جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [هزار توی زندگی] اثر«منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط منیره خواجه پور با نام [هزار توی زندگی] اثر«منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 885 بازدید, 16 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [هزار توی زندگی] اثر«منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع منیره خواجه پور
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط منیره خواجه پور
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
1674054092.png

عنوان: هزار توی زندگی
نویسنده: منیره خواجه پور
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
ویراستار: [نیایش بیاتی88 . zahrasolimani
کپیست: Hilda؛
خلاصه:
من زیر باران، با موهایِ خیسِ باران خورده‌ام؛ مشوش، پریشان، پر از درد و لبالب از حسرت، خیابان به خیابان، کوچه به کوچه، از میان تمام درختان عور و یخ زده، وسط شهری به سردی نگاه یخ زده آدم‌هایش، در به در به دنبال تو می‌گردم.
و تو بی‌خبر و آرام، لبالب از خالی، کجا به سر می‌بری؛ خالی از بغض، حسرت و ماتم، خالی از دلتنگی؟!
من امشب میان هزارتوی زندگی گم می‌شوم، اگر تو مثل یخ زدن آتش، مثل شکوفه زدن درختان وسط زمستان و مثل تمام غیرممکن‌ها امشب از راه نرسی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Aramesh.

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,238
3,486
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
مقدمه:

از وقتی رفتی، همه چیز در نگاهم، رنگ باخت. پاییز، زمستان، تابستان و حتی بهار. از آن روز نحس رفتنت تا به امروز، تمام عصر‌های جمعه‌ را هزار بار مرده‌ام. بعدِ رفتنت، عصر‌های جمعه، هیچ شبیه جمعه‌های دونفره‌مان نبود. عصرِ جمعه‌هایِ نبودنت را این‌طور می‌گذراندم؛ روی تختِ سفیدِسفید در آن اتاقِ سفیدِسفید و با آن لباس‌هایِ سفیدِسفید، درون خودم مچاله می‌شدم. همراه، با بغضی که صدایم را می‌لرزاند و کلماتی که ادا می‌کردم را، نامفهوم می‌کرد، زیرلب می‌خواندم:
یه پاییزِ زرد و زمستونِ سرد و
یه زندونِ تنگ و یه زخمِ قشنگ و
غم جمعهِ عصر و غریبیِ حصر و
یه دنیا سوال رو تو سینم گذاشتی...!


* محسن چاوشی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
- عروسکِ قشنگ من، قرمز پوشیده، تو رختخوابِ آبیِ مخمل، خوابیده، عروسک من، چشماتو وا کن؛ وقتی که شب شد، اونوقت لالا کن... .

عروسک را، محکم در بغل می‌گیرم و می‌خندم؛ مثل همیشه عصبی و کش دار! پشت سر من، لیلا هم شروع می‌کند به خندیدن، بعد از او، نوبت زهراست، بعد شیرین و در آخر ترانه! همیشه همین‌طور است، یکی‌مان که می‌خندد، پشت سر او، یک نفر دیگر می‌خندد و این زنجیره آن‌قدر ادامه پیدا می‌کند، تا در آخر همه‌مان بخندیم! کار ما، از اشک و آه و گریه گذشته. ما مدام می‌خندیم و می‌خندیم؛ به دردهایمان، زخم‌هایمان، به رویاهای خاک خورده‌مان کنجِ طاقچه دلمان، به روزهایِ خوشمان، به خاطرات شیرین و خنده‌هایمان، به دویدن‌ها و به نرسیدن‌هایِ مُداممان!

***

شب شده و همه خواب هستند. حتی ترانه؛ ترانه که خیلی وقت‌ها، بدخواب می‌شود و هیچ قرصی، بر او اثر ندارد. دلم را به دریا می‌زنم. امشب بدتر از همیشه، پریشانم، مشوش و حیران! انگار همین امشب، من باید خود را از هزارتوی زندگی، رها کنم. بعد به تماشا بنشینم، آن پرواز پروانه‌وارِ خودم را، از بندِ این حسرت‌ها، دلتنگی‌ها و بغض‌ها! من در همین شبِ مهتابی، زیر نورِ ماه و میان این شهر و نگاه سرد مردمانش، از هزار توی زندگی، رها می‌شوم؛ رهایِ رهایِ رها!
دیوارهای اتاق، سفید است؛ سفیدِ سفید. لباس‌هایمان هم سفید است؛ سفیدِ سفید. اصلا در این‌جا تا چشم کار می‌کند؛ همه‌چیز سفید است و سفید؛ اما این سفیدی، بدجور دل همه‌مان را می‌زند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
دیوار‌هایِ سفیدِ این اتاق، سال‌هاست که با ما هم‌دردند. ما همه باهم و همه با اینجا همدردیم، با دیوارهای‌ این‌جا، با باغچه این‌جا، با حیاط این‌جا، با سرمای این‌جا. هوای اتاق‌ها و سالن را شوفاژ‌ها گرم می‌کنند؛ اما هوایِ سرد و سفید به پوست و تن این‌جا چسبیده، هرچه قدر هم که گرم باشد، باز سرد است؛ می‌فهمید چه می‌گویم؟!
از بس ما و امثال ما به این‌جا آمده‌ایم و سال‌ها مانده‌ایم و مانده‌ایم، دیگر این دیوارها هم معنای دردهای‌مان را فهمیده‌اند؛ نه تنها فهمیده‌اند که هم پایِ ما، همراهِ ما و هم نفس با ما درد کشیده‌اند. دردهایِ بی سر و ته ما به هیچ کجا وصل نیست؛ نه آغازی دارد و نه پایانی، نه سر دارد و نه ته، نه شروعی و نه پایانی...!
تختِ من و زهرا رو به روی هم است. تختِ ترانه سمت راست من، لیلا هم آن طرف دیگر من؛ سمت چپ. شیرین حراف است خداروشکر که تختش کنار تخت ترانه است رو به روی تختِ لیلا؛ بیچاره لیلا، بیچاره ترانه!
پرستاری که در اتاق مانده تا مثلا مواظب ما باشد طوری خواب است که انگار هفت پادشاه را در عالم خواب می‌بیند، کنار در، روی صندلی نشسته، البته گفتم که، خواب است؛ خوابِ خواب. از آنجا که پرستار نشسته، بیشتر از همه به ترانه نزدیک است.
دلم را به دریا می‌زنم و از جایم بلند می‌شوم؛ بدون سر و صدا. دمپایی‌های کهنه و رنگ و رو رفته‌ام را می‌پوشم. هیچ صدایی ندارد. خدا را شکر که این دمپایی‌های به دردنخور، لااقل همین خوبی را دارند. از لای در نگاهی به سالن می‌اندازم؛ خانم فرحی و اقدسی مشغول خوردن چای و باقلوا هستند و البته گرم صحبت! خانم فرحی دستش را، طوری که انگار بخواهد مگسی را از خود دور کند، در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید:
- خلاصه مادرشوهرم اینا تو این چندسال هرچی که تونستن منو نادیده گرفتند، برای جاری بزرگم چیکارا که نمی‌کنن اما من به گفته خودشون، چون نه اصل و نسب دارم، نه بابام ثروت آن چنانی داره مدام تو سری خور اینا هستم.
خانم اقدسی که زن میانسالی است و ده_پانزده سالی از خانم فرحی بزرگ‌تر، سرش را به نشانه تاسف تکان می‌دهد و می‌گوید:
- ای بابا! لابد به خاطر جهیزیه هم اذیتت کردن آره؟
خانم فرحی پوزخندی می‌زند و جواب می‌دهد:
- کلی... کلی اذیتم کردند. گفتن چرا فلان چیز از بهمان مارک نیست، چرا یخچال رو مد ده سال پیش خریدین، چرا سرویس آکروپال اصل نگرفتین.
خانم فرحی پوفی می‌کشد و می‌گوید:
- به هر حال، با این وضع اقتصادی، همین‌قدر از دست من و بابام بر اومد.
خانم اقدسی لبخند تلخی می‌زند و در حالی که یک دست خانم فرحی را در دست می‌گیرد، می‌گوید:
- غصه نخور عزیزم. اول زندگیتونه، به مرور انشالله همه چی درست می‌شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
خانم اقدسی و فرحی پشت کانتر نشسته‌اند و پشتشان به در اتاقِ ما است. سمت راست اتاقِ ما یک راهرو است که درِ سالن، انتهای آن راهرو دراز و سرد و یخ زده است و آن در وصل می‌شود به حیاط.
به گمانم امشب شانس با من یار است، همه چیز دست به دست هم داده‌ است تا من همین امشب از هزارتوی زندگی رها شوم؛ رهایِ رهایِ رها. ترانه برخلاف اکثر اوقات بدخواب نشده، خانم سلیمی که آن‌قدر سختگیر و حواس جمع است امشب شیفت نیست، پرستارِ اتاق‌مان هم در خوابی عمیق، آسوده و بی خبر از همه جا به سر می‌برد و خانم فرحی و اقدسی هم که گرمِ صحبت و درد و دل‌اند.
لباس‌هایی را که چند روز پیش از کمد پرستارها برداشته‌ بودم و آن را زیر تختم قایم کرده بودم را برمی‌دارم و می‌پوشم. خانم اقدسی و فرحی سر گرم درد و دل کردن هستند. بی‌صدا از اتاق بیرون می‌آیم، آن راهرو سرد و سفید را طی می‌کنم و از در سالن خارج می‌شوم؛ بی‌هیچ سر و صدایی، ساکتِ ساکت. به حیاط می‌رسم، نفس عمیقی می‌کشم و بوی خاکِ باران خورده را با همه وجودم استشمام می‌کنم؛ بوی بهار می‌دهد این حیاط. درخت‌های نارنج، شکوفه زده و عطرِ بهارنارنج‌ها وخاکِ باران خورده چه خوب دلِ هر دل مرده‌ای را زنده می‌کنند و چه خوب‌‌تر که لااقل حیاط این ساختمان زنده است؛ برخلاف سالن، اتاق‌ها و آدم‌هایش.
چشم‌هایم را تنگ می‌کنم تا بهتر بتوانم اکبرآقا، نگهبان را ببینم. بیدار است؛ اکبرآقا را در این چندسال به خوبی شناخته‌ام، وقتی شیفت باشد چشم روی هم نمی‌گذارد.
نگاهم به شیشه درِ سالن می‌افتد، تصویر من را منعکس کرده. از آن‌جا به خودم چشم می‌دوزم. کم و بیش خودم را می‌بینم؛ اما نه واضحِ واضح. شلوار سفید خودم و لباسِ هم رنگِ آن که کمی از زیر پالتو مشخص است چه نامتناسب است با آن پالتوی چرمی که از پرستار کِش رفته‌ام.
کِش رفته‌ام؟! چه حرف‌ها می‌زنم من. آن وقت‌هایی که حالِ دلم خوش بود و برای خودم زندگی‌ای داشتم، از این کلمات کوچه بازاری و به قول امروزی‌ها لاتی به کار نمی‌بردم. ناخودآگاه می‌خندم، اما سریع دستم را روی دهانم می‌گذارم تا کسی صدای خنده‌ام را نشنود. لال شو مهتاب، لال شو؛ حالا چه وقت خندیدن است دیوانه؟!
آرام قدم برمی‌دارم، با ترس و همراه با دلشوره‌ای که هر آدمی، هنگام رهایی از بند... از بند اسارتِ روح و تن دچارش می‌شود. همان‌طور که ذکر خدا ورد زبانم است به سمت حیاط پشتی می‌روم. دیروز موقع هواخوری یک نردبان را آن‌جا دیدم، خدا کند... ، خداکند سر جایش باشد و کسی آن را جا به جا نکرده باشد. در تاریکی شب و از آن فاصله متوجه نمی‌شوم نردبان هست یا نه! جلوتر می‌روم...نردبان همان‌جا است! خدایا شکر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
نردبان را آرام، طوری که سر و صدایی ایجاد نشود به دیوار تکیه می‌دهم. پشت حیاط، خیابان است. از نردبان بالا می‌روم ارتفاع زیاد است، مردد می‌مانم؛ اما تردیدم همان‌جا، در همان لحظه و وقتی نگاهم به خیابان و آمد و شدِ آدم‌ها و ماشین‌ها می‌افتد تمام می‌شود و صدای بوق ماشین‌ها و گفت و شنود آدم‌ها بر ذوق و غلبه بر تردیدم می‌افزاید.
چشم‌هایم را می‌بندم و از بالای دیوار به پایین می‌پرم؛ صورتم از درد جمع می‌شود و ناخوداگاه صدای آخ گفتنم، از درد، بلند می‌شود. اما کسی در آن دور و اطراف نیست و متوجه من نمی‌شود. می ایستم، از آنجا بیرون نزده‌ام که حالا با یک درد کوچک جا بزنم. باید بروم، اما کجا؟! شاید هرجا که دلم برود!
کافی است آن همه مصلحت‌اندیشی‌هایِ عقل، من امشب برای رهایی از هزارتوی زندگی به دنبال دلم می‌روم؛ نه عقل و تدابیرش.
خیابان‌ها را یکی یکی، با بغض و حسرت و خیال رویِ «او» رد می‌کنم. هی می‌روم و می‌روم؛ هی از این خیابان به آن خیایان، از آن کوچه به این کوچه. همه جای این شهر بوی غربت می‌دهد؛ گوشه به گوشه‌اش، جای جایش، نقطه به نقطه‌اش!
دلیلش ساختمان‌های شیک و نوساز شهر هستند یا هوای شهری که دیگر نفس‌های «او» در آن جاری نیست؟ کدامش را نمی‌دانم.
ماشینی با سرعت از کنارم رد می‌شود و آب‌هایی که در خیابان جمع شده را به لباس‌هایم می‌ریزد؛ لباس هایم سراسر پر از آبِ گِل‌آلود می‌شود. اهمیت نمی‌دهم، نه ناسزایی به مرد راننده می‌گویم نه اخم می‌کنم، نه حتی در دل ذره ای برای کثیف شدن لباس‌هایم غصه می‌خورم.
به عادت دونفره همیشگی‌مان زیرلب، قدم زنان «کوچه» فریدون مشیری را زمزمه می‌کنم:
- بی تو مهتاب
شبی باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم
خیره به دنبال تو گشتم؛
شوق دیدارِ تو
لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم...!
از کنار هر رهگذری ک رد می‌شوم، با بهت و شاید تا حدودی انزجار سر تا پایم را ورانداز می‌کند؛ زیر چشم‌هایم که گود افتاده، لب های پوسته پوسته شده‌ام، صورت رنگ پریده و بی‌روحم و پای راستی که لنگ می‌زند، این‌ها شاید... شاید که کافی هستند برای همین نگاهِ سرد و مبهوت آدم‌ها! آسمان با رعد و برقی سهمناک، نگاه و توجه عابران خیابان را به سوی خود می‌کشاند؛ اما من دیگر مثل آن روزها از صدای خشمناک و هراس‌آورش نمی‌ترسم و این لحظه‌ام با یک لحظه قبل هیچ تفاوتی ندارد، از صدایِ غرشِ آسمان نه ترسی بر دلم افتاده و نه هیجانی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
از کنار لبو فروش و بلال فروشِ کنار خیابان گذر می‌کنم و صدایِ «آی بلاله، شیر بلال گفتن» مردِ بلال فروش را گم می‌کنم میان زمزمه بغض آلود خودم:
- حذر از عشق؟!
ندانم؛
سفر از پیشِ تو؟!
هرگز نتوانم...!
به مغازه‌ای با نمایی مدرن و شیک می‌رسم، پشت ویترین مغازه پر است از روسری و شال‌های مختلف؛ روسری‌ای آبی با پروانه‌های رنگی که در زمینه آن به پرواز در‌آمده‌اند، توجهم را به خود جلب می‌کند.
با نگاهی گرم، مات و مبهوت خیره می‌شوم به روسری و دلم پرمی‌کشد به تولد بیست و دوسالگی‌ام؛ آن شب «او» برایم کلی کادو گرفته بود، وقتی با خنده و اخمی تصنعی به این کارش اعتراض کردم خندید و گفت:
«می‌خواستم برات همه چی بخرم، اصلا تمام مغازه‌ها رو!»
میان کادوهایِ «او» روسری‌ای شبیه چنین چیزی که پشت ویترین است بود؛ یک روسری ابریشم با زمینه سفید که پروانه‌ها، آزادانه و رها، پر از شوق و فارغ از همهمه و هیاهویِ آدم‌ها در آن پرواز می‌کردند.
از این سو، به آن سو.
مرد فروشنده انگار مرا از داخل مغازه دید، که به سمتم می‌آید. سر تا پایم را با نگاهِ لبالب تحقیر‌آمیزش ورانداز می‌کند و با اخمی که هر لحظه بیشتر و بیشتر در صورتش جای می‌گیرد، می‌گوید:
- این‌جا چیز مناسبی برای شما پیدا نمیشه خانوم! مزاحم کسب ما نشو...!
با تشرِ مرد فروشنده، نگاه خیره‌ام را به سختی از روسری پشت ویترین مغازه می‌گیرم. قبل از این‌که از آن‌جا بروم نگاه کوتاه، سرد و گذرایی به مرد فروشنده می‌اندازم و از آن‌جا دور می‌شوم؛ دورِ دور.
زبانم نچرخید به مرد فروشنده بگویم من یک روز بهترین مارک از لباس‌ها را می‌پوشیدم، کفش و کیفم چرم اصل بود از بهترین برندها! عطرِ ادکلن‌هایِ فرانسویِ اصلِ من همیشه با من همراه بود، اما حتی اگر زبانم می‌چرخید و این‌ها را به مرد مغازه‌دار می‌گفتم، با این سر و وضعم غیر ممکن بود که حرفم را باور کند، غیر ممکن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
همان‌طور که قدم می‌زنم آسمان، اعتراضش را با صدای وهم‌ناکِ رعد و برق به گوش آد‌م‌ها می‌رساند. در پی این اعتراض قطره‌های باران، مروارید‌وار بر سر و روی شهر و آدم‌هایی که زیر سقفِ آسمان در گذرند جاری می‌شود. بوی خاک باران خورده، م*س*ت می‌کند هر هوشیاری را. نفس عمیقی می‌کشم و ادامه «کوچه» را زیر لب زمزمه می‌کنم:
- رفت در ظلمت شب،
آن شب و شب‌های دگر هم
نگرفتی دگر از عاشقِ آزرده خبر هم،
نکنی دگر از آن کوچه گذر هم،
بی تو اما؛
با چه حالی
من از آن کوچه گذشتم...!
کمی آن‌طرف مردِ لبو فروش دیگری مشغول پر کردن ظرف‌های لبو برای مشتری‌هایش است. از کنار پیرمرد لبوفروش، که کاپشن کهنه‌ای بر تن دارد رد می‌شوم. معلوم است سردش است که مدام دست‌هایش را جلوی دهانش می‌برد و ها می‌کند. با حسرت نگاهم بی‌اراده خیره می‌ماند روی آن لبوهای سرخ و داغی که بخار از آن بلند شده. اما خیلی زود نگاه خیره‌ام را از بساطِ پیرمرد می‌گیرم و به راه می‌افتم. هنوز چهار_پنج قدمی بیشتر نرفته‌ام که کسی از پشت سر می‌گوید:
- خانم!
فکر نمی‌کنم کسی با من باشد، توجهی نمی‌کنم و به راهم ادامه می‌دهم. باز همان صدایِ بم مردانه با مهری که انگار خدا، به صورت ذاتی در صدایش ریخته می‌گوید:
- خانم، با شما هستم!
این‌بار سرم را برمی‌گردانم، پیرمرد لبوفروش است. رو به من ادامه می‌دهد:
- یه لحظه صبر کن دخترم!
یک ظرف پر از لبوهای سرخ می‌کند و به سمتم می‌آید. با آن لباس‌های کهنه و رنگ و رو رفته و وصله شده‌اش، عجب دل مهربانی دارد؛ مهربانِ مهربان. ظرف لبوها را دو دستی مقابلم می‌گیرد و با لحنی که انگار صدها سال است مرا می‌شناسد می‌گوید:
- بفرما دخترم! برای شما آوردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
برای گرفتن لبوها لحظه‌ای درنگ می‌کنم، باورش برایم سخت است.
با وجود این سر و وضع، این صورت رنگ پریده، چشم‌های گود افتاده، لب‌های پوسته پوسته شده و مهم‌تر از همه لباس‌هایی که بر تنم زار می‌زند، این پیرمرد انگار که شخص محترمی را دیده باشد این‌طور با متانت و موقرانه، به من لبو تعارف می‌کند. به چشم‌های مهربان و خسته‌اش چشم می‌اندازم، چشم‌هایش فریاد می‌زنند:« انسانیت هنوز زنده است».
در چشم‌های این پیرمردِ خسته زحمت‌کش نه ذره‌ای تحقیر می‌بینم و نه ترحم؛ انگار که در چشم‌هایش، زندگی جور دیگری جریان دارد؛ خلافِ جهتِ حرکتِ اکثرِ آدم‌هایِ این دوره و زمانه.
بالاخره، ظرف لبو را از دستش می‌گیرم و بی‌اختیار لبخندی کنجِ لبم نقش می‌بندد، پیرمرد لبوفروش هم در جوابم لبخند می‌زند. در حال برگشتن به سمت بساطش است که با تته پته، انگار که هنوز این رفتار پر مهر پیرمرد را میان همهمه و هیاهوی سردی آدم‌ها باور نداشته باشم، بریده بریده می‌گویم:
- مم...ممنون...آ...آقا...!
پیرمرد سرش را به طرف من برمی‌گرداند. چیزی نمی‌گوید و سرش را با لبخندی که حالا گرم‌تر از قبل است تکان می‌دهد و می‌رود.
همان‌جا، روبروی بساط پیرمرد، کنار جدول خیابان می‌نشینم. همان‌طور که نگاهم خیره است به لبوهای داغِ سرخی که پیاپی از آن بخار بلند می‌شود، تصویری از روزهای دور مقابل دیدگانم نقش می‌بندد، چشم‌هایم به سرعت خیس از اشک و وجودم سراسر، غم و حسرت می‌شود.
هوا ابری بود و مه گرفته. خدا، تمام شهر را انگار با تور سفیدی از برف پوشانده بود. تا چشم کار می‌کرد سفیدی بود و سفیدی...!
شبنم‌های یخ زده بر روی گلبرگ‌ِ گل‌های اقاقیا، رز و آلاله‌ها، زیبایی آن‌ها را دوچندان کرده بود.
هوا سرد بود؛ خیلی سرد. اما سردی هوا نتوانسته بود حتی ذره‌ای از شور و شوق ما؛ من و او، برای بیرون آمدن از گرمای خانه و دیدن این طبیعت‌ِ زمستانیِ سرشار از زندگی کم کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین