- Aug
- 1,295
- 4,285
- مدالها
- 2
که ترا شب زفاف ازکنار داماد برده ودل به مهرت سپرده ام، اکنون تو پاس دارکه مراهنگام خواب است. پس سراندرکناردختر نهاده بخفت ودختررا برفرازدرخت به ملکزادگان نظر افتاد. سرعفریت رانرمک به زمین گذاشت وملکزادگان فرود آمد ند. ماهروی ایشان را به خود را اجابت کردند. پس ازآن دختر بندی ابریشمین به در آورد که پانصد وهفتاد انگشتری در آن بود. گفت: می دانید که این انگشترها چیستند؟ ملکزادگان گفتند: لا وا…. دخترک گفت خداوندان اینها درپیش این عفریت با من آنچه شماکردیدکرده، انگشتری به یادگار سپرده اند. شما نیز انگشتری به من سپارید وبدانید که عفریت مرا در شب نخستین از بر داماد ربوده ودر صندوق آهنین کرده ودر میان این دریای بی پایان از من همی دارد. غافل است از اینکه:
ما را به دم پیر نگه داشت
درخانه دلگیر نگه نتوان داشت
آن راکه سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
ما را به دم پیر نگه داشت
درخانه دلگیر نگه نتوان داشت
آن راکه سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت