دستی به روسریام کشیدم و همونطور که روی سرم تنظیم میکردم، به طرف صندلی بزرگی که روکش خوشرنگ چرم قهوهایش، جلوه باشکوهی بهش دادهبود، رفتم. صندلی رو به طرف خودم برگرداندم و نشستم، دامن مانتوی طوسی رنگ پاییزیام که توی کمرش کمربند پهنی میخورد رو درست کردم و خیره به تیکتاک ساعت، همونطور که صدای قدمهای آهستهی همایون رو میشنیدم؛ منتظر بقیه دخترها ماندم. چند دقیقهای از این وضع کسلکننده نگذشته بود که دخترها پشت سر هم وارد اتاق شدند و همراه خود همهمهی ناشی از پچپچهاشون رو مهمون اتاق سرد و ساکت همایون کردند. هرکدوم جایی نشستند، همه به نوعی، انتظار صحبتهای همایون رو میکشیدند. گویا امروز با بقیه روزها فرق داشت، امروز مثل تمام این چندماه قرار بود دختر دیگهای قربانی بشه، شاید اینبار مهربونتر، به انتخاب خودش... انتخاب امروز همایون، حتی اون رو هم همه رو ترسانده بود. کسی که آوازهٔ شهامتاش کل شهر رو برداشته بود. از انتهای راهی که شروع کرده بودم، میترسیدم. بالاخره شروع کرد. دستهاش رو به داخل جیبهای شلوارش فرو برد. کنار تختهی سفید روبهروی ما ایستاد و بعد از اینکه همه رو با یه نگاه از نظر گذروند، سرش رو پایین انداخت. زبونش رو روی لبش کشید، همزمان با بالا آومدن سرش، شروع به حرف زدن کرد:
- احسان علیخانی، سی و هفت ساله یه مجری فوقالعاده مشهور و مردمی و البته طبق شواهد و مصاحبهها آدم مقید و علیه اسلام، نزدیک بیست سال که مجریه، دیگه وقتش شده که بازنشسته بشه، البته به سبک همایون راد!
با دهانی باز، ناشی از حیرت به لبخند کج و مزحک همایون خیره شدم. حس تعجبی که با شنیدن اسم اون آدم به وجودم رخنه کردهبود، اجازهی حرف زدن رو ازم صلب کردهبود. متعجب، سرم رو چرخوندم و به دخترها که اونها هم با دهانی باز و شگفتزده به همایون خیره شده بودن نگاهی انداختم. سرم رو پایین گرفتم، چشمهام رو روی هم فشردم و دستهی صندلی رو محکمتر با دستهای خیسِ عرقم، خفه کردم. سرم بالا اومد و با چِشم تو چِشم شدن نگاهِ وحشی همایون، دلم هوری پایین ریخت. هیچ صدایی از هیچک.س درنمیاومد. انگار هیچک.س حاضر نبود این مأموریت سخت و نفس گیر رو به عهده بگیره. سعی کردم حسِ ترسِ ناشی از تصمیمی که مدتها بود گرفته بودم رو کنار بذارم و قبل از اینکه دیر بشه، حرفام رو بزنم. با لرزشی توی دستها و پاهام، بلند شدم، سرم رو بالاتر گرفتم، نگاه گذرایی به همایون کردم، سرم رو به اطراف چرخوندم و با کلافگی گفتم:
- من انجامش میدم. همایون چشمهاش رو دوخت تو چشمهام و با جدیات گفت:
- تو برای این کار زیادی سادهای.
لبخندی زدم:
- طبق چیزهایی که گفتی، همچین هم از آدمهای ساده بدش نمیاد. چشمهاش رو باز و بسته کرد، نفس عمیقی سر داد و گفت:
- تو از پسش بر نمیآی.
با پافشاری ادامه دادم:
- برمیآم. خیلی بهتر از سوگولیهات از پسش بر میآم. با کلافگی دستی به صورتش کشید، رو به جمع گفت:
- خیلی خب، همگی مرخص هستید.
با اینکه از شدت ترس، نفسهایم نامیزون شده بود و قلبم میخواست از سی*ن*هام جدا شه، اما سعی کردم خودم رو کنترل کنم و بیخیال نسبت به حالت تهوع ناشی از ترسم بشم و دربرابر خواستم، مقاومت کنم. وگرنه آخرین فرصتم رو هم از دست میدادم. با گامهای محکمی به طرفم اومد و درست مقابلم، با فاصله به اندازه یه جفت کفش متوقف شد:
- تو معلوم هست چی میگی؟
چهره حق به جانبی به خودم گرفتم:
- اوهوم، من هم میخوام وارد این بازی بشم. پوزخندی زد و لحن طلبکارانهای به خودش گرفت:
- چرا؟
شونهای بالا انداختم، برای جلوگیری از نزدیکی بیشتر با همایون از کنارش رد شدم. به طرف میز کارش رفتم، دستی به پرونده زرد رنگ روی میز که اسم "احسان علیخانی" با خودکار مشکی روش میدرخشید، کشیدم:
- فکر کن، یه تسویه حساب با اون آدم دارم. روی پاشنه کفش بلند شد، به طرفم چرخید و یه تای ابروش رو بالا داد:
- یعنی میخوای انتقام بگیری؟
لبخند پیروزمندانهای زدم:
- یه جورایی، میخوام نابودیاش رو با چشمهای خودم ببینم. دستهاش رو دو طرف میز گذاشت، سرش رو پایین انداخت، با پاهاش روی زمین ضرب گرفت و با لحن متفکری گفت:
- قبول ولی یه شرط...
دستهام رو توی هم گره زدم و یه قدم به طرفش برداشتم:
- چه شرطی
- نباید واقعیت رو بفهمه.
- نمیفهمه مطمئن باش. سرش رو تکون داد:
- بهش فکر میکنم.
حیرت زده چشمهام رو گرد کردم:
- مگه نگفتی قبول کردی؟! سری تکون داد و دستهاش رو فرو برد توی جیباش:
- نه، باید بهش فکر کنم.
نفسم رو پرشتاب بیرون دادم و دستی به دامن لباسم کشیدم:
- خیلی خب، میشه پروندش پیش من بمونه؟ یه تای ابروش رو بالا داد، با قدمهای بلندی به طرفم اومد:
- میتونم بهت اعتماد کنم؟!
لبخند کجی، کنج لبم نشوندم و نجوا کردم:
- به نظر خودت؟ با اون لبخند مسخرهاش سرش رو به طرفم خم کرد:
- اره میتونم.
- خوبه.
چشم ازش برداشتم و به پرونده خیره شدم، با انگشتم، گوشهاش رو به بازی گرفتم:
- من الان باید برم دادسرا و بعدشم میرم خونم، تا فردا بهم خبر بده.
- پلیسها به نتیجهای نرسیدن؟
- چرا اتفاقاً، خیلی به پیداکردن شما و اکیپتون نزدیک بودن ولی من با یه حرکت، گمراهشون کردم.
- خوبه، پس حواست رو جمع کن، که اگر این دم و دستگاه از هم بپاشه تو هم باید اشهدت رو بخونی.
خسته از حرفهای تکراری، تنها سرم رو تکون دادم و پرونده رو برداشتم، کیفام رو روی شونهام تنظیم کردم و همزمان که به طرف خروجی میرفتم گفتم:
- میدونم. با خروج از سوله، وارد محوطهی خاکی مقابلش شدم. قدمهای محکمی به طرف ماشینام برداشتم و سوار شدم. پرونده رو روی صندلی شاگرد گذاشتم، آیینه رو درست کردم، روسریم رو مرتب کردم و ماشین رو روشن کردم. پیچ رو گذروندم و ماشین رو توی جاده انداختم، انگشتم رو به لبم فشردم. انتظار هرچیزی رو داشتم غیر از اینکه وارد بازیهای مسخرهی همایون بشم. اما چارهای نداشتم، هیچ راهی جز این برام نذاشته بود، باید کارم رو باهاش تمام میکردم.
جلوی آگاهی پارک کردم و پیاده شدم، با اینکه نزدیک سه سال بود با این آدمها زندگی میکردم بازهم زمانی که اینجا میاومدم استرس تمام وجودم رو در بر میگرفت. قدمهای سست اما محکمی به سمت ورودی برداشتم و بعد از نشون دادن کارتم، وارد آگاهی شدم. همونطور که برای همه سر تکون میدادم و سلام میکردم، خودم رو به بخش کاریم رسوندم.
آریا با لبخند عمیقی گوشه لبش سلام کرد:
- سلام.
خسته و گمراه جواب دادم:
- سلام.
آرشام: علیک، چه خبر؟!
کیفام رو روی میز آریا گذاشتم و به لبهی میز تکیه دادم:
- سلامتی. آریا خودکارش رو روی کاغذ پرت کرد، کف دستش را وسط میز کوبید:
- خب! بگو ببینم چی گیرت اومد؟
پرونده احسان رو روی میز گذاشتم، عکس رو از پرونده بیرون کشیدم و به تخته وایتبرد وصل کردم. با گوشه ابرو به تابلو اشاره کردم:
- این هم سوژه جدیدشون. هردو، متحیر فریاد زدن:
- احسان علیخانی؟!
آهی کشیدم و با دوتا انگشتم پیشونیام رو ماساژ دادم:
- بله، دقیقاً خودشه. آرشام متعجب از انتخاب محال همایون نجوا کرد:
- خب؟ کدوم یکی از دخترها اینکار رو قبول کرد؟
لبخندی زدم و درحالی که مطمئن بودم انتظارش رو ندارن گفتم:
- من! هردوشون به طرفم برگشتن و داد زدن:
- نه!
با لبخندی سرشار از تعلق خاطر، جهت بازی با روح و روان این دو برادر گفتم:
- آره. آریا عصبی خندید، دستی به ریشاش کشید و سرش را به چپ و راست تکان داد:
- نه، تو نمیتونی!
مصرانه به طرفش رفتم:
- میتونم خوبشم میتونم. اتفاقاً بهونه خوبیِ برای اینکه این بازی تمام بشه. چشمهاش را بست:
- نمیتونی اینکار رو انجام بدی.
لحن آرومی برای خنثی کردن اعصاب بهم ریختهاش به خودم گرفتم:
- گوش بده آریا، من اجازه نمیدم با تصمیمهای یهوییات همه نقشههام رو نقش بر آب کنی، با ورود من به زندگی احسان علیخانی قاعده بازی به طور کامل عوض میشه.
- آریا حق با شهرزاده. نباید ریسک کنیم.
پوزخندی زد و فریاد زد:
- شما ها دیوونه شدید؟ این خزئبلات چیه میگید؟
با التماس به آریا نگاه میکردم که دستی به صورتش کشید و اتاق رو ترک کرد. آرشام دو دستش رو به کمرش تکیه داده و به در خیره شده بود. سکوت کسلکننده به فضای نیمه سرد اتاق حاکم بود. بالاخره آرشام سکوت را شکوند:
- حق داره، با دستهای خودش دختری که عاشقش رو داره تقدیم میکنه به یکی دیگه.
کلافه خندیدم و ابرویی بالا انداختم:
- تو فکر میکنی من بازیچه این و اون بودن رو دوست دارم؟ نه خیر آقا از این خبرها نیست، من هم این بازی رو دوست ندارم، ولی آریا هم باید کنار بیاد، باید درک کنه که این یه بازیه. آرشام سری تکان داد و به طرف تخته رفت:
- حتی اگه یه بازی باشه، بازم سخته.
سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشتهای دستم شدم، خوب میدونستم که وارد زندگی این آدم شدن، قم*ار کردن جونم بود اما من قول داده بودم که این بازی رو تمام کنم و اینکار رو میکردم، قبل از اینکه به طعمه آخر همایون تبدیل بشم. با صدای کم آوایی گفتم:
- متاسفانه آره.
چند دقیقه گذشته بود که با سه لیوان چای به اتاق برگشت، سینی رو گرفت رو به آرشام که اون چایاش رو برداشت، به سمت من اومد، لیوان چایام را برداشتم و زمزمه کردم:
- مچکرم عزیزم. ولی جوابم رو نداد. حتی زحمت سر بالا آوردن و نگاهم کردن هم به خودش نداد. بعد از کمی تعلل و انتظار برای به حرف اومدن آریا، آرشام تصویر احسان رو مقابل آریا گذاشت:
- نمیخوای چیزی بگی؟
پوزخندی زد:
- مگه نظر من مهمه؟
سرم رو تکون دادم و به سرعت گفتم:
- معلومه که مهمه. همونطور که با چشمهای آبی نافذش به چشمهام خیره شده بود، گفت:
- اینکار رو نکن.
نیمخندی زدم، سرم رو پایین انداختم و به چپ و راست تکون دادم:
- دیگه مهم نیست! آرشام با تأکید گفت:
- شهرزاد؟
تعرض کردم:
- چیه؟
- یعنی چی نه و این ها؟
از آرشام رو گرفتم و به چشمهای آریا خیره شدم:
- آریا، من تا ته این بازی هستم. الان هم نمیتونم به خاطر تعصب الکی تو این فرصت رو از دست بدم.
آریا: «شماره و آدرس خونهاش رو هم داده؟»
- اوهوم.
- امیدوارم این آدم واسه این پرونده دردسر نشه.
- نمیشه.
*** وارد خونه شدم و در رو قفل کردم. به سمت مبل ال مانند سفید رنگ روبهروی پنجرههای قدی با پردههای سفید رنگام رفتم و مانتوم رو روی دسته مبل انداختم. کیف و کلیدهای خونه رو روی میز فلزی رنگ رو بهروم گذاشتم و خودم رو پرت کردم روی مبل و کوسن رو بغل گرفتم. دستم رو به پیشونیام کشیدم، تمام این شیش ماه عین یه فیلم قدیمی از جلوی چشمم عبور میکرد، توی راهی قدم گذاشته بودم که میدونستم اشتباه اما؛ دوربرگردونی برای بازگشتم وجود نداشت و تنها کاری که از دستم برمیاومد صبر بود تا بلکه معجزه بشه و انتهای این راه به خوبی تمام بشه. بزرگترین اشتباهام انتخاب آدمی بود که این وسط هیچ گناهی نداشت اما همین که از همایون دور میشدم کمی آرومم میکرد. با اینکه خودم رو خیلی شجاع نشون میدادم ولی با تمام وجود از همایون میترسیدم. ترس هم داشت، وقتی همایون رو بشناسی بایدم ازش بترسی. چیزی از تمام شدن خوددرگیریهام نگذشته بود که صدای تلگرام موبایلم بلند شد.
گوشی رو باز کردم ،همایون بود:
- سلام.
+ سلام.
- کارهای امروز چطور پیش رفت؟
+ درباره سوژه جدیدت صحبت کردم باهاشون.
- چرا این کار رو کردی؟
+ نگران نباش من کارم رو بلدم.
- چه خبر از اون نامزد عاشق پیشهی تقلبیات؟ هنوز نفهمیده همه اینها بازیه؟
+ فکر نمیکنم الان وقت مناسبی برای فهمیدن باشه.
- موافقم. نمیخوای شروع کنی؟
+ چی رو؟
- آماده کردن خودت برای روبرو شدن با احسان علیخانی.
حیرتزده یه دستم رو به دهنم کوپیدم و به صفحه موبایل خیره شدم. خنده پیروزمندانهای سردادم و به سرعت نوشتم:
- پس قبول کردی؟!
+ جور دیگه ای فکر میکنی؟
- نه، حق با تواِ. ذاتاً بهتر از من رو پیدا نمیکردی. پشت بندش استیکر چشمک رو براش ارسال کردم:
- امیدوارم که حق با تو باشه، آماده باش فردا باید بری خرید.
+ اوکی میبینمت.
- من نه، غنچه رو میبینی.
+ با اینکه علاقهای به این نچههات ندارم ولی اوکی، میبینمش.
- باید عادت کنی. چون قراره زیاد همدیگه رو ملاقات کنید. شب بخیر.
+ شب بخیر . گوشی رو کنارم انداختم و کلافه هووفی کشیدم، نمیتونستم عطشام نسبت به شروع این بازی رو انکار کنم، اما ترسم هم غیرقابل کنترل بود، بخشی از وجودم رو در بر میگرفت، آتیشش میزد، میسوزوندش و در نهایت به حال خودش رهاش میکرد و سوختنش رو تماشا میکرد، این ترس چیزی شبیه مرگ بی صدا بود. قطره قطره تمام وجودت رو ازت میگرفت و در نهایت از وجودت تنها یک سنگ باقی میموند که نسبت به هیچ حادثهای هیچ احساسی نداشت. درست مثل یه ربات برنامهریزی شده...
***صداهای پیدرپی پیامکی که انگار قصد شکوندن صفحه گوشی و بیرون پریدن رو داشتن، چشمهای سنگینام رو از هم جدا کردن. دستم رو دراز کردم و صفحه موبایلم رو چک کردم. غنچه بود یکی از آدمهای کاربلد همایون. کلافه سرم رو چندینبار وسط بالشت کوبیدم و همونطور که غر و لند میکردم، صفحه چتم رو باز کردم:
- آماده باش واسه خرید، میآم دنبالت.
- باشه. بعد گوشی رو سایلنت کردم و گذاشتم رو پاتختی و دوباره خوابیدم.
*** با عجله و همزمان با نثار کردن القاب زیبا به خودم، مانتوی سبز لجنیام که آستینهاش پف بود رو پوشیدم. شلوار مشکی رنگام رو پا کردم، موهام رو فرق زدم و بعد شال سفید رنگام که خطوط مشکی و زرد توش بود رو روی سرم انداختم و تنظیمش کردم. کفشهای اسپرتِ سبز رنگام رو پوشیدم و از خونه خارج شدم. همونطور که به سمتِ شاسی بلندِ غنچه میرفتم، عینک مشکی رنگام رو روی چشهام گذاشتم. در سمت شاگرد رو باز کردم، پریدم بالا و در رو بستم:
- هِلو هانی.
- سلام. کم کن این لامصب رو کر شدم.
- همینه که هست.
استارت زد و به سمت یه پاساژ حرکت کرد. همونطور که سرم از گوپسگوپس آهنگهای خارجی توی ماشین تِوِر شده بود پیاده شدم و صبر کردم تا غنچه هم ماشین رو دور بزنه و کنارم قرار بگیره، با همدیگه به طرف پاساژ رفتیم:
- پس تو تورش کردی؟
مانتوهای روی رگال رو از نظر گذروندم و چهره متعجبی به خودم گرفتم:
- کی رو؟
- اسی جون رو میگم.
- اسی جون کیه دیگه؟ با کلافگی گفت:
- وای، احسان علیخانی دیگه.
- آهان، ولی من تورش نکردم که.
- به هر حال یکی خوبش گیرت اومده.
خندیدم و مانتو رو بیرون آوردم:
- شانس بهم رو کرده مگه نه؟
- اگه همایون رو به اون چیزی که میخواد برسونی، آره بهت رو کرده.
همونطور که حرف میزدیم خرید هم میکردیم. سعی کردم حدالامکان خریدهام شبیه دخترهای همایون نشه، اما انگار نیازی به شبیه شدن نبود من خودم یکی از اون آدمها بودم.
***بعد از ورود به خونه، در رو قفل کردم و نایلونهای خریدم رو گذاشتم گوشه در و به طرف پذیرایی چرخیدم. با دیدن فرد ناآشنایی که روی مبل نشسته بود، جیغ بلندی کشیدم و به عقب پریدم، نفسنفس زنان دستم رو لرزان به قفسه سی*ن*هام تکیه دادم و به میز پشت سرم تکیه زدم:
- منم، منم.
کلافه، دستم رو از روی سی*ن*هام پایین کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم:
- این چه طرزشه دیگه همایون؟ هزاربار گفتم بیخبر از من خونهام نیا. لبخند عصبی زد:
- خوب میدونی که من از کسی دستور نمیگیرم، مگه نه؟
کلافه سرم رو تکون دادم:
- این یه دستور نیست، فقط وقتی یهویی میآی من اذیت میشم، تو که نمیخوای من اذیت بشم مگه نه؟ لبخند هوس باز مسخرهای زد:
- معلومه که نمیخوام.
- پس لطفاً دیگه یهویی نیا.
- چشم.
- الهی اون چشمهات کور شن. دست به سی*ن*ه شدم و یه تای ابروم رو بالا دادم:
- چی میخوای حالا؟ نشست و پوشهای رو بالا گرفت:
- باید حرف بزنیم درباره کار جدیدت.
سرم رو چرخوندم و درحالی که دستهام رو میانداختم به طرف آشپزخونه رفتم:
- اوکی، چای یا قهوه؟
- قهوه پلیز.
یه لیوان قهوه برای همایون ریختم، مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم.
- میشنوم. پوشهرو به طرفم گرفت، با تعجب پوشه رو گرفتم و برگههای داخلش رو بیرون کشیدم وا اینها دیگه چیان؟
- شهرزاد صداقت، فارغالتحصیل شده رشته هنر، که وضع مالی خوبی هم داره ولی متأسفانه خانوادهاش رو توی یک حادثه از دست داده و مجبور شده از شهرستانشون به تهران بیاد و یه اسپانسر پولدار هم ازش حمایت میکنه.
- شهرزاد صداقت دیگه کیه؟
- تو دیگه.
حیرتزده چشمهام رو ریز کردم:
- ولی من شهرزاد نیک زادهام، محض یادآوری. خنده مسخرهای سر داد:
- دخترهی ساده نکنه میخوای با مشخصات زندگی خودت وارد زندگی اون آدم بشی؟ نمیتونی عزیز من، شخصیت جدیدت اینه، بهش عادت کن.
- ولی...
- یادت باشه توی کار با من ولی نداریم، فقط میگی چشم.
- من غلام حلقه به گوشات نیستم. به طرفم خیز برداشت و چونهام رو محکم گرفت، همونطور که به چونهام فشار وارد میآورد گفت:
- نه تو غلام حلقه به گوشام نیستی کنیزمی میفهمی؟ اگر نفهمیدی، جور دیگه ای بهت میفهمونم.
و صورتش رو توی چند فوتی صورتم قرار داد. با لرزش شدیدی توی صورتم تنها کاری که از دستم برمیاومد رو انجام دادم، سرم رو تکون دادم که چونهام رو ول کرد و بلند شد، به طرف در رفت و فریاد زد:
- فردا عصر آماده باش، کامران میآد دنبالت که بری خونه جدیدت رو ببینی.
با خروجش از در، صدای کوبیده شدن در بهم، تمام تنم رو لرزوند، با دستهام دسته مبل رو فشردم و چشمهام رو محکم روی هم نگه داشتم تا ترسم رو مهار کنم، با لرزش مشهودی توی تن و بدنم روی جام صاف شدم، لج کردن و بحث کردن با همایون عاقبتی جز بدبختی نداشت، باید یاد میگرفتم کنار بیام باهاش. دستی به صورتم کشیدم، فکم درد گرفته بود و احتمالاً پوست نازک صورتم قرمز شده بود، مشتم رو روی مبل کوبیدم و جیغ زدم:
- وحشی. به سختی روی پاهام ایستادم و به سمت آشپزخونه رفتم، یه لیوان آب و یه مُسکن واسه آروم کردن سر دردم خوردم و وارد اتاقم شدم، دوز مسکن آنقدر قوی بود که سرم به بالشت نرسیده خوابم برد.
*** با صدای زنگ ساعت مکعب مستطیل روی میز چشم باز کردم و همونطور که غر میزدم صداش رو قطع کردم، هنوزم سرم به خاطر اتفاقات دیشب درد میکرد و ضعف بدی هم توی شکمم بود چون دیشب شام نخورده بودم، خودم رو پرت کردم توی حمام و یه دوش ده دقیقهای گرفتم و به پاس صبوریهام تو تمام این مدت یه میز کامل صبحانه برای خودم چیدم. با زنگ خوردن گوشی نوکیای سادم که خطش دست آگاهی بود، دست از صبحانهام کشیدم و جواب دادم:
- سلام.
آریا: صبح بخیر!
- چی شده اول صبحی؟!
- چند وقت نتونستی بیای دادسرا، واسه همین زنگ زدم.
همزمان که میز صبحانه رو جمع میکردم گفتم:
- دیگه هم نمیتونم بیام، باید جور دیگهای با هم در ارتباط باشیم.
- چی شده؟
- هیچی، مأموریتام داره شروع میشه.
- قرار بود ما رو در جریان ریز اطلاعات قرار بدی!
سفره روی میز رو انداختم توی سطل و صندلی رو صاف کردم:
- آره، ولی هنوز اتفاق خاصی نیفتاده، هرچی شد در جریان میزارمتون.
+ چرا جمع میبندی؟
- آریا گیر دادی اول صبحی ها، با تو و آرشام بودم دیگه بایدم جمع ببندم.
+ آهان.
- خیلیخب، کامران الان میآد من برم آماده بشم.
+ همون آدم همایون دیگه؟
- آره.
+ چیکار داره؟!
- میخوام برم خونه ببینم.
+ باشه مراقب خودت باش.
- هستم. گوشی رو قطع کردم، لباسهام رو عوض کردم و از خونه خارج شد،م اسپرتهای سفیدم رو پوشیدم. از آپارتمان خارج شدم، یه خونه نقلی توی یه گوشهای از تهران که نه بالا شهر بود نه پایین شهر، حیف که دیگه نمیتونستم اینجا بمونم. خواستم شماره کامران رو بگیرم که پورشه مشکی رنگش جلوم متوقف شد، فکر کن همایون کی بوده که سگش پورشه زیر پاشه، چشم غرهای رفتم و سوار شدم. صدای آهنگ فرانسوی لایتش ماشین رو پر کرده بود:
- هِلو هُلو.
- علیک سلام.
- اخمو خانم، یه کم بخند.
لبخند بزرگی زدم و سی و دوتا دندونم رو بیرون انداختم، طرفش برگشتم:
- اینجوری خوبه؟
- تو نخندی سنگینتره.
لبخندم تبدیل به پوزخند شد:
- موافقم. و بعد به بیرون خیره شدم. این دنیای من نبود. دنیای لباس و خونههای لوکس و مجلسی، دنیای من نبود، جهان من با این بچه سوسولای بالا شهر فرق داشت. جلوی یه مجتمع مسکونی فوقالعاده شیک و تجملاتی ماشینش پارک شد از ماشین پیاده شدم. دهان هرکسی رو باز نگه میداشت این مجتمع:
- اینجا کجاست؟
- خونه اسی جون.
- چرا اینطوری صداش میکنید؟ شونه بالا انداخت و آدامساش رو ترکوند:
- چون به زبونمون خوش رسیده.
پوزخندی زدم:
- چه مزخرف.
- ببینم همایون به سوگولیاش نگفته که فقط باید اطاعت کنه و بس؟
چرخی زدم و مقابلش ایستادم:
- به قیافه من نگاه کن، خوب چهره من رو ببین. به نظرت من شبیه سوگولیهای همایونام؟
- پس کنار همایون چیکار میکنی؟
- همایون بهت نگفته بود که فقط به خودش جواب پس میدم نه به سگ چهار دست و پاش؟! دیدم که رگهای صورتش بابت این حرفام متورم شد و صورتش به قرمزی رفت. پوزخندی زدم و پشتم رو بهش کردم. به سمت آسانسور رفتم و دکمهاش رو فشردم. بعد از یک دقیقه که کامران هم اومد کنارم، آسانسور باز شد وارد شدیم. دکمه طبقه آخر رو فشرد، آسانسور شیشهای به حرکت دراومد، در سکوت به آهنگ لایت توی آسانسور گوش میدادم که کامران به حالت پچپچ گفت:
- حواست باشه به قانونها، یادت نرن وگرنه...
ادامه دادم:
- وگرنه همایون دودمان من و به باد میده. نیمخندی زد و گفت:
- کاش دودمانات رو به باد میداد کاری میکنه مرگ رو جلوی چشمهات ببینی، همه عزیزانت رو ازت میگره ولی کاری به خودت نداره، اجازه میده زنده بمونی تا هرروز عذاب بکشی، تا هر روز بمیری و زنده بشی.
آب دهنم رو قورت دادم:
- همه حواسم رو جمع میکنم.
- خوبه.
از آسانسور پیاد شدیم، به سمت واحد مدنظر رفتیم. تو طبقهای که ما بودیم، فقط دو تا واحد بود که روبروی هم بودن:
- واحد روبرویی خونهی اسی جونه.
چرخیدم و به در سفید رنگ و چوبی خونهاش خیره شدم. نیازی نبود بپرسم چرا اینجا رو برای زندگی من انتخاب کردن. در رو باز کردم و وارد خونه شدم، اولین چیزی که نظر هرکسی رو در نگاه اول جلب میکرد، بزرگی خونه بود و من به زندگی در خونههایی به این بزرگی اون هم تنهایی عادت نداشتم. ولی حیف که حق انتخابی برام وجود نداشت. مبلمان طوسی رنگش با کوسنهای صورتی رنگ که پتوی بافت طوسی تزئینی هم روی یه قسمت مبل انداخته شده بود، جلوه ویژهای به خونهی موقتم داده بود. روی نشیمن مهمان هم یه خز صورتی گذاشته بودن، وسط مبلها یه میز سفید رنگ با پایههای فلزی باریک مشکی قرار داشت و روش رو با چند تا شمع صورتی تزئین کرده بودن. بالای مبلها کلی تابلو با یه آیینه گرد وصل شده بود. جلوی تلویزیون مشکی بلندش یه کاناپه ال مانند زرد رنگ با راهراههای مشکی قرار داشت که با مبلهای اونطرف خیلی فرق داشتن ولی هارمونی قشنگی باهم درست کرده بودن. جالبترین بخش خونه آشپزخونه سادهاش بود که خیلی تو چشم میاومد، کابینتهای قهوهای رنگ، با میز نهارخوری قهوهای که یه نیمکت قهوهای بلند با دو تا صندلی مشکی گود میخورد. یه گلخونه مشکی رنگ کنار آشپزخونه بود که پر از گلهای ریز و درشت بود:
- نه بابا خوشم اومد، سلیقه آقاتون خوبه.
- شکست نفسی میفرمایید.
- هههه، نمکدون. بیخیال غرغرهاش به سمت تک اتاق آخر راهرو رفتم و وارد شدم. سرویس خواب سفید، با تخت خواب سفید و رو تختی سفید یه صندلی سفید هم مقابلش میخورد:
- خونه جدیدت چطوره؟
- میشه این مدت رو باهاش سر کرد.
- چقدر تو پر رویی.
- همینی که هست. با لحن کلافهای دست به سی*ن*ه شد:
- از بالا دستور اومده باهات بحث نکنم وگرنه من میدونستم و تو.
- میخوای به اون بالایی بگم که عزیز دور دونهاش رو تهدید میکنی یا زوده تا یاد بگیری نباید سر به سر من بذاری هاپو کوچولو؟! دوباره از عصبانیت قرمز شد. محدود افرادی اطراف من پیدا میشدن که من از خشمشون خرسند شم و کامران یکی از اون محدود افراد بود، به سمت خروجی برگشت و داد زد:
- می فرستم یکی لباسهات رو جمع کنه و برات بفرسته.
با کوبیده شدن در، بالا پریدم و درحالی که لبم رو میگزیدم تا از خندیدنم جلوگیری کنم، بهطرف تخت چرخیدم و خودم رو میون پتوی نرم و لطیفاش پرتاب کردم.
صدای تکتکشون، از میون خاطرات پرهیاهوم عبور میکرد و به چالش میکشوندم.
همایون: باید جوری رفتار کنی که دوست داره، باید اون چیزی که میخواد رو بهش بدی.
آریا: لازم نیست حتماً عاشقت بشه که بتونی رسواش کنی.
کامران:مواظب باش دل به طعمه همایون ندی.
من از پسش بر میاومدم مگه نه؟ من موفق میشدم، مطمئنم. نفس عمیقی کشیدم، موبایلم که هدیه همایون بود رو از کیفام بیرون کشیدم و بعد از کمی تعلل شماره همایون رو گرفتم. چندی نگذشته بود که صدای هولناکاش توی گوشام پیچید. جواب دادم:
- های هانی.
+ سلام.
- خونهی جدیدت چطوره؟
+ خوبه، حالا باید چیکار کنم؟
- هیچی فعلاً زندگی عادیات رو داشته باش تا بهت خبر بدم.
+ باشه. برحسب عادت همیشگی همایون بدون خداحافظی موبایل رو قطع کردم و به طرف آشپزخونه رفتم و از اونجایی که به شدت وسواس تمیزی بودم، مشغول خونه تکونی جمع و جور و چند ساعتهای شدم. دستی به پیشونیام کشیدم. قهوه جوش رو روشن کردم، ماگ سفید رنگی از توی کابینت برداشتم و کنار قهوه ساز گذاشتم. ماگ رو پر کردم، کلوچهای از توی ظرف روی میز برداشتم، هنوز از آشپزخونه خارج نشده بودم که صدای زنگ خونه بلند شد. کلافه ماگ رو روی اپن کوبیدم، غر و لند کنان بهطرف در رفتم، از چشمی بیرون رو نگاه کردم و چهره غنچه دقیقاً اخرین اتفاقی بود که دلم میخواست به حقیقت بپیونده:
- خوش اومدم به خونهات.
مصنوعی خندیدم:
- سلام بیا تو. چند تا چمدونی که کنارش بود رو کشید و همراه چمدونها خودش رو مهمون خونهام کرد. همونطور که مانتوی چند میلیونیاش رو از تنش درمیآورد، گفت:
- لباسهات رو برات آوردم.
مانتوش رو دست گرفتم، به صندل گوشه اتاق اشاره کردم و جواب دادم:
- ممنونم. صندلها رو پا کرد و خودش رو روی اولین مبلی که بهش رسید پرتاب کرد:
- ببینم شام چی داری؟
ماگ قهوهام رو از روی اپن برداشتم و بیرمق شونهای بالا انداختم:
- هیچی.
- سفارش میدم.
پاهاش رو روی میز مقابلش گذاشت، موبایلش رو روشن و کرد و بیاهمیت به نظر یا تصمیم من، شمارهای گرفت و موبایل رو به گوشش نزدیک کرد. آرنجام رو به اُپن تکیه دادم، پیشونیام رو کف دستم گذاشتم. چشمهام رو بستم و قهوهی نیمه سردم رو مزه کردم. چمدونها رو وارد اتاقم کردم. دستی به لباسم توی آینه انداختم و موهای بهم ریختهام رو بالای سرم دم اسبی بستم. دستی تو فرفریهای قرمزم کشیدم و لبخند کمرنگی به روی خودم زدم، گاهی همین لبخندهای نصفه کارهی توی آینه مایع تسلی حال نه چندان خوبم بود.
*** همونطور که نوشابه شیشهایم رو سر میکشیدم به قصه زندگی غنچه، که هرگز پایانی نداشت گوش فرا داده بودم.
- غنچه؟
- بله؟!
- چرا از همایون جدا نمیشی؟ تو اصلاً برای اون مهم نیستی.
- اون هم برای من مهم نیست.
- خب پس چرا هنوز باهاشی؟ شصت و انگشت اشارهاش رو کشید بهم و گفت:
- پول، پولاش عجیب دلبری میکنه. تلخخندی زدم و بطری نوشابهورو روی زمین گذاشتم:
- شکمت بزرگ شده. قاچ پیتزایی که دستش بود رو برگردوند توی جعبه و دستی روی برآمدگی شکمش کشید:
- کاش زودتر به دنیا بیاد از شرش خلاص بشم.
متحیر دستم رو رو به روی دهانم گرفتم:
- اولین مادری هستی که این حرف رو ازش میشنوم. با چهرهای که نارضایتیاش از بحثمون رو نشون میداد، پیتزاش رو گاز گرفت:
- برن گمشن همشون، تهش یه پسر لنگه همایون.
چشم غرهای رفتم و آخرين تکه پیتزا رو داخل دهانم فرو بردم:
- آره دیگه، تو مادرش باشی، اون هم پدرش، بدبخت اون بچه. جعبه پیتزا رو بست و قیافه حق به جانبی گرفت:
- بدبخت منی که قراره بزرگش کنم.
جعبهها رو بلند کردم و به طرف سطل آشغال سفید رنگ کنار گاز رفتم:
- بدبخت منی که گیر یه مشت آدم بیاحساس مثل تو و اون همایون افتادم. پوزخندی زد، از پشت میز بلند شد و موهای لَختاش رو بالا داد:
- خودت کردی که لعنت بر خودت باد شهری جون.
درحالی که دیگه حوصله دیدن ریختش و شنیدن صداش رو نداشتم، عصبی خندیدم:
- مزخرفترین مدل اسمم رو شنیدم. سرش رو تکون داد و ابروهاش رو بالا انداخت:
- قشنگ بود. ازش خوشم اومد. ببینم مانتوم کجا است؟
شیرآب رو باز کردم و درحالی که لیوانها رو کفی میکردم به انتهای راهرو اشاره کردم:
- روی تخت. زیر لب شعر میخوند و با حرکاتاش که دیگه قابل مشاهده نبود، بیشتر روی اعصاب نداشتم، راه میرفت. صدایی که از اتاق شنیدم دلیلی برای فرود اومدن لیوان توی ظرفشویی بود:
- راستی دختر هفته دیگه نمایشگاه داری ها!
با دستهای لرزونی شیرآب رو بستم و چرخیدم، با قدمهای سستی وارد راهرو شدم، آب دهنم رو قورت دادم:
- نـ... نمایشگاه؟ نمایشگاه چی؟ توی چهارچوب در نمایان شد و شالش رو روی سرش انداخت:
- نمایشگاه نقاشی دیگه.
- ولی من که تابلوهای نقاشیام رو به کسی ندادم!
- دیوونه تو که نکشیدیشون، کار یه بنده خدای دیگه است که اسم تو رو زدن پایین کارهاش در واقع امضاترو.
اخمی روی پیشونیام نشست، به اتاق نزدیک شدم:
- امضای من؟ دقیقاً کدوم امضا؟ چشم غرهای رفت، به طرفم اومد و گوشیاش رو مقابل صورتم گرفت. اسمم به طرز خیلی قشنگی به خط نستعلیق پایین تابلویی ناآشنا زده شده بود. با اینکه هنوز درکی از این ماجرا و دلیلش نداشتم ولی حیرتام رو مخفی کردم:
- کی هست حالا؟ اصلاً برای چی؟
- بهت خبر میدم.
سرم رو کلافه تکون دادم و چشمهام رو بستم:
- خیلیخب، منتظرم. کیفاش رو از روی مبل برداشت و به لبهی مبل تکیه زد:
- میدونی این آدمها چه شخصیتی رو دوست دارن؟
- کدوم آدمها؟
- آدمهایی مثل اسی جون!
درحالی که حوصله شنیدن توصیههای بیخودیش رو نداشتم وارد آشپزخونه شدم:
- نوچ، تو بگو.
- کسی که جوری وانمود میکنه انگار نمیشناستشون، خلاصه بهت بگم، مثل همه نباش براش، فرق داشته باش و در ضمن دُردونه همایون حق نداره با کسی گرم بگیره خوشگله.
- یعنی چی؟ هر لحظه صداش نزدیکتر میشد تا جایی که فکر کردم توی آشپزخونه است:
- یعنی سعی کن بهش نزدیک نشی ولی اون فکر کنه نزدیکشی.
لیوانها رو توی کابینت گذاشتم، آب رو بستم و چرخیدم:
- چیز محضیه.
- آدم همایون بودن سخته پیشی کوچولو.
با تمام شدن جملهاش، چشمهام رو روی هم گذاشتم، اصلاً علاقهای به لقبهایی که من رو باهاش صدا میزد نداشتم. اما راهی جز سکوت و کنار اومدن هم نداشتم.
*** از همین الان میتونستم حدس بزنم که راه سختی رو در پیش دارم، از اون روزی که با همایون دعوام شد دیگه خودش رو ندیدم فقط نوچههاش بودن، برعکس روزهای قبل امروز صدای دوستهای احسان و صدای خودش از واحد روبرویی میاومد، رفت و آمدها به شدت زیاد بود، انگار تازه اومده بود خونه، البته همایون گفته بود که سرکار و دیر به دیر به خونهاش میآد.
غنچه: وای چقدر سرو صدا میکنن انگار پارتیه.
چیپس سرکهای که توی دستم بود رو گاز زدم و گفتم:
- پارتی دیگه چیه؟ احسان علیخانی و چه به پارتی؟!
- منظورت همون اسی جونه دیگه؟
هرچند مصنوعی ولی خندیدم و مشتی به بازوش زدم قهقهای سر داد. چرخید و روی کمر خوابید و سرش رو روی بالشت فشرد:
- اسی صداش نزن خوب. نگاهش رو از سقف گرفت و سرش رو به طرفم چرخوند:
- تو کفیها.
چشم غرهای رفتم، سینی که روی تخت گذاشته بودم رو بلند کردم:
- چطور تو کف کسیام که تا حالا ندیدمش؟ یکم به اون عقلت فشار بیار لطفاً، تمنا میکنم. چرخی زد:
- هِی، چی بگم والا، ولی روش حساس نشو، مخصوصاً جلوی همایون. سینی رو روی عسلی گذاشتم و نشستم، با چهرهی کلافهای که خسته از نکات بهدردنخور غنچه بود روی تخت نشستم و فریاد زدم:
- تو که میدونی من بدم میاد کسی روی تختم بخوابه، پاشو غنچه پاشو. کلافه جیغ خفیفی کشید:
- اَه از دست تو و قانونهات.
از روی تخت پایین پرید و به سمت پنجره رفت، دستگیره سفید رنگ رو پایین کشید، باد ملایمی صورتم رو نوازش کرد، سیگاری روشن کرد و یه پک عمیق کشید. کلافه از روی تخت پایین پریدم و به طرف غنچه رفتم:
- نکن دختر، بارداری خوب نیست، تازه تو خونه من سیگار نکش. همونطور که سیگار بین انگشت اشاره و انگشت سبابش بود، طرفم چرخید:
- موش کوچولو من از تو دستور نمیگیرم.
از اتاق خارج شد، دلیلی برای دنبال کردنش نداشتم. پریدم روی تخت و به اجبار دستم رو میون موهای فرفریام، فرو کردم با اینکه موفق نشدم ولی باز هم مایه تسلیم بود. با شنیدن صدای غنچه، موهایی که لای انگشتهام گیر کرده بودن رو کشیدم:
- آهای پیشی! خودت رو آماده کن که آخر هفته اسی جون رو میبینی، بای بای هانی.
بعدش صدای کوبیدن در بلند شد. جیغ خفیفی کشیدم و پتوی تخت رو توی دستم مچاله کردم.
*احسان: اون لامصب رو آروم ببندید خوب، اَه.
احسان با صدای کوبیده شدن در واحد روبرویی ساکت شد.
ایمان: واحد روبرویی رو کرایه کردن انگار!
برگههای مقابلم رو بالا، پایین کردم:
- نمیدونم والا یک هفته خونه نبودم همه جا بهم ریخته. ایمان از لای در سرک کشید، لحظهای نگذشته بود که در رو بست:
- اوه اوه، کِیس بدی همسایهات شده. عینکام رو پایین آوردم:
- همین که این طبقه دیگه خالی نیست، کافیه!
- آره خب.
خودکار رو پرت کردم توی کمرش که از آینه رو گرفت و به طرفم برگشت:
- مرض داری؟!
با انگشتم به آشپزخونه اشاره کردم:
- برو دو تا چایی بریز و بیا بشین سرکار و بارت. شونهای بالا انداخت:
- نوکر بابات غلام سیاه. دوباره عینک رو بالا بردم:
- جان من برو، خستم. چشم غره ای رفت و وارد آشپز خونه شد. فریادش باعث شد دست از کار بکشم:
- فکر کنم تنهاست.
- کی؟
- همسایه جدیدت.
با تعجب گفتم:
- همه اینها رو رو از ریخت و قیافش فهمیدی؟
- اوهوم.
لیوانها رو، روی میز گذاشت، صندلی کناری من رو عقب کشید و مستقر شد.
ایمان: دختر بود.
- دختر؟ تنها؟ اینجا؟ توی این مجتمع؟ محاله! اون هم با صاحب خونه سختگیر این طبقه.
- من فقط احتمال دادم.
- اشتباه احتمال دادی عزیز من.
- واسه من که فرقی نداره.
- نبایدم داشته باشه.
- بده من اون پرونده رو.
پرونده رو به طرفش هل دادم و بعدی رو باز کردم.
*** با خروج ایمان از خونه، چشمم روی در سفید رنگ واحد روبرویی قفل شد، حدس و گمانهای ایمان، کنجکاوم کردهبود. سرم رو پایین انداختم و تکون دادم تا افکارم رو دور بندازم. به داخل برگشتم و در رو قفل کردم. دوش چند دقیقهای گرفتم و تخت رو به ادامه کارهام ترجیح دادم، پتو رو دور خودم پیچوندم، احتیاج شدیدی که به خواب داشتم، پلکهام رو سنگین کرد و به خواب رفتم.
*** آبپاش رو به طرف شاخههای سبز رنگ گیاهم گرفتم و گلبرگهای قاشقی مانندش رو خیس کردم، با انگشتهام گلبرگهای نازکش رو نوازش کردم. لرزش دستم نمایان شد. آبپاش رو روی اپن گذاشتم و از گلخونه دور شدم. صندلی آشپزخونه رو عقب کشیدم و نشستم، با دستهام پیشونیام رو پوشوندم. تصور کردن نمایشگاهی که آغازکننده نمایش من بود، تنم رو به لرزه میانداخت. تابستون بود، ولی تمام وجودم از سرما یخ زده بود. شاید چون در انتهای وجودم میدونستم که دارم اشتباه میکنم ولی مجبور بودم ادامه بدم. با صدای گوشیم، دستهام رو انداختم و از اون سر میز گوشی رو به طرف خودم کشیدم. از کاربردهای نوچههای همایون، داغونتر کردن حال داغون من بود.
کامران: هِلو هُلو
از پشت میز بلند شدم، در یخچال رو باز کردم و پارچ رو از یخچال بیرون آوردم:
- یه بار درست سلام کن، چیزی ازت کم نمیشه ها.
- نوچ سبک خودم بهتره. پارچ رو روی اپن گذاشتم و قرص مسکن رو برداشتم:
- هههه که چی؟ چیکار داری؟
- از اونجایی که همیشه عین سگ پاچه میگیری نیاز نیست بپرسم چته چون هاری.
نفس عمیقی کشیدم، سعی کردم توهینهاش رو نادیده بگیرم، قرص رو توی دهنم گذاشتم و لیوان آب رو سر کشیدم. لیوان رو کوبیدم رو اپن و شمرده شمرده درحالی که فقط میخواستم خشمم رو کنترل کنم گفتم:
- چی... می... خوای؟
- آماده شو برو رستوران، همایون میخواد ببینتت.
آخمی روی پیشونیام نشوندم و کف دستم رو به لبه اپن تیکه دادم:
- چرا نمیآد اینجا؟!
- زشت نیست که اسی جون ببین یه مرد غریبه با این خونه رفتو آمد میکنه؟
- نه فکر میکردم از این چیزها سرتون نمیشه. سرم رو روی اپن گذاشتم و با صدای خفهای جواب دادم:
- اوکی.
- به درود.
درحالی که موبایل رو از گوشم دور میکردم گفتم:
- خداحافظ.
موبایل رو روی اُپن انداختم. وارد اتاقم شدم، دستی به درهای سفید رنگ کمدم کشیدم و آهسته بازش کردم. یه شلوار پارچهای خاکستری با زیر سارافونی سفید آستین پوف پوشیدم، به سختی موهای پرپشتِ فر و حنایی رنگام رو توی کش مو جا دادم. سارافون خاکستری رنگام، تیپام رو تکمیل کرد. صورتم رو مرطوب کردم، یه کم بالم لب، به لبهام زدم. شال حریر رنگ سفید خاکستریام رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم. به سمت جاکفشی رفتم. موبایلم رو توی جیبام انداختم، کفشهای سفید و اسپورتام رو از جاکفشی بیرون آوردم، بعد از بستن بندهای کوتاهاش، در واحدم رو بستم و از خونه خارج شدم.
*از خونه خارج شدم که با دیدن دختری که مقابل آسانسور منتظر بود، متوقف شدم. پا چرخوندم که برگردم داخل، اما با دیدن چهره بیتفاوتش شونهای بالا انداختم، در خونهرو قفل کردم و کنارش، مقابل آسانسور منتظر موندم. شونه به شونه هم ایستاده بودیم تا آسانسور برسه. بالاخره رسید. همزمان قدمی به جلو برداشتیم، اما به خاطر فضای تنگ آسانسور موفق به ورود نشدیم. از حرکت ایستادم، دوباره ناخواسته همزمان اقدام کردیم اما بازم گیر افتادیم. سرم رو پایین انداختم تا جلوی خندیدنم رو بگیرم. چند قدم عقب رفت، با تصور اینکه منتظر من برم جلو رفتم اما تا خواستم وارد آسانسور شم اون هم جلو اومد و دوباره شاخ تو شاخ شدیم. چشمهاش رو باز و بسته کرد، بعد از اینکه یه نفس عمیق کشید تا احتمالاً خشماش رو مخفی کنه، با صدای لطیف دخترونهاش گفت:
- اول شما بفرمایید.
- خانمها مقدمترن.
پوزخندی زد، سرش رو تکون داد و وارد آسانسور شد. تا خواستم سوار بشم در آسانسور بسته شد و حرکت کرد. گیج به درهای بستهی آسانسور خیره شده بودم، که ساعتی که بالای آسانسور وصل بود، فرصت اینکه به خودم بیام رو ازم گرفت و مجبور شدم از پله ها استفاده کنم. چند طبقهای رو پایین رفتم، نفسهام دیگه همراهیام نمیکردن و مجبور شدم لحظاتی رو منتظر آسانسور بمونم. سوار شدم و دکمه پارکینگ رو فشردم. زمانی که از آسانسور پیاده شدم دخترک از جلوم رد شد و به سمت دویست و هفت آبی کاربنیاش رفت. با عجله خودش رو به داخل ماشین پرتاب کرد و پاش رو، روی گاز گذاشت و با سرعت غیرقابل کنترلی از پارکینگ بیرون زد. شونهای بالا انداختم، حیرتام رو پشت نقاب بیمحلی، پنهان کردم و ماشین رو روشن کردم و از پارکینگ خارج شدم... .
*با دیدنش، استرسی تمام وجودم رو در بر گرفت. سعی داشتم با تمرکز بر روی هدفم استرسی که عین موریانه داشت تکتک سلولهام رو میدرید، مهار کنم. حرفهای غنچه نوع رفتارم رو یادآوری کرد:
- براش مثل همه نباش.
جوری که گویا یک همسایه غریبه رو دیده باشم آسانسور رو به تنهایی سپری کردم و قبل از اینکه باهم چشم تو چشم بشیم، از مجتمع خارج شدم...
*** جلوی رستورانی که همایون لوکیشن داده بود، پارک کردم. اول آناتومی شیک رستوران رو چک کردم و وارد رستوران شدم. از اونجایی که قبلا هم با همایون اینجا اومده بودم به طرف طبقهی بالا رفتم. همایون با بیحوصلگی روی جای همیشگیاش مستقر شده بود و گوشیاش رو تاب میداد. تمام توانم رو جذب کردم تا همون دختر مظلوم و سادهای که میشناسه، باشم. با قدمهای محکم اما سرشار از تزلزلی که هربار بعد از دیدنش به جونم میافتاد، صندلی مقابلش رو عقب کشیدم و نگاهی که تمام وجودم رو وارسی میکرد، نادیده گرفتم.
همایون: سلام.
- سلام.
- خب، چه خبر ها؟
- فعلاً هیچی.
- دیگه آگاهی نرفتی؟
- هنوز نه.
- این شغل جدیدت نباید به مأموریت اصلیات آسیب برسونه، حواست باشه.
سرم رو تکون دادم و بیرغبت لبخندی زدم:
- حواسم هست. لبخند مزخرف همیشگیاش رو تحویلم داد:
- سفارش نمیدی سوییت هارت؟! پوزخندی زدم، لقبهای به ظاهر محترمشون که کاری جز شکوندن ذرهذره وجودم کار دیگهای نمیکرد، آغاز شده بود. مِنو رو برداشتم، یه سالاد سزار سفارش دادم. همایون هم سفارش مختصری داد و در نهایت در سکوت منتظر موندیم. چنگال رو توی کاسه سالادم رها کردم، همایون با دیدن بیکار شدن من، از خوردن دست کشید و جعبهای رو از جیب کتاش بیرون کشید و به طرفم سوق داد. با تردید و چشمهایی که برطبق عادت، تو کنجکاویهام ریز میشد. جعبه رو بلند کردم و با فشارریزی بازش کردم. یه ساعت دیجیتالی با بند چرم مشکی بود. اخمی روی ابروهام نشوندم:
- این چیه؟
- عذرخواهی بابت رفتار اون روز ام.
برای بارهزارم پوزخند زدم، یه چیزهایی همیشه آدمها رو حیرتزده میکنه، مثلا اینکه همایون فکر میکنه میتونه با پول از من عذرخواهی کنه. یه تای ابروم رو بالا دادم:
- ولی... کلافه دستش رو میون موهای پرپشتاش فرو کرد:
- اِ، ولی نیار دیگه!
چشم غرهای رفتم و با اکراه، ساعت رو روی مچام انداختم. از خودم دورش کردم، با چشمهام ساعتی که واقعاً خوشگل بود اما هیچجوره نظر من رو جلب نمیکرد رو واکاوی کردم. به راستی که کسی که بهت کادو میداد تو زیبایی هدیهاش بیتاثیر نبود. دستم رو پایین انداختم، پلکی زدم و با گوشه چشم به همایون که منتظر بود، نگاهی انداختم. شونهای بالا انداختم و اجبار لبخندی روی لبهام نشوندم. لبخندی که هیچجوری ماهیچههام میلی به شبیه شدن بهش رو نداشتن زدم:
- زیباست.
- مثل خودت.
کلافه کیفم رو بلند کردم و سعی کردم حرفاش رو نادیده بگیرم:
- برگردیم دیگه؟ دیر وقته.
- خسته شدی؟
سرم رو تکون دادم:
- اگه اجازه بدید.
- پس بریم.
بلند شدم و خیلی زودتر از همایون از رستوران بیرون زدم، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اکسیژنی که کم آورده بودم رو، جبران کنم. به بدنهی سرد ماشینام تکیه دادم و روسریام که باد اوایل پاییز قصد ربودنش رو داشت مرتب کردم. از رستوران خارج شد و خودش رو به مقابلم رسوند. همایون: پس خودت میری؟
سرم رو تکون دادم و با ریموت قفل ماشین رو باز کردم:
- آره.
- منتظرم هرچی زودتر رسواش کنی.
ماشین رو دور زدم و صدام رو کمی بلند کردم:
- اوکی.
- بای.
درحالی که یه پام داخل ماشین بود، کیفام رو روی صندلی شاگرد پرت کردم و جواب دادم:
- خداحافظ.
*** پاهای بیجونم رو از آسانسور بیرون کشیدم، با دیدن خونهی احسان چند لحظهای متوقف شدم و اتفاقات امروز برام مرور شد. با مرور سردرگمی که مقابل آسانسور گریبانگیرمون شده بود، بیصدا خندیدم. برای اولین بار بعد از مدتها این یکی مصنوعی نبود. عقب عقب به طرف واحد خودم رفتم و نجوا کردم:
- فعلاً که خوب پیش رفتیم آقای علیخانی. قفل رو توی در چرخوندم و وارد خونه شدم.
*همونطور که مشغول حرف زدن توی جلسه بودم صفحه های پروژکتور رو عوض میکردم.
محسن: احسان داداش بسه سردرد گرفتیم به خدا فهمیدیم.
سرم رو تکون دادم و اخرین ذره چاییام رو سر کشیدم:
- وایسید الان تمام میشه دیگه. لیوان رو روی میز برگردوندم. نیم ساعت دیگه کارم طول کشید و بعدش بهشون استراحت دادم... .
*** با پیچیدن بوی زرشک پلو زیر بینیام، تعلل نکردم و قاشق رو میون بشقاب فرو کردم که ایمان کارت طلایی رنگی رو مقابلم گذاشت و صندلی کنارم رو بیرون کشید، متعجب برنج رو قورت دادم:
- این چیه؟ روکش روی غذاش رو کنار زد و شونهای بالا انداخت:
- کارت دعوت. برگزاری اولین نمایشگاه نقاشی به هنر شهرزاد صداقت، دعوت از طرف اسپانسر برنامه. کامران ریمافر مفتخر حضورتون خواهیم بود. مورخ .../..../
- دعوت نامهی چیه؟
کاغذ رو توی کاورش فرو بردم:
- نمایشگاه نقاشی.
رضا: کِی؟!
- فردا ظهر.
محسن: می خوای بری؟
- فردا بیکارم، آره به احتمال زیاد برم، مخصوصاً اینکه نقاشش تازه کاره، اولین نمایشگاهشه.
ایمان: باشه، پس خوش بگذره.
- حالا تا فردا. بچهها بخورید بریم واسه بقیه کارها که بتونیم ماه بعد استراحت کنیم. باهم سری تکون دادن و بدون ذرهای اهمیت به ک.س دیگهای مشغول عشق ورزیدن به شکمشون شدن. بار دیگه عبارت روی کارت رو از نظر گذروندم و قاشق دیگهای رو به داخل دهانم فرو بردم.
*** قبل از اینکه خونه رو ترک کنم وارد کارگاه کوچیکی که همایون تو خونه برام درست کرده بود، شدم و پارچه سفید روی تک تابلوی توی اتاق رو پایین کشیدم. من خودمم نقاشی میکردم ولی پرتره انسان رو میکشیدم، درصورتی که چیزی که همایون میخواست نقاشی منظره بود. به تصویری که به اجبار همایون روی تابلو آورده بودم خیره شدم. تا نصف هفته نمیدونستم دارم خوب پیش میرم یا نه، تا زمانی که نصف صورتش کاملشد و فهمیدم واقعا چیز خوبی از آب دراومده. زیر لب زمزمه کردم:
- احسان علیخانی. خیره شدم به چشمهای تیلهایش که با رنگ پاستل طراحی شده بود، و تنها بخش رنگی این پرتره بود و انگار میخواستن از توی تابلو بیرون بپرن. لبخندی زدم:
- انگاری آسونتر از چیزی که فکرش رو میکردم. پارچه سفید رو پیچیدم دورش و تابلو رو بردم بیرون و کنار در گذاشتم، به اتاقم رفتم جلوی موهام رو اتو کردم که از زیر شال پف نشن و بعد روسری رو انداختم روی سرم و نگاهی به تصویر توی آینه انداختم. خوب میدونستم که امروز توی نمایشگاه میبینمش. همه بازیگرها و مجریهای محبوب و محجوب تلویزیون و سینما دعوت بودن و از اونجایی که اسپانسر برنامه یعنی کامران تا قبل از شروع این پروژه خیلی خودنمایی کردهبود، پس اکثراً میاومدن. شلوار و زیر سارافونی لی آبیم رو پوشیدم و بعد رویهی سفید و مجلسی پوست ماری که آستینهای پف داشت رو روش پوشیدم. یه آرایش قهوهای خیلی کمرنگ روی صورتم نشوندم، رژلب کالباسی زدم. شال مشکی رنگام رو سر کردم و کیف خاکستری رنگ کوچیکام رو برداشتم و همونطور که تابلو رو بغل کردهبودم، از خونه خارج شدم. چون تابلو دستم بود وقتی خواستم در رو قفل کنم کلیدم روی زمین افتاد:
- اَه. خم شدم. اما قبل از اینکه دستم به کلیدها برسه، دستی پیش قدم شد و برش داشت، حیرتزده، گوشه تابلو رو توی دستم فشردم و سرم رو بالا گرفتم. اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد تشابه بیش از اندازه چشمهاش به تابلویی که کشیده بودم بود. ناخواسته چند قدمی به عقب رفتم و ازش فاصله گرفتم. سرش رو پایین انداخت و دسته کلید رو به طرفم گرفت:
- بفرمایید.
با اکراه، لبخند کمرنگ اما جدی روی لبم نشوندم و دستم رو به طرف کلید بلند کردم و به آرومی قاپیدمش:
- مچکرم! سرش رو کمی خم کرد:
- خواهش میکنم، کاری نکردم.
لبخندم رو خوردم و از کنارش رد شدم، دکمه آسانسور رو فشردم. در سکوت کنارم ایستاده بود و دستهاش رو پشت سرش گره زدهبود، تابلو رو بیشتر به خودم فشردم و نفس عمیقی کشیدم. کف دستهام از استرس عرق کرده بود و نزدیک بود از شدت حال بدم، پس بیافتم و لو برم. با رسیدن آسانسور تعلل نکردم و قبل از اینکه واکنشی نشون بده سوار شدم. دستم رو به طرف دکمه پارکینگ دراز کردم، که با دیدن انگشت احسان که مسیر من رو طی میکرد قبل از هر اتفاقی همزمان دستمون رو عقب کشیدیم، سرم رو کج کردم تا جلوی خندهام رو بگیرم. صدای رگ به رگش که آثار خندهای ناکام مونده درش مشخص بود به گوشم رسید:
- بفرمایید. چشم غرهای رفتم و دکمه پارکینگ رو فشردم:
- بله دیگه، خانمها مقدمترن.
با متوقف شدن آسانسور، تابلو رو از گوشه آسانسور بلند کردم، بدون اینکه تغییری در مسیر مستقیمم ایجاد کنم خداحافظی کردم:
- روز خوش!
*تابلوی سنگینی که گوشه آسانسور گذاشته بود رو بلند کرد، درحالی که مستقیم به نقطهای بیرون از آسانسور خیره شده بود گفت:
- روز خوش. و با قدمهای سنگینی، آسانسور رو ترک کرد، با اینکه جوابم به گوشش نمیرسید اما نجوا کردم:
- روز خوش.
*** چند ساعتی خودم رو با کار سرگرم کردم، غروب شده بود که استودیو رو ترک کردم و به طرف نمایشگاه رفتم. از سد بزرگ خبرنگارهایی ناآشنا عبور کردم و وارد فضای خنک و آرامش بخش نمایشگاه که موزیک بیکلامی کاملش کرده بود، شدم. گرم احوالپرسی با آشنا و غریبه، امین رو پیدا کردم و کی بهتر از اون برای هم صحبتی؟ با چهرهای گشاده به طرفش رفتم:
- سلام! حیرتزده به طرفم برگشت و با میمیک خاص خودش دستش رو به طرفم گرفت:
- بهبه، جناب علیخانی مفتخرمون کردین!
دست آزادم رو روی قلبم گذاشتم و سرم رو خم کردم:
- نه بابا این چه حرفیه، من خر دو پای شما ام! قهقهای سر داد و با دست به انتهای نمایشگاه اشاره کرد:
- عجیبه ولی خیلی قشنگه.
سرم رو چرخوندم، با دیدن تابلویی که از دیوار آویزون شده بود، لبخند روی لبهام محو شد. تمام نمایشگاه، نقاشی منظره بود، ولی اون... اون فرق داشت، اون تابلو، پرترهی من بود. حتی با این فاصله هم چشمهای تیلهایم رو می دیدم. انگار نقاش همه زماناش رو صرف طراحی چشمهای نقاشی کرده بود، این تابلو نفس میکشید، احساس عجیبی که توی چشمهای نقاشی بود ناخواسته هرکسی رو سست میکرد.
- فوقالعاده است.
امین: اگه پرتره تو نبود خودم میخریدمش، ولی مال خود خودتِ.
- کنجکاو شدم نقاشش رو ببینم.
- اوناهاش، داره با آریا و خانماش حرف میزنه. سرم رو چرخوندم، بار دیگه این نمایشگاه عجیب و غریب حیرتزدهام کرد، حس شوق عجیبی و ناشناختهای رو درون خودم حس کردم:
- نه غیر ممکن! با تعجب یه تای ابروش رو بالا داد:
- چی؟!
خنده حیرتزدهای سر دادم:
- این آدم سایه من رو با تیر می زنه، امکان نداره پُرتره من رو بکشه! امین:
- تو میشناسیش؟ زیر لبی اسمش رو زمزمه کردم:
- شهرزاد.
- برو دیگه، برو ببین تابلوت چقدر خریدار داره.
خندهی کوتاه و سردرگمی سر دادم:
- اول برم ببینم کی کشیده این معجزه رو. ازش دور شدم. شهرزاد با فاصله زیادی از من ایستاده بود. این اولین نمایشگاهاش بود ولی هیچ ذوقی در چهرش دیده نمیشد. سرفهای کردم که هر سهشون، دست از صحبت برداشتن و به طرفم برگشتن، با دیدن چهره من لبخند کمرنگی که گویا همیشه روی صورتش بود، از بین رفت. سعی کردم چهره متعجبش رو نادیده بگیرم، با آریا خانماش احوالپرسی کردم و به تابلوم اشاره کردم:
- میتونم ببینمش؟ درحالی که دستپاچه شده بود با سردی خاص خودش جواب داد:
- البته بفرمایید.
مقابلم پیچید و به طرف تابلو به راه افتاد، لبخند دندوننمایی زدم و راه افتادم. کنار تابلو متوقف شد، نفس عمیقی کشید و به من که چند قدم عقبتر ایستاده بودم، خیره شد. در تلاش بود کلماتی برای بیان پیدا کنه اما انگار ناچار به سکوت بود و حرفی برای گفتن نداشت. مسئولیتاش رو به دوش کشیدم و سر صحبت رو باز کردم:
- انتظار نداشتم نقاشی من رو بکشید. با همون قیافه جدیش نجوا کرد:
- خودمم انتظارش رو نداشتم.
دستهام رو توی هم گره زدم:
- متوجه نشدم؟
- میگم که من هم قصد نداشتم نقاشی شما رو بکشم.
خندیدم:
- ولی کشیدید.
- من نه دستم.
لبخندم از روی لبهام رفتنی نبود. کمی شالاش عقب رفت که قرمزی موهاش نظرم رو جلب کرد، خیلی سریع چشم از موهاش گرفتم و اون هم سریع تر شالاش رو جلو کشید و موهاش رو داخل داد:
- نگفتید چی شد که این تابلو رو کشیدید؟
- نمیدونم، نشستم پشت تابلو و بعد از یک هفته دیدم شده نقاشی شما.
- آهان، میخواید نگهاش دارید؟
- نقاشی شما به چه درد من میخوره آخه؟
-گفتم شاید حالا که خودتون کشیدید بخواید نگهاش دارید.
- نه خیر نقاشی شما تو سبک من نیست نگهاش نمیدارم.
خنده کوتاهی سر دادم و یه تای ابروم رو بالا دادم:
- که سبک شما نیست؟ نه؟ دستهام رو از هم باز کردم و لب پایینام رو بالا دادم:
- خیلیخب، هرجور راحتید، حالا قیمت این تابلوی باارزش چقدر؟
- یه هدیه باشه.
دستهام رو رها کردم و قدمی به جلو برداشتم:
- چرا هدیهاش میدید؟
- چون تنها کسی که پرترش رو کشیدم شما هستید اون هم به صورت ناخودآگاه.
انرژی مضاغفی که حرف زدنش بهم منتقل میکرد، غیرقابل انکار بود. لبخند دندوننمایی زدم:
- خیلیخب، پس یه هدیه باشه.
- مبارکه، میسپارم براتون قاب بگیرن.
و قبل از اینکه تشکر کنم از کنارم رد شد و احتمالاً به طرف جمعی که میشناخت رفت. طراحی سیاه قلم جذابی که روی تابلو کشیده شده بود و حالت چند بعدی داشت، سعی داشت حرف خاصی از توی تابلو بهم منتقل کنه. ریز به ریز تابلو رو وارسی کردم و چیزی بالای شونهام توی عکس نظرم رو جلب کرد که خیلی ریز نوشته شده بود. سرم رو جلوتر بردم و چشمهام رو زوم کردم:
- شهرزاد. اسم خوش آوایی داشت. از اون اسمها که دوست داری مدام به زبون بیاریش... .
*درحالی که تمام مدت سعی داشتم وجه خودم رو نگه دارم و عرق دستهام، حالم رو لو نده، از کنارش رد شدم و نفس حبس شدهام رو از بند آزاد کردم. خودم رو به غنچه رسوندم و کنارش ایستادم.
غنچه: خب؟ چه خبرها از اسی جون؟
بطری آبی از روی میز بلند کردم و درش رو پیچ دادم:
- فعلاً که دارم خوب پیش میرم.
- خط قرمزهایی که جلوش داری رو یادت نره، بزار باور کنه که تو یه آدم فوقالعاده قانونمند و سرد هستی که تو زندگیاش دل به هیچک.س نداده و نمیده. کمی از آب رو سر دادم و چشم غرهای رفتم:
- بیا قبول کنیم هیچک.س آدمهایی با این سبک رفتاری رو دوست نداره. غنچه بطری رو از توی دستم قاپید و درش رو محکم کرد:
- تو فقط کاری رو انجام بده که ازت خواسته میشه.
دمغ شده، سرم رو تکون دادم و نالیدم:
- باشه، ملاقات بعدیم کِی هست؟ غنچه چهرهی شیطنتی به خودش گرفت و چشمکی زد:
- بزودی.
چشم غرهای رفتم و خندهی عصبی سردادم:
- پس خدا به خیر بگذرونه.
خیره شده بودم به احسان که با دوستش جلوی تابلوی خودش ایستادهبود و با شوق، حرف میزد. یه لحظه با مرور کارهایی که باید میکردم، از خودم احساس تنفر کردم. تردیدِبدی گریبان گیرم شدهبود و تنها منتظر تلنگری بودم تا به عقب برگردم و هرگز این کار رو، قبول نکنم. غنچه دستی به روی شکم برآمدهاش کشید:
- همایون برات یه پیغام داره!
کنجکاو، شیرینی از روی میز قاپیدم:
- چی؟
غنچه: باید رابطهات رو با آریا محکمتر کنی.
پوزخند عصبی زدم و شیرینی رو از لبم فاصله دادم:
- چه انتظاری از من دارید واقعاً؟ هم احسان رو راضی نگهدارم هم آریا رو؟ تازه همایون هم ماجرای خودش رو داره. شونهای بالا انداخت و لبخند حرص دراری، تحویلم داد:
- خب کاره دیگه. دردسر داره.
لبخندم رو عمیق کردم و نزدیکاش شدم:
- حالم... از... تک... تکتون... بهم... میخوره! سرش رو به طرفم خم کرد:
- نگران نباش، هیچی یک طرفه نیست.
***سعی کردم برق اشکی که داشت توی چشمهام نمایان میشد رو، نادیده بگیرم و شالام رو درست کنم، البته مشکلی هم نداشت ولی من، خوددرگیری داشتم. انگار ساعت نمیخواست بگذره و این نمایشگاه کوفتی تمام بشه، نگاههای گاهوبیگاه احسان هم از یک طرف، فضای نفسگیر اینجا رو، نفسگیرتر میکرد.
غنچه: شهرزاد!
دست از این پا و اون پا کردن برداشتم و آروم گرفتم:
- بله؟
- اسی جون یک ثانیه هم از نگاه کردنت دست برنمیداره ها، بدجوری دلش رو بردی.
چشمغرهای رفتم و دوباره به جون شال بینوام که هرگز خراب نمیشد، افتادم:
- مزخرف نگو غنچه، آخه کی با یکی دوبار ملاقاتِ دستوپا شکسته عاشق میشه که این دومیش باشه؟ مشتی به بازوم زد:
- ربطی نداره عزیز من، ربطی به اینکه طرف رو ببینی یا نه نداره، آدمها ممکنه عاشق یه نگاه بشن، یه حضور که حتی با نبودنش هم بهت آرامشِ خیال بده. بعضی وقتها لازم نیست طرف مقابلت رو بشناسی، حتی توی یه نگاه هم میتونی به عمق وجودش رجوع کنی و عاشق خوبیهاش بشی، فقط کافیه مدل دیدت رو عوض کنی. چشمکی زد و ادامه داد:
- موفق باشی.
و من و خشمی که ماهها مهارش کرده بودم رو، تنها گذاشتم.
***نمایشگاه که تمام شد، فقط احسان، امین، کامران و غنچه هنوز مونده بودن که من کیفام رو برداشتم. از کامران و غنچه خداحافظی کردم و بیتوجه به احسان و امین، از نمایشگاه خارج شدم و به ماشینم نزدیک شدم. وای! ای خدا! این چه بلایی بود دیگه؟! چرخها پنچر شده بودن. ماشین رو دور زدم. هر چهار تا چرخ پنچر شده بودن. با پا، ضربهای به ماشین زدم و گفتم:
- اَه لعنتی!
- چیزی شده؟!
سرم رو چرخوندم و به طرف صدا برگشتم، احسان بود. لبخند زورکی تحویلش دادم:
- نه چیز مهمی نیست، خودم حلش میکنم.
+ولی انگار چرخها پنچر شدن؟
- نه، مهم نیست.
+میخواید من برسونمتون؟
-نه... نه مشکلی نیست.
+الان دیر وقته، تاکسی گیرتون نمیآد خانم صداقت.
سرم رو تکون دادم:
- اشکال نداره پیاده میرم. شونهای بالا انداخت و با ریموت، ماشینِ آخرین مدلش رو باز کرد:
- پس تا فردا تو راهید.
با حرصی که از سر ناچاری چشمهام رو دربرگرفته بود، بهش خیره شده بودم. قهقهای سر داد و در سمت شاگرد رو باز کرد:
- بفرمایید!
ماشین رو، دور زد و خودش سوار شد. پوستِ لبم رو با دندون گاز گرفتم و اطرافم رو از نظر گذروندم. با دیدن غنچه که از توی ماشین بهم چشمک زد، حیرتزده به ماشین داغونم خیرهشدم. پس این هم یه نقشه بود، نقشهای که اینبار من هم غافلگیر کردهبودن. کلافه، به طرف ماشینش حرکت کردم و سوار شدم. ناخواسته خشمم نمایان شد و در رو با شدت بهم کوبیدم:
- فکر نمیکنم با خالی کردن عصبانیتتون روی یه تیکه آهن، چیزی درست بشه، نه؟
آرنجام رو به شیشهی ماشین تکیه دادم، کف دستم رو روی دهانم گذاشتم و از جواب دادن بهش، خودداری کردم. بحث کوتاه و بیجون بینمون رو، کشنداد و حرکت کرد.
***از پارکینگ بیرون زدم و به طرف مجتمع رفتم، کلید انداختم و وارد شدم. داشتم در رو میبستم که پای احسان، مانع شد. در رو به عقب هل داد و وارد مجتمع شد:
-دِ، من رو یادتون رفت ها!
چشم غرهای رفتم و کنارش قدم برداشتم. با اینکه هر بار میدیدمش و وانمود میکردم که کنارش حالم خوب نیست ولی عجیب بود که از این بازی، خوشم اومده بود. دکمهی آسانسور رو فشرد. برای اولینبار تو این مدت سر این ماجرا درگیری نداشتیم ولی من ناخودآگاه هربار چشمم به آسانسور میخورد خندهام میگرفت. کنار هم منتظر بودیم. احساس کردم میخواد چیزی بگه، خواستم پیش قدم بشم که همراه من دهن باز کرد. دستم رو دور بند کیفام محکم کردم:
- اول شما... دستی پشت گردنش کشید:
- شام... خوردید؟
شونهای بالا انداختم و وارد آسانسور شدم:
- نه و الان هم دیگه نمیخورم. کنارم ایستاد و دکمه طبقه مورد نظر رو فشرد:
- ای وای چرا؟ ضعف میکنید. لبخندی زدم و زمزمه کردم:
- نه دیگه از ساعت شامم گذشته. متوجه کنجکاویاش شدم اما اون فقط آهانی زیر لب گفت و گوش فراداد به آهنگ خستهکننده و تکراری آسانسور.
- کلید ماشینتون رو بدید بهم میبرم براتون درستش می کنم.
- نه نیازی نیست، خودم حلش می کنم.
- اجازه بدید این کار رو براتون انجام بدم وگرنه از فکرش بیرون نمیآم.
سرم رو چرخوندم و زلزدم تو چشمهای خوش رنگاش که توی کتوشلوار سفیدش، بیشتر به عسلی میخورد. با اکراه، سوئیچ و کارت ماشین رو طرفش گرفتم:
- امیدوارم اذیتتون نکنه. دستش رو جلو آورد و با چهره بشاشی، وسایل رو قاپید. از آسانسور خارج شدیم:
- این چه حرفیه، وظیفه است.
ناخواسته لبخندی روی لبم نشست، جوشش خون رو توی گونم حس میکردم، بندِ کیفام رو لای مشتم فشردم:
- خیلی لطف میکنید. لبخندم رو پنهان کردم و از آسانسور خارج شدم، با تردید به طرفش چرخیدم و کلیدی که همیشه بر حسب عادت زودتر از نزدیک شدن به خونه از کیفم خارج میکردم رو به بازی گرفتم، سرم رو پایین انداختم و به دنبال کلماتی مناسب برای پایان دادن به مکالمهامون گشتم. اما انگار زبونم میلی به پایان، نداشت. دوباره شالام رو مرتب کردم و دستم رو پشت سرم قایم کردم. متوجه بودم که زیر چشمی حرکاتم رو کنترل میکنه و منتظرِ، چیزی بگم. چشمهام رو توی هوا بدون حرکت دادن به سرم چرخوندم، چیزی کمرنگ که نمیشد اسمش رو لبخند گذاشت روی لبم نشوندم:
- شب... بـ... خیر. دستی پشت گردنش کشید و سرش رو بالا گرفت، خستگی رو میشد از توی چشمهاش، که کدر شده بود، تشخیص داد. با صدای دورگهای که دلیلش چیزی جز خستگی نبود؛ نجوا کرد:
- شب خوش.
چند قدمی به عقب برداشتم و با برخورد کمرم با در واحد، سرم رو پایین انداختم و چرخیدم. دستم رو روی گونهی داغام، که حرارتش درست مثل گودازههای آتشفشان، ازش خارج میشد گذاشتم و کلید رو توی در چرخوندم، دیگه سرم رو نچرخوندم اما متوجه شدم که در خونهاش بستهشد. پشت سرم در رو قفل کردم و با سرعت، وارد آشپزخونه شدم و سرم رو زیر شیرِآب گرفتم. برخورد آب سرد روی صورتم، حرارتم رو بخار کرد و درنهایت، لرزشی ناآشنا در وجودم آروم گرفت. شیر رو پایین کشیدم و سرم رو فاصله دادم. شال رو از روی سرم کشیدم که صدای مبایلام بلند شد، از توی کیفام بیرونش کشیدم و کیفم رو روی میز گذاشتم. دیدن اسم غنچه کافی بود تا تمام احساسات خوبی که تا چند لحظه پیش تجربه کردم از بین برن. کلافه، صندلی میز رو بیرون کشیدم و نشستم. پیامش رو با صدای بلند نجوا کردم:
- شهری جونم؟ با دیدن اسمم دوست داشتم همین الان موبایلم رو توی دیوار بکوبم، لبخندی نشأت گرفته از حرص، روی لبهام نشوندم و پاهام رو با شدت روی زمین کوبیدم و تایپ کردم:
- بله؟
- با اسی جون بهت خوش گذشت؟
با اینکه واقعیت چیز دیگهای بود اما ترجیح دادم حاشا کنم:
- نوچ، کارتون اصلاً قشنگ نبود.
- برای کارهامون به تو توضیح نمیدیم، پیشی ملوسه، تو فقط چشم و گوش بسته اطاعت میکنی خوشگلم.
کلافه، چونم رو روی میز گذاشتم و گوشی رو دورتر کردم، با یه دست براش عبارت شب به خیر رو تایپ کردم و از ادامه دادن بحثی که قطعاً قرار بود تا صبح طولش بده، امتنا کردم. از پشت میز بلند شدم، کیفام رو روی زمین کشیدم و وارد اتاقام شدم، لباسهای راحتیام رو پوشیدم و بعد از مسواکزدن، خودم رو به دستِ پتوی گرم و نرمم که کارش رو خوب بلد بود؛ سپردم و چشمهام رو بستم.
*وارد خونه شد، با بستن در، اولین چیزی که پشت پلکهام نقش بست، چشمهای عسلی رنگِ دخترکی بود که انگار علاقهای نداشتم مثل همیشه عادی نشونش بدم. شامم رو با لقمه پرپیمونِ کالباس و مخلفاتاش به پایان رسوندم، دوش کاملی گرفتم، پتو رو کنار زدم و روی لبه تخت نشستم. انگشت شصت و اشارهام رو روی شقیقههام، گذاشتم و چند ثانیهای، نگهش داشتم، تا از تکرار امروز خودداری کنه. انگار چشمهای شهرزاد، پررنگترین خاطرهای بود که از امروز برام باقی مونده بود، به راستی که عسلی لایق رنگ چشمهایش بود، به همون اندازه شیرین و گیرا. ذهنم قصد نداشت دست از تعریف و تمجید بردارد و مدام داشت ویژگیهای منحصر به فردش رو توی سرم، میکوبید. تابلوی خارقالعادهی نقاشی من، به اندازه کافی برای بیان توان دستهاش، کافی بود. با فکر به اینکه فردا باید زودتر بیدار بشم تا بتونم کارهای ماشینِ شهرزاد رو انجام بدم، دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم.
***همانطور که نفسنفس میزدم، توی جام نشستم و عرق سردِ روی پیشونیام رو پاک کردم. از روی تخت پایین پریدم، این کابوسها هیچ توضیحی جز استرسی که تمام وجودم رو داشت نابود میکرد، نداشت. نگاهی به ساعت انداختم، نزدیک اذان بود، دست و صورتم رو شستم و وضو گرفتم و ایستادم برای نماز. صبحانم رو خوردم و دفتری که گذاشتهبودم برای اطلاعاتی که از احسان جمع میکردم رو، باز کردم و نشستم به خوندنش و برای هزارمینبار تو این مدت، جاهای پر رفتو آمدش رو بررسی کردم، معمولا آخر هفتهها میرفت پیشِ مادرش و دو روز آخرِ هفته رو اونجا میموند. یعنی من دو روزِ آخر هفته که این جناب نبود رو مرخصی بودم، معمولا که سرکار بود و کلا تو یه ماه، یه هفته خونه بود، من باید تو اون یه هفته همه تلاشم رو میکردم... .
***با عجله و همانطور که غر میزدم شلوارم رو، بالا کشیدم و دکمهاش رو بستم. بندِ تابهتا و کوتاهِ کفش اسپرتم رو، محکم کردم. سوارِ آسانسور شدم و دکمه پارکینگ رو فشردم. به سمت ماشین غنچه رفتم و پریدم بالا. و بلافاصله دستم رو دراز کردم و فلش رو از توی ضبط کشیدم بیرون.
- نکن دختر نکن.
- می خوای گرم کنی؟ یکبارم این ضبط خاموش باشه چیزی نمیشه. آدامسش رو ترکوند و دستش رو برد عقب و یه پوشه با یه جعبه مخملی مشکی رو طرفم گرفت. با تعجب پوشه و جعبه رو گرفتم:
- اینها دیگه چین؟
- باز کن تا ببینی. اول پوشه رو باز کردم، مقدار کلانی پول توش بود:
- برای زحمات این مدت.
دکمه پوشهرو فشردم و توی کیفام، فرو بردمش. براقی چشمهام که دلیلش رو نمیدونستم، باعث شد، کاسهی چشمم رو بچرخونم تا از خطراتی احتمالی، جلوگیری کنم، دستم رو روی جعبه مخملی مشکی رنگ، کشیدم و بااحتیاط بازش کردم، تک کلید نقرهای رنگی، لای پارچهی قرمز رنگِ جعبه، مخفی شدهبود. جعبه رو روی پام گذاشتم و کلید رو، بیرون کشیدم، اخمی روی ابروهام نشوندم:
- این چیه؟
- کلید خونه اسی جون.
حیرتزده شونهای بالا انداختم:
- خب این به چه دردِ من میخوره؟
- خب به هر حال بعد از اینکه عاشقت بشه خیلی به کارت میآد.
درحالی که از شدت خشم کف دستم عرق کرده بود و فکم میلرزید، برای جلوگیری از فریادهام، نجوا کردم:
- عجب عوضی هستی تو! اون اصلاً یه همچین آدمی نیست. ابروهاش رو توی هم گره زد و سرش رو چندینبار، ناشیانه حرکت داد:
- هست، هست، یه چندتا ناز و ادا که در بیاری، خویِ واقعیاش رو نشون میده.
عصبی کلید رو برگردونم توی جعبه و سرم رو به طرفش چرخوندم:
- دِ، میگم اون یه همچین آدمی نیست.
- حالا تو چرا حرص می خوری؟
چشمهایم رو بستم و دستهایم رو روی خطوطِ پیشونیام حرکت دادم:
- چون چرت میگی. چشمهاش رو چرخوند و پوزخندی زد:
- به هر حال، گوش بده. به احتمالِ زیاد، فردا یا پس فردا اسی میره خونه مامانش، اونوقت شما میری خونهاش و شروع به کنکاش میکنی و واسه همایون آتو گیر میآری.
لبخند کج و مزحکی گوشه لبم نشوندم و کلافه سرم رو تکون دادم:
- شما که میخواستید همه چیز رو با یه گشتوگذار ساده تو خونهاش تمام کنید چرا منو فرستادید توی زندگیاش؟
- پیشی چشم عسلی، آخه تو چقدر سادهای! اگه پروندهاش صاف باشه باید اون رو برامون پربار کنی.
چشمهام رو ریز کردم و یه تای ابروم رو بالا دادم و بازوهام رو توی هم گره دادم:
- دقیقاً از من چی میخواید؟
- به مرور زمان میفهمی. حالا هم بپر پایین کار دارم.
نالیدم:
- ولی من حق دارم... داد زد:
- تو هیچ حقی نداری، برو پایین.
با خشم در ماشین رو باز کردم، فلش رو پرت کردم تو صورتش که خودش رو به عقب پرت کرد و چشمهاش رو مچاله کرد. در ماشین رو وحشیانه بهم کوبیدم، جوری که انگار از همه دنیا حالم بهم میخوره، کیفم رو تو بغل گرفتم و وارد مجتمع شدم، با دیدن درهای باز آسانسور نفسی از روی آسودگی کشیدم و سوار شدم، قبل از اینکه موفق بشم خودم رو از دردسر بعدی نجات بدم، احسان وارد آسانسور شد و روز افتضاحم رو افتضاحتر کرد. نفس عمیقی کشیدم تا حال داغونی که قصد داشت انگشت اتهاماش رو به طرف همه بکشه و همهرو بابت دلخوریها و تنهاییهاش مقصر کنه کنترل کنم، انگشتم رو روی دکمه طبقه آخر فشردم و نجوا کردم:
- سلام! با چهرهی بشاش و لبخندی که گردی صورتش رو نمایش میداد، پاسخم رو داد. خوشبختانه تلاشی برای محاوره داشتن نکرد و در انتها، تمام طول آسانسور رو به سکوت گذروندیم. به آرومی از آسانسور خارج شدیم، دستم رو بالا آوردم خداحافظیِ کوتاهی سردادم، واردِ واحدم شدم و خسته به در تکیهدادم. جاذبهی زمین من را به طرفِ خودش کشید و در نهایت، روی پارکت قهوهای رنگ خونه، رها شدم و چشمهام رو محکم روی هم، فشردم. جوری که سوزشی رو توی تاریکی مطلقِ پشت چشمهایم، حس میکردم. صدای آزاردهندهی غنچه، توی گوشم میپیچید:《 تو هیچ حقی نداری...》
این من نبودم، من بلد نبودم غلامِ حلقه بگوش اونها باشم، حتی فکر اینکه، قراره تو آینده چه کارهایی رو قبول کنم، دیوونم میکرد. قطره اشکی پس از ماهها، رد گونههایم را پیدا کرد و از چشمهایم سرازیرشد. اگر واقعا عاشقم میشد، چی؟ اگر دل میبست به منی که فقط به قصدِ عذاب دادنش اینجا بودم، چی؟ دستهایم را روی صورتم گذاشتم و با لحنی که سعی داشتم خودم رو باهاش قانع کنم چشمهایم رو پاک کردم:《با این اخلاقی که من جلوی این دارم امکان نداره عاشقم بشه. امکان نداره...》 لباسهام رو عوض کردم و یه قهوه برای خودم درست کردم که صدای زنگِ موبایلم، بلند شد. آریا بود. جواب دادم:
- سلام!
- سلام عزیزم!
- چیزی شده؟
- امشب بریم بیرون؟
- باید با همایون هماهنگ کنم. صدای کلافهاش، از توی موبایل خارج شد و من رو هم کلافه کرد:
- باید واسه همه چی از اون اجازه بگیری؟
- اگه از جونت سیر شدی میخوای اجازه نگیرم؟
- باشه، پس منتظر خبرت هستم.
- زود خبر میدم. بعد از اینکه خداحافظی کردم، موبایلم رو قطع کردم. اینجوری خوب میشد، چون هم از این خونه دور میشم، هم بعد از مدتها، با نامزدم وقت میگذروندم. اومدم بلند بشم که صدای زنگ در بلند شد... .
از توی چشمی در بیرون رو نگاه کردم، احسان بود. نگاهی به لباسهام انداختم و فریاد زدم:
- یه چند لحظه صبر کنید. سریع به سمت اتاق دویدم، بافت صورتیام به اندازه کافی بلند بود، شال چهار خونه خاکستری و صورتیم رو پوشیدم و شلوارکم رو با شلوار لی عوض کردم، با قدمهایی که بیشتر شبیه دویدن بود به طرف در برگشتم:
- سلام!
- سلام! این کارت ماشین این هم سوئیچ.
دستش رو به طرفم دراز کرد، ولی حتی زحمت نداد سرش رو بالا بگیره و نگاهم کنه. با تردید کمی مدارک رو وارسی کردم، دستم رو دراز کردم و گرفتمشون. با سردی که خودش در چهرهاش داشت، جواب دادم:
- ممنون، میشه چند لحظه صبر کنید؟
- برای؟
- الان میآم. در رو گذاشتم روی هم و سریع به طرف اتاقم رفتم، کیف دستی مشکیام رو برداشتم و جلوی در برگشتم:
- هزینه پنچرگیری چقدر شد؟ با تعجب، چشمهاش رو گشاد کرد و توی چشمهام زل زد:
- چی؟
- میگم که هزینه پنچرگیری چقدر شد؟ خندهای از روی مزاح سر داد:
- شوخی میکنید دیگه؟ نه؟
سرم رو تکون دادم و مثل خودش خندیدم:
- نه، اصلاً. ابروهاش رو بالا انداخت، کف دستش رو بالا آورد:
- عمراً! فکرش رو هم نکنید.
اخم کردم:
- همینجوری که نمیشه. چهره دلخوری به خودش گرفت:
- میشه، انتظار نداشته باش ازت پول بگیرم.
کلافه سرم رو تکون دادم و غریدم:
- ببخشيد! من باهات نسبتی دارم؟ گویی از سوالم جا خورده بود، دست از حرکت دادن پاهاش و کشیدن خطوط فرضی برداشت و زل زد توی چشمهام، چند ثانیهای نگذشته بود، که سرش رو پایین انداخت و با لحن مظلومانهای نجوا کرد:
- نه
+ پس دلیلی نداره واسم کاری کنید، هزینهش چقدر میشه؟
- نیازی نیست نسبتی داشته باشید باهام، من قبول نمیکنم.
+ خب اینجوری که نمیشه.
- میشه باور کن.
+ نوچ نمیشه من اینجوری خیالم راحت نمیشه.
- وای حالا انگار چیکار کردم؟!
+ دوست ندارم دِینی گردن کسی داشته باشم.
- دینی نداری.
+ ولی...
- ولی نداریم دیگه.
یهو یه فکری تو ذهنم جرقه زد که به زبون نیاوردمش. مأیوسانه سرم رو تکون دادم و کیف پولم رو توی کیفام برگردوندم:
- خب پس من دیگه اصرار نکنم. فایدهای نداره.
سرم رو تکون دادم:
- باشه، مرسی بابت زحماتتون.
- کاری نکردم، ظهر بخیر.
- ظهر بخیر. برگشتم داخل و در رو بستم. به طرف کارگاهام رفتم و پشت تابلو نشستم. ساعتها روی تابلو کار کردم ولی چون ریزهکاری داشت یک روزه تمام نشد. هوفی کشیدم و تابی به گردنم دادم و از پشت تابلو بلند شدم. پیشبندم رو درآوردم و از کارگاه خارج شدم ، موبایلم رو نگاه کردم و بعد شماره همایون رو گرفتم روی بوق آخر جواب داد:
- هِلو سوییت هارت.
باز هم اون لقبهای مزخرف اولین چیزی بود که میتونست روزم رو بهم بریزه:
- علیک سلام.
- میشنوم؟
- راستش آریا ازم خواست که باهاش برم بیرون خواستم باهات هماهنگ کنم.
- چی بهتر از این؟ حتماً برو. با اطلاعات خوب برگردی.
- خیلی خب پس خبر میدم.
- سلام من و به اسی جون برسون بای.
عبارت خداحافظ را با خشم ادا کردم و بعد از شنیدن صدای قهقهاش موبایل رو قطع کردم. بعد از اینکه با آریا هماهنگ کردم که کجا بیاد و چه ساعتی، دوش کوتاهی گرفتم. موهای فر حناییم رو تخت کردم بالا و شال مشکی و آبی حریرم رو انداختم روی سرم نگاهی به صورتم انداختم. یه برق لب زدم و کیف مشکیام رو برداشتم و کفش ورنی مشکیام رو پام کردم و از خونه زدم بیرون که با احسان مواجه شدم. هر دومون که از این رو درروییهای ناگهانی خسته بودیم، آهی کشیدیم و وارد آسانسور شدیم. دکمهی پارکینگ رو فشرد. یه ساک دستش بود فکر کنم داشت خونه مادرش میرفت:
- ای بابا حالا من با این تابلو چه کنم؟ هردومون از آسانسور پیاده شدیم و بیتوجه به هم دیگه به سمت ماشینمون رفتیم. درست مثل یه همسایه. پام رو گذاشتم روی گاز و روندم به طرف در... .
*** آریا: «سلام!»
- سلام!
- چه خبر؟
شونهای بالا انداختم:
- هیچی با پروژهی جدیدم سر میکنم. چشمغرهای رفت:
- خب، پس چه خبر از پروژه جدیدت؟!
+ هنوز هیچی درحد یکی دوبار اونهم دست و پا شکسته، همرو دیدیم. هنوز جدی نشده.
- دلم نمیخواد جدی شه.
کلافه سرم رو به طرفین تکون دادم و سعی کردم بحث رو عوض کنم:
- اِ آریا؟ دستت درد نکنه، منو آوردی بیرون درباره کار حرف بزنیم؟
- خیلیخب، ببخشید.
دستش رو سوق داد لای انگشتهام با اینکه شش ماه از نامزدیمون گذشته بود ولی من هنوزم کنارش معذب بودم و خجالت میکشیدم:
- دلم خیلی برات تنگ شده بود.
لبخندی زدم و فشاری به دستش وارد کردم:
- منم...
+ تو هم چی؟!
- حالا بماند...
+ اذیت نکن دیگه...
- بیخیال...
+ نوچ بگو.
دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و انگشتهام رو به بازی گرفتم به سختی نجوا کردم:
- منم...دلم...برات... تنگ شده بود. سرم رو پایین انداختم، جوشش خون رو توی پوست سردم احساس میکردم. خندید. دستهاش و دور شونم حلقه کرد:
- دختره دیوونه این جمله آنقدر هم گفتنش سخت نبود.
- حالا ول کن دیگه.
- باشه. یه چیزی رو میدونی؟
- چی رو؟
- اینکه ته این بازی هرچی هم که بشه من بازم دوست دارم. حتی بیشتر از قبل. خندیدم و گفتم:
- ممنونم!
- ببینم میخوای با برادرت حرف بزنی؟
- جدی میگی؟
- آره.
- باشه اتفاقاً خیلی دلم براش تنگ شده.
- باشه پس زنگ بهش بزنیم.
موبایلش رو درآورد و تصویری، شمارش رو گرفت اول آریا باهاش حرف زد و بعد من. خودم رو انداختم جلوی تصویر که با دیدنم داد بلندی زد و بالا پرید. شانیا با ذوق گفت:
- سلام آجی، دلم برات تنگ شده بود!
با بغض گفتم:
- سلام قربونت برم، دل منم برات تنگ شده بود، چیکارها میکنی؟
+ هی مدرسه میرم و میآم خونه، الان هم دارم برای امتحانها میخونم.
- آفرین گل پسر، معدل امسالت هم بیست بشه برات پیانو میگیرم، قوله قول. با خوشحالی گفت:
- راست میگی آجی؟
میون بغضام لبخندی زدم و گفتم:
- آره عزیزم، راست میگم. درحالی که هل شده بود گفت:
- آجی بابا اومد، الان گوشیام رو میبینه، باید برم.
قبل از اینکه منو آریا چیزی بپرسیم قطع کرد.
- چرا قطع کرد؟
با تعجب گفتم:
- بابا داره چیکار میکنه که این بچه آنقدر ازش میترسه؟ آریا کلافه گوشی رو تو جیبش انداخت و گفت:
- نمیدونم.
- به هر حال، میشه بریم خونه؟ اعصابم به هم ریخته بود و حس ترس عجیبی توی قلبم بود:
- باشه عزیزم! بریم.
از هم خداحافظی کردیم و راهمون جدا شد. نمیتونستم درست روی رانندگیام تمرکز کنم. جملهی آخر شانیا مدام توی سرم اِکو میشد و از ذهنم بیرون نمیرفت. دستم روی دهانم گذاشتم و سعی کردم جلوی اشکهام رو بگیرم. یک روزی این شب تمام میشد و اونوقت به این روزها میخندم. پوزخندی زدم و فرمون رو چرخوندم و ماشین رو پارک کردم.
*** توی راهروی طبقه آخر بودم. خیره شدم به در واحد احسان و سعی کردم تردیدم رو، کنار بزارم. با تردید زیپ کیفام رو کشیدم و تک کلیدی که از دسته کلید خودم آویزون کرده بودم رو بیرون کشیدم. قدمهای سنگین و لرزانی به طرف خونهاش برداشتم، ناگهان متوقف شدم. نفسهایم تند شدهبود و قفسهی سی*ن*هام بالا و پایین میشد. چرخیدم و تقریباً منصرف شده بودم که با یادآوری بلایی که ممکن بود سرم بیاد، روی پاشنه پاهام چرخیدم و قدمهای بلندی برداشتم و درست مقابل در واحدش ایستادم. کلید رو توی در چرخوندم با شنیدن صدای تقی که داد، قدمی به عقب برداشتم، خونه تاریک بود و این باعث شد، بیشتر بترسم. نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو روی هم فشردم، به جلو رفتم و درحالی که کلید رو از توی در بیرون میکشیدم وارد خونه شدم و کلید برق رو پایین دادم. چشمهام رو روی دکور آبی و سفید خونش چرخوندم و آروم به سمت آشپزخونهاش رفتم! دکور اینجا هم آبی و سفید بود. آناتومی خونهش با خونه من یکی بود و تنها تفاوتش، دکورش بود. به سمت دوتا اتاق آخر راهرو رفتم و در یکی از اتاقها رو نیمه باز کردم، اتاق خوابش بود. دستم رو دراز کردم و با لمس کلید، اتاقش روشن شد. فرش خزدار سفید، با تخت طرح چوب و رو تختی سفید و پتوی آبی کمرنگ. تابلوی که براش کشیده بودم هم بالای تختش وصل کرده بود. وارد شدم. به سمت کشوی پاتختی رفتم و در یکیش رو باز کردم، که با دیدن وسایل توش چشمهام رو گرم کردم و کشو رو به هم کوبیدم، چشمام رو روی هم فشردم تا تصویری که دیده بودم رو از یاد ببرم. با حرص غریدم:
- لعنت بهت همایون، ببین مجبور میکنی آدم چه کارهایی رو انجام بده! کشوی بعدی رو باز کردم که با یه آلبوم عکس مواجه شدم. کنجکاو کشیدمش بیرون و بازش کردم. آلبوم ماه عسل بود! از سال هشتاد و شش تا نود و هفت! آلبوم که تموم شد اومدم ببندمش که یه عکس ازش افتاد بیرون. بازش کردم. عکس نبود، یه شعر به خط نستعلیق بود. با خودم نجوا کردم:
- درد عشقی کشیدهام که مپرس، زهر هجری چشیدهام که مپرس، گشتهام در جهان و اخر کار، دلبری برگزیدهام که مپرس. زيرش نوشته بود: 《طرفداری. از طرف فاطمه! 》خندیدم و نامه رو لای آلبوم جا دادم. از اون یادگاریهای جانم به قربانت شود بود. دستهام رو روی زمین قلاب کردم و بلند شدم، سرم رو توی اتاق چرخوندم. دلم نمیخواست اتاق شخصیش رو بگردم ولی ناخواسته و به اجبار به سمت میز گوشه اتاق رفتم. نمیتونستم بگم تماماً به خاطر همایون توی این خونهام و هیچ کنجکاوی نسبت به دیدن این خونه نداشتم. با دیدن اُدکلن مشکی رنگی که روی میز بود، احتمال دادم که این رو جا گذاشته باشه، عطر رو بلند کردم و بعد از کشیدن سرش نیازی به بوییدنش نبود، چون بوی خودش بلند شد و پیچید زیر بینیام. صدای بازشدن دراومد و پشت بندش صدای خنده احسان بلند شد. با عجله، کلافگی و استرس چرخیدم تا جایی برای مخفی شدن پیدا کنم. با دیدن حمام قبل از نابود شدنم خودم رو توی حمام پرتاب کردم و در رو بستم. درحالی که امکان نداشت صدای نفسهام رو بشنوه اما نفسم رو حبس کرده بودم:
- خدایا خودت کمکم کن، خدایا غلط کردم، هنوز هیچی نشده ببینتم، همایون زندم نمیذاره. هنوز صدای حرف زدنش رو با تلفن رو میشنیدم دستهام از ترس میلرزید قفسه سی*ن*هام بالا و پایین میشد.
- خدایا فقط نبینه من رو. خونهاش رو چک نمیکنم، میرم. چشمهام رو روی هم فشردم. پلکهام میلرزید و اگر کمی دیگه طول میکشید خودم رو لو میدادم. صدای نارضایتیش رو شنیدم.
- اَه باز اینها معلوم نیست چرا با کفش اومدن خونه من.
داد زد:
- ایمان هزاربار گفتم وقتی یه چیزی جا میزاری با کفش نیا تو خونه من.
صداش آروم آروم کم شد. سرم رو انداختم پایین و خیره شدم به کفشهام چقدر این مرد ساده بود. هووفی کشیدم و همونطور که دست و پام میلرزید آروم در حمام رو باز کردم و با لرزش مشهودی تو پاهام از حمام خارج شدم، آروم به در ورودی اتاق نزدیک شدم صداش نمیاومد آهسته از اتاق خارج شدم و وارد پذیرایی شدم، رفته بود. نفسم رو پرشتاب پرتاب کردم بیرون و سریع از واحدش خارج شدم. چطور متوجه باز بودن در نشد؟ بیخیال فکر کردن شدم، الان وقت تعلل نبود فقط باید میرفتم. در خونش رو قفل کردم و به طرف واحد خودم رفتم کلید انداختم و وارد شدم از کفشهام خلاص شدم و کیف و مانتوم رو انداختم جلوی در و به سمت آشپزخونه رفتم یه لیوان آب ریختم و چندتا قند هم انداختم توش، دستم رو گذاشتم روی قلبم و لیوان رو سر کشیدم و کوبیدمش روی ظرفشویی و با صدای بلندی داد:
- لعنت بهت همایون لعنت بهت.
آروم از پشت میز بلند شدم و وارد کارگاهام شدم پیشبندم رو بستم و یه آهنگ بیکلام برای خودم گذاشتم و مشغول کامل کردن نقاشی نصفه و نیمام شدم. یک هفتهای بود که احسان خونهاش، نبود و همایون هم به جون من غر میزد. دیوونهام کردهبود که این داستان داره خیلی کند پیش میره. نمیدونم چه جوری انتظار داشت طرف رو یک هفتهای دیوونهی خودم کنم؟ چرا متوجه نمیشد که احسان با بقیه هدفهاش فرق داره؟ ها؟ کلافه نگاهام رو از تصویر خاموش تلویزیون گرفتم که تلفنم زنگ خورد، غنچه بود. جواب دادم:
- سلام
- سلام.
- باز چی شده؟
- ببین پیشی ملوسه، الان میخواستم بیام پیشت يعنی ماشینم جلوی در مجتمع هست ولی اسی جون رسید و منصرفام کرد، زود یه حرکتی بزن.
حس شوقی رو توی قلبم حس میکردم، اما قطعاً اجازه ندادم توی کلمام احساس بشه.
- آخه چه حرکتی بزنم؟
+ خودت یه راهی پیدا کن.
گوشی قطع شد، نفسم رو دادم بیرون و سرم رو گذاشتم روی دستم:
- آخه من الان چیکار کنم؟ یههو یاد تابلو افتادم. با خوشحالی پریدم بالا و با لبخند گنده روی لبم گفتم:
- ایول. البته نزدیک نود و نه درصد خوشحالیام بابت بهونهای بود که برای دیدنش پیدا کرده بودم. به سمت اتاقم رفتم اول دوش گرفتم همونطور که حوله تنی کالباسیام تنم بود، حوله سریام رو دور موهای قرمزم پیچیدم و پشت میز آرایشیام نشستم و خیره شدم به خودم. کمی از لوسیون به صورت و گردنم زدم. حوله دور سرم رو باز کردم. موهای قرمز و فرم پیچ خورد و سُر خورد روی کمرم. داخلشون شونه کشیدم و بافتمشون. یک تار از دو طرفش رو روی صورتم ریختم. بالم لب توتفرنگی همیشگیام رو زدم و بلند شدم یه پیراهن صدفی رنگ تا بالای زانوم رو پوشیدم. آستینهاش پوف بود و تا مچام میرسید. شال طلایی رنگم رو روی سرم درست کردم، اُدکلن شیرینم هم زدم و نگاهی به خودم انداختم. ناخواسته پوزخندی روی لبم نشست، بغض بدی گلوم رو میخاروند. نفس عمیقی کشیدم و لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم تا از فوران احساساتم جلوگیری کنم. برداشتن تابلو، آروم از خونه خارج شدم و مقابل در ایستادم، در سفید رنگی که کمی کدر شده بود رو وارسی کردم و زنگ رو به صدا درآوردم. بعد از چند دقیقه، در باز شد و بعد از مدتها دیدمش. با لحن همیشگیام سلام کردم. احسان با چشمهای متعجبی جواب داد:
- سلام!
تابلو رو گرفتم سمتش.
- برای جبران اون روز. اخمی بین ابروهاش نشوند اما رگههای خنده رو توی صورتش میدیدم:
- جبران کدوم روز؟
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم:
- همون ماجرای پنچرگیری ماشین دیگه. به دهان بسته خندید و دستی به ته ریشش کشید:
- واقعاً باید کاری انجام میدادید؟
خجل خندیدم:
- آره. با اکراه دستش رو به سمت تابلو آورد و بعد از اینکه گرفتش، درحالی که از زیر مژههاش من رو دید میزد، پارچه سفید روش رو کشید و بعد همونطور که زل زده بود به تابلو لبخندی نشست روی لبش.
- مامانم؟
درجوابش سرم رو تکان دادم و استرسی که قلبم رو ربوده بود به یکباره فرو ریخت:
- میخواستم پرتره خودتون رو بکشم ولی به نظرم اومد این قشنگتر باشه. درحالی که محو تابلو شده بود گفت:
- این خیلی شاهکاره!
شونهای بالا انداختم و بازوهام رو توی هم گره دادم.
- پس مبارکه. چشماش رو ریز کرد و کمی به جلو اومد.
- فقط یه سوال...
سرم رو به چپ و راست تکون دادم:
- چی؟! توی حرکاتش کمی تردید میدیدم که تلاش میکرد پنهانش کنه.
- این نقاشی ناخودآگاه هست یا از روی عکس؟ لبخندی روی لبم نشوندم و شالم رو مرتب کردم:
- هردوشون، از عکسها الهام گرفتم و در نهایت ناخودآگاه شد. اثری از ذوق در چشمهاش نمایان شد:
- خیلیخوب شده، ممنونم!
دستهام رو پشت سرم قلاب کردم و کمی چرخیدم.
- نیازی به تشکر نیست، جبران زحمات خودتون بود. شونهای بالا انداخت و همون لبخند زیرکانه رو روی لبهاش نشوند:
- به هرحال مچکرم.
سرم رو پایین انداختم و نجوا کردم:
- خواهش میکنم. در سکوت، به دیوارها خیره شده بودیم اما من، قصد خداحافظی نداشتم. احسان سکوت رو شکست و با انگشت شستاش به داخل خونه اشاره کرد:
- من باید برم به کارهام برسم.
- بله البته، خدانگهدار. لبخندی زد:
- روز خوش.
ایستادم تا به خونهاش برگشت. به طرف خونهام رفتم. دستهام با شدت بالایی میلرزید. چشمهام رو بستم و باز کردم تا شاید متوقف بشه. کلید رو چرخونده و وارد خانه شدم. به طرف میز توی آشپزخونه رفتم یک لیوان چایی برای خودم ریختم و نشستم پشت میز:
- خب این هم از این... موبایلم رو باز کردم و برای غنچه نوشتم:《اولین قرارمون انجام شد!》 گوشی رو گذاشتم روی میز و داشتم به سمت اتاقم میرفتم که صداش بلند شد. غنچه بود جواب دادم.
غنچه: «چی شد دقیقاً؟»
نفسم رو بیصدا بیرون دادم و گفتم:
- سلام!
+ علیک! زود باش تعریف کن.
- خب یادته که ماشینام رو پنچر کرده بودی، نه؟!
+ خب؟
- هیچی دیگه، آقا احسان ماشین رو برد پنچرگیری و بعدش هزینهاش رو از من نگرفت.
+ معلومه نمیگیره دخترهی دیوونه. خب حالا چی شد بعدش؟
- من برای جبران، نقاشی مادرش رو کشیدم و بهش دادم.
+ بِراوو، نه بِراوو، درود بر تو، حال کردم خدایی، آفرین به مخت، همینجوری پیش برو ببینم تو این یک هفته که نبود به خونهاش رفتی؟!
چشمهام رو باز و بسته کردم:
- نه!
- چی؟ پس تو این هفته چه غلطی میکردی؟
- ای بابا، چرا آنقدر درکتون پایینِ؟ میگم نتونستم، نشد، جرعتش رو نداشتم. غنچه داد زد:
- نمیتونی اینها رو به همایون بگی.
با حرص گفتم:
- پس خودت بگو.
- این وظیفه....
ولی نذاشتم ادامه بده و قطع کردم. گوشی رو روی میز کوبیدم.
***بغض بدی که جدیداً گریبانگیرم نشده بود رو، قورت دادم. این احساس گناه لعنتی، این حس بد عذاب وجدان، داشت دیوونهام میکرد. هنوز اول راه بودم ولی کم آورده بودم. من بلد نبودم با احساس کسی بازی کنم. خدایا زودتر این بازی رو تمام کن. آرشام با قدمهای بلندی مقابلم ایستاد:
- خب؟ ادامه بده؟
- فعلاً همینقدر. آریا دستی که به چونهاش زده بود رو رها کرد.
- یعنی فقط طرف رو یکی دوبار درست و حسابی دیدی؟
- فقط یک بار.
آریا: «این همه باهاش رو به رو شدی فقط یکبار به حساب میآد؟!»
من: «فقط یکبار تونستم رو در رو باهاش حرف بزنم.»
- خب؟ چیزی نشده هنوز؟
چشم غرهای رفتم و گفتم:
- کلاً گوش نداری، نه؟ میگم طرف حتی یکبارم تو چشمهای من نگاه نکرده، میگم براش فقط حکم یه همسایه رو دارم چرا متوجه نمیشی؟ آرشام دستهاش رو مقابلم بالا آورد:
- خیلی خب بابا، دیوونه نشو.
با کلافگی روسریام رومرتب کردم.
- من دیگه باید برم.
- بزار تا پیش ماشینت باهات بیام.
- نمیخواد.
آریا: «نه میخواد، یکم حرف بزنیم.»
- باشه. از آرشام خداحافظی کردیم و دوش به دوش هم به طرف ماشینم رفتیم:
- شهرزاد؟
+ بله؟
- چیزی شده؟
+ نه، چی میخواست بشه؟
- آخه کمی کسلی.
+ سخته.
- چی؟!
+ بازی کردن با احساسات بقیه. آریا چیزی نگفت. از کنارم چرخی زد و مقابلم ایستاد:
- همه چیز درست میشه باور کن.
لبخندی زدم و گفتم:
- باور دارم.
- خیلی خب پس برو به سلامت.
- خداحافظ. جلوی واحدم بودم که صدای قهقهی کسی از داخل خونه نظرم رو جلب کرد، سریع کلید انداختم و وارد شدم که چشمم خورد به همایون و سوگلیاش. سریع چرخیدم و پشتم رو بهشون کردم.
- جمع کنید خودتون رو، تو خونه من چه غلطی میکنید؟!
- میخواستم باهات حرف بزنم.
- تو این وضع؟!
- چیه مگه؟ خونه نبودی حوصلم سر رفت.
- تو خونه من از این غلطا نکن لطفاً. سردرد بدی درگیرم کرده بود دختره با صدای نازکش گفت:
- حالا که چیزی نشده شهرزاد جون.
مانتوش رو برداشت و همونطور که میپوشیدش از خونه خارج شد:
- بپوش اون پیراهن لامصبت رو. میخوام برگردم:
- نوچ نمیپوشم.
یک لحظه قالب تهی کردم، آرزو میکردم که کاش دخترک الان نمیرفت. دستهام رو تکون دادم:
- میگم بپوش.
-دوست ندارم بپوشم.
نزدیک بود اشکم دربیاد، سرم رو پایین انداختم و با فک لرزونی زمزمه کردم:
- همایون خواهش میکنم، به خاطر من. هووفی کشید و بعد از چند لحظه ازم خواست که برگردم، با تردید چرخیدم و نفس حبس شدهام رو رها کردم.
- چیکارم داری؟!
- یک سوال ازت دارم.
- چی؟!
-داری چه غلطی میکنی؟ از سر تعجب خندیدم.
- منظورت چیه؟
- یک ماه گذشته دیگه نمیخوای یه کاری بکنی؟ نمیخوای یه حرکتی بزنی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- انتظار چی داری از من؟ میخوای طرف رو تو یک ماه عاشق خودم کنم؟ بلند شد و مقابلم ایستاد و داد زد:
- آره لازم باشه باید دو روزه عاشقش کنی. داد زدم:
- نمیتونم. خیز برداشت طرفم وضربهای به سی*ن*هام وارد کرد که پرت شدم توی دیوار. نفسم بند اومد.
گردنم رو گرفت و با چشمهایی که به قرمزی میخورد, فریاد زد:
- بار آخرت باشه که سر من داد میزنی.
داشتم خفه میشدم و نفسم بند اومده بود، سعی کردم دستش رو از روی گردنم آزاد کنم. داد زد:
- قبل از اینکه دودمانت رو به باد بدم کارت رو تمام کن، چون دفعهی بعدی تهدیدت نمیکنم، میکشمت.
گلوم رو ول کرد و از خونه خارج شد. روی زمین سر خوردم. تن و بدنم می لرزید. سی*ن*هام بالا پایین میشد و لبهام خشک شده بود. دستم رو با لرزش گذاشتم روی صورتم، یک قطره اشک روی گونهام ریخت، سریع پاکش کردم. نه لعنتی، نه، گریه نه. شهرزاد نباید غصه بخوری، اون یک روانی، روانی. نگاهی به جایی که نشسته بود، انداختم. با حرص روی پاهام ایستادم و به طرف آشپزخونه رفتم. اسفنج خیس کردم و بهروش مایع زدم، بهطرف مبل رفتم و شروع کردم به سابیدن جایی که نشسته بود. گریهام گرفت و نتونستم جلوش رو بگیرم هقهقام بلند شد، چند تا مشت روی نشیمنگاه مبل زدم و با صدای بلندی گفتم:
- متنفرم ازت همایون راد. اسفنج از دستم افتاد. چرخیدم و به چوب مبل تکیه دادم. خسته شده بودم. من بلد نبودم، من این بازیها رو بلد نبودم.
*** نمیدونم چقدر تو اون حال بودم ولی با اینکه ساعتها از اون اتفاق گذشته بود، هنوز سرم درد میکرد. توی بالکن با پتوی بافتی که دورم بود، نشسته بودم و با بیحالی پاهام را بغل گرفته بودم. هنوز یک ماه دیگه از این زمستون کوفتی مونده بود. هوا سرد بود و روح من سردتر، دلم برای آرامش تنگ شده بود. آرامش، چه آرزوی محالی. یهویی نقشه ذهنم فعال شد ولی، خیلی سریع اون گزینه رو از سرم پروندم. نه، نه، امکان نداره، من نمیتونم. حسی در درونم مُجابم میکرد که دست از تعلل بردارم و هرکاری از دستم برمیآید برای خلاصیام انجام بدم. چشمهام رو روی هم گذاشتم و باز کردم. فکر خوبی بود ولی ریسک داشت. برای من یک ریسک بالا بود، با خودم زمزمه کردم:
- این کار و این مأموریت همهاش ریسک بود این هم روش. موبایلم رو باز کردم و برای غنچه نوشتم: 《نقشه دوم آماده است بزودی انجام میشه》 نیم ساعتی گذشت که جواب داد: 《منتظر نتیجه هستم.》 هوفی کشیدم و گوشی رو کنارم گذاشتم. تیلههای سبز و مظلومش دائم جلوی چشمهام بود و مانعام میکرد. خدایا، خودت کمکم کن، میدونی که نمیخوام بلایی سرش بیاد، خودت میدونی که هر کاری میکنم بهخاطر اینه که بتونم ازش در برابر آدمهای همایون محافظت کنم. به سمت تختم رفتم و پتو رو کنار کشیدم و دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم. هرکاری هم که میکردم، اجازه نمیدادم که بیست سال آبروی یه آدم با نقشههای همایون خدشهدار بشه. ولی فعلاً دور، دورِ همایون بود و من مجبور بودم که با ساز اون برقصم. دوش گرفتم و موهام رو با اتو صاف کردم و بعد از دو گوشی بافتنشون، جلوش رو هم فرق زدم و بعد به سمت آشپزخونه رفتم و یه صبحانهی مفصل برای خودم درست کردم و مشغول صبحانهام شدم. تا ظهر خبری از احسان نبود. لباسهام رو عوض کردم و تا خبری از احسان بشه، منتظر موندم. بالاخره صدای باز شدن در واحدی که به گوشام رسید. سریع پالتوم رو پوشیدم و چکمههای نیمه بلند سفیدم رو پام کردم وتوی چشمی در بیرون رو نگاه کردم مقابل آسانسور ایستاده بود. تا اون بره نگاهی به تصویر خودم توی آینه قدی کنار در انداختم، دستی بر روی گردنم کشیدم، کبود شده بود. پوزخندی زدم و از خونه خارج شدم وارد آسانسور شدم و دکمه پارکینگ رو فشردم که دستهام شروع کرد به لرزیدن. در آسانسور که باز شد یهو چشمهام از کاسه بیرون زد. با تعجب گفتم:
- سلام.
- سلام.
مثل همیشه با غرور و سر به زیری مردانه خودش، جوابم رو داد. وارد آسانسور شدم دکمه پارکینگ رو فشرد و تا خود پارکینگ حرفی بینمون رد و بدل نشد. از ایستادن کنارش حالم بد میشد و دست و پاهام به لرزه میافتاد. یهو تعادلم را از دست دادم ولی سریع میله تو آسانسور رو گرفتم. با نگرانی گفت:
- حالتون خوبه؟
- بله، خوبم مرسی. سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. ای خدا، من چیکار کنم؟ اصلاً من مال این حرفها نیستم. از آسانسور خارج شدیم و هرکی به سمت ماشین خودش رفت. صبر کردم تا احسان از پارکینگ خارج بشه و بعد فرمون رو چرخوندم و دور زدم و از پارکینگ اومدم بیرون و دنبالش افتادم. عذاب وجدانم از قبل هم بیشتر شده بود و از بغض توی گلوم هم نمیتونستم ساده بگذرم. سرعتم رو از حدمجاز رد کردم ولی یهو ترسیدم و پام رو از روی پدال گاز برداشتم و نفس عمیقی کشیدم. دستهام دوباره به لرزه افتاده بود و عرق سردی از شقیقههام جاری شده بود. من باید این کار رو انجام میدادم. آره باید انجام میدادم. دوباره پام رو گذاشتم روی گاز و سعی کردم به فجیعترین حالت ممکن که بلد بودم، رانندگی کنم. بین ماشینها ویراژ میرفتم. بعضیها ناسزا میگفتند و بعضیها هم بوق میزدن. جدیجدی کنترل فرمون از دستم در رفته بود و مستقیم داشتم تو شکم تیرگی میرفتم. سعی داشتم متوقفاش کنم و برم سراغ زندگی خودم، ولی اون نقشه مزخرف عملی شد و سر من با شدت با فرمون برخورد کرد و ماشین زیر پام خاموش شد. به خاطر درد بدی که توی سرم پیچیده بود نمیتونستم سرم رو از روی فرمون بلند کنم.
*داشتم زیر لبی یکسری حساب کتابهای مربوط به حقوق عوامل رو حساب میکردم و رانندگیام رو هم میکردم که صدای ویراژ یک ماشین و بعد صدای فجیع تصادفی که نشون میداد چقدر این تصادف وخیم بوده، بلند شد. عقبگرد کردم. هر چی عقبتر میرفتم چهرهی فردی که تصادف کرده بود، مشخصتر میشد و چشمهای من از تعجب گشادتر. اینکه خانم صداقت بود. پارک کردم و سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم اون طرف خیابون، شهرزاد با دیدنم، با بُهت بهم خیره شد. کنار پیشونیاش زخم شده بود. از شقیقهاش خون میاومد. با نگرانی که همه وجودم رو در یک آن بر گرفت نزدیک شدم که جمع زیادی از مردم جلوم رو گرفتن و تقاضای عکس و امضا کردن:
- آقای علیخانی
- آقای علیخانی اینجا رو ببینید.
ولی من حواسم پی زخم کوچیک گوشهی پیشونیاش بود، ولی مگه این مردم اجازه میدادن؟ با آرامش گفتم:
- رفقا گوش بدید الان وسط خیابون این هم تو این اوضاع من شرایط عکس گرفتم و امضا دادن رو ندارم. ببینید تصادف شده باید کمک کنم. لطفاً اجازه بدید! گوششون بدهکار نبود. ناگهان نگاهم به نگاهش گره خورد. با تعجب خیره شده بود به مردمی که دور من رو احاطه کرده بودند. یک قطره اشک روی گونهاش ریخت که نگرانیام صد برابر شد. نکنه ترسیده بود؟ سریع سرش رو پایین انداخت و بیصدا به اشک ریختنش ادامه داد:
- رفقا، خواهش میکنم. ذهن من پی اون چند قطره اشک بود و اینها عکس و امضا میخواستن. زمانی که پلیس رسید سریعاً مردم رو دور کرد، بعد از رهایی کامل، نزدیکش شدم:
- خانم صداقت خوب هستید؟ چی شد؟
سرش رو بالا نیاورد و صداش میلرزید و دلیلش رو ترس اون میدونستم:
- نمیدونم، یهو سرم گیج رفت.
اطرافم رو از نظر گذروندم تا مطمئن بشم کسی حرکاتم رو زیر نظر نداره:
- شاید فشارتون افتاده باشه؟
- ممکنه.
با دستپاچگی رفتارش رو از نظر گذروندم، حتی لحظهای سرش رو بالا نیاورد ولی متوجه بودم که هنوزم گریه میکنه. دستم رو توی جیبام فرو برده و دستمال رو بیرون کشیده و به طرفش گرفتم:
- بفرمایید.
باصدای نخودی گفت:
- ممنونم!
دستش رو بلند کرد که متوجه لرزش دستهاش شدم، میخواستم کاری کنم که آروم بشه اما هیچی از دستم برنمیاومد. دستمال رو از دستم گرفت و درحالی که هنوزم سرش رو بالا نیاورده بود اشکهاش رو پاک کرد. دست از تعلل برداشتم و گفتم:
- میرم با کسی که باهاش تصادف کردین صحبت کنم. فقط سرش رو تکون داد، بازم بدون اینکه نگاهم کنه. با اینکه هنوزم نگران اون زخم کوچیک بودم ولی ترجیح دادم اول این موضوع رو حل کنم.
*وقتی دیدم نقشه من چه دردسری شده براش، بغضم ترکید و اشکهام بیاختیار از خودم جاری شد. چقدر قلب و روح من سیاه و کبود شده بود. به دستمال توی دستم خیره شدم و میون اشکهای روی صورتم لبخندی زدم. شیطون درونم چه سرکش شده بود، کاش منم مثل احسان به فرشته درونم پر و بال می دادم. به طرفم اومد:
- یه تصادف آنقدر ترس نداره.
با تعجب سرم رو طرفش برگردوندم.
- متوجه نشدم؟
- یه تصادف اونقدر ارزش نداره که به خاطرش گریه کنید.
با تعجب و کَماکان با بغض، نگاش میکردم که با صدای ریزی ادامه داد:
- هیچک.س وهیچچیز ارزش اینکه به خاطرش چشمهاتون ابری بشه رو نداره.
با بغض لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم. بیشتر از این نگاهم نکرد و چشمهاش رو دوخت به کنار پیشونیام.
- سرتون...
از حالت راحتم خارج شدم و دستهام رو تکون دادم و گفتم:
- نه نه، مشکلی نیست.
- ولی به نظرم بریم بیمارستان شاید بخیه لازم داشته باشه.
سرم رو دوباره تکون دادم و سعی کردم لبخند بزنم.
- نه واقعا چیزی نیست. با اصرار گفت:
- آخه ببیند هنوز داره ازش خون میاد، اورژانس ساده که اشکال نداره برید.
نگام رو ازش گرفتم و گفتم:
- نه، خودم صلاح خودم رو میدونم. احساس کردم ناراحت شد. آخر به پوسته جدی خودش برگشت و گفت:
- هر جور مایلاید.
نیم ساعتی اونجا بودیم تا اومدن کروکی کشیدن. احسان هم هر پنج دقیقه یکبار میپرسید لازم هست بریم بیمارستان یا نه. و من رو بیشتر از خودم متنفر می کرد. دوباره به طرفم اومد، مشکل ماشین حل شده بود و طرف هم بدون گرفتن خسارت رفت پی زندگیاش ولی من اینجوری آروم و قرار نداشتم. شماره کارت و شماره موبایلش رو گرفتم تا بعد براش پول واریز کنم.
- مطمئنین نمیخواید بیمارستان برید؟!
اینبار کلافه خندیدم و جواب دادم:
- آره مطمئنم.
- خیلیخب، پس حداقل این رو روش بزنید. و یک چسب زخم طرفم گرفت:
- مرسی. لبخندی زد:
- خواهش میکنم.
یک دستمال تا کردم گذاشتم روی جای زخم، چسب زخم رو روش کج کردم.
- میخواید برید خونه، برسونمتون؟
درحالی که با خودم کلنجار میرفتم گفتم:
- مزاحمتون نیستم؟
- مراحمید، اجازه بدید دور بزنم بعد سوار بشید.
شونهای بالا انداختم:
- باشه.
ازم دور شد و به طرف ماشیناش رفت. سرم رو انداختم پایین، چرا اینقدر عذاب وجدان داشتم؟ چرا تو دلم آنقدر خالی بود؟ من که میدونستم دارم چیکار میکنم پس این احساس گناه لعنتی چی بود؟ به طرف ماشینش رفتم، در سمت شاگرد رو باز کردم و نشستم. شالم رو کشیدم جلو و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. در سکوت رانندگیاش رو کرد. اینکه بلد بود تو هر موقعیتی چه جوری رفتار کنه، واقعاً قابل ستایش بود. وقتی با یک آدم روانی مثل همایون همکار باشی میبینی که کنار احسان بودن چه نعمتی هست. سرم رو تکون دادم و به بیرون خیره شدم:
- ممنون بابت امروز خیلی کمک کردید، توی دردسر انداختمتون.
با لحن معترض و متعجبی گفت:
- اِ، این چه حرفیه؟ هر ک.س دیگهای هم که بود همین کار رو میکرد.
ناخواسته از جملهاش حس خوبی گرفتم اینکه براش فرقی نمیکرد به منزلهی این بود که احساسی به من نداشت و این... این... برای اولین بار حس کردم خوب نیست.
- رسیدیم.
- متشکرم، بازم میگم خیلی زحمت کشیدید. سرش رو کج کرد و چشمهاش رو تو حدقه چرخوند.
- نه بابا کاری نکردم.
لبخندی زدم و گفتم:
- خدانگهدار! از ماشین بیرون اومدم و به سمت واحدم رفتم. هنوزم حالم گرفته بود دست و پاهام بیجون بود. وارد خونه شدم و خودم رو پرت کردم روی تخت و خیره شدم به سقف، کارها و حرفهای امروزش مدام جلوی چشمهام بود. مهربونیاش... زیادی مهربون بود. ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست. شش ماه بود که با همایون و آدمهاش کار میکردم و تمام این مدت بودن کسانی که با گریه و تنفر و حس انتقام از آدمهایی که طعمهی همایون بودن جدا شده بودن. ولی من مطمئن بودم که هیچ کدوم از این حسها در من به وجود نمیآد. مطمئن بودم که تنها خاطرهای که از این آدم برام باقی میمونه یک احساس ناب، احترام و تشکر خواهد بود. گُر گرفتم، تنم داغ شد، نشستم و پالتوم رو درآوردم و انداختم روی تخت؛ شالم رو هم گذاشتم روش هنوزم گرمم بود. بافتم رو هم در آوردم و پرت کردم روی تخت. پریدم توی حمام و آب سرد رو باز کردم روی تنم، که مورمور شد. چه مرگم شده؟! بافت موهام رو باز کردم و کمی آب رو ولرم کردم و به سختی دستم رو از توی موهام رد کردم چشمهاش اومد جلوی چشمهام. شامپو رو روی موهام کشیدم و با دستهام، موهام رو ماساژ دادم و لبخندش تو یک لحظه برام مرور شد. موهام رو شستم و لیفام رو کفی کردم و روی دستهام کشیدم. اخمی که گهگاهی روی صورتش میاومد و میمیک جذاب صورتش رو عوض میکرد، از پشت پرده چشمهام کنار رفتنی نبود. خم شدم و لیف رو کشیدم روی پام تصویر احسان تا قبل از مهربونیهاش به چشمم نمیاومد، ولی توجهاش، حامی بودنش، اون هم تو این تصادف کوفتی. سرم رو تکون دادم و سریع بدنم رو شستم و از حمام خارج شدم. بعد از پوشیدن لباسهام وارد پذیرایی شدم، سرم درد گرفته بود، یک چایی برای خودم دم کردم و به گلها آب دادم دستی رو گلبرگ یکی از گلها کشیدم و گفتم:
- میدونی چیه؟ بعضی وقتها دلم میخواد از اینجا برم، برم جایی که هیچکسی رو نشناستم، یک جایی که خودم باشم و خودم. بدون این احساس لعنتی و مزخرف مسئولیتپذیری. میدونم اشتباه کردم که وارد این راه شدم و دلم نمی خواست که بازی رو ادامه بدم ولی، از یه طرف لذت میبردم، از این بازی عجیب لذت می بردم. اما نمیتونم به خاطر یه لذت گذرا زندگی یه نفر دیگه رو نابود کنم.
هوفی کشیدن و یه لیوان چای برای خودم ریختم، نشستم پشت میز و خیره شدم به لیوان چای که صدای در، بلند شد. با تعجب به سمت در رفتم و از چشمی بیرون رو نگاه کردم ولی کسی نبود با تعجب در و باز کردم. صندوق پست پُر بود. دستم رو وارد کردم و پوشه توش رو بیرون کشیدم و داخل برگشتم. یه جعبه کمکهای اولیه کوچیک بود و یک کاغذ روی سرش بود. کاغذ رو بیرون کشیدم و بازش کردم:
- امیدوارم در سلامت و صحت کامل باشید این بسته رو هم فرستادم که اگر لازم داشتید استفاده کنید؛ روز خوبی داشته رو باشید به امید دیدار... علیخانی.
پاییناش هم یه امضا زده بود، یه لبخند ملیح روی لبهام اومد. مثل خودش زیر لب گفتم:
- به امید دیدار.
*از آسانسور خارج شدم. به طرف در واحدش رفتم و مقابلش ایستادم. هنوزم دل نگرون بودم. دستم به طرف در رفت ولی قبل از اینکه بهش بخوره دستم رو جمع کردم آخه اون آدم نمیگه من باهاش چیکار دارم که هی مزاحمش میشم؟ شاید اینطوری دوست نداشته باشه، منم دوست ندارم یکی هی مزاحم خلوتم بشه. بسته رو گذاشتم توی پست و چند ضربه به خونهاش وارد کردم و سریع به طرف واحد خودم رفتم کلید رو چرخوندم و وارد شدم که صدای باز شدن در خونش رو شنیدم ولی سریع در رو بستم حتی از توی چشمی هم نگاه نکردم، از اونجایی که مطمئن بودم قبل از اینکه در رو باز کنه از چشمی بیرون رو دیده بود برای همین نگاه نکردم که اگر لباس راحتی تنش بود، معذب نشه. پوزخندی به ذهنیتام زدم. آخه اون از کجا میخواد بفهمه؟ ولی خب من که میفهمم. به طرف حمام رفتم اول یه دوش گرفتم و بعد نشستم پشت موبایلم و بازش کردم وارد اینستاگرام شدم و گشتی توش زدم که ناخودآگاه دستم رفت سمت قسمت جستجو، اسمش رو سرچ کردم. اومد بالا اسم و فامیلیش یه نقطه و پشتش کلمه آرتیست پروفایلش هم یه تابلوی نقاشی بود، وارد پیجاش شدم تمام عکسها فقط تابلو نقاشیهاش بود و هیچ عکسی از خودش نبود. یکم دیگه هم پیجش رو بالا پایین کردم و تابلو هاشو نگاه کردم. همهشون شاهکار بودن. عکسهاشون پرتره کودک بودند. تصویر بچههای کوچیک رو طراحی کرده بود. تنها تصویری که خیلی زیبا بود حتی میخورد ماهها روش کار کرده باشه تصویر یک خانم تقریباً میانسال بود. که کل عکس طراحی بود ولی چشمهای عسلی و موهای قرمز رنگ فِرِش با پاستل، رنگ شده بود. کپشن پستش رو نگاه کردم. 《چقدر دوست داشتنی بودی وقتی چهره رنجور و چشمان مهربانت در نگاهم خیره میشد. اکنون که بازوان خاک پیکرت را در آغوش گرفته است کلمههای سیاه پوش شعرم برایت مرثیههای دلتنگی سرودهاند.》 کامنتهاش هم بسته بود. سریع از برنامه خارج شدم و نفسم رو دادم بیرون، به من چه آخه؟ لپ تاپم رو باز کردم و یه کم برنامههای کاریام رو راست و ریست کردم... .
*نگاهی به زخمم انداختم، بعد از حمام دوباره شروع به خونریزی کرده بود. جعبه کمکهای اولیهای که برام فرستاده بود رو باز کردم اول با یه پنبه، خون رو پاک کردم و بعد کمی بِتادین زدم روی زخم که
جیغم رفت هوا. زیر لبی گفتم:
- آخ میسوزه...
بعد یک گاز استریل باز کردم و به حالت مربعی درش آوردم، یه تیکه روی زخم گذاشتم و بعد گاز رو روش گذاشتم و با چسب زخم ثابتاش کردم. صدای زنگ موبایلم بلند شد، غنچه بود.
- سلام!
- علیک، چه خبر؟
- سلامتی. هووفی کشید و گفت:
- احمق میگم چیکار کردی؟
- هیچی به خاطر اون همایون عوضی خودم رو به کشتن دادم.
- دقیق توضیح بده.
همه چی رو براش توضیح دادم، البته نه کاملِ کامل، همونقدر که لازم بود بدونه.
- پس به خاطر کارهای ماشینت باز هم رو میبینیش؟
شونهای بالا انداختم:
- احتمالاً.
- خیلیخب، برو به سلامت، بای.
- بای. موبایل رو قطع کردم و انداخت روی میز و خیره شدم به صورتم، تازه داشت بازی به جاهای خوبش میرسید.
***بالاخره یک ماه گذشت. این بازی همچنان ادامه داشت. ماشین خیلی نابود شده بود و همچنان در دست تعمیرکار بود. نگاهی به چهرم انداختم، فقط یه ضد آفتاب و برق لب زده بودم و خط چشم باریک گربهای شکلی هم برای خودم کشیدم که چشمهای کشیدم رو کشیدهتر نشون میداد. معمولاً وقتی کنار آدمهای همایون بودم سعی میکردم در سادهترین نوع خودم باشم که جلب توجه نکنم ولی کنار احسان از این خبرها نبود. با صدای زنگ در کیف دستی سفیدم رو برداشتم و بعد از اینکه چکمههای مشکیام که تا بالای زانوم بودن رو پوشیدم در رو باز کردم. احسان مقابل آسانسور ایستاده بود. از خونه خارج شدم و بعد از اینکه در رو قفل کردم کنارش ایستادم:
- سلام! سرش رو چرخوند طرفم و همونطور که به نیمرُخم خیره شده بود لبخندی زد و سپس گفت:
- سلام!
و بعد رو ازم گرفت و وارد آسانسور شد، به تبعیت از اون وارد شدم و کنارش قرار گرفتم. دکمه پارکینگ رو فشرد و آسانسور به حرکت دراومد. فضای ساکت بینمون رو فقط آهنگ لایت آسانسور پر کرده بود. بعد از چند دقیقه احسان پج پچ کرد:
- فکر میکنم که اون قضیه زخم کوچیک باید تا الان حل شده باشه؟!
سرم رو انداختم پایین و خندیدم، غیر مستقیم حالم رو پرسید، مگه نه؟
- یه زخم فسقلی حتماً تا الان خوب شده دیگه. شانهای بالا انداخت:
- خب پس خدارو شکر.
لبخندی زدم که سعی در مخفی کردنش داشتم. جلوتر از من از آسانسور خارج شد، نفس عمیقی کشیدم، چشمهام رو باز و بسته کردم و از آسانسور خارج شدم. آروم آروم به طرف ماشیناش قدم برداشم در سمت شاگرد رو باز کردم، نشستم و بعد از اینکه کمربندم رو بستم، حرکت کرد. هیچ حاضر نبود این احسان رو واسه یه تصادف آنقدر توی استرس و خطر بندازه اون هم با این شرایط و شغلی.
- نگران نیستید؟ چهرش متعجب شد.
- نگران چی؟
- شغلتون، اینکه خبرنگاری یا اصلاً کسی ما رو ببینه باهم، خب...
- برای من دردسر نمیشه نگران نباشید. تازه، امروز ماشینتون رو تحویل میگیرید.
سرم رو تکون دادم:
- بله. صداش پایین اومد:
- و راهمون از هم جدا میشه.
- آره، درست میگید. ترجیح به سکوت دادم و گوشم رو به صدای ایوانبند که با صدای ملایمی تو ماشین پخش میشد سپردم:
«معروفی، به لبخند ژکوندِتو، اون عطر تندِتُ
معروفی
تو به چشمهای روشنت، دیوونه کردنت،
معروفی
تو که معروفی، که میآی هوایی میکنی آدمُ میری،
آره معروفی
تو خودِ خودِ عشقی اصلاً که واگیری
تو مثل اشکی
که از گونهی عاشقِ من سرایزی»
***ماشین رو جلوی تعمیرگاه پارک کرد:
- شاید تا شب کارهای تحویلش طول بکشه.
سرم رو تکون دادم:
- مشکلی نداره.
- خیلیخب، پیاده بشید، من ماشین رو پارک میکنم، میرسم خدمتتون.
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم.
خواستم پیاده بشم که آروم زمزمه کرد:
- بیبلا.
پریدم پایین و در رو بستم و در نزدیکیهای تعمیرگاه ایستادم تا احسان بیاد، نمیدونم جدیداً چرا از همهی مردها میترسیدم.
بعد از چند ثانیه، با کلاه و ماسکش کنارم ظاهر شد:
- چرا داخل نرفتید؟
- منتظر شما بودم. با انگشتش به تعمیرگاه اشاره کرد:
- پس بریم.
به طرف تعمیرگاه رفتیم و وارد شدیم، من نزدیک ورودی ایستادم و احسان به طرف رفقاش رفت. ماسک و کلاهش رو برداشت و مشغول سلام و احوالپرسی شد. با اینکه سوز سرما خیلی زیاد بود ولی از تعمیرگاه خارج شدم و روی سکوی مقابلش نشستم و دستهام رو گرفتم جلوی بینیام و توشون ها کردم. ده دقیقهای گذشت که کنارم نشست، یه پام رو انداختم روی اون یکی و طرفش چرخیدم:
- چی شد؟
- یه دو سه تا ماشین رو تحویل بده و بعد از اینکه خوردهریزهای ماشینتون رو انجام دادن، دویست و هفت عزیزتون در خدمته.
لبخندی نشست روی لبهام.
- ممنونم.
*لبخندی نشست روی لبهاش و ته دلم یه جوری شد:
- ممنونم.
من هم بهش لبخندی زدم:
- خواهش میکنم. دستهاش رو دور خودش پیچوند:
- یهویی چقدر هوا سرد شد.
- باید این مدت گرما رو از تنمون در بیاره دیگه. خندید، از اون خنده قشنگها که من رو به خلسه میبرد:
- حال میده تو این هوا بدویی. خندیدم:
- واسه خانمی مثل شما بله، نه واسه من با یه همچین پنت هوسی. دستهاش رو از هم جدا کرد و خندید:
- من تو این مورد شخصی دخالت نمیکنم.
دستش رو گذاشت روی لبهاش و سرش رو چرخوند. یه شیفتگیهایی داشت این دختر که فقط مخصوص خودش بود. دستهام رو سوق دادم توی کت چرم قهوهایم؛ و نفس گرمم رو بیرون دادم. شهرزاد:
- تهران رو دوست دارید؟
یه کم از این سوال یهوییاش جا خوردم:
- نه.
- اِ، چرا؟
شونهای بالا انداختم و سرم رو بین شال گردنم فرو بردم:
- چون زیادی شلوغه.
- جایی هست که برای فرار از این شلوغی بهش پناه ببرید؟
سرم را به نشانهی بله تکون دادم.
- آره، یه روستا اطراف شمال.
- باید جای قشنگی باشه.
اخمی که منشأش تعجب بود روی ابروهام نشوندم:
- کجا؟
- شمال.
حیرتزده چشمهام رو گرد کردم:
- نرفتید؟
- هیچوقت فرصتش برام پیش نیومد.
حیرتم جاش رو به لبخندی داد:
- پس باید حتماً برید. آهی کشید:
- شاید یه روزی.
و بعد سکوت محض بینمون رو فراگرفت، من هم سعی کردم چیزی نگم، اینطوری بهتر بود. صدای زنگ موبایلش سکوت بینمون رو شکوند، موبایلش رو کشید بیرون و بعد از کمی فکر جواب داد.
- سلام، فعلاً جایی هستم بعداً حرف میزنیم.
بلند شدم و وارد تعمیرگاه شدم که معذب نباشه. کماکان داشت حرف میزد و میمیک صورتش به حالت نزاع دراومده بود. چی شده بود یعنی؟ با صدای علی چشم ازش گرفتم. علی سُرخورد و از زیر ماشین سرش رو بیرون آورد.
- داداش بگو خانمت بیاد تو یه چایی بخوره، بیرون سرده.
خندیدم:
- خوشخیالیها، خانمم کجا بود، همسایمه.
- پس چه خبریه؟
چش غرهای رفتم:
- ول کن تو رو خدا چه خبری آخه؟ بلند شد و دو تا لیوان توی سینی گذاشت.
- آخه اولینباره که ماشین یه خانم رو برداشتی آوردی اینجا.
با تعجب گفتم:
- من ماشین هر کسی رو بردارم بیارم اینجا میگی عاشقشم؟ ابرویی بالا انداخت و فلاسک رو خم کرد:
- نوچ این یکی فرق داره.
دست به سی*ن*ه و مشتاق به میز پشت سرم تکیه دادم:
- چه فرقی؟
- فرقش رو میتونی از یک ساعت تو این سرما بیرون نشستنش بفهمی. سینی چای رو گذاشت توی دستم:
- نوش جونتون. و سرکارش برگشت.
سرم رو بلند کردم و به شهرزاد خیره شدم. سرش پایین و مشغول صاف کردن مانتوش بود. به سمتش رفتم و کنارش نشستم سینی و گذاشتم بینمون و زمزمه کردم:
- بفرمایید. نگاهی به سینی انداخت و ناگهان چهرهاش از حالت غمگین به حالت بچگانهای تغییر کرد. با ذوق گفت:
- وایی کلوچه گردویی.
خندیدم.
- نوش جون. لبخندی زد.
- از دوستتون تشکر کنید حتماً.
- حتماً. با دوتا انگشتاش یکی از کوچهها رو برداشت و گاز نخودی بهش زد و بعد چند قلوپ از چای رو پشتش نوشید. نگاهم رو ازش گرفتم. لعنتی لبخندش، اون لبخند لعنتیاش اجازه نمیداد چشم ازش بردارم. مشغول نوشیدن چاییام شدم. دیگه داشت از سرما به خودش میلرزید:
- بیاید برید توی ماشین.
- نه لازم نیست. چشمهام رو چرخوندم و لیوان رو توی سینی گذاشتم:
- پس بخاری ماشین رو روشن میکنم، برید داخل ماشین، یخ کردید اینجا.
- میگم که... لازم نیست واقعاً. بلند شدم و همونطور که به طرف ماشینم میرفتم گفتم:
- خیلی تعارف میکنید. ازش دور شدم.
*پشت سرش راه افتادم و به طرف ماشین رفتم. سریع سوار شدم و دستهام رو جلوی بخاری گذاشتم:
- وایی. خندید:
- پس نتیجه میگیریم دیگه نباید تعارف کنید. من برم پیش بچه ها.
خجل خندیدم:
- به سلامت. از ماشین خارج شد. یکم یقهی شالم رو آزاد کردم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. سرم هنوز بابت درخواست جدید غنچه درد میکرد. نزدیک یک ساعت بود که درسکوت بیرون رو از نظر میگذروندم و افکارم درگیر حوادث اخیر بود. ناگهان در ماشین باز شد، پریدم بالا و جیغ کشیدم:
- منم، منم نترسید.
نفس عمیقی کشیدم:
- ببخشید، حواسم پرت افکارم شد، یهویی اومدید ترسیدم.
- اشکال نداره.
یک پلاستیک رو بالا گرفت:
- شام؟
- یعنی هنوز ماشین کارش تمام نشده؟
- نه.
نشست تو ماشین.
- یخ زدم بیرون.
- خب زودتر میاومدید.
- نخواستم مزاحمتون بشم. حالا فعلاً بیخیال، گرسنتون نیست؟
سرم رو تکون دادم:
- نه.
- ولی پیتزا گرفتم، برای من هم که همهاش زیاده.
لبخندی زدم و کمی جابهجا شدم:
- شما بفرمایید حالا.به طرفم چرخید، پیتزا رو باز کرد، بینمون قرارش داد و با یه بسم الله خودش شروع کرد:
- به خدا اینجوری معذبم، شما هم مشغول بشید.
با تردید به پیتزا که بوش گرسنهام کرده بود، خیره شدم. تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
- شستُشودهندهی دست دارید تو ماشینتون؟مات و مبهوت نگام کرد:
- شوخی میکنید نه؟
- نه. خندید.
- چه کاری آخه؟
- دارید یا نه؟ شونهای بالا انداخت و گازی به پیتزاش زد:
- فکر کنم تو داشبورد باشه.
بهطرف داشبورد خم شد، کمی خودم رو عقب کشیدم. یکم جستجو کرد و ژل رو به طرفم گرفت. لبخندی زدم:
- ممنونم.
- خواهش میکنم. دستم رو ضدعفونی کردم و بعد یه قاچ از پیتزا برداشتم و مشغول شدم. هوا سرد بود و این پیتزا هم داغ و عجیب به تنم چسبید. خیلی خوشمزه بود، کمی از نوشابم خوردم:
- دستتون درد نکنه، امروز خیلی تو زحمت افتادید. آخرین تیکه پیتزا رو به داخل دهانش فرو برد.
- خواهش میکنم کاری نکردم.
پاکت و قوطی نوشابه خودم رو انداختم توی پلاستیک. ژل دست رو از روی پام بلند کردم:
- بابت این هم مرسی.
بازم خندید! از ظهر غرق خنده های مردونش شده بودم:
- خواهش میکنم.
ژل رو، روی داشبورد گذاشتم:
- من برم کارهای تحویل رو انجام بدم.
دستم رو بالا آوردم:
- یه لحظه صبر کنید.
- بله؟
سرم رو توی کیفام فرو بردم، کیف پولم رو کشیدم بیرون:
- نه، نه، اصلاً اینکار رو نکنید.
همونطور که کارت بانکیام رو میکشیدم بیرون گفتم:
- بیاید تعارف و دست و دلبازی رو بذاریم کنار، این یه هزینه کوچیک نیست که شما بخواید پرداختش کنید و بعدش با یه تابلو جبران کنم. خواهش میکنم اصرار نکنید چون واقعاً اذیت میشم. کارت رو گرفتم طرفش. نگاهش رو بین من و کارت چرخوند. کلافه نفسش رو بیرون داد:
- باشه.
- ممنون! کارت رو گرفت و کمی توی دستش باهاش بازی کرد:
- هزار و سیصد و هفتاد و دو. از سر سوال اخم کرد:
- چی؟
زیپ کیفام رو کشیدم:
- رمزش.
- آها، باشه. خواست پیاده بشه که گفتم:
- آقای علیخانی پیامکش برام میآد ها، تو مغازه سرکارم نذارید.خندید و دوباره محو خندههاش شدم:
- خیلیخب. در ماشین رو بست. سرم رو تکیه دادم به پشتی ماشین، من دقیقاً داشتم چیکار میکردم؟ کدوم طرفی بازی میکردم؟ طرف احسان یا طرف همایون؟ چند تقه به شیشهی ماشین خورد، احسان بود. اشاره کرد بیام بیرون:
- برین ماشینتون رو چک کنید کم و کسری نداشته باشه، ماشین رو تحویل بگیرید تا هزینه رو پرداخت کنم.
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و پشت سرش راه افتادم و وارد تعمیرگاه شدم. ماشین رو تحویل گرفتم. هزینه رو که پرداخت کردم، برام ماشینم رو از تعمیرگاه خارج کردن و کنار خیابون پارکش کردن. احسان مقابلم ایستاد، یه کم این پا و اون پا کرد:
- برین دیگه، بیشتر بمونم جلب توجه میشه.
سرم رو پایین انداختم و سوییچ رو توی دستم چرخوندم:
- آره برید، تو دردسر میاوفتید، منم خودم میرم.
- پس برید به سلامت. سرم رو بالا گرفتم و ناخواسته لبخند غمگینی روی لبم نشست:
- خیلی زحمت کشیدین، خدانگهدار. به سمت ماشینم رفتم و سوار شدم. من کی آنقدر بیدفاع شدم؟ من کی گاردم رو پایین گرفتم؟ داشتم اشتباه میکردم و این اشتباه نابودم میکرد. درواقع... نابودمون میکرد. به طرف خونه غنچه رفتم تا تکلیف حرفهای امروزش رو مشخص کنه. جلوی در پارک کردم، پیاده شدم و به طرف ساختمان رفتم.
*** من: غنچه یعنی چی؟ به من توضیح بده.
- خیلیسادهست، دو روز دیگه یه پارتی هست که همایون دعوتِ و تو باید باهاش بری. دستم رو روی صورتم کشیدم:
- من نمیخوام برم.
- همایون جور دیگهای دستور داده.
چرخیدم و متوجه بالا رفتن صدام شدم:
- همایون بیخود دستور داده.
- تو به همایون نمیگی چیکار کنه چیکار نکنه، میفهمی؟
- من باهاش هیچجا نمیرم. به طرف اتاق رفت و بیتوجه به غرولند من، جعبهای رو در دستم رها کرد:
- برو به سلامت، دو روز دیگه این لباس رو میپوشی و حاضر و آماده منتظر تماس همایون میمونی.
نالیدم:
- غنچه؟
- برو، برو.
کیفم رو روی جعبه گذاشت. همونطور که غر میزدم از اون خونه کوفتی خارج شدم و به طرف ماشینم رفتم، نشستم و پام رو روی پدال گاز فشردم.
*** با کلافگی، از دست غنچه خودم رو بیرون کشیدم:
- باشه باشه، خودم آماده میشم، فقط ازم دور شو. و نشستم پشت میز آرایشام. بدون توجه به بغضی که از صبح گریبانگیرم شده بود، پودر سفید رنگ رو روی صورتم کشیدم. کاش احسان کنارم بود. احسان؟ اون خودش دردسره برای من. گونههام رو با رژگونه و پشت پلکهام رو تیره کردم. آرایش صورتم جوری بود که عین گریم دیده میشد و معلوم نبود که آرایش کردم. یه رژ صورتی مایل به کالباسی رو روی لبهام کشیدم و از پشت میز بلند شدم که غنچه به طرفم اومد:
- عالی شدی فقط...
- فقط چی؟ از روی میز خط چشم رو برداشت.
- این از قلم افتاد، ببند چشمهات رو.
سرخورده چشمهام رو بستم، بعد از چند دقیقه بازشون کردم و خودم رو نگاه کردم، چشمهای عسلیام به خاطر اون خط چشم کشیدهتر بهنظر میاومد:
- خودم میتونم لباسم رو بپوشم، تو برو.
- مطمئنی کمک نمیخوای؟
سرم رو پایین انداخته و تکانش دادم:
- آره، میخوام یکم تنها باشم.
- هرجور مایلی، بای.
و از اتاق خارج شد. با صدای گرفتهای زمزمه کردم:
- خداحافظ. صدای بسته شدن در رو که شنیدم، لباس بلند و شیری رنگم رو پوشیدم. بعد از برداشتن کیفم از خونه خارج شدم. دکمه آسانسور رو فشردم که بعد از چند دقیقه باز شد و منم سریع وارد شدم. دکمه پارکینگ رو فشردم و منتظرم موندم. آهسته آهسته از مجتمع خارج شدم که ماشین شیک همایون رو دیدم، به طرفش رفتم و روی صندلی شاگرد نشستم:
- سلام!
- سلام!
حرکت کردیم. لبخند مزحکی روی لبهاش بود:
- خیلی ماه شدی آبنبات کوچولو.
لحنش بوی هوس میداد و من چقدر احساس ناامنی داشتم. با لرزش مشهودی توی صدام گفتم:
- ممنونم. در جوابم لبخند کجی زد و سکوت پیشه کرد و این تنها چیزی بود که لازم داشتم.
*** جلوی عمارت بزرگی که صدای آهنگش تا توی ماشین میاومد ماشین رو پارک کرد:
- پیاده نمیشی؟
سرم رو تکون دادم و سریع پیاده شدم، کنارم ایستاد و دستم رو گرفت و هرچی هم تقلا کردم که بیرون بکشمش، نذاشت و به قدری به دستم فشار وارد کرد که احساس کردم خورد شد. بعد از اینکه کارت دعوت رو به بادیگارد سیاه پوش و هیکلی مقابل در داد، با هم وارد شدیم، صدا دوبرابر قبل شد. نالیدم:
- اینجا دیگه کدوم جای مزخرفیه؟
- هیس، غرغر نشنوم.
نفسم رو بیرون دادم و سکوت کردم، وارد عمارت شدیم. فضا کامل تاریک بود و با رقص نور پر شده بود. از دود قلیونی هم که پیچیده بود و کل اون عمارت رو دود برداشته بود. نزدیک بود حالم بهم بخوره. یه تعدادی هم اون وسط تو هم میلولیدن، یه تعداد هم اون گوشهها یا نوشیدنی میخوردن یا مواد میکشیدن. کتم رو بیشتر دور خودم پیچوندم:
- برو لباسهات رو عوض کن:
- راحتم. دستم رو فشرد و گفت:
- میگم برو لباسهات رو عوض کن، زود.
- میگم اینجوری راحتترم، نمیرم. دستم رو فشرد:
- شهرزاد قبل از اینکه دیوونه بشم برو این کت کوفتی رو در بیار.
- نمیرم. سرش رو به طرفم خم کرد:
- پس من میبرمت.
یهو ته دلم خالی شد:
- باشه باشه، خودم میرم. سریع دستم رو از دستش بیرون کشیدم و بدو بدو رفتم طبقه بالا، در اکثر اتاقها، قفل بود. دعا کردم در این یکی دیگه باز باشه، در اتاق رو باز کردم که با دیدن منظره روبهروم چشمهام قد وزغ درشت شد. قبل از اینکه به خودشون بیان در رو بستم. چشمهام رو گذاشتم روی هم و باز کردم، بغضم رو قورت دادم، نگاهی به دستم که میلرزید انداختم و راه افتادم. با احتیاط، در آخرين اتاق رو باز کردم، خدا رو شکر قفل نبود. وارد شدم. اول چک کردم واقعاً کسی نباشه و بعد در اتاق رو قفل کردم، دستم رو گذاشتم روی گوشوارم:
- آریا؟
- بله؟
- اینجا کدوم خراب شدهایه، دقیقاً بهم توضیح بده؟
- آروم باش دختر خوب.
- آریا اصلاً اینجا یه جوری، من نمیتونم. صداش کلافه بود و این استرس بیشتری رو بهم منتقل کرد:
- میدونم عزیزم، میدونم، ولی نمیتونم بیام پیشت.
- من هم این رو میدونم. حالا باید چیکار کنم؟ شمرده شمرده تکرار کرد:
- شنودت رو روشن بذار و از جفت همایون تکون نخور، مطمئن باش اون اگر خوب نباشه ولی بدتر از آدمهای اونجا نیست.
فقط سرم رو تکان دادم:
- اوکی. کتم رو درآوردم و گفتم:
- برم دیگه شک میکنن.
- باشه، برو.
سریع از اتاق خارج شدم و آهسته آهسته به طرف پلهها رفتم و پایین رفتم:
- شهرزاد چندتا نفس عمیق بکش و به خودت مسلط باش، من کنارتم.
چیزی نگفتم برای اینکه اگر کسی میدید، میفهمید دارم با یکی حرف میزنم. خودم رو به همایون که از بین دود غلیظی که توی فضا پیچیده شده بود و به سختی دیده میشد رسوندم. کنارش ایستادم، داشت درباره ورود و خروج یه کالا صحبت میکرد که متوجه نشدم چیه. مردی که تاسی سرش از همینجا توی ذوق میزد رو به همایون گفت:
- این خانم کی باشن؟ اون طرف خارجی بود. همایون دستش رو انداخت دور کمرم و به خودش نزدیکم کرد.الان بود که نفسم بند بیاد، دوست نداشتم که بهم دست بزنه چرا هیچک.س این رو نمیفهمه؟
- ایشون شهرزاد هستن.
*** قفسه سی*ن*هام بالا و پایین میشد و عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود. سرم رو چرخوندم و با لرزش پشت سرم رو چک کردم. کسی نبود. پا تند کردم و همونطور که به پهنای صورت اشک میریختم، همه تنم به لرزه افتاده بود و احساس سرمای شدیدی بهم دست داده بود. گوشم از درد میسوخت. سریع از اون کوچه کذایی خارج شدم و کنار خیابون راه افتادم. همه تنم میلرزید، اونقدر ترسیده بودم که دل درد گرفته بودم. با احساس اینکه کسی داره تعقیبم میکنه سرعتم بیشتر شد، احساس کردم نزدیکتر شد، قدمهام رو تندتر کردم. چشمهام رو فشردم به هم و همونطور که نفس نفس میزدم و از ترس حالت تهوع گرفته بودم، قدمهام به حالت دویدن دراومدن. حس کردم اون کسی که پشت سرم بود هم داره میدوه.خدایا اینکار رو نکن، خدایا خواهش میکنم، این حق من نیست، دیگه خیلی نزدیک شده بود که بیخیال درد پاهام شدم و شروع به دویدن کردم و فقط دویدم، پاهام گزگز میکرد ولی من میترسم از اینکه بهم برسه، سرعتم رو بیشتر کردم که دامن لباسم رفت زیر پام و کله پا شدم. با دهن خوردم زمین و جیغم هوا رفت. خون رو تو دهنم احساس میکردم، پاهام بیجون بودن، نمیتونستم بلندشم. قطرههای اشکم بیاختیار، ریختن روی گونهام. هنوزم احساس میکردم اون سایه لعنتی دنبالمه، ته دلم خالی شده بود و میترسیدیم از اینکه برسه بهم. دیگه لبهام رو حس نمیکردم. ولی مزه لعنتی اون خون بیشتر از قبل بود. به سختی دستهام و گذاشتم روی زمین، خون رو تف کردم روی زمین و آروم بلند شدم، با سرعت خیلی زیادی، پاهام رو به دنبال خودم میکشوندم. همون سایه هنوز دنبالم بود، دامن لباسم رو جمع کردم. همونطور که میدویدم از ترس اسیده معدم اومده بود بالا و دهنم تلختر شده بود، لبهام خشک شده بودن و پیشونیم و گونههام به خاطر باد و سرعت دویدنم، نبض میزدن. حس خیلی بدی داشتم و دلم چنگ میزد اما وقت تسلیم شدن و کم آوردن نبود و سعی کردم فقط به دویدنم و راحت شدنم فکرکنم. میون اون هقهق لعنتی به خنده افتادم و عصبی خندیدم. با حس اون سایه دوباره تنم قدرت گرفت و شروع به دویدن کردم. چشمهام سیاهی میرفت و تِلوتِلو میخوردم. ته دلم ضعف کرده بود، دیگه نمیتونستم، کم آورده بودم. ولی من نباید تسلیم میشدم، الان وقت تسلیم شدن نبود. اشکهام رو پاک کردم و با اینکه جونی برام نمونده بود ولی عزمم رو جزم کردم و به دویدن ادامه دادم.
*با دیدن دختری که با سر و وضعی آشفته، درحال دویدن بود اخمی روی پیشونیم نشوندم. چش بود که اینوقت شب داشت با این حال و روز فرار میکرد؟ پام رو بیشتر روی پدال گاز فشردم و جلوتر رفتم، هرچی نزدیکتر میشدم چهرهی اون غریبه آشناتر میشد. بیشتر جلو رفتم، کمی دقت کردم. شهرزاد بود. با دیدنش، چشمهام گرد شد و اخمم عمیقتر. این موقع شب، وسط خیابون، این هم تو این وضع، اینجا چیکار میکرد؟ هنوز اتفاقات و دیدن اتفاقی شهرزاد، برام هلاجی نشده بود که تِلوتِلو خوران خودش رو پرت کرد جلوی ماشین. هل کردم و بوق ممتدی براش زدم. تو حال خودش نبود اصلاً. به سختی ترمز گرفتم که صدای لاستیکهای ماشین بلند شد اما خداروشکر ترمز گرفتم و بهش نزدم. مات و مبهوت به شهرزادی که با صورت خاکی و زخمی و موهایی پریشون، مقابلم ایستاده بود خیره شدم.
*جرأت اینکه پشت سرم رو نگاه کنم، نداشتم زیر پاهام مدام شل میشد و نزدیک بود چندبار، دوباره بیافتم. این کفشهای لعنتی هم بدجور دست و پا گیر بودن. همونطور که میدویدم پاهام رو تکان محکمی دادم و از شر کفشهام خلاص شدم. حالا با پاهای برهنه بهتر میتونستم بدوام، جوراب شلواریم پاره شده بود و پاهام میسوختن و بیحس شده بودن. با ترس سرم رو چرخوندم و و پشت سرم رو نگاه کردم با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم. اگر ترمز نگرفته بود، تا حالا مرده بودم. ایستادم، نفس نفس میزدم، الان بود که دیگه خون بالا بیارم، حالا که بیحرکت ایستادم فهمیدم که چقدر اوضاعام وخیمه. نه دستهام، نه پاهام و نه صورتم رو احساس نمیکردم، تو گلوم احساس خفگی داشتم، تموم تنم میلرزید و خیس عرق بود. با بیجونی دستهام رو به کاپوت ماشین تکیه دادم و به راننده نگاه کردم، چشمهام از تعجب گرد شد. خدایا! بگو که فرشته نجات منه، نگو که توهم زدم. پلکهام رو روی هم فشار دادم، نه خودش بود، خودش. اشکهام راه گرفتن، خدایا مرسی. مرسی خدا. با بیجونی تمام، رفتم کنار ماشین و زدم به شیشه:
- تو رو خدا باز کن درو، تو رو خدا. صدای باز شدن قفل ماشین که اومد، با بیجونی اما سریع در رو باز کردم و داخل ماشین نشستم. تنم درد میکرد و با نشستنم دوبرابر شد. آنقدر تعجب کرده بود که هیچی نمیگفت:
- برو دیگه. حرکت نکرد:
- بهت میگم برو چرا وایسادی؟ وقتی دیدم هنوزم داره من رو نگاه میکنه گفتم:
- الان میرسن بهمون حرکت کن. نگاهی به من کرد و بعد از شیشه پشت سرش بیرون رو نگاه کرد و با تعجب گفت:
- کسی نیست.
- میگم هست حرکت کن، خواهش میکنم. بیتوجه به من دستش رو برد پشت صندلی و کتش رو برداشت و همینطور که که با نگرانی کت رو دورم میپیچید گفت:
- چه بلایی سرتون اومده؟ این وقت شب اینجا چیکار میکنید؟
با این حرفش، قطرههای اشکم دوباره روی گونههام راه گرفتن. خیلی وقت بود کسی به خاطر کارهایی که میکردم، باز خواستم نکرده بود. با نگرانی از روی میز برداشت و همینطور که با دستمال خون روی صورتم رو پاک میکرد، گفت:
- گریه نکنید لطفاً!
آروم و با لرزش فک گفتم:
- میشه حرکت کنید؟ دستمال رو کشید گوشه لبم، که اخم به هوا رفت:
- بریم یه درمونگاه اول.
چشمهام رو درشت کردم:
- چی میگید؟ نه! درمونگاه نه. اخمی کرد:
- با این حال و روزتون که نمیشه رفت خونه.
درمونده نالیدم:
- نه خواهش میکنم ازت. درمونگاه نه
- آخه...
نگرانی رو میتونستم توی هر حرکتش ببینم و این باعث میشد که دردم رو فراموش کنم:
- لطفاً! اگر برید درمونگاه برام دردسر میشه، نرید اونجا، خواهش میکنم. توی مردمکهای چشمش، چیزی شبیه به نگرانی رو میدیدم:
- خیلی حالتون بده، با این اوضاع میخواید برید خونه آخه؟
- آره،آره، لطفاً حرکت کنید، خواهش میکنم. پوفی کشید و استارت زد، بلاخره حرکت کرد! هنوزم قلبم محکم به قفسه سینم میزد و کل تنم میلرزید پاهام رو جمع کردم روی صندلی، حس کردم کف پاهام خیسه! دستی کشیدم که دستم خونی شد سریع پاهام رو از روی صندلی پایین انداختم و زیر لب از احسان به خاطر خونی شدن صندلی عذرخواهی کردم:
- پاهات زخمه؟ کو؟ ببینم؟
دامن لباسم رو دور پاهام پیچوندم:
- نه چیزی نیست! دستی به ریشش کشید:
- پایین دامن لباستتون رو پاره کنید، بپیچونید دور پاهاتون تا خونریزیش قطع بشه!
باشه کوتاهی گفتم. یه دور از پارچه لباسم رو پاره کردم و از وسط تاش کردم و بعد پارچه رو دور پاهام پیچیدم و گره زدم. تکیه دادم به صندلی و پلکهام رو گذاشتم روی هم... .
* قلبم از حجم زیاد نگرانی تپش گرفته بود و محکم به قفسه سینم می کوبید. هر چند ثانیه یکبار بر میگشتم و نگاهش میکردم که مطمئن بشم حالش خوبه! چشمهاش رو بسته بود و تقریبا داخل کت من گم شده بود. تن و بدنش میلرزید و این رو از لرزش دستهاش متوجه میشدم. آروم دستم رو دراز کردم و کتم رو بالا تر کشیدم. جوری که بیوفته روی موهاش و اونها رو بپوشونه. اینجوری هردومون راحتتر بودیم. جلوی داروخانه پارک کردم:
- میرم براتون یه چیزایی بگیرم و بیام چشمهاش رو باز نکرد، فقط سرش رو تکون داد. دستم رو به طرف داشبورد دراز کردم که خودش رو جمع کرد گوشه ماشین! کلاه و ماسکم رو زدم و از ماشین خارج شدم. صداش رو شنیدم:
- در هارو قفل کنید.
باشه آرومی گفتم و در رو قفل کردم و به طرف داروخانه حرکت کردم. وسایلی که لازم داشتم رو خریدم و از بستنی فروشی کنار داروخانه یه لیوان آب طالبی براش گرفتم و بعد به طرف ماشین قدم برداشتم. در سمت شاگرد رو باز کردم که چندمتر پرید اونطرف:
- آروم باشید، منم. نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو باز و بسته کرد، دستهاش دوباره به لرزش افتادن و بودن زخمای روی صورتش دوباره شروع به خونریزی! با نگرانی کاملاً مشهودی توی حرکاتم، لیوان رو به طرفش گرفتم:
- این رو بخورید، حالتون خوب میشه، شیرینه. نگاهی به لیوان انداخت و خواست از دستم بگیرش ولی چون دستهاش میلرزید نتونست. کمی بیشتر نزدیک شدم و نی رو به طرف دهانش گرفتم. با ترید نگاهم کرد و بعد لبهاش رو جمع کرد کمی از آب طالبی رو خورد. سرش رو از لیوان فاصله داد و خواست از دستم بگیرتش که با دیدن لرزش دستش، دستم رو عقب کشیدم:
- کار را که کرد؟ آنکه تمام کرد.
و لیوان رو دوباره به طرفش گرفتم. کمی دیگه ازش خورد و میمیک صورتش عوض شد. صورتش رو درهم کشید و لیوان رو پس زد و از ماشین پایین اومد و کنار جدول هر چی خورده بود رو بالا آورد. با نگرانی بطری توی ماشین رو کشیدم بیرون و کنارش نشستم که دیدم نفس نفس میزنه و بیصدا اشک میریزه! دلم کباب شد واسش. زیر لب گفتم:
- دستت رو بگیر آب بریزم صورتت رو بشوری. با لرزش توی صورتش سرش رو به نشونه باشه، تکون داد. دستهاش رو چسبوند به هم و گرفت جلوش، کمی آب ریختم توی دستش که پاشید روی صورتش و گریش هم شدت گرفت:
- خسته شدم، دیگه نمیکشم. نمیتونم.
از این ناتوانی برای بهتر کردن حالش کلافه شده بودم:
- میخواید حرف بزنید؟ سرش رو به نشانه نه تکون داد و بلند شد. سرپا و تِلوتِلو خوران به سمت ماشین قدم برداشت و در نهایت، سوارش شد. چشمهام رو باز و بسته کردم و سعی کردم حس کنجکاوی و نگرانیم رو کنترل کنم. به سمت ماشین رفتم و سوارش شدم، استارت زدم و حرکت کردم. حواسم بهش بود. هنوزم داشت گریه میکرد، اما لجوجانه هر قطره اشکی که روانه صورتش میشد، رو پاک میکرد. انگار که نمیخواست گریه کنه ولی نمیتونست جلوی ریزش اشکهاش رو، بگیره:
- شما معتقدید که انسان میتونه سرنوشت خودش رو تغییر بده؟
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم! خیره شده بود به جلو و اخمریزی بین ابروهاش نشونده بود که در کنار گونههای گلگون شدهاش به خاطر سرما، بامزهتر کرده بودنش. رو ازش گرفتم:
- من معتقدم آدم میتونه هر کاری انجام بده تا به چیزی که میخواد برسه! پوزخندی گوسهی لبش نشست:
- حتی بازی دادن آدمها؟
ابروم رو بالا دادم:
- حتی بازی دادن آدمها. ولی آدم سالم که این کار رو نمیکنه. پوزخند تلخی روی لبهاش بود که بیشتر شبیه بغضهایی بود که هرگز اجازه فروریختن بهشون نداده بود:
- ولی بیشتر آدمها، دیگه این روزها سالم نیستن.
- درسته. چند لحظه ساکت شد ولی ناگهان صداش بالا رفت:
- تا به حال شده اشتباهی کنید که مطمئن باشید جبرانی نداره؟
با حالت متعجبی جواب دادم:
- معمولاً سعی میکنم اشتباهی نکنم که جبرانناپذیر باشه! چون زمان میگذره، آدمها میان و میرن و تنها چیزی که از خودشون به جا میذارن، خاطراتشونِ، دوست دارم خاطره خوبی برای آدمها به جا بذارم! چیزی نگفت فکر کنم داشت به حرفهام فکر میکرد، دلم میخواست فقط یه دلگرمی کوچیک بهش داده باشم:
- میدونید چیه؟ به نظرم اگر آدم لایق باشه حتی اگر مرتکب اشتباه هم شده باشه میشه بخشیدش، بالاخره انسان جایز الخطاست. کنجکاو سرش رو چرخوند.
- از کجا میشه فهمید طرف لایق یا نه؟ زیر چشمی نگاهش کردم:
- کافیه با چشمِ دلتون نگاه کنید. اونوقت خودتون میفهمید. به نظرم، شما هر کار اشتباهی هم که کرده باشید که البته من ازش خبر ندارم ولی لایق بخشیده شدن هستید. یهو صدای هقهقاش بلند شد. با تعجب گفتم:
- چی شد؟ حرف اشتباهی زدم؟ جوابی بهم نداد و به گریه کردن خودش ادامه داد. سرعتم رو کم کردم:
- دلیلی نداره گریه کنید. حداقل بهم بگید چی شده؟ صداش میلرزید و در تلاش بود جلوی اشکهاش رو بگیره:
- هیچی، چیز...چیز... مهمی نبود.
کاملاً مشهود بود که نمیخواد حرف بزنه. منم دیگه اصرار نکردم. هرچند تمام وجودم دونستن دلیل گریهاش رو فریاد میزد ولی مجبور به سرکوبش بودم تا خونه حرف دیگهای زده نشد. ماشین رو وارد پارکینگ کردم و پیاده شدم در سمت شاگرد رو باز کردم، پیاده شد که صدای آهش باعث شد سرم رو خم کنم:
- چی شد؟! درحالی که لب پایینش رو به دندون گرفته بود تا جلوی دردش رو بگیره سرش رو تکون داد:
- هیچی، به خاطر پاهام بود.
آهانی زیر لب گفتم و وقتی از ماشین پیاده شد، پلاستیک توی ماشین رو بیرون کشیدم و درها رو قفل کردم. به سمت آسانسور رفتم، دکمه پارکینگ رو زده بود و منتظر بود. بلاخره رسید، اجازه دادم اول شهرزاد بره داخل و بعد خودم وارد شدم. دکمه طبقه مورد نظر رو فشردم، ترجیح میدادم دیگه صحبت نکنم، چون انگار این سکوت رو بیشتر دوست داشت. هنوزم تن و بدنش میلرزید و به خاطر پاهاش مجبور بود به آینه آسانسور تکیه بده. در باز شد، شهرزاد لنگانلنگان به طرف در خونش رفت، پشت سرش راه افتادم، دست کرد داخل کیفش و بعد از گشتوگزار کوتاهی، دسته کلید رو کشید بیرون. تلاش کرد در رو باز کنه ولی نتونست. دستم رو دراز کردم و کلید رو گرفتم خیلی سریعتر از چیزی که فکرش رو میکردم دستش رو کشید و چند قدمی عقب رفت.
در رو باز کردم و کنار کشیدم تا شهرزاد وارد خونه بشه، داخل شد و طرفم چرخید. پلاستیک رو به طرفش گرفتم:
- خودتون میدونید باید چیکار کنید، شب بخیر! کمی نگاهم کرد. تردیدی در چهرهاش میدیدم، چیزی شبیه به ترسی که سعی داشت بهایی به اون نده اما چیزی فراتر از ترس در چشمهاش بود. چیزی که سعی داشتم نادیده بگیرم. بالاخره سرش رو پایین انداخت:
- باشه، شب بخیر.
در رو بست. به در بسته شده خیره بودم که یهو در باز شد و چهره هراسون شهرزاد ظاهر شد. آب دهانش رو قورت داده و کلماتش رو پشت سر هم ردیف کرد:
- نرو، میترسم. خواهش میکنم نرو.
با تردید نگاهش کردم، نمیتونستم برم خونهاش، نه! نمیتونستم به خاطر این نگرانی و دلسوزی لعنتی قانونهام رو بشکونم:
- ولی جایز نیست این وقت شب من بیام خونه شما.
سرش رو پایین انداخت و انگار از حرفش پشیمون شده باشه، دستهاش رو به بازی گرفت، خط زخم کمرنگی کف دستش بود که نظرم رو جلب کرد:
- میفهمم، عیب نداره. خیلی زحمت کشیدید.
میدیدم که دوباره داره میلرزه، معلوم بود جدیجدی خیلی ترسیده. از طرفی میدیدم که مدام زیر پاهاش شل میشد و نمیتونست بیشتر از این روی پاهاش بایسته. یهو جرقهای توی ذهنم روشن شد:
- فهمیدم! سرش به سرعت بالا اومد و تکانش داد.
- چی رو؟
حلش میکنم. موبایلم رو از دخل جیبم بیرون کشیدم:
- چیکار میخوایید بکنید؟
موبایل رو در دستم تکون دادم:
- زنگ میزنم مامانم بیاد پیشتون. تو چشمهاش، برق خاصی ظاهر شد:
- ممنونم، واقعاً ممنونم!
لبخندی بهش زدم، عجیب بود ولی بیشاز اندازه از خوشحالیاش حالم خوب میشد:
- کاری نکردم. با کلافگی نگاهم کرد که دیدم دوباره تنش به لرزه افتاد:
- شما بفرمایید داخل، من مامانم رو بیارم، بیام دوباره در میزنم. یهو رنگ از رخسارش پرید و برق چند دقیقه پیش از توی چشمهاش محو شد:
- نه نه، نرید، تنهام نذارید، نه تو این خونه.
حس دودلی، بیشتراز قبل بهم هجوم آورد و کلافهترم کرد، از یک طرف میخواستم پیشش باشم و از یک طرف اشتباه بود. از یک طرف هم همه وجودم سرشار از نگرانی بود و از یک طرف نمیتونستم همه نگرانیام رو به روم بیارم چون من و اون نسبتی فراتر از دوستی نداشتیم با هم. شاید... شاید حتی دوستی هم نبود، درواقع هیچی نبود:
- من همینجا جلوی در وایمیستم، شما بفرمایید. تمام مظلومیتاش رو ریخت داخل چشمهاش و قطره اشک روی گونهاش رو پاک کرد و دوباره دستش رو به در تکیه داد تا حفظ تعادل کنه:
- قول میدید جایی نرید؟
مگه میشه این همه ترس و مظلومیت رو دید و قول نداد و پاش نموند؟ چشمهام رو باز و بسته کردم:
- آره! مرد که قول بده، باید پای قولش هم بمونه. خستگی نفوذ کرده توی روح و جسمش، توی هر کلمهای که به زبون میآورد، میشد حس کرد. صداش، بغض داشت، حرف داشت، دلش پر بود و من این رو میفهمیدم، منی که سالها پای درد و دل مردم نشسته بودم، خوب میفهمیدم که یه چیزی روی دلش سنگینی میکنه، ولی از گفتن هراس داشت:
- باشه، پس بهتون اعتماد میکنم.
اجازه نداد بیشتراز این مکالمهمون طولانی بشه و وارد خونه شد و در رو گذاشت روی هم، دستی به ریش نداشتهام کشیدم و شماره مامان رو گرفتم. یه بوق، دو بوق، سه بوق و بالاخره جواب داد، صداش خواب آلود بود:
- ها؟ چته؟
خندیدم، بازم طبق معمول سر شبی که از خواب پرید بد خلق شده بود:
- علیک سلام مامان خانم. عصبی تقریباً فریاد زد:
- سلام چی؟ علیک چی؟ سر شبی زده به سرت من رو بیدار کردی؟
یهو از حالت خواب آلودش خارج شد:
- ببینم نکنه چیزی شده ها؟ بلایی سر کسی اومده؟ اصلا خودت خوبی؟ چی شده؟ ها؟ زود باش بگو، پسر جون به لبم نکن. نکنه استودیو آتیش گرفته؟ نکنه تصادف کردی؟ پسر، جون به لبم کردی بگو دیگه.
خندیدم:
- آخه اَمون نمیدی مادر من.
- دِ بِنال ببینم چه مرگته؟
- اوه، اوه، مامان مریم ظاهر میشود. صداش کلافه و کمی ترسیده بهنظر میرسید:
- احسان مگه دستم بهت نرسه، زنده نمیمونی. بگو چی شده؟
دوباره خندیدم و به دیوار کنار در، تکیه دادم:
- یه زحمتی دارم برات مادر جان.
- چی شد؟ احسان تا سکته نکردم بگو دیگه.
- خدا نکنه! زنگ میزنم ایمان بیاد دنبالتون بیایید خونه من. چند لحظه سکوت شد، نگران شدم:
- مامان خوبی؟ نگران جیغ زد:
- چی شده؟ باز چه بلایی سر خودت آوردی؟ احسان؟ ها؟ سرم رو پایین انداختم و دست آزادم رو پشت گردنم کشیدم:
- موضوع من نیستم مادر من. صدام رو تقلید کرد:
- پس موضوع دقیقا کیه؟ پسر من.
خندیدم و شروع کردم به تعریف کردن ماجرا... .
*با پاهایی لرزون وارد خونه شدم و در رو گذاشتم روی هم، ته گلوم میسوخت و هنوز حالت تهوع داشتم. وارد اتاقم شدم و به سمت حمام گوشه اتاق قدم برداشتم و واردش شدم. آب رو باز کردم و با لباس رفتم زیر دوش:
- آخ! جای زخمهام میسوخت. دستهای لرزونم رو بردم پشت سرم و زیپ لباسم رو پایین کشیدم. یه قطره اشک چکید روی گونم و با آب دوش حمام یکی شد. لباس رو از شونههام سر دادم تا افتاد روی زمین سرد حمام. تمام تنم یا زخم بود یا کوفته شده بود. کف حمام هم به خاطر زخمایی که کف پام بود، قرمز شده بود. چشمهام رو بستم که تمام اون لحظات دوباره پشت پلکهام نقش بست. فکم شروع به لرزیدن کرد و زیر پاهام شل شد و دوباره افتادم رو دور هقهق، نشستم کف حموم و و شونههام رو بغل گرفتم و به حال زار خودم، اشک ریختم. بیخیال از همه دنیا، خسته بودم. این رو باید چطوری شعر میکردم؟ که این مردم بی رحم بفهمن. به دنیا میآی که تقدیرت رو رقم بزنی، اما روزگار میچرخه و میچرخه و تا ورق به نفع خودش برگرده. تا اون بسازه سرنوشتی که قرار بود به قلم ما نوشته بشه. هقهقام تنها چیزی بود که تو اون سکوت مطلق حمام و صدای شرشر آب، شنیده میشد. به اجبار روی پاهام ایستادم، آب رو قطع کردم و سعی کردم اشکهام رو پاک کنم، سعی کردم ته دلم رو آروم کنم، سعی کردم فراموش کنم اتفاقی که افتاد رو، ولی نشد، ولی بازم اشکهام قطع نشد. دلم برای آغوش مادرم تنگ شده بود، فقط آرامش آغوشش رو میخواستم. بوی تنش! عطر بوی تنش رو میخواستم. چشمخام رو پاک کردم و بغض سنگینام رو قورت دادم. هودی کرم رنگم که تا بالای زانوم بود رو پوشیدم، آهی کشیدم! موهام رو دور حولم پیچوندم و درد تنم رو بیخیال شدم و از اتاق خارج شدم. دلم می خواست جایی باشم که خودم رو به احسان نزدیکتر احساس کنم. نشستم روی مبل و دست به سی*ن*ه شدم، کمی آروم شده بودم ولی بازم یه قطره اشک ریخت روی گونم. زخم گوشه لبم شروع به سوزش کرد، سرم تماماً نبض میزد، تنم سنگین بود. دوباره گریهام گرفت و زدم زیر هقهق. چشمهام که به این خونه میاوفتاد حالم از خودم و چیزی که بهش تبدیل شده بودم بهم میخورد. دلم برای برادرم، برای عشقم، برای مادرم، برای خانوادهام، برای دوستام، برای هر کسی که به خاطر این بازی لعنتی از دستش داده بودم تنگ شده بود.
*یه کم این پا و اون پا کردم و دستی به موهام کشیدم، سرم رو بردم نزدیک در و گفتم:
- شهرزاد خانم؟ صدایی نیومد:
- شهرزاد خانم؟ تن صدام رو کمی بالاتر بردم:
- خانم صداقت؟
- بله؟
با اینکه نمیدیدمش ولی لبخندی روی لبم شکل گرفت:
- من هستم ها. با بغض گفت:
- ممنونم.
از در فاصله گرفتم و به ایمان زنگ زدم.
- ایمان کجایی داداش؟
- ده دقیقه دیگه اونجام.
- بدو. گوشی رو قطع کردم و با پاهام روی زمین ضرب گرفتم. یکم گذشته بود که صدای هقهقاش بلند شد. گریهاش بدجور با روح و روانم بازی می کرد.:
- شهرزاد خانم؟ میون هقهقاش جوابم رو داد:
- بله؟
- صدام میاد؟
- بله.
تکیهام رو به دیوار دادم و روی زمین نشستم:
- همه ما آدمها توی زندگیمون اتفاقاتی میافته یا کارهایی انجام میدیم که خودمون هم باورمون نمیشه، خودمون رو گم میکنیم. ولی اینکه کی و چه جوری به اصل خودمون برگردیم مهمه. گاهی خیلی چیزها رو میشه بخشید، میشه خودمون رو ببخشیم. شاید اگر ما بتونیم خودمون رو ببخشیم دیگران هم سادهتر ازمون بگذرن! یه چیزایی توی دنیا هست که غیر قابل پیشبینیِ، ولی وقتی اتفاق افتاده، دیگه نمیشه کاریش کرد. نمیشه زندگی نکرد، میشه؟ یکم مکث کردم، دیگه صدای گریهاش نیومد:
- نمیگم آدم دچار بیخیالی بشه نه! هر چیزی یه مدتی روی آدم تاثیر میذاره. فقط یادت نره تو توی این دنیایی تا زندگی کنی، اجازه داشتن برای زندگی، کم چیزی نیست. با دیدن مامان و ایمان که از آسانسور پیاده شدن از روی زمین بلند شدم و ایستادم.
مامان به طرفم اومد:
- کجاست دختر مردم؟
- سلام مادر جان! اخماش رو کشید تو هم.
- احسان؟
خندیدم:
- داخلِ. مامان سرش رو تکون داد و به طرف خونه شهرزاد قدم برداشت که مچ دستش رو گرفتم و نجوا کردم:
- مامان حالش خیلی بده، یک ثانیه هم تنهاش نذار. لبخندی روی لباش نقش بست:
- حواسم بهش هست، تو هم حواست به خودت باشه.
وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست. ایمان مرموز نگاهم کرد، خندیدم:
- چته تو؟
- چی کارش کردی؟
کلافه نفسم رو بیرون دادم:
- ایمان برو برس به خونه زندگیت. هلش دادم داخل آسانسور:
- راستش رو بگو چه بلایی سرش آوردی؟
پوکر فیس نگاهش کردم و دکمه آسانسور رو فشردم:
- بعدا باید جوابم رو بدی.
دستم رو براش تکون دادم:
- شب بخیر! در آسانسور بسته شد و به حرکت دراومد. خندیدم و به سمت خونه شهرزاد چرخیدم و کمی نگاهش کردم. چقدر دوست داشتم خودم کنارش باشم ولی حیف که نمیشد. آهی کشیدم و کلید رو انداختم و وارد خونه خودم شدم و در رو بستم. چشمهای آهویی خوش رنگ و غمگیناش یک ثانیه هم از پشت پلکهام کنار نمیرفت.
*حرفهای احسان کمی بهم آرامش رو تزریق کرده بود و من فقط کمی آروم شده بودم. چند دقیقه بعد از مکالممون یه خانم حدوداً هفتاد، هشتاد ساله وارد خونه شد و در رو بست. به احتمال زیاد مادر احسان بود. سرپا بلند شدم:
- سلام! با تعجب نگاهم کرد و نگران نزدیکم شد:
- دختر چه بلایی سرت اومده؟ صورتت چرا این شکلی شده؟
خیلی مظلومانه گفتم:
- شهرزادم. لبخند مادرانهای بهم زد و گفت:
- منم مامان مریمم، مادر احسان.
غمگین گفتم:
- ببخشید واقعاً، هم شما و هم آقای علیخانی خیلی تو زحمت افتادید. از تعجب ابروش رو بالا داد:
- آقای علیخانی؟
سرم رو پایین انداختم:
- بله دیگه. آهان زیر لبی گفت:
- خواهش میکنم عزیزم، هر ک.س دیگهای هم که بود احسان همینجوری کمکش میکرد.
اینکه مهربونیهای این آدم انقدر به همه اثبات شده بود، لبخندی به روی لبهام مهمون کرد:
- بله ایشون خیلی لطف دارن. دستاش رو توی هوا تکون داد:
- حالا بحث احسان رو تموم کن، بشین بیام برات این زخمها رو ضد عفونی کنم.
قشنگ میتونستم بفهمم شخصیت خونگرم و شوخ طبع احسان، از کی بهش به ارث رسیده. باشهای گفته و نشستم. مامان مریم کنارم نشست و پنبه رو آغشته به بتادین کرد و زد به لبم که اخمم به هوا رفت:
- میسوزه اولش، ولی زود خوب میشه.
خودم پاهام رو پانسمان کردم و نذاشتم مامان مریم خم بشه. هر چی باشه، بزرگتری گفتن، کوچیکتری گفتن. کمی دلم به خاطر گرمای وجود کسی که میتونستم مادر صداش کنم آروم گرفته بود. ولی بازم از تنها شدن خوف داشتم. با سِشُوار موهام رو برام خشک کرد و کمی روغن بادام زد به موهام و شونه رو با احتیاط در موهای فر و قرمزم حرکت داد:
- چه موهای قشنگی داری، دختر مریخی!
حیرتزده و شرمگین خندیدم:
- ممنونم! برام بافتشون و زمزمه کرد:
- خب دیگه دختر خوب، خیلی خستهای، برو یکم استراحت کن.
بلند شدم و به طرفش چرخیدم، ناخداگاه خودم رو پرت کردم تو آغوشش. دستهاش دورم حلقه شد و شروع به نوازش کمرم کرد، چشمهام رو بستم و پس از سالها گرمای آغوش مادرم رو توی آغوش این زن تجربه کردم.
- ممنونم که کنارماید، دلم برای آغوش مادرم تنگ شده بود.
- هر وقت بخوای کنارتم دخترم.
کمی بیشتر به خودم این فرشته دوست داشتنی رو فشردم:
- خب دیگه برو بگیر بخواب.
چَشم زیر زبونی گفتم و گونهاش رو بوسیدم. ازش فاصله گرفتم و به طرف تختم حرکت کردم:
- مامان شما کجا میخوابید؟
- تو نگران من نباش عزیزم، راحت بخواب.
- میخوایید همینجا پیش من بخوابید؟ سرش رو کج کرد:
- تو نیاز داری من اینجا پیش تو بخوابم؟
خندیدم:
- بله.
- پس میخوابم.
سرم رو کج کردم:
- قصه میگید برام؟ لبخند مهربونی زد:
- قصه هم میگم برات.
با ذوق پتو رو کنار کشیدم. ترسی که توی دلم بود، خیلی کمرنگ شده بود ولی بازم میترسیدم از اینکه هر لحظه همایون بیاد اینجا و زندم نذاره. مامان مریم کنارم دراز کشید و از پشت، در آغوشم گرفت و مشغول نوازش موهام شد. نمیدونم برام قصه گفت یا نه، فقط میدونم خیلی زود به خواب رفتم.
*** چشمهام رو باز کردم و اطرافم رو رویت کردم. روی تخت خوابم نشستم و با دستهام مانع برخورد آفتاب به صورتم شدم. کمی که گذشت، دیشب برام یادآوری شد و فهمیدم چه اتفاقی افتاده. دوباره وجودم سرشار از ترس شد ولی یادآوری اینکه مامان مریم کنارمه، شادم کرد. دوش کوتاهی گرفتم و بافت سیری رنگ یقه اسکیم رو، تنم کردم و دامن کالباسی رنگش که پاییناش نوار سفید رنگی داشت و گلهایریزی توش کار شده بود رو، پا کردم. دستی به کمری مستطیل شکل پهنش که تور سفیدی با طرح گل از توش رد شده بود کشیدم و دکمه های قهوهای روشناش رو بستم و از اتاق خارج شدم، بوی نون تازه به مشامم میخورد. لبخندی زدم و وارد آشپزخونه شدم. مامان مریم، صبحانه مفصلی چیده بود:
- مامان مریم چرا آنقدر زحمت کشیدید اخه؟ صبح بخیر!
- صبح بخیر عزیزم! کاری نکردم که بیا بشین صبحانهات رو بخور. باشهای گفتم و نشستم و مشغول شدم:
- برات نهار درست کردم یه یکی، دو ساعت دیگه هم باید برگردم خونم، به نظرم، تو هم دیگه حالت بهتر شده.
با شرمندگی گفتم:
- ببخشید تو رو خدا! خیلی توی زحمت افتادید.
- دیگه این حرف رو نزن که از دستت ناراحت میشما! من که کاری نکردم، همه کارها رو احسان انجام داده.
سرم رو به نشانه تأیید تکان دادم:
- بله، از ایشون هم باید تشکر کنم حتماً.
- نمیخواد از کسی تشکر کنی، فقط بیشتر حواست رو به خودت جمع کن.
سرم رو کج کردم:
- چشم.
- صبحانهات رو بخور.
از صندلی رو به روی من بلند شد و به طرف گاز رفت. منم صبحانهام رو تمام کردم.
*** نشسته بودم پای خاطرات جوونی مامان مریم که صدای زنگ در بلند شد. ببخشیدی گفتم و بلند شدم. قبل از اینکه ببینم کیه دادم زدم اومدم، و به طرف اتاقم حرکت کردم. شالم رو روی سرم انداختم و دامن لباسم رو صاف کردم و به طرف در رفتم. از چشمی در بیرون رو دید زدم، با دیدن آریا، گل از گلم شکفت. و تو اون لحظه اینکه اینجا بودنش اشتباهه، برام مهم نبود. در رو باز کردم و قبل از اینکه چیزی بخواد بگه پریدم توی بغلش، دستهام رو محکم دور گردنش حلقه کردم، اول شوکه بود ولی بعد دستش دورم حلقه شد و آروم لب زد:
- علیک سلام شهرزاد خانم!
با بغض ناشی از ترس دیشب گفتم:
- کجا بودی دیشب؟ چرا نیومدی؟ آهی کشید:
- این اجازه رو بهم نمیدادن.
یه قطره اشک چکید روی گونم:
- میدونی چی بهم گذشت؟ بوسهای روی گونم نشوند:
- معذرت میخوام، خیلی معذرت میخوام.
حلقهی دستش رو تنگ تر کرد و منم مخالفتی نکردم و بیشتر به خودم فشردمش.
*تمام دیشب از استرس حال شهرزاد، نتونستم پلک روی هم بزارم و مدام از مامان حالش رو میپرسیدم که خیالم راحت بشه. موهام رو شونه کشیدم و شال گردن قهوهای تیره رو دور گردنم رها کردم. کمی از عطر تلخ مردونهام زدم و بعد از برداشتن موبایلم از اتاق خارج شدم، پوشیدمشون و از خونه خارج شدم که با دیدن صحنه مقابلم سرجام میخکوب شدم.دستام شروع به لرزیدن کرد، قلبم بیقرار خودش رو به قفسه سینم میکوبید و دندونهام چفت هم شد. شهرزاد با دیدن من، سریع از آغوش اون پسر تقریباً سی و خوردهای ساله، خارج شد و با دستپاچگی سلام کرد. پسر هم با خوش رویی رو به من گفت:
- سلام آقاي علیخانی!
دستهام رو مشت کردم که بتونم لرزشش رو کنترل کنم. از لای دندون هام به زور جواب دادم:
- سلام.
- آقای علیخانی؟
صدای مظلومش اجازه نمیداد سرد باشم ولی، عجیب قلبم شکسته بود:
- لطفا مامان رو صدا کنید بیاد، بنده کار دارم باید برم. با لحن دخترونه و خاص خودش باشه ای گفت و وارد خونه شد. سرم رو بالا آوردم و نگاه گذرایی به پسر انداختم و سریع رو ازش گرفتم. چند دقیقه گذشته بود که خودش نزدیکم شد و دستش رو به طرفم دراز کرد:
- من آریا هستم، نامزد شهرزاد.
گفت چی؟ نامزدشه؟ میتونستم مچاله شدن قلبم رو حس کنم ولی دلیلش رو پیدا نمیکردم. سریع اما بیمیل دست جلو بردم و دستش رو فشردم:
- شهرزاد میگفت خیلی این مدت توی زحمت افتادید من واقعا عذر میخوام بابت این چند وقت اخیر. لبخندی برای حفظ ظاهر زدم:
- نه بابا من که کاری نکردم.
- ارادت دارید.
- مخلصم! صدای صحبتهای مامان و شهرزاد جلب توجه کرد. چند قدمی به در ورودی نزدیک شدم، مامان و شهرزاد روبوسی کردن. مامان چرخید طرف آریا:
- خوشبخت بشید.
لبخند مردونهای زد:
- مچکرم!
مامان مریم به طرفم اومد:
- سلام حاج خانم!
- سلام!
- بریم دیگه؟ سرش رو تکون داد و چرخید طرف شهرزاد:
- حالا که شوهرت پیشته، دیگه نگران نیستم ولی تو بازم برای احتیاط شمارهات رو بده، هزار و یک اتفاق، چیزی شد بتونی کمک بگیری. شهرزاد از اون لبخندهاش که من رو به راحتی محو خودش میکرد، تحویل مامان داد:
- چشم.
گوش تیز کردم، شماره رو گفت و مامان سیو کرد و بعد از اینکه شماره خودش رو هم به شهرزاد داد رضایت داد، راهی بشیم. خداحافظی کلی کردم و با بیحوصلگی وارد آسانسور شدم. مامان هم وارد شد و دکمه پارکینگ رو فشردم:
- احسان چت شده؟
- من؟ چیزیم نشده که، چی میخواست بشه؟
- برو بچه، برو خودت رو فیلم کن. میخوای به من بگی؟ دِ تو بگی ث من تا ثریاش رو میرم، الان از حالت میخوای نگی؟ زود بگو ببینم چته؟
به فکر فرو رفتم:
- نمیدونم. مامان قیافه متفکری به خودش گرفت.
- یعنی چی نمیدونم بچه خوب؟ دِ مرضت چیه؟
هوفی کشیدم:
- مامان بیخیال. از آسانسور خارج شدم و سوئیچ ماشین رو از جیبم بیرون کشیدم و دکمهاش رو فشردم که درهای ماشین باز شدن. مامان سوار شد و نشستم و حرکت کردم. تا جلوی در خونهاش حتی یک کلمه هم حرف نزد:
- مامان؟ جوابم رو نداد:
- حاج خانم؟ بازم سکوت:
- قربونت برم من، تو که میدونی تا آشتی نکنی هیچجا نمیتونم برم من، پس اول دلیل قهرت رو بگو بعدم ما رو به بزرگی خودت عفو کن که طاقت قهر شما رو نداریم. زیر چشمی نگاهم کرد:
- نمک نریز.
دستم رو گذاشتم روی چشمهام:
- چشم، حالا شما بگو چی شده؟
- چرا وقتی ازت سوال میپرسم به جای اینکه جواب بدی سر می دوونی؟
- مادر من، قشنگ من، من تکلیفم با خودم مشخص نیست، هر وقت مشخص شد، اولین نفر به خودتون میگم خوبه؟
- راست میگی؟
- من تا حالا دروغ گفتم؟ سرش رو به علامت منفی تکون داد. خم شدم جلو و پیشونیش رو بوسیدم:
- نمیآی خونه؟ ابرویی بالا انداختم:
- نه، برم تا شما نکشتید من رو، تکلیفم رو با خودم روشن کنم و برگردم.
- کجا میری؟
- میرم پیش بیبی و مَش رضا.
- سلام منم برسون.
- چشم، بزرگیتون رو میرسونم. مامان لبخندی به روم زد:
- تکلیفت رو با خودت میدونم احسان ولی تو خودت باید دردت رو بفهمی.
با تعجب گفتم:
- شما بهم نمیگین دردم چیه؟
- نخیر، باید خودت بفهمی.
- چشم، امر دیگه؟
- بیبلا، سلامتی، مواظب خودت باش زودم برگرد.
- باشه مادر، چشم. خداحافظی کردم و مامان رفت. منتظر موندم تا وارد خونه بشه و در رو ببنده و بعد پام رو روی پدال گاز فشردم و بیترید و بدون مکث روندم به طرف روستای مورد نظرم. دستی به صورتم کشیدم، من چرا اینجوری شده بودم؟ خب دختره عاشق شده، رفته ازدواج کرده، من چرا حالم بد شده بود؟ من چرا بهم ریخته بودم؟ دستی به سرم که تیر میکشید کشیدم و نفسم رو عصبانی بیرون دادم، پام رو محکم تر روی پدال فشردم.
*احسان رو که دیدم رسماً کُپ کردم و سریع از بغل آریا بیرون اومدم. زبونم از تعجب بند اومده و به اجبار فقط سلام کردم. اون هم با اخم غلیظی بین ابروهای کشیدش ازم خواست مامانش رو صدا بزنم و بعد سرش رو پایین انداخت. خیلی بد شد، احسان نباید آریا رو میدید. اینجوری برای کار من خیلی بد میشد. ولی الان نمیتونم به چیزی جز اینکه بودنش برام سرشار از امنیت بود و اینکه من الان بیشتر از هر چیزی به آرامش و امنیت احتیاج داشتم فکر کنم. وارد خونه شدم و در رو بستم. آریا توی آشپزخونه مشغول چایی دم کردن بود، به طرفش رفتم:
- نمیخواد، خودم درست میکنم تو بشین.
- نه بابا، یه چایی همهاش، تو بگو چرا دسترسیات به شنود قطع شد؟
یهو به خودم لرزیدم، با بغض دستی به گوشم کشیدم که سوزشش بلند شد:
- از گوشم کشیدشون. زیر آب جوش رو خاموش کرد و مقابلم ایستاد:
- بسه دیگه، بهش فکر نکن با هم ازش عبور میکنیم. دستم رو گرفت و ادامه داد:
- چند وقت دیگه این بازی مسخره تموم میشه. اونوقت این دوری و فاصله هم تموم میشه و دیگه نیاز نیست من و تو مخفیانه هم رو ببینیم. نزدیکش شدم و سرم رو توی آغوشش مخفی کردم:
- امیدوارم! دستش رو کشید روی کمرم و لب زد:
- میدونی چقدر این مدت دلتنگت شده بودم؟ دلم واسه خندههات، اون دوتا چشمهای گربهای نازت، موهای فرفریات، دلم برای داشتنت تنگ شده شهرزاد.
مثل همیشه احساسی از حرفهاش بهم دست نداد، فقط آروم شدم، فقط آرامش گرفتم از این بابت که توی این شهر غریب کسی هست که حواسش بهم باشه... .
از آغوش آریا دل کندم و بدون اینکه نگاهش کنم، تا مثل همیشه لپهای گل انداختم لوم بده، آبجوش رو داخل فلاسک ریختم:
- تو برو بشین یه فیلم بذار، من هم چایی رو میآرم. خندید و به طرف کاناپه مقابل تلویزیون حرکت کرد. دو تا لیوان چایی ریختم و چند تا کلوچه گردویی کنارش گذاشتم که با یادآوری چایی که با احسان خورده بودم، لبخندی رو لبم نشست. عجب روزی بود، اون روز! سریع لبخندم رو خوردم. حق نداشتم وقتی درست نامزدم تو چند متریام بود به اون فکر کنم، اصلا... اصلا هیچوقت قرار نبود من بهش فکر کنم. سینی رو برداشتم و بهطرف پذیرایی حرکت کردم و سینی رو گذاشتم روی میز، کنار آریا نشستم، دستش رو دور شونهام انداخت و به صفحهی تلوزیون خیره شد. کمی که گذشت فیلم شروع شد، تا آخرهای فیلم هوشیار بودم و گهگاهی با آریا میخندیدیم. اما این آخرها چشمهام گرم شد، سرم لیز خورد روی شونش و به خواب رفتم... .
*جلوی در خونه بیبی پارک کردم و چیزهایی که خریده بودم رو از ماشین بیرون کشیدم و درها رو قفل کردم. به طرف خونه قدم برداشتم و زنگ پوسیده روی دیوار سیمانی رو فشردم:
- کیه؟
- منم مشرضا. صدای قربون صدقه بیبی بلند شد، صدام رو شنیده بود پس، چند ثانیه نگذشته بود که در باز شد:
- الهی من فدات بشم پسرم، خوش اومدی.
خندیدم:
- سلام! خدا نکنه قربونتون برم. اجازه هست؟ بنده رو راه میدید یا نه؟
- بیا مادر بیا، مگه میشه راهت ندم گل پسر؟
لبخندی زدم و وارد شدم، مشهدی با لبخند همیشگیاش نزدیکم شد:
- خوش اومدی گل پسر، باز که زحمت کشیدی.
- خوش باشی مشرضا، کاری نکردم که. بیبی دستش رو بهطرف پلاستیکها کشید.
- بده من اینها رو، سنگینه.
به طرف در چوبی خونه قدیمیشون رفتم و بلند گفتم:
- خودم میبرم بیبی. از پلهها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم و پلاستیک ها رو گوشه آشپزخونه جا دادم و بیرون اومدم. باد زمستونی، تنم رو لرزوند و بیشتر تو کتم فرو رفتم. بیبی و مشهدی داخل بودن، تو این برف و بارون بیشتر از این نمیشد بیرون وایساد. سریع به طرف خونه رفتم و وارد شدم، یا الله زیر لبی گفتم:
- بیا پسرم، هوا سرده، یه چایی بیارم گرم بشی
- زحمت نکش بیبی. کنار مشرضا نشستم:
- یه ندایی بهم میگه واسه یه کاری اومدی اینجا.
از اونجایی که میشناختمش تعجب نکردم:
- بله، با اجازتون!
- چی شده پسر؟
آهی کشیدم:
- کاش میدونستم مشهدی، کاش میدونستم.
- نماز صبح صحبت میکنیم، اون موقع بهترین وقته.
لبخندی زدم:
- به روی چشم. بیبی با سه لیوان چای رسید. سینی رو ازش گرفتم و کمک کردم بشینه کنارم:
- چی شده پسرم؟ چی شده این وقت شب؟
- هیچی بیبی، دلم هواتون رو کرده بود. لبخندی زد و گفت:
- آخ من قربون دلت برم که...
خندیدم:
- خدا نکنه. با بیبی و مشرضا مشغول کردم خودم رو تا برای چند ثانیه چشمهای غمگین شهرزاد از پشت پلکهام بپره. از هر دری حرف زدم تا بتونم چند دقیقه فراموشش کنم، ولی نمیشد! صدای غمگینش، نگاه هراسونش، چهره خستش، مدام جلوی چشمهام بود و اجازه نمیداد به چیزی غیر از اون فکر کنم.
*خمیازهای کشیدم و تنم رو کمی جابهجا کردم که خودم رو توی چند سانتی صورت آریا دیدم. چشمهای آبیاش رو با لبخند دوخت تو چشمهام:
- صبح بخیر خانم.
لبخندی زدم:
- صبح بخیر! سرش رو خم کرد گونم رو بوسید. سرم رو روی سی*ن*هاش جابهجا کردم و چشمهام رو دوباره بستم ولی هنوز کمی نگذشته بود که به خودم اومدم و از آغوشش بیرون پریدم و چشمهام رو گرد کردم:
- اینجا کجاست؟ تو کی؟ چه خبره؟
قهقهای سر داد:
- تازه داری به خودت میآی شهرزاد، معرفی میکنم آریا نیکزاد هستم، پسر عمو و نامزدتون بانو.
گیج و منگ نگاهش کردم:
- کی؟ دوباره خندید:
- خوشم میآد وقتی بیدار میشی تا نیم ساعت خودت رو هم نمیشناسی.
- ها؟! بلند شد و به طرفم اومد زیر بغلم رو گرفت. غریدم:
- چیکار میکنی؟
- بیا بریم دست و روت رو بشور.
به طرف سرویس کشوندم و چند مشت آب مقابل روشویی به صورتم پاشید. تازه به خودم آومدم و به قول آریا، خودم رو شناختم:
- خوب حالا من کیام؟
خندیدم:
- مسخره نکن آریا. همینطور که به طرف اتاق خوابم میرفتم گفتم:
- بمون بعد نماز باهم صبحانه بخوریم.
- به روی چشم عزیزم، چرا که نه.
دوباره خندیدم:
- دیوونه. وارد اتاق شدم و در رو بستم، دوش گرفتم و پیراهن نخی آبی رنگ رو به همراه شلوار لی آبی رنگم پوشیدم. موهام رو باز گذاشتم، اگه صافشون میکردم تا پایین باسنم میرسید ولی آنقدر فر بودن که تا توی کمرم دیده میشدن. رژ لب صورتی ماتی روی لبم کشیدم که سفیدی و کک و مک های صورتم رو واضح تر به رخ میکشید، رژم رو با دستم مات کردم و از اتاق خارج شدم. به طرف آشپزخونه قدم برداشتم و وارد شدم که صداش بلند شد:
- به به، منم اومدم.
وارد آشپزخونه شد... .
*تا صبح چشم روی هم نذاشتم. مشرضا واسه نماز صبح صدام کرد و کنار همدیگه نماز خوندیم. بیبی زمانی که من بودم، پیش مشرضا نماز نمیخوند و این باعث شده بود، تنها باشیم. مشهدی مقابل من روی جانمازش نشسته بود، منم پشت سرش نشسته بودم:
- چی شده که تا صبح نخوابیدی؟ کی دلت رو گِرو برداشته؟
سعی کردم از زیرش در برم، تا حدودی از صحبت کردن پشیمون شده بودم:
- مشرضا، ظاهرا شمشیر رو از رو بستیها، از کجا فهمیدید من نخوابیدم؟
- تَفره نرو پسر، بگو، گوشم با تواِ.
آهی کشیدم:
- چی بگم مشهدی؟ از چیش بگم؟ از دستاش؟ یا از چشهاش؟ از قدش؟ از صداش بگم؟ یا از راه رفتنش؟ یا از مهرش که نمیدونم چطوری به دلم افتاد؟ من چم شده مشرضا؟ این حال، این اوضاع برای من غیر ممکن بوده.
- هر کجا عشق آید و ساکن شود،
هر چه ناممکن بُوَد ممکن شود.
با بُهت حرفهاش رو توی مغزم حلاجی کردم، مثل تمام این مدت قلبم به تپش افتاد و دستهام شروع به لرزیدن کرد، عرق سردی از کنار شقیقهام راه گرفت که یک لحظه به خودم لرزیدم. به سختی دهان باز کردم:
- مش رضا اینطوری نگو، اینطوری نیست. آهی کشید:
- من نمیفهمم چرا شما جوونها از این حس فرار میکنید؟ پسرم عشق احساس مقدسیه، از دستش فرار نکن. با آغوش باز ازش پذیرایی کن. بذار همه وجودت رو در بر بگیره، بذار تسخیرت کنه. ببین گل پسر این احساسی که آدمها رو درگیر میکنه همینطور که بلده تو رو وارد این راه کنه، همونطور هم بلده از این جاده بیانتها عبورت بده. البته گفته باشما، این راهی که ازش رد میشی بدون تصادف نیست، شاید یه جایی تصادف کنی و شایدم هیچوقت به مقصد نرسی.
با صدای خشداری نجوا کردم:
- حرام، این احساس برای من حرام. مشرضا ساکت بود و منتظر:
- مش رضا، داره ازدواج میکنه من حتی کوچیکترین و بیارزشترین بخش زندگیاش هم نیستم، من اصلا هیچیاش نیستم. با صدای تسلی بخشی زمزمه کرد:
- ولی اون همهک.سات شده مگه نه؟
سرم رو پایین انداختم و مهرههای تسبیحام رو به بازی گرفتم:
- فکر کنم اینطوریه که شما میگید.
- تو راه سختی پا گذاشتی گل پسر.
چشمهام رو روی هم فشردم:
- من پا نذاشتم، یه لحظه چشم دوختم تو چشمهاش... چند لحظه مکث کردم و بعد دوباره ادامه دادم:
- و دیگه نتونستم چشم ازش بردارم. مشرضا لا اله الی الله گفت و جانمازش رو جمع کرد و همونطور که از کنارم رد میشد، ضربهای به شونم زد:
- خدا میدونه داره چیکار میکنه آقای مجری.
و بعد تنهام گذاشت. چی شد؟ چی شد که مهر این دختر یهو افتاد به دلم؟ مگه چه فرقی میکرد با بقیه؟ صدایی در درونم فریاد زد مگه چشمهاش رو ندیدی؟ راست میگفت... اون چشمها، اون چشمهای عسلی، آخ! اَمون از اون چشمها! جانمازم رو جمع کردم و از اتاق خارج شدم:
- آقا احسان بفرما صبحونه.
لبخندی زدم و به طرف سفره رفتم و کنار مشرضا نشستم، بیبی یه لقمه نون پنیر سبزی برام پیچوند و مقابلم گرفت، تشکری کردم و لقمه رو گرفتم و شروع کردم، بیبی کم از مادر نبود برام. هم مشرضا و هم بیبی همیشه همراه خوبی بودن برام، همیشه کمک دستم بودن. تو این نزدیک ده سالی که میشناختمشون پایینتر از گل بهم نگفته بودن:
- قرمهسبزی میپزم برات، بمون برای نهار آقا احسان:
- نه بیبی، قول قرمهسبزی جمعه رو به مامان دادم باید برم. دلخور سرش رو پایین انداخت:
- مریم نمیآد یه سر به ما بزنه؟
- این سری نشد بیبی، سِری بعد با خودم میآرمش:
- پس زودتر بیا سر به ما بزن گل پسر!
خندیدم:
- آخه دلم نمیآد خلوت دوتا مرغ عشق رو بهم بریزم که. بیبی سر پایین انداخت و لپهاش قرمز شد و در همون حین به طرف آشپزخونه رفت:
- این خانم ما رو اذیت نکن آقا احسان.
دستهام رو روی چشمهام گذاشتم و سعی کردم جلوی فوران شیطنتم رو بگیرم:
- چشم! همیشه از دیدن عشق این زوج، ذوق میکردم و دوست داشتم که اگر روزی عاشق کسی شدم به انداره این زوج عاشقانه دوستش داشته باشم. آهی کشیدم. ولی انگار قرار نیست من هیچوقت به عشقم برسم:
- چی شده آه کشیدی؟ باز به یادش افتادی؟
لبخند تلخی زدم:
- همیشه به یادشم مشهدی، ولی اشتباهه.
- فکر کردن به معشوق اشتباه نیست.
- آره، واسه اونی که احتمال این رو میده که معشوقش رو داشته باشه، نه منی که کوچیکترین شانسی واسم وجود نداره. مشرضا آهی کشید:
- خدا بزرگه، خودش کمک میکنه. اگه این احساس اشتباه باشه مطمئن باش کمکت میکنه این احساس رو فراموش کنی ولی اگه تو راه درستی قدم برداشته باشی، هر روز حِست بیشتر میشه و مطمئن باش از این احساس نهایت لذت رو میبری، اگر قبولش کنی و باهاش تو نزاع نباشی.
- امیدوارم مشهدی. تا نزدیکهای ظهر اونجا بودم و بعد حرکت کردم به طرف تهران، تمام راه رو تو سکوت مطلق و با ذکر شهرزاد گذروندم.
*آریا که رفت باز ترس به جونم افتاد ولی سعی کردم به خودم بد راه ندم، شنل خاکستری رنگم که یقهاش و حلقه آستیناش خز طوسی میخورد رو پوشیدم و از خونه خارج شدم و شروع کردم به قدم زدن. فکر کردم به حال و روز این نزدیک دوماه زندگی کنار احسان و برای بار هزارم خداروشکر کردم که گیر آدم درست و حسابی افتادم. تو حال و هوای خودم بودم که دست کسی اومد جلوی بینیام و چفت شد روی صورتم... .
***چشمهام رو باز کردم و سعی کردم به روزنه نوری که به صورتم میتابید، بیتوجه باشم. روی تخت فلزی نشستم که صدای جیر و جیرش بلند شد، اخمی کردم و پشت سرم رو ماساژ دادم. من کجا بودم؟ چه خبر بود؟ به سختی روی پاهام ایستادم، هنوزم سرم گیج میرفت. کمی اطرافم رو نگاه کردم، اینجا کجا بود دیگه؟ پنجره مربعی شکل کوچیکی روی اون در فلزی قدیمی نظرم رو جلب کرد. روی تخت ایستادم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم، انگار تو چنل بودم، یکم چشم چشم کردم که ماشین آلبالویی جدید کامران نظرم رو جلب کرد. یهو همه چیز عین یه فیلم هجوم آورد به طرف مغزم. حملهور شدم به طرف در فلزی و محکم دستم رو کوبیدم به در. فریاد کشیدم:
- این لعنتی رو باز کنید، کامران، همایون زندت نمیزاره، باز کن این لامصب رو. داد میزدم و دستم رو محکم میکوبیدم به در جوری که دیگه کف دستم تاول زده بود و نبض گرفته بود. یهو پرت شدم عقب و در با شدت باز شد:
- چته روانی؟ چرا وحشی شدی؟
دستی پشت سرم کشیدم:
- آخ!
- پاشو لوس بازی در نیار.
خواستم بلند بشم که درد بدی توی کمرم پیچید و مانعام شد. کامران به طرفم اومد، دست کرد از زیر شالم موهام رو محکم تو مشتش گرفت و کشید که جیغام به هوا رفت:
- دِ بهت میگم بلند شو.
با تنفر نگاهش کردم، پام رو جمع کردم تو شکمم و ضربه محکمی حواله کشاله رانش کردم که قیافش رفت تو هم و موهام رو ول کرد و نشست روی زمین:
- خیلی ج...ای.
- ببند دهنتو، من اینجا چیکار میکنم؟
تقاص این کارت رو پس میدی. نشستم روی تخت و گفتم:
- چی شد؟ نهایتاً دیگه نمیتونی بچهدار شی یک نسل آدم از دستت راحت میشن.
- ببند راه بیافت.
- درست صحبت کن. با نوکر بابات غلام سیاه هم همینطوری صحبت میکنی؟ ابرویی بالا انداخت:
- نه اون بدبخت که کاری نکرده، مثل تو زیر خواب همایون نیست که، این لحن مناسب شما سوگلی هاست.
احساس کردم سرم داره تیر میکشه، بزرخی نگاهش کردم:
- هان؟ چته؟ یهو هجوم بردم طرفش و شروع کردم به کشیدن موهاش و جیغ زدم:
- تو فکر کردی کی هستی که با من اینجوری رفتار میکنی؟ تو خودت رو همایون از تو خونهها جمع کرده چه زری میزنی واسه من ها؟ کامران در تقلا بود که من رو از خودش جدا کنه اما نمیدونست من که افسار پاره کنم هیچک.س جلودارم نیست:
- عوضی، آشغال، دفعه آخرت باشه که القاب امثال خودت رو به من نسبت میدی، فهمیدی؟ هلم داد رو به عقب:
- خوبه خوبه، تو خودت کی هستی ها؟
دندونهام رو فشردم روی هم:
- هر کی که هستم مثل تو از آشغالدونی نیومدم. و از اون اتاق مزخرف بیرون زدم و راه افتادم، دیوارهاش بوی نم و کهنگی میدادن. کامران کنارم راه افتاد و بازوم رو محکم گرفت:
- ول کن دستم رو.
- هیس، ببند!
- دِ میگم ول کن منو، مگه فراری گرفتی؟ سرش رو وحشیانه تکون داد:
- نه یه وحشی گرفتم.
- با امثال تو گشتم دیگه. وارد یه اتاقک چهار در چهار نیم وجبی شدیم که با دیدن یکی دوتا دختر دیگه، روبرو شدم. لاغر بودن، یعنی لاغر که چه عرض کنم؟ عین چوب خشک بودن، یه لباس قهوهای رنگ قدیمی پاره، پوره هم تنشون بود و زیر چشمهاشون گود بود. آب دهنم رو قورت دادم:
- شما کی هستید؟ جوابی نیومد، صدام میلرزید:
- صدام رو میشنوید؟ میگم شما کی هستید؟ و بازم بی جواب. نمیدونم کامران کی رفت و من رو با این موجودات عجیب و غریب تنها گذاشت. یهو تنم لرزید و سرمای بدی وجودم رو فرا گرفت. فرشته نجاتم کاش الان اینجا بودی و مثل تمام این مدت باز تو به دادم میرسیدی، ولی انگار اینبار از معجزه خبری نبود. یه گوشه کز کردم و ترجیح دادم با اون مردههای متحرک هم صحبت نشم. ناگهان در باز شد و قاتل روحم تو چهارچوب در نمایان شد، چهار ستون بدنم با دیدنش شروع به لرزیدن کرد، قلبم تپش گرفته بود و از ترس قالب تهی کرده بودم، عرق سردی از کنار شقیقهام راه گرفت. جمع شدم تو خودم و چسبیدم گوشه اتاق، که همایون به طرفم اومد و مقابلم زانو زد:
- که از دست من در میری ها؟ از مادر زاده نشده کسی که از دست همایون راد فرار کنه.
فکم شروع به لرزیدن کرد. از ترس قطره اشکی چکید روی گونم. دروغ چرا؟ عین چی از همایون میترسیدم. مچ دستم رو گرفت که هین بلندی کشیدم و تقلا کردم که دستم رو رها کنه:
- آروم بگیر سگ وحشی.
به هقهق افتاده بودم.
- همایون ولم کن، دست به من نزن، ولم کن. سر پا بلندم کرد و دستم رو رها کرد، عقب عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم، اگر این کار رو نمیکردم قطعا می افتادم. همایون پوزخندی زد و چند قدمی نزدیکم شد. دستش رو به حالت نوازش روی صورتم کشید که با لرزش مشهودی توی دستهام پسش زدم و با صدای لرزون و تو گلویی گفتم:
- نکن، خواهش میکنم ولم کن. توی صورتم عربده زد:
- نمیکنم، میفهمی؟ تو مال منی شهرزاد وقتی وارد این اکیپ شدی قول دادی که فقط به من خدمت کنی، ندادی؟
با صدای بلندش دوباره ته دلم خالی شد و اشکهام بیصدا روانه صورتم شد. ازم چند قدمیم فاصله گرفت و با قدمهای بلند به طرف یکی از دخترهای گوشه سالن رفت و بازوش رو گرفت و عین یه پر کاه بلندش کرد. فریاد زد:
- بنال بگو چیکار کردی که الان اینجایی؟
دختر با صدای نازکی لب زد:
- از شما نافرمانی کردم ارباب.
فریاد زد:
- بلندتر.
دستهام رو گذاشتم روی گوشهام و چشمهام رو بستم. کمرم خیس عرق شده بود از ترس، قلبم نزدیک بود از جا کنده بشه. ته دلم خالی بود و دوباره مثل همه زمانهایی که میترسیدم حالت تهوع گرفته بودم. دخترک سعی کرد بلندتر از قبل حرف بزنه ولی صداش هیچ تغییری نکرد.همایون داد زد:
- گفته بودم وقتی بهتون دستور میدم عملیاش کنید، یادتون؟
دختر سرش رو چندبار پشت سر هم تکون داد، من هم با ترس بیشتر زل زدم بهش:
- پس چرا صدات بلندتر نشده؟
- ارباب؟
- من اجازه دادم حرف بزنی؟
با هر دادی که میکشید، چهار ستون بدنم می لرزید و لب پایینام شروع به لرزیدن میکرد، از ترس به سکسکه افتاده بودم. دخترک شروع به اشک ریختن کرد، ما چه گناهی کرده بودیم که دست یه همچین آدمی افتاده بودیم؟ بازوی دختر رو رها کرد که افتاد روی زمین، به طرف دستگاه پرس گوشه اتاق رفت. با بهت گفتم:
- همایون چیکار... عربده کشید:
- خفه شو.
دهنم رو بستم و اشکهام بازم بیامون شروع به ریختن کردن، دلم فقط یه آغوش امن میخواست، همین. دستگاه رو کشوند وسط اون سالن تاریک و صدای مهیج جابهجا کردنش تن اون غار کهنه رو لرزوند. بازوی دخترک رو کشید و بلندش کرد، دستاش رو گذاشت لای دستگاه پرس. داد زدم:
- همایون خواهش میکنم بیخیال شو.
- ببند دهنت رو.
دختر به هقهق افتاده بود:
- خواهش میکنم ولش کن.
- ارباب التماستون میکنم، اینکار رو نکنید. _چی؟ بلندتر!
داد زد:
- التماستون میکنم، این بلارو...»
ولی دستگاه پرس رو بست و پشت بندش صدای جیغ من بلند شد. چشمهام رو بستم و چندبار پشت سر هم جیغ زدم، لیز خوردم روی زمین و هقهقم بلند شد، صدای هیچک.س جز من تو اتاق نبود. چشمهام رو آروم آروم باز کردم، با دیدن انگشتش که جلوی پام افتاده بود، جیغ بلندی کشیدم و چشمهام رو بستم و از ته دل، زار زدم. ناگهان رو هوا بلند شدم. از پشت سر بلندم کرده بود. جیغ زدم:
- ولم کن.
- باز کن چشمهات رو. ولی من از ترس جرأت نمیکردم چشم باز کنم. داد زد:
- میگم اون لعنتیها رو باز کن.
- نمیتونم. صدای هقهقم بلند شد. فریاد زد:
- صداتو نشنوم.
- ولم کن. الان بود که پوست سرم کنده بشه:
- ولم کن. موهام رو محکمتر کشید:
- صدای گریهات رو نشنوم، ببر صداتو.
تقلا میکردم که پاهام به زمین برسه.عین ابر بهاری اشک میریختم. بوی خون پیچیده بود توی بینیام و داشت حالم رو بهم میزد، خیلی غیر منتظره تو دیوار پایین اومدم، نفسم برای چند لحظه رفت، افتادم روی زمین و چشمهام رو بیجون بستم. صدای فریادش رو شنیدم:
- صدات در نیاد. و بعدش چشمهام سیاهی رفت و از هوش رفتم.
*آهی کشیدم!
- ببخشید پسرم، اصلا نفهمیدم یه لحظه چی شد. دستی به چشمهام کشیدم:
- شما ببخش پدر جان، من فرمون از دستم در رفت، لطفا یه شماره کارت بدید تا من خسارت رو وازیر کنم. دستی روی شونم کشید.
- این چه حرفیه؟ تو به گردن همه ما مردم حق داری، خسارت این ماشین که چیزی نیست، چند روز کار میکنم پولش در میاد اونوقت تعمیرش میکنم.
- تا اون موقع هزار و یک اتفاق، بذارید من خسارت رو پرداخت کنم که خیالم راحت باشه.
- نه نیازی نیست آقای علیخانی.
به طرف ماشین رفتم و دفترچه و خودکار رو به طرفش گرفتم:
- شماره کارتتون رو بنویسید پدر جان. اول طبق عادت و بزرگواریش کمی اصرار کرد و تعارف و در آخر شماره کارت رو نوشت و رفت. نمیدونم چی شد، فقط یک لحظه قلبم آنچنان تیری کشید که فرمون از دستم در رفت و صاف رفتم زدم تو ماشین این بدبخت، دلم گواه بد میداد و حس میکردم چیزی شده، انگار بلایی سر کسی اومده باشه. چندبار به مامان زنگ زدم و حالش رو پرسیدم و هر بار اون با تأکید گفته بود که حالش خوبه. دوباره راه افتادم و سعی کردم خیال خودم رو راحت کنم از این بابت که چیزی نشده. ولی نمیشد و آخرین شخصی که به ذهنم میرسید شهرزاد بود و آرزو میکردم اتفاقی براش نیافتاده باشه، که اگر افتاده باشه من میمیرم.
*پلکهام سنگین بود ولی به سختی تکونشون دادم و از هم جداشون کردم، بوی بد خون، توی بینیام پیچید و زد زیر دلم که هر چی از صبح تو معدهام بود رو بالا آوردم. همونطور که سرفه میکردم اطرافم رو آنالیز کردم که همه اتفاقات یادم بیاد، خواستم بلند بشم که درد بدی داخل کمرم پیچید. دوباره اون بغض لعنتی وجودم رو آتیش کشید. به سختی نشستم و سعی کردم به خونی که هنوز روی زمین بود و انگشتهای اون دختر فکر نکنم که در باز شد و کامران تو اومد، حملهور شد طرفم که دستم رو جلوم گرفتم:
- تو رو خدا دست به من نزن، فقط بگو چی کار کنم؟
- نه، میبینم که همایون آدمت کرده. بیحس نگاهش کردم:
- میگم چیکار کنم؟
- پاشو گورت رو گم کن بیرون.
خندیدم! عصبی، غمگین، خوشحال، نمیدونم دلیل اون خنده چی بود ولی فقط خندیدم:
- شوخی میکنی؟ بازوم رو چنگ زد و بلندم کرد:
- آخ!
- دوست داری نگهت دارم همین جا؟ بازوم رو از دستش بیرون کشیدم:
- نه ولم کن.و آروم از اون اتاق کذایی با آخرین تصویری که اون دو دختر همدیگه رو بغل گرفته بودن و دخترک سومی نبود، ترک کردم. نپرسیدم کجاست و چه بلایی سرش آوردن، چون ترجیح میدادم ندونم. اون خرابه رو ترک کردم و به سمت ماشین کامران رفتم، آهسته نشستم. کیفم رو پرت کرد توی بغلم:
- دسته کلیدت رو بده. اخمی کردم:
- واسه چی؟
- کاری که گفتم رو انجام بده.
با فریادش مطیع شدم. جونی برای کَلکَل نداشتم. زیپ کیفم رو باز کردم و دسته کلید رو کشیدم بیرون و انداختم تو صورتش:
- هر کاریت کنن بازم وحشیای.
هووفی کشیدم و بازم سکوت رو به صحبت ترجیح دادم. چشمهام پر بود ولی این اشکها اجازه ریختن نداشتن، حداقل جلوی این پست فطرت، نه. صدای بلند آهنگش پیچید تو گوشم، چشمام رو فشردم روی هم. چه انتظاری داری شهرزاد؟ انتظار داری عین فرشته ها دورت بگرده؟ اون که از صد تا ابلیس هم بدتره. آهی کشیدم! کاش احسان کنارم بود! دوباره اون نجاتم میداد و برام آب طالبی میگرفت. کاش اینجا بود تا بازم پشت در نیمه باز خونه، اتراق کنه و با حرفهاش میلی آرامش رو به وجودم، تزریق کنه. کاش اینجا بود، ای کاش بودی احسان! قطره اشک سمج گوشه پلکم رو پاک کردم، اولای شهر بودیم که کنار زد:
- چی شد؟
- هِری.
- چی؟ خم شد، در رو باز کرد، هلم داد بیرون و پاش رو گذاشت روی پدال گاز و رفت. دویدم دنبالش و داد زدم:
- وایسا کجا میری؟ وایسا. ولی اون رفته بود. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، اشکهام شروع به ریختن کرد:
- نامرد، همتون نامردین. کلیدهای خونه رو هم برد، الان من چی کار کنم؟ دستم رو دراز کردم بلکه یه تاکسی برام نگه داره، چشمهام میسوخت و شرط میبستم زیر چشمهام قرمزه شده بود. تاکسی زردی جلوی پام ترمز کرد، سریع سوار شدم:
- حرکت کنید لطفا!
- کجا برم؟
- فعلا مستقیم.
- بله!
و حرکت کرد. صفحه موبایلم رو باز کردم و برای اینکه تار نبینم چشمهام رو پاک کردم و توی تلفنهام گشت و گذار کردم، ولی من که کسی رو نداشتم. پیش آریا نمیشد برم چون ریسک بزرگی بود، اگه محل زندگیاش رو میفهمیدن همه چی بهم میریخت، کلیدهای خونه خودم هم که دست اون کثافت بود. ناخودآگاه روی شماره مامان مریم زوم کردم، دلم واقعا یه آغوش گرم مادرانه میخواست، بیاختیار شمارش رو گرفتم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم. به دو بوق نرسیده، صدای جدی اما مهربونش به گوشم رسید:
- سلام! خوبی مادر؟
بغضم رو قورت دادم و لبخندی زدم:
- مامان؟
- چی شده دختر جون؟ صدات چرا این جوری؟
باز هم بغضم رو قورت دادم و فضای پشت شیشه رو زیر نظر گرفتم:
- مامان مریم واسه یه بیپناه، پناه داری؟ صدای نگرانش باعث بسته شدن چشمهام شد:
- چی شده دخترم؟
- میشه بیام پیشتون؟ صدای مهربونش شد تسکینی برای روح ناآرومم:
- آره عزیزم، بیا، قدمت رو جفت چشمهام، آدرس رو برات اس ام اس میکنم.
صدام گرفته بود و انگار از ته چاه میاومد:
- ممنونم.
- خدا پشت و پناهت دخترم، قطع کن سریع برات آدرس بفرستم.
- چشم، خداحافظ. قطع کردم که به فاصله یک دقیقه آدرس برام ارسال شد. لبخندی زدم، مادر که اینطور باشه، انتظار دیگهای هم از پسر نمیشه داشت. آدرس رو به راننده دادم و خیره شدم به بیرون. مامان کاش کنارم بودی، کاش بودی، که اگه تو الان اینجا بودی من تو این حال نبودم. صدای ضبط ماشین با صدای کمی پیچید تو گوشم. چشمهام لبریز بود، الان لبریزتر شد. خسته بودم از این بازی، من خسته بودم اون هم خیلی زیاد. به خاطر احسان پا به این دنیا گذاشته بودم، ولی عوضش خودم رو نابود کردم، توی احساسی که نمیفهمیدم اسمش چیه؟ ولی میجنگیدم که اسمی براش نذارم ولی تقلا میکردم که اون رو از این کثافت کاریها دور نگه دارم و خودمم دچار نشم:
«من و یه حال بد که اون هم تو دادیُ
آره خودت منو کشوندی تو این بازیُ
بمیره این دلم که تو باهاش می سازیُ
بمیره این دلم که با همه چی راضیُ
همیشه مال من عشق من تو باشیُ
بگو که جایی من نباشمم نمیریُ
بگو که میشه باشیم تا ابد دوتاییُ
بگو که دور نمیشی با همه حواشیُ»
این آهنگ احساس عجیبی بهم میداد، یاد یه نفر مینداختم که نمیشناختمش ولی انگار از هر آشنایی به من نزدیکتر بود:
«من دلم به چی خوشه؟ کی هوامو داره؟ هیشکی واسه من نموند و هیشکی وقت نداره
من دلم به چی خوشه ازم شدی تو خسته
ساده تر بگم خدایی هیشکی نی رو دستت!»
بازوهام رو از فرط تنهایی بغل کردم و چشمهام رو باز و بسته کردم که اشکهام نریزه و خدا نکنه، که دلت گرفته باشه و زیر گلوت بغض باشه و نخوای و نشه که اشکات سرازیر بشن:
«اگه روز شم تو شبها بیداریُ
اگه بارون شم تو چتر داریُ
اگه نور باشم تو تاریکیُ
بذار رود شم تو دریا شیُ
من آروم باشم تو جنگ داریُ
اگه خیر باشم تو شر داریُ
چه باشم نباشم تو آزادیُ»
آروم لب زدم:
«من دلم به چی خوشه کی هوامُ داره؟»
و بعد آه عمیقی کشیدم، آهی سرشار از حسرت و ناامیدی. تو جاده پیچ در پیچی پا گذاشته بودم:
- رسیدیم.
به اجبار پلک زدم تا بیرون رو ببینم.
- مرسی! کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم، با قدمهای سست و آروم مقابل در ایستادم، زنگ طلایی و نقلی خونه رو به صدا درآوردم که با صدای تیکی باز شد. وارد حیاط شدم و باغچه و حوض گرد خونه رو از نظر گذروندم. آرامش عجیبی سرازیر شد توی وجودم، در خونه باز شد و مامان مریم به طرفم اومد:
- سلام!
- سلام به روی ماهت دخترم، خوش اومدی.
نگاهش کردم، چقدر این زن مهربون بود! نزدیک شدم و تو آغوشم گرفتمش، اولش شوکه شد ولی بعد دستهاش رو دورم حلقه کرد:
- چه بلایی سرت آوردن دختر جون؟
بغضم ترکید و زدم زیر گریه، به پهنای صورت اشک میریختم و خودم رو توی آغوش مامام مریم میفشردم. و حس داشتنش چقدر میتونست قشنگ باشه!
بیشتر خودم رو به خودش فشردم:
- قربونت برم من، گریه نکن دخترم، چی شده عزیزکم؟
گریم شدت گرفت و هقهقم بلندتر، دلم برای همچین مهر مادرانهای تنگ شده بود:
- بیا گلم، بیا بریم داخل.
کشون، کشون وارد خونه شدیم و نشوندم روی مبل و خودش هم کنارم نشست. سرم روی شونش لیز خورد. دوباره گریهام شدت گرفت:
- مامان؟ مامان؟ من چرا... چرا... آنقدر... آنقدر تنهام؟ دستهاش رو دور شونم حلقه کرد:
- کی گفته تنهایی؟ من کنارتم، شوهرت کنارت، ما هممون کنارتیم دخترم.
خودم رو بیشتر داخل آغوشش قایم کرد. آنقدر نوازشم کرد و با حرفهاش آرومم کرد که بیاختیار به خواب عمیقی فرو رفتم.
*خسته و با قلبی که همچنان درد میکرد و نگران بود، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. کلید رو انداختم و وارد شدم، بوی عطر آشنایی توی بینیام پیچید که جلب توجه کرد. اخمی کردم، کی اینجا بود؟ نزدیک شدم، با دیدن یه جفت نیم بوت خز طوسی رنگ دخترونه، جلوی در متوقف شدم. تو این وقت سال مامان مهمون نداره که! چند تقه به در زدم و قبل از اینکه برم داخل بلند گفتم:
- حاج خانم؟ جوابی نگرفتم و بازم به سکوت گذشت، چند تقه دیگه به در وارد کردم که مامان در رو باز کرد. لبخندی زدم:
- سلام حاج خانم!
+ سلام پسرم، سفرت بخیر!
- ممنونم مادر.
+چرا جلوی دری؟ بیا تو دیگه.
سرم رو کمی به جلو خم کردم:
- مهمون داری انگار.
+ شهرزادِ.
لبخندم محو شد:
- شهرزاد؟ اینجا چیکار میکنه؟ حالش خوبه؟ چیزیاش شده؟ چی شده مامان؟دستهاش رو گرفت جلوم:
- احسان؟
نالیدم:
- مامان خوبه؟
+ احسان؟
- مامان جون به لبم کردی بگو دیگه.
+ خوبه احسان، حالش خوبه.
- کجاست؟
+داخل خونه، خوابه.
چشمهام رو گرد کردم:
- اینوقت ظهر؟
- حالش خوب نبود.
اخم کردم:
- چیش بود؟ میخواید بیدارش کنید بیمارستان بریم؟ مامان هووفی کشید و با غضب گفت:
- احسان میدونی که این دختر متاهل نه؟
اخمم غلیظتر شد:
- چه ربطی داره مادر من؟ انگشتاش رو بهطرفم کشید:
- تو ربطش رو بهتر از من میدونی.
یه قدم به عقب برداشتم:
- متوجه منظورت نمیشم مامان.
- میشی، خوبم میشی، خودت رو به کوچه علی چپ نزن.
سرم رو پایین انداختم و دستی پشت گردنم کشیدم و نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم:
- مامان حالش خوبه دیگه؟ ضربهای به بازوم زد:
- میگم خوبه، بیا تو.
با انگشتهام مشغول شدم:
- ولی شاید راحت نباشه.
- من هستم، میگم بیا تو، حرف بیربط هم نزن، بیا نهارت رو بخور و برو.
با تردید سرم رو تکون دادم:
- چشم. یا الله گفتم که مامان هیس بلندی کشید:
- باز چی شده حاج خانم؟
- حالا خوبه همین دو دقیقه پیش بهت گفتم خوابه.
شانهای بالا انداختم:
- خب شاید تو این دو دقیقه بیدار شده باشه. چشم غرهای رفت:
- کمتر چرت و پرت بگو، بیا تو آشپزخونه غذات رو بخور.
باشهای گفتم و وارد پذیرایی شدم که دیدم شهرزاد روی کاناپه خوابیده، چشمهام ناخودآگاه روی چشمهای بستش فرود اومد ولی خیلی سریع، ازش رو گرفتم. اشتباه بود، همه چیز این رابطه اشتباه بود. از اول تا آخر اشتباه بود. البته اگر رابطهای وجود داشته باشه که بین من و شهرزاد از هیچی هم اونورتر بود:
- بیا دیگه.
آهی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم و پشت میز نشستم و یه کفگیر برنج برای خودم کشیدم و پشت بندش کمی قرمهسبزی ریختم روی غذام:
- بفرما مادر، اول شما شروع کن. سرش رو تکون داد:
- من با شهرزاد میخورم، تو بخور.
با شنیدن اسمش، سر چرخوندم و بیرون رو نگاه کردم:
- اهم، اهم. برگشتم طرف مامان، با اخم بهم زل زده بود:
- غذات سرد شد.
مشغول شدم:
- من کجام؟
با شنیدن صدای شهرزاد به طرفش چرخیدم، همونطور که چشمهاش رو ماساژ میداد، خمیازهای کشید. چقدر تو این حالت بامزه شده بود:
- جانم عزیزم؟ خونه منی دیگه.
اخمی رو به مامان کرد:
- شما کی هستید؟
- مادر بنده هستن خانم صداقت. با اینکه از این حالش خندم گرفته بود ولی سعی کردم حفظ ظاهر کنم، اخمش غلیظتر شد:
- شما کی باشید دیگه؟ اصلا من تو این خونه چیکار میکنم؟
مامان به طرفش حرکت کرد چی شدی تو دختر جون؟ حالت خوبه؟
یکم مامان مریم رو نگاه کرد، چشمهاش هنوز خمار بود، رو پاشنه پا بلند شد و از بالای شونه مامان نگاهی به من انداخت که چشمهاش از تعجب گشاد شد:
- ای وای! ببخشید.
سرش رو پایین اندخت و بیخبر از اینکه گونههای گلگون شدش، قلبم رو بیقرار کرد، از آشپزخونه خارج شد. مامان خندید و به طرفم برگشت:
- تازه بیدار شده، هنوز به خودش نیومده.
لبخند ملیح و عمیقی زدم:
- آره!
- آهای آقا پسر فکر نکن از دلت خبر ندارم، بدو بخور نهارت رو پاشو برو خونت.
- مرسی واقعا، ببین به چه روزی افتادم که مادرم از خونه بیرونم میکنه.
- تو که تا دو دقیقه پیش داخل هم نمیخواستی بیای.
ابروهام رو بالا بردم:
- الانم نمیخوام اینجا بمونم ولی... مامان مقابلم نشست و دستهای گر گرفتم رو تو دستش گرفت:
- همه چیز درست میشه احسان، فقط خودت هم خوب میدونی که این احساس اشتباه.
- میدونم مامان، شما دیگه نمک رو زخمم نپاش. اومد جوابم رو بده که صدای شهرزاد مانع شد و مکالممون رو نصفه گذاشت:
- بابت رفتار چند دقیقه پیشم معذرت میخوام. میدونین اِم... اِم...
منتظر بودم ادامه بده:
- بیا دخترم، اشکال نداره تازه بیدار شده بودی. بیا بشین.
لبخندی زد. و باز هم لبخندش، اون لبخند کمرنگ دخترونش! من چه غریب دل باخته بودم:
- بیا بشین دخترم، بیا بشین نهار بخور ضعف نکنی.
زیر چشمی، نگاهی به من کرد و سرش رو پایین انداخت:
- نه فعلا گرسنم نیست، شما بخورید، نوش جونتون.
انگار از حضور من معذب بود:
- اگه معذبید من دارم میرم، بفرمایید بشینید. صدای گرفته و تو گلویی داشت:
- نه نه اصلا، شما راحت باشید، مشکلی نیست.
- پس بیا بشین که قرمهسبزی داریم.
چهرهاش کماکان، ناراضی بود ولی دیگه ادامه نداد. مقابل من کنار مامان نشست ولی هنوز سرش پایین بود و نگاهم نمیکرد. منم سر به زیر انداختم که معذب نباشه و آزار نبینه، خودم رو مشغول غذام کردم ولی دیگه یه قاشق هم از گلوم پایین نمیرفت. هربار که میدیدمش، تصویر اون روزی که با نامزدش دیدمشون جلوی چشمهام رژه میرفت و حالم رو بد میکرد. احساس بدی داشتم از اینکه دست شهرزاد رو لمس کرده بود:
- آهی کشیدم!
- چیزی شده؟
سرم رو بالا آوردم و خیره به عسل چشمهاش گفتم:
- نه چطور؟
- آخه چندبار آه کشیدین گفتم شاید اتفاقی افتاده باشه.
مامان سپر بلام شد:
- نه عزیزم چیزی نشده، احسان فقط خسته است، تازه از سفر اومده.
- آها! سفر بخیر باشه.
لبخندی ناخواسته به روش زدم:
- مچکرم. دوباره سر به زیر شد و صورتش رنگ گرفت. با همون لبخند، مشغول نهارم شدم و این اولین نهاری بود که تو این دوماه بهم چسبیده بود.
*با خجالت سرم رو پایین انداختم. نمیدونم چرا از یه لبخند کوچیک روی لبش، این اندازه خجالت زده شده بودم؟ کمی با غذام بازی کردم و در آخر تسلیم شدم و با اشتها مشغول شدم. تصویر اون دختر و انگشتهای قطع شدش اومد جلوی چشمهام و دوباره حالم رو بد کرد. بیاختیار یه قطره اشک روانه صورتم شد. سعی کردم بیخیال اون اتفاق، نهارم رو بخورم ولی یهو زد زیر دلم و حس کردم تمام محتویات معدم به سمت دهنم هجوم آوردن. سریع از پشت میز بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی دویدم... .
*سرم پایین بود ولی زیر چشمی، حواسم به شهرزاد بود. یه احساسی بهم میگفت حالش خوب نیست و تو دلش آشوبه. ای کاش راز اون دل آشوبت رو میدونستم! شهرزاد میمیک صورتش تغییر کرد و یه قطره اشک چکید روی گونههای کک و مکیش و رنگش پرید. دستش رو گذاشت روی دهنش و از پشت میز بلند شد و دواندوان، آشپزخونه رو ترک کرد. نگران از پشت میز بلند شدم ولی هنوز یک قدم برنداشته بودم که ایستادم و برگشتم طرف مامان:
- مامان؟ همونطور که به طرف خروجی آشپزخونه میرفت لب زد:
- نگران نباش. رفت و ندید که من چه اندازه نگرانش بودم، احساس میکردم تنهاست، خیلی بیشتر از اون چیزی که نشون میده تنها بود. غصه میخوردم براش، ولی همه این دلسوزی ها بیهوده بود. بیقرار طول و عرض آشپزخونه رو متر میکردم که مامان وارد شد:
- چی شد مامان؟ حالش خوبه؟ من میگم بریم بیمارستان شما هی میگید نه.
- احسان بسه تو رو خدا، آنقدر نگرانم نکن. نفسم رو پر شتاب بیرون فرستادم:
- چی کار کردم؟ صدام گرفته شد:
- جرم من چیه؟ مامان به طرفم اومد و لب زد:
- تو گناهی نکردی راست میگی ولی این کار رو با خودت نکن احسان.
- مامان؟ مامان جانم؟ حالش خوبه؟
- خوبه. سرم رو تکون دادم:
- من دیگه برم.
- پس نهارت چی؟
قیافهام رو جمع کردم:
- اشتها ندارم.
- مراقب خودت باش مادر.
زمزمه کردم:
- خداحافظ. از کنار مامان بلند شدم و باز صداش رو شنیدم:
- تازه اولشه. چشمهام رو باز و بسته کردم و سعی کردم حرفش رو نشنیده بگیرم. روی کاناپه نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود، نزدیک شدم و ضربهای به پشت کاناپه وارد کردم. سرش رو به سرعت بالا آورد:
- ببخشید.
اخم کردم:
- آنقدر معذرت خواهی نکنید.» بغض توی گلوش که از این فاصله هم مشخص بود رو قورت داد و لب زد:
- معذرت خواهی نداره؟ من زندگیتون رو بهم ریختم، مدام سر راهتون قرار میگیرم، از حضورم اذیت میشید.
اخمم هر لحظه غلیظتر میشد، چطور متوجه آرامشی که با حضورش منتقل میکرد نبود؟
- ولی مامان خیلی باهتون صمیمی شدن، حتی مثل دخترش بهتون نگاه میکنه.
- حاج خانم لطف داره.
گره ابروهام باز شد و جاش رو به لبخندی کنج خونه لبهام داد:
- مادرم از حضورتون خیلی خوشحاله.
حس کردم که صداش لرزید و چقدر این دختر مظلوم بود و تنها:
- ممنونم! کمی سرم رو کج کردم:
- کاری نکردم، استراحت کنید، ظهرتون بخیر. صدای ملایماش بادبانهای قلبم رو نوازش کرد:
- ظهر بخیر، به سلامت.
- سلامت باشید! کمی این پا و اون پا کردم و در نهایت دل کندم و رفتم. پام که رسید بیرون نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
《 ذرهذره آب گشتم، کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا، پر پروانه را
عشق من، از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر.》
سرمای هوا رو توی بینیام کشیدم که وجودم یخ زد. دستم رو فرو بردم داخل جیبم و از خونه مامان خارج شدم، سوار ماشین شدم و حرکت کردم.
*مامان مریم، کنارم نشست، شال رو از سرم کشید:
- خفه نشدی توی این دختر جون؟ با این پالتو گرمت نیست؟
سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم:
- ولی لباس ندارم.
- پاشو بریم لباس مُنا رو بدم بهت بپوشی.
اخم کردم:
- کی؟
- نوه ام.
سرم رو تکون دادم:
- آها، نه، من نمیتونم لباس ک.س دیگهای رو بپوشم.
- خوب پس حداقل این شنل رو از تنت در بیار.
لبخندی زدم:
- چشم.
- بی بلا، پاشو برو تو اتاق من بگیر بخواب، هنوز خسته ای.
بی حال، باشهای گفتم. حوصله تعارف کردن نداشتم، وارد اتاق شدم و پالتوم رو از تنم در آوردم و سعی کردم بخوابم. آنقدر سرم درد میکرد و گلوم میسوخت که سریع خوابم برد... .
***به سختی پلک زدم و موبایلم رو برداشتم و نگاهش کردم. غنچه بود. تو جام نیمخیز شدم، کی بود؟ غنچه دیگه کیه؟ نیشگونی از لپم گرفتم تا به خودم بیام گوشی دیگه قطع شده بود. اطراف رو آنالیز کردم، تا یادم اومد کجام و چیکارهام و چه اتفاقاتی افتاده. پنج دقیقهای طول کشید و موبایلم دوباره شروع به زنگ زدن کرد، بازم غنچه. جواب دادم ولی حرف نزدم، فقط تماس رو وصل کردم:
- سلام. بازم سکوت. شنیدم چی شده، فهمیدم همایون باهات چی کار کرده.
پوزخندی زدم:
- واسم مهم نیست.
- کجایی الان؟
نالیدم:
- به تو ربطی نداره.
- شهرزاد؟
فریاد زدم:
- بسه هر چی سکوت کردم و شما سوارم شدید، دیگه دست از سرم بردارید. برمیگردم خونه قبلیام، دیگه نمیخوام این بازی رو ادامه بدم:
- _شهـ...
ولی من قطع کرده بودم. گوشی رو انداختم روی تخت و آهی کشیدم! آروم از روی تخت پایین اومدم و آبی به دست و روم زدم و وارد آشپزخونه شدم:
- مامان مریم؟ جوابی نیومد. با دیدن ساکی روی کاناپه به سمتش حرکت کردم و برگه رو کنجکاو برداشتم و بازش کردم:
- فکر کردم شاید لازم بشن.
آروم برگه رو بستم. آیا این واسه من؟ اول بیخیال شدم و خواستم برم، ولی انگار طاقت نیاوردم. برگشتم و زیپ ساک رو کشیدم و بازش کردم پنج، شیش دست لباس راحتی دخترونه بود که از مارکشون معلوم بود نو هستن با چند تا شال و روسری ست باهاشون و یه شونه و یه پلاستیک. پلاستیک سفید رو باز کردم و بسته قرص داخلش رو بیرون کشیدم. روی جلدش نوشته شده بود: 《قرص ضد تهوع》 الان دیگه مطمئن شدم که برای خود من. میتونستم حدس بزنم کی این کار رو کرده، آهی کشیدم! «من این همه لطفت رو آخر این بازی چه جوری جبران کنم؟ ساک رو برداشتم و وارد اتاق شدم و بعد از گذاشتنش داخل اتاق، خارج شدم تا اول مامان مریم رو پیدا کنم و بعدش دوش بگیرم. وارد حیاط شدم، داشت به گلها آب میداد. بی هوا نزدیک شدم و بلند گفتم:
- سلام! به طرفم برگشت و تعجب جاش رو به لبخند مادرانه داد:
- سلام به روی ماهت، بهتری؟
- بله، آقای علیخانی هم که باز زحمت کشیدن.
- دخترم اونها رو من گرفتم برات. لبخندم محو شد:
- جدی میگید؟
- بله.
باز لبخند زدم:
- ممنون!
- خواهش میکنم. بدو برو یه دوش بگیر بیا بشینیم یه چای بخوریم تو این هوا میچسبه.
سرم رو بر حسب عادت کج کردم:
- چشم.
- چشمت بی بلا!
همونطور که به سمت در پذیرایی حرکت می کردم با خودم فکر کردم که مامان مریم هست و چقدر خوبه که کنارمه. وارد خونه شدم و در رو بستم، به سمت اتاق رفتم و اول ساکم رو آنالیز کردم، هیچی کم نذاشته بود. با پیچیدن بوی عطر آشنایی زیر بینیام، لبخند عمیقی روی لبم شکل گرفت:
- من که میدونم اینها کار پسرته مامان مریم، حالا شما هعی حاشا کن. حوله صورتی رنگ کوتاه مسافرتی رو از داخل ساک برداشتم و بند دورش رو باز کردم و بعد از اینکه لیف کالباسیام رو برداشتم وارد حموم شدم، آب رو باز کردم تا خستگیام رو بشوره و ببره.
*** یقه لباس رو صاف کردم و بیخیال شونه زدن موهام، بافتمشون. کمی از مرطوبکننده مامان مریم رو به صورتم زدم و شال سر جیگری رنگ رو انداختم دور گردنم که اگه کسی اومد خیالم راحت باشه و بعد از اتاق خارج شدم:
- مامان؟
- اینجا اَم عزیزم.
به سمت آشپزخونه رفتم و وارد شدم، داشت سالاد درست میکرد:
- آ، آ، مامان مریم؟ آخه این چه کاریه؟ بدید من خودم درست میکنم.
- چه این لباسها بهت میاد کک و مکی! از لفظ کک و مکی خوشم اومد:
- ممنونم، ولی بذارید من خودم سالاد رو درست کنم.
- خیلی خب، بیا بشین ببینم، چند وقت دیگه عروسیت هست، ببینم عروس خانم، چی کارها میتونی بکنی؟ با اینکه حرفش به دلم ننشست ولی چیزی نگفتم:
- ما رو دست کم گرفتید حاج خانم. مامان خندید، که منم لبخندی به روش زدم. دستهام رو تمیز شستم و بعد از اینکه یه جفت دستکش از مامان مریم گرفتم، نشستم پشت میز و مشغول خورد کردن سبزیجات کنارم شدم:
- خوب؟ چند سال تهرانی؟
- زیاد نیست، کمکم یک سال میشه.
- پس هنوز زیاد به اینجا عادت نکردی؟
چاقو رو چرخوندم:
- اَیی، بگی نگی
- کجا زندگی میکردی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- یه جای خوش آب و هوا، یه کوچه که آدم به آدماش همه، همه رو میشناختن و رفیق بودن، یکی از یکی با معرفتتر، مشکل بودها، فقر، بی پولی، گرسنگی، بدبختی، تو اوج گرما برق میرفت، تو اوج سرما گاز قطع میشد ولی آدمهای اون کوچه یه قانون داشتن، به هم، به اعتباری که پیش هم داشتن خ*یانت نمیکردن، یه جایی مثل بهشت. مامان لبخندی زد:
- پس چرا اون بهشت رو ول کردی اومدی اینجا؟
- اینها مال بچگیهاست، الا دیگه برق نمیره، گازم نمیره ولی مامان اگه بدونی چی شد تو اون محله، روزگار نساخت باهامون، با بامعرفتیمون، با خوشحالیمون، انگار همه بدبختیها تقصیر آدمهای اون محله باشه، از هم پاشید. اون صمیمیت، اون صداقت، اون معرفت، دیگه کسی نموند پای قولش که بشه اون سختیها رو تحمل کرد. منم فرار کردم ولی از چاله افتادم تو چاه!
- واسه کار اومدی؟
همونطور که به خاطر تندی پیاز از چشمهام اشک میاومد، گفتم:
- بله.
- چی کار میکنی؟
سکوت کردم، چی میگفتم؟ هر چی تا الان بهش گفتم حقیقت داشت. ولی این سوال... باید چی میگفتم من؟ نفس عمیقی کشیدم، من سوگند وفاداری خورده بودم:
- نقاش هستم، اتفاقاً چند وقت پیش نمایشگاه داشتم که اونجا اتفاقی با آقای علیخانی آشنا شدم:
- ببینم نکنه تو همونی هستی که نقاشی من رو کشیده؟
با چشمهای گشاد شده، نگاهش کردم:
- شما اون نقاشی رو دیدید؟
- چه طور ندیدیش؟ تو اتاق وصلش کردم.
با تعجب بیشتر گفتم:
- نه؟!
- آره، پس تو همون نقاش معروفی؟
با لپهای گل انداخته، لبخندی زدم:
- با اجازتون.
- استعداد خوبی داری!
بیشتر توی خودم فرو رفتم:
- ممنونم.
* ایمان: احسان؟
- ها؟
- کجایی داداش؟
- همین جام، ادامه بده. ایمان نفسش رو بیرون داد:
- هیچی والا تموم شد حرفامون، البته اگر شنیده باشی.
سرم رو تکون دادم:
- آره شنیدم.
- پس جلسه تمام؟
- آره، انشاالله از هفته دیگه استارت فصل بعدی میخوره، تا پایان هفته، باهاتون تسویه حساب میکنم برای قرارداد جدید. رضا به جلو خم شد:
- باشه دادش.
محسن هم همراهی کرد:
- باشه.
و حسام طبق معمول راه فرنگیاش رو در پیش گرفت:
- اوکی.
به در اشاره کردم:
- در پناه خدا، برید به سلامت. یکی یکی بلند شدن و بعد از خداحافظی، استودیو رو ترک کردن. فقط من و محسن مونده بودیم، اون هم داشت جمع میکرد که بره:
- احسان؟
سرم رو تکون دادم:
- بله؟
- تو خودتی؟
چشمهام رو گرد کردم:
- من؟
- بله شما.
مصنوعی خندیدم:
- نه پس، عمه غیر قابل پخشمم، خودمم دیگه. ابرویی بالا انداخت:
- نوچ، عاشق شدی؟
از سوالش جا خوردم، عرق سردی نشست روی پیشونیام، قلبم بازم بیقرار شده بود... .
با حیرت ظاهری، گفتم:
- نه بابا، عشق کجا بود؟
- پس عاشق شدی؟
پوزخندی زدم:
- آره، عاشق حنا دختری در مزرعه شدم! محسن بیتوجه به حرف من، صندلی میز رو کنار کشید و نشست:
- کیه؟
اخم کردم و دستم رو چرخوندم:
- کی کیه؟
- دلبر جانت.
غریدم:
- دِ میگم هیچک.س. یه تای ابروش رو بالا داد:
- مطمئنی؟
- آره... کمی مکث کردم:
- نه. نفسم رو بیرون دادم و دستم رو پشت گردنم کشیدم:
- نمیدونم.
- پس سردرگمی.
سرم رو ناشیانه تکون دادم:
- نمیشناسمش.
- احساساتت رو؟
سرم رو تکون دادم. محسن لبخندی زد و کمی خم شد:
- که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها!
چه قشنگ گفت از احساسی که ناخواسته و خیلی راحت وارد قلبم شد، چه قشنگ گفت از حالی که گرفتارش شدم:
- کی هست حالا؟
چشمهام رو ریز کردم:
- به تو چه؟ پاشو برو خونتون دیگه.
- چند وقته؟
نه این انگار حرف آدمیزاد تو گوشش نمیرفت. بیصدا لب زدم:
- نزدیک دو ماهی شده.
- پس لابد حسابی برای تو دلبر بوده.
اخمی کردم:
- چه طور؟
- آخه تو یک ماه دل احسان علیخانی رو برده. با خشم تو چشمهاش زل زدم. هیچک.س اینطوری این احساس لعنتی رو به سی*ن*هام نکوبیده بود:
- نمیخوای بری خونتون؟
- چرا میخوام برم، گفتم اول یکم سوال پیچت کنم.
نفسم رو پرشتاب بیرون دادم:
- خیلی خب، بسه دیگه پاشو برو.
- باشه، داداش مواظب خودت باش. داشت میرفت که ناخوداگاه زمزمه کردم: 《پرسیدند عشق چیست؟ گفتم آتش است! گفت مگر دیدهای؟ گفتم نه! سوختم... .》 بعد از کمی مکث، صدای بسته شدن در به گوشم رسید. آهی کشیدم!
《لعنت بهت احسان، لعنت به خودت و این قلبت که نتونست عشقش رو انکار کنه.》 سریع از روی صندلی بلند شدم و بعد از برداشتن کتم از استدیو خارج شدم و به سمت ماشینام رفتم. راه افتادم و ضبط رو روشن کردم:
«فکر کردم که خودم را به تو نزدیک کنم،
نزدیک کنم
بیهوا بین دو ابروی تو شلیک کنم،
شلیک کنم
خندههای تو مرا باز از این فاصله کشت
قهر نه، دوری تو قلب مرا بیگله کشت
موج موهای بلند تو مرا غرق نکرد
حسم از سردی این بیخبری فرق نکرد»
چشمهام رو باز و بسته کردم، جلوم رو تار میدیدم، سریع زدم بغل و ترمز کردم و سرم رو روی فرمون گذاشتم. صدای ضبط رو کمتر کردم، خوب نبودم، اصلا خوب نبودم. با دستم قبل از اینکه خفه بشم دکمه بالای پیراهنم رو باز کردم.
«از دلم دور شدی فکر تو آمد به سرم
خواب میبینمت از خواب نباید بپرم
خواب پرواز تو با نامهی خیسی در مشت
تو نباشی غم این عصر مرا، خواهد کشت عصر تلخی که به جز خاطرهای قرمز نیست عصر تلخی که به جز، ترس خداحافظ نیست
یک دو راهی است که از گریه به دریا برسم
به تو تنها برسم یا به تو تنها برسم»
با صدای زنگ موبایلم صدای ضبط رو کمتر کردم و جواب دادم. آب دهنم رو قورت دادم تا بتونم یه کلمه از دهنم خارج کنم:
- سلام!
- سلام پسرم، کجایی؟
موهام رو کنار زدم.:
- داخل ماشینم.
- میری خونت؟
- با اجازتون.
- شام خوردی؟
شونهای بالا انداختم:
- نه والا.
- فسنجون داریم، یه توک پا بیا این طرف، غذات رو بخور و برو.
سرم رو تکون دادم:
- نه مامان، من میرم خونه خودم، دست شما هم درد نکنه لازم نبود زحمت بکشی.
- من زحمتی نکشیدم، شهرزاد درست کرده.
با حرفاش انگار جون دوباره به تنم برگشت و زنده شده باشم:
- الان میآم اونجا. صدای خنده مامان رو شنیدم:
- پسره دیوونه، منتظرتم.
- مامان من داخل نمیآم، فقط غذا رو بهم بدید من برم. صدای آه کشیدن مامان عصبیام کرد. غریدم:
- مامان؟
- احسان نگرانم، نگرانم واسه حالی که داری.
ابروهام رو ماساژ دادم:
- خوبم مادر، چیزیم نیست.
- مطمئنی؟
صدام لرزید:
- حالش خوبه؟
- خیلی بهتره.
لبخند تلخی لبم رو در بر گرفت:
- پس منم خوبم.
- زود باش پسر جون، بیا غذات رو تحویل بگیر و برو.
- چشم دارم میآم. از مامان خداحافظی کردم، موبایل رو قطع کردم و به سمت خونه راه افتادم... .
*** صدام رو صاف کردم و نفس عمیقی کشیدم و در خونه رو به صدا در آوردم. چند دقیقه گذشت تا در باز شد و شهرزاد با لبخند ملیحی که عضوی از صورتش بود، مقابلم ظاهر شد:
- سلام!
خیره نگاهش کردم، دوست داشتم ساعتها به چشمهای عسلیاش خیره بمونم ولی اشتباه بود، سریع چشم ازش گرفتم:
- سلام! پلاستیک غذا رو جلوم گرفت:
- بفرمایید، نوش جونتون، سالاد و نوشابه هم گذاشتم.
ناخواسته شیطنتم گل کرد:
- منظورت مضر و دوست داشتنی دیگه؟ خندید! کوتاه، متین، زیبا، دلبر من، خندید و دل از من ربود:
- بله، همون. دست دراز کردم، پلاستیک رو گرفتم:
- داخل نمیآید؟
سرم رو تکون دادم:
- نه خیلی خستم، باید برم خونه.
- خسته نباشید! برید به سلامت، شب خوش.
و عجیب نبود که دیگه خسته نبودم. ناخودآگاه لبخندم عمیق شد:
- شب شما هم بخیر! بابت شام هم ممنونم. چرخیدم و خواستم کاملا از حیاط خارج بشم که صداش رو شنیدم:
- از ته دیگ شروع کنید.
از حرکت ایستادم، همونطور که پشتم بهش بود، لبخندی زدم و جوری که نشنوه گفتم:
- چشم. ولی جوابم متفاوت بود:
- باشه. از خونه خارج شدم و در رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. عطر گل نرگس میاومد و این بو انگار، سالها زیر بینیام جا خوش کرده بود. آهی کشیدم و به سمت ماشینم حرکت کردم... .
*بوی اُدکُلُن تلخی که تو هوا به جا گذاشته بود، رو کشیدم توی ریههام. این دقیقاً همون بویی بود که روی لباسهام احساسش کرده بودم، حالا مریم خانم تو باز حاشا کن که کار پسرت نبوده. لبخندم عمیقتر شد، ولی سریع خوردمش، من چم شده بود؟ وارد خونه شدم و در رو بستم، به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تپشهای نامنظم قلبم رو کنترل کنم:
- احسان چی گفته که اینجوری گل انداختی، کک مکی؟
سرم رو انداختم پایین و دستی روی لپم کشیدم، عین آتیش روی باروت داغ بودم:
- هی... هیچی... مامان نزدیکم شد و بوسهای روی لپم نشوند:
- بدو بریم که فسنجون خوشمزهات از دهن نیافته، عروس خانم.
و بازم اون واژه عروس خانم حالم رو یه جوری کرد.
*** شلوار لی آبی تیرم رو پام کردم و شونهای توی موهام کشیدم و بافتمشون، یه پالتوی کالباسی رنگی رو پوشیدم. خوشم میآد، حواسش به همه چیز بود، هم لباسهای گرم و هم لباسهای خونگی و هم لباسهای که از لحاظ پوشش همشون مناسب بودن. کیف سفید رنگم رو کج زدم و گوشی رو انداختم داخل کیف و از اتاق خارج شدم:
- مامان جون؟ مامان با یه لیست به طرفم اومد.
- بیا دخترم، برو به سلامت!
- مرسی! با اجازتون. بوسهای روی لپش نشوندم و از خونه خارج شدم تنها کفشی که اونجا داشتم نیم بوت خاکستری رنگ که بالاش خز خاکستری میخورد رو پوشیدم و از خونه خارج شدم. با دیدن ماشینش که اون طرف کوچه پارک بود راه افتادم و سوار شدم:
- سلام! سرش رو تکون داد و زیر لبی سلام کرد. چقدر جذاب شده بود تو این لباس اخه! از فکرم خجالت کشیدم. آخه این چه افکاری بود بود دیگه؟ راه افتاد:
- حاج خانم لیست رو دادن بهتون؟
لب زدم:
- بله.
- آهان.
صدای ضبط رو بیشتر کرد، منم گوش فرار دادم به صدایی که تو ماشین پیچیده بود:
«به تو دل ندهم به که دل بدهم؟
بگو چه کنم دل تنگم
نه کنار توام، نه قرار توام نه برای خودم میجنگم
آه از این بی خوابی از عمری بیتابی
این بوده تقدیرم
روزی از فردا ها شاید در رویاها دستت را میگیرم
دستم را بگیر، چشمت را ببند،
با من گریه کن، همراهم بخند
عمر رفته را رها کن، تو فقط مرا صدا کن
اشکم را ببین غرق بارانم،
هم پر از دردم هم پریشانم»
صدای ضبط رو کم کرد:
- عاشق شدین؟
از سوالش جا خوردم و تنم گر گرفت آب دهنم رو قورت دادم:
- چطور؟ سرش رو تکون داد:
- محض کنجکاوی.
موندم چی جواب بدم، احسان من رو با آریا دیده بود. دوست نداشتم بین این همه شلوغی و بدبختی تنها کسایی که پشتم بودن از زبونم دروغ بشنون:
- نه، عاشق نشدم. بیهوا برگشت نگاهم کرد و بعد سریع ازم رو گرفت. دلم رو به دریا زدم:
- شما عاشق شدید؟ سریع خیره شدم به بیرون:
- البته میتونید جواب ندید.
- آره.
کنجکاویام نمایان شد:
- چه شکلی؟
- یه معمایی بهت میگم، تو منتظر یه قطاری که تو رو به یه جای دور ببره، تو میدونی دوست داری به کجا بری ولی نمیتونی مطمئن باشی که میرسی.
چه قشنگ گفت! از حسی که من داشتم و اسمی نداشت، رو ازش گرفتم و به بیرون خیره شدم:
- از نظر من شیرین تر از این حرفاست.
- خوب بگید ببینم از نظر شما چطوری احساس شیرینی؟
شونه بالا انداختم:
- از نظر من عشق یعنی تو هر چی نظرت مهم باشه، نظر اون هم برای تو مهم باشه. عشق یعنی وقتی نگاهش میکنی خستگیات در بره. عشق یعنی دلتنگ صداش بشی. یعنی فقط زمانی که کنار اون باشی حالت خوب باشه، به نظرم عشق یعنی زن همدمی باشه برای مرد و مرد تکیهگاهی برای زن، به نظرم همه این معنیهاست، همه این زیباییهاست که قشنگش میکنه، که شیریناش میکنه.
- وقتی احساست دو طرفه باشه، آره، نه وقتی یه طرفه باشه.
دستهام رو توی هم گره دادم و نفسم رو بیرون دادم:
- وقتی احساس یک طرفه باشه، به نظرم باید فراموش بشه.
- نمیتونی، نمیتونی کسی که با تمام وجودت داری تو آتیشش میسوزی رو فراموش کنی.
با لبخند گفتم:
- حاضری از کسی که نفست شده بگذری تا بتونه راحت زندگی کنه؟
- حاضرم نفس نکشم تا نفس بکشه. نجوا کردم:
- پس میتونی فراموشش کنی، وقتی میدونی فراموش کردنش به نفعشه.
- رسیدیم.
و پشت بندش آهی کشید!
- آ،آ، اصلا متوجه گذر زمان نشدم. لحن شوخ طبعی به خودش گرفت:
- بله دیگه، داشتین صحبت میکردید.
لبخندی زدم، دستش رو دراز کرد و از توی داشبورد ماسک و کلاه گرد قهوهای رنگاش رو بیرون کشید. دستش رو دوباره دراز کرد، کتش رو برداشت و زودتر از من پیاده شد. خواستم در ماشین رو باز کنم که احسان خودش پیش قدم شد و در رو باز کرد. برای چندمین بار لبخند زدم:
- ممنونم. پیاده شدم. در ماشین رو بستم و شونه به شونه هم وارد فروشگاه شدیم. خلوت بود و به قول معروف پرنده پر نمیزد:
- شما بفرمایید. خریدتون رو انجام بدید من برم پیش رفیقم.
- باشه، ماشاالله همه جا رفیق دارید آقای علیخانی. خندید و کمی سرش رو خم کرد:
- اگر نداشته باشم که هیچ جا نمیتونم با خیال راحت برم.
خندید و به سمت قفسهها قدم برداشتم و شروع کردم به برداشتن چیزهایی که لازم داشتم، زیر لبی یه شعر میخوندم! اومدم از یه راهرو بپیچم تو راهرو بعدی که ناگهان سرم گیج رفت. عقب عقب رفتم و تکیه دادم به یکی از قفسهها، که یکی از وسایل داخلش افتاد روی زمین، تمام صورتم گر گرفته بود و تنم میلرزید. فکم شروع به لرزیدن کرد، دنیا دور سرم میچرخید. فقط دستهای لرزونم رو گرفتم جلوی صورتم، سیاهی هر لحظه نزدیکتر میشد. سرم رو چرخوندم و بلند با صدایی که نفهمیدم چی توش بود و کلمه ای که بازم نفهمیدم فامیلیاش بود یا نه صداش زدم. سر خوردم روی زمین و همونجا رها شدم، قطره اشکی چکید رو گونم که پوست داغم گر گرفت:
- یا ابولفضل، چی شده؟
کنارم نشست و دستش رو به قفسه تکیه داد.
- حالتون خوبه؟ ولی من از ترس به سکسکه افتاده بودم و نمیتونستم نفس بکشم، به سمت یخچال رفت و یه بطری آب برداشت. تار میدیدمش و نمیفهمیدم میخواد چه کاری انجام بده. با پاشیدن چند قطره آب به صورتم، تنم دوباره گر گرفت و به خودم اومدم. به نفس نفس زدن افتادم بودم زدم زیر گریه. احسان مقابلم نشست، پای چشمهاش خیس بود، این دیگه چش بود؟ یه شکلات گرفت طرفم و با صدای گرفته ای گفت:
- این رو بخورید، حالتون بهتر میشه.
شکلات رو با لرزش مشهودی توی دستهام گرفتم و گازی بهش زدم. به سختی قورتش دادم و تا حالت تهوعام هم از بین بره:
- بهترید؟ حالتون خوبه الان؟ چی شدی شما یهو؟
حتی تو این موقعیت هم از ادب دور نمیشد و جمع میبست. به زور دستم رو گرفتم به قفسه و بلند شدم که احسانم همراهم بلند شد:
- خوبم، خوبم، یک لحظه سرم گیج رفت.
- خیلی خوب، اشکال نداره، شما بفرمایید بشینید تو ماشین من بقیه خریدها رو انجام میدم. اصرار کردم:
- نه خودم برمیدارم. خم شدم کیفم رو بردارم که سرم گیج رفت:
- آیی!
- ای وای چی شد؟ خب میگم بفرمایید، داخل ماشین برید، شما ممانعت میکنید. تو دلم از اینکه نگرانم بود کیلوکیلو قند آب میشد، ولی از یک طرف هم میجنگیدم که به این فکر نکنم که خدایی نکرده احساسی بهم داشته باشه. دیگه مخالفت نکردم و با هم به طرف ماشین رفتیم. در سمت شاگرد رو باز کرد و من سریع سوار شدم، کیفم رو گذاشت روی پام و درو بست و ماشین رو دور زد و بخاری رو برام روشن کرد و رفت تا بقیه خریدها رو انجام بده. سرم رو تکیه دادم به پنجره، اشکهام راه گرفت روی صورتم. من واقعا دیگه نمیتونستم، خدایا من واقعا دیگه کم آوردم، دیگه نمیتونستم ادامه بدم، نمیفهمیدم دارم چی کار میکنم دیگه. با دیدن احسان که با چند تا نایلون به طرف ماشین میاومد اشکهام رو پاک کردم. خداروشکر که اینجایی، هم خودت، هم مادرت. در عقب رو باز کرد و نایلون ها رو گذاشت داخل و در رو بست. ماشین رو دور زد و سوار شد و حرکت کرد به طرف خونه مامان مریم. اواسط راه بودیم که برای پرت کردن حواسم رو به احسان کردم:
- میشه ضبط رو روشن کنید؟
- آره، فقط من حس کردم به سکوت احتیاج دارید واسه همین روشن نکردم. لبخندی زدم:
- ممنونم ولی اینطوری حواسم بیشتر پرت میشه.
- باشه، چشم
- بی بلا. با لبخندی روی لبش، ضبط رو روشن کرد و چند ترک رو عوض کرد و بعد آهنگ ملایمی گذاشت:
«صورت زیبای تو آرامش شب را بهم زد
لیلا بانو، لیلا بانو
مستی خندیدنت آرامش شب را بهم زد
لیلا بانو، لیلا بانو
شال دور گردنت برف زمستونها رو آب کرد
بیقراری شب رو لالایی چشم تو خواب کرد
لیلا بانو، لیلا بانو
درد و درمان منی آرامش جان منی
تو همان افسانه شیرین رویایی منی»
- چه قشنگ لیلا بانو جانتون رو توصیف میکنه! حتما این آهنگ رو به خاطر اون گوش میدید. لبخندی زد، مثل همیشه، مردونه و کوتاه:
- شاید! ولی لیلا بانوی من از اینکه یکی بخواد توصیفاش کنه جذابتر و سرتره.
- لابد عاشق یه فرشته شدید.
- از فرشته کم نداره. حس بدی که توی وجودم بود غیرقابل انکار بود، کمی هم حس حسودی در وجودم به قلیان افتاده بودم:
- این حس رو بهش گفتید؟
- یه احساس یک طرفه باید چال بشه، نه به زبون جاری بشه.
دیدم که قیافش مچاله شد و قطعا سخت بود صحبت درباره احساسی که میدونی یک طرفه است.
- آنقدر آدمها قبل من و شما غصه خوردن، لب پنجره سیگار کشیدن، عاشق و فارغ شدن، فحش دادن، آنقدر آدمها قبل من و شما بودن بردن و باختن، گذاشتن و رفتن، گم و گور شدن. آنقدر آدمها قبل من و شما به گذشته فکر کردن، حسرت خوردن، بغض کردن. حالا کجان؟ رها کن رفیق، رها کن بره! احسان با همون لبخند روی لبش با صدای آرومی نجوا کرد:
- رها شد. از همین الان رها شد.
خندیدم!
- خوبه!
- گفتید رفیق بهم؟
- بله با اجازتون، البته اگر قابل بدونید.
- چرا قابل ندونم رفیق؟
خندید و من بازم غرق این خنده زیباش شدم کمی ضبط رو بیشتر کرد و پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشرد.
*** همراهم پیاده شد و کمک کرد پلاستیکها رو ببرم داخل، مامان مریم بعد از کمی سفارش به گل پسرش رفت و منم مشماها رو دست گرفتم و به طرف در میرفتم که تو یه حرکت ناگهانی برگشتم:
- پس از این به بعد بگم آقا احسان؟ لبخندی زد:
- هر جور راحتید شهرزاد خانم.
چه زیبا کرد اسم رو با به زبون آوردنش:
- عصر بخیر!
- همچنین، خدانگهدار.
وارد خونه شدم و در رو بستم، قلبم بازم تو دهنم میزد و اذیتم میکرد. لپهام، آخ از این لپهام که جوشش خون رو توشون احساس میکردم. بیهوا و ناخواسته مشتی به سی*ن*هام زدم و یه قطره اشک چکید روی گونم:
- نه نه! نباید مهرش به دلت بشینه، نمیشه، نمیتونی، تو قسم خوردی، تو قول دادی دل نبندی. شهرزاد چند وقت دیگه عروسیتِ، چی میخوای بگی به آریا؟ میخوای چی بهش بگی؟ میخوای به همایون بعد از این بازی چی بگی؟ همایون اگه بفهمه دل دادم، قطعا نابودش میکنه، از احسان علیخانی حتی یک نقطه هم باقی نمیذاره. خدایا چرا؟ چرا مهرش به دلم افتاد؟ خدایا چرا داری اینطوری قلم سرنوشت رو میچرخونی؟ وارد خونه شدم، پالتوم رو در آوردم و انداختم روی دستم و پلاستیکها رو گذاشتم روی میز داخل آشپزخونه:
- چه خبر مامان جون؟
- سلامتی دخترم، خوش گذشت؟
- بله، جای شما خالی.
- خداروشکر، برو لباسهات رو عوض کن بیا، دور هم یه چایی بخوریم.
- چشم. وارد اتاقم شدم و پالتوم رو داخل ساک جا دادم، آبی به دست و صورتم زدم و پیش مامان مریم برگشتم... .
به طرف پلاستیکها رفت که سریع مقابلش ایستادم:
- شما بشینید، خودم میچینمشون.
- دختر تو که جای وسایل رو نمیدونی.
- شما بگید من سرجاشون میزارم.مامان باشهای گفت و نشست پشت میز چوبی داخل آشپزخونه. من هم پلاستیکها رو خالی کردم و بعد از اینکه وسایل رو دونهدونه ضد عفونی کردم، به دستور مامان توی کابینتها، یخچال و فریزر جاشون دادم. فردا تولد دختر برادرزاده احسان بود و من هم باید یه فکری به حال خودم میکردم، اصلا دوست نداشتم توی جمع خانوادگیشون حضور داشته باشم. واسه شام خوراک لوبیا گذاشتم و بعدم کنار مامان مریم که روی کاناپه نشسته بود، جانشین شدم و سرم رو روی شونهاش گذاشتم. دستهاش رو دورم حلقه کرد:
- باز که هوای دلت ابری شده جان دلم.
آهی کشیدم! بیشتر خودم رو بهش فشردم:
- مامان من چرا آنقدر سردرگمم؟
- تو چی سردرگمی شهرزاد قصه.ها؟
- تو احساسم.
- تو احساست به کی؟
شونهای بالا انداختم:
- به آریا.
- وا مگه چند وقت دیگه عروسیت نیست؟ پس تو چی سردرگمی؟
- میترسم.
- از چی؟
- از اینکه احساسم بهش اشتباه باشه، از اینکه اشتباه انتخاب کرده باشم. به اینکه حسم... مامان ادامه داد:
- از اینکه وابسته شده باشی نه عاشق؟
یک قطره اشک سرخورد روی گونههام:
- آره.
- شهرزاد منو نگاه کن.
از توی بغلش خارج شدم و خیره شدم به چشمهاش، مهربون نگاهم میکرد:
- اگه دلت براش تنگ میشه، اگه وقتی میبینیش قلبت بیقرار میشه و لپهات گل میندازه، کک و مکی، اگه مدام منتظری تا حالت رو بپرسه، اگه وقتی خوب نیستی دوست داری اولین کسی باشه که حالت رو میپرسه، بدون بد دل باختی، در غیر این صورت حست هر چیزی که هست عشق نیست.
ناخودآگاه فکرم رفت پیشش، در تمام مدتی که مامان مریم حرف میزد فقط چشمهای اون مقابلم بود:
- شهرزاد؟
- نه نه، نمیشه نه.
- چی نمیشه؟
یه قطره اشک چکید روی گونم:
- نه. دستهام رو روی صورتم گذاشتم:
- نه. و بعدش صدای هقهقم بلند شد زیر لبی گفتم:
- نه، نمیخوام، نمیشه، نباید این اتفاق بیافته. خودمو تو آغوش گرم مامان مریم پیدا کردم اما آنقدر متعجب بودم که به گریه کردنم ادامه دادم، مشتی به سی*ن*ه خودم زدم:
- نه نه، اون جاش اینجا نیست نه.
- هیس، آروم باش کک و مکی آروم باش، فدات بشم من، آب کردی خودت رو، نکن این کارها رو دخترم، نکن قربونت برم.
- مامان نمیخوام، نباید عاشقش میشدم.
- عاشق یکی دیگه شدی نه؟
جواب ندادم:
- دوست دارم داستان تو و آریا رو بدونم، چی شد که بدون عشق نامزد کردید؟
آهی کشیدم و همونجور که میون بغض چشمهام رو پاک میکردم، گفتم:
- نمیدونم، نمیدونم، فقط از روزی که چشم باز کردم اون کنارم بود، از روزی که راه رفتن رو یاد گرفتم، از روزی که به جهان اطرافم ادراک پیدا کردم گفتن قراره با این آدم ازدواج کنی، گفتن شما دوتا حق هم هستید، نه، تو حق داری دست ک.س دیگه جز اون رو بگیری نه اون حق داره. مامان دستش رو کشید زیر چشمهام:
- یعنی از همون اول نشونت کردن؟
- هه، واسه پسر عمویی که جای برادرم بود. مامان من رو تو آغوشش کشید:
- خوبه که قبل از اینکه ازدواج کنید این رو فهمیدی، شهرزاد نمیدونی در آغوش گرفتن کسی که هیچ احساسی بهش نداری چقدر دردناک، نمی دونی شهرزاد.
هقهقم شدت گرفت و دستهای مامان مریم تنگتر شد. بوسهای روی سرم نشوند و موهام رو به نوازش گرفت:
- فدات بشم گریه نکن، درست میشه.
- امیدوارم.
- زیبایی این احساسی که تو دلت میدونی چیه؟
- چیه؟
- اینه که هیچوقت دوباره تکرار نمیشه.
قشنگم. لبخندی زدم:
- چون آدم دیگهای رو دستش نمیآد.
مامان ریز خندید و تو بغلش فشردم، خودم رو کش دادم و سرم رو روی پاهاش گذاشتم و چشمهام رو روی هم گذاشتم. مشغول نوازش موهام شد:
- عشق رو با هر کسی تجربه نکن. عشق چیز قشنگیه، نذار ازش متنفر بشی. سالها تنها باش، اما روحت رو با کسی قسمت نکن که نمیفهمتت، اونقدر تنها بمون تا اون کسی که از درونت خبر داره، پیدات کنه. کسی رو پیدا کن که همیشه به شکل یه چیز نایاب نگات کنه، یه چیزی... شبیه به یه معجزه.
بوسهای روی سرم نشوند و من از خستگی به خواب رفتم، از ناتوانی، از درد، از غصه، از بیپناهی... .
*** ساعت مشکی رنگم رو دست کردم و شالم رو روی سرم فیکس کردم، کمی از عطر کاپتان بلک مردونهای که چند روز پیش گرفته بودم رو زدم و از اتاق خارج شدم. با اینکه دوست نداشتم تو تایمی که احسان تو این خونه است اینجا باشم ولی به مامان مریم قول دادم که تو تزئین خونه کمکش کنم. احسان داشت یکی دوتا از بادکنکها رو باد میکرد:
- اهم، سلام. بادکنک رو از خودش فاصله داد و سرش رو چرخوند:
- سلام. میبینم که حسابی برای اون کوچولو سنگ تمام گذاشتین.
- دارم سعی میکنم این چند ماه نبودنم رو جبران کنم. لبخندی زدم و روی مبل کناریش نشستم، دو، سه تا از بادکنکها رو برداشتم و مشغول باد کردنشون شدم:
- آقا احسان این رو این طرف بزنید.
- نه اینطرف بهتر میشه.
- اونطرف نمیچسبه.
- بدید من اون چسب رو شما.
با عصبانیت چسب رو کوبیدم کف دستش که خندید:
- خب ببینید این تیکه چسب رو این طوری میبرید بعد میزنید اینجا، اینجوری هم دیگه نمیترکه.
با تعجب خیره شده بودم به بادکنکی که به اون تیزی چسبونده بودش و جدی جدی هم نترکیده بود، کنارم دست به سی*ن*ه ایستاد:
- دیدید دیگه؟ هنر دست من...
اما قبل از اینکه ادامه بده بادکنک ترکید. جیغی کشیدم که نیمه تبدیل به خنده شد. برگشتم طرفش:
- چی میخواستید بگید؟ عاقل اندر سفیه نگام کرد:
- من نگفتم این رو اینجا نزنیم، میترکه؟ شما هی اصرار میکنید این طرف بزنم.
با دهنی باز نگاش کردم:
- من گفتم؟ من کی گفتم؟ من نگفتم این طرف بزنید که این لبه نترکوندش، نه من این رو نگفتم؟
- نه من یادم نمیآد این جمله من بود، اسکی ممنوع.
پوکر نگاش کردم:
- جرزنی ممنوع آقای علیخانی.
- ای بابا خب شما گفتید اه، تقصیر من چیه.
دستم رو گذاشتم روی سرم:
- آقا احسان بسه، خواهش میکنم. خندید:
- چی شد کم آوردید بانو؟
چه زیبا گفت بانو! از کنارش رد شدم و یکی دیگه از بادکنکها رو دستش دادم:
- لطفا این رو اینجا بزنید دیگه. نگاهم کرد و بعد خیلی سریع رو گرفت:
- باشه.
با لبخند شیطونی روی لبش ادامه داد:
- یعنی رو این ستونه نزنمش؟
برزخی نگاش کردم:
- آقا احسان میشه به جای اذیت کردن من به کارتون برسید؟ چرخی زد و همونطور که بادکنک رو میچسبوند گفت:
- اذیت نکردم که فقط یکم گفتم بگیم بخندیم.
- بیشتر شما گفتید که من دارم کارم رو میکنم. یه بادکنک دیگه دستش دادم. اون هم چسبوند:
- مثل اینکه شام امشب هم کار شما بوده.
- بله، البته که پای دست پخت مامان مریم نمیرسه که.
- نه ولی شما هم دست پخت خاص خودتون رو دارید.
- ممنونم.
- خواهش میکنم.
یه بادکنک دیگه رو به طرفش گرفتم، دستش رو دراز کرد طرف بادکنک و خواست بگیرتش که دست منم همراهش گرفت، گر گرفتم، سریع دستم رو کشیدم بیرون، خودشم فکر کنم اومد دستش رو برداره که بادکنک افتاد بینمون. جوشش خون رو توی صورتم احساس میکردم، قلبم عین گنجشک به قفسه سینم میکوبید، گرمای دستهاش رو روی پوست دستم احساس میکردم. نگاهی به احسان کردم، دستی به ریشش کشید و بدون اینکه چیزی بگه رو ازم گرفت و خم شد بادکنک بینمون رو برداشت و به کارش رسید. پا تند کردم طرف سرویس و مشت، مشت آب ریختم به صورتم. داغ کرده بودم و با هر مشت آبی که به صورتم می خورد، احساس میکردم آب سردی ریخته شده روی آتیش وجودم، از گرمای وجودم و سردی این آب روی پوستم نفسنفس میزدم، صورتم رو خشک کردم و نفس عمیقی کشیدم. آروم باش شهرزاد، اتفاق خوب پیش میآد دیگه، آروم باش. از سرویس خارج شدم، احسان هم اون بادکنکهای یاسی و سفید رو چسبونده بود و وسطشون بادکنک سن دو سالگی کیمیا رو چسبونده بو.د اون وسط، منظره قشنگی شده بود، الحق که خوش سلیقه بود! وارد آشپزخونه شدم، مامان دور کیکی که درست کرده بودم و خامه میزد:
- کمک نمیخواید؟
- تو که خودت همه کارها رو انجام دادی یه خامه زدن که کاری نداره دیگه.
لبخندی زدم:
- کاری نکردم که، سعی کردم فقط گوشهای از زحمتاتون رو جبران کنم.
- جبران شده است.
در یخچال رو باز کردم و یه لیوان آب برای خودم ریختم و سر کشیدم تا بلکه از این گر گرفتگی خلاص شم ولی اون سرما برای چند لحظه بود و بعدش دوباره گرمای اون احساس داغم کرد. هوفی کشیدم. شهرزاد، بسه دیگه، بسه. پارچ آب رو برگردوندم توی یخچال و نگاهی به غذا انداختم و بعد از آشپزخونه خارج شدم و وارد اتاق خواب شدم. دامنم رو با یه شلوار مشکی چسبون عوض کردم، پالتوی کالباسی که تا بالای زانوم بود رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم. اِهِمی کردم که سرش رو از گوشیاش گرفت و برگشت طرفم:
- دیگه الانهاست که مهموناتون برسن من باید برم. مامان مریم با عجله از آشپزخونه خارج شد:
- بودی حالا دخترم، واسه جشن میموندی.
- نه دیگه تو جمع خانوادگی شما من بیام چی کار؟ خانواده شما من رو نمیشناسن راحت نیستن با من. مامان مریم چند قدمی نزدیکتر شد:
- چی بگم والا؟ هر جور راحتی.
- کجا میخواید برید؟ برمیگردید خونتون؟
سرم رو انداختم پایین و همونطور که با انگشتهام بازی میکردم صدام رو ریز کردم:
- نه، نمیتونم برم خونه.
- خیلی خب پس بگید کجا میرید برسونمتون.
- راستش میرم یکم قدم میزنم بعدم میرم پیش دوستم، وسایلم اینجاست بعد برمیگردم میبرمشون. احسان سر تکون داد:
- پس هر کاری داشتید به مامان زنگ بزنید.
لبخند تلخی زدم:
- کار که نه، ولی واسه احوالپرسی حتماً زنگ میزنم. مامان به طرفم اومد و در آغوش گرفتم، صداش بغض داشت:
- کلی این مدت بهت عادت کردم، نامردی اگه نیای بهم سر بزنی.
لبخندی روی لبم نشست:
- گریه نکنیدا، چشم من شده هر هفته اینجام خوبه؟ گونم رو بوسید:
- منتظرتم، زود به زود بیا.
- چشم. از آغوش مامان دل کندم:
- تا جلوی در باهاتون میآم. سرم رو تکون دادم و با هم به جلوی در رفتیم:
- مامان کلی بهتون وابسته شده.
لبخند نرمی زدم:
- منم بهشون وابسته شدم، بعد از سالها طعم مادر داشتن رو چشیدم، آقا احسان قدر مادرتون رو بدونید، اون تو همه زندگیاش از جوونیش تا الان همه چیش رو فدا کرد که بچههاش آرامش داشته باشن، آنقدر تنهاش نذارید.
- شما دیگه چرا؟ شما که میدونید چقدر کار رو سرمون ریخته، ناسلامتی خودتون هنرمندید.
- میدونم، ولی خب یه وقتهایی باید برای عزیزهامون از کار بگذریم.
- بله درسته، چشم، از این به بعد تایم بیشتری کنارش میمونم، نصحیت بعدی مادربزرگ؟
خندیدم:
- ببین پسرم، شما دیگه تا جلوی در تشریف نیار، بنده خودم میتونم برم. لبخندی زد:
- بفرمائید پس، خدانگهدار شهرزاد خانم.
- خداحافظ.
و چرخی زدم و به طرف در حیاط رفتم، در رو باز کردم و قبل از اینکه ببندمش چرخیدم نگاهی به احسان انداختم لبخندی زدم و خونه رو ترک کردم. شروع کردم به قدم زدن، تمام شد، آرامشم تمام شد. پیش باجهی تلفن ایستادم، یه سکه انداختم داخلش و شماره آریا رو گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد:
- الو؟
صدام رو صاف کردم:
- سلام، شهرزادم.
- شهرزاد؟ کجایی؟ چرا هیچ خبری ازت نیست؟ چرا تلفنهات رو جواب نمیدی؟ میدونی چقدر نگرانت شدم؟
حرفش رو قطع کردم:
- آریا؟
- جانم؟
ته دلم خالی نشد، وجودم سرشار از هیجان نشد، جانم گفتنش شیفتهام نکرد:
- تعریف میکنم آریا، فعلا باید سر مأموریت برگردم.
- مأموریت؟
- رابطم با همایون شکرآبه. نالید:
- آخ، چی شد یهو؟
- تعریف میکنم، خونم نیستم نمیتونم تماسهات رو جواب بدم، بعداً همه چیز رو توضیح میدم.
- شهرزاد چرا...
ولی قبل از اینکه بقیه حرفهاش رو بشنوم، قطع کردم. نفس عمیقی کشیدم و به طرف خونه غنچه راه افتادم. سخت بود، برگشتن به این بازی سخت بود، خیلی سخت بود ولی من قول دادم که این بازی رو تا تهش برم. اینجا آخر خط بود. باید تمومش میکردم، باید این بازی لعنتی تمام میشد و من هم میرفتم جوری که انگار هیچ شهرزاد نامی توی زندگی احسان وجود نداشته. زیر لب گفتم:
- ولی اگه بتونم اینجوری ترکت کنم.
*** زنگ در رو به صدا درآوردم که بعد از چند ثانیه صدای غنچه رو شنیدم.
- بیا بالا.
وارد خونه شدم، به طرف آسانسور قدم برداشتم و سوار شدم و دکمه طبقه مورد نظرم رو فشردم. در باز شد و مرد قدبلندی توی چهارچوب در نمایان شد، با دیدن من، چند لحظه براندازم کرد که هر کی نمیدونست فکر میکرد با بدنی عریان مقابلش ایستادم. رو ازم گرفت و از واحد خارج شد، به طرف آسانسور رفت و سوار شد، چشمهام رو روی هم فشردم، تو که غنچه رو میشناسی شهرزاد چرا تعجب میکنی؟ وارد خونه شدم که صدای پسر کوچولوی چند ماهاش توی گوشم پیچید. این بچه هیچ شباهتی به غنچه نداشت ولی عجیب شبیه همایون بود، چشمهای سبز وحشیاش رو هر بار میدیدم چهره همایون برام نمایان میشد:
- سلام!
- علیک.
خمیازهای کشید و دکمه پیراهن مردونش رو باز کرد:
- ساعت خواب؟
- خواب نبودم، مشغول بودم.
از حرفش معدم بهم ریخت:
- حداقل این بچه رو بفرست مهد که این کثافت کاریهات رو نبینه.
- می بینه، خودش مگه میخواد یکی بهتر از اینها باشه، اون هم یکی مثل اون همایون عوضیه.
مظلومانه نگاهی به کیارشی که اینجوری نابود شده بود انداختم، سر و وضع نامرتبش نشون میداد که غنچه اصلا حواسش بهش نیست. به طرف بچهای که روی مبل وول میخورد و اشک میریخت و هیچک.س صداش رو نمیشنید رفتم و بغل گرفتمش:
- کوچولو گرسنهات نیست؟ صدای گریهاش شدت گرفت. بغض کردم، این بچه هم مثل من گیر یه مشت آدم مزخرف افتاده بود:
- پس بریم غذا بخوریم. غنچه داشت ناهار میخورد. چایی ساز رو روشن کردم تا آب جوش بیاد:
- میخوای بچت بمیره؟ پوزخندی زد:
- این حرومزاده نفس نکشه بهتره.
- مگه تو هم حلال، حروم سرت میشه؟ چشم غرهای رفت و سؤالم رو بی جواب گذاشت. پستونک کیارش رو پر کردم و چند باری تکونش دادم تا خوب مخلوط بشه و آروم در دهانش قرار دادم. با ولع، مشغول شد. بعد از اینکه به خواب رفت وارد اتاق خوابش شدم، لباسهاش رو براش عوض کردم و شونهای توی موهاش کشیدم روی پاهام نشستم و سرش رو به سی*ن*هام تکیه دادم. دستام رو دورش حلقه کردم:
- آستینهاش رو بالا رفت و کبودی روی دستش مشخص شد، چه طور متوجه این نشده بودم؟ قطره اشکی چکید روی گونهام. حتماً کار غنچه بود، نامرد حتی به مظلومیت بچهگانه اش هم رحم نمیکرد. من و این پسر بچه عجیب شبیه هم بودیم هر دومون رو سرنوشت بدجور به بازی گرفته بود:
- الهی بمیرم برات! سرش رو به سی*ن*هام فشردم. خمیازهای کشید و نق کوتاهی زد، یکم تو بغلم تابش دادم تا خوابش برد. خوابوندمش توی تختش و بوسه ای روی سرش نشوندم، پتوش رو روش کشیدم:
- کوچولو قول میدم از این مخمصه نجاتت بدم، تو یه همایون دیگه نمیشی. تو مثل اون نمیشی بهت قول میدم که نذارم انقدر تنها بشی. عروسکاش رو جابهجا کردم که صدای خشخش پلاستیک داد، با تعجب برش داشتم و تو دستم باهاش بازی کردم زیر گلوش دست دوزی شده بود، بین نخها رو باز کردم، با دیدن چیزی که داخلش بود، دستم رو مقابل دهنم گرفتم، وای خدای من این دیگه چیه:
- شهرزاد؟
سریع عروسک رو سرجاش گذاشتم:
- خوابید؟
با دستپاچگی گفتم:
- آ... آره... خسته... خستهاش بود:
- بهتر، تو خوبی؟
- بله.
- بریم یه قهوه بخوریم.
اجباراً باشهای گفتم و با هم از اتاق خارج شدیم. حال خوشی نداشتم، فقط میخواستم زودتر با بچهها صحبت کنم.
*** و باز هم این زندگی لعنتی شروع شد، بدون مامان مریم، بدون احسان علیخانی، بدون هیچ تکیهگاهی این بازی مزخرف دوباره از سر گرفته شد و من مجبور بودم بازم هر چی میگن گوش بدم. کلیدهام رو برداشتم و کیف جعبهای مشکی رنگم رو دست گرفتم و از واحدم خارج شدم که احسان رو درحال کلید انداختن پیدا کردم. بعد از این همه مدت دوباره دیدمش، تمام وجودم گر گرفت، هجوم اشک رو توی چشمهام حس میکردم سعی کردم عادی برخورد کنم:
- روز بخیر آقا احسان. لبخندی به روم زد:
- روز بخیر.
و بعد وارد خونهاش شد:
- با اجازتون، فعلا.
- فعلا. در بسته شد همونجور که به در خیره بودم لب زدم:
- دلتنگم حتی وقتی روبرومی. آهی کشیدم بس کن شهرزاد حق نداری دربارش فکر کنی، اشتباهه، نباید بهش فکر کنی. وارد آسانسور شدم دکمه پارکینگ رو فشردم، من داشتم با عشقم چیکار میکردم؟ چطور میتونستم این بلاها رو سرش بیارم؟ به طرف ماشین احسان رفتم کنار ماشیناش ایستادم و جی پی اس رو کشیدم بیرون و دستم رو بردم زیر ماشین و جی پی اس رو وصل کردم زیر ماشین و نصفه بلند شده بودم که احسان رو دیدم، خواستم بشینم ولی دیگه دیده بودم:
- سـ... سـ... سلام!
- هنوز اینجایید؟
- راستش... فقط... عرق روی پیشونیام رو پاک کردم:
- فقط... فقط اومده بودم یه وسیلهای رو از توی ماشین بردارم و بعد برم کمی پیاده روی کنم.
- آهان.
موندن رو جایز نمیدونستم چون خودم رو لو میدادم و بیچاره میشدم، خم شدم کیف رو از روی زمین برداشتم، قلبم کف پام میزد:
- خداحافظ! و قبل از اینکه جوابش رو بشنوم از اونجا رفتم.
دستهام از استرس یخ کرده بود. فقط جلوی خودم رو گرفته بودم که مقابل احسان گریهام نگیره، حالم رو نمیفهمیدم و این وسط وجدانم سوهان روحم سده بود. با اینکه خیلی از پارکینگ دور شده بودم، اما هنوزم از شدت استرس میدویدم. کاش میشد فکر و خیالهام رو همونجا پیش اون جی پی اس جا میذاشتم و بعد میرفتم. صدای سرزنشهای وجدانم توی ذهنم اکو شد: 《چی کار کردی شهرزاد؟ چه طوری تونستی؟》 با تمام وجودم سعی داشتم خفهاش کنم. میدونستم چیکار کردم میدونستم سرزنشهاش به طور وحشتناکی حقیقت داره، ولی دنبال توجیهی بودم که شاید دلم آروم شه. مجبور بودم میفهمی؟ مجبور بودم. من خودم یکی بدتر از اون هم که ناخواسته توی تله این دنیای وحشی افتاده. وجدانم زمزمه کرد.《تباه نشو شهزاد، دنیا بهت پیله کرده میدونم، به خاطر رهاشدن از دام دنیا نه کسی رو بیچاره کن نه خودت رو تباه کن آخر این داستان تنها کسی که نابود میشه فقط تویی. بترس از روزی که بفهمه.》از فکر اون روز تمام تنم میلرزید، خدا اون روز رو نیاره، سرم رو بلند کردم و به روبه روم خیره شدم. فکر اینکه بفهمه چیکار کردم دیوونم میکرد. اشکها کم کم روی صورتم خشک شدن و دیگه جونی برای گریه کردن نداشتم. بند کیفم رو توی مشتم فشردم و انگشتهام رو روی صورتم کشیدم تا گریه روش معلوم نباشه، البته که از چشمهای من، بعید نبود خیلی راحت گریهام رو لو بده. با قدمهای کوتاه که معلوم بود هیچ رغبتی برای طی کردن این مسیر طولانی تا خونه رو ندارن به سمت خیابون حرکت کردم. الان فقط به یک مکان خلوت احتیاج داشتم که یه قهوه برای خودم بریزم و برم اونجا بشینم تا برای چند دقیقهام که شده حواسم رو از این همه مصیبت پرت کنم. شاید هم یه دوش آب گرم میتونست حالم رو جا بیاره نمیدونم خلاصه به چیزی نیاز دارم که بتونه آرومم کنه. آهی کشیدم و ناخودآگاه زیر لب گفتم:
- مثل چشمهاش... .
*به سرعت سوار ماشینم شدم. استارت زدم و پام رو روی پدال گاز فشردم و به طرف خونه ایمان روندم. زنگ در رو به صدا در آوردم و بعد از چند ثانیه صدای شیبا پیچید توی گوشم:
- بفرمائید بالا.
در باز شد، وارد شدم و به طرف آسانسور رفتم و سوار شدم، دکمه مورد نظرم رو فشردم، در آسانسور باز نشده ایمان جلوم ظاهر شد:
- به به، چه عجب آقای مجری، بفرمائید، بفرمائید، حرف زیاد داریم باهم.
خوب میدونستم تا ماجرای اون شب که مامان مریم رو رسوند، نفهمه ول کن نیست ولی خوب میدونست تا نخوام حرف بزنم حرف نمیزنم:
- سلام آقای مجری دوم، حرف؟ زیاد حرف نداریما، حقوقت رو هم که گرفتی، حرف چی کشک چی؟ دستم رو کشوند و وارد خونه شدیم، شیبا مقابلمون با لبی خندون نمایان شد:
- سلام خوش اومدی.
لبخند ملیحی زدم:
- سلام، مچکرم. و به طرف مبل رفتم و نشستم. ایمان هم نشست کنارم و زل زد بهم:
- چیزی شده؟
- تعریف کن می شنوم.
- چی رو تعریف کنم دقیقاً؟
- به نظرت چی رو تعریف کنی؟
اخمی بین پیشونیام نشوندم:
- ول کن ایمان، به کار و زندگیت برس.
- دارم میرسم دیگه.
- کو؟
- دارم از تو حرف میکشم، کار و زندگی من اینه.
پلکی زدم و خیره نگاهش کردم:
- داداش کجا رفتی؟
یهو تو یه حرکت هجوم بردم طرفش که پرید عقب و جیغ بنفش کاملا دخترونهای کشید. پقی زدم زیر خنده. ولی ایمان گوشه مبل جمع شده بود و دستش رو گذاشته بود روی قلبش، در حالی که از خنده قرمز شده بودم بریده، بریده گفتم:
- چی شد؟ چرا گریختی؟
یهو از حالت ترس به حالت عصبانیت تغییر چهره داد و بلند گفت:
- عین مترسک ترسناک میآی تو سر و صورت آدم بعد میگی چته؟ گوریل با این سنش خجالت نمیکشه منو میترسونه.
همونجور که چاییام رو مزهمزه میکردم به خندیدم ادامه دادم:
- تو باید خجالت بکشی که میترسی.
- کی من؟ من که نترسیدم.
با تعجب نگاهش کردم:
- آهان، لابد من بودم که از ترس قالب تهی کرده بودم نه؟ قیافه حق به جانبی گرفت و توی صورتم اومد:
- عزیزم این واکنش بدنم بود، و گرنه ازت نترسیدم.
دستم رو فشردم روی صورتش و سرش رو به عقب هدایت کردم که نشست روی مبل و سرش رو کرد داخل گوشیش. منم لبخند دیگهای زدم و گفتم:
- گوریل ترسو. مشتی به بازوم کوبید و لب زد:
- هیس.
و دوباره مشغول موبایلش شد، منم دیگه ادامه ندادم و چاییام رو خوردم. هنوز تموم نشده بود که شیبا شیرینی آورد، یه ناپلئونی برداشتم و تشکری کردم. شیبا ظرف شیرینی رو گذاشت روی میز و دوباره به طرف آشپزخونه رفت. سرم رو خم کردم توی گوشی ایمان، طبق معمول داشت توی اینستاگرام میگشت. ابروم رو بالا دادم و با لحن جدی پرسیدم:
- چی کار میکنی؟ ایمان موبایلش رو خاموش کرد و روی پاش گذاشت. همون جور که بهم خیره شده بود گفت:
- میدونستی گوشی وسیله شخصیه؟
لبخند حق به جانبی زدم و گفتم:
- البته نه برای هر کسی، گوشی جنابعالی برای بنده از حلال هم حلال تره. ایمان سری از روی تاسف برام تکون و زمزمه کرد:
- واقعاً نمیدونم چی بگم.
با اعتراض گفتم:
- دروغ میگم؟ من که از همه چیز توی گوشیت خبر دارم از من قایم میکنی؟ بعدشم کجا میخوای بری اینستا گردی دیگه؟ ایمان با حیرت به سمتم چرخید:
- احسان تو کی گوشی منو دیدی؟ نکنه...
خم شدم و یکی زدم پس گردنش که اخش بلند شد:
- چته چرا میزنی؟
- آخه چرا حرف الکی میزنی برادر؟ مگه من رمز گوشیتو بلدم؟
- والا هیچی از تو بعید نیست. پس گردنی دوم رو هم حوالهاش کردن که ایمان با حرص دستش رو پشت گردنش کشید و از بین لبهاش غرید:
- خیلی بیشعوری.
میخواستم جوابش رو بدم که شیبا خانم با ظرف میوه از آشپزخونه بیرون اومد. سریع خودم رو جمع و جور کردم و با متانت گفتم:
- زحمت نکشید، منم زودتر میرم، فقط اومده بودم یه سر به ایمان بزنم. ایمان بلند شد و ظرف میوه رو ازش گرفت. شیبا خانم روی مبل نشست و گفت:
- نه چه زحمتی، اتفاقاً بلکه ایمان از بیکاری یکم کمتر اذیت کنه.
ایمان سینی رو روی میز گذاشت و قیافش رو مظلوم کرد، بهش خیره شدم و لبخند پیروزمندانهای روی لبهام نشوندم که زیر لب غرید:
- وقت زن گرفتن توهم می رسه دیگه، اونوقت حالت رو میپرسم.
با شیطنت ابرویی بالا انداختم که سری تکون داد و خم شد کنترل رو از روی میز عسلی برداشت. شیبا خانم اعتراض کرد:
- بسه ایمان از صبح چهل بار روشنش کردی به خدا، برنامه هاش عوض نمیشن.
ایمان کنترل رو سر جاش برگردوند و گفت:
- چه کنم خانم؟ ما مردها موقع بیکاری تنها همدممون تلویزیونه، حتی اگه هیچیام نداشته باشه، دروغ میگم احسان؟
همزمان که داشتم پرتقال پوست میگرفتم، گفتم:
- بله، کاملا دروغ میگی. ایمان با قیافه پوکر نگام کرد:
- وا.
- وا نداره که، بیخودی برق هم مصرف میکنی. ایمان که دیگه واقعا خورده توی برجَکش آهی کشید و خیلی راحت به پشتی مبل تکیه زد. آرنجام رو به پهلوش زدم که صدای اعتراضش بلند شد:
- چی کار میکنی بابا؟
- نشستی اینجا عین کوالا، پاشو یه حرکتی کن.
- تو به من گیر دادیها؟ چه حرکتی کنم مثلا؟
شیبا خانم از جاش بلند شد و در مقابل نگاه متعجب ایمان سینی لیوانهای خالی چای رو به سمت ایمان هل داد. چشمهای ایمان چهار تا شد:
- من ببرم؟
- پاشو به قول احسان یه حرکتی بزن دیگه، به این مبل چسبیدی.
ایمان نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
- هعی ایمان ستمکش.
دست خودم نبود، نیشی که تا بناگوش باز شده بود. سینی رو کنار سینک گذاشت و به طرف مبل قدم برداشت که پاش به گلهای کنار کاناپه گیر کرد و تلوتلو خوران توی بغل من افتاد:
- آروم بابا له شدم. ایمان نگاهی به گلها انداخت:
- نمیدونم اینها چرا روی زمین ریختن، از صبح تا حالا چهلبار گیر کردم بهشون.
شیبا خانم بلند شد و از روی زمین برشون داشت و گفت:
- نمیدونم گلدونشون کجا غیب شده، جا براشون پیدا نمیکنم.
نگاهی به گلها انداختم که یکدفعه مغزم جرقه زد، اینها همون گلها بودن:
- اِه ایمان، اینها همونهایی نیستن که اون شب موقع فوتبال گلدونشون رو... با سُقلمه ایمان ساکت شدم، ولی همون یه جمله کار خودش رو کرده بود. شیبا خانم دست به کمر به ایمان خیره شد و گفت:
- ایمان گلدونشون رو چی کار کردی؟
ایمان به دیوار خیره شد:
- هیچی بابا، شاید موقع خونه تکونی... پریدم وسط حرفش و گفتم:
- نه دیگه همون شب بود گفتی گلدون جهیزیهاش رو زدی خورد و خاکشیر کردی و بعدشم... صدای قاطع و جدی شیبا خانم جفتمون رو میخکوب کرد:
- ایمان؟
ایمان با چهرهای درهم لبش رو گزید:
- آخ احسان گند زدی، گند... ایمان دندونهاش رو بهم فشرد و رو به شیبا خانم گفت:
- جانم عزیزم؟
- ایمان راستش رو بگو.
ایمان به یک نقطه سقف خیره شد و گفت:
- راستش رو گفتم، بابا شاید مونده توی... دوباره پریدم وسط حرفش:
- نه بابا همون گلدون سفیده بود که طرح طلایی داشت روش، اون روز... ایمان کوسن رو توی صورتم کوبید:
- دو دقیقه تو حرف نزن.
شیبا خانم بلندتر از ایمان گفت:
- گلدون جهیزیه منو شکستی؟
ایمان کوسن رو مقابل صورتش گرفت و در حالی که هیچ راه فراری نداشت بلاخره اعتراف کرد:
- خب آره.
شیبا خانم نفسش رو محکم بیرون داد. با همون اندک شناختی که از خانمها داشتم میتونستم حدس بزنم این آرامش قبل از طوفانه. چشمهاش رو روی هم فشار داد و غرید:
- ایمان؟
ایمان در حالی که توی مبل فرو رفته بود، گفت:
- ببخشید خب.
- باید به من میگفتی.
- خب ترسیدم.
واقعا نمیدونستم این حجم از کرمریزی از کجا نشأت گرفته؟ خود به خود نیشام تا بناگوش باز میشد. ولی خیلی صحنه جالبی بود، زمانی که ایمان مثل برف داشت آب میشد و داخل مبل فرو میرفت. حقت بود برادر من، آخه کی گفته بود موقع گل زدن پاشی دور قهرمانی بزنی که آخرش گلدون زنت رو به فنا بدی:
- اووف، ایمان از دست تو.
- خب، ببخشید دیگه.
- وای چه خوب گلدونم سالم شد!
خندیدم:
- ببخشیدش دیگه، میخره جبران میکنه.
- چی چی رو میخره؟ پولم کجا بود؟ تو که حقوق نمیدی.
یه تای ابروم رو بالا دادم:
- همین ماه پیش، حقوق شیش ماهت رو تسویه کردم و پیشاپیش حقوق دوماه دیگهات رو هم تو حسابت ریختم. چه کردی با این همه پول تو یه ماه؟ هووفی کشید و رو به شیبا کرد:
- باشه فردا میریم یه گلدون جدید میخریم.
- آفرین.
- شما ساکت.
شیبا خانم لبخندی زد و گفت:
- نمیخواد.
و به طرف آشپزخونه رفت:
- میز رو میچینم، بفرمایید شام.
از اونجایی که خیلی گرسنه بودم تعارف نکردم و قبول کردم. از جا بلند شدم به طرف راهرو حرکت کردم، داشتم وارد سرویس میشدم تا دستهام رو بشورم که یه تابلوی نقاشی نظرم رو جلب کرد. یه تابلوی نقاشی بزرگ که طرح یه مرد و زن که باله میرقصیدن رو به تصویر کشیده بود. خیلی ماهرانه و دقیق بود و بسیار جسورانه کشیده شده بود. نقاش حتی بخش کوچکی از تصویرش رو هم خالی نذاشته بود و احساس داشت، انگار که تابلو جون داشته و واقعی به نظر میرسید. سرشار از عشق و آرامش بود و به ظاهر دور از هر نفرتی طراحی شده بود. نزدیک شدم بلکه تو گوشه و کنار تابلو اسم نقاشش رو ببینم. بعد از کلی کلنجار رفتن با تابلو، اسم نقاش نظرم رو جلب کرد. انتظار نداشتم مال اون باشه ولی یه همچین شاهکاری قطعا از دستهای شهرزادم بر میاومد. یهو چشمهام از حدقه زد بیرون. چی گفتم الان؟ گفتم شهرزادم؟ نه، نه احسان به خودت بیا. اون مال تو نیست، خیلی وقته که یکی دیگه میم مالکیت گذاشته آخر اسمش و تو خوب میدونی که سهم تو نبوده، نمیشه و نخواهد شد. دست از این احساس اشتباه بردار و بیشتر از این ادامهاش نده، این حس مزخرف عاشقی یک طرفه رو. لبهام رو تر کردم:
- و جهان استوار نمیماند مگر با سری خمیده بر روی شانههای کسی که دوستش داری. با تعجب به طرف ایمان برگشتم. نزدیکم شد و رو به تابلو ادامه داد:
- وقتی داشتم تابلو رو ازش میخریدم این شعر رو گفت، و گفت که نقاشی خیلی با ارزشیه، مراقب احساس این تصویر باش. من هیچوقت نفهمیدم احساسی تو این تصویر هست یا نه، ولی شیبا میگه هست تو نمیفهمی.
- خب هست، جنابعالی نمیبینی. برزخی نگاهم کرد. با تحکم گفت:
- نه دقیقاً تو این تصویر، به جز اینکه دو نفر دارن میرقصن چه چیز دیگهای هست؟
خندیدم و لب زدم:
- خودت فکر کن میفهمی. و قبل از اینکه جوابم رو بده داخل پذیرایی برگشتم. با فکری که دوباره به سمت شهرزاد کشیده شده بود، تنها چیزی که میخواستم خونه خودم، یه لیوان چای و دفتری که این روزها عجیب همراهم شده بود، بودند. وارد آشپزخونه شدم:
- بفرمایید شام.
- نه، راستش فقط خواستم عذر خواهی کنم، یه کار ضروری پیش اومده باید برم.
- ای وای، انشاالله که خیره.
- خیره شیبا، با اجازت.
- به سلامت، خدانگهدار.
ازش خداحافظی کردم و از آشپزخونه خارج شدم که ایمان مقابلم نمایان شد:
- دارم میآم، بریم شام.
- کی منتظره تو آخه؟ نمیمونم واسه شام، نوش جونتون.
- وا چرا؟ قرمه سبزیها.
لبخندی زدم:
- نوش جونتون، میل ندارم، میخوام برم، شب بخیر.
- اوکی، برو به سلامت، شب بخیر.
از ایمان هم خداحافظی کردم و خونهاش رو ترک کردم. وارد آسانسور شدم و دکمه پارکینگ رو فشردم، دستهام رو فرو بردم داخل جیبهام و به دیوار شیشهای آسانسور تکیه دادم، سرم رو بالا گرفتم و پلکهام رو روی هم فشردم. اون روز بین شلوغی خونه مامان مریم و توی مراسم تولد، من فقط اون لحظه، اون چند ثانیه لعنتی رو یادم بود، لمس دستهای ظریفاش. آخ خدای من! گناه! گناه فکر کردن بهت، گناه شهرزاد، نوشتن از تو اشتباه، شاعر شدن از عشقت غدغن، من همه اینها رو میدونم و نمیتونم جلوی این احساس رو بگیرم. مثل آدمی که میدونه داره میره تو چاه، میدونه ته این چاه سیاهی مطلق، ولی طناب از دستهاش در رفته و مستقیم به ته چاه سقوط کرده و به بالا هم نمیتونه صعود کنه. با متوقف شدن آسانسور به افکارم پایان دادم. چشمهام رو باز کردم و از توی آینه نگاهی به رگههای قرمز داخلشون انداختم، کپم رو پایینتر کشیدم و ماسکم رو بالاتر بردم. آهی کشیدم و با سری پایین از آسانسور خارج شدم، قبل از اینکه دیده و شناسایی بشم به طرف ماشینم دویدم و سوار شدم، نفسی از سر آسودگی کشیدم. کپ و ماسکم رو انداختم روی صندلی شاگرد و استارت زدم. عقبگرد کردم و از پارکینگ خارج شدم، برف آب شده بود و بارونهای آخر زمستون شروع شده بود و روز به روز به شروع سال جدید نزدیک میشدیم، اولین سالی که من دو نفر بودم، من و قلبم و ضربانی که با حال خوب شهرزاد نرمال بود و با حال بدش بالا میرفت و بیقراری میکرد.
*** پالتوم رو روی مبل رها کردم، پیراهنام رو از تنم بیرون کشیدم و کنار پالتوم انداختم. با اینکه چند سالی بود که دیگه به این زندگی آشفته و بیبرنامه عادت نداشتم ولی این مدت حتی حوصله نفس کشیدنم نداشتم، در واقع نفسی برای کشیدن نداشتم. نفس من کنارم نبود، شهرزاد من برای یکی دیگه هزار و یک شب میخوند، جانم گفتنش، دل یکی دیگه رو میلرزوند، واسه یکی دیگه دلبری میکرد و نمیدید که من توی هر لحظه نبودنش جون میدم. سر بالا اوردم و به پرتره خودم که بالای تخت وصل شده بود خیره شدم، تلخخندی روی لبم نشست و به قول قباد سریال: «هزار و یک شب که نه، ای کاش یک شب شهرزاد قصه های من بودی!»
چشم از قاب عکس گرفتم و چشمهام رو روی هم فشردم. قلبم تیر عمیقی کشید، اخمی بین ابروهام نشوندم و روی لبه تخت نشستم. دیگه داشتم از این حجم از دلواپسی و دلتنگی دیوونه میشدم. 《آخ شهرزاد، آخ از اون چشمهات که به اینجا من رو رسوندن، آخ از اون چشمهای آهوییات که قلبم رو اینطور بیقرار کرده!》 دستهام مشت و کبود شده بودن و کف دستم نبض میزد.《 احسان اشتباهه، اون دختر نامزد داره، خودتم خوب میدونی این عشق یک طرفه به جایی بند نیست. لطفا تمومش کن، اون مال تو نیست.》 با دوتا انگشتهام چشمهام رو مالیدم. 《آره مال من نیست، نه جسمش و نه روحش ولی احساسش که هست، خودش نیست خیال چشمهاش که هست، خودش نیست دردش که هست. لعنتی دردش، آخ این درد از هر زخمی بیشتر میسوزه. خدایا خودت کمکم کن، خودت آرامشم شو، آروم و قرارم نیست، تو آروم و قرارم باش.》 دفتر روی عسلی کنار تخت رو به طرف خودم کشیدم و خودکار مشکی رنگ وسطش رو بیرون کشیدم و دفتر رو باز کردم. نگاهی بهش انداختم. این دومین دفتری بود که تو این دوماه پر کرده بودم. 《آخ شهرزاد ببین شاعرم کردی، ببین به خاطرت قلم دست گرفتم. پس کجایی؟ کجایی ببینی چقدر محتاجتام؟》 دفتر رو گذاشتم روی پاهام، قلم رو دست گرفتم و مثل همیشه با به نام خدای چشمهایش شروع کردم و بعد کلمات عین یه طوفان بزرگ به سمت مغزم یورش آوردن. چشمهام رو بستم و قلم رو به حرکت در آوردم و بعد از چند ثانیه چشم باز کردم و همراه متن خوندم: 《از چی بنویسم؟ از عسلی چشمهاش؟ از اون فرفریهاش؟ جان دلم گفتنهاش؟ مینویسم از فاصلهها، از مرزهای بینمون، میخوام پناهنده بشم تو یقهی پیراهناش، مینویسم از غرق شدنم، غرق شدم توی عشقاش، توی خیالاش. میشه از چال لپهاش بنویسم که چشمهام قفلش میشه؟ مینویسم از روی ماهاش؛ اصلا باید ماه خودش رو کنار بکشه وقتی یه ماه دیگه تو آسمونم دارم! خدا یکی، ماه منم یکی! ولی ماه من مدتهاست آسمون شب ظلماتم رو روشن نمیکنه.》دماغم رو بالا کشیدم و چشمهام رو روی هم فشردم. این بغض لعنتی نباید بشکنه. دفتر رو محکم کوبیدم به هم و پرتش کردم روی تخت. لعنت به این زندگی که یک بار روی خوشش رو به ما نشون نداده. قبل از اینکه این بغض لعنتی بترکه و رسوام کنه، وارد حمام شدم و آب سرد رو باز کردم و خودم را زیر آب سرد گرفتم. تنم داغ بود و با برخورد قطرات محکم و پیدرپی آب سرد با تنم همه وجودم گر گرفت، ته دلم یهویی خالی شدی، نفس عمیقی کشیدم و سردی آب رو کمتر کردم.
*** حوله رو به پایین تنم بستم و از حمام خارج شدم و مقابل آینه نشستم، سشوار رو روشن کردم و شروع به خشک کردن موهام کردم. دستی توی موهای خرماییم کشیدم و هوای داغ سشوار رو از بینشون رد کردم. سشوار رو خاموش کردم و انداختمش روی میز، کشو رو کشیدم بیرون و یک تیشرت سفید رنگ از توی کشو بیرون کشیدم و توی یک حرکت پوشیدمش. کشو رو بستم و اومدم از پشت میز بلند بشم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. نگاهی به صفحهاش انداختم، بهبه، حاج خانوم بود. گوشی رو وصل کردم و موبایل به گوشم چسبوندم:
- سلام پسر بیمعرفتِ من.
- سلام حاج خانوم ببخشید تو رو خدا درگیر بودم.
- ببینم درگیر چی بودی تو که ضبط نداری استراحت هم هستی...
بینمون سکوت مطلق شد. نمیدونی مادرم، نمیدونی قلب و عقلت درگیر باش یعنی چی:
- پس دلت درگیر بوده.
لبخندی زدم. حتی از پشت گوشی هم حالم رو میفهمید:
- نمیخوای حرف بزنی؟
+ چی بگم؟
- از این دل گرفتارت بگو.
+ در تلاش برای سرکوب کردنشام.
- فردا پاشو بیا اینجا یکم گپ بزنیم.
+ چی بگیم؟
- درد و دلهای مادر پسری، فردا منتظرتم.
- چشم، میرسم در خدمتتون حاجخانوم.
- شبت بخیر گل پسرم.
- شب شما هم بخیر گل مریم جانم.
- پُررو نشو دیگه، خدانگهدارت.
- یاعلی. قطع کردم و گوشی رو انداختم روی میز، نگاهی به ساعت انداختم، چه عدد جذابی! یعنی تو هم به فکر منی شهرزاد خانم؟ اینطوری فکر نمیکنم، ولی امیدوارم اگر چشمت به این ساعت خورد اونی که دلت میخواد به فکرت باشه. چشم از ساعت گرفتم و وارد آشپزخونه شدم. قرص مسکن رو انداختم بالا و به طرف اتاقم رفتم و پتو رو کنار زدم و زیر پتو دراز کشیدم. ساعدم رو گذاشتم روی پیشونیم و به سقف زل زدم. با نقش بستن صورت کک مکیش توی آسمون خیالم، ضرب آهنگ قلبم بالا رفت و دستهام مشت شد. نمیتونستم چشم از سقف بردارم چون دل کندن از اون چشمهایی که توی قلبم حک شده بودن، کار من نبود. دوباره اون سردرد مزخرف داشت شروع میشد، توی جام غلتی زدم و چشمهام رو روی هم فشردم. فردا باید استدیو رو باز میکردم. دوباره زندگی من از سر گرفته می شد، منم باید زندگی میکردم، بس بود، بس بود هرچی به شهرزاد و این احساس ناکام توی قلبم فکر کرده بودم بس بود دیگه. کم کم چشمهام سنگین شد و به خواب رفتم... .
*** با صدای زنگ موبایلم به سختی چشمهام رو باز کردم. اولش تار میدیم و نور ضعیفی به چشمهام میخورد و اجازه نمیداد چشم باز کنم تا این که چشمهام به نور عادت کرد:
- اهه. دستم رو چند بار محکم کوبیدم روی گوشی تا صدا قطع بشه. توی جام نشستم و پتو رو کنار زدم که کل هیکلم یخ زد، وسط این سرما نکنه شومینه خاموش شده؟ با تنی که از سرما قندیل بسته بود و لبی لرزون به طرف شومینه حرکت کردم. کمی باهاش ور رفتم که بلاخره روشن شد. به اجبار روی پاهام ایستادم سرم سنگین بود و تلوتلو می خوردم. مُصرانه قدمهام رو محکم کردم و به طرف سرویس راه افتادم. وارد شدم و آب سرد به صورتم پاشیدم که رگهای صورتم منقبض شدن. مسواک رو برداشتم و خمیر دندون رو کشیدم روش و دندونهام رو براش کردم بد دهنم رو قرقره کردم. با لبخندی سی و دوتا تا دندونم رو توی آیینه چک کردم و از سرویس خارج شدنم. به طرف آشپزخونه رفتم، آب جوش رو گذاشتم روی گاز و صبحانه مفصلی برای خودم چیدم. نشستم پشت میز لیوان چای برای خودم ریختم و شیرینش کردم، لقمه نون پنیری برای خودم پیچوندم و نزدیکه دهنم بردم ولی با فکرش همه تصمیمات اون روزم درهم شکست. و دوباره فکرش و فکرش و فکرش و این قافله بازم تکرار شد. من باز با فکرش بیدار شدم من باز با فکرش پشت میز صبحانه نشستم و باز هم با فکرش، شب سر روی بالشت میزارم. مثل هر شب، مثل هر روز، مثل هر دقیقه، مثل هر ثانیه از نفس هام که بدون اون میگذره. آهی کشیدم! بس کن احسان روز اول کاری انرژی منفیها را دور بنداز، تو انرژی ندی کی بده؟ زود جمع کن این مسخرهبازی ها رو. گازی از لقمهام زدم و چایی رو سر کشیدم. همونجور که لقمه رو گاز میگرفتم از پشت میز بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. شال گردن خاکستری مایل به سفیدم رو هم انداختم دور گردنم و موبایل و کیف پولم رو انداختم توی جیبم، و به طرف جاکفشی رفتم. کپم رو گذاشتم روی سرم و از خونه خارج شدم و به طرف آسانسور رفتم، دکمه آسانسور رو فشار رو فشردم و منتظر شدم به آخرین طبقه برج برسه. وارد آسانسور شدم و فضای کسلبار آسانسور تا پارکینگ رو تحمل کردم. از آسانسور خارج شدم، با قدمهای محکم به طرف ماشینم رفتم و پشت رل نشستم. استارت زدم و فرمون رو چرخوندم و از پارکینگ خارج شدم و به طرف عصرجدید حرکت کردم. چندی بعد ماشین رو پارک کردم نگاهی به ورودی استودیوی عصرجدید انداختم. دوباره شروع شد و برای اولین بار رمقی برای شروع کار نداشتم، پیاده شدم و کلید رو انداختم توی در و وارد شدم به طرف استودیو راه افتادم.
*** لیوان چای که ایمان گرفته بود جلوم رو، برداشتم و بیشتر توی لپ تاپ و اسامی فرو رفتم. متقاضیها برای مربی شدن رو وارسی کردم. هیچ کدومشون اونقدری که باید، مفید نبودن. لپ تاپ رو بستم یه نصف بیسکویت انداختم توی دهنم و پشت بندش چای لبسوزی رو نوشجان کردم. از پشت میز بلند شدم و دستم رو انداختم دور شونههام. ایمان به سمتم اومد:
- داری میری؟
ساعت رو نگاه کردم:
- آره دیگه، حاج خانم میگه دیر کردم.
- برو به سلامت
- خدانگهدار داداش. از اتاق خارج شدم و بعد از خداحافظی با بقیه به طرف ماشین رفتم و حرکت کردم به سمت خونه حاج خانم. ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدم زنگ رو به صدا در آوردم. بعد از چند دقیقه وارد شدم. در رو بستم. نصفه برگشته بودم که، موجوده کوچولوی خودش رو پرت کرد تو آغوشم و بوس محکم روی گونم نشوند. کیمیا رو بیشتر به خودم فشردم:
- عمو؟
خندیدم:
- جانم؟
- تفلدم مبالک!
- تولدتون که گذشته بانو. سرش رو گرفت بالا:
- نه من امروز هم تفلدمه.
خندیدم:
- باشه، داخل بریم؟ با خنده، سرش رو تکون داد با هم به طرف ورودی رفتیم وارد خونه شدیم و چاق سلامتی به راه افتاد. کیمیا که از بغلم دل نمیکند رو به اجبار سپردم به مادرش به طرف آشپزخونه رفتم و وارد شدم:
- بهبه، ببین حاج خانوم چه کرده. مامان لبخندی زد:
- یکم دیگه حاضر میشه، سفره رو میچینم.
- دست شما درد نکنه. به طرف یخچال رفتم و محتوای داخلش رو مورد وارسی قراردادم، آخ ژله! یاد ایمان افتادم، با خنده ژله رو از یخچال بیرون کشیدم:
- به چی میخندی؟
- به ژله.
- مگه ژله خنده داره؟
- اگه یاد ایمان جِلی بیافتی بله. مامان تک خندهای کرد و زیر لب دیوانهای نثارم کرد. مشغول پخت و پزش شد. کاسه رو پر کردم و ظرف رو توی یخچال برگردوندم. برگشتم پشت میز نشستم و مشغول خوردن ژله توتفرنگی توی کاسه شدم. الحق که فوقالعاده بود! مامان نیم نگاهی به من انداخت و دوباره چشم دوخت به قابلمه خورشت قرمه سبزی:
- خب؟ چه خبر از احوال دلت؟
ژله پرید توی گلوم، برای چند دقیقه نفسم رفت و شروع کردم به سرفه کردن، دستم رو مشت کردم کوبیدم به سی*ن*هام تا بلکه نفسم برگرده:
- یا خدا!
چند ضربه به کمرم زد و یک لیوان آب به طرفم گرفت. سریع آب رو از دستش گرفتم و سرکشیدم، لیوان رو گذاشتم روی میز و چشمهام رو باز و بسته کردم:
- چی شد یهو؟
- ژله پرید تو گلوم.
- پس دلت حسابی پره.
نالیدم:
- مامان؟
- دروغ میگم؟
اخمی کردم و صدام رو ریز کردم:
- نه. سرش رو تکون داد:
- پس دل نکندی؟
- چطوری دل بکنم؟ لبخندی زد:
- نمیتونی دل بکنی، اگه میتونستی اون موقعها که هنوز پایههای احساست لق میزد، میزدی زیر همه چیز و فراموش میکردی این احساس رو، الان دیره برای دل کندن، نمیتونی دل بکنی چون عاشقشی. هیچ عاشقی از معشوقش دل نمیکنه.
لبخندی زدم و خیره موندم به حرفهای جذاب مامان مریم. خندید نزدیکم شد و بوسهای روی پیشونیم نشوند:
- دیروز باهاش حرف زدم.
چشمهام رو درشت کردم:
- دیدیش؟
- نه عقلِ کُل، بهشزنگ زدم.
کمی فکر کردم:
- مگه شمارش رو دارید؟
- یادت نیست؟ بعد از اون شب شمارش رو گرفتم که مشکلی پیش اومد ببینمش.
اون شب لعنتی، ای کاش هیچ وقت نمیاومد:
- آهان، بله یادم اومد. چطور بود؟
- خوب بود.
- آهان، من میرم لباسهام رو عوض کنم.
- برو پسرم.
از پشت میز بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم و یه دست لباسی که توی خونهی مامان داشتم رو عوض کردم. میخواستم از اتاق برم بیرون که چشمم خورد به گوشی مامان مریم، دستم داشت به طرفش میرفت که دستهام رو مشت کردم و ابروهام رو روی هم کشیدم:
- نه نکن احسان، اشتباهه، اشتباهه! یه پام نزدیک در بود و یه پام توی اتاق، هوفی کشیدم چشمهام رو چرخوندم و برگشتم طرف گوشی، گوشی رو روشن کردم و توی شمارهها دنبال فرد مورد نظرم گشتم. قلبم توی دهنم میکوبید، دستهام عرق کرده بود. دست خودم نبود، اسمش که میاومد یادش که میاومد، تنم می لرزید و قلبم به لرزه میافتاد. بلاخره رسیدم به شمارش و اسم خوش آهنگش دوباره توی ذهنم تکرار کردم. چند دقیقهای به صفحه گوشی خیره موندم، کارم اصلا درست نبود، ولی مگه چه اشکالی داشت که نگهاش دارم؟ با این فکر موبایلم رو از توی جیبم کشیدم بیرون و خیلی سریع شماره رو نوشتم و خیره شدم به جایِ خالیِ اسمش. نمیشد با اسم خودش سیوش کنم که. بعد از کمی تفکر لبخند محوی روی لبم نشست و دستهام ناخودآگاه «حس خوبم» سیوش کردنم. با لبخند ملیحی خیره شدم به اسمش، چه باشی چه نباشی، چه خوب باشی چه بد باشی، هر جور که باشی حال من رو خوب می کنی شهرزاد قصه گوی من!
احسان بیا سر سفره، شام کشیدم.
با صدای مامان افکار مغشوشام رو به هم ریختم. گوشیم رو انداختم توی جیبم و با سرعت از اتاق خارج شدم... .
*با بیحالی نگاهی به تصویر بیرمق توی آینه انداختم. از صبور بودن خسته شده بودم، وقتش بود که کار رو یکسره کنم، چشمهام رو بستم و نفس عمیق کشیدم دستهام رو دو طرف میز آرایشام گذاشتم و کمرم رو صاف کردم، سشوار رو روشن کردم و موهای فرم رو خشک کردم و بافتمشون. کمی ضدآفتاب به پوستم زدم و رژ لب کمرنگی روی لبهام کشیدم و بعد از سر کردن روسری مشکیم، کلاه و دستکش سفیدم رو گذاشتم توی کیف چرم مشکیم و از خونه خارج شدم. وارد آسانسور شدم و دکمه پارکینگ رو فشردم که همون موقع صدای اینستاگرامم بلند شد. گوشیم رو باز کردم، صفحه رو کشیدم پایین با دیدن اسمش قلبم هوری ریخت پایین، پست گذاشته بود. ضربان قلبم بالا رفت و نفسهای داغم، داغتر شد. دستهام عرق کردن و شروع کردن به لرزیدن. پام رو کوبیدم روی زمین و چشمهام رو باز و بسته کردم، انگشت شصتم رو فشردم روی نوتیفیکشن اینستاگرام و پوستش رو باز کردم. با دیدن عکس، اشک توی چشهام جمع شد. لبخندش روزم رو عوض کرد، رنگ چشهاش قلبم رو بیقرارتر میکرد و فرم ایستادنش، آخ از این طرز ایستادنش! از صفحه خارج شدم. 《چی میگی شهرزاد؟ بس کن، بسه شهرزاد. کافیه دختر جون.》 نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به صفحه دیجیتالی آسانسور انداختم، یه طبقه دیگه مونده بود، کلافه به جون روسریم افتادم. در آسانسور باز شد و پیاده شدم. به طرف دویست و هفتم رفتم و فرمون رو بهطرف بام تهران چرخوندم.
*** با دیدن آریا که روی نیمکت نشسته بود و خیره شده بود به تهران شلوغ. نفس عمیقی کشیدم و به طرفش حرکت کردم. کار اشتباهی که نمیخواستم انجام بدم، حقیقت بود، به نفعش بود. کنارش نشستم:
- سلام!
- اِه، سلام عزیزم.
چشمهام رو بستم:
- اینجوری صدام نکن. آریا اخمی بین پیشونیاش نشوند:
- چی شده؟ چرا دلخوری؟
سرم رو تکون دادم و لبهام رو خیس کردم:
- دلخور نیستم فقط...
- فقط چی؟
درحالی که به جمعیت مقابلم خیره شده بودم، گفتم:
- باید حرف بزنیم.سرش رو طرفم چرخوند:
- گوشم باهاتِ.
- ببین آریا من و تو خیلی وقته که باهمایم و باهم بزرگ شدیم.
- خب؟
- من و تو حتی از بچگی نشون شده هم بودیم، ولی این نشون شدن از سر عشق و علاقه بود آریا؟ اصلاً، اصلاً دوتا بچه هشت، نه ساله از عشق و عاشقی چی میفهمن؟ آریا با تعجب لب زد:
- منظورت چیه؟
چشمهام رو روی هم فشردم و نفس عمیقی کشیدم. قلبم از شدت ناراحتی محکم به سی*ن*هام میکوبید، باید دلش رو میشکوندم تا بتونم از دست خودم خلاصش کنم، تا بتونم از یه عمر عذاب کشیدن نجاتش بدم:
- شهرزاد باتوام.
باد سردی که میوزید، ماهیچههای صورتم رو منقبض کرده و شرط میبستم مثل همیشه نوک بینیم از شدت سرما سرخ شده. چشمهام رو باز کردم و همزمان که با حلقه داخل انگشتم ور میرفتم، از انگشتم خارجش کردم. چرخیدم سمت آریا و دستش رو توی دستهام گرفتم:
- تو حامیِ منی، تو دوست منی، پسر عموی بازیگوش منی، همیشه و همیشه هم بهترین رفیقم باقی میمونی، برادرم باقی میمونی ولی... آب دهنم رو قورت دادم و حلقهم رو گذاستم توی دستش:
- اما هیچوقت نمیتونی همسرم باشی. تقصیر تو نیست ها، تو آدم خیلی خوبی هستی، خیلیها به جایگاه من توی قلب تو غبطه میخورن. مشکل از منِ که نتونستم دوست داشته باشم، نتونستم عاشقت باشم و دلم نمیخواد عذابت بدم، دلم نمیخواد با سالها کنارت بودن بدون عشق و داشتن یه احساس یک طرفه زجرت بدم، پس میخوام راهمون از هم جدا شه. آریا نگاهی بهم انداخت و قطره اشکی از کنار چشمهاش سر خورد روی گونهاش:
- نه نکن، این کار رو نکن، رفتن رو برام سخت نکن.
با صدای گرفته ناشی از بغض توی گلوش گفت:
- چرا؟ شهرزاد چرا باید این کار رو کنی؟ من و تو کنار هم خوب بودیم، خوشحال بودیم، رو به راه بودیم، نبودیم؟ اصلاً تو خودت من رو انتخاب کردی.
- انتخابت کردم چون مجبور بودم، چون راه دیگهای نداشتم، چون بهم حق انتخاب مسیر دیگهای رو نداده بودن.
- چرا الان بهم میگی؟ توی تمام این سالها چرا نگفتی؟
اخمی روی ابروم نشوندم:
- چون فکر میکردم هیچ راهی جز دوست داشتن تو ندارم، پس سعی کردم که دوست داشته باشم، ولی نتونستم، نتونستم و نمیتونم.
- چرا نمیتونی؟
- دلم نمیخواد به اجبار عاشق کسی باشم.
- عاشق شدی، نه؟
به سرعت سرم رو بالا آوردم و همونجور که از استرس صدای جریان خون رو توی رگهام میشنیدم آب دهنم رو قورت دادم:
- عاشق کی؟
- همون کسی که نباید عاشقش میشدی، همونی که داری بازیش میدی و وابسته خودت میکنیش، همونی که دل داده بهت.
جوشش اشک رو توی چشمهام حس کردم، با پام روی زمین ضرب گرفتم:
- بس کن آریا، چرند نگو، من عاشق اون آدم نشدم و نمیشم، میفهمی؟
- پس چرا بعد از این همه سال نظرت عوض شده؟
- چون بعد این همه سال تازه متوجه شدم که اشتباه کردم، که اشتباه کردیم، پس بیا به اشتباهمون ادامه ندیم.
- شهرزاد نمیتونی آنقدر خودخواه باشی.
- خودخواهی؟ این که نمیخوام یک عمر عذابت بدم خودخواهیه؟ اینکه عاشقت نیستم و دوست ندارم تو این عشق یک طرفه عذاب بکشی خودخواهی؟
- الان انتخابت چیه؟
- بزار برم پسر عمو، پسر عمو اصلاً بذار رفیق باقی بمونیم. کمی نگاهم کرد، مژههای خیسش به هم چسبیده بودن و چشمهای آبیش به قرمزی میزد، بغض بدی گلوم رو میفشرد و دست و پام به لرزه افتاده بود. چشمهاش رو بست و ازم رو گرفت. با صدایی که انگار از چاه بیرون میاومد لب زد:
- فردا میریم محضر.
یه قطره اشک چکید روی گونهم:
- جدی میگی؟
- جور دیگهای میخوای باشه؟
- آخه... حرفم رو قطع کرد:
- آخه چی؟ بزور که نمیتونم نگهت دارم، برو هر جا که خوشی. فقط این رو بدون که تو برای من یا صفری یا صد و حالا که داری میری، صفر شدی.
چشمهام رو بستم و پلکهام رو روی هم فشردم. مژههام خیس شده بودن ولی توان گریه نداشتم، آروم بلند شدم، نگاهی به تهران انداختم و همزمان که زل زده بودم به شهر لب زدم:
- خدانگهدار. و بدون اینکه نگاهش کنم، از کنار نیمکت رد شدم و رفتم. حرکاتم رو تندتر کردم و باد خودش رو محکمتر به صورتم کوبید. لپهام از شدت سرما به قرمزی میزد و صورتم زرد شده بود، برق اشک رو تو چشمهام حس میکردم و جاری شدنشون روی صورتم باعت شد، صورت یخ زدهام،گر بگیره. اشکهای داغام جاری صورتم میشدن و روی گونههام یخ میزدن. تمام این سالها، تمام خاطراتمون، خدایی همیشه بودش، همیشه پشتم بود، همیشه عاشقم بود ولی من... ولی من همیشه با احساسم خوردش کردم، با دوست نداشتنش، با بیمحلی بهش و اون همیشه صبوری میکرد در برابر تمام ضربههای نامستقیم و ناخواستهی من. و قلب نامرد من آخر دل داد به کسی که نباید میداد، آخر خودش رو فدای کسی که نباید کرد، آخر خودش شد بازنده این بازی... تا به خودم اومدم روبروی ماشینم ایستاده بودم، نفس عمیقی کشیدم و اشکهام رو پاک کردم. حتی ذرهای از حجم وسیع بغض جاخوش کرده داخل گلوم کم نشده بود. حالم عجیب خراب شده بود ولی باید تموم میشد، من دیگه توان ادامه این رابطه رو نداشتم. هووفی کشیدم و آروم زمزمه کردم: 《درست میشه، همه چیز درست میشه.》 و همزمان که نفسم رو پرشتاب بیرون میدادم وارد ماشین شدم. استارت زدم و حرکت کردم و کمی که گذشت صدای ضبط توی فضای ماشین طنین انداخت:
«کنارت دلم تنگ میشه برات
هراس نبودت رو از من بگیر
بذار بعضی وقتها کلافت کنم
بذار خیره شم تو چشمهات سیرِسیر
من از روزگارم حالا راضیام
هوامُ تو داری همین کافیه
تو تشویش دنیامُ کم میکنی
خزونم بهاری همین کافیه
چه خوبه زمانی که درگیرتم
شبهایی که غم رو نفس میکشم»
ضبط رو کم کردم و همونطور که عصبی دستی به پیشونیم میکشیدم خاموشش کردم. اَه لعنت به این ماشینها و آهنگهاش که هر بار انگار میفهمه باید گند بزنه به حال داغون آدم.
*** بیحال سوار آسانسور شدم و دکمه واحد آخر رو فشردم. به دیوار پشت سرم تکیه داد و با پاهام روی زمین ضرب گرفتم. بعد از چند دقیقه، آسانسور به طبقه مورد نظر رسید و پیاده شدم. با دیدن احسان که داشت کلید مینداخت توی در که وارد خونهش بشه، یه لحظه شوکه شدم و داخل آسانسور برگشتم. نفسهام به شمارش افتاده بودن و قفسه سی*ن*هم محکم بالا و پایین میشد. چشمهام از حدقه زده بودن بیرون. حس میکردم الان که همین جا پس بیافتم. سعی کردم به خودم مسلط باشم و بعد از مهار لرزش بدنم از آسانسور خارج شدم، احسان همچنان درگیر باز کردن قفل در بود. پشتش به من بود و هنوز متوجه حضورم نشده بود. لبخندی نشست روی لبم و پشت بندش بغضی تو گلوم جمع شد، لبخندم رو خوردم:
- سلام! به سرعت دست از بازی با کلیدهاش برداشت و طرفم برگشت:
- سلام.
- پارسال دوست، امسال آشنا آقا احسان. لبخند همیشگیاش رو تحویلم داد:
- فقط یک ماه گذشته ها.
خندیدم:
- بله، ولی دلم برای مامان مریم تنگ شده.
- پس بشینید پشت رل و گاز بدید به سمت خونه مامان مریم و حاج خانوم رو زیارت کنید.
لبخندم رو تجدید کردم:
- آره حتما باید برم.
- آره برید، چون خیلی دلتنگ شماست.
- آره
- اوهوم.
چند لحظه خیره موندیم تو چشمهای هم، بدون هیچ حرفی، سکوت مطلق. با صدای زنگ موبایلش یهو به خودم اومد و چشم ازش گرفتم؛ سرم رو پایین انداختم و اِهمی کردم. تلفنش رو جواب داد:
- جان؟
سرم رو بالا آوردم و بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم:
- خدانگهدار. احسان هم سرش رو به نشانه خداحافظ تکون داد، رو پاشنه پا چرخیدم و در رو باز کردم و وارد خونه شدم. نگاهم رو توی خونه چرخوندم، خدایا من باید چی کار میکردم؟ چرا هیچی درست پیش نمیرفت؟ نگاهی به ساعت انداختم، یک ساعتی تا قضا شدن نماز شبم مونده بود، به سرعت و با همون لباسها وضو گرفتم و ایستادم پشت جانمازم و شروع کردم.
*** نگاهی به ساعت انداختم، یک ساعتی میشد که از پشت جانمازم تکون نخورده بودم. انگار تنها جایی بود که میتونستم خودم رو خالی کنم، گونهی خیس از اشکم رو پاک کردم. من چم شده بود؟ چرا آنقدر ضعیف شدم؟ با صدای زنگ موبایلم، یهو از فکر و خیال بیرون پریدم، دستی به صورتم کشیدم و از پشت جانمازم بلند شدم دویدم طرف آشپزخونه و درکابیت رو باز کردم. دستم رو فرو بردم لای قابلمهها ولی گوشی رو پیدا نکردم، هر چی تو کابیت بود رو کشیدم بیرون و ریختم وسط آشپزخونه:
- اَه، الان وقت گم شدنه آخه؟ یکم دستم رو تو اون گوشه مخفی کابیت کشیدم تا گوشی اومد توی دستم:
- آها اینه. و با قدرت دستم رو از زیر اون لایه ضخیم و برنده کشیدم بیرون که یهو صدای جیغم به هوا رفت. وای دستم رو نابود کردم. گوشهها و دیوار کابیت خونی شده بود و دستم به شدت میسوخت. اومدم تماس رو جواب بدم که قطع شد:
- اَه! و محکم خودم رو کوبیدم روی زمین و نشستم، نگاهی به دستم انداختم، همینطوری داشت ازش خون میرفت و چون روی رگم زخمی شده بود میسوخت. دستی روی قسمت بریده شده کشیدم:
- آخ... خدایا این حکمتت چیه آخه؟ کشوی کنار کابیت رو با خشونت کشیدم بیرون که چون با سرعت این کار رو انجام داده بودم افتاد روی زمین. جعبه کمکهای اولیه رو از داخل کشو برداشتم و گاز استریل رو کشیدم بیرون و بعد از اینکه خون روی دستم رو با پد الکلی پاک کردم، گاز استریل رو دور دستم باند پیچی کردم که موبایلم دوباره زنگ خورد. دست از باندپیچی برداشتم و موبایل رو گذاشتم بین شونه و گوشم و همزمان که دوباره مشغول باند پیچی میشدم جواب دادم:
- سلام!
- سلام، پاشو بیا سازمان.
سرم رو چرخوندم و نگاهی به ساعت انداختم:
- این وقت شب؟ آرشام صداش رو کمی پایین آورد:
- اضطراریه، باید یه چیزی رو نشونت بدیم، زود باش.
با تعجب گره گاز رو دور مچم محکم کردم و از روی زمین بلند شدم:
- باشه دارم میآم.
- منتظریم.
و موبایل قطع شد و فرصت نکردم حرف دیگه بزنم. چی شده بود یعنی؟ سریع لباسهام رو عوض کردم و بعد از برداشتن سوییچ ماشین از واحد خارج شدم، آروم در خونه رو بستم و قفلش کردم. به سمت آسانسور رفتم و دکمهاش رو فشردم و با پاهام روی زمین ضرب گرفتم. دستم به شدت میسوخت و ذهنم مشغوش شده بود و قلبم از شدت استرس محکم به سی*ن*هام میکوبید.
بالاخره رسید، سوار آسانسور شدم، دکمه پی رو فشردم و منتظر شدم. از آینه داخل آسانسور به تصویر انعکاس شده خودم خیره شدم. با دستم روسریم رو جلوتر کشیدم و کاملا موهام رو داخل دادم. دکمههای پستهای رنگ پالتوم رو با یه دست صاف کردم و منتظر موندم تا آسانسور بایسته. از آسانسور خارج شدم. پارکینگ خیلی سوت و کور بود و متنفر از سکوت مرگ بار شب. پاتند کردم طرف ماشینم و قفلش رو باز کردم، سریعا سوار شدم، در رو بستم، نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی فرمون گذاشتم. نمیتونستم رانندگی کنم، دستم درد میکرد و با دوتا انگشت هم نمیتونستم این کار رو انجام بدم. اَه، لعنتی، با دست سالمم استارت زدم و حرکت کردم به طرف اداره. ده دقیقه بعد جلوی اداره پارک کردم و پیاده شدم، به طرف ساختمون مورد نظرم قدم برداشتم و بعد از نشون دادن کارت ورودم، وارد شدم. آرشام با دیدن من به طرفم اومد:
- سلام، دستت چی شده؟
همزمان که به طرف ایستگاه بازپرسی میرفتم جواب دادم:
- سلام، بریده.
- چطوری؟
- گیر کرده به لبه کابینت.
- رفتی اورژانس؟
- نه وقت نشد.
- باید بری حتماً.
بعداً. از پلهها پایین رفتیم، یک لحظه ایستادم:
- وایسا ببینم؟ ایستاد و طرفم برگشت:
- چی شد؟ چرا داریم میریم اینجا؟
- معمولا واسه چی میآی اینجا؟
- کی رو گرفتید؟
- میبینیش.
با تعجب بهش خیره شده بودم:
- بیا دیگه.
و راه افتاد، حس خوبی نداشتم و پاهام برای حرکت کردن همراهیم نمیکردن. خودم رو تا پایین با یه مشت افکار مزخرف متقاعد کردم. رسیدم به زیر زمین، با دیدن آریا که پشت میز نشسته بود و هدفونش رو گوشش بود و از پنجره شیشه به داخل اتاقک خیره شده بود، سر جام ایستادم. خدا به خیر بگذرونه:
- بیا ببینش.
و خودش جلو رفت و مقابل پنجره ایستاد. آب دهنم رو قورت دادم و نزدیک شدم و کنار آرشام ایستادم. با دیدنشون، یهو ضربان قلبم بالا رفت، چشمهام از فرط تعجب از حدقه بیرون زدن. اون شب لعنتی از جلوی چشمهام عبور کرد. دستگاه پرس، اون کلبه نمناک قدیمی، انگشتهای اون دخترک، حرفهای همایون، همهش عین یه فیلم ترسناک جلوی چشمهام صحنه آهسته رفت. قطره اشکی فرود اومد روی گونهم:
- شناختی؟
- چطوری پیداشون کردید؟
- با همون اندک اطلاعاتی که از تو داشتیم.
سرم رو طرف آرشام چرخوندم:
- برو حرفهاشون رو گوش کن.
لبهی چادرم رو توی دستم پیچوندم و به طرف آریا رفتم. همونطور که دستم میلرزید صندلی کنار میز رو کشیدم بیرون و نشستم. آریا سرش رو چرخوند طرفم که با خجالت سرم رو پایین انداختم و چشم ازش گرفتم. هدفون روی میز رو گذاشت مقابلم و میکروفون رو هم کنارش گذاشت:
- دیگه خودت میدونی.
فقط سرم رو تکون دادم. میکروفون رو روی گوشهام گذاشتم که صدای یکیشون داخل گوشم پیچید:
- همایون رو نمیشناسم.
سرگرد: «دوستان، جرمتون رو سنگین نکنید، اگر اطلاعاتی...»
میکروفون رو روشن کردم و وسط حرف سرگرد پریدم:
- سلام! صدای سلام گفتنم داخل اتاق اکو شد. اونها من رو نمیدیدن ولی من اونها رو میدیدم:
- آَم، نمیدونم از کجا شروع کنم، معمولا خوب حرف نمیزنم. اندکی سکوت کردم که آریا خیلی آروم گفت ادامه بده:
- میدونم که شما گناهکار نیستید و فقط فریب خوردید، فریب دروغهای پوچ اون آدم دغل باز رو. اون شما رو گول زد، به امید اینکه به هر آرزویی که دارید برسید ولی ببینید، چی شد؟ به اون آرزوها و رویاها رسیدید؟ همون آرزوهای کودکیتون به حقیقت پیوست؟ بذارید من جای شما جواب بدم، اولش همه چی خوب بود، پول خوب، ماشین خوب، خونه خوب، کار خوب، حتی ارزش و اهمیت هم نصیبتون میشد. ولی اولین باری که اشتباه کردید، اون چهره شیطانیش رو نشون داد. دلتون لرزید، شک کردید و دقیقاً همون موقع که میخواستید برید، محتاجتون شد و به یه کادوی گرون قیمت پایبندتون کرد. بعد که ازتون سوء استفاده کرد، نه تنها به اون چیزهایی که میخواستید نرسوندتون، بلکه حتی فرصت تلاش کردن رو هم ازتون گرفت. مجازاتش دست ما نیست ولی حداقل کاری که میتونیم انجام بدیم اینه که جلوش رو بگیریم، و این فقط با کمکهای شما امکان پذیره. ما میخوایم جلوش رو بگیریم، جلوی خراب کردن، جلوه سلبهای کشورمون و نابود کردن دخترهای مظلوممون رو بگیریم، کمکمون میکنید؟ صدا از کسی بلند نشد، صورت خیسام رو پاک کردم:
- اون آدم داره با قلبمون بازی میکنه، وارد زندگی آدمهایی میکنه که هیچ شناختی از ما ندارن، حق نداریم عاشق بشیم ولی شما به جرم عاشق شدن این اتفاقها براتون افتاد. عشق... جرم نیست، و تو این بازی فقط دونفر بازندهاند، یکی امثال ماها و یکی افرادی که حقههای همایون گریبان گیرشون میشه. خیلیهاشون آدمهای بدی نیستن، واقعاً دل میبندن، واقعا عاشق میشن و بعد خورد میشن، از همه طرف ترد میشن، خانواده، کار، دوست، رفیق، موقعیت اجتماعی و ماهایی که یکی از عاملهای این اتفاق بودیم، هم بازندهایم و هم گناهکار. بیاید گناه خودمون رو سنگینتر نکنیم. دستم رو از روی دکمه میکروفون برداشتم و صورتم رو پاک کردم. اومدم بلند بشم که صدای یکیشون بلند شد:
- من لیانام.
برگشتم روی صندلیم و گوش فرا دادم به صداش و تصویرش رو مورد بررسی قرار دادم. سرگرد پیش قدم شد:
- ادامه بده.
- هجده سالمه، تو پانزده سالگی از خونه فرار کردم و به تهران اومدم که با یکی از نوچههای همایون توی بازار آشنا شدم. میکروفون رو باز کردم:
- کدوم نوچه؟ اسمش رو یادت؟ دستم رو برداشتم، یکم تعلل کرد. آرشام صداش رو ریز کرد:
- این همه واسه عمت سخنرانی کردی.
چشمهام رو روی هم فشردم و لبم رو از میکروفون دور کردم:
- صبر کن.
- غنچه، اسمش غنچه است.
سرگرد مشتاق قدمی به جلو برداشت:
- خیلی خب ادامه بده.
- با من دوست شد بهم تو خونهاش جا داد، بعد یک مدت همایون اومد خونهش...
دوباره میکروفون رو باز کردم:
- همایون کیه؟
- خودتون میشناسیدش.
صدام رو کمی بالا بردم:
- ما کسی رو نمیشناسیم، تو میشناسی.
- همایون سر دسته یه گروه قاچاقچی که سِلبهای خیلی معروف رو بازی و آبروشون رو به خطر میندازه و بعد از اینکه بازی کثیفش تموم شد، تمام دخترهایی که تو اون عملیات نقش داشتن رو قاچاق میکنه به امارات و کویت. دستم رو از روی میکروفون برداشتم. تکیه زدم به صندلی و چشمهام رو فشردم روی هم و نفس عمیقی کشیدم. چطور این رو نفهمیدم؟ سرگرد افکارم رو بهم زد:
- ادامه بده.
سکوت کرده بود ولی از چهرهاش مشخص بود یه چیزی میخواد بگه:
- حرفهات تمومه؟
باز هم سکوت:
- صدای منو میشنوی؟ حرفهات تموم شد؟
- آره!
سرم رو کج کردم:
- مطمئنی؟
- بله!
سرگرد توی اتاق چرخی زد:
- خیلی خب بقیهتون چی؟
میکروفون رو گذاشتم روی میز و از روی صندلی بلند شدم. آریا هم میکروفون رو بست و از پشت صندلی بلند شد. آرشام نگاهی به ما انداخت و بعد خیره شد به سرگرد. آریا بین ما نگاهش رو چرخوند:
- چای یا قهوه؟
- هیچی. خیره به دستم اخم کرد:
- دستت چی شده؟
با اون یکی دستم مشتم رو پوشوندم:
- چیزی نیست. سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد:
- خیلی خب، من میرم برای خودم چایی بریزم.
- باشه. از کنارم رد شد و دوتا یکی پلهها رو طی کرد:
- عاشقشی؟
با تعجب طرف آرشام برگشتم:
- جان؟
- میگم عاشق شدی؟
اخم کردم و بازوهام رو بغل گرفتم:
- چرا این رو میپرسی؟
- چرا از آریا جدا شدی؟
یه لحظه انگار تو سیاهی مطلق فرو رفتم:
- چرا اینها رو میپرسی؟
- حرفهای چند دقیقه پیشت چی بود؟
- چرا... وسط حرفم پرید:
- سوالهام رو با سوال جواب نده شهرزاد، عاشقش شدی، نه؟
یه قطره اشک رو گونهم چکید:
- نه. پوزخندی زد:
- دِ، لعنتی به من دیگه دروغ نگو، من تو رو تر و خشکت کردم، تو بغل خودم بزرگ شدی بچه، برو خودت رو فیلم کن.
- میگم عاشقش نشدم. قرار بود نشم و نشدم.
- حالِت زار میزنه که عاشقشی، اون برقی که بعد از سوالم تو نگاهت اومد لو میده راز دلت رو، حرفهات، جدایی ناگهانیت، فرار از جواب دادن به سوالهای متعدد آگاهی دربارهی احسان، همه اینها گواهی میدن که عاشقشی.
بغضم ترکید، به هقهق افتادم:
- آره عاشقشم، آره دوسش دارم، آره دلم و ایمانم رو خودم رو باختم بهش. آره دارم از فکر بلاهایی که سرش میآرم آتیش میگیرم، دارم از فکر اینکه بعد از این عملیات مزخرف دیگه نمیبینمش دیوونه میشم، میفهمی؟ ولی چه فایده داره؟ دوست داشتنش جز آسیب زدن بهش چه سودی داره؟ حرفم رو قطع کرد:
- شهرزاد؟
با دستهای لرزونم صورتم رو پاک کردم، آب دهنم رو قورت دادم و صدام رو رسا کردم:
- گوش بده. این آخرین پرونده من، بعد از این عملیات کوفتیه، دیگه نمیخوام تو این اداره کار کنم، اوکی؟ و قبل از اینکه جوابی ازش بگیرم از پلهها دویدم بالا و به سمت وردی حرکت کردم. وارد محیط اداره شدم، سر به زیر اشکم رو پاک کردم و خودم رو به فضای بیرونش رسوندم. دستم رو به قفسه سی*ن*هم تکیه زدم و چند تا نفس عمیقی کشیدم تا حالم جا بیاد ولی ناموفق بودم و همچنان صورتم گر گرفته بود. دستم به خاطر سرعت بالای راه رفتنم هوا واردش شده بود و به شدت میسوخت:
- بیا بریم دستت رو چک کنیم.
پریدم بالا و هین بلندی سر دادم. آرشام سعی کرد آرومم کنه:
- نترس منم.
- یه بار آدم باش.
- شهرزاد امروز زیادی داری حرف میزنی.
- امروز زیادی فاز پدر بودن برداشتی. سرش رو بالا گرفت و لبخندی روی لبش نشست:
- نیستم؟
لبخندی زدم:
- چند وقته ندیدیش؟
سرش رو پایین انداخت و اون حالت خوشی از روی چهرهاش کنار رفت:
- سه ماهی شده. با به یاد آوردن چهره خوش آوای نبات لبخندی روی لبم نشست:
- الهی، دلم براش تنگ شده.
- منم.
یه تای ابروم رو بالا دادم:
- توهم چی؟
- دلم براش تنگ شده.
ابروم رو بیشتر بالا دادم:
- براش؟
- انتظار نداری دلم واسه کسی که داره ازم جدا میشه تنگ بشه که، نه؟
- چرا دقیقاً همین انتظار رو دارم، چون هردوتون همدیگه رو دوست دارید و همچنین هردوتون نبات کوچولوی شیش ماهتونم دوست دارید. دلایل کافیه که به خاطرشون دست از یه چیزهایی بکشی، نه؟ به طرفم حرکت کرد:
- این یه چیزهایی شغل منه.
هووفی کشیدم:
- این شغل آخر هم رو بدبخت میکنه، یه چیزی رو میدونی؟ شغل ما ارزش جنگیدن برای نگه داشتنش رو نداره. اخمی کرد:
- با عشق من اینجوری حرف نزن ها، شغل به این قشنگی.
- قشنگتر از خانوادهات نیست.
با چهرهای متفکر بهم نگاه کرد و بعد اشارهای به ماشین اورژانس کرد:
- بریم دستت رو چک کنن.
- هیچ وقت از خر شیطون پایین نمیآی. شونهاش رو بالا انداخت:
- حلالزاده به عموش میره.
با قیاقه عاقل اندر سفیه گفتم:
- دایی بودا. ابرویی بالا انداخت:
- نوچ، عمو بود.
- ولی دایی بود.
سرش رو به طرفم کج کرد:
- واقعاً؟ دایی بود؟
- آره.
دوباره سرش رو صاف کرد:
- پس همون عمو بود.
خندم گرفت:
- آرشام؟
- رسیدیم.
چشم غرهای بهش رفتم. عمو، یاد بابام افتادم. کجا بود الان؟ چیکار میکرد؟ برادرم کجا بود؟ حالشون خوب بود؟ چقدر دلم براشون تنگ شده! پرستار نگاهی به دستم انداخت:
- باید بخیه بخوره.
نگاهام رو به دستم دادم. زار میزد که بخیه لازمه. بیحسی رو زد روی دستم به قسمت بریده دستم برخورد کرد و کمی دستم رو سوزوند. بعد از چند دقیقه که بیحسی اثر کرد، بخیه اول رو زد:
- آخ!
- اشکال نداره، یکم که بگذره دیگه چیزی احساس نمیکنی.
سرم رو به نشانه باشه تکون دادم، دستم پنج تا بخیه خورد:
- مراقب باشید، شاهرگتون جای خطرناکیه، مراقب باشید از اینجور اتفاقها براش نیافته.
نگاهی به دستم انداختم و لب زدم:
- بله، مرسی. آرشام چهرهای جدی به خودش گرفت و لبخندی روی لبش نشوند:
- مچکرم خانم.
- خواهش میکنم جناب سرهنگ.
از روی صندلی بلند شدم و باهم شونه به شونه به طرف ماشینم رفتیم:
- فردا برای باطل کردن صیغه میرید؟
سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم:
- شهرزاد داری کار درستی میکنی؟ این لیاقت شما نیست، هردوتاتون لایق خوشبختی اید.
پوزخندی زدم:
- من محکومام به بدبختی.
- اینجوری نگو.
- اوکی نمیگم.
- مثل اونها شدی؛ لحنت داره مثل دار و دسته اونها میشه، تیکههات رنگ و بوی کنایههای اونها رو گرفته. سرم رو پایین انداختم و به کفشهای مشکی رنگ نوک تیزم خیره شدم:
- نزار بیشتر از این حالم از خودم بهم بخوره، لطفاً.
- حواست رو جمع کن، شب خوش.
- شب بخیر. سوار ماشینم شدم و به سمت خونه حرکت کردم. توی تمام مدتی که مسافت سازمان به خونه رو طی میکردم فکرم پیش اتفاقات امشب بود. حس میکردم دیگه قرار نیست اوضاع آروم پیش بره. کلید رو انداختم و وارد شدم:
- کجا بودی این وقتِ شب؟
جیغ بلندی کشیدم، که دستش اومدی جلوی دهنم و در رو بست. چشمهای سبز رنگ همایون از توی تاریکی خونه هم مشخص بودن:
- با این وضع کجا بودی؟ هوم؟ چه غلطی میکردی این وقت شب؟
دستم رو گذاشتم روی دستش و از دهنم جداش کردم و هلش دادم رو به عقب، قفسه سی*ن*هم از شدت شوکی که بهم وارد کرده بود بالا و پایین میشد و نفسهام به شماره افتاده بودن:
- رفته بودم...
- رفته بودی کجا؟
- فقط رفته بودم... داد زد:
- دِ حرف بزن.
سرم رو ناشیانه بلند کرد:
داد نزن، من همسایه دارم میشنون.
- به درک.
- خب حالم خوش نبود رفتم با ماشین یه دوری زدم. نفس عمیقی کشید:
- چرا با این سر و وضع؟
- دلم واسه آدم قبلی که بودم تنگ شده بود. نزدیکم شد، دستش رو بالا آورد و چادرم رو از پشت گرفت و به سمت پایین کشید و و انداختش گوشه خونه:
- تو حق نداری دلتنگ آدمی بشی که کُشتیش، پس دیگه از این غلطا نکن عوضی.
دسته در رو پایین کشید و بعدش از خونه خارج شد. با صدای بسته شدن در، روی زمین افتادم. بسه، خدا بسه، حداقل برای امشب بسه، واسه امروز بسه. جمع شدم تو کنج خونه و پاهام رو بغل کردم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمهام رو بستم. یه قطره اشک از گوشهی چشمهام پایین اومد. انگشتهام رو توی هم فشردم. لبهام از شدت بغض به لرزه افتاده بود. دیگه نمیکشیدم، دیگه کم آورده بودم. تا اینجا، تا امروز، هر جور که تونستم تحمل کردم ولی الان... حس میکنم دیگه خسته شدم. چشمهام رو باز کردم که سیلی از اشک، روانه گونههام شد. دستهام رو روی صورتم گذاشتم و هقهقم رو خفه کردم. 《خدا صدام رو میشنوی؟ خدا محتاجم، خیلی محتاجم، محتاج یه نیم نگاهت خدا! یه کاری کن برام، یه نشونهای، یه تقلبی، راهت سخته خدا! امتحانت خیلی برام گرون تموم شد.》 با صدای اذان چشمهام رو باز کردم و سرم رو از روی زانوهام بلند کردم. دستهام رو کش و قوسی دادم و اطرافم رو نگاه کردم. جانمازم از دیشب هنوز تو پذیرایی بود، کمرم بهخاطر چندین ساعت تو یه حالت بودن، خشک شده بود. دستهام رو روی زمین گذاشتم و بلند شدم. به طرف حمام تلوتلو خوران راه افتادم. وارد سرویس بهداشتی شدم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم و از سرویس خارج شدم. با چشمهای نیمه باز وارد آشپزخونه شدم که پام رفت تو یه چیز گود و اون وسیله زیر پام لیز خورد و نزدیک بود بیافتم، ولی دستم رو گرفتم به لبه اپن و ایستادم. از شکی که بهم وارد شده بود، کاملاً هوشیار شده بودم و به نفسنفس افتاده بودم. این از شروع روزم وای به حال بقیهش! پام رو از توی قابلمه بیرون آوردم و گذاشتمش روی زمین. تعادلم رو حفظ کردم و خیلی آروم اپن رو ول کردم. خم شدم از همونجا اثرات مزخرف شب قبل رو جمع کردم و گذاشتم داخل کابینت. اسکاج رو کفی کردم و دیواره کابینت که خونی شده بود رو پاک کردم. جعبه کمکهای اولیه رو جمع کردم و گذاشتم تو کشو و کشو رو سر جاش برگردوندم... .
*** نگاهی به آشپزخونه انداختم؛ تمیز شده بود. دیگه معدم همراهیم نمیکرد. نشستم پشت صندلی و یه لقمه نون پنیر گردو برای خودم گرفتم و چای رو هم کمکم پشتش نوشیدم. با صدای گوشی لیوان چای رو گذاشتم روی میز و از پشت صندلی بلند شدم. موبایلم رو از روی اپن برداشتم و جواب دادم:
- سلام! صدای دمغ و گرفته آریا که انگار مشغول انجام کاری بود، ضربان قلبم رو بالا برد:
- سلام، صبح بخیر!
- صبح توام بخیر! با انگشتهام روی اپن ضرب گرفتم منتظر بودم چیزی بگه ولی سکوت کرده بود. قص داشتم صداش بزنم که به حرف اومد:
- ساعت هشت توی محضر... میبینمت.
- باشه میبینمت. و باز هم سکوت آزاردهندهی دوطرفهای حاکم شد:
- فعلاً!
- فعلاً! قطع کردم و موبایل رو سر جاش برگردوندم. نفس عمیقی کشیدم و ساعت رو نگاه کردم. ساعت هفت صبح بود. میز صبحانه رو جمع کردم و وارد اتاق خوابم شدم همون لباسهای دیروزم رو پوشیدم و روسریم رو روی سرم تنظیم کردم و بعد از اتاق خارج شدم. ساعت رو چک کردم. وقت خوبی بود که برم. از خونه خارج شدم و سوار آسانسور شدم و دکمه پارکینگ رو فشردم. با پاهام روی کف آسانسور ضرب گرفتم. بعد از چند دقیقه آسانسور باز شد، خارج شدم و به سمت ماشینم رفتم... .
***نگاهی به تابلوی بزرگ و سبز رنگ دفتر عقد انداختم. به طرف در ورودی میرفتم که آریا مقابلم ظاهر شد. با چشمهای درشت شده، تو چشمهاش خیره شدم:
- سلام! سرش رو تکون داد:
- سلام!
- داشتم میاومدم بیرون بهت زنگ بزنم.
- ببخشید، گیر افتادم توی ترافیک.
- خیلیخب بریم دیگه.. و چرخید که برگرده داخل. یکم مکث کردم و ادامه دادم:
- آقا... برگشت طرفم و بدون اینکه چیزی بگه منتظر بقیه حرفهام شد:
- ممنونم بابت خاطرات خوشی که این مدت با هم دیگه داشتیم، بابت همه کمکهات و همراهیهات، مچکرم ازت و آم... متاسفم که... که... که، نتونستم دوست داشته باشم. تلخندی زد:
- نیازی به تأسف بودن نیست، نمیتونستی قلبت رو مجبور کنی که دوسم داشته باشه، بریم دیگه دیر شد.
و قبل از اینکه مهلت حرف زدن بهم بده وارد محضر شد. پشت سرش راه افتادم و با هم وارد دفتر عاقد شدیم. بعد از سلام و احوالپرسی روی صندلیهای مقابل میزش نشستیم، عاقد بعد از کمی تأمل شروع کرد و صیغه نامه رو آخرالموالع کرد و برگشت طرف من:
- مدت رو از آقای آریا نیکزاد به خانم شهرزاد نیکزاد میبخشم، اینجا رو امضا کنید.
آروم از روی صندلی بلند شدم و امضایی پای برگه نشوندم، زیر لب خداحافظی کردم و اون دفتر رو ترک کردم بدون اینکه منتظر بمونم تا آریا امضا بزنه. نفس راحتی کشیدم و چند لحظه مقابل ورودی متوقف شدم، احساس خنثی بودن میکردم، نه خوشحال بودم و نه ناراحت. احساس رهایی داشتم با همهی زجری که داشتم، عذاب وجدان و حس خ*یانت کردن نداشتم:
- برو به سلامت تو آگاهی میبینمت.
بدون اینکه برگردم طرفش با صدای لرزونی گفتم:
- روز بخیر! به سرعت خودم رو به ماشینم رسوندم. دستهام رو دو طرف فرمون قرار دادم و سرم رو پایین گرفتم و چند تا نفس عمیق کشیدم. تمام شد شهرزاد، تمام شد. خلاص شدی، تمام شد. چشمخام رو محکمتر فشردم روی هم و خیلی آهسته بازشون کردم، استارت زدم و حرکت کردم به طرف بام. حوصله خونه خودم رو نداشتم، اصلا حوصله خونه خودم رو نداشتم. با صدای زنگ موبایلم سرعتم رو کمتر کردم نگاهی به صفحهی موبایلم انداختم. با دیدن صفحه تپش قلبم بالا رفت همزمان که چشمم به نقشهای بود که روی صفحه گوشی لوکیشن نزدیک احسان به من رو نشون میداد. نگاهی به جلو انداختم و سریع چرخیدن توی فرعی و پارک کردم. دستهام عرق کرده بود و قلبم عین کسی که ساعتها دویده باشه و یهو متوقف شده باشه به سی*ن*هم میکوبید. اطرافم رو بررسی کردم و دوباره روی موبایلم زوم کردم، دور شده بود و همین باعث شد نفس عمیقی بکشم.
*سرعتم توی جاده رو کمتر کردم و دستم رو به طرف داشبورد دراز کردم و داخلش فرو بردم و اِسپره ماشین رو به سختی توی دستم گرفتم و بیرون کشیدمش که لیز خورد و زیر صندلی افتاد. هووفی کشیدم و اطراف رو نگاه کردم. یکم دیگه تا استودیو مونده بود. در داشبورد رو بستم و پام رو محکمتر روی گاز فشردم. ده دقیقهای به استودیو رسیدم. ماشین رو وارد پارکینگ کردم و خم شدم، دستم رو بردم زیر صندلی شاگرد که دستم با یه وسیلهی گرد که به ته صندلی چسبیده بود، برخورد کرد. اخمی از تعجب بین ابروهام نشوندم و دستم رو کشیدم روی اون وسیلهی گرد. یکم جابهجاش کردم تا از جاش کندم. دستم رو از زیر صندلی بیرون کشیدم و نگاهی به اون وسیله مشکی رنگ که یه چراغ قرمز داشت انداختم. این چیه دیگه؟ از ماشین خارج شدم و درهاشو قفل کردم. وارد استودیو شدم و بلند گفتم:
- سلام، امیر حسین اومده؟
- جانم داداش؟
- امیر اونجایی؟ به طرفش رفتم، وارد هشتگ عصر جدید شدم و کنارش نشستم. همونطور که سرش توی تبلت بود و یه چیزهایی مینوشت، جوابم رو داد:
- چی شده؟
دستگاه مشکی رنگِ توی دستم رو طرفش. سوق دادم:
- این جی پی اسِ؟ نوشتناش رو متوقف کرد و زیر چشمی نگاهی بهش انداخت. اخمی کرد و خودکار رو انداخت روی میز و برش داشت:
- از کجا آوردیش؟
- زیر ماشینم وصل بود. با چشمهای متعجب و صدای تقریباً اوج گرفتهای داد زد:
- چی؟ زیر ماشینات ردیاب وصل کردن و آنقدر خونسرد نشستی اینجا؟
با تعجب سرم رو طرفش چرخوندم و از روی صندلی بلند شدم و مقابلش ایستادم:
- هیس، داد نزن بقیه میشنون، بگو ببینم چی شده؟ چرا ردیاب باید بزنن به ماشین من؟
- میفهمیم.
از هشتگ خارج شد:
- کجا؟
- بخش رسانه.
قبل از اینکه برم بیرون چند لحظه سرجام متوقف شدم و همونطور که اخم کرده بودم دستی به ریشم کشیدم. چرا باید به ماشین من ردیاب بزنن؟ کی یه همچین کاری میکنه اصلاً؟ کف دستم رو گذاشتم رو چشمهام و دستم رو فشردم، بازم این ماجرای شهرت. هووفی کشیدم. خدایا همیشه به خیر گذروندی، این بارم پشتمون باش! دستم رو از روی چشهام برداشتم و داخل جیبم گذاشتم و سرم رو بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و با لبخند عمیق و قدمهای استواری از هشتگ خارج شدم و به طرف بخش رسانه رفتم و وارد شدم ولی امیرحسین نبود:
- امیرحسین کجا رفت؟ یکی از بچهها چشمهاش رو از کامپیوتر گرفت و جوابم رو داد:
- رفتن اتاق شما.
لبخندی زدم:
- مچکرم. و به طرف اتاق کارم رفتم سر راه یه لیوان قهوه برای خودم ریختم و وارد اتاق شدم:
- چیکار داری میکنی؟
- سعی میکنم این ردیاب رو هک کنم تا بفهمم کار کیه؟
- چقدر طول میکشه؟
- دستگاه قویایه و از یه طرف کاملاً پرایوت شده است و معلوم کار آدم کار بلدی بوده. یکم طول میکشه ولی باز میشه، دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
- یعنی کی نقشه ترور من رو کشیده به نظرت؟ قهوهام رو مزه مزه کردم:
- شاید بَتمن یا شایدم کارآگاه گجت، مرد عنکبوتی هم خوبه، ولی به نظرم کار ارباب تاریکیها بوده؟ آره از آسمون پریده روی زمین این رو زده و فِلنگ رو بسته. البته کار ارباب تاریکیها آسونتره کافیه چوبش رو بچرخونه. خندهای کرد و گفت:
- میخوای این ماجرای جدی رو مسخره نکنی، هوم؟
- بیخیال بابا.
- قهوهات رو بخور.
*کلید رو چرخوندم و وارد خونه شدم، چقدر زندگیام کسلبار شده بود! همه وقتام توی این خونه و جاهایی که همایون دستور میداد، خلاصه شده بود. چقدر مزخرف بود! چقدر حوصله سر بر بود! کی از شرت خلاص میشم؟ کی تموم میشی همایون؟ اومدم شالم رو از سرم خارج کنم که موبایلم زنگ خورد، سریع جواب دادم:
- جانم آرشام؟
- عصر که کاری نداری؟
اخمی کردم.:
- نه چطور؟
+ ببین...
- چیزی شده؟
+ بابات...
- بابام؟
+ بابات ترمینال تهران، با برادرت و خواهر کوچولوت....
- صبر کن صبر کن، آروم آروم، خواهر کوچولوم؟ چی میگی تو؟
+ از خیلی چیزها خبر نداری.
- آرشام چی میگی؟
+ بلند شو بیا خونه، همه چی رو برات میگم.
- دارم میآم. قطع کردم، ته دلم یه جوری شده بود. حس میکردم دنیا دور سرم میچرخه. دستی به پیشونیم کشیدم. این دیگه خیلی زیادی بود. پدرم اگه بفهمه اینجا چه خبره، اگه بفهمه هنوز این کار رو ادامه میدم، همه چیز خراب میشه. همه زندگیم، همه قانونهام، همهش بهم میریزه. چشمهام رو روی هم فشردم و دستم رو روی دسته در گذاشتم و سعی کردم لرزش دستهام رو متوقف کنم ولی استرس مهار نشدنی به جونم افتاده بود. معدم بهم ریخته و ته دلم خالی شده بود. با لرزش مشهودی، خودم رو به آشپزخونه رسوندم و یه لیوان آب قند خوردم تا نفسم جا اومد. وقت رو از دست ندادم با مهار استرسام ساختمان رو به قصد خونه آرشام و آریا که مثلا خونه من و آریا بود، ترک کردم. یک ساعتی با ترافیک توی راه بودم. جلوی خونه پارک کردم و زنگ در رو به صدا درآوردم. در با صدای تیکی باز شد. وارد پاگرد خونه شوم راه پله کوتاه و بدون آسانسور رو رد کردم و مقابل در شیشهای ایستادم. تقهای به در وارد کردم و با صدای اومدم آرشام در باز شد:
- س...
ولی حرفش رو خورد:
- سلام
- ببینم تو خوبی؟ رنگ به رو نداری، بیا داخل ببینم.
نفس عمیقی کشیدم و کفشهام رو در آوردم و وارد خونه شدم. این خونهی من و آریا بود و من حتی یکبار هم اینجا نیومده بودم. دستهام رو به دیوار گرفتم و راهروی تنگ و کوتاهش رو با قدمهای سست طی کردم و وارد هال شدم. آریا با دیدنم دستش رو از روی صورتش پایین کشید و لبخند کوتاه و کمرنگی بهم زد:
- سلام.
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم لحنم رو کنترل کنم:
- س...س...سلام!
- چی شده؟ بیا بشین، بیا بشین آنقدر اذیت نکن خودت رو، بیا بگیر بشین.
چشمهام رو باز و بسته کردم و تلاش کردم قدمهام رو کنترل کنم. لنگانلنگان به طرف مبل حرکت کردم. روی مبل تک نفره نشستم که بلافاصله دلم از شدت استرس ضعف رفت و حالت تهوع بهم دست داد. آرشام کمی نزدیکتر اومد:
- شهرزاد خوبی؟
- فقط یه لیوان آب بهم بدید.
- باشه، باشه.
بعد از چند دقیقه، یه لیوان آب مقابلم گرفته شد. آب رو از دست آریا گرفتم و دست کردم تو زیپ پشتی کیفم و قرص ضد تهوعی که احسان برام خریده بود رو بیرون کشیدم. نگاهی به قرص انداختم و لبخند تلخی زدم. با صدای گرفتهای گفتم:
- مضطرب شدم به حدی که هفتهای یهدونه از این قرص ضد تهوع رو باید استفاده کنم، افسرده شدم اونقدری که شب بدون مسکن خوابم نمیبره، میترسم به اندازهای که کوچکترین اتفاقی باعث میشه اینجوری حال جسمیم بهم بریزه، کم آوردم دیگه... دیگه نمیتونم، چرا تمام نمیشه؟
- شهرزاد؟
- هیس، هیچی نگید، هیچ فلسفهای نبافید برام، فقط زودتر تمومش کنید. زودتر یه کاری کنید. و قبل از اینکه حرف بعدیشون رو بشنوم یکی از اون قرصها رو بالا انداختم و لیوان آب رو سر کشیدم و روی عسلی گذاشتم:
- بابام کجاست؟ داستان این بچه چیه؟ چرا داره میآد تهران؟ آریا شونهای بالا انداخت:
- ماهم نمیدونیم، یکم دیگه باید برسه.
- اگر بفهمه چی؟
آرشام اخمی روی پیشونیاش نشوند و دستش رو به چونش زد:
- نمیدونم.
- پس قراره چیکار کنیم؟ صدای گوشیم بلند شد. با دیدن شمارهی غنچه موبایل رو جواب دادم:
- سلام!
بهبه، پیشی ملوسه چه خبرا؟
- اگه با این لقب صدام نمیزدی حالم خوب بود.
- خیلی اَم نازه.
نفس عمیقی کشیدم:
- چیکار داری؟
- شب پارتی میآی؟
- نه!
- نُچ، باید بیای.
- نمیآم غنچه نمیآم.
- خیلیخب، از اونجایی که مهمونی همایون نیست این اجازه رو داری.
چشمهام رو ماساژ دادم:
- مچکرم، خدانگهدار. و موبایلم رو قطع کردم و توی کیفام انداختم. باید ماجرای غنچه رو بیان میکردم. نفس عمیقی کشیدم؛
- بچهها؟ آرشام درحالی که تو فکر بود، تکونریزی به سرش داد:
- هوم؟
- بله؟
- من چندوقت پیش یه سر به غنچه زده بودم. آریا بهطرف جلو خم شد:
- خب؟
- من توی اتاق کیارش یه چیزی پیدا کردم. آرشام با کنجکاوی نزدیک شد:
- چی؟ آب دهنم رو قورت دادم:
- مقدار خیلی زیادی شیشه و مواد. نفس هردوتاشون تو سی*ن*ه حبس شد. آریا دستش رو تکون داد:
- جدی میگی؟
- نه، دلم خواست تو این شرایط شوخی کنم. در چهرهی آرشام، کورسوی امیدی نمایان شد:
- شهرزاد این خیلی خوبه! میتونیم به راحتی بخشی از باندشون رو دستگیر کنیم، تازه دخترها دارن یه اعترافهایی میکنن که با وجود اونها و اون چیزی که تو از غنچه دیدی، ما به راحتی میتونیم این باند رو دستگیر کنیم.
آریا سرش رو کج کرد:
- البته به راحتی نیست باند عجیب و غریبیان، باید حواسمون باشه این وسط آدمهای بیگناه زیادی هستن...
حرفش رو قطع کردم:
- مثل احسان، ممکنه با خودشون احسان روهم زمین بزنن، از اول هم قرار بود نذاریم اتفاقی برای احسان بیافته، اصلاً من برای همین وارد زندگیش شدم. آرشام چشم غرهای رفت:
- میدونیم خودمون.
- فقط یادآوری کردم. آریا سرش رو متفکرانه تکون داد:
- حق با شهرزادِ، اون آدم این وسط هیچ کاره هست.
اومدم حرف بزنم که صدای در، ساکتم کرد:
- نه... اومد؟
آریا دستش رو بهطرفم گرفت:
- آروم باش. و بهطرف در رفت، دستم رو روی دسته مبل گذاشتم و فشردمش. رگهای پیشونیم از شدت استرس منقبض شده بودن و عرق سردی از کنار شقیقهام راه گرفته بود که با دیدن شانیا، بابا و دختر کوچولوی چند ماههای که بغلش بود، چشمهام رو بستم و قطره اشکی از گوشهی چشمهام راه گرفت. بابا چند قدمی نزدیکم شد:
- سلام شهرزادم.
دستهام رو روی لبم گذاشتم:
- هیس، من شهرزاد تو نیستم. بلند شدم سرپا و کیفم رو دست گرفتم:
- شهرزاد میشه به من گوش بدی؟
- بابا من قبل از اینکه بیام تهران چی گفتم؟ نگفتم نکن؟ نگفتم نمیتونی؟ نگفتم اون زن نمیمونه؟ نگفتم اشتباه نکن؟ نگفتم سادگی نکن؟ چی شد بابا؟ گوش کردی؟ نکردی پدر من، نکردی. دستی به صورتم کشیدم و ادامه دادم:
- حرف من رو گوش کردی؟ حرف من رو گوش نکردی، بعد چی شد؟ بعد الان چی شد؟ با یه بچه چند ماهه که هیچک.س بالا سرش نیست پاشدی اومدی اینجا که چی بگی؟ لابد بگی شهرزاد این تو و این خانوادهی جدیدت و بعدشم جمع کنی بری دنبال گندکاریهای همیشگیت. چشمهام رو باز و بسته کردم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم تا بیاحترامی پیش نیاد:
- شهرزادِ بابا، میشه بذاری من حرف بزنم؟!
چشمهام رو باز کردم و لب زدم:
- بابا من نه علاقهای به بچه توی بغلت دارم، نه حس مسئولیتی در برابرش دارم، نه وقت نگهداری کردن ازش رو دارم. خودت میدونی. تا زمانی هم که اینجایی من پام رو تو این خونه نمیزارم. و از کنارش رد شدم و خواستم از در خارج بشم که صدای شانیا متوقفم کرد:
آبجی؟ نرو.
نفس عمیقی کشیدم و دستم که به سمت دستگیره در کشیده بودم رو پایین انداختم و برگشتم طرف شانیا با چشمهای عسلی و قرمزش نگاهم کرد و بعد به طرفم دوید و خودش رو توی آغوشم جا داد. دستهام رو دورش حلقه کردم و گونهاش رو بوسیدم. چقدر دلم براش تنگ شده بود:
- گریه نکن مرد گنده، از منم بلندتری دیگه، گریهات برای چیه؟ خندید و من رو به خودش فشرد:
- آبجی؟ نمیری؟
- نه، آجی نمیره. نفس عمیقی کشید. دستی به کمرش کشیدم و ازش فاصله گرفتم. بدون اینکه هیچ حرفی بزنم به طرف مبل رفتم و نشستم. شانیا هم بغل دستم نشست. آریا فضای مرگباری که بر جو خونه حاکم شده بود رو، عوض کرد:
- عمو جان بشینید دیگه.
بابا ساک دختر کوچولوی توی بغلش رو زمین گذاشت و روی مبل نشست. تمام تلاشم رو کردم که چشمهام به چشمهاش نیوفته. آرشام کنار شروین نشست و مشغول حرف زدن شدن. سرم رو پایبن انداخته بودم و با پاهام روی زمین ضرب گرفتم و در آخر حس کنجکاوی اجازهی سکوت بیشتر رو نداد. به طرف بابا چرخیدم و با صدای آرومی زمزمه کردم:
- اسمش چیه؟
- پناه.
زیر لبی صدام رو کشیدم:
- پناه؟ با ترس، دستم رو بهطرف بابا بردم که لبخندی زد و پناه رو توی بغلم گذاشت. نگاهی به چشمهای بستهی خواهر کوچولوم و چهرهای که هیچ شباهتی به من و برادرم نداشت انداختم، بیشتر شبیه بابا بود تا ما. موهای قهوهایش که خیلی کمرنگ بودن، پوست سفیدش رو بدجوری نشون میداد. آنقدر تپل بود که فقط دلت میخواست گازش بگیری. با این فکرم خندیدم و دست نوازشی روی گونهش کشیدم که لبهاش رو جمع کرد و مشتش رو به صورتش کشید و لای چشمهاش رو باز کرد با دیدن چشمهاش، لبخند عمیقی روی لبهام نشست:
- سلام خوشگل خانم. با تعجب اطرافش رو نگاه کرد و بغض کرد و زد زیر گریه، خندم رو خوردم:
- ای وای چی شد؟
- هیچی هیچی، غریبی میکنه، بِدش به من.
بهطرف بابا گرفتمش که با دیدنش، خودش رو انداخت تو بغلش و آروم گرفت:
- الهی.
- شهرزاد یه لحظه بیا.
بلند شدم و به طرف آریا رفتم و وارد آشپزخونه شدم و مقابلش ایستادم:
- میخوای چیکار کنی؟
- نمیدونم، هیچ تصمیمی ندارم.
- با پناه میخوای چیکار کنی؟
- آریا، من نمیتونم جونش رو به خطر بندازم. اون فقط یه بچه چند ماه است نه بابا میتونه نگهش داره نه من.
- خیلیخب، حالا آروم باش.
- من نمیتونم تو این خونه بمونم، همایون اگه بفهمه بیچارهام میکنه، باید خونه خودم برم.
- یه کاریش میکنیم، بیا بریم دیگه زشته.
و از آشپزخونه خارج شد. دنبالش از آشپزخونه بیرون رفتم و نگاهی به بابا انداختم. پناه خوابید بود. نگاهام رو از اون گرفتم وبه شانیا دادم :
- خب شانیا چه خبر؟ و به طرف مبل رفتم و نشستم:
- هیچی درس و مدرسه.
- آفرین. بابا مکالمه دونفرهمون رو بیشتر کرد:
- خبرها پیش تواِ شهرزاد، عروسیتون کی هست حالا؟
چرخیدم طرف آریا که چشمهاش رو خیلی نامحسوس باز و بسته کرد و نگاهش رو ازم دزدید:
- آم،آم...
آرشام میانه جویی کرد و نجاتم داد:
- فعلا آریا خیلی سرش شلوغه، تو یه موقعیت مناسب حتماً ازدواج میکنن.
با تعجب به آرشام خیره شدم که دستش رو به نشونه سکوت تکون داد. این داشت چی میگفت؟ یعنی چی ازدواج میکنن:
- خیلیخب، زودتر برید سر خونه زندگیتون، دختر من علاف تو نیست، آقا.
آریا هووفی کشید و زمزمه کرد:
- بله درست میگید.
با پاهام روی زمین ضرب گرفتم. عقربههای ساعت انگار خوابشون برده بود و نمیگذشتن و تموم نمیشدن. با فکر ناگهانی که به سرم زد، خیلی یهویی موبایلم رو دست گرفتم و سعی کردم خودمم رو بهتزده نشون بدم:
- آ، آ ببخشید مثل اینکه یه مشکلی برای دوستم پیش اومده، باید امشب پیشش برم.
- مشکلش خیلی جدی؟
- آره باباجون. طرف آریا برگشتم:
- تو که مشکلی نداری؟ آريا نگاهم کرد و با لحن متفکری گفت:
- نه مشکلی نیست.
- خیلیخب، پس من برم. بلند شدم بوسهای روی سر شانیا و دستهای کوچولوی پناه نشوندم. مهر خواهرانه این دختر راحت به دلم افتاده بود. لبخندی به چشمهای بستهاش زدم و انگشتم رو روی لپش به حالت نوازش کشیدم:
- مطمئنم اگه بشناست، حتماً عاشقت میشه. لبخند تلخی زدم و با دلخوری گونهی بابا رو هم بوسیدم و قبل از اینکه اشکهام جاری بشن از خونه بیرون اومدم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم همه اتفاقات رو همونجا، جا بزازم. در باز شد که به عقب برگشتم:
- چی شده؟
- حرف بزنیم؟
- آره!
- خیلیخب. با آریا از پلهها پایین رفتیم و توی کوچه کنار ماشین من متوقف شدیم:
- خب، میشنوم.
- کی میخوای به عمو بگی؟ هووفی کشیدم و با کلافکی دستی دور روسریم کشیدم و مرتبش کردم:
- نمیدونم آریا، فعلا وقتش نیست.
- پس کی؟
- آریا من الان تو این وضعیت چطوری بهش بگم؟ اصلا چی بگم بهش؟ بگم بابا من از آریا جدا شدم، تازه نظرت چیه؟ بگم با تو زندگی نمیکنم و اصلاً ارتباطی باهات ندارم؟ نفسی تازه کردم و با خشم ادامه دادم:
- ماجرای همایون رو هم میتونیم بگیم، هوم؟ آریا عصبی دستی به صورتش کشید. دستم رو به کاپوت ماشینم تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. چشمهام رو توی هوا چرخوندم تا آروم بشم. باد زمستونی ماهیچههای صورتم رو منقبض کرده بود و دستهام از شدت سرما سرخ و سفید میشدن. با صدای لطیف و خیلی آرومی گفتم:
- تا انتهای این مأموریت هیچک.س نباید از این ماجرا با خبر بشه حتی عمو، آریا به عمو و زن عمو هیچی نمیگی ها.
- خیلیخب، برو به سلامت، شب بخیر دختر عمو.
لبهام رو کشیدم تو دهنم و با شرم نگاهی بهش اندختم. با صدای گرفته از ته گلوم زمزمه کردم:
- خدانگهدار، پسر عمو. وارد ماشین شدم، روشنش کردم و دنده عقب گرفتم و به طرف خونه حرکت کردم... .
*همزمان که با کلافگی توی کمد میگشتم، فریاد زدم:
- ایمان بیا.
- چیه؟!
- پروندهی حساب کتابها کجاست؟
- تو همون آشفته بازارت داداش.
هووفی کشیدم:
- بیا شماره رضا رو بگیر بده بهم.
- گوشیت کو؟
با کلافکی سرم رو عقب کشیدم:
- بابا چقدر خنگی! با گوشی خودت زنگ بزن.
- هههه، نمیگفتی نمیدونستم، بابا گوشیم شارژ نداره، خاموشه.
دستی به ریشم کشیدم و لب زدم:
- توی جیب کتامِ.
- باشه. دوباره سرم رو داخل کمد فرو کردم، معلوم نیست این پرونده رو کجا گذاشتم؟ از یه طرف قضیه ردیاب بدجور عین خُره به جونم افتاده بود. صدای کنجکاو ایمان منو به خودم آورد:
- ببینم حاج احسان «حس خوبت» کیه دقیقاً؟
سرم رو به سرعت بلند کردم که با سقف برخورد کرد. لبهام رو از شدت درد، گزیدم:
- بزار ببینم حس خوبِ آقای علیخانی کدوم آدم خوشبختی هست؟
سریع از داخل کمد، خارج شدم:
- نه ایمان چرت... ولی صدای سلام متعجب شهرزاد توی فضای اتاق پیچید:
- اُوو، با خشم به طرفش خیز برداشتم و گوشی رو قاپیدم و قطعش کردم. صورتم از شدت فشار منقبض شده بود. لبهام رو روی هم فشردم و ابروهام رو توی هم کشیدم. سعی داشتم آروم باشم:
- دادش چی شد؟ خنده ریزی کرد و ادامه داد:
- بلا، حالا چی شده، نامزد تو رو هم شناختم.
چشمهام رو از تعجب درشت کردم چی گفت؟ با خشم گفتم:
- چرت نگو، نامزدم کیه؟ یه تای ابروش رو داد بالا:
- پس کیه؟
- به تو چه؟ ابروش رو انداخت و لبهاش رو بالا داد:
- قانع شدم.
سرم رو بدون هیچ حرفی تکون دادم و گوشی رو داخل جیبام انداختم و سراسیمه، به طرف حیاط استودیو هجوم بردم. هوای سرد رو وارد ریههام کردم و نفس عمیقی کشیدم، نشنید صدای من رو که؟ نه بابا من که چیزی نگفتم، سرم رو تکون دادم و انگشتهام رو از لای موهام عبور دادم:
- سرده ها!
طرف صدا برگشتم، امیرحسین بود. با صدایی که از ته چاه بیرون میاومد لب زدم:
- چی شد؟
- حک نمیشه.
- نه... یعنی چی؟
- یعنی هر کسی که هست زیر نظر هر اُرگانی که هست خیلی قوی و پیشرفتهان.
با کنجکاوی گفتم:
- خب؟ باید چیکار کنیم؟
- اطراف تو جدیداً کسی نبوده که خیلی یهویی وارد زندگیات شده باشه؟ کسی که خیلی یهویی نقشش توی زندگیات پررنگ شده باشه؟
حرفهای امیرحسین به فکر وادارم کرد، اخمی از سر کنجکاوی بین ابروهام نشوندم. حرفش رو برای خودم تحیلی کردم چند نفری که اخیراً نشست و برخاست داشتم رو مورد بررسی قرار دادم ولی نقش هیچکدوم آنقدر پررنگ نبود که بخوان یه همچین کاری کنن. شونه بالا انداختم:
- ن... ولی حرفم رو خوردم. نه امکان نداشت کار اون باشه، اون این کار رو نمیکرد. نه اون آنقدر بیرحم نبود، اصلاً دلیلی برای این کارش وجود نداشت. سرم رو تکون دادم و با عجله پرسیدم:
- ببینم هیچ راهی وجود نداده که بفهمیم کار کیه؟
- آم، چرا اتفاقاً به یه چیزهایی فکر کردم.
با لحن کنکاش کنندهای پرسیدم:
- خوب بگو ببینم؟
- ردیاب رو بزار توی ماشینت و برو جایی که خیلی غیرممکن باشه یه آشنا رو ببینی، اگر اون فردی که توی ذهنت هست، اومد اونجا پس یعنی زیر سر اونه. البته ریسک داره.
اخم کردم و دست به سی*ن*ه لب زدم:
- چه ریسکی؟
- ممکنه فقط بخوان کنترلِات کنن و هیچک.س نیاد که در غیر این صورت باید روشهای دیگه رو امتحان کنیم.
سرم رو به نشانهی باشه تکون دادم:
- فعلاً چارهی دیگهای نداریم.
ساعت رو نگاه کردم:
- امشب این کار رو میکنم. دستش رو چند باز زد روی شونهم:
- انشاالله که خیره.
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم ولی فقط خودم میدونستم که پشت اون لبخند هیچ امیدی نبود. ترس از دیدنش از شکستن احساسم غیر قابل انکار بود، غیر قابل انکار. دستی به ریشام کشیدم. سرما دیگه بهم فشار آورده بود. چشم از درختهای برهنهای که فقط برف آخر سال پوشیده بودشون، گرفتم و قدم زنان وارد استودیو شدم. به طرف دفتر کارم رفتم، با دیدن ایمان که بیقرار طول و عرض اتاق رو طی میکرد، چشمهام رو کلافه باز و بسته کردم و در رو بستم:
- خوبی احسان؟ نمیخواستم عصبی بشی.
- مهم نیست.
- احسان...
- ایمان نپرس، هیچی نپرس، هیچی نخواه و اتفاقی که افتاد هم مهم نیست. خودت رو درگیر نکن.
- مطمئن؟!
- مطمئن.
- خیلیخب، من برم به بقیه کارهام برسم.
- برو به سلامت. از دفترم خارج شد. خودم رو به پشتی صندلی کارم تکیه دادم و چشمهام رو روی هم گذاشتم. ذهنم لحظهای از فکر و خیال دست نمیکشید، لحظهای بیخیال نمیشد. با دیدن ساعت خسته از پشت صندلی بلند شدم و کتم رو پوشیدم...
*** صدای راغب کمی آرومم کرده بود:
«دوستت دارم ولی با ترس و پنهانی
که پنهان کردن یک عشق یعنی اوج بیماری،
یعنی اوج بیماری
دلم رنج عجیبی میبرد از دوریات اما
نجابت میکند مانند بانوهای ایرانی»
چشمهای نجیب شهرزاد تنها چیزی بود که صدای غمناک راغب به یادم مینداختشون.
«دوست دارم غم این جمله را دیدی
تفاوت دارد این سیلاب با شبهای بارانی»
دستی به ریشام کشیدم. نزدیک بام بودم. بالاتر رفتم و به کنج اوزلتم رسیدم خاموش کردم و از ماشین پیاده شدم و به طرف نیمکت رفتم و نشستم و خیره شدم به تهران که نور چراغهای شهر، تماشاییاش کرده بود. نگاهی به ساعت انداختم و بعد اطرافم رو از نظر گذروندم. فعلاً که خبری از هیچ آشنایی نبود. هووفی کشیدم، آرنجم رو به زانوم تکیه دادم که هر دو دستم رو به هم چسبوندنم، لبم رو به عرض دستم تکیه دادم و دستم رو زیر چونم گذاشتم و چشمهام رو روی هم فشردم و اجازه دادم باد سرد صورتم رو نوازش کنه.
*«دوست دارم غم این جمله را دیدی
تفاوت دارد این سیلاب با شبهای بارانی»
با صدای زنگ خوردن مبایلم و قطع شدن صدای ملایم و سرشار از آرامش راغب، اشکهام رو پاک کردم و روی تخت نشستم. همونطور که چشمهام رو ماساژ میدادم، موبایلم رو جواب دادم. اِهمی کردم و گلوم رو صاف کردم:
- سلام!
- خواب که نبودی؟
با شنیدن صدای همایون، انگار که برق دوفاز بهم وصل کرده باشن از روی تخت پریدم و ایستادم:
- چی... آ... آ... آره چیزی شده؟
- خیلی وقتِ منتظریم احسان رو تو یه موقعیت درست گیر بیاریم، الان وقتشه.
اخمی کردم و لب زدم:
- این موقع شب؟
- آره، الان بهترین وقته.
آب دهنم رو قورت دادم:
- چرا؟
- چون الان احسان بامِ. زود برو اونجا باهاش حرف بزن، درد و دل کن، چه میدونم فقط برو پیشش، تنهاش نزار.
کف دستم رو روی چشمهام کشیدم و سرم رو تکون دادن و همزمان گفتم:
- الان راه میافتم.
- موفق باشی.
بدون خداحافظی قطع کردم و موبایل رو روی تخت انداختم و هوفی سر دادم. مقابل آینه ایستادم و نگاهی به چهره رنگ پریدهام انداختم:
- تموم میشه شهرزاد، بلاخره یه روزی تموم میشه، یادت باشه تو فقط اینجایی تا ازش محافظت کنی. کمی صورتم رو با پنکیک روشن کردم، رژلبِ کالباسی خیلی کمرنگی روی لبهام نشوندم و مژههام رو کمی ریمل زدم و یه خط چشم خیلی کمرنگ و کوتاه، جوری که اصلاً دیده نشه، کشیدم. موهام رو بافتم. نگاهی به چهرهام انداختم. با این آرایش چشمهای عسلی روشنام بیشتر خودشون رو نشون میدادن. نگاهی به لباسم توی آینه انداختم. به حالت نیم دایره پارچه سبز رنگ تیرهای خورده بود و بالاش و دورش رو یه نوار قرمز دربر گرفته بود. آستینهای تقریباً گشادی داشت و پاییناش، تا خورده بود و پارچهی سبز رنگ سادهای با یه دکمه خردلی و نوار قرمز رنگ دورش خودنمایی میکرد. روسری خردلی ساده حریر مانندش رو سر کردم و نفس عمیقی کشیدم. کیفم رو برداشتم و بعد از پوشیدن نیم بوتهای پاشنه بلند براق مشکی نوک تیزم، از خونه خارج شدم و وارد آسانسور شدم. چند دقیقه طول کشید تا رسیدم پارکینگ و بعد سوار ماشین شدم و استارت زدم و به طرف بام حرکت کردم. همزمان ردیاب گوشیم رو باز کردم تا دقیقاً جای احسان رو نشونم بده.
*** تندتند قدم میزدم و از کنار مردم میگذشتم. باد سرد زمستونی ماهیچههای صورتم رو منقبض کرده بود و رطوبت کمی روی صورتم بود که سرمای بیشتری رو روی پوستم مینشوند. دستهام رو دورم حلقه کردم و قدمهام رو آهسته کردم. با دیدن ماشیناش قدمهام آهستهتر و آهستهتر شدن. جوشش اشک رو توی چشمهام احساس کردم. من نمیتونستم این کار رو باهاش کنم. دستم رو مشت کردم و چشمهام رو فشردم و سعی کردم ترسم رو کنترل کنم و یه قدم دیگه برداشتم. به تهران خیره شده بود. انگار توی افکارش غرق شده بود و متوجه اتفاقهایی که میافتاد، نبود. نفس عمیقی کشیدم و حرکت کردم. نیمکت رو دور زدم و مقابلش ایستادم با تعجب سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. یه تعحب و غم خاصی به چشمهاش هجوم آورد یه چیزی شبیه به حزن و ناباوری. لبخندی زدم و آب دهنم و قورت دادم:
- سلام! پارسال دوست امسال آشنا؟ اخمی بین ابروهاش انداخت و چشم ازم گرفت با لحنی سردی گفت:
- سلام!
با اینکه از لحن سردش جا خورده بودم ولی چیزی نگفتم و سعی کردم به روی خودم نیارم:
- میتونم بشینم؟ احسان نگاهی به اطرافش انداخت و لب زد:
- البته.
کنارش با فاصلهی کیفام که بینمون بود، نشستم و پای راستام رو رو پای چپام انداختم. به نیمکت تکیه دادم. دستهام رو قفل کردم توی هم و خیره شدم به شهر تابناک و پرهیاهو مجازیام. خرده زمانی به سکوت گذشت. نجوا کردم:
- به نظرتون تو دل هرکدوم از این خونهها چه خبره؟ مثل خودم زمزمهوار گفت:
- هرکدوم از این خونهها،داستان خودش رو داره، هرکدوم هم به اندازه خودش، شگرف و صعبِ.
آهی کشیدم:
- داستان شما چقد عجیبه؟ احسان لبخند کمرنگی زد و گفت:
- اونقدری که اندازه یه مرد سی و اندی ساله بهم تجربه داده باشه.
- اوم پس شما هم مرافعه خودتون رو دارید. شونه بالا انداخت:
- همه همینطورن.
لبخند کمرنگی به روش زدم. دقایقی به صحت گذشت:
- تو هرکدوم از این خونهها یکی در فراق معشوقش میمونه، یکی کنار کسی که دوسش نداره تو همین خونهها و برجهای لوکسی که سر به آسمون کشیدن و هرکس که ببینه فکر میکنه خوشبختترین آدمها رو جا داده توی خودش اما، بدبختی فقیر و غنی نمیشناسه، ما درویشهای زیادی داریم که سعادتمندن و غنیهای زیادی هم داریم که شوربختان.
- بستگی داره کنار کی باشی. با تعجب سرش رو طرفم چرخوند. ادامه دادم:
- بستگی به طرفش داره، بستگی داره کی پشتت باشه، بستگی داره دستهای کی تو دستهات باشه، بستگی داره همه دنیات کی باشه.
- و اگه همه دنیات یه نامرد باشه که هرگز سهم تو نشه چی؟
ازش چشم گرفتم و خیره به مقابلم لب زدم:
- اون لحظه بیگناهترین و بدبختترین آدم زمینی، چون کسی که برات مقرر شده، سهم تو نشده.
- باورش داری.
- چی رو؟
- بازی تقدیر رو.
- من به هرچی که اسم خدا پشتش باشه، باور دارم و البته معتقدم هیچ چیز تو دنیا وجود نداره که از قبل برای ما مقرر نشده باشه. حتی اشتباهاتمون، حتی زمین خوردنهامون و کسی که هیچ تلاشی توی زندگیش نمیکنه هیچ زمانی به اون چیزی که براش مقرر شده نمیرسه.
- تعریف محشری بود.
- قابل شما رو نداشت. تلخخند خستهای کرد و به نور چراغهای شهر خیره شد.
*احساس حزنی که با دیدنش روی دلم نشسته بود، غیرقابل توصیف بود. نگاهم رو از لبخندش گرفتم و چشمهام رو به تهران دوختم. تو چشمهای مظلومش خبری از هیچ کِدِری نبود. نمیتونستم قبول کنم که شهرزاد من، همچین کاری کرده باشه. نه، اون آنقدر سیاه نیست. با برخورد قطرات باران به صورتم سرم رو بالا گرفتم. آسمون هم دلش از این آدما گرفته:
- بارون گرفته، نمیخواید برید؟
بدون اینکه حالتم رو تغییر بدم گفتم:
- نه، تازه داره قشنگ میشه.
- سرما میخورید.
قطره اشکمدرو همزمان پس زدم:
- مهم نیست، فعلا تنها کسی که حالم رو میفهمه، همین بارون و هوای سرده. ما به هم عادت کردیم، هوای سرد به داغی نفسهای من و من به سردی هوا. حس کردم سردشه، چون هر لحظه بیشتر توی خودش فرو میرفت با حالت بامزهای دندونهاش رو روی هم فشرد که میون اشکهام خندیدم. با بغض لب زدم:
- دیدی چقدر درد داره وقتی گریه میکنی، همزمان از حال خودت خندت میگیره؟ کمی نزدیکم شد، برق خاصی توی چشمهای عسلیاش بود که وادارم می کرد به اینکه ازش چشم بر ندارم. با لحن نجوا گونهای گفت:
- حالتون خوبه؟
به سختی ازش رو گرفتم و به مقابلم خیره شدم:
- بله، من حالم خوبه. هوفی کشید و بیقرار به جای قبلیاش برگشت. نمیخواستم قبول کنم، نمیخواستم باور کنم که این کار رو کرده، که اینطوری نابودم کرده، که همه چیز از عمد بوده، نمیخواستم باور کنم. قلبم تیر می کشید و هر لحظه ممکن بود دیگه نزنه. تویِ ذهنم بیت شعری گذر کرد:
«مگه میگذره آدم از اونی که زندگیشه؟ مگه ریشه از زردی ساقههاش خسته میشه؟»
- ام... می گم... میبینید، هوا امشب خیلی تاریکتر از همیشه است؟ هیچ نوری توی آسمون دیده نمیشه.
لبخند تلخی زدم و زمزمه کردم:
- شاید ماه دلش گرفته، یه گوشه پشت ابرها برای خودش کز کرده و زانوهاش رو بغل گرفته... بهش حق بده.
- پس خیلی دوسش دارید.
با بهت گفتم:
- کی رو؟
- همونی رو که به خاطرش ماه آسمونتون دلش گرفته.
کج خندهای کردم و همونطور که پالتوم رو بیشتر دور خودم می پیچوندم گفتم:
- یادت باشه فقط دوست داشتن کافی نیست، عشق مراقبت میخواد!
- کاش زندگی ما هم مثل فیلمها بود. زیرش میزد چند سال بعد، آخرشم هرکس به خواستش میرسید و خوشبخت میشد.
پوزخندی زدم:
- قشنگ بود ولی واقعی نیست.
- خیلی چیزها واقعی نیستن.
بارون شدت گرفته بود و مثل نوکنوک ققنوس تازیانه، خودش رو به زمین میکوبید، اما من میخواستم بیشتر از این تو قطرههای بارون غرق بشم.
- کافیه دیگه سرما میخورید.
- نگران من نباشید شما برید.
- ولی آخه...
- لطفا، سردتونه، برید زودتر.
با اکراه از روی نیمکت بلند شد. کیفاش رو روی شونهش انداخت. تک سرفهای کرد و لب زد:
- شب بخیر مراقب خودتون باشید.
و بعدش نیمکت رو دور زد و از مقابلم ناپدید شد. چشمهام رو روی هم فشردم و سرم رو روبه آسمون بلند کردم. قطرههای بارون یکی پس از دیگری روی گونهام میچکید و جادهی گونههام رو طی میکرد و از گلوم سرازیر میشد. با صدای تقریباً ناهموار بلندی فریاد زدم:
- خدایا! چرا؟ چرا؟ به هقهق افتادم. روی زمین سر خوردم و زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو روی پاهام گذاشتم و صدای هقهقم تو فضای خلوت بام طنین انداز شده بود.
*با قدمهای سست اما به ظاهر محکم، احسان رو ترک کردم. باران وادارم کرده بود به اشک ریختن. برای حسی که هیچ جوره نمیفهمیدم کی آنقدر عمیق شده بود و همه روحم رو دربر گرفته بود. اشکِ روی چشمهام رو پس زدم. به سرعت خودم رو به ماشین رسوندم سوار ماشین شدم و در رو بهم کوبیدم. عین موش آب کشیده شده بودم و از سرما می لرزیدم. ماشین رو روشن کردم و بخاری رو باز کردم. دستهام رو دور فرمون گره دادم و سرم رو روی فرمون گذاشتم و صدای هقهقم فضای ماشین رو در بر گرفت چرا باید اینطوری میشد؟ چرا تقدیر آنقدر نامرد بود؟ چرا این زندگی هیچوقت روی خوشِش رو به ما نشون نداده بود؟ هقهقم اوج گرفت و مشت محکمی به فرمون زدم و اشکهام شدت بیشتری گرفت. بارون با شدت به شیشه ماشین شلاق میزد. با زنگ خوردن گوشیم سرم رو بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم همونطور که دماغم رو بالا میکشیدم دستهای لرزونم رو به صورتم کشیدم و اشکهام رو پاک کردم. دستم رو به طرف کیفام بردم و موبایلم رو برداشتم. صفحه گوشی رو تار میدیدم. پلک زدم تا اشکهام رو عقب برونم. با دیدن اسم همایون، قطرات اشک دوباره روی گونههام سرازیر شد. با عصبانیت موبایل رو توی داشبورد کوبیدم و با عصبانیت جیغ خفهای کشیدم. این بازی کی میخواد تمام بشه؟ کی؟ سرم رو به پشتی صندلی چندبار محکم کوبیدم و کف دستم رو روی فرمون فشردم و نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو پاک کردم: 《تمام میشه شهرزاد، بالاخره تمام میشه.》 استارت زدم و خیلی آروم ماشین رو توی جاده انداختم و در سکوت محض و مرگبار، ماشین رو به طرف خونهام حرکت دادم.
*دستی به صورتم کشیدم. باران شلاقهای خود را، روانهی صورتم می کرد و من در سکوت و خیره به چراغهای شهر روی زمین نشسته بودم. توی فکر بودم. از سر جام بلند شدم و به طرف شهر راه افتادم. شال گردنم رو، دور صورتم پیچیدم. کلاه آب رفتم رو پایین کشیدم و به طرف ماشینم حرکت کردم. مقابلش ایستادم و چند لحظه خیره نگاهش کردم. یک لگد بهش زدم و از کنارش رد شدم و به طرف شهر راه افتادم. هندزفریام رو توی گوشم گذاشتم و موزیک رو باز کردم. گوشی رو گذاشتم توی جیبم و به حرکت ادامه دادم. بارون به حالت نمنم تبدیل شده بود و باد خنکی که میوزید صورت مرطوبم رو، سِر کرده بود. نگاهم رو توی شهر چرخوندم و قدمهام رو محکمتر برداشتم و راه خونه رو در پیش گرفتم:
«منُ ول نکن تو این کوچهی تاریک
من بیتو میمیرم
فکر نکن میآن جاتو میگیرن
با چهارتا حرف توی دل میرن
خاطرههامون از بین میرن»
لبخند تلخ و خستهای روی لبم نشسته بود که جز درد، چیزی ازش نصیبم نمیشد. دلیل این کارت چی بود شهرزاد؟ چی؟
«من به روی خودم نمیآرم ولی دیوونه شدم باز
هردفعه یادت میافتم
من با یادت میکنم پرواز»
این رسمی که دنیا داره، این سوپرایزهاش هیچ قشنگ نیست. همه چیز آرومه، داری زندگیت رو میکنی، بدون هیچ مشکلی، یهو یکی وارد زندگیات میشه، یهو یکی میآد که همه چیز رو عوض میکنه که میشه همه دنیات و همون شخص همه دنیات رو نابود میکنه. جلوی در خونه ایستادم. کلید رو انداختم و وارد خونه شدم. لباسهام رو درآوردم و خودم رو توی حمام انداختم و دوش گرفتم. آب رو باز کردم و اجازه دادم هرچی درد و مشکل بشوره ببره اما اینبار، نه تنها روحم رو خوب نکرد؛ حتی حال جسمیام رو هم بدتر کرد. تمام این چندماه عین یه فیلم از جلوی چشمهام عبور میکرد. خندههاش، خجالت کشیدنهاش، اشک ریختنهاش، سادگیهاش، مهربونی که پشت ظاهر سردش مخفی شده بود، همهش دروغ بود؟همهش تظاهر بود؟ اتفاقات، اون روبهرو شدنها همهش عمدی بود؟ یعنی تمام این مدت داشت بازیم میداد؟ موفق هم شد، قلبم رو به بازی گرفت. خیلی راحت بازیم داد و من احمق هم خامش شدم. آب رو بستم، حوله رو به پایین تنم، گره زدم و از حمام خارج شدم. همون لحظه عطسه سر دادم. فکر کنم سرما خوردم، بعید هم نبود چندین ساعت با یه دست کت و شلوار و شال گردن نازک زیر بارون بودم. معلوم بود که مریض میشم. هوفی کشیدم، تیشرتام رو تن کردم. موهام رو سشوار کشیدم و از اتاق خارج شدم و نگاهی به ساعت که از نیمه شب گذشته بود، انداختم و لب زدم:
- تو حسرت داشتنت، ماهها تا صبح نخوابیدم و حالا هم تو قصهی خیانتت خواب به این چشمها نمیآد.