افتاد. نه کامل، نه مستقیم، بلکه آویزان… با طنابی دور گردن. پاهایش تکان می‌خورد… هنوز زنده بود. زنی با موهای تیره، چشمان وحشت‌زده و بند انگشتی از نفس.

رادوین دوید. نه از روی ترس، نه از روی انسان‌دوستی… بلکه چون آن نگاه، شبیه نگاه کسی بود… کسی که سال‌ها پیش مرده بود.

با چاقوی تاشویی که همیشه در بوت چرمش پنهان می‌کرد، طناب را برید. زن با هق‌هق افتاد در آغوش زمین.
– کجا بودی؟ کی بود؟!
صدایش خش‌دار بود، پر از وحشت و خفگی. اما زن فقط نفس می‌کشید. با هر نفس، خراشی عمیق‌تر در گلویش ایجاد می‌شد.
روی گردنش… همان علامت بود. یک دایره با خطی مورب، دقیقاً مثل علامتی که روی کاغذ مچاله‌ی جسد قبلی دیده بود. اما این یکی زنده بود. و همین، اوضاع را پیچیده‌تر می‌کرد.

رادوین برخاست. تاریکی اطراف را نگاه کرد. اما هیچ‌ک.س نبود. باز هم قاتل زودتر از او رسیده بود. باز هم سایه‌ها فرار کرده بودند… اما این بار، یک شاهد باقی مانده بود.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
79
مدال‌ها
2
🧩 پارت سوم
(ادامه فصل اول - رمان «هزارتوی مه»)

زن حالا در صندلی عقب ماشین پلیس نشسته بود. پتویی دور شانه‌هایش انداخته بودند، اما لرزش تنش ربطی به سرما نداشت. از آن لرزش‌ها بود که از درون می‌آید، از جایی که نمی‌شود گرمش کرد.
رادوین پشت فرمان نشست، بی‌آن‌که چیزی بپرسد. آینه را تنظیم نکرد، فقط گاهی نگاهی کوتاه به چشم‌های زن انداخت. همان نگاه وحشت‌زده، هنوز در صورتش بود، ولی این بار انگار چیزی پشت آن نگاه مخفی شده بود. ترس؟ یا نقش بازی کردن؟

زن آرام گفت:
ـ من… نمی‌دونم چی شد. یه‌دفعه… خودش اومد. طناب… دور گردنم… صدایی…
صدایش برید. انگار حتی خاطره‌اش خجالت می‌کشید از گفته‌شدن. رادوین نگاهی به علامت روی گردنش انداخت. همان دایره با خط مورب، دقیق، تمیز، بی‌احساس… درست مثل قتل‌های قبلی.

اما این‌بار، قربانی زنده بود. این، قواعد بازی را به هم می‌ریخت.
ماشین ایستاد. بازداشتگاه موقتی در طبقه‌ی پایین اداره جنایی منتظرشان بود. وقتی پیاده شدند، نور مهتابی‌های کدرِ سقف، روی چهره‌ی زن افتاد و پوستش را از رنگ انداخت. مأموری در را باز کرد. زن کمی مکث کرد، بعد به آرامی داخل شد. بی‌مقاومت.
رادوین پشت سرش قدم برداشت. وارد اتاق بازجویی شدند. میز فلزی سرد، دو صندلی، و یک دوربین بالای گوشه سقف. همه‌چیز همان‌قدر بی‌روح که باید باشد.
زن نشست. انگشتانش را در هم گره کرده بود.
رادوین روبه‌رویش نشست، با همان چشم‌های تیره و بی‌احساس.

ـ اسمت؟

مکث.
ـ نازنین.

ـ فامیلت؟

ـ یادم نیست.

پلک‌های رادوین تکان نخوردند.

ـ چه‌طور اون‌جا بودی؟ ساعت دو شب، تو کوچه‌ی جنوبی، کنار یه انبار متروکه… با یه طناب دور گردنت؟
نازنین به جای پاسخ، فقط زل زد به او. صدای خودش را به سختی بیرون داد:
ـ من نمی‌دونم… قسم می‌خورم چیزی یادم نمیاد.

ـ ولی طناب رو یادت میاد. نگاهت پر از التماس بود. کسی که نقشه‌ی قتل خودش رو می‌کشه، معمولاً نمی‌خواد نجات پیدا کنه.

ـ من قصد خودکشی نداشتم! فقط... فقط یه‌دفعه تاریک شد، بعد انگار… انگار یه نفر از پشت سر...
دست‌هایش را روی گوش‌هایش گذاشت. صدایی از گلویش بیرون آمد که بیشتر به ناله شبیه بود.
رادوین عقب نشست. دست به سی*ن*ه شد و آرام گفت:
ـ روی گردنت علامتی هست که فقط روی جسدهای قبلی پیدا شده. چطور ممکنه تصادفی باشه؟!

نازنین با چشم‌هایی گرد شده نگاهش کرد. صدایش می‌لرزید:
ـ چه علامتی؟ من هیچی نمی‌دونم… به خدا نمی‌دونم.
رادوین کاغذ مچاله‌شده را از جیب بیرون آورد و روی میز گذاشت.
همان کلمه‌، کوتاه و مرموز، با جوهر سیاه.
نازنین به آن نگاه کرد. در ابتدا چیزی نگفت. اما بعد، رنگش پرید… انگار آن کلمه را می‌شناخت، اما نمی‌توانست چیزی بگوید.

ـ شناختی‌ش؟

زن لب گشود، اما هیچ صدایی در نیامد.
رادوین آرام گفت:
ـ هرچی الان نمی‌گی، بعداً علیه‌ت
استفاده می‌شه. پس بهتره همین حالا شروع کنی.
نازنین با نفس‌نفس گفت:
ـ من فقط یه‌بار دیدمش… تو خواب.
و بعد ساکت شد.

سکوت بینشان مثل مه، غلیظ شد.

بعد از پایان بازجویی، رادوین در راهرو قدم می‌زد. صدای پاهایش روی موزاییک سرد، ریتمی بی‌رحمانه داشت. پلیسی از روبه‌رو آمد.

ـ قربان، گزارش پزشکی زن آماده‌ست. آثار خفگی تأیید شده. و هیچ اثر انگشتی جز اثر خودش رو بدنش نیست.
رادوین سری تکان داد. گزارش را گرفت و رفت سمت اتاق خودش.
در اتاق، چراغ مطالعه را روشن کرد. گوشه‌اش، یک پرونده دیگر بود؛ مربوط به قتل دوم. ناخواسته آن را باز کرد. تصویر جسد، شبیه بود. پوست سرد، نگاه ثابت، همان علامت لعنتی روی گردن.

ناگهان صدایی در ذهنش پیچید:
ـ چرا همه‌شون شبیه‌هان، رادوین؟ یا تو داری دنبال یه قاتل می‌گردی… که خودش رو پشت خودت پنهون کرده؟
سردرد گرفت. سریع کشوی میز را باز کرد، قرصش را برداشت. اما قبل از اینکه بخورد، به آینه‌ مقابلش نگاه کرد.
در آینه، انعکاس خودش بود.

اما نه دقیقاً خودش.
صورت کمی خمیده‌تر، چشم‌هایی بی‌نورتر، لبخندی کج و سایه‌دار.

پلک زد.
تصویر ناپدید شد.
قرص را بلعید. نفس کشید.
شاید این پرونده، نقشه‌ای بود برای بیرون کشیدن چیزی که سال‌ها پنهان شده بود.

نه در انبار متروکه… بلکه در ذهن خودش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
79
مدال‌ها
2
🧩 پارت چهارم | فصل اول: مه آغاز می‌شود

سکوت، چسبیده بود به تاریکی. مثل دودی غلیظ، که نه دیده می‌شود، نه فروکش.
رادوین زانو زده بود کنار زن. انگشت‌هایش، بی‌صدا نبضش را چک کردند. ضعیف.
اما هنوز زنده.
چشمان زن، خیره به جایی میان آسمان و دیوار بود؛ جایی که شاید خودش را رها کرده بود،
و هنوز کاملاً برنگشته بود.

رادوین بدون آن‌که نگاهش کند، پرسید:

ـ اسمت چیه؟

جوابی نیامد. فقط صدای خس‌خس. انگار هنوز گلو، بند زبانش را می‌کشید.

ـ گوش کن... اگه قراره اینو بازی کنیم، من صبور نیستم. فقط یه بار می‌پرسم.

این‌بار، زن تکانی خورد. لب‌هایش را کمی باز کرد، اما صدا نداشت.
تنها کلمه‌ای که بیرون افتاد، چیزی بین یک اسم و یک ناله بود:

ـ ن... نازنین.

رادوین ایستاد.

اسم، مثل زخمی قدیمی، روی پوست ذهنش باز شد.
نه به خاطر خود اسم… بلکه به خاطر نحوه گفتنش. مثل کسی که از یاد برده چه کسی‌ست.

او نگاهی به اطراف انداخت. خیابان خالی بود، دیوارها نمور، و تنها نور، از چراغِ زرد و مریضِ ته کوچه می‌آمد.
باید او را می‌برد. همین امشب. همین حالا.

خم شد، بازوی زن را گرفت. سنگین نبود. شاید چون بیشتر وزنش را ترس می‌کشید، نه گوشت و استخوان.

در ماشین، زن روی صندلی شاگرد خم شده بود. چشم‌هایش هنوز گم بودند در چیزی که دیده بود.
رادوین با صدایی خشک گفت:

ـ بهت حمله کردن. تو زنده موندی. یه شانس لعنتی داشتی… پس بهتره بفهمی چرا.

جوابی نیامد.
صدای موتور، با صدای نَفس‌های سنگین زن قاطی شده بود.
نه او گریه می‌کرد، نه فریاد.
فقط انگار داشت توی خودش سقوط می‌کرد، درست مثل خود رادوین.

مقصد، ایستگاه نبود. نه، او هنوز اعتماد نداشت.
زنِ ناشناسی که ناگهان از آسمان آویزان می‌شود، با علامتی روی گردنش، آن‌هم عینِ نشانه‌ی قتل؟

نه… این زن بیشتر از یک قربانی بود.
یا طعمه؟
یا کلیدِ قفلِ بعدی؟

به خانه‌اش رفت. خانه‌ای که بیشتر شبیه پناهگاه بود تا مکان زندگی.
سرد. بی‌عکس. بی‌ساعت. بی‌خاطره.

زن را روی کاناپه‌ی چرمی انداخت. خودش رفت سراغ آب.
نه از روی مهربانی.
از روی عادت.
چون همیشه بعد از صحنه‌های قتل، باید چیزی را خنثی می‌کرد. یک مسکن… یک جرعه.

لیوان را گذاشت جلوی زن.
ـ بخور. بعد حرف بزن.

نازنین، لیوان را گرفت. دستش لرزید. نه از سرما. نه از شوک.
بلکه از چیزی درونش. چیزی که هنوز جرئت نکرده بود نام ببرد.

رادوین ایستاده بود روبه‌رویش. با نگاهی که بیشتر شبیه بررسی آزمایشگاهی بود تا دلسوزی.

ـ اون علامت روی گردنت… چی بود؟

زن نفس عمیقی کشید. حالا چشم‌هایش مستقیم به او نگاه می‌کرد.
برای اولین‌بار، بی‌فیلتر. بی‌گریه. بی‌ماسک.

ـ نمی‌دونم.
ـ یعنی یادت نمیاد؟
ـ نه… فقط… یه صدا تو گوشم بود. گفت: «وقتشه.»
ـ وقتِ چی؟
ـ نمی‌دونم. فقط… حس کردم باید بمیرم. انگار از قبل تصمیم گرفته بودن.

رادوین اخم کرد.

این زن، یا به‌شدت گیج بود، یا استاد بازی‌کردن.

ـ چجوری اومدی اونجا؟
ـ یادم نمیاد… فقط یه لحظه چشام باز شد و اونجا بودم… هوا تاریک بود…
ـ قاتلو دیدی؟
ـ فقط سایه‌شو… یه سایه… ولی انگار یه‌جوری… آشنا بود!

این جمله، مثل قلابی سرد افتاد در دل رادوین.

ـ آشنا؟ یعنی چی؟
ـ نمی‌دونم… انگار دیده بودمش. شاید تو خواب… شاید قبلاً… یا شاید همین الان... ـ و سکوت کرد.

لحظه‌ای بینشان گذشت.
نه صدا، نه حرکت.

فقط آن مه لعنتی، که انگار حتی وارد خانه هم شده بود.
سرد. خیس. ناشناخته.
رادوین عقب رفت. از اتاق بیرون زد. رفت توی آشپزخانه. دستش را روی پیشانی‌اش کشید.

چیزی داشت می‌لرزید… نه دست‌های زن… بلکه چیزی درون خودش.

انگار آن کلمه روی کاغذ،
و نگاهِ آن زن،
و صدای کشیده شدن روی آسفالت،
و حلقه‌ای که روی گردنش بود،
همه چیزهایی بودند که قبلاً دیده. قبلاً حس کرده…
قبلاً… زندگی کرده؟

ولی چطور؟
در یخچال را باز کرد. چیزی نبود. فقط یک بطری کوچک نوشیدنی و یک سیب گندیده.

بطری را برداشت.

ـ لعنتی… باز داره تکرار میشه؟

صدایش را خودش هم نشناخت.

**
ساعت، نزدیک چهار صبح بود.
زن خوابش برده بود. یا شاید بیهوش شده بود.
رادوین هنوز بیدار بود.
جلوی پنجره، خیره به مه.

و در دستش، هنوز همان کاغذ مچاله‌شده بود.

یک کلمه روی آن بود.

و حالا… یک زن، که انگار آن کلمه را زندگی می‌کرد.

اما مشکل اینجا بود…
او فقط نمی‌دانست زن کیست…

او نمی‌دانست خودش کیست.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
79
مدال‌ها
2
🧩 پارت پنجم | فصل اول: مه آغاز می‌شود

صدای نفس‌های زن هنوز شنیده می‌شد؛ آهسته، گسسته، مثل باد میان برگ‌های خشک.
رادوین کنار پنجره ایستاده بود. انگشت‌هایش روی شیشه‌ی بخارگرفته خط می‌کشید، بی‌هدف... یا شاید هم با هدفی که خودش هم از آن بی‌خبر بود.

سکوت خانه عجیب بود.
نه مثل شب‌های معمول. نه مثل سکوت بعد از جنایت.
این سکوت، یک‌جور انتظار توی خودش داشت.
انگار خانه نفسش را حبس کرده، تا چیزی درون دیوارهایش بجنبد.

نگاهش برگشت سمت زن.
نازنین حالا روی کاناپه جمع شده بود؛ زانوها بغل، موها ریخته، نگاه در هوا گم.
نه خواب بود، نه بیدار.
انگار معلق مانده بود در جایی میان آنچه دیده و آنچه هنوز قرار است ببیند.

رادوین نفسش را بیرون داد.
نه از خستگی،
نه از دلسوزی.
بلکه از اضطرابی پنهان که نمی‌فهمید از کجاست.

رفت سمت میز. ضبط‌صوت قدیمی‌اش را برداشت. یادش آمد که هنوز صدای آن نوار لعنتی توی ذهنش زنده است:

"فعال‌سازی شخصیت دوم… کنترل از دست رفت… موفقیت کامل... اما!"

دندان‌هایش را روی هم فشرد. به خودش لعنت فرستاد بابت باز کردن آن نوار.

همان موقع، صدای زن بلند شد.
آهسته. شکسته.
اما واضح.

ـ چرا منو این‌جا آوردی؟

رادوین برگشت. چند ثانیه فقط نگاهش کرد.
نه پاسخ داد، نه حتی پلک زد.
سپس صدایش را صاف کرد و با لحنی سنگین گفت:

ـ چون بهت اعتماد ندارم.

زن پلک زد. چشمانش اما، نه ترسیدند، نه تعجب کردند. فقط خیره شدند.
ـ ولی نجاتم دادی.

ـ نه برای نجات دادن. فقط چون به چیزی مشکوکم.

مکث کرد. قدمی نزدیک‌تر رفت. حالا آن‌قدر نزدیک بود که صدای نفس زن را از فاصله‌ی کمتر از نیم‌متر می‌شنید.

ـ تو می‌تونستی مُرده باشی. چرا زنده‌ای؟ چرا اون علامت روی گردنت بود؟ چرا…

اینجا صداش افتاد. لحظه‌ای مکث کرد.
بعد جمله‌اش رو آهسته‌تر، اما سنگین‌تر گفت:

ـ چرا تو همون علامت رو داشتی که جسد قبلی توی دستش گرفته بود؟

نازنین پایین رو نگاه کرد. انگشت‌هاش رو توی هم گره زد. صدای لرزانش این بار حاوی چیزی شبیه به شرم بود. یا شاید تردید.

ـ نمی‌دونم… قسم می‌خورم نمی‌دونم…

رادوین با دقت نگاهش می‌کرد.
نه مثل مأمورهای معمول.
بلکه مثل شکارچی‌ای که مطمئنه طعمه زخمی شده… اما هنوز منتظر حرکت نهایی‌اشه.

ـ یادت نمیاد کی این علامتو بهت زده؟
ـ نه… فقط یه تصویر تو ذهنم مونده. یه در… فلزی… سنگین… و صدای یه مرد. مردی که می‌گفت «شروع شده…»

رادوین عقب رفت. کلافه. دست‌هاش رو توی موهاش کشید.
همه‌چیز داشت شبیه یه کابوس تکراری می‌شد.
دختر، در، صدا… و اون کلمه لعنتی.

رفت سمت آشپزخانه. بدون نگاه، فنجونی رو از کابینت برداشت، قهوه ریخت. تلخ، داغ، بی‌روح.

وقتی برگشت، نازنین همون‌جا نشسته بود. اما حالا نگاهش دنبال رادوین بود. دنبال پاسخ.
نه درباره قاتل. بلکه درباره خودش.

ـ من کی‌ام؟

رادوین مکث کرد. فنجون رو روی میز گذاشت.

ـ نمی‌دونم. ولی اگه قراره اینجا بمونی، قراره بفهمم.

نگاه زن لرزید. نه از حرف او. بلکه از آن حس عجیبی که در صدایش بود.
نه خشم، نه نفرت، نه بی‌رحمی…
بلکه یک‌جور درد فروخورده. چیزی که انگار از دیرباز با او آمده بود.

لحظه‌ای سکوت بینشان نشست.
سنگین، مثل پتو روی جنازه.

نازنین به‌آرامی گفت:

ـ می‌تونم یه سؤال بپرسم؟

رادوین بدون نگاه، فقط گفت:

ـ نه اگه جواب‌ دادنش وقت تلف کردنه.

ـ چرا تو این‌قدر خالی‌ای؟

این‌بار، سکوت تغییر کرد.
صدای ساعت دیواری هم برای لحظه‌ای خفه شد.
رادوین برگشت. چشم در چشم.
اما نه با خشم، نه با قهر.
با چیزی شبیه به... خستگی.

ـ چون دیگه چیزی برای پر کردنم نیست.

نازنین لب پایینش را گاز گرفت. نگاهش از او دزدیده شد.
و همان لحظه، صدای موبایل رادوین بلند شد.
شماره‌ی سرهنگ. تماس کاری. یعنی باید زن را تنها می‌گذاشت.

اما ذهنش هنوز آرام نبود.

ـ تا وقتی برگردم، جایی نمی‌ری. اینجا دوربینه. و در هم قفل میشه. اگه حرکتی کردی که نباید… من دیگه نه قهوه‌ میارم، نه سؤال می‌پرسم. فقط بازجویی می‌کنم، اون‌طور که بلدم.
نازنین سر تکان داد. آرام. تسلیم.
اما نگاهش... آن نگاه… انگار در دل خودش هم داشت چیزی را پنهان می‌کرد.

**
وقتی رادوین رفت، زن بلند شد. بی‌صدا، بی‌حرکت. به اطراف نگاهی انداخت.
خانه‌اش عجیب بود. نه عکس، نه خاطره. فقط دیوارهایی خالی و مبلمانی سنگین.
انگار یک انسان مرده بود و فقط بدنش مانده بود.

روی میز، فنجان رادوین بود.
گرم بود هنوز.

نازنین نوک انگشتش را زد به لبه‌اش. بعد به آرامی در گوشه‌ای نشست،
و به پنجره‌ی بخارگرفته خیره شد.

همان مه لعنتی...
باز هم داشت بالا می‌آمد.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
16
79
مدال‌ها
2
🧩 پارت ششم | فصل اول: مه آغاز می‌شود
(روایت از زبان رادوین)

چیزی در چهره‌ی زن بود که نمی‌فهمیدم.
نه آن ترسی که ادعا می‌کرد دارد، واقعی بود
و نه آن ضعف ساختگی‌اش.
انگار نقابی به صورت داشت که خودش هم نمی‌دانست زیرش کیست.
وقتی از خانه زدم بیرون، مه مثل دامن زن مُرده‌ای دور پاهایم می‌چرخید.
سرد بود.
نه از آن سردی‌هایی که از پوستت بگذرد،
از آن سردی‌هایی که انگار خاطره‌ای را لمس می‌کند.

کوچه‌ خلوت بود.همه‌چیز ساکت.
همان سکوت ملعون، همان خلأ خفه‌کننده.
و من، در میان این همه سکوت، صدای ذهنم را بیشتر از هر زمان دیگری می‌شنیدم.

"تو اشتباه می‌کنی، رادوین... تو دنبال قاتل نیستی، دنبال خودتی."

صدای درونم بود. صدایی که همیشه با من می‌آمد و نمی‌گذاشت لحظه‌ای فکر کنم آدم نرمالی‌ام.

قدم زدم. بی‌هدف.
و در ذهنم، مدام صورت آن زن را مرور می‌کردم.
چشم‌هایی که انگار درد را بلد بودند،
اما نه از جنس درد قربانی…
از جنس درد دروغ‌گو.


---

وقتی برگشتم، او هنوز آن‌جا بود.
نشسته بود، آرام، بی‌حرکت.
اما من بلد بودم سکوت زن‌ها را بخوانم.
این سکوت، بوی حرف نزدن نداشت، بوی منتظر بودن برای حمله داشت.

در را بستم. قفلش صدای تقی داد. زن سرش را بلند نکرد، اما فهمید در قفل شد.

رفتم سمتش. بی‌مقدمه پرسیدم:

– اسمت واقعاً نازنین‌ـه؟

چشم‌هایش لحظه‌ای لرزید. آن‌قدر کوتاه که فقط من، که نگاه شکارچی دارم، متوجه شدم.

ـ بله. شناسنامه‌م می‌گه آره.

ـ ولی من، با شناسنامه‌ها قضاوت نمی‌کنم. با نگاه.
و نگاه تو، یه چیزی رو قایم می‌کنه.

او هیچ نگفت. سکوت،‌ تکرار شد.

نشستم روبه‌رویش. قهوه‌ای که گذاشته بودم سرد شده بود.
من اما داغ بودم، داغ از فکر، از شک، از چیزی که نمی‌دانستم چیست.

آهسته گفتم:

– می‌دونی بزرگ‌ترین درد چیه؟

زن نگاهم کرد. با ابرو سؤال پرسید.

ـ این‌که خاطراتت زنده باشن، اما بهت خ*یانت کنن.

چشم‌هایش گشاد شدند.
برای اولین‌بار، حس کردم جمله‌ام به جای درستی نشسته.

ـ تو چرا این‌جوری‌ای؟

لبخند تلخی زدم.

ـ چون هیچ‌وقت اجازه ندادم کسی توی ذهنم زندگی کنه.
اما بعضی چیزا… خودشونو بدون اجازه می‌کشن تو.


---

سکوت کرد. بعد آهسته گفت:

ـ من… یه تصویر مبهم تو ذهنم دارم.

به جلو خم شدم. صدام افتاد.

– چی می‌بینی؟

ـ یه تخت آهنی. یه نوار ضبط‌شده. و یه جمله روی دیوار... «تو این‌جا ساخته شدی، نه به دنیا اومدی.»

دنیا ایستاد.

دست‌هام روی زانو قفل شد. خونم انگار یک لحظه توقف کرد.

– اون جمله رو از کجا شنیدی؟

– نمی‌دونم… فقط یادمه وقتی چشام باز شد، اون جمله روی دیوار بود. با جوهر یا… شاید خون.


---

بلند شدم. رفتم سمت پنجره. دست‌هام رو ستون گذاشتم.
آن جمله… لعنتی… همان بود. همان که در "اتاق بیست‌و‌یک" دیده بودم.

یعنی ممکن بود او هم… یکی از آن‌ها باشد؟

برگشتم.

– نازنین… یه چیزی ازت می‌خوام. خیلی مهمه.

ساکت نگاه کرد.

– اگه یه نوار ضبط‌شده ببینی… می‌تونی بگی صدای کیه؟
چشم‌هاش لرزید. حس کردم مغزش دنبال فایل‌های فراموش‌شده می‌گردد.

– شاید. بستگی داره به چی باشه.

رفتم به اتاقم. از کشوی دوم نوار لعنتی رو درآوردم.
برچسب زردش، با دست‌خطی خشک و قدیمی نوشته بود: "شماره‌ی بیست و یک".

نوار رو گذاشتم. دکمه رو زدم.
صدای خفه‌ی مرد پخش شد.

"فعال‌سازی موفقیت‌آمیز… اما کنترل از دست رفت. سوژه به مرحله‌ی دوم ورود کرد. بازداشت ضروریه. سوژه خطرناکه… حتی برای خودش."
زن ناگهان به خودش لرزید. لب‌هاش باز موند. دستش رفت سمت گلویش.

– این صدا… آره… این همونه… اون صدایی که توی اتاق بود…

مغزم داد زد.
پس او اون‌جا بوده…
در "اتاق بیست‌و‌یک".
در همون جایی که من همیشه کابوسش رو می‌دیدم.

اما چرا چیزی یادش نمی‌اومد؟
و چرا من؟ چرا فقط من می‌دونستم اون نوار از کجا اومده؟


---

رفتم کنار میز. دست‌هام رو لبه‌ی آن گذاشتم و به سختی پرسیدم:

– نازنین… اون علامت روی گردنت رو یادت میاد کی گذاشت؟

– نه… فقط صدای جیغ… صدای یه مرد… و تاریکی.

لبم رو گزیدم. این بازی، دیگه فقط یه پرونده نبود.
این یه نقشه بود.
و من؟
شاید فقط یه پیاده‌ی احمق توی صفحه‌ی شطرنجشون بودم.

**
دستی به صورتم کشیدم. رو به زن گفتم:

– تا فردا کسی نمی‌فهمه اینجایی.
ولی تو هم باید یه کار کنی.
نگاهش پر اضطراب شد.
ـ چه کاری؟

لبخندم سرد بود.
ـ باید برگردی به همون تاریکی.
باید بگی اون جمله لعنتی رو کی گفته.
چون من…
من دیگه تحمل این مه رو ندارم.


---
 
بالا پایین