جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده هزار و یک شب شهرزاد | چکاوک.ر

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط چکاوک.ر با نام هزار و یک شب شهرزاد | چکاوک.ر ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,543 بازدید, 8 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع هزار و یک شب شهرزاد | چکاوک.ر
نویسنده موضوع چکاوک.ر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط چکاوک.ر
موضوع نویسنده

چکاوک.ر

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
22
34
مدال‌ها
1
Negar_۲۰۲۲۰۷۰۲_۱۲۲۱۵۷.png
عنوان: هزار و یک شب شهرزاد
نویسنده: چکاوک.ر
ژانر: درام
ناظر: mobina
ویراستاران: @حنا نویس @زهرا سلیمانی @REYHONAM
کپیست: حُسنا
خلاصه:
رمان هزار و یک شب شهرزاد، رمانی از دل انسان‌های فداکاری که روح روان خود را برای بهبود زندگی دیگران به خطر می‌اندازن، دنیایی سراسر هیجان...
از عشق تا تنفر، از وجدان تا بی‌رحمی، از خنده تا اشک...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
پست تایید (1).png نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

چکاوک.ر

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
22
34
مدال‌ها
1
دستی به روسری‌ام کشیدم و همون‌طور که روی سرم تنظیم می‌کردم، به طرف صندلی بزرگی که روکش خوش‌رنگ چرم قهوه‌ایش، جلوه باشکوهی بهش داده‌بود، رفتم. صندلی رو به طرف خودم برگرداندم و نشستم، دامن مانتوی طوسی رنگ پاییزی‌ام که توی کمرش کمربند پهنی می‌خورد رو درست کردم و خیره به تیک‌تاک ساعت، همون‌طور که صدای قدم‌های آهسته‌ی همایون رو می‌شنیدم؛ منتظر بقیه دخترها ماندم. چند دقیقه‌ای از این وضع کسل‌کننده نگذشته بود که دخترها پشت‌ سر هم وارد اتاق شدند و همراه خود همهمه‌ی ناشی از پچ‌پچ‌هاشون رو مهمون اتاق سرد و ساکت همایون کردند. هرکدوم جایی نشستند، همه به نوعی، انتظار صحبت‌های همایون رو می‌کشیدند. گویا امروز با بقیه روزها فرق داشت، امروز مثل تمام این چندماه قرار بود دختر دیگه‌ای قربانی بشه، شاید این‌بار مهربون‌تر، به انتخاب خودش... انتخاب امروز همایون، حتی اون رو هم همه رو ترسانده بود. کسی که آوازهٔ شهامت‌اش کل شهر رو برداشته بود. از انتهای راهی که شروع کرده بودم، می‌‌ترسیدم. بالاخره شروع کرد. دست‌هاش رو به داخل جیب‌های شلوارش فرو برد. کنار تخته‌ی سفید رو‌به‌روی ما ایستاد و بعد از این‌که همه‌ رو با یه نگاه از نظر گذروند، سرش رو پایین انداخت. زبونش رو روی لبش کشید، هم‌زمان با بالا آومدن سرش، شروع به حرف زدن کرد:
- احسان علیخانی، سی و هفت ساله یه مجری فوق‌العاده مشهور و مردمی و البته طبق شواهد و مصاحبه‌ها آدم مقید و علیه اسلام، نزدیک بیست سال که مجریه، دیگه وقتش شده که بازنشسته بشه، البته به سبک همایون‌ راد!
با دهانی باز، ناشی از حیرت به لبخند کج و مزحک همایون خیره شدم. حس تعجبی که با شنیدن اسم اون آدم به وجودم رخنه کرده‌بود، اجازه‌ی حرف زدن رو ازم صلب کرده‌بود. متعجب، سرم رو چرخوندم و به دخترها که اون‌ها هم با دهانی باز و شگفت‌زده به همایون خیره شده بودن نگاهی انداختم. سرم رو پایین گرفتم، چشم‌هام رو روی هم فشردم و دسته‌ی صندلی رو محکم‌تر با دست‌های خیسِ عرقم، خفه کردم. سرم بالا اومد و با چِشم تو چِشم‌ شدن نگاهِ وحشی همایون، دلم هوری پایین ریخت. هیچ صدایی از هیچ‌ک.س درنمی‌اومد. انگار هیچ‌ک.س حاضر نبود این مأموریت سخت و نفس گیر رو به عهده بگیره. سعی کردم حسِ ترسِ ناشی از تصمیمی که مدت‌ها بود گرفته بودم رو کنار بذارم و قبل از این‌که دیر بشه، حرف‌ام رو بزنم. با لرزشی توی دست‌ها و پاهام، بلند شدم، سرم رو بالاتر گرفتم، نگاه گذرایی به همایون کردم، سرم رو به اطراف چرخوندم و با کلافگی گفتم:
- من انجامش می‌دم. همایون چشم‌هاش رو دوخت تو چشم‌هام و با جدی‌ات گفت:
- تو برای این کار زیادی ساده‌ای.
لبخندی زدم:
- طبق چیزهایی که گفتی، همچین هم از آدم‌های ساده بدش نمیاد. چشم‌هاش رو باز و بسته کرد، نفس عمیقی سر داد و گفت:
- تو از پسش بر نمی‌آی.
با پافشاری ادامه دادم:
- برمی‌آم. خیلی بهتر از سوگولی‌هات از پسش بر می‌آم. با کلافگی دستی به صورتش کشید، رو به جمع گفت:
- خیلی خب، همگی مرخص هستید.
با این‌که از شدت ترس، نفس‌هایم نامیزون شده بود و قلبم می‌خواست از سی*ن*ه‌ام جدا شه، اما سعی کردم خودم رو کنترل کنم و بی‌خیال نسبت به حالت تهوع ناشی از ترسم بشم و دربرابر خواستم، مقاومت کنم. وگرنه آخرین فرصتم رو هم از دست می‌دادم. با گام‌های محکمی به طرفم اومد و درست مقابلم، با فاصله به اندازه یه جفت کفش متوقف شد:
- تو معلوم هست چی می‌گی؟
چهره حق‌ به‌ جانبی به خودم گرفتم:
- اوهوم، من هم می‌خوام وارد این بازی بشم. پوزخندی زد و لحن طلبکارانه‌‌ای به خودش گرفت:
- چرا؟
شونه‌ای بالا انداختم، برای جلوگیری از نزدیکی بیشتر با همایون از کنارش رد شدم. به طرف میز کارش رفتم، دستی به پرونده زرد رنگ روی میز که اسم "احسان علیخانی" با خودکار مشکی روش می‌درخشید، کشیدم:
- فکر کن، یه تسویه حساب با اون آدم دارم. روی پاشنه کفش بلند شد، به‌ طرفم چرخید و یه تای ابروش رو بالا داد:
- یعنی می‌خوای انتقام بگیری؟
لبخند پیروزمندانه‌ای زدم:
- یه جورایی، می‌خوام نابودی‌اش رو با چشم‌های خودم ببینم. دست‌هاش رو دو طرف میز گذاشت، سرش رو پایین انداخت، با پاهاش روی زمین ضرب گرفت و با لحن متفکری گفت:
- قبول ولی یه شرط...
دست‌هام رو توی هم گره زدم و یه قدم به طرفش برداشتم:
- چه شرطی
- نباید واقعیت رو بفهمه.
- نمی‌فهمه مطمئن باش. سرش رو تکون داد:
- بهش فکر می‌کنم.
حیرت زده چشم‌هام رو گرد کردم:
- مگه نگفتی قبول کردی؟! سری تکون داد و دست‌هاش رو فرو برد توی جیب‌اش:
- نه، باید بهش فکر کنم.
نفسم رو پرشتاب بیرون دادم و دستی به دامن لباسم کشیدم:
- خیلی خب، می‌شه پروندش پیش من بمونه؟ یه تای ابروش رو بالا داد، با قدم‌های بلندی به‌ طرفم اومد:
- می‌تونم بهت اعتماد کنم؟!
لبخند کجی، کنج لبم نشوندم و نجوا کردم:
- به نظر خودت؟ با اون لبخند مسخره‌اش سرش رو به طرفم خم کرد:
- اره می‌تونم.
- خوبه.
چشم ازش برداشتم و به پرونده خیره شدم، با انگشتم، گوشه‌اش رو به بازی گرفتم:
- من الان باید برم دادسرا و بعدشم می‌رم خونم، تا فردا بهم خبر بده.
- پلیس‌ها به نتیجه‌ای نرسیدن؟
- چرا اتفاقاً، خیلی به پیدا‌کردن شما و اکیپ‌تون نزدیک بودن ولی من با یه حرکت، گمراه‌شون کردم.
- خوبه، پس حواست رو جمع کن، که اگر این دم‌ و دستگاه از هم بپاشه تو هم باید اشهدت رو بخونی.
خسته از حرف‌های تکراری، تنها سرم رو تکون دادم و پرونده رو برداشتم، کیف‌ام رو روی شونه‌ام تنظیم کردم و هم‌زمان که به طرف خروجی می‌رفتم گفتم:
- می‌دونم. با خروج از سوله، وارد محوطه‌ی خاکی مقابلش شدم. قدم‌های محکمی به طرف ماشین‌ام برداشتم و سوار شدم. پرونده رو روی صندلی شاگرد گذاشتم، آیینه رو درست کردم، روسری‌م رو مرتب کردم و ماشین رو روشن کردم. پیچ رو گذروندم و ماشین رو توی جاده انداختم، انگشتم رو به لبم فشردم. انتظار هرچیزی رو داشتم غیر از این‌که وارد بازی‌های مسخره‌ی همایون بشم. اما چاره‌ای نداشتم، هیچ راهی جز این برام نذاشته بود، باید کارم رو باهاش تمام می‌کردم.
جلوی آگاهی پارک کردم و پیاده شدم، با این‌که نزدیک سه سال بود با این آدم‌ها زندگی می‌کردم بازهم زمانی که این‌جا می‌اومدم استرس تمام وجودم رو در بر می‌گرفت. قدم‌های سست اما محکمی به سمت ورودی برداشتم و بعد از نشون دادن کارتم، وارد آگاهی شدم. همون‌طور که برای همه سر تکون می‌دادم و سلام می‌کردم، خودم رو به بخش کاریم رسوندم.
آریا با لبخند عمیقی گوشه لبش سلام کرد:
- سلام.
خسته و گمراه جواب دادم:
- سلام.
آرشام: علیک، چه خبر؟!
کیف‌ام رو روی میز آریا گذاشتم و به لبه‌ی میز تکیه دادم:
- سلامتی. آریا خودکارش رو روی کاغذ پرت کرد، کف دستش را وسط میز کوبید:
- خب! بگو ببینم چی گیرت اومد؟
پرونده احسان رو روی میز گذاشتم، عکس رو از پرونده بیرون کشیدم و به تخته وایت‌برد وصل کردم. با گوشه ابرو به تابلو اشاره کردم:
- این هم سوژه جدیدشون. هردو، متحیر فریاد زدن:
- احسان علیخانی؟!
آهی کشیدم و با دوتا انگشتم پیشونی‌ام رو ماساژ دادم:
- بله، دقیقاً خودشه. آرشام متعجب از انتخاب محال همایون نجوا کرد:
- خب؟ کدوم یکی از دخترها این‌کار رو قبول کرد؟
لبخندی زدم و درحالی که مطمئن بودم انتظارش رو ندارن گفتم:
- من! هردوشون به طرفم برگشتن و داد زدن:
- نه!
با لبخندی سرشار از تعلق خاطر، جهت بازی با روح و روان این دو برادر گفتم:
- آره. آریا عصبی خندید، دستی به ریش‌اش کشید و سرش را به چپ و راست تکان داد:
- نه، تو نمی‌تونی!
مصرانه به طرفش رفتم:
- می‌تونم خوبشم می‌تونم. اتفاقاً بهونه خوبیِ برای این‌که این بازی تمام بشه. چشم‌هاش را بست:
- نمی‌تونی این‌کار رو انجام بدی.
لحن آرومی برای خنثی کردن اعصاب بهم ریخته‌اش به خودم گرفتم:
- گوش بده آریا، من اجازه نمی‌دم با تصمیم‌های یهویی‌ات همه نقشه‌هام رو نقش بر آب کنی، با ورود من به زندگی احسان علیخانی قاعده بازی به طور کامل عوض می‌شه.
- آریا حق با شهرزاده. نباید ریسک کنیم.
پوزخندی زد و فریاد زد:
- شما ها دیوونه شدید؟ این خزئبلات چیه می‌گید؟
با التماس به آریا نگاه می‌کردم که دستی به صورتش کشید و اتاق رو ترک کرد. آرشام دو دستش رو به کمرش تکیه داده و به در خیره شده بود. سکوت کسل‌کننده به فضای نیمه سرد اتاق حاکم بود. بالاخره آرشام سکوت را شکوند:
- حق داره، با دست‌های خودش دختری که عاشقش رو داره تقدیم می‌کنه به یکی دیگه.
کلافه خندیدم و ابرویی بالا انداختم:
- تو فکر می‌کنی من بازیچه این و اون بودن رو دوست دارم؟ نه خیر آقا از این خبرها نیست، من هم این بازی رو دوست ندارم، ولی آریا هم باید کنار بیاد، باید درک کنه که این یه بازیه. آرشام سری تکان داد و به طرف تخته رفت:
- حتی اگه یه بازی باشه، بازم سخته.
سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت‌های دستم شدم، خوب می‌دونستم که وارد زندگی این آدم شدن، قم*ار کردن جونم بود اما من قول داده‌ بودم که این بازی رو تمام کنم و این‌کار رو می‌کردم، قبل از این‌که به طعمه آخر همایون تبدیل بشم. با صدای کم آوایی گفتم:
- متاسفانه آره.
چند دقیقه گذشته بود که با سه لیوان چای به اتاق برگشت، سینی رو گرفت رو به آرشام که اون چای‌اش رو برداشت، به سمت من اومد، لیوان چای‌ام را برداشتم و زمزمه کردم:
- مچکرم عزیزم. ولی جوابم رو نداد. حتی زحمت سر بالا آوردن و نگاهم کردن هم به خودش نداد. بعد از کمی تعلل و انتظار برای به حرف اومدن آریا، آرشام تصویر احسان رو مقابل آریا گذاشت:
- نمی‌خوای چیزی بگی؟
پوزخندی زد:
- مگه نظر من مهمه؟
سرم رو تکون دادم و به سرعت گفتم:
- معلومه که مهمه. همون‌طور که با چشم‌های آبی نافذش به چشم‌هام خیره شده بود، گفت:
- این‌کار رو نکن.
نیم‌خندی زدم، سرم رو پایین انداختم و به چپ و راست تکون دادم:
- دیگه مهم نیست! آرشام با تأکید گفت:
- شهرزاد؟
تعرض کردم:
- چیه؟
- یعنی چی نه و این ها؟
از آرشام رو گرفتم و به چشم‌های آریا خیره شدم:
- آریا، من تا ته این بازی هستم. الان هم نمی‌تونم به خاطر تعصب الکی تو این فرصت رو از دست بدم.
آریا: «شماره و آدرس خونه‌اش رو هم داده؟»
- اوهوم.
- امیدوارم این آدم واسه این پرونده دردسر نشه.
- نمی‌شه.

*** وارد خونه شدم و در رو قفل کردم. به سمت مبل ال مانند سفید رنگ روبه‌روی پنجره‌های قدی با پرده‌های سفید رنگ‌ام رفتم و مانتوم رو روی دسته مبل انداختم. کیف و کلیدهای خونه رو روی میز فلزی رنگ رو به‌روم گذاشتم و خودم رو پرت کردم روی مبل و کوسن رو بغل گرفتم. دستم رو به پیشونی‌ام کشیدم، تمام این شیش ماه عین یه فیلم قدیمی از جلوی چشمم عبور می‌کرد، توی راهی قدم گذاشته بودم که می‌دونستم اشتباه اما؛ دوربرگردونی برای بازگشتم وجود نداشت و تنها کاری که از دستم برمی‌اومد صبر بود تا بلکه معجزه بشه و انتهای این راه به خوبی تمام بشه. بزرگ‌ترین اشتباه‌ام انتخاب آدمی بود که این وسط هیچ گناهی نداشت اما همین که از همایون دور می‌شدم کمی آرومم می‌کرد. با این‌که خودم رو خیلی شجاع نشون می‌دادم ولی با تمام وجود از همایون می‌ترسیدم. ترس هم داشت، وقتی همایون رو بشناسی بایدم ازش بترسی. چیزی از تمام شدن خوددرگیری‌هام نگذشته بود که صدای تلگرام موبایلم بلند شد.
گوشی رو باز کردم ،همایون بود:
- سلام.
+ سلام.
- کارهای امروز چطور پیش رفت؟
+ درباره سوژه جدیدت صحبت کردم باهاشون.
- چرا این کار رو کردی؟
+ نگران نباش من کارم رو بلدم.
- چه خبر از اون نامزد عاشق پیشه‌ی تقلبی‌ات؟ هنوز نفهمیده همه این‌ها بازیه؟
+ فکر نمی‌کنم الان وقت مناسبی برای فهمیدن باشه.
- موافقم. نمی‌خوای شروع کنی؟
+ چی رو؟
- آماده کردن خودت برای روبرو شدن با احسان علیخانی.
حیرت‌زده یه دستم رو به دهنم کوپیدم و به صفحه موبایل خیره شدم. خنده پیروزمندانه‌ای سردادم و به سرعت نوشتم:
- پس قبول کردی؟!
+ جور دیگه ای فکر می‌کنی؟
- نه، حق با تواِ. ذاتاً بهتر از من رو پیدا نمی‌کردی. پشت بندش استیکر چشمک رو براش ارسال کردم:
- امیدوارم که حق با تو باشه، آماده باش فردا باید بری خرید.
+ اوکی میبینمت.
- من نه، غنچه رو می‌بینی.
+ با این‌که علاقه‌ای به این نچه‌هات ندارم ولی اوکی، می‌بینمش.
- باید عادت کنی. چون قراره زیاد هم‌دیگه‌ رو ملاقات کنید. شب بخیر.
+ شب بخیر . گوشی رو کنارم انداختم و کلافه هووفی کشیدم، نمی‌تونستم عطش‌ام نسبت به شروع این بازی رو انکار کنم، اما ترسم هم غیرقابل کنترل بود، بخشی از وجودم رو در بر می‌گرفت، آتیشش می‌زد، می‌سوزوندش و در نهایت به حال خودش رهاش می‌کرد و سوختنش رو تماشا می‌کرد، این ترس چیزی شبیه مرگ بی صدا بود. قطره قطره تمام وجودت رو ازت می‌گرفت و در نهایت از وجودت تنها یک سنگ باقی می‌موند که نسبت به هیچ حادثه‌ای هیچ احساسی نداشت. درست مثل یه ربات برنامه‌ریزی شده...

***صداهای پی‌در‌پی پیامکی که انگار قصد شکوندن صفحه گوشی و بیرون پریدن رو داشتن، چشم‌های سنگین‌ام رو از هم جدا کردن. دستم رو دراز کردم و صفحه موبایلم رو چک کردم. غنچه بود یکی از آدم‌های کار‌بلد همایون. کلافه سرم رو چندین‌بار وسط بالشت کوبیدم و همون‌طور که غر و لند می‌کردم، صفحه چتم رو باز کردم:
- آماده باش واسه خرید، می‌آم دنبالت.
- باشه. بعد گوشی رو سایلنت کردم و گذاشتم رو پاتختی و دوباره خوابیدم.

*** با عجله و هم‌زمان با نثار کردن القاب زیبا به خودم، مانتوی سبز لجنی‌ام که آستین‌هاش پف بود رو پوشیدم. شلوار مشکی رنگ‌ام رو پا کردم، موهام رو فرق زدم و بعد شال سفید رنگ‌ام که خطوط مشکی و زرد توش بود رو روی سرم انداختم و تنظیم‌ش کردم. کفش‌های اسپرتِ سبز رنگ‌ام رو پوشیدم و از خونه خارج شدم. همون‌طور که به سمتِ شاسی بلندِ غنچه می‌رفتم، عینک مشکی رنگ‌ام رو روی چش‌هام گذاشتم. در سمت شاگرد رو باز کردم، پریدم بالا و در رو بستم:
- هِلو هانی.
- سلام. کم کن این لامصب رو کر شدم.
- همینه که هست.
استارت زد و به سمت یه پاساژ حرکت کرد. همون‌طور که سرم از گوپس‌گوپس آهنگ‌های خارجی توی ماشین تِوِر شده بود پیاده شدم و صبر کردم تا غنچه هم ماشین رو دور بزنه و کنارم قرار بگیره، با هم‌دیگه به طرف پاساژ رفتیم:
- پس تو تورش کردی؟
مانتو‌های روی رگال رو از نظر گذروندم و چهره متعجبی به خودم گرفتم:
- کی رو؟
- اسی جون رو می‌گم.
- اسی جون کیه دیگه؟ با کلافگی گفت:
- وای، احسان علیخانی دیگه.
- آهان، ولی من تورش نکردم که.
- به هر حال یکی خوبش گیرت اومده.
خندیدم و مانتو رو بیرون آوردم:
- شانس بهم رو کرده مگه نه؟
- اگه همایون رو به اون چیزی که می‌خواد برسونی، آره بهت رو کرده.
همون‌طور که حرف می‌زدیم خرید هم می‌کردیم. سعی کردم حدالامکان خریدهام شبیه دخترهای همایون نشه، اما انگار نیازی به شبیه شدن نبود من خودم یکی از اون آدم‌ها بودم.

***بعد از ورود به خونه، در رو قفل کردم و نایلون‌های خریدم رو گذاشتم گوشه در و به طرف پذیرایی چرخیدم. با دیدن فرد ناآشنایی که روی مبل نشسته بود، جیغ بلندی کشیدم و به عقب پریدم، نفس‌نفس زنان دستم رو لرزان به قفسه سی*ن*ه‌ام تکیه دادم و به میز پشت سرم تکیه زدم:
- منم، منم.
کلافه، دستم رو از روی سی*ن*ه‌ام پایین کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم:
- این چه طرزشه دیگه همایون؟ هزار‌بار گفتم بی‌خبر از من خونه‌ام نیا. لبخند عصبی زد:
- خوب می‌دونی که من از کسی دستور نمی‌گیرم، مگه نه؟
کلافه سرم رو تکون دادم:
- این یه دستور نیست، فقط وقتی یهویی می‌آی من اذیت می‌شم، تو که نمی‌خوای من اذیت بشم مگه نه؟ لبخند هوس باز مسخره‌ای زد:
- معلومه که نمی‌خوام.
- پس لطفاً دیگه یهویی نیا.
- چشم.
- الهی اون چشم‌هات کور شن. دست به سی*ن*ه شدم و یه تای ابروم رو بالا دادم:
- چی می‌خوای حالا؟ نشست و پوشه‌ای رو بالا گرفت:
- باید حرف بزنیم درباره کار جدیدت.
سرم رو چرخوندم و درحالی که دست‌هام رو می‌انداختم به طرف آشپزخونه رفتم:
- اوکی، چای یا قهوه؟
- قهوه پلیز.
یه لیوان قهوه برای همایون ریختم، مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم.
- می‌شنوم. پوشه‌رو به طرفم گرفت، با تعجب پوشه رو گرفتم و برگه‌های داخلش رو بیرون کشیدم وا این‌ها دیگه چی‌ان؟
- شهرزاد صداقت، فارغ‌التحصیل شده رشته هنر، که وضع مالی خوبی هم داره ولی متأسفانه خانواده‌اش رو توی یک حادثه از دست داده و مجبور شده از شهرستان‌شون به تهران بیاد و یه اسپانسر پولدار هم ازش حمایت می‌کنه‌.
- شهرزاد صداقت دیگه کیه؟
- تو دیگه.
حیرت‌زده چشم‌هام رو ریز کردم:
- ولی من شهرزاد نیک زاده‌ام، محض یادآوری. خنده مسخره‌ای سر داد:
- دختره‌ی ساده نکنه می‌خوای با مشخصات زندگی خودت وارد زندگی اون آدم بشی؟ نمی‌تونی عزیز من، شخصیت جدیدت اینه، بهش عادت کن.
- ولی...
- یادت باشه توی کار با من ولی نداریم، فقط می‌گی چشم.
- من غلام حلقه به گوش‌ات نیستم. به طرفم خیز برداشت و چونه‌ام رو محکم گرفت، همون‌طور که به چونه‌ام فشار وارد می‌آورد گفت:
- نه تو غلام حلقه به گوش‌ام نیستی کنیزمی می‌فهمی؟ اگر نفهمیدی، جور دیگه ای بهت می‌فهمونم.
و صورتش رو توی چند فوتی صورتم قرار داد. با لرزش شدیدی توی صورتم تنها کاری که از دستم برمی‌اومد رو انجام دادم، سرم رو تکون دادم که چونه‌ام رو ول کرد و بلند شد، به طرف در رفت و فریاد زد:
- فردا عصر آماده باش، کامران می‌آد دنبالت که بری خونه جدیدت رو ببینی.
با خروجش از در، صدای کوبیده شدن در بهم، تمام تنم رو لرزوند، با دست‌هام دسته مبل رو فشردم و چشم‌هام رو محکم روی هم نگه داشتم تا ترسم رو مهار کنم، با لرزش مشهودی توی تن و بدنم روی جام صاف شدم، لج کردن و بحث کردن با همایون عاقبتی جز بدبختی نداشت، باید یاد می‌گرفتم کنار بیام باهاش. دستی به صورتم کشیدم، فکم درد گرفته بود و احتمالاً پوست نازک صورتم قرمز شده بود، مشتم رو روی مبل کوبیدم و جیغ زدم:
- وحشی. به سختی روی پاهام ایستادم و به سمت آشپزخونه رفتم، یه لیوان آب و یه مُسکن واسه آروم کردن سر دردم خوردم و وارد اتاقم شدم، دوز مسکن آن‌قدر قوی بود که سرم به بالشت نرسیده خوابم برد.

*** با صدای زنگ ساعت مکعب مستطیل روی میز چشم باز کردم و همون‌طور که غر می‌زدم صداش رو قطع کردم، هنوزم سرم به خاطر اتفاقات دیشب درد می‌کرد و ضعف بدی هم توی شکمم بود چون دیشب شام نخورده بودم، خودم رو پرت کردم توی حمام و یه دوش ده دقیقه‌ای گرفتم و به پاس صبوری‌هام تو تمام این مدت یه میز کامل صبحانه برای خودم چیدم. با زنگ خوردن گوشی نوکیای سادم که خطش دست آگاهی بود، دست از صبحانه‌ام کشیدم و جواب دادم:
- سلام.
آریا: صبح بخیر!
- چی شده اول صبحی؟!
- چند وقت نتونستی بیای دادسرا، واسه همین زنگ زدم.
هم‌زمان که میز صبحانه رو جمع می‌کردم گفتم:
- دیگه هم نمی‌تونم بیام، باید جور دیگه‌ای با هم در ارتباط باشیم.
- چی شده؟
- هیچی، مأموریت‌ام داره شروع می‌شه.
- قرار بود ما رو در جریان ریز اطلاعات قرار بدی!
سفره روی میز رو انداختم توی سطل و صندلی رو صاف کردم:
- آره، ولی هنوز اتفاق خاصی نیفتاده، هرچی شد در جریان می‌زارمتون.
+ چرا جمع می‌بندی؟
- آریا گیر دادی اول صبحی ها، با تو و آرشام بودم دیگه بایدم جمع ببندم.
+ آهان.
- خیلی‌خب، کامران الان می‌آد من برم آماده بشم.
+ همون آدم همایون دیگه؟
- آره.
+ چی‌کار داره؟!
- می‌خوام برم خونه ببینم.
+ باشه مراقب خودت باش.
- هستم. گوشی رو قطع کردم، لباس‌هام رو عوض کردم و از خونه خارج شد،م اسپرت‌های سفیدم رو پوشیدم. از آپارتمان خارج شدم، یه خونه نقلی توی یه گوشه‌ای از تهران که نه بالا شهر بود نه پایین شهر، حیف که دیگه نمی‌تونستم این‌جا بمونم. خواستم شماره کامران رو بگیرم که پورشه مشکی رنگش جلوم متوقف شد، فکر کن همایون کی بوده که سگش پورشه زیر پاشه، چشم غره‌ای رفتم و سوار شدم. صدای آهنگ فرانسوی لایتش ماشین رو پر کرده بود:
- هِلو هُلو.
- علیک سلام.
- اخمو خانم، یه کم بخند.
لبخند بزرگی زدم و سی و دوتا دندونم رو بیرون انداختم، طرفش برگشتم:
- این‌جوری خوبه؟
- تو نخندی سنگین‌تره.
لبخندم تبدیل به پوزخند شد:
- موافقم. و بعد به بیرون خیره شدم. این دنیای من نبود. دنیای لباس و خونه‌های لوکس و مجلسی، دنیای من نبود، جهان من با این بچه سوسولای بالا شهر فرق داشت. جلوی یه مجتمع مسکونی فوق‌العاده شیک و تجملاتی ماشینش پارک شد از ماشین پیاده شدم. دهان هرکسی رو باز نگه می‌داشت این مجتمع:
- این‌جا کجاست؟
- خونه اسی جون.
- چرا این‌طوری صداش می‌کنید؟ شونه بالا انداخت و آدامس‌اش رو ترکوند:
- چون به زبون‌مون خوش رسیده.
پوزخندی زدم:
- چه مزخرف.
- ببینم همایون به سوگولی‌اش نگفته که فقط باید اطاعت کنه و بس؟
چرخی زدم و مقابلش ایستادم:
- به قیافه من نگاه کن، خوب چهره من رو ببین. به نظرت من شبیه سوگولی‌های همایون‌ام؟
- پس کنار همایون چی‌کار می‌کنی؟
- همایون بهت نگفته بود که فقط به خودش جواب پس میدم نه به سگ چهار دست و پاش؟! دیدم که رگ‌های صورتش بابت این حرف‌ام متورم شد و صورتش به قرمزی رفت. پوزخندی زدم و پشتم رو بهش کردم. به سمت آسانسور رفتم و دکمه‌اش رو فشردم. بعد از یک دقیقه که کامران هم اومد کنارم، آسانسور باز شد وارد شدیم. دکمه طبقه آخر رو فشرد، آسانسور شیشه‌ای به حرکت دراومد، در سکوت به آهنگ لایت توی آسانسور گوش می‌دادم که کامران به حالت پچ‌پچ گفت:
- حواست باشه به قانون‌ها، یادت نرن وگرنه...
ادامه دادم:
- وگرنه همایون دودمان من و به باد می‌ده. نیم‌خندی زد و گفت:
- کاش دودمان‌ات رو به باد می‌داد کاری می‌کنه مرگ رو جلوی چشم‌هات ببینی، همه عزیزانت رو ازت می‌گره ولی کاری به خودت نداره، اجازه می‌ده زنده بمونی تا هرروز عذاب بکشی، تا هر روز بمیری و زنده بشی.
آب دهنم رو قورت دادم:
- همه حواسم رو جمع می‌کنم.
- خوبه.
از آسانسور پیاد شدیم، به سمت واحد مدنظر رفتیم. تو طبقه‌ای که ما بودیم، فقط دو تا واحد بود که روبروی هم بودن:
- واحد روبرویی خونه‌ی اسی جونه.
چرخیدم و به در سفید رنگ و چوبی خونه‌اش خیره شدم. نیازی نبود بپرسم چرا این‌جا رو برای زندگی من انتخاب کردن. در رو باز کردم و وارد خونه شدم، اولین چیزی که نظر هرکسی رو در نگاه اول جلب می‌کرد، بزرگی خونه بود و من به زندگی در خونه‌هایی به این بزرگی اون هم تنهایی عادت نداشتم. ولی حیف که حق انتخابی برام وجود نداشت. مبلمان طوسی رنگش با کوسن‌های صورتی رنگ که پتوی بافت طوسی تزئینی هم روی یه قسمت مبل انداخته شده بود، جلوه ویژه‌ای به خونه‌ی موقتم داده‌ بود. روی نشیمن مهمان هم یه خز صورتی گذاشته بودن، وسط مبل‌ها یه میز سفید رنگ با پایه‌های فلزی باریک مشکی قرار داشت و روش رو با چند تا شمع صورتی تزئین کرده بودن. بالای مبل‌ها کلی تابلو با یه آیینه گرد وصل شده بود. جلوی تلویزیون مشکی بلندش یه کاناپه ال مانند زرد رنگ با راه‌راه‌های مشکی قرار داشت که با مبل‌های اون‌طرف خیلی فرق داشتن ولی هارمونی قشنگی باهم درست کرده بودن. جالب‌ترین بخش خونه آشپزخونه ساده‌اش بود که خیلی تو چشم می‌اومد، کابینت‌های قهوه‌ای رنگ، با میز نهار‌خوری قهوه‌ای که یه نیمکت قهوه‌ای بلند با دو تا صندلی مشکی گود می‌خورد. یه گل‌خونه مشکی رنگ کنار آشپزخونه بود که پر از گل‌های ریز و درشت بود:
- نه بابا خوشم اومد، سلیقه آقاتون خوبه.
- شکست نفسی می‌فرمایید.
- هه‌هه، نمکدون. بی‌خیال غرغرهاش به سمت تک اتاق آخر راهرو رفتم و وارد شدم. سرویس خواب سفید، با تخت خواب سفید و رو تختی سفید یه صندلی سفید هم مقابلش می‌خورد:
- خونه جدیدت چطوره؟
- می‌شه این مدت رو باهاش سر کرد.
- چقدر تو پر رویی.
- همینی که هست. با لحن کلافه‌ای دست به سی*ن*ه شد:
- از بالا دستور اومده باهات بحث نکنم وگرنه من می‌دونستم و تو.
- می‌خوای به اون بالایی بگم که عزیز دور دونه‌اش رو تهدید می‌کنی یا زوده تا یاد بگیری نباید سر به سر من بذاری هاپو کوچولو؟! دوباره از عصبانیت قرمز شد. محدود افرادی اطراف من پیدا می‌شدن که من از خشمشون خرسند شم و کامران یکی از اون محدود افراد بود، به سمت خروجی برگشت و داد زد:
- می فرستم یکی لباس‌هات رو جمع کنه و برات بفرسته.
با کوبیده شدن در، بالا پریدم و درحالی که لبم رو می‌گزیدم تا از خندیدنم جلوگیری کنم، به‌طرف تخت چرخیدم و خودم رو میون پتوی نرم و لطیف‌اش پرتاب کردم.

صدای تک‌تکشون، از میون خاطرات پرهیاهوم عبور می‌کرد و به چالش می‌کشوندم.
همایون: باید جوری رفتار کنی که دوست داره، باید اون چیزی که می‌خواد رو بهش بدی.
آریا: لازم نیست حتماً عاشقت بشه که بتونی رسواش کنی.
کامران:مواظب باش دل به طعمه همایون ندی.
من از پسش بر می‌اومدم مگه نه؟ من موفق می‌شدم، مطمئنم. نفس عمیقی کشیدم، موبایلم که هدیه همایون بود رو از کیف‌ام بیرون کشیدم و بعد از کمی تعلل شماره همایون رو گرفتم. چندی نگذشته بود که صدای هولناک‌اش توی گوش‌ام پیچید. جواب دادم:
- های هانی.
+ سلام.
- خونه‌ی جدیدت چطوره؟
+ خوبه، حالا باید چی‌کار کنم؟
- هیچی فعلاً زندگی عادی‌ات رو داشته باش تا بهت خبر بدم.
+ باشه. برحسب عادت همیشگی همایون بدون خداحافظی موبایل رو قطع کردم و به طرف آشپزخونه رفتم و از اون‌جایی که به شدت وسواس تمیزی بودم، مشغول خونه تکونی جمع و جور و چند ساعته‌ای شدم. دستی به پیشونی‌ام کشیدم. قهوه جوش رو روشن کردم، ماگ سفید رنگی از توی کابینت برداشتم و کنار قهوه ساز گذاشتم. ماگ رو پر کردم، کلوچه‌ای از توی ظرف روی میز برداشتم، هنوز از آشپزخونه خارج نشده بودم که صدای زنگ خونه بلند شد. کلافه ماگ رو روی اپن کوبیدم، غر و لند کنان به‌طرف در رفتم، از چشمی بیرون رو نگاه کردم و چهره غنچه دقیقاً اخرین اتفاقی بود که دلم می‌خواست به حقیقت بپیونده:
- خوش اومدم به خونه‌ات.
مصنوعی خندیدم:
- سلام بیا تو. چند تا چمدونی که کنارش بود رو کشید و همراه چمدون‌ها خودش رو مهمون خونه‌ام کرد. همون‌طور که مانتوی چند میلیونی‌اش رو از تنش درمی‌آورد، گفت:
- لباس‌هات رو برات آوردم.
مانتوش رو دست گرفتم، به صندل گوشه اتاق اشاره کردم و جواب دادم:
- ممنونم. صندل‌ها رو پا کرد و خودش رو روی اولین مبلی که بهش رسید پرتاب کرد:
- ببینم شام چی داری؟
ماگ قهوه‌ام رو از روی اپن برداشتم و بی‌رمق شونه‌ای بالا انداختم:
- هیچی.
- سفارش می‌دم‌.
پاهاش رو روی میز مقابلش گذاشت، موبایلش رو روشن و کرد و بی‌اهمیت به نظر یا تصمیم من، شماره‌ای گرفت و موبایل رو به گوشش نزدیک کرد. آرنج‌ام رو به اُپن تکیه دادم، پیشونی‌ام رو کف دستم گذاشتم. چشم‌هام رو بستم و قهوه‌ی نیمه سردم رو مزه کردم. چمدون‌ها رو وارد اتاقم کردم. دستی به لباسم توی آینه انداختم و موهای بهم ریخته‌ام‌ رو بالای سرم دم اسبی بستم. دستی تو فرفری‌های قرمزم کشیدم و لبخند کمرنگی به روی خودم زدم، گاهی همین لبخندهای نصفه کاره‌ی توی آینه مایع تسلی حال نه چندان خوبم بود.

*** همون‌طور که نوشابه شیشه‌ایم رو سر می‌کشیدم به قصه زندگی غنچه، که هرگز پایانی نداشت گوش فرا داده بودم.
- غنچه؟
- بله؟!
- چرا از همایون جدا نمی‌شی؟ تو اصلاً برای اون مهم نیستی.
- اون هم برای من مهم نیست.
- خب پس چرا هنوز باهاشی؟ شصت و انگشت اشاره‌اش رو کشید بهم و گفت:
- پول، پول‌اش عجیب دلبری می‌کنه. تلخ‌خندی زدم و بطری نوشابه‌ورو روی زمین گذاشتم:
- شکمت بزرگ شده. قاچ پیتزایی که دستش بود رو برگردوند توی جعبه و دستی روی برآمدگی شکمش کشید:
- کاش زودتر به دنیا بیاد از شرش خلاص بشم.
متحیر دستم رو رو به روی دهانم گرفتم:
- اولین مادری هستی که این حرف رو ازش می‌شنوم. با چهره‌ای که نارضایتی‌اش از بحث‌مون رو نشون می‌داد، پیتزاش رو گاز گرفت:
- برن گمشن همشون، تهش یه پسر لنگه‌ همایون.
چشم غره‌ای رفتم و آخرين تکه پیتزا رو داخل دهانم فرو بردم:
- آره دیگه، تو مادرش باشی، اون هم پدرش، بدبخت اون بچه. جعبه پیتزا رو بست و قیافه حق به جانبی گرفت:
- بدبخت منی که قراره بزرگش کنم.
جعبه‌ها رو بلند کردم و به طرف سطل آشغال سفید رنگ کنار گاز رفتم:
- بدبخت منی که گیر یه مشت آدم بی‌احساس مثل تو و اون همایون افتادم. پوزخندی زد، از پشت میز بلند شد و موهای لَخت‌اش رو بالا داد:
- خودت کردی که لعنت بر خودت باد شهری جون.
درحالی که دیگه حوصله دیدن ریختش و شنیدن صداش رو نداشتم، عصبی خندیدم:
- مزخرف‌ترین مدل اسمم رو شنیدم. سرش رو تکون داد و ابرو‌هاش رو بالا انداخت:
- قشنگ بود. ازش خوشم اومد. ببینم مانتوم کجا‌ است؟
شیرآب رو باز کردم و درحالی که لیوان‌ها رو کفی می‌کردم به انتهای راهرو اشاره کردم:
- روی تخت. زیر لب شعر می‌خوند و با حرکات‌اش که دیگه قابل مشاهده نبود، بیشتر روی اعصاب نداشتم، راه می‌رفت. صدایی که از اتاق شنیدم دلیلی برای فرود اومدن لیوان توی ظرفشویی بود:
- راستی دختر هفته دیگه نمایشگاه داری ها!
با دست‌های لرزونی شیرآب رو بستم و چرخیدم، با قدم‌های سستی وارد راهرو شدم، آب دهنم رو قورت دادم:
- نـ... نمایشگاه؟ نمایشگاه چی؟ توی چهارچوب در نمایان شد و شالش رو روی سرش انداخت:
- نمایشگاه نقاشی دیگه.
- ولی من که تابلو‌های نقاشی‌ام رو به کسی ندادم!
- دیوونه تو که نکشیدی‌شون، کار یه بنده خدای دیگه است که اسم تو رو زدن پایین کارهاش در واقع امضات‌رو.
اخمی روی پیشونی‌ام نشست، به اتاق نزدیک شدم:
- امضای من؟ دقیقاً کدوم امضا؟ چشم غره‌ای رفت، به طرفم اومد و گوشی‌اش رو مقابل صورتم گرفت. اسمم به طرز خیلی قشنگی به خط نستعلیق پایین تابلویی ناآشنا زده شده بود. با این‌که هنوز درکی از این ماجرا و دلیلش نداشتم ولی حیرت‌ام رو مخفی کردم:
- کی هست حالا؟ اصلاً برای چی؟
- بهت خبر می‌دم.
سرم رو کلافه تکون دادم و چشم‌هام رو بستم:
- خیلی‌خب، منتظرم. کیف‌اش رو از روی مبل برداشت و به لبه‌ی مبل تکیه زد:
- می‌دونی این آدم‌ها چه شخصیتی رو دوست دارن؟
- کدوم آدم‌ها؟
- آدم‌هایی مثل اسی جون!
درحالی که حوصله شنیدن توصیه‌های بی‌خودیش رو نداشتم وارد آشپزخونه شدم:
- نوچ، تو بگو.
- کسی که جوری وانمود می‌کنه انگار نمی‌شناست‌شون، خلاصه بهت بگم، مثل همه نباش براش، فرق داشته باش و در ضمن دُردونه همایون حق نداره با کسی گرم بگیره خوشگله.
- یعنی چی؟ هر لحظه صداش نزدیک‌تر می‌شد تا جایی که فکر کردم توی آشپزخونه است:
- یعنی سعی کن بهش نزدیک نشی ولی اون فکر کنه نزدیک‌شی.
لیوان‌ها رو توی کابینت گذاشتم، آب رو بستم و چرخیدم:
- چیز محضیه.
- آدم همایون بودن سخته پیشی کوچولو.
با تمام شدن جمله‌اش، چشم‌هام رو روی هم گذاشتم، اصلاً علاقه‌ای به لقب‌هایی که من رو باهاش صدا می‌زد نداشتم. اما راهی جز سکوت و کنار اومدن هم نداشتم.

*** از همین الان می‌تونستم حدس بزنم که راه سختی رو در پیش دارم، از اون روزی که با همایون دعوام شد دیگه خودش رو ندیدم فقط نوچه‌هاش بودن، برعکس روزهای قبل امروز صدای دوست‌های احسان و صدای خودش از واحد روبرویی می‌اومد، رفت و آمدها به شدت زیاد بود، انگار تازه اومده بود خونه، البته همایون گفته بود که سرکار و دیر به دیر به خونه‌اش می‌آد.
غنچه:‌ وای چقدر سرو صدا می‌کنن انگار پارتیه.
چیپس سرکه‌ای که توی دستم بود رو گاز زدم و گفتم:
- پارتی دیگه چیه؟ احسان علیخانی و چه به پارتی؟!
- منظورت همون اسی جونه دیگه؟
هرچند مصنوعی ولی خندیدم و مشتی به بازوش زدم قه‌قه‌ای سر داد. چرخید و روی کمر خوابید و سرش رو روی بالشت فشرد:
- اسی صداش نزن خوب. نگاهش رو از سقف گرفت و سرش رو به طرفم چرخوند:
- تو کفی‌ها.
چشم غره‌‌ای رفتم، سینی که روی تخت گذاشته بودم رو بلند کردم:
- چطور تو کف کسی‌ام که تا حالا ندیدمش؟ یکم به اون عقلت فشار بیار لطفاً، تمنا می‌کنم. چرخی زد:
- هِی، چی بگم والا، ولی روش حساس نشو، مخصوصاً جلوی همایون. سینی رو روی عسلی گذاشتم و نشستم، با چهره‌ی کلافه‌ای که خسته از نکات به‌دردنخور غنچه بود روی تخت نشستم و فریاد زدم:
- تو که می‌دونی من بدم میاد کسی روی تختم بخوابه، پاشو غنچه پاشو. کلافه جیغ خفیفی کشید:
- اَه از دست تو و قانون‌هات.
از روی تخت پایین پرید و به سمت پنجره رفت، دستگیره سفید رنگ رو پایین کشید، باد ملایمی صورتم رو نوازش کرد، سیگاری روشن کرد و یه پک عمیق کشید. کلافه از روی تخت پایین پریدم و به طرف غنچه رفتم:
- نکن دختر، بارداری خوب نیست، تازه تو خونه من سیگار نکش. همون‌طور که سیگار بین انگشت اشاره و انگشت سبابش بود، طرفم چرخید:
- موش کوچولو من از تو دستور نمی‌گیرم.
از اتاق خارج شد، دلیلی برای دنبال کردنش نداشتم. پریدم روی تخت و به اجبار دستم رو میون موهای فرفری‌ام، فرو کردم با این‌که موفق نشدم ولی باز هم مایه تسلیم بود. با شنیدن صدای غنچه، موهایی که لای انگشت‌هام گیر کرده بودن رو کشیدم:
- آهای پیشی! خودت رو آماده کن که آخر هفته اسی جون رو می‌بینی، بای بای هانی.
بعدش صدای کوبیدن در بلند شد. جیغ خفیفی کشیدم و پتوی تخت رو توی دستم مچاله کردم.

*احسان: اون لامصب رو آروم ببندید خوب، اَه.
احسان با صدای کوبیده شدن در واحد روبرویی ساکت شد.
ایمان: واحد روبرویی رو کرایه کردن انگار!
برگه‌های مقابلم رو بالا، پایین کردم:
- نمی‌دونم والا یک هفته خونه نبودم همه جا بهم ریخته. ایمان از لای در سرک کشید، لحظه‌ای نگذشته بود که در رو بست:
- اوه اوه، کِیس بدی همسایه‌ات شده. عینک‌ام رو پایین آوردم:
- همین که این طبقه دیگه خالی نیست، کافیه!
- آره خب.
خودکار رو پرت کردم توی کمرش که از آینه رو گرفت و به طرفم برگشت:
- مرض داری؟!
با انگشتم به آشپزخونه اشاره کردم:
- برو دو تا چایی بریز و بیا بشین سرکار و بارت. شونه‌ای بالا انداخت:
- نوکر بابات غلام سیاه. دوباره عینک رو بالا بردم:
- جان من برو، خستم. چشم غره ای رفت و وارد آشپز خونه شد. فریادش باعث شد دست از کار بکشم:
- فکر کنم تنهاست.
- کی؟
- همسایه جدیدت.
با تعجب گفتم:
- همه این‌ها رو رو از ریخت و قیافش فهمیدی؟
- اوهوم.
لیوان‌ها رو، روی میز گذاشت، صندلی کناری من رو عقب کشید و مستقر شد.
ایمان: دختر بود.
- دختر؟ تنها؟ این‌جا؟ توی این مجتمع؟ محاله! اون هم با صاحب خونه سخت‌گیر این طبقه.
- من فقط احتمال دادم.
- اشتباه احتمال دادی عزیز من.
- واسه من که فرقی نداره.
- نبایدم داشته باشه.
- بده من اون پرونده رو.
پرونده رو به طرفش هل دادم و بعدی رو باز کردم.

*** با خروج ایمان از خونه، چشمم روی در سفید رنگ واحد روبرویی قفل شد، حدس و گمان‌های ایمان، کنجکاوم کرده‌بود. سرم رو پایین انداختم و تکون دادم تا افکارم رو دور بندازم. به داخل برگشتم و در رو قفل کردم. دوش چند دقیقه‌ای گرفتم و تخت رو به ادامه کارهام ترجیح دادم، پتو رو دور خودم پیچوندم، احتیاج شدیدی که به خواب داشتم، پلک‌هام رو سنگین کرد و به خواب رفتم.

*** آب‌پاش رو به طرف شاخه‌های سبز رنگ گیاهم گرفتم و گلبرگ‌های قاشقی مانندش رو خیس کردم، با انگشت‌هام گلبرگ‌‌های نازکش رو نوازش کردم. لرزش دستم نمایان شد. آبپاش رو روی اپن گذاشتم و از گل‌خونه دور شدم. صندلی آشپزخونه رو عقب کشیدم و نشستم، با دست‌هام پیشونی‌ام رو پوشوندم. تصور کردن نمایشگاهی که آغازکننده نمایش من بود، تنم رو به لرزه می‌انداخت. تابستون بود، ولی تمام وجودم از سرما یخ زده بود. شاید چون در انتهای وجودم می‌دونستم که دارم اشتباه می‌کنم ولی مجبور بودم ادامه بدم. با صدای گوشیم، دست‌هام رو انداختم و از اون سر میز گوشی رو به طرف خودم کشیدم. از کاربردهای نوچه‌های همایون، داغون‌تر کردن حال داغون من بود.
کامران: هِلو هُلو
از پشت میز بلند شدم، در یخچال رو باز کردم و پارچ رو از یخچال بیرون آوردم:
- یه بار درست سلام کن، چیزی ازت کم نمی‌شه‌ ها.
- نوچ سبک خودم بهتره. پارچ رو روی اپن گذاشتم و قرص مسکن رو برداشتم:
- هه‌هه که چی؟ چی‌کار داری؟
- از اون‌جایی که همیشه عین سگ پاچه می‌گیری نیاز نیست بپرسم چته چون هاری.
نفس عمیقی کشیدم، سعی کردم توهین‌هاش رو نادیده بگیرم، قرص رو توی دهنم گذاشتم و لیوان آب رو سر کشیدم. لیوان رو کوبیدم رو اپن و شمرده شمرده درحالی که فقط می‌خواستم خشمم رو کنترل کنم گفتم:
- چی... می... خوای؟
- آماده شو برو رستوران، همایون می‌خواد ببینتت.
آخمی روی پیشونی‌ام نشوندم و کف دستم رو به لبه اپن تیکه دادم:
- چرا نمی‌آد این‌جا؟!
- زشت نیست که اسی جون ببین یه مرد غریبه با این خونه رفت‌و آمد می‌کنه؟
- نه فکر می‌کردم از این چیزها سرتون نمی‌شه. سرم رو روی اپن گذاشتم و با صدای خفه‌ای جواب دادم:
- اوکی.
- به درود.
درحالی که موبایل رو از گوشم دور می‌کردم گفتم:
- خداحافظ.
موبایل رو روی اُپن انداختم. وارد اتاقم شدم، دستی به درهای سفید رنگ کمدم کشیدم و آهسته بازش کردم. یه شلوار پارچه‌ای خاکستری با زیر سارافونی سفید آستین پوف پوشیدم، به سختی موهای پرپشتِ فر و حنایی رنگ‌ام رو توی کش مو جا دادم. سارافون خاکستری رنگ‌ام، تیپ‌ام رو تکمیل کرد. صورتم رو مرطوب کردم، یه کم بالم لب، به لب‌هام زدم. شال حریر رنگ سفید خاکستری‌ام رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم. به سمت جاکفشی رفتم. موبایلم رو توی جیب‌ام انداختم، کفش‌های سفید و اسپورت‌ام رو از جاکفشی بیرون آوردم، بعد از بستن بند‌های کوتاه‌اش، در واحدم رو بستم و از خونه خارج شدم.

*از خونه خارج شدم که با دیدن دختری که مقابل آسانسور منتظر بود، متوقف شدم. پا چرخوندم که برگردم داخل، اما با دیدن چهره بی‌تفاوتش شونه‌ای بالا انداختم، در خونه‌رو قفل کردم و کنارش، مقابل آسانسور منتظر موندم. شونه‌ به شونه هم ایستاده‌ بودیم تا آسانسور برسه. بالاخره رسید. هم‌زمان قدمی به جلو برداشتیم، اما به‌ خاطر فضای تنگ آسانسور موفق به ورود نشدیم. از حرکت ایستادم، دوباره ناخواسته هم‌زمان اقدام کردیم اما بازم گیر افتادیم. سرم رو پایین انداختم تا جلوی خندیدنم رو بگیرم. چند قدم عقب رفت، با تصور این‌که منتظر من برم جلو رفتم اما تا خواستم وارد آسانسور شم اون هم جلو اومد و دوباره شاخ تو شاخ شدیم. چشم‌هاش رو باز و بسته کرد، بعد از این‌که یه نفس عمیق کشید تا احتمالاً خشم‌اش رو مخفی کنه، با صدای لطیف دخترونه‌اش گفت:
- اول شما بفرمایید.
- خانم‌ها مقدم‌ترن.
پوزخندی زد، سرش رو تکون داد و وارد آسانسور شد. تا خواستم سوار بشم در آسانسور بسته شد و حرکت کرد. گیج به درهای بسته‌ی آسانسور خیره شده بودم، که ساعتی که بالای آسانسور وصل بود، فرصت این‌که به خودم بیام رو ازم گرفت و مجبور شدم از پله ‌ها استفاده کنم. چند طبقه‌ای رو پایین رفتم، نفس‌هام دیگه همراهی‌ام نمی‌کردن و مجبور شدم لحظاتی رو منتظر آسانسور بمونم. سوار شدم و دکمه پارکینگ رو فشردم. زمانی که از آسانسور پیاده شدم دخترک از جلوم رد شد و به سمت دویست و هفت آبی کاربنی‌اش رفت. با عجله خودش رو به داخل ماشین پرتاب کرد و پاش رو، روی گاز گذاشت و با سرعت غیرقابل کنترلی از پارکینگ بیرون زد. شونه‌ای بالا انداختم، حیرت‌ام رو پشت نقاب بی‌محلی، پنهان کردم و ماشین رو روشن کردم و از پارکینگ خارج شدم... .

*با دیدنش، استرسی تمام وجودم رو در بر گرفت. سعی داشتم با تمرکز بر روی هدفم استرسی که عین موریانه داشت تک‌تک سلول‌هام رو می‌درید، مهار کنم. حرف‌های غنچه نوع رفتارم رو یادآوری کرد:
- براش مثل همه نباش.
جوری که گویا یک همسایه غریبه رو دیده باشم آسانسور رو به تنهایی سپری کردم و قبل از این‌که باهم چشم تو چشم بشیم، از مجتمع خارج شدم...

*** جلوی رستورانی که همایون لوکیشن داده بود، پارک کردم. اول آناتومی شیک رستوران رو چک کردم و وارد رستوران شدم. از اون‌جایی که قبلا هم با همایون این‌جا اومده بودم به طرف طبقه‌ی بالا رفتم. همایون با بی‌حوصلگی روی جای همیشگی‌اش مستقر شده بود و گوشی‌اش رو تاب می‌داد. تمام توانم رو جذب کردم تا همون دختر مظلوم و ساده‌ای که می‌شناسه، باشم. با قدم‌های محکم اما سرشار از تزلزلی که هربار بعد از دیدنش به جونم می‌افتاد، صندلی مقابلش رو عقب کشیدم و نگاهی که تمام وجودم رو وارسی می‌کرد، نادیده گرفتم.
همایون: سلام.
- سلام.
- خب، چه خبر ها؟
- فعلاً هیچی.
- دیگه آگاهی نرفتی؟
- هنوز نه‌.
- این شغل جدیدت نباید به مأموریت اصلی‌ات آسیب برسونه، حواست باشه.
سرم رو تکون دادم و بی‌رغبت لبخندی زدم:
- حواسم هست. لبخند مزخرف همیشگی‌اش رو تحویلم داد:
- سفارش نمی‌دی سوییت هارت؟! پوزخندی زدم، لقب‌های به ظاهر محترم‌شون که کاری جز شکوندن ذره‌ذره وجودم کار دیگه‌ای نمی‌کرد، آغاز شده بود. مِنو رو برداشتم، یه سالاد سزار سفارش دادم. همایون هم سفارش مختصری داد و در نهایت در سکوت منتظر موندیم. چنگال رو توی کاسه سالادم رها کردم، همایون با دیدن بی‌کار شدن من، از خوردن دست کشید و جعبه‌ای رو از جیب کت‌اش بیرون کشید و به طرفم سوق داد. با تردید و چشم‌هایی که برطبق عادت، تو کنجکاوی‌هام ریز می‌شد. جعبه رو بلند کردم و با فشار‌ریزی بازش کردم. یه ساعت دیجیتالی با بند چرم مشکی بود. اخمی روی ابروهام نشوندم:
- این چیه؟
- عذرخواهی بابت رفتار اون روز‌ ام.
برای بارهزارم پوزخند زدم، یه چیزهایی همیشه آدم‌ها رو حیرت‌زده می‌کنه، مثلا این‌که همایون فکر می‌کنه می‌تونه با پول از من عذرخواهی کنه. یه تای ابروم رو بالا دادم:
- ولی... کلافه دستش رو میون موهای پرپشت‌اش فرو کرد:
- اِ، ولی نیار دیگه!
چشم غره‌ای رفتم و با اکراه، ساعت رو روی مچ‌ام انداختم. از خودم دورش کردم، با چشم‌هام ساعتی که واقعاً خوشگل بود اما هیچ‌جوره نظر من رو جلب نمی‌کرد رو واکاوی کردم. به راستی که کسی که بهت کادو می‌داد تو زیبایی هدیه‌اش بی‌تاثیر نبود. دستم رو پایین انداختم، پلکی زدم و با گوشه چشم به همایون که منتظر بود، نگاهی انداختم. شونه‌ای بالا انداختم و اجبار لبخندی روی لب‌هام نشوندم. لبخندی که هیچ‌جوری ماهیچه‌هام میلی به شبیه شدن بهش رو نداشتن زدم:
- زیباست.
- مثل خودت.
کلافه کیفم رو بلند کردم و سعی کردم حرف‌اش رو نادیده بگیرم:
- برگردیم دیگه؟ دیر وقته.
- خسته شدی؟
سرم رو تکون دادم:
- اگه اجازه بدید.
- پس بریم.
بلند شدم و خیلی زودتر از همایون از رستوران بیرون زدم، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اکسیژنی که کم آورده‌ بودم رو، جبران کنم. به بدنه‌ی سرد ماشین‌ام تکیه دادم و روسری‌ام که باد اوایل پاییز قصد ربودنش رو داشت مرتب کردم. از رستوران خارج شد و خودش رو به مقابلم رسوند. همایون: پس خودت می‌ری؟
سرم رو تکون دادم و با ریموت قفل ماشین رو باز کردم:
- آره.
- منتظرم هرچی زودتر رسواش کنی.
ماشین رو دور زدم و صدام رو کمی بلند کردم:
- اوکی.
- بای.
درحالی که یه پام داخل ماشین بود، کیف‌ام رو روی صندلی شاگرد پرت کردم و جواب دادم:
- خداحافظ.

*** پاهای بی‌جونم رو از آسانسور بیرون کشیدم، با دیدن خونه‌ی احسان چند لحظه‌ای متوقف شدم و اتفاقات امروز برام مرور شد. با مرور سردرگمی که مقابل آسانسور گریبان‌گیرمون شده بود، بی‌صدا خندیدم. برای اولین بار بعد از مدت‌ها این یکی مصنوعی نبود. عقب عقب به طرف واحد خودم رفتم و نجوا کردم:
- فعلاً که خوب پیش رفتیم آقای علیخانی. قفل رو توی در چرخوندم و وارد خونه شدم.

*همون‌طور که مشغول حرف زدن توی جلسه بودم صفحه های پروژکتور رو عوض می‌کردم.
محسن: احسان داداش بسه سردرد گرفتیم به خدا فهمیدیم.
سرم رو تکون دادم و اخرین ذره چایی‌ام رو سر کشیدم:
- وایسید الان تمام می‌شه دیگه. لیوان رو روی میز برگردوندم. نیم ساعت دیگه کارم طول کشید و بعدش بهشون استراحت دادم... .

*** با پیچیدن بوی زرشک پلو زیر بینی‌ام، تعلل نکردم و قاشق رو میون بشقاب فرو کردم که ایمان کارت طلایی رنگی رو مقابلم گذاشت و صندلی کنارم رو بیرون کشید، متعجب برنج رو قورت دادم:
- این چیه؟ روکش روی غذاش رو کنار زد و شونه‌ای بالا انداخت:
- کارت دعوت. برگزاری اولین نمایشگاه نقاشی به هنر شهرزاد صداقت، دعوت از طرف اسپانسر برنامه. کامران ریمافر مفتخر حضورتون خواهیم بود. مورخ .../..../
- دعوت نامه‌ی چیه؟
کاغذ رو توی کاورش فرو بردم:
- نمایشگاه نقاشی.
رضا: کِی؟!
- فردا ظهر.
محسن: می خوای بری؟
- فردا بی‌کارم، آره به احتمال زیاد برم، مخصوصاً این‌که نقاشش تازه کاره، اولین نمایشگاه‌شه.
ایمان: باشه، پس خوش بگذره.
- حالا تا فردا. بچه‌ها بخورید بریم واسه بقیه کارها که بتونیم ماه بعد استراحت کنیم. باهم سری تکون دادن و بدون ذره‌ای اهمیت به ک.س دیگه‌ای مشغول عشق ورزیدن به شکم‌شون شدن. بار دیگه عبارت روی کارت رو از نظر گذروندم و قاشق دیگه‌ای رو به داخل دهانم فرو بردم.

*** قبل از این‌که خونه رو ترک کنم وارد کارگاه کوچیکی که همایون تو خونه برام درست کرده بود، شدم و پارچه سفید روی تک تابلوی توی اتاق رو پایین کشیدم. من خودمم نقاشی می‌کردم ولی پرتره انسان رو می‌کشیدم، درصورتی که چیزی که همایون می‌خواست نقاشی منظره بود. به تصویری که به اجبار همایون روی تابلو آورده بودم خیره شدم. تا نصف هفته نمی‌دونستم دارم خوب پیش می‌رم یا نه، تا زمانی که نصف صورتش کامل‌شد و فهمیدم واقعا چیز خوبی از آب دراومده. زیر لب زمزمه کردم:
- احسان علیخانی. خیره شدم به چشم‌های تیله‌ایش که با رنگ پاستل طراحی شده بود، و تنها بخش رنگی این پرتره بود و انگار می‌خواستن از توی تابلو بیرون بپرن. لبخندی زدم:
- انگاری آسون‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردم. پارچه سفید رو پیچیدم دورش و تابلو رو بردم بیرون و کنار در گذاشتم، به اتاقم رفتم جلوی موهام رو اتو کردم که از زیر شال پف نشن و بعد روسری رو انداختم روی سرم و نگاهی به تصویر توی آینه انداختم. خوب می‌دونستم که امروز توی نمایشگاه می‌بینمش. همه بازیگر‌ها و مجری‌های محبوب و محجوب تلویزیون و سینما دعوت بودن و از اون‌جایی که اسپانسر برنامه یعنی کامران تا قبل از شروع این پروژه خیلی خودنمایی کرده‌بود، پس اکثراً می‌اومدن. شلوار و زیر سارافونی لی آبیم رو پوشیدم و بعد رویه‌‌ی سفید و مجلسی پوست ماری که آستین‌های پف داشت رو روش پوشیدم. یه آرایش قهوه‌ای خیلی کم‌رنگ روی صورتم نشوندم، رژلب کالباسی زدم. شال مشکی رنگ‌ام رو سر کردم و کیف خاکستری رنگ کوچیک‌ام رو برداشتم و همون‌طور که تابلو رو بغل کرده‌بودم، از خونه خارج شدم. چون تابلو دستم بود وقتی خواستم در رو قفل کنم کلیدم روی زمین افتاد:
- اَه. خم شدم. اما قبل از این‌که دستم به کلیدها برسه، دستی پیش قدم شد و برش داشت، حیرت‌زده، گوشه تابلو رو توی دستم فشردم و سرم رو بالا گرفتم. اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد تشابه بیش از اندازه چشم‌هاش به تابلویی که کشیده بودم بود. ناخواسته چند قدمی به عقب رفتم و ازش فاصله گرفتم. سرش رو پایین انداخت و دسته کلید رو به طرفم گرفت:
- بفرمایید.
با اکراه، لبخند کم‌رنگ اما جدی روی لبم نشوندم و دستم رو به طرف کلید بلند کردم و به آرومی قاپیدمش:
- مچکرم! سرش رو کمی خم کرد:
- خواهش می‌کنم، کاری نکردم.
لبخندم رو خوردم و از کنارش رد شدم، دکمه آسانسور رو فشردم. در سکوت کنارم ایستاده بود و دست‌هاش رو پشت سرش گره زده‌بود، تابلو رو بیشتر به خودم فشردم و نفس عمیقی کشیدم. کف دست‌هام از استرس عرق کرده بود و نزدیک بود از شدت حال بدم، پس بیافتم و لو برم. با رسیدن آسانسور تعلل نکردم و قبل از این‌که واکنشی نشون بده سوار شدم. دستم رو به طرف دکمه پارکینگ دراز کردم، که با دیدن انگشت احسان که مسیر من رو طی می‌کرد قبل از هر اتفاقی هم‌زمان دستمون رو عقب کشیدیم، سرم رو کج کردم تا جلوی خنده‌ام رو بگیرم. صدای رگ به رگش که آثار خنده‌ای ناکام مونده درش مشخص بود به گوشم رسید:
- بفرمایید. چشم غره‌ای رفتم و دکمه پارکینگ رو فشردم:
- بله دیگه، خانم‌ها مقدم‌ترن.

با متوقف شدن آسانسور، تابلو رو از گوشه آسانسور بلند کردم، بدون این‌که تغییری در مسیر مستقیمم ایجاد کنم خداحافظی کردم:
- روز خوش!

*تابلوی سنگینی که گوشه آسانسور گذاشته بود رو بلند کرد، درحالی که مستقیم به نقطه‌ای بیرون از آسانسور خیره شده بود گفت:
- روز خوش. و با قدم‌های سنگینی، آسانسور رو ترک کرد، با این‌که جوابم به گوشش نمی‌رسید اما نجوا کردم:
- روز خوش.

*** چند ساعتی خودم رو با کار سرگرم کردم، غروب شده بود که استودیو رو ترک کردم و به طرف نمایشگاه رفتم. از سد بزرگ خبرنگارهایی ناآشنا عبور کردم و وارد فضای خنک و آرامش بخش نمایشگاه که موزیک بی‌کلامی کاملش کرده بود، شدم‌. گرم احوال‌پرسی با آشنا و غریبه، امین رو پیدا کردم و کی بهتر از اون برای هم صحبتی؟ با چهره‌ای گشاده به طرفش رفتم:
- سلام! حیرت‌زده به طرفم برگشت و با میمیک خاص خودش دستش رو به طرفم گرفت:
- به‌به، جناب علیخانی مفتخرمون کردین!
دست آزادم رو روی قلبم گذاشتم و سرم رو خم کردم:
- نه بابا این چه حرفیه، من خر دو پای شما ام! قه‌قه‌ای سر داد و با دست به انتهای نمایشگاه اشاره کرد:
- عجیبه ولی خیلی قشنگه.
سرم رو چرخوندم، با دیدن تابلویی که از دیوار آویزون شده بود، لبخند روی لب‌هام محو شد. تمام نمایشگاه، نقاشی منظره بود، ولی اون... اون فرق داشت، اون تابلو، پرتره‌ی من بود. حتی با این فاصله هم چشم‌های تیله‌ایم رو می دیدم. انگار نقاش همه زمان‌اش رو صرف طراحی چشم‌های نقاشی کرده بود، این تابلو نفس می‌کشید، احساس عجیبی که توی چشم‌های نقاشی بود ناخواسته هرکسی رو سست می‌کرد.
- فوق‌العاده است.
امین: اگه پرتره تو نبود خودم می‌خریدمش، ولی مال خود خودتِ.
- کنجکاو شدم نقاشش رو ببینم.
- اوناهاش، داره با آریا و خانم‌اش حرف می‌زنه. سرم رو چرخوندم، بار دیگه این نمایشگاه عجیب و غریب حیرت‌زده‌ام کرد، حس شوق عجیبی و ناشناخته‌ای رو درون خودم حس کردم:
- نه غیر ممکن! با تعجب یه تای ابروش رو بالا داد:
- چی؟!
خنده حیرت‌زده‌ای سر دادم:
- این آدم سایه من رو با تیر می زنه، امکان نداره پُرتره من رو بکشه! امین:
- تو می‌شناسیش؟ زیر لبی اسمش رو زمزمه کردم:
- شهرزاد.
- برو دیگه، برو ببین تابلوت چقدر خریدار داره.
خنده‌ی کوتاه و سردرگمی سر دادم:
- اول برم ببینم کی کشیده این معجزه رو‌. ازش دور شدم. شهرزاد با فاصله زیادی از من ایستاده بود. این اولین نمایشگاه‌اش بود ولی هیچ ذوقی در چهرش دیده نمی‌شد. سرفه‌ای کردم که هر سه‌شون، دست از صحبت برداشتن و به طرفم برگشتن، با دیدن چهره من لبخند کم‌رنگی که گویا همیشه روی صورتش بود، از بین رفت. سعی کردم چهره متعجب‌ش رو نادیده بگیرم، با آریا خانم‌اش احوال‌پرسی کردم و به تابلوم اشاره کردم:
- می‌تونم ببینمش؟ درحالی که دستپاچه شده بود با سردی خاص خودش جواب داد:
- البته بفرمایید.
مقابلم پیچید و به طرف تابلو به راه افتاد، لبخند دندون‌نمایی زدم و راه افتادم. کنار تابلو متوقف شد، نفس عمیقی کشید و به من که چند قدم عقب‌تر ایستاده بودم، خیره شد. در تلاش بود کلماتی برای بیان پیدا کنه اما انگار ناچار به سکوت بود و حرفی برای گفتن نداشت. مسئولیت‌اش رو به دوش کشیدم و سر صحبت رو باز کردم:
- انتظار نداشتم نقاشی من رو بکشید. با همون قیافه جدیش نجوا کرد:
- خودمم انتظارش رو نداشتم.
دست‌هام رو توی هم گره زدم:
- متوجه نشدم؟
- می‌گم که من هم قصد نداشتم نقاشی شما رو بکشم.
خندیدم:
- ولی کشیدید.
- من نه دستم.
لبخندم از روی لب‌هام رفتنی نبود. کمی شال‌اش عقب رفت که قرمزی موهاش نظرم رو جلب کرد، خیلی سریع چشم از موهاش گرفتم و اون هم سریع تر شال‌اش رو جلو کشید و موهاش رو داخل داد:
- نگفتید چی شد که این تابلو رو کشیدید؟
- نمی‌دونم، نشستم پشت تابلو و بعد از یک هفته دیدم شده نقاشی شما.
- آهان، می‌خواید نگه‌اش دارید؟
- نقاشی شما به چه درد من می‌خوره آخه؟
-گفتم شاید حالا که خودتون کشیدید بخواید نگه‌اش دارید.
- نه خیر نقاشی شما تو سبک من نیست نگه‌اش نمی‌دارم.
خنده کوتاهی سر دادم و یه تای ابروم رو بالا دادم:
- که سبک شما نیست؟ نه؟ دست‌هام رو از هم باز کردم و لب پایین‌ام رو بالا دادم:
- خیلی‌خب، هرجور راحتید، حالا قیمت این تابلوی باارزش چقدر؟
- یه هدیه باشه.
دست‌هام رو رها کردم و قدمی به جلو برداشتم:
- چرا هدیه‌اش می‌دید؟
- چون تنها کسی که پرترش رو کشیدم شما هستید اون‌ هم به صورت ناخودآگاه.
انرژی مضاغفی که حرف زدنش بهم منتقل می‌کرد، غیرقابل انکار بود. لبخند دندون‌نمایی زدم:
- خیلی‌خب، پس یه هدیه باشه.
- مبارکه، می‌سپارم براتون قاب بگیرن.
و قبل از این‌که تشکر کنم از کنارم رد شد و احتمالاً به طرف جمعی که می‌شناخت رفت‌. طراحی سیاه قلم جذابی که روی تابلو کشیده شده‌ بود و حالت چند بعدی داشت، سعی داشت حرف خاصی از توی تابلو بهم منتقل کنه. ریز به ریز تابلو رو وارسی کردم و چیزی بالای شونه‌ام توی عکس نظرم رو جلب کرد که خیلی ریز نوشته شده بود. سرم رو جلوتر بردم و چشم‌هام رو زوم کردم:
- شهرزاد. اسم خوش آوایی داشت. از اون اسم‌ها که دوست داری مدام به زبون بیاریش... .

*درحالی که تمام مدت سعی داشتم وجه خودم رو نگه دارم و عرق دست‌هام، حالم رو لو نده، از کنارش رد شدم و نفس حبس شده‌ام رو از بند آزاد کردم. خودم رو به غنچه رسوندم و کنارش ایستادم.
غنچه: خب؟ چه خبرها از اسی جون؟
بطری آبی از روی میز بلند کردم و درش رو پیچ دادم:
- فعلاً که دارم خوب پیش می‌رم.
- خط قرمز‌هایی که جلوش داری رو یادت نره، بزار باور کنه که تو یه آدم فوق‌العاده قانون‌مند و سرد هستی که تو زندگی‌اش دل به هیچ‌ک.س نداده و نمی‌ده. کمی از آب رو سر دادم و چشم غره‌ای رفتم:
- بیا قبول کنیم هیچ‌ک.س آدم‌هایی با این سبک رفتاری رو دوست نداره. غنچه بطری رو از توی دستم قاپید و درش رو محکم کرد:
- تو فقط کاری رو انجام بده که ازت خواسته می‌شه.
دمغ شده، سرم رو تکون دادم و نالیدم:
- باشه، ملاقات بعدیم کِی هست؟ غنچه چهره‌ی شیطنتی به خودش گرفت و چشمکی زد:
- بزودی.
چشم غره‌ای رفتم و خنده‌ی عصبی سردادم:
- پس خدا به خیر بگذرونه.
خیره شده بودم به احسان که با دوستش جلوی تابلوی خودش ایستاده‌بود و با شوق، حرف می‌زد. یه لحظه با مرور کارهایی که باید می‌کردم، از خودم احساس تنفر کردم. تردیدِبدی گریبان گیرم شده‌بود و تنها منتظر تلنگری بودم تا به عقب برگردم و هرگز این کار رو، قبول نکنم. غنچه دستی به روی شکم برآمده‌اش کشید:
- همایون برات یه پیغام داره!
کنجکاو، شیرینی از روی میز قاپیدم:
- چی؟
غنچه: باید رابطه‌ات رو با آریا محکم‌تر کنی.
پوزخند عصبی زدم و شیرینی رو از لبم فاصله دادم:
- چه انتظاری از من دارید واقعاً؟ هم احسان رو راضی نگه‌دارم هم آریا رو؟ تازه همایون هم ماجرای خودش رو داره. شونه‌ای بالا انداخت و لبخند حرص دراری، تحویلم داد:
- خب کاره دیگه. دردسر داره.
لبخندم رو عمیق کردم و نزدیک‌اش شدم:
- حالم... از... تک... تکتون... بهم... می‌خوره! سرش رو به طرفم خم کرد:
- نگران نباش، هیچی یک طرفه نیست.

***سعی کردم برق اشکی که داشت توی چشم‌هام نمایان می‌شد رو، نادیده بگیرم و شال‌ام رو درست کنم، البته مشکلی هم نداشت ولی من، خود‌درگیری داشتم. انگار ساعت نمی‌خواست بگذره و این نمایشگاه کوفتی تمام بشه، نگاه‌های گاه‌وبی‌گاه احسان هم از یک طرف، فضای نفس‌‌گیر این‌جا رو، نفس‌گیرتر می‌کرد.
غنچه: شهرزاد!
دست از این پا و اون پا کردن برداشتم و آروم گرفتم:
- بله؟
- اسی جون یک ثانیه هم از نگاه کردنت دست بر‌نمی‌داره‌ ها، بدجوری دلش رو بردی.
چشم‌غره‌ای رفتم و دوباره به جون شال بی‌نوام که هرگز خراب نمی‌شد، افتادم:
- مزخرف نگو غنچه، آخه کی با یکی دوبار ملاقاتِ دست‌و‌پا شکسته عاشق می‌شه که این دومیش باشه؟ مشتی به بازوم زد:
- ربطی نداره عزیز من، ربطی به این‌که طرف رو ببینی یا نه نداره، آدم‌ها ممکنه عاشق یه نگاه بشن، یه حضور که حتی با نبودنش هم بهت آرامشِ خیال بده. بعضی وقت‌ها لازم نیست طرف مقابلت رو بشناسی، حتی توی یه نگاه هم می‌تونی به عمق وجودش رجوع کنی و عاشق خوبی‌هاش بشی، فقط کافیه مدل دیدت رو عوض کنی. چشمکی زد و ادامه داد:
- موفق باشی.
و من و خشمی که ماه‌‌ها مهارش کرده بودم رو، تنها گذاشتم.

***نمایشگاه که تمام شد، فقط احسان، امین، کامران و غنچه هنوز مونده بودن که من کیف‌ام رو برداشتم. از کامران و غنچه خداحافظی کردم و بی‌توجه به احسان و امین، از نمایشگاه خارج شدم و به ماشینم نزدیک شدم. وای! ای خدا! این چه بلایی بود دیگه؟! چرخ‌ها پنچر شده بودن. ماشین رو دور زدم. هر چهار تا چرخ پنچر شده بودن. با پا، ضربه‌ای به ماشین زدم و گفتم:
- اَه لعنتی!
- چیزی شده؟!
سرم رو چرخوندم و به طرف صدا برگشتم، احسان بود. لبخند زورکی تحویلش دادم:
- نه چیز مهمی نیست، خودم حلش می‌کنم.
+ولی انگار چرخ‌ها پنچر شدن؟
- نه، مهم نیست.
+می‌خواید من برسونمتون؟
-نه... نه مشکلی نیست.
+الان دیر وقته، تاکسی گیرتون نمی‌آد خانم صداقت.
سرم رو تکون دادم:
- اشکال نداره پیاده می‌رم. شونه‌ای بالا انداخت و با ریموت، ماشینِ آخرین مدلش رو باز کرد:
- پس تا فردا تو راهید.
با حرصی که از سر ناچاری چشم‌هام رو دربرگرفته بود، بهش خیره شده بودم. قه‌قه‌ای سر داد و در سمت شاگرد رو باز کرد:
- بفرمایید!
ماشین رو، دور زد و خودش سوار شد. پوستِ لبم رو با دندون گاز گرفتم و اطرافم رو از نظر گذروندم. با دیدن غنچه که از توی ماشین بهم چشمک زد، حیرت‌زده به ماشین داغونم خیره‌شدم. پس این‌ هم یه نقشه بود، نقشه‌ای که این‌بار من هم غافلگیر کرده‌بودن. کلافه، به‌ طرف ماشینش حرکت کردم و سوار شدم. ناخواسته خشمم نمایان شد و در رو با شدت بهم کوبیدم:
- فکر نمی‌کنم با خالی کردن عصبانیت‌تون روی یه تیکه آهن، چیزی درست بشه، نه؟
آرنج‌ام رو به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم، کف دستم رو روی دهانم گذاشتم و از جواب دادن بهش، خودداری کردم. بحث کوتاه و بی‌جون بین‌مون رو، کش‌نداد و حرکت کرد.


***از پارکینگ بیرون زدم و به طرف مجتمع رفتم، کلید انداختم و وارد شدم. داشتم در رو می‌بستم که پای احسان، مانع شد. در رو به عقب هل داد و وارد مجتمع شد:
-دِ، من رو یادتون رفت ها!
چشم غره‌ای رفتم و کنارش قدم برداشتم. با این‌که هر بار می‌دیدمش و وانمود می‌کردم که کنارش حالم خوب نیست ولی عجیب بود که از این بازی، خوشم اومده بود. دکمه‌ی آسانسور رو فشرد. برای اولین‌بار تو این مدت سر این ماجرا درگیری نداشتیم ولی من ناخودآگاه هربار چشمم به آسانسور می‌خورد خنده‌ام می‌گرفت. کنار هم منتظر بودیم. احساس کردم می‌خواد چیزی بگه، خواستم پیش قدم بشم که همراه من دهن باز کرد. دستم رو دور بند کیف‌ام محکم کردم:
- اول شما... دستی پشت گردنش کشید:
- شام... خوردید؟
شونه‌ای بالا انداختم و وارد آسانسور شدم:
- نه و الان هم دیگه نمی‌خورم. کنارم ایستاد و دکمه طبقه مورد نظر رو فشرد:
- ای وای چرا؟ ضعف می‌کنید. لبخندی زدم و زمزمه کردم:
- نه دیگه از ساعت شامم گذشته. متوجه کنجکاوی‌اش شدم اما اون فقط آهانی زیر لب گفت و گوش فراداد به آهنگ خسته‌کننده‌ و تکراری آسانسور.
- کلید ماشین‌تون رو بدید بهم می‌برم براتون درستش می کنم.
- نه نیازی نیست، خودم حلش می کنم.
- اجازه بدید این کار رو براتون انجام بدم وگرنه از فکرش بیرون نمی‌آم.
سرم رو چرخوندم و زل‌زدم تو چشم‌های خوش رنگ‌اش که توی کت‌وشلوار سفیدش، بیشتر به عسلی می‌خورد. با اکراه، سوئیچ و کارت ماشین رو طرفش گرفتم:
- امیدوارم اذیت‌تون نکنه. دستش رو جلو آورد و با چهره بشاشی، وسایل رو قاپید. از آسانسور خارج شدیم:
- این چه حرفیه، وظیفه است‌.
ناخواسته لبخندی روی لبم نشست، جوشش خون رو توی گونم حس می‌کردم، بندِ کیف‌ام رو لای مشتم فشردم:
- خیلی لطف می‌کنید. لبخندم رو پنهان کردم و از آسانسور خارج شدم، با تردید به طرفش چرخیدم و کلیدی که همیشه بر حسب عادت زودتر از نزدیک شدن به خونه از کیفم خارج می‌کردم رو به بازی گرفتم، سرم رو پایین انداختم و به دنبال کلماتی مناسب برای پایان دادن به مکالمه‌امون گشتم. اما انگار زبونم میلی به پایان، نداشت. دوباره شال‌ام رو مرتب کردم و دستم رو پشت سرم قایم کردم. متوجه بودم که زیر چشمی حرکاتم رو کنترل می‌کنه و منتظرِ، چیزی بگم. چشم‌هام رو توی هوا بدون حرکت دادن به سرم چرخوندم، چیزی کم‌رنگ که نمی‌شد اسمش رو لبخند گذاشت روی لبم نشوندم:
- شب... بـ... خیر. دستی پشت گردنش کشید و سرش رو بالا گرفت، خستگی رو می‌شد از توی چشم‌هاش، که کدر شده بود، تشخیص داد. با صدای دورگه‌ای که دلیلش چیزی جز خستگی نبود؛ نجوا کرد:
- شب خوش.
چند قدمی به عقب برداشتم و با برخورد کمرم با در واحد، سرم رو پایین انداختم و چرخیدم. دستم رو روی گونه‌ی داغ‌ام، که حرارتش درست مثل گودازه‌های آتش‌فشان، ازش خارج می‌شد گذاشتم و کلید رو توی در چرخوندم، دیگه سرم رو نچرخوندم اما متوجه شدم که در خونه‌اش بسته‌شد. پشت سرم در رو قفل‌ کردم و با سرعت، وارد آشپزخونه شدم و سرم رو زیر شیرِآب گرفتم. برخورد آب سرد روی صورتم، حرارتم رو بخار کرد و درنهایت، لرزشی ناآشنا در وجودم آروم گرفت. شیر رو پایین کشیدم و سرم رو فاصله دادم. شال رو از روی سرم کشیدم که صدای مبایل‌ام بلند شد، از توی کیف‌ام بیرونش کشیدم و کیفم رو روی میز گذاشتم. دیدن اسم غنچه کافی بود تا تمام احساسات خوبی که تا چند لحظه پیش تجربه کردم از بین برن. کلافه، صندلی میز رو بیرون کشیدم و نشستم. پیامش رو با صدای بلند نجوا کردم:
- شهری جونم؟ با دیدن اسمم دوست داشتم همین الان موبایلم رو توی دیوار بکوبم، لبخندی نشأت گرفته از حرص، روی لب‌هام نشوندم و پاهام رو با شدت روی زمین کوبیدم و تایپ کردم:
- بله؟
- با اسی جون بهت خوش گذشت؟
با این‌که واقعیت چیز دیگه‌ای بود اما ترجیح دادم حاشا کنم:
- نوچ، کارتون اصلاً قشنگ نبود.
- برای کارهامون به تو توضیح نمی‌دیم، پیشی ملوسه، تو فقط چشم‌ و گوش‌ بسته اطاعت می‌کنی خوشگلم.
کلافه، چونم رو روی میز گذاشتم و گوشی رو دورتر کردم، با یه دست براش عبارت شب به خیر رو تایپ کردم و از ادامه دادن بحثی که قطعاً قرار بود تا صبح طولش بده، امتنا کردم. از پشت میز بلند شدم، کیف‌ام رو روی زمین کشیدم و وارد اتاق‌ام شدم، لباس‌های راحتی‌ام رو پوشیدم و بعد از مسواک‌زدن، خودم رو به دستِ پتوی گرم و نرمم که کارش رو خوب بلد بود؛ سپردم و چشم‌هام رو بستم.

*وارد خونه شد، با بستن در، اولین چیزی که پشت پلک‌هام نقش بست، چشم‌های عسلی رنگِ دخترکی بود که انگار علاقه‌ای نداشتم مثل همیشه عادی نشونش بدم. شامم رو با لقمه پرپیمونِ کالباس و مخلفات‌اش به پایان رسوندم، دوش کاملی گرفتم، پتو رو کنار زدم و روی لبه تخت نشستم. انگشت شصت و اشاره‌ام رو روی شقیقه‌هام، گذاشتم و چند ثانیه‌ای، نگه‌ش داشتم، تا از تکرار امروز خودداری کنه. انگار چشم‌های شهرزاد، پررنگ‌ترین خاطره‌ای بود که از امروز برام باقی مونده بود، به راستی که عسلی لایق رنگ چشم‌هایش بود، به همون اندازه شیرین و گیرا. ذهنم قصد نداشت دست از تعریف و تمجید بردارد و مدام داشت ویژگی‌های منحصر به فردش رو توی سرم، می‌کوبید. تابلوی خارق‌العاده‌ی نقاشی من، به اندازه کافی برای بیان توان دست‌هاش، کافی بود. با فکر به این‌که فردا باید زودتر بیدار بشم تا بتونم کارهای ماشینِ شهرزاد رو انجام بدم، دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم.

***همان‌طور که نفس‌نفس می‌زدم، توی جام نشستم و عرق سردِ روی پیشونی‌ام رو پاک کردم‌‌‌. از روی تخت پایین پریدم، این کابوس‌ها هیچ توضیحی جز استرسی که تمام وجودم رو داشت نابود می‌کرد، نداشت. نگاهی به ساعت انداختم، نزدیک اذان بود، دست و صورتم رو شستم و وضو گرفتم و ایستادم برای نماز. صبحانم رو خوردم و دفتری که گذاشته‌بودم برای اطلاعاتی که از احسان جمع می‌کردم رو، باز کردم و نشستم به خوندنش و برای هزارمین‌بار تو این مدت، جاهای پر رفت‌و‌ آمدش رو بررسی کردم، معمولا آخر هفته‌ها می‌رفت پیشِ مادرش و دو روز آخرِ هفته رو او‌ن‌جا می‌موند. یعنی من دو روزِ آخر هفته که این جناب نبود رو مرخصی بودم، معمولا که سرکار بود و کلا تو یه ماه، یه هفته خونه بود، من باید تو اون یه هفته همه تلاشم رو می‌کردم... .


***با عجله و همان‌طور که غر می‌زدم شلوارم رو، بالا کشیدم و دکمه‌اش رو بستم. بندِ تا‌به‌تا و کوتاهِ کفش اسپرتم رو، محکم کردم. سوارِ آسانسور شدم و دکمه پارکینگ رو فشردم. به سمت ماشین غنچه رفتم و پریدم بالا. و بلافاصله دستم رو دراز کردم و فلش رو از توی ضبط کشیدم بیرون.
- نکن دختر نکن.
- می خوای گرم کنی؟ یک‌بارم این ضبط خاموش باشه چیزی نمی‌شه. آدامسش رو ترکوند و دستش رو برد عقب و یه پوشه با یه جعبه مخملی مشکی رو طرفم گرفت. با تعجب پوشه و جعبه رو گرفتم:
- این‌ها دیگه چین؟
- باز کن تا ببینی. اول پوشه رو باز کردم، مقدار کلانی پول توش بود:
- برای زحمات این مدت.
دکمه پوشه‌رو فشردم و توی کیف‌ام، فرو بردمش. براقی چشم‌هام که دلیلش رو نمی‌دونستم، باعث شد، کاسه‌ی چشمم رو بچرخونم تا از خطراتی احتمالی، جلوگیری کنم، دستم رو روی جعبه مخملی مشکی رنگ، کشیدم و بااحتیاط بازش کردم، تک کلید نقره‌ای رنگی، لای پارچه‌ی قرمز رنگِ جعبه، مخفی شده‌بود. جعبه رو روی پام گذاشتم و کلید رو، بیرون کشیدم، اخمی روی ابروهام نشوندم:
- این چیه؟
- کلید خونه اسی جون.
حیرت‌زده شونه‌ای بالا انداختم:
- خب این به چه دردِ من می‌خوره؟
- خب به هر حال بعد از این‌که عاشقت بشه خیلی به کارت می‌آد.
درحالی که از شدت خشم کف دستم عرق کرده بود و فکم می‌لرزید، برای جلوگیری از فریادهام، نجوا کردم:
- عجب عوضی هستی تو! اون اصلاً یه همچین آدمی نیست. ابروهاش رو توی هم گره زد و سرش رو چندین‌بار، ناشیانه حرکت داد:
- هست، هست، یه چندتا ناز و ادا که در بیاری، خویِ واقعی‌اش رو نشون می‌ده.
عصبی کلید رو برگردونم توی جعبه و سرم رو به‌ طرفش چرخوندم:
- دِ، می‌گم اون یه همچین آدمی نیست.
- حالا تو چرا حرص می خوری؟
چشم‌هایم رو بستم و دست‌هایم رو روی خطوطِ پیشونی‌ام حرکت دادم:
- چون چرت می‌گی. چشم‌هاش رو چرخوند و پوزخندی زد:
- به هر حال، گوش بده. به احتمالِ زیاد، فردا یا پس فردا اسی می‌ره خونه مامانش، اون‌وقت شما می‌ری خونه‌اش و شروع به کنکاش می‌کنی و واسه همایون آتو گیر می‌آری.
لبخند کج و مزحکی گوشه لبم نشوندم و کلافه سرم رو تکون دادم:
- شما که می‌خواستید همه چیز رو با یه گشت‌وگذار ساده تو خونه‌اش تمام کنید چرا منو فرستادید توی زندگی‌اش؟
- پیشی چشم عسلی، آخه تو چقدر ساده‌ای! اگه پرونده‌اش صاف باشه باید اون رو برامون پربار کنی.
چشم‌هام رو ریز کردم و یه تای ابروم رو بالا دادم و بازوهام رو توی هم گره دادم:
- دقیقاً از من چی می‌خواید؟
- به مرور زمان می‌فهمی. حالا هم بپر پایین کار دارم.
نالیدم:
- ولی من حق دارم... داد زد:
- تو هیچ حقی نداری، برو پایین.
با خشم در ماشین رو باز کردم، فلش رو پرت کردم تو صورتش که خودش رو به عقب پرت کرد و چشم‌هاش رو مچاله کرد. در ماشین رو وحشیانه بهم کوبیدم، جوری که انگار از همه دنیا حالم بهم می‌خوره، کیفم رو تو بغل گرفتم و وارد مجتمع شدم، با دیدن درهای باز آسانسور نفسی از روی آسودگی کشیدم و سوار شدم، قبل از این‌که موفق بشم خودم رو از دردسر بعدی نجات بدم، احسان وارد آسانسور شد و روز افتضاحم رو افتضاح‌تر کرد. نفس عمیقی کشیدم تا حال داغونی که قصد داشت انگشت اتهام‌اش رو به طرف همه بکشه و همه‌رو بابت دلخوری‌ها و تنهایی‌هاش مقصر کنه کنترل کنم، انگشتم رو روی دکمه طبقه آخر فشردم و نجوا کردم:
- سلام! با چهره‌ی بشاش و لبخندی که گردی صورتش رو نمایش می‌داد، پاسخم رو داد. خوش‌بختانه تلاشی برای محاوره داشتن نکرد و در انتها، تمام طول آسانسور رو به سکوت گذروندیم. به آرومی از آسانسور خارج شدیم، دستم رو بالا آوردم خداحافظیِ کوتاهی سردادم، واردِ واحدم شدم و خسته به‌ در تکیه‌دادم. جاذبه‌ی زمین من را به طرفِ خودش کشید و در نهایت، روی پارکت قهوه‌ای رنگ خونه، رها شدم و چشم‌هام رو محکم روی هم، فشردم. جوری که سوزشی رو توی تاریکی مطلقِ پشت چشم‌هایم، حس می‌کردم. صدای آزار‌دهنده‌ی غنچه، توی گوشم می‌پیچید:《 تو هیچ حقی نداری...》
این من نبودم، من بلد نبودم غلامِ حلقه بگوش اون‌ها باشم، حتی فکر این‌که، قراره تو آینده چه کارهایی رو قبول کنم، دیوونم می‌کرد. قطره اشکی پس از ماه‌ها، رد گونه‌هایم را پیدا کرد و از چشم‌هایم سرازیرشد. اگر واقعا عاشقم می‌شد، چی؟ اگر دل‌ می‌بست به منی که فقط به قصدِ عذاب دادنش این‌جا بودم، چی؟ دست‌هایم را روی صورتم گذاشتم و با لحنی که سعی داشتم خودم رو باهاش قانع کنم چشم‌هایم رو پاک کردم:《با این اخلاقی که من جلوی این دارم امکان نداره عاشقم بشه. امکان نداره...》 لباس‌هام رو عوض کردم و یه قهوه برای خودم درست کردم که صدای زنگِ موبایلم، بلند شد. آریا بود. جواب دادم:
- سلام!
- سلام عزیزم!
- چیزی شده؟
- امشب بریم بیرون؟
- باید با همایون هماهنگ کنم. صدای کلافه‌اش، از توی موبایل خارج‌ شد و من رو هم کلافه کرد:
- باید واسه همه چی از اون اجازه بگیری؟
- اگه از جونت سیر شدی می‌خوای اجازه نگیرم؟
- باشه، پس منتظر خبرت هستم.
- زود خبر می‌دم. بعد از این‌که خداحافظی کردم، موبایلم رو قطع کردم. این‌جوری خوب می‌شد، چون هم از این خونه دور می‌شم، هم بعد از مدت‌ها، با نامزدم وقت می‌گذروندم. اومدم بلند بشم که صدای زنگ در بلند شد... .

از توی چشمی در بیرون رو نگاه کردم، احسان بود. نگاهی به لباس‌هام انداختم و فریاد زدم:
- یه چند لحظه صبر کنید. سریع به سمت اتاق دویدم، بافت صورتی‌ام به اندازه کافی بلند بود، شال چهار خونه خاکستری و صورتیم رو پوشیدم و شلوارکم رو با شلوار لی عوض کردم، با قدم‌هایی که بیشتر شبیه دویدن بود به‌ طرف در برگشتم:
- سلام!
- سلام! این کارت ماشین این هم سوئیچ.
دستش رو به طرفم دراز کرد، ولی حتی زحمت نداد سرش رو بالا بگیره و نگاهم کنه. با تردید کمی مدارک رو وارسی کردم، دستم رو دراز کردم و گرفتمشون. با سردی که خودش در چهره‌اش داشت، جواب دادم:
- ممنون، می‌شه چند لحظه صبر کنید؟
- برای؟
- الان می‌آم. در رو گذاشتم روی هم و سریع به طرف اتاقم رفتم، کیف دستی مشکی‌ام رو برداشتم و جلوی در برگشتم:
- هزینه پنچر‌گیری چقدر شد؟ با تعجب، چشم‌هاش رو گشاد کرد و توی چشم‌هام زل زد:
- چی؟
- می‌گم که هزینه پنچرگیری چقدر شد؟ خنده‌ای از روی مزاح سر داد:
- شوخی می‌کنید دیگه؟ نه؟
سرم رو تکون دادم و مثل خودش خندیدم:
- نه، اصلاً. ابروهاش رو بالا انداخت، کف دستش رو بالا آورد:
- عمراً! فکرش رو هم نکنید.
اخم کردم:
- همین‌جوری که نمی‌شه. چهره دل‌خوری به خودش گرفت:
- می‌شه، انتظار نداشته باش ازت پول بگیرم.
کلافه سرم رو تکون دادم و غریدم:
- ببخشيد! من باهات نسبتی دارم؟ گویی از سوالم جا خورده بود، دست از حرکت دادن پاهاش و کشیدن خطوط فرضی برداشت و زل زد توی چشم‌هام، چند ثانیه‌ای نگذشته بود، که سرش رو پایین انداخت و با لحن مظلومانه‌ای نجوا کرد:
- نه
+ پس دلیلی نداره واسم کاری کنید، هزینه‌ش چقدر می‌شه؟
- نیازی نیست نسبتی داشته باشید باهام، من قبول نمی‌کنم.
+ خب این‌جوری که نمی‌شه.
- می‌شه باور کن.
+ نوچ نمی‌شه من این‌جوری خیالم راحت نمی‌شه.
- وای حالا انگار چی‌کار کردم؟!
+ دوست ندارم دِینی گردن کسی داشته باشم.
- دینی نداری.
+ ولی...
- ولی نداریم دیگه.
یهو یه فکری تو ذهنم جرقه زد که به زبون نیاوردمش. مأیوسانه سرم رو تکون دادم و کیف پولم رو توی کیف‌ام برگردوندم:
- خب پس من دیگه اصرار نکنم. فایده‌ای نداره.
سرم رو تکون دادم:
- باشه، مرسی بابت زحماتتون.
- کاری نکردم، ظهر بخیر.
- ظهر بخیر. برگشتم داخل و در رو بستم. به طرف کارگاه‌ام رفتم و پشت تابلو نشستم. ساعت‌ها روی تابلو کار کردم ولی چون ریزه‌کاری داشت یک روزه تمام نشد‌‌. هوفی کشیدم و تابی به گردنم دادم و از پشت تابلو بلند شدم. پیش‌بندم رو درآوردم و از کارگاه خارج شدم ، موبایلم رو نگاه کردم و بعد شماره همایون رو گرفتم روی بوق آخر جواب داد:
- هِلو سوییت هارت.
باز هم اون لقب‌های مزخرف اولین چیزی بود که می‌تونست روزم رو بهم بریزه:
- علیک سلام.
- می‌شنوم؟
- راستش آریا ازم خواست که باهاش برم بیرون خواستم باهات هماهنگ کنم.
- چی بهتر از این؟ حتماً برو. با اطلاعات خوب برگردی.
- خیلی خب پس خبر میدم.
- سلام من و به اسی جون برسون بای.
عبارت خداحافظ را با خشم ادا کردم و بعد از شنیدن صدای قه‌قه‌اش موبایل رو قطع کردم. بعد از این‌که با آریا هماهنگ کردم که کجا بیاد و چه ساعتی، دوش کوتاهی گرفتم. موهای فر حنایی‌م رو تخت کردم بالا و شال مشکی و آبی حریرم رو انداختم روی سرم نگاهی به صورتم انداختم. یه برق لب زدم و کیف مشکی‌ام رو برداشتم و کفش ورنی مشکی‌ام رو پام کردم و از خونه زدم بیرون که با احسان مواجه شدم. هر دومون که از این رو‌ دررویی‌های ناگهانی خسته بودیم، آهی کشیدیم و وارد آسانسور شدیم. دکمه‌ی پارکینگ رو فشرد. یه ساک دستش بود فکر کنم داشت خونه مادرش می‌رفت:
- ای بابا حالا من با این تابلو چه کنم؟ هردومون از آسانسور پیاده شدیم و بی‌توجه به هم‌ دیگه به سمت ماشینمون رفتیم. درست مثل یه همسایه. پام رو گذاشتم روی گاز و روندم به طرف در... .

*** آریا: «سلام‌!»
- سلام!
- چه خبر؟
شونه‌ای بالا انداختم:
- هیچی با پروژه‌ی جدیدم سر می‌کنم. چشم‌غره‌ای رفت:
- خب، پس چه خبر از پروژه جدیدت؟!
+ هنوز هیچی درحد یکی دوبار اون‌هم دست و پا شکسته، هم‌رو دیدیم. هنوز جدی نشده.
- دلم نمی‌خواد جدی شه.
کلافه سرم رو به طرفین تکون دادم و سعی کردم بحث رو عوض کنم:
- اِ آریا؟ دستت درد نکنه، منو آوردی بیرون درباره کار حرف بزنیم؟
- خیلی‌خب، ببخشید.
دستش رو سوق داد لای انگشت‌هام با این‌که شش ماه از نامزدی‌مون گذشته بود ولی من هنوزم کنارش معذب بودم و خجالت می‌کشیدم:
- دلم خیلی برات تنگ شده بود‌.
لبخندی زدم و فشاری به دستش وارد کردم:
- منم...
+ تو هم چی؟!
- حالا بماند...
+ اذیت نکن دیگه...
- بی‌خیال...
+ نوچ بگو.
دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و انگشت‌هام رو به بازی گرفتم به سختی نجوا کردم:
- منم...دلم...برات... تنگ شده بود. سرم رو پایین انداختم، جوشش خون رو توی پوست سردم احساس می‌کردم. خندید. دست‌هاش و دور شونم حلقه کرد:
- دختره دیوونه این جمله آن‌قدر هم گفتنش سخت نبود.
- حالا ول کن دیگه.
- باشه. یه چیزی رو می‌دونی؟
- چی رو؟
- این‌که ته این بازی هرچی هم که بشه من بازم دوست دارم. حتی بیشتر از قبل. خندیدم و گفتم:
- ممنونم!
- ببینم می‌خوای با برادرت حرف بزنی؟
- جدی می‌گی؟
- آره‌.
- باشه اتفاقاً خیلی دلم براش تنگ شده.
- باشه پس زنگ بهش بزنیم.
موبایلش رو درآورد و تصویری، شمارش رو گرفت اول آریا باهاش حرف زد و بعد من. خودم رو انداختم جلوی تصویر که با دیدنم داد بلندی زد و بالا پرید. شانیا با ذوق گفت:
- سلام آجی، دلم برات تنگ شده بود!
با بغض گفتم:
- سلام قربونت برم، دل منم برات تنگ شده بود، چی‌کارها می‌کنی؟
+ هی مدرسه‌ می‌رم و می‌آم خونه، الان هم دارم برای امتحان‌ها می‌خونم.
- آفرین گل پسر، معدل امسالت هم بیست بشه برات پیانو می‌گیرم، قوله قول. با خوش‌حالی گفت:
- راست می‌گی آجی؟
میون بغض‌ام لبخندی زدم و گفتم:
- آره عزیزم، راست می‌گم. درحالی که هل شده بود گفت:
- آجی بابا اومد، الان گوشی‌ام رو می‌بینه، باید برم.
قبل از این‌که منو آریا چیزی بپرسیم قطع کرد.
- چرا قطع کرد؟
با تعجب گفتم:
- بابا داره چی‌کار می‌کنه که این بچه آن‌قدر ازش می‌ترسه؟ آریا کلافه گوشی رو تو جیبش انداخت و گفت:
- نمی‌دونم.
- به هر حال، می‌شه بریم خونه؟ اعصابم به‌ هم ریخته بود و حس ترس عجیبی توی قلبم بود:
- باشه عزیزم! بریم.
از هم خداحافظی کردیم و راه‌مون جدا شد. نمی‌تونستم درست روی رانندگی‌ام تمرکز کنم. جمله‌ی آخر شانیا مدام توی سرم اِکو می‌شد و از ذهنم بیرون نمی‌رفت. دستم روی دهانم گذاشتم و سعی کردم جلوی اشک‌هام رو بگیرم. یک روزی این شب تمام می‌شد و اون‌وقت به این روزها می‌خندم. پوزخندی زدم و فرمون رو چرخوندم و ماشین رو پارک کردم.

*** توی راهروی طبقه آخر بودم. خیره شدم به در واحد احسان و سعی کردم تردیدم رو، کنار بزارم. با تردید زیپ کیف‌ام رو کشیدم و تک کلیدی که از دسته کلید خودم آویزون کرده بودم رو بیرون کشیدم. قدم‌های سنگین و لرزانی به طرف خونه‌اش برداشتم، ناگهان متوقف شدم. نفس‌هایم تند شده‌بود و قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام بالا و پایین می‌شد. چرخیدم و تقریباً منصرف شده بودم که با یادآوری بلایی که ممکن بود سرم بیاد، روی پاشنه پاهام چرخیدم و قدم‌های بلندی برداشتم و درست مقابل در واحدش ایستادم. کلید رو توی در چرخوندم با شنیدن صدای تقی که داد، قدمی به عقب برداشتم، خونه تاریک بود و این باعث شد، بیشتر بترسم. نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو روی هم فشردم، به جلو رفتم و درحالی که کلید رو از توی در بیرون می‌کشیدم وارد خونه شدم و کلید برق رو پایین دادم. چشم‌هام رو روی دکور آبی و سفید خونش چرخوندم و آروم به سمت آشپزخونه‌اش رفتم! دکور این‌جا هم آبی و سفید بود. آناتومی خونه‌ش با خونه من یکی بود و تنها تفاوتش، دکورش بود. به سمت دوتا اتاق آخر راهرو رفتم و در یکی از اتاق‌ها رو نیمه باز کردم، اتاق خوابش بود. دستم رو دراز کردم و با لمس کلید، اتاقش روشن شد. فرش خز‌دار سفید، با تخت طرح چوب و رو تختی سفید و پتوی آبی کم‌رنگ. تابلوی که براش کشیده بودم هم بالای تختش وصل کرده بود. وارد شدم. به سمت کشوی پاتختی رفتم و در یکی‌ش رو باز کردم، که با دیدن وسایل توش چشم‌هام رو گرم کردم و کشو رو به هم کوبیدم، چشمام رو روی هم فشردم تا تصویری که دیده بودم رو از یاد ببرم. با حرص غریدم:
- لعنت بهت همایون، ببین مجبور می‌کنی آدم چه کارهایی رو انجام بده! کشوی بعدی رو باز کردم که با یه آلبوم عکس مواجه شدم. کنجکاو کشیدمش بیرون و بازش کردم. آلبوم ماه عسل بود! از سال هشتاد و شش تا نود و هفت! آلبوم که تموم شد اومدم ببندمش که یه عکس ازش افتاد بیرون. بازش کردم. عکس نبود، یه شعر به خط نستعلیق بود. با خودم نجوا کردم:
- درد عشقی کشیده‌ام که مپرس، زهر هجری چشیده‌ام که مپرس، گشته‌ام در جهان و اخر کار، دلبری برگزیده‌ام که مپرس. زيرش نوشته بود: 《طرفداری. از طرف فاطمه! 》خندیدم و نامه رو لای آلبوم جا دادم. از اون یادگاری‌های جانم به قربانت شود بود. دست‌هام رو روی زمین قلاب کردم و بلند شدم، سرم رو توی اتاق چرخوندم. دلم نمی‌خواست اتاق شخصی‌ش رو بگردم ولی ناخواسته و به اجبار به سمت میز گوشه اتاق رفتم. نمی‌تونستم بگم تماماً به خاطر همایون توی این خونه‌ام و هیچ کنجکاوی نسبت به دیدن این خونه نداشتم. با دیدن اُدکلن مشکی رنگی که روی میز بود، احتمال دادم که این رو جا گذاشته باشه، عطر رو بلند کردم و بعد از کشیدن سرش نیازی به بوییدنش نبود، چون بوی خودش بلند شد و پیچید زیر بینی‌ام. صدای بازشدن دراومد و پشت بندش صدای خنده احسان بلند شد. با عجله، کلافگی و استرس چرخیدم تا جایی برای مخفی شدن پیدا کنم. با دیدن حمام قبل از نابود شدنم خودم رو توی حمام پرتاب کردم و در رو بستم. درحالی که امکان نداشت صدای نفس‌هام رو بشنوه اما نفسم رو حبس کرده بودم:
- خدایا خودت کمکم کن، خدایا غلط کردم، هنوز هیچی نشده ببینتم، همایون زندم نمی‌ذاره. هنوز صدای حرف زدنش رو با تلفن رو می‌شنیدم دست‌هام از ترس می‌لرزید قفسه سی*ن*ه‌ام بالا و پایین می‌شد.
- خدایا فقط نبینه من رو. خونه‌اش رو چک نمی‌کنم، می‌رم. چشم‌هام رو روی هم‌ فشردم. پلک‌هام می‌لرزید و اگر کمی دیگه طول می‌کشید خودم رو لو می‌دادم. صدای نارضایتی‌ش رو شنیدم.
- اَه باز این‌ها معلوم‌ نیست چرا با کفش اومدن خونه من.
داد زد:
- ایمان هزاربار گفتم وقتی یه چیزی جا می‌زاری با کفش نیا تو خونه من.
صداش آروم آروم کم شد. سرم رو انداختم پایین و خیره شدم به کفش‌هام چقدر این مرد ساده بود. هووفی کشیدم و همون‌طور که دست و پام می‌لرزید آروم در حمام رو باز کردم و با لرزش مشهودی تو پاهام از حمام خارج شدم، آروم به در ورودی اتاق نزدیک شدم صداش نمی‌اومد آهسته از اتاق خارج شدم و وارد پذیرایی شدم، رفته بود. نفسم رو پرشتاب پرتاب کردم بیرون و سریع از واحدش خارج شدم. چطور متوجه باز بودن در نشد؟ بی‌خیال فکر کردن شدم، الان وقت تعلل نبود فقط باید می‌رفتم. در خونش رو قفل کردم و به طرف واحد خودم رفتم کلید انداختم و وارد شدم از کفش‌هام خلاص شدم و کیف و مانتوم رو انداختم جلوی در و به سمت آشپزخونه رفتم یه لیوان آب ریختم و چندتا قند هم انداختم توش، دستم رو گذاشتم روی قلبم و لیوان رو سر کشیدم و کوبیدمش روی ظرفشویی و با صدای بلندی داد:
- لعنت بهت همایون لعنت بهت.
آروم از پشت میز بلند شدم و وارد کارگاه‌ام شدم پیش‌بندم رو بستم و یه آهنگ بی‌کلام برای خودم گذاشتم و مشغول کامل کردن نقاشی نصفه و نیم‌ام شدم. یک هفته‌ای بود که احسان خونه‌اش، نبود و همایون هم به جون من غر می‌زد. دیوونه‌ام کرده‌بود که این داستان داره خیلی کند پیش می‌ره. نمی‌دونم چه جوری انتظار داشت طرف رو یک هفته‌ای دیوونه‌ی خودم کنم؟ چرا متوجه نمی‌شد که احسان با بقیه هدف‌هاش فرق داره؟ ها؟ کلافه نگاه‌ام رو از تصویر خاموش تلویزیون گرفتم که تلفنم زنگ خورد، غنچه بود. جواب دادم:
- سلام
- سلام.
- باز چی شده؟
- ببین پیشی ملوسه، الان می‌خواستم بیام پیشت يعنی ماشینم جلوی در مجتمع هست ولی اسی جون رسید و منصرف‌ام کرد، زود یه حرکتی بزن.
حس شوقی رو توی قلبم حس می‌کردم، اما قطعاً اجازه ندادم توی کلمام احساس بشه.
- آخه چه حرکتی بزنم؟
+ خودت یه راهی پیدا کن.
گوشی قطع شد، نفسم رو دادم بیرون و سرم رو گذاشتم روی دستم:
- آخه من الان چی‌کار کنم؟ یه‌هو یاد تابلو افتادم. با خوش‌حالی پریدم بالا و با لبخند گنده روی لبم گفتم:
- ایول. البته نزدیک نود و نه درصد خوش‌حالی‌ام بابت بهونه‌ای بود که برای دیدنش پیدا کرده بودم. به سمت اتاقم رفتم اول دوش گرفتم همون‌طور که حوله تنی کالباسی‌ام تنم بود، حوله سری‌ام رو دور مو‌های قرمزم پیچیدم و پشت میز آرایشی‌ام نشستم و خیره شدم به خودم. کمی از لوسیون به صورت و گردنم زدم. حوله دور سرم رو باز کردم. موهای قرمز و فرم پیچ خورد و سُر خورد روی کمرم. داخل‌شون شونه کشیدم و بافتمشون. یک تار از دو طرفش رو روی صورتم ریختم. بالم لب توت‌فرنگی همیشگی‌ام رو زدم و بلند شدم یه پیراهن صدفی رنگ تا بالای زانوم رو پوشیدم. آستین‌هاش پوف بود و تا مچ‌ام می‌رسید. شال طلایی رنگم رو روی سرم درست کردم، اُدکلن شیرینم هم زدم و نگاهی به خودم انداختم. ناخواسته پوزخندی روی لبم نشست، بغض بدی گلوم رو می‌خاروند. نفس عمیقی کشیدم و لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم تا از فوران احساساتم جلوگیری کنم. برداشتن تابلو، آروم از خونه خارج شدم و مقابل در ایستادم، در سفید رنگی که کمی کدر شده بود رو وارسی کردم و زنگ رو به‌ صدا درآوردم. بعد از چند دقیقه، در باز شد و بعد از مدت‌ها دیدمش. با لحن همیشگی‌ام سلام کردم. احسان با چشم‌های متعجبی جواب داد:
- سلام!
تابلو رو گرفتم سمتش.
- برای جبران اون روز. اخمی بین ابروهاش نشوند اما رگه‌های خنده رو توی صورتش می‌دیدم:
- جبران کدوم روز؟
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم:
- همون ماجرای پنچرگیری ماشین دیگه. به دهان بسته خندید و دستی به ته ریشش کشید:
- واقعاً باید کاری انجام می‌دادید؟
خجل خندیدم:
- آره. با اکراه دستش رو به سمت تابلو آورد و بعد از این‌که گرفتش، درحالی که از زیر مژه‌هاش من رو دید می‌زد، پارچه سفید روش رو کشید و بعد همون‌طور که زل زده بود به تابلو لبخندی نشست روی لبش.
- مامانم؟
درجوابش سرم رو تکان دادم و استرسی که قلبم رو ربوده بود به یک‌باره فرو ریخت:
- می‌خواستم پرتره خودتون رو بکشم ولی به نظرم اومد این قشنگ‌تر باشه. درحالی که محو تابلو شده بود گفت:
- این خیلی شاهکاره!
شونه‌ای بالا انداختم و بازوهام رو توی هم گره دادم.
- پس مبارکه. چشماش رو ریز کرد و کمی به جلو اومد.
-‌ فقط یه سوال...
سرم رو به چپ و راست تکون دادم:
- چی؟! توی حرکاتش کمی تردید می‌دیدم که تلاش می‌کرد پنهانش کنه.
- این نقاشی ناخودآگاه هست یا از روی عکس؟ لبخندی روی لبم نشوندم و شالم رو مرتب کردم:
- هردوشون، از عکس‌ها الهام گرفتم و در نهایت ناخودآگاه شد. اثری از ذوق در چشم‌هاش نمایان شد:
- خیلی‌خوب شده، ممنونم!
دست‌هام رو پشت سرم قلاب کردم و کمی چرخیدم.
- نیازی به تشکر نیست، جبران زحمات خودتون بود.‌ شونه‌ای بالا انداخت و همون لبخند زیرکانه رو روی لب‌هاش نشوند:
- به هرحال مچکرم.
سرم رو پایین انداختم و نجوا کردم:
- خواهش می‌کنم. در سکوت، به دیوار‌ها خیره شده بودیم اما من، قصد خداحافظی نداشتم. احسان سکوت رو شکست و با انگشت شست‌اش به داخل خونه اشاره کرد:
- من باید برم به کار‌هام برسم.
- بله البته، خدانگهدار. لبخندی زد:
- روز خوش.
ایستادم تا به خونه‌اش برگشت. به طرف خونه‌ام رفتم. دست‌هام با شدت بالایی می‌لرزید. چشم‌هام رو بستم و باز کردم تا شاید متوقف بشه. کلید رو چرخونده و وارد خانه شدم. به‌ طرف میز توی آشپزخونه رفتم یک لیوان چایی برای خودم ریختم و نشستم پشت میز:
- خب این هم از این... موبایلم رو باز کردم و برای غنچه نوشتم:《اولین قرارمون انجام شد!》 گوشی رو گذاشتم روی میز و داشتم به سمت اتاقم می‌رفتم که صداش بلند شد. غنچه بود جواب دادم.
غنچه: «چی شد دقیقاً؟»
نفسم رو بی‌صدا بیرون دادم و گفتم:
- سلام!
+ علیک! زود باش تعریف کن.
- خب یادته که ماشین‌ام رو پنچر کرده بودی، نه؟!
+ خب؟
- هیچی دیگه، آقا احسان ماشین رو برد پنچرگیری و بعدش هزینه‌اش رو از من نگرفت.
+ معلومه نمی‌گیره دختره‌ی دیوونه. خب حالا چی شد بعدش؟
- من برای جبران، نقاشی مادرش رو کشیدم و بهش دادم.
+ بِراوو، نه بِراوو، درود بر تو، حال کردم خدایی، آفرین به مخت، همین‌جوری پیش برو ببینم تو این یک هفته که نبود به خونه‌اش رفتی؟!
چشم‌هام رو باز و بسته کردم:
- نه!
- چی؟ پس تو این هفته چه غلطی می‌کردی؟
- ای بابا، چرا آن‌قدر درکتون پایینِ؟ می‌گم نتونستم، نشد، جرعتش رو نداشتم. غنچه داد زد:
- نمی‌تونی این‌ها رو به همایون بگی.
با حرص گفتم:
- پس خودت بگو.
- این وظیفه....
ولی نذاشتم ادامه بده و قطع کردم. گوشی رو روی میز کوبیدم.

***بغض بدی که جدیداً گریبان‌گیرم نشده بود رو، قورت دادم. این احساس گناه لعنتی، این حس بد عذاب وجدان، داشت دیوونه‌ام می‌کرد. هنوز اول راه بودم ولی کم آورده‌ بودم. من بلد نبودم با احساس کسی بازی کنم. خدایا زودتر این بازی رو تمام کن. آرشام با قدم‌های بلندی مقابلم ایستاد:
- خب؟ ادامه بده؟
- فعلاً همین‌قدر. آریا دستی که به چونه‌اش زده بود رو رها کرد.
- یعنی فقط طرف رو یکی دوبار درست و حسابی دیدی؟
- فقط یک‌ بار.
آریا: «این همه باهاش رو به رو شدی فقط یک‌بار به حساب می‌آد؟!»
من: «فقط یک‌بار تونستم رو در رو باهاش حرف بزنم.»
- خب؟ چیزی نشده هنوز؟
چشم غره‌ای رفتم و گفتم:
- کلاً گوش نداری، نه؟ می‌گم طرف حتی یک‌بارم تو چشم‌های من نگاه نکرده، می‌گم براش فقط حکم یه همسایه رو دارم چرا متوجه نمی‌شی؟ آرشام دست‌هاش رو مقابلم بالا آورد:
- خیلی خب بابا، دیوونه نشو.
با کلافگی روسری‌ام رومرتب کردم.
- من دیگه باید برم.
- بزار تا پیش ماشینت باهات بیام.
- نمی‌خواد.
آریا: «نه می‌خواد، یکم حرف بزنیم.»
- باشه. از آرشام خداحافظی کردیم و دوش به دوش هم به طرف ماشینم رفتیم:
- شهرزاد؟
+ بله؟
- چیزی شده؟
+ نه، چی می‌خواست بشه؟
- آخه کمی کسلی.
+ سخته.
- چی؟!
+ بازی کردن با احساسات بقیه. آریا چیزی نگفت. از کنارم چرخی زد و مقابلم ایستاد:
- همه چیز درست می‌شه باور کن.
لبخندی زدم و گفتم:
- باور دارم.
- خیلی خب پس برو به سلامت.
- خداحافظ. جلوی واحدم بودم که صدای قه‌قه‌ی کسی از داخل خونه نظرم رو جلب کرد، سریع کلید انداختم و وارد شدم که چشمم خورد به همایون و سوگلی‌اش. سریع چرخیدم و پشتم رو بهشون کردم.
- جمع کنید خودتون رو، تو خونه من چه غلطی می‌کنید؟!
- می‌خواستم باهات حرف بزنم.
- تو این وضع؟!
- چیه مگه؟ خونه نبودی حوصلم سر رفت.
- تو خونه من از این غلطا نکن لطفاً. سردرد بدی درگیرم کرده بود دختره با صدای نازکش گفت:
- حالا که چیزی نشده شهرزاد جون.
مانتوش رو برداشت و همون‌طور که می‌پوشیدش از خونه خارج شد:
- بپوش اون پیراهن لامصبت رو. می‌خوام برگردم:
- نوچ نمی‌پوشم.
یک لحظه قالب تهی کردم، آرزو می‌کردم که کاش دخترک الان نمی‌رفت. دست‌هام رو تکون دادم:
- می‌گم بپوش.
-دوست ندارم بپوشم.
نزدیک بود اشکم دربیاد، سرم رو پایین انداختم و با فک لرزونی زمزمه کردم:
- همایون خواهش می‌کنم، به خاطر من. هووفی کشید و بعد از چند لحظه ازم خواست که برگردم، با تردید چرخیدم و نفس حبس شده‌ام رو رها کردم.
- چی‌کارم داری؟!
- یک سوال ازت دارم.
- چی؟!
-داری چه غلطی می‌کنی؟ از سر تعجب خندیدم.
- منظورت چیه؟
- یک ماه گذشته دیگه نمی‌خوای یه کاری بکنی؟ نمی‌خوای یه حرکتی بزنی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- انتظار چی داری از من؟ می‌خوای طرف رو تو یک ماه عاشق خودم کنم؟ بلند شد و مقابلم ایستاد و داد زد:
- آره لازم باشه باید دو روزه عاشقش کنی. داد زدم:
- نمی‌تونم. خیز برداشت طرفم و‌ضربه‌ای به سی*ن*ه‌ام وارد کرد که پرت شدم توی دیوار. نفسم بند اومد.

گردنم رو گرفت و با چشم‌هایی که به قرمزی می‌خورد, فریاد زد:
- بار آخرت باشه که سر من داد می‌زنی.
داشتم خفه می‌شدم و نفسم بند اومده بود، سعی کردم دستش رو از روی گردنم آزاد کنم. داد زد:
- قبل از این‌که دودمانت رو به باد بدم کارت رو تمام کن، چون دفعه‌ی بعدی تهدیدت نمی‌کنم، می‌کشمت.
گلوم رو ول کرد و از خونه خارج شد. روی زمین سر خوردم. تن و بدنم می لرزید. سی*ن*ه‌ام بالا پایین می‌شد و لب‌هام خشک شده بود. دستم رو با لرزش گذاشتم روی صورتم، یک قطره اشک روی گونه‌ام ریخت، سریع پاکش کردم. نه لعنتی، نه، گریه نه. شهرزاد نباید غصه بخوری، اون یک روانی، روانی. نگاهی به جایی که نشسته بود، انداختم. با حرص روی پاهام ایستادم و به طرف آشپزخونه رفتم. اسفنج خیس کردم و به‌روش مایع زدم، به‌طرف مبل رفتم و شروع کردم به سابیدن جایی که نشسته بود. گریه‌ام گرفت و نتونستم جلوش رو بگیرم هق‌هق‌ام بلند شد، چند تا مشت روی نشیمنگاه مبل زدم و با صدای بلندی گفتم:
- متنفرم ازت همایون راد. اسفنج از دستم افتاد. چرخیدم و به چوب مبل تکیه دادم. خسته شده بودم. من بلد نبودم، من این بازی‌ها رو بلد نبودم.

*** نمی‌دونم چقدر تو اون حال بودم ولی با این‌که ساعت‌ها از اون اتفاق گذشته بود، هنوز سرم درد می‌کرد. توی بالکن با پتوی بافتی که دورم بود، نشسته بودم و با بی‌حالی پاهام را بغل گرفته بودم. هنوز یک ماه دیگه از این زمستون کوفتی مونده بود. هوا سرد بود و روح من سردتر، دلم برای آرامش تنگ شده بود. آرامش، چه آرزوی محالی. یهویی نقشه ذهنم فعال شد ولی، خیلی سریع اون گزینه رو از سرم پروندم. نه، نه، امکان نداره، من نمی‌تونم. حسی در درونم مُجابم می‌کرد که دست از تعلل بردارم و هرکاری از دستم برمی‌آید برای خلاصی‌ام انجام بدم. چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و باز کردم. فکر خوبی بود ولی ریسک داشت. برای من یک ریسک بالا بود، با خودم زمزمه کردم:
- این کار و این مأموریت همه‌اش ریسک بود این‌ هم روش. موبایلم رو باز کردم و برای غنچه نوشتم: 《نقشه دوم آماده است بزودی انجام می‌شه》 نیم ساعتی گذشت که جواب داد: 《منتظر نتیجه هستم.》 هوفی کشیدم و گوشی رو کنارم گذاشتم. تیله‌های سبز و مظلومش دائم جلوی چشم‌هام بود و مانع‌ام می‌کرد. خدایا، خودت کمکم کن، می‌دونی که نمی‌خوام بلایی سرش بیاد، خودت می‌دونی که هر کاری می‌کنم به‌خاطر اینه که بتونم ازش در برابر آدم‌های همایون محافظت کنم. به سمت تختم رفتم و پتو رو کنار کشیدم و دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم. هرکاری هم که می‌کردم، اجازه نمی‌دادم که بیست سال آبروی یه آدم با نقشه‌های همایون خدشه‌دار بشه. ولی فعلاً دور، دورِ همایون بود و من مجبور بودم که با ساز اون برقصم. دوش گرفتم و موهام رو با اتو صاف کردم و بعد از دو گوشی بافتنشون، جلوش رو هم فرق زدم و بعد به سمت آشپزخونه رفتم و یه صبحانه‌ی مفصل برای خودم درست کردم و مشغول صبحانه‌ام شدم. تا ظهر خبری از احسان نبود. لباس‌هام رو عوض کردم و تا خبری از احسان بشه، منتظر موندم. بالاخره صدای باز شدن در واحدی که به گوش‌ام رسید. سریع پالتوم رو پوشیدم و چکمه‌های نیمه بلند سفیدم رو پام کردم وتوی چشمی در بیرون رو نگاه کردم مقابل آسانسور ایستاده بود. تا اون بره نگاهی به تصویر خودم توی آینه‌‌ قدی کنار در انداختم، دستی بر روی گردنم کشیدم، کبود شده بود. پوزخندی زدم و از خونه خارج شدم وارد آسانسور شدم و دکمه پارکینگ رو فشردم که دست‌هام شروع کرد به لرزیدن. در آسانسور که باز شد یهو چشم‌هام از کاسه بیرون زد. با تعجب گفتم:
- سلام.
- سلام.
مثل همیشه با غرور و سر به زیری مردانه خودش، جوابم رو داد. وارد آسانسور شدم دکمه پارکینگ رو فشرد و تا خود پارکینگ حرفی بین‌مون رد و بدل نشد. از ایستادن کنارش حالم بد می‌شد و دست و پاهام به لرزه می‌افتاد. یهو تعادلم را از دست دادم ولی سریع میله تو آسانسور رو گرفتم. با نگرانی گفت:
- حالتون خوبه؟
- بله، خوبم مرسی. سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. ای خدا، من چی‌کار کنم؟ اصلاً من مال این حرف‌ها نیستم. از آسانسور خارج شدیم و هرکی به سمت ماشین خودش رفت. صبر کردم تا احسان از پارکینگ خارج بشه و بعد فرمون رو چرخوندم و دور زدم و از پارکینگ اومدم بیرون و دنبالش افتادم. عذاب وجدانم از قبل هم بیشتر شده بود و از بغض توی گلوم هم نمی‌تونستم ساده بگذرم. سرعتم رو از حد‌مجاز رد کردم ولی یهو ترسیدم و پام رو از روی پدال گاز برداشتم و نفس عمیقی کشیدم. دست‌هام دوباره به لرزه افتاده بود و عرق سردی از شقیقه‌هام‌ جاری شده بود. من باید این کار رو انجام می‌دادم. آره باید انجام می‌دادم. دوباره پام رو گذاشتم روی گاز و سعی کردم به فجیع‌ترین حالت ممکن که بلد بودم، رانندگی کنم. بین ماشین‌ها ویراژ می‌رفتم. بعضی‌ها ناسزا می‌گفتند و بعضی‌ها هم بوق می‌زدن. جدی‌جدی کنترل فرمون از دستم در رفته بود و مستقیم داشتم تو شکم تیرگی می‌رفتم. سعی داشتم متوقف‌اش کنم و برم سراغ زندگی خودم، ولی اون نقشه مزخرف عملی شد و سر من با شدت با فرمون برخورد کرد و ماشین زیر پام خاموش شد. به‌ خاطر درد بدی که توی سرم پیچیده بود نمی‌تونستم سرم رو از روی فرمون بلند کنم.

*داشتم زیر لبی یک‌سری حساب کتاب‌های مربوط به حقوق عوامل رو حساب می‌کردم و رانندگی‌ام رو هم می‌کردم که صدای ویراژ یک ماشین و بعد صدای فجیع تصادفی که نشون می‌داد چقدر این تصادف وخیم بوده، بلند شد. عقب‌گرد کردم. هر چی عقب‌تر می‌رفتم چهره‌ی فردی که تصادف کرده بود، مشخص‌تر می‌شد و چشم‌های من از تعجب گشادتر. این‌که خانم صداقت بود. پارک کردم و سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم اون طرف خیابون، شهرزاد با دیدنم، با بُهت بهم خیره شد. کنار پیشونی‌اش زخم شده بود. از شقیقه‌اش خون می‌اومد. با نگرانی که همه وجودم رو در یک آن بر گرفت نزدیک شدم که جمع زیادی از مردم جلوم رو گرفتن و تقاضای عکس و امضا کردن:
- آقای علیخانی
- آقای علیخانی این‌جا رو ببینید.
ولی من حواسم پی زخم کوچیک گوشه‌ی پیشونی‌اش بود، ولی مگه این مردم اجازه می‌دادن؟ با آرامش گفتم:
- رفقا گوش بدید الان وسط خیابون این‌ هم تو این اوضاع من شرایط عکس گرفتم و امضا دادن رو ندارم. ببینید تصادف شده باید کمک کنم. لطفاً اجازه بدید! گوششون بدهکار نبود. ناگهان نگاهم به نگاهش گره خورد. با تعجب خیره شده بود به مردمی که دور من رو احاطه کرده بودند. یک قطره اشک روی گونه‌اش ریخت که نگرانی‌ام صد برابر شد. نکنه ترسیده بود؟ سریع سرش رو پایین انداخت و بی‌صدا به اشک ریختنش ادامه داد:
- رفقا، خواهش می‌کنم. ذهن من پی اون چند قطره اشک بود و این‌ها عکس و امضا می‌خواستن. زمانی که پلیس رسید سریعاً مردم رو دور کرد، بعد از رهایی کامل، نزدیکش شدم:
- خانم صداقت خوب هستید؟ چی شد؟
سرش رو بالا نیاورد و صداش می‌لرزید و دلیلش رو ترس‌ اون می‌دونستم:
- نمی‌دونم، یهو سرم گیج رفت.
اطرافم رو از نظر گذروندم تا مطمئن بشم کسی حرکاتم رو زیر نظر نداره:
- شاید فشارتون افتاده باشه؟
- ممکنه.
با دست‌پاچگی رفتارش رو از نظر گذروندم، حتی لحظه‌ای سرش رو بالا نیاورد ولی متوجه بودم که هنوزم گریه می‌کنه. دستم رو توی جیب‌ام فرو برده و دستمال رو بیرون کشیده و به‌ طرفش گرفتم:
- بفرمایید.
باصدای نخودی گفت:
- ممنونم!
دستش رو بلند کرد که متوجه لرزش دست‌هاش شدم، می‌خواستم کاری کنم که آروم بشه اما هیچی از دستم برنمی‌اومد. دستمال رو از دستم گرفت و درحالی که هنوزم سرش رو بالا نیاورده بود اشک‌هاش رو پاک کرد. دست از تعلل برداشتم و گفتم:
- می‌رم با کسی که باهاش تصادف کردین صحبت کنم. فقط سرش رو تکون داد، بازم بدون این‌که نگاهم کنه. با این‌که هنوزم نگران اون زخم کوچیک بودم ولی ترجیح دادم اول این موضوع رو حل کنم.

*وقتی دیدم نقشه من چه دردسری شده براش، بغضم ترکید و اشک‌هام بی‌اختیار از خودم جاری شد. چقدر قلب و روح من سیاه و کبود شده بود. به دستمال توی دستم خیره شدم و میون اشک‌های روی صورتم لبخندی زدم. شیطون درونم چه سرکش شده بود، کاش منم مثل احسان به فرشته درونم پر و بال می دادم. به طرفم اومد:
- یه تصادف آن‌قدر ترس نداره.
با تعجب سرم رو طرفش برگردوندم.
- متوجه نشدم؟
- یه تصادف اون‌قدر ارزش نداره که به‌ خاطرش گریه کنید.
با تعجب و کَماکان با بغض، نگاش می‌کردم که با صدای ریزی ادامه داد:
- هیچ‌ک.س وهیچ‌چیز ارزش این‌که به خاطرش چشم‌هاتون ابری بشه رو نداره.
با بغض لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم. بیشتر از این نگاهم نکرد و چشم‌هاش رو دوخت به کنار پیشونی‌ام.
- سرتون...
از حالت راحتم خارج شدم و دست‌هام رو تکون دادم و گفتم:
- نه نه، مشکلی نیست.
- ولی به نظرم بریم بیمارستان شاید بخیه لازم داشته باشه.
سرم رو دوباره تکون دادم و سعی کردم لبخند بزنم.
- نه واقعا چیزی نیست. با اصرار گفت:
- آخه ببیند هنوز داره ازش خون میاد، اورژانس ساده که اشکال نداره برید.
نگام رو ازش گرفتم و گفتم:
- نه، خودم صلاح خودم رو می‌دونم. احساس کردم ناراحت شد. آخر به پوسته جدی خودش برگشت و گفت:
- هر جور مایل‌اید.
نیم ساعتی اون‌جا بودیم تا اومدن کروکی کشیدن. احسان هم هر پنج دقیقه یک‌بار می‌پرسید لازم هست بریم بیمارستان یا نه. و من رو بیشتر از خودم متنفر می کرد. دوباره به طرفم اومد، مشکل ماشین حل شده بود و طرف هم بدون گرفتن خسارت رفت پی زندگی‌اش ولی من این‌جوری آروم و قرار نداشتم. شماره کارت و شماره موبایلش رو گرفتم تا بعد براش پول واریز کنم.
- مطمئنین نمی‌خواید بیمارستان برید؟!
این‌بار کلافه خندیدم و جواب دادم:
- آره مطمئنم.
- خیلی‌خب، پس حداقل این رو روش بزنید. و یک چسب زخم طرفم گرفت:
- مرسی. لبخندی زد:
- خواهش می‌کنم.
یک دستمال تا کردم گذاشتم روی جای زخم، چسب زخم رو روش کج کردم.
- می‌خواید برید خونه، برسونمتون؟
درحالی که با خودم کلنجار می‌رفتم گفتم:
- مزاحمتون نیستم؟
- مراحمید، اجازه بدید دور بزنم بعد سوار بشید.
شونه‌ای بالا انداختم:
- باشه.
ازم دور شد و به طرف ماشین‌اش رفت. سرم رو انداختم پایین، چرا این‌قدر عذاب وجدان داشتم؟ چرا تو دلم آن‌قدر خالی بود؟ من که می‌دونستم دارم چی‌کار می‌کنم پس این احساس گناه لعنتی چی بود؟ به طرف ماشینش رفتم، در سمت شاگرد رو باز کردم و نشستم. شالم رو کشیدم جلو و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. در سکوت رانندگی‌اش رو کرد. این‌که بلد بود تو هر موقعیتی چه جوری رفتار کنه، واقعاً قابل ستایش بود. وقتی با یک آدم روانی مثل همایون هم‌کار باشی می‌بینی که کنار احسان بودن چه نعمتی هست. سرم رو تکون دادم و به بیرون خیره شدم:
- ممنون بابت امروز خیلی کمک کردید، توی دردسر انداختمتون.
با لحن معترض و متعجبی گفت:
- اِ، این چه حرفیه؟ هر ک.س دیگه‌ای هم که بود همین کار رو می‌کرد.
ناخواسته از جمله‌اش حس خوبی گرفتم این‌که براش فرقی نمی‌کرد به منزله‌ی این بود که احساسی به من نداشت و این... این... برای اولین بار حس کردم خوب نیست.
- رسیدیم.
- متشکرم، بازم می‌گم خیلی زحمت کشیدید. سرش رو کج کرد و چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند.
- نه بابا کاری نکردم.
لبخندی زدم و گفتم:
- خدانگهدار! از ماشین بیرون اومدم و به سمت واحدم رفتم. هنوزم حالم گرفته بود دست و پاهام بی‌جون بود. وارد خونه شدم و خودم رو پرت کردم روی تخت و خیره شدم به سقف، کارها و حرف‌های امروزش مدام جلوی چشم‌هام بود. مهربونی‌اش... زیادی مهربون بود. ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست. شش ماه بود که با همایون و آدم‌هاش کار می‌کردم و تمام این مدت بودن کسانی که با گریه و تنفر و حس انتقام از آدم‌هایی که طعمه‌ی همایون بودن جدا شده بودن. ولی من مطمئن بودم که هیچ کدوم از این حس‌ها در من به وجود نمی‌آد. مطمئن بودم که تنها خاطره‌ای که از این آدم برام باقی می‌مونه یک احساس ناب، احترام و تشکر خواهد بود. گُر گرفتم، تنم داغ شد، نشستم و پالتوم رو درآوردم و انداختم روی تخت؛ شالم رو هم گذاشتم روش هنوزم گرمم بود. بافتم رو هم در آوردم و پرت کردم روی تخت. پریدم توی حمام و آب سرد رو باز کردم روی تنم، که مورمور شد. چه مرگم شده؟! بافت موهام رو باز کردم و کمی آب رو ولرم کردم و به سختی دستم رو از توی موهام رد کردم چشم‌هاش اومد جلوی چشم‌هام. شامپو رو روی موهام کشیدم و با دست‌هام، موهام رو ماساژ دادم و لبخندش تو یک لحظه برام مرور شد. موهام رو شستم و لیف‌ام رو کفی کردم و روی دست‌هام کشیدم. اخمی که گه‌گاهی روی صورتش می‌اومد و میمیک جذاب صورتش رو عوض می‌کرد، از پشت پرده چشم‌هام کنار رفتنی نبود. خم شدم و لیف رو کشیدم روی پام تصویر احسان تا قبل از مهربونی‌هاش به چشمم نمی‌اومد، ولی توجه‌اش، حامی بودنش، اون هم تو این تصادف کوفتی‌. سرم رو تکون دادم و سریع بدنم رو شستم و از حمام خارج شدم. بعد از پوشیدن لباس‌هام وارد پذیرایی شدم، سرم درد گرفته بود، یک چایی برای خودم دم کردم و به گل‌ها آب دادم دستی رو گل‌برگ یکی از گل‌ها کشیدم و گفتم:
- می‌دونی چیه؟ بعضی وقت‌ها دلم می‌خواد از این‌جا برم، برم جایی که هیچ‌کسی رو نشناستم، یک جایی که خودم باشم و خودم. بدون این احساس لعنتی و مزخرف مسئولیت‌پذیری. می‌دونم اشتباه کردم که وارد این راه شدم و دلم نمی خواست که بازی رو ادامه بدم ولی، از یه طرف لذت می‌بردم، از این بازی عجیب لذت می بردم. اما نمی‌تونم به خاطر یه لذت گذرا زندگی یه نفر دیگه رو نابود کنم.
هوفی کشیدن و یه لیوان چای برای خودم ریختم، نشستم پشت میز و خیره شدم به لیوان چای که صدای در، بلند شد. با تعجب به سمت در رفتم و از چشمی بیرون رو نگاه کردم ولی کسی نبود با تعجب در و باز کردم. صندوق پست پُر بود. دستم رو وارد کردم و پوشه توش رو بیرون کشیدم و داخل برگشتم. یه جعبه کمک‌های اولیه کوچیک بود و یک کاغذ روی سرش بود. کاغذ رو بیرون کشیدم و بازش کردم:
- امیدوارم در سلامت و صحت کامل باشید این بسته رو هم فرستادم که اگر لازم داشتید استفاده کنید؛ روز خوبی داشته رو باشید به امید دیدار... علیخانی.
پایین‌اش هم یه امضا زده بود، یه لبخند ملیح روی لب‌هام اومد. مثل خودش زیر لب گفتم:
- به امید دیدار.

*از آسانسور خارج شدم. به‌ طرف در واحدش رفتم و مقابلش ایستادم. هنوزم دل نگرون بودم. دستم به طرف در رفت ولی قبل از این‌که بهش بخوره دستم رو جمع کردم آخه اون آدم نمی‌گه من باهاش چی‌کار دارم که هی مزاحمش می‌شم؟ شاید این‌طوری دوست نداشته باشه، منم دوست ندارم یکی هی مزاحم خلوتم بشه. بسته رو گذاشتم توی پست و چند ضربه به خونه‌اش وارد کردم و سریع به طرف واحد خودم رفتم کلید رو چرخوندم و وارد شدم که صدای باز شدن در خونش رو شنیدم ولی سریع در رو بستم حتی از توی چشمی هم نگاه نکردم، از اون‌جایی که مطمئن بودم قبل از این‌که در رو باز کنه از چشمی بیرون رو دیده بود برای همین نگاه نکردم که اگر لباس راحتی تنش بود، معذب نشه. پوزخندی به ذهنیت‌ام زدم. آخه اون از کجا می‌خواد بفهمه؟ ولی خب من‌ که می‌فهمم. به طرف حمام رفتم اول یه دوش گرفتم و بعد نشستم پشت موبایلم و بازش کردم وارد اینستاگرام شدم و گشتی توش زدم که ناخودآگاه دستم رفت سمت قسمت جستجو، اسمش رو سرچ کردم. اومد بالا اسم و فامیلیش یه نقطه و پشتش کلمه آرتیست پروفایلش‌ هم یه تابلوی نقاشی بود، وارد پیج‌اش شدم تمام عکس‌ها فقط تابلو نقاشی‌هاش بود و هیچ عکسی از خودش نبود. یکم دیگه هم پیجش رو بالا پایین کردم و تابلو هاشو نگاه کردم. همه‌شون شاهکار بودن. عکس‌هاشون پرتره کودک بودند. تصویر بچه‌های کوچیک رو طراحی کرده بود. تنها تصویری که خیلی زیبا بود حتی می‌خورد ماه‌ها روش کار کرده باشه تصویر یک خانم تقریباً میان‌‌سال بود. که کل عکس طراحی بود ولی چشم‌های عسلی و موهای قرمز رنگ فِرِش با پاستل، رنگ شده بود. کپشن پستش رو نگاه کردم. 《چقدر دوست داشتنی بودی وقتی چهره رنجور و چشمان مهربانت در نگاهم خیره می‌شد. اکنون که بازوان خاک پیکرت را در آغوش گرفته است کلمه‌های سیاه پوش شعرم برایت مرثیه‌های دلتنگی سروده‌اند.》 کامنت‌هاش هم بسته بود. سریع از برنامه خارج شدم و نفسم رو دادم بیرون، به من چه آخه؟ لپ تاپم رو باز کردم و یه کم برنامه‌های کاری‌ام رو راست و ریست کردم... .

*نگاهی به زخمم انداختم، بعد از حمام دوباره شروع به خون‌ریزی کرده بود. جعبه کمک‌های اولیه‌ای که برام فرستاده بود رو باز کردم اول با یه پنبه، خون رو پاک کردم و بعد کمی بِتادین زدم روی زخم که
جیغم رفت هوا. زیر لبی گفتم:
- آخ می‌سوزه...
بعد یک گاز استریل باز کردم و به حالت مربعی درش آوردم، یه تیکه روی زخم گذاشتم و بعد گاز رو روش گذاشتم و با چسب زخم ثابت‌اش کردم. صدای زنگ موبایلم بلند شد، غنچه بود.
- سلام!
- علیک، چه خبر؟
- سلامتی. هووفی کشید و گفت:
- احمق می‌گم چی‌کار کردی؟
- هیچی‌ به‌ خاطر اون همایون عوضی خودم رو به کشتن دادم.
- دقیق توضیح بده.
همه چی رو براش توضیح دادم، البته نه کاملِ کامل، همون‌قدر که لازم بود بدونه.
- پس به خاطر کارهای ماشینت باز هم رو می‌بینیش؟
شونه‌ای بالا انداختم:
- احتمالاً.
- خیلی‌خب، برو به سلامت، بای.
- بای. موبایل رو قطع کردم و انداخت روی میز و خیره شدم به صورتم، تازه داشت بازی به جاهای خوبش می‌رسید.

***بالاخره یک ماه گذشت. این بازی هم‌چنان ادامه داشت. ماشین خیلی نابود شده بود و همچنان در دست تعمیرکار بود. نگاهی به چهرم انداختم، فقط یه ضد آفتاب و برق لب زده بودم و خط چشم باریک گربه‌ای شکلی هم برای خودم کشیدم که چشم‌های کشیدم رو کشیده‌تر نشون می‌داد. معمولاً وقتی کنار آدم‌های همایون بودم سعی می‌کردم در ساده‌ترین نوع خودم باشم که جلب توجه نکنم ولی کنار احسان از این خبرها نبود. با صدای زنگ در کیف دستی سفیدم رو برداشتم و بعد از این‌که چکمه‌های مشکی‌ام که تا بالای زانوم بودن رو پوشیدم در رو باز کردم. احسان مقابل آسانسور ایستاده بود. از خونه خارج شدم و بعد از این‌که در رو قفل کردم کنارش ایستادم:
- سلام! سرش رو چرخوند طرفم و همون‌طور که به نیم‌رُخم خیره شده بود لبخندی زد و سپس گفت:
- سلام!
و بعد رو ازم گرفت و وارد آسانسور شد، به تبعیت از اون وارد شدم و کنارش قرار گرفتم. دکمه پارکینگ رو فشرد و آسانسور به حرکت دراومد. فضای ساکت بین‌مون رو فقط آهنگ لایت آسانسور پر کرده بود. بعد از چند دقیقه احسان پج پچ کرد:
- فکر می‌کنم که اون قضیه زخم کوچیک باید تا الان حل شده باشه؟!
سرم رو انداختم پایین و خندیدم، غیر مستقیم حالم رو پرسید، مگه نه؟
- یه زخم فسقلی حتماً تا الان خوب شده دیگه. شانه‌ای بالا انداخت:
- خب پس خدارو شکر.
لبخندی زدم که سعی در مخفی کردنش داشتم. جلوتر از من از آسانسور خارج شد، نفس عمیقی کشیدم، چشم‌هام رو باز و بسته کردم و از آسانسور خارج شدم. آروم آروم به طرف ماشین‌اش قدم برداشم در سمت شاگرد رو باز کردم، نشستم و بعد از این‌که کمربندم رو بستم، حرکت کرد. هیچ‌ حاضر نبود این احسان رو واسه یه تصادف آن‌قدر توی استرس و خطر بندازه اون‌ هم با این شرایط و شغلی.
- نگران نیستید؟ چهرش متعجب شد.
- نگران چی؟
- شغل‌تون، این‌که خبرنگاری یا اصلاً کسی ما رو ببینه باهم، خب...
- برای من دردسر نمیشه نگران نباشید. تازه، امروز ماشین‌تون رو تحویل می‌گیرید.
سرم رو تکون دادم:
- بله. صداش پایین اومد:
- و راه‌مون از هم جدا می‌شه.
- آره، درست می‌گید. ترجیح به سکوت دادم و گوشم رو به صدای ایوان‌بند که با صدای ملایمی تو ماشین پخش می‌شد سپردم:

«معروفی، به لبخند ژکوندِتو، اون عطر تندِتُ
معروفی
تو به چشم‌های روشنت، دیوونه کردنت،
معروفی
تو که معروفی، که می‌آی هوایی می‌کنی آدمُ میری،
آره معروفی
تو خودِ خودِ عشقی اصلاً که واگیری
تو مثل اشکی
که از گونه‌ی عاشقِ من سرایزی»​

***ماشین رو جلوی تعمیرگاه پارک کرد:
- شاید تا شب کارهای تحویلش طول بکشه.
سرم رو تکون دادم:
- مشکلی نداره.
- خیلی‌خب، پیاده بشید، من ماشین رو پارک می‌کنم، می‌رسم خدمتتون.
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم.
خواستم پیاده بشم که آروم زمزمه کرد:
- بی‌بلا.
پریدم پایین و در رو بستم و در نزدیکی‌های تعمیرگاه ایستادم تا احسان بیاد، نمی‌دونم جدیداً چرا از همه‌ی مردها می‌ترسیدم‌.
بعد از چند ثانیه، با کلاه و ماسکش کنارم ظاهر شد:
- چرا داخل نرفتید؟
- منتظر شما بودم. با انگشتش به تعمیرگاه اشاره کرد:
- پس بریم.
به طرف تعمیرگاه رفتیم و وارد شدیم، من نزدیک ورودی ایستادم و احسان به طرف رفقاش رفت. ماسک و کلاهش رو برداشت و مشغول سلام و احوال‌پرسی شد. با این‌که سوز سرما خیلی زیاد بود ولی از تعمیرگاه خارج شدم و روی سکوی مقابلش نشستم و دست‌هام رو گرفتم جلوی بینی‌ام و توشون ها کردم. ده دقیقه‌ای گذشت که کنارم نشست، یه پام رو انداختم روی اون یکی و طرفش چرخیدم:
- چی شد؟
- یه دو سه تا ماشین رو تحویل بده و بعد از این‌که خورده‌ریزهای ماشین‌تون رو انجام دادن، دویست و هفت عزیزتون در خدمته.
لبخندی نشست روی لب‌هام.
- ممنونم.

*لبخندی نشست روی لب‌هاش و ته دلم یه جوری شد:
- ممنونم.
من‌ هم بهش لبخندی زدم:
- خواهش می‌کنم. دست‌هاش رو دور خودش پیچوند:
- یهویی چقدر هوا سرد شد.
- باید این مدت گرما رو از تنمون در بیاره دیگه. خندید، از اون خنده قشنگ‌ها که من‌ رو به خلسه می‌برد:
- حال می‌ده تو این هوا بدویی. خندیدم:
- واسه خانمی مثل شما بله، نه واسه من با یه همچین پنت هوسی. دست‌هاش رو از هم جدا کرد و خندید:
- من تو این مورد شخصی دخالت نمی‌کنم.
دستش رو گذاشت روی لب‌هاش و سرش رو چرخوند. یه شیفتگی‌هایی داشت این دختر که فقط مخصوص خودش بود. دست‌هام رو سوق دادم توی کت چرم قهوه‌ایم؛ و نفس گرمم رو بیرون دادم. شهرزاد:
- تهران رو دوست دارید؟
یه کم از این سوال یهویی‌اش جا خوردم:
- نه.
- اِ، چرا؟
شونه‌ای بالا انداختم و سرم رو بین شال گردنم فرو بردم:
- چون زیادی شلوغه.
- جایی هست که برای فرار از این شلوغی بهش پناه ببرید؟
سرم را به نشانه‌ی بله تکون دادم.
- آره، یه روستا اطراف شمال.
- باید جای قشنگی باشه.
اخمی که منشأش تعجب بود روی ابروهام نشوندم:
- کجا؟
- شمال.
حیرت‌زده چشم‌هام رو گرد کردم:
- نرفتید؟
- هیچ‌وقت فرصتش برام پیش نیومد.
حیرتم جاش رو به لبخندی داد:
- پس باید حتماً برید. آهی کشید:
- شاید یه روزی.
و بعد سکوت محض بین‌مون رو فراگرفت، من هم سعی کردم چیزی نگم، این‌طوری بهتر بود. صدای زنگ موبایلش سکوت بینمون رو شکوند، موبایلش رو کشید بیرون و بعد از کمی فکر جواب داد.
- سلام، فعلاً جایی هستم بعداً حرف می‌زنیم.
بلند شدم و وارد تعمیرگاه شدم که معذب نباشه. کماکان داشت حرف می‌زد و میمیک صورتش به حالت نزاع دراومده بود. چی شده بود یعنی؟ با صدای علی چشم ازش گرفتم. علی سُرخورد و از زیر ماشین سرش رو بیرون آورد.
- داداش بگو خانمت بیاد تو یه چایی بخوره، بیرون سرده.
خندیدم:
- خوش‌خیالی‌ها، خانمم کجا بود، همسایمه.
- پس چه خبریه؟
چش غره‌ای رفتم:
- ول کن تو رو خدا چه خبری آخه؟ بلند شد و دو تا لیوان توی سینی گذاشت.
- آخه اولین‌باره که ماشین یه خانم رو برداشتی آوردی این‌جا.
با تعجب گفتم:
- من ماشین هر کسی رو بردارم بیارم این‌جا می‌گی عاشقشم؟ ابرویی بالا انداخت و فلاسک رو خم کرد:
- نوچ این یکی فرق داره.
دست به سی*ن*ه و مشتاق به میز پشت سرم تکیه دادم:
- چه فرقی؟
- فرقش رو می‌تونی از یک ساعت تو این سرما بیرون نشستنش بفهمی. سینی چای رو گذاشت توی دستم:
- نوش جونتون. و سرکارش برگشت.

سرم رو بلند کردم و به شهرزاد خیره شدم. سرش پایین و مشغول صاف کردن مانتوش بود. به سمتش رفتم و کنارش نشستم سینی و گذاشتم بین‌مون و زمزمه کردم:
- بفرمایید. نگاهی به سینی انداخت و ناگهان چهره‌اش از حالت غمگین به حالت بچگانه‌ای تغییر کرد. با ذوق گفت:
- وایی کلوچه گردویی.
خندیدم.
- نوش جون. لبخندی زد.
- از دوستتون تشکر کنید حتماً.
- حتماً. با دوتا انگشت‌اش یکی از کوچه‌ها رو برداشت و گاز نخودی بهش زد و بعد چند قلوپ از چای رو پشتش نوشید. نگاهم رو ازش گرفتم. لعنتی لبخندش، اون لبخند لعنتی‌اش اجازه نمی‌داد چشم ازش بردارم. مشغول نوشیدن چایی‌ام شدم. دیگه داشت از سرما به خودش می‌لرزید:
- بیاید برید توی ماشین.
- نه لازم نیست. چشم‌هام رو چرخوندم و لیوان رو توی سینی گذاشتم:
- پس بخاری ماشین رو روشن می‌کنم، برید داخل ماشین، یخ کردید این‌جا.
- می‌گم که... لازم نیست واقعاً. بلند شدم و همون‌طور که به طرف ماشینم می‌رفتم گفتم:
- خیلی تعارف می‌کنید. ازش دور شدم.

*پشت سرش راه افتادم و به‌ طرف ماشین رفتم. سریع سوار شدم و دست‌هام رو جلوی بخاری گذاشتم:
- وایی. خندید:
- پس نتیجه می‌گیریم دیگه نباید تعارف کنید. من برم پیش بچه ها.
خجل خندیدم:
- به سلامت. از ماشین خارج شد. یکم یقه‌ی شالم رو آزاد کردم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. سرم هنوز بابت درخواست جدید غنچه درد می‌کرد. نزدیک یک ساعت بود که درسکوت بیرون رو از نظر می‌گذروندم و افکارم درگیر حوادث اخیر بود. ناگهان در ماشین باز شد، پریدم بالا و جیغ کشیدم:
- منم، منم نترسید.
نفس عمیقی کشیدم:
- ببخشید، حواسم پرت افکارم شد، یهویی اومدید ترسیدم.
- اشکال نداره.
یک پلاستیک رو بالا گرفت:
- شام؟
- یعنی هنوز ماشین کارش تمام نشده؟
- نه.
نشست تو ماشین.
- یخ زدم بیرون.
- خب زودتر می‌اومدید.
- نخواستم مزاحمتون بشم. حالا فعلاً بی‌خیال، گرسنتون نیست؟
سرم رو تکون دادم:
- نه.
- ولی پیتزا گرفتم، برای من هم که همه‌اش زیاده.
لبخندی زدم و کمی جابه‌جا شدم:
- شما بفرمایید حالا.به‌ طرفم چرخید، پیتزا رو باز کرد، بینمون قرارش داد و با یه بسم الله خودش شروع کرد:
- به‌ خدا این‌جوری معذبم، شما هم مشغول بشید.
با تردید به پیتزا که بوش گرسنه‌ام کرده بود، خیره شدم. تو چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- شست‌ُشودهنده‌ی دست دارید تو ماشینتون؟مات و مبهوت نگام کرد:
- شوخی می‌کنید نه؟
- نه. خندید.
- چه کاری آخه؟
- دارید یا نه؟ شونه‌ای بالا انداخت و گازی به پیتزاش زد:
- فکر کنم تو داشبورد باشه.
به‌طرف داشبورد خم شد، کمی خودم رو عقب کشیدم. یکم جستجو کرد و ژل رو به‌ طرفم گرفت. لبخندی زدم:
- ممنونم.
- خواهش می‌کنم. دستم رو ضدعفونی کردم و بعد یه قاچ از پیتزا برداشتم و مشغول شدم. هوا سرد بود و این پیتزا هم داغ و عجیب به تنم چسبید. خیلی خوشمزه بود، کمی از نوشابم خوردم:
- دستتون درد نکنه، امروز خیلی تو زحمت افتادید. آخرین تیکه پیتزا رو به داخل دهانش فرو برد.
- خواهش می‌کنم کاری نکردم.
پاکت و قوطی نوشابه خودم رو انداختم توی پلاستیک.‌ ژل دست رو از روی پام بلند کردم:
- بابت این هم مرسی.
بازم خندید! از ظهر غرق خنده های مردونش شده بودم:
- خواهش می‌کنم.
ژل رو، روی داشبورد گذاشتم:
- من برم کارهای تحویل رو انجام بدم.
دستم رو بالا آوردم:
- یه لحظه صبر کنید.
- بله؟
سرم رو توی کیف‌ام فرو بردم، کیف پولم رو کشیدم بیرون:
- نه، نه، اصلاً این‌کار رو نکنید.
همون‌طور که کارت بانکی‌ام رو می‌کشیدم بیرون گفتم:
- بیاید تعارف و دست و دلبازی رو بذاریم کنار، این یه هزینه کوچیک نیست که شما بخواید پرداختش کنید و بعدش با یه تابلو جبران کنم. خواهش می‌کنم اصرار نکنید چون واقعاً اذیت می‌شم. کارت رو گرفتم طرفش. نگاهش رو بین من و کارت چرخوند. کلافه نفسش رو بیرون داد:
- باشه.
- ممنون! کارت رو گرفت و کمی توی دستش باهاش بازی کرد:
- هزار و سیصد و هفتاد و دو. از سر سوال اخم کرد:
- چی؟
زیپ کیف‌ام رو کشیدم:
- رمزش.
- آها، باشه‌. خواست پیاده بشه که گفتم:
- آقای علیخانی پیامکش برام می‌آد ها، تو مغازه سرکارم نذارید.خندید و دوباره محو خنده‌هاش شدم:
- خیلی‌خب‌. در ماشین رو بست. سرم رو تکیه دادم به پشتی ماشین، من دقیقاً داشتم چی‌کار می‌کردم؟ کدوم طرفی بازی می‌کردم؟ طرف احسان یا طرف همایون؟ چند تقه به شیشه‌ی ماشین خورد، احسان بود. اشاره کرد بیام بیرون:
- برین ماشینتون رو چک کنید کم و کسری نداشته باشه، ماشین رو تحویل بگیرید تا هزینه رو پرداخت کنم.
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و پشت سرش راه افتادم و وارد تعمیرگاه شدم. ماشین رو تحویل گرفتم. هزینه رو که پرداخت کردم، برام ماشینم رو از تعمیرگاه خارج کردن و کنار خیابون پارکش کردن. احسان مقابلم ایستاد، یه کم این پا و اون پا کرد:
- برین دیگه، بیشتر بمونم جلب توجه می‌شه.
سرم رو پایین انداختم و سوییچ رو توی دستم چرخوندم:
- آره برید، تو دردسر می‌اوفتید، منم خودم می‌رم.
- پس برید به سلامت‌. سرم رو بالا گرفتم و ناخواسته لبخند غمگینی روی لبم نشست:
- خیلی زحمت کشیدین، خدانگهدار. به سمت ماشینم رفتم و سوار شدم. من کی آنقدر بی‌دفاع شدم؟ من کی گاردم رو پایین گرفتم؟ داشتم اشتباه می‌کردم و این اشتباه نابودم می‌کرد. درواقع... نابودمون می‌کرد. به طرف خونه غنچه رفتم تا تکلیف حرف‌های امروزش رو مشخص کنه. جلوی در پارک کردم، پیاده شدم و به طرف ساختمان رفتم.

*** من: غنچه یعنی چی؟ به من توضیح بده.
- خیلی‌ساده‌ست، دو روز دیگه یه پارتی هست که همایون دعوتِ و تو باید باهاش بری. دستم رو روی صورتم کشیدم:
- من‌ نمی‌خوام برم.
- همایون جور دیگه‌ای دستور داده.
چرخیدم و متوجه بالا رفتن صدام شدم:
- همایون بی‌خود دستور داده.
- تو به همایون نمی‌گی چی‌کار کنه چی‌کار نکنه، می‌فهمی؟
- من باهاش هیچ‌جا نمی‌رم. به طرف اتاق رفت و بی‌توجه به غرولند من، جعبه‌ای رو در دستم رها کرد:
- برو به سلامت، دو روز دیگه این لباس رو می‌پوشی و حاضر و آماده منتظر تماس همایون می‌مونی.
نالیدم:
- غنچه؟
- برو، برو.
کیفم رو روی جعبه گذاشت. همون‌طور که غر می‌زدم از اون خونه کوفتی خارج شدم و به طرف ماشینم رفتم، نشستم و پام رو روی پدال گاز فشردم.

*** با کلافگی، از دست غنچه خودم رو بیرون کشیدم:
- باشه باشه، خودم آماده می‌شم، فقط ازم دور شو. و نشستم پشت میز آرایش‌ام. بدون توجه به بغضی که از صبح گریبان‌گیرم شده بود، پودر سفید رنگ رو روی صورتم کشیدم. کاش احسان کنارم بود. احسان؟ اون خودش دردسره برای من. گونه‌هام رو با رژگونه و پشت پلک‌هام رو تیره کردم. آرایش صورتم جوری بود که عین گریم دیده می‌شد و معلوم نبود که آرایش کردم. یه رژ صورتی مایل به کالباسی رو روی لب‌هام کشیدم و از پشت میز بلند شدم که غنچه به طرفم اومد:
- عالی شدی فقط...
- فقط چی؟ از روی میز خط چشم رو برداشت.
- این از قلم افتاد، ببند چشم‌هات رو.
سرخورده چشم‌هام رو بستم، بعد از چند دقیقه بازشون کردم و خودم رو نگاه کردم، چشم‌های عسلی‌ام به خاطر اون خط چشم کشیده‌تر به‌نظر می‌اومد:
- خودم می‌تونم لباسم رو بپوشم، تو برو.
- مطمئنی کمک نمی‌خوای؟
سرم رو پایین انداخته و تکانش دادم:
- آره، می‌خوام یکم تنها باشم.
- هرجور مایلی، بای.
و از اتاق خارج شد. با صدای گرفته‌ای زمزمه کردم:
- خداحافظ. صدای بسته‌ شدن در رو که شنیدم، لباس بلند و شیری رنگم رو پوشیدم. بعد از برداشتن کیفم از خونه خارج شدم. دکمه آسانسور رو فشردم که بعد از چند دقیقه باز شد و منم سریع وارد شدم. دکمه پارکینگ رو فشردم و منتظرم موندم. آهسته آهسته از مجتمع خارج شدم که ماشین شیک همایون رو دیدم، به طرفش رفتم و روی صندلی شاگرد نشستم:
- سلام!
- سلام!
حرکت کردیم. لبخند مزحکی روی لب‌هاش بود:
- خیلی ماه شدی آبنبات کوچولو.
لحنش بوی هوس می‌داد و من چقدر احساس نا‌امنی داشتم. با لرزش مشهودی توی صدام گفتم:
- ممنونم. در جوابم لبخند کجی زد و سکوت پیشه کرد و این تنها چیزی بود که لازم داشتم.

*** جلوی عمارت بزرگی که صدای آهنگش تا توی ماشین می‌اومد ماشین رو پارک کرد‌‌:
- پیاده‌ نمی‌شی؟
سرم رو تکون دادم و سریع پیاده شدم، کنارم ایستاد و دستم رو گرفت و هرچی هم تقلا کردم که بیرون بکشمش، نذاشت و به قدری به دستم فشار وارد کرد که احساس کردم خورد شد. بعد از این‌که کارت دعوت رو به بادیگارد سیاه پوش و هیکلی مقابل در داد، با هم وارد شدیم، صدا دوبرابر قبل شد. نالیدم:
- این‌جا دیگه کدوم جای مزخرفیه؟
- هیس، غرغر نشنوم.
نفسم رو بیرون دادم و سکوت کردم، وارد عمارت شدیم. فضا کامل تاریک بود و با رقص نور پر شده بود. از دود قلیونی هم که پیچیده بود و کل اون عمارت رو دود برداشته بود. نزدیک بود حالم بهم بخوره. یه تعدادی هم اون وسط تو هم می‌لولیدن، یه تعداد هم اون گوشه‌ها یا نوشیدنی می‌خوردن یا مواد می‌کشیدن. کتم رو بیشتر دور خودم پیچوندم:
- برو لباس‌هات رو عوض کن:
- راحتم. دستم رو فشرد و گفت:
- می‌گم برو لباس‌هات رو عوض کن، زود.
- می‌گم این‌جوری راحت‌ترم، نمی‌رم. دستم رو فشرد:
- شهرزاد قبل از این‌که دیوونه بشم برو این کت کوفتی رو در بیار.
- نمی‌رم. سرش رو به‌ طرفم خم کرد:
- پس من می‌برمت.
یهو ته دلم خالی شد:
- باشه‌ باشه، خودم می‌رم. سریع دستم رو از دستش بیرون کشیدم و بدو بدو رفتم طبقه بالا، در اکثر اتاق‌ها، قفل بود. دعا کردم در این یکی دیگه باز باشه، در اتاق رو باز کردم که با دیدن منظره رو‌به‌روم چشم‌هام قد وزغ درشت شد. قبل از این‌که به خودشون بیان در رو بستم. چشم‌هام رو گذاشتم روی هم و باز کردم، بغضم رو قورت دادم، نگاهی به دستم که می‌لرزید انداختم و راه افتادم. با احتیاط، در آخرين اتاق رو باز کردم، خدا رو شکر قفل نبود. وارد شدم. اول چک کردم واقعاً کسی نباشه و بعد در اتاق رو قفل کردم، دستم رو گذاشتم روی گوشوارم:
- آریا؟
- بله؟
- این‌جا کدوم خراب شده‌ایه، دقیقاً بهم توضیح بده؟
- آروم باش دختر خوب.
- آریا اصلاً این‌جا یه جوری، من نمی‌تونم. صداش کلافه بود و این استرس بیشتری رو بهم منتقل کرد:
- می‌دونم عزیزم، می‌دونم، ولی نمی‌تونم بیام پیشت.
- من‌ هم این‌ رو می‌دونم. حالا باید چی‌کار کنم؟ شمرده شمرده تکرار کرد:
- شنودت رو روشن بذار و از جفت همایون تکون نخور، مطمئن باش اون اگر خوب نباشه ولی بدتر از آدم‌های اون‌جا نیست.
فقط سرم رو تکان دادم:
- اوکی. کتم رو درآوردم و گفتم:
- برم دیگه شک می‌کنن.
- باشه، برو.
سریع از اتاق خارج شدم و آهسته آهسته به طرف پله‌ها رفتم و پایین رفتم:
- شهرزاد چندتا نفس عمیق بکش و به خودت مسلط باش، من کنارتم.
چیزی نگفتم برای این‌که اگر کسی می‌دید، می‌فهمید دارم با یکی حرف می‌زنم. خودم رو به همایون که از بین دود غلیظی که توی فضا پیچیده شده بود و به سختی دیده می‌شد رسوندم. کنارش ایستادم، داشت درباره ورود و خروج یه کالا صحبت می‌کرد که متوجه نشدم چیه. مردی که تاسی سرش از همین‌جا توی ذوق می‌زد رو به همایون گفت:
- این خانم کی باشن؟ اون طرف خارجی بو‌د. همایون دستش رو انداخت دور کمرم و به خودش نزدیکم کرد.الان بود که نفسم بند بیاد، دوست نداشتم که بهم دست بزنه چرا هیچ‌ک.س این رو نمی‌فهمه؟
- ایشون شهرزاد هستن.

*** قفسه سی*ن*ه‌ام بالا و پایین می‌شد و عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود. سرم رو چرخوندم و با لرزش پشت سرم رو چک کردم. کسی نبود. پا تند کردم و همون‌طور که به پهنای صورت اشک می‌ریختم، همه تنم به لرزه افتاده بود و احساس سرمای شدیدی بهم دست داده بود. گوشم از درد می‌سوخت. سریع از اون کوچه کذایی خارج شدم و کنار خیابون راه افتادم. همه تنم می‌لرزید، اون‌قدر ترسیده بودم که دل درد گرفته بودم. با احساس این‌که کسی داره تعقیبم می‌کنه سرعتم بیشتر شد، احساس کردم نزدیک‌تر شد، قدم‌هام رو تندتر کردم. چشم‌هام رو فشردم به هم و همون‌طور که نفس نفس می‌زدم و از ترس حالت تهوع گرفته بودم، قدم‌هام به حالت دویدن دراومدن. حس کردم اون کسی که پشت سرم بود هم داره می‌دوه.خدایا این‌کار رو نکن، خدایا خواهش می‌کنم، این حق من نیست، دیگه خیلی نزدیک شده بود که بی‌خیال درد پاهام شدم و شروع به دویدن کردم و فقط دویدم، پاهام گزگز می‌کرد ولی من می‌ترسم از این‌که بهم برسه، سرعتم رو بیشتر کردم که دامن لباسم رفت زیر پام و کله پا شدم. با دهن خوردم زمین و جیغم هوا رفت. خون رو تو دهنم احساس می‌کردم، پاهام بی‌جون بودن، نمی‌تونستم بلندشم. قطره‌های اشکم بی‌اختیار، ریختن روی گونه‌ام. هنوزم احساس می‌کردم اون سایه لعنتی دنبالمه، ته دلم خالی شده بود و می‌ترسیدیم از این‌که برسه بهم. دیگه لب‌هام رو حس نمی‌کردم. ولی مزه لعنتی اون خون بیشتر از قبل بود. به سختی دست‌هام و گذاشتم روی زمین، خون رو تف کردم روی زمین و آروم بلند شدم، با سرعت خیلی زیادی، پاهام رو به دنبال خودم می‌کشوندم. همون سایه هنوز دنبالم بود، دامن لباسم رو جمع کردم. همون‌طور که می‌دویدم از ترس اسیده معدم اومده بود بالا و دهنم تلخ‌تر شده بود، لب‌هام خشک شده بودن و پیشونیم و گونه‌هام به خاطر باد و سرعت دویدنم، نبض می‌زدن. حس خیلی بدی داشتم و دلم چنگ میزد اما وقت تسلیم شدن و کم آوردن نبود و سعی کردم فقط به دویدنم و راحت شدنم فکر‌کنم. میون اون هق‌هق لعنتی به خنده افتادم و عصبی خندیدم. با حس اون سایه دوباره تنم قدرت گرفت و شروع به دویدن کردم. چشم‌هام سیاهی می‌رفت و تِلو‌تِلو می‌خوردم. ته دلم ضعف کرده بود، دیگه نمی‌تونستم، کم آورده بودم. ولی من نباید تسلیم می‌شدم، الان وقت تسلیم شدن نبود. اشک‌هام رو پاک کردم و با این‌که جونی برام نمونده بود ولی عزمم رو جزم کردم و به دویدن ادامه دادم.

*با دیدن دختری که با سر و وضعی آشفته، درحال دویدن بود اخمی روی پیشونیم نشوندم. چش بود که این‌وقت شب داشت با این حال و روز فرار می‌کرد؟ پام رو بیشتر روی پدال گاز فشردم و جلوتر رفتم، هرچی نزدیک‌تر می‌شدم چهره‌ی اون غریبه آشنا‌تر می‌شد. بیشتر جلو رفتم، کمی دقت کردم. شهرزاد بود. با دیدنش، چشم‌هام گرد شد و اخمم عمیق‌تر. این موقع شب، وسط خیابون، این‌ هم تو این وضع، این‌جا چی‌‌کار می‌کرد؟ هنوز اتفاقات و دیدن اتفاقی شهرزاد، برام هلاجی نشده بود که تِلوتِلو خوران خودش رو پرت کرد جلوی ماشین. هل کردم و بوق ممتدی براش زدم. تو حال خودش نبود اصلاً. به سختی ترمز گرفتم که صدای لاستیک‌های ماشین بلند شد اما خداروشکر ترمز گرفتم و بهش نزدم. مات و مبهوت به شهرزادی که با صورت خاکی و زخمی و موهایی پریشون، مقابلم ایستاده بود خیره شدم.

*جرأت این‌که پشت سرم رو نگاه کنم، نداشتم زیر پاهام مدام شل می‌شد و نزدیک بود چندبار، دوباره بیافتم. این کفش‌های لعنتی هم بدجور دست و پا گیر بودن. همون‌طور که می‌دویدم پاهام رو تکان محکمی دادم و از شر کفش‌هام خلاص شدم. حالا با پاهای برهنه بهتر می‌تونستم بدوام، جوراب شلواریم پاره شده بود و پاهام می‌سوختن و بی‌حس شده بودن. با ترس سرم رو چرخوندم و و پشت سرم رو نگاه کردم با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم. اگر ترمز نگرفته بود، تا حالا مرده بودم. ایستادم، نفس نفس می‌زدم، الان بود که دیگه خون بالا بیارم، حالا که بی‌حرکت ایستادم فهمیدم که چقدر اوضاع‌ام وخیمه. نه دست‌هام، نه پاهام و نه صورتم رو احساس نمی‌کردم، تو گلوم احساس خفگی داشتم، تموم تنم می‌لرزید و خیس عرق بود. با بی‌جونی دست‌هام رو به کاپوت ماشین تکیه دادم و به راننده نگاه کردم، چشم‌هام از تعجب گرد شد. خدایا! بگو که فرشته نجات منه، نگو که توهم زدم. پلک‌هام رو روی هم فشار دادم، نه خودش بود، خودش. اشک‌هام راه گرفتن، خدایا مرسی. مرسی خدا. با بی‌جونی تمام، رفتم کنار ماشین و زدم به شیشه:
- تو رو خدا باز کن درو، تو رو خدا. صدای باز شدن قفل ماشین که اومد، با بی‌جونی اما سریع در رو باز کردم و داخل ماشین نشستم. تنم درد می‌کرد و با نشستنم دو‌برابر شد. آن‌قدر تعجب کرده بود که هیچی نمی‌گفت:
- برو دیگه. حرکت نکرد:
- بهت می‌گم برو چرا وایسادی؟ وقتی دیدم هنوزم داره من رو نگاه می‌کنه گفتم:
- الان می‌رسن بهمون حرکت کن. نگاهی به من کرد و بعد از شیشه پشت سرش بیرون رو نگاه کرد و با تعجب گفت:
- کسی نیست.
- می‌گم هست حرکت کن، خواهش می‌کنم. بی‌توجه به من دستش رو برد پشت صندلی و کتش رو برداشت و همین‌طور که که با نگرانی کت رو دورم می‌پیچید گفت:
- چه بلایی سرتون اومده؟ این وقت شب این‌جا چی‌کار می‌کنید؟
با این حرفش، قطره‌های اشکم دوباره روی گونه‌هام راه گرفتن. خیلی وقت بود کسی به خاطر کارهایی که می‌کردم، باز خواستم نکرده بود. با نگرانی از روی میز برداشت و همین‌طور که با دستمال خون روی صورتم رو پاک می‌کرد، گفت:
- گریه نکنید لطفاً!
آروم و با لرزش فک گفتم:
- می‌شه حرکت کنید؟ دستمال رو کشید گوشه لبم، که اخم به هوا رفت:
- بریم یه درمونگاه اول.
چشم‌هام رو درشت کردم:
- چی می‌گید؟ نه! درمونگاه نه. اخمی کرد:
- با این حال و روزتون که نمی‌شه رفت خونه.
درمونده نالیدم:
- نه خواهش می‌کنم ازت. درمونگاه نه
- آخه...
نگرانی رو می‌تونستم توی هر حرکتش ببینم و این باعث می‌شد که دردم رو فراموش کنم:
- لطفاً! اگر برید درمونگاه برام دردسر می‌شه، نرید اون‌جا، خواهش می‌کنم. توی مردمک‌های چشمش، چیزی شبیه به نگرانی رو می‌دیدم:
- خیلی حالتون بده، با این اوضاع می‌خواید برید خونه آخه؟
- آره،آره، لطفاً حرکت کنید، خواهش می‌کنم. پوفی کشید و استارت زد، بلاخره حرکت کرد! هنوزم قلبم محکم به قفسه سینم می‌زد و کل تنم می‌لرزید پاهام رو جمع کردم روی صندلی، حس کردم کف پاهام خیسه! دستی کشیدم که دستم خونی شد سریع پاهام رو از روی صندلی پایین انداختم و زیر لب از احسان به خاطر خونی شدن صندلی عذرخواهی کردم:
- پاهات زخمه؟ کو؟ ببینم؟
دامن لباسم رو دور پاهام پیچوندم:
- نه چیزی نیست! دستی به ریشش کشید:
- پایین دامن لباستتون رو پاره کنید، بپیچونید دور پاهاتون تا خون‌ریزیش قطع بشه!
باشه کوتاهی گفتم. یه دور از پارچه لباسم رو پاره کردم و از وسط‌ تاش کردم و بعد پارچه رو دور پاهام پیچیدم و گره زدم. تکیه دادم به صندلی و پلک‌هام رو گذاشتم روی هم... .

* قلبم از حجم زیاد نگرانی تپش گرفته بود و محکم به قفسه سینم می کوبید. هر چند ثانیه یک‌بار بر می‌گشتم و نگاهش می‌کردم که مطمئن بشم حالش خوبه! چشم‌هاش رو بسته بود و تقریبا داخل کت من گم شده بود. تن و بدنش می‌لرزید و این رو از لرزش دست‌هاش متوجه می‌شدم. آروم دستم رو دراز کردم و کتم رو بالا تر کشیدم. جوری که بیوفته روی موهاش و اون‌ها رو بپوشونه. این‌جوری هردومون راحت‌تر بودیم. جلوی داروخانه پارک کردم:
- می‌رم براتون یه چیزایی بگیرم و بیام چشم‌هاش رو باز نکرد، فقط سرش رو تکون داد. دستم رو به طرف داشبورد دراز کردم که خودش رو جمع کرد گوشه ماشین! کلاه و ماسکم رو زدم و از ماشین خارج شدم. صداش رو شنیدم:
- در هارو قفل کنید.
باشه آرومی گفتم و در رو قفل کردم و به طرف داروخانه حرکت کردم. وسایلی که لازم داشتم رو خریدم و از بستنی فروشی کنار داروخانه یه لیوان آب‌ طالبی براش گرفتم و بعد به طرف ماشین قدم برداشتم. در سمت شاگرد رو باز کردم که چند‌متر پرید اون‌طرف:
- آروم باشید، منم. نفس عمیقی کشید و چشم‌هاش رو باز و بسته کرد، دست‌هاش دوباره به لرزش افتادن و بودن زخمای روی صورتش دوباره شروع به خونریزی! با نگرانی کاملاً مشهودی توی حرکاتم، لیوان رو به طرفش گرفتم:
- این‌ رو بخورید، حالتون خوب می‌شه، شیرینه. نگاهی به لیوان انداخت و خواست از دستم بگیرش ولی چون دست‌هاش می‌لرزید نتونست. کمی بیشتر نزدیک شدم و نی رو به طرف دهانش گرفتم. با ترید نگاهم کرد و بعد لب‌هاش رو جمع کرد کمی از آب طالبی رو خورد. سرش رو از لیوان فاصله داد و خواست از دستم بگیرتش که با دیدن لرزش دستش، دستم رو عقب کشیدم:
- کار را که کرد؟ آن‌که تمام کرد.
و لیوان رو دوباره به طرفش گرفتم. کمی دیگه ازش خورد و میمیک صورتش عوض شد. صورتش رو درهم کشید و لیوان رو پس زد و از ماشین پایین اومد و کنار جدول هر چی خورده بود رو بالا آورد. با نگرانی بطری توی ماشین رو کشیدم بیرون و کنارش نشستم که دیدم نفس نفس می‌زنه و بی‌صدا اشک می‌ریزه! دلم کباب شد واسش. زیر لب گفتم:
- دستت رو بگیر آب بریزم صورتت رو بشوری. با لرزش توی صورتش سرش رو به نشونه باشه، تکون داد. دست‌هاش رو چسبوند به هم و گرفت جلوش، کمی آب ریختم توی دستش که پاشید روی صورتش و گریش هم شدت گرفت‌:
- خسته شدم، دیگه نمی‌کشم. نمی‌تونم.
از این ناتوانی برای بهتر کردن حالش کلافه شده بودم:
- می‌خواید حرف بزنید؟ سرش رو به نشانه نه تکون داد و بلند شد. سرپا و تِلوتِلو خوران به سمت ماشین قدم برداشت و در نهایت، سوارش شد. چشم‌هام رو باز و بسته کردم و سعی کردم حس کنجکاوی و نگرانیم رو کنترل کنم. به سمت ماشین رفتم و سوارش شدم، استارت زدم و حرکت کردم. حواسم بهش بود. هنوزم داشت گریه می‌کرد، اما لجوجانه هر قطره اشکی که روانه صورتش می‌شد، رو پاک می‌کرد. انگار که نمی‌خواست گریه کنه ولی نمی‌تونست جلوی ریزش اشک‌هاش رو، بگیره:
- شما معتقدید که انسان می‌تونه سرنوشت خودش رو تغییر بده؟
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم! خیره شده بود به جلو و اخم‌ریزی بین ابروهاش نشونده بود که در کنار گونه‌های گلگون شده‌اش به خاطر سرما، بامزه‌تر کرده بودنش. رو ازش گرفتم:
- من معتقدم آدم می‌تونه هر کاری انجام بده تا به چیزی که می‌خواد برسه! پوزخندی گوسه‌ی لبش نشست:
- حتی بازی دادن آدم‌ها؟
ابروم رو بالا دادم:
- حتی بازی دادن آدم‌ها. ولی آدم سالم که این کار رو نمی‌کنه. پوزخند تلخی روی لب‌هاش بود که بیشتر شبیه بغض‌هایی بود که هرگز اجازه فروریختن بهشون نداده بود:
- ولی بیشتر آدم‌ها، دیگه این روزها سالم نیستن.
- درسته. چند لحظه ساکت شد ولی ناگهان صداش بالا رفت:
- تا به حال شده اشتباهی کنید که مطمئن باشید جبرانی نداره؟
با حالت متعجبی جواب دادم:
- معمولاً سعی می‌کنم اشتباهی نکنم که جبران‌ناپذیر باشه! چون زمان می‌گذره، آدم‌ها میان و می‌رن و تنها چیزی که از خودشون به جا می‌ذارن، خاطراتشونِ، دوست دارم خاطره خوبی برای آدم‌ها به جا بذارم! چیزی نگفت فکر کنم داشت به حرف‌هام فکر می‌کرد، دلم می‌خواست فقط یه دلگرمی کوچیک بهش داده باشم:
- می‌دونید چیه؟ به نظرم اگر آدم لایق باشه حتی اگر مرتکب اشتباه هم شده باشه می‌شه بخشیدش، بالاخره انسان جایز الخطاست. کنجکاو سرش رو چرخوند.
- از کجا می‌شه فهمید طرف لایق یا نه؟ زیر چشمی نگاهش کردم:
- کافیه با چشمِ دلتون نگاه کنید. اون‌وقت خودتون می‌فهمید. به نظرم، شما هر کار اشتباهی هم که کرده باشید که البته من ازش خبر ندارم ولی لایق بخشیده شدن هستید. یهو صدای هق‌هق‌اش بلند شد. با تعجب گفتم:
- چی‌ شد؟ حرف اشتباهی زدم؟ جوابی بهم نداد و به گریه کردن خودش ادامه داد. سرعتم رو کم کردم:
- دلیلی نداره گریه کنید. حداقل بهم بگید چی شده؟ صداش می‌لرزید و در تلاش بود جلوی اشک‌هاش رو بگیره:
- هیچی، چیز...چیز... مهمی نبود.
کاملاً مشهود بود که نمی‌خواد حرف بزنه. منم دیگه اصرار نکردم. هرچند تمام وجودم دونستن دلیل گریه‌اش رو فریاد می‌زد ولی مجبور به سرکوبش بودم‌ تا خونه حرف دیگه‌ای زده نشد. ماشین رو وارد پارکینگ کردم و پیاده شدم در سمت شاگرد رو باز کردم، پیاده شد که صدای آهش باعث شد سرم رو خم کنم:
- چی شد؟! درحالی که لب پایینش رو به دندون گرفته بود تا جلوی دردش رو بگیره سرش رو تکون داد:
- هیچی، به خاطر پاهام بود.
آهانی زیر لب گفتم و وقتی از ماشین پیاده شد، پلاستیک توی ماشین رو بیرون کشیدم و درها رو قفل کردم. به سمت آسانسور رفتم، دکمه پارکینگ رو زده بود و منتظر بود. بلاخره رسید، اجازه دادم اول شهرزاد بره داخل و بعد خودم وارد شدم. دکمه طبقه مورد نظر رو فشردم، ترجیح می‌دادم دیگه صحبت نکنم، چون انگار این سکوت رو بیشتر دوست داشت. هنوزم تن و بدنش می‌لرزید و به خاطر پاهاش مجبور بود به آینه آسانسور تکیه بده. در باز شد، شهرزاد لنگان‌لنگان به طرف در خونش رفت، پشت سرش راه افتادم، دست کرد داخل کیفش و بعد از گشت‌و‌گزار کوتاهی، دسته کلید رو کشید بیرون. تلاش کرد در رو باز کنه ولی نتونست. دستم رو دراز کردم و کلید رو گرفتم خیلی سریع‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردم دستش رو کشید و چند قدمی عقب رفت.

در رو باز کردم و کنار کشیدم تا شهرزاد وارد خونه بشه، داخل شد و طرفم چرخید. پلاستیک رو به‌ طرفش گرفتم:
- خودتون می‌دونید باید چی‌کار کنید، شب بخیر! کمی نگاهم کرد. تردیدی در چهره‌اش می‌دیدم، چیزی شبیه به ترسی که سعی داشت بهایی به اون نده‌ اما چیزی فراتر از ترس در چشم‌هاش بود. چیزی که سعی داشتم نادیده بگیرم. بالاخره سرش رو پایین انداخت:
- باشه، شب بخیر.
در رو بست. به در بسته شده خیره بودم که یهو در باز شد و چهره هراسون شهرزاد ظاهر شد. آب دهانش رو قورت داده و کلماتش رو پشت سر هم ردیف کرد:
- نرو، می‌ترسم. خواهش می‌کنم نرو.
با تردید نگاهش کردم، نمی‌تونستم برم خونه‌اش، نه! نمی‌تونستم به خاطر این نگرانی و دلسوزی لعنتی قانون‌هام رو بشکونم:
- ولی جایز نیست این وقت شب من بیام خونه شما.
سرش رو پایین انداخت و انگار از حرفش پشیمون شده باشه، دست‌هاش رو به بازی گرفت، خط زخم کم‌رنگی کف دستش بود که نظرم رو جلب کرد:
- می‌فهمم، عیب نداره. خیلی زحمت کشیدید.
می‌دیدم که دوباره داره می‌لرزه، معلوم بود جدی‌جدی خیلی ترسیده. از طرفی می‌دیدم که مدام زیر پاهاش شل می‌شد و نمی‌تونست بیشتر از این روی پاهاش بایسته. یهو جرقه‌ای توی ذهنم روشن شد:
- فهمیدم! سرش به سرعت بالا اومد و تکانش داد.
- چی رو؟
حلش می‌کنم. موبایلم رو از دخل جیبم بیرون کشیدم:
- چی‌کار می‌خوایید بکنید؟
موبایل رو در دستم تکون دادم:
- زنگ می‌زنم مامانم بیاد پیشتون. تو چشم‌هاش، برق خاصی ظاهر شد:
- ممنونم، واقعاً ممنونم!
لبخندی بهش زدم، عجیب بود ولی بیش‌از‌ اندازه از خوش‌حالی‌اش حالم خوب می‌شد:
- کاری نکردم. با کلافگی نگاهم کرد که دیدم دوباره تنش به لرزه افتاد:
- شما بفرمایید داخل، من مامانم رو بیارم، بیام دوباره در می‌زنم. یهو رنگ از رخسارش پرید و برق چند دقیقه پیش از توی چشم‌هاش محو شد:
- نه نه، نرید، تنهام نذارید، نه تو این خونه.
حس دودلی، بیشتراز قبل بهم هجوم آورد و کلافه‌ترم کرد، از یک طرف می‌خواستم پیشش باشم و از یک طرف اشتباه بود. از یک طرف هم همه وجودم سرشار از نگرانی بود و از یک طرف نمی‌تونستم همه نگرانی‌ام رو به روم بیارم چون من و اون نسبتی فراتر از دوستی نداشتیم با هم. شاید... شاید حتی دوستی هم نبود، درواقع هیچی نبود:
- من همین‌جا جلوی در وایمیستم، شما بفرمایید. تمام مظلومیت‌اش رو ریخت داخل چشم‌هاش و قطره اشک روی گونه‌اش رو پاک کرد و دوباره دستش رو به در تکیه داد تا حفظ تعادل کنه:
- قول می‌دید جایی نرید؟
مگه می‌شه این همه ترس و مظلومیت رو دید و قول نداد و پاش نموند؟ چشم‌هام رو باز و بسته کردم:
- آره! مرد که قول بده، باید پای قولش هم بمونه. خستگی نفوذ کرده توی روح و جسمش، توی هر کلمه‌ای که به زبون می‌آورد، می‌شد حس کرد. صداش، بغض داشت، حرف داشت، دلش پر بود و من این‌ رو می‌فهمیدم، منی که سالها پای درد و دل مردم نشسته بودم، خوب می‌فهمیدم که یه چیزی روی دلش سنگینی می‌کنه، ولی از گفتن هراس داشت:
- باشه، پس بهتون اعتماد می‌کنم.
اجازه نداد بیشتراز این مکالمه‌مون طولانی بشه و وارد خونه شد و در رو گذاشت روی هم، دستی به ریش نداشته‌ام کشیدم و شماره مامان رو گرفتم. یه بوق، دو بوق، سه بوق و بالاخره جواب داد، صداش خواب آلود بود:
- ها؟ چته؟
خندیدم، بازم طبق معمول سر شبی که از خواب پرید بد خلق شده بود:
- علیک سلام مامان خانم. عصبی تقریباً فریاد زد:
- سلام چی؟ علیک چی؟ سر شبی زده به سرت من رو بیدار کردی؟
یهو از حالت خواب آلودش خارج شد:
- ببینم نکنه چیزی شده ها؟ بلایی سر کسی اومده؟ اصلا خودت خوبی؟ چی شده؟ ها؟ زود باش بگو، پسر جون به لبم نکن. نکنه استودیو آتیش گرفته؟ نکنه تصادف کردی؟ پسر، جون به لبم کردی بگو دیگه.
خندیدم:
- آخه اَمون نمی‌دی مادر من.
- دِ بِنال ببینم چه مرگته؟
- اوه، اوه، مامان مریم ظاهر می‌شود. صداش کلافه و کمی ترسیده به‌نظر می‌رسید:
- احسان مگه دستم بهت نرسه، زنده نمی‌مونی. بگو چی شده؟
دوباره خندیدم و به دیوار کنار در، تکیه دادم:
- یه زحمتی دارم برات مادر جان.
- چی شد؟ احسان تا سکته نکردم بگو دیگه.
- خدا نکنه! زنگ می‌زنم ایمان بیاد دنبالتون بیایید خونه من. چند لحظه سکوت شد، نگران شدم:
- مامان خوبی؟ نگران جیغ زد:
- چی شده؟ باز چه بلایی سر خودت آوردی؟ احسان؟ ها؟ سرم رو پایین انداختم و دست آزادم رو پشت گردنم کشیدم:
- موضوع من نیستم مادر من. صدام رو تقلید کرد:
- پس موضوع دقیقا کیه؟ پسر من.
خندیدم و شروع کردم به تعریف کردن ماجرا... .

*با پاهایی لرزون وارد خونه شدم و در رو گذاشتم روی هم، ته گلوم می‌سوخت و هنوز حالت تهوع داشتم. وارد اتاقم شدم و به سمت حمام گوشه اتاق قدم برداشتم و واردش شدم. آب رو باز کردم و با لباس رفتم زیر دوش:
- آخ! جای زخم‌هام می‌سوخت. دست‌های لرزونم رو بردم پشت سرم و زیپ لباسم رو پایین کشیدم. یه قطره اشک چکید روی گونم و با آب دوش حمام یکی شد. لباس رو از شونه‌هام سر دادم تا افتاد روی زمین سرد حمام. تمام تنم یا زخم بود یا کوفته شده بود. کف حمام هم به خاطر زخمایی که کف پام بود، قرمز شده بود. چشم‌هام رو بستم که تمام اون لحظات دوباره پشت پلک‌هام نقش بست. فکم شروع به لرزیدن کرد و زیر پاهام شل شد و دوباره افتادم رو دور هق‌هق، نشستم کف حموم و و شونه‌هام رو بغل گرفتم و به حال‌ زار خودم، اشک ریختم. بی‌خیال از همه دنیا، خسته بودم. این رو باید چطوری شعر می‌کردم؟ که این مردم بی رحم بفهمن. به دنیا می‌آی که تقدیرت رو رقم بزنی، اما روزگار می‌چرخه و می‌چرخه و تا ورق به نفع خودش برگرده. تا اون بسازه سرنوشتی که قرار بود به قلم ما نوشته بشه. هق‌هق‌ام تنها چیزی بود که تو اون سکوت مطلق حمام و صدای شرشر آب، شنیده می‌شد. به اجبار روی پاهام ایستادم، آب رو قطع کردم و سعی کردم اشک‌هام رو پاک کنم، سعی کردم ته دلم رو آروم کنم، سعی کردم فراموش کنم اتفاقی که افتاد رو، ولی نشد، ولی بازم اشک‌هام قطع نشد. دلم برای آغوش مادرم تنگ شده بود، فقط آرامش آغوشش رو می‌خواستم. بوی تنش! عطر بوی تنش رو می‌خواستم. چشم‌خام رو پاک کردم و بغض سنگین‌ام رو قورت دادم. هودی کرم رنگم که تا بالای زانوم بود رو پوشیدم، آهی کشیدم! موهام رو دور حولم پیچوندم و درد تنم رو بی‌خیال شدم و از اتاق خارج شدم. دلم می خواست جایی باشم که خودم رو به احسان نزدیک‌تر احساس کنم. نشستم روی مبل و دست به سی*ن*ه شدم، کمی آروم شده بودم ولی بازم یه قطره اشک ریخت روی گونم. زخم گوشه لبم شروع به سوزش کرد، سرم تماماً نبض می‌زد، تنم سنگین بود. دوباره گریه‌ام گرفت و زدم زیر هق‌هق. چشم‌هام که به این خونه می‌اوفتاد حالم از خودم و چیزی که بهش تبدیل شده بودم بهم می‌خورد. دلم برای برادرم، برای عشقم، برای مادرم، برای خانواده‌ام، برای دوستام، برای هر کسی که به خاطر این بازی لعنتی از دستش داده بودم تنگ شده بود.

*یه کم این پا و اون پا کردم و دستی به موهام کشیدم، سرم رو بردم نزدیک در و گفتم:
- شهرزاد خانم؟ صدایی نیومد‌:
- شهرزاد خانم؟ تن صدام رو کمی بالاتر بردم:
- خانم صداقت؟
- بله؟
با این‌که نمی‌دیدمش ولی لبخندی روی لبم شکل گرفت:
- من هستم ها. با بغض گفت:
- ممنونم.
از در فاصله گرفتم و به ایمان زنگ زدم.
- ایمان کجایی داداش؟
- ده دقیقه دیگه اون‌جام.
- بدو. گوشی رو قطع کردم و با پاهام روی زمین ضرب گرفتم. یکم گذشته بود که صدای هق‌هق‌اش بلند شد. گریه‌اش بدجور با روح و روانم بازی می کرد.:
- شهرزاد خانم؟ میون هق‌هق‌اش جوابم رو داد:
- بله؟
- صدام میاد؟
- بله.
تکیه‌ام رو به دیوار دادم و روی زمین نشستم:
- همه ما آدم‌ها توی زندگی‌مون اتفاقاتی می‌افته یا کار‌هایی انجام می‌دیم که خودمون هم باورمون نمی‌شه، خودمون‌ رو گم می‌کنیم. ولی این‌که کی و چه جوری به اصل خودمون برگردیم مهمه. گاهی خیلی چیزها رو می‌شه بخشید، می‌شه خودمون رو ببخشیم. شاید اگر ما بتونیم خودمون رو ببخشیم دیگران هم ساده‌تر ازمون بگذرن! یه چیزایی توی دنیا هست که غیر قابل پیش‌بینیِ، ولی وقتی اتفاق افتاده، دیگه نمی‌شه کاریش کرد. نمی‌شه زندگی نکرد، می‌شه؟ یکم مکث کردم، دیگه صدای گریه‌اش نیومد:
- نمی‌گم آدم دچار بی‌خیالی بشه نه! هر چیزی یه مدتی روی آدم تاثیر می‌ذاره. فقط یادت نره تو توی این دنیایی تا زندگی کنی، اجازه داشتن برای زندگی، کم چیزی نیست. با دیدن مامان و ایمان که از آسانسور پیاده شدن از روی زمین بلند شدم و ایستادم.
مامان به طرفم اومد:
- کجاست دختر مردم؟
- سلام مادر جان! اخماش رو کشید تو هم.
- احسان؟
خندیدم:
- داخلِ. مامان سرش رو تکون داد و به طرف خونه شهرزاد قدم برداشت که مچ دستش رو گرفتم و نجوا کردم:
- مامان حالش خیلی بده، یک ثانیه هم تنهاش نذار. لبخندی روی لباش نقش بست:
- حواسم بهش هست، تو هم حواست به خودت باشه.
وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست. ایمان مرموز نگاهم کرد، خندیدم:
- چته تو؟
- چی‌ کارش کردی؟
کلافه نفسم رو بیرون دادم:
- ایمان برو برس به خونه زندگیت. هلش دادم داخل آسانسور‌:
- راستش رو بگو چه بلایی سرش آوردی؟
پوکر فیس نگاهش کردم و دکمه آسانسور رو فشردم:
- بعدا باید جوابم رو بدی.
دستم رو براش تکون دادم:
- شب بخیر! در آسانسور بسته شد و به حرکت دراومد. خندیدم و به سمت خونه شهرزاد چرخیدم و کمی نگاهش کردم. چقدر دوست داشتم خودم کنارش باشم ولی حیف که نمی‌شد. آهی کشیدم و کلید رو انداختم و وارد خونه خودم شدم و در رو بستم. چشم‌های آهویی خوش رنگ و غمگین‌اش یک ثانیه هم از پشت پلک‌هام کنار نمی‌رفت.

*حرف‌های احسان کمی بهم آرامش رو تزریق کرده بود و من فقط کمی آروم شده بودم. چند دقیقه بعد از مکالممون یه خانم حدوداً هفتاد، هشتاد ساله وارد خونه شد و در رو بست. به احتمال زیاد مادر احسان بود. سرپا بلند شدم:
- سلام! با تعجب نگاهم کرد و نگران نزدیکم شد:
- دختر چه بلایی سرت اومده؟ صورتت چرا این شکلی شده؟
خیلی مظلومانه گفتم:
- شهرزادم. لبخند مادرانه‌ای بهم زد و گفت:
- منم مامان مریمم، مادر احسان.
غمگین گفتم:
- ببخشید واقعاً، هم شما و هم آقای علیخانی خیلی تو زحمت افتادید. از تعجب ابروش رو بالا داد:
- آقای علیخانی؟
سرم رو پایین انداختم:
- بله دیگه. آهان زیر لبی گفت:
- خواهش می‌کنم عزیزم، هر ک.س دیگه‌ای هم که بود احسان همین‌جوری کمکش می‌کرد.
این‌که مهربونی‌های این آدم انقدر به همه اثبات شده بود، لبخندی به روی لب‌هام مهمون کرد:
- بله ایشون خیلی لطف دارن. دستاش رو توی هوا تکون داد:
- حالا بحث احسان رو تموم کن، بشین بیام برات این زخم‌ها رو ضد عفونی کنم.
قشنگ می‌تونستم بفهمم شخصیت خون‌گرم و شوخ طبع احسان، از کی بهش به ارث رسیده. باشه‌ای گفته و نشستم. مامان مریم کنارم نشست و پنبه رو آغشته به بتادین کرد و زد به لبم که اخمم به هوا رفت:
- می‌سوزه اولش، ولی زود خوب می‌شه‌.
خودم پاهام رو پانسمان کردم و نذاشتم مامان مریم خم بشه. هر چی باشه، بزرگ‌تری گفتن، کوچیک‌تری گفتن. کمی دلم به خاطر گرمای وجود کسی که می‌تونستم مادر صداش کنم آروم گرفته بود. ولی بازم از تنها شدن خوف داشتم. با سِشُوار موهام رو برام خشک کرد و کمی روغن بادام زد به موهام و شونه رو با احتیاط در موهای فر و قرمزم حرکت داد:
- چه موهای قشنگی داری، دختر مریخی!
حیرت‌زده و شرمگین خندیدم:
- ممنونم! برام بافتشون و زمزمه کرد:
- خب دیگه دختر خوب، خیلی خسته‌ای، برو یکم استراحت کن.
بلند شدم و به طرفش چرخیدم، ناخداگاه خودم رو پرت کردم تو آغوشش. دست‌هاش دورم حلقه شد و شروع به نوازش کمرم کرد، چشم‌هام رو بستم و پس از سال‌ها گرمای آغوش مادرم رو توی آغوش این زن تجربه کردم.
- ممنونم که کنارم‌اید، دلم برای آغوش مادرم تنگ شده بود.
- هر وقت بخوای کنارتم دخترم.
کمی بیشتر به خودم این فرشته دوست داشتنی رو‌ فشردم:
- خب دیگه برو بگیر بخواب.
چَشم زیر زبونی گفتم و گونه‌اش رو بوسیدم. ازش فاصله گرفتم و به طرف تختم حرکت کردم:
- مامان شما کجا می‌خوابید؟
- تو نگران من نباش عزیزم، راحت بخواب‌.
- می‌خوایید همین‌جا پیش من بخوابید؟ سرش رو کج کرد:
- تو نیاز داری من این‌جا پیش تو بخوابم؟
خندیدم:
- بله.
- پس می‌خوابم.
سرم رو کج کردم:
- قصه می‌گید برام؟ لبخند مهربونی زد:
- قصه هم می‌گم برات.
با ذوق پتو رو کنار کشیدم. ترسی که توی دلم بود، خیلی کم‌رنگ شده بود ولی بازم می‌ترسیدم از این‌که هر لحظه همایون بیاد این‌جا و زندم نذاره. مامان مریم کنارم دراز کشید و از پشت، در آغوشم گرفت و مشغول نوازش موهام شد. نمی‌دونم برام قصه گفت یا نه، فقط می‌دونم خیلی زود به خواب رفتم.

*** چشم‌هام رو باز کردم و اطرافم رو رویت کردم. روی تخت خوابم نشستم و با دست‌هام مانع برخورد آفتاب به صورتم شدم. کمی که گذشت، دیشب برام یادآوری شد و فهمیدم چه اتفاقی افتاده. دوباره وجودم سرشار از ترس شد ولی یادآوری این‌که مامان مریم کنارمه، شادم کرد. دوش کوتاهی گرفتم و بافت سیری رنگ یقه اسکیم رو، تنم کردم و دامن کالباسی رنگش که پایین‌اش نوار سفید رنگی داشت و گل‌های‌ریزی توش کار شده بود رو، پا کردم. دستی به کمری مستطیل شکل پهنش که تور سفیدی با طرح گل از توش رد شده بود کشیدم و دکمه های قهوه‌ای روشن‌اش رو بستم و از اتاق خارج شدم، بوی نون تازه به مشامم می‌خورد. لبخندی زدم و وارد آشپزخونه شدم. مامان مریم، صبحانه مفصلی چیده بود:
- مامان مریم چرا آن‌قدر زحمت کشیدید اخه؟ صبح بخیر!
- صبح بخیر عزیزم! کاری نکردم که بیا بشین صبحانه‌ات رو بخور. باشه‌ای گفتم و نشستم و مشغول شدم:
- برات نهار درست کردم یه یکی، دو ساعت دیگه هم باید برگردم خونم، به نظرم، تو هم دیگه حالت بهتر شده.
با شرمندگی گفتم:
- ببخشید تو رو خدا! خیلی توی زحمت افتادید.
- دیگه این حرف رو نزن که از دستت ناراحت می‌شما! من که کاری نکردم، همه کارها رو احسان انجام داده.
سرم رو به نشانه تأیید تکان دادم:
- بله، از ایشون هم باید تشکر کنم حتماً.
- نمی‌خواد از کسی تشکر کنی، فقط بیشتر حواست رو به خودت جمع کن.
سرم رو کج کردم:
- چشم.
- صبحانه‌ات رو بخور.
از صندلی رو به‌ روی من بلند شد و به طرف گاز رفت. منم صبحانه‌ام رو تمام کردم.

*** نشسته بودم پای خاطرات جوونی مامان مریم که صدای زنگ در بلند شد. ببخشیدی گفتم و بلند شدم. قبل از این‌که ببینم کیه دادم زدم اومدم، و به طرف اتاقم حرکت کردم. شالم رو روی سرم انداختم و دامن لباسم رو صاف کردم و به طرف در رفتم. از چشمی در بیرون رو دید زدم، با دیدن آریا، گل از گلم شکفت. و تو اون لحظه این‌که این‌جا بودنش اشتباهه، برام مهم نبود. در رو باز کردم و قبل از این‌که چیزی بخواد بگه پریدم توی بغلش، دست‌هام رو محکم دور گردنش حلقه کردم، اول شوکه بود ولی بعد دستش دورم حلقه شد و آروم لب زد:
- علیک سلام شهرزاد خانم!
با بغض ناشی از ترس دیشب گفتم:
- کجا بودی دیشب؟ چرا نیومدی؟ آهی کشید:
- این اجازه رو بهم نمی‌دادن.
یه قطره اشک چکید روی گونم:
- می‌دونی چی بهم گذشت؟ بوسه‌ای روی گونم نشوند:
- معذرت می‌خوام، خیلی معذرت می‌خوام.
حلقه‌ی دستش رو تنگ تر کرد و منم مخالفتی نکردم و بیشتر به خودم فشردمش.

*تمام دیشب از استرس حال شهرزاد، نتونستم پلک روی هم بزارم و مدام از مامان حالش رو می‌پرسیدم که خیالم راحت بشه. موهام رو شونه کشیدم و شال گردن قهوه‌ای تیره رو دور گردنم رها کردم. کمی از عطر تلخ مردونه‌ام زدم و بعد از برداشتن موبایلم از اتاق خارج شدم، پوشیدمشون و از خونه خارج شدم که با دیدن صحنه مقابلم سرجام میخ‌کوب شدم.دستام شروع به لرزیدن کرد، قلبم بی‌قرار خودش رو به قفسه سینم می‌کوبید و دندون‌هام چفت هم شد. شهرزاد با دیدن من، سریع از آغوش اون پسر تقریباً سی و خورده‌ای ساله، خارج شد و با دستپاچگی سلام کرد. پسر هم با خوش رویی رو به من گفت:
- سلام آقاي علیخانی!
دست‌هام رو مشت کردم که بتونم لرزشش رو کنترل کنم. از لای دندون هام به زور جواب دادم:
- سلام.
- آقای علیخانی؟
صدای مظلومش اجازه نمی‌داد سرد باشم ولی، عجیب قلبم شکسته بود:
- لطفا مامان رو صدا کنید بیاد، بنده کار دارم باید برم. با لحن دخترونه و خاص خودش باشه ای گفت و وارد خونه شد. سرم رو بالا آوردم و نگاه گذرایی به پسر انداختم و سریع رو ازش گرفتم. چند دقیقه گذشته بود که خودش نزدیکم شد و دستش رو به‌ طرفم دراز کرد:
- من آریا هستم، نامزد شهرزاد.
گفت چی؟ نامزدشه؟ می‌تونستم مچاله شدن قلبم رو حس کنم ولی دلیلش رو پیدا نمی‌کردم. سریع اما بی‌میل دست جلو بردم و دستش رو فشردم:
- شهرزاد می‌گفت خیلی این مدت توی زحمت افتادید من واقعا عذر می‌خوام بابت این چند وقت اخیر. لبخندی برای حفظ ظاهر زدم:
- نه بابا من که کاری نکردم.
- ارادت دارید.
- مخلصم! صدای صحبت‌های مامان و شهرزاد جلب توجه کرد. چند قدمی به در ورودی نزدیک شدم، مامان و شهرزاد روبوسی کردن. مامان چرخید طرف آریا:
- خوشبخت بشید.
لبخند مردونه‌ای زد:
- مچکرم!
مامان مریم به طرفم اومد:
- سلام حاج خانم!
- سلام!
- بریم دیگه؟ سرش رو تکون داد و چرخید طرف شهرزاد:
- حالا که شوهرت پیشته، دیگه نگران نیستم ولی تو بازم برای احتیاط شماره‌ات رو بده، هزار و یک اتفاق، چیزی شد بتونی کمک بگیری. شهرزاد از اون لبخندهاش که من رو به راحتی محو خودش می‌کرد، تحویل مامان داد:
- چشم.
گوش تیز کردم، شماره رو گفت و مامان سیو کرد و بعد از این‌که شماره خودش رو هم به شهرزاد داد رضایت داد، راهی بشیم. خداحافظی کلی کردم و با بی‌حوصلگی وارد آسانسور شدم. مامان هم وارد شد و دکمه پارکینگ رو فشردم:
- احسان چت شده؟
- من؟ چیزیم نشده که، چی می‌خواست بشه؟
- برو بچه، برو خودت رو فیلم کن. می‌خوای به من بگی؟ دِ تو بگی ث من تا ثریاش رو می‌رم، الان از حالت می‌خوای نگی؟ زود بگو ببینم چته؟
به فکر فرو رفتم:
- نمی‌دونم. مامان قیافه متفکری به خودش گرفت.
- یعنی چی نمی‌دونم بچه خوب؟ دِ مرضت چیه؟
هوفی کشیدم:
- مامان بی‌خیال. از آسانسور خارج شدم و سوئیچ ماشین رو از جیبم بیرون کشیدم و دکمه‌اش رو فشردم که درهای ماشین باز شدن. مامان سوار شد و نشستم و حرکت کردم. تا جلوی در خونه‌اش حتی یک کلمه هم حرف نزد:
- مامان؟ جوابم رو نداد:
- حاج خانم؟ بازم سکوت:
- قربونت برم من، تو که می‌دونی تا آشتی نکنی هیچ‌جا نمی‌تونم برم من، پس اول دلیل قهرت رو بگو بعدم ما رو به بزرگی خودت عفو کن که طاقت قهر شما رو نداریم. زیر چشمی نگاهم کرد:
- نمک نریز.
دستم رو گذاشتم روی چشم‌هام:
- چشم، حالا شما بگو چی شده؟
- چرا وقتی ازت سوال می‌پرسم به جای این‌که جواب بدی سر می دوونی؟
- مادر من، قشنگ من، من تکلیفم با خودم مشخص نیست، هر وقت مشخص شد، اولین نفر به خودتون می‌گم خوبه؟
- راست می‌گی؟
- من تا حالا دروغ گفتم؟ سرش رو به علامت منفی تکون داد. خم شدم جلو و پیشونیش رو بوسیدم:
- نمی‌آی خونه؟ ابرویی بالا انداختم:
- نه، برم تا شما نکشتید من رو، تکلیفم رو با خودم روشن کنم و برگردم.
- کجا می‌ری؟
- می‌رم پیش بی‌بی و مَش‌ رضا.
- سلام منم برسون.
- چشم، بزرگیتون رو می‌رسونم. مامان لبخندی به روم زد:
- تکلیفت رو با خودت می‌دونم احسان ولی تو خودت باید دردت رو بفهمی.
با تعجب گفتم:
- شما بهم نمی‌گین دردم چیه؟
- نخیر، باید خودت بفهمی.
- چشم، امر دیگه؟
- بی‌بلا، سلامتی، مواظب خودت باش زودم برگرد.
- باشه مادر، چشم. خداحافظی کردم و مامان رفت. منتظر موندم تا وارد خونه بشه و در رو ببنده و بعد پام رو روی پدال گاز فشردم و بی‌ترید و بدون مکث روندم به طرف روستای مورد نظرم. دستی به صورتم کشیدم، من چرا این‌جوری شده بودم؟ خب دختره عاشق شده، رفته ازدواج کرده، من چرا حالم بد شده بود؟ من چرا بهم ریخته بودم؟ دستی به سرم که تیر می‌کشید کشیدم و نفسم رو عصبانی بیرون دادم، پام رو محکم تر روی پدال فشردم.

*احسان رو که دیدم رسماً کُپ کردم و سریع از بغل آریا بیرون اومدم. زبونم از تعجب بند اومده و به اجبار فقط سلام کردم. اون‌ هم با اخم غلیظی بین ابروهای کشیدش ازم خواست مامانش رو صدا بزنم و بعد سرش رو پایین انداخت. خیلی بد شد، احسان نباید آریا رو می‌دید. این‌جوری برای کار من خیلی بد می‌شد. ولی الان نمی‌تونم به چیزی جز این‌که بودنش برام سرشار از امنیت بود و این‌که من الان بیشتر از هر چیزی به آرامش و امنیت احتیاج داشتم فکر کنم. وارد خونه شدم و در رو بستم. آریا توی آشپزخونه مشغول چایی دم کردن بود، به طرفش رفتم:
- نمی‌خواد، خودم درست می‌کنم تو بشین.
- نه بابا، یه چایی همه‌اش، تو بگو چرا دسترسی‌ات به شنود قطع شد؟
یهو به خودم لرزیدم، با بغض دستی به گوشم کشیدم که سوزشش بلند شد:
- از گوشم کشیدشون. زیر آب جوش رو خاموش کرد و مقابلم ایستاد:
- بسه دیگه، بهش فکر نکن با هم ازش عبور می‌کنیم. دستم رو گرفت و ادامه داد:
- چند وقت دیگه این بازی مسخره تموم می‌شه. اون‌وقت این دوری و فاصله هم تموم می‌شه و دیگه نیاز نیست من و تو مخفیانه هم رو ببینیم. نزدیکش شدم و سرم رو توی آغوشش مخفی کردم:
- امیدوارم! دستش رو کشید روی کمرم و لب زد:
- می‌دونی چقدر این مدت دلتنگت شده بودم؟ دلم واسه خنده‌هات، اون دوتا چشم‌های گربه‌ای نازت، موهای فرفری‌ات، دلم برای داشتنت تنگ شده شهرزاد.
مثل همیشه احساسی از حرف‌هاش بهم دست نداد‌، فقط آروم شدم، فقط آرامش گرفتم از این بابت که توی این شهر غریب کسی هست که حواسش بهم باشه... .

از آغوش آریا دل کندم و بدون این‌که نگاهش کنم، تا مثل همیشه لپ‌های گل انداختم لوم بده، آبجوش رو داخل فلاسک ریختم:
- تو برو بشین یه فیلم بذار، من هم چایی رو می‌آرم. خندید و به طرف کاناپه مقابل تلویزیون حرکت کرد. دو تا لیوان چایی ریختم و چند تا کلوچه گردویی کنارش گذاشتم که با یادآوری چایی که با احسان خورده بودم، لبخندی رو لبم نشست. عجب روزی بود، اون روز! سریع لبخندم رو خوردم. حق نداشتم وقتی درست نامزدم تو چند متری‌ام بود به اون فکر کنم، اصلا... اصلا هیچ‌وقت قرار نبود من بهش فکر کنم. سینی رو برداشتم و به‌طرف پذیرایی حرکت کردم و سینی رو گذاشتم روی میز، کنار آریا نشستم، دستش رو دور شونه‌ام انداخت و به صفحه‌ی تلوزیون خیره شد. کمی که گذشت فیلم شروع شد، تا آخر‌های فیلم هوشیار بودم و گه‌گاهی با آریا می‌خندیدیم. اما این آخرها چشم‌هام گرم شد، سرم لیز خورد روی شونش و به خواب رفتم... .

*جلوی در خونه بی‌بی پارک کردم و چیزهایی که خریده بودم رو از ماشین بیرون کشیدم و درها رو قفل کردم. به طرف خونه قدم برداشتم و زنگ پوسیده روی دیوار سیمانی رو فشردم:
- کیه؟
- منم مش‌رضا. صدای قربون صدقه بی‌بی بلند شد، صدام رو شنیده بود پس، چند ثانیه نگذشته بود که در باز شد:
- الهی من فدات بشم پسرم، خوش اومدی.
خندیدم:
- سلام! خدا نکنه قربونتون برم. اجازه هست؟ بنده رو راه می‌دید یا نه؟
- بیا مادر بیا، مگه می‌شه راهت ندم گل پسر؟
لبخندی زدم و وارد شدم، مشهدی با لبخند همیشگی‌اش نزدیکم شد:
- خوش اومدی گل پسر، باز که زحمت کشیدی.
- خوش باشی مش‌رضا، کاری نکردم که. بی‌بی دستش رو به‌طرف پلاستیک‌ها کشید.
- بده من این‌ها رو، سنگینه.
به طرف در چوبی خونه قدیمیشون رفتم و بلند گفتم:
- خودم می‌برم بی‌بی. از پله‌ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم و پلاستیک ها رو گوشه آشپزخونه جا دادم و بیرون اومدم. باد زمستونی، تنم رو لرزوند و بیشتر تو کتم فرو رفتم. بی‌بی و مشهدی داخل بودن، تو این برف و بارون بیشتر از این نمی‌شد بیرون وایساد. سریع به طرف خونه رفتم و وارد شدم، یا الله زیر لبی گفتم:
- بیا پسرم، هوا سرده، یه چایی بیارم گرم بشی
- زحمت نکش بی‌بی. کنار مش‌رضا نشستم:
- یه ندایی بهم می‌گه واسه یه کاری اومدی این‌جا‌.
از اون‌جایی که می‌شناختمش تعجب نکردم:
- بله، با اجازتون!
- چی‌ شده پسر؟
آهی کشیدم:
- کاش می‌دونستم مشهدی، کاش می‌دونستم.
- نماز صبح صحبت می‌کنیم، اون موقع بهترین وقته.
لبخندی زدم:
- به روی چشم. بی‌بی با سه لیوان چای رسید. سینی رو ازش گرفتم و کمک کردم بشینه کنارم:
- چی شده پسرم؟ چی شده این وقت شب؟
- هیچی بی‌بی، دلم هواتون رو کرده بود. لبخندی زد و گفت:
- آخ من قربون دلت برم که...
خندیدم:
- خدا نکنه. با بی‌بی و مش‌رضا مشغول کردم خودم رو تا برای چند ثانیه چشم‌های غمگین شهرزاد از پشت پلک‌هام بپره. از هر دری حرف زدم تا بتونم چند دقیقه فراموشش کنم، ولی نمی‌شد! صدای غمگینش، نگاه هراسونش، چهره خستش، مدام جلوی چشم‌هام بود و اجازه نمی‌داد به چیزی غیر از اون فکر کنم.

*خمیازه‌ای کشیدم و تنم رو کمی جابه‌جا کردم که خودم رو توی چند سانتی صورت آریا دیدم. چشم‌های آبی‌اش رو با لبخند دوخت تو چشم‌هام:
- صبح بخیر خانم.
لبخندی زدم:
- صبح بخیر! سرش رو خم کرد گونم رو بوسید. سرم رو روی سی*ن*ه‌اش جابه‌جا کردم و چشم‌هام رو دوباره بستم ولی هنوز کمی نگذشته بود که به خودم اومدم و از آغوشش بیرون پریدم و چشم‌هام رو گرد کردم:
- این‌جا کجاست؟ تو کی؟ چه خبره؟
قه‌قه‌ای سر داد:
- تازه داری به خودت می‌آی شهرزاد، معرفی می‌کنم آریا نیک‌زاد هستم، پسر عمو و نامزدتون بانو.
گیج و منگ نگاهش کردم:
- کی؟ دوباره خندید:
- خوشم می‌آد وقتی بیدار می‌شی تا نیم ساعت خودت رو هم نمی‌شناسی.
- ها؟! بلند شد و به طرفم اومد زیر بغلم رو گرفت. غریدم:
- چی‌کار می‌کنی؟
- بیا بریم دست و روت رو بشور.
به طرف سرویس کشوندم و چند مشت آب مقابل روشویی به صورتم پاشید. تازه به خودم آومدم و به قول آریا، خودم رو شناختم:
- خوب حالا من کی‌ام؟
خندیدم:
- مسخره نکن آریا. همین‌طور که به طرف اتاق خوابم می‌رفتم گفتم:
- بمون بعد نماز باهم صبحانه بخوریم.
- به روی چشم عزیزم، چرا که نه.
دوباره خندیدم:
- دیوونه. وارد اتاق شدم و در رو بستم، دوش گرفتم و پیراهن نخی آبی رنگ رو به همراه شلوار لی آبی رنگم پوشیدم. موهام رو باز گذاشتم، اگه صافشون می‌کردم تا پایین باسنم می‌رسید ولی آن‌قدر فر بودن که تا توی کمرم دیده می‌شدن. رژ لب صورتی ماتی روی لبم کشیدم که سفیدی و کک و مک های صورتم رو واضح تر به رخ می‌کشید، رژم رو با دستم مات کردم و از اتاق خارج شدم. به طرف آشپزخونه قدم برداشتم و وارد شدم که صداش بلند شد:
- به به، منم اومدم.
وارد آشپزخونه شد... .

*تا صبح چشم روی هم نذاشتم. مش‌رضا واسه نماز صبح صدام کرد و کنار هم‌دیگه نماز خوندیم. بی‌بی زمانی که من بودم، پیش مش‌رضا نماز نمی‌خوند و این باعث شده بود، تنها باشیم. مشهدی مقابل من روی جانمازش نشسته بود، منم پشت سرش نشسته بودم:
- چی شده که تا صبح نخوابیدی؟ کی دلت رو گِرو برداشته؟
سعی کردم از زیرش در برم، تا حدودی از صحبت کردن پشیمون شده بودم:
- مش‌رضا، ظاهرا شمشیر رو از رو بستی‌ها، از کجا فهمیدید من نخوابیدم؟
- تَفره نرو پسر، بگو، گوشم با تواِ.
آهی کشیدم:
- چی بگم مشهدی؟ از چیش بگم؟ از دستاش؟ یا از چش‌هاش؟ از قدش؟ از صداش بگم؟ یا از راه رفتنش؟ یا از مهرش که نمی‌دونم چطوری به دلم افتاد؟ من چم شده مش‌رضا؟ این حال، این اوضاع برای من غیر ممکن بوده.
- هر کجا عشق آید و ساکن شود،
هر چه ناممکن بُوَد ممکن شود.​
با بُهت حرف‌هاش رو توی مغزم حلاجی کردم، مثل تمام این مدت قلبم به تپش افتاد و دست‌هام شروع به لرزیدن کرد، عرق سردی از کنار شقیقه‌ام راه گرفت که یک لحظه به خودم لرزیدم. به سختی دهان باز کردم:
- مش رضا این‌طوری نگو، این‌طوری نیست. آهی کشید:
- من نمی‌فهمم چرا شما جوون‌ها از این حس فرار می‌کنید؟ پسرم عشق احساس مقدسیه، از دستش فرار نکن. با آغوش باز ازش پذیرایی کن. بذار همه وجودت رو در بر بگیره، بذار تسخیرت کنه. ببین گل پسر این احساسی که آدم‌ها رو درگیر می‌کنه همین‌طور که بلده تو رو وارد این راه کنه، همون‌طور هم بلده از این جاده بی‌انتها عبورت بده. البته گفته باشما، این راهی که ازش رد می‌شی بدون تصادف نیست، شاید یه جایی تصادف کنی و شایدم هیچ‌وقت به مقصد نرسی.
با صدای خش‌داری نجوا کردم:
- حرام، این احساس برای من حرام. مش‌رضا ساکت بود و منتظر:
- مش رضا، داره ازدواج می‌کنه من حتی کوچیک‌ترین و بی‌ارزش‌ترین بخش زندگی‌اش هم نیستم، من اصلا هیچی‌اش نیستم. با صدای تسلی بخشی زمزمه کرد:
- ولی اون همه‌ک.س‌ات شده مگه نه؟
سرم رو پایین انداختم و مهره‌های تسبیح‌ام رو به بازی گرفتم:
- فکر کنم این‌طوریه که شما می‌گید.
- تو راه سختی پا گذاشتی گل پسر.
چشم‌هام رو روی هم فشردم:
- من پا نذاشتم، یه لحظه چشم دوختم تو چشم‌هاش... چند لحظه مکث کردم و بعد دوباره ادامه دادم:
- و دیگه نتونستم چشم ازش بردارم. مش‌رضا لا اله الی الله گفت و جانمازش رو جمع کرد و همون‌طور که از کنارم رد می‌شد، ضربه‌ای به شونم زد:
- خدا می‌دونه داره چی‌کار می‌کنه آقای مجری.
و بعد تنهام گذاشت. چی شد؟ چی شد که مهر این دختر یهو افتاد به دلم؟ مگه چه فرقی می‌کرد با بقیه؟ صدایی در درونم فریاد زد مگه چشم‌هاش رو ندیدی؟ راست می‌گفت... اون چشم‌ها، اون چشم‌های عسلی، آخ! اَمون از اون چشم‌ها! جا‌نمازم رو جمع کردم و از اتاق خارج شدم:
- آقا احسان بفرما صبحونه.
لبخندی زدم و به طرف سفره رفتم و کنار مش‌رضا نشستم، بی‌بی یه لقمه نون پنیر سبزی برام پیچوند و مقابلم گرفت، تشکری کردم و لقمه رو گرفتم و شروع کردم، بی‌بی کم از مادر نبود برام. هم مش‌رضا و هم بی‌بی همیشه همراه خوبی بودن برام، همیشه کمک دستم بودن. تو این نزدیک ده سالی که می‌شناختمشون پایین‌تر از گل بهم نگفته بودن:
- قرمه‌سبزی می‌پزم برات، بمون برای نهار آقا احسان:
- نه بی‌بی، قول قرمه‌سبزی جمعه رو به مامان دادم باید برم. دل‌خور سرش رو پایین انداخت:
- مریم نمی‌آد یه سر به ما بزنه؟
- این سری نشد بی‌بی، سِری بعد با خودم می‌آرمش:
- پس زود‌تر بیا سر به ما بزن گل پسر!
خندیدم:
- آخه دلم نمی‌آد خلوت دوتا مرغ عشق رو بهم بریزم که. بی‌بی سر پایین انداخت و لپ‌هاش قرمز شد و در همون حین به طرف آشپزخونه رفت:
- این خانم ما رو اذیت نکن آقا احسان.
دست‌هام رو روی چشم‌هام گذاشتم و سعی کردم جلوی فوران شیطنتم رو بگیرم:
- چشم! همیشه از دیدن عشق این زوج، ذوق می‌کردم و دوست داشتم که اگر روزی عاشق کسی شدم به انداره این زوج عاشقانه دوستش داشته باشم. آهی کشیدم. ولی انگار قرار نیست من هیچ‌وقت به عشقم برسم:
- چی شده آه کشیدی؟ باز به یادش افتادی؟
لبخند تلخی زدم:
- همیشه به یادشم مشهدی، ولی اشتباهه.
- فکر کردن به معشوق اشتباه نیست.
- آره، واسه اونی که احتمال این رو می‌ده که معشوقش رو داشته باشه، نه منی که کوچیک‌ترین شانسی واسم وجود نداره. مش‌رضا آهی کشید:
- خدا بزرگه، خودش کمک می‌کنه. اگه این احساس اشتباه باشه مطمئن باش کمکت می‌کنه این احساس رو فراموش کنی ولی اگه تو راه درستی قدم برداشته باشی، هر روز حِست بیشتر می‌شه و مطمئن باش از این احساس نهایت لذت رو می‌بری، اگر قبولش کنی و باهاش تو نزاع نباشی.
- امیدوارم مشهدی. تا نزدیک‌های ظهر اون‌جا بودم و بعد حرکت کردم به طرف تهران، تمام راه رو تو سکوت مطلق و با ذکر شهرزاد گذروندم.

*آریا که رفت باز ترس به جونم افتاد ولی سعی کردم به خودم بد راه ندم، شنل خاکستری رنگم که یقه‌اش و حلقه آستین‌اش خز طوسی می‌خورد رو پوشیدم و از خونه خارج شدم و شروع کردم به قدم زدن. فکر کردم به حال و روز این نزدیک دوماه زندگی کنار احسان و برای بار هزارم خداروشکر کردم که گیر آدم درست و حسابی افتادم. تو حال و هوای خودم بودم که دست کسی اومد جلوی بینی‌ام و چفت شد روی صورتم... .

***چشم‌هام رو باز کردم و سعی کردم به روزنه نوری که به صورتم می‌تابید، بی‌توجه باشم. روی تخت فلزی نشستم که صدای جیر و جیرش بلند شد، اخمی کردم و پشت سرم رو ماساژ دادم. من کجا بودم؟ چه خبر بود؟ به سختی روی پاهام ایستادم، هنوزم سرم گیج می‌رفت. کمی اطرافم رو نگاه کردم، این‌جا کجا بود دیگه؟ پنجره مربعی شکل کوچیکی روی اون در فلزی قدیمی نظرم رو جلب کرد. روی تخت ایستادم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم، انگار تو چنل بودم، یکم چشم چشم کردم که ماشین آلبالویی جدید کامران نظرم رو جلب کرد. یهو همه چیز عین یه فیلم هجوم آورد به طرف مغزم. حمله‌ور شدم به طرف در فلزی و محکم دستم رو کوبیدم به در. فریاد کشیدم:
- این لعنتی رو باز کنید، کامران، همایون زندت نمی‌زاره، باز کن این لامصب رو. داد می‌زدم و دستم رو محکم می‌کوبیدم به در جوری که دیگه کف دستم تاول زده بود و نبض گرفته بود. یهو پرت شدم عقب و در با شدت باز شد:
- چته روانی؟ چرا وحشی شدی؟
دستی پشت سرم کشیدم:
- آخ!
- پاشو لوس بازی در نیار.
خواستم بلند بشم که درد بدی توی کمرم پیچید و مانع‌ام شد. کامران به طرفم اومد، دست کرد از زیر شالم موهام رو محکم تو مشتش گرفت و کشید که جیغ‌ام به هوا رفت:
- دِ بهت می‌گم بلند شو.
با تنفر نگاهش کردم، پام رو جمع کردم تو شکمم و ضربه محکمی حواله کشاله رانش کردم که قیافش رفت تو هم و موهام رو ول کرد و نشست روی زمین:
- خیلی ج...ای.
- ببند دهنتو، من این‌جا چی‌کار می‌کنم؟
تقاص این کارت رو پس می‌دی. نشستم روی تخت و گفتم:
- چی شد؟ نهایتاً دیگه نمی‌تونی بچه‌دار شی یک نسل آدم از دستت راحت می‌شن.
- ببند راه بیافت.
- درست صحبت کن. با نوکر بابات غلام سیاه هم همین‌طوری صحبت می‌کنی؟ ابرویی بالا انداخت:
- نه اون بدبخت که کاری نکرده، مثل تو زیر خواب همایون نیست که، این لحن مناسب شما سوگلی هاست.
احساس کردم سرم داره تیر می‌کشه، بزرخی نگاهش کردم:
- هان؟ چته؟ یهو هجوم بردم طرفش و شروع کردم به کشیدن موهاش و جیغ زدم:
- تو فکر کردی کی هستی که با من این‌جوری رفتار می‌کنی؟ تو خودت رو همایون از تو ‌خونه‌ها جمع کرده چه زری می‌زنی واسه من ها؟ کامران در تقلا بود که من رو از خودش جدا کنه اما نمی‌دونست من که افسار پاره کنم هیچ‌ک.س جلودارم نیست:
- عوضی، آشغال، دفعه آخرت باشه که القاب امثال خودت رو به من نسبت می‌دی، فهمیدی؟ هلم داد رو به عقب:
- خوبه خوبه، تو خودت کی هستی ها؟
دندون‌هام رو فشردم روی هم:
- هر کی که هستم مثل تو از آشغال‌دونی نیومدم. و از اون اتاق مزخرف بیرون زدم و راه افتادم، دیوارهاش بوی نم و کهنگی می‌دادن. کامران کنارم راه افتاد و بازوم رو محکم گرفت:
- ول کن دستم رو.
- هیس، ببند!
- دِ می‌گم ول کن منو، مگه فراری گرفتی؟ سرش رو وحشیانه تکون داد:
- نه یه وحشی گرفتم.
- با امثال تو گشتم دیگه. وارد یه اتاقک چهار در چهار نیم وجبی شدیم که با دیدن یکی دوتا دختر دیگه، روبرو شدم. لاغر بودن، یعنی لاغر که چه عرض کنم؟ عین چوب خشک بودن، یه لباس قهوه‌ای رنگ قدیمی پاره، پوره هم تنشون بود و زیر چشم‌هاشون گود بود. آب دهنم رو قورت دادم:
- شما کی هستید؟ جوابی نیومد، صدام می‌لرزید:
- صدام رو می‌شنوید؟ می‌گم شما کی هستید؟ و بازم بی جواب. نمی‌دونم کامران کی رفت و من رو با این موجودات عجیب و غریب تنها گذاشت. یهو تنم لرزید و سرمای بدی وجودم رو فرا گرفت. فرشته نجاتم کاش الان این‌جا بودی و مثل تمام این مدت باز تو به دادم می‌رسیدی، ولی انگار این‌بار از معجزه خبری نبود. یه گوشه کز کردم و ترجیح دادم با اون مرده‌های متحرک هم صحبت نشم. ناگهان در باز شد و قاتل روحم تو چهارچوب در نمایان شد، چهار ستون بدنم با دیدنش شروع به لرزیدن کرد، قلبم تپش گرفته بود و از ترس قالب تهی کرده بودم، عرق سردی از کنار شقیقه‌ام راه گرفت. جمع شدم تو خودم و چسبیدم گوشه اتاق، که همایون به طرفم اومد و مقابلم زانو زد:
- که از دست من در می‌ری ها؟ از مادر زاده نشده کسی که از دست همایون راد فرار کنه.
فکم شروع به لرزیدن کرد. از ترس قطره اشکی چکید روی گونم. دروغ چرا؟ عین چی از همایون می‌ترسیدم. مچ دستم رو گرفت که هین بلندی کشیدم و تقلا کردم که دستم رو رها کنه:
- آروم بگیر سگ وحشی.
به هق‌هق افتاده بودم.
- همایون ولم کن، دست به من نزن، ولم کن. سر پا بلندم کرد و دستم رو رها کرد، عقب عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم، اگر این کار رو نمی‌کردم قطعا می افتادم. همایون پوزخندی زد و چند قدمی نزدیکم شد. دستش رو به حالت نوازش روی صورتم کشید که با لرزش مشهودی توی دست‌هام پسش زدم و با صدای لرزون و تو گلویی گفتم:
- نکن، خواهش می‌کنم ولم کن. توی صورتم عربده زد:
- نمی‌کنم، می‌فهمی؟ تو مال منی شهرزاد وقتی وارد این اکیپ شدی قول دادی که فقط به من خدمت کنی، ندادی؟
با صدای بلندش دوباره ته دلم خالی شد و اشک‌هام بی‌صدا روانه صورتم شد. ازم چند قدمیم فاصله گرفت و با قدم‌های بلند به طرف یکی از دخترهای گوشه سالن رفت و بازوش رو گرفت و عین یه پر کاه بلندش کرد. فریاد زد:
- بنال بگو چی‌کار کردی که الان این‌جایی؟
دختر با صدای نازکی لب زد:
- از شما نافرمانی کردم ارباب.
فریاد زد:
- بلندتر.
دست‌هام رو گذاشتم روی گوش‌هام و چشم‌هام رو بستم. کمرم خیس عرق شده بود از ترس، قلبم نزدیک بود از جا کنده بشه. ته دلم خالی بود و دوباره مثل همه زمان‌هایی که می‌ترسیدم حالت تهوع گرفته بودم. دخترک سعی کرد بلندتر از قبل حرف بزنه ولی صداش هیچ تغییری نکرد.همایون داد زد:
- گفته بودم وقتی بهتون دستور می‌دم عملی‌اش کنید، یادتون؟
دختر سرش رو چندبار پشت سر هم تکون داد، من هم با ترس بیشتر زل زدم بهش:
- پس چرا صدات بلندتر نشده؟
- ارباب؟
- من اجازه دادم حرف بزنی؟
با هر دادی که می‌کشید، چهار ستون بدنم می لرزید و لب پایین‌ام شروع به لرزیدن می‌کرد، از ترس به سک‌سکه افتاده بودم. دخترک شروع به اشک ریختن کرد، ما چه گناهی کرده بودیم که دست یه همچین آدمی افتاده بودیم؟ بازوی دختر رو رها کرد که افتاد روی زمین، به طرف دستگاه پرس گوشه اتاق رفت. با بهت گفتم:
- همایون چی‌کار... عربده کشید:
- خفه شو.
دهنم رو بستم و اشک‌هام بازم بی‌امون شروع به ریختن کردن، دلم فقط یه آغوش امن می‌خواست، همین. دستگاه رو کشوند وسط اون سالن تاریک و صدای مهیج جابه‌جا کردنش تن اون غار کهنه رو لرزوند. بازوی دخترک رو کشید و بلندش کرد، دستاش رو گذاشت لای دستگاه پرس. داد زدم:
- همایون خواهش می‌کنم بیخیال شو.
- ببند دهنت رو.
دختر به هق‌هق افتاده بود:
- خواهش می‌کنم ولش کن.
- ارباب التماستون می‌کنم، این‌کار رو نکنید. _چی؟ بلندتر!
داد زد:
- التماستون می‌کنم، این بلارو...»
ولی دستگاه پرس رو بست و پشت بندش صدای جیغ من بلند شد. چشم‌هام رو بستم و چندبار پشت سر هم جیغ زدم، لیز خوردم روی زمین و هق‌هقم بلند شد، صدای هیچ‌ک.س جز من تو اتاق نبود. چشم‌هام رو آروم آروم باز کردم، با دیدن انگشتش که جلوی پام افتاده بود، جیغ بلندی کشیدم و چشم‌هام رو بستم و از ته دل، زار زدم. ناگهان رو هوا بلند شدم. از پشت سر بلندم کرده بود. جیغ زدم:
- ولم کن.
- باز کن چشم‌هات رو. ولی من از ترس جرأت نمی‌کردم چشم باز کنم. داد زد:
- می‌گم اون لعنتی‌ها رو باز کن.
- نمی‌تونم. صدای هق‌هقم بلند شد. فریاد زد:
- صداتو نشنوم.
- ولم کن. الان بود که پوست سرم کنده بشه:
- ولم کن. موهام رو محکم‌تر کشید:
- صدای گریه‌ات رو نشنوم، ببر صداتو.
تقلا می‌کردم که پاهام به زمین برسه.عین ابر بهاری اشک می‌ریختم. بوی خون پیچیده بود توی بینی‌ام و داشت حالم رو بهم می‌‌زد، خیلی غیر منتظره تو دیوار پایین اومدم، نفسم برای چند لحظه رفت، افتادم روی زمین و چشم‌هام رو بی‌جون بستم. صدای فریادش رو شنیدم:
- صدات در نیاد. و بعدش چشم‌هام سیاهی رفت و از هوش رفتم.
*آهی کشیدم!
- ببخشید پسرم، اصلا نفهمیدم یه لحظه چی شد. دستی به چشم‌هام کشیدم:
- شما ببخش پدر جان، من فرمون از دستم در رفت، لطفا یه شماره کارت بدید تا من خسارت رو وازیر کنم. دستی روی شونم کشید.
- این چه حرفیه؟ تو به گردن همه ما مردم حق داری، خسارت این ماشین که چیزی نیست، چند روز کار می‌کنم پولش در میاد اون‌وقت تعمیرش می‌کنم.
- تا اون موقع هزار و یک اتفاق، بذارید من خسارت رو پرداخت کنم که خیالم راحت باشه.
- نه نیازی نیست آقای علیخانی.
به طرف ماشین رفتم و دفترچه و خودکار رو به طرفش گرفتم:
- شماره کارتتون رو بنویسید پدر جان. اول طبق عادت و بزرگواریش کمی اصرار کرد و تعارف و در آخر شماره کارت رو نوشت و رفت. نمی‌دونم چی شد، فقط یک لحظه قلبم آن‌چنان تیری کشید که فرمون از دستم در رفت و صاف رفتم زدم تو ماشین این بدبخت، دلم گواه بد می‌داد و حس می‌کردم چیزی شده، انگار بلایی سر کسی اومده باشه. چندبار به مامان زنگ زدم و حالش رو پرسیدم و هر بار اون با تأکید گفته بود که حالش خوبه. دوباره راه افتادم و سعی کردم خیال خودم رو راحت کنم از این بابت که چیزی نشده. ولی نمی‌شد و آخرین شخصی که به ذهنم می‌رسید شهرزاد بود و آرزو می‌کردم اتفاقی براش نیافتاده باشه، که اگر افتاده باشه من می‌میرم.

*پلک‌هام سنگین بود ولی به سختی تکونشون دادم و از هم جداشون کردم، بوی بد خون، توی بینی‌ام پیچید و زد زیر دلم که هر چی از صبح تو معده‌ام بود رو بالا آوردم. همون‌طور که سرفه می‌کردم اطرافم رو آنالیز کردم که همه اتفاقات یادم بیاد، خواستم بلند بشم که درد بدی داخل کمرم پیچید. دوباره اون بغض لعنتی وجودم رو آتیش کشید. به سختی نشستم و سعی کردم به خونی که هنوز روی زمین بود و انگشت‌های اون دختر فکر نکنم که در باز شد و کامران تو اومد، حمله‌ور شد طرفم که دستم رو جلوم گرفتم:
- تو رو خدا دست به من نزن، فقط بگو چی کار کنم؟
- نه، می‌بینم که همایون آدمت کرده. بی‌حس نگاهش کردم:
- می‌گم چی‌کار کنم؟
- پاشو گورت رو گم کن بیرون.
خندیدم! عصبی، غمگین، خوشحال، نمی‌دونم دلیل اون خنده چی بود ولی فقط خندیدم:
- شوخی می‌کنی؟ بازوم رو چنگ زد و بلندم کرد:
- آخ!
- دوست داری نگهت دارم همین‌ جا؟ بازوم رو از دستش بیرون کشیدم:
- نه ولم کن.و آروم از اون اتاق کذایی با آخرین تصویری که اون دو دختر هم‌دیگه رو بغل گرفته بودن و دخترک سومی نبود، ترک کردم. نپرسیدم کجاست و چه بلایی سرش آوردن، چون ترجیح می‌دادم ندونم. اون خرابه رو ترک کردم و به سمت ماشین کامران رفتم، آهسته نشستم. کیفم رو پرت کرد توی بغلم:
- دسته کلیدت رو بده. اخمی کردم:
- واسه چی؟
- کاری که گفتم رو انجام بده.
با فریادش مطیع شدم. جونی برای کَل‌کَل نداشتم. زیپ کیفم رو باز کردم و دسته کلید رو کشیدم بیرون و انداختم تو صورتش:
- هر کاریت کنن بازم وحشی‌ای‌.
هووفی کشیدم و بازم سکوت رو به صحبت ترجیح دادم. چشم‌هام پر بود ولی این اشک‌ها اجازه ریختن نداشتن، حداقل جلوی این پست فطرت، نه. صدای بلند آهنگش پیچید تو گوشم، چشمام رو فشردم روی هم. چه انتظاری داری شهرزاد؟ انتظار داری عین فرشته ها دورت بگرده؟ اون که از صد تا ابلیس هم بدتره. آهی کشیدم! کاش احسان کنارم بود! دوباره اون نجاتم می‌داد و برام آب طالبی می‌گرفت. کاش این‌جا بود تا بازم پشت در نیمه باز خونه، اتراق کنه و با حرف‌هاش میلی آرامش رو به وجودم، تزریق کنه. کاش این‌جا بود، ای کاش بودی احسان! قطره اشک سمج گوشه پلکم رو پاک کردم، اولای شهر بودیم که کنار زد:
- چی شد؟
- هِری.
- چی؟ خم شد، در رو باز کرد، هلم داد بیرون و پاش رو گذاشت روی پدال گاز و رفت. دویدم دنبالش و داد زدم:
- وایسا کجا می‌ری؟ وایسا. ولی اون رفته بود. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، اشک‌هام شروع به ریختن کرد:
- نامرد، همتون نامردین. کلیدهای خونه رو هم برد، الان من چی کار کنم؟ دستم رو دراز کردم بلکه یه تاکسی برام نگه داره، چشم‌هام می‌سوخت و شرط می‌بستم زیر چشم‌هام قرمزه شده بود. تاکسی زردی جلوی پام ترمز کرد، سریع سوار شدم:
- حرکت کنید لطفا!
- کجا برم؟
- فعلا مستقیم.
- بله!
و حرکت کرد. صفحه موبایلم رو باز کردم و برای این‌که تار نبینم چشم‌هام رو پاک کردم و توی تلفن‌هام گشت و گذار کردم، ولی من که کسی رو نداشتم. پیش آریا نمی‌شد برم چون ریسک بزرگی بود، اگه محل زندگی‌اش رو می‌فهمیدن همه چی بهم می‌ریخت، کلیدهای خونه خودم هم که دست اون کثافت بود. ناخودآگاه روی شماره مامان مریم زوم کردم، دلم واقعا یه آغوش گرم مادرانه می‌خواست، بی‌اختیار شمارش رو گرفتم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم. به دو بوق نرسیده، صدای جدی اما مهربونش به گوشم رسید:
- سلام! خوبی مادر؟
بغضم رو قورت دادم و لبخندی زدم:
- مامان؟
- چی شده دختر جون؟ صدات چرا این جوری؟
باز هم بغضم رو قورت دادم و فضای پشت شیشه رو زیر نظر گرفتم:
- مامان مریم واسه یه بی‌پناه، پناه داری؟ صدای نگرانش باعث بسته شدن چشم‌هام شد:
- چی شده دخترم؟
- می‌شه بیام پیشتون؟ صدای مهربونش شد تسکینی برای روح ناآرومم:
- آره عزیزم، بیا، قدمت رو جفت چشم‌هام، آدرس رو برات اس‌ ام اس می‌کنم.
صدام گرفته بود و انگار از ته چاه می‌اومد:
- ممنونم.
- خدا پشت و پناهت دخترم، قطع کن سریع برات آدرس بفرستم.
- چشم، خداحافظ. قطع کردم که به فاصله یک دقیقه آدرس برام ارسال شد. لبخندی زدم، مادر که این‌طور باشه، انتظار دیگه‌ای هم از پسر نمی‌شه داشت. آدرس رو به راننده دادم و خیره شدم به بیرون. مامان کاش کنارم بودی، کاش بودی، که اگه تو الان این‌جا بودی من تو این حال نبودم. صدای ضبط ماشین با صدای کمی پیچید تو گوشم. چشم‌هام لبریز بود، الان لبریزتر شد. خسته بودم از این بازی، من خسته بودم اون‌ هم خیلی زیاد. به خاطر احسان پا به این دنیا گذاشته بودم، ولی عوضش خودم رو نابود کردم، توی احساسی که نمی‌فهمیدم اسمش چیه؟ ولی می‌جنگیدم که اسمی براش نذارم ولی تقلا می‌کردم که اون رو از این کثافت کاری‌ها دور نگه دارم و خودمم دچار نشم:

«من و یه حال بد که اون هم تو دادی‌ُ
آره خودت منو کشوندی تو این بازیُ
بمیره این دلم که تو باهاش می سازی‌ُ
بمیره این دلم که با همه چی راضی‌ُ
همیشه مال من عشق من تو باشی‌ُ
بگو که جایی من نباشمم نمی‌ری‌ُ
بگو که می‌شه باشیم تا ابد دوتایی‌ُ
بگو که دور نمی‌شی با همه حواشی‌ُ»​

این آهنگ احساس عجیبی بهم می‌داد، یاد یه نفر می‌نداختم که نمی‌شناختمش ولی انگار از هر آشنایی به من نزدیک‌تر بود:

«من دلم به چی خوشه؟ کی هوامو داره؟ هیشکی واسه من نموند و هیشکی وقت نداره
من دلم به چی خوشه ازم شدی تو خسته
ساده تر بگم خدایی هیشکی نی رو دستت!»​

بازوهام رو از فرط تنهایی بغل کردم و چشم‌هام رو باز و بسته کردم که اشک‌هام نریزه و خدا نکنه، که دلت گرفته باشه و زیر گلوت بغض باشه و نخوای و نشه که اشکات سرازیر بشن:

«اگه روز شم تو شب‌ها بیداری‌ُ
اگه بارون شم تو چتر داری‌ُ
اگه نور باشم تو تاریکی‌ُ
بذار رود شم تو دریا شی‌ُ
من آروم باشم تو جنگ داری‌ُ
اگه خیر باشم تو شر داری‌ُ
چه باشم نباشم تو آزادی‌ُ»​

آروم لب زدم:
«من دلم به چی خوشه کی هوامُ داره؟»​

و بعد آه عمیقی کشیدم، آهی سرشار از حسرت و ناامیدی. تو جاده پیچ در پیچی پا گذاشته بودم:
- رسیدیم.
به اجبار پلک زدم تا بیرون رو ببینم.
- مرسی! کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم، با قدم‌های سست و آروم مقابل در ایستادم، زنگ طلایی و نقلی خونه رو به صدا درآوردم که با صدای تیکی باز شد. وارد حیاط شدم و باغچه و حوض گرد خونه رو از نظر گذروندم. آرامش عجیبی سرازیر شد توی وجودم، در خونه باز شد و مامان مریم به طرفم اومد:
- سلام!
- سلام به روی ماهت دخترم، خوش اومدی.
نگاهش کردم، چقدر این زن مهربون بود! نزدیک شدم و تو آغوشم گرفتمش، اولش شوکه شد ولی بعد دست‌هاش رو دورم حلقه کرد:
- چه بلایی سرت آوردن دختر جون؟
بغضم ترکید و زدم زیر گریه، به پهنای صورت اشک می‌ریختم و خودم رو توی آغوش مامام مریم می‌فشردم. و حس داشتنش چقدر می‌تونست قشنگ باشه!

بیشتر خودم رو به خودش فشردم:
- قربونت برم من، گریه نکن دخترم، چی شده عزیزکم؟
گریم شدت گرفت و هق‌هقم بلندتر، دلم برای همچین مهر مادرانه‌ای تنگ شده بود:
- بیا گلم، بیا بریم داخل.
کشون، کشون وارد خونه شدیم و نشوندم روی مبل و خودش هم کنارم نشست. سرم روی شونش لیز خورد. دوباره گریه‌ام شدت گرفت:
- مامان؟ مامان؟ من چرا... چرا... آن‌قدر... آن‌قدر تنهام؟ دست‌هاش رو دور شونم حلقه کرد:
- کی گفته تنهایی؟ من کنارتم، شوهرت کنارت، ما هممون کنارتیم دخترم.
خودم رو بیشتر داخل آغوشش قایم کرد. آن‌قدر نوازشم کرد و با حرف‌هاش آرومم کرد که بی‌اختیار به خواب عمیقی فرو رفتم.

*خسته و با قلبی که هم‌چنان درد می‌کرد و نگران بود، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. کلید رو انداختم و وارد شدم، بوی عطر آشنایی توی بینی‌ام پیچید که جلب توجه کرد. اخمی کردم، کی این‌جا بود؟ نزدیک شدم، با دیدن یه جفت نیم بوت خز طوسی رنگ دخترونه، جلوی در متوقف شدم. تو این وقت سال مامان مهمون نداره که! چند تقه به در زدم و قبل از این‌که برم داخل بلند گفتم:
- حاج خانم؟ جوابی نگرفتم و بازم به سکوت گذشت، چند تقه دیگه به در وارد کردم که مامان در رو باز کرد. لبخندی زدم:
- سلام حاج خانم!
+ سلام پسرم، سفرت بخیر!
- ممنونم مادر.
+چرا جلوی دری؟ بیا تو دیگه.
سرم رو کمی به جلو خم کردم:
- مهمون داری انگار.
+ شهرزادِ.
لبخندم محو شد:
- شهرزاد؟ این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ حالش خوبه؟ چیزی‌اش شده؟ چی شده مامان؟دست‌هاش رو گرفت جلوم:
- احسان؟
نالیدم:
- مامان خوبه؟
+ احسان؟
- مامان جون به لبم کردی بگو دیگه.‌‌
+ خوبه احسان، حالش خوبه.
- کجاست؟
+داخل خونه، خوابه.
چشم‌هام رو گرد کردم:
- این‌وقت ظهر؟
- حالش خوب نبود.
اخم کردم:
- چیش بود؟ می‌خواید بیدارش کنید بیمارستان بریم؟ مامان هووفی کشید و با غضب گفت:
- احسان می‌دونی که این دختر متاهل نه؟
اخمم غلیظ‌تر شد:
- چه ربطی داره مادر من؟ انگشت‌اش رو به‌طرفم کشید:
- تو ربطش رو بهتر از من می‌دونی.
یه قدم به عقب برداشتم:
- متوجه منظورت نمی‌شم مامان.
- می‌شی، خوبم می‌شی، خودت رو به کوچه علی چپ نزن.
سرم رو پایین انداختم و دستی پشت گردنم کشیدم و نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم:
- مامان حالش خوبه دیگه؟ ضربه‌ای به بازوم زد:
- می‌گم خوبه، بیا تو.
با انگشت‌هام مشغول شدم:
- ولی شاید راحت نباشه.
- من هستم، می‌گم بیا تو، حرف بی‌ربط هم نزن، بیا نهارت رو بخور و برو.
با تردید سرم رو تکون دادم:
- چشم. یا الله گفتم که مامان هیس بلندی کشید:
- باز چی شده حاج خانم؟
- حالا خوبه همین دو دقیقه پیش بهت گفتم خوابه.
شانه‌ای بالا انداختم:
- خب شاید تو این دو دقیقه بیدار شده باشه. چشم غره‌ای رفت:
- کمتر چرت و پرت بگو، بیا تو آشپزخونه غذات رو بخور.
باشه‌ای گفتم و وارد پذیرایی شدم که دیدم شهرزاد روی کاناپه خوابیده، چشم‌هام ناخودآگاه روی چشم‌های بستش فرود اومد ولی خیلی سریع، ازش رو گرفتم. اشتباه بود، همه چیز این رابطه اشتباه بود. از اول تا آخر اشتباه بود. البته اگر رابطه‌ای وجود داشته باشه که بین من و شهرزاد از هیچی هم اون‌ورتر بود:
- بیا دیگه.
آهی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم و پشت میز نشستم و یه کف‌گیر برنج برای خودم کشیدم و پشت بندش کمی قرمه‌سبزی ریختم روی غذام:
- بفرما مادر، اول شما شروع کن. سرش رو تکون داد:
- من با شهرزاد می‌خورم، تو بخور.
با شنیدن اسمش، سر چرخوندم و بیرون رو نگاه کردم:
- اهم، اهم. برگشتم طرف مامان، با اخم بهم زل زده بود:
- غذات سرد شد.
مشغول شدم:
- من کجام؟
با شنیدن صدای شهرزاد به طرفش چرخیدم، همون‌طور که چشم‌هاش رو ماساژ می‌داد، خمیازه‌ای کشید. چقدر تو این حالت بامزه شده بود:
- جانم عزیزم؟ خونه منی دیگه.
اخمی رو به مامان کرد:
- شما کی هستید؟
- مادر بنده هستن خانم صداقت. با این‌که از این حالش خندم گرفته بود ولی سعی کردم حفظ ظاهر کنم، اخمش غلیظ‌تر شد:
- شما کی باشید دیگه؟ اصلا من تو این خونه چی‌کار می‌کنم؟
مامان به طرفش حرکت کرد چی شدی تو دختر جون؟ حالت خوبه؟
یکم مامان مریم رو نگاه کرد، چشم‌هاش هنوز خمار بود، رو پاشنه پا بلند شد و از بالای شونه مامان نگاهی به من انداخت که چشم‌هاش از تعجب گشاد شد:
- ای وای! ببخشید.
سرش رو پایین اندخت و بی‌خبر از این‌که گونه‌های گلگون شدش، قلبم رو بی‌قرار کرد، از آشپزخونه خارج شد. مامان خندید و به طرفم برگشت:
- تازه بیدار شده، هنوز به خودش نیومده.
لبخند ملیح و عمیقی زدم:
- آره!
- آهای آقا پسر فکر نکن از دلت خبر ندارم، بدو بخور نهارت رو پاشو برو خونت.
- مرسی واقعا، ببین به چه روزی افتادم که مادرم از خونه بیرونم می‌کنه.
- تو که تا دو دقیقه پیش داخل هم نمی‌خواستی بیای.
ابروهام رو بالا بردم:
- الانم نمی‌خوام این‌جا بمونم ولی... مامان مقابلم نشست و دست‌های گر گرفتم رو تو دستش گرفت:
- همه چیز درست می‌شه احسان، فقط خودت هم خوب می‌دونی که این احساس اشتباه.
- می‌دونم مامان، شما دیگه نمک رو زخمم نپاش. اومد جوابم رو بده که صدای شهرزاد مانع شد و مکالممون رو نصفه گذاشت:
- بابت رفتار چند دقیقه پیشم معذرت می‌خوام. می‌دونین اِم... اِم...
منتظر بودم ادامه بده:
- بیا دخترم، اشکال نداره تازه بیدار شده بودی. بیا بشین.
لبخندی زد. و باز هم لبخندش، اون لبخند کم‌رنگ دخترونش! من چه غریب دل باخته بودم:
- بیا بشین دخترم، بیا بشین نهار بخور ضعف نکنی.
زیر چشمی، نگاهی به من کرد و سرش رو پایین انداخت:
- نه فعلا گرسنم نیست، شما بخورید، نوش جونتون.
انگار از حضور من معذب بود:
- اگه معذبید من دارم می‌رم، بفرمایید بشینید. صدای گرفته و تو گلویی داشت:
- نه نه اصلا، شما راحت باشید، مشکلی نیست.
- پس بیا بشین که قرمه‌سبزی داریم.
چهره‌اش کماکان، ناراضی بود ولی دیگه ادامه نداد. مقابل من کنار مامان نشست ولی هنوز سرش پایین بود و نگاهم نمی‌کرد. منم سر به زیر انداختم که معذب نباشه و آزار نبینه، خودم رو مشغول غذام کردم ولی دیگه یه قاشق هم از گلوم پایین نمی‌رفت. هربار که می‌دیدمش، تصویر اون روزی که با نامزدش دیدمشون جلوی چشم‌هام رژه می‌رفت و حالم رو بد می‌کرد. احساس بدی داشتم از این‌که دست شهرزاد رو لمس کرده بود:
- آهی کشیدم!
- چیزی شده؟
سرم رو بالا آوردم و خیره به عسل چشم‌هاش گفتم:
- نه چطور؟
- آخه چندبار آه کشیدین گفتم شاید اتفاقی افتاده باشه.
مامان سپر بلام شد:
- نه عزیزم چیزی نشده، احسان فقط خسته است، تازه از سفر اومده.
- آها! سفر بخیر باشه.
لبخندی ناخواسته به روش زدم:
- مچکرم. دوباره سر به زیر شد و صورتش رنگ گرفت. با همون لبخند، مشغول نهارم شدم و این اولین نهاری بود که تو این دوماه بهم چسبیده بود.

*با خجالت سرم رو پایین انداختم. نمی‌دونم چرا از یه لبخند کوچیک روی لبش، این اندازه خجالت زده شده بودم؟ کمی با غذام بازی کردم و در آخر تسلیم شدم و با اشتها مشغول شدم. تصویر اون دختر و انگشت‌های قطع شدش اومد جلوی چشم‌هام و دوباره حالم رو بد کرد. بی‌اختیار یه قطره اشک روانه صورتم شد. سعی کردم بی‌خیال اون اتفاق، نهارم رو بخورم ولی یهو زد زیر دلم و حس کردم تمام محتویات معدم به سمت دهنم هجوم آوردن. سریع از پشت میز بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی دویدم... .

*سرم پایین بود ولی زیر چشمی، حواسم به شهرزاد بود. یه احساسی بهم می‌گفت حالش خوب نیست و تو دلش آشوبه. ای کاش راز اون دل آشوبت رو می‌دونستم! شهرزاد میمیک صورتش تغییر کرد و یه قطره اشک چکید روی گونه‌های کک و مکیش و رنگش پرید. دستش رو گذاشت روی دهنش و از پشت میز بلند شد و دوان‌دوان، آشپزخونه رو ترک کرد. نگران از پشت میز بلند شدم ولی هنوز یک قدم برنداشته بودم که ایستادم و برگشتم طرف مامان:
- مامان؟ همون‌طور که به طرف خروجی آشپزخونه می‌رفت لب زد:
- نگران نباش. رفت و ندید که من چه اندازه نگرانش بودم، احساس می‌کردم تنهاست، خیلی بیشتر از اون چیزی که نشون می‌ده تنها بود. غصه می‌خوردم براش، ولی همه این دلسوزی ها بیهوده بود. بی‌قرار طول و عرض آشپزخونه رو متر می‌کردم که مامان وارد شد:
- چی شد مامان؟ حالش خوبه؟ من می‌گم بریم بیمارستان شما هی می‌گید نه.
- احسان بسه تو رو خدا، آن‌قدر نگرانم نکن. نفسم رو پر شتاب بیرون فرستادم:
- چی کار کردم؟ صدام گرفته شد:
- جرم من چیه؟ مامان به طرفم اومد و لب زد:
- تو گناهی نکردی راست می‌گی ولی این کار رو با خودت نکن احسان.
- مامان؟ مامان جانم؟ حالش خوبه؟
- خوبه. سرم رو تکون دادم:
- من دیگه برم.
- پس نهارت چی؟
قیافه‌ام رو جمع کردم:
- اشتها ندارم.
- مراقب خودت باش مادر.
زمزمه کردم:
- خداحافظ. از کنار مامان بلند شدم و باز صداش رو شنیدم:
- تازه اولشه. چشم‌هام رو باز و بسته کردم و سعی کردم حرفش رو نشنیده بگیرم. روی کاناپه نشسته بود و زانو‌هاش رو بغل گرفته بود، نزدیک شدم و ضربه‌ای به پشت کاناپه وارد کردم. سرش رو به سرعت بالا آورد:
- ببخشید.
اخم کردم:
- آن‌قدر معذرت خواهی نکنید.» بغض توی گلوش که از این فاصله هم مشخص بود رو قورت داد و لب زد:
- معذرت خواهی نداره؟ من زندگیتون رو بهم ریختم، مدام سر راهتون قرار می‌گیرم، از حضورم اذیت می‌شید.
اخمم هر لحظه غلیظ‌تر می‌شد، چطور متوجه آرامشی که با حضورش منتقل می‌کرد نبود؟
- ولی مامان خیلی باهتون صمیمی شدن، حتی مثل دخترش بهتون نگاه می‌کنه.
- حاج خانم لطف داره.
گره ابروهام باز شد و جاش رو به لبخندی کنج خونه لب‌هام داد:
- مادرم از حضورتون خیلی خوشحاله.
حس کردم که صداش لرزید و چقدر این دختر مظلوم بود و تنها:
- ممنونم! کمی سرم رو کج کردم:
- کاری نکردم، استراحت کنید، ظهرتون بخیر. صدای ملایم‌اش بادبان‌های قلبم رو نوازش کرد:
- ظهر بخیر، به سلامت.
- سلامت باشید! کمی این پا و اون پا کردم و در نهایت دل کندم و رفتم. پام که رسید بیرون نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:

《 ذره‌ذره آب گشتم، کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا، پر پروانه را
عشق من، از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر.》​

سرمای هوا رو توی بینی‌ام کشیدم که وجودم یخ زد. دستم رو فرو بردم داخل جیبم و از خونه مامان خارج شدم، سوار ماشین شدم و حرکت کردم.

*مامان مریم، کنارم نشست، شال رو از سرم کشید:
- خفه نشدی توی این دختر جون؟ با این پالتو گرمت نیست؟
سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم:
- ولی لباس ندارم.
- پاشو بریم لباس مُنا رو بدم بهت بپوشی.
اخم کردم:
- کی؟
- نوه ام.
سرم رو تکون دادم:
- آها، نه، من نمی‌تونم لباس ک.س دیگه‌ای رو بپوشم.
- خوب پس حداقل این شنل رو از تنت در بیار.
لبخندی زدم:
- چشم.
- بی بلا، پاشو برو تو اتاق من بگیر بخواب، هنوز خسته ای.
بی حال، باشه‌ای گفتم. حوصله تعارف کردن نداشتم، وارد اتاق شدم و پالتوم رو از تنم در آوردم و سعی کردم بخوابم. آن‌قدر سرم درد می‌کرد و گلوم می‌سوخت که سریع خوابم برد... .

***به سختی پلک زدم و موبایلم رو برداشتم و نگاهش کردم. غنچه بود. تو جام نیم‌خیز شدم، کی بود؟ غنچه دیگه کیه؟ نیشگونی از لپم گرفتم تا به خودم بیام گوشی دیگه قطع شده بود. اطراف رو آنالیز کردم، تا یادم اومد کجام و چی‌‌کاره‌ام و چه اتفاقاتی افتاده. پنج دقیقه‌ای طول کشید و موبایلم دوباره شروع به زنگ زدن کرد، بازم غنچه. جواب دادم ولی حرف نزدم، فقط تماس رو وصل کردم:
- سلام. بازم سکوت. شنیدم چی شده، فهمیدم همایون باهات چی کار کرده.
پوزخندی زدم:
- واسم مهم نیست.
- کجایی الان؟
نالیدم:
- به تو ربطی نداره.
- شهرزاد؟
فریاد زدم:
- بسه هر چی سکوت کردم و شما سوارم شدید، دیگه دست از سرم بردارید. برمی‌گردم خونه قبلی‌ام، دیگه نمی‌خوام این بازی رو ادامه بدم:
- _شهـ...
ولی من قطع کرده بودم. گوشی رو انداختم روی تخت و آهی کشیدم! آروم از روی تخت پایین اومدم و آبی به دست و روم زدم و وارد آشپزخونه شدم:
- مامان مریم؟ جوابی نیومد. با دیدن ساکی روی کاناپه به سمتش حرکت کردم و برگه رو کنجکاو برداشتم و بازش کردم:
- فکر کردم شاید لازم بشن.
آروم برگه رو بستم. آیا این واسه من؟ اول بی‌خیال شدم و خواستم برم، ولی انگار طاقت نیاوردم. برگشتم و زیپ ساک رو کشیدم و بازش کردم پنج، شیش دست لباس راحتی دخترونه بود که از مارکشون معلوم بود نو هستن با چند تا شال و روسری ست باهاشون و یه شونه و یه پلاستیک. پلاستیک سفید رو باز کردم و بسته قرص داخلش رو بیرون کشیدم. روی جلدش نوشته شده بود: 《قرص ضد تهوع》 الان دیگه مطمئن شدم که برای خود من. می‌تونستم حدس بزنم کی این کار رو کرده، آهی کشیدم! «من این همه لطفت رو آخر این بازی چه جوری جبران کنم؟ ساک رو برداشتم و وارد اتاق شدم و بعد از گذاشتنش داخل اتاق، خارج شدم تا اول مامان مریم رو پیدا کنم و بعدش دوش بگیرم. وارد حیاط شدم، داشت به گل‌ها آب می‌داد. بی هوا نزدیک شدم و بلند گفتم:
- سلام! به طرفم برگشت و تعجب جاش رو به لبخند مادرانه داد:
- سلام به روی ماهت، بهتری؟
- بله، آقای علیخانی هم که باز زحمت کشیدن.
- دخترم اون‌ها رو من گرفتم برات. لبخندم محو شد:
- جدی می‌گید؟
- بله.
باز لبخند زدم:
- ممنون!
- خواهش می‌کنم. بدو برو یه دوش بگیر بیا بشینیم یه چای بخوریم تو این هوا می‌چسبه.
سرم رو بر حسب عادت کج کردم:
- چشم.
- چشمت بی بلا!
همون‌طور که به سمت در پذیرایی حرکت می کردم با خودم فکر کردم که مامان مریم هست و چقدر خوبه که کنارمه. وارد خونه شدم و در رو بستم، به سمت اتاق رفتم و اول ساکم رو آنالیز کردم، هیچی کم نذاشته بود. با پی‌چیدن بوی عطر آشنایی زیر بینی‌ام، لبخند عمیقی روی لبم شکل گرفت:
- من که می‌دونم این‌ها کار پسرته مامان مریم، حالا شما هعی حاشا کن. حوله صورتی رنگ کوتاه مسافرتی رو از داخل ساک برداشتم و بند دورش رو باز کردم و بعد از این‌که لیف کالباسی‌ام رو برداشتم وارد حموم شدم، آب رو باز کردم تا خستگی‌ام رو بشوره و ببره.

*** یقه لباس رو صاف کردم و بی‌خیال شونه زدن موهام، بافتمشون. کمی از مرطوب‌کننده مامان مریم رو به صورتم زدم و شال سر جیگری رنگ رو انداختم دور گردنم که اگه کسی اومد خیالم راحت باشه و بعد از اتاق خارج شدم:
- مامان؟
- این‌جا‌ اَم عزیزم.
به سمت آشپزخونه رفتم و وارد شدم، داشت سالاد درست می‌کرد:
- آ، آ، مامان مریم؟ آخه این چه کاریه؟ بدید من خودم درست می‌کنم‌.
- چه این لباس‌ها بهت میاد کک و مکی! از لفظ کک و مکی خوشم اومد:
- ممنونم، ولی بذارید من خودم سالاد رو درست کنم.
- خیلی خب، بیا بشین ببینم، چند وقت دیگه عروسیت هست، ببینم عروس خانم، چی کار‌ها می‌تونی بکنی؟ با این‌که حرفش به دلم ننشست ولی چیزی نگفتم:
- ما رو دست کم گرفتید حاج خانم. مامان خندید، که منم لبخندی به روش زدم. دست‌هام رو تمیز شستم و بعد از این‌که یه جفت دستکش از مامان مریم گرفتم، نشستم پشت میز و مشغول خورد کردن سبزیجات کنارم شدم:
- خوب؟ چند سال تهرانی؟
- زیاد نیست، کم‌کم یک سال می‌شه.
- پس هنوز زیاد به این‌جا عادت نکردی؟
چاقو رو چرخوندم:
- اَیی، بگی نگی
- کجا زندگی می‌کردی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- یه جای خوش آب و هوا، یه کوچه که آدم به آدم‌اش همه، همه رو می‌شناختن و رفیق بودن، یکی از یکی با معرفت‌تر، مشکل بود‌ها، فقر، بی پولی، گرسنگی، بدبختی، تو اوج گرما برق می‌رفت، تو اوج سرما گاز قطع می‌شد ولی آدم‌های اون کوچه یه قانون داشتن، به هم، به اعتباری که پیش هم داشتن خ*یانت نمی‌کردن، یه جایی مثل بهشت. مامان لبخندی زد:
- پس چرا اون بهشت رو ول کردی اومدی این‌جا؟
- این‌ها مال بچگی‌هاست، الا دیگه برق نمی‌ره، گازم نمی‌ره ولی مامان اگه بدونی چی شد تو اون محله، روزگار نساخت باهامون، با بامعرفتیمون، با خوشحالیمون، انگار همه بدبختی‌ها تقصیر آدم‌های اون محله باشه، از هم پاشید. اون صمیمیت، اون صداقت، اون معرفت، دیگه کسی نموند پای قولش که بشه اون سختی‌ها رو تحمل کرد. منم فرار کردم ولی از چاله افتادم تو چاه!
- واسه کار اومدی؟
همون‌طور که به‌ خاطر تندی پیاز از چشم‌هام اشک می‌اومد، گفتم:
- بله.
- چی کار می‌کنی؟
سکوت کردم، چی می‌گفتم؟ هر چی تا الان بهش گفتم حقیقت داشت. ولی این سوال... باید چی می‌گفتم من؟ نفس عمیقی کشیدم، من سوگند وفاداری خورده بودم:
- نقاش هستم، اتفاقاً چند وقت پیش نمایشگاه داشتم که اون‌جا اتفاقی با آقای علیخانی آشنا شدم:
- ببینم نکنه تو همونی هستی که نقاشی من رو کشیده؟
با چشم‌های گشاد شده، نگاهش کردم:
- شما اون نقاشی رو دیدید؟
- چه طور ندیدیش؟ تو اتاق وصلش کردم.
با تعجب بیشتر گفتم:
- نه؟!
- آره، پس تو همون نقاش معروفی؟
با لپ‌های گل انداخته، لبخندی زدم:
- با اجازتون.
- استعداد خوبی داری!
بیشتر توی خودم فرو رفتم:
- ممنونم.

* ایمان: احسان؟
- ها؟
- کجایی داداش؟
- همین جا‌م، ادامه بده. ایمان نفسش رو بیرون داد:
- هیچی والا تموم شد حرفامون، البته اگر شنیده باشی.
سرم رو تکون دادم:
- آره شنیدم.
- پس جلسه تمام؟
- آره، انشاالله از هفته دیگه استارت فصل بعدی می‌خوره، تا پایان هفته، باهاتون تسویه حساب می‌کنم برای قرارداد جدید. رضا به جلو خم شد:
- باشه دادش.
محسن هم همراهی کرد:
- باشه.
و حسام طبق معمول راه فرنگی‌اش رو در پیش گرفت:
- اوکی.
به در اشاره کردم:
- در پناه خدا، برید به سلامت. یکی یکی بلند شدن و بعد از خداحافظی، استودیو رو ترک کردن. فقط من و محسن مونده بودیم، اون هم داشت جمع می‌کرد که بره:
- احسان؟
سرم رو تکون دادم:
- بله؟
- تو خودتی؟
چشم‌هام رو گرد کردم:
- من؟
- بله شما.
مصنوعی خندیدم:
- نه پس، عمه غیر قابل پخشمم، خودمم دیگه. ابرویی بالا انداخت:
- نوچ، عاشق شدی؟
از سوالش جا خوردم، عرق سردی نشست روی پیشونی‌ام، قلبم بازم بی‌قرار شده بود... .

با حیرت ظاهری، گفتم:
- نه بابا، عشق کجا بود؟
- پس عاشق شدی؟
پوزخندی زدم:
- آره، عاشق حنا دختری در مزرعه شدم! محسن بی‌توجه به حرف من، صندلی میز رو کنار کشید و نشست:
- کیه؟
اخم کردم و دستم رو چرخوندم:
- کی کیه؟
- دلبر جانت.
غریدم:
- دِ می‌گم هیچ‌ک.س. یه تای ابروش رو بالا داد:
- مطمئنی؟
- آره... کمی مکث کردم:
- نه. نفسم رو بیرون دادم و دستم رو پشت گردنم کشیدم:
- نمی‌دونم.
- پس سردرگمی.
سرم رو ناشیانه تکون دادم:
- نمی‌شناسمش.
- احساساتت رو؟
سرم رو تکون دادم. محسن لبخندی زد و کمی خم شد:
- که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها!
چه قشنگ گفت از احساسی که ناخواسته و خیلی راحت وارد قلبم شد، چه قشنگ گفت از حالی که گرفتارش شدم:
- کی هست حالا؟
چشم‌هام رو ریز کردم:
- به تو چه؟ پاشو برو خونتون دیگه.
- چند وقته؟
نه این انگار حرف آدمیزاد تو گوشش نمی‌رفت. بی‌صدا لب زدم:
- نزدیک دو ماهی شده.
- پس لابد حسابی برای تو دلبر بوده.
اخمی کردم:
- چه طور؟
- آخه تو یک‌ ماه دل احسان علیخانی رو برده. با خشم تو چشم‌هاش زل زدم. هیچ‌ک.س این‌طوری این احساس لعنتی رو به سی*ن*ه‌ام نکوبیده بود:
- نمی‌خوای بری خونتون؟
- چرا می‌خوام برم، گفتم اول یکم سوال پیچت کنم‌.
نفسم رو پرشتاب بیرون دادم:
- خیلی خب، بسه دیگه پاشو برو.
- باشه، داداش مواظب خودت باش. داشت می‌رفت که ناخوداگاه زمزمه کردم: 《پرسیدند عشق چیست؟ گفتم آتش است! گفت مگر دیده‌ای؟ گفتم نه! سوختم...‌ .》 بعد از کمی مکث، صدای بسته شدن در به گوشم رسید. آهی کشیدم!
《لعنت بهت احسان، لعنت به خودت و این قلبت که نتونست عشقش رو انکار کنه.》 سریع از روی صندلی بلند شدم و بعد از برداشتن کتم از استدیو خارج شدم و به سمت ماشین‌ام رفتم. راه افتادم و ضبط رو روشن کردم:

«فکر کردم که خودم را به تو نزدیک کنم،
نزدیک کنم
بی‌هوا بین دو ابروی تو شلیک کنم،
شلیک کنم
خنده‌های تو مرا باز از این فاصله کشت
قهر نه، دوری تو قلب مرا بی‌گله کشت
موج موهای بلند تو مرا غرق نکرد
حسم از سردی این بی‌خبری فرق نکرد»
چشم‌هام رو باز و بسته کردم، جلوم رو تار می‌دیدم، سریع زدم بغل و ترمز کردم و سرم رو روی فرمون گذاشتم. صدای ضبط رو کمتر کردم، خوب نبودم، اصلا خوب نبودم. با دستم قبل از این‌که خفه بشم دکمه بالای پیراهنم رو باز کردم.

«از دلم دور شدی فکر تو آمد به سرم
خواب می‌بینمت از خواب نباید بپرم
خواب پرواز تو با نامه‌‌ی خیسی در مشت
تو نباشی غم این عصر مرا، خواهد کشت عصر تلخی که به جز خاطره‌ای قرمز نیست عصر تلخی که به جز، ترس خداحافظ نیست
یک دو راهی است که از گریه به دریا برسم
به تو تنها برسم یا به تو تنها برسم»
با صدای زنگ موبایلم صدای ضبط رو کمتر کردم و جواب دادم. آب دهنم رو قورت دادم تا بتونم یه کلمه از دهنم خارج کنم:
- سلام!
- سلام پسرم، کجایی؟
موهام رو کنار زدم.:
- داخل ماشینم.
- می‌ری خونت؟
- با اجازتون.
- شام خوردی؟
شونه‌ای بالا انداختم:
- نه والا.
- فسنجون داریم، یه توک پا بیا این‌ طرف، غذات رو بخور و برو.
سرم رو تکون دادم:
- نه مامان، من می‌رم خونه خودم، دست شما هم درد نکنه لازم نبود زحمت بکشی.
- من زحمتی نکشیدم، شهرزاد درست کرده.
با حرف‌اش انگار جون دوباره به تنم برگشت و زنده شده باشم:
- الان می‌آم اون‌جا‌. صدای خنده مامان رو شنیدم:
- پسره دیوونه، منتظرتم.
- مامان من داخل نمی‌آم، فقط غذا رو بهم بدید من برم. صدای آه کشیدن مامان عصبی‌ام کرد. غریدم:
- مامان؟
- احسان نگرانم، نگرانم واسه حالی که داری.
ابروهام رو ماساژ دادم:
- خوبم مادر، چیزیم نیست.
- مطمئنی؟
صدام لرزید:
- حالش خوبه؟
- خیلی بهتره.
لبخند تلخی لبم رو در بر گرفت:
- پس منم خوبم.
- زود باش پسر جون، بیا غذات رو تحویل بگیر و برو.
- چشم دارم می‌آم. از مامان خداحافظی کردم، موبایل رو قطع کردم و به سمت خونه راه افتادم... .

*** صدام رو صاف کردم و نفس عمیقی کشیدم و در خونه رو به صدا در آوردم. چند دقیقه گذشت تا در باز شد و شهرزاد با لبخند ملیحی که عضوی از صورتش بود، مقابلم ظاهر شد:
- سلام!
خیره نگاهش کردم، دوست داشتم ساعت‌ها به چشم‌های عسلی‌اش خیره بمونم ولی اشتباه بود، سریع چشم ازش گرفتم:
- سلام! پلاستیک غذا رو جلوم گرفت:
- بفرمایید، نوش جونتون، سالاد و نوشابه هم گذاشتم.
ناخواسته شیطنتم گل کرد:
- منظورت مضر و دوست داشتنی دیگه؟ خندید! کوتاه، متین، زیبا، دلبر من، خندید و دل از من ربود:
- بله، همون. دست دراز کردم، پلاستیک رو گرفتم:
- داخل نمی‌آید؟
سرم رو تکون دادم:
- نه خیلی خستم، باید برم خونه.
- خسته نباشید! برید به سلامت، شب خوش.
و عجیب نبود که دیگه خسته نبودم. ناخودآگاه لبخندم عمیق شد:
- شب شما هم بخیر! بابت شام هم ممنونم. چرخیدم و خواستم کاملا از حیاط خارج بشم که صداش رو شنیدم:
- از ته دیگ شروع کنید.
از حرکت ایستادم، همون‌طور که پشتم بهش بود، لبخندی زدم و جوری که نشنوه گفتم:
- چشم. ولی جوابم متفاوت بود:
- باشه. از خونه خارج شدم و در رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. عطر گل نرگس می‌اومد و این بو انگار، سال‌ها زیر بینی‌ام جا خوش کرده بود. آهی کشیدم و به سمت ماشینم حرکت کردم... .
*بوی اُدکُلُن تلخی که تو هوا به جا گذاشته بود، رو کشیدم توی ریه‌هام. این دقیقاً همون بویی بود که روی لباس‌هام احساسش کرده بودم، حالا مریم خانم تو باز حاشا کن که کار پسرت نبوده. لبخندم عمیق‌تر شد، ولی سریع خوردمش، من چم شده بود؟ وارد خونه شدم و در رو بستم، به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تپش‌های نامنظم قلبم رو کنترل کنم:
- احسان چی گفته که این‌جوری گل انداختی، کک مکی؟
سرم رو انداختم پایین و دستی روی لپم کشیدم، عین آتیش روی باروت داغ بودم:
- هی... هیچی... مامان نزدیکم شد و بوسه‌ای روی لپم نشوند:
- بدو بریم که فسنجون خوشمزه‌ات از دهن نیافته، عروس خانم.
و بازم اون واژه عروس خانم حالم رو یه جوری کرد.

*** شلوار لی آبی تیرم رو پام کردم و شونه‌ای توی موهام کشیدم و بافتمشون، یه پالتوی کالباسی رنگی رو پوشیدم. خوشم می‌آد، حواسش به همه چیز بود، هم لباس‌های گرم و هم لباس‌های خونگی و هم لباس‌های که از لحاظ پوشش همشون مناسب بودن. کیف سفید رنگم رو کج زدم و گوشی رو انداختم داخل کیف و از اتاق خارج شدم:
- مامان جون؟ مامان با یه لیست به طرفم اومد.
- بیا دخترم، برو به سلامت!
- مرسی! با اجازتون. بوسه‌ای روی لپش نشوندم و از خونه خارج شدم تنها کفشی که اون‌جا داشتم نیم بوت خاکستری رنگ که بالاش خز خاکستری می‌خورد رو پوشیدم و از خونه خارج شدم. با دیدن ماشینش که اون طرف کوچه پارک بود راه افتادم و سوار شدم:
- سلام! سرش رو تکون داد و زیر لبی سلام کرد. چقدر جذاب شده بود تو این لباس اخه! از فکرم خجالت کشیدم. آخه این چه افکاری بود بود دیگه؟ راه افتاد:
- حاج خانم لیست رو دادن بهتون؟
لب زدم:
- بله.
- آهان.
صدای ضبط رو بیشتر کرد، منم گوش فرار دادم به صدایی که تو ماشین پیچیده بود:

«به تو دل ندهم به که دل بدهم؟
بگو چه کنم دل تنگم
نه کنار توام، نه قرار توام نه برای خودم می‌جنگم
آه از این بی خوابی از عمری بی‌تابی
این بوده تقدیرم
روزی از فردا ها شاید در رویاها دستت را می‌گیرم
دستم را بگیر، چشمت را ببند،
با من گریه کن، همراهم بخند
عمر رفته را رها کن، تو فقط مرا صدا کن
اشکم را ببین غرق بارانم،
هم پر از دردم هم پریشانم»
صدای ضبط رو کم کرد:
- عاشق شدین؟
از سوالش جا خوردم و تنم گر گرفت آب دهنم رو قورت دادم:
- چطور؟ سرش رو تکون داد:
- محض کنجکاوی.
موندم چی جواب بدم، احسان من رو با آریا دیده بود. دوست نداشتم بین این همه شلوغی و بدبختی تنها کسایی که پشتم بودن از زبونم دروغ بشنون:
- نه، عاشق نشدم. بی‌هوا برگشت نگاهم کرد و بعد سریع ازم رو گرفت. دلم رو به دریا زدم:
- شما عاشق شدید؟ سریع خیره شدم به بیرون:
- البته می‌تونید جواب ندید.
- آره.
کنجکاوی‌ام نمایان شد:
- چه شکلی؟
- یه معمایی بهت می‌گم، تو منتظر یه قطاری که تو رو به یه جای دور ببره، تو می‌دونی دوست داری به کجا بری ولی نمی‌تونی مطمئن باشی که می‌رسی.
چه قشنگ گفت! از حسی که من داشتم و اسمی نداشت، رو ازش گرفتم و به بیرون خیره شدم:
- از نظر من شیرین تر از این حرفاست.
- خوب بگید ببینم از نظر شما چطوری احساس شیرینی؟
شونه بالا انداختم:
- از نظر من عشق یعنی تو هر چی نظرت مهم باشه، نظر اون هم برای تو مهم باشه. عشق یعنی وقتی نگاهش می‌کنی خستگی‌ات در بره. عشق یعنی دلتنگ صداش بشی. یعنی فقط زمانی که کنار اون باشی حالت خوب باشه، به نظرم عشق یعنی زن همدمی باشه برای مرد و مرد تکیه‌گاهی برای زن، به نظرم همه این معنی‌هاست، همه این زیبایی‌هاست که قشنگش می‌کنه، که شیرین‌اش می‌کنه.
- وقتی احساست دو طرفه باشه، آره، نه وقتی یه طرفه باشه.
دست‌هام رو توی هم گره دادم و نفسم رو بیرون دادم:
- وقتی احساس یک طرفه باشه، به نظرم باید فراموش بشه.
- نمی‌تونی، نمی‌تونی کسی که با تمام وجودت داری تو آتیشش می‌سوزی رو فراموش کنی.
با لبخند گفتم:
- حاضری از کسی که نفست شده بگذری تا بتونه راحت زندگی کنه؟
- حاضرم نفس نکشم تا نفس بکشه. نجوا کردم:
- پس می‌تونی فراموشش کنی، وقتی می‌دونی فراموش کردنش به نفعشه.
- رسیدیم.
و پشت بندش آهی کشید!
- آ،آ، اصلا متوجه گذر زمان نشدم. لحن شوخ طبعی به خودش گرفت:
- بله دیگه، داشتین صحبت می‌کردید.
لبخندی زدم، دستش رو دراز کرد و از توی داشبورد ماسک و کلاه گرد قهوه‌ای رنگ‌اش رو بیرون کشید. دستش رو دوباره دراز کرد، کتش رو برداشت و زود‌تر از من پیاده شد. خواستم در ماشین رو باز کنم که احسان خودش پیش قدم شد و در رو باز کرد. برای چندمین بار لبخند زدم:
- ممنونم. پیاده شدم. در ماشین رو بستم و شونه به شونه هم وارد فروشگاه شدیم. خلوت بود و به قول معروف پرنده پر نمی‌زد:
- شما بفرمایید. خریدتون رو انجام بدید من برم پیش رفیقم.
- باشه، ماشاالله همه جا رفیق دارید آقای علیخانی. خندید و کمی سرش رو خم کرد:
- اگر نداشته باشم که هیچ جا نمی‌تونم با خیال راحت برم.
خندید و به سمت قفسه‌ها قدم برداشتم و شروع کردم به برداشتن چیز‌هایی که لازم داشتم، زیر لبی یه شعر می‌خوندم! اومدم از یه راهرو بپیچم تو راهرو بعدی که ناگهان سرم گیج رفت. عقب عقب رفتم و تکیه دادم به یکی از قفسه‌ها، که یکی از وسایل داخلش افتاد روی زمین، تمام صورتم گر گرفته بود و تنم می‌لرزید. فکم شروع به لرزیدن کرد، دنیا دور سرم می‌چرخید. فقط دست‌های لرزونم رو گرفتم جلوی صورتم، سیاهی هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. سرم رو چرخوندم و بلند با صدایی که نفهمیدم چی توش بود و کلمه ای که بازم نفهمیدم فامیلی‌اش بود یا نه صداش زدم. سر خوردم روی زمین و همون‌جا رها شدم، قطره اشکی چکید رو گونم که پوست داغم گر گرفت:
- یا ابولفضل، چی شده؟
کنارم نشست و دستش رو به قفسه تکیه داد.
- حالتون خوبه؟ ولی من از ترس به سک‌سکه افتاده بودم و نمی‌تونستم نفس بکشم، به سمت یخچال رفت و یه بطری آب برداشت. تار می‌دیدمش و نمی‌فهمیدم می‌خواد چه کاری انجام بده. با پاشیدن چند قطره آب به صورتم، تنم دوباره گر گرفت و به خودم اومدم. به نفس نفس زدن افتادم بودم زدم زیر گریه. احسان مقابلم نشست، پای چشم‌هاش خیس بود، این دیگه چش بود؟ یه شکلات گرفت طرفم و با صدای گرفته ای گفت:
- این رو بخورید، حالتون بهتر می‌شه.
شکلات رو با لرزش مشهودی توی دست‌هام گرفتم و گازی بهش زدم. به سختی قورتش دادم و تا حالت تهوع‌ام هم از بین بره:
- بهترید؟ حالتون خوبه الان؟ چی شدی شما یهو؟
حتی تو این موقعیت هم از ادب دور نمی‌شد و جمع می‌بست. به زور دستم رو گرفتم به قفسه و بلند شدم که احسانم همراهم بلند شد:
- خوبم، خوبم، یک لحظه سرم گیج رفت.
- خیلی خوب، اشکال نداره، شما بفرمایید بشینید تو ماشین من بقیه خرید‌ها رو انجام میدم. اصرار کردم:
- نه خودم برمی‌دارم. خم شدم کیفم رو بردارم که سرم گیج رفت:
- آیی!
- ای وای چی شد؟ خب می‌گم بفرمایید، داخل ماشین برید، شما ممانعت می‌کنید. تو دلم از این‌که نگرانم بود کیلوکیلو قند آب می‌شد، ولی از یک طرف هم می‌جنگیدم که به این فکر نکنم که خدایی نکرده احساسی بهم داشته باشه. دیگه مخالفت نکردم و با هم به طرف ماشین رفتیم. در سمت شاگرد رو باز کرد و من سریع سوار شدم، کیفم رو گذاشت روی پام و درو بست و ماشین رو دور زد و بخاری رو برام روشن کرد و رفت تا بقیه خریدها رو انجام بده. سرم رو تکیه دادم به پنجره، اشک‌هام راه گرفت روی صورتم. من واقعا دیگه نمی‌تونستم، خدایا من واقعا دیگه کم آوردم، دیگه نمی‌تونستم ادامه بدم، نمی‌فهمیدم دارم چی کار می‌کنم دیگه. با دیدن احسان که با چند تا نایلون به طرف ماشین می‌اومد اشک‌هام رو پاک کردم. خداروشکر که این‌جایی، هم خودت، هم مادرت. در عقب رو باز کرد و نایلون ها رو گذاشت داخل و در رو بست. ماشین رو دور زد و سوار شد و حرکت کرد به طرف خونه مامان مریم. اواسط راه بودیم که برای پرت کردن حواسم رو به احسان کردم:
- می‌شه ضبط رو روشن کنید؟
- آره، فقط من حس کردم به سکوت احتیاج دارید واسه همین روشن نکردم. لبخندی زدم:
- ممنونم ولی این‌طوری حواسم بیشتر پرت می‌شه.
- باشه، چشم
- بی بلا. با لبخندی روی لبش، ضبط رو روشن کرد و چند ترک رو عوض کرد و بعد آهنگ ملایمی گذاشت:

«صورت زیبای تو آرامش شب را بهم زد
لیلا بانو، لیلا بانو
مستی خندیدنت آرامش شب را بهم زد
لیلا بانو، لیلا بانو
شال دور گردنت برف زمستون‌ها رو آب کرد
بی‌قراری شب رو لالایی چشم تو خواب کرد
لیلا بانو، لیلا بانو
درد و درمان منی آرامش جان منی
تو همان افسانه شیرین رویایی منی»
- چه قشنگ لیلا بانو جانتون رو توصیف می‌کنه! حتما این آهنگ رو به خاطر اون گوش می‌دید. لبخندی زد، مثل همیشه، مردونه و کوتاه:
- شاید! ولی لیلا بانوی من از این‌که یکی بخواد توصیف‌اش کنه جذاب‌تر و سر‌تره.
- لابد عاشق یه فرشته شدید.
- از فرشته کم نداره. حس بدی که توی وجودم بود غیرقابل انکار بود، کمی هم حس حسودی در وجودم به قلیان افتاده بودم:
- این حس‌ رو بهش گفتید؟
- یه احساس یک طرفه باید چال بشه، نه به زبون جاری بشه.
دیدم که قیافش مچاله شد و قطعا سخت بود صحبت درباره احساسی که می‌دونی یک طرفه است.
- آن‌قدر آدم‌ها قبل من و شما غصه خوردن، لب پنجره سیگار کشیدن، عاشق و فارغ شدن، فحش دادن، آن‌قدر آدم‌ها قبل من و شما بودن بردن و باختن، گذاشتن و رفتن، گم و گور شدن. آن‌قدر آدم‌ها قبل من و شما به گذشته فکر کردن، حسرت خوردن، بغض کردن. حالا کجان؟ رها کن رفیق، رها کن بره! احسان با همون لبخند روی لبش با صدای آرومی نجوا کرد:
- رها شد. از همین الان رها شد.
خندیدم!
- خوبه!
- گفتید رفیق بهم؟
- بله با اجازتون، البته اگر قابل بدونید.
- چرا قابل ندونم رفیق؟
خندید و من بازم غرق این خنده زیباش شدم کمی ضبط رو بیشتر کرد و پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشرد.

*** همراهم پیاده شد و کمک کرد پلاستیک‌ها رو ببرم داخل، مامان مریم بعد از کمی سفارش به گل پسرش رفت و منم مشماها رو دست گرفتم و به طرف در می‌رفتم که تو یه حرکت ناگهانی برگشتم:
- پس از این به بعد بگم آقا احسان؟ لبخندی زد:
- هر جور راحتید شهرزاد خانم.
چه زیبا کرد اسم رو با به زبون آوردنش:
- عصر بخیر!
- همچنین، خدانگهدار.
وارد خونه شدم و در رو بستم، قلبم بازم تو دهنم می‌زد و اذیتم می‌کرد. لپ‌هام، آخ از این لپ‌هام که جوشش خون رو توشون احساس می‌کردم. بی‌هوا و ناخواسته مشتی به سی*ن*ه‌ام زدم و یه قطره اشک چکید روی گونم:
- نه نه! نباید مهرش به دلت بشینه، نمی‌شه، نمی‌تونی، تو قسم خوردی، تو قول دادی دل نبندی. شهرزاد چند وقت دیگه عروسیتِ، چی می‌خوای بگی به آریا؟ می‌خوای چی بهش بگی؟ می‌خوای به همایون بعد از این بازی چی بگی؟ همایون اگه بفهمه دل دادم، قطعا نابودش می‌کنه، از احسان علیخانی حتی یک نقطه هم باقی نمی‌ذاره. خدایا چرا؟ چرا مهرش به دلم افتاد؟ خدایا چرا داری این‌طوری قلم سرنوشت رو می‌چرخونی؟ وارد خونه شدم، پالتوم رو در آوردم و انداختم روی دستم و پلاستیک‌ها رو گذاشتم روی میز داخل آشپزخونه:
- چه خبر مامان جون؟
- سلامتی دخترم، خوش گذشت؟
- بله، جای شما خالی.
- خداروشکر، برو لباس‌هات رو عوض کن بیا، دور هم یه چایی بخوریم.
- چشم. وارد اتاقم شدم و پالتوم رو داخل ساک جا دادم، آبی به دست و صورتم زدم و پیش مامان مریم برگشتم... .

به طرف پلاستیک‌ها رفت که سریع مقابلش ایستادم:
- شما بشینید، خودم می‌چینمشون.
- دختر تو که جای وسایل رو نمی‌دونی.
- شما بگید من سرجاشون می‌زارم.مامان باشه‌ای گفت و نشست پشت میز چوبی داخل آشپزخونه. من هم پلاستیک‌ها رو خالی کردم و بعد از این‌که وسایل رو دونه‌دونه ضد عفونی کردم، به دستور مامان توی کابینت‌ها، یخچال و فریزر جاشون دادم. فردا تولد دختر برادرزاده احسان بود و من هم باید یه فکری به حال خودم می‌کردم، اصلا دوست نداشتم توی جمع خانوادگی‌شون حضور داشته باشم. واسه شام خوراک لوبیا گذاشتم و بعدم کنار مامان مریم که روی کاناپه نشسته بود، جانشین شدم و سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم. دست‌هاش رو دورم حلقه کرد:
- باز که هوای دلت ابری شده جان دلم.
آهی کشیدم! بیشتر خودم رو بهش فشردم:
- مامان من چرا آن‌قدر سردرگمم؟
- تو چی سردرگمی شهرزاد قصه.ها؟
- تو احساسم.
- تو احساست به کی؟
شونه‌ای بالا انداختم:
- به آریا.
- وا مگه چند وقت دیگه عروسیت نیست؟ پس تو چی سردرگمی؟
- می‌ترسم.
- از چی؟
- از این‌که احساسم بهش اشتباه باشه، از این‌که اشتباه انتخاب کرده باشم. به این‌که حسم... مامان ادامه داد:
- از این‌که وابسته شده باشی نه عاشق؟
یک قطره اشک سرخورد روی گونه‌هام:
- آره.
- شهرزاد منو نگاه کن.
از توی بغلش خارج شدم و خیره شدم به چشم‌هاش، مهربون نگاهم می‌کرد:
- اگه دلت براش تنگ می‌شه، اگه وقتی می‌بینیش قلبت بی‌قرار می‌شه و لپ‌هات گل می‌ندازه، کک و مکی، اگه مدام منتظری تا حالت رو بپرسه، اگه وقتی خوب نیستی دوست داری اولین کسی باشه که حالت رو می‌پرسه، بدون بد دل باختی، در غیر این صورت حست هر چیزی که هست عشق نیست.
ناخودآگاه فکرم رفت پیشش، در تمام مدتی که مامان مریم حرف می‌زد فقط چشم‌های اون مقابلم بود:
- شهرزاد؟
- نه نه، نمی‌شه نه.
- چی نمی‌شه؟
یه قطره اشک چکید روی گونم:
- نه. دست‌هام رو روی صورتم گذاشتم:
- نه. و بعدش صدای هق‌هقم بلند شد زیر لبی گفتم:
- نه، نمی‌خوام، نمی‌شه، نباید این اتفاق بیافته. خودمو تو آغوش گرم مامان مریم پیدا کردم اما آن‌قدر متعجب بودم که به گریه کردنم ادامه دادم، مشتی به سی*ن*ه خودم زدم:
- نه نه، اون جاش این‌جا نیست نه.
- هیس، آروم باش کک و مکی آروم باش، فدات بشم من، آب کردی خودت رو، نکن این کار‌ها رو دخترم، نکن قربونت برم.
- مامان نمی‌خوام، نباید عاشقش می‌شدم.
- عاشق یکی دیگه شدی نه؟
جواب ندادم:
- دوست دارم داستان تو و آریا رو بدونم، چی شد که بدون عشق نامزد کردید؟
آهی کشیدم و همون‌جور که میون بغض چشم‌هام رو پاک می‌کردم، گفتم:
- نمی‌دونم، نمی‌دونم، فقط از روزی که چشم باز کردم اون کنارم بود، از روزی که راه رفتن رو یاد گرفتم، از روزی که به جهان اطرافم ادراک پیدا کردم گفتن قراره با این آدم ازدواج کنی، گفتن شما دوتا حق هم هستید، نه، تو حق داری دست ک.س دیگه جز اون رو بگیری نه اون حق داره. مامان دستش رو کشید زیر چشم‌هام:
- یعنی از همون اول نشونت کردن؟
- هه، واسه پسر عمویی که جای برادرم بود. مامان من رو تو آغوشش کشید:
- خوبه که قبل از این‌که ازدواج کنید این‌ رو فهمیدی، شهرزاد نمی‌دونی در آغوش گرفتن کسی که هیچ احساسی بهش نداری چقدر دردناک، نمی دونی شهرزاد.
هق‌هقم شدت گرفت و دست‌های مامان مریم تنگ‌تر شد. بوسه‌ای روی سرم نشوند و موهام رو به نوازش گرفت:
- فدات بشم گریه نکن، درست می‌شه.
- امیدوارم.
- زیبایی این احساسی که تو دلت می‌دونی چیه؟
- چیه؟
- اینه که هیچ‌وقت دوباره تکرار نمی‌شه.
قشنگم. لبخندی زدم:
- چون آدم دیگه‌ای رو دستش نمی‌آد.
مامان ریز خندید و تو بغلش فشردم، خودم رو کش دادم و سرم رو روی پاهاش گذاشتم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. مشغول نوازش موهام شد:
- عشق رو با هر کسی تجربه نکن. عشق چیز قشنگیه، نذار ازش متنفر بشی. سال‌ها تنها باش، اما روحت رو با کسی قسمت نکن که نمی‌فهمتت، اون‌قدر تنها بمون تا اون کسی که از درونت خبر داره، پیدات کنه. کسی رو پیدا کن که همیشه به شکل یه چیز نایاب نگات کنه، یه چیزی... شبیه به یه معجزه.
بوسه‌ای روی سرم نشوند و من از خستگی به خواب رفتم، از ناتوانی، از درد، از غصه، از بی‌پناهی... .

*** ساعت مشکی رنگم رو دست کردم و شالم رو روی سرم فیکس کردم، کمی از عطر کاپتان بلک مردونه‌ای که چند روز پیش گرفته بودم رو زدم و از اتاق خارج شدم. با این‌که دوست نداشتم تو تایمی که احسان تو این خونه است این‌جا باشم ولی به مامان مریم قول دادم که تو تزئین خونه کمکش کنم. احسان داشت یکی دوتا از بادکنک‌ها رو باد می‌کرد:
- اهم، سلام. بادکنک رو از خودش فاصله داد و سرش رو چرخوند:
- سلام. می‌بینم که حسابی برای اون کوچولو سنگ تمام گذاشتین.
- دارم سعی می‌کنم این چند ماه نبودنم رو جبران کنم. لبخندی زدم و روی مبل کناریش نشستم، دو، سه تا از بادکنک‌ها رو برداشتم و مشغول باد کردنشون شدم:
- آقا احسان این رو این طرف بزنید.
- نه این‌طرف بهتر می‌شه.
- اون‌طرف نمی‌چسبه.
- بدید من اون چسب رو شما.
با عصبانیت چسب رو کوبیدم کف دستش که خندید:
- خب ببینید این تیکه چسب رو این طوری می‌برید بعد می‌زنید این‌جا، این‌جوری هم دیگه نمی‌ترکه.
با تعجب خیره شده بودم به بادکنکی که به اون تیزی چسبونده بودش و جدی جدی هم نترکیده بود، کنارم دست به سی*ن*ه ایستاد:
- دیدید دیگه؟ هنر دست من...
اما قبل از این‌که ادامه بده بادکنک ترکید. جیغی کشیدم که نیمه تبدیل به خنده شد. برگشتم طرفش:
- چی می‌خواستید بگید؟ عاقل اندر سفیه نگام کرد:
- من نگفتم این‌ رو این‌جا نزنیم، می‌ترکه؟ شما هی اصرار می‌کنید این طرف بزنم.
با دهنی باز نگاش کردم:
- من گفتم؟ من کی گفتم؟ من نگفتم این طرف بزنید که این لبه نترکوندش، نه من این رو نگفتم؟
- نه من یادم نمی‌آد این جمله من بود‌، اسکی ممنوع.
پوکر نگاش کردم:
- جرزنی ممنوع آقای علیخانی.
- ای بابا خب شما گفتید اه، تقصیر من چیه.
دستم رو گذاشتم روی سرم:
- آقا احسان بسه، خواهش می‌کنم. خندید:
- چی شد کم آوردید بانو؟
چه زیبا گفت بانو! از کنارش رد شدم و یکی دیگه از بادکنک‌ها رو دستش دادم:
- لطفا این رو این‌جا بزنید دیگه. نگاهم کرد و بعد خیلی سریع رو گرفت:
- باشه.
با لبخند شیطونی روی لبش ادامه داد:
- یعنی رو این ستونه نزنمش؟
برزخی نگاش کردم:
- آقا احسان می‌شه به جای اذیت کردن من به کارتون برسید؟ چرخی زد و همون‌طور که بادکنک رو می‌چسبوند گفت:
- اذیت نکردم که فقط یکم گفتم بگیم بخندیم.
- بیشتر شما گفتید که من دارم کارم رو می‌کنم. یه بادکنک دیگه دستش دادم. اون‌ هم چسبوند:
- مثل این‌که شام امشب هم کار شما بوده.
- بله، البته که پای دست پخت مامان مریم نمی‌رسه که.
- نه ولی شما هم دست پخت خاص خودتون رو دارید.
- ممنونم.
- خواهش می‌کنم.
یه بادکنک دیگه رو به طرفش گرفتم، دستش رو دراز کرد طرف بادکنک و خواست بگیرتش که دست منم همراهش گرفت، گر گرفتم، سریع دستم رو کشیدم بیرون، خودشم فکر کنم اومد دستش رو برداره که بادکنک افتاد بینمون. جوشش خون رو توی صورتم احساس می‌کردم، قلبم عین گنجشک به قفسه سینم می‌کوبید، گرمای دست‌هاش رو روی پوست دستم احساس می‌کردم. نگاهی به احسان کردم، دستی به ریشش کشید و بدون این‌که چیزی بگه رو ازم گرفت و خم شد بادکنک بینمون رو برداشت و به کارش رسید. پا تند کردم طرف سرویس و مشت، مشت آب ریختم به صورتم. داغ کرده بودم و با هر مشت آبی که به صورتم می خورد، احساس می‌کردم آب سردی ریخته شده روی آتیش وجودم، از گرمای وجودم و سردی این آب روی پوستم نفس‌نفس می‌زدم، صورتم رو خشک کردم و نفس عمیقی کشیدم. آروم باش شهرزاد، اتفاق خوب پیش می‌آد دیگه، آروم باش. از سرویس خارج شدم، احسان هم اون بادکنک‌های یاسی و سفید رو چسبونده بود و وسطشون بادکنک سن دو سالگی کیمیا رو چسبونده بو.د اون وسط، منظره قشنگی شده بود، الحق که خوش سلیقه بود! وارد آشپزخونه شدم، مامان دور کیکی که درست کرده بودم و خامه می‌زد:
- کمک نمی‌خواید؟
- تو که خودت همه کارها رو انجام دادی یه خامه زدن که کاری نداره دیگه.
لبخندی زدم:
- کاری نکردم که، سعی کردم فقط گوشه‌ای از زحمتاتون رو جبران کنم.
- جبران شده است.
در یخچال رو باز کردم و یه لیوان آب برای خودم ریختم و سر کشیدم تا بلکه از این گر گرفتگی خلاص شم ولی اون سرما برای چند لحظه بود و بعدش دوباره گرمای اون احساس داغم کرد. هوفی کشیدم. شهرزاد، بسه دیگه، بسه. پارچ آب رو برگردوندم توی یخچال و نگاهی به غذا انداختم و بعد از آشپزخونه خارج شدم و وارد اتاق خواب شدم. دامنم رو با یه شلوار مشکی چسبون عوض کردم، پالتوی کالباسی که تا بالای زانوم بود رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم. اِهِمی کردم که سرش رو از گوشی‌اش گرفت و برگشت طرفم:
- دیگه الان‌هاست که مهموناتون برسن من باید برم. مامان مریم با عجله از آشپزخونه خارج شد:
- بودی حالا دخترم، واسه جشن می‌موندی.
- نه دیگه تو جمع خانوادگی شما من بیام چی کار؟ خانواده شما من رو نمی‌شناسن راحت نیستن با من. مامان مریم چند قدمی نزدیک‌تر شد:
- چی بگم والا؟ هر جور راحتی.
- کجا می‌خواید برید؟ برمی‌گردید خونتون؟
سرم رو انداختم پایین و همون‌طور که با انگشت‌هام بازی می‌کردم صدام رو ریز کردم:
- نه، نمی‌تونم برم خونه.
- خیلی خب پس بگید کجا می‌رید برسونمتون.
- راستش می‌رم یکم قدم می‌زنم بعدم می‌رم پیش دوستم، وسایلم این‌جاست بعد برمی‌گردم می‌برمشون. احسان سر تکون داد:
- پس هر کاری داشتید به مامان زنگ بزنید.
لبخند تلخی زدم:
- کار که نه، ولی واسه احوال‌پرسی حتماً زنگ می‌زنم. مامان به طرفم اومد و در آغوش گرفتم، صداش بغض داشت:
- کلی این مدت بهت عادت کردم، نامردی اگه نیای بهم سر بزنی.
لبخندی روی لبم نشست:
- گریه نکنیدا، چشم من شده هر هفته این‌جام خوبه؟ گونم رو بوسید:
- منتظرتم، زود به زود بیا.
- چشم. از آغوش مامان دل کندم:
- تا جلوی در باهاتون می‌آم. سرم رو تکون دادم و با هم به جلوی در رفتیم:
- مامان کلی بهتون وابسته شده.
لبخند نرمی زدم:
- منم بهشون وابسته شدم، بعد از سال‌ها طعم مادر داشتن رو چشیدم، آقا احسان قدر مادرتون رو بدونید، اون تو همه زندگی‌اش از جوونیش تا الان همه چیش رو فدا کرد که بچه‌هاش آرامش داشته باشن، آن‌قدر تنهاش نذارید.
- شما دیگه چرا؟ شما که می‌دونید چقدر کار رو سرمون ریخته، ناسلامتی خودتون هنرمندید.
- می‌دونم، ولی خب یه وقت‌هایی باید برای عزیزهامون از کار بگذریم.
- بله درسته، چشم، از این به بعد تایم بیشتری کنارش می‌مونم، نصحیت بعدی مادربزرگ؟
خندیدم:
- ببین پسرم، شما دیگه تا جلوی در تشریف نیار، بنده خودم می‌تونم برم. لبخندی زد:
- بفرمائید پس، خدانگهدار شهرزاد خانم.
- خداحافظ.
و چرخی زدم و به طرف در حیاط رفتم، در رو باز کردم و قبل از این‌که ببندمش چرخیدم نگاهی به احسان انداختم لبخندی زدم و خونه رو ترک کردم. شروع کردم به قدم زدن، تمام شد، آرامشم تمام شد. پیش باجه‌ی تلفن ایستادم، یه سکه انداختم داخلش و شماره آریا رو گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد:
- الو؟
صدام رو صاف کردم:
- سلام، شهرزادم.
- شهرزاد؟ کجایی؟ چرا هیچ خبری ازت نیست؟ چرا تلفن‌هات رو جواب نمی‌دی؟ می‌دونی چقدر نگرانت شدم؟
حرفش رو قطع کردم:
- آریا؟
- جانم؟
ته دلم خالی نشد، وجودم سرشار از هیجان نشد، جانم گفتنش شیفته‌ام نکرد:
- تعریف می‌کنم آریا، فعلا باید سر مأموریت برگردم.
- مأموریت؟
- رابطم با همایون شکرآبه. نالید:
- آخ، چی شد یهو؟
- تعریف می‌کنم، خونم نیستم نمی‌تونم تماس‌هات رو جواب بدم، بعداً همه چیز رو توضیح می‌دم.
- شهرزاد چرا...
ولی قبل از این‌که بقیه حرف‌هاش رو بشنوم، قطع کردم. نفس عمیقی کشیدم و به طرف خونه غنچه راه افتادم. سخت بود، برگشتن به این بازی سخت بود، خیلی سخت بود ولی من قول دادم که این بازی رو تا تهش برم. این‌جا آخر خط بود. باید تمومش می‌کردم، باید این بازی لعنتی تمام می‌شد و من هم می‌رفتم جوری که انگار هیچ شهرزاد نامی توی زندگی احسان وجود نداشته. زیر لب گفتم:
- ولی اگه بتونم این‌جوری ترکت کنم.

*** زنگ در رو به صدا درآوردم که بعد از چند ثانیه صدای غنچه رو شنیدم.
- بیا بالا.
وارد خونه شدم، به طرف آسانسور قدم برداشتم و سوار شدم و دکمه طبقه مورد نظرم رو فشردم. در باز شد و مرد قدبلندی توی چهارچوب در نمایان شد، با دیدن من، چند لحظه براندازم کرد که هر کی نمی‌دونست فکر می‌کرد با بدنی عریان مقابلش ایستادم. رو ازم گرفت و از واحد خارج شد، به طرف آسانسور رفت و سوار شد، چشم‌هام رو روی هم فشردم، تو که غنچه رو می‌شناسی شهرزاد چرا تعجب می‌کنی؟ وارد خونه شدم که صدای پسر کوچولوی چند ماهاش توی گوشم پیچید. این بچه هیچ شباهتی به غنچه نداشت ولی عجیب شبیه همایون بود، چشم‌های سبز وحشی‌اش رو هر بار می‌دیدم چهره همایون برام نمایان می‌شد:
- سلام!
- علیک.
خمیازه‌ای کشید و دکمه پیراهن مردونش رو باز کرد:
- ساعت خواب؟
- خواب نبودم، مشغول بودم.
از حرفش معدم بهم ریخت:
- حداقل این بچه رو بفرست مهد که این کثافت کاری‌هات رو نبینه.
- می بینه، خودش مگه می‌خواد یکی بهتر از این‌ها باشه، اون هم یکی مثل اون همایون عوضیه.
مظلومانه نگاهی به کیارشی که این‌جوری نابود شده بود انداختم، سر و وضع نامرتبش نشون می‌داد که غنچه اصلا حواسش بهش نیست. به طرف بچه‌ای که روی مبل وول می‌خورد و اشک می‌ریخت و هیچ‌ک.س صداش رو نمی‌شنید رفتم و بغل گرفتمش:
- کوچولو گرسنه‌ات نیست؟ صدای گریه‌اش شدت گرفت. بغض کردم، این بچه هم مثل من گیر یه مشت آدم مزخرف افتاده بود:
- پس بریم غذا بخوریم. غنچه داشت ناهار می‌خورد. چایی ساز رو روشن کردم تا آب جوش بیاد:
- می‌خوای بچت بمیره؟ پوزخندی زد:
- این حرومزاده نفس نکشه بهتره.
- مگه تو هم حلال، حروم سرت می‌شه؟ چشم غره‌ای رفت و سؤالم رو بی جواب گذاشت. پستونک کیارش رو پر کردم و چند باری تکونش دادم تا خوب مخلوط بشه و آروم در دهانش قرار دادم. با ولع، مشغول شد. بعد از این‌که به خواب رفت وارد اتاق خوابش شدم، لباس‌هاش رو براش عوض کردم و شونه‌ای توی موهاش کشیدم روی پاهام نشستم و سرش رو به سی*ن*ه‌ام تکیه دادم. دستام رو دورش حلقه کردم:
- آستینه‌اش رو بالا رفت و کبودی روی دستش مشخص شد، چه طور متوجه این نشده بودم؟ قطره اشکی چکید روی گونه‌ام. حتماً کار غنچه بود، نامرد حتی به مظلومیت بچه‌گانه اش هم رحم نمی‌کرد. من و این پسر بچه عجیب شبیه هم بودیم هر دومون رو سرنوشت بدجور به بازی گرفته بود:
- الهی بمیرم برات! سرش رو به سی*ن*ه‌ام فشردم. خمیازه‌ای کشید و نق کوتاهی زد، یکم تو بغلم تابش دادم تا خوابش برد. خوابوندمش توی تختش و بوسه ای روی سرش نشوندم، پتوش رو روش کشیدم:
- کوچولو قول می‌دم از این مخمصه نجاتت بدم، تو یه همایون دیگه نمی‌شی. تو مثل اون نمی‌شی بهت قول می‌دم که نذارم انقدر تنها بشی. عروسک‌اش رو جابه‌جا کردم که صدای خش‌خش پلاستیک داد، با تعجب برش داشتم و تو دستم باهاش بازی کردم زیر گلوش دست دوزی شده بود، بین نخ‌ها رو باز کردم، با دیدن چیزی که داخلش بود، دستم رو مقابل دهنم گرفتم، وای خدای من این دیگه چیه:
- شهرزاد؟
سریع عروسک رو سرجاش گذاشتم:
- خوابید؟
با دستپاچگی گفتم:
- آ... آره... خسته... خسته‌اش بود:
- بهتر، تو خوبی؟
- بله.
- بریم یه قهوه بخوریم.
اجباراً باشه‌ای گفتم و با هم از اتاق خارج شدیم. حال خوشی نداشتم، فقط می‌خواستم زودتر با بچه‌ها صحبت کنم.

*** و باز هم این زندگی لعنتی شروع شد، بدون مامان مریم، بدون احسان علیخانی، بدون هیچ تکیه‌گاهی این بازی مزخرف دوباره از سر گرفته شد و من مجبور بودم بازم هر چی می‌گن گوش بدم. کلید‌هام رو برداشتم و کیف جعبه‌ای مشکی رنگم رو دست گرفتم و از واحدم خارج شدم که احسان رو درحال کلید انداختن پیدا کردم. بعد از این همه مدت دوباره دیدمش، تمام وجودم گر گرفت، هجوم اشک رو توی چشم‌هام حس می‌کردم سعی کردم عادی برخورد کنم:
- روز بخیر آقا احسان. لبخندی به روم زد:
- روز بخیر.
و بعد وارد خونه‌اش شد:
- با اجازتون، فعلا.
- فعلا. در بسته شد همون‌جور که به در خیره بودم لب زدم:
- دلتنگم حتی وقتی روبرومی. آهی کشیدم بس کن شهرزاد حق نداری دربارش فکر کنی، اشتباهه، نباید بهش فکر کنی. وارد آسانسور شدم دکمه پارکینگ رو فشردم، من داشتم با عشقم چی‌کار می‌کردم؟ چطور می‌تونستم این بلاها رو سرش بیارم؟ به طرف ماشین احسان رفتم کنار ماشین‌اش ایستادم و جی پی اس رو کشیدم بیرون و دستم رو بردم زیر ماشین و جی پی اس رو وصل کردم زیر ماشین و نصفه بلند شده بودم که احسان رو دیدم، خواستم بشینم ولی دیگه دیده بودم:
- سـ... سـ... سلام!
- هنوز این‌جایید؟
- راستش... فقط... عرق روی پیشونی‌ام رو پاک کردم:
- فقط... فقط اومده بودم یه وسیله‌ای رو از توی ماشین بردارم و بعد برم کمی پیاده روی کنم.
- آهان.
موندن رو جایز نمی‌دونستم چون خودم رو لو می‌دادم و بی‌چاره می‌شدم، خم شدم کیف رو از روی زمین برداشتم، قلبم کف پام می‌زد:
- خداحافظ! و قبل از این‌که جوابش رو بشنوم از اون‌جا رفتم.

دست‌هام از استرس یخ کرده بود. فقط جلوی خودم رو گرفته بودم که مقابل احسان گریه‌ام نگیره، حالم رو نمی‌فهمیدم و این وسط وجدانم سوهان روحم سده بود. با این‌که خیلی از پارکینگ دور شده بودم، اما هنوزم از شدت استرس می‌دویدم. کاش می‌شد فکر و خیال‌هام رو همون‌جا پیش اون جی پی اس جا می‌ذاشتم و بعد می‌رفتم. صدای سرزنش‌های وجدانم توی ذهنم اکو شد: 《چی کار کردی شهرزاد؟ چه طوری تونستی؟》 با تمام وجودم سعی داشتم خفه‌‌اش کنم. می‌دونستم چی‌کار کردم می‌دونستم سرزنش‌هاش به طور وحشتناکی حقیقت داره، ولی دنبال توجیهی بودم که شاید دلم آروم شه. مجبور بودم می‌فهمی؟ مجبور بودم. من خودم یکی بدتر از اون هم که ناخواسته توی تله این دنیای وحشی افتاده. وجدانم زمزمه کرد.《تباه نشو شهزاد، دنیا بهت پیله کرده می‌دونم، به خاطر رهاشدن از دام دنیا نه کسی رو بیچاره کن نه خودت رو تباه کن آخر این داستان تنها کسی که نابود می‌شه فقط تویی. بترس از روزی که بفهمه.》از فکر اون روز تمام تنم می‌لرزید، خدا اون روز رو نیاره، سرم رو بلند کردم و به روبه روم خیره شدم. فکر این‌که بفهمه چی‌کار کردم دیوونم می‌کرد. اشک‌ها کم کم روی صورتم خشک شدن و دیگه جونی برای گریه کردن نداشتم. بند کیفم رو توی مشتم فشردم و انگشت‌هام رو روی صورتم کشیدم تا گریه روش معلوم نباشه، البته که از چشم‌های من، بعید نبود خیلی راحت گریه‌ام رو لو بده. با قدم‌های کوتاه که معلوم بود هیچ رغبتی برای طی کردن این مسیر طولانی تا خونه رو ندارن به سمت خیابون حرکت کردم. الان فقط به یک مکان خلوت احتیاج داشتم که یه قهوه برای خودم بریزم و برم اون‌جا بشینم تا برای چند دقیقه‌ام که شده حواسم رو از این همه مصیبت پرت کنم. شاید هم یه دوش آب گرم می‌تونست حالم رو جا بیاره نمی‌دونم خلاصه به چیزی نیاز دارم که بتونه آرومم کنه. آهی کشیدم و ناخودآگاه زیر لب گفتم:
- مثل چشم‌هاش... .

*به سرعت سوار ماشینم شدم. استارت زدم و پام رو روی پدال گاز فشردم و به طرف خونه ایمان روندم. زنگ در رو به صدا در آوردم و بعد از چند ثانیه صدای شیبا پیچید توی گوشم:
- بفرمائید بالا.
در باز شد، وارد شدم و به طرف آسانسور رفتم و سوار شدم، دکمه مورد نظرم رو فشردم، در آسانسور باز نشده ایمان جلوم ظاهر شد:
- به به، چه عجب آقای مجری، بفرمائید، بفرمائید، حرف زیاد داریم باهم.
خوب می‌دونستم تا ماجرای اون شب که مامان مریم رو رسوند، نفهمه ول کن نیست ولی خوب می‌دونست تا نخوام حرف بزنم حرف نمی‌زنم:
- سلام آقای مجری دوم، حرف؟ زیاد حرف نداریما، حقوقت رو هم که گرفتی، حرف چی کشک چی؟ دستم رو کشوند و وارد خونه شدیم، شیبا مقابلمون با لبی خندون نمایان شد:
- سلام خوش اومدی.
لبخند ملیحی زدم:
- سلام، مچکرم. و به طرف مبل رفتم و نشستم. ایمان هم نشست کنارم و زل زد بهم:
- چیزی شده؟
- تعریف کن می شنوم.
- چی رو تعریف کنم دقیقاً؟
- به نظرت چی رو تعریف کنی؟
اخمی بین پیشونی‌ام نشوندم:
- ول کن ایمان، به کار و زندگیت برس.
- دارم می‌رسم دیگه.
- کو؟
- دارم از تو حرف می‌کشم، کار و زندگی من اینه.
پلکی زدم و خیره نگاهش کردم:
- داداش کجا رفتی؟
یهو تو یه حرکت هجوم بردم طرفش که پرید عقب و جیغ بنفش کاملا دخترونه‌ای کشید. پقی زدم زیر خنده. ولی ایمان گوشه مبل جمع شده بود و دستش رو گذاشته بود روی قلبش، در حالی که از خنده قرمز شده بودم بریده، بریده گفتم:
- چی شد؟ چرا گریختی؟
یهو از حالت ترس به حالت عصبانیت تغییر چهره داد و بلند گفت:
- عین مترسک ترسناک می‌آی تو سر و صورت آدم بعد می‌گی چته؟ گوریل با این سنش خجالت نمی‌کشه منو می‌ترسونه.
همون‌جور که چایی‌ام رو مزه‌مزه می‌کردم به خندیدم ادامه دادم:
- تو باید خجالت بکشی که می‌ترسی.
- کی من؟ من که نترسیدم.
با تعجب نگاهش کردم:
- آهان، لابد من بودم که از ترس قالب تهی کرده بودم نه؟ قیافه حق به جانبی گرفت و توی صورتم اومد:
- عزیزم این واکنش بدنم بود، و گرنه ازت نترسیدم.
دستم رو فشردم روی صورتش و سرش رو به عقب هدایت کردم که نشست روی مبل و سرش رو کرد داخل گوشیش. منم لبخند دیگه‌ای زدم و گفتم:
- گوریل ترسو. مشتی به بازوم کوبید و لب زد:
- هیس.
و دوباره مشغول موبایلش شد، منم دیگه ادامه ندادم و چایی‌ام رو خوردم. هنوز تموم نشده بود که شیبا شیرینی آورد، یه ناپلئونی برداشتم و تشکری کردم. شیبا ظرف شیرینی رو گذاشت روی میز و دوباره به طرف آشپزخونه رفت. سرم رو خم کردم توی گوشی ایمان، طبق معمول داشت توی اینستاگرام می‌گشت. ابروم رو بالا دادم و با لحن جدی پرسیدم:
- چی کار می‌کنی؟ ایمان موبایلش رو خاموش کرد و روی پاش گذاشت. همون جور که بهم خیره شده بود گفت:
- می‌دونستی گوشی وسیله شخصیه؟
لبخند حق به جانبی زدم و گفتم:
- البته نه برای هر کسی، گوشی جناب‌عالی برای بنده از حلال هم حلال تره. ایمان سری از روی تاسف برام تکون و زمزمه کرد:
- واقعاً نمی‌دونم چی بگم.
با اعتراض گفتم:
- دروغ می‌گم؟ من که از همه چیز توی گوشیت خبر دارم از من قایم می‌کنی؟ بعدشم کجا می‌خوای بری اینستا گردی دیگه؟ ایمان با حیرت به سمتم چرخید:
- احسان تو کی گوشی منو دیدی؟ نکنه...
خم شدم و یکی زدم پس گردنش که اخش بلند شد:
- چته چرا میزنی؟
- آخه چرا حرف الکی می‌زنی برادر؟ مگه من رمز گوشیتو بلدم؟
- والا هیچی از تو بعید نیست. پس گردنی دوم رو هم حواله‌اش کردن که ایمان با حرص دستش رو پشت گردنش کشید و از بین لب‌هاش غرید:
- خیلی بیشعوری.
می‌خواستم جوابش رو بدم که شیبا خانم با ظرف میوه از آشپزخونه بیرون اومد. سریع خودم رو جمع و جور کردم و با متانت گفتم:
- زحمت نکشید، منم زودتر می‌رم، فقط اومده بودم یه سر به ایمان بزنم. ایمان بلند شد و ظرف میوه رو ازش گرفت. شیبا خانم روی مبل نشست و گفت:
- نه چه زحمتی، اتفاقاً بلکه ایمان از بی‌کاری یکم کمتر اذیت کنه.
ایمان سینی رو روی میز گذاشت و قیافش رو مظلوم کرد، بهش خیره شدم و لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب‌هام نشوندم که زیر لب غرید:
- وقت زن گرفتن توهم می رسه دیگه، اون‌وقت حالت رو می‌پرسم.
با شیطنت ابرویی بالا انداختم که سری تکون داد و خم شد کنترل رو از روی میز عسلی برداشت. شیبا خانم اعتراض کرد:
- بسه ایمان از صبح چهل بار روشنش کردی به خدا، برنامه هاش عوض نمی‌شن.
ایمان کنترل رو سر جاش برگردوند و گفت:
- چه کنم خانم؟ ما مردها موقع بی‌کاری تنها همدم‌مون تلویزیونه، حتی اگه هیچی‌ام نداشته باشه، دروغ می‌گم احسان؟
همزمان که داشتم پرتقال پوست می‌گرفتم، گفتم:
- بله، کاملا دروغ می‌گی. ایمان با قیافه پوکر نگام کرد:
- وا.
- وا نداره که، بی‌خودی برق هم مصرف می‌کنی. ایمان که دیگه واقعا خورده توی برجَکش آهی کشید و خیلی راحت به پشتی مبل تکیه زد. آرنج‌ام رو به پهلوش زدم که صدای اعتراضش بلند شد:
- چی کار می‌کنی بابا؟
- نشستی این‌جا عین کوالا، پاشو یه حرکتی کن.
- تو به من گیر دادی‌ها؟ چه حرکتی کنم مثلا؟
شیبا خانم از جاش بلند شد و در مقابل نگاه متعجب ایمان سینی لیوان‌های خالی چای رو به سمت ایمان هل داد. چشم‌های ایمان چهار تا شد:
- من ببرم؟
- پاشو به قول احسان یه حرکتی بزن دیگه، به این مبل چسبیدی.
ایمان نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
- هعی ایمان ستم‌کش.
دست خودم نبود، نیشی که تا بناگوش باز شده بود. سینی رو کنار سینک گذاشت و به طرف مبل قدم برداشت که پاش به گل‌های کنار کاناپه گیر کرد و تلو‌تلو خوران توی بغل من افتاد:
- آروم بابا له شدم. ایمان نگاهی به گل‌ها انداخت:
- نمی‌دونم این‌ها چرا روی زمین ریختن، از صبح تا حالا چهل‌بار گیر کردم بهشون.
شیبا خانم بلند شد و از روی زمین برشون داشت و گفت:
- نمی‌دونم گلدونشون کجا غیب شده، جا براشون پیدا نمی‌کنم.
نگاهی به گل‌ها انداختم که یک‌دفعه مغزم جرقه زد، این‌ها همون گل‌ها بودن:
- اِه ایمان، این‌ها همون‌هایی نیستن که اون شب موقع فوتبال گلدونشون رو... با سُقلمه ایمان ساکت شدم، ولی همون یه جمله کار خودش رو کرده بود. شیبا خانم دست به کمر به ایمان خیره شد و گفت:
- ایمان گلدونشون رو چی کار کردی؟
ایمان به دیوار خیره شد:
- هیچی بابا، شاید موقع خونه تکونی... پریدم وسط حرفش و گفتم:
- نه دیگه همون شب بود گفتی گلدون جهیزیه‌اش رو زدی خورد و خاکشیر کردی و بعدشم... صدای قاطع و جدی شیبا خانم جفتمون رو میخ‌کوب کرد:
- ایمان؟
ایمان با چهره‌ای درهم لبش رو گزید:
- آخ احسان گند زدی، گند... ایمان دندون‌هاش رو بهم فشرد و رو به شیبا خانم گفت:
- جانم عزیزم؟
- ایمان راستش رو بگو.
ایمان به یک نقطه سقف خیره شد و گفت:
- راستش رو گفتم، بابا شاید مونده توی... دوباره پریدم وسط حرفش:
- نه بابا همون گلدون سفیده بود که طرح طلایی داشت روش، اون روز... ایمان کوسن رو توی صورتم کوبید:
- دو دقیقه تو حرف نزن.
شیبا خانم بلندتر از ایمان گفت:
- گلدون جهیزیه منو شکستی؟
ایمان کوسن رو مقابل صورتش گرفت و در حالی که هیچ راه فراری نداشت بلاخره اعتراف کرد:
- خب آره.
شیبا خانم نفسش رو محکم بیرون داد. با همون اندک شناختی که از خانم‌ها داشتم می‌تونستم حدس بزنم این آرامش قبل از طوفانه. چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و غرید:
- ایمان؟
ایمان در حالی که توی مبل فرو رفته بود، گفت:
- ببخشید خب.
- باید به من می‌گفتی.
- خب ترسیدم.
واقعا نمی‌دونستم این حجم از کرم‌ریزی از کجا نشأت گرفته؟ خود به خود نیش‌ام تا بناگوش باز می‌شد. ولی خیلی صحنه جالبی بود، زمانی که ایمان مثل برف داشت آب می‌شد و داخل مبل فرو می‌رفت. حقت بود برادر من، آخه کی گفته بود موقع گل زدن پاشی دور قهرمانی بزنی که آخرش گلدون زنت رو به فنا بدی:
- اووف، ایمان از دست تو.
- خب، ببخشید دیگه.
- وای چه خوب گلدونم سالم شد!
خندیدم:
- ببخشیدش دیگه، می‌خره جبران می‌کنه.
- چی چی رو می‌خره؟ پولم کجا بود؟ تو که حقوق نمیدی.
یه تای ابروم رو بالا دادم:
- همین ماه پیش، حقوق شیش ماهت رو تسویه کردم و پیشاپیش حقوق دوماه دیگه‌ات رو هم تو حسابت ریختم. چه کردی با این همه پول تو یه ماه؟ هووفی کشید و رو به شیبا کرد:
- باشه فردا می‌ریم یه گلدون جدید می‌خریم.
- آفرین.
- شما ساکت.
شیبا خانم لبخندی زد و گفت:
- نمی‌خواد.
و به طرف آشپزخونه رفت:
- میز رو می‌چینم، بفرمایید شام.
از اونجایی که خیلی گرسنه بودم تعارف نکردم و قبول کردم. از جا بلند شدم به طرف راهرو حرکت کردم، داشتم وارد سرویس می‌شدم تا دست‌هام رو بشورم که یه تابلوی نقاشی نظرم رو جلب کرد. یه تابلوی نقاشی بزرگ که طرح یه مرد و زن که باله می‌رقصیدن رو به تصویر کشیده بود. خیلی ماهرانه و دقیق بود و بسیار جسورانه کشیده شده بود. نقاش حتی بخش کوچکی از تصویرش رو هم خالی نذاشته بود و احساس داشت، انگار که تابلو جون داشته و واقعی به نظر می‌رسید. سرشار از عشق و آرامش بود و به ظاهر دور از هر نفرتی طراحی شده بود. نزدیک شدم بلکه تو گوشه و کنار تابلو اسم نقاشش رو ببینم. بعد از کلی کلنجار رفتن با تابلو، اسم نقاش نظرم رو جلب کرد. انتظار نداشتم مال اون باشه ولی یه همچین شاهکاری قطعا از دست‌های شهرزادم بر می‌اومد. یهو چشم‌هام از حدقه زد بیرون. چی گفتم الان؟ گفتم شهرزادم؟ نه، نه احسان به خودت بیا. اون مال تو نیست، خیلی وقته که یکی دیگه میم مالکیت گذاشته آخر اسمش و تو خوب می‌دونی که سهم تو نبوده، نمی‌شه و نخواهد شد. دست از این احساس اشتباه بردار و بیشتر از این ادامه‌اش نده، این حس مزخرف عاشقی یک طرفه رو. لب‌هام رو تر کردم:
- و جهان استوار نمی‌ماند مگر با سری خمیده بر روی شانه‌های کسی که دوستش داری. با تعجب به طرف ایمان برگشتم. نزدیکم شد و رو به تابلو ادامه داد:
- وقتی داشتم تابلو رو ازش می‌خریدم این شعر رو گفت، و گفت که نقاشی خیلی با ارزشیه، مراقب احساس این تصویر باش. من هیچوقت نفهمیدم احساسی تو این تصویر هست یا نه، ولی شیبا می‌گه هست تو نمی‌فهمی.
- خب هست، جناب‌عالی نمی‌بینی. برزخی نگاهم کرد. با تحکم گفت:
- نه دقیقاً تو این تصویر، به جز این‌که دو نفر دارن می‌رقصن چه چیز دیگه‌ای هست؟
خندیدم و لب زدم:
- خودت فکر کن می‌فهمی. و قبل از این‌که جوابم رو بده داخل پذیرایی برگشتم. با فکری که دوباره به سمت شهرزاد کشیده شده بود، تنها چیزی که می‌خواستم خونه خودم، یه لیوان چای و دفتری که این روز‌ها عجیب همراهم شده بود، بودند. وارد آشپزخونه شدم:
- بفرمایید شام.
- نه، راستش فقط خواستم عذر خواهی کنم، یه کار ضروری پیش اومده باید برم.
- ای وای، انشاالله که خیره.
- خیره شیبا، با اجازت.
- به سلامت، خدانگهدار.
ازش خداحافظی کردم و از آشپزخونه خارج شدم که ایمان مقابلم نمایان شد:
- دارم می‌آم، بریم شام.
- کی منتظره تو آخه؟ نمی‌مونم واسه شام، نوش جونتون.
- وا چرا؟ قرمه سبزی‌ها.
لبخندی زدم:
- نوش جونتون، میل ندارم، می‌خوام برم، شب بخیر.
- اوکی، برو به سلامت، شب بخیر.
از ایمان هم خداحافظی کردم و خونه‌اش رو ترک کردم. وارد آسانسور شدم و دکمه پارکینگ رو فشردم، دست‌هام رو فرو بردم داخل جیب‌هام و به دیوار شیشه‌ای آسانسور تکیه دادم، سرم رو بالا گرفتم و پلک‌هام رو روی هم فشردم. اون روز بین شلوغی خونه مامان مریم و توی مراسم تولد، من فقط اون لحظه، اون چند ثانیه لعنتی رو یادم بود، لمس دست‌های ظریف‌اش. آخ خدای من! گناه! گناه فکر کردن بهت، گناه شهرزاد، نوشتن از تو اشتباه، شاعر شدن از عشقت غدغن، من همه این‌ها رو می‌دونم و نمی‌تونم جلوی این احساس رو بگیرم. مثل آدمی که می‌دونه داره می‌ره تو چاه، می‌دونه ته این چاه سیاهی مطلق، ولی طناب از دست‌هاش در رفته و مستقیم به ته چاه سقوط کرده و به بالا هم نمی‌تونه صعود کنه. با متوقف شدن آسانسور به افکارم پایان دادم. چشم‌هام رو باز کردم و از توی آینه نگاهی به رگه‌های قرمز داخلشون انداختم، کپم رو پایین‌تر کشیدم و ماسکم رو بالاتر بردم. آهی کشیدم و با سری پایین از آسانسور خارج شدم، قبل از این‌که دیده و شناسایی بشم به طرف ماشینم دویدم و سوار شدم، نفسی از سر آسودگی کشیدم. کپ و ماسکم رو انداختم روی صندلی شاگرد و استارت زدم. عقب‌گرد کردم و از پارکینگ خارج شدم، برف آب شده بود و بارون‌های آخر زمستون شروع شده بود و روز به روز به شروع سال جدید نزدیک می‌شدیم، اولین سالی که من دو نفر بودم، من و قلبم و ضربانی که با حال خوب شهرزاد نرمال بود و با حال بدش بالا می‌رفت و بی‌قراری می‌کرد.

*** پالتوم رو روی مبل رها کردم، پیراهن‌ام رو از تنم بیرون کشیدم و کنار پالتوم انداختم. با این‌که چند سالی بود که دیگه به این زندگی آشفته و بی‌برنامه عادت نداشتم ولی این مدت حتی حوصله نفس کشیدنم نداشتم، در واقع نفسی برای کشیدن نداشتم. نفس من کنارم نبود، شهرزاد من برای یکی دیگه هزار و یک شب می‌خوند، جانم گفتن‌ش، دل یکی دیگه رو می‌لرزوند، واسه یکی دیگه دلبری می‌کرد و نمی‌دید که من توی هر لحظه نبودن‌ش جون می‌دم. سر بالا اوردم و به پرتره خودم که بالای تخت وصل شده بود خیره شدم، تلخ‌خندی روی لبم نشست و به قول قباد سریال: «هزار و یک شب که نه، ای کاش یک شب شهرزاد قصه های من بودی!»
چشم از قاب عکس گرفتم و چشم‌هام رو روی هم فشردم. قلبم تیر عمیقی کشید، اخمی بین ابروهام نشوندم و روی لبه تخت نشستم. دیگه داشتم از این حجم از دلواپسی و دلتنگی دیوونه می‌شدم. 《آخ شهرزاد، آخ از اون چشم‌هات که به این‌جا من رو رسوندن، آخ از اون چشم‌های آهویی‌ات که قلبم رو این‌طور بی‌قرار کرده‌!》 دست‌هام مشت و کبود شده بودن و کف دستم نبض می‌زد.《 احسان اشتباهه، اون دختر نامزد داره، خودتم خوب می‌دونی این عشق یک طرفه به جایی بند نیست. لطفا تمومش کن، اون مال تو نیست.》 با دوتا انگشت‌هام چشم‌هام رو مالیدم. 《آره مال من نیست، نه جسمش و نه روحش ولی احساسش که هست، خودش نیست خیال چشم‌هاش که هست، خودش نیست دردش که هست. لعنتی دردش، آخ این درد از هر زخمی بیشتر می‌سوزه. خدایا خودت کمکم کن، خودت آرامشم شو، آروم و قرارم نیست، تو آروم و قرارم باش.》 دفتر روی عسلی کنار تخت رو به طرف خودم کشیدم و خودکار مشکی رنگ وسط‌ش رو بیرون کشیدم و دفتر رو باز کردم. نگاهی بهش انداختم. این دومین دفتری بود که تو این دوماه پر کرده بودم. 《آخ شهرزاد ببین شاعرم کردی، ببین به خاطرت قلم دست گرفتم. پس کجایی؟ کجایی ببینی چقدر محتاجت‌ام؟》 دفتر رو گذاشتم روی پاهام، قلم رو دست گرفتم و مثل همیشه با به نام خدای چشم‌هایش شروع کردم و بعد کلمات عین یه طوفان بزرگ به سمت مغزم یورش آوردن. چشم‌هام رو بستم و قلم رو به حرکت در آوردم و بعد از چند ثانیه چشم باز کردم و همراه متن خوندم: 《از چی بنویسم؟ از عسلی چشم‌هاش؟ از اون فرفری‌هاش؟ جان دلم گفتن‌هاش؟ می‌نویسم از فاصله‌ها، از مرزهای بینمون، می‌خوام پناهنده بشم تو یقه‌ی پیراهن‌اش، می‌نویسم از غرق شدنم، غرق شدم توی عشق‌اش، توی خیال‌اش. می‌شه از چال لپ‌هاش بنویسم که چشم‌هام قفل‌ش می‌شه؟ می‌نویسم از روی ماه‌اش؛ اصلا باید ماه خودش رو کنار بکشه وقتی یه ماه دیگه تو آسمونم دارم! خدا یکی، ماه منم یکی! ولی ماه من مدت‌هاست آسمون ‌شب ظلماتم رو روشن نمی‌کنه.》دماغم رو بالا کشیدم و چشم‌هام رو روی هم فشردم. این بغض لعنتی نباید بشکنه. دفتر رو محکم کوبیدم به هم و پرتش کردم روی تخت. لعنت به این زندگی که یک بار روی خوشش رو به ما نشون نداده. قبل از این‌که این بغض لعنتی بترکه و رسوام کنه، وارد حمام شدم و آب سرد رو باز کردم و خودم را زیر آب سرد گرفتم. تنم داغ بود و با برخورد قطرات محکم و پی‌درپی آب سرد با تنم همه وجودم گر گرفت، ته دلم یهویی خالی شدی، نفس عمیقی کشیدم و سردی آب رو کمتر کردم.

*** حوله رو به پایین تنم بستم و از حمام خارج شدم و مقابل آینه نشستم، سشوار رو روشن کردم و شروع به خشک کردن موهام کردم. دستی توی موهای خرمایی‌م کشیدم و هوای داغ سشوار رو از بینشون رد کردم. سشوار رو خاموش کردم و انداختم‌ش روی میز، کشو رو کشیدم بیرون و یک تی‌شرت سفید رنگ از توی کشو بیرون کشیدم و توی یک حرکت پوشیدم‌ش. کشو رو بستم و اومدم از پشت میز بلند بشم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. نگاهی به صفحه‌اش انداختم، به‌به، حاج خانوم بود. گوشی رو وصل کردم و موبایل به گوشم چسبوندم:
- سلام پسر بی‌معرفتِ من.
- سلام حاج خانوم ببخشید تو رو خدا درگیر بودم.
- ببینم درگیر چی بودی تو که ضبط نداری استراحت هم هستی...
بینمون سکوت مطلق شد. نمی‌دونی مادرم، نمی‌دونی قلب و عقلت درگیر باش یعنی چی:
- پس دلت درگیر بوده.
لبخندی زدم‌. حتی از پشت گوشی هم حالم رو می‌فهمید:
- نمی‌خوای حرف بزنی؟
+ چی بگم؟
- از این دل گرفتارت بگو.
+ در تلاش برای سرکوب کردنش‌ام.
- فردا پاشو بیا این‌جا یکم گپ بزنیم.
+ چی بگیم؟
- درد و دل‌‌های مادر پسری، فردا منتظرتم.

- چشم، می‌رسم در خدمتتون حاج‌خانوم.
- شبت بخیر گل پسرم.
- شب شما هم بخیر گل مریم جانم.
- پُررو نشو دیگه، خدانگهدارت.
- یاعلی. قطع کردم و گوشی رو انداختم روی میز، نگاهی به ساعت انداختم، چه عدد جذابی! یعنی تو هم به فکر منی شهرزاد خانم؟ این‌طوری فکر نمی‌کنم، ولی امیدوارم اگر چشمت به این ساعت خورد اونی که دلت می‌خواد به فکرت باشه. چشم از ساعت گرفتم و وارد آشپزخونه شدم. قرص مسکن رو انداختم بالا و به طرف اتاقم رفتم و پتو رو کنار زدم و زیر پتو دراز کشیدم. ساعدم رو گذاشتم روی پیشونی‌م و به سقف زل زدم. با نقش بستن صورت کک مکی‌ش توی آسمون خیالم، ضرب آهنگ قلبم بالا رفت و دست‌هام مشت شد. نمی‌تونستم چشم از سقف بردارم چون دل کندن از اون چشم‌هایی که توی قلبم حک شده بودن، کار من نبود. دوباره اون سردرد مزخرف داشت شروع می‌شد، توی جام غلتی زدم و چشم‌هام رو روی هم فشردم. فردا باید استدیو رو باز می‌کردم. دوباره زندگی من از سر گرفته می شد، منم باید زندگی می‌کردم، بس بود، بس بود هرچی به شهرزاد و این احساس ناکام توی قلبم فکر کرده بودم بس بود دیگه. کم کم چشم‌هام سنگین شد و به خواب رفتم... .

*** با صدای زنگ موبایلم به سختی چشم‌هام رو باز کردم. اولش تار می‌دیم و نور ضعیفی به چشم‌هام می‌خورد و اجازه نمی‌داد چشم باز کنم تا این که چشم‌هام به نور عادت کرد:
- اهه. دستم رو چند بار محکم کوبیدم روی گوشی تا صدا قطع بشه. توی جام نشستم و پتو رو کنار زدم که کل هیکلم یخ زد، وسط این سرما نکنه شومینه خاموش شده؟ با تنی که از سرما قندیل بسته بود و لبی لرزون به طرف شومینه حرکت کردم. کمی باهاش ور رفتم که بلاخره روشن شد. به اجبار روی پاهام ایستادم سرم سنگین بود و تلوتلو می خوردم. مُصرانه قدم‌هام رو محکم کردم و به طرف سرویس راه افتادم. وارد شدم و آب سرد به صورتم پاشیدم که رگ‌های صورتم منقبض شدن. مسواک رو برداشتم و خمیر دندون رو کشیدم روش و دندون‌هام رو براش کردم بد دهنم رو قرقره کردم. با لبخندی سی و دوتا تا دندون‌م رو توی آیینه چک کردم و از سرویس خارج شدنم. به طرف آشپزخونه رفتم، آب جوش رو گذاشتم روی گاز و صبحانه مفصلی برای خودم چیدم. نشستم پشت میز لیوان چای برای خودم ریختم و شیرین‌ش کردم، لقمه نون پنیری برای خودم پیچوندم و نزدیکه دهنم بردم ولی با فکرش همه تصمیمات اون روزم درهم شکست. و دوباره فکرش و فکرش و فکرش و این قافله بازم تکرار شد. من باز با فکرش بیدار شدم من باز با فکرش پشت میز صبحانه نشستم و باز هم با فکرش، شب سر روی بالشت می‌زارم. مثل هر شب، مثل هر روز، مثل هر دقیقه، مثل هر ثانیه از نفس هام که بدون اون می‌گذره. آهی کشیدم! بس کن احسان روز اول کاری انرژی منفی‌ها را دور بنداز، تو انرژی ندی کی بده؟ زود جمع کن این مسخره‌بازی‌ ها رو. گازی از لقمه‌ام زدم و چایی رو سر کشیدم. همون‌جور که لقمه رو گاز می‌گرفتم از پشت میز بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. شال گردن خاکستری مایل به سفیدم رو هم انداختم دور گردنم و موبایل و کیف پولم رو انداختم توی جیبم، و به طرف جاکفشی رفتم. کپم رو گذاشتم روی سرم و از خونه خارج شدم و به طرف آسانسور رفتم، دکمه آسانسور رو فشار رو فشردم و منتظر شدم به آخرین طبقه برج برسه. وارد آسانسور شدم و فضای کسل‌بار آسانسور تا پارکینگ رو تحمل کردم. از آسانسور خارج شدم، با قدم‌های محکم به طرف ماشینم رفتم و پشت رل نشستم. استارت زدم و فرمون رو چرخوندم و از پارکینگ خارج شدم و به طرف عصرجدید حرکت کردم. چندی بعد ماشین رو پارک کردم نگاهی به ورودی استودیوی عصرجدید انداختم. دوباره شروع شد و برای اولین بار رمقی برای شروع کار نداشتم، پیاده شدم و کلید رو انداختم توی در و وارد شدم به طرف استودیو راه افتادم.

*** لیوان چای که ایمان گرفته بود جلوم رو، برداشتم و بیشتر توی لپ تاپ و اسامی فرو رفتم. متقاضی‌ها برای مربی شدن رو وارسی کردم. هیچ کدومشون اون‌قدری که باید، مفید نبودن. لپ تاپ رو بستم یه نصف بیسکویت انداختم توی دهنم و پشت بندش چای لب‌سوزی رو نوش‌جان کردم. از پشت میز بلند شدم و دستم رو انداختم دور شونه‌هام. ایمان به سمتم اومد:
- داری می‌ری؟
ساعت رو نگاه کردم:
- آره دیگه، حاج‌ خانم می‌گه دیر کردم.
- برو به سلامت
- خدانگهدار داداش. از اتاق خارج شدم و بعد از خداحافظی با بقیه به طرف ماشین رفتم و حرکت کردم به سمت خونه حاج خانم. ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدم زنگ رو به صدا در آوردم. بعد از چند دقیقه وارد شدم. در رو بستم. نصفه برگشته بودم که، موجوده کوچولوی خودش رو پرت کرد تو آغوشم و بوس محکم روی گونم نشوند. کیمیا رو بیشتر به خودم فشردم:
- عمو؟
خندیدم:
- جانم؟
- تفلدم مبالک!
- تولدتون که گذشته بانو. سرش رو گرفت بالا:
- نه من امروز هم تفلدمه.
خندیدم:
- باشه، داخل بریم؟ با خنده، سرش رو تکون داد با هم به طرف ورودی رفتیم وارد خونه شدیم و چاق سلامتی به راه افتاد. کیمیا که از بغلم دل نمی‌کند رو به اجبار سپردم به مادرش به طرف آشپزخونه رفتم و وارد شدم:
- به‌به، ببین حاج خانوم چه کرده. مامان لبخندی زد:
- یکم دیگه حاضر می‌شه، سفره رو می‌چینم.
- دست شما درد نکنه. به طرف یخچال رفتم و محتوای داخلش رو مورد وارسی قراردادم، آخ ژله! یاد ایمان افتادم، با خنده ژله رو از یخچال بیرون کشیدم:
- به چی می‌خندی؟
- به ژله.
- مگه ژله خنده داره؟
- اگه یاد ایمان جِلی بیافتی بله. مامان تک خنده‌ای کرد و زیر لب دیوانه‌ای نثارم کرد. مشغول پخت و پزش شد. کاسه رو پر کردم و ظرف رو توی یخچال برگردوندم. برگشتم پشت میز نشستم و مشغول خوردن ژله توت‌فرنگی توی کاسه شدم. الحق که فوق‌العاده بود! مامان نیم نگاهی به من انداخت و دوباره چشم دوخت به قابلمه خورشت قرمه سبزی:
- خب؟ چه خبر از احوال دلت؟
ژله پرید توی گلوم، برای چند دقیقه نفسم رفت و شروع کردم به سرفه کردن، دستم رو مشت کردم کوبیدم به سی*ن*ه‌ام تا بلکه نفسم برگرده:
- یا خدا!
چند ضربه به کمرم زد و یک لیوان آب به طرفم گرفت. سریع آب رو از دستش گرفتم و سرکشیدم، لیوان رو گذاشتم روی میز و چشم‌هام رو باز و بسته کردم:
- چی شد یهو؟
- ژله پرید تو گلوم.
- پس دلت حسابی پره.
نالیدم:
- مامان؟
- دروغ می‌گم؟
اخمی کردم و صدام رو ریز کردم:
- نه. سرش رو تکون داد:
- پس دل نکندی؟
- چطوری دل بکنم؟ لبخندی زد:
- نمی‌تونی دل بکنی، اگه می‌تونستی اون موقع‌ها که هنوز پایه‌های احساست لق می‌زد، می‌زدی زیر همه چیز و فراموش می‌کردی این احساس رو، الان دیره برای دل کندن، نمی‌تونی دل بکنی چون عاشقشی. هیچ عاشقی از معشوقش دل نمی‌کنه.
لبخندی زدم و خیره موندم به حرف‌های جذاب مامان مریم. خندید نزدیکم شد و بوسه‌ای روی پیشونی‌م نشوند:
- دیروز باهاش حرف زدم.
چشم‌هام رو درشت کردم:
- دیدیش؟
- نه عقلِ کُل، بهشزنگ زدم.
کمی فکر کردم:
- مگه شمارش رو دارید؟
- یادت نیست؟ بعد از اون شب شمارش رو گرفتم که مشکلی پیش اومد ببینمش‌.
اون شب لعنتی، ای کاش هیچ وقت نمی‌اومد:
- آهان، بله یادم اومد. چطور بود؟
- خوب بود.
- آهان، من می‌رم لباس‌هام رو عوض کنم.
- برو پسرم.
از پشت میز بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم و یه دست لباسی که توی خونه‌ی مامان داشتم رو عوض کردم. می‌خواستم از اتاق برم بیرون که چشمم خورد به گوشی مامان مریم، دستم داشت به طرفش می‌رفت که دست‌هام رو مشت کردم و ابروهام رو روی هم کشیدم:
- نه نکن احسان، اشتباهه، اشتباهه! یه پام نزدیک در بود و یه پام توی اتاق، هوفی کشیدم چشم‌هام رو چرخوندم و برگشتم طرف گوشی، گوشی رو روشن کردم و توی شماره‌ها دنبال فرد مورد نظرم گشتم. قلبم توی دهنم می‌کوبید، دست‌هام عرق کرده بود. دست خودم نبود، اسمش که می‌اومد یادش که می‌اومد، تنم می لرزید و قلبم به لرزه می‌افتاد. بلاخره رسیدم به شمارش و اسم خوش آهنگ‌ش دوباره توی ذهنم تکرار کردم. چند دقیقه‌ای به صفحه گوشی خیره موندم، کارم اصلا درست نبود، ولی مگه چه اشکالی داشت که نگه‌اش دارم؟ با این فکر موبایلم رو از توی جیبم کشیدم بیرون و خیلی سریع شماره رو نوشتم و خیره شدم به جای‌ِ خالیِ اسمش. نمی‌شد با اسم خودش سیوش کنم که. بعد از کمی تفکر لبخند محوی روی لبم نشست و دست‌هام ناخودآگاه «حس خوبم» سیوش کردنم. با لبخند ملیحی خیره شدم به اسمش، چه باشی چه نباشی، چه خوب باشی چه بد باشی، هر جور که باشی حال من رو خوب می کنی شهرزاد قصه گوی من!
احسان بیا سر سفره، شام کشیدم.
با صدای مامان افکار مغشوش‌ام رو به هم ریختم. گوشی‌م رو انداختم توی جیبم و با سرعت از اتاق خارج شدم... .

*با بی‌حالی نگاهی به تصویر بی‌رمق توی آینه انداختم. از صبور بودن خسته شده بودم، وقتش بود که کار رو یکسره کنم، چشم‌هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم دست‌هام رو دو طرف میز آرایش‌ام گذاشتم و کمرم رو صاف کردم، سشوار رو روشن کردم و موهای فرم رو خشک کردم و بافتمشون. کمی ضدآفتاب به پوستم زدم و رژ لب کم‌رنگی روی لب‌هام کشیدم و بعد از سر کردن روسری مشکی‌م، کلاه و دستکش سفیدم رو گذاشتم توی کیف چرم مشکی‌م و از خونه خارج شدم. وارد آسانسور شدم و دکمه پارکینگ رو فشردم که همون موقع صدای اینستاگرامم بلند شد. گوشی‌م رو باز کردم، صفحه رو کشیدم پایین با دیدن اسمش قلبم هوری ریخت پایین، پست گذاشته بود. ضربان قلبم بالا رفت و نفس‌های داغم، داغ‌تر شد. دست‌هام عرق کردن و شروع کردن به لرزیدن. پام رو کوبیدم روی زمین و چشم‌هام رو باز و بسته کردم، انگشت شصتم رو فشردم روی نوتیفیکشن اینستاگرام و پوستش رو باز کردم. با دیدن عکس، اشک توی چش‌هام جمع شد. لبخندش روزم رو عوض کرد، رنگ چش‌هاش قلبم رو بی‌قرارتر می‌کرد و فرم ایستادنش، آخ از این طرز ایستادنش! از صفحه خارج شدم. 《چی می‌گی شهرزاد؟ بس کن، بسه شهرزاد. کافیه دختر جون.》 نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به صفحه دیجیتالی آسانسور انداختم، یه طبقه دیگه مونده بود، کلافه به جون روسری‌م افتادم. در آسانسور باز شد و پیاده شدم. به طرف دویست و هفتم رفتم و فرمون رو به‌طرف بام تهران چرخوندم.

*** با دیدن آریا که روی نیمکت نشسته بود و خیره شده بود به تهران شلوغ. نفس عمیقی کشیدم و به طرفش حرکت کردم. کار اشتباهی که نمی‌خواستم انجام بدم، حقیقت بود، به نفعش بود. کنارش نشستم:
- سلام!
- اِه، سلام عزیزم.
چشم‌هام رو بستم:
- این‌جوری صدام نکن. آریا اخمی بین پیشونی‌اش نشوند:
- چی شده؟ چرا دلخوری؟
سرم رو تکون دادم و لب‌هام رو خیس کردم:
- دلخور نیستم فقط...
- فقط چی؟
درحالی که به جمعیت مقابلم خیره شده بودم، گفتم:
- باید حرف بزنیم.سرش رو طرفم چرخوند:
- گوشم باهاتِ.
- ببین آریا من و تو خیلی وقته که باهم‌ایم و باهم بزرگ شدیم.
- خب؟
- من و تو حتی از بچگی نشون شده هم بودیم، ولی این نشون شدن از سر عشق و علاقه بود آریا؟ اصلاً، اصلاً دوتا بچه هشت، نه ساله از عشق و عاشقی چی می‌فهمن؟ آریا با تعجب لب زد:
- منظورت چیه؟
چشم‌هام رو روی هم فشردم و نفس عمیقی کشیدم. قلبم از شدت ناراحتی محکم به سی*ن*ه‌ام می‌کوبید، باید دلش رو می‌شکوندم تا بتونم از دست خودم خلاصش کنم، تا بتونم از یه عمر عذاب کشیدن نجاتش بدم:
- شهرزاد باتوام.
باد سردی که می‌وزید، ماهیچه‌های صورتم رو منقبض کرده و شرط می‌بستم مثل همیشه نوک بینی‌م از شدت سرما سرخ شده. چشم‌هام رو باز کردم و هم‌زمان که با حلقه داخل انگشتم ور می‌رفتم، از انگشتم خارجش کردم. چرخیدم سمت آریا و دستش رو توی دست‌هام گرفتم:
- تو حامیِ منی، تو دوست منی، پسر عموی بازیگوش منی، همیشه و همیشه هم بهترین رفیقم باقی می‌مونی، برادرم باقی می‌مونی ولی... آب دهنم رو قورت دادم و حلقه‌م رو گذاستم توی دستش:
- اما هیچ‌وقت نمی‌تونی همسرم باشی. تقصیر تو نیست ها، تو آدم خیلی خوبی هستی، خیلی‌ها به جایگاه من توی قلب تو غبطه می‌خورن. مشکل از منِ که نتونستم دوست داشته باشم، نتونستم عاشقت باشم و دلم نمی‌خواد عذابت بدم، دلم نمی‌خواد با سال‌ها کنارت بودن بدون عشق و داشتن یه احساس یک طرفه زجرت بدم، پس می‌خوام راهمون از هم جدا شه. آریا نگاهی بهم انداخت و قطره اشکی از کنار چشم‌هاش سر خورد روی گونه‌اش:
- نه نکن، این کار رو نکن، رفتن رو برام سخت نکن.
با صدای گرفته ناشی از بغض توی گلوش گفت:
- چرا؟ شهرزاد چرا باید این کار رو کنی؟ من و تو کنار هم خوب بودیم، خوشحال بودیم، رو به راه بودیم، نبودیم؟ اصلاً تو خودت من رو انتخاب کردی.
- انتخابت کردم چون مجبور بودم، چون راه دیگه‌ای نداشتم، چون بهم حق انتخاب مسیر دیگه‌ای رو نداده بودن.
- چرا الان بهم می‌گی؟ توی تمام این سال‌ها چرا نگفتی؟
اخمی روی ابروم نشوندم:
- چون فکر می‌کردم هیچ راهی جز دوست داشتن تو ندارم، پس سعی کردم که دوست داشته باشم، ولی نتونستم، نتونستم و نمی‌تونم.
- چرا نمی‌تونی؟
- دلم نمی‌خواد به اجبار عاشق کسی باشم.
- عاشق شدی، نه؟
به سرعت سرم رو بالا آوردم و همون‌جور که از استرس صدای جریان خون رو توی رگ‌هام می‌شنیدم آب دهنم رو قورت دادم:
- عاشق کی؟
- همون کسی که نباید عاشقش می‌شدی، همونی که داری بازی‌ش می‌دی و وابسته خودت می‌کنی‌ش، همونی که دل داده بهت.
جوشش اشک رو توی چشم‌هام حس کردم، با پام روی زمین ضرب گرفتم:
- بس کن آریا، چرند نگو، من عاشق اون آدم نشدم و نمی‌شم، می‌فهمی؟
- پس چرا بعد از این همه سال نظرت عوض شده؟
- چون بعد این همه سال تازه متوجه شدم که اشتباه کردم، که اشتباه کردیم، پس بیا به اشتباهمون ادامه ندیم.
- شهرزاد نمی‌تونی آن‌قدر خودخواه باشی.
- خودخواهی؟ این که نمی‌خوام یک عمر عذابت بدم خودخواهیه؟ این‌که عاشقت نیستم و دوست ندارم تو این عشق یک طرفه عذاب بکشی خودخواهی؟
- الان انتخابت چیه؟
- بزار برم پسر عمو، پسر عمو اصلاً بذار رفیق باقی بمونیم. کمی نگاهم کرد، مژه‌های خیس‌ش به هم چسبیده بودن و چشم‌های آبی‌ش به قرمزی می‌زد، بغض بدی گلوم رو می‌فشرد و دست و پام به لرزه افتاده بود. چشم‌هاش رو بست و ازم رو گرفت. با صدایی که انگار از چاه بیرون می‌اومد لب زد:
- فردا می‌ریم محضر.
یه قطره اشک چکید روی گونه‌م:
- جدی می‌گی؟
- جور دیگه‌ای می‌خوای باشه؟
- آخه... حرفم رو قطع کرد:
- آخه چی؟ بزور که نمی‌تونم نگهت دارم، برو هر جا که خوشی. فقط این رو بدون که تو برای من یا صفری یا صد و حالا که داری می‌ری، صفر شدی.
چشم‌هام رو بستم و پلک‌هام رو روی هم فشردم. مژه‌هام خیس شده بودن ولی توان گریه نداشتم، آروم بلند شدم، نگاهی به تهران انداختم و هم‌زمان که زل زده بودم به شهر لب زدم:
- خدانگهدار. و بدون این‌که نگاهش کنم، از کنار نیمکت رد شدم و رفتم. حرکاتم رو تندتر کردم و باد خودش رو محکم‌تر به صورتم کوبید. لپ‌هام از شدت سرما به قرمزی می‌زد و صورتم زرد شده بود، برق اشک رو تو چشم‌هام حس می‌کردم و جاری شدن‌شون روی صورتم باعت شد، صورت یخ زده‌ام،گر بگیره. اشک‌های داغ‌ام جاری صورتم می‌شدن و روی گونه‌هام یخ می‌زدن. تمام این سال‌ها، تمام خاطراتمون، خدایی همیشه بودش، همیشه پشتم بود، همیشه عاشقم بود ولی من... ولی من همیشه با احساسم خوردش کردم، با دوست نداشتنش، با بی‌محلی بهش و اون همیشه صبوری می‌کرد در برابر تمام ضربه‌های نامستقیم و ناخواسته‌ی من. و قلب نامرد من آخر دل داد به کسی که نباید می‌داد، آخر خودش رو فدای کسی که نباید کرد، آخر خودش شد بازنده این بازی... تا به خودم اومدم روبروی ماشین‌م ایستاده بودم، نفس عمیقی کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم. حتی ذره‌ای از حجم وسیع بغض جاخوش کرده داخل گلوم کم نشده بود. حالم عجیب خراب شده بود ولی باید تموم می‌شد، من دیگه توان ادامه این رابطه رو نداشتم. هووفی کشیدم و آروم زمزمه کردم: 《درست می‌شه، همه چیز درست می‌شه.》 و هم‌زمان که نفسم رو پرشتاب بیرون می‌دادم وارد ماشین شدم. استارت زدم و حرکت کردم و کمی که گذشت صدای ضبط توی فضای ماشین طنین انداخت:

«کنارت دلم تنگ می‌شه برات
هراس نبودت رو از من بگیر
بذار بعضی وقت‌ها کلافت کنم
بذار خیره شم تو چشم‌هات سیرِسیر
من از روزگارم حالا راضی‌ام
هوامُ تو داری همین کافیه
تو تشویش دنیامُ کم می‌کنی
خزون‌م بهاری همین کافیه
چه خوبه زمانی که درگیرتم
شب‌هایی که غم رو نفس می‌کشم»​

ضبط رو کم کردم و همون‌طور که عصبی دستی به پیشونی‌م می‌کشیدم خاموشش کردم. اَه لعنت به این ماشین‌ها و آهنگ‌هاش که هر بار انگار می‌فهمه باید گند بزنه به حال داغون آدم.

*** بی‌حال سوار آسانسور شدم و دکمه واحد آخر رو فشردم. به دیوار پشت سرم تکیه داد و با پاهام روی زمین ضرب گرفتم. بعد از چند دقیقه، آسانسور به طبقه مورد نظر رسید و پیاده شدم. با دیدن احسان که داشت کلید می‌نداخت توی در که وارد خونه‌ش بشه، یه لحظه شوکه شدم و داخل آسانسور برگشتم. نفس‌هام به شمارش افتاده بودن و قفسه سی*ن*ه‌م محکم بالا و پایین می‌شد. چشم‌هام از حدقه زده بودن بیرون. حس می‌کردم الان که همین جا پس بیافتم. سعی کردم به خودم مسلط باشم و بعد از مهار لرزش بدنم از آسانسور خارج شدم، احسان همچنان درگیر باز کردن قفل در بود. پشتش به من بود و هنوز متوجه حضورم نشده بود. لبخندی نشست روی لبم و پشت بندش بغضی تو گلوم جمع شد، لبخندم رو خوردم:
- سلام! به سرعت دست از بازی با کلید‌هاش برداشت و طرفم برگشت:
- سلام.
- پارسال دوست، امسال آشنا آقا احسان. لبخند همیشگی‌اش رو تحویلم داد:
- فقط یک ماه گذشته ها.
خندیدم:
- بله، ولی دلم برای مامان مریم تنگ شده.
- پس بشینید پشت رل و گاز بدید به سمت خونه مامان مریم و حاج خانوم رو زیارت کنید.
لبخندم رو تجدید کردم:
- آره حتما باید برم.
- آره برید، چون خیلی دلتنگ شماست.
- آره
- اوهوم.
چند لحظه خیره موندیم تو چشم‌های هم، بدون هیچ حرفی، سکوت مطلق. با صدای زنگ موبایلش یهو به خودم اومد و چشم ازش گرفتم؛ سرم رو پایین انداختم و اِهمی کردم. تلفنش رو جواب داد:
- جان؟
سرم رو بالا آوردم و بدون این‌که نگاهش کنم لب زدم:
- خدانگهدار. احسان هم سرش رو به نشانه خداحافظ تکون داد، رو پاشنه پا چرخیدم و در رو باز کردم و وارد خونه شدم. نگاهم رو توی خونه چرخوندم، خدایا من باید چی کار می‌کردم؟ چرا هیچی درست پیش نمی‌رفت؟ نگاهی به ساعت انداختم، یک ساعتی تا قضا شدن نماز شب‌م مونده بود، به سرعت و با همون لباس‌ها وضو گرفتم و ایستادم پشت جانمازم و شروع کردم.

*** نگاهی به ساعت انداختم، یک ساعتی می‌شد که از پشت جانمازم تکون نخورده بودم. انگار تنها جایی بود که می‌تونستم خودم رو خالی کنم، گونه‌ی خیس از اشکم رو پاک کردم. من چم شده بود؟ چرا آن‌قدر ضعیف شدم؟ با صدای زنگ موبایلم، یهو از فکر و خیال بیرون پریدم، دستی به صورتم کشیدم و از پشت جانمازم بلند شدم دویدم طرف آشپزخونه و درکابیت رو باز کردم. دستم رو فرو بردم لای قابلمه‌ها ولی گوشی رو پیدا نکردم، هر چی تو کابیت بود رو کشیدم بیرون و ریختم وسط آشپزخونه:
- اَه، الان وقت گم شدنه آخه؟ یکم دستم رو تو اون گوشه مخفی کابیت کشیدم تا گوشی اومد توی دستم:
- آها اینه. و با قدرت دستم رو از زیر اون لایه ضخیم و برنده کشیدم بیرون که یهو صدای جیغم به هوا رفت. وای دستم رو نابود کردم. گوشه‌ها و دیوار کابیت خونی شده بود و دستم به شدت می‌سوخت. اومدم تماس رو جواب بدم که قطع شد:
- اَه! و محکم خودم رو کوبیدم روی زمین و نشستم، نگاهی به دستم انداختم، همین‌طوری داشت ازش خون می‌رفت و چون روی رگم زخمی شده بود می‌سوخت. دستی روی قسمت بریده شده کشیدم:
- آخ... خدایا این حکمتت چیه آخه؟ کشوی کنار کابیت رو با خشونت کشیدم بیرون که چون با سرعت این کار رو انجام داده بودم افتاد روی زمین. جعبه کمک‌های اولیه رو از داخل کشو برداشتم و گاز استریل رو کشیدم بیرون و بعد از این‌که خون روی دستم رو با پد الکلی پاک کردم، گاز استریل رو دور دستم باند پیچی کردم که موبایلم دوباره زنگ خورد. دست از باندپیچی برداشتم و موبایل رو گذاشتم بین شونه و گوشم و هم‌زمان که دوباره مشغول باند پیچی می‌شدم جواب دادم:
- سلام!
- سلام، پاشو بیا سازمان.
سرم رو چرخوندم و نگاهی به ساعت انداختم:
- این وقت شب؟ آرشام صداش رو کمی پایین آورد:
- اضطراریه، باید یه چیزی رو نشونت بدیم، زود باش.
با تعجب گره گاز رو دور مچم محکم کردم و از روی زمین بلند شدم:
- باشه دارم می‌آم.
- منتظریم.
و موبایل قطع شد و فرصت نکردم حرف دیگه بزنم. چی شده بود یعنی؟ سریع لباس‌هام رو عوض کردم و بعد از برداشتن سوییچ ماشین از واحد خارج شدم، آروم در خونه رو بستم و قفلش کردم. به سمت آسانسور رفتم و دکمه‌اش رو فشردم و با پاهام روی زمین ضرب گرفتم. دستم به شدت می‌سوخت و ذهنم مشغوش شده بود و قلبم از شدت استرس محکم به سی*ن*ه‌ام می‌کوبید.

بالاخره رسید، سوار آسانسور شدم، دکمه پی رو فشردم و منتظر شدم. از آینه داخل آسانسور به تصویر انعکاس شده خودم خیره شدم. با دستم روسری‌م رو جلوتر کشیدم و کاملا موهام رو داخل دادم. دکمه‌های پسته‌ای رنگ پالتوم رو با یه دست صاف کردم و منتظر موندم تا آسانسور بایسته. از آسانسور خارج شدم. پارکینگ خیلی سوت و کور بود و متنفر از سکوت مرگ بار شب. پاتند کردم طرف ماشینم و قفلش رو باز کردم، سریعا سوار شدم، در رو بستم، نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی فرمون گذاشتم. نمی‌تونستم رانندگی کنم، دستم درد می‌کرد و با دوتا انگشت هم نمی‌تونستم این کار رو انجام بدم. اَه، لعنتی، با دست سالمم استارت زدم و حرکت کردم به طرف اداره. ده دقیقه بعد جلوی اداره پارک کردم و پیاده شدم، به طرف ساختمون مورد نظرم قدم برداشتم و بعد از نشون دادن کارت ورودم، وارد شدم. آرشام با دیدن من به طرفم اومد:
- سلام، دستت چی شده؟
هم‌زمان که به طرف ایستگاه بازپرسی می‌رفتم جواب دادم:
- سلام، بریده.
- چطوری؟
- گیر کرده به لبه کابینت.
- رفتی اورژانس؟
- نه وقت نشد.
- باید بری حتماً.
بعداً. از پله‌ها پایین رفتیم، یک لحظه ایستادم:
- وایسا ببینم؟ ایستاد و طرفم برگشت:
- چی شد؟ چرا داریم می‌ریم این‌جا؟
- معمولا واسه چی می‌آی این‌جا؟
- کی رو گرفتید؟
- می‌بینیش.
با تعجب بهش خیره شده بودم:
- بیا دیگه.
و راه افتاد، حس خوبی نداشتم و پاهام برای حرکت کردن همراهی‌م نمی‌کردن. خودم رو تا پایین با یه مشت افکار مزخرف متقاعد کردم. رسیدم به زیر زمین، با دیدن آریا که پشت میز نشسته بود و هدفون‌ش رو گوشش بود و از پنجره شیشه به داخل اتاقک خیره شده بود، سر جام ایستادم. خدا به خیر بگذرونه:
- بیا ببینش.
و خودش جلو رفت و مقابل پنجره ایستاد. آب دهنم رو قورت دادم و نزدیک شدم و کنار آرشام ایستادم. با دیدنشون، یهو ضربان قلبم بالا رفت، چشم‌هام از فرط تعجب از حدقه بیرون زدن. اون شب لعنتی از جلوی چشم‌هام عبور کرد. دستگاه پرس، اون کلبه نمناک قدیمی، انگشت‌های اون دخترک، حرف‌های همایون، همه‌ش عین یه فیلم ترسناک جلوی چشم‌هام صحنه آهسته رفت. قطره اشکی فرود اومد روی گونه‌م:
- شناختی؟
- چطوری پیداشون کردید؟
- با همون اندک اطلاعاتی که از تو داشتیم.
سرم رو طرف آرشام چرخوندم:
- برو حرف‌هاشون رو گوش کن.
لبه‌ی چادرم رو توی دستم پیچوندم و به طرف آریا رفتم. همون‌طور که دستم می‌لرزید صندلی کنار میز رو کشیدم بیرون و نشستم. آریا سرش رو چرخوند طرفم که با خجالت سرم رو پایین انداختم و چشم ازش گرفتم. هدفون روی میز رو گذاشت مقابلم و میکروفون رو هم کنارش گذاشت:
- دیگه خودت می‌دونی.
فقط سرم رو تکون دادم. میکروفون رو روی گوش‌هام گذاشتم که صدای یکی‌شون داخل گوشم پیچید:
- همایون رو نمی‌شناسم.
سرگرد: «دوستان، جرمتون رو سنگین نکنید، اگر اطلاعاتی...»
میکروفون رو روشن کردم و وسط حرف سرگرد پریدم:
- سلام! صدای سلام گفتنم داخل اتاق اکو شد. اون‌ها من‌ رو نمی‌دیدن ولی من اون‌ها رو می‌دیدم‌:
- آَم، نمی‌دونم از کجا شروع کنم، معمولا خوب حرف نمی‌زنم. اندکی سکوت کردم که آریا خیلی آروم گفت ادامه بده:
- می‌دونم که شما گناهکار نیستید و فقط فریب خوردید، فریب دروغ‌های پوچ اون آدم دغل باز رو. اون شما رو گول زد، به امید این‌که به هر آرزویی که دارید برسید ولی ببینید، چی شد؟ به اون آرزوها و رویاها رسیدید؟ همون آرزوهای کودکی‌تون به حقیقت پیوست؟ بذارید من جای شما جواب بدم، اولش همه چی خوب بود، پول خوب، ماشین خوب، خونه خوب، کار خوب، حتی ارزش و اهمیت هم نصیب‌تون می‌شد. ولی اولین باری که اشتباه کردید، اون چهره شیطانی‌ش رو نشون داد. دلتون لرزید، شک کردید و دقیقاً همون موقع که می‌خواستید برید، محتاج‌تون شد و به یه کادوی گرون قیمت پایبندتون کرد. بعد که ازتون سوء استفاده کرد، نه تنها به اون چیزهایی که می‌خواستید نرسوندتون، بلکه حتی فرصت تلاش کردن رو هم ازتون گرفت. مجازاتش دست ما نیست ولی حداقل کاری که می‌تونیم انجام بدیم اینه که جلوش رو بگیریم، و این فقط با کمک‌های شما امکان پذیره. ما می‌خوایم جلوش رو بگیریم، جلوی خراب کردن، جلوه سلب‌های کشورمون و نابود کردن دخترهای مظلوم‌مون رو بگیریم، کمکمون می‌کنید؟ صدا از کسی بلند نشد، صورت خیس‌ام رو پاک کردم:
- اون آدم داره با قلب‌مون بازی می‌کنه، وارد زندگی آدم‌هایی می‌کنه که هیچ شناختی از ما ندارن، حق نداریم عاشق بشیم ولی شما به جرم عاشق شدن این اتفاق‌ها براتون افتاد. عشق... جرم نیست، و تو این بازی فقط دونفر بازنده‌اند، یکی امثال ماها و یکی افرادی که حقه‌های همایون گریبان گیرشون می‌شه. خیلی‌هاشون آدم‌های بدی نیستن، واقعاً دل می‌بندن، واقعا عاشق می‌شن و بعد خورد می‌شن، از همه طرف ترد می‌شن، خانواده، کار، دوست، رفیق، موقعیت اجتماعی و ماهایی که یکی از عامل‌های این اتفاق بودیم، هم بازنده‌ایم و هم گناهکار. بیاید گناه خودمون رو سنگین‌تر نکنیم. دستم رو از روی دکمه میکروفون برداشتم و صورتم رو پاک کردم. اومدم بلند بشم که صدای یکی‌شون بلند شد:
- من لیانا‌م.
برگشتم روی صندلی‌م و گوش فرا دادم به صداش و تصویرش رو مورد بررسی قرار دادم. سرگرد پیش قدم شد:
- ادامه بده.
- هجده سالمه، تو پانزده سالگی از خونه فرار کردم و به تهران اومدم که با یکی از نوچه‌های همایون توی بازار آشنا شدم. میکروفون رو باز کردم:
- کدوم نوچه؟ اسمش رو یادت؟ دستم رو برداشتم، یکم تعلل کرد. آرشام صداش رو ریز کرد:
- این همه واسه عمت سخنرانی کردی.
چشم‌هام رو روی هم فشردم و لبم رو از میکروفون دور کردم:
- صبر کن.
- غنچه، اسمش غنچه است.
سرگرد مشتاق قدمی به جلو برداشت:
- خیلی خب ادامه بده.
- با من دوست شد بهم تو خونه‌اش جا داد، بعد یک مدت همایون اومد خونه‌ش...
دوباره میکروفون رو باز کردم:
- همایون کیه؟
- خودتون می‌شناسیدش.
صدام رو کمی بالا بردم:
- ما کسی رو نمی‌شناسیم، تو می‌شناسی.
- همایون سر دسته یه گروه قاچاقچی که سِلب‌های خیلی معروف رو بازی و آبروشون رو به خطر می‌ندازه و بعد از این‌که بازی کثیف‌ش تموم شد، تمام دخترهایی که تو اون عملیات نقش داشتن رو قاچاق می‌کنه به امارات و کویت. دستم رو از روی میکروفون برداشتم. تکیه زدم به صندلی و چشم‌هام رو فشردم روی هم و نفس عمیقی کشیدم. چطور این رو نفهمیدم؟ سرگرد افکارم رو بهم زد:
- ادامه بده.
سکوت کرده بود ولی از چهره‌اش مشخص بود یه چیزی می‌خواد بگه:
- حرف‌هات تمومه؟
باز هم سکوت:
- صدای منو می‌شنوی؟ حرف‌هات تموم شد؟
- آره!
سرم رو کج کردم:
- مطمئنی؟
- بله!
سرگرد توی اتاق چرخی زد:
- خیلی خب بقیه‌تون چی؟
میکروفون رو گذاشتم روی میز و از روی صندلی بلند شدم. آریا هم میکروفون رو بست و از پشت صندلی بلند شد. آرشام نگاهی به ما انداخت و بعد خیره شد به سرگرد. آریا بین ما نگاهش رو چرخوند:
- چای یا قهوه؟
- هیچی. خیره به دستم اخم کرد:
- دستت چی شده؟
با اون یکی دستم مشتم رو پوشوندم:
- چیزی نیست. سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد:
- خیلی خب، من می‌رم برای خودم چایی بریزم.
- باشه. از کنارم رد شد و دوتا یکی پله‌ها رو طی کرد:
- عاشقشی؟
با تعجب طرف آرشام برگشتم:
- جان؟
- می‌گم عاشق شدی؟
اخم کردم و بازوهام رو بغل گرفتم:
- چرا این رو می‌پرسی؟
- چرا از آریا جدا شدی؟
یه لحظه انگار تو سیاهی مطلق فرو رفتم:
- چرا این‌ها رو می‌پرسی؟
- حرف‌های چند دقیقه پیشت چی بود؟
- چرا... وسط حرفم پرید:
- سوال‌هام رو با سوال جواب نده شهرزاد، عاشقش شدی، نه؟
یه قطره اشک رو گونه‌م چکید:
- نه. پوزخندی زد:
- دِ، لعنتی به من دیگه دروغ نگو، من تو رو تر و خشکت کردم، تو بغل خودم بزرگ شدی بچه، برو خودت رو فیلم کن.
- می‌گم عاشقش نشدم. قرار بود نشم و نشدم.
- حالِت زار می‌زنه که عاشقشی، اون برقی که بعد از سوالم تو نگاهت اومد لو می‌ده راز دلت رو، حرف‌هات، جدایی ناگهانی‌ت، فرار از جواب دادن به سوال‌های متعدد آگاهی درباره‌ی احسان، همه این‌ها گواهی می‌دن که عاشقشی.
بغضم ترکید، به هق‌هق افتادم:
- آره عاشقشم، آره دوسش دارم، آره دلم و ایمانم رو خودم رو باختم بهش. آره دارم از فکر بلاهایی که سرش می‌آرم آتیش می‌گیرم، دارم از فکر این‌که بعد از این عملیات مزخرف دیگه نمی‌بینمش دیوونه می‌شم، می‌فهمی؟ ولی چه فایده داره؟ دوست داشتنش جز آسیب زدن بهش چه سودی داره؟ حرفم رو قطع کرد:
- شهرزاد؟
با دست‌های لرزونم صورتم رو پاک کردم، آب دهنم رو قورت دادم و صدام رو رسا کردم:
- گوش بده. این آخرین پرونده من، بعد از این عملیات کوفتیه، دیگه نمی‌خوام تو این اداره کار کنم، اوکی؟ و قبل از این‌که جوابی ازش بگیرم از پله‌ها دویدم بالا و به سمت وردی حرکت کردم. وارد محیط اداره شدم، سر به زیر اشکم رو پاک کردم و خودم رو به فضای بیرونش رسوندم. دستم رو به قفسه سی*ن*ه‌م تکیه زدم و چند تا نفس عمیقی کشیدم تا حالم جا بیاد ولی ناموفق بودم و همچنان صورتم گر گرفته بود. دستم به خاطر سرعت بالای راه رفتنم هوا واردش شده بود و به شدت می‌سوخت:
- بیا بریم دستت رو چک کنیم.
پریدم بالا و هین بلندی سر دادم. آرشام سعی کرد آرومم کنه:
- نترس منم.
- یه بار آدم باش.
- شهرزاد امروز زیادی داری حرف می‌زنی.
- امروز زیادی فاز پدر بودن برداشتی. سرش رو بالا گرفت و لبخندی روی لبش نشست:
- نیستم؟
لبخندی زدم:
- چند وقته ندیدیش؟
سرش رو پایین انداخت و اون حالت خوشی از روی چهره‌اش کنار رفت:
- سه ماهی شده. با به یاد آوردن چهره خوش آوای نبات لبخندی روی لبم نشست:
- الهی، دلم براش تنگ شده.
- منم.
یه تای ابروم رو بالا دادم:
- توهم چی؟
- دلم براش تنگ شده.
ابروم رو بیشتر بالا دادم:
- براش؟
- انتظار نداری دلم واسه کسی که داره ازم جدا می‌شه تنگ بشه که، نه؟
- چرا دقیقاً همین انتظار رو دارم، چون هردوتون هم‌دیگه رو دوست دارید و همچنین هردوتون نبات کوچولوی شیش ماهتونم دوست دارید. دلایل کافیه که به خاطرشون دست از یه چیزهایی بکشی، نه؟ به طرفم حرکت کرد:
- این یه چیزهایی شغل منه.
هووفی کشیدم:
- این شغل آخر هم رو بدبخت می‌کنه، یه چیزی رو می‌دونی؟ شغل ما ارزش جنگیدن برای نگه داشتنش رو نداره. اخمی کرد:
- با عشق من این‌جوری حرف نزن‌ ها، شغل به این قشنگی.
- قشنگ‌تر از خانواده‌ات نیست.
با چهره‌ای متفکر بهم نگاه کرد و بعد اشاره‌ای به ماشین اورژانس کرد:
- بریم دستت رو چک کنن‌.
- هیچ وقت از خر شیطون پایین نمی‌آی. شونه‌‌اش رو بالا انداخت:
- حلال‌زاده به عموش می‌ره.
با قیاقه عاقل اندر سفیه گفتم:
- دایی بودا. ابرویی بالا انداخت:
- نوچ، عمو بود.
- ولی دایی بود.
سرش رو به طرفم کج کرد:
- واقعاً؟ دایی بود؟
- آره.
دوباره سرش رو صاف کرد:
- پس همون عمو بود.
خندم گرفت:
- آرشام؟
- رسیدیم.
چشم غره‌ای بهش رفتم. عمو، یاد بابام افتادم. کجا بود الان؟ چی‌کار می‌کرد؟ برادرم کجا بود؟ حالشون خوب بود؟ چقدر دلم براشون تنگ شده! پرستار نگاهی به دستم انداخت:
- باید بخیه بخوره.
نگاه‌ام رو به دستم دادم. زار می‌زد که بخیه لازمه. بی‌حسی رو زد روی دستم به قسمت بریده دستم برخورد کرد و کمی دستم رو سوزوند. بعد از چند دقیقه که بی‌حسی اثر کرد، بخیه اول رو زد:
- آخ!
- اشکال نداره، یکم که بگذره دیگه چیزی احساس نمی‌کنی.
سرم رو به نشانه باشه تکون دادم، دستم پنج تا بخیه خورد:
- مراقب باشید، شاهرگ‌تون جای خطرناکیه، مراقب باشید از این‌جور اتفاق‌ها براش نیافته.
نگاهی به دستم انداختم و لب زدم:
- بله، مرسی. آرشام چهره‌ای جدی به خودش گرفت و لبخندی روی لبش نشوند:
- مچکرم خانم.
- خواهش می‌کنم جناب سرهنگ.
از روی صندلی بلند شدم و باهم شونه به شونه به طرف ماشین‌م رفتیم:
- فردا برای باطل کردن صیغه می‌رید؟
سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم:
- شهرزاد داری کار درستی می‌کنی؟ این لیاقت شما نیست، هردوتاتون لایق خوشبختی اید.
پوزخندی زدم:
- من محکوم‌ام به بدبختی.
- این‌جوری نگو.
- اوکی نمی‌گم.
- مثل اون‌ها شدی؛ لحنت داره مثل دار و دسته اون‌ها می‌شه، تیکه‌هات رنگ و بوی کنایه‌های اون‌‌ها رو گرفته. سرم رو پایین انداختم و به کفش‌های مشکی رنگ نوک تیزم خیره شدم:
- نزار بیشتر از این حالم از خودم بهم بخوره، لطفاً.
- حواست رو جمع کن، شب خوش.
- شب بخیر. سوار ماشین‌م شدم و به سمت خونه حرکت کردم. توی تمام مدتی که مسافت سازمان به خونه رو طی می‌کردم فکرم پیش اتفاقات امشب بود. حس می‌کردم دیگه قرار نیست اوضاع آروم پیش بره. کلید رو انداختم و وارد شدم:
- کجا بودی این وقتِ شب؟
جیغ بلندی کشیدم، که دستش اومدی جلوی دهنم و در رو بست. چشم‌های سبز رنگ همایون از توی تاریکی خونه هم مشخص بودن:
- با این وضع کجا بودی؟ هوم؟ چه غلطی می‌کردی این وقت شب؟
دستم رو گذاشتم روی دستش و از دهنم جداش کردم و هلش دادم رو به عقب، قفسه سی*ن*ه‌م از شدت شوکی که بهم وارد کرده بود بالا و پایین می‌شد و نفس‌هام به شماره افتاده بودن:
- رفته بودم...
- رفته بودی کجا؟
- فقط رفته بودم... داد زد:
- دِ حرف بزن.
سرم رو ناشیانه بلند کرد:
داد نزن، من همسایه دارم می‌شنون.
- به درک.
- خب حالم خوش نبود رفتم با ماشین یه دوری زدم. نفس عمیقی کشید:
- چرا با این سر و وضع؟
- دلم واسه آدم قبلی که بودم تنگ شده بود. نزدیکم شد، دستش رو بالا آورد و چادرم رو از پشت گرفت و به سمت پایین کشید و و انداختش گوشه خونه:
- تو حق نداری دلتنگ آدمی بشی که کُشتیش، پس دیگه از این غلطا نکن عوضی.
دسته در رو پایین کشید و بعدش از خونه خارج شد. با صدای بسته شدن در، روی زمین افتادم. بسه، خدا بسه، حداقل برای امشب بسه، واسه امروز بسه. جمع شدم تو کنج خونه و پاهام رو بغل کردم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. یه قطره اشک از گوشه‌ی چشم‌هام پایین اومد. انگشت‌هام رو توی هم فشردم. لب‌هام از شدت بغض به لرزه افتاده بود. دیگه نمی‌کشیدم، دیگه کم آورده بودم. تا این‌جا، تا امروز، هر جور که تونستم تحمل کردم ولی الان... حس می‌کنم دیگه خسته شدم. چشم‌هام رو باز کردم که سیلی از اشک، روانه گونه‌هام شد. دست‌هام رو روی صورتم گذاشتم و هق‌هقم رو خفه کردم. 《خدا صدام رو می‌شنوی؟ خدا محتاجم، خیلی محتاجم، محتاج یه نیم نگاهت خدا! یه کاری کن برام، یه نشونه‌ای، یه تقلبی، راهت سخته خدا! امتحانت خیلی برام گرون تموم شد.》 با صدای اذان چشم‌هام رو باز کردم و سرم رو از روی زانوهام بلند کردم. دست‌هام رو کش و قوسی دادم و اطرافم رو نگاه کردم‌. جانمازم از دیشب هنوز تو پذیرایی بود، کمرم به‌خاطر چندین ساعت تو یه حالت بودن، خشک شده بود. دست‌هام رو روی زمین گذاشتم و بلند شدم. به طرف حمام تلوتلو خوران راه افتادم. وارد سرویس بهداشتی شدم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم و از سرویس خارج شدم. با چشم‌های نیمه باز وارد آشپزخونه شدم که پام رفت تو یه چیز گود و اون وسیله زیر پام لیز خورد و نزدیک بود بیافتم، ولی دستم رو گرفتم به لبه اپن و ایستادم. از شکی که بهم وارد شده بود، کاملاً هوشیار شده بودم و به نفس‌نفس افتاده بودم. این از شروع روزم وای به حال بقیه‌ش! پام رو از توی قابلمه بیرون آوردم و گذاشتمش روی زمین. تعادلم رو حفظ کردم و خیلی آروم اپن رو ول کردم. خم شدم از همون‌جا اثرات مزخرف شب قبل رو جمع کردم و گذاشتم داخل کابینت. اسکاج رو کفی کردم و دیواره کابینت که خونی شده بود رو پاک کردم. جعبه کمک‌های اولیه رو جمع کردم و گذاشتم تو کشو و کشو رو سر جاش برگردوندم... .

*** نگاهی به آشپزخونه انداختم؛ تمیز شده بود. دیگه معدم همراهی‌م نمی‌کرد. نشستم پشت صندلی و یه لقمه نون پنیر گردو برای خودم گرفتم و چای رو هم کم‌کم پشتش نوشیدم. با صدای گوشی لیوان چای رو گذاشتم روی میز و از پشت صندلی بلند شدم. موبایلم رو از روی اپن برداشتم و جواب دادم:
- سلام! صدای دمغ و گرفته آریا که انگار مشغول انجام کاری بود، ضربان قلبم رو بالا برد:
- سلام، صبح بخیر!
- صبح توام بخیر! با انگشت‌هام روی اپن ضرب گرفتم منتظر بودم چیزی بگه ولی سکوت کرده بود. قص داشتم صداش بزنم که به حرف اومد‌:
- ساعت هشت توی محضر... می‌بینمت.
- باشه می‌بینمت. و باز هم سکوت آزار‌دهنده‌‌ی دوطرفه‌ای حاکم شد:
- فعلاً!
- فعلاً! قطع کردم و موبایل رو سر جاش برگردوندم. نفس عمیقی کشیدم و ساعت رو نگاه کردم. ساعت هفت صبح بود. میز صبحانه رو جمع کردم و وارد اتاق‌ خوابم شدم همون لباس‌های دیروزم رو پوشیدم و روسری‌م رو روی سرم تنظیم کردم و بعد از اتاق خارج شدم. ساعت رو چک کردم. وقت خوبی بود که برم. از خونه خارج شدم و سوار آسانسور شدم و دکمه پارکینگ رو فشردم. با پاهام روی کف آسانسور ضرب گرفتم. بعد از چند دقیقه آسانسور باز شد، خارج شدم و به سمت ماشینم رفتم... .

***نگاهی به تابلوی بزرگ و سبز رنگ دفتر عقد انداختم. به طرف در ورودی می‌رفتم که آریا مقابلم ظاهر شد. با چشم‌های درشت شده، تو چشم‌هاش خیره شدم:
- سلام! سرش رو تکون داد:
- سلام!
- داشتم می‌اومدم بیرون بهت زنگ بزنم.
- ببخشید، گیر افتادم توی ترافیک.
- خیلی‌خب بریم دیگه.. و چرخید که برگرده داخل. یکم مکث کردم و ادامه دادم:
- آقا... برگشت طرفم و بدون این‌که چیزی بگه منتظر بقیه حرف‌هام شد:
- ممنونم بابت خاطرات خوشی که این مدت با هم دیگه داشتیم، بابت همه کمک‌هات و همراهی‌هات، مچکرم ازت و آم... متاسفم که... که... که، نتونستم دوست داشته باشم. تلخندی زد:
- نیازی به تأسف بودن نیست، نمی‌تونستی قلبت رو مجبور کنی که دوسم داشته باشه، بریم دیگه دیر شد.
و قبل از این‌که مهلت حرف زدن بهم بده وارد محضر شد. پشت سرش راه افتادم و با هم وارد دفتر عاقد شدیم. بعد از سلام و احوال‌پرسی روی صندلی‌های مقابل میزش نشستیم، عاقد بعد از کمی تأمل شروع کرد و صیغه نامه رو آخرالموالع کرد و برگشت طرف من:
- مدت رو از آقای آریا نیک‌زاد به خانم شهرزاد نیک‌زاد می‌بخشم، این‌جا رو امضا کنید.
آروم از روی صندلی بلند شدم و امضایی پای برگه نشوندم، زیر لب خداحافظی کردم و اون دفتر رو ترک کردم بدون این‌که منتظر بمونم تا آریا امضا بزنه. نفس راحتی کشیدم و چند لحظه مقابل ورودی متوقف شدم، احساس خنثی بودن می‌کردم، نه خوشحال بودم و نه ناراحت. احساس رهایی داشتم با همه‌ی زجری که داشتم، عذاب وجدان و حس خ*یانت کردن نداشتم:
- برو به سلامت تو آگاهی میبینمت.
بدون این‌که برگردم طرفش با صدای لرزونی گفتم:
- روز بخیر! به سرعت خودم رو به ماشین‌م رسوندم. دست‌هام رو دو طرف فرمون قرار دادم و سرم رو پایین گرفتم و چند تا نفس عمیق کشیدم. تمام شد شهرزاد، تمام شد. خلاص شدی، تمام شد. چشم‌خام رو محکم‌تر فشردم روی هم و خیلی آهسته بازشون کردم، استارت زدم و حرکت کردم به طرف بام. حوصله خونه خودم رو نداشتم، اصلا حوصله خونه خودم رو نداشتم. با صدای زنگ موبایلم سرعتم رو کمتر کردم نگاهی به صفحه‌ی موبایلم انداختم. با دیدن صفحه تپش قلبم بالا رفت هم‌زمان که چشمم به نقشه‌ای بود که روی صفحه گوشی لوکیشن نزدیک احسان به من رو نشون می‌داد. نگاهی به جلو انداختم و سریع چرخیدن توی فرعی و پارک کردم. دست‌هام عرق کرده بود و قلبم عین کسی که ساعت‌ها دویده باشه و یهو متوقف شده باشه به سی*ن*ه‌م می‌کوبید. اطرافم رو بررسی کردم و دوباره روی موبایلم زوم کردم، دور شده بود و همین باعث شد نفس عمیقی بکشم.

*سرعتم توی جاده رو کمتر کردم و دستم رو به طرف داشبورد دراز کردم و داخل‌ش فرو بردم و اِسپره ماشین رو به سختی توی دستم گرفتم و بیرون کشیدمش که لیز خورد و زیر صندلی افتاد. هووفی کشیدم و اطراف رو نگاه کردم. یکم دیگه تا استودیو مونده بود. در داشبورد رو بستم و پام رو محکم‌تر روی گاز فشردم. ده دقیقه‌ای به استودیو رسیدم. ماشین رو وارد پارکینگ کردم و خم شدم، دستم رو بردم زیر صندلی شاگرد که دستم با یه وسیله‌ی گرد که به ته صندلی چسبیده بود، برخورد کرد. اخمی از تعجب بین ابروهام نشوندم و دستم رو کشیدم روی اون وسیله‌ی گرد. یکم جابه‌جاش کردم تا از جاش کندم. دستم رو از زیر صندلی بیرون کشیدم و نگاهی به اون وسیله مشکی رنگ که یه چراغ قرمز داشت انداختم. این چیه دیگه؟ از ماشین خارج شدم و درهاشو قفل کردم. وارد استودیو شدم و بلند گفتم:
- سلام، امیر حسین اومده؟
- جانم داداش؟
- امیر اونجایی؟ به طرفش رفتم، وارد هشتگ عصر جدید شدم و کنارش نشستم. همون‌طور که سرش توی تبلت بود و یه چیز‌هایی می‌نوشت، جوابم رو داد:
- چی شده؟
دستگاه مشکی رنگِ توی دستم رو طرفش. سوق دادم:
- این جی پی اسِ؟ نوشتن‌اش رو متوقف کرد و زیر چشمی نگاهی بهش انداخت. اخمی کرد و خودکار رو انداخت روی میز و برش داشت:
- از کجا آوردیش؟
- زیر ماشینم وصل بود. با چشم‌های متعجب و صدای تقریباً اوج گرفته‌ای داد زد:
- چی؟ زیر ماشین‌ات ردیاب وصل کردن و آن‌قدر خونسرد نشستی این‌جا؟
با تعجب سرم رو طرفش چرخوندم و از روی صندلی بلند شدم و مقابلش ایستادم:
- هیس، داد نزن بقیه می‌شنون، بگو ببینم چی شده؟ چرا ردیاب باید بزنن به ماشین من؟
- می‌فهمیم.
از هشتگ خارج شد:
- کجا؟
- بخش رسانه.
قبل از این‌که برم بیرون چند لحظه سرجام متوقف شدم و همون‌طور که اخم کرده بودم دستی به ریشم کشیدم. چرا باید به ماشین من ردیاب بزنن؟ کی یه همچین کاری می‌کنه اصلاً؟ کف دستم رو گذاشتم رو چشم‌هام و دستم رو فشردم، بازم این ماجرای شهرت. هووفی کشیدم. خدایا همیشه به خیر گذروندی، این بارم پشت‌مون باش! دستم رو از روی چش‌هام برداشتم و داخل جیبم گذاشتم و سرم رو بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و با لبخند عمیق و قدم‌های استواری از هشتگ خارج شدم و به طرف بخش رسانه رفتم و وارد شدم ولی امیرحسین نبود:
- امیرحسین کجا رفت؟ یکی از بچه‌ها چشم‌هاش رو از کامپیوتر گرفت و جوابم رو داد:
- رفتن اتاق شما.
لبخندی زدم:
- مچکرم. و به طرف اتاق کارم رفتم سر راه یه لیوان قهوه برای خودم ریختم و وارد اتاق شدم:
- چی‌کار داری می‌کنی؟
- سعی می‌کنم این ردیاب رو هک کنم تا بفهمم کار کیه؟
- چقدر طول می‌کشه؟
- دستگاه قوی‌ایه و از یه طرف کاملاً پرایوت شده است و معلوم کار آدم کار بلدی بوده. یکم طول می‌کشه ولی باز می‌شه، دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
- یعنی کی نقشه ترور من رو کشیده به نظرت؟ قهوه‌ام رو مزه مزه کردم:
- شاید بَت‌من یا شایدم کارآگاه گجت، مرد عنکبوتی هم خوبه، ولی به نظرم کار ارباب تاریکی‌ها بوده؟ آره از آسمون پریده روی زمین این رو زده و فِلنگ رو بسته. البته کار ارباب تاریکی‌ها آسون‌تره کافیه چوبش رو بچرخونه. خنده‌ای کرد و گفت:
- می‌خوای این ماجرای جدی رو مسخره نکنی، هوم؟
- بی‌‌خیال بابا.
- قهوه‌ات رو بخور.

*کلید رو چرخوندم و وارد خونه شدم، چقدر زندگی‌ام کسل‌بار شده بود! همه وقت‌ام توی این خونه و جاهایی که همایون دستور می‌داد، خلاصه شده بود. چقدر مزخرف بود! چقدر حوصله سر بر بود! کی از شرت خلاص می‌شم؟ کی تموم می‌شی همایون؟ اومدم شالم رو از سرم خارج کنم که موبایلم زنگ خورد، سریع جواب دادم:
- جانم آرشام؟
- عصر که کاری نداری؟
اخمی کردم.:
- نه چطور؟
+ ببین...
- چیزی شده؟
+ بابات...
- بابام؟
+ بابات ترمینال تهران، با برادرت و خواهر کوچولوت....
- صبر کن صبر کن، آروم آروم، خواهر کوچولوم؟ چی می‌گی تو؟
+ از خیلی چیزها خبر نداری.
- آرشام چی می‌گی؟
+ بلند شو بیا خونه، همه چی رو برات می‌گم.
- دارم می‌آم. قطع کردم، ته دلم یه جوری شده بود. حس می‌کردم دنیا دور سرم می‌چرخه. دستی به پیشونی‌م کشیدم. این دیگه خیلی زیادی بود. پدرم اگه بفهمه این‌جا چه خبره، اگه بفهمه هنوز این کار رو ادامه می‌دم، همه چیز خراب می‌شه. همه زندگی‌م، همه قانون‌هام‌، همه‌ش بهم می‌ریزه. چشم‌هام رو روی هم فشردم و دستم رو روی دسته در گذاشتم و سعی کردم لرزش دست‌هام رو متوقف کنم ولی استرس مهار نشدنی به جونم افتاده بود. معدم بهم ریخته و ته دلم خالی شده بود. با لرزش مشهودی، خودم رو به آشپزخونه رسوندم و یه لیوان آب قند خوردم تا نفسم جا اومد. وقت رو از دست ندادم با مهار استرس‌ام ساختمان رو به قصد خونه آرشام و آریا که مثلا خونه من و آریا بود، ترک کردم. یک ساعتی با ترافیک توی راه بودم. جلوی خونه پارک کردم و زنگ در رو به صدا درآوردم. در با صدای تیکی باز شد. وارد پاگرد خونه شوم راه پله کوتاه و بدون آسانسور رو رد کردم و مقابل در شیشه‌ای ایستادم. تقه‌ای به در وارد کردم و با صدای اومدم آرشام در باز شد:
- س...
ولی حرفش رو خورد:
- سلام
- ببینم تو خوبی؟ رنگ به رو نداری، بیا داخل ببینم.
نفس عمیقی کشیدم و کفش‌هام رو در آوردم و وارد خونه شدم. این خونه‌ی من و آریا بود و من حتی یک‌بار هم این‌جا نیومده بودم. دست‌هام رو به دیوار گرفتم و راهروی تنگ و کوتاه‌ش رو با قدم‌های سست طی کردم و وارد هال شدم. آریا با دیدنم دستش رو از روی صورتش پایین کشید و لبخند کوتاه و کم‌رنگی بهم زد:
- سلام.
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم لحنم رو کنترل کنم:
- س...س...سلام!
- چی شده؟ بیا بشین، بیا بشین آنقدر اذیت نکن خودت رو، بیا بگیر بشین.
چشم‌هام رو باز و بسته کردم و تلاش کردم قدم‌هام رو کنترل کنم. لنگان‌لنگان به طرف مبل حرکت کردم. روی مبل تک نفره نشستم که بلافاصله دلم از شدت استرس ضعف رفت و حالت تهوع بهم دست داد. آرشام کمی نزدیک‌تر اومد:
- شهرزاد خوبی؟
- فقط یه لیوان آب بهم بدید.
- باشه، باشه.
بعد از چند دقیقه، یه لیوان آب مقابلم گرفته شد. آب رو از دست آریا گرفتم و دست کردم تو زیپ پشتی کیفم و قرص ضد تهوعی که احسان برام خریده بود رو بیرون کشیدم. نگاهی به قرص انداختم و لبخند تلخی زدم. با صدای گرفته‌ای گفتم:
- مضطرب شدم به حدی که هفته‌ای یه‌دونه از این قرص ضد تهوع رو باید استفاده کنم، افسرده شدم اون‌قدری که شب بدون مسکن خوابم نمی‌بره، می‌ترسم به اندازه‌ای که کوچک‌ترین اتفاقی باعث می‌شه این‌جوری حال جسمی‌م بهم بریزه، کم آوردم دیگه... دیگه نمی‌تونم، چرا تمام نمی‌شه؟
- شهرزاد؟
- هیس، هیچی نگید، هیچ فلسفه‌ای نبافید برام، فقط زودتر تمومش کنید. زودتر یه کاری کنید. و قبل از این‌که حرف بعدی‌شون رو بشنوم یکی از اون قرص‌ها رو بالا انداختم و لیوان آب رو سر کشیدم و روی عسلی گذاشتم:
- بابام کجاست؟ داستان این بچه چیه؟ چرا داره می‌آد تهران؟ آریا شونه‌ای بالا انداخت:
- ماهم نمی‌دونیم، یکم دیگه باید برسه.
- اگر بفهمه چی؟
آرشام اخمی روی پیشونی‌اش نشوند و دستش رو به چونش زد:
- نمی‌دونم.
- پس قراره چی‌کار کنیم؟ صدای گوشی‌م بلند شد. با دیدن شماره‌ی غنچه موبایل رو جواب دادم:
- سلام!
به‌به، پیشی ملوسه چه خبرا؟
- اگه با این لقب صدام نمی‌زدی حالم خوب بود.
- خیلی اَم نازه.
نفس عمیقی کشیدم:
- چی‌کار داری؟
- شب پارتی می‌آی؟
- نه!
- نُچ، باید بیای.
- نمی‌آم غنچه نمی‌آم.
- خیلی‌خب، از اون‌جایی که مهمونی همایون نیست این اجازه رو داری.
چشم‌هام رو ماساژ دادم:
- مچکرم، خدانگهدار. و موبایلم رو قطع کردم و توی کیف‌ام انداختم. باید ماجرای غنچه رو بیان می‌کردم. نفس عمیقی کشیدم؛
- بچه‌ها؟ آرشام درحالی که تو فکر بود، تکون‌ریزی به سرش داد:
- هوم؟
- بله؟
- من چندوقت پیش یه سر به غنچه زده بودم. آریا به‌طرف جلو خم شد:
- خب؟
- من توی اتاق کیارش یه چیزی پیدا کردم. آرشام با کنجکاوی نزدیک شد:
- چی؟ آب دهنم رو قورت دادم:
- مقدار خیلی زیادی شیشه و مواد. نفس هردوتاشون تو سی*ن*ه حبس شد. آریا دستش رو تکون داد:
- جدی می‌گی؟
- نه، دلم خواست تو این شرایط شوخی کنم. در چهره‌ی آرشام، کورسوی امیدی نمایان شد:
- شهرزاد این خیلی خوبه! می‌تونیم به راحتی بخشی از باندشون رو دستگیر کنیم، تازه دخترها دارن یه اعتراف‌هایی می‌کنن که با وجود اون‌ها و اون چیزی که تو از غنچه دیدی، ما به راحتی می‌تونیم این باند رو دستگیر کنیم.
آریا سرش رو کج کرد:
- البته به راحتی نیست باند عجیب و غریبی‌ان، باید حواسمون باشه این وسط آدم‌های بی‌گناه زیادی هستن...
حرفش رو قطع کردم:
- مثل احسان، ممکنه با خودشون احسان روهم زمین بزنن، از اول هم قرار بود نذاریم اتفاقی برای احسان بیافته، اصلاً من برای همین وارد زندگی‌ش شدم. آرشام چشم غره‌ای رفت:
- می‌دونیم خودمون.
- فقط یادآوری کردم. آریا سرش رو متفکرانه تکون داد:
- حق با شهرزادِ، اون آدم این وسط هیچ کاره هست.

اومدم حرف بزنم که صدای در، ساکتم کرد:
- نه... اومد؟
آریا دستش رو به‌‌طرفم گرفت:
- آروم باش. و به‌طرف در رفت، دستم رو روی دسته مبل گذاشتم و فشردمش. رگ‌های پیشونی‌م از شدت استرس منقبض شده بودن و عرق سردی از کنار شقیقه‌ام راه گرفته بود که با دیدن شانیا، بابا و دختر کوچولوی چند ماهه‌ای که بغلش بود، چشم‌هام رو بستم و قطره اشکی از گوشه‌ی چشم‌هام راه گرفت. بابا چند قدمی نزدیکم شد:
- سلام شهرزادم.
دست‌هام رو روی لبم گذاشتم:
- هیس، من شهرزاد تو نیستم. بلند شدم سرپا و کیفم رو دست گرفتم:
- شهرزاد می‌شه به من گوش بدی؟
- بابا من قبل از این‌که بیام تهران چی گفتم؟ نگفتم نکن؟ نگفتم نمی‌تونی؟ نگفتم اون زن نمی‌مونه؟ نگفتم اشتباه نکن؟ نگفتم سادگی نکن؟ چی شد بابا؟ گوش کردی؟ نکردی پدر من، نکردی. دستی به صورتم کشیدم و ادامه دادم:
- حرف من رو گوش کردی؟ حرف من رو گوش نکردی، بعد چی شد؟ بعد الان چی شد؟ با یه بچه چند ماهه که هیچ‌ک.س بالا سرش نیست پاشدی اومدی این‌جا که چی بگی؟ لابد بگی شهرزاد این تو و این خانواده‌ی جدیدت و بعدشم جمع کنی بری دنبال گندکاری‌های همیشگی‌ت. چشم‌هام رو باز و بسته کردم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم تا بی‌احترامی پیش نیاد:
- شهرزادِ بابا، می‌شه بذاری من حرف بزنم؟!
چشم‌هام رو باز کردم و لب زدم:
- بابا من نه علاقه‌ای به بچه توی بغلت دارم، نه حس مسئولیتی در برابرش دارم، نه وقت نگهداری کردن ازش رو دارم. خودت می‌دونی. تا زمانی هم که این‌جایی من پام رو تو این خونه نمی‌زارم. و از کنارش رد شدم و خواستم از در خارج بشم که صدای شانیا متوقفم کرد:
آبجی؟ نرو.
نفس عمیقی کشیدم و دستم که به سمت دستگیره در کشیده بودم رو پایین انداختم و برگشتم طرف شانیا با چشم‌های عسلی و قرمزش نگاهم کرد و بعد به طرفم دوید و خودش رو توی آغوشم جا داد. دست‌هام رو دورش حلقه کردم و گونه‌اش رو بوسیدم. چقدر دلم براش تنگ شده بود:
- گریه نکن مرد گنده، از منم بلندتری دیگه، گریه‌ات برای چیه؟ خندید و من رو به خودش فشرد:
- آبجی؟ نمی‌ری؟
- نه، آجی نمی‌ره. نفس عمیقی کشید. دستی به کمرش کشیدم و ازش فاصله گرفتم. بدون این‌که هیچ حرفی بزنم به طرف مبل رفتم و نشستم. شانیا هم بغل دستم نشست. آریا فضای مرگ‌باری که بر جو خونه حاکم شده بود رو، عوض کرد:
- عمو جان بشینید دیگه.
بابا ساک دختر کوچولوی توی بغلش رو زمین گذاشت و روی مبل نشست. تمام تلاشم رو کردم که چشم‌هام به چشم‌هاش نیوفته. آرشام کنار شروین نشست و مشغول حرف زدن شدن. سرم رو پایبن انداخته بودم و با پاهام روی زمین ضرب گرفتم و در آخر حس کنجکاوی اجازه‌ی سکوت بیشتر رو نداد. به طرف بابا چرخیدم و با صدای آرومی زمزمه کردم:
- اسمش چیه؟
- پناه.
زیر لبی صدام رو کشیدم:
- پناه؟ با ترس، دستم رو به‌طرف بابا بردم که لبخندی زد و پناه رو توی بغلم گذاشت. نگاهی به چشم‌های بسته‌ی خواهر کوچولوم و چهره‌ای که هیچ شباهتی به من و برادرم نداشت انداختم، بیشتر شبیه بابا بود تا ما. موهای قهوه‌ایش که خیلی کم‌رنگ بودن، پوست سفیدش رو بدجوری نشون می‌داد. آن‌قدر تپل بود که فقط دلت می‌خواست گازش بگیری. با این فکرم خندیدم و دست نوازشی روی گونه‌ش کشیدم که لب‌هاش رو جمع کرد و مشتش رو به صورتش کشید و لای چشم‌هاش رو باز کرد با دیدن چشم‌هاش، لبخند عمیقی روی لب‌‌هام نشست:
- سلام خوشگل خانم. با تعجب اطرافش رو نگاه کرد و بغض کرد و زد زیر گریه، خندم رو خوردم:
- ای وای چی شد؟
- هیچی هیچی، غریبی می‌کنه، بِدش به من.
به‌طرف بابا گرفتمش که با دیدنش، خودش رو انداخت تو بغلش و آروم گرفت:
- الهی.
- شهرزاد یه لحظه بیا.
بلند شدم و به طرف آریا رفتم و وارد آشپزخونه شدم و مقابلش ایستادم:
- می‌خوای چی‌کار کنی؟
- نمی‌دونم، هیچ تصمیمی ندارم.
- با پناه می‌خوای چی‌کار کنی؟
- آریا، من نمی‌تونم جونش رو به خطر بندازم. اون فقط یه بچه چند ماه است نه بابا می‌تونه نگه‌ش داره نه من.
- خیلی‌خب، حالا آروم باش.
- من نمی‌تونم تو این خونه بمونم، همایون اگه بفهمه بی‌چاره‌ام می‌کنه، باید خونه خودم برم.
- یه کاری‌ش می‌کنیم، بیا بریم دیگه زشته.
و از آشپزخونه خارج شد. دنبالش از آشپزخونه بیرون رفتم و نگاهی به بابا انداختم. پناه خوابید بود. نگاه‌ام رو از اون گرفتم وبه شانیا دادم :
- خب شانیا چه خبر؟ و به طرف مبل رفتم و نشستم:
- هیچی درس و مدرسه.
- آفرین. بابا مکالمه دونفره‌مون رو بیشتر کرد:
- خبر‌ها پیش تواِ شهرزاد، عروسی‌تون کی هست حالا؟
چرخیدم طرف آریا که چشم‌هاش رو خیلی نامحسوس باز و بسته کرد و نگاهش رو ازم دزدید:
- آم،آم...
آرشام میانه جویی کرد و نجاتم داد:
- فعلا آریا خیلی سرش شلوغه، تو یه موقعیت مناسب حتماً ازدواج می‌کنن.
با تعجب به آرشام خیره شدم که دستش رو به نشونه سکوت تکون داد. این داشت چی می‌گفت؟ یعنی چی ازدواج می‌کنن:
- خیلی‌خب، زودتر برید سر خونه زندگی‌تون، دختر من علاف تو نیست، آقا.
آریا هووفی کشید و زمزمه کرد:
- بله درست می‌گید.
با پاهام روی زمین ضرب گرفتم. عقربه‌های ساعت انگار خواب‌شون برده بود و نمی‌گذشتن و تموم نمی‌شدن. با فکر ناگهانی که به سرم زد، خیلی یهویی موبایلم رو دست گرفتم و سعی کردم خودمم رو بهت‌زده نشون بدم:
- آ، آ ببخشید مثل این‌که یه مشکلی برای دوستم پیش اومده، باید امشب پیشش برم.
- مشکلش خیلی جدی؟
- آره باباجون. طرف آریا برگشتم:
- تو که مشکلی نداری؟ آريا نگاهم کرد و با لحن متفکری گفت:
- نه مشکلی نیست.
- خیلی‌خب، پس من برم. بلند شدم بوسه‌ای روی سر شانیا و دست‌های کوچولوی پناه نشوندم. مهر خواهرانه این دختر راحت به دلم افتاده بود. لبخندی به چشم‌های بسته‌اش زدم و انگشتم رو روی لپش به حالت نوازش کشیدم:
- مطمئنم اگه بشناست، حتماً عاشقت می‌شه. لبخند تلخی زدم و با دل‌خوری گونه‌‌ی بابا رو هم بوسیدم و قبل از این‌که اشک‌هام جاری بشن از خونه بیرون اومدم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم همه اتفاقات رو همون‌جا، جا بزازم. در باز شد که به عقب برگشتم:
- چی شده؟
- حرف بزنیم؟
- آره!
- خیلی‌خب. با آریا از پله‌ها پایین رفتیم و توی کوچه کنار ماشین من متوقف شدیم:
- خب، می‌شنوم.
- کی می‌خوای به عمو بگی؟ هووفی کشیدم و با کلافکی دستی دور روسری‌م کشیدم و مرتبش کردم:
- نمی‌دونم آریا، فعلا وقتش نیست.
- پس کی؟
- آریا من الان تو این وضعیت چطوری بهش بگم؟ اصلا چی بگم بهش؟ بگم بابا من از آریا جدا شدم، تازه نظرت چیه؟ بگم با تو زندگی نمی‌کنم و اصلاً ارتباطی باهات ندارم؟ نفسی تازه کردم و با خشم ادامه دادم:
- ماجرای همایون رو هم می‌تونیم بگیم، هوم؟ آریا عصبی دستی به صورتش کشید. دستم رو به کاپوت ماشینم تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. چشم‌هام رو توی هوا چرخوندم تا آروم بشم. باد زمستونی ماهیچه‌های صورتم رو منقبض کرده بود و دست‌هام از شدت سرما سرخ و سفید می‌شدن. با صدای لطیف و خیلی آرومی گفتم:
- تا انتهای این مأموریت هیچ‌ک.س نباید از این ماجرا با خبر بشه حتی عمو، آریا به عمو و زن عمو هیچی نمی‌گی ها.
- خیلی‌خب، برو به سلامت، شب‌ بخیر دختر عمو.
لب‌هام رو کشیدم تو دهنم و با شرم نگاهی بهش اندختم. با صدای گرفته از ته گلوم زمزمه کردم:
- خدانگهدار، پسر عمو. وارد ماشین شدم، روشنش کردم و دنده عقب گرفتم و به طرف خونه حرکت کردم... .

*هم‌زمان که با کلافگی توی کمد می‌گشتم، فریاد زدم:
- ایمان بیا.
- چیه؟!
- پرونده‌ی حساب کتاب‌ها کجاست؟
- تو همون آشفته بازارت داداش.
هووفی کشیدم:
- بیا شماره رضا رو بگیر بده بهم.
- گوشیت کو؟
با کلافکی سرم رو عقب کشیدم:
- بابا چقدر خنگی! با گوشی خودت زنگ بزن.
- هه‌هه، نمی‌گفتی نمی‌دونستم، بابا گوشیم شارژ نداره، خاموشه.
دستی به ریشم کشیدم و لب زدم:
- توی جیب کت‌امِ.
- باشه. دوباره سرم رو داخل کمد فرو کردم، معلوم نیست این پرونده رو کجا گذاشتم؟ از یه طرف قضیه ردیاب بدجور عین خُره به جونم افتاده بود. صدای کنجکاو ایمان منو به خودم آورد:
- ببینم حاج احسان «حس خوبت» کیه دقیقاً؟
سرم رو به سرعت بلند کردم که با سقف برخورد کرد. لب‌هام رو از شدت درد، گزیدم:
- بزار ببینم حس خوبِ آقای علیخانی کدوم آدم خوشبختی هست؟
سریع از داخل کمد، خارج شدم:
- نه ایمان چرت... ولی صدای سلام متعجب شهرزاد توی فضای اتاق پیچید:
- اُوو، با خشم به طرفش خیز برداشتم و گوشی رو قاپیدم و قطعش کردم. صورتم از شدت فشار منقبض شده بود. لب‌هام رو روی هم فشردم و ابروهام رو توی هم کشیدم. سعی داشتم آروم باشم:
- دادش چی شد؟ خنده ریزی کرد و ادامه داد:
- بلا، حالا چی‌ شده، نامزد تو رو هم شناختم.
چشم‌هام رو از تعجب درشت کردم چی گفت؟ با خشم گفتم:
- چرت نگو، نامزدم کیه؟ یه تای ابروش رو داد بالا:
- پس کیه؟
- به تو چه؟ ابروش رو انداخت و لب‌هاش رو بالا داد:
- قانع شدم.
سرم رو بدون هیچ حرفی تکون دادم و گوشی رو داخل جیب‌ام انداختم و سراسیمه، به طرف حیاط استودیو هجوم بردم. هوای سرد رو وارد ریه‌هام کردم و نفس عمیقی کشیدم، نشنید صدای من رو که؟ نه بابا من که چیزی نگفتم، سرم رو تکون دادم و انگشت‌هام رو از لای موهام عبور دادم:
- سرده ها!
طرف صدا برگشتم، امیرحسین بود. با صدایی که از ته چاه بیرون می‌اومد لب زدم:
- چی شد؟
- حک نمی‌شه.
- نه... یعنی چی؟
- یعنی هر کسی که هست زیر نظر هر اُرگانی که هست خیلی قوی و پیشرفته‌ان.
با کنجکاوی گفتم:
- خب؟ باید چی‌کار کنیم؟
- اطراف تو جدیداً کسی نبوده که خیلی یهویی وارد زندگی‌ات شده باشه؟ کسی که خیلی یهویی نقشش توی زندگی‌ات پررنگ شده باشه؟
حرف‌های امیرحسین به فکر وادارم کرد، اخمی از سر کنجکاوی بین ابروهام نشوندم. حرفش رو برای خودم تحیلی کردم چند نفری که اخیراً نشست و برخاست داشتم رو مورد بررسی قرار دادم ولی نقش هیچ‌کدوم آن‌قدر پررنگ نبود که بخوان یه همچین کاری کنن. شونه بالا انداختم:
- ن... ولی حرفم رو خوردم. نه امکان نداشت کار اون باشه، اون این کار رو نمی‌کرد. نه اون آن‌قدر بی‌رحم نبود، اصلاً دلیلی برای این کارش وجود نداشت. سرم رو تکون دادم و با عجله پرسیدم:
- ببینم هیچ راهی وجود نداده که بفهمیم کار کیه؟
- آم، چرا اتفاقاً به یه چیزهایی فکر کردم.
با لحن کنکاش کننده‌ای پرسیدم:
- خوب بگو ببینم؟
- ردیاب رو بزار توی ماشینت و برو جایی که خیلی غیرممکن باشه یه آشنا رو ببینی، اگر اون فردی که توی ذهنت هست، اومد اونجا پس یعنی زیر سر اونه. البته ریسک داره.
اخم کردم و دست به سی*ن*ه لب زدم:
- چه ریسکی؟
- ممکنه فقط بخوان کنترل‌ِات کنن و هیچ‌ک.س نیاد که در غیر این صورت باید روش‌های دیگه رو امتحان کنیم.
سرم رو به نشانه‌ی باشه تکون دادم:
- فعلا‌ً چاره‌ی دیگه‌ای نداریم.
ساعت رو نگاه کردم:
- امشب این کار رو می‌کنم. دستش رو چند باز زد روی شونه‌م:
- انشاالله که خیره.
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم ولی فقط خودم می‌دونستم که پشت اون لبخند هیچ امیدی نبود. ترس از دیدنش از شکستن احساسم غیر قابل انکار بود، غیر قابل انکار. دستی به ریش‌ام کشیدم. سرما دیگه بهم فشار آورده بود. چشم از درخت‌های برهنه‌ای که فقط برف آخر سال پوشیده بودشون، گرفتم و قدم زنان وارد استودیو شدم. به طرف دفتر کارم رفتم، با دیدن ایمان که بی‌قرار طول و عرض اتاق رو طی می‌کرد، چشم‌هام رو کلافه باز و بسته کردم و در رو بستم:
- خوبی احسان؟ نمی‌خواستم عصبی بشی.
- مهم نیست.
- احسان...
- ایمان نپرس، هیچی نپرس، هیچی نخواه و اتفاقی که افتاد هم مهم نیست. خودت رو درگیر نکن.
- مطمئن؟!
- مطمئن.
- خیلی‌خب، من برم به بقیه کارهام برسم.
- برو به سلامت. از دفترم خارج شد. خودم رو به پشتی صندلی کارم تکیه دادم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. ذهنم لحظه‌ای از فکر و خیال دست نمی‌کشید، لحظه‌ای بی‌خیال نمی‌شد. با دیدن ساعت خسته از پشت صندلی بلند شدم و کتم رو پوشیدم...


*** صدای راغب کمی آرومم کرده بود:

«دوستت دارم ولی با ترس و پنهانی
که پنهان کردن یک عشق یعنی اوج بیماری،
یعنی اوج بیماری
دلم رنج عجیبی می‌برد از دوری‌ات اما
نجابت می‌کند مانند بانوهای ایرانی»

چشم‌های نجیب شهرزاد تنها چیزی بود که صدای غمناک راغب به یادم می‌نداختشون.

«دوست دارم غم این جمله را دیدی
تفاوت دارد این سیلاب با شب‌های بارانی»
دستی به ریش‌ام کشیدم. نزدیک بام بودم. بالاتر رفتم و به کنج اوزلتم رسیدم خاموش کردم و از ماشین پیاده شدم و به طرف نیمکت رفتم و نشستم و خیره شدم به تهران که نور چراغ‌های شهر، تماشایی‌اش کرده بود. نگاهی به ساعت انداختم و بعد اطرافم رو از نظر گذروندم. فعلاً که خبری از هیچ آشنایی نبود. هووفی کشیدم، آرنجم رو به زانوم تکیه دادم که هر دو دستم رو به هم چسبوندنم، لبم رو به عرض دستم تکیه دادم و دستم رو زیر چونم گذاشتم و چشم‌هام رو روی هم فشردم و اجازه دادم باد سرد صورتم رو نوازش کنه.


*«دوست دارم غم این جمله را دیدی
تفاوت دارد این سیلاب با شب‌های بارانی»
با صدای زنگ خوردن مبایلم و قطع شدن صدای ملایم و سرشار از آرامش راغب، اشک‌هام رو پاک کردم و روی تخت نشستم. همون‌طور که چشم‌هام رو ماساژ می‌دادم، موبایلم رو جواب دادم. اِهمی کردم و گلوم رو صاف کردم:
- سلام!
- خواب که نبودی؟
با شنیدن صدای همایون، انگار که برق دوفاز بهم وصل کرده باشن از روی تخت پریدم و ایستادم:
- چی... آ... آ... آره چیزی شده؟
- خیلی وقتِ منتظریم احسان رو تو یه موقعیت درست گیر بیاریم، الان وقتشه.
اخمی کردم و لب زدم:
- این موقع شب؟
- آره، الان بهترین وقته.
آب دهنم رو قورت دادم:
- چرا؟
- چون الان احسان بامِ. زود برو اون‌جا باهاش حرف بزن، درد و دل کن، چه می‌دونم فقط برو پیشش، تنهاش نزار.
کف دستم رو روی چشم‌هام کشیدم و سرم رو تکون دادن و هم‌زمان گفتم:
- الان راه میافتم.
- موفق باشی.
بدون خداحافظی قطع کردم و موبایل رو روی تخت انداختم و هوفی سر دادم. مقابل آینه ایستادم و نگاهی به چهره رنگ پریده‌ام انداختم:
- تموم می‌شه شهرزاد، بلاخره یه روزی تموم می‌شه، یادت باشه تو فقط این‌جایی تا ازش محافظت کنی. کمی صورتم رو با پنکیک روشن کردم، رژلبِ کالباسی خیلی کم‌رنگی روی لب‌هام نشوندم و مژه‌هام رو کمی ریمل زدم و یه خط چشم خیلی کم‌رنگ و کوتاه، جوری که اصلاً دیده نشه، کشیدم. موهام رو بافتم. نگاهی به چهره‌ام انداختم. با این آرایش چشم‌های عسلی روشن‌ام بیشتر خودشون رو نشون می‌دادن. نگاهی به لباسم توی آینه انداختم. به حالت نیم دایره پارچه سبز رنگ تیره‌ای خورده بود و بالاش و دورش رو یه نوار قرمز دربر گرفته بود. آستین‌های تقریباً گشادی داشت و پایین‌اش، تا خورده بود و پارچه‌ی سبز رنگ ساده‌ای با یه دکمه خردلی و نوار قرمز رنگ دورش خود‌نمایی می‌کرد. روسری خردلی ساده حریر مانندش رو سر کردم و نفس عمیقی کشیدم. کیفم رو برداشتم و بعد از پوشیدن نیم بوت‌های پاشنه بلند براق مشکی نوک تیزم، از خونه خارج شدم و وارد آسانسور شدم. چند دقیقه طول کشید تا رسیدم پارکینگ و بعد سوار ماشین شدم و استارت زدم و به طرف بام حرکت کردم. هم‌زمان ردیاب گوشی‌م رو باز کردم تا دقیقاً جای احسان رو نشونم بده.

*** تندتند قدم می‌زدم و از کنار مردم می‌گذشتم. باد سرد زمستونی ماهیچه‌های صورتم رو منقبض کرده بود و رطوبت کمی روی صورتم بود که سرمای بیشتری رو روی پوستم می‌نشوند. دست‌هام رو دورم حلقه کردم و قدم‌هام رو آهسته کردم. با دیدن ماشین‌اش قدم‌هام آهسته‌تر و آهسته‌تر شدن. جوشش اشک رو توی چشم‌هام احساس کردم. من نمی‌تونستم این کار رو باهاش کنم. دستم رو مشت کردم و چشم‌هام رو فشردم و سعی کردم ترسم رو کنترل کنم و یه قدم دیگه برداشتم. به تهران خیره شده بود. انگار توی افکارش غرق شده بود و متوجه اتفاق‌هایی که می‌افتاد، نبود. نفس عمیقی کشیدم و حرکت کردم. نیمکت رو دور زدم و مقابلش ایستادم با تعجب سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. یه تعحب و غم خاصی به چشم‌هاش هجوم آورد یه چیزی شبیه به حزن و ناباوری. لبخندی زدم و آب دهنم و قورت دادم:
- سلام! پارسال دوست امسال آشنا؟ اخمی بین ابروهاش انداخت و چشم ازم گرفت با لحنی سردی گفت:
- سلام!
با این‌که از لحن سردش جا خورده بودم ولی چیزی نگفتم و سعی کردم به روی خودم نیارم:
- می‌تونم بشینم؟ احسان نگاهی به اطرافش انداخت و لب زد:
- البته.
کنارش با فاصله‌ی کیف‌ام که بینمون بود، نشستم و پای راست‌ام رو رو پای چپ‌ام انداختم. به نیمکت تکیه دادم. دست‌هام رو قفل کردم توی هم و خیره شدم به شهر تابناک و پرهیاهو مجازی‌ام. خرده زمانی به سکوت گذشت. نجوا کردم:
- به نظرتون تو دل هرکدوم از این خونه‌ها چه خبره؟ مثل خودم زمزمه‌وار گفت:
- هرکدوم از این خونه‌ها،داستان خودش رو داره، هرکدوم هم به اندازه خودش، شگرف و صعبِ.
آهی کشیدم:
- داستان شما چقد عجیبه؟ احسان لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- اون‌قدری که اندازه یه مرد سی و اندی ساله بهم تجربه داده باشه.
- اوم پس شما هم مرافعه خودتون رو دارید. شونه بالا انداخت:
- همه همین‌طورن.
لبخند کم‌رنگی به روش زدم. دقایقی به صحت گذشت:
- تو هرکدوم از این خونه‌ها یکی در فراق معشوقش می‌مونه، یکی کنار کسی که دوسش نداره تو همین خونه‌ها و برج‌های لوکسی که سر به آسمون کشیدن و هرکس که ببینه فکر می‌کنه خوشبخت‌ترین آدم‌ها رو جا داده توی خودش اما، بدبختی فقیر و غنی نمی‌شناسه، ما درویش‌های زیادی داریم که سعادت‌مندن و غنی‌های زیادی هم داریم که شوربخت‌ان.
- بستگی داره کنار کی باشی. با تعجب سرش رو طرفم چرخوند. ادامه دادم:
- بستگی به طرفش داره، بستگی داره کی پشتت باشه، بستگی داره دست‌های کی تو دست‌هات باشه، بستگی داره همه دنیات کی باشه.
- و اگه همه دنیات یه نامرد باشه که هرگز‌ سهم تو نشه چی؟
ازش چشم گرفتم و خیره به مقابلم لب زدم:
- اون لحظه بی‌گناه‌ترین و بدبخت‌ترین آدم زمینی، چون کسی که برات مقرر شده، سهم تو نشده.
- باورش داری.
- چی رو؟
- بازی تقدیر رو.
- من به هرچی که اسم خدا پشتش باشه، باور دارم و البته معتقدم هیچ چیز‌ تو دنیا وجود نداره که از قبل برای ما مقرر نشده باشه. حتی اشتباهات‌مون، حتی زمین‌ خوردن‌هامون و کسی که هیچ تلاشی توی زندگی‌ش نمی‌کنه هیچ زمانی به اون چیزی که براش مقرر شده نمی‌رسه.
- تعریف محشری بود.
- قابل شما رو نداشت. تلخ‌خند خسته‌ای کرد و به نور چراغ‌های شهر خیره شد.
*احساس حزنی که با دیدنش روی دلم نشسته بود، غیرقابل توصیف بود. نگاهم رو از لبخندش گرفتم و چشم‌هام رو به تهران دوختم. تو چشم‌های مظلوم‌ش خبری از هیچ کِدِری نبود. نمی‌تونستم قبول کنم که شهرزاد من، همچین کاری کرده باشه. نه، اون آن‌قدر سیاه نیست. با برخورد قطرات باران به صورتم سرم رو بالا گرفتم. آسمون هم دلش از این آدما گرفته:
- بارون گرفته، نمی‌خواید برید؟
بدون این‌که حالتم رو تغییر بدم گفتم:
- نه، تازه داره قشنگ می‌شه.
- سرما می‌خورید.
قطره اشکم‌درو هم‌زمان پس زدم:
- مهم نیست، فعلا تنها کسی که حالم رو می‌فهمه، همین بارون و هوای سرده. ما به هم عادت کردیم، هوای سرد به داغی نفس‌های من و من به سردی هوا. حس کردم سردشه، چون هر لحظه بیشتر توی خودش فرو می‌رفت با حالت بامزه‌ای دندون‌هاش رو روی هم فشرد که میون اشک‌هام خندیدم. با بغض لب زدم:
- دیدی چقدر درد داره وقتی گریه می‌کنی، هم‌زمان از حال خودت خندت می‌گیره؟ کمی نزدیکم شد، برق خاصی توی چشم‌های عسلی‌اش بود که وادارم می کرد به این‌که ازش چشم بر ندارم. با لحن نجوا گونه‌ای گفت:
- حال‌تون خوبه؟
به سختی ازش رو گرفتم و به مقابلم خیره شدم:
- بله، من حالم خوبه. هوفی کشید و بی‌قرار به جای قبلی‌اش برگشت. نمی‌خواستم قبول کنم، نمی‌خواستم باور کنم که این کار رو کرده، که این‌طوری نابودم کرده، که همه چیز از عمد بوده، نمی‌خواستم باور کنم. قلبم تیر می کشید و هر لحظه ممکن بود دیگه نزنه. تویِ ذهنم بیت شعری گذر کرد:

«مگه می‌گذره آدم از اونی که زندگی‌شه؟ مگه ریشه از زردی ساقه‌هاش خسته می‌شه؟»
- ام... می گم... می‌بینید، هوا امشب خیلی تاریک‌تر از همیشه است‌؟ هیچ نوری توی آسمون دیده نمی‌شه.
لبخند تلخی زدم و زمزمه کردم:
- شاید ماه دلش گرفته، یه گوشه پشت ابرها برای خودش کز کرده و زانوهاش رو بغل گرفته... بهش حق بده.
- پس خیلی دوسش دارید.
با بهت گفتم:
- کی رو؟
- همونی رو که به خاطرش ماه آسمون‌تون دلش گرفته.
کج خنده‌ای کردم و همون‌طور که پالتوم رو بیشتر دور خودم می پیچوندم گفتم:
- یادت باشه فقط دوست داشتن کافی نیست، عشق مراقبت می‌خواد!
- کاش زندگی ما هم مثل فیلم‌ها بود. زیرش می‌زد چند سال بعد، آخرشم هرکس به خواستش می‌رسید و خوشبخت می‌شد.
پوزخندی زدم:
- قشنگ بود ولی واقعی نیست.
- خیلی چیزها واقعی نیستن.
بارون شدت گرفته بود و مثل نوک‌نوک ققنوس تازیانه، خودش رو به زمین می‌کوبید، اما من می‌خواستم بیشتر از این تو قطره‌های بارون غرق بشم.
- کافیه دیگه سرما می‌خورید.
- نگران من نباشید شما برید.
- ولی آخه...
- لطفا، سردتونه، برید زودتر.
با اکراه از روی نیمکت بلند شد. کیف‌اش رو روی شونه‌ش انداخت. تک سرفه‌ای کرد و لب زد:
- شب بخیر مراقب خودتون باشید.
و بعدش نیمکت رو دور زد و از مقابلم ناپدید شد. چشم‌هام رو روی هم فشردم و سرم رو روبه آسمون بلند کردم. قطره‌های بارون یکی پس از دیگری روی گونه‌ام می‌چکید و جاده‌ی گونه‌هام رو طی می‌کرد و از گلوم سرازیر می‌شد. با صدای تقریباً ناهموار بلندی فریاد زدم:
- خدایا! چرا؟ چرا؟ به هق‌هق افتادم. روی زمین سر خوردم و زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو روی پاهام گذاشتم و صدای هق‌هقم تو فضای خلوت بام طنین انداز شده بود.
*با قدم‌های سست اما به ظاهر محکم، احسان رو ترک کردم. باران وادارم کرده بود به اشک ریختن. برای حسی که هیچ جوره نمی‌فهمیدم کی آن‌قدر عمیق شده بود و همه روحم رو دربر گرفته بود. اشکِ روی چشم‌هام رو پس زدم. به سرعت خودم رو به ماشین رسوندم سوار ماشین شدم و در رو بهم کوبیدم‌. عین موش آب کشیده شده بودم و از سرما می لرزیدم. ماشین رو روشن کردم و بخاری رو باز کردم. دست‌هام رو دور فرمون گره دادم و سرم رو روی فرمون گذاشتم و صدای هق‌هقم فضای ماشین رو در بر گرفت چرا باید این‌طوری می‌شد؟ چرا تقدیر آن‌قدر نامرد بود؟ چرا این زندگی هیچ‌وقت روی خوشِش رو به ما نشون نداده بود؟ هق‌هقم اوج گرفت و مشت محکمی به فرمون زدم و اشک‌هام شدت بیشتری گرفت. بارون با شدت به شیشه ماشین شلاق می‌زد. با زنگ خوردن گوشی‌م سرم رو بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم همون‌طور که دماغم رو بالا می‌کشیدم دست‌های لرزونم رو به صورتم کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم. دستم رو به طرف کیف‌ام بردم و موبایلم رو برداشتم. صفحه گوشی رو تار می‌دیدم. پلک زدم تا اشک‌هام رو عقب برونم. با دیدن اسم همایون، قطرات اشک دوباره روی گونه‌هام سرازیر شد. با عصبانیت موبایل رو توی داشبورد کوبیدم و با عصبانیت جیغ خفه‌ای کشیدم. این بازی کی می‌خواد تمام بشه؟ کی؟ سرم رو به پشتی صندلی چندبار محکم کوبیدم و کف دستم رو روی فرمون فشردم و نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو پاک کردم: 《تمام می‌شه شهرزاد، بالاخره تمام می‌شه.》 استارت زدم و خیلی آروم ماشین رو توی جاده انداختم و در سکوت محض و مرگ‌بار، ماشین رو به طرف خونه‌ام حرکت دادم.

*دستی به صورتم کشیدم. باران شلاق‌های خود را، روانه‌ی صورتم می کرد و من در سکوت و خیره به چراغ‌های شهر روی زمین نشسته بودم. توی فکر بودم. از سر جام بلند شدم و به طرف شهر راه افتادم. شال گردنم رو، دور صورتم پیچیدم. کلاه آب رفتم رو پایین کشیدم و به طرف ماشینم حرکت کردم. مقابلش ایستادم و چند لحظه خیره نگاهش کردم. یک لگد بهش زدم و از کنارش رد شدم و به طرف شهر راه افتادم. هندزفری‌ام رو توی گوشم گذاشتم و موزیک رو باز کردم. گوشی رو گذاشتم توی جیبم و به حرکت ادامه دادم. بارون به حالت نم‌نم تبدیل شده بود و باد خنکی که می‌وزید صورت مرطوبم رو، سِر کرده بود. نگاهم رو توی شهر چرخوندم و قدم‌هام رو محکم‌تر برداشتم و راه خونه رو در پیش گرفتم:

«منُ ول نکن تو این کوچه‌ی تاریک
من بی‌تو می‌میرم
فکر نکن می‌آن جاتو می‌گیرن
با چهارتا حرف توی دل می‌رن
خاطره‌هامون از بین می‌رن»​

لبخند تلخ و خسته‌ای روی لبم نشسته بود که جز درد، چیزی ازش نصیبم نمی‌شد. دلیل این کارت چی بود شهرزاد؟ چی؟

«من به روی خودم نمی‌آرم ولی دیوونه شدم باز
هردفعه یادت می‌افتم
من با یادت می‌کنم پرواز»​

این رسمی که دنیا داره، این سوپرایزهاش هیچ قشنگ نیست. همه چیز آرومه، داری زندگیت رو می‌کنی، بدون هیچ مشکلی، یهو یکی وارد زندگی‌ات می‌شه، یهو یکی می‌آد که همه چیز رو عوض می‌کنه که می‌شه همه دنیات و همون شخص همه دنیات رو نابود می‌کنه. جلوی در خونه ایستادم. کلید رو انداختم و وارد خونه شدم. لباس‌هام رو درآوردم و خودم رو توی حمام انداختم و دوش گرفتم. آب رو باز کردم و اجازه دادم هرچی درد و مشکل بشوره ببره اما این‌بار، نه تنها روحم رو خوب نکرد؛ حتی حال جسمی‌ام رو هم بدتر کرد. تمام این چندماه عین یه فیلم از جلوی چشم‌هام عبور می‌کرد. خنده‌هاش، خجالت کشیدن‌هاش، اشک ریختن‌هاش، سادگی‌هاش، مهربونی که پشت ظاهر سردش مخفی شده بود، همه‌ش دروغ بود؟همه‌ش تظاهر بود؟ اتفاقات، اون روبه‌رو شدن‌ها همه‌ش عمدی بود؟ یعنی تمام این مدت داشت بازی‌م می‌داد؟ موفق هم شد، قلبم رو به بازی گرفت. خیلی راحت بازی‌م داد و من احمق هم خام‌ش شدم. آب رو بستم، حوله رو به پایین تنم، گره زدم و از حمام خارج شدم. همون لحظه عطسه سر دادم. فکر کنم سرما خوردم، بعید هم نبود چندین ساعت با یه دست کت و شلوار و شال گردن نازک زیر بارون بودم. معلوم بود که مریض می‌شم. هوفی کشیدم، تی‌شرت‌ام رو تن کردم. موهام رو سشوار کشیدم و از اتاق خارج شدم و نگاهی به ساعت که از نیمه شب گذشته بود، انداختم و لب زدم:
- تو حسرت داشتنت، ماه‌ها تا صبح نخوابیدم و حالا هم تو قصه‌ی خیانتت خواب به این چشم‌ها نمی‌آد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

چکاوک.ر

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
22
34
مدال‌ها
1
《ببین چی‌کار کردی با من شهرزاد قصه‌ها؟》 لبخند تلخی زدم. چشم از ساعت گرفتم و وارد آشپزخونه شدم. قهوه برای خودم درست کردم و لیوان رو پر کردم و وارد دفتر کارم شدم. بی‌دلیل پرونده‌های ماه‌ِ عسل مربوط به سال‌های قبل رو بیرون کشیدم و خودم رو مشغول‌شون کردم.

*با صدای در که یک لحظه قطع نمی‌شد، حوله‌رو دور سرم پیچیدم و به طرف در هجوم بردم:
- غنچه یه بارم در... ولی با دیدن قیافه‌ی خشمگین و چشم‌های به خون نشسته‌ی بابا، حرف توی دهنم ماسید. به ته‌ته پِته افتادم:
- با... با... بابا... این... اینجا... با سیلی که توی صورتم خورد، زبونم بند اومد. گر گرفتم، دستم رو روی صورتم که ماهیچه‌هاش از شدت درد منقبض شده بود، گذاشتم. چشم‌هام رو روی هم فشردم و به طرف بابا برگشتم. با لرزشی که توی صدام کاملاً مشهود بود، گفتم:
- بابا... من‌... من... توضیح... ولی سیلی بعدی هم توی صورتم خورد که با فریاد شانیا و گریه‌ی پناه مخلوط شد. مزه‌ی مزخرف خون رو توی دهنم حس می‌کردم. صدای فریاد بابا رعشه انداخت به تمام وجودم:
- اومدی حواست به زندگی و شوهرت باشه یا واسه خودت تو یه خونه تو بالاشهر به عیشت برسی؟
خواستم جوابش رو بدم که یک قدم جلو اومد و منم ناخواسته‌ قدمی عقب رفتم:
- بذار توضیح... اما سیلی دیگه‌ای با صورتم برخورد کرد که چون توی حرکت بودم، تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم و نفسم چند دقیقه رفت. فریاد بابا، گوش خونه رو کر کرده بود:
- دختره خیره سر، تو مگه نامزد نداری؟ هان؟‌ تو این خونه چه غلطی می کنی؟
اشک‌هام پشت سر هم روی گونه‌هام می‌اومدن و درد گونه‌هام رو افزایش می‌دادند. با برخورد چیز چرم مانندی با پوست بدنم، جیغی کشیدم و سرم رو به طرف بابا چرخوندم که با کمربندش، بالای سرم ایستاده بود. بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- بابا، بابا، خواهش می‌کنم نکن، نکن بابا، بزار برات بگم.» نعره کشید:
- خفه‌شو دختر.
ازم فاصله گرفت. صدای هق‌هقم توی فضا پیچیده بود که ضربه دیگه‌ای با کمرم برخورد کرد:
- آخ، بابا... بابا خواهش می کنم، بابا نکن، بابا پشیمون می‌شی، بابا می‌دونم الان ... الان خودت نیستی، تو بابای من نیستی من می‌دونم. خوب که بشی پشیمون می‌شی. با ضربه‌ی بدی جیغ زدم:
- بابا؟ توان هیچ حرکتی رو نداشتم. تمام تنم بی‌حس شده بود و حس می‌کردم الان که بی‌هوش بشم. با صدای زنگ در و رسیدن صدای احسان به گوشم یا خدایی سر دادم. الان وقتش نبود نه، الان وقتش نبود. احسان، بد کردی، نباید می‌اومدی. بابا داد زد:
- کیه این کیه ها؟
با بغض گفتم:
- همسایه‌ام، بابا به خدا هم... همسایمه. پوزخندی زد:
- همه‌ی همسایه‌هات شهرزاد خانم صدات می‌زنن، هان دختره‌ی ؟
متعجب به بابا خیره شده بودم و قطره‌های اشکم روی گونه‌م خشک شده بودن. دیگه دردی حس نمی‌کردم، فقط صدای مهیب شکستن بخشی از وجودم گوش‌هام رو کر کرده بود. الان پدر خودم جلوی چشم‌هام بهم تهمت زد؟ با صدای فریاد بابا از اون حال مضحک خارج شدم:
- گمشو در رو باز کن. ولی من حتی تکون هم نخوردم. فریاد زد:
- با توام دختر، زود باش.
دستم رو قلاب زمین کردم و بعد از این‌که درد بدی که توی کمرم پیچبده بود رو مهار کردم، لنگان‌لنگان به طرف در رفتم و آروم بازش کردم و نصف سرم رو بیرون بردم. احسان با حیرت نگاهم می‌کرد:
- شهرزاد‌... قطره اشکی چکید روی گونه‌ام، که در توسط بابا کشیده شد. بسه بابا بسه، بیشتر از این نشکونم بابا، بسه. بابا با خنده هیستریکی گفت:
- اینه؟ اینه که به خاطرش خونه و زندگیت رو ول کردی و اومدی این‌جا؟ این خرجت‌ رو می‌ده؟
- چی شده اقای محترم؟
بابا بی‌توجه به احسان ادامه داد:
- چی کار می‌کنی براش که آنقدر پر و بالت رو گرفته، هوم؟
با بغض زمزمه کردم:
- بابا؟ سرش رو تکون داد:
- حالا که می‌تونی خودت آنقدر لوکس و مجلل زندگی کنی هوای برادر و خواهرتم داشته باش، چون من به اندازه تو مایه‌دار نیستم.
و زد به شونه‌ی احسان و از کنارش رد شد و رفت. بدون این‌که احسان رو حتی نگاه کنم در رو نیمه باز رها کردم و با پاهای لرزون و کمری که خم شده بود به طرف اتاقم رفتم. در رو بستم و روی زمین سر خوردم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و هق‌هق توی گلوم رو خفه کردم. تمام تنم درد می‌کرد، جسمم، روحم، قلبم، عقلم همه‌ی وجودم می‌سوخت، درد می‌کرد، زخم بود، خسته بود، بی‌حال بود، من خسته شده بودم، بریده بودم، دیگه نمی‌کشیدم، دیگه توانش رو نداشتم. با ضربه‌ای که به در خورد پریدم:
- شهرزاد خانم خوبید؟
چشم‌هام رو روی هم فشردم و همون‌طور که سعی داشتم صدای لرزونم رو کنترل کنم، گفتم:
- می‌شه بری؟
- بذارید کمکتون کنم.
بریده گفتم:
- همین... همین که... برید و نباشید، کافیه.»
- متاسفم!
لب‌هام رو توی دهنم کشیدم و بعد خیلی زیر زبونی نجوا کردم:
- نباشید.
- خدانگهدار.
خداحافظی‌اش بی‌جواب موند و بعدش صدای بسته شدن در و شکستن بغضی که جلوش رو گرفته بودم و هق‌هقی که قصد بند اومدن نداشت تو گوشم پیچید. آروم چشم‌هام رو بستم و دستی به صورتم که در نقطه به نقطه‌اش درد احساس می‌شد، کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم. خیلی آروم روی پاهام ایستادم و به طرف حمام رفتم و دوش گرفتم. برخورد آب با پوستم مساوی شد با شدت یافتن این دردی که به جونم افتاده بود. اشک‌هام آروم‌آروم روی صورتم فرو می‌ریخت ولی صدایی ازم در نمی‌اومد. خوب که آب به جزء به جزء تنم رسید، دوش رو بستم و از اتاق خارج شدم. بافت کرمی رنگ یقه اسکی‌ام رو پوشیدم و کمربند پهن کالباسی‌اش رو بستم. موهام رو سشوار کشیدم و به چهره افتضاح‌ام خیره شدم. گوشه‌ی لبم کبود و لپم تیره‌تر شده بود. هیچ علاقه‌ای هم به این‌که به کبودی‌های روی پهلو و کمرم فکر کنم، نداشتم. نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم. با قدم‌های سستی به طرف پذیرایی رفتم که شانیا دوید و مقابلم ایستاد:
- آجی؟
دستش رو به طرف صورتم دراز کرد که خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
- شانیا دست نزن.
- متاسفم!
- آن‌قدر این کلمه رو تکرار نکنید، تقصیر تو نبود که. با دیدن چشم‌های قرمزش که جوشش اشک توش حس می‌شد، دستش رو کشیدم و توی بغلم گرفتمش و موهاش رو نوازش کردم. با بغضی که گلوم رو نوازش می‌کرد گفتم:
- گریه نکنی ها، دلیلی واسه گریه کردن وجود نداره مرد گنده.
- آجی بابا...
هووفی کشیدم و گفتم:
- نه اون بابای ما نبود. حلقه دست‌هاش رو دور کمرم محکم‌تر کرد و گفت:
- کاش خوب می‌شد!
آهی کشیدم و زمزمه کردم:
- بچگی من و تو پر از ای کاش‌هایی که هیچ‌وقت خاطره نمی‌شن. شانیا رو از خودم فاصله دادم و گفتم:
- بگو ببینم شام چی می‌خوری؟ لبخندی زد و گفت:
- چی بهتر از املت؟
خندیدم و گونه‌ش رو بوسیدم و گفتم:
- تو برو بشین پیش پناه، من املت رو آماده کنم. شانیا باشه‌ای زیرزبونی گفت و به‌طرف پناه که روی مبل پهن شده بود و در خواب عمیقی به سر می‌برد، رفت. وارد آشپزخونه شدم و خودم رو مشغول درست کردن املت کردم. این دردها مهم نبودن، هیچ‌کدوم‌شون، اما ترس این‌که همایون نقطه ضعف‌ام رو پیدا کنه، بدجوری به جونم افتاده بود. چشم‌هام رو روی هم فشردم و مشغول درست کردن املت شدم که صدای زنگ موبایلم باعت شد که دست از کارم بکشم و موبایل رو بردارم. با دیدن شماره‌ی غنچه نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
- بله؟
- قبلا سلام می‌کردی ها!
هووفی کشیدم و بی‌حوصله گفتم:
- قبلاً‌ها شبیه امروز نبودم، غنچه.
- خیلی خوب خانم حساس کارت دارم.
- می‌دونم، چی‌کار داری؟ گوشی رو بین شونه و گوشم گذاشتم و با چاقو گوجه‌ رو نصف کردم و مشغول رنده شدم:
- فردا تولد آریاست‌ ها، خانم.
یهو گوجه شل شد و توی ظرف افتاد. با تعجب سرم رو بالا گرفتم. با دستمال، دستم رو تمیز کردم و گوشی رو دست گرفتم و روی گوشم گذاشتم. با ته‌ته پته گفتم:
- چ... چ... چی؟ مگه... مگه امروزه؟ پرید وسط حرفم:
- می‌بینم که حسابی غرق احسان شدی بانو.
چشم‌هام رو روی هم فشردم و با لحنی که خشم تندش موج می‌زد گفتم:
- چیه؟ چی‌کار داری غنچه؟ تولد آریا به تو چه ربطی داره؟ صدای خنده‌اش رو شنیدم. مثل این‌که جایی بود:
- اوکی تو برو توی اتاق منم می‌آم.
هووفی کشیدم و به طرف ظرفشویی رفتم و شیر آب رو باز کردم:
- غنچه جواب من رو بده.
- فردا دعوتش کن خونت بیاد. براش جشن بگیر و البته با هم خلوت کنید و اطلاعاتی که باید بگیری، یادت نره. صدام رو پایین آوردم و با صدای نجواگونه‌ای گفتم:
- غنچه؟
- جانم؟
لبخند حرص داری روی لبم نقش بست و با تحکم گفتم:
- می‌دونستی حالم از همه‌تون بهم می‌خوره؟ خنده‌ی رو مخی تحویلم داد. فکم به خاطر فشار دندون‌هام منقبض شده بود:
- می تو، سوییت هارت.
با انگشت‌هام روی کابینت ضرب گرفتم و با لحن قاطعانه‌ای گفتم:
- خدانگهدار.
- بای
بعد صدای بوق ممتد قطع شده‌ی گوشی مصادف شد با بستن آب. نفس عمیقی کشیدم و توی دلم تا ده شمردم. فکر می‌کنم ده عدد خوبی بود برای این‌که به اعصابم مسلط بشم و به کارم ادامه بدم. چرخیدم و به طرف میز رفتم پشتش نشستم و املت رو درست کردم. پناه و شانیا روی تخت خوابیدن و من هم پایین تخت جا انداختم و دراز کشیدم. به سقف خیره شده بودم. تصویر چشم‌های تیله‌ای احسان، مثل تمام این شب‌ها مقابل چشم‌هام نمایان شده بود. اگر چیزی توی دنیا وجود داشته باشه که بتونه دل این مدتم رو به دزده، اون قطعاً جفت چشم‌های معشوق‌مه:
- شهرزاد؟
- جانم؟
- درد نداری؟
لبخندی زدم:
- نه عزیزم بخواب.
- به نظرت بابا کجاست؟
هووفی کشیدم:
- نمی‌دونم شانیا، نمی‌دونم.
- آجی؟
- جان دل آجی؟
- خیلی دوست دارم.
لبخندم عمیق‌تر شد:
- من بیشتر پیانیستِ آینده. خندید و شب به خیری نثارم کرد. جوابش رو با خوشرویی دادم و پتو رو کشیدم بالا و روی پهلوی چپم خوابیدم. پاهام رو جمع کردم توی شکمم و چشم‌هام رو بستم.


*** با صدای نق‌نق نوزادی، چشم‌هام رو باز کردم و به پناه که بی‌قرار روی تخت وول می‌خورد، خیره شدم. تو یه حرکت تو جام نشستم و دست دراز کردم و بغلش کردم و آروم توی آغوشم حرکتش دادم. یکم نق زد و بعد آروم گرفت و خوابید. دستم رو نوازش گونه روی صورت تپل و گردنش حرکت دادم. هیچ شباهتی به من و شانیا نداشت ولی دقیقاً شبیه بابا بود به جز چشم‌های خوش‌رنگ مشکی‌اش. اومدم بذارمش روی تخت که لباسم رو توی دستش مچاله کرد. راست می‌گن که خون خون رو می‌کشه ها، من غریبه بودم ولی بهم پناه آورد چون هر چی‌ام که باشه خواهرش بودم. روی تخت نشستم و به تاج تخت تکیه دادم. همون‌طور که چشم‌هام رو روی هم می‌گذاشتم، پتوی مخملی که با خودش آورده بود رو دورش پیچیدم و با خاموش کردن آباژور، چشم‌های خودمم مقاومت‌شون رو از دست دادن و به خواب رفتم.


*** همون‌طور که دهنم پر بود، شیشه شیر پناه رو روی اپن گذاشتم و به شانیا گفتم:
- شانیا حتی برای یک ثانیه هم از در خونه بیرون نمی‌ری در رو هم برای کسی باز نمی‌کنی.
- چیه، آقا گرگه می‌خورتمون؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- نمکدون، پناه بیدار شد، این رو بده بُخوره، فرنی هم براش درست کردم بده بخوره‌ ها.
- آ، حالا کجا می‌خوای بری؟
- کار دارم شاید دیر بیام.
- چه کاری؟
یه تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:
- فکر نمی‌کنم یادت داده باشم تو کار بزرگ‌ترت دخالت کنی؟ لب‌هام رو جلو دادم و ادامه دادم:
- هووم؟ چشم غره‌ای رفت و بعد از برداشتن یه کتاب از کتاب‌خونه به طرف اتاق رفت و بلند گفت:
- خوش بگذره.
وارد اتاق شد. خیره به راهروی خالی، پالتوم رو پوشیدم. میز صبحانه رو جمع کردم و بعد از پوشیدن چکمه‌های نقلی‌ام و اطمینان از تمیز بودن و قرینه بودن همه چیز، خونه رو ترک کردم.


*** زنگ در رو به صدا درآوردم و با پاهام روی زمین ضرب گرفته بودم و سعی داشتم جلوی عصبانیت‌ام رو بگیرم، در باز شد و قامت متعجب آریا توی چهارچوب نمایان شد. با حیرت و صدایی که از تعجب بالا رفته بود، گفت:
- شهرزاد؟ خوبی؟ چی شده؟ صورتت چرا این‌طوری؟
با تحکم گفتم:
- بابا این‌جاست؟ چهرش رو پرسشی کرد و گفت:
- مگه بهت نگفت می‌ره؟
سعی کردم جلوی باز شدن بیش از حد چشم‌هام از تعجب رو بگیرم. با صدای بلندی گفتم:
- چی؟ رفت شیراز؟ چطور رفت؟ کجا رفت؟
- هیس دختر، چرا داد می‌زنی؟ بیا تو ببینم.
و از جلوی در کنار رفت. متعجب و با پاهای لرزون وارد خونه شدم و روی پله اول نشستم و سرم رو روی پاهام گذاشتم:
- ای وای من!
- چی شده؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم با فشارهایی که بهش وارد می‌کردم جلوی دردش رو بگیرم. آریا جلوی پام نشست و زمزمه کرد:
- خوبی؟ چی شده؟
آب دهنم رو قورت دادم و بعد از کنترل صدای لرزونم، شروع کردم به تعریف کردن سیر تا پیاز ماجرا:
- خب؟ چی کار باید کنیم؟
کلافه دستی به صورتم کشیدم. دستم رو روی پله گذاشتم و بلند شدم و همون‌طور که سلانه‌سلانه به طرف در خروج می‌رفتم، لب زدم:
- خودم حلش می‌کنم.
- شهرزاد صبر کن حالت خوب نیست، وایسا.
بی‌توجه بهش در رو باز کردم و قبل از این‌که در رو ببندم زمزمه‌ی دنبالم نیا، سر دادم و به طرف ماشینم رفتم. خیلی آهسته روی صندلی نشستم. دست‌هام رو دو طرف فرمون قرار دادم. سرم رو به بالشت صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. یه دستم رو روی قلبم گذاشتم و اخم‌هام رو توی هم کشیدم. این حجم از شوکی که توی چند ماه بهم وارد شده بود رو نمی‌تونستم تحمل کنم. برام غیر قابل هضم بود. نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو باز کردم نباید یادم می‌رفت که تمام این‌کارها رو چرا و به چه دلیلی انجام دادم، نباید یادم می‌رفت به خاطر چی این همه سختی رو تحمل کردم. چشم‌هام رو روی هم فشردم و بازشون کردم و چند تا پلک زدم تا تصویر روبه‌روم واضح بشه. ماشین رو روشن کردم. دور برگردون رو چرخیدم و به سمت خونه برگشتم. با پیچیدن صدای چاووشی تو فضای گرفته ماشین بغضی که به گلوم چنگ می‌نداخت شکست و قطره‌های اشک، جاده‌ی ناهموار گونه‌هام رو طی کردن:

«ای گل بهارم، دشت لاله‌زارم،
قلب داغ‌دارم، سنگ بی‌مزارم،
درد موندگارم، روز ناگذارم،
زخم بی‌شمارم، زهر روزگارم،
خنده‌هامُ با تو از نو ساختم،
باز به حرف‌های تو دل می‌باختم،
میون این همه سرگردونی
اومدم تو قلب تو مهمونی
بی‌ستون قلبمُ می‌کندم
شکل خنده‌هات شدم می‌خندم
چش‌هات از صدتا غزل بهتر شد
خنده‌هات غنچه ولی پرپر شد»​

صداش رو قطع کردم و چشم‌هام رو پاک کردم. ماشین رو هم پارک کردم.

از ماشین پیاده شدم و به سمت آسانسور رفتم و دکمه طبقه آخر رو فشردم. از آسانسور پیاده شدم و به طرف خونه رفتم. اما با دیدن در بازش، کیف از دستم شل شد و روی زمین افتاد. به داخل خونه دویدم و داد زدم:
- شانیا؟ شانیا کجایی؟ با دیدن پتو و شیر خشکی که وسط راهرو افتاده بود، دویدم و فریاد زدم:
- شانیا؟ قطره اشکی روانه صورتم شد، وارد اتاق شدم. با دیدن ساک خالی روی تخت جیغ زدم:
- شانیا؟ شانیا پسر کجایی؟ صدای فریادم با به زبون آوردن اسمم توسط احسان قطع شد. به طرفش رفتم و با کلافگی و همون‌جور که هیچ تسلطی به رفتارهام نداشتم فریاد زدم:
- ندیدیش؟ ندیدی بره بیرون؟
- چی شده؟
- برادر من رو ندیدی؟ با تعجب گفت:
- من تازه رسیدم.
با دستم صورتم رو پوشوندم و اون یکی دستم رو گذاشتم روی سرم و روی زمین سر خوردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم و صدای هق‌هقم توی گوشم پیجید:
- حالا چه خاکی توی سرم بریزم؟ حالا چی‌کار کنم؟
- چی شده؟ کجان؟
بی‌توجه به سوال‌هاش که خودمم براشون جوابی نداشتم، دستم رو به میز جاکفشی گرفتم و بلند شدم که دستم در رفت و نزدیک بود بیوفتم ولی دستم رو حائل دیوار قرار دادم و از کامل خارج شدن صدای جیغ‌ام جلوگیری کردم. احسان، نگران مقابلم ظاهر شد و با نگرانی مشهودی، توی چشم‌ها و صداش زمزمه کرد:
- خوبید؟
حیران و گیج، اخم‌هام رو توی هم کشیدم. چشم‌هام سیاهی می‌رفت و به سختی مقابلم رو می‌دیدم، سرم رو پایین انداختم:
- شهرزاد خانم؟ خوبید؟
از کنارش رد شدم و از خونه خارج شدم. خم شدم کیف‌ام رو از روی زمین برداشتم و دکمه آسانسور رو فشردم و به دیوار کناری‌اش تکیه دادم. آب دهنم رو قورت دادم. چراغ‌های کار شده‌ی توی سقف طبقه و دنبال کردم:
- کلیدها‌تون رو بدید در خونه رو قفل کنم.
پوزخندی زدم و نگاهم رو از سقف گرفتم و به احسان که مقابلم ایستاده بود دادم و گفتم:
- چی داره که درش رو قفل کنی؟ اون‌هایی که باید داخلش باشن نیستن. به درک که درش بازه یا قفله! هوفی کشید و سرش رو تکون داد. درهای خونه رو چفت کرد و زمزمه کرد:
- بفرمایید، آسانسور اومد. وارد شدم که پشت سرم داخل شد. دکمه پارکینگ رو فشرد. آسانسور حرکت کرد:
- برادرتون قرار نبود جایی بره؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- قرار بود حتی تا جلوی در هم نیاد.
- خب کار ضروری بود.
با صدای بلندی گفتم:
- یه بچه پونزده ساله چه کار مهمی می‌تونه داشته باشه؟ هووم؟ جوابی نداد و من هم ادامه ندادم. از آسانسور خارج شدم و به طرف ماشین می‌رفتم که صداش رو از پشت سرم شنیدم:
- کجا می‌رید؟
این هم وقت گیر آورده بود، ها:
- می‌رم برادر گم شدم با یه بچه شش ماهه‌ رو پیدا کنم. سوئیچ زد و ماشین‌اش رو باز کرد:
- به نظرم باید زنده بمونید تا بتونید پیداشون کنید و با این حال شما بعید می‌دونم ممکن باشه.
همون‌طور که به طرف ماشین‌اش می‌رفت ادامه داد:
- بیاید برسونمتون.
خواستم مخالفت کنم که گفت:
- وقت مناسبی برای تعارف کردن نیست.
بعد سوار ماشین‌اش شد. من هم سوار شدم! بدون هیچ حرف اضافه‌ای حرکت کرد و قبل از این‌که خواننده آهنگ رو شروع به خوندن کنه ضبط رو خاموش کرد:
- کجا می‌رید؟
- نمی‌دونم.
- کجا ممکنه برن؟
- جایی رو بلد نیست، بار اولشه تهران اومده.
- خب پس کار سخت شد.
پرده اشک چشم‌هام رو پوشوند و قطره اشکی که روی گونه‌هام چکید و با صدای ضعیف، ناشی از بغض گفتم:
- چی کار کنم ؟ به کی بگم؟ کجا برم؟ تو این شهر به این بزرگی که خودمم خوب نمی‌شناسمش یه پسر بچه پونرده ساله رو چطور پیدا کنم؟ چطور؟ چیزی نگفت سرم رو به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم و قطره‌های اشک یکی بعد از دیگری روانه‌ی صورتم می‌شد. قطرات باران هم با شیشه برخورد می‌کردن، دل بی‌قرار من رو بی‌قرارتر می کردن. احسان تو کوچه‌ها و خیابان‌ها خیلی آهسته رانندگی می کرد و هر کسی با مشخصات‌شون رو می‌دید، روش زوم می‌شد و بعد ناامید کوچه رو می‌گذروند.
*با کلافگی کوچه ها رو طی می‌کردم اما، هیچ‌ک.س شبیه برادرش نبود. سرم رو چرخوندم که سوالی بپرسم اما با چشم‌های بسته‌اش مواجه شدم. نگاهم به ساعت افتاد که سه صبح رو نشون می‌داد. هوفی کشیدم و به طرف خونه‌ی مامان پیچیدم. کلید انداختم و ماشین رو وارد پارکینگ کردم. با دیدن مامان که متعجب توی چهارچوب در وایساده بود، لبخندی زدم. این زن برای من سرشار از آرامش بود. از ماشین پیاده شدم و با لبخندی روی لبم گفتم:
- سلام حاج خانوم! خوبم. مامان خنده‌ای کرد و گفت:
- چی‌کار کردی که این‌جوری نمک می‌ریزی؟
لبم رو گزیدم. هیچ‌وقت هیچ‌جور نمی‌شه گول‌اش زد. پوفی کشیدم و گفتم:
- برات یه مهمون دوست‌داشتنی آوردم. مامان یه تای ابروش رو بالا داد و زمزمه کرد:
- عجب، کی هست این مهمون دوست داشتنی، اون هم این وقت شب؟
زمزمه کردم:
- شهرزاد.
- چی؟ چرا؟ باز چه بلایی سرش آوردن؟
با صدایی که رفته‌رفته تحلیل می‌رفت گفتم:
- برادرش گم‌شده، دنبال اون هستیم. صلاح نیست الان بره خونه خودش مامان.
- ای وای، خاک بر سرم.
لبم رو گزیدم و گفتم:
- این چه حرفیه مادر من؟
- خب، این دختر کجاست؟
در شاگرد رو باز کردم و گفتم:
- خوابه. مامان دیگه به خودت می‌سپارمش. و از کنار چهره‌ی خواب آلود و متحیر مامان، رد شدم و وارد خونه شدم. به طرف اتاقم رفتم. شومینه رو روشن کردم و پتو رو از روی تخت کنار زدم و از اتاق خارج شدم. شهرزاد سرش روی شونه‌ی مامان بود و خیلی آهسته به سمت راهرو اتاق‌ها می‌اومدن. به مامان نزدیک شدم که با چشم و ابرو ازم حکم سکوت گرفت. سرم رو تکون دادم و بعد از نگاهی اجمالی به چهره بی‌جون شهرزاد که خواب و بیدار بود، به طرف پذیرایی رفتم. طول و عرض خونه رو طی کردم که مامان به سمتم اومد و مقابلم ایستاد. با دلشوره گفتم:
- چی شد؟ حالش خوبه؟
- حالش که خوب نیست، ولی خیلی زود دوباره خواب‌اش برد. نشستم روی مبل و سرم رو بین دست‌هام گرفتم با گرفته شدن لیوان آب قند مقابلم، تشکری کردم و لیوان رو گرفتم و یک‌ریز سر کشیدم و روی میز گذاشتمش:
- پیش پلیس رفتی؟
سرم را به نشانه نَه تکون دادم:
- خب باید زودتر بری.
با فکر این‌که ممکن شهرزاد توی دردسر بیافته به سرعت گفتم:
- هر وقت بیدار شد به خودش می‌گم، آگاهی می‌برمش. مامان سرش رو تکون داد. همون‌طور که هوفی عمیق سر داده بودم، از روی مبل بلند شدم و رو به مامان گفتم:
- مامان؟ سرش رو بالا آورد و نگاهش رو توی چشم‌هام دوخت:
- مراقبم، ایشالله با خبرهای خوب برگردی.
لبخندی به روی مامان زدم و از خونه خارج شدم... .
*با صدای مزخرف موبایلم چشم‌های سنگینم که هیچ علاقه‌ای به باز کردن‌شون نداشتم رو باز کردم و با دیدن اسم نحس همایون، دو دستم رو بیرون دادم و توی جام نشستم و جواب دادم:
- بله؟
- بدون خواهر برادری که فکر می‌کنم نداشتی‌شون خوش می‌گذره؟
با به‌یادآوردن اتفاقاتی که افتاده بود، ضربان قلبم بالا رفت و دلم هوری ریخت. با صدای بلندی که با بغض درهم آمیخته شده بود، فریاد زدم:
- چی کارشون کردی عوضی؟ خنده‌های احمقانه و دیوونه کننده سر داد و گفت:
- جاشون خوبه نگران نباش.
دست‌هام رو روی صورتم کشیدم و داد زدم:
- التماس‌ات می‌کنم همایون، بگو چی کارشون کردی؟ سرپا بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن توی اتاق. باصدای بلندی گفتم:
- همایون، خواهش می‌کنم ازت، این‌کار رو نکن، هرکاری بخوای می‌کنم، هرچی بخوای بهت می‌دم، ولشون کن
- من از این کارها نمی‌کنم. خوش بگذره! هروقت از اسی جون خبرای خوبی آوردی خانواده‌ات رو پس می‌گیری.
فریاد زدم:
- احسان منو نمی‌خواد. چرخیدم:
- من این رو.. سرم رو بالا آوردم و با احسان که تو چهارچوب در ایستاده بود، حرفم تو دهنم موند...
- این چیزها تو کَت من نمی‌‌ره.
و بعدش با صدای بوق ممتد، موبایل رو با حرکت آهسته پایین آوردم و گفتم:
- من... امم...من... پوزخندی زد و گفت:
- حرف خوبی بود، من آدم گول خوردن نیستم.
با جوشش اشک توی چشم‌هام در به روم بسته شد و از دیدم محو شد. روی زمین سر خوردم و چند قطره اشک روانه گونه‌هام شد. حس بچه پرنده‌ای‌ رو داشتم که مادرش از بالای دره‌ رهاش کرده بود و هرچی بال می‌زد، پرواز رو یاد نمی گرفت و فقط سقوط می کرد. شایدم این‌جا نقطه پایان این بازی مسخره بود بازی که هیچ برنده‌ای نداشت و همه بازنده بودن. با دست‌هام صورتم رو پوشوندم و گریه‌ام اوج گرفت. قلبم عین شهری بود که سال‌ها است توش بارون می‌باره و بند نیومده و حالا اقیانوس‌های خشمگین، جوش و خروش‌شون رو روانه‌ی کوچه و بازار دلم کردن و همه چیز رو ویران می کنن. با دست‌هایی که دورم حلقه شده بود، چشم باز کردم و به مامان مریم که تو آغوش گرفته بودم، خیره شدم. سرم رو به سی*ن*ه‌اش تکیه داد و حلقه دست‌هاش محکم‌تر شد. با صدای بریده‌ بریده ناشی از گریه زمزمه کردم:
- مامان خسته شدم! دستش رو روی کمرم به حرکت درآورد و گفت:
- همه آدم‌ها یه جایی نیاز دارن بشینن و بی‌خیال از همه دنیا، خستگی تک‌تک روزهای سخت‌شون رو از تن‌شون بیرون بکشن، اما اون خستگی توی تنت می‌مونه اگر شرمنده خودت بشی، اگر الان جلوی دردهات قد علم نکنی.
سرم رو از سی*ن*ه‌اش جدا کردم و با لبخندی سرشار از عشق و آرامش، دستی به صورتم کشید و گفت:
- حق داری خسته بشی، حق داری دل‌خور باشی، ولی حق نداری شرمنده شهرزاد وجودت باشی.
سرش رو جلو آورد و بوسه‌ای روانه پیشونی‌ام کرد که جنگل آرامش توی وجودم سبز شد و جوونه‌هاش خبر از امید دوباره‌ای داد که می‌تونست راهی‌ام کنه برای دوباره جنگیدن. این‌بار برای خودم نه برای ما. مامان از اتاق خارج شد. موهام که به خاطر تحرک زیاد، وز وزی شده بود رو باز کردم و دوباره بستم. روسری مشکی‌م رو روی سرم درست کردم و کیف‌ام رو برداشتم. برادر و خواهر من نباید تو دست اون عوضی بمونن. از اتاق خارج شدم. با دیدن احسان که یه پاش رو روی پای دیگرش انداخته بود و دستش رو روی لبه مبل گذاشته بود و با یه دستش چشم‌هاش رو ماساژ می‌داد، ته دلم یهو خالی شد. چیزهایی که شنیده بود رو نمی‌شد انکار کنم:
- کجا می‌ری دخترم؟
با صدای مامان به خودم اومدم و چشم از احسان که با تعجب نگاه‌ام می‌کرد، گرفتم و چشم‌هام رو به مامان مریم دوختم و با صدای بَمی زمزمه کردم:
- دنبال برادرم می‌رم.
- تنهایی؟
- جایی که دارم می‌رم، جایی واسه گروهی رفتن نیست. مامان با لحن نگرانی گفت:
- خب بزار احسان باهات بیاد.
لبخندی با اجبار زدم و گفتم:
- نه زحمت نمی‌دم، مشکل منه، خودم حلش می‌کنم. و قبل از این‌که چیزی بیشتر از این بشنوم به طرف در رفتم. داشتم در رو باز می کردم که کیف‌ام کشیده شد. هین بلندی کشیدم و چرخیدم و به چشم‌های به خون نشسته احسان خیره شدم. تعرض کردم:
- چی کار می‌کنی؟
- بیا بریم، می‌رسونمت.
- لازم نکرده، خودم می‌تونم برم. پوزخندی زد و گفت:
- عادت داری آدم‌ها رو بازی بدی و بعدشم طلبکار باشی؟!
کُپ کرده بودم. نه پلک می‌زدم و نه حرکتی می‌کردم. ادامه داد:
- عاشق کردن من کار هرکسی نبود خانم محترم ولی...
اما حرفش رو خورد و ادامه نداد. می‌خواستم حرف بزنم، سکوت رو دوست نداشتم ولی زبونم نمی‌چرخید. با صدایی که حالا رگه‌هایی از بغض درش هویدا بود گفت:
- حق دارم بدونم پس باهام بیا.
و به سمت ماشین‌اش رفت و سوار شد. لایه‌ای از سیاهی مقابل چشم‌هام بود که باعث می‌شد مقابلم رو درست نبینم. با قدم‌های سنگین اما بی‌تعادل، به طرف ماشین‌اش رفتم و سوار شدم‌. راه افتادیم. حتی یک کلمه هم حرف نمی‌زدیم. صدای آهنگ روانه ماشین شد:

«تو رو از دور دلم دید اما نمی‌دونست چه سرابی دیده
من دیوونه چه می‌دونستم زندگی برام چه خوابی دیده»​

- اسمش همایون؟ رئیست رو می‌گم.
با ته‌ته پته گفتم:
- اون... اون... رئیس... رئیس من نیست. صداش یه کم بالا رفت:
- جواب سوال‌های من رو با جواب‌های فلسفی مسخره، بی‌جواب نذار.
قطره اشکی روی گونه‌م چکید:

«نمی‌دونی، نمی‌دونی ای عشق
کسی که جوونی‌اش رو ریخته به پات
واسه این‌که تو رو از دست نده
چه عذابی، چه عذابی دیده»​

- چرا وارد زندگی من شدی؟ چی از جون من می‌خوای؟
با صدای گرفته‌ای گفتم:
- چرا دست از سرم برنمی‌دارین؟ فریاد زد:
- سوالم و با سوال جواب نده.
برگشتم سمتش و داد زدم:
- چون باید همه آبروت رو به خاک سیاه می‌نشوندم. باید یک‌بار دیگه دیدن لبخند روی لب‌های مردم رو به دلت می‌گذاشتم، باید کاری می‌کردم که خودت هم از خودت متنفر بشی. قطره اشک روی گونه‌م رو پاک کردم و با لب‌های لرزون گفتم:
- باید بیست سال سابقه کاره درست و حسابی رو نیست و نابود می کردم.
- بسه.
با بغض گفتم:
- مگه نمی‌خواستی این‌ها رو بشنوی؟ با صدای لرزونی فریاد زد:
- کافیه.
به صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو روی هم فشردم. قطره‌های اشک، یکی پس از دیگری روی گونه‌هام فرود اومدن. حس اون آدمی رو داشتم که از همه چیز گذشته، از همه چیز. فقط در انتظار آزادی از زندان رهایی تقلبی این دنیا بود. من فقط توی این هیاهو، دنبال آرامش بودم که اون هم محاله:

«ای حال نامعلوم
آروم باش آروم،
نیستی اما هنوزم کنارمی
نیستی اما هنوزم این‌جایی
روزی صد هزار دفعه می‌میرم
اگر احساس کنم تنهایی
هرکجا رفتی و هرجا موندی
منُ بی‌خبر نزار از حالت
اگر تنها شدی و دلت گرفت
خبرم کن که بیام دنبالت.»​

با متوقف شدن ماشین، چشم‌هام رو باز کردم. بام بودیم. از ماشین پیاده شد و به طرف بلندی رفت و همون‌جا ایستاد و دست‌هاش رو توی جیب‌اش فرو برد. به حرکت‌هاش خیره شده بودم و آهنگ گوش‌هام رو نوازش می کرد...

«هیچ‌ک.س در من جنون‌ام را به تو باور نکرد
هیچ‌ک.س حال من دیوانه‌ را بهتر نکرد
ای که از تو باز هم زلف پریشان خواستم
من برای شهر دلتنگی باران خواستم»​

اشک‌های روی گونه‌م رو پس می‌زدم ولی سیلابی‌تر روی گونه‌هام برمی‌گشتن. بغض بدی گلوم رو چنگ می‌انداخت و هر آن ممکن بود بشکنه.

«من همان‌ام که اگر مستم تویی در ساقرم
من از آنی که تو در من ساختی ویران‌ترم
من به دستان تو پل بستم به زیباتر شدن
از تو می‌خواهم از این هم با تو تنهاتر شدن»​

از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم و در کنارش ایستادم:
- چرا من؟
- نمی‌دونم
- آهان یعنی ندونسته آدم‌ها رو بازی می‌دی.
- بازیت ندادم
- غیر از این بود؟
به طرفش برگشتم و با خشم گفتم:
- الان تو دین و ایمان‌ات دست منه؟ الان عاشقم شدی؟ آبروت رو بردم؟ تیتر اول روزنامه‌ها کردمت؟ پرونده پاک زندگی‌ات رو به گند کشیدم؟ با تحکم توی صورتم فریاد زد:
- آره! خیلی بدتر از این‌ها رو سرم‌آوردی.
متعجب نگاهش کردم. از کنارم رد شد و سوار ماشین شد. دستم رو روی قلبم گذاشتم و فشارریزی بهش وارد کردم. روی نیمکت نشستم و سرم رو پایین انداختم. یقه‌ی روسری‌م رو یکم شل کردم. چیزی که نمی‌خواستم سرم اومد، یا در واقع باید بگم سرمون اومد. نفس عمیقی کشیدم. بلند شدم و به طرف ماشین برگشتم و در رو باز کردم و کیف‌ام رو برداشتم:
- ممنونم بابت این مدت، خودم می‌تونم برم. با اجازه.
- هنوز اون‌قدری نامرد نشدم که بزارم یه خانم تنهایی تو این شهر به این بزرگی دنبال دوتا بچه بگرده.
بغض توی گلوم رو قورت دادم و گفتم:
- تنها نیستم. یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- آمم، آره‌ها راست می‌گی، نامزدت هست.
سرم رو پایین انداختم و با صدایی که از ته چاه در می‌اومد زمزمه کردم:
- من نامزد ندارم جدا شدیم. باسردی گفت:
- اوم متاسفم! البته برای تو. خوشحالم که اون با یه همچین آدمی زندگی نمی‌کنه.
قطره اشکی روی گونه‌م چکید. هوفی کشید و زمزمه کرد:
- سوار شو بچه بازی در نیار.
و اصلاً به این نکته که چندساعت بود هیچ فعل جمعی برای حرف زدن بهم استفاده نکرده بود، توجه نکرد. و من داشتم به حرمت‌هایی که بین‌مون شکسته بود فکر می‌کردم:
قبل از این‌که اون مرتیکه بلایی سر خواهر و برادرت بیاره، باید پیداشون کنیم.
با این جمله سرم رو تکون دادم و نشستم. حرکت کردیم. موبایلم رو درآوردم و شماره غنچه رو گرفتم بعد از چند بوق جواب داد:
- الو؟
- به‌به.
- غنچه، همایون کجاست؟ صداش قطع شد. با صدای اوج گرفته‌ای گفتم:
- غنچه؟ برادر و خواهر من کجان؟ و باز هم سکوت... لب زدم:
- فکر نکن نمی‌دونم که می‌دونی من کی‌ام. فکر نکن از مواد فروختنت خبر ندارم، فکر نمی‌کنم جرم اون مقدار مواد کم‌تر از اعدام باشه.
- تهدید می‌کنی؟
- اگر لازم باشه، چراکه نه... همایون کجاست؟
- کاری از دستت بر نمی‌آد. فریاد زدم:
- فقط آدرس بفرست‌.
- من همچین کاری نمی‌کنم.
- منم یه قرار توپ با آرشام برات ترتیب می‌دم. نظرت چیه؟
- شهرزاد؟
- اسم منو به زبون کثیفت نیار. می‌دونی که این‌کار رو می‌کنم.

با ته‌ته پته گفت:
- با... با... باشه... باشه... می‌فرستم.
- منتظرم. چندلحظه بین‌مون سکوت برقرار شد. می‌خواستم قطع کنم که صدام زد:
- شهرزاد؟
- چیه؟
- نمی‌گی دیگه نه؟
- این همه مدت می‌دونستم و به روت نیاوردم الان هم روش. و بعد قطع کردم:
- کجا باید بریم؟
- وایسا یه کم، آدرس بفرسته.
- باشه مشکلی نیست.

«گفته بودم بی تو می‌میرم ولی این‌بار نه
گفته بودی عاشقم هستی ولی انگار نه
هرچه گویی دوستت دارم به جز تکرار نیست
خوب نمی‌گیرم به این تکرار طوطی‌وار نه»​

نگاهی به نیم رخ احسان که با غم خاصی به رو به رو خیره شده بو،د انداختم. زمزمه کردم:
- احسان؟ سرش رو به نشانه‌ی چیه تکون داد.
- احسان راستش من... نگاهی به چشم‌هام انداخت و با لحن سردی گفت:
- نمی‌خواد توضیح بدی.
- نه ولی... دستش رو مقابلم گرفت:
- توجیه‌ام نکن.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- لطفاً احسان گوش بده.» هووفی کشید و همون‌طور که سرش رو تکون می‌داد گفت:
- بگو.
آب دهنم رو قورت دادم:
- من علی‌رغم تموم اتفاقات و نقشه‌ها، الان از ته قلبم... احسان هووفی کشید و دستی به شیشه کشید و اخم‌هاش رو به هم گره داد:
- نگو... نگو شهرزاد.
لبم رو گزیدم و با بغض نجوا کردم:
- می‌خوام بدونی. سرش رو تکون داد:
- نمی خوام بدونم شهرزاد، لطفا نگو.
با صدای گرفته که دلیل‌اش کاملاً واضح بود، گفتم:
- من دیگه خسته شدم خیلی خسته. از این بازی خسته‌ام، از این پنهون کاری‌ها خسته‌ام. فرمون رو توی مشتش گرفت. سرش رو پایین انداخت و چشم‌هاش رو بست. با لحنی که سعی داشت لرزشش رو کنترل کنه، گفت:
- شهرزاد نمی‌خوام حقیقت رو بدونم، باشه؟ نمی‌خوام بدونم، نباید بگی. هیچ‌وقت نگو بهم، هیچ‌وقت.»
سرم رو تکون دادم و با لحنی که دیگه غیر قابل کنترل شده بود، گفتم:
- حق داری. و بعد سرم رو تکیه دادم به شیشه ماشین و سعی کردم از هجوم سیل اشک به چشم‌هام جلوگیری کنم ولی نشدنی بود. من لبریز بودم از اشک‌هایی که ماه‌ها جلوی ریزش‌شون رو گرفته بودم و الان تو این لحظه دیگه هیچ سدی در مقابل‌شون نداشتم.

«می‌روی اما خودت هم خوب می‌دانی، عزیز
می‌کنی گاهی فراموش‌ام ولی انکار، نه
سخت می‌گیری به من، با این همه از دست تو
می‌شوم دلگیر شاید نازنین، بی‌زار نه»​

با صدای موبایلم ضبط رو کم کرد. چشم‌هام رو پاک کردم با سرفه مصلحتی صدام رو صاف کردم و موبایلم رو جواب دادم:
- چی شد؟ فرستادی؟
- آره! فرستادم.
سرم رو تکون دادم:
- اوکی، موفق باشی.
- شهرزاد؟
- خدانگهدار! و قطع کردم و شمارش رو بلاک کردم. نگاهی به آدرس انداختم و موبایل رو مقابل احسان گرفتم. گوشی‌ام رو گرفت و نگاهی به صفحه چت انداخت و بعد سرش رو تکون داد و گفت:
- جای پرتی هم نیست.
- همایون به جای پرت احتیاج نداره. آهان زیر لبی گفت و به راه افتاد. با رسیدن به مکانی که بهش نزدیک شده بودیم، جوشش اشک رو توی چشم‌هام حس کردم. قلبم به تپش افتاده بود و بی‌قرار به سی*ن*ه‌ام می‌کوبید. گویی الان بود که خودش رو از قفسه سی*ن*ه‌ام بیرون پرت کنه. با یادآوری چند ماه پیش چشم‌هام بسته شد.


*** همایون رو به شیخ کرد و گفت:
- برات پیش‌کِش دارم شیخ.
شیخ یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- پیش‌کِش چی هست حالا.
پشت کمرم و به جلو هل داد و زمزمه کرد:
- فکر می کنم کافی باشه برات.
با چشم‌های متعجب، به همایون خیره شده بودم که شیخ گفت:
- هدیه گران‌ بهایی‌ست.
به همایون گفتم:
- همایون؟ چند قدم نزدیکم شد و توی گوشم زمزمه کرد:
- نترس فقط چند ساعت.
و من رو با خودم تنها گذاشت. نگاهی به شیخ انداختم و یه قدم رو به عقب برگشتم. که دستم کشیده شد و کنارش پرت شدم. دستم رو توی دست‌هاش فشرد:
- خواهش می‌کنم بذارید برم. چند کلمه به انگلیسی بلغور کرد. لب زدم:
- حرف‌های من رو می‌فهمی؟ لطفا! یکی از بادیگاردها گفت:
- شیخ فارسی بلد نیست دختر جون.
قطره اشکی روی گونه‌م چکید:
- بهش بگید من رو ول کنه. بادیگارد پوزخندی زد و گفت:
- شیخ به همایون دست رد نمی زنه.
قطره اشکم روی گونه‌ام چکید. شیخ دستم رو توی دستش گرفت که تلاش کردم دستم رو بیرون بکشم ولی بلند شد و من رو دنبال خودش طبقه بالا کشید. فریاد زدم:
- ولم کن. تمام تنم می‌لرزید و تلاش برای فرار از دست این آدم، بیهوده بود. در اولین اتاق رو باز کرد و داخل کشیدم. خواست در رو قفل کنه که هجوم بردم به طرف در و دستش رو گرفتم و جیغ زدم:
- کمک، نه نکن، نکن. گوش‌ام رو گرفت و گوشواره رو از توی گوشم کشید که سوزش و گرمی خون رو روی گوش‌ام حس کردم. چند قدم عقب رفتم که کمی بیشتر بهم نزدیک شد. حس می‌کردم توی سیاهی مطلق فرو رفتم، مثل همیشه هجوم ترس باعث حالت تهوع شده بود و گلوم به شدت می‌سوخت. شیخ نزدیک شد. با دیدن گلدون سرامیکی، عقب‌تر رفتم و به میز تکیه زدم. به نفس‌نفس افتاده بودم. ذهنم خالی از هرچیزی بود و هاله‌ای مشکی که پررنگ و پررنگ‌تر می‌شد. شیخ نزدیک‌ شد و دستش رو انداخت دور کمرم که انگار برق دوفاز بهم وصل کرده باشن بالا پریدم. ولی حلقه دستش محکم‌تر شد و فرصت وول خوردن رو ازم ربود. با نزدیک‌تر شدن صورتش بهم چشم‌هام بسته شد و چند قطره اشک روانه صورتم شد. دستم رو دور گلدون محکم کردم و قبل از این‌که فاصله رو تمام کنه گلدون رو توی سرش فرود آوردم و از زیر دست‌هاش در رفتم و به‌طرف در می‌دویدم که پام کشیده شد و بعد از پیچیدن صدای جیغم توی اتاق با زمین برخورد کردم‌:
- ولم کن عوضی. پاشنه کفش‌ام رو توی شکمش کوبیدم و از اتاق بیرون پریدم. پله‌ها رو دوتا یکی طی کردم و بی‌توجه به همایون که به‌طرفم می‌اومد با سرعت هرچه تمام‌تر از اون عمارت کوفتی خارج شدم... .


*** با صدای احسان هین بلندی کشیدم و چشم‌هام رو باز کردم:
- کجایی؟ رسیدیم.
سرم رو طرفش چرخوندم:
- این راه برات آشنا نبود؟ اخم‌هاش رو توی هم کشید و گفت:
- از جاده‌ی کمربندی اومدیم. اصولاً برای خیلی از مقاصدم باید این جاده را طی کنم.
قطره اشک روی گونه‌ام رو با دستم پس زدم و گفتم:
- مثلاً پناه یه دختر آواره توی کوچه و خیابون شدن رو یادآوری نکرد بهت؟ سرش رو تکون داد و درحالی که متوجه منظورم شده بود اما از یادآوری امتناع می‌کرد، گفت:
- دنبال خانوادت نمی‌ری؟
در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم. نفس عمیقی کشیدم. اشک‌هام رو پاک کردم و با قدم‌های محکم به سمت در رفتم. اومدم زنگ رو به صدا در بیارم که صداش رو شنیدم:
- برادر و خواهر تو گرو گرفتن، چطور انتظار داری دور سر تو بگردن؟
به طرفش برگشتم:
- راه دیگه‌ای داریم؟ به در نزدیک شد و از نظر گذروندش. در رو هل داد. چند قدم عقب رفت و از بالای در نگاهی انداخت، با دیدن مرد مشکی‌پوشی که به احسان نزدیک می‌شد فریاد زدم:
- احسان موا... دستی جلوی صورتم اومد و چشم‌هام سیاهی رفت و...


***با حس درد ضعیفی که توی کمرم پیچیده بود، چشم‌هام رو باز کردم. فضای سیاه اتاقک رو از نظر گذروندم. با دیدن احسان که گوشه‌ای بی‌هوش رها شده بود، هین بلندی کشیدم و به طرفش حمله‌ور شدم‌. اجزای صورتش خصوصاً چشم‌های بسته‌اش رو از نظر گذروندم. با لرزش مشهودی توی صدام زمزمه کردم:
- احسان؟ صدام رفته‌رفته بالا رفت. فریاد زدم:
- احسان، احسان خواهش می‌کنم، چشم‌هات رو باز کن. استرس بدی به جونم افتاده بود و انگار قلبم از قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام می‌خواست بیرون پرت بشه. دست‌های لرزونم رو به طرفش حرکت دادم و با حس نبض ضعیف‌اش نفسی از روی خیال راحتی کشیدم و به دیوار کنارم تکیه زدم. کمرم تیر ضعیفی کشید و معدم می‌سوخت. دستی پشت گردنم کشیدم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. درد، این کلمه رو از هر طرف بخونی بازم‌ درده، بازم سرشار از حس‌های نفرت‌انگیزه. هوفی کشیدم، دیگه هیچی رو نمی‌فهمیدم. همه چیز واسم مبهم بود. فضای سرد اتاق، از سردخونه هم سردتر بود:
- آخ!
به طرف احسان برگشتم.
- بیدار شدی؟ دستش رو روی زمین گذاشت و نشست. خودم رو روی زمین سر دادم و مقابلش نشستم. موهاش به خاطر رطوبت خیس و شده بود و توی پیشونی‌اش فرود اومده بود. جنگل چشم‌های خسته‌اش بیشتر از هروقت دیگه‌ای، سبز بود. چند تا سرفه پشت سر هم سر داد و بریده بریده گفت:
- این‌جا... خیلی... سرده.
قطره اشکی روانه صورتم شد:
- آره خیلی! وقتی آدم‌هاش سردن، نمی‌شه از خودش انتظار دیگه‌ای داشت. زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و زمزمه کرد:
- پیشونی‌ات... زخمه.
لبخندی زدم:
- مهم نیست. سرش رو پایین انداخت و دستی توی موهاش کشید. با لحن خجالت زده‌ای گفتم:
- از دستم ناراحتی؟ پوزخندی زد و صداش دورگه‌ شد:
- نباشم؟!
سرم رو تکون دادم و سکوت آزاردهنده‌ای بین‌مون برقرار شد. دست‌هام روی لباسم مشت شده بود و احسان هم سرش رو به دیوار تکیه زده بود و غرق افکارش بود. از شدت شرمندگی دلم می‌خواست زمین دهن باز کنه و برم توش! همیشه منتظر روزی بودم که این حقیقت کوفتی برملا بشه. اون روز هر چیزی رو قول داده بودم که به جون بخرم و الان که توی اون موقعیت بودم باید همه چیز رو به جون می‌خریدم و پای قولم به خودم می‌موندم:
- باید یه راهی واسه فرار پیدا کنیم.
دست‌هام رو دور بازوم گره زدم و لب زدم:
- الان اون بی‌چاره‌ها رو تو یه جایی مثل این‌جا زندانی کردن؟ خب دارن یخ می‌زنن که. و بعدش قطره اشکی روانه صورتم شد. با پیچیدن چیزی دورم سرم رو بالا گرفتم. کتش رو انداخته بود روی شونه‌هام! زمزمه کرد:
- سرده نگهش دار.
لبخندی زدم و تشکر کردم. خجل، سر پایین انداختم، چقدر مرد بود که با همه دل‌خوری‌اش بازم پشتم بود:
- هی، چی‌کار کنیم الان؟
- نمی‌دونم واقعاً، هیچی نمی‌دونم. تصویری از اتفافاتی که قرار بود بیافته نداشتم و هر تصویر مبهمی هم که جود داشت اصلاً قشنگ نبود. احسان قیافه متفکری به خودش گرفت:
- الان فقط دنبال راهی‌ام که بتونیم خلاص بشیم، فقط همین.
سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- مثلاً چه راهی؟ دستش رو زیر چونه‌اش زد و با قیافه‌ی حق به جانبی گفت:
- الان ما دوتا راه بیشتر نداریم، یا نجات پیدا می‌کنیم یا هم...
متعجب گفتم:
- یا چی؟ با آرامش گفت:
یا هیچی، می‌میریم. از فکر چیزی که گفت یه لحظه واقعا دیوونه شدم. تعرض کردم! احسان یه لبخند سنگین روی لبش نشست و گفت:
- شوخی کردم حالا.
با شیطنت گفتم:
- من هنوز قصد مردن ندارم. فعلاً جوونم، آرزو دارم، می‌خوام زندگی کنم. احسان با چشم‌های گردی بهم نگاه کرد و با لحن مسخره‌ای گفت:
- حالا نه که، مثلاً من دو قرن زندگی کردم باید از دست از دنیا بشورم و منتظر ملکوت‌الموت بشینم؟ همه‌مون تا لحظه مرگ آرزو داریم و این چیز خیلی طبیعیه.
درحالی که سعی می‌کردم خندم رو پنهون کنم، سرم رو به طرف مخالفش چرخوندم احسان آهی کشید و گفت:
- خوبه، بخند من این‌جا دارم وزن کم می‌کنم از گشنگی. آخه این چه طرز گروگان‌گیریه؟
با حیرت گفتم:
- مگه به گروگان هم غذا می‌دن؟ بهم نزدیک شد و با حالت مرموزی گفت:
- بله معلومه! یه تارمو از سر کسی که دزدیده شده کم بشه، دست‌شون به هیچ‌جا بند نیست.
از لحن جدی‌اش خندم گرفت و با لحن خودش گفتم:
- خیلی واردی! نکنه سابقه گروگان‌گیری داری؟ احسان با چهره‌ای درمونده روم قفل کرده بود. لبخندی زد و گفت:
- لعنت بر شیطان! آخه...
شدت خندم بیشتر شد. نفسم درنمی‌اومد، سرم رو بلند کردم و با احسان که اون هم انگار مقاومتی جلوی خندش نداشت مواجه شدم. بعد چند دقیقه خندیدن بلاخره به حالت عادی برگشتیم:
- نه واقعاً، از گشنگی الانه که بمیرم.
شونه‌ای بالا اندختم.
- مجبوریم تحمل کنیم. با اعتراض گفت:
- بابا آخه من تا حالا آن‌قدر گشنه نمونده بودم. به خدا همین‌جا هلاک می‌شم.
سرم رو تکون دادم که چشم‌هاش رو ریز کرد و با حرص گفت:
- حتی ذره‌ای شک ندارم الان بچه‌ها قابلمه غدا رو گذاشتن جلوشون، کوفت‌شون بشه از گلوشون پایین نره به حق پنج تن.
با خنده گفتم:
- اون بی‌چاره‌ها چه کنن که ماخودمون رو توی دردسر انداختیم؟ احسان سرش تکون داد و کلافه داد زد:
- نمی‌دونم اصلاً یادشون می‌افته یه بدبختی هم هست که انگار پیداش نیست یا نه؟ اگر همین‌جا بمیرم هم وصیت می‌کنم یک ماه توبیخ‌شون کنن.
با لبخند، خیره شده بودم رو میمیک صورتش و به صدای دل‌نوازش گوش می‌کردم. با وجود دل‌خوری که وجودش رو حاشا نمی‌کرد باز هم تلاش می‌کرد استرس و دل نگرونی رو از من دور کنه:
- چیزی شده؟ سرم رو تکون دادم و دست‌پاچه سرم رو پایین انداختم و دستی به گونه‌های گلگون‌ام کشیدم و زمزمه کردم:
- هیچی. هووف کلافه‌ای سر داد و دستی به صورتش کشید:
- به نظرت حالشون خوبه؟ سردشون نیست؟ اخم‌هاش رو کشید توهم و گفت:
- امیدوارم که خوب باشن.
صدام رو آروم کردم و گفتم:
- من هم همین‌طور. با صدای چرخیدن قفل توی در، به سرعت بلند شدیم. آستین‌ام رو کشید و پشت سرش قایم‌ام کرد. قطره اشکی روی گونه‌ام چکید که سرم رو پایین انداختم و لب‌هام رو گزیدم:
- به به! ببین کیا این‌جان؟
با شنیدن صدای همایون، سرم بالا اومد و خیره شدم تو چشم‌های نافذ و گردش:
- شما؟
همایون چند قدمی نزدیک شد و احسان رو از نظر گذروند و گفت:
- می‌بینم که شهرزاد خیلی کارش رو خوب انجام داده.
و پشت بندش صدای قه‌قه‌اش طنین‌انداز فضای سرد و بی‌روح اون قفس بزرگ شد. چشم‌هام رو روی هم فشردم تا بلکه جلوی اشک‌های مزاحمم رو بگیرم. احسان با صدایی که آرامش درش موج می‌زد، گفت:
- شهرزاد مگه از شما ها نیست؟ مگه عضو اکیپ‌تون نیست؟ چطور سر رفیق خودتون شیره می‌مالید؟
همایون پوزخندی زد و گفت:
- از خود هفت خطش...
احسان وسط حرفش پرید:
- باهاش... درست... صحبت... کن!
همایون با لبخند کجی به طرف من اومد که احسان مسیرش رو کج کرد و دوباره مقابل من ایستاد. من چقدر مدیون بودنش بودم:
- ببین آقا پسر، با تو کاری ندارم، بانو شهرزاد کاری که باید می‌کرد و کرده ولی وقت تسویه حساب با خودش رسیده.
احسان دست به سی*ن*ه شد و گفت:
- اما اون با شما تسویه حسابی نداره.
همایون یه تای ابروش رو بالا داد و با لحن محکمی گفت:
- نسبتی داری باهاش؟
- باید برات توضیح بدم؟
لبخند همایون محو شد و با قیافه‌ی جدی گفت:
- شهرزاد؟ با...
احسان با صدایی که حالا رگه‌های خشم درش دیده می‌شد، گفت:
- خانم!
- جانم؟
- می‌گم شهرزاد... خانم.
همایون قه‌قه‌ای زد و گفت:
- شهرزاد...
با لحن مسخره درحالی که تک‌تک حرف‌هاش رو می‌کشید، ادامه داد:
- خانم؟
با ته‌ته پته گفتم:
- ب... ب... بله؟
- باهام بیا، باید صحبت کنیم.
سرم رو تکون دادم و حرکت کردم که دست‌های احسان مقابلم دراز شد:
- با تو جایی نمی‌آد.
- جان؟
- شنیدی چی گفتم.
فقط دعا دعا می‌کردم الان دعوا نشه که بد می‌شد. خیلی بد می‌شد! قلبم مثل گنجشک خودش رو محکم به سی*ن*ه‌ام می‌زد و سردرد شدیدی گرفته بودم. انگار یه چکش برداشته بودن و وسط پیشونی‌ام محکم می‌کوبیدن.

همایون با صدای بلند و رسایی گفت:
- تا ده دقیقه دیگه بیرون باش.
و از کنارمون رد شد رفت بیرون. با صدای کوبیده شدن در به خودم امدم. به طرف احسان که عصبی با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود رفتم و مقابلش ایستادم و گفتم:
- احسان باید برم باید باهاش حرف بزنم.
دستاش رو به کمرش زد و سرش رو پایین انداخت.
- راه حل خوبی نیست.
- این آدما رو می‌شناسم خطری برام پیش نمی‌آد.
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت که مطمئن گفتم:
- حواسم هست.
سرش رو تکون داد. کتش رو از دورم باز کردم و گرفتم سمتش.
- بپوش سردت می‌شه.
کت رو ازم گرفت، از کنارش رد شدم و به طرف در می‌رفتم که زمزمه کرد: - بی‌معرفت‌تر از اینی که هستی برنگرد. نفس عمیقی کشیدم. اشکی که روانه صورتم شده بود رو پاک کردم و از اتاق خارج شدم. بادیگارد همایون پشت سرم راه افتاد. با شنیدن صدای گریه نوزادی از حرکت ایستادم. با ناباوری به طرف صدا برگشتم، پا تند کردم طرف صدا که بازوم تو چنگ اون بادیگارد گیر کرد. با هق هق فریاد زدم:
- ولم کن عوضی.
صدام منعکس شد و پژواکش برگشت تو گوشای خودم. به طرف عقب می‌کشیدم و من فریاد می‌زدم، فریادهایی که نه جوابی داشت و نه نتیجه‌ای. وارد اتاق شدیم و خودش از اتاق خارج شد و در رو کوبید بهم. نور کمی توی چشمام بود که باعث میشد چشمام رو ریز کنم.
- هزینه دروغ چیه؟
چرخیدم به طرفش، قدم به قدم بهم نزدیک می‌شد. اما من انگار با چسب دوقلو به زمین چسبیده باشم بی‌صدا اشک می‌ریختم و اشک می‌ریختم.
- مجازاتی برای خودت در نظر داری؟ سرش رو به طرف صورتم خم کرد و فریاد زد:
- «حرف بزن.»
چشمام رو فشردم روی هم و با صدای لرزونی همون‌طور که به تته پته افتاده بودم گفتم:
- «چی... چیکار... با... باید... بک... بکنم؟»
لبخند کجی زد و خیره به چشمام گفت: - مال من باش. برای همیشه.
سرم رو پایین انداختم و گوشه پالتوم رو توی دستم مچاله کردم. می‌دونستم این اتفاق میافته. می‌دونستم تهش باید خودم ناجی این بازی یا بهتر بگم قربانی این بازی بشم، قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد و روی گونه‌ام فرود اومد. زمزمه کردم:
- احسان، برادر و خواهرم رو رها می‌کنی که برن و تو حق نداری هیچ آسیبی بهشون برسونی.
با دستش گوشه شالم رو درست کرد که چند قدمی عقب رفتم و لب زدم:
- جواب؟
- بر فرض که این کارو کردم در اضاش؟
- من!
لبخند کجی زد و گفت:
- پیش‌کش خوبیه!
و بعد از مقابلم چرخید و از در خارج شد‌. زیر زانوهام شل شد و افتادم کف سالن. قطره اشکی چکید روی گونم و کم کم تبدیل به هق هق شد. دستام رو فشردم روی دهنم و سعی کردن هق هقم رو خفه کنم ولی خفه شدنی نبود. هق هقی که در ازای شرمندگی خودم به خودم بود. گاهی یک‌جایی توی این دنیا یک‌جوری به بن‌بست می‌رسی که تنها خواسته‌ات میشه حفظ عزیزات و بقیش مهم نیست. دیگه مهم نیست چه بلایی سرت بیاد، فقط می‌خوای ادمای مهم زندگیت حالشون خوب باشه هر چند خودت به انقضا رسیده باشی. با باز شدن در چند قدم عقب پریدم! یه مرد راست قامت جعبه ای رو روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد.
به طرف جعبه رفتم و سرش رو برداشتم. با دیدن لباس داخلش در جعبه رو گذاشتم و به دیوار تکیه دادم و چشمام رو پاک کردم. خدایا خودت کمکم کن! خودت دستم رو بگیر، حواست بهم باشه نذار بی ابرو بشم، نزار نتونم سرم رو به درگاهت بلند کنم! با ورود همایون اشکام رو پاک کردم و زمزمه کردم:
-چی شد؟
- خبری نیست، چرا لباسات رو عوض نکردی؟ سرم رو تکون دادم.
- همین‌جوری راحتم!
-من جور دیگه‌ای دوست داشتم.
سرم رو پایین انداخته بودم و با دو دستم دسته مبل رو فشرده بودم و با پاهام روی زمین ضرب گرفته بودم. همایون کنارم نشست!
- جواب نمی‌دی؟
با فکری که به سرم زد، یه تای ابروم رو بالا دادم و نفس عمیقی کشیدم. سرم رو بالا گرفتم و با لحن لوندی گفتم:
- همایون؟
نگاه متعجبی بهم انداخت و لبخند کجی روی لباش نقش بست و گفت: -جانم؟
خودم رو روی مبل به طرفش کشیدم و تو فاصله چند سانتیش متوقف شدم. سرم رو به طرفش کج کردم. با لبخند ملیح و مصنوعی روی لبم زمزمه کردم:
- موبایلت رو چند دقیقه بهم قرض می‌دی؟
سرش رو به‌ طرفم خم کرد و گفت:
- برای چی؟
پچ پچ کردم:
- می‌خوام به مناسبت این اتفاق قشنگ برای همه غذا سفارش بدم.
- خودم می‌تونم این‌کارو انجام بدم.
- من و تو نداره دیگه بذار من زنگ بزنم.
با تردید موبایلش رو به طرفم گرفت، دست دراز کردم که موبایلو بگیرم اما اون دستش رو بالا گرفت. لبخندم محو شد، با ضربانی که به هزار رسیده بود گفتم:
- چی شد؟
لبخندی زد و نجوا کرد:
- همینجا صحبت کن عشقم.
از این واژه معصوم که به دهن الوده همایون نشسته بود شرمم شد. سرم رو پایین انداختم و همزمان با گرفتن گوشی ازش فاصله گرفتم. صفحه موبایلش رو بالا کشیدم، با دیدن تصویرم روی پس زمینه‌ی گوشیش یه لحظه دهنم از تعجب باز شد. با حیرت خیره به عکس بودم که صداش از جا پروندم.
- چی کار می‌کنی؟ زنگ بزن دیگه.
آب دهنم رو قورت دادم و شماره آگاهی رو وارد کردم. موبایل رو گذاشتم کنار گوشم. پاهام از استرس به لرزه افتاده بودن. با پیچیدن صدای آرشام توی گوشم ناخودآگاه صدای گوشی رو کم کردم.
- آگاهی بفرمایید.
زمزمه کردم:
- سلام می‌خواستم غذا سفارش بدم. صدای متعجبش به گوشم رسید.
- شما با اگاهی تماس گرفتی خانم نه بیرون‌بر، مطمئنید درست تماس گرفتید؟
- بله بله لطفا... روبه همایون گفتم:
- چند نفریم؟
- چهل!
-چهل تا ساندویچ مخصوص
- آیا شما الان توی شرایط سختی هستید و نمی‌تونید راحت صحبت کنید؟
-بله لطفا پنیرش زیاد باشه.
- تنها گروگان اون‌جا هستید؟
- ام لطفا سه تا سالاد فصل هم اضافه کنید.
- خیلی خب شما شماره آگاهی رو داشتید، ایا از گروه ما هستید؟
- بله
- می‌دونید چند تا ورودی داره؟ با به یاد آوردن راه‌هایی که داره گفتم:
-فکر کنم چهار تا نوشابه خانواده کافی باشه.
- خیلی خب، ادرس رو می‌فرمایید؟
- همایون آدرس؟
- شهرزاد تویی؟
- بله بله فقط لطفا زود برسید چون ما واقعا گرسنه‌ایم.
- یا حسین چی شده؟
از همایون برگه‌ای که روش آدرس رو نوشته بود گرفتم و برای آرشام خوندمش.
- از اون محل دور نشو داریم می‌آیم. - منتظریم.
و قطع کردم و قبل از این‌که گوشی رو برگردوندم یه تک زنگ به رستوران زدم و شماره آگاهی‌ام پاک کردم. موبایل رو دادم دستش و گفتم:
- باید برگردم پیش احسان.
- با اون مرتیکه چی کار داری؟
- این بازی هنوز تموم نشده نباید فکر کنه من طرف شمام.
سرش رو تکون داد و گفت:
- صبر کن بادیگارد همراهت بیاد.
سرم رو تکون دادم و بلند شدم و با قدم‌های سنگین اما لبریز از دلهره از اتاق بیروم اومدم. با دیدن بادیگارد کم سن و سالی که مقابلم ایستاده بود پوزخندی زدم و پرسیدم:
- چند سالت؟
جدی و سرد جواب داد:
«هفده.»
- آفرین خیلی قشنگ داری آینده‌ات رو می‌سازی.
لبخند کجی زد و با دستش راهرو رو نشون داد. سرم رو تکون دادم و راه افتادم، با هر قدمی که برمی‌داشتم صدای فریادهای خودم می‌پیچید داخل گوشم و اون راهرو حال و هوای آشنا‌تری به خودش می‌گرفت. با احساس جوشش اشک توی چشمام بازوم رو دور خودم حلقه کردم. با رسیدن به اون اتاق گروگان‌گیری مزخرف متوقف شدم. پسرک قفل رو توی در چرخوند و بعد از باز کردن در از جلوم کنار رفت. وارد شدم، با چشم تو چشم شدن با احسانی که انتظار برگشتم رو می‌شد از توی چشماش خوند، قطره اشکی فرود اومد روی گونم. با لحنی که اضطراب و نگرانی درش موج می‌زد گفت:
- چی شد؟ همایون چی کار کرد؟
بی‌مهابا بهش نزدیک شدم و با فاصله اندکی ازش متوقف شدم، خیره به چشمای خستش گفتم:
- گفتی نگو گفتی هیچی از این قلب بی‌در و پیکرت نگو، گفتی بذار حاشا بمونه گفتم چشم گفتی نمی‌گذرم ازت گفتم چشم.
با صدایی که حالا لرزش درش احساس می‌شد گفتم:
- احسان گفتی هیچ وقت و قول دادم که هیچ وقت نگم و نمی‌گم. فقط من می‌خوام که حلالم کنی. ببخشیم و بدونی که هر کاری کردم برای حفظ آبروی تو بود. هر کاری کردم به‌خاطر تو بود احسان همین.»
- چی می‌گی تو؟ یعنی چی این حرفا؟
با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس به خودم لرزیدم. عقب عقب رفتم و گفتم: - مواظب خودت باش مجری چشم رنگی.
و از اون سلول تاریک خارج شدم که بازوم توسط اون پسرک کشیده بود. به طرفش برگشتم و بازوم رو محکم کشیدم بیرون و ازش دور شدم. - همایون کجاست؟
غرید: «خیلی لجبازی!»
- این وسط که پلیس اومده لجبازی من به چه درد تو می‌خوره؟
- شهرزاد زود باش بیا اینجا.
به طرف همایون دویدم و همزمان اشکام رو پاک کردم و از خروجی خارج شدم.
- معلوم نیست کی لومون داده؟
با عصبانیت دنبالش می‌دویدم و فریاد زدم:
- پس برادرم و خواهرم و احسان چی؟ - کسی با اونا کاری نداره زود باش. دویدم، اما دستم توسط نیروی قدرتمندی کشیده شد و پشت دیوارها کشیده شدم. خواستم جیغ بزنم که با دیدن احسان اروم گرفتم. نفس نفس زنون گفتم:
«اح... سان؟ »
با لبخند غمگینی زمزمه کرد:
- چیه فکر کردی ولت می.کنم بین این آدما؟
حلقه اشک رو توی چشمام احساس می‌کردم.
- مهم نیست کی هستی، چی هستی و چی کار کردی، باز هم لیاقتت از این آدما بیشتر.
میون هق هقم گفتم: «احسان؟»
- هیس راه بیافت.
و کنار دیوار شروع به حرکت کرد. پشت سرش قدمای سست و آرومی برمی‌داشتم. معده‌ام از شدت ترس بهم ریخته بود و صورتم نبض می‌زد، هوا بارونی بود و قطره‌های درشت بارون خودشون رو محکم به زمین می‌کوفتن و زمین رو لیز کرده بودن. دیدن چهره سرخ و سرما زده احسان در کنار تلاشش برای خلاص شدنمون از اون وضعیت حالم رو دگرگون کرد. الان دیگه می‌دونستم احساسمون دو طرفه است. می‌دونستم که با وجود حسی که تو دل هردومون هست و آتیشمون میزنه باز هم ما برای هم غیر ممکن بودیم. غیر ممکن...
- سرما خوردی.
دستی به صورتش کشید.
- مهم نیست.
به لبه دیوار تکیه زد که کنارش ایستادم، از گوشه چشم نگاهی به بیرون انداخت... ضربان قلبم بالا رفته بود. سرم نبض می‌زد و گونه‌هام قرمز شده بود. حرکت کرد که کتش رو کشیدم. به سرعت به طرفم برگشت و مردمک‌های لرزونش رو به چشمام دوخت. «آم... آم...» سرش رو پایین انداخت و به کتش که توی مشتم مچاله شده بود خیره شد. سریع کتش رو رها کردم و مچ عرق کرده‌ام رو باز و بسته کردم و گفتم:
- نرو می‌بیننت.
پچ پچ کرد.
- چیزی نمی‌شه فقط پشت سرم بیا. - ایست!
هین بلندی کشیدم که صدای هیس احسان ساکتم کرد.
- به احتمال زیاد گرفتنشون.
سرش رو از گوشه دیوار رد کرد و پشت سرش رو بررسی کرد. نفس نفس زنون گفتم:
- چی شد؟ احسان باتوام می‌گم چی‌ شده؟
با لبخند عمیقی گفت: «گرفتنشون.» - چی؟
- زود باش بیا باهام.
همون‌طور که قدم‌های آرومش رو به سمت پلیسا برمی‌داشت گفت:
- آروم باش هیچی نمی‌شه. پلیس هست دیگه نگران نباش.
- ولی من... نگرانم.
کلمه اخرم رو با تحکم ادا کردم و اطرافم رو آنالیز کردم. با دیدن آریا گفتم:
- احسان اونجا، اونجا... آریا، بریم پیششون زود باش.
با دیدن آریا قدماش آهسته شدن. کلافه گفتم:
- برو دیگه.
به طرف آریا دوید و منم پشت‌سرش دویدم که یک آن بازوی قدرتمندی از پشت سر موهام رو توی دستش گرفت و... موهام رو توی دستش گرفت و به طرف خودش کشید. جیغ خفیفی کشیدم و دستم رو به طرف موهام بردم تا از حصار دستای اون غریبه درشون بیارم. با حس سردی روی پیشونیم نفسم قطع شد. حیرت زده دستای لرزونم رو پایین انداختم و دهنم برای ذره‌ای هوا باز و بسته می‌شد، با پیچیدن صدای فریاد احسان و پشت بندش با خبر شدن از اکیپ پلیسی که اونجا حضور داشتن، موهام محکم تر تو دست اون غریبه کشیده شد که پشت بندش فریاد منم تو فضای آزاد باغ پیچید. صدای آشنایی کار گوشم داد زد: «نزدیک نشید. وگرنه... و گرنه می‌کشمش.»
و همزمان یه قدم عقب رفت و منم همراه خودش عقب کشید. چشمام رو باز و بسته کردم و به احسان که با چشمای پریشونش و نگرانی به من نگاه می‌کرد خیره شدم. با دیدن چشمای من که منتظر نگاهش می‌کرد پلکی زد و لبخند ملیحی تحویلم داد تا از استرسی که توی حرکاتم مشهود بود کم بشه. ولی دل بی‌قرار من آروم بشو نبود. فک لرزونم رو حرکت دادم و گفتم: - گوش بده به من...
تحمل دردی که توی معده‌ام پیچیده بود و آزارم می‌داد غیرممکن بود. دست آزادم رو روی معده‌ام گذاشتم و اخمام رو کشیدم توی هم. آریا قدمی به طرف من برداشت که مصادف شد با یک قدم عقب رفتن اون و فریاد جلو نیایدش. چشمای لرزونم روی هم افتاد، صدای آریا به گوشم رسید که با لحن نگرانی می‌گفت:
- اگر بذاری بره کاری بهت ندارم.
صدای پوزخند پسر توی گوشم پیچید که ضعف بدی رو به همراه داشت.
- انتظار نداشته باشید حرفتون رو باور کنم.
اسلحه‌اش رو روی زمین رها کرد و همون‌طور که دستاش رو بالا گرفته بود روی پاهاش ایستاد. با صدایی که قدرت انتقال امنیت به پسر رو داشت گفت:
- ببین در امن و امانی. بذار بره ما هم کاری با تو نداریم.
می‌تونستم کم شدن فشار سر تفنگ روی شقیقه‌ام رو حس کنم و این باعث می‌شد کمی آروم بشم. صدای ترسیده و آرومش به گوش رسید:
- بگو همه رفیقات اسلحه‌هاشون رو زمین بذارن.
آریا با تردید نگاهش رو بین من و پسر چرخوند که صدای فریاد پسر لرزش خفیفی توی بدنم ایجاد کرد.
- بهشون بگو همین الان اون لعنتی هارو زمین بذارن.
بلندتر فریاد زد. «زود باش.»
آریا چند قدمی عقب‌تر رفت و به طرف گروه برگشت و با سر اشاره کرد که اسلحه‌هاشون رو رها کنن و عقب بکشن. همه با تردیدی که به راحتی توی چهرشون بود اسلحه هاشون رو روی زمین رها کردن، چند قدمی عقب رفتن و متوقف شدن. آریا گفت:
- خیلی خب حالا دیگه ولش کن بره.
با پافشاری گفتم:
- خواهش می‌کنم ول کن منو!
فشار اسلحه روی شقیقه‌ام کمتر و کمتر شد تا جایی که حس سبکی از رهایی موهام توی سرم پیچید و پشت سرش، صدای دویدن کسی که دور و دورتر می‌شد حیرت زدم کرد. سرجام میخکوب شده بودم. بی توجه به صدای آشنایی که اسمم رو صدا می‌زد روی زمین رها شدم و همون جا نشستم. به نفس نفس افتاده بودم و راه نفسم بسته شده بود. صداها برام ناواضح بود و تصاویر رو تیره و تار می‌دیدم. با ضربه‌ای که به کمرم خورد نفسم بالا اومد و به سرفه افتادم. سرفه‌هام به حالت قطرات اشک تبدیل شد و صدای هق هقم تو فضای که با پراکنده شدن سربازها خلوت شده بود پیچید...

بطری آبی که مقابلم گرفته شده بود رو گرفتم و آب رو سر کشیدم.
- شهرزاد حالت خوبه؟
سرم رو بالا آوردم و همون‌طور که هنوز گیج می‌زدم به نشانه مثبت سرم رو تکون دادم. صدای بی‌سیم آریا هر سه‌مون رو به خودش آورد. آریا با عجله همون‌طور که عقب عقب می‌رفت گفت:
- همایون فرار کرده این‌جا جای موندن نیست تا زمانی که پیداش بشه باید گم و گور شید. احسان فریاد زد:
- منظورت چیه؟ پس خانواده‌هامون چی؟
- به هیچ‌ک.س احسان، به هیچ‌ک.س چیزی نگید فقط برید جایی که دست هیچ‌ک.س بهتون نرسه.
به سختی روی پاهام ایستادم و همون‌طور که سعی داشتم اتفاقات رو برای خودم هلاجی کنم با چشمای متعجبی رو به آریا گفتم:
- یعنی چی... پس... پس... پناه...
قبل از این‌که جمله‌ام تموم شه گفت:
- اونا جاشون امنه اون شمایید که در خطرید زود از اینجا برید زود باشید.
و ازمون دور شد، متحیر قدمی به سمت جاده برداشتم که صدای متعجب احسان متوقفم کرد.
- مگه نشنیدی چی گفت؟ بیا بریم زود باش.
- کجا اون‌وقت به سلامتی؟
به طرف خروجی رفت و گفت:
- زود باش بیا بهت میگم
با این‌که هنوز توی شک بودم ولی با قدم‌های آهسته‌ای که در کمترین زمان به دویدن تبدیل شد به طرف ماشین دویدم. هنوز کامل سوار نشده بودم که احسان پاش رو گذاشت روی پدال گاز و تازوند توی خیابون. جیغی کشیدم! خودم رو پرت کردم روی صندلی و در رو بستم. نفس زنون گفتم:
- چیکار میکنی؟ نزدیک بود به کشتنم بدی.
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و بی‌توجه پاش رو روی گاز فشرد. سعی کردم کمربندی که بخاطر سرعت بالای احسان توی دستم باقی مونده بود رو ببندم و پس از چندین بار تا توی شیشه رفتن و برگشتن موفق شدم. دستم رو به داشبورد گرفتم و با صدای بلندی همون‌طور که قلبم توی دهنم می‌زد گفتم:
- اونا مارو نکشتن ولی تو قطعا به کشتنمون میدی.
دنده رو جا به جا کرد و گفت:
- نگران نباش هیچیت نمی‌شه.
باصدای لرزونی گفتم:
- بعید می‌دونم
کم کم وارد مه می‌شدیم و پنجره‌ها بخار شده بودن و به سختی می‌شد بیرون رو دید. اما احسان بازم سرعتش رو بیشتر کرد. ویراژایی که بخاطر سُر بودن جاده صداشون به وضوح شنیده می‌شد باعث شد دستام رو فشار بدم روی گونم. ته دلم حس ضعف عجیبی داشتم و پاهام می‌لرزید و قلبم عین گنجشک بی‌قراری در تلاش برای فرار از دست یخ زدن خودش رو به در و دیوار سی*ن*ه‌ام می‌کوبید. لبام می‌لرزید و دستام به دلیل فشار زیاد، نبض می‌شد. با حس چرخش‌های غیر معمول ماشین سرم رو بالا آوردم که صدای فریادم شد آخرین چیزی که شنیدم و...
با حس سوزشی توی سرم چشمام رو باز کردم. بعد از چند تا پلک زدن به سختی اتفاقات رو یادم اومد. با دیدن احسان که سرش رو به فرمون تکیه داده بود و خون پررنگی از گوشه پیشونیش جاری شده بود جیغی کشیدم. خودم رو بالا کشیدم که دردی توی کمرم پیچید و متوفقم کرد. حالت معلق بودنم حالت تهوعم رو تشدید می‌کرد. دستام رو گره زدم دور کمربندم و عصبی کشیدمش ولی باز نمیشد و بوی دودی که توی ماشین پیچیده بود عصبی ترم می‌کرد. جیغ زدم:
- زود باش لعنتی بازشو.
فشار بیشتری وارد کردم و بیخیال دستی که به زور تکون می‌خورد و پیشونی که می‌سوخت و کمری که دردش مانع زور زدنم برای نجات احسان می‌شد بار دیگه کمربند رو کشیدم که باز شد و سگکش با شدت خورد توی صورتم. جیغ خفه‌ای کشیدم. دستم رو روی گونم گذاشتم. قطره اشکی روی پوست کک مکیم چکید. بغضم رو فرو بردم و به طرف در چرخیدم. دستم رو به دستگیره گرفتم و به طرف در چرخیدم اما باز نشد. یبار، دوبار، سه بار... نه فایده‌ای نداشت! دود بیشتر شده بود و کم کم حس خفگی بهم دست می‌داد و نمی‌خواستم ثانیه‌ای به اینکه لحظاتی دیگه ماشین منفجر می‌شد فکر کنم. دسته‌ی در رو محکم‌تر کشیدم و فریاد زدم:
- احسان؟ احسان خواهش میکنم چشماتو باز کن؟ احسان؟
با یه دستم به در کوبیدم و با دست دیگم دستگیره در رو فشردم و با صدایی که بلندتر از قبل برای زنده موندن درجا می‌زد جیغ زدم: _اح... جیغ بلندی زدم و دستم رو زیر سرم قلاب کردم که سرم با سنگ برخورد نکنه. چشمام از تعجب باز مونده بود و ترسیده نفس نفس می‌زدم، سرم یواش یواش به طرف ماشین چرخید. دستم رو فشردم روی زمین و بی‌توجه به منی که از درد به خودم می‌پیچیدم روی پاهام ایستادم و لنگان در حالی که توانی برای راه رفتن نداشتم ماشین رو دور زدم و مقابل در راننده نشستم. دستگیره در رو با فشار کشیدم و پچ پچ کردم:
- زود باش خواهش می‌کنم باز شو عجله کن.
با صدای لرزونی میون هق هقم جیغ زدم:
- لطفا احسان یه کاری کن چشمات رو باز کن.
ضربه‌ای به شیشه زدم و همزمان که با همه توانم در تلاش برای باز کردن در ماشین بودم صداش زدم:
-احسان، احسان زود باش، زود باش یه کاری کن...
دستم لای درز در قرار دادم و دستگیره رو توی دستم گرفتم. درد کمرم طلاقت فرسا شده بود و داشت مانع تلاش‌هام می‌شد. چشمام رو باز و بسته کردم و به دودی که حالا دور ماشین رو احاطه کرده بود خیره شدم و در رو با همه توان کشیدم. با صدای تیک ضعیفی باز شد. کوتاه خندیدم! در رو بیشتر هل دادم تا بیشتر باز شه. سرم رو تا کمر وارد ماشین کردم و بند کمربند رو توی دستام گره زدم. بندکمربند رو توی دستام گره زدم و همون‌طور که اسم احسان رو فریاد می‌زدم و برای باز کردن چشماش خواهش می‌کردم کمربند رو به طرف بیرون کشیدم. با شدت به عقب پرت شد خودم رو از توی ماشین کشیدم بیرون و اومدم احسان رو بیارم بیرون که زیر پام خالی شد و افتادم روی زمین. تمام تنم از درد فریاد می‌زد. حقم داشتم! خونریزی سرم بیشتر شده بود، با دست‌هام تن لرزونم رو بغل گرفتم. قطره اشکی که با نم نم‌های بارون روی صورتم چکیده بود رو پاک کردم.
- زود باش شهرزاد زودباش.
مشتم رو روی زمین کوبیدم و با فشار زیادی به زمین همون‌طور که به خودم می‌لرزیدم روی زانوهام ایستادم، پاهام قدرت نداشت. دستام رو همراه خودم کردم و چهار دست و پا به طرف ماشین رفتم. نفس نفس زنون دستم رو به بدنه ماشین تکیه دادم و روی زانوهام ایستادم، سرم گیج می‌رفت و چشمام خمار شده بود و بارون هم داشت شدت می‌گرفت. احسان رو که البته وزن قابل توجهی هم داشت از توی ماشین کشیدم بیرون و با همه توانم به سمت سنگ متوسط و گرد سفید رنگی که کمی اونور تر به چشم می اومد کشیدمش. به سنگ تکیه‌اش دادم و مقابلش نشستم و نفس راحتی کشیدم. که صدای چیزی عین انفجار مصادف شد با فریاد من. دستم رو روی قلبم گذاشتم و سرم رو به طرف ماشین که داشت مقابل چشمام می‌سوخت برگردوندم. قطره های اشکم کنترلشون رو از دست دادن و رها شدن روی گونه‌هام.
- شهرزاد؟
- احسان؟ احسان خوبی؟
پلک‌های سنگینش رو به سختی نیمه باز کرد و بریده بریده گفت:
- یادته... گفتم... که... هی... هی.. هیچ... وقت ن... ن... نگو؟
گونه خیسم رو پاک کردم و گفتم:
- آره یادمه یادمه که قول دادم که نگم. لبخند تلخ و نصف و نیمه‌ای زد:
- می‌... می‌شه... قو... قولت رو... بشکنی؟ می‌شه... ا... ا... الان بگی؟ بغض بدی گلوم رو چنگ می‌نداخت بارون شدت گرفته بود و هر دوی ما خیس آب شده بودیم.
- احسان؟
توانی برای حرف زدن نداشت و فقط سرش رو تکون داد آب دهنم رو قورت دادم و بعد از نفس عمیقی که انگار سعی داشت تپش‌های قلبم رو منظم کنه گفتم:
- دوستت دارم!
چشماش باز شد و درمونده و متحیر به چشم‌هام که حالا حلقه‌های اشک درشون مشهود بود خیره شد و قطره اشکی از گوشه‌ی چشم‌هایش روی گونه‌اش که لکه‌های سیاه ناشی از تصادف روش خودنمایی می‌کرد چکید و لبخند کمرنگی روی لباش نشست. خجل سر پایین انداختم و گفتم:
- نخند!
از حنجره‌ای که انگار بزور داشت سعی می‌کرد صدایی ازش خارج کنه چیزی مثل "باشه" خارج کرد و دوباره چشماش رو بست. با صدای لرزونی زمزمه کردم:
- احسان نخوابی‌ها، جون شهرزاد نخواب، خب؟
چندتا پلک زد تا چشماش رو باز کنه ولی باز هم پلکاش روی هم می‌افتاد. بریده بریده گفت:
- ن... نگران... ن... نباش... میان... میان کمک. آخ!
دستش رو روی بازوش گذاشت. ترسیده گفتم:
- خیلی خب باشه، آروم باش چیزی نگو.
کلمه آخر میون صدای آژیر آمبولانس گم شد با دیدن آریا و آرشام که به طرفم می‌اومدن حیرت زده خندیدم و همون‌طور که تو هر قدم سه مرتبه زمین می‌خوردم خودم رو بهشون رسوندم.
- شهرزاد؟چی شد؟ خوبید؟
پوزخندی زدم:
- آره خوب و عالی‌ایم، بساط پیک نیک رو هم پهن کردم، چیزی لازم داری بگو بیارم میل کنی.
آریا با عجله چشم غره‌ای رفت و عینکش رو تکون داد:
- خب حالا بحث نکنید خدا رو شکر که حالتون خوبه.
به طرف احسان که روی برانکارد خوابیده بود و بهش امداد رسانی می‌کردن برگشتم که آریا گفت:
- اگر مشکلش بدون بیمارستان حل بشه باید به دور شدن از این‌جا ادامه بدید.
متعجب گفتم:
- دیوونه شدی؟ اون باید بره بیمارستان.
- با وجود همایون بیمارستان از قصاب خونه هم بدتره.
هووف کلافه ای کشیدم و روی تخته سنگی که نزدیکم بود نشستم و سرم رو لای دستام گرفتم.
- خانم؟
سرم رو به سرعت بلند کردم و به دختر جوونی که کنار دستم نشسته بود نگاه کردم. با صدای خفه‌ای گفتم: «بله؟»
- با من بیاید باید معاینه بشید. آرشام کمی سرش رو به‌طرفم کج کرد.
- برو شهرزاد حرف می‌زنیم بعد.
سلانه سلانه به طرف اورژانس رفتم بر روی لبه ورودی ماشین نشستم. دختر درگیر معاینه من شد و من خیره به احسانی که عین فرفره دورش می‌چرخیدن بودم. انگار هنوز توی شوک بودم و درکی از اتفاقات حوالیم نداشتم. با دیدن آریا که کنار ماشین ایستاده بود و گویا با احسان حرف می‌زد پرستار رو کنار زدم و از ماشین خارج شدم و به طرفشون حرکت کردم؛ اما صدای آرشام متوقفم کرد.
- بذار این دو رقیب عاشق یکم اختلاط کنن.
پوزخندی زدم و چشمام رو تو حدقه چرخوندم.
- شانیا و پناه چی شدن؟
بردیمشون دادسرا بابات داره می‌ره شانیا رو ببره به مادر پناه هم خبر میدن بیاد ببرتش.
عصبی خندیدم.
- جدی که نمی‌گی؟ مادر؟ اسم زنی که بچه‌اش رو اونم تو اون سن و سال تو خونه یه آدم معتاد ول می‌کنه و می‌ره می‌ذاری مادر؟ اون اگه مادر بود که بچه شو آواره نمی‌کرد.
- قضاوت نکن شهرزاد تو که جای اون زندگی نکردی. چشم غره‌ای رفتم و کنارش نشستم.
- خوبی؟
- عالیم فقط دستم پیچ خورده و سرم چهار تا بخیه خورده. راستی شما چطور اینجا رو پیدا کردید؟
- همش چهارتا؟ بابا عجب چیزی هستی تو!
یه تای ابروم رو بالا دادم.
- جان؟
- یه همچین تصادفی چهل تا بخیه کمشه شهرزاد خانم شما جون سالم به در بردی.
- مردن توی همین تصادف بهتر از درگیری پیش همایون بود.
- ناشکری نکن.
دستی به صورتم کشیدم و سرم رو روی پاهام گذاشتم.
- جواب من رو ندادی آرشام، چطور فهمیدین اینجاییم؟
ماجرای جی‌پی‌اس رو یادته؟
سرم رو به معنای "آره" تکون دادم.
- فکر می‌کنم احسان یادش رفته اون رو از دسترس خارج کنه، چون آریا زمانی که می‌خواست چکش کنه متوجه شد که داره مسیر شما رو نشون می‌ده و این باعث شد سعی کنه هکش کنه و غیر فعالش کنه اما جی‌‌پی‌اس خیلی ناگهانی خراب شد، از این رو ما حدسای بدی زدیم و اومدیم به آخرین مکانی که نشون داد. لبم رو بالا دادم و سرم رو تکون دادم.
- نه بابا، فکر نمی‌کردم که انقدر باهوش باشید.
پکر چشماش رو خمار کرد.
- کارمونِه ها.
ریز خندیدم با صدای آریا که کم کم بهمون نزدیک شده بود و بلاخره مقابلمون متوقف شد.
- می‌ریم شمال.
نفسم رو بیرون دادم.
- همین الان هم شمالیم.
سرش رو تکون داد و بی‌سیم رو به لباسش وصل کرد.
- نه احسان می‌گه یکم جلوتر یه روستا هست. می‌گه اونجا آشنا داره. یه پیرزن و پیرمرد تنهان. آدمای خوبین. می‌گه بریم اونجا.
سرم رو چرخوندم و به احسان که چشماش رو بسته بود و سرمی توی دستش بود خیره شدم... آریا با حالی دگرگون نجوا کرد:
- نگران نباش دکتر گفت حالش خوبه وهیچ عضو مهمی آسیب ندیده فقط کتفش شکسته که اون هم جا انداختن و گچ گرفتن از اونجایی که تو یک ارگان پلیسی پس...
- آره می‌دونم اما یه کتف شکسته انقدر حال بد نداره.
- به‌خاطر ضربه‌هایی هست که وارد شده اون چون راننده بوده بیشتر آسیب دیده.
سرم رو تکون دادم. آرشام لحن ترسیده‌ای به خودش گرفت.
- برید خدا رو شکر کنید که ارتفاع کم بوده.
لبم رو گزیدم.
- خدارو شکر زود باشید باید بریم.
-موبایل؟
آریا موبایل و وسایلش رو داد دست آرشام. آرشام سرش رو بطرفم کج کرد.
- تو چیزی نداری؟
سرم رو به معنای نه تکون دادم. آرشام لبخند رضایتمندی زد.
- خوبه و احسان؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- اگر هم داشت الان جزغاله شده
آهی کشید و ازمون دور شد. نگاهی به آریا انداختم.
- زود باش سوار ماشین شو از اون طرف می‌تونی بری بالا.
و به طرفی از دره اشاره کرد. سرم رو تکون دادم و به طرف قسمت کم ارتفاع و شیب‌دار دره رفتم و خیلی با احتیاط خودم رو بالا کشیدم به طرف ماشین رفتم و سوار شدم. کمی بعد احسان رو هم سوار کردن، ملافه رو روش انداختم تا سردش نشه، با سوار شدن بچه‌ها ماشین حرکت کرد. آرشام از آینه جلو احسان رو وارسی کرد.
- خب آقای مجری کجا باید بریم؟ گلوش و صاف کرد که همزمان با دستم گوشه ملافه رو بالا تر کشیدم سرش به طرفم چرخید و متعجب نگاهم کرد که به سرعت سرم رو چرخوندم و خیره شدم به بیرون. با صدای دورگه و گرفته‌ای گفت:
- مستقیم بریم. جاده‌ای که میره برای روستای «...» تابلو داره...
آریا سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه چشم و حرکت کرد. ماشین توی سکوت مطلق بود و بخاری گرم ماشین همه رو غرق آرامش و سکوت کرده بود. قطره‌های بارون که روی درخت‌های بلند و تنومند چکیده بود و فضای مرطوب و بارانی این منطقه رو نشون می‌داد حواسم رو از همه دردها پرت کرده بود. دستم رو روی بخار پنجره حرکت دادم و طرح لبخندی رو روی پنجره کشیدم.
- کودک درون؟
سرم رو به طرف احسان چرخوندم.
- خوبی؟
سرش رو تکون داد و بیشتر توی پتو فرو رفت. آهی کشیدم و به بیرون خیره شدم. سرم رو به شیشه سرد ماشین تکیه دادم. اشکام انگار دنبال بهونه‌ای باشن که بچکن روی گونه‌هام آرامش انگار بهم پشت کرده باشه و به فرسنگ‌ها دورتر از من فرار کرده باشه. صدای بم و مردونه آریا سکوت آرامش‌بخش ماشین رو شکوند.
- خب الان ورودی روستاییم.
سرم رو از پنجره فاصله دادم و از شیشه جلو به بیرون و روستایی که هنوز بافت قدیمیش رو حفظ کرده بود خیره شدم. وقتی واردش می‌شدی انگار اومدی تو یه تیکه از بهشت خدا روی زمین. حسم رو به زبون آوردم.
- اینجا... اینجا خیلی، خیلی قشنگه. احسان حرفم رو تایید کرد.
- آره وقتی میام این‌جا انگار اومدم تو یه تیکه از بهشت خدا روی زمین.
با چشم‌های متعجب و ل*ب‌هایی که از حیرت باز مونده بود به طرفش برگشتم و نگاش کردم.
- چیه؟
حیرت زده گفتم:
- هیچی.
با صدای آرشام حیرتم رو کنار گذاشتم. - آقایون داداشا‌م می‌گید باید کجا بریم الان؟

- روستای کوچیکی هستش، خونه بی‌بی رو زود پیدا می‌کنیم. پایین‌تر یه کوچه‌ی باریک هست ماشین از توش رد نمی‌شه، خونه بی‌بی اون‌جاست.
آریا سرش رو تکون داد و با سرعت خیلی پایینی راه رو در پیش گرفت دقایقی گذشته بود که احسان گفت:
- همین جاست.
آریا نگاهی به کوچه انداخت و گفت:
- اینجا؟
احسان سرش رو تکون داد و با بی‌جونی در‌حالی که منتظر بود فضای تنگ ماشین رو ترک کنه گفت: «آره!»
- خیلی خب.
ترمز دستی رو به طرف بالا کشید و پارک کرد. در و باز کردم و بیرون پریدم آرشام به احسان کمک کرد پیاده بشه و آریا چند جعبه از توی صندوق عقب بیرون کشید.
- اینا چی هستن؟
صندوق‌ها رو روی زمین گذاشت و گفت:
- کمک‌های اولیه، واسه این مدت که این‌جایید لازم می‌شه.
سرم رو تکون دادم، از کنارش رد شدم و وارد کوچه تنگ مقابلم شدم ، از کنار جوی باریک که کوچه رو به دو نیم تقسیم کرده بود رد شدم و خودم رو به آرشام که داشت وارد خونه‌ای می‌شد رسوندم و مرد مسنی که با چهره آروم و متین که سرشار از علامت سوال بود متعجب مقابل در ایستاده بود.
با تته پته گفتم: «سلام!»
چهره پیرمرد حالت نگرانی به خودش گرفت و گفت:
- سلام دخترم این چه سر و وضعی بیا تو دخترم، بیا تو.
خجل سر پایین انداختم و ببخشیدی گفتم که پیرمرد با صدای حیرت زده‌ای گفت:
- شهرزاد؟!
سرم‌ رو بلند کردم و اخمی میون پیشونیم نشوندم ولی قبل از اینکه چیزی بپرسم آریا از راه رسید لبخندی زد و گفت:
- سلام سرگرد نیکزاد هستم از آگاهی.
پیرمرد که گویی کمی ترسیده بود گفت:
- آگاهی؟ چیزی شده قربان؟
آریا نرم خندید و گفت:
- خیر، همراه آقا احسانیم.
پیرمرد که انگار تازه یادش اومده باشه که چه خبره از جلوی در کنار رفت و گفت:
- بفرمایید، بفرمایید، قدم رنجه فرمودید.
عذر خواهی کردم که با خوشرویی جواب داد:
- این چه حرفیه دخترم؟ مهمون حبیب خداست. بیاید داخل بفرمایید.
همراه آریا وارد خونه قدیمی و نقلیه پیرمرد شدیم با دیدن حیاط سرسبز و حوض گرد رنگ وسط حیاط انگار روح تازه‌ای گرفته باشم با قدم‌های محکمی به طرف خونه کاهگلی رفتم و مقابل پله ایستادم، پیرمرد از کنارم رد شد و از پله‌ها پایین رفت و ضربه‌ای به در وارد کرد با باز شدن در و نمایان شدن آرشام خنده عجیبی نشست ته گلوم که هر چی سعی در از بین بردن اثرات حس خنده‌ام داشتم بی‌فایده بود.
- جانم مش رضا؟ بله خودشونن، بیاید داخل بچه ها بیاید.
پیرمرد که حالا اسمش برام مشخص شده بود خندید و گفت:
- بفرمایید داخل هوا سرده.
آریا از من پیشی گرفت و بعد از سر دادن صدای یاالله وارد خونه شد. مش رضا که انگا متوجه تعلل من شده بود گفت:
- دخترم منتظر چی هستی؟ بفرما داخل دیگه.
- خوب راستش...
- می‌دونم می‌خوای چی بگی دختر جون، قصه درازی داره، صحبت می‌کنیم با هم بیا تو.
سر تکون دادم و وارد خونه شدم، با حس گلیم دست بافت قرمز رنگی که زیر پاهام بود، آرامش خونه آقاجون تو دلم رخنه کرد. خیلی وقت بود اونجا نرفته بودم. سماوری که گوشه خونه گذاشته بود و پشتی که مشخص بود کار دست حال عجیبی بهم داده بود با پیچیدن پتویی‌ دورم جیغ خفیفی کشیدم.
- آروم دخترم، چرا جیغ می‌کشی؟ بیا بیا بشین اینجا کنار بخاری تا گرم شی. همراه پیرزن که نمی‌دونم کی به من رسیده بود و افکارم رو به هم ریخته بود راه افتادم و کنار بخاری نشستم مقابلم نشست و با دستمال مرطوبی لکه‌های خون رو پاک کرد و گفت:
- منو بی‌بی صدا بزن دخترم.
لبخندی زدم و زیر لبی عبارت بی‌بی رو تلفظ کردم از اون اسم‌ها بود که وقتی می‌شنوی خواه‌ و ناخواه حس خوبی بهت دست می‌ده. لبخند کمرنگی زدم و پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم.
- منم شهرزادم.
لبخندی زد و دستاش رو روی صورتم کشید اخمی کردم و با لحن کنجکاوی پرسیدم:
- احسان؟ احسان کجاست؟
بی‌بی تای ابروش رو بالا داد و بلند شد و گفت:
- آقا احسان حالش زیاد مساعد نبود خوابیده الان.
حس کردم از عمد عبارت آقا رو استفاده کرده بود. سرم رو به دیوار تکیه دادم و به شعله آتیش بخاری خیره شدم. حس خوبی که از این خونه گرفته بودم باعث شد پلک‌های خستم رو روی هم قرار بدم و به خواب برم.
حس نوازشی روی گونم پلکای سنگینم رو از هم جدا کرد. چند تا پلک زدم تا تصویر مقابلم واضح شه. با دیدن بی‌بی که با لب‌های خندونی کنارم نشسته بود با سرعت صاف شدم و پتویی که دورم بود رو کنار زدم.
- پاشو دخترم، پاشو دوش بگیر بیا شام بخوریم.
حیرت زده اطراف رو از نظر گذروندم و گفتم:
- بچه‌ها کجا رفتن؟ آریا؟ آرشام؟
بی‌بی آهی کشید و گفت:
- یه چیزهایی بهمون گفتن دخترم، بعدشم برگشتن شهر و خواستن نه شما با اونا تماس بگیرید و نه از این‌جا خارج بشید.
سری تکون دادم و یکم با انگشتام بازی کردم که صدای مش رضا مانع ادامه‌‌ی حرفم شد.
- نگران نباش دخترم حالش خوبه.
سرم به طرف مش رضا که داشت وارد خونه می‌شد چرخید. حس ترس از این مرد نمی‌دونم چطور به قلبم نفوذ کرده بود ولی هر چی بود چهره مهربونش نمی‌تونست ترسم رو کمتر کنه. دستم رو روی زمین فشردم و ایستادم و رو به بی‌بی در حالی که هنوز چهره‌ی شوکی داشتم گفتم:
- کجا باید برم؟
بی‌بی هم لبخندی زد و کنارم ایستاد.
- بیا دخترم بیا ببرمت یه دوش بگیری.
با هم از خونه خارج شدیم پله‌ها رو بالا رفتم و کنار راه پله‌ای که به طبقه بالا وصل می‌شد ایستادیم.
- برو دخترم آب گرمکن هم روشنه برات لباس هم گذاشتم.
سری تکون دادم و همون‌طور که از پله‌ها بالا می‌رفتم تشکر کردم وارد اتاقی که بیشتر شبیه به خونه بود تا اتاق شدم و نگاهم رو توی اتاق چرخوندم راهروی کوچیکی درش خورده و به دو قسمت تقسیمش کرده بود. پارچ‌های سفالی فیروزه رنگی توی طاقچه به چشم می‌خورد و زیر طاقچه صندوقچه چوبی رنگی که روش یک آینه و شمعدون و قرآن کوچک گذاشته و فضای اتاق رو دل‌چسب کرده بود، در حدی که همه مشکلات رو یادت می‌رفت. در چوبی حمام رو هل دادم و وارد شدم، بوی نمی که روی دیواره‌های حمام نشسته بود رو استشمام کردم و شیر آب رو باز کردم. دکمه‌های پالتو چهارخونه‌ام که سفیدی‌هاش حالا تیره شده بود رو باز کردم و از تنم در آوردم. بافت یقه اسکی مشکی رنگم رو از تنم بیرون کشیدم و زیر آبی که حالا ولرم شده بود ایستادم بافت موهام رو باز کردم تا آب از میان موهای وز شده و گره خوردم بگذره و روی صورتم فرو ریخت، از زیر گردنم گذشت و روی بدنم جاری شد. باند دور سرم رو باز کردم و انداختم روی زمین سیمانی حمام. با برخورد آب با زخم گوشه پیشونیم سوزش ضعیفی رو روی پیشونیم حس کردم. با آهی که از بین لب‌هام جاری شد شامپو روی سرم ریختم و موهام رو ماساژ دادم و شستم ولی تلاشم برای باز کردن گره‌های پیچ در پیچ فرفری کاملاً بیهوده بود، لیف سفید رنگ رو روی کبودی‌های کمرنگ و پررنگ دستم به آرومی حرکت دادم. با گیج رفتن سرم اخمی بین ابروهام نشوندم و لیف رو انداختم روی زمین. به سرعت آبی روی تنم گرفتم و آب رو بستم. نفس نفس زنون به دیوار تکیه زدم بدنم نبض می‌زد و سوزش سرم به دلیل نفوذ آب به زخم تشدید می‌شد و معدم وحشتناک از شدت ضعف به خودش می‌پیچید جلوی چشمام تار شده بود و درست نمی‌دیدم. قدم‌های سنگینی به جلو برداشتم که پام لیز خورد اما قبل از افتادن دستم رو به لبه روشویی گرفتم و ایستادم. آب دهنم رو قورت دادم و لبای خشکم رو با زبونم خیس کردم. با تکیه به روشویی قدم دیگه‌ای برداشتم و دستم رو به دستگیره در گرفتم. یه دستم رو تکیه دادم به دیوار کنار در، سر پایین انداختم و چشمام رو محکم روی هم فشردم، اما فضای مقابلم نه تنها واضح‌تر نشد بلکه تیره‌تر هم شد در رو باز کردم و حوله رو از پشت در قاپیدم و دور خودم پیچوندم از حمام خارج شدم و لباس سنتی و روستایی که توی اتاق برام گذاشته شده بود رو تن کردم و روسری گلدار شمالی رو دور موهام پیچوندم. نشستم روی زمین و سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم. ضعفی که توی دلم بود توان حرکت رو ازم گرفته بود چشمام رو عمیق‌تر روی هم فشردم و چهار دست و پا به‌طرف در رفتم، دستگیره در رو گرفتم و پایین کشیدمش. روی پاهام ایستادم و همون‌طور که چیزی مثل مزه خون رو توی گلوم حس می‌کردم که هر لحظه به پر شدن دهنم از این ماده لجز توی گلوم نزدیک می‌شدم. دستگیره در رو پایین کشیدم ولی با اولین قدمی که برداشتم پرت شدم توی راهرو. درد شدیدی شروع به پیچیدن توی کمر و گردنم کرد . با حس چیز گرمی روی گونم دست بی‌جون و لرزونم رو بالا آوردم و روی گونم کشیدم و مقابل چشمای تارم گرفتمش چندین بار پلک زدم تا تصویر مقابلم واضح و بلاخره به کمک اشعه‌ی آفتاب خونی که انگشتام رو پوشونده بود نمایان شد. دستای بی‌جونم کنارم رها شدن و چشمام روی هم افتاد. قفسه سینم بالا و پایین می‌شد و به نفس نفس زدن افتاده بودم، گلوم می‌سوخت انگاری که باروت روشن کرده باشن و آتیشش زده باشن، کم کم نفس نفس زدن‌هام به سرفه کردن تبدیل شد و ماده لجزی که نمی‌خواستم اسمش رو خون بذارم با شدت بیشتری از دهنم بیرون می‌رفت و حتی موهام رو هم خیس کرده بود کم کم چشمام گرم شد و روی هم افتاد و با حس تاریکی که سرشار از سکون و آرامش بود به خواب رفتم. *** «احسان» کنار تشکش نشستم وخیره شدم به چشم‌های بسته‌اش. الان سه روزی بود که چشماش رو باز نکرده بود و پزشک هم هیچ کاری از دستش بر نمی‌اومد. مش‌ رضا سعی کرد از اون حال و هوا نجاتم بده.
- خسته نشدی از بس صبح تا شب خیره موندی به چشمای این دختر تا پلک بهم بزنه؟
دست آزادم رو روی بازوی شکستم کشیدم و زیر لبی زمزمه کردم:
- مش رضا وقتی بی‌بی سرما می‌خوره چی به سرت می‌آد؟
مش رضا لبخند کمرنگی زد و گفت:
- پسر جون بی‌بی زن منه.
پوزخندی زدم‌.
- حالا محال بودن با هم بودن ما رو به روتون نیارید.
- عشق غیر ممکن‌ها رو هم ممکن می‌کنه پسرم‌.
مش رضا که سکوتم رو دید ادامه داد:
- بهم گفتن حالش خوب می‌شه.
اخمی بین ابروهام نشوندم و به سختی زمزمه کردم:
- کیا؟
- همونا که خودت می‌شناسیشون.
لبخندی روی لبم نقش بست.
- من به کارش ایمان دارم مشهدی. دستی روی شونم کشید و گفت:
- فقط یکم مونده پسر جون.
با لحن متعجبی پرسیدم:
- چی؟
پچ پچ کرد و لب زد:
- به وصال
تا اومدم سوالای هجوم آورده به مغزم رو بپرسم مشهدی بلند شد و از اتاق خارج شد و زیر لبی گفت:
- زیاد اینجا نمون خوب نیست.
و بعد از دیدم پنهان شد. نگاهی به چهره‌ی بی‌رنگ و روی شهرزاد که تنها کورسوی امیدش لبخند روی لب‌هاش بود انداختم. انگار توی آرامشی بود که آدمیزاد توی بیداری ازش محروم بود. اون جمله شاید خوش‌بینانه مش رضا نه تنها امیدوارم نکرده بود بلکه ترسونده بودتم. من هنوزم دلخور بودم هنوزم قلبم آتیش می‌گرفت وقتی یادم می‌اومد که شهرزاد باهام چی کار کرده. هنوزم نمی‌تونستم تشخیص بدم می‌تونم بهش اعتماد کنم یا نه؟ هنوزم گمراه بودم بین اینکه شهرزادم قربانی بود یا مهره‌ی اصلی. دستی روی صورتم کشیدم که صدای مش‌ رضا باعث شد چشم از شهرزاد بردارم و به مش رضا که منتظر توی چهارچوب در ایستاده بود نگاه کنم. دستی به چشمای خواب‌آلودم کشیدم و گفتم:
- جانم مشهدی؟
مش رضا دست به سی*ن*ه به قاب در تکیه زد و گفت:
- با اینجا نشستن تو نه این دختر چشماشو باز می‌کنه نه خستگی تو رفع می‌شه. پاشو برو پسرم، پاشو برو یه چرت بزن یکم حالت جا بیاد.
سری تکون دادم و دوباره به شهرزاد خیره شدم.
- نمی‌تونم ولش کنم‌
- ولش نکردی که، ما هستیم. پاشو پسرم پاشو.
می‌دونستم اصرار مش رضا سر رفع بی‌خوابی من نیست از این رو بیشتر از این تقلا نکردم و به سختی ایستادم. قدم‌های سختم و به طرف در برداشتم، مشهدی با لبخندی از جلوی در کنار رفت.از اتاق خارج شدم و نفسم رو پر شتاب بیرون دادم. به طرف اتاق بغلی رفتم و وارد شدم در رو پشت سرم بستم و به تشک گوشه اتاق رفتم و نشستم. دوتا انگشتم رو چسبوندم وسط پیشونیم و دورانی ماساژش دادم. نیاز شدیدی به خواب داشتم و از طرفی همه ذهنم درگیر شهرزاد بود‌. به آرومی سرم رو روی بالشت گذاشتم که درد ضعیفی از توی کمرم گذشت. دیسک کمرم کم بود حالا دردای تصادف هم اضافه شده بود. پلکام روی هم افتاد و به خواب رفتم...
***
با صدای مشهدی چشمام رو باز کردم چهره نگران مشهدی باعث شد به سرعت توی جام بشینم و نگران بگم:
- چی شده؟ شهرزاد خوبه؟ چیزی شده؟
مش رضا دستی به بازوم کشید و زمزمه کرد:
- آروم پسر جون. حالش خوبه بیدار شد گفتم خبرت کنم.
با ذوق پریدم و به سرعت به سمت در هجوم بردم که مشهدی فریاد زد:
- نه پسر وایسا.
دستم روی دستگیره در متوقف شد و کلافه به طرف مشهدی برگشتم.
- چی شده مش رضا؟
- نرو فعلا.
اخم کردم و دستم رو از روی دستگیره در برداشتم و معترضانه گفتم:
- چرا؟
- می‌خواست لباس عوض کنه. بعدشم دختر بیچاره گناه داره، بذار یه نفسی بکشه.
کلافه روی مبل کوچیک گوشه اتاق نشستم.
- نگرانم مش رضا.
مش رضا کنارم نشست و گفت:
- می‌فهممت پسر.
- مشهدی؟
- جان؟
صورتم رو چرخوندم و همون‌طور که سعی می‌کردم کلمات رو کنار هم بچینم گفتم:
- بهم گفتی... گفتی... گفتی چیزی تا وصال نمونده منظورت چی بود؟
لبخندی روی لباش نشست و با صدای مخصوص خودش گفت:
- تو که بدت نمی‌آد، می‌آد؟
خندیدم و دستی پشت گردنم کشیدم. آهی سر دادم و گفتم:
- اگر چند وقت پیش اینو بهم می‌گفتید قطعاً از شادی آسمون و زمین رو به هم می‌دوختم ولی الان... الان از حسم چیزی کم نشده ولی دیگه نمی‌خوامش.
- داری با احساساتت لج می‌کنی پسر. اخمی کردم، آره لج کرده بودم و با احساس اشتباهی که توی قلبم جوونه زده بود. چون حق نداشت هر روز بیشتر از قبل عاشق دختری بشه که زندگیش رو نابود کرده بود. حق نداشت چشم‌های دختری رو پرستش کنه که بازیش داده بود. حق نداشت نگران کسی باشه که در اوج بی‌رحمی روی ویرانه‌های یک قلب کاشونش رو می‌ساخت و عین خیالش هم نبود چه بلایی سرت آورده. صدای خداحافظی مش رضا منو به خودم آورد.
- یکم دیگه بیا ناهار بخور.
قبل از اینکه جوابی بشنوه از اتاق خارج شد. از روی تخت بلند شدم و به طرف آینه رفتم نگاهی به چهره رنگ و رو پریدم انداختم و دستم رو روی گودی چشمام کشیدم. قلب دردمند من فقط و فقط عاشق بود. عشقی که هرگز نصیب من نمی‌شد. آهی کشیدم، به طرف در رفتم و از اتاق خارج شدم با دیدن شهرزاد که گوشه‌ای نشسته بود، پتوی مسافرتی نازکی پاش رو پوشونده بود و سرش رو به سی*ن*ه بی‌بی تکیه داده بود و به آرومی سوپی که بی‌بی با قاشق به دهنش نزدیک می‌کرد رو می‌خورد خیلی تلاش کردم جلوی پاهام رو بگیرم و به طرف شهرزاد پرواز نکنم و در آغوش نگیرمش...

در آخر کنار مش رضا نشستم و مشغول ناهارم شدم. مش رضا پچ‌پچ کرد: - خب؟ پسر جون بالاخره آروم گرفتی دیگه؟
آهی کشیدم و نالیدم:
- تا وقتی که توی این وضعیت باشه نه آروم نمی‌گیرم.
مشهدی لبخندی زد و با ابروهاش به شهرزاد اشاره کرد و گفت:
- منتظرت بود.
با شنیدن حرف مشهدی سوپی که به تازگی وارد دهانم کرده بودم پرید توی گلوم و به سرفه افتادم. همون‌طور که سعی داشتم دلیل مرگم یه قاشق سوپ مرغ نشه بریده بریده گفتم:
- چی؟
و پشت بندش لیوان آبی که مشهدی مقابلم گرفته بود رو سر کشیدم و برش گردوندم روی سفره و نفس عمیقی کشیدم. مش رضا با لبخندی که نمی‌دونستم دلیلش چیه بهم خیره شده بود و وقتی دید حالم جا اومده گفت:
- راستش خیلی وقت بود با چشمای خودم عشق واقعی رو ندیده بودم. لبخندی کنج لبم نشوندم و گفتم:
- تا بی‌بی هست با من از عشق واقعی حرف نزن مش رضا.
رضا خندید و با دست به طرف سفره اشاره کرد که یعنی بخور ناهار و حرف اضافه نزن سری تکون دادم و زیر لبی گفتم:
- چشم.
سعی کردم کنجکاوی در ارتباط با حال شهرزادی که انگار در تمنای این که حالش رو بپرسم باقی مونده بود سرکوفت کنم و به دیدن اخبار قناعت کنم. چایی که توسط بی‌بی مقابلم گرفته شده بود رو از توی سینی برداشتم و زیر لبی تشکر کردم یه وقت‌هایی توی زندگی ما آدم‌ها به یک بن‌بست‌هایی می‌رسیم که راه چارش فقط دست اون یک نفر خاص زندگیمونه...
همون یک نفری که هم عاشقشیم و هم نمی‌خوایمش، پیش همون یک‌نفری که هم نگرانشیم و هم ازش دل‌خوریم، همون یک نفری که به ظاهر نیمه گم شدمونه ولی در واقعیت، تمامِ تمامِ ماست، همون یک نفری که می‌خوایمش ولی سهم ما نیست...!
***
«شهرزاد»

خیره به چهره‌ی درهم شکسته با گره‌ای در ابروهاش تلویزیون تماشا می‌کرد. منتظر تنها یک نیم نگاه مونده بودم تا دلم آروم بگیره اما دریغ از نیم سانتی توجه. انگار تمام دریچه‌های امید به روم بسته شده باشه و هیچ راهی جز سوختن و ساختن برام نمونده باشه، دستم رو به پشتی گرفتم و پشت کمرم رو تکیه دادم و بدون در نظر گرفتن سرگیجه‌ای که هنوز توی جونم مونده بود ایستادم و پتوی مسافرتی رو توی دستم فشردم خیلی مختصر رو به جمع گفتم:
- من... من می‌رم بالا یه دوش بگیرم.
بی‌بی با عجله به طرفم اومد و بازوم رو توی دستش گرفت و منم به اجبار از احسانی که حتی با شنیدن صدام هم چشم از تلویزیون بر نداشته بود گرفتم و با چشمای لبریز از اشک به بی‌بی خیره شدم.
- کجا دختر؟ حالت که هنوز خوب نشده.
بازوم رو از دست بی‌بی خارج کردم و سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشتای دستم شدم.
- خوبم بی‌بی، به خدا خوبم. بذار برم یه آب به تنم بزنم بهتر می‌شم.
بی‌بی آهی کشید و گفت:
- خیلی خب حداقل همین پایین برو حموم حواسم بهت باشه.
نگاهی به پذیرایی انداختم و غریدم:
- نه بی‌بی اینجا راحت نیستم می‌رم همون بالا با اجازتون.»
بی‌بی سری تکون داد و منم بدون هیچ حرف اضافه‌ای از کنار بی‌بی گذشتم صدای لطیف و مهربون بی‌بی متوقفم کرد:
- لباس‌های توی صندوقچه بالایی برای تو هستن. از اونا بپوش، دیگه ببخشید که در حد لباسای شهر نیستن.
در آغوش گرفتمش و به خودم فشردمش و زمزمه کردم:
- همین که بدون هیچ سوالی منه غریبه رو تو خونت راه دادی و حواست بهم هست برام کافیه.
بی‌بی دستی پشت کمرم کشید و به آرومی توی گوشم گفت:
- مهمان حبیب خداست عزیز دلم.
ازش با فاصله گرفتم و با لبخندی کنج ل*بم بوسه‌ای روی لپش نشوندم و از خونه خارج شدم. هوای نیمه سرد و بهاری شمال رو به درون ریه‌هام کشیدم و به طرف راه پله‌ها، به سوئیت کوچک طبقه بالا رفتم و وارد اتاق شدم. یک راست وارد حمام شدم و دوش چند دقیقه‌ای گرفتم و از حمام خارج شدم. لباس سبز رنگ و بلندی که گل‌های رنگ مشکی و سبز روشن روش دوخته شده بود رو پوشیدم و نگاهی از آینه چوبی به خودم انداختم با این‌که حال و هوای قدیمی داشت ولی خیلی قشنگ بود روی زانوهام جلوی آینه نشستم و شونه رو توی موهام حرکت دادم و به آرومی فرفری و گره‌هاش رو باز کردم موهام رو بافتم و روسری محلی سفید رنگی با گلهای ریز و درشتش روی سرم انداختم. بلند شدم و نگاهی از آینه قدی گوشه اتاق به خودم انداختم، حالم خیلی بهتر شده بود لبخندی روی لبانم کاشتم و با قدم‌های سبکی از اتاق خارج شدم. پله‌ها رو طی کردم و نگاهم رو توی حیاط چرخوندم، وارد خونه شدم. با دیدن دکتر که کنار احسان نشسته بود چهره متعجبی به خودم گرفتم.
- سلام دخترم!
سرم رو تکون دادم و با تته و پته گفتم:
- سلام! چه خبره؟
- خیره دخترم!
دسته آقا احسان رو باید چک می‌کردم. قدمای بلندی به طرف دکتر برداشتم و کنارش نشستم.
- چرا چیزی شده؟ اتفاقی براش افتاده؟
دکتر دستش رو چک کرد و رو به من گفت:
- نه دخترم مشکلی نیست یه چکاپ ساده بود.
سرم رو بالا آوردم و به احسان که نگاهش روی من زوم شده بود خیره شدم. زمزمه کردم:
- سرش چطور؟ مشکلی نداره؟هیچ راهی نیست که بدون چکاپ وضعیت مغزش رو بفهمید؟
- نه ولی فکر نمی‌کنم مشکلی داشته باشه. اگر مشکلی داشت زودتر از این خودش رو نشون می‌داد ولی باید پانسمان سرش رو عوض کنم. به طور مرتب این کار رو باید انجام بدید. هم شما و هم آقا احسان. صدای منو می‌شنوید؟
از دنیای چشم‌های احسان خارج شدم و نگاهم رو دوختم به دکتر.
- چی؟ هان؟ بله بله متوجهم، چشم‌. دکتر یه تای ابروش رو بالا داد، سرش رو تکون داد و همون‌طور که پانسمان سرش رو باز می‌کرد و براش توضیح می‌داد که چیکار کنه سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشتای دستم شدم با صدای آخ احسان به طرفش چرخیدم و گفتم:
- چی شد؟ چی شد؟
- آروم دختر جون هیچی نشد، بخاطر بتادین.
به احسان نگاه کردم و گفتم:
- خوبی؟
سرش رو تکون داد و رو به دکتر گفت: - تموم شد؟
دکتر سری تکون داد و ضد عفونی کرد. وسیله‌هاش رو جمع کرد و بلند شد. مشهدی هم همراهش بلند شد و گفت: - کجا فعلا؟ می‌موندی شام رو خدمتمون.
- باشه برای یه وقت دیگه مشهدی، مزاحم مهمانات نباشم. عصرتون بخیر!
و به طرف در رفت. همزمان با احسان گفتم:
- خداحافظ.
مشهدی و دکتر از خونه خارج شدن که سری پایین انداختم و به طرفش چرخیدم، سرم رو بالا گرفتم و گفتم: «اممم...» احسان منتظر نگاهم می‌کرد تا بقیه حرفم رو بزنم ولی تا اومدم چیزی بگم بی‌بی صدام زد. کلافه هوفی کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
- بعدا. شاید بعدا...
تعرض کردم:
- شاید؟
دستی به صورتش کشید و گفت:
- برو بی‌بی کارت داره.
نالیدم.
- این‌جوری نکن احسان. حداقل فرصت توضیح دادن رو ازم نگیر.
دستاش رو دور بازوش گره زد و با اخمای درهمی گفت:
- برو دیگه بی‌بی رو منتظر نذار.
با پا فشاری گفتم:
- احسان؟
- شهرزاد؟
همون‌طور که خیره تو چشمای احسان مونده بودم جواب دادم:
- الان میام بی‌بی.
چشم از چشمام برنداشته بود و منم متقابلا نگاهم رو ازش نمی‌دزدیدم. توی چشماش یه غم خاصی بود. یه جور کلافگی، انگار دو به شک مونده باشی بین قلبت و عقلت.
- شهزاد بیا دیگه دختر جون.
به خودم اومدم و سرم رو پایین انداختم. به راحتی می‌تونستم جوشش خون رو زیر پوست صورتم رو احساس کنم. چرخیدم و درحالی که سعی در عقب روندن قطره اشک ریز زیر پلکام داشتم به طرف آشپزخونه راه افتادم که صداش متوقفم کرد.
- شهرزاد؟
به طرفش برگشتم و متحیر گفتم:
- بله؟
- ای کاش می‌تونستم یه فرصت دیگه بهت بدم ولی... ولی بعضی از اشتباها جبرانی ندارن.
و بالاخره اون قطره اشک سمج خودش رو رها کرد روی گونه هام. سرم رو به نشانه باشه تکون دادم و به طرف آشپزخونه چرخیدم. همونطور که قدمای سبکی به طرف آشپزخونه برمی‌داشتم مشتم رو روی صورتم کشیدم و اشکام رو پاک کردم. حس بخشیده نشدن داشت خیلی اذیتم می‌کرد، یه چیزی اون ته تهای قلبم می‌سوخت. یک چیزی مثل اینکه یه وسیله دوست داشتنیت که سالها باهاش خاطره داری و نمی‌خوای از دستش بدی ولی با دستای خودت نابودش می‌کنی و از خودت می‌گیریش. کنار بی‌بی که توی حیاط پشتی نشسته بود و مشغول سرخ کردن ماهی بود نشستم، پاهام رو بغل گرفتم و با صدایی که سعی در پنهان کردن بغضش داشتم گفتم:
- بی‌بی؟ چی کارم داشتی؟
قاشق رو به لبه ماهیتابه کوبید و گفت: - هیچی، گفتم بیای پیشم، حوصلت سر نره.
گونم رو تکیه دادم به زانوم و گفتم:
- آها!
- صدات گرفته، گریه کردی؟
دماغم رو بالا کشیدم و صادقانه جواب دادم:
- آره.
بی‌بی قاشق رو توی بشقاب کنار دستش رها کرد و به طرفم برگشت. دستش رو زد زیر چونم و سرم رو از روی زانوهام بلند کرد و به طرف خودش چرخوند. بدون اینکه نگاش کنم سرم رو بلند کردم، آب دهنم رو قورت دادم تا بغضم رو فرو بدم. اما در برابر دردی که قلبم رو فرا گرفته بود خیلی بی‌سلاح بودم، کلنجارهای پی در پی‌ام سرانجام ختم شد به بغضی که شکست و منی که آغوش بی‌بی رو سلاح اشکای بی‌رحمم کردم. دستش رو روی کمرم حرکت داد و به خودش فشرد. میون هق هقم گفتم:
- بی‌بی... بی بی... من... من... دو... دوسش... دوسش دارم... خ... خیلی... خیلی زیاد.
بیشتر به خودش فشرد و گفت:
- شهرزاد جان عزیزم، آروم باش. قشنگ تعریف کن ببینم چی شده؟
سرم رو از شونه بی‌بی بلند کردم و خودم رو از آغوشش خارج کردم. دماغم رو بالا کشیدم و قاشق رو از توی بشقاب برداشتم. ماهی رو وارونه کردم و گفتم: - بی‌بی؟
تار موی قرمزی که گویی توی بافت موهام جا نشده بود و سر خورده بود روی گونم رو پشت گوشم داد و روسریم رو جلوتر کشید و گفت:
- جانم؟
سرم رو روی زانوم گذاشتم و ماهی آخری رو هم وارونه کردم و قاشق رو گذاشتم توی بشقاب و گفتم:
- چطوری با مشهدی آشنا شدی؟ صدای خنده دخترونه بی‌بی که هیچ رنگ و رویی از پیری به خودش نگرفته بود بگوشم رسید.
- اون زمان، هیچ امکاناتی نبود. اصلا این‌جوری که جوونای امروزی ازدواج می‌کنن نبود که.
خیره به جلز و ولز روغن توی ماهیتابه گفتم:
- خب ؟
بی‌بی شعله تک شعله رو کمتر کرد و گفت:
- ولی ازدواج من و مشهدی سر درازی داره.
سرم رو به طرفش چرخوندم و گونم رو به زانوم تکیه دادم.
- برام تعریف می‌کنی؟
بی‌بی انگشتش رو نوازش وار روی گونم کشید و گفت:
- چهارده سالم بود که برام یه خواستگار اومد. برادر مشهدی بود.
چشمام رو گشادتر کردم و گفتم:
- برادر مشهدی؟
بی‌بی سرش رو تکون داد و ماهی رو از توی ماهیتابه خارج کرد و داخل ظرف گذاشت.
- خب؟ چی شد که از برادر مش رضا رسیدید به خود مش رضا؟
بی.بی لبخندی زد و گفت:
- شب خواستگاری برادر مشهدی نیومدش، خجالت کشید واسه خواستگاری بیاد.
قهقهه ای سر دادم و گفتم:
- و بعدشم لابد پدر مشهدی چون از قبل خبر داده بوده پا می‌شن با مشهدی می‌آن و این می‌شه که وصال بین شما و مشهدی شروع می‌شه.
بی‌بی تای ابروش رو داد بالا و گفت:
- به به! عجب هوشی!
خندیدم و گوشه ماهی رو کندم و توی دهنم گذاشتم و گفتم:
- شَم پلیسی دیگه.
- این شَم پلیسی می‌تونه دل اونی که دین و ایمونت رو گرفته به دست بیاره ها.
سرم رو بلند کردم و گونه بی‌بی رو بوسیدم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم و سرم رو به گونش تکیه دادم و گفتم:
- بی‌بی عاشق اینم که بدون اینکه باهات حرف بزنم، خودت همش رو می‌فهمی.
بی بی دستی روی ساق دستم کشید و گفت:
- چشمای آدما همیشه حرف می‌زنن فقط کافیه گوشای تیزی داشته باشی.
لبام رو روی گونه نرم بی‌بی فشردم و دوباره گونم رو به گونش تکیه دادم. با کنجکاوی پرسیدم:
- بی‌بی؟ نوه‌هات عید نمیان پیشت؟
ازش فاصله گرفتم و خیره شدم تو چشماش. با دیدن قطره اشکی که روانه گونش شد با نگرانی گفتم:
- بی‌بی؟ چی شد؟
بی‌بی سری تکون داد و زیر تک شعله رو خاموش کرد و گفت:
- من بچه‌ای ندارم که بخواد بهم سر بزنه چه برسه به نوه.
هینی کشیدم و گفتم:
- بی‌بی ببخشید. من... من... نمی‌دونستم.
بی‌بی دستش رو روی صورتش کشید و گفت:
- پاشو دخترم، پاشو بریم سفره رو بندازیم که مردن از گرسنگی، پاشو دخترم.
بلند شدم و در حالی که سعی کرده بودم مثل بی‌بی بحث رو عوض کنم، ظرف ماهی رو برداشتم و گفتم:
- میگم بی‌بی خیلی خوشمزه شدن دستت طلا.
بی‌بی شیر گاز رو بست و به طرف در رفت و گفت:
- نوش جونت، بیا بریم سفره رو بندازیم که حسابی گرسنشونِ.
سرم رو به نشانه باشه تکون دادم و پشت سر بی‌بی وارد آشپزخونه شدم و درو پشت سرم بستم.
ماهی رو روی اپن گذاشتم و به طرف بی‌بی که داشت دیس رو پر می‌کرد رفتم و گفتم:
- بی‌بی؟
- جانم؟
- بی‌بی شما برو بشین من سفره رو می‌چینم.
بی‌بی دیس رو روی اپن کنار گاز گذاشت و به طرف کمد فلزی گوشه آشپزخونه رفت و گفت:
- نه دخترم، هنوز حالت خیلی خوب نشده، خودم هستم.
دستی به پیشونیم کشیدم و سالاد رو از یخچال خارج کردم و گفتم:
- نه بی‌بی جان من حالم خوبه شما برو، هستم خودم.
کاسه سالاد رو کنار ظرف ماهی‌ها روی اپن گذاشتم. بی‌بی سفره رو به طرفم گرفت و گفت:
- خیلی خب، فرز باشی‌ها.
لبخندی زدم و سرم رو کج کردم.
- چشم.
بی‌بی با لبخند ملیحی روی لباش دستی روی صورتم کشید و گفت:
- حواست باشه، زیاد خم و راست نشو.
- چشم.
مردد از کنارم رد شد و آشپزخونه رو ترک کرد. سفره رو روی اپن گذاشتم و بشقابا و کاسه و لیوان رو توی سینی بزرگی چیدم و گذاشتم روی اپن. کابینت بالای ظرفشویی رو باز کردم تا پارچ رو در بیارم، اما با حس تیرگی جلوی چشمام، دستام رو انداختم دو طرف ظرفشویی و سرم رو پایین گرفتم. یه حس ضعف مانندی ته دلم موج می‌زد که انگار یادآور اون روز نحس توی حمام بود. چشمام رو روی هم می‌فشردم تا جلوی سیاهی که هر لحظه بیشتر در بر می‌گرفتم رو بگیرم. با هجوم آبی به صورتم گر گرفتم و چند قدمی به عقب پریدم، چشمام رو باز کردم که با دیدن چهره ترسیده احسان، متحیر شدم. با چهره نگرانی، آب رو بست و دستمال کاغذی به طرفم گرفت و گفت:
- دماغت، خون دماغ شدی.
با لرزش شدیدی دستم رو به سمتش دراز کردم و همون‌طور که داغ شدن کل وجودم رو فاکتور گرفته بودم دستمال رو از دستش گرفتم و گذاشتم زیر دماغم. به اپن خیره شده بود و با انگشتاش روی لبه‌های اپن ضرب گرفته بود. چند قدمی بهش نزدیک‌تر شدم و دستمال رو از زیر دماغم برداشتم و به خون کمرنگ روش خیره شدم. سرش به طرفم چرخید و زمزمه کرد:
- خوبی؟»
سرم رو تکون دادم و دستمال رو انداختم توی سطل کنار احسان. سرش در چرخش بود و عصبانی پاهاش رو می‌کوبید روی کف آشپزخونه. زمزمه کردم:
- احسان علیخانی، هر کاری هم بکنه بازم، نمی‌تونه نبخشه نه؟ نه حداقل آدمی که...
روی صورتم زوم شد و پرسید:
- آدمی که...؟
با شرم از نگاه خیره‌اش سرم رو پایین انداختم و دستم رو کشیدم روی گونه‌ام و گفتم:
- نه حداقل آدمی که براش ارزش قائل باشه.
احسان با صدایی که نمی‌دونم چرا دورگه شده بود و لرزش خفیفی درش مشهود بود گفت:
- دیر شد بی‌بی و مشهدی منتظرن بیا بریم سفره رو بندازیم.
سرم رو بالا گرفتم و درمونده نگاهش کردم که از کنارم بدون نیم نگاهی رد شد، سفره رو برداشت و از آشپزخونه خارج شد. نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو پشت نیم لبخند محو و مصنوعی قایم کردم. سینی ظرف‌ها رو از روی اپن بلند کردم و از آشپزخونه خارج شدم، سینی رو گذاشتم روی سفره، قصد چیدن بشقاب‌ها روی سفره رو داشتم که احسان گفت:
- من می‌چینم شما بقیش رو بیار.
سری تکون دادم و برگشتم به طرف آشپزخونه. صدای فریاد بی‌بی به گوشم رسید.
- کمک نمی‌خوای دختر جون؟

جواب دادم:
- نه بی‌بی، چیز زیادی نمونده.
ظرف ماهی رو برداشتم و می‌خواستم از آشپزخونه خارج شم که احسان وارد شد. با چهره جدی و متفکری که امروز خیلی تحملش کرده بودم گفت:
- چیز دیگه نمونده؟
ظرف ماهی رو به طرفش گرفتم و گفتم:
- شما اینو ببر منم سالاد بیارم و بیام.
سری تکون داد و آشپزخونه رو ترک کرد، کلافه نفس عمیقی سر دادم و کاسه سالاد رو برداشتم. نگاه سطحی و گذرایی به آشپزخونه انداختم و ترکش کردم. سالاد رو روی سفره گذاشتم و همون‌طور که می‌نشستم گفتم:
- بفرمایید، نوش جونتون.
بی‌بی با لبخند مهربونی جلو اومد.
- ممنون دخترم، زحمت کشیدی.
- من که کاری نکردم، زحمت شو شما کشیدید.
مشهدی بسم‌اللهی گفت و همون‌طور که دیس برنج رو برمی‌داشت گفت:
- خب دیگه شروع کنیم که روده بزرگِ، کوچیکِ رو خورد.
همگی خندیدیم و مشغول شدیم. قاشق رو تا نصفه پر کردم و به سمت دهنم بردم که با دیدن احسان که مثل از قحطی در رفته‌های آفریقایی غذا می‌خورد خندم گرفت. سرم رو پایین انداختم و به بشقابم خیره شدم. بعد از چند دقیقه در حالی که سعی می‌کردم خندم رو کنترل کنم ناخوداگاه گفتم:
( زشته شهرزاد خب طفلک گشنشه)
با متانت قاشق رو توی دهنم گذاشتم و نگاهم رو به سفره دوختم. نمکدون که درست مقابل من بود بدجوری وسوسم می‌کرد. انگشتم رو به سمتش سوق دادم ولی منصرف شدم.
(نکن شهرزاد نمک برات خوب نیست.) چیکار کنم خب؟ از بچگی دوست داشتم نمک زیادی به غذام بپاشم. هی دستم رو به سمتش می‌بردم و بین راه منصرف می‌شدم. نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم: «مرگ یه بار شیون یه بار، ایشالا چیزی نمی‌شه.» دستم رو به سمت نمکدون بردم که با برخورد انگشتم به دستی که اونم به سمت نمکدون می‌اومد از جا پریدم. سرم رو بلند کردم و با چشم‌هایی گرد به صورت متحیر زده احسان خیره شدم. یک لحظه سکوت آزار دهنده‌ای بر جمع حکم فرما شد. بی‌بی و مش رضا هم با چشمای گرد به ما خیره شده بودن. دستم توی هوا مونده بود و چشمای متعجب احسان روی من قفل کرده بود. بعد از چند لحظه، احسان این سکوت طاقت فرسا رو شکست و خم شد نمکدون رو از سفره برداشت. از کارش واقعا جا خوردم. واقعا که! مثلا همیشه می‌گفت خانم‌ها مقدم‌ترن، موقع گشنگی همه چیز یادش می‌ره. ولی احسان نمک رو به غذای خودش نپاشید، بلکه مقابل نگاه حیرون من، نمکدون رو به سمت بشقاب من آورد، روی غذام تکونش داد و برش گردوند روی سفره و دوباره مشغول غذاش شد. اصلا باورم نمی‌شد، از طرفی هم زیر نگاه سنگین بی‌بی و مش رضا که سعی می‌کردن اوضاع رو عادی جلوه بدن داشتم آب می‌شدم. از گوشه چشم نگاهی به احسان که با خونسردی غذاش رو می‌خورد انداختم. اصلا از کجا فهمیده بود من تو اون لحظه می‌خوام به غذام نمک بزنم؟ انقدر تابلوام؟ غذا دیگه کوفتم شده بود. آخه این چه کاری بود احسان؟ از یه طرف نگاه‌های بی‌بی و مش رضا از احسان عصبانی‌ترم می‌کرد و از یه‌طرف بخاطر کار قشنگش بغض خفیفی ته‌ ته‌ های گلوم رو می‌سوزوند.
- دخترم غذاتو بخور دیگه، سرد شد.
با حرف بی‌بی به خودم اومدم و قاشقی که نصفه نیمه پر کرده بودم رو بی‌میل وارد دهانم کردم. تا لحظه‌ای که احسان سر سفره بود با غذام بازی کردم و وقتی اون بلند شد منم دست از نشستن پشت سفره اونم بی‌دلیل برداشتم و بشقاب‌ به دست وارد آشپزخونه کردم. بشقاب‌ها رو توی ظرفشویی گذاشتم و برگشتم از آشپزخونه خارج بشم که بی‌بی وارد شد و بدون اینکه به من توجه کنه، مشغول کار خودش شد. نفس عمیقی کشیدم و آشپزخونه رو به مقصد پذیرایی ترک کردم...
***
«احسان»
پوزخندی زدم و عصبی زمزمه کردم:
- مش رضا این اتفاق نمی‌افته من یه همچین کاری نمی‌کنم. حتی خود شهرزادم راضی نمی‌شه بخدا.
مش رضا کتاب تاریخی توی دستش رو بست و روی طاقچه کوتاه کنار دستش گذاشت. «
- راضی می‌شه پسرم، راضی میشه، تو راضیش می‌کنی.
نیم خنده عصبی زدم و گفتم:
- نه مش رضا من اینکارو نمی‌کنم.
مش رضا نفس عمیقی کشید و گفت:
- خیلی خب پس از خونه من برید بیرون.
متحیر از جمله مش رضا سری تکون دادم و گفتم:
- می‌رفتیم. اگر مجبور نبودیم قطعا می‌رفتیم.
- حالا که مجبورید، پس باید با قانونای ما زندگی کنی.
ابرویی بالا انداختم و با صدایی که ناخواسته بالا رفته بود گفتم:
-آهان، یعنی هر کسی که بیاد توی خونتون باید عقدشون کنید؟
مش رضا با چهره برانگیخته سری تکون داد و گفت:
- آره، آره، اگر قرار باشه تو یه زمان نامعلوم زیر یه سقف زندگی کنن آره. دستی به ریشم کشیدم و عصبی گفتم:
- بی‌منطق مش رضا، حرفات بی‌منطق‌ان. هیچ جوره تو کتم نمی‌رن.
مش رضا بلند شد و مقابلم ایستاد. زمزمه کرد:
- آبروی چندین و چند ساله من قرار نیست بخاطر بچه بازی دوتا جوون خام به باد بره پسر جون خب؟
دستی لای موهام کشیدم و نالیدم:
- مش رضا چرا جوری حرف می‌زنی انگار من رو نمی‌شناسی؟
مش رضا دستش رو روی شونه‌ام کوبید و گفت:
- من از تو مطمئنم اما از قلبت نه.
کلافه سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- آره منم قلبم رو نمی‌شناسم دیگه ولی به عقلم اطمینان دارم و مطمئنم کاری نمی‌کنه که پشیمون بشم.
و چرخیدم و خواستم از اتاق مشهدی خارج شم که صدای محکم مش رضا میخ کوبم کرد.
- با شهرزاد حرف می‌زنم و بزودی یه صیغه ساده بینتون جاری می‌کنم.
درمونده سرم رو چرخوندم رو به مش رضا و با صدایی که از سر خشم به سختی شنیده می‌شد گفتم:
- حتی اگه من راضی بشم، شهرزاد رضایت نمی‌ده مش رضا.
و به سرعت اتاقش رو ترک کردم و بی‌توجه به چهره متعجب شهرزاد و بی‌بی وارد حیاط شدم و هوای نیمه سرد و بهاری شمال رو وارد ریه‌هام کردم. کلافه روی تخت توی حیاط نشستم و دستی که به تازگی گچش رو باز کرده بودن رو به پیشونیم کشیدم.
- چی شده؟
با دیدن شهرزاد سری تکون دادم و ازش رو گرفتم.
- برو شهرزاد، برو واینستا اینجا.
ولی لجوجانه کنارم نشست و دستاش رو توی هم گره زد. عصبی ضربه‌ای به لبه آهنی تخت وارد کردم.
- اَه
- چی شده؟
با صدای غیر قابل تحملی که بیشتر شبیه فریاد بود گفتم:
- چرا هیچ ک.س حرف منو نمی‌فهمه؟ ای بابا.»
شهرزاد با صدای لرزونی که مطمئن بودم برای بغض ضعیفی توی گلوشه زمزمه کرد:
- خب چیه مگه؟ یه سوال پرسیدم. اصلا... اصلا... اصلا می‌خوای نگی.. خب... نگو.
این دختر واقعا همین‌قدر دل نازک بود؟ یا فقط وقتی دلخوری منو می‌دید اینجوری می‌شد؟
- احسان؟ نمی‌خوای دیگه تمومش کنی؟ قهر بسه، جون شهرزاد بسه دیگه، بذار حرف بزنم، بذار برات بگم. بذار...
پریدم وسط حرفش و فریاد زدم:
- تنها چیزی که الان می‌تونم بهش فکر کنم اینه که چیکار کنم مش رضا به زور پای سفره عقد ننشونتمون خب؟
با صدای جیغ بلند شهرزاد که گفت:
- چی؟!
سرم به طرفش چرخید و زمزمه کردم:
- هیس، الان بی‌بی می‌شنوه‌
- ینی چی؟ مگه می‌شه؟ مگه می‌تونن مگه الکی؟ اصلا چطوری می‌شه دو نفر بدون هیچ عشقی ازدواج کنن؟
صدام رو ریز کردم و درمونده گفتم:
- بدون هیچ عشقی؟
با خجالت زمزمه کرد:
- هر چی هم که هست وقتی رضایت قلبی نباشه به درد نمی‌خوره.
پوزخندی زدم و سری تکون دادم. کلافه گفتم:
- خب باید چیکار کنیم؟
اخمی بین ابروهاش نشوند و گفت:
-نمی‌دونم.
سرم رو به طرفش چرخوندم، دستاش رو دور میله تخت حلقه کرده بود و سرش رو بهش تکیه داده بود. حالش اصلا تعریفی نداشت. حتی شاید بدتر از من بود. با بغض گفت:
- همش تقصیر منِ. همه این اتفاقا تقصیر منه. بهت قول می‌دم، برگشتمون به شهر مساوی می‌شه با همیشه رفتنم. دیگه هیچ وقت نمیام تو زندگیت قولِ قول.
کلافه دستی لای موهام کشیدم و همون بالا نگهش داشتم. حس بدی از حرفاش به جونم افتاده بود. حس اینکه دیگه کنارم نباشه خیلی تلخ‌تر از دل‌خوری‌های من بود. من بهت نگفتم شهرزاد ولی فکر اینکه نباشی و دیگه من کسی رو نداشته باشم که همزمان هم عاشق جفت چشم‌های عسلیش باشم و هم از دستش دلخور باشم داره دیوونم می‌کنه.
- اگه مجبور شیم قبول کنیم، چی می‌شه؟
دستام رو دور خودم حلقه کردم و سرم رو پایین انداختم. با اینکه نزدیک بهار بود بازم هوای اینجا سرد بود. درست مثل قلب من و شهرزاد. من در تکاپوی فاصله گرفتن و عاشقی نکردن، شهرزاد در تلاش برای رفع دلخوری من و رفتن برای همیشه. شاید تنها وجه مشترک و تلخ این تصمیم‌ها این بود که نه من می‌خواستم اون کنارم بمونه و نه شهرزاد اصراری برای موندن داشت. صدای لطیفش میون گردش باد سردی که می‌وزید به گوشم رسید.
- وقتی به دنیا اومدم، گفتن عقد دختر عمو، پسر عمو رو تو آسمونا می بندن من رو از همون اول در بند آدمی قرار دادن که کم از برادرم نداشت ولی معشوقم نبود. ما سال ها با هم بودیم بی هیچ عشقی اما...تو...تو که اومدی همه چیز فرق کرد احسان، همه چیز.
مشتم رو کوبیدم وسط پیشونیم و با تأکید گفتم:
- گوش نمی‌دم شهرزاد، گوش... ن... می... دم. تمامش کن لطفا، هیچی نگو، دیگه نگو. دیگه هیچ تلاشی واسه رفع دلخوری من نکن باشه؟ من هیچ توضیحی ازت نمیخوام.
نالید.
- ولی باید بدونی.
عصبی از لای دندونام غریدم:
- من نمی‌خوام هیچی بدونم.
بینیش رو بالا کشید و با صدای لرزونی چیزی شبیه "باشه" نجوا کرد. چند دقیقه‌ای موند و بعد خیلی آروم بدون اینکه هیچ حرفی بزنه بلند شد و برگشت داخل.
***
«شهرزاد»
چشمام رو پاک کردم و بینیم رو بالا کشیدم. با صدای ضعیفی گفتم: «باشه» و در سکوت به گل و درخت هایی که باد از بینشون می‌گذشت و تکونشون می‌داد خیره شدم.
موندن رو بیشتر از این جایز ندونستم و برگشتم داخل. لبخندی به بی‌بی و مش رضا زدم و وارد اتاقشون که جدیدا تبدیل به اتاق من و بی‌بی شده بود، شدم. گوشه‌ای نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم. اگر مش رضا حرفش رو عملی کنه اونوقت چی می‌شه؟ باید چی کار کنیم؟ نکه از آزادانه کنار احسان بودن ناراضی باشما، نه! فقط از اجبار بدم می‌اومد. از اینکه با هم باشیم ولی ته دلمون ناراضی باشه بدم می‌اومد. نمی‌خواستم اینجوری بشه. دستم رو به طاقچه تکیه دادم و پیشونیم رو گذاشتم کف دستم و خیره شدم به بیرون. احسان کلافه طول و عرض حیاط رو طی می‌کرد. هر از چند گاهی می‌ایستاد یکم با تفکر به مقابلش خیره می‌شد و بعد دوباره به راه می افتاد. هوا سرد بود و این حتی از لرزش‌های گاه و بی‌گاه احسان هم مشخص بود. با صدای باز شدن در و دیدن بی‌بی که سینی چای دستش بود به سرعت به طرفش دویدم و سینی رو گرفتم.
- شما چرا زحمت کشیدی بی‌بی؟
به طرف پنجره رفت و مقابل جایی که نشسته بودم، نشست. سینی رو بینمون گذاشتم و نشستم. بی‌بی هم از پنجره بیرون رو می‌دید.
- بهت گفت نه؟
شگفت زده گفتم:
- چی رو؟
بی‌بی خنده کوتاهی که تنها موجب حرکت لب‌هاش شد کرد و گفت:
- خواسته مش رضا رو دیگه.
آهانی گفتم و ابرو بالا انداختم، سری تکون دادم و گفتم:
- آره بهم گفت. مخالفه و همچنین مخالفم.
- هم من می‌دونم تو دل تو چه خبره هم مش رضا از دل احسان خبر داره. می‌دونم ازت دلخوره، سر چی؟ چراش رو نمی‌دونم ولی هر چی که هست مطمئنم احساس توی قلب هردوتون انقدر عمیق هست که اون دلخوری رفع شه.
تبسمی کردم و یه قلوپ از چایم رو خوردم و با انگشتم مشغول بازی با حلقه لیوان شدم.
- نمی‌خوام مجبور بشه کنار من باشه، نمی‌خوام محکوم بشه به با من بودن. نمی‌خوام...
سرم رو پایین انداختم، اخم کردم و گفتم:
- نمی‌خوام... اذیت بشه. نمی‌خوام اضافی باشم، نمی‌خوام.
بی‌بی پرید وسط حرفم و گفت:
- دختر کی گفته اذیت می‌شه؟ دلشم بخواد. عاشقت نیست؟ که هست. عاشقش نیستی؟ که هستی. پس دیگه مخالفت‌تون دلیلش چیه؟
کلافه چایی رو برگردوندم توی سینی.
- خیلی چیزها.
بی‌بی مسرانه ادامه داد:
- خب چی هست؟
- اینکه دلش راضی نیست. اینکه هیچ ک.س نمی‌دونه، اینکه مادر احسان نمی‌دونه و خانواده من هم نمی‌دونن، اینکه اصلاً قرار نبود منو اون کنار هم باشیم.
- نگو اینجوری دختر جون. تو که از آینده خبر نداری، سر خود تصمیم نگیر.
چرخیدم و زانوهام رو بغل گرفتم.
- راضی نیست، منم راضی نیستم بی‌بی. امیدوارم بفهمید! می‌دونم سخته براتون اینجوری زندگی کردن ولی‌... لطفاً.
- فردا عاقد میاد یه صیغه‌ی سه ماه جاری می‌کنه و میره، نه احسان حق مخالفت داره نه تو.
نالیدم:
- بی‌بی؟
- هیس همین که گفتم.
بلند شدم و با پافشاری مقابل بی‌بی ایستادم.
- بی‌بی لطفاً! شما دیگه نه بی‌بی.
انگشتش رو روی لبم فشرد و گفت:
- هیس برو به احسانم بگو، زود باش.
و دستش رو از روی لب‌هام برداشت. با دیدن تعللم بازوم رو کشید و گفت:
- برو دیگه.
و در اتاق رو باز کرد. قطره اشکی فرو ریخت روی گونه‌هام. از اتاق خارج شدم، نیم نگاه خشمگینم رو نثار مش رضا کردم و به طرف حیاط دویدم. با دیدن احسان مقابلش متوقف شدم. با دیدن صورت خیس از اشک من نالید:
- چی شده؟
میون بغضی که دم دمای تبدیل شدن به هق هق بود گفتم:
- بی‌بی میگه فردا... فردا عاقد می‌آد. احسان فریاد زد: «چی؟»
نشستم روی تخت و سرم رو لای دستام گذاشتم. احسان عصبی مقابلم رژه می‌رفت و مدام چندتا جمله رو تکرار می‌کرد.
- مگه می‌شه؟ مگه می‌تونن؟ اصلا این دیگه چه فکر مسخره‌ای؟ چرا باید همچین کاری کنن؟ خب آخه چرا؟ مگه...
ساکت شد و پشت به من ایستاد. دوتا دستاش رو به کمرش زده بود و سرش پایین بود. یهو به طرفم هجوم آورد که خودم رو عقب کشیدم. تو صورتم فریاد زد:
- نکنه اینم نقشه توا ِ ها؟
اشکام حیرت زده‌تر و با فشار بیشتری روانه صورتم شدن. کمی ازم فاصله گرفت و نفس عمیقی کشید، چرخید و کنارم نشست. دستی به اشکای روی صورتم کشیدم که گفت:
- ببخشید داد زدم.
سرم رو پایین انداختم و که توی دستام مچاله شده بود رو به بینیم کشیدم. نالید:
- عذرخواهی کردم دیگه، گریه نکن.
و با تاکید بیشتر لب زد:
- لطفا!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- مهم نیست، بگو چی کار کنیم؟
احسان پوزخندی زد و گفت:
- چیکار کنیم؟ مگه راهیم برامون گذاشتن؟ مگه می‌تونیم کار دیگه‌ای انجام بدیم؟
اخمی کردم و گفتم:
- یعنی چی؟ یعنی... یعنی عقد کنیم؟
کلافه گفت:
- باور کن منم مثل تو رغبتی به این کار ندارم.
سرم رو به میله تخت تکیه زدم، خندیدم و گفتم:
- حرفت رو باور نمی‌کنم.
با خنده کمرنگی که سعی در قایم کردنش داشت، زمزمه کرد:
- عجب بابا! حالا چند وقته هست؟ سرم رو کوبیدم به میله و گفتم:
- سه ماه، آخ.
دستم رو روی پیشونیم فشردم.
- خوبی؟ چی شدی؟
همون‌طور که از حرکت خودم خندم گرفته بود زمزمه کردم:
- هیچی.
احسان نالید.
- آخه سه ماه؟
- لابد اینم یه منطقی پشتشه دیگه. احسان خندید و گفت:
- پاشو دختر، پاشو برو تو، بذار به دل‌خوریم ادامه بدم.
لبخند ملیحی زدم و گفتم:
- چند ساعته بیرونی‌ها. سردت نیست؟
زمزمه کرد:
- آخ راست می‌گی، پس پاشو بریم تو. بلند شدم و گفتم:
- بریم؟
خیره شد تو چشمام و چند ثانیه بدون هیچ حرفی زل زد تو چشمام. یکم که گذشت حس کردم گونه‌هام داره قرمز می‌شه و سرم رو پایین انداختم. نفس عمیقی کشید و بلند شد. از کنارم رد شد و به طرف خونه برمی‌گشت که چرخیدم طرفش و گفتم:
- احسان؟
سرش رو چرخوند به طرفم و گفت:
- بله؟
سرم رو کج کردم، نیم خندی کردم و گفتم:
- آشتی؟
متعجب بهم خیره شده بود، یهو به خودش اومد و با لحن جدی گفت:
- خیر.
لبخندم رو خوردم به طرفش رفتم و گفتم:
- ولی من فکر کردم...
پرید وسط حرفم و زمزمه کرد:
- اشتباه فکر کردی.
و ازم جلو زد و وارد خونه شد. متحیر به دری که بسته شده بود خیره مونده بودم که پرده‌ای از اشک چشمام رو پوشوند و آروم راهی گونه‌هام شد، برجستگی گونه‌هام رو رد کرد و رها شد روی ل*ب‌هام. پلک‌هام فرود اومد روی هم و باد سردی که می گذشت، قطرات اشک روی گونم رو خشک کرد. انگار این قفل قصد باز شدن نداشت. انگار این کابوس قصد تمام شدن نداشت. زندگی من شده بود مجموعه‌ای از تلخی‌ها که جز ضعیف کردنم هیچ سودی نداشتن. حسی که هر روز قوی‌تر و عمیق‌تر می‌شد و احسانی که هر روز دورتر می‌شد. این هزارتو دیگه راه درروش از دستم در رفته بود. سرم رو پایین انداختم و با قدم‌های آهسته‌ای وارد خونه شدم. با سری پایین ببخشیدی گفتم و به طرف اتاق می‌رفتم که...

به طرف اتاقم می‌رفتم که صدای مش رضا متوقفم کرد.
- دخترم بیا بشین کارت دارم.
با تعلل به طرف مش رضا رفتم. بعد از دیدن چهره درهم احسان راه افتادم و مقابلش کنار مش رضا نشستم.
- دخترم بی‌بی بهت گفت دیگه؟
همون‌طور که با انگشت‌های دستم بازی می‌کردم گفتم:
- بله.
***
«احسان»
همون‌طور که با انگشتای دستش بازی می‌کرد و بغضی که تو گلوش بود از همین جا هم مشخص بود گفت: «بله.» - خیلی خوب فکر کنم تو حیاط که بودید حرفاتونم زدید. پس دیگه مخالفتی نمی‌مونه.
سرم رو تکون دادم و تعرض کردم.
- مشهدی خواهش می‌کنم نکن این کارو.
شهرزاد سرش و بالا آورد و به طرف مش رضا چرخید. خیره به لب‌های سرخش مونده بودم که گفت:
- اگر مشکل منم که من از این‌جا می‌رم فقط نکن این کارو مش رضا
به سرعت گفتم:
- چی می‌گی شهرزاد؟ کجا می‌ری؟
دوباره سرش رو چرخوند و زمزمه کرد: - نمی‌دونم.
مش رضا با لحن تاکیدی گفت: - همین که گفتم برای فردا آماده باشید، تمام.
و بلند شد و به طرف اتاقش رفت. با تنها شدنمون شهرزاد سرش رو بالا آورد و گفت:
- می‌گم...
منتظر به چشماش خیره شدم و گفتم: - چی؟
- باید چی کار کنیم؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- بذار فعلاً مسیر مش رضا رو بریم تا ببینیم چه میشه کرد؟
سرش رو تکون داد و گفت
- حتی اگه بخوایم راه دیگه‌ای هم بریم دیگه حق انتخابی نداریم.
خیره به چشماش گفتم:
- شب بخیر!
لبخند کمرنگی زد و گفت:
- شب بخیر.
و به اتاقش رفت.
***
«شهرزاد»
سرم رو به بالشت فشردم و خیره شدم به سقف. با اینکه همه چیز اجبار بود بازم یه هیجان خاصی توی دلم بود. یه هیجان مثل یه فرصت دوباره برای درست کردن مشکلات بینمون...
توی جام غلطی زدم و چشمام رو بستم، با اینکه طول کشید اما بالاخره خوابم برد. با حس نوازش‌های فردی پلک‌های سنگینم رو از هم باز کردم. بی‌بی با لبخند عمیقی کنار تشکم نشسته بود و صورتم رو از نظر می‌گذروند. خمیازه‌ای کشیدم و نشستم، بی‌بی دستی به موهام کشید و زمزمه کرد:
- پاشو دخترم، پاشو دوش بگیر بیا که خاتون کارت داره.
گیج اخمی کردم و با لحن خواب‌آلودی گفتم:
- خاتون کیه؟
بی‌بی هم زمان که بافت موهام رو باز می‌کرد گفت:
- نوه‌ی خواهرمه.
آهانی گفتم و سرم رو پایین انداختم که دوباره پلکام سنگین شد و افتادن روی هم اما چیزی نگذشته بود که با صدای بی‌بی از خواب پریدم.
- پاشو دیگه دختر جون ناسلامتی امروز عقدته‌ها زودباش.
سرم رو بالا گرفتم و خیره شدم به ترک دیوار. چه طور یادم رفته بود؟ صدای بی‌بی افکارم رو به‌هم‌ریخت:
- پاشو دیگه زود باش‌.
همون‌طور که ذره‌ای حیرت توی چشمام کم نشده بود، دستام رو روی زمین فشردم و ایستادم. رخت‌خوابم رو جمع کردم و به گفته بی‌بی وارد حمام شدم که دوش بگیرم. به محض برخورد قطره های ملایم آب با پوست بدنم هاله‌ای از اشک پلکام رو پوشوند و روانه‌ی گونه‌هام شد. قطرات اشک کم‌کم تبدیل به هق هق خفه‌ای شد که وادارم می‌کرد دستام رو مقابل دهانم بگیرم. می‌ترسیدم، می‌ترسیدم این نقطه‌ی شروع دوباره‌ی یه پایان مطلق باشه. از احسانی که مجبور شده باشه کاری رو انجام بده هیچ شناختی نداشتم ولی مطمئن بودم اصلاً شبیه خودش نبود. مشتم رو محکم به صورتم کشیدم و قطره‌های اشکی که با آب در آمیخته شده بودند رو پس زدم و سریعاً دوش گرفتم. از حمام خارج شدم، لباسام رو پوشیدم که صدای در بلند شد. ‌
- بیا تو بی‌بی.
اما با دیدن دختر سبزه و چشم مشکی که توی چهار چوب در ایستاده بود جا خوردم. «سلام!»
لبخند کمرنگی که انگار با خجالت و تعجب بود تبدیل به خنده دندون نمایی شد به داخل اتاق هجوم آورد و گفت:
- سلام! من خاتونم، نوه خواهر بی‌بی و تو باید شهرزاد باشی. درسته؟
دستی به گوشه‌ی حوله دور سرم کشیدم و گفتم:
- آره، خوشبختم.
کیفی که توی دستش بود رو گوشه‌ای گذاشت و من رو نشوند روی زمین. خودش هم کنارم نشست و گفت:
- خوب عروس خانم، شروع کنیم؟
اخمی بین ابروهام نشوندم و گفتم:
- چی رو؟!
- آماده کردن رو دیگه.
اخمام عمیق‌تر شدن.
- آماده کردن؟
حیرت زده گفت:
- دختر جون برای عقد دیگه.
اخمام رو باز کردم و گفتم:
- خیلی خب می‌خوای چیکار کنی؟
متفکر گفت:
- اول از موهات شروع می‌کنم.
سری تکون دادم و چرخیدم، جوری که سرم مقابلش قرار بگیره. حوله رو از سرم کشید. با دیدن موهام جیغی کشید و با ذوق گفت:
- موهات خیلی خوشگله، خودت رنگشون کردی؟
متحیر گفتم:
- این که رنگ نیست، موهای خودمه.
کنجکاوانه موهام رو توی دستش فشرد و گفت:
- وای موهات محشر.
با صدای بی‌جونی گفتم:
- ممنون
و خیره شدم به نقطه‌ای نامعلوم. از موبایل آهنگی پلی کرد و مشغول شانه زدن موهام که قطعاً از کار معدن هم سخت تر بود شد... .
- وای دختر موهات چه بوی خوبی میده خوش به حال شوهرت.
سرم رو از‌ روی شرم پایین انداختم و با صدایی که از ته گلوم خارج می شد گفتم:
- ممنونم.
با لحن پرسشی گفت:
- خوب حالا، با این مو‌های خوشگلت چی کار کنم؟
آهی کشیدم و گفتم:
- هیچی فقط ببندش، بی‌زحمت.
تعرض کرد:
- آخه حیف نیست مو به این قشنگی رو جمع کنم یه گوشه، بذار باز بذارمشون. نالیدم:
- واسه کی آخه؟ واسه من؟ با بافتنشون راحت‌ترم.
خاتون با شیطنت در گوشم زمزمه کرد:
- نخیر خانوم برای آقاتون.
تلخ خنده‌ای کردم و گفتم:
- کسی قرار نیست موهای منو ببینه، لطفاً ببندشون.
مصرانه گفت:
- ای بابا ! یعنی چی آخه؟
چشمام رو فشردم روی هم و گفتم:
- خاتون جان دوست ندارم موهام باز باشه.
اونم که انگار متوجه شده باشه جدی جدی تحت فشارم باشه‌ای گفت و موهام رو بافت. با هیجان پرید و گفت:
- خوب بریم سراغ صورتت!
و تو یه حرکت خوابوندم روی بالشت و بالای سرم نشست. متحیر گفتم:
- نه دست به صورتم نزن.
ابرویی بالا انداخت و بند توی دستش رو به وسط پیشونیم نزدیک کرد، جیغ زدم:
- خاتون به خدا می‌کشمت، نکن.
خندید و گفت:
- هیس دختر آروم بگیر وگرنه سوتی می‌دم از هلو به لولو تبدیل میشی‌ها.
هق هق مصنوعی سر دادم و دست مشت شده‌ام رو به دیوار کوبیدم. بعد از حدود پونزده دقیقه دست از صورت نازنینم که حالا نبض می‌زد برداشت و فریاد زد:
- عالی شدی! بیا خودت رو ببین.
و آیینه کوچکی رو مقابلم گرفت، خیره به صورتم که چند درجه روشن‌تر شده بود و گونه‌هام رو سرخ‌تر نشون می‌داد شدم. ابروهام کمی نازک.تر شده بودند اما هنوزم وجه دخترونه خودشون رو حفظ کرده بودند با ذوق ناخواسته‌ای گفتم:
- وای مرسی.
لبخندی زد و گفت:
- خوشگلی از خودته فدات شم، خوب یکم اینجا منتظر باش تا بیام.
سری تکون دادم، از اتاق خارج شد. سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم، دلیل این بد دلی رو نمی‌فهمیدم. هیچ حس خوبی نسبت به اتفاقات امروز نداشتم، با باز شدن در سرم رو از دیوار جدا کردم و به طرف خاتون که با عجله بشقاب خیاری که حلقه حلقه کرده بود رو روی زمین می‌ذاشت برگشتم.
- چی شده خاتون؟ این خیارا برای چیه؟
روسری گلدار شمالی بی‌بی رو از روی چوب لباسی کشید و با هیجان گفت:
- حالا فعلاً منو بی‌خیال، بیا برو ببین آقا احسان چی کارت داره؟
با شنیدن اسمش از جا پریدم. فکر این که شاید راه حلی به سرش زده باشه حالم رو کمی بهتر می‌کرد. روسری رو روی موهام مرتب کردم و گفتم:
- نگفت چی کارم داره؟
خاتون لبخند محوی زد و ابروهاش رو بالا انداخت چشم غره‌ای رفتم و گفتم:
- خیلی خب حالا چرا شمایلت رو همچین می کنی؟
لبخندش دندون نماتر شد و گفت:
- آخه خیلی به هم می‌آید.
چشمای گرد شده و متعجبم رو بهش دوختم و با حرکتی آهسته روسریم رو مرتب کردم، این جمله انگار داشت بدتر از هر زمان دیگری احساسم رو توی صورتم می‌کوبید. انگار تو هر حرف فریاد می‌زد که تو عاشقشی شهرزاد، و من دیگه توان مبارزه با هیچ ک.س رو نداشتم. دلم می‌خواست خودم رو بسپارم به دست تقدیر، ببینم خودش قراره چه جوری بازی کنه؟ ولی حق نداشتم برای در کردن خستگی خودم احسان رو قربانی کنم. من خیلی وقت بود که دیگه هیچ تعلقی به خودم نداشتم.
- برو دیگه دختر جون چرا وایسادی؟ ابرو بالا انداختم و گفتم:
- آهان.
و به سرعت به طرف در اتاق رفتم و از اتاق خارج شدم، وارد حیاط شدم و شروع کردم به قدم زدن تا بلکه ببینمش... .
قدمای سبکی بر می‌داشتم و با سرم همه جارو از نظر می‌گذروندم با دیدن احسان که روی تخت نشسته بود به طرفش دویدم و درست مقابلش ایستادم‌. سرش پایین بود و هنوز هم تغییری در حالتش نداده بود. تمنا کردم:
- احسان؟
سرش بالا اومد و با چشم‌هایی که بیشتر به خاطر بی‌خوابی به قرمزی می‌زد خیره شد توی چشمام. سرم رو پایین انداختم، چرخیدم و کنارش نشستم.
- راهی پیدا نکردی نه؟
گفت:
- شهرزاد؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- من چقدر احمق بودم که فکر می‌کردم حلش می‌کنی! اصلا مگه برای تو فرقی می‌کنه؟ اگر بی‌آبرویی باشه برای منه.
احسان کلافه گفت:
- شهرزاد؟
با بغضی که گلوم رو مدام چنگ می‌زد گفتم:
- بله؟
مظطرب‌تر از قبل گفت:
- می‌شه یه لحظه ساکت باشی و به من گوش بدی؟
دستی به قطره اشک گوشه چشمم کشیدم و گفتم:
- چیه؟
سرش رو به طرفم چرخوند و گفت:
- من... من واقعاً متاسفم ببخشید که راهی پیدا نکردم ولی حالا که مجبوریم با این شرایط کنار بیایم...
بینیم رو بالا کشیدم و خیره شدم توی چشمای سبز رنگش که وقتی غمگین می‌شدن شفاف‌تر می‌شدن و گفتم:
- خب؟
مردمک‌های لرزون چشماش رو چرخوند توی چشمام و گفت:
- باید تسلیم شیم ولی... ولی هیچی... هیچی با قبل فرق نمی‌کنه. اینو بهت قول می‌دم که چیزی عوض نمی‌شه.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- من از این حالم بده که هیچی عوض نمی‌شه، که تو بازم دلخوری، که بازم دوری، که بازم غریبه‌ای.
و بدون اینکه نگاهش کنم بلند شدم و با قدم‌های آهسته‌ای همون‌طور که چشمام رو پاک می‌کردم به‌طرف خونه برگشتم. هیچ‌ک.س نمی‌تونست بفهمه عشقت کنارت باشه تو چند سانتیت باشه و تو نتونی در آغوش بگیریش و نتونی کنارش بی‌پروا عاشقی کنی، چه عذابی داره؟ مگه اینکه خودش با تمام تار و پودش تجربش کرده باشه. ورودم به خونه مساوی شد با دیدن بی‌بی که جارو به دست در حال جارو کشیدن خونه بود. به سرعت اشکام رو پس زدم و به طرفش رفتم و گفتم:
- بی‌بی چی کار می‌کنی؟ بده من خودم جارو می‌کنم برات.
و دستم رو به طرف جا رو بردم که سریع عقب کشید و گفت:
- نمی‌خواد دختر جون، تو برو آماده شو دیر می‌شه‌ها.
با اصرار دستم رو به طرف جارو بردم و گفتم:
- بده دیگه بی‌بی، دیر نمی‌شه بده، خودم انجامش می‌دم.
اخمی کرد و جارو رو عقب کشید.
- برو دیگه، می‌گم خودم انجامش می‌دم. برو به کارت برس‌.
و از کنارم گذشت و مشغول جارو زدن شد. نفس عمیق و کلافه‌ای کشیدم و وارد اتاق شدم، خاتون با هیجان به طرفم چرخید و گفت:
- چی شد؟ چی گفتید؟
متعجب به چشمای شیطونش خیره شدم که لبخندش رو خورد و سرش رو خاروند و گفت:
- اصلاً به من چه؟ بیا، بیا عشقم.
انگشت اشاره‌اش رو گذاشت دو طرف صورتم و چرخوندش و با ذوق گفت:
- خیلی خب شروع می‌کنم، ببند چشمات رو بانو.
چشمام رو گذاشتم روی هم و اجازه دادم کارش رو انجام بده. امشب به روایت آخرین شبی بود که از احسان دور بودم، اما انگار قرار بود حتی دور‌تر هم بشیم، عشق تو تقدیر ما یک برگه سوخته بود، باید قلبمون رو می‌نداختیم بیرون و جاش مشتی سنگ می‌ذاشتیم تا از پس دردی که توی وجودمون بود بر بیایم. شایدم انقدر غرق نبودن چیزی که از غیر ممکنش مطمئن بودیم شدیم که عشقمون رو یادمون رفته‌.
یک چیزی توی قلبم داشت آتیش می‌گرفت. یک چیزی که امشب با گفتن بله به مردی که به اجبار پای سفره عقد باهاش می‌شینم نابود می‌شد، غرورم. و منی که تو این غربت فقط غرورم برام باقی مونده بود امشب اون هم ازم روبوده می‌شد، انگار زندگیم نقشه‌اش برای سرنوشت من این بود که آروم آروم همه چیزم رو از من بگیره تا جایی که دیگه منی هم برای من باقی نمونه.
- خیلی خب تعریف از خود نباشه ولی عالی شدی باز کن چشمات رو. چند تا پلک زدم و چشمام رو باز کردم و توی یک حرکت نشستم آیینه رو به طرفم گرفت و گفت:
- ببین خودتو.
به تصویر دختر کک مکی که پوستش چند درجه‌ای سفید‌تر شده بود و خط چشم کمرنگ گربه‌ای پشت پلک‌های چشم‌های عسلی رنگش رو کمی درشت‌تر کرده بود و رژ لب قهوه‌ای رنگ ماتی آرایشش رو تکمیل کرده بود خیره شدم. چهره این دختر هیچ شباهتی به شهرزاد نداشت‌. پُر از امید و شادابی بود، پر از هیجان بود. اما شهرزاد... مطمئنم هیچ شباهتی به این دختر نداشت. لبخند تلخی زدم و گفتم:
- ممنون خیلی خوب شدم!
آیینه رو از مقابلم برداشت و گفت:
- قربونت.
به طرف چمدون گوشه اتاق رفت.
- راستش من لباس نامزدی خودم رو برات آوردم. می‌دونم یکم قدیمی شده ولی چون نامزدی خودمم تو همین روستا بود با فضای اینجا هم‌خونی داره و تازه خب از هیچی خیلی بهتره.
لبخند تلخ و بی‌حوصله دیگه‌ای روی لبم نشوندم و گفتم:
- نه عزیزم خیلی هم خوبه! همین که زحمت کشیدی خودش کلی.
همون‌طور که لباس رو از توی چمدون بیرون می‌کشید گفت:
- نه بابا چه زحمتی؟
لباس رو به‌طرفم گرفت و گفت:
-چطوره؟
به لباس حریر سفید رنگی که توی کمرش کمربند قرمزی که طرح‌های سنتی روش کار شده بود و آستیناش تا روی آرنج تنگ و بعد تا پایین انگشت‌های دست گشاد می‌شدند، وسط لباس دو تا بند بلند قرمز افتاده بود که پایینش ریش ریشی‌های قرمز داشت. زمزمه کردم:
- فوق العاده است خاتون.
با عجله گفت:
- خیلی خب پاشو بپوشش دیگه، عاقد الاناست که بیاد.
با شنیدن اسم عاقد، قلبم به تپش افتاد و لبام شروع به لرزیدن کرد. عین قاتلی شده بودم که فقط چند ثانیه به در رفتن چهارپایه زیر پاش و مرگش باقی مونده بود .
- ای بابا بدو دیگه شهرزاد.
به خودم اومدم و چشمی گفتم. بلند شدم و لباس رو از دست خاتون گرفتم.
- میشه بچرخی؟
باشه‌ای گفت و پشتش رو بهم کرد. سریع لباس رو تن کردم و زیپ بغلش رو بالا کشیدم.
- برگردم؟
- آره.
به طرفم چرخید، چند لحظه‌ای خیره نگاهم کرد.
- چی شد؟
جیغ زد:
- وای شهرزاد عالی شدی!
گفتم:
- ممنونم!
سرم رو پایین انداختم و دستی به گردن و قفسه سی*ن*ه‌هام که برهنه مونده بود کشیدم و با خجالت پرسیدم:
- این باید همین‌قدر باز باشه؟
خندید و گفت:
- نه یه کت می‌خوره روش، یقه رو تا حدودی می‌بنده.
نالیدم:
- تا حدودی؟
ولی گویا خاتون صدام رو نشنید. کت سفید رنگی که از نیم وجب کنار لبه‌هاش طرح‌های سنتی کار شده بود و آستین‌هاش تا آرنج تنگ و بعد بالای ساق دستش حالت کلوش پیدا می‌کرد رو به طرفم گرفت. لبخندی زدم و کت کوتاهی که نهایتاً تا گودی کمرم می‌رسید رو پوشیدم. یقه لباس تا حدودی بسته شده بود، ولی هنوزم به اندازه یه مستطیل عریض از وسطش باز بود که اون رو به پوشیدن با روسری قانع کردم.
خاتون پشت سرم ایستاد.
- از بافتن موهات عذاب وجدان دارم.
و کش پایین موهام رو کشید که نالیدم:
- خاتون نکن خواهش می‌کنم.
خاتون با شیطنت خندید و گفت:
- نخیرم وایسا.
و بافت موهام رو باز کرد و قسمتیش رو بالا جمع و کمی از پفش کم کرد. چرخید، مقابلم ایستاد، دو تار از گوشه موهام کشید توی صورتم و فریاد زد:
- عالی شدی!
با لبخندی بی‌ذوق بی‌جون نگاهش کردم که خم شد و چادر سفید رنگ و گل گلی خودش رو از چمدون خارج کرد و به طرفم گرفت.
- بفرمایید!
تای چادر رو باز کرد چرخوندش و انداختش روی سرم. یکم باهاش ور رفت و بالاخره بیخیال شد‌. دستاش رو کوبید بهم.
- خب، تمام شد.
لبخند دیگه‌ای به روش زدم و گفتم:
- ممنونم عزیزم خیلی زحمت کشیدی.
کنارم ایستاد و آینه دستی کوچیکش رو مقابل صورتم گرفت و همزمان گفت:
- قابلی نداشت.
هردومون به تصویر توی آینه خیره شده بودیم که خاتون نالید:
- چرا اینقدر چهره‌ات ناراضیه چیزی شده؟
بی‌پاسخ به سوال مسخره‌اش به تصویرم توی آینه خیره موندم که گفت:
- می‌گم شهرزادی ببخشید اینو می‌گم ولی نکنه خدایی نکرده آقا احسان رو دوست نداری؟
ولی من بازم به تصویر دختر بی‌روح توی آینه که حالا حلقه اشک به خوبی در چشماش دیده می‌شد خیره شده بودم و سکوت در برابر سوالای خاتون اکتفاء کرده بودم. دستی روی شونم زد و گفت:
- به هرحال موفق باشی من دیگه برم.
و من حتی خداحافظی رو هم ازش دریغ کردم. به محض بسته شدن در انگار بهم شوک وارد شده باشه خودم رو رها کردم روی زمین‌.

انگار یک وزنه سنگین انداخته باشن روی سینم، وزنه‌ای که نفس کشیدن رو برام سخت می‌کرد‌. دستم رو کوبیدم روی قفسه سینم چنگ انداختم به لباسم با صدای ضربه‌ای که به در خورد به سرعت بلند شدم.
- بله؟
- شهرزاد؟
صدای احسان بود. خستگی و بیچارگی رو حتی از صداش هم می‌شد تشخیص داد چادرم رو درست کردم و با قدم‌های آهسته بعد از چندتا نفس عمیق به طرف در رفتم و با کمی تعلل که مساوی شد با ضربه دیگه‌ای؛ بالاخره در رو باز کردم.
***
«احسان»
بی‌قرار چند ضربه دیگه به در وارد کردم و با پاهام روی زمین ضرب گرفتم. دستام رو لای موهای پریشونم کشیدم. عاقد اومده بود و هنوز خبری از شهرزاد نبود. با جعبه قدیمی چوبی توی دستم بازی می‌کردم که ناگهان در باز شد و شهرزاد با چادر حریر گل گلی توی چهار چوب در نمایان شد، یهو انگار هرچی غم و غصه توی دلم بود رخت جمع کرد و رفت. لبخند عمیقی به خودی خود نشست کنج لبام. متعجب خیره شده بود به چشم‌هام که ناگهان به خودش اومد و با لپ‌های گل انداخته سر پایین انداخت. لبخندم رو خوردم و همون‌طور که جعبه رو به طرفش می‌گرفتم سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- اینا حلقه نامزدی بی‌بی و مشهدی، دادن به ما.
به اینجا که رسیدم سرم رو کمی بالاتر گرفتم که باهاش چشم تو چشم شدم چشماش برق می‌زد یه چیزی مثل برق اشکی که جلوی دیدش رو گرفته بود. لبخند تلخی زد و گفت:
- فکر همه‌جاش رو هم کردن مثل اینکه.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نگاری آره. نمی‌خوای ببینیشون؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- برام مهم نیست.
اخمی بین ابروهام نشست و با دلخوری جعبه رو برگردوندم توی جیبم. هر روز که می‌گذشت بیش از پیش دلخور می‌شدم از کاری که کرده بود و هر روز بیش از پیش دلم می‌خواست یه فرصت دیگه بهش بدم. ولی عقلم رضایت نمی‌داد. با صدایی که از ته چاه بیرون می‌اومد و به اجبار شنیده می‌شد گفتم:
- عاقد اومده. آماده‌ای؟
سری تکون داد و چادرش رو بیشتر به خودش فشرد و گفت:
- آره بریم.
سری تکون دادم و جلوتر از شهرزاد به طرف پذیرایی رفتم که شنیدن اسمم توسط صدای لرزونش متوقفم کرد. با چشم‌هایی که حالا به‌راحتی هاله‌های اشک درش دیده می‌شد گفت:
- احسان تو داری اشتباه قضاوت می‌کنی، خیلی خیلی اشتباه. باید برات توضیح بدم، بذار بگم چی شده؟ چه خبره؟ دل من به این وصلت راضی نیست و می‌دونم دل تو هم راضی نیست. بیا و بذار حرف بزنیم بذار برات توضیح بدم، شاید شد... شاید شد اون حلقه‌های کذایی رو با خیال راحت بندازیم انگشت همدیگه. احسان لطفاً گوش بده. من حلش می‌کنم.
غریدم:
- این خزعبلات رو تحویل یکی بده که حرفات رو باور کنه.
نالید: «احسان؟»
با هر کلمه‌ای که بغضش رو تشدید می‌کرد جیگرم آتیش می‌گرفت ولی امون از اون روزی که عاشق اعتمادش رو نسبت به معشوقش از دست بده و وای به حال اون عاشق و معشوق. سرم رو پایین انداختم تا پلک‌های خیسم رو نبینه.
- بریم شهرزاد دیر شد.
دیگه حرفی نزد و سرش رو پایین انداخت و کنارم راه افتاد‌. وارد پذیرایی شدیم و از بین آدمایی که هیچ شناختی ازشون نداشتم و بی‌دلیل برای ما خوشحالی می‌کردند گذشتیم. روی صندلی‌هامون نشستیم و منتظر عاقدی که گرم گفت‌وگو با مش رضا بود شدیم. شهرزاد به‌طرفم خم شد و گفت:
- می‌گم احسان؟
به طرفش چرخیدم و گفتم:
- بله؟
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- تو اینجا کسی رو نمی‌شناسی؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم نالید:
- وای بی‌بی چه طور تو یه روز این همه تدارک دیده؟
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- بیشتر شبیه یه مهمونی شلوغ تا یه جشن. سرجمع پنجاه نفر نمی‌شن.
چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- به هرحال ماهیت اتفاقی که داره می‌افته رو عوض نمی‌کنه. اصلاً مگه بدتر از عقد موقت هم وجود داره؟
با لحن شیطونی سرم رو بهش نزدیک کردم و گفتم:
- می‌گم عقد دائم جاری کنه.
سرش به طرفم چرخید و خیره شد توی چشمام. همون‌طور که خیره به‌هم نگاه می‌کردیم گفت:
- چیزی عوض می‌شه؟
مردمک چشمام رو توی چشمای عسلی خوش رنگش که به راحتی آدم رو مدهوش می‌کرد چرخوندم و گفتم: «نه!»
سرش رو چرخوند و همون‌طور که چادرش رو جلو می‌کشید تا دوباره فرفری‌های قرمزش رو از دیدم پنهان کنه گفت:
- پس نه در این صورت همون عقد موقت عالیه.
پوزخندی زدم و خیره شدم به مقابلم و غرق در افکارم شدم. با اینکه هیچ رضایت قلبی و عقلی به این عقد نداشتم بازم ته دلم یه حس خوشی عجیبی وول می‌خورد. یه حسی که عجیب سعی در انکارش داشتم. با صدای عاقد به خودمون اومدیم. دست‌های لرزون و بی‌قرار‌ شهرزاد خیلی اذیت کننده بود سرم رو به‌طرفش چرخوندم و زیر لب گفتم:
- شهرزاد نترس، هیچی نمی‌شه.
با لرزش شدیدی گفت:
- خیلی دوست دارم به حرفت گوش بدم.
و دستاش رو فشرد روی زانوهاش. عاقد بسم اللهی گفت و صیغه رو جاری کرد. در انتظار «بله» شهرزاد که رنگ از روی همه دزدیده بود به چهره غمگینش خیره بودم که با بله‌ای کوتاه نفس همه رو آزاد کرد به جز منی که انتظار داشتم با نه‌ای که میگه‌ هردومون رو از این کابوس نجات بده ولی انگار شهرزاد برنامه دیگه‌ای داشت. قبل از اینکه عاقد چیزی بگه بله گفتم و سرم رو پایین انداختم.
***
«شهرزاد»
احسان حلقه نقره‌ای گلبرگ ظریفی رو به‌طرف انگشتم گرفت. انگشتر دو وارد انگشتم کرد که با برخورد سطحی و ظریف انگشتش با دستم لرزش خفیفی رو توی تنم حس کردم. خیره به چشمای احسان که به قرمزی می‌زد حلقش رو وارد انگشتش کردم. حس عجیب شادی که دلیلش نامعلوم بود اون گوشه‌های دلم داشت اذیتم می‌کرد. حالم به‌هم می‌خورد از این عذاب وجدان لعنتی. با رفتن عاقد و مش رضا بی‌بی به طرف احسان رفت و چیزی در گوشش گفت که به وضوح گشاد شدن حلقه‌های چشم احسان قابل رویت شد. انگار چیز مهمی بود. با دور شدن بی‌بی احسان به طرفم چرخید و نالید:
- بی بی... .
منتظر‌تر از همیشه گفتم:
- خب؟
احسان دستی به ریشش کشید، سری پایین انداخت و بعد از نفس عمیقی به طرفم چرخید و گفت:
- بی‌بی گفت باید، باید چادرت رو از سرت در بیارم و بعدش...» چشمام رو روی هم فشردم و با لحن نگرانی گفتم:
- بعدش؟
خیره شد توی چشمام و از ته گلو گفت:
- پیشونیت رو ببوسم.
نفس حبس شده‌اش رو رها کرد و سرش رو پایین انداخت و من با تعجب به احسان خیره شده بودم که مضطرب روی زمین ضرب گرفته بود. قطره اشک بی‌جونی از گوشه پلکم روانه صورتم شد. بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- این کارو که نمی‌کنی نه؟
صورتش که از شدت فشار قرمز شده بود رو به طرفم چرخوند و گفت:
- باید یه جوری از زیرش در بریم.
با شوق سری تکون دادم.
- آره ولی... چه جوری؟
- دیگه یا خدا رو باید بخوای یا خرما رو.
یه تای ابروم رو بالا دادم:
- یعنی چی؟
شانه‌ای بالا انداخت و اشاره‌ای به چادرم کرد و گفت:
- یعنی باید از این مرحله عبور کنیم.
لبخند روی لبم یواش یواش کم‌رنگ شد و جای خودش رو به حیرت داد. من نمی‌تونستم این کارو بکنم، واقعاً نمی‌تونستم.
- آقا احسان زود باشید دیگه.
با شنیدن صدای بی‌بی میون این همهمه، سرم بالا اومد و دوباره خیره شدم به احسان، سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با حلقه سنگی توی دستش شد، گره بین ابروهاش و صورت سرخش نشون از تشویش توی وجودش بود. یه نوع درگیری بین قلب و عقل. عقل میگه اشتباهه، میگه بودن با دختری که فریبت داده اشتباهه. این رو مدام می‌کوبه توی سرت ولی قلبت دلش پر می‌کشه واسه یک بار در آغوش گرفتن همون فریبنده. چه جدال کشنده‌ای! انگار متوجه نگاه‌های خیرم شد که به طرفم برگشت سرم رو کمی نزدیک‌تر کردم آب دهنم رو قورت دادم و همون‌طور که سعی داشتم لرزش فکم مانع حرف زدنم نشه گفتم:
- خیلی خب قبوله‌. بیا این کابوس رو تموم کنیم فقط چند ساعت دیگه مونده.
با لبخندی که نمی‌دونم از آرامش خیال بود یا هر چیز دیگه‌ای گفت:
- منم موافقم پس... بلند شیم.
این رو گفت و بلند شد سر پا. بیخیال نسبت به خانوم‌هایی که بهم خیره شده و دست می‌زدند مقابل احسان با فاصله کمی ایستادم سرش پایین بود و نگاهش چیزی جز چشمام رو دنبال نمی‌کرد. ضربان قلبم بالا رفته بود و نفس‌هام به شماره افتاده بودند. تمام ذهنم رو سیاهی در بر گرفته بود و این بار تنها چیزی که می‌شنیدم صدای قلبم بود و قلبی که از بیچارگی خودش را به چهارچوب تنگ و خفه قفسه سینم می‌کوبید. با نشستن دست احسان روی گوشه چادرم گر گرفتم.
***
«احسان»
بیخیال جدال مزخرف عقل و قلبم شدم و دستم رو به طرف چادرش دراز کردم که به سرعت سرش بالا اومد و خیره شد بهم‌. بدون تعلل چادر رو سر دادم و از سرش در آوردم. با پخش شدن فرفری‌های قرمزش روی شونه‌هاش بی‌اختیار با چشمای گردی زمزمه کردم:
- موهات...
خجل سرش رو پایین انداخت و چرخید که بشینه اما صدای اون شعر کوتاه مزخرف متوقفش کرد. ترسیده به‌طرفم برگشت و ناچار به چشمام خیره شد. هر لحظه صداشون بلندتر می‌شد و شاید فقط کمی، فقط کمی من رو هم ترغیب کرده بود. یه قدم بهش نزدیک شدم که بدون هیچ بهونه‌ای سکوت رو به حرکت ترجیح داد. با نشستن دستم دورکمرش سرش بالا اومد و خیره شد توی چشمام. درست عین من حلقه‌های اشک توی چشماش به خوبی مشخص بود سرم رو خم کردم به طرف گوشش و ناخواسته زمزمه کردم:
- نفهمیدی که عشق و جان منی جان که چه گویم جهان منی
با فشار ظریف انگشت‌هاش روی کمرم چشمام بسته شد قطره اشک سمج لایه پلک‌هام بالاخره روانی گونه‌هام شد. با صدای لرزونی ادامه دادم:
- نفهمیدی که بر دلم چه گذشت تو قرار دل بی‌قرار منی
بوسه کوتاهی روی گونه نرمش کاشتم و با فاصله کوتاهی ازش ایستادم با افتادن چشمام توی چشمای خیسش بغضم تشدید شد. زیر لبی گفتم:
- ببخشید!
با بغض گفت:
- احسان.
بدون این که جوابش رو بدم بینیم رو بالا کشیدم و نشستم روی صندلی. چند ثانیه نگذشته بود که شهرزاد هم نشست و خیلی آهسته گفت...
- تو هی فرار کن ولی قلب من و تو خیلی وقت پیش از امشب به هم وصله خورده. باز تو هی گوش نده.
غریدم:
- شهرزاد لطفاً!
و سرم رو به کف دستم تکیه دادم و چشمام رو فشردم روی هم.
***
«شهرزاد»
از نیمه شب گذشته بود، خونه خالی شده بود، هر کسی یه‌طرفی مشغول انجام کاری بود و من هنوزم دستم روی گونم خشک شده بود. و صداش توی گوشم تکرار می‌شد.
- شهرزاد؟
سرم به طرفش چرخید و هومی گفتم.
- مشهدی صدامون میزنه.
به طرف مشهدی که مقابلمون ایستاده بود چرخیدم و گفتم:
- جانم مشهدی؟
مشهدی راه افتاد و گفت:
- بیا دخترم، بیایید کارتون دارم.
سری تکون دادم و پشت سر احسان که کتش رو در دست گرفته بود راه افتادم و به‌طرف طبقه بالا حرکت کردم. مش رضا مقابل در ایستاد و گفت:
- می‌دونم واسه شما جوونا اینجا مثل قفس می‌مونه ولی خب این مدت که این جایی می‌تونید با همین خونه سر کنید» احسان لبخندی زد که مصنوعی بودنش زار می زد:
- نه مشهدی خیلی هم خوبه.
مشهدی کلید رو به طرف احسان گرفت و گفت:
- شبتون بخیر!
و بعد از ضربه‌ای به شانه‌ی احسان از کنارش رد شد و به طرف پایین رفت. بازوهام رو بغل گرفتم و گفتم:
- سرده!
همون‌طور که توی تاریکی در تلاش برای باز کردن در بود گفت:
- الان میریم تو، بخاری روشن فکر کنم.
نفس سردم رو بیرون دادم و گفتم:
- باید باشه وگرنه یخ می‌زنم.
- بفرمایید باز شد، بخاری هم داره. لبخند محوی زدم و وارد اون سوئیت کوچک، که خاطره چندان خوبی باهاش نداشتم شدم. در رو بست و کنارم ایستاد. نالیدم:
- کجا بخوابیم؟ کجا لباس عوض کنیم؟
- جا واسه خواب زیاده ولی برای لباس عوض کردن... نمی‌دونم.
به طرف کمد قهوه‌ای سوخته چوبی که حدس می‌زدم بی‌بی تکمیلش کرده رفتم و کشوی اولش رو باز کردم. با دیدن چند دست لباس راحتی مردانه دو تا ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- مثل اینکه بی بی برامون هدیه آورده.
با حس هرم نفس‌های گرمی کنار صورتم سرم رو چرخوندم به‌طرف احسانی که با چهره‌ای متعجب به محتویات کشو خیره شده بود و بعد دوباره خیره شدم به کشو.
- بی‌بی این همه لباس از کجا آورده؟
کشو رو بستم و بعدی رو با احتیاط باز کردم که با دیدن چندین دست لباس سنتی دخترونه نفسم رو پر شتاب بیرون دادم و گفتم:
- از سودهای این مراسم می‌تونم به این که لباس جدید گیرم اومده اشاره کنم وگرنه باید با همون یه دست لباس تا ته این حبس طولانی سر می‌کردم.
احسان تک خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- شهرزاد؟
نیم نگاهی بهش انداختم.
- بله؟
سرش رو به دیوار تکیه زد و گفت:
- خوابم میاد.
لبخندی زدم، کشو رو بستم و یه دست لباس برای احسان برداشتم و به طرفش گرفتم و گفتم:
- تا تو توی حمام لباس رو عوض کنی رخت خوابت رو می‌ندازم.
متعجب لباس رو از دستم گرفت و گفت:
- زحمت نشه.
سرم رو تکون دادم و همون‌طور که بلند می‌شدم گفتم:
- نه بابا چه زحمتی؟ پاشو دیگه منم خستم.
سری تکون داد و به طرف حموم رفت. - راستی...
گره گرد و بزرگ بقچه رو باز کردم و گفتم:
- دیگه چی شده؟
- لباست...
متعجب به چشماش خیره و پرسیدم:
- خب؟
سرش رو پایین انداخت و تند گفت:
- قشنگه!
و به سرعت وارد حمام شد و به گونه‌ای خودش رو مخفی کرد. نفسم رو پر فشار رها کردم و با دستای لرزونی تشک سنگین و پشم شیشه‌ای رو بیرون کشیدم. گونه‌هام به سرخی می‌زد و ضربان قلبم به وضوح بالا رفته بود. این گونه‌های لعنتی باز قصد حاشا کردن قلبم رو داشتند. جای احسان رو انداختم و اون طرف اتاق تشک خودم رو پهن کردم و ملافه قدیمی و دست دوزی روی تشک‌ها گذاشتم. و قبل از اینکه از حمام خارج شه لباسام رو عوض کردم، همون لحظه که لباس رو در دست گرفتم و به طرف کمد می‌رفتم از حمام خارج شد.
- ممنون شهرزاد.
لباسم رو داخل کشو گذاشتم و نگاهم رو به تشک دوختم و گفتم:
- خواهش.
سرم رو روی بالشت گذاشتم و پشت بندش پتو رو تا زیر بینیم بالا کشیدم و چشم‌هام رو بستم اما ذهنم بیدار بود و سعی در درک اتفاقات اخیر داشت... حس وزنه‌ی سنگینی که به روی شکمم فشرده می‌شد و فشار عظیمی هم به کمرم وارد کرده بود چشم‌هام رو باز کردم و دستم رو روی شکمم گذاشتم و به سختی نشستم. چشمای سنگینم رو ماساژ دادم و ناگهان دردی مثل موج مکزیکی از زیر دلم عبور کرد. اخمی روی ابروهام نشوندم و سعی کردم مرضی که اول صبحی گرفتارم کرده بود رو بفهمم. با به یاد آوردن تاریخ چشم‌هام رو گرد کردم و حیرت زده به‌طرف احسان چرخیدم که با دیدن تشک خالیش نفسم رو با خیال راحت بیرون دادم. جیغ بی‌صدایی کشیدم و خودم رو دوباره روی تشک انداختم، پتو رو تا روی پیشونیم بالا کشیدم و غریدم: «آخ اینم شد درد؟ مشکل؟ خدایا حکمتت رو قربون وسط این همه بدبختی این چی بود نازل کردی؟»
پتو رو به دور خودم چرخوندم و با فکر به اینکه اینجا از کوچک‌ترین امکاناتی بی‌نسیب بودم دستی به سرم کوبیدم و آه از نهادم بلند شد. با تیر کشیدن کمرم دست از نفرین کردن عالم و آدم برداشتم. خدایا یکی رو برسون من رو از این بدبختی نجات بده! چشمام رو از شدت درد روی هم فشردم و پاهام رو جمع کردم توی شکمم. صدای پاهایی که هر لحظه به در نزدیک می‌شد باعث شد دوباره توی جام بشینم. خدایا هرکی که هست احسان نباشه. دیگه جلوی اون یه نفر بی‌آبروم نکن! بالاخره دستگیره در پایین کشیده شد؛ با دیدن احسان توی چهار چوب در اخم بزرگی روی پیشونیم نقش بست. خدایا گفتم یکی رو بفرست از بدبختی نجاتم بده، اینکه خودش بدبختی! درد بدی توی کمرم پیچید که جمع شدم توی خودم و بیشتر به دیوار نزدیک شدم. صدای نگران احسان رو نزدیک خودم شنیدم:
- شهرزاد خوبی؟
بیشتر توی خودم جمع شدم و با دستپاچگی زمزمه کردم:
- خوبم!
کنارم نشست و صداش رو نزدیک خودم حس می‌کردم.
- نه خوب نیستی، جاییت درد می‌کنه؟
توی جام نشستم، به طرفش برگشتم و لبخند زورکی زدم و به سختی گفتم:
- خوبم چیزیم نیست.
خیره شد تو چشمام و با لحن مرموزی گفت:
- ولی یه چیزی هستا.
تقریباً فریاد زدم:
- می‌گم خوبم دیگه، بسه اینقدر پیله نکن.
با تعجب خودش رو عقب کشید و معترض از خشونت ناگهانی که برحسب عادت همیشگی خیلی گرفتارم می‌کرد ازم رو گرفت. سر پایین انداختم، احسانم انگار سعی داشت دلخوری ناشی از خشم من رو با دنبال کردن ترک‌های روی دیوار برطرف کنه. ناگهان درد شدیدی سرتاسر دل و کمرم رو در برگرفت، کمر صاف کردم و ناخواسته گفتم:
- آخ کمرم!
چشمش رو از دیوار گرفت، ترسیده به طرفم پرید و نالید:
- چی شدی تو؟ خب چرا مقاومت می‌کنی؟ بذار کمکت کنم.
سرم رو پایین انداختم، قطره اشکی که روی گونم بود رو پاک کردم و نالیدم:
- خواهش می‌کنم ولم کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

چکاوک.ر

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
22
34
مدال‌ها
1
دستش نشست زیر چونم که هین بلندی کشیدم.
- چی شده؟
سرم رو تکون دادم و نالیدم:
-هیچی!
با لبخندی کج روی لبش ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- فکر کنم دارم می‌فهمم.
کلافه شکایت کردم:
- نفهم لطفاً!
سرش رو به چپ و راست تکون داد و با لحن مسخره و آهنگینی گفت:
- دیگه دیره دیگه...
با ریتم ادامه داد:
- دیره... !
مشتی به سینش زدم و با بغض گفتم:
- ساکت شو.
با نشستن دستش روی پهلوم رنگ صورتم پرید. نه خواهش می‌کنم لطفاً نه! دستش روآروم روی کمرم می‌کشید و من هر لحظه وحشت زده‌تر می‌شدم. با اینکه قلبم توی دهنم می‌کوبید ولی گرمای دستش دردم رو داشت آروم می‌کرد. مطمئن بودم تنها دلیل آروم شدن کمر درد مزخرفم حسی بود که بین من و احسان بود و من حتم داشتم هر لحظه قوی‌تر می‌شد. از فرصت استفاده کردم و خودم رو جلوتر کشیدم زمزمه کردم:
- احسان؟
سرش رو به پیشونیم تکیه داد و چشماش رو فشرد روی هم. نق زدم:
- احسان؟
دست دیگه‌اش هم روی کمرم به حرکت درآورد. بیشتر به طرف خودش کشوندم که چشمام بی‌اختیار روی هم افتاد و بسته شدند.صداش رو نزدیک گوشم شنیدم.
- مسکن داری؟
کمی ازش فاصله گرفتم و بدون اینکه نگاهش کنم نه زیر لبی زمزمه کردم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم که با فشاری که به کمرم وارد کرد مانع شد. پیشونیم رو به چونش تکیه دادم و اخمی بین ابروهام نشوندم. با صدای گرفته‌ای گفت:
- خب چیکار کنیم؟
ناخواسته و نرم گفتم:
- هیچی فقط نرو.
یکم خودش رو جلوتر کشید و چرخید، کنارم نشست. سرم رو به شونش تکیه دادم و پتو رو پیچوندم دورم و پچ پچ کردم:
- سردمه.
بیشتر به خودش فشردم و زمزمه کرد: - اشکال نداره تموم میشه.
چشمام رو بستم و با بغض گفتم:
- ای کاش منم تموم می‌شدم و این روزای کذایی دست از سرم بر می‌داشتن.
- زبونت رو گاز بگیر دختر.
چیزی در گلوم سعی در خفه کردنمم داشت.
- احسان؟
- بله؟
لبای لرزونم رو حرکت دادم و دلم رو به دریا زدم و گفتم:
- گوش می‌دی بهم؟ خسته شدم از التماس کردن، خسته شدم از به در و دیوار زدن خودم و فرار کردن تو. دیگه باید گوش بدی، باید تمومش کنی.
با دیدن سکوتش ادامه دادم:
- باید از این عذاب خلاصمون کنی.
با پیچیدن درد ضعیفی توی شکمم آخ زیر لبی گفتم و یکم جابه‌جا شدم.
- فکر کنم باید بریم سراغ بی‌بی. سرم رو روی شونه‌اش کشیدم و گفتم:
- فکر نکنم ایده جالبی باشه.
کلافه آهی کشید و پاهاش رو دراز کرد و گفت:
- پس چی جالبه؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- مثلاً شوهرم حرفام رو بشنوه.
متعجب به طرفم برگشت و با چشمای قرمزی گفت:
- چی گفتی؟
سرم رو از روی شونش بلند کردم و شرم زده با لبخند شیطونی که احساسات قر و قاطیم رو نشون می‌داد سرم رو پایین انداختم و بریده بریده گفتم:
- خودت... شنیدی... دیگه.
لبخند کجی زد و ابروهاش رو بالا انداخت و در تلاش برای کنار اومدن با اون واژه‌ای که به زبان آورده بودم گفت:
- باید یک فکری به حالت بکنم.
به سرعت از اتاق خارج شد. با دل دردی که حالا به قلبم رسیده بود دوباره پخش شدم روی تشک و پتو رو روی سرم کشیدم درست عین آدم معلولی که می‌دونه کار درست چیه ولی توانایی انجام دادنش رو نداره. با باز شدن در از چرت کوتاهم پریدم و توی جام نشستم. همون‌طور که روسریم رو جلوتر می‌کشیدم چند تا پلک زدم تا تصویر احسان واضح شه. چای رو کنار تشک گذاشت و مقابلم نشست. بعد از درگیری‌‌های پی درپی مغزم در تلاش برای سکوب کنجکاویم گفتم:
- می‌گم... خب... بی‌بی...
سرم رو بلند کردم و به چشماش خیره شدم و منتظر بودم خودش متوجه بقیه حرفام بشه. با چهره‌ای که گیج شده بود دستی داخل موهاش کشید و گفت:
- بی‌بی چی؟
با چهره معترضی نالیدم:
- بی‌بی خب... خب... چیزی نپرسید؟
احسان اخمای کنجکاوش رو باز کرد و گفت:
- آها آره... نه یعنی چیزی نفهمید.
نفس راحتی کشیدم و لیوان چای رو سرکشیدم. احسان به طرفم اومد و لیوان رو از دستم گرفت و گفت:
- خب می‌خوای چی کار کنی؟
شونه‌ای بالا انداختم و همون‌طور که با لبه‌ی پیراهنم بازی می‌کردم گفتم:
- نمی‌دونم.
آهی کشید و گفت:
- خب باید یه راه حلی پیدا کنیم دیگه.
سرم رو بیشتر توی یقم فرو کردم که گفت:
- فکر نمی‌کنم چیزی واسه خجالت کشیدن وجود داشته باشه.
با صدای تحلیل شده‌ای گفتم:
- نیست؟
و پشت بندش پوزخندی زدم. دستش زیر چونم نشستم و سرم رو بالا آورد و زمزمه کرد:
- نه خجالت رو بذار کنار تا بتونیم با هم دیگه یه تصمیمی بگیریم.
بلندم کرد با حیرت گفتم:
- چی کار داری می کنی؟
***
«احسان»
می‌دونستم چه فشاری رو تحمل می‌کنه. می‌دونستم باهام راحت نیست حتی الان که محرمیم ولی چه کنم؟ دلم نمی‌اومد اینجوری تنهاش بذارم. باوجود دلخوری‌ها و ناراحتی‌هام اجازه نمی‌دادم لحظه‌ای ازش غافل بشم. با اینکه هنوزم بعضی وقتا ذهنم این حجم از پنهان‌کاریش رو قبول نمی‌کرد ولی دلم طاقت نمی‌آورد. دلم می‌خواست ساعت‌ها بشینم و حرفاش رو بشنوم و اجازه بدم مطمئنم کنه که اون خ*یانت‌کار نیست و بعدش با خیال راحت در آغوش بگیرمش و بگم بهش... بگم که چه خبره توی دلم، بگم که از عقد باهاش امتناع کردم در حالیکه بهترین اتفاق زندگیم بوده. که موندگارترین روز زندگیم. الانم که با چشمای عسلی روشنش بهم خیره شده یک جورایی انگار نگاهش دل و دینم رو می‌برد. دست ظریفش رو تو دستم فشردم و با قاطعیت از جا بلندش کردم. با حیرت پرسید:
- چی کار می‌کنی؟
چیزی نگفتم. اصلا مگه چیزی هم داشتم که بگم؟ جز اینکه بی‌خبر افسار دلم از دستم در رفت و ناخواسته عاشق شدم. می‌تونم بگم قلبم برای این دختر مو قرمزی که چشماش الان دیگه شدن قبله‌گاه من می‌تپه؟ اینکه توی دنیای عشق من اون تنها خدایی هستش که با تمام وجود می‌پرستمش کفر؟ نه نیست، نمی‌تونه که باشه. عشق مقدس. ملتمسانه بهم چشم دوخت و گفت:
- من نمی‌تونم زیاد راه برم.
از دنیای خیال عاشقی شهرزاد بیرون اومدم. با قاطعیت زیر زانوهاش رو گرفتم و بلندش کردم. وزن زیادی نداشت. صدای اعتراضش بلند شد:
- بذارم زمین.
لبخندی زدم و بیشتر به سینم فشردمش و از ته دل عطرش رو بو کردم، چشمام رو روی هم فشردم. دیگه چیزی نگفت. جلوی تشک خواب خودم نشستم. دیگه کارام دست خودم نبود. مسـ*ـت و خمار عطرش شده بودم و انگار توی خلاء شناور بودم. مقابل چشم‌های متعجب و گرد شدش پتو رو کشیدم روش. دستم رو روی چند تار موی روی صورتش کشیدم و فرو بردمشون توی روسریش و زمزمه کردم:
- گرمت نمیشه از صبح تا شب با این روسری؟
پتو رو بیشتر دور خودش پیچید و نالید:
- خوب باید چی کار کنم؟
سرم رو کمی این طرف‌تر روی بالشت گذاشتم و گفتم:
- مگه حد و مرزی بین من و تو مونده که بازم جلوی من روسری می‌پوشی؟
با دیدن گونه‌هاش که به سرعت به‌سمت صورتی می‌رفت لبام به لبخند باز شد با بغض نالیدم:
- شهرزاد؟
با صدای تحلیل رفته‌ای گفت:
- بله؟
- حرف بزن برام، بگو بهم، خسته شدم از نفهمیدن.
سرش رو کمی جلوتر آورد، قطره اشکی روی گونه‌اش چکید و لبم رو گزیدم و نالیدم:
- گریه نکن.
دستش رو روی چشماش کشید، بینیش رو بالا کشید و گفت:
- یعنی واقعا می‌خوای بشنوی؟
لبخند تلخی زدم.
- یکم بیشتر ازت دوری کنم سکته می‌کنم. باید بدونم دورم چه خبر شده.
سرش رو روی بالشت جابه‌جا کرد و گفت:
- الان بگم برات؟
خودم رو بالاتر کشیدم و گفتم:
- چشات بزور باز میشن، بخواب.
خواست چیزی بگه که چشمام رو روی هم فشردم و نق زدم:
- می‌شه سکوت بینمون رو بهم نزنی؟
چشمای منتظرش رو به چشمام دوخته بود و تلاش داشت قلبم رو با نگاهش آتیش بزنه. چشماش کم کم گرم شد و به خواب رفت. چهره‌ی با نمکش که بر اثر فشار بالشت کمی کج شده بود باعث شد سرم رو به صورتش نزدیک کنم، ناخواسته دست‌هام رو میون موهای خوش‌رنگش فرو کردم و با چشم‌های لبریزی، چشم‌های بستش رو نظاره‌گر شدم. بعد از اینکه مطمئن شدم دستم به بوی موهاش آغشته شده دستم رو بیرون کشیدم و کفش رو بوسیدم. صورتم رو به ‌طرف صورتش کشوندم و لبام رو به صورتش نزدیک کردم ولی در عرض چند ثانیه پشیمون شدم. سرم رو روی زمین کنار بالشت گذاشتم و چشمام رو بستم. پاک دیوونه شده بودم و تنها چیزی که می‌دونستم این بود که تنها خواسته دلم لمس صورتشه تا یک بار هم که شده دل عاشقم آروم بگیره. ***
«شهرزاد»
نالیدم چرا همه اتفاقای تلخ باید برای من بیفته؟ اونم پشت سرهم؟ صدای حیرت زده احسان نه تنها باعث نشد از گریه کردن دست بکشم بلکه بدتر هم شدم.
- شهرزاد چی شده باز؟ می‌شه بهم توضیح بدی چرا داری گریه می‌کنی؟ شهرزاد گوش می‌دی به من؟
فریاد زدم:
- چیه چی می‌خوای؟ چی کار می‌خوای بکنی؟ اصلا مگه کاری از دستت بر می‌آد؟ به بی‌بی چی بگم‌ها؟
میون هق هقم ادامه دادم:
- ولم کن بذار به بدبختیام برسم.
با پرت شدنم میون جای گرمی نفسم بند اومد. دستاش رو آروم روی کمرم حرکت می‌کرد و من حیرت زده و با چشمای گرد شده سعی داشتم فاصله‌ای که با دستم حفظ کرده بودم رو نگه دارم.
- شهرزاد؟
با شنیدن اسمم ناخواسته مشتام شل شدن و سرم با سی*ن*ه‌اش برخورد کرد. با صدای لرزونی جواب دادم:
- بله؟
در حالی که با ریش ریشی‌های روسریم بازی می‌کردم سرم رو تکون دادم و آب دهنم رو قورت دادم. چند دقیقه‌ای سکوت محض بینمون جریان یافت، من بودم که سکوت رو شکوندم و شروع کردم‌.
- نه سالم بود، داداشم هنوز بچه بود، فقط چندماهش بود.
با یادآوری گوشه‌ای از اون روزها اشک‌هام جریان یافت.
- از مدرسه که برگشتم چند نفر تو خونه بودن که نمی‌شناختمشون، تو اتاق برادرم بودن و صدای جیغ‌های مادرم اولین آژیر خطر بود. لای در ایستادم و دیدمشون دو نفر دست‌های مادرم رو گرفته بود و یک نفر درست بالای سرش ایستاده بود.
اخم کردم، نمی‌تونستم ادامه بدم. احسان که تعللم رو دید و احتمالا فهمیده بود که حرف زدن برام سخته با چشم‌های نگرانی دستاش رو به روم باز کرد بدون اینکه ذره‌‌ای فکر به خرج بدم خودم رو بهش تکیه دادم و با خیالی راحت ادامه دادم:
- مادرم جلوی چشمام مرد، اونم با یه گلوله درست وسط پیشونیش.
صدای هق هقم توی فضای سوت و کور اتاق پیچیده بود و تنها عامل دل‌گرمی قلبم، آغوش احسان بود. بین هق هقم با صدای بریده‌ای گفتم:
- عامل... عامل اون روز... همایون بود. فریاد زد:
- چی؟
ازش فاصله گرفتم و یه دستم رو روی طرف صورتش گذاشتم و همون‌طور که انگشت شستم رو روی گونش می‌کشیدم بینیم رو بالا کشیدم. لبخند غمگینی زدم و گفتم:
- تو که فکر نمی‌کنی با قاتل مادرم دستم تو یه کاسه باشه؟ نه؟
اشک سمجی از چشماش فرو ریخت و صورتش رو دربر گرفت. سرش رو پایین انداخت و به معنای نه تکونش داد. دستش رو زیر چونم زد و سرم رو بلند کرد و به پیشونیش تکیه داد، با حرکات دستش تارهای نازک کنار صورتم رو عقب روند، دستم صورتش رو قاب گرفت و قلبم قصد دیوونگی گرده بود. نفس‌های داغش صورتم رو نوازش می‌کرد. برای چند ثانیه حس کردم می‌تونم از همه دنیا بگذرم و تمام عمرم رو تو همین آغوش سپری کنم. با صدای بی‌بی که برای ناهار صدامون می‌زد پیشونیم رو از پیشونیش جدا کردم و دستام رو از صورتش کشیدم و زیر پلکام رو پاک کردم. نالید:
- دو دقیقه نمی‌ذارن آرامش داشته باشیما.
با لپ‌های گل انداخته‌ای گفتم:
- الان آرامش داشتی؟
به سرعت سرش رو بالا آورد و به چشمام خیره شد. سرم رو پایین انداختم و در تلاش برای عوض کردن بحث گفتم:
- من نمیام برای ناهار، تو برو غذات رو بخور. از صبح چیزی نخوردی، ضعف می کنی.
- تو هم چیزی نخوردی بدون ناهار که نمی‌شه.
سرم رو بیشتر پایین انداختم و گفتم:
- اشکال نداره تا تو بیای منم اینجاها رو مرتب می‌کنم.
با صدایی که رگه‌های خشم درش مشخص بود گفت:
- نخیرم تو همچین کاری نمی‌کنی. اول میای بریم پایین ناهارمون رو بخوریم بعدش باهم جمعش می‌کنیم.
- من چه جوری با این وضع بیام پایین آخه؟
احسان چشم غره‌ای رفت و گفت:
- پس منم نمی‌رم.»
یکم مکث کرد و ادامه داد:
- برای گفتن بقیه قصه باید شکمت پر باشه یا نه؟ با گرسنگی که نمی‌شه.
سرم رو بالا آوردم و خیره شدم توی چشماش. اینکه دقیقا می‌خواست چی رو بشنوه نمی‌دونستم. فقط می‌دونستم دونستن این که من بی‌گناهم براش کافی نبود، چیزای بیشتری می‌خواست. اخمی بین ابروهام نشوندم و گفتم:
- چی می‌خوای بدونی دیگه؟
کلافه گفت:
- اینکه واقعاً کی هستی؟ اون شب چرا تو خیابون دیدمت؟ چرا همسایه من شدی؟ اصلاً چی شد که وارد این بازی شدی؟ چرا از آریا جدا شدی؟ چرا دروغ گفتی؟
متعجب از این همه چیزایی که توی سرش بود دستم رو روی قلبم که حالا ضربان گرفته بود گذاشتم. سعی کردم عواطفم رو کنترل کنم، لبخندی روی لبم نشوندم و گفتم:
- هر اتفاقی اون شب تو اون خیابون افتاد بدون هیچ برنامه‌ریزی قبلی بود و اتفاقی بود. از آریا جدا شدم چون دلم پیش ک.س دیگه‌‌ای گیر بود. دروغ گفتم چون تو نباید توسط هیچ دختر دیگه‌ای بازی می‌دیدی چون اونوقت خبری از احسان علیخانی و آبروی چندین و چند سالش نبود
با دیدن چند رگه‌ی آرامش در صورتش لبخندم عمیق‌تر شد و من هم آروم شدم. احسان دستی به صورتش کشید و همون‌طور که جعبه دستمال کاغذی رو به طرفم می‌گرفت گفت:
- حاضرم هرکاری کنم شهرزاد، هرکاری که این دروی طولانی‌تر از این نشه که بیشتر از این خودمون رو اذیت نکنم.
خدا می‌دونست چقدر اذیت شده این مدت. خدا می‌دونست چیا کشیده و هیچ‌ک.س نفهمیده. چقدر ترسناک بود که معشوقت برات ممنوعه باشه و تو خطه قرمز‌ها رو بشکنی برای تسکین دردهای معشوقت. بدون اینکه به عواقبش فکر کنیم من می‌ترسیدم از کنار اومدن با احساسمون. می‌ترسیدم از اینکه عشقمون تاب دلتنگی رو نداشته باشه. می‌ترسیدم من از وصال قلبم با احسان می‌ترسیدم. ولی قلبم انگار خیال عاشقی کردن تو سرش بود. انگار می‌خواست چشماش رو روی همه حقایق ببنده و خودش رو دست احسان بسپار.
- شهرزاد با این می‌تونی مشکلت رو حل کنی یا نه؟
چشم از نگاهش گرفتم، از افکارم بیرون اومدم و به جعبه دستمال کاغذی خیره شدم. با حس جوشش خون توی گونه‌هام دستم رو روی گونم کشیدم. احسان با عجله گفت:
- شهرزاد بی بی منتظره.
بدون اینکه هیچ حرف دیگه‌ای بزنم دستمال رو از دستش قاپیدم و وارد سرویس شدم... ***
_ پس تو شهرزاد نیکزادی نه صداقت.
سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم و بیشتر پتو رو پیچوندم دور خودم. احسان سرش رو به طرفم خم کرد و ابروهاش رو جمع کرد به‌طرفم و گفت:
- بهتری؟
لبخندی به روش زدم و سرم رو تکون دادم. نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
- خب ادامه بده.
هنوزم توی چشماش رگه‌هایی از دلخوری می‌دیدم. مشخص بود که هنوز دلش باهام صاف نشده.
- احسان دیگه چی می‌خوای بشنوی واقعا؟
- اسمت شهرزاد؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- نمی‌ذارم همایون تنها یادگاری مادرم رو ازم بگیره.
لبخند مهربونی روی لبش شکل گرفت.
- تو خیلی بیشتر از یه اسم به مادرت شبیهی.
سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم:
- تو از کجا می‌دونی؟
- تو پیجت نقاشیش رو دیدم.
سرم رو به نشونه آهان تکون دادم و گفتم:
- پیج منو دید می‌زنی؟
نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
- من خیلی کارا رو کردم که ازش خبر نداری.
خودم رو به طرفش کشیدم و گفتم:
- پس انگار تو هم یه چیزایی واسه گفتن داری. مشتاقم بشنوم!
سرش بیشتر به سمت دیوار رفت.
- هرچیزی به وقتش، حالا نوبت توئه.
شستم رو به پیشونیم زدم و همون‌طور که به نیم‌رخش خیره شده بودم ادامه دادم:
- بعد از اون اتفاق توی اون خونه، جای ما دیگه کنار پدر معتادم نبود. عموم، عموی بزرگم ما رو برد پیش خودش و من سالها بی‌خبر از پدرم با عموم و خانواده‌ی اون زندگی می‌کردم.
نگاهش رو بلاخره از افق گرفت و خیره شد بهم.
این شد که شدی نامزد جناب آریا؟
یه تای ابروم رو بالا دادم و درحالی که با شیطنت می‌خندیدم گفتم:
- چیه بهش حسودی می‌کنی؟
زیر چشمی بهم نگاهی انداخت و خیلی سریع چشم غره رفت و سرش رو دوباره به‌طرف دیوار گرفت.
-خب بقیش؟
یه لحظه به خودم اومدم، ابروهام رو تو هم گره‌ زدم و با صدایی که سعی داشتم لرزشش رو کنترل کنم گفتم:
- تو... تو... تو اصلا حرفای من رو باور می‌کنی؟
کلافه دستی پشت گردنش کشید و گفت:
- نمی‌دونم.
فریاد زدم:
- باورم نمی‌شه، نه ‌باورم نمی‌شه. من دیگه باید چی بگم که تو باور کنی؟ باید چجوری بهت توضیح بدم که باور کنی؟ با چه زبونی؟ هان؟
به طرفم خم شد و گفت:
- شهرزاد گوش کن. ببین...
جوری که انگار صداش رو نمی‌شنیدم سرم رو تکون دادم و جیغ زدم:
- دیگه گوش نمی‌دم دست از سرم بردار.
چرخید، مقابلم نشست و دستام رو از گوش‌هام جدا کرد و با تحکم گفت:
- شهرزاد بچه بازی در نیار گوش بده. داد زدم:
- گوش بدم که چی بشه؟ که بازم بهم بگی دروغ‌گو؟ که بازم خودت رو فریب خورده ببینی و منو مقصر؟ گوش بدم که بازم قلبمو آتیش بکشی؟ که بازم حرفای همیشگیت رو بزنی؟
قبل از اینکه اجازه بده ادامه بدم به طرف آغوشش هدایتم کرد و دستاش رو دورم حلقه کرد که فریاد زدم:
- ولم کن.
با صدای لرزونی توی گوشم گفت:
- بسه شهرزاد صدات می‌ره پایین.
مشتی به کمرش زدم و زمزمه کردم:
- خسته شدم.
نالید:
- این کمر خودش نابوده دختر جون این‌جوری نکوب روش.
چشمام رو فشردم روی هم و تلاش کردم جلوی حرفایی که داشت گلوم رو می‌سوزوند بگیرم. ولی دلم خون بود از رفتارش از قهر بی‌پایانش. دلم خون بود از نفهمیدنش، از سرتق بودنش و تنها چیزی که آرومم می‌کرد حرف زدن بود. سعی کردم کلماتم رو کنار هم بچینم و بگم:
- تموم... تموم... تمومش کن.
سعی داشت نفس‌های نامنظمش رو منظم کنه.

خسته بودم از نرسیدن به آغوشش، از نداشتنش، از نبودنش، خسته بودم از یک سال دویدن، از اسباب بازی همایون بودن، از خودم، از زندگی که هر چی براش می‌جنگیدم بازم تموم نمی‌شد. سرم رو به سینش فشرد و گفت:
- خسته شدم شهرزاد.
چشمام رو فشردم روی هم و نالیدم:
-پس چرا نمی‌ذاری تمومش کنم؟ چرا نمی‌ذاری این فاصله تموم بشه؟ چرا نمی‌ذاری آروم بگیریم؟
کمی ازم فاصله گرفت و صورتش رو موازی صورتم با کمی فاصله قرار داد و گفت:
- شاید بهتر باشه سکوت کنیم
ناخودآگاه صدای هق هقم بلند شد و میونش نالیدم:
- چرا از چی می‌ترسی؟
ازم فاصله گرفت دستی زیر چشماش کشید و گفت:
- از این که درست مثل روزی که عاشقت شدم دوباره اشتباه کنم.
و من رو با هاله‌ای از ابهام تنها گذاشت. متعجب از فاصله‌ای که بیشتر شده بود به دیوار پشت سرم چسبیدم و نگاهم رو به مقابلم دوختم. صدای شکستن قلبت قطعاً می‌تونه پرسروصداترین و مهیج‌ترین صدایی باشه که می‌شه شنید. دیگه هیچ اشکی نریختم. روی پتو دراز کشیدم و چشمام رو بستم قبل از اینکه به هیچ چیزه دیگه‌ای فکر بکنم پلک‌هام روی هم افتاد و خوابم برد، شاید قلبم دیگه توان بیدار موندن نداشت، شایدم توان نفس‌هام رو نداشت.
***
«احسان»
از اتاق بیرون زدم دستام رو به نرده بالکن تکیه دادم، سرم رو پایین انداختم. گیر کرده بودم بین جدال قلب و عقلم. عقلم از اعتماد می‌ترسید و قلبم فقط آرامش عاشقی کردن کنار شهرزاد رو می‌خواست و می‌دونم که این قلب لعنتی هرگز گرمای آغوشش رو از خاطر نمی‌بره. چشمام رو بیشتر روی هم فشردم، صدای فریادش قلبم رو به درد می‌آورد. گاهی اوقات به نقطه‌ای می‌رسی که دو حق انتخاب بیشتر نداری؛ دو حق انتخاب آزمون و خطایی که نمی‌دونی کدوم انتخاب درسته! اما باید در آخر یکی رو انتخاب کنی و تا آخر بری و انتهای این خط ممکنه بن‌بست باشه و ممکن اوج خوشبختی باشه. انتخاب بین عقل و قلبت، انتخابی که چندین ماه به جون من افتاده و عین موریان تار و پود وجودم رو می‌دره و من از انتخاب عاجزم اما خوب می‌دونستم که بالاخره باید انتخاب کنم، دیر یا زود عقل و قلبم یقم رو می‌گرفتند و مجبور بودم انتخاب کنم. به طرف اتاق برگشتم، وارد اتاق شدم، به در تکیه دادم و خیره شدم به چهره مظلوم و غرق در خواب شهرزاد. شاید باید قبول می‌کردم که این چهره مظلوم حقیقی و هیچ دروغی پشتش نیست. آهی کشیدم و به طرف رخت‌خوابم رفتم و دراز کشیدم با تمام نگرانیم برای حالش، اما امروز انقدر سنگین گذشته بود که هیچ چیز جز خواب آرومم نمی‌کرد. چشمام به آرومی روی هم افتاد اما هنوز گرم نشده بود که شروع کردم به جا‌به‌جا شدن روی تشک، انگار نه انگار که تا نیم ساعت پیش چشمام باز نمی‌شدن. تو این وضعیت نیاز اضطراری به سرویس بهداشتی هم پیدا کرده بودم. آدم سر شب دو تا لیوان چای بخوره همین می‌شه دیگه. اندازه قند هم عقل ندارم. خمیازه‌ای کشیدم و به پهلوی راستم چرخیدم و چشمام رو بستم.
(ولش کن بابا کی به کیه؟ صبح بیدار می‌شم، می‌رم سرویس). بعد از چند ثانیه مقاومت کلافه از جا بلند شدم، نخیر مثل اینکه امشب خواب به من نیومده. (پاشو احسان پاشو. بچه شدی؟ برو دستشویی بعدش بیا بکپ) نفس عمیقی کشیدم و آروم پتو رو از روی خودم برداشتم. به دیوار تکیه زدم و آروم از جا بلند شدم. سر شهرزاد درست جلوی در بود. آخه اینجا کجاست تو خوابیدی دختر خوب؟ خدا کنه بهت نخورم وگرنه فاتحم خونده بود. محکم به دیوار چسبیدم و دستگیره‌ی در رو گرفتم. سر شهرزاد و پای من فقط یک کف دست فاصله بود. خودم رو به در فشردم تا عبور کنم، نخیر مثل اینکه جا خیلی تنگ. نگاهی به این سر اتاق انداختم مجبور بودم دور بزنم وگرنه از این مسیر تنگ نمی‌شد بدون لگد کردن سر شهرزاد رد شد. تغییر جهت دادم و به سمت دیگه رفتم .خدا رو شکر مثل اینکه راه رو پیدا کردم سرعتم رو بیشتر کردم که با گیر کردن پام به تنه درخت تلو تلو خوردم و با ملاج روی زمین فرود اومدم. یا صاحب وحشت تنه درخت؟ تنه درخت وسط اتاق چیکار می‌کنه؟ همون‌‌طور که گیج و گنگ سی*ن*ه خیز مونده بودم سرم رو به عقب چرخوندم. با دیدن پای شهرزاد تازه فهمیدم که به کجا گیر کردم. (پای آدم رو با تنه درخت اشتباه گرفتی؟) سری از روی تاسف برای خودم تکون دادم و خواستم از روی زمین بلند بشم که شهرزاد غلتی توی جاش خورد.
(یا خدا بیدار نشو و ارواح جدت غلط کردم) پاش رو از زیر پتو بیرون آورد و دوباره به پشت چرخید.
(جانم؟! آدم با جوراب می‌خوابه؟ انقدر خجالتی آخه؟ شاید به خاطر حالش سردش شده؟)
شونه‌ای بالا انداختم، من که تو عمرم با جوراب خوابم نبرده. کم کم نیشم باز شد و شروع به خندیدن کردم. تمام تلاشم رو کردم که صدای خندم بلند نشه ولی انگار نمی‌شد. دولا شدم و دستم رو روی دهنم فشردم که با برخورد کمرم به در و بسته شدن صدای جرجرش دومتر از جا پریدم. یا امام هشتم تا اهل محل رو از خواب بیدار نکنم ول کن نیستم.
( پاشو گمشو دستشویی تا بیشتر از این دسته گل به آب ندادی ولی آخه با جوراب؟)
***
«شهرزاد»
غلتی توی جام زدم و چشمام رو باز کردم.
- صبح بخیر!
به طرف صدا چرخیدم با دیدن احسان که مقابل آینه کوچیک توی اتاق ایستاده بود چشمام رو ماساژ دادم و گفتم؛: «
- صبح بخیر!
و به سرعت توی جام نشستم که با تیر کشیدن کمرم آهی کشیدم و دوباره روی تشک رها شدم.
- چی شدی؟
پتو رو کشیدم روی سرم و به طرف مخالف چرخیدم و زیر لبی گفتم:
- هیچی
صدای نگرانش رو حالا نزدیکم حس می‌کردم. نالیدم:
- ولم کن احسان لطفاً!
- نگام کن شهرزاد.
چرخیدم و پتو رو از روی سرم پایین کشیدم. با دیدنم لبخندی روی لبش نشست، اما تنها چیزی که من نصیبش کردم یه نگاه سرد بود.
- بیا بریم به بی‌بی بگیم شاید یه راه‌حلی باشه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- اِ؟ چه روشن‌فکری بودی و من خبر نداشتم.
چشم غره‌ای بهم رفت و سرش رو به‌طرفم خم کرد و گفت:
- خیلی خب فعلاً شما قهر نکن. بلند شو بریم صبحانه بخوریم
نشستم و همزمان روسریم رو درست کردم و گفتم:
- اول اینکه من قهر نیستم، دوم هم اینکه تو چرا صبحانه نخوردی هنوز؟
شونه ای بالا انداخت و با لبخند ملیحی روی لباش گفت:
- گفتم الان برم بی‌بی گوشم رو می‌پیچونه می‌گه برو بدون خانومت برنگرد.
با شنیدن کلمه‌ای که از دهنش خارج شده بود کیلو کیلو قند توی دلم آب می‌شد ولی ترجیح دادم به اون چهره‌ی سرد ادامه بدم. سری تکون دادم و گفتم:
- من که چیزی نمی‌خورم خودت برو.
اخمی بین ابروهاش نشوند.
- بلند شو ببینم دختر جون.
و بازوم رو کشید و بلندم کرد. نالیدم:
- ای بابا ولم کن.
بازوم رو گرفت و به طرف در کشید. غرولند کنان گفتم:
- چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟
- همه خانوما تو این دوره انقدر غز می‌زنن؟ چشم غره‌ای رفتم و گفتم: «به تو چه دقیقا؟
به دیوار تکیه‌ام داد و چرخید. متعجب گفتم:
- چی کار می‌کنی؟
با لحن معترضی گفت:
- لج نکن.
پوزخندی زدم و گفتم:
- لج نمی‌کنم.
سرش رو به طرف صورتم نزدیک کرد و گفت:
- پس دلیل این کارا چیه؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-هیچی من... من فقط دیگه نمی‌خوام اصرار کنم.
سرش رو پایین انداخت و دستی به صورتش کشید. کلافه بود خیلی کلافه بود نالید:
- منم از فرار کردن و دوری خسته شدم، منم از مخفی نگه داشتن احساسم خسته شدم.
قطره اشکی چکید روی گونم ولی قبل از هر عکس‌العملی سر احسان فرود اومد روی شونم. نفسم بند اومده بود و قلبم محکم‌تر از هر زمان دیگه‌ای به قفسه سینم می‌کوبید. سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم آب دهنم رو قورت دادم و به سختی صداش زدم:
- احسان؟
دستاش به آرومی روی کمرم حرکت کرد و به طرف خودش کشوندم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اشکای پشت پلکم رو کنترل کنم. حس آرامش آغوشش انکار نشدنی بود. چشمام رو بستم بیخیال از تمام حد و مرزهای بینمون. بی‌خیال تمام حرف‌هایی که توی دلامون بود عطر تنشو تنفس کردم. جایی نزدیک به گوشم گفت:
- بغلم کن، بغلم کن که هوا سردتر از این نشود زندگی خوب شود باد خبرچین نشود بی‌هوا بوسه بزن عشق دو چندان بشود.
سرش رو از روی شونم برداشت و خیره شد به چشمام، لبخند نصفه نیمه‌ای زدم و صورت خیسش رو با انگشتام پاک کردم. ادامه داد:
- بوسه آنگاه قشنگ است که تمرین نشود بپری ماچ کنی عشق دوچندان بشود وقت بوسیدن تو شعر بیاید یا مرگ مانده‌ام گیج خواهم که کدامین بشود؟
انگشت شستش روی گونم کشید و گفت:
- چشم و ابروی تو بیت الغزل صورت توست زلف تو آمده تکرار مضامین نشود بین مردم همه جا از تو فقط بد گفتم تا که دنیای حسودم به تو بد بین نشود.
***
«احسان»
خندیدم و آب رو به طرفش گرفتم، جیغی کشید، پشت درخت قایم شد که شلنگ رو پایین آوردم و به طرف باغچه گرفتمش و گفتم:
- خیلی خب بیا بیرون از پشت درخت کمرت کثیف می‌شه.
از پشت درخت بیرون اومد و همون‌طور که به‌طرفم می‌اومد گفت:
- وای احسان خیسم کردی باید دوباره لباس عوض کنم.
اخمی بین ابروهام نشوندم و گفتم:
- بده مگه؟ آب به این زلالی و پاکی!
چشم غره‌ای رفت و شیر آب رو محکم کرد. نالیدم:
- وا چرا همچین کردی؟ داشتم آب می‌دادم به این بینواها.
پشت چشمی نازک کرد.
- به اندازه کافی آب خوردن.
شلنگ رو روی شیر آب انداختم.
- خیلی خب پس بریم لباسات رو عوض کن بریم برای سال تحویل.
دستم رو به طرفش گرفتم، لبخند شرمگینی زد و انگشتاش رو فرو کرد لای انگشتام. با لبخندی روی لبامون به طرف اتاق حرکت کردیم با صدای ظریفی گفت:
- اولین سالی که جلوی دوربین نیستی چه حسی داری؟
شونه‌ای بالا انداختم و پله رو پشت سر گذاشیم.
- عالی!
متعجب به طرفم چرخید و همون‌طور که عقب، عقب از پله بالا می‌رفت، گفت:
- نه، جدی می‌گی؟
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
- کنار شما همه چی عالیه بانو.
خندید و یه پله‌ی دیگه بالا رفت که زیر پاش خالی شد و نزدیک بود بیافته که تو هوا گرفتمش و به خودم چسبوندمش. نفس زنون گفتم:
- حالا خودت رو بکشتن نده.
نفس عمیقی کشید و سرش رو به سینم فشردم.
- نه بخیر گذشت وگرنه دوباره مفلوج می‌شدم.
خندیدم و همون‌طور که به آغوش خودم می فشردمش چرخوندمش و پله‌های نهایی رو با هم طی کردیم و وارد اتاق شدیم از حلقه‌ی بازوم خارج شد و به طرف کمد رفت.
- تو لباسات رو عوض نمی‌کنی؟
نگاهی به خودم انداختم.
- نه خوبم!
به‌طرف حمام رفت.
- دو دقیقه دیگه پیشتم، الان میام. لبخندی زدم و گفتم:
- باشه منتظرم.
لبخند پهنی تحویلم داد و وارد حمام شد همون‌طور که به در خیره شده بودم با خودم فکر کردم که چقدر روز و شبت کنار معشوقت گذشتن قشنگ بود...
من رویای شهرزاد رو داشتم و الان کنارم بود. الان دلیل خنده‌هاش بودم و دلیل تک تک نفس‌هایی که می‌کشیدم بود. شهرزاد یهویی اومد، به اشتباه اومد، به دروغ اومد و شد خود حقیقت من، شد درست‌ترین مسیر زندگی من. با باز شدن در به خودم اومدم و به سرعت بلند شدم.
- خیلی خب بریم. با دیدن لباس خوشرنگ شمالی توی تنش یه تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:
- می‌دونستی لباس شمالی خیلی بهت میاد؟!
مقابلم چرخی زد و گفت:
- جدی؟
با قدم‌های بلندی به طرفش رفتم و مقابلش ایستادم.
- اوهوم.
سرش رو پایین انداخت و همون‌طور که با انگشتاش بازی می‌کرد گفت:
- بریم دیگه دیر می‌شه.
انگشت شستم رو زدم زیر چونش و سرش رو بلند کردم با لبخندی گوشه لبم گفتم:
- این گونه‌های سرخ عجیب دلبری می‌کنن ناردونم.
لبخند دخترونه‌ای زد و سرش رو توی بغلم قایم کرد.
- ولی من عاشق اون «میم» آخر ناردونم وقتی صدام می‌کنی "ناردونم".
چشمام رو بستم و چونم رو به سرش تکیه دادم. من معتاد بودم به آرامش آغوش این دختر. هینی کشید و به سرعت از آغوشم خارج شد و غرید:
- دیرشد احسان، بیا بریم. زشته نیستیم سر سفره‌ی عید.
و دستم رو کشید به طرف در، خندیدم و گفتم:
- کو تا تحویل سال؟
متوقف شدم و دستش رو به‌طرف خودم کشیدم و گفتم:
- امسال اولین عیدی که کنار همیم.
لبخندی زد و با دست آزادش اون یکی دستم رو گرفت و درست مقابل‌ام ایستاد و گفت:
- در واقع اولین هفته‌ای هستش که باهمیم، اولین عید که کنار همیم.
لبخندش عمیق‌تر شد و ادامه داد:
- و من هیچ‌جوره اجازه نمی‌دم آخریش باشه.
پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم و گفتم:
- منم اجازه نمی‌دم حتی لحظه‌‌ای این دستا از هم جدا شن ناردونم.
خندید و لبش رو گزید، بوسه‌ای روی پیشونیش نشوندم و زیر لبی گفتم:
- پیشاپیش عیدت مبارک!
دستام رو رها کرد و بدون اینکه نگام کنه مقابلم راه افتاد و بلند گفت:
- عید تو هم مبارک جناب علیخانی.
حتم داشتم تا الان هزار بار رنگ عوض کرده، با تصور حالش به خنده افتادم و بعد از کمی از دور نظاره‌گر دویدن شهرزاد بودن با قدم‌های بلندی خودم رو بهش رسوندم و همراه هم در خونه بی‌بی رو به صدا درآوردیم و وارد شدیم...
***
«شهرزاد»
دست احسان رو فشردم و همراه هم ثانیه‌های آخر سال رو شمردیم و صدایی که آوای شروع سال نو رو می‌داد خونه رو در بر گرفت. بلند شدم بی‌بی رو در آغوش گرفتم و گفتم
- سال نو مبارک بی‌بی‌ جون.
دستش رو روی کمرم کشید و گفت:
- سال تو هم مبارک عزیز دلم!
چشمام رو روی هم فشردم و گفتم:
- می‌دونستی تو بهترین مادر دنیایی؟
بی‌بی نزدیک گوشم خندید و گفت:
- تو هم بهترین دختر دنیایی!
و لبخندی روی لبم نشست و بیشتر به خودم فشردمش. بعد از چند دقیقه از بی‌بی دل کندم و به طرف احسان برگشتم مقابلش ایستادم، لبخندی زدم.
- سال نو مبارک!
ابرویی بالا انداخت و زیر لبی گفت:
- بزور جلوی خودم رو گرفتم که بغلت نکنم.
سرم رو پایین انداختم و یکم به طرف جلو خم شدم و گفتم:
- منم همین‌طور.
- خب پس سال نو مبارک!
و بعدش نفسش رو پرفشار بیرون داد. سعی کردم خندم رو انکار کنم، با صدای لرزونی که رگه‌های خنده درش مشخص بود گفتم:
- میرم کمک بی‌بی سفره ناهار رو بچینیم.
آهی کشید و شونه‌ای بالا انداخت، سرم رو تکون دادم و پاورچین، پاورچین ازشون دور شدم و وارد آشپزخونه شدم.
- خب بگو ببینم ناهار چی داریم بی‌بی؟
- ما هر سال غذای محلی‌مون رو درست می‌کنیم اما امسال گفتم چون آقا احسان قورمه سبزی دوست داره، قرمه سبزی درست کردم.
به طرف قابلمه‌های روی گاز رفتم و گفتم:
- به به! بی‌بی دست طلا.
لبخندی زد و سفره رو به‌طرفم گرفت.
- تا سفره رو بندازی من بقیه چیزا رو حاضر می‌کنم.
هر چند فارسی حرف زدن براش سخت بود و خیلی با زبون خودش که گیلکی بود مخلوطش می‌کرد اما واقعاً با این وجود خوب حرف می‌زد. سفره رو گرفتم و سرم رو تکون دادم.

انگشتاش رو فشردم و بیشتر بهش نزدیک شدم.
- ولی این باغچه‌ی باصفای بی‌بی و مشهدی می‌ارزه به صدتا ویلا داخل شهر.
لبخندی زد، تای ابروش رو بالا داد.
- پس خانمم ویلا نشین بود.
خندیدم و گفتم:
- اوم، تو چی؟
دستامون رو سرعت داد و تو هوا تکونشون داد.
- حالا ما هم یه لونه درویشی داریم دیگه.
- خونه به اون درندشتی رو می‌گی لونه درویشی؟ عجبا!
دستم رو انداختم و گفتم:
- ولی من تو این خونه نمی‌آم.
خندید و گفت:
- دیدی واسه شما لونه‌ی درویشی بانو؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه به‌خاطر اون نیست، اونجا امن نیست. اصلاًنباید اونجا بریم.
سری تکون داد.
- فعلاً که اینجا گیر افتادیم.
از زیر دستش چرخی زدم و مقابلش ایستادم.
- دلت می‌آد؟ گیر افتادن داره اینجا؟ اینجا بهشت احسان.
صورتش رو جمع کرد.
- هنوز بهشت رو ندیدی که.
یه تای ابروم رو بالا دادم و سرم رو جلو بردم.
- کجاست اون وقت؟
دستاش رو باز کرد.
- اینجا دیگه.
حیرون از حرفش وسط حیاط ایستاده بودم که دستم رو کشید و بغلم کرد .
- خیلی ریلکس حرکت می‌زنی‌ها. تا بیای دستات رو تکون بدی صبح شده.
خندیدم و بیشتر خودم رو بهش فشردم.
- یکی میاد می‌بینه‌ها.
گونش رو به سرم تکیه داد.
- نصف شب کسی نمیاد.
مشتم رو روی کمرش به حرکت درآوردم و گفتم:
- خب پس منم تو این بهشت خودم رو گم می‌کنم.
دستش رو تنگ کرد.
- راحت باش مال خودته.
نیشگونی از پهلوش گرفتم که آخش بلند شد.
- بچه پررو.
خندید و یکم از خودش دورم کرد. دستام رو دور گردنش حلقه کردم و خیره شدم به چشماش، هنوزم از اتفاق‌های اخیر هیجان‌زده بودم و نمی‌تونستم هیچ‌کدومشون رو حذف کنم. می‌ترسیدم، خوشحال بودم، عاشق بودم و می‌ترسیدم و می‌ترسیدم و می‌ترسیدم. از ثانیه به ثانیه کنار احسان بودن لذت می‌بردم و در کنارش می‌ترسیدم از آینده‌ای که خیلی برام مجهول بود.

- کجا غرق شدی شهرزاد بانو؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- تو چشمات!
به سرعت سرش رو به‌طرفم خم کرد و بوسه محکمی روی چال گونم نشوند. حالا درست صورتامون کنار هم قرار گرفته بود و می‌تونستم از فاصله کمتری به تیله‌هاش خیره بشم. دستم رو از دور گردنش برداشتم و شستم رو نوازش وار روی گوشه صورتش به حرکت درآوردم. در سکوت به چشمام خیره شده بود و حالاچشمامون بودن که با هم حرف می‌زدن. به راحتی می‌تونستم ساعت‌ها به چشماش زل بزنم و تمام حرف‌ها و احساسات مخفی توی دلش رو از چشماش بخونم بدون اینکه لازم باشه کلمه‌ای با هم حرف بزنیم. باد ملایمی می‌وزید که گمونم خبر از یه بارون بهاری می‌داد. هوا هنوزم به اندازه زمستون سرد بود. چشمام رو ریز کردم و گفتم:
- احسان؟
چشماش رو مثل خودم خمار کرد و سرش رو جلوتر آورد.
- جانم؟
- یک حسی بهم می‌گه نصف شب و من و تو هنوز وسط این حیاط ایستادیم.
لبخندی زد و پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد.
- اگه بخوای به این کار...
و به دستم که در حال نوازش موهاش بود اشاره کرد و ادامه داد:
- ادامه بدی من تا قرن‌ها همین‌جا می‌مونم.
قهقه‌ای که سعی در کنترلش نداشتم سر دادم و دستم رو از داخل موهاش بیرون کشیدم. شونه ای بالا انداخت و گفت:
- ولی من ترجیح می‌دادم قرن‌ها همین‌جا بمونم‌.
خندیدم و گفتم:
- ولی من حس می‌کنم اگه یکم دیگه اینجا بمونم از خستگی بیهوش می‌شم.
دستش رو دور بازوم حلقه کرد و همون‌طور که به‌طرف اتاقمون می‌رفت گفت:
- آره دیگه از صبح تا شب دلبری می‌کنی خسته می‌شی.
سرم رو به شونش تکیه دادم و با لحن خماری گفتم:
- کیه که بدش بیاد؟
بوسه‌ای روی سرم نشوند و قدماش رو کمی سرعت بخشید، آهی کشیدم. - ایکاش زودتر این مشکلات حل بشه و بتونیم برگردیم عذاب وجدان می‌گیرم وقتی خودمون رو می‌بینم و حال مادرت یادم می‌آد‌.
و به تصویر خسته‌ام توی آینه خیره شدم. با ظاهر شدن احسان کنار تصویر خودم، نگاهم رو به اون دادم.
- ولی این تقصیر تو نیست که به‌خاطرش عذاب وجدان داشته باشی.
لبخندی زدم و سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم:
- حس می‌کنم یکم افراطی عاشقت شدم.
می‌دیدم که حرفم درخشش خاصی به چشماش داده و همین دلیل لبخند بزرگی روی لب‌هام شده بود. سرش رو به گونم تکیه داد و با صدای خماری گفت:
- ولی من خیلی وقته که تو سیلاب این عشق غرق شدم.
فشاری به بازوش وارد کردم و از خودم دورش کردم. نفس عمیقی کشیدم و سوالی که چند روزی تو گلوم گیر کرده بود رو پرسیدم :
- رااستش.. خب... الان قراره چی بشه دقیقا؟
اخمی بین ابروهاش نشوند و گفت:
- یعنی چه که قراره چی بشه؟
آهی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
- هیچی!
مدت کمی به سکوت گذشت که صدای دل‌جویانه‌اش رو کنار گوشم شنیدم.
- جوابم رو نمی‌دی؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- احسان دم‌دمای صبح، دیگه بریم بخوابیم. من واقعا خوابم می‌آد، بعدا حرف می‌زنیم‌.
بوسه‌ای روی شونم نشوند و دستاش رو دور شونه‌هام پیچوند، سرش رو درست کنار صورتم روی دستش گذاشت و با لبخند عمیقی روی لب‌هاش گفت:
- خیلی خب هر جور راحتی.
لبخندی زدم و ساق دستش رو بوسیدم.
- می‌گم شهرزاد؟
گره دستاش رو باز کرد و دو طرف شونه‌هام رو دست گرفت و به طرف خودش چرخوندم.
- بیا و این خجالتت رو کنار بذار و...
دستش به طرف روسری شمالی گل دارم رفت و کمی گره‌اشرو شل کرد. اما قبل از اینکه بیشتر از اون ادامه بده به چشمام خیره شد. سعی کردم ترس و تردیدم رو پشت پرده چشمام قایم کنم و اجازه ندم احسان از چشمام متوجهشون بشه، شرمگین از کاری که می‌خواست انجام بده دستم رو روی گونم گذاشتم و سرم رو پایین انداختم. احسان با لحن شیطنت آمیزی گفت:
- الان این خجالت کشیدن تو یعنی جوابت مثبت؟
لبخندی زدم و بدون اینکه حالتم رو تغییر بدم سرم رو تکون دادم. اما هنوز چند لحظه‌ای از این کارم نگذشته بود که روسریم از روی سرم پایین اومد و موهام رو نمایان کرد به آرومی حلقه‌های بافت موهام رو باز کرد. سرم رو با تردید بالا آوردم و به چشمای مستش زل زدم. دستش رو روی موهام به حرکت در آورد و با دست آزادش من رو به طرف آغوش خودش کشید. سرم رو به سینش تکیه دادم و چشمام رو بستم...
***
«احسان»
سرم رو فرو بردم لای فرهای قرمزش و بازو‌هام رو تنگ‌تر کردم.
- شهرزاد؟
اما حتی ذره‌ای حرکت نکرد. دوباره صداش زدم:
- ناردونم؟
اما بازم جوابی نداد. موهاش رو کنار زدم و سرم رو به‌طرف صورتش خم کردم. با دیدن چشمای بسته‌اش که مشخص بود غرق در خواب عمیقی است لبخندی روی لبم نشست و دقایقی به پلک‌های بسته و مژه‌های بلند و خوش رنگش خیره شدم. دستم رو زیر زانوش گرفتم و بغلش کردم. به‌طرف رخت‌خوابش رفتم و خوابوندمش سر جاش. نالید:
- نری‌ ها.
با شنیدن صداش گوشه موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
- نمی‌خوای لباسات رو عوض کنی؟ اذیت نمی‌شی؟
به سختی لای پلکاش رو باز کرد و گفت:
- خوابم می‌آد
موهاش رو زدم پشت گوشش و گفتم:
- خوب بخواب عزیزم.
دستاش رو دور بازوم حلقه کرد و خودش رو بالا کشید و نشست اما سرش رو به بازوم تکیه داده بود. با لحن خماری گفت:
- میشه لباسام رو از داخل کشو بهم بدی؟
باشه‌ای گفتم و سرش رو به دیوار تکیه دادم و به‌طرف کمد لباسی‌ که گوشه اتاق بود رفتم. یه دست لباس براش برداشتم و به طرفش برگشتم. دستش رو مشت کرد و همون‌طور که چشماش رو ماساژ می‌داد با لحن کشیده‌ای که به‌خاطر حالت خواب‌آلودش بود گفت:
- نگام نکنی‌ها. بچرخ.
چرخیدم و دیگه صداش در نیومد...
- شهرزاد تموم نشد؟
- شهرزاد؟
نگران به‌طرفش چرخیدم که دیدم لباساش رو عوض کرده و همون‌طوری خوابش برده. متعجب از تصویری که مقابلم بود لبخندی زدم، روی تشک خوابوندمش و پتو رو بالاتر کشیدم. قصدم بلند شدن بود اما نالید: «نرو.» به‌طرفش برگشتم و خیره شدم به چشم‌های نیمه بازش. دستم رو به‌طرف خودش کشید و گفت: «نرو دیگه لطفاً!» با این که مردد بودم اما خواسته‌اش رو رد نکردم و کنارش دراز کشیدم. خودش رو به‌طرفم کشوند و سرش رو گذاشت روی سینم. این اولین باری بود که به این اندازه نزدیکش بودم و همین موضوع نفس‌هام رو سرعت بخشیده بود.
- خوابی؟
موهاش رو به بازی گرفتم و گفتم:
- والا شما خوابت می‌اومد.
سرش رو جابه‌جا کرد و خیره شد تو چشمام.
- خواب زده شدم.
یکی از فرهاش رو دور انگشتم پیچوندم‌
- متوجه شدم.
- الان که قلبت از سینت بزنه بیرون، آروم باش.
لبخند کمرنگی زدم.
- تو هم فهمیدی؟
دستش رو گذاشت کنار سرش، روی سینم.
- دقیقا همین‌جاست. گُمپ، گمپ، گمپ.
حلقه دستام رو تنگ‌تر کردم و زمزمه کردم:
- برای تو اینجوری می‌کنه‌ها.
لبخندی زد و دستش رو نوازش وار روی ریشم کشید.
- مال منم وضع بهتری نداره.
صدای آواز سحری خروس توی حیاط خبر از رسیدن صبح می‌داد. نالید:
- وای احسان نذاشتی بخوابیم.
لبخندی زدم و بیشتر به خودم فشردمش. سرم رو روی بالشت جابه‌جا کردم.
- خب الان بخواب.
چشم غره‌ای رفت.
- الان دیگه؟
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و چشمام رو بستم.
- بخواب دیگه.
پیشونیش رو به چونم تکیه داد و گفت:
- شب بخیر عشقم.
پتو رو بالاتر کشیدم و با صدای دورگه‌ای گفتم.
- البته صبحت بخیر شاهدختم.
کوتاه خندید و بعد از چند دقیقه نفس‌هاش آروم گرفت و به خواب رفت.
***
«شهرزاد»
چیزی شبیه پَر گوشه لبم کشیده می‌شد به اجبار لایه پلکام رو باز کردم با دیدن احسان که در حال نوازش گونم بود جیغ خفیفی کشیدم و ازش فاصله گرفتم. دستم رو روی قلبم گذاشتم و جیغ زدم:
- تو اینجا چی کار می‌کنی ها؟»
با تعجب گفت:
- یعنی چی این جا چیکار می کنم؟
دستم رو روی پیشونیم زدم و موهام رو جمع کردم رو به بالا. کلافه گفتم:
- یعنی... یعنی تو... من... تو... هووف.
موهام رو رها کردم و طلبکارانه پرسیدم:
- اصلاً تو چرا اینجا خوابیدی ها؟ چرا پیش من خوابیدی؟
تو چهره‌اش ردی از حیرت رو می‌دیدم. چشماش رو گرد کرد و انگشت اشاره‌اش رو به‌طرفم گرفت و گفت:
- چون خودت خواستی.
فریاد زدم:
- من... من خواستم؟
پوزخندی زدم.
- نه نه! من همچین کاری نمی‌کنم. نه اصلاً!
قهقه‌ای سر داد و به سختی نشست.
- تا من میرم پایین تو هم حاضر شو بیا صبحانه بخوریم.
و از جاش بلند شد اما قبل از اینکه بره بیرون برگشت.
- در ضمن نگران نباش کار خاصی نکردیم‌.
و از اتاق خارج شد. گیج اطرافم رو از نظر گذروندم و چند دقیقه‌ای توی رخت‌خواب موندم تا بالاخره مغزم ریکاوری شد و تمام اتفاقات برام مرور شد. با یادآوری جمله‌ای که به احسان گفته بودم کف دستم رو کوبیدم و سطح پیشونیم. وای دختر چی کار کردی تو؟ وای از دست تو شهرزاد! وای از دست تو! همون‌طور که خودم رو مورد عنایت قرار می‌دادم به طرف سرویس بهداشتی رفتم و دست و صورتم رو شستم. به سرعت لباسام رو عوض کردم و روسری گلدار رو روی سرم مرتب کردم. توی آینه نگاهی به خودم انداختم. هر بار به خودم نگاه می‌کردم درست همون لحظه چشمای احسان مقابلم هویدا می‌شد، انگار بخشی از وجودم شده باشه، انگار بخشی از خود من باشه. یک بار دیگه شب قبل رو مرور کردم و بعد خدا لعنتت کنه‌ای نثار خودم کردم. اما در کنار تمام دیوونه بازی‌های من شب قشنگی شد. لبخندی به روی تصویر نیمه خسته‌ی توی آینه زدم و از اتاق خارج شدم، هوای بهاری رو وارد ریه‌هام کردم و به سرعت پله‌ها رو پشت سر گذاشتم. باغچه بی‌بی و مشهدی کم کم داشت جون می‌گرفت و گل‌هاش غنچه می‌کرد. این باغچه انقدر دلبر بود که به راحتی گذر فصل‌ها رو بهت یادآوری می‌کرد. به راحتی شروع فصل زندگی رو به خاطرت می‌آورد. دست از آنالیز باغچه برداشتم و با قدم‌های تندتری به‌طرف خونه دویدم.
- صبحتون‌ بخیر مشهدی.
- صبح بخیر دخترم!
کنار احسان نشستم و گفتم:
- بی‌بی کجاست؟
همون‌طور که نون بربری خالی رو گاز می‌زد گفت:
- داره نیمرو درست می‌کنه الان می‌آد.
آهانی گفتم و تیکه نونی داخل دهانم گذاشتم و رو به احسان پچ پچ کردم:
- قهری؟
متعجب سرش رو به طرفم چرخوند و لقمه توی دهنش رو قورت داد.
- نه نیستم.
کمی پنیر روی نون زدم و لقمه رو به طرفش گرفتم.
- مطمئنی؟
لبخندی زد و لقمه رو از دستم گرفت و گفت:
- نه چرا قهر باشم؟ اصلاً اگه بودمم الان دیگه نیستم.
لبخندی زدم و گفتم: «خوبه.»
با دیدن بی‌بی که به طرفمون می‌اومد گفتم:
- صبح بخیر بی بی!
لبخندی زد و با عجله ماهیتابه رو روی سفره گذاشت و گفت:
- صبحت بخیر عزیزم!
- به‌به بی‌بی چه کردی؟ دهنم آب افتاد
- نوش جونت پسرم! شروع کن.
- چشم چرا که نه!
اول یه لقمه دست من داد که تشکر در آمیخته با خجالتی زمزمه کردم و لقمه رو از دستش گرفتم. بسم اللهی گفت و شروع کرد...
بعد از بازی با انگشتای دستم که تقریباً تمام پوست‌های دور ناخنم رو کنده بودم به‌طرف احسان که سرش تو کتابی که به تازگی از مشهدی گرفته بود رفتم. با تته پته گفتم:
- احسان؟
- بله؟
- یه لحظه گوش بده.
سری تکون داد، صفحه رو ورق زد و گفت:
- گوشم با تواِ.
- نه دیگه نشد، کتاب رو بذار کنار.
و دستم رو به‌طرف جلد کتاب بردم و فشردمش که بسته بشه. کتاب رو کنارش گذاشت و به طرفم برگشت و گفت:
- خیلی خب می‌شنوم.
- جدی جدی دلخور نیستی؟
لبخندی زد و گفت:
- نه عزیزم! چرا باید دلخور باشم؟
سرم رو پایین انداختم، شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- چه می‌دونم! گفتم شاید چون...
دستش رو روی یه طرف صورتم گذاشت و با انگشت شستش شروع به نوازش گونم کرد.
- لمس تن تو شهوت است و گناه حتی اگر خدا عقدمان را ببندد داغی لبت جهنم من است حتی اگر فرشتگان سرود نیک‌بختی بخوانند هم‌آغوشی با تو هم‌خوابگی چرک‌آلودی است حتی اگر خانه خدا خوابگاه ما باشد فرزندمان حرام‌ترین نطفه این زمین است حتی اگر تو مریم باشی و من روح‌القدس خاتون من! حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم یک بوسه، یک نگاه حتی، حرامم باد اگر تو عاشق من نباشی اگر تو نخواهی که کنارت باشم که هم راهت باشم...
مسخ شده در شعری که برام سروده بود، بودم که لباش رو روی لپم حس‌کردم. بدون هیچ حرفی فقط دستام رو دور گردنش حلقه کردم و به خودم فشردمش. بوسه دیگری سریع روی گونم نشوند و سرش رو روی شونم گذاشت. سعی کردم نفس‌هام رو کنترل کنم و هیجان ناشی از در آغوش گرفتنش رو نادیده بگیرم اما شدنی نبود. نادیده گرفتن احساس ناشی از عشق کار ساده‌ای نبود. به راستی که چرا باید داشتن احسان و غرق شدن در عشقش رو نادیده بگیرم وقتی انقدر زیبا عاشقی کردن رو یادم می‌داد؟ ازش فاصله گرفتم و خیره شدم تو چشماش سرش رو تکون داد و پرسید:
- چیه؟ چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
- بگو ببینم این ابیات زیبا رو کی سراییده؟
دستش رو فرو کرد لای موهام. نمی‌دونم چطور اینکار رو می‌کرد؟ چون موهام فر بود و این کار برای خودمم غیرممکن بود اما اون یه جوری راهش رو پیدا می‌کرد.
- مگه مهمه؟
ابروم رو بالا دادم و گفتم: «نیست» سرش رو نزدیک‌تر آورد و گفت:
- نه وقتی عاشقی مثل من خونده باشتش.
پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم و زیر لبی گفتم:
- راست می‌گی.
نفس‌های آرومش نشان دهنده حال خوبش بود که همین مجابم می کرد به پا پس نکشیدن و کنارش موندن. کمی ازش فاصله گرفتم و نالیدم:
- کی تموم می‌شه این حبس؟ کاش زودتر برگردیم!
دستی به صورتم کشید و گفت:
- آره برای مامان دل نگرانم.
سری تکون دادم و کلافه گفتم:
- منم همین‌طور، یه مادر تو این سن وسال با این حال، پسرش یهو گم شده‌ تا الان هزار بار مرده و زنده شده‌.
دستی به صورتش کشید و چهره‌اش رو ازم دزدید. می‌دونستم که سعی می‌کنه حالش رو خوب نشون بده ولی از تو داغون بود. هزار تا دغدغه، از خانواده بی‌خبرش گرفته تا کار کساد شده‌اش. «احسان؟» بدون اینکه نگام کنه بلند شد و زیر لبی گفت:
- میرم یکم هوا بخورم.
خواستم دنبالش برم اما حسی نشات گرفته از اینکه به تنهایی احتیاج داره مانع شد. باشه‌ای گفتم و بعد از خارج شدنش از سوئیت زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو گذاشتم روی زانوم... می‌فهمیدم این که دلت آروم باشه حالت خوب باشه اما بدونی که عزیزانت آرامش ندارن یعنی چی. می‌دونستم حس اینکه دلیل حال بد آدم‌های مهم زندگیت بودن یعنی خاکستر شدن، یعنی ذره ذره آب شدن و هیچ‌ک.س نفهمیدن. احسان نمی‌خواست من رو دخیل حال بدش کنه. نمی‌خواست دگرگونی و آشوبش رو من ببینم. فقط می‌خواست حال خوبش رو نشونم بده، عشقش رو نشون بده بدون اینکه ذره‌ای حال بدش نمایان شه. به‌سرعت و بدون هیچ فکری بلند شدم و از سوئیت خارج شدم. با دیدن احسان که دستاش رو روی حصار چوبی بالکن گذاشته بود نزدیک شدم و دستی روی کمرش کشیدم. سرش رو به‌طرفم برگردوند. کنارش ایستادم و گفتم:
- از روزی که به دنیا اومدم همیشه خودم رو مقصر می‌دونستم. مقصر هر اتفاقی که دلیل خیلی‌هاشون من نبودم‌. دلیل اعتیاد پدرم، دعوا‌های توی خونمون، اشکای مادرم، بی‌پناهی برادرم، مرگ ناحق مادرم، یخچال خالی خونه‌ی پدری که ترک شده بود. خودم رو مقصر می‌دونستم چون... چون پدرم دیواری کوتاه‌تر از من نداشت.
متعجب سرش رو به‌طرفم چرخوند و گفت:
- یعنی چی؟
همونطور که به تکون خوردن درخت‌ها در اثر باد ملایمی که می‌وزید خیره شده بودم گفتم:
- پدرم به استثنای اون یک باری که تو نجاتم دادی هیچ وقت دستش روی من بلند نشد ولی همیشه من رو مقصر حسرت‌های زندگیش می‌دونست. بزرگتر که شدم وقتی عموم زیر بال و پرم رو گرفت یه چیز بزرگ رو یادم داد. یه چیز خیلی مهم رو احسان.
یه دستش رو دور پهلوم پیچوند و به طرف خودش کشوندم. لبخندی زدم و سرم رو به سینش تکیه دادم و ادامه دادم:
- و اونم بهم یاد داد من مقصر تمام بدبختی‌های خانوادم نیستم و قرارم نیست خودم رو بابت چیزی که هرگز درش دخلی نداشتم سرزنش کنم.
به طرفش چرخیدم و به نرده تکیه دادم و ضربه‌ای به سینش زدم و گفتم:
- و تو باید بدونی که الان مقصر دل نگرونی مادرت نیستی. باشه؟
دگرگون سرش رو به چند طرف چرخوند و نالید:
- ولی... اگه من نیستم پس کیه؟
سرم رو پایین انداختم و زمزمه کردم:
- همایون، تنها مقصر این همه فلاکت فقط همایون.
با لبخند ملیحی روی لبش گفت:
- چه طور انقدر راحت آرومم می‌کنی؟
شونه‌ای بالا انداختم و با لبخند در آمیخته با شرم و شیطنتی گفتم:
- من کاری نمی‌کنم...
انگشتم رو به سمت چپ سی*ن*ه‌اش فشردم و ادامه دادم:
- همش کار اینه.
لبخندی زد و حلقه دستش رو تنگت‌ر کرد. با شرم سرم رو توی بغلش قایم کردم و نالیدم:
- مشهدی می‌آد می‌بینه ها.
- خب ببینه، مشکلش چیه؟ گناه که نکردیم.
عرق شرم رو روی پیشونیم حس می‌کردم، مضطرب از آغوشش دل کندم و گفتم:
- هوا خیلی خوبه ولی دلم نمی‌خواد باز تا لنگ ظهر بخوابم. بیا بریم بخوابیم دیگه.
- بریم ناردونم.
هیچ وقت خجالتم رو به روم نمی‌آورد اما هر وقت لپای قرمزم رو می‌دید با واژه ناردونم لپایی گل انداختم رو بهم یادآور می‌شد. لبخند شرمگین و دستپاچه‌ای زدم و همون‌طور که از کنارش رد می‌شدم دستش رو کشیدم و وارد سوئیت شدیم. جاش رو پهن کردم و در تمام مدت نگاه سنگینش رو روی خودم حس می‌کردم اما تلاش زیادی در انکارش داشتم. همون‌طور که به‌طرف دراور می‌رفتم گفتم:
- ببینم خوابت نمی‌آد؟
- چرا اتفاقاً خیلی خوابم می‌آد.
یه دست لباس راحتی از داخل کشو برداشتم و گفتم:
- خیلی خب پس تو بخواب، منم لباس عوض کنم می‌آم می‌خوابم.
لبخندی به روم زد و پتو رو کشید روی خودش به سرعت وارد حمام شدم و لباسام رو عوض کردم‌ چشمام از خستگی به سختی خودشون رو باز نگه می‌داشتن. حس خستگی بدی باعث شد به سرعت از حمام خارج بشم خمیازه کشون به طرف تشکم رفتم اما با دیدن چهره بامزه احسان که به خواب فرو رفته بود ناخواسته به طرفش کشیده شدم و کنارش نشستم و با انگشتم به آرومی تار موهاش رو از روی صورتش کنار زدم و یه پلکش رو به آرومی باز کرد و با لبخند ملیحی بهم خیره شد.
- ببینم کدوم کار خیر ما پاسخ نوازش‌های همچین فرشته‌ای شدن؟
دستم رو از داخل موهاش بیرون کشیدم و لبخند زنان گفتم:
- خوب معلومه. انقدر تو خواب مظلوم می‌شی آدم دلش می‌خواد بخورتت.
یه تای ابروش رو بالا داد و گفت: «اِ؟» سرم رو تکون دادم و هنوز متوقفش نکرده بودن که دستم کشیده شد و پرت شدم کنارش. نیم خیز شد به طرفم و گفت:
- منم تو رو می‌خورم، اینجوری عادلانه‌تره.
با شرم سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- اِ احسان؟
قهقه‌ای سر داد و گفت:
- یهو ری استارت می‌شی‌ها. توجه کردی؟
لبخند خجالت زده‌ای زدم و سرم رو به سینش تکیه دادم. نفسش رو پرفشار بیرون داد و گفت:
- همین جا می‌خوابی ناردونم؟
سرم رو تکون دادم. خنده‌ای کرد.
- داری بد عادت می‌شی‌ها.
خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:
- بد عادت؟ دیوونه شدی؟ شیرین‌ترین عادتی که تو زندگیم داشتم.
حلقه دستش محکم‌تر شد و گفت:
- موافقم باهات..
سرم رو بالا گرفتم و دستم رو به ریشش کشیدم و گفتم:
- هنوزم دوریم از هم خیلی دوریم.
متعجب گفت:
- یعنی چی؟
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
- هیچی. شب بخیر!
دستش رو زد زیر چونم و سرم رو بالا آورد و گفت:
- منظورت چی بود؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- هیچی. بخواب دیگه. بازداری تا صبح بیدار نگهم می‌داری ها.
انگشت شستش رو کشید روی گونم و گفت:
- می‌دونم چی می‌خوای بگی. درست می‌شه همه چی، اصلاً نگران نباش.
بوسه‌ای روی پیشونیم نشوند و گفت: «شب بخیر!» سرم رو به سی*ن*ه‌اش تکیه دادم و زمزمه کردم:
- شب تو هم بخیر زندگیم!
- وایسا! وایسا! چی گفتی؟
سرم رو بالا گرفتم و داخل گوشش تکرار کردم: «زندگیم!»
سرم رو کمی بلند کردم، با دیدن چشمای بسته‌ش لبخندی روی لبم نشست، لبام رو روی گونش فشردم و بوسه ای به روش کاشتم.

- هیش، خرابش نکن شهرزاد، فقط بخواب.
ریز خندیدم و چشمام رو بستم و خیلی زود به خواب رفتم... .
با دیدن کلبه چوبی انتهای جاده جیغی زدم و به طرف احسان برگشتم و با شوق گفتم:
- جون من بگو مال خودته.
یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- پس فکر کردی مال کیه؟
تو هوا پریدم و دستام رو کوبیدم به همدیگه و به طرف کلبه دویدم. صدای احسان رو از پشت سرم شنیدم.
- صبر کن شهرزاد، نمی‌تونم بدوام.
ولی بعد از این همه مدت فاصله گرفتن از چند قدمی خونه بی‌بی و رهایی تو این طبیعت دختر سرکش و آزاد درونم رو بدجوری بیدار کرده بود. پاهام روی زمین بند نبودن و فقط می‌خواستم بدوام. داد زدم:
- احسان بیا دیگه، زود باش.
مقابل کلبه متوقف شدم، به‌طرفش برگشتم با دیدن سبد‌هایی که دستش بودن ضربه‌ای به پیشونیم زدم و کمی از راهی که رفته بودم رو برگشتم و مقابلش ایستادم.
- وای احسان ببخشید! اصلاً حواسم به وسیله‌ها نبود.
نفس نفس زنان گفت:
- نه بابا اشکالی نداره!
چشم غره رفتم و چند تا از جعبه‌ها رو ازش گرفتم و به طرف کلبه چرخیدم و با قدم‌های آهسته‌تری خودم رو به کلبه رسوندم. هوای مرطوب شمالی و بوی خاکی که روی چوب‌های این کلبه نشسته بود، بخشی از لذت‌های این سفر کوچیک بودن. وسیله‌ها رو روی پاگرد چوبی مقابل در کلبه گذاشتم و شونه‌هام رو چرخوندم و گفتم:
- خب چی شد که اینجا رو یافتی؟
- مال مشهدی، فصل ماهیگیری که می‌شه می‌آد اینجا. منم با مشهدی اینجا رو کشف کردم، هروقت میام این طرفا یه سری به این کلبه هم می‌زنم. لبخند زنان به‌طرفش رفتم و گفتم:
- اینجا عالیه! شاهکار!
بفرمایید تو رو خدا، تعارف نکنید.
چشم غره‌ای رفتم و گفتم: «بی‌مزه!» دستام رو دو طرف چهارچوب در گذاشتم و آروم رفتم داخل. احسان با لبخند محوی یک گوشه به دیوار چوبی تکیه زد و دستاش رو توی جیبش فرو کرد. بوی بارونی که شاید سال‌ها روی سقف این کلبه چک کرده بود فضاش رو رویایی‌تر می‌کرد. دستم رو به دیواره‌های سردش کشیدم و از ته دل نفسم رو بیرون دادم و چشمام رو بستم. همون‌طور که دستم رو می‌کشیدم آروم روی کف چوبی کلبه قدم برداشتم و مستقیم مسیر رو طی کردم. با برخورد دستم به نرده زرد و نازکی لبخندی زدم و چشمام رو باز کردم پنجره‌ای که به سمت یکی از بهشت خدا باز می شد. دستام رو بهم قفل کردم و چونم رو روشون گذاشتم. قطره‌های ریز بارون روی نوک دماغم فرود می‌اومدن. هوای سرد و مرطوب شمالی که معلوم نبود بارونی یا آفتابیه. کی فکرش رو می‌کرد الان من جایی ایستاده باشم که توی ابتدایی شعرش رو می‌خوندم؟ دلم می‌خواست منم الان وسط حصار سبز طبیعت بایستم و مثل همون دختر توی کتاب فارسی از ته دل داد بزنم:
(باز باران با ترانه با گهرهای فراوان می‌خورد بر بام خانه)
دستی آروم و سبک شونم رو نوازش کرد، سرم رو به عقب چرخوندم و با دیدن احسان لبخندی روی لبام نشوندم ذره ذره بهم نزدیک شد... کم کم دستاش از پشت دور پهلوهام حلقه شد. سرم رو به گونه‌اش تکیه دادم که گفت:
- آوردمت اینجا مارو یادت رفت؟ حسودیم می‌شه خب.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- به چی؟ به طبیعت یا صدای پرنده ها؟
احسان آه عمیقی کشید و گفت:
- به هر چیزی که توجه تو رو به خودش جلب کنه اگه این پرنده‌ها انقدر حواست رو پرت کردن که حضور منو فراموش کردی حاضرم تا ابد یه پرنده بمونم روی شاخه‌های درخت نارنج تا هر از گاهی خیره به پر و بالم تمام حواست رو به صدام بدی.
دستش رو به سمت بالا آورد و حصار شانه‌های ظریفم کرد. دستش رو توی دستم فشردم و گفتم:
- تو پیش من بمون، تو مرد من بمون، قول می‌دم به هیچ پرنده‌ای بیشتر از تو توجه نکنم
در یک حرکت ناگهانی لبش به پیشونیم چسبید و بو*سه‌ای از ته دل زد. اولین باری نبود که اینکار رو می‌کرد اما این بار جنس بو*سش فرق داشت. این بار بیشتر از هر زمان دیگه‌ای جنس ابریشم عشق بود، به همون اندازه لطیف، به همون اندازه سرشار از عشق. شونه‌هام رو گرفت و به طرف خودش چرخوندم، پیشونیم رو تکیه داد به پیشونیش، سرم رو عقب‌تر بردم و دستام رو دور کمرش حلقه کردم.
- ولی هیچی قشنگ‌تر از این نیست که یه نفر تو این دنیا باشه که دلیل نفس‌هات باشه.
با صدای ریزی که نشأت گرفته از خجالت بود گفتم:
- و چقدر خوبه که همون آدمم این احساس رو داشته باشه.
خنده بامزه‌ای سر داد و گفت:
- قطعاً همین‌طوره جانانم.
ازش فاصله گرفتم و همون‌طور که با قدم‌های بلند از کلبه خارج می‌شدم گفتم:
- خیلی خب حالا لوسم نکن.
از کلبه خارج شدم و جنگل را از نظر گذروندم. درخت‌های سر به فلک کشیده‌ای که باد میرقصوندشون رو از نظر گذروندم و هوای معطر شمال رو وارد ریه‌هام کردم، چشمام رو فشردم روی هم و اجازه دادم باد خنک بهاری گونه‌هام رو نوازش کنه.
- باز که غرق این طبیعت شدی؟
به آرومی چشمام رو باز کردم و بعد از، از نظر گذروندن بهشت مقابلم به طرفش چرخیدم و با لبخندی روی لبام در حالی که درونم سرشار از آرامش شده بود گفتم:
- بریم قدم بزنیم؟
لبخندی زد و گفت:
- باشه. اینا رو بذارم داخل می‌آم.
دستام رو کوبیدم به هم.
- خیلی خب، پس منم میام کمکت!
سری تکون داد و پلاستیک‌ها رو برداشت و به‌طرف کلبه رفت. زیرانداز حصیری رو برداشتم و وارد کلبه شدم. همون‌طور که سبد‌ها رو روی اپن آشپزخونه می‌ذاشتم گفتم:
- احسان؟ چرا الان بهم گفتی؟
برق یخچال رو وصل کرد و گفت:
- منتظر بودم وقتش برسه.
دستم رو به لبه اپن تکیه زدم و چرخیدم.
- وقت چی؟
- وقت اینکه بتونم بیارمت اینجا. سبد رو بده.
سبد رو از روی اپن برداشتم و به طرفش گرفتم. سبد رو روی زمین گذاشت و شروع کرد به گذاشتن وسایل داخل یخچال.
- چرا منتظر بودی؟
بطری آب رو توی قفس در یخچال گذاشت و گفت:
- چون باید به هم عادت می‌کردیم، باید شما اون گیلاسی شدنتون رو کنار می‌ذاشتید دیگه، باید عاشق‌تر می‌شدیم‌
لبخندی زدم و کنارش نشستم و گفتم:
- خب چی شد؟ تلاشات نتیجه داد؟
سرش رو به‌طرفم چرخوند چند لحظه به چشمام خیره شد و بعد با انگشت اشاره شروع به نوازش گونه‌ام کرد.
- خیلی بیشتر از انتظاراتم پیش رفت.
لبخندی زدم و خیره شدم به چشماش. با صدای اخطار یخچال به خودم اومدم سرم رو عقب کشیدم و خیره شدم به ترک‌های دیوار.
- سوخت یخچال.
همون‌طور که سعی داشتم خندم رو پنهان کنم گفتم:
- خیلی خب بلند شو دیگه، دیر می‌شه ها.
احسان خیلی خبی گفت و در یخچال رو بست.
- شهرزاد ببین چی پیدا کردم!
نگاهم رو از ترک دیوار گرفتم و با ذوق گفتم: «چی؟»
- پاستیل!
و جعبه رو مقابلم بالا گرفت. متعجب گفتم:
- پاستیل؟ بی‌بی پاستیل از کجا آورده؟
پاستیل رو به طرفم پرت کرد. با اینکه تو شوک بودم ناخودآگاه دستام بالا رفت و گرفتمش. و به طرفم برگشت و گفت:
- نه بابا خوشمون اومد خانم پلیسه!
پلاستیک پاستیل رو فشردم. افکار عمیقی توی سرم می‌چرخید که دوست نداشتم بهشون فکر کنم. آب دهنم رو قورت دادم و صداش زدم. مقابلم ایستاد و دستام رو محاصره کرد و گفت:
- جان احسان؟
اخمی روی پیشونیم نشوندم پاستیل رو مقابل صورتش گرفتم و گفتم:
- ببینم تو از روستا خارج شدی؟
انگشتش رو روی گونم کشید و گفت:
- نترس حواسم بود.
با اتمام جملش صدای سوت کشیدن مغزم رو به وضوح شنیدم. قلبم تپش گرفته بود، تند سرم رو بالا آوردم و فریاد زدم:
- یعنی چی حواسم هست؟ به چی حواست هست؟ دوربین‌های توی خیابون و مغازه ها رو؟ چطوری حواست هست؟ اصلاً تو چی می‌دونی از اون آدم؟
با وجود این که در تلاش بود آرومم کنه کماکان داشتم جیغ می‌کشیدم مشتی به قفسه سینش زدم ودر نهایت آروم گرفتم و با دو دستم صورتم رو پوشوندم:
- این احمقانه‌ترین کاری که تا حالا انجام دادی.
با گرد شدن دستاش دور کمرم دستام رو از روی صورتم پایین کشیدن و خودم رو توی آغوش گرمش جا دادم. نوازش‌ موهام توسط دستاش چشمام رو خمار کرده بود. حلقه دستش رو تنگ‌تر کرد و گفت:
- متاسفم فقط... فقط از این شرایط خسته شدم.
حصار دستاش رو شکستم، ازش فاصله گرفتم و نگاهم رو به نگاهش گره زدم. انگشت شستم رو به حالت نوازش روی صورتش کشیدم و گفتم:
- درست می‌شه احسان، به دلم افتاده که خیلی زود درست می‌شه.
آهی کشید و در حالی که چشمای غم زدش رو ازم پنهان می‌کرد چند قدمی دور شد و گفت:
- امیدوارم زودتر از اینکه دیر بشه تموم شه.
و از آشپزخونه خارج شد.
- بیا بریم قدم بزنیم.
با اینکه هنوزم غرق عبارتی که از احسان شنیده بودم بودم کلبه رو ترک کردم. پشت به من ایستاده بود و ناظر زیبایی مقابلمون بود که کنارش ایستادم و دستم رو کشیدم روی دستش و شروع به صحبت کردم.
- درک می‌کنم احسان، هر دوی ما خانواده‌ای رو داریم که انتظارمون رو می‌کشن ولی حتی نمی‌دونن چه بلایی سرمون اومده.
دستی به ریشش کشید و به طرف کلبه چرخید جوری که پشتش به جنگل انبوه و سرسبز مقابلمون بود گفت
- تازه باید بعد از نزدیک به دو ماه از ناکجا آباد برگردیم و بهشون بگیم سلام من زن گرفتم.
قهقه‌ای زدم و در حالی که نمی‌تونستم لحنش رو تو بیان این جمله نادیده بگیرم و نخندم گفتم:
- وای احسان فقط بچت کمه ها.
با نگاه شیطونی به‌طرفم چرخید.
- چه می‌دونم والا یهو دیدی نوه هم براشون بردیم.
حیرت زده چشمام رو درشت کردم و غریدم. «احسان؟»
اما چهره‌ی اون غرق در تفکری بود که اصلاً از موضوعش خبر نداشتم. مشتش رو زیر چونش زد و گفت:
- نه، واقعاً شهرزاد به نظرت دختر یا پسر
جیغی کشیدم. اونقدر خندیده بودم که دلم درد گرفته بود. مشتی به بازوی احسان زدم.
- الان بچه کجاست ها؟ به من بگو.
چرخی زد و از پشت در آغوشم گرفت.
- کو تا بچه؟ ولی من دوست دارم بدونم اسمش رو چی می‌ذاری؟
شانه‌ای بالا انداختم و غرق در تخیلی که هرگز تحقق پیدا نمی‌کرد گفتم:
- تا حالا به اسم دختر فکر نکردم ولی وقتی مامانم باردار بود و دنبال اسم بودیم براش من از اسم رادوین خوشم اومد از اون موقع تا حالا هنوز اسمی رو ندیدم که به این اندازه جذبم کنه.
سرش رو روی شونم گذاشت و گفت:
- خیلی قشنگه! من باشم، تو باشی و رویاهای من و تو.
لبخندی زدم و صورتم رو به پیشونیش تکه دادم. با هر لمسی از جانب احسان وجودم غرق در احساس می‌شد. حسی که خیلی بیشتر از چند ماه پیش توی وجودم رخنه کرده بود. با کشیده شدن دستم و به هم ریختن تمام احساساتم جیغ بلندی کشیدم ولی احسان به سرعت به طرف جنگل می‌دوید.
- بدو شهرزاد، باید امروز کامل جنگل رو بگردیم، زود باش که الان غروب می‌شه.
صدای خنده‌هام بین درخت‌های سر به فلک کشیده شنیده می‌شد مانع‌های سنگی گه‌گاهی سد راهمون می‌شد دلیل نفس تازه کردنمون بود. دست احسان رو فشردم و با سرعت بیشتری دویدن رو از سر گرفتم. نفسم به شماره افتاده بود و ته گلوم می‌سوخت اما انگیزه‌ای که برای دویدن لابه‌لای این شاخ و برگ‌ها داشتم مهار نشدنی بود. با متوقف شدن احسان ترمز گرفتم و با سر به کمرش برخورد کردم جیغ خفیفی کشیدم و چشمام رو محکم به هم فشردم.
- چی شد؟
احسان نفس زنان به طرفم چرخید.
- با این دیسک کمر انتظار داری ادای قهرمان‌های تیم‌ملی رو هم برات در بیارم.
خنده ملیحی کردم و گفتم:
- نظرت چیه برگردیم؟!
دستش رو از روی کمرش برداشت و گفت:
- تا مفلوج نشدم برگردیم.
دستم رو دور بازوش حلقه کردم و با قدم‌های آهسته‌ای به طرف کلبه برگشتیم.
- شهرزاد؟
سرم رو به بازوش تکیه دادم و گفتم:
- جانم؟
از حرکت ایستاد و من هم به تقلید ازش مجبور به توقف شدم. به طرفم چرخید و گفت:
- دلم برای فرفری‌هات تنگ شده.
جوشش خون رو توی رگ‌هام حس می‌کردم. دستم رو روی پوستم کشیدم. دستش به‌طرف گره روسریم رفت و گره‌اش رو باز کرد و همزمان با کشیدن کش از موهام روسری رو از سرم کشید.
- آها حالا شد، طبیعت هم جذاب‌تر شد.
لبخند کمرنگی زدم و با جفت دستام صورتم رو پوشوندم. با برخورد سرم به سی*ن*ه‌اش زمزمه کردم:
- چقدر بغلی شدی!
حلقه دستاش رو تنگ کرد و گفت:
- جدیداً وابسته شدم.
سعی کردم ازش فاصله بگیرم. با دور شدن ازش نگاهی به آسمونی که به تاریکی میرفت انداختم.
- برگردیم؟ دیگه هوا داره تاریک می‌شه.
دستش رو دور شونم حلقه کرد و گفت: «بریم.»

روی پله چوبی مقابل کلبه نشستم تا نفسی تازه کنم انقدر راه رفته بودم که کف پام نبض می‌زد و حتم داشتم که به سرخی می‌زنه. با حس سنگینی روی شونم به طرف احسانی که سرش رو روی شونم جا داده بود چرخیدم.
- اینجوری نگام نکن عاشقی جنسیت نداره.
لبخندی زدم و دستم رو فرو کردم داخل موهای خرمایش و این آرامش بود که به تک تک سلول هام تزریق شد. انگشت شست و اشاره‌اش رو از طول به حالتی که در حال اندازه گرفتن بود جلو آورد و گفت:
- الان حال می‌ده یه آتیش روشن کنی، آخ چادر بزنی.
قبل از اینکه به حال و هوای رویایی‌اش عکس العمل نشون بدم از جاش بلند شد و به طرف جنگل رفت.
- کجا میری؟
فریاد زد:
- دارم چوب جمع می‌کنم، شهرزاد یه چادر کوچیک داخل هست تا من بیام برو بیارش
چشم آهسته‌ای گفتم و وارد کلبه شدم. فضای چوبی کلبه رو از نظر گذروندم. به سمت در چوبی مقابلم رفتم و شروع به کنکاش کشوها کردم. با دیدن چادر قرمز و مشکی داخل کشو لبخندی زدم و بیرون کشیدمش در حال چرخیدن به طرف در بودم که اسپیکری روی دراور نظرم رو جلب کرد. اینکه فلشی بهش وصل بود اوضاع رو عوض کرد از روی دراور قاپیدمش و از کلبه خارج شدم. گرمای آتیشی که در تاریکی مطلق جنگل رو به راحتی روشن کرده بود تا جلوی کلبه رسیده بود. لبخندی روی ل*ب‌هام نقش بست چادر رو به طرفش گرفتم همزمان که بوسه‌ای روی پیشونیم می‌نشوند چادر رو از دستم گرفت. اسپیکر رو روی زمین گذاشتم و کنارش نشستم‌
- امکانات اینجا هم که تکمیل.
احسان که سخت مشغول برپا کردن چادر بود به طرفم چرخید و گفت:
- اینجا رو خیلی دوست دارم، حتی اینجا لباس‌ هم دارم. هروقت فرصت بشه فقط می‌شینم پشت ماشین و تخته گاز می‌گیرم تا اینجا. سر راه هم خرید می‌کنم.
اسپیکر رو دست گرفتم.
اصلاً حالا که اینطوریه باید برای ماه عسل بیایم اینجا.
و اسپیکر رو روشن کردم.
- واقعاً نمی‌دونستم به جای ماه عسل هم فکر می‌کنی؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- بله پس چی؟
کنارم نشست و سرم رو به طرف شونش هول داد. سرم رو روی شونش گذاشتم. قلبم محکم می‌کوبید. انگشتم رو روی خطوط کف دستش حرکت دادم و وجودم سرشار از آرامش بود، درست شبیه آرامشی که سراسر این جنگل رو فرا گرفته بود. دستش رو چرخوند و انگشتای ظریفم رو محاصره کرد. ل*بام جونی گرفت و به لبخند ملیحی باز شد. من کجا احسان علیخانی کجا؟ پلیس با سابقه آگاهی که در پی بزرگترین باند قاچاق ایران یهو میاوفته تو دام قلب احسان علیخانی و این دام اصلاً براش آزار دهنده نیست. همون‌جا لونه می‌کنه و آشیونه عشقش رو می‌سازه. دست آزادش به طرف صورتم حرکت کرد و نوازش رو از سر گرفت. چشمام رو به روی ظلمات در هم آمیخته با نور پر سوی آتیش بستم و خودم رو به دست نوازش‌هاش سپردم. دستش رو دور شونه‌هام حلقه کرد و به سی*ن*ه‌اش فشردم. غرق در احساسی که هر لحظه پررنگ‌تر می‌شد دستم رو دور کمرش حلقه کردم. هرثانیه‌ای که کنارش بودم تمام وجودم رو سرشار از انرژی می‌کرد. حلقه دستاش شل شد و شونه‌هام رو رها کرد. سرم رو از سی*ن*ه‌اش جدا کردم و به آتیش خیره شدم. گوشه‌ی انگشتش رو روی لپم کشید و گفت:
- چرا انقدر تو فکری؟
لب پایینم رو بیرون دادم.
داشتم به اینکه چطور نامزدیم رو با آریا بهم زدم فکر می‌کردم. اونا گردن من خیلی حق دارن و من کوچک‌ترین خواسته شون رو رد کردم.
اخمی روی ابروهاش نشست و گفت:
- ازدواج اصلاً درخواست کوچیکی نیست تو مجبور نبودی باهاش ازدواج کنی.
شونه‌ای بالا انداختم و در حال مرتب کردن معماهای ذهنم بودم در آنی از لحظه در تلاش برای پیدا کردن کلمات برای درد و دل با احسان.
- درست نیست اینا رو بهت بگم ولی عذاب وجدان دارم. من اولین باره که همچین احساسی رو تجربه می‌کنم و الان خوب درک می‌کنم آریا رو .دلم براش می‌سوزه، حتی وقتی یاد صبوری‌هاش میافتم دلم آتیش می‌گیره. دوست دارم...
با چرخیدن سرم و دیدن سکوت مرگ‌بار احسان متوجه شدم خیلی وارد جزئیات احساساتم شدم. سرش پایین بود و اخمی که روی ابروهاش نشسته بود هر لحظه عمیق‌تر می‌شد. انگار می‌خواست با اخم من رو هم محکوم به سکوت کنه. آب دهنم رو قورت دادم و با صدای گرفته‌ای گفتم
- احسان؟
اما جوابم تنها صدای نفس عمیقش بود. دستاش رو روی صورتش کشید.
- کاش زودتر به اینجاهاش فکر می‌کردم.
با انگشتم اسپیکر رو خفه کردم و دستام رو داخل موهام فرو بردم. نسیم خنک و ملایمی که می‌وزید سکوت مرگبار بینمون رو بهم می‌زد ولی هیچ کدوم حتی تمایلی به تغییر حالت هم نداشتیم. پلکام همدیگر رو جذب کردم و روی هم افتادن. ذهنم در تکاپو یافتن روشی برای حل این مشکل بود. چشمام رو باز کردم و دستم رو روی زانوهام گذاشتم. در نهایت از جنگیدن با خودم دست کشیدم. همون طور که روی زمین نشسته بودم چرخیدم و مقابلش نشستم. چهره‌ی غم زدش اعصاب بهم ریخته‌اش رو فاش می‌کرد. سعی کردم حال و هوای سنگین بینمون رو نادیده بگیرم. حلقه دستاش رو از هم باز کردم و در کمال تعجب و حیرت احسان چرخیدم و به آغوشش پریدم. سردم شده بود و حلقه شدن دستاش دور کمرم بود که شگفت زده‌ام کرد. سرش میون موهام گم شد نفس‌های داغش رو کنار گوشم احساس می‌کردم.
- تو فقط مال منی، فقط من، فقط شهرزاد شب‌های بی‌خوابی منی. اجازه نمی‌دم هیچ‌ک.س صاحبت بشه. فقط خود منم و بس.
- لبخند روی لب‌هام عمیق‌تر شد.
- به.به! چه اجبار جذاب و دوست داشتنی.
کنار گوشم خنده‌ای کرد و سرش رو روی شونه‌م جا داد.
- خوب بلدی دلبری کنی شاهدخت من.
چونم رو به‌طرف صورتش چرخوندم و نفسی از روی آرامش کشیدم.
- ولی من کنار تو دیگه هیچی از این دنیا نمی‌خوام.
آهی کشید و گفت:
- امیدوارم!
سرم رو چرخوندم و در حالی که نظاره‌گر آتشی که کم‌کم از حرارتش کم می شد گفتم:
- امیدوار نه مطمئن باش.
در حال سیخ گرفتن جوجه‌های مقابلم بودم. احسان چندتا چوب دیگه داخل آتیش پرت کرد.
- انقدر چوب ننداز.
یه تای ابروش رو بالا داد و با لبخند جذابی کنارم نشست و گوجه‌ها رو زد روی سیخ و گفت:
- من نمی‌دونستم انقدر خوب جوجه سیخ می‌زنی شاهدخت من‌
سیخ رو روی سینی کنار بقیه جوجه ها گذاشتم.
- از یه شیرازی هیچی بعید نیست.

گوجه رو کنار جوجه‌ها گذاشت. با پشت دست عرق روی پیشونیش رو پاک کرد. دستمال کنار دستم بود. بلند کردم و روی پیشونیش کشیدم.
- چه زود عرق می‌کنی آقا!
سرش رو تکون داد و لبخند محوی زد گفت:
- نتیجه نزدیکی به آتیشه.
سیخ‌ها رو روی آتیش گذاشتم.
- نمی‌دونم بی‌بی به مواد کباب چی میزنه ولی هرچی زده خیلی خوش رنگ و لعابش کرده.
گوجه‌ها رو روی آتیش گذاشت.
- بی‌بی و آشپزیش کلاً راز کشف نشدنی بزرگیه، خیلی کنجکاو نباش.
لبخند طلبکارانه‌ای زدم.
- از دست این بی‌بی ما.
جوجه‌ها رو چرخوند. لبخند ملیحی روی لبش نقش بسته بود. خیره به چهره‌اش ظرف یک‌بار مصرف رو مچاله کردم و انداختم تو کیسه زباله. با چرخوندن سرم تیکه نونی که بوی کباب مشامم رو نوازش می‌کرد توسط احسان مقابلم قرار گرفت و لبخند عاشقانه‌ای به روش زدم و سرم رو جلو بردم و لقمه رو وارد دهانم کردم. چشمام رو بستم و در حالی که مشغول جویدن لقمه بودم مزه دلپذیرش رو با تمام وجودم در دهانم ثبت کردم. لقمه رو به اجبار قورت دادم و چشمام رو باز کردم.
- این خوشمزه‌ترین کبابی که تاحالا خوردم.
یه تای ابروش رو بالا داد. چهره مرموزی به خودش گرفت و گفت:
- ببینم دستپخت بی‌بی خوبه یا دست من؟
قهقه‌ای زدم. به طرفش پریدم و گونش رو بوسیدم.
- قطعاً تو! چون از دست تو خوردم انقدر چسبید بهم.
دستم رو کشید و از پشت بغلم کرد. لبخند روی لبام عمیق‌تر شد. وجودش برام سرشار از امنیت بود. جوجه رو به‌طرفم گرفت. در حالی که یدونه جوجه از روی سیخ بیرون می‌کشیدم با لحن هیجان زده‌ای گفتم:
- در همین حالت می‌خوام شام رو به اتمام برسونیم آیا؟
حلقه دست آزادش رو تنگ‌تر کرد و گفت:
- چشه مگه؟
سرم رو چرخوندم و جوجه رو به‌طرف دهنش گرفتم. سرش رو جلو آورد و من قصد نداشتم سرم رو عقب بکشم اصلا با گرفتن لقمه سرم و پایین انداختم و به خودم اومدم و چشم از تیله‌های خوش رنگش گرفتم. سرم رو روی سی*ن*ه‌اش جا‌به‌جا کردم.
- احسان؟
پتویی که دورمون رو احاطه کرده بود رو بالاتر کشید.
- وای خیلی سرده!
خنده‌ی کوتاهی سر دادم.
- برگردیم داخل کلبه؟
حلقه دستش رو تنگ‌تر کرد.
- نخیر اینجا خیلی جام راحته.
خنده‌ای سر دادم و پتو رو زیر گلوم سفت کردم.
- شب بخیر عشقم!
بوسه‌ای گوشه‌ی گونم نشوند.
- شبت بخیر ناردونم!
با صدای پرنده‌های مختلفی که می‌اومد پلک‌های چسبیده‌ام رو از هم جدا کردم. با دیدن حلقه دستای احسان لبخند شرمگینی روی لبم نشست. جوشش خون رو زیر گونه حس می‌کردم. بین گردی دستش چرخیدم. با دیدن چشمای بسته‌ش لبخندم عمیق‌تر شد. دستم رو نوازش وار روی ته ریشش کشیدم. چشماش رو روی هم فشرد و دستی روی صورتش کشید. به طرف مخالفم چرخید و دست آزادش رو روی شکمش گذاشت. از توی بغلش بیرون اومدم و چادر رو ترک کردم. هوای مرطوب شمالی رو وارد ریه‌هام کردم. هوا گرگ و میش بود و خورشید هنوز بالا نیومده بود. آتیشی که تقریباً خاموش شده بود رو تازه کردم و از اطراف چوب‌های نازک رو جمع کردم و انداختم توی آتیش. ماهیتابه رو روی آتیش گذاشتم و تخم مرغ‌ها رو شکوندم توی ماهیتابه. خیار و گوجه رو خورد کردم و میز توی بالکن خونه چوبی رو چیدم. نگاهی به صبحانه‌ی روستایی روی میز دو نفره گرد چوبی انداختم و لبخندی لبم رو در بر گرفت. به طرف چادر برگشتم و کنار احسان نشستم. انگشتم رو نوازش بار روی گونه‌هاش کشیدم. سرش رو چرخوند و پتو رو دور گردنش خفت کرد. لبخندی روی لبم شکل گرفت سرم رو خم کردم و بوسه‌ای روی گونش کاشتم. با کشیده شدن دستم پرت شدم توی بغلش. جیغ خفه‌ای کشیدم و قهقه‌ای سر دادم. با شنیدن صدای خواب‌آلودش برگشتم.
- صبحت بخیر شاهدختم!
دستم رو روی گونش کشیدم.
- دیده بگشا که جهان منتظر آغاز است جناب علیخانی.
قهقه‌ای سر داد و گونم رو بوسید.
- این حرف‌ها به من نمی‌آد خانم علیخانی.
با تمام شدن جمله‌اش ناخواسته وجودم آروم گرفت. حس متعلق بودن به احسان لذت بخش‌ترین حسی بود که تجربه کرده بودم.
در حالی که سعی داشت آخرین لقمه نیمرو رو به‌اجبار توی دهنم جا کنه لقمه‌ای که دست خودش بود رو هل داد توی دهنش. سرم رو عقب بردم.
- من سیر شدم احسان خودت بخور. لقمه رو بیشتر به دهنم نزدیک کرد.
- بخور دیگه آخرین لقمه‌است.
چشم غره‌ای رفتم و لقمه رو وارد دهنم کردم‌.
تو آغوشش فرو رفته بودم و هردومون پاهامون رو توی رود کوچیک کنار کلبه‌ی چوبی گذاشته بودیم. در حالی که پاهام رو تکون می‌دادم گفتم:
- خیلی قشنگه، خیلی خوب می‌شد اگه تا آخر عمر همین‌جا می‌موندیم.
خنده‌ی کوتاهی سر داد و پاهاش رو به حرکت درآورد.
- منم همین و می‌خوام، می‌خوام تا آخر عمرم اینجا باشم کنار تو، تو دل همین جنگل، کنار همین رود، درست وقتی همین‌‌جوری تو آغوشم لم دادی و بچه‌هامون دارن آب بازی می‌کنن و ما بهشون می‌خندیم و امروز رو به یاد می‌آریم.
سرم رو نصفه نیمه به طرفش چرخوندم و ناخواسته بوسه‌ای روی چونش نشوندم. قرمزی گونم باعث شد سرم رو پایین بندازم و به چشمای گیراش خیره نشم. دستش رو زیر چونم زد و سرم رو بالا آورد. سعی کردم مقابله کنم و سرم رو بالا نیارم ولی قدرت من در مقابله با دست‌های احسان هیچ بود و اون پیروز میدون شد. سرم بالا بود ولی چشمام جای نامعلومی رو رصد می‌کرد. انگار اونم فهمیده بود از کاری که کردم پشیمونم. به‌طرف گوشم خم شد.
- شاعر می‌فرماید: باد پیغام رسان من و تو خواهد بود گرچه خود بی‌خبر از بوسه پنهانی ماست.
خنده‌ای از سر شرم کردم و گوشه پیشونیم رو به لپش تکیه دادم.
- باید یاد بگیرم ازت خجالت نکشم.
حلقه دستش رو تنگ‌تر کرد و لپش رو به پیشونیم فشرد.
- آره بنظرم حتما روش کار کن.
دستم رو نوازش وار روی انگشتش حرکت دادم و با بازی پاهامون توی آب اجازه دادیم عشقمون چند دقیقه شیطنت کنه... !
***
«احسان»
با خارج کردن آخرین سبد از خونه به‌طرف شهرزاد که از زیر و رو کردن کلبه‌ چوبی خسته شده بود برگشتم و با لبخندی روی لبم اسمش رو صدا زدم. تعلل نکرد و به سمتم چرخید... .
- وای احسان کاش بیشتر می‌موندیم!
دستم رو به‌طرفش دراز کردم. خودم هم علاقه‌ای به رفتن نداشتم ولی این تنهایی دونفره خیلی هم نباید طولانی می‌شد.
- باز هم میایم. حالا فعلا برگردیم پیش بی‌بی هم آذوقه‌مون روبه اتمام و هم اینکه بی‌بی دوست داره کنارش باشیم.
با بی‌میلی دستم رو گرفت و بعد از آخرین نگاه حسرت آمیزش از کلبه خارج شد. خنده‌ای سر دادم.
- هنوز سیر نشدی تو؟ دیگه چیکار مونده که نکردی؟
چشم غره‌ای بهم رفت و انگشت تهدیدش رو بالا آورد.
- جناب علیخانی شما سیب‌زمینی زغالی کنار زمین این کلبه به من بدهکاری.
محو در چهره بانمکش سبدها رو دست گرفتم و دو پله کوتاه مقابلم رو پایین رفتم.
- چشم بانو! اصلا هرسال میایم اینجا، خوبه؟
لب پایینش رو بالا داد و سرش رو کج کرد.
- قول؟
سبد رو زمین گذاشتم و مثل خودش سرم رو کج کردم و لب پایینم رو بالا دادم.
- چشم، بریم طلا؟
به‌طرفم پرید و خودش رو توی بغلم انداخت. حیرت زده چند قدمی عقب رفتم و برای حفظ تعادل دستم رو دور کمرش حلقه کردم.
- چیکار می‌کنی دختر خوب؟
سرمستانه خندید و گره دستاش رو تنگ‌تر کرد.
- یهو دلم برات تنگ شد.
لبخند آرامش بخشی کنج لبام خونه کرد. سرم رو روی شونش گذاشتم و چشمام رو بستم. سعی داشتم هیجانی که ناخواسته از داشتن شهرزاد بهم دست می‌داد رو با آرامش آغوشش مهار کنم. سرش رو از روی شونه‌ام بلند کرد و با چشمای عسلی رنگش مشغول ریکاوری صورت من شد.
- چقدر ساکتی جناب!
دستم رو پایین انداختم و قدمی به عقب برداشتم. در حالی که سبد رو بلند می‌کردم گفتم:
- چی بگم ناردونم؟
دستش رو دور بازوم حلقه کرد. جاده سرسبز مقابل‌مون رو صدای گنجشک‌های سحرگاهی دل نواز کرده بود. جاده رو در پیش گرفتیم. هیجان و کمی اضطراب رو در تک تک کلماتش می‌شد حس کرد.
- نمی‌دونم از آیندمون بگو.
گردشی به گردنم دادم و زیر چشمی نگاش کردم. غرق در افکار خودش با لبخندی کمرنگ جاده رو نظاره می‌کرد. دوباره به حالت قبل برگشتم.
- فعلاً آینده‌امون تو خونه‌ی بی‌بی. بریم ببینیم امروز ناهار چی داریم.
به سرعت بازوم رو رها کرد.
- مطمئنم تا همین لحظه که اینجا ایستادیم تنها چیزی که بهش فکر کردی ناهار بی‌بی.
لب پایینم رو داخل دادم تا از خندیدنم جلوگیری کنم و از کنارش رد شدم و به حرکت ادامه دادم.
- ما که نایستادیم.
به طرفم دوید و مشتی به بازوم زد.
- خیلی پررویی آقای علیخانی!
سرم رو به‌طرفش چرخوندم. ولی بدون اینکه اجازه بده نگاهمون بهم گره بخوره، سرعتش رو بیشتر کرد و دور شد. خنده بی‌صدایی سر دادم و راه افتادم. دروغ چرا؟ از قهر کردناش و منت کشیدن خوشم می‌اومد. خودم رو بهش رسوندم. به آرومی بازوش رو کشیدم. در حالی که محو تماشای منظره مقابل بود. با تعللی به طرفم چرخید.
- چی شده؟ گرسنه‌ات شده؟
لبخندی زدم و سبدها رو روی زمین گذاشتم. با دیدن این حرکت حیرت زده توقف کرد.
- چی شد؟ چرا وایسادی؟
قدم رو کوتاه کردم و سرم رو کج کردم. لبخندم رو نشون دادم.
- چون قهر کردی.
دستاش رو توی هم گرفت و سرش رو به سمت مخالف برد.
- کی گفته قهر کردم؟
قدم دیگری روبه جلو برداشتم. دستم رو دور کمرش حلقه کردم.
- جدی الان قهر نیستی؟
سرش رو به نشانه‌ی نه بالا انداخت. فاصله رو کم کردم.
- ثابت کن که قهر نیستی.
یک قدم فاصله بینمون رو از بین برد و سرش رو روی سینم گذاشت.
- گفتم که قهر نیستم.
حلقه‌ یه دستم رو دور شونه‌هاش تنگ کردم. با این کار انگار می‌خواستم حتی به درخت‌ها هم بفهمونم که فقط و فقط مال منه، نه هیچ ک.س دیگه‌ای.
- می‌دونم تو ذهنت از آینده فقط کابوس ساختی شهرزاد. می‌دونم می‌ترسی و بهت قول میدم که درست میشه. می‌خوام بدونی که حاضرم هر کاری کنم تا از دستت ندم. خانواده من تویی، من برای خانواده‌ام هرکاری می‌کنم.
سرش رو بلند کرد و لبخند بی‌رمقی زد.
- بی‌بی منتظر!
ازش فاصله گرفتم و سرم رو تکون دادم.
- شکم منم بدجوری منتظره.
بی‌حوصله بود ولی خندید و یکی از سبدها رو دست گرفت.
- بذار کمکت کنم، خسته شدی.
تک سبدی که مونده بود رو بلند کردم و به راه طولانی‌مون ادامه دادیم.
***
«شهرزاد»
سبد رو روی اپن گذاشتم که بی‌بی دستم رو کشید.
- خیلی خوب دختر جون ول کن اینا رو. بیا تعریف کن ببینم چی شد.
باز هم خودم رو توی بغل بی‌بی انداختم و حلقه دستم رو تنگ کردم.
- خیلی خوب بود. بی‌بی‌ عالی بود!
به پشتی گوشه‌ی آشپزخانه اشاره کرد.
- بیا بشین تعریف کن ببینم.
تمام این سه روزمون رو برای بی‌بی تعریف کردم... .
برنج رو به طرف احسان که انگار معده‌اش در حال غنی کردن اورانیوم بود و سال‌ها بود چیزی نخورده بود گرفتم. از دستم کشیدش. وقتی از خالی کردن دیس احساس رضایت کرد. یه پرس هم برای من ریخت و با قیمه برنج خودش رو پوشوند. این افتخار رو به من هم داد. چشم غره‌‌ای رفتم. با عجله برای شروع نهار رفتم و مشغول غذای خودم که نصف بشقاب احسانم نیست، شدم... !
صدای در من رو از جام بلند کرد.
- من میرم مش رضا شما بشین.
و قبل از مخالفتش از خونه خارج شدم و راهروی سرسبز حیات رو پشت سر گذاشتم. شالم رو جلو کشیدم. در رو باز کردم و تنها سرم رو از در خارج کردم. چهره آریا چند قدم به عقب هدایتم کرد. حیرت زده فریاد زدم:
- تو... آریا... اینجا...
دستاش رو باز کرد و همراه با خنده فریاد زد.
- آزادی!
سرم رو کج کردم و نیم‌خندی زدم.
- چی می‌گی؟
با چرخیدن آرشام توی چهارچوب که تفنگش رو به سمتم گرفته بود ناخواسته یک قدم دیگه به عقب رفتم.
- چه خبرته؟
تفنگش رو پایین آورد.
- اومدیم به دزدیمش.
چهره عادی به خودش گرفت. اسلحه رو توی جیب کتش جا داد.
- اومدیم دنبالتون برتون گردونیم شهر.
- شهرزاد؟
با بالا رفتن یه تای ابروی آرشام و آریا چشمام رو روی هم فشردم. سوال‌های زیادی بود که باید جواب می‌دادم. آریا لب زد.
- از خانم صداقت شد شهرزاد خانم، شهرزاد خانم شد شهرزاد.
- چی شده... شه‌...
چشمام رو باز کردم احسان کنارم ایستاده بود و مثل من حیرت زده بود. آرشام وارد خونه شد.
- بابا نمی‌خوای دعوتمون کنید داخل؟
عرق روی پیشونیم رو پاک کردم. لبخندی زورکی زدم.
- بیاید تو بیاید.
آریا چشم غره‌ای رفت و وارد خونه شد و در رو بست.
- آماده شید، بیاید بریم.
سرم رو تکون دادم و اومدم برگردم. که دستی که انگشتام رو حلقه کرد، متوقفم کرد. حیرت زده به دست احسان خیره شدم.
- بهتر نیست قبلش درباره‌ی مسائلی صحبت کنیم؟
با پاهای لرزون می‌چرخیدم و سعی کردم دستم رو از توی مشت احسان بیرون بکشم. اما حلقه دستش تنگ‌تر شد. سکوت طاقت فرسایی حاکم شده بود. انگار هر ک.س منتظر بود که یکی دهان باز کنه و سوال‌های بی‌شمار هرکدوم رو جواب بده. قرمزی چهره آریا از گفتن حقایق می‌ترسوندم. ناخواسته فشار ریزی به دست احسان وارد کردم.
- راستش... ما... ما...
حتی احسان هم نمی‌تونه به‌راحتی حرف بزنه. اونم از بیان اتفاقات اخیر عاجز بود. ولی نمی‌تونستم مخفی کنم. تا کی می‌تونستیم احساسمون رو از اطرافیانمون قایم کنیم؟ با گره خوردن نگاه آریا به چشمم قطره اشکی از گوشه چشمم فرو ریخت. من بد کرده بودم خوب می‌دونستم. این حقش نبود. صدای احسان باعث شد سرم رو پایین بی‌اندازم.
- راستش یه اتفاقاتی تو این مدت افتاد که باعث شد ما...
نفسش رو پر شتاب بیرون داد و جمله‌اش رو کامل کرد‌.
- ما نامزد کردیم.
با خروج آریا از در به‌ طرفش دویدم و بی‌توجه به دستی که قصد مانع شدنم رو داشت از خونه خارج شد.
- آریا صبر کن خواهش می‌کنم.
دستم رو بالا آوردم و در ماشین رو نگه داشتم.
- خواهش می‌کنم.
به طرفم چرخید. با دیدن چشمای خیسش قدمی به عقب برداشتم و حیرت‌زده اسمش رو به زبون آوردم. صدای لرزونش اشک‌های کوتاه روی گونم رو با سرعت داد.
- چی می‌خوای بگی؟ چی داری که بگی؟ فقط... فقط... خیلی بی‌معرفت شدی شهرزاد خیلی!
دستم رو از لبه ماشین بلند کردم و یه قدم به عقب رفتم.
- می‌دونم بد کردم ولی... ولی آریا من دوستش دارم. برای اولین بار تو کل زندگیم. اون احساسی که سال‌ها تلاش کردم بتونم داشته باشم نسبت به تو، ناخواسته نشسته توی دلم! من واقعا متاسفم.
سرم رو پایین انداختم. دستی به صورتم کشیدم و برگشتم داخل. با دیدن آرشام که به دیوار تکیه داده بود و دستاش رو روی زانوهاش گذاشته بود.
- وای شهرزاد... وای... چی کار کردی تو دختر جون؟
با شنیدن صدای خشمگین احسان چشمام رو بستم.
- چیکار کرده مگه؟ گناهش چیه؟
با حمله آرشام به‌طرف احسان جیغ خفه‌ای کشیدم و به طرفشون هجوم بردم که دست آریا مانع آرشام شد.
- من این مرد رو می‌کشم... می‌کشمش شهرزاد.
دستام رو بالا آوردم و مقابل آرشام گرفتم
- آ.. آروم باش.
از حصار دست‌های آریا بیرون اومد و دستش رو لای موهاش فرو کرد.
- وای میگه آروم باش. آروم باش.
به طرفم چرخید و فریاد زد:
- زده به سرت؟ آروم باشم؟
سرم رو پایین انداختم با دستام صورتم رو پوشوندم. صدای خشمگین اما تحت کنترل احسان باعث شد قدمی بردارم و کنارش بایستم.
- اول این‌که سرش داد نزن، دوم که کار اشتباهی نکرده.
آرشام انگشتاش رو بالا آورد و مقابل احسان گرفت.
- هیس ساکت شو. ساکت... .
دستش رو از مقابل احسان کشید و به طرف آریا گرفت اما نگاهش ذره‌ای تغییر نکرد.
- این دختر یک عمر نامزد این آقاست اون‌وقت... اون‌وقت...
دستش رو روی قلبش گذاشت‌. به‌طرفش پریدم، در حالی که چشمام رو پاک می کردم نالیدم:
- خوبی آرشام؟ خواهش می‌کنم آروم باش.
با خشم به چشمام خیره شد.
- برو شهرزاد، برو، برو نبینمت.
سرم رو تکون دادم و با اشاره به احسان که دمغ گوشه‌ای لم داده بود به طرف خونه رفتم و وارد خونه شدم. مش رضا و بی‌بی با دیدن من دست از دید زدن پنجره برداشتند و به طرفمون اومدن.
- چی شده دخترجون؟
بینیم رو بالا کشیدم و با لبخندی که سعی داشتم روی لبم بشونم دست بی‌بی رو گرفتم.
- این مدت واقعا حالم خوب بود. از کنارت بودن لذت بردم، بعد از مدت‌ها در زندگی کنارت آرامش داشتم. آغوشت بوی آغوش مادرم رو می‌داد. غذاهات همون عطر و بو رو داشت. بی‌بی من کنارت دوباره مادرم را پیدا کردم ولی...
دست آزادش رو محاصره کردم و خیره شدم تو چشمای بارونیش.
- ولی الان دیگه وقت رفتنه.
دستم رو کشید و در آغوش گرفتم.
- الهی من قربون اون اشکات برم! گریه نکن فدات شم. چشمات رو الکی اذیت نکن.
دستم رو روی کمرش کشیدم و توی گوشش زمزمه کردم:
- من اشتباه کردم که حرف قلبم رو گوش کردم؟
با صدای لطیف و آرامش بخشش گفت:
- قلب آدم ممکن اشتباه کنه ولی اگه عقلتم همراه قلبته، راهت درسته. دخترم کاری به بقیش نداشته باش.
از آغوشش خارج شدم و چشم‌های خیسم رو پاک کردم و لبخندی به بی‌بی زدم. با دیدن احسان که مشغول گپ و گفت بود تونستم ازش رو بگیرم. انگار نگاهم رو حس کرد که سرشو بالا آورد و با چهره سوالی نگاهم کرد. دلخور سرم رو پایین انداختم و به طرف آشپزخونه رفتم.
- شهرزاد؟ وایسا.
پارچ آب رو بیرون کشیدم و چندتا لیوان توی سینی گذاشتم.
- شهرزاد؟
به طرفش چرخیدم و انگشت اشاره‌ام رو بالا آوردم.
- اون آدمایی... اون آدم‌هایی که اون بیرونن خانواده منن نه تو.
فکم شروع به لرزیدن کرد.
- نباید مسئله‌ای که گفتنش رو دوش من بود و اون‌هم این شکلی بدون هماهنگی بیان کنی.
سینی رو به‌طرفش گرفتم، همزمان اخمی روی صورتش نشوند و سینی رو گرفت.
- ببر برای بچه‌ها. آرشام خوب شد؟
سرش رو تکون داد و از آشپزخونه خارج شد. کلافه به ظرف‌شویی تکیه دادم و نفسم رو از سر خستگی و ناتوانی بیرون دادم. یه لیوان آب خنک رو سر کشیدم و از آشپزخانه به همراه لبخندی که تنها سلاحم در مقابل خشم و کلافگیم بود از آشپزخونه خارج شدم. بی‌بی با دیدنم به‌طرفم اومد و موقابلم متوقف شد.
- بیا بریم یه چیزی رو نشونت بدم.
همراهش وارد اتاق جمع و جورشون شدم. در صندوقچه چوبی مکعبی اتاق رو باز کرد و جعبه کوچک‌تری رو بیرون کشید. گردنبند بلندی که پلاک فیروزه‌ای ازش آویزون بود رو بیرون کشید.
- مادرم روز عروسیم اینو بهم داد و ازم خواست روز عروسی دخترم بهش بدمش.
به طرفش رفتم و انگشتم رو روی سنگ خوش فرم فیروزه‌ای کشیدم.
- این خیلی خوشگل بی‌بی!
قطره‌های اشک روی گونه‌اش رو پاک کرد و دستش رو روی گونه‌هام گذاشت.
- با هیچکس به اندازه‌‌ی تو احساس مادر بودن نکردم. شاید روز عروسیت نباشم. اون موقع اصلاً کی زنده است کی مرده؟ می‌خوام امروز بهت بدمش. قول بده نگهش داری برای دختر خودت.
میون بغضی که گلوم رو گرفته بود خندیدم.
- شاید عروسم.
بی‌بی هم مثل من خندید.
- شاید هم عروست.
دستش رو بلند کرد و زنجیرش رو از سرم رد کرد. سرم رو خم کردم، دستم رو روی فیروزه‌اش کشیدم و خندیدم.
- خیلی خوشگل بی‌بی!
با دستاش صورت خیسم رو خشک کرد.
- بی‌بی فدای اشکات بشه.
دستام رو دور کمرش حلقه کردم.
- خدا نکنه قربونت برم.
بعد از چند دقیقه سرانجام از آغوشش دل کندم.
- برم ببینم بچه ها چه کار می‌کنن
سرش رو تکون داد و با لبخند مادرانه‌ای راهیم کرد. هر کدوم در سکوت مطلق گوشه‌ای نشسته بودن، مش رضا هم گویی حوصله‌اش از دست این جوونای بی‌اعصاب سر رفته باشه خودش رو با باغچه خوش آب و هواش سرگرم کرده بود. قدمای بلندی به‌طرفشون برداشتم. اولین نفری که متوجه حضورم شد احسان بود. بلند شد و به طرفم اومد.
- چیزی می‌خوای؟
سرم رو تکون دادم و بی توجه با حالت قهر چهره‌ام از کنارش عبور کردم و خودم رو به بچه‌ها رسوندم. با دست‌های لرزون و بدن لرزون مقابلشون ایستادم، روسریم رو مرتب کردم و دست از سکوت برداشتم.
- کی... حرکت می کنیم؟

آرشام بی‌رمق دستش رو بالا آورد و خیره شد به ساعتش، سرش رو تکون داد.
- هر وقت آماده شدید می‌ریم.
سرم رو به طرف احسان که گوشه‌ای کز کرده بود چرخوندم.
- ما آماده‌ایم. اگه قراره بریم زود باشید که به تاریکی نخوریم.
بی‌توجه به چهره‌ی داغونم سری تکون دادن و از خونه خارج شدن. کلافه چرخیدم که احسانم شونه‌ای بالا انداخت و وارد خونه شد. توی دلم چند جیغ بنفش کشیدم. به طرف مش رضا قدم برداشتم.
- مشهدی ما داریم می‌ریم. بیاید تهران پیشمون.
لبخندی زد و از باغچه بیرون زد.
- خدا پشت و پناهتون، شما هم ما رو یادتون نره.
لبخند مهربون دیگه‌ای زدم و بعد از خداحافظی کوتاهی باغ کوچیک خونه‌ی خوش آب و هوای شمالی مقابلم رو از نظر گذروندم. با دیدن احسان که از خانه خارج می‌شد چرخیدم و وارد کوچه شدم. به ماشین نرسیده بودم که دستی انگشتام رو محاصره کرد. بدون اینکه چیزی بگم تنها پلکام رو از حرص روی هم کوبیدم و به راهم ادامه دادم. با رسیدن به ماشین دستش رو رها کردم و سوار شدم. با سوار شدن احسان، آریا تعلل نکرد و حرکت کرد. سرم رو به شیشه پنجره تکیه دادم و به تماشای درخت‌هایی که به سرعت از مقابلم عبور می‌کردند نشستم. صدای کنجکاوی در درونم مانع ادامه سیاحت کردن شد. سرم رو بلند کردم و اخم گرمی نشوندم روی ابروهام.
- ببینم، چی شد که اومدین دنبال ما؟
آرشام پوشه‌ای رو به‌طرف عقب گرفت.
- بیا بخون.
احسان زودتر اقدام کرد و پوشه رو گرفت. چشم غره‌ای رفتم.
- همایون چه بلایی سرش اومد؟
بدون ذره‌ای میل به پاسخ دادن به سوالم نفس عمیقی کشید.
- فرار کرد.
پوشه‌ رو از دست احسان کشیدم.
- چی می‌گی تو؟ یعنی چی؟
برگه‌های مقابلم رو از نظر گذروندم. اکثراً آدمای همایون بودن که می‌شناختمشون. اما چند ناشناس هم اون بین گیر می‌اومد. با دیدن عکس غنچه کاغذ رو بالاتر گرفتم. آخرین خط موجب فرود اومدن کاغذ روی زانوهام بود. قطره اشکی فرود اومد روی گونم.
- غنچه... اون...
آرشام بدون اینکه سرش رو به‌طرفم بچرخونه بی‌رمق جمله‌ام رو کامل کرد.
- خودکشی کرده.
دستم رو مقابل دهنم گذاشتم و سرم رو پایین انداختم. با صدای لرزونِ بریده بریده شده افکارم رو به زبان آوردم.
- پس کیارش اون چه بلایی سرش می‌آد؟
این بار به عنوان اولین سوال آریا پاسخ داد.
- نگران نباش می‌ره پرورشگاه.
خودم رو جلو کشیدم و در گوششون جیغ کشیدم.
- چی یعنی چی میره؟ پس الان کجاست؟
آریا دستش رو کلافه تو هوا تکون داد.
- دارم رانندگی می‌کنما! چرا جیغ می‌زنی؟ جاش امنه، می‌فهمی.
پرونده رو کوبیدم به داشبورد و خودم رو عقب کشیدم که احسان دستش رو نوازش وار روی انگشتام کشید و با چشماش سعی کرد آرومم کنه. از در فاصله گرفتم و سرم رو روی شونش گذاشتم. دستی شونم رو قاب گرفت که سبب فشردن چشمام روی هم شد. تمام تلاشم رو کردم که اشکام فرو نریزن. هیچ علاقه‌ای به اینکه بدونم با دیدن من تو آغوش احسان چه واکنشی نشون می‌دن نداشتم و ترجیح می‌دادم خودم رو به دور از تمام دیوونگی‌های محض این دنیا توی آغوشش گم کنم. لحظات طولانی که به سکوت گذشت پلکام رو خسته کرد و سرانجام خواب چشم‌هام رو ربود.
نوازش‌های لطیفی روی گونم پلک‌های ناتوانم رو از هم جدا کرد. سرم رو از روی شونه‌اش بلند کردم. با دیدن صندلی‌های خالی جلو اخمی روی ابروهام نشوندم. در حالی که به تنم کش و قوس می‌دادم به طرف احسان چرخیدم.
- کجا رفتن؟
دستش رو بلند کرد و روسریم رو که احتمالاً بد شده بود، مرتب کرد و لبخند ملیحی به روم زد.
- رفتن نهار بگیرن.
سرم رو تکون دادم و دوباره به آغوشش پیوستم. حس ناامنی که از نزدیک شدن به تهران دچارم کرده بود مجابم می‌کرد که خودم رو به آغوش احسان بسپارم تا بلکه ذره‌ای احساس امنیت کنم.
- چیزی شده شهرزاد؟
سرم رو به سینش فشردم و شونه‌ای بالا انداختم.
- از تهران می‌ترسم!
که دستش رو زیر چونم زد و از خودش دورم کرد. با چهره‌ی آرامش‌بخشی گفت:
- انشاالله که خیره!
لبخند خسته‌ای زدم.
- انشاالله.
با دیدن آریا و آرشام از آغوش احسان خارج شدم و خودم رو به در نزدیک کردم. با حرکت من سرش رو چرخوند. و حتی بعد از دیدنشون آه عمیقی کشید و در باز شد و پلاستیکی به طرفم گرفته شد. متعجب پلاستیک رو از دست آریا گرفتم و با صدای کم سویی تشکر کردم. تنها سرش رو تکون داد و در رو بست. همبرگر رو بیرون کشیدم و به‌طرف احسان گرفتم. چیزبرگر خودمم بیرون کشیدم. پیچیدن بوش زیر بینیم کافی بود تا معده گرسنم خودش رو بیدار کنه تعلل نکردم و گاز بزرگی به ساندویچم زدم.
بطری نوشابه احسان رو گرفتم و توی پلاستیک انداختم. باردیگه از پسرا تشکر کردم و پلاستیک رو بردم جلو و در نهایت با لبخند کمرنگ و نسبتاً مصنوعی از جانب آرشام روبرو شدم. پلاستیک رو گرفت و از ماشین خارج شد. نفسم رو پرشتاب بیرون دادم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم بعد از بازگشت آرشام ماشین حرکت کرد...
سرم رو بالا آوردم و خونه مامان مریم رو از نظر گذروندم احسان با تردید به طرفم چرخید.
- چرا دروغ؟ می ترسم!
لبخندی زدم و دستش رو فشردم.
نگران هیچی نباش، درست میشه.
سرش رو تکون داد و دستم رو رها کرد. چند قدم به جلو برداشت. زنگ در رو به صدا درآورد. دستش رو رها کردم و ازش فاصله گرفتم. در سکوت تنها وارد خونه شد.
- کیه؟
صدای لطیف مامان مریم متوقفش کرد. خدا می‌دونست که چقدر دلتنگ مادرشِ. با باز شدن در و نمایان شدن قامت خسته‌ی مامان مریم با چادر گل گلیش لبخندی زدم. با دیدن احسان حیرت زده قدمی به عقب برداشت و دستش رو به در تکیه داد. تا جلوی فرود اومدنش رو بگیره. گوشه چادرش رو رها کرد و دستش رو روی دهنش گذاشت. احسان با تردید جلوتر رفت. اشک شوقم رو پاک کردم و وارد خونه شدم. با بسته شدن در گویا به خودش اومد در رو رها کرد و دقایقی نگذشت که فرود اومد و فریاد احسان و دستی که دور کمرش رو گرفت مانع افتادنش شد. به طرف مامان مریم شتافتم و کنار دستش نشستم و همو‌ن‌طور که چشمام رو پاک می‌کردم دستم رو روی پلک‌های مامان مریم کشیدم.
- مامان جان؟
اما حرکتی نکرد. وارد خانه شدم، شالم رو کشیدم و انداختم روی مبل، در یخچال رو باز کردم و بعد از پیدا کردن گلاب به‌طرف در برگشتم. احسان در حالتی که مامان مریم توی بغلش بود با چهره عصبی وارد خونه شد. به‌طرف اتاق دویدم و در رو باز کردم، پتو رو کنار زدم. با خوابیدن مامان مریم روی تخت کنارش نشستم و چند قطره گلاب روی صورتش پاشیدم، دستم رو معطر کردم و جلوی بینیش گرفتم. با حرکت پلکاش بطری رو روی میز گذاشتم. دستش رو گرفتم و شروع به ماساژ دادن کردم.
- مامان جان؟
با دیدنم سرش رو چرخوند و دستش رو بیرون کشید. نالیدم.
- مامان مریم؟
تنها جوابی که گرفتم صدای ناله‌اش بود. سرم رو چرخوندم، احسان گوشه‌ای کز کرده بود. گویا از روبه‌رو شدن می‌ترسید. سعی کردم به خودم مسلط باشم و حرف بزنم.
- مامان جون می‌دونم شوکه شدید و متوجه چیزی نیستید اما...
دستش رو بی‌جون بالا آورد.
- احسان... کجا... ست؟
با کامل شدن جمله، احسان به‌طرفش دوید و کنار من و در مقابلش نشست.
- جانم مادر؟ جانم حاج خانم؟
با دیدن پسرش اون رو به آغوشش دعوت کرد و این اشک شوقش بود که من رو هم وادار به اشک ریختن کرد. از کنار احسان بلند شدم و از اتاق بیرون زدم. پلاک گردنبندم رو دست گرفتم و لبخندی روی لبم شکل گرفت و بالاخره اینجا بودیم، کنار هم، پیش مامان مریم. با باز شدن در، جیغی کشیدم. اما دستای احسان مانع افتادنم شد. خندیدم و سرم رو چرخوندم.
چی شد پس؟
لبخندی زد و حلقه دستش رو محکم تر کرد.
- همیشه از این کارا کن شهرزاد بانو.
لبخند زدم و لبم رو گزیدم.
- مامان مریم می‌بینه یه وقت، زشته!
ابرویی بالا انداخت و لبخندی به پهنای سی و دو دندونش زد.
- نخیر زشت نیست، بهش گفتم.
متعجب از آغوشش خودم رو بیرون کشیدم و چرخیدم طرفش.
- دیوونه شدی؟
ابرویی بالا انداخت و انگشتام رو محاصره کرد.
- نه اتفاقاً بهش گفتم خیلی ذوق کرد، فقط دل خور شد بابت پنهانی بودنش. یه چیزایی هم درباره دلیل نبودنمون پرسید که پیچوندم فعلا.
انگشتام رو حرکت دادم و لب پایینم رو بالا دادم.
- چرا؟»
شونه‌ای بالا انداخت.
- گفتم شاید بهتر باشه تو براش توضیح بدی.
دستم رو قبل از پاسخ به حرفاش کشید و به طرف اتاق هلم داد.
- برو، منتظرته.
متحیر چرخیدم و چشمام رو گرد کردم.
- چی؟ نه! من... نمی‌تونم.
چشم غره‌ای رفت و در رو باز کرد.
- برو ببینم، چی رو نمی‌تونی؟
درمونده چشم ازش گرفتم و قدمی به داخل برداشتم که هلم داد و در رو بست. ادای آدم‌های در حال گریه رو در آوردم و راهروی دو قدمی مقابلم رو رد کردم. کنار تخت نشستم و دست مامان مریم رو لای دستم گرفتم. بی‌رغبت سرش رو چرخوند و خیره شد توی چشمام. لبخند کمرنگی که سرشار از دلخوری بود روی لبش نقش بست.
- خوبی دختر جون؟
سرم رو تکون دادم و لبخندی از جنس غم روی لبم نشوندم، ابروهاش رو به هم گره زد.
- نگفته بودی دلت پیشه پسرم گیره ها!
خندیدم کوتاه و هیجان‌زده. دستی روی موهای قرمزم کشیدم.
- پسر شما هم نگفته بود دلداده.
دستش رو به حالت نوازش روی سرم کشی.
- بهش گفته بودم اگه قسمتت باشه، پس هیچ چیز مانعتون نمی‌شه.
ابروهام رو بالا دادم و با اکراه پرسیدم.
- مگه احسان...
سرش رو تکون داد و نگاهش رو ازم دزدید.
- احسان از من چیزی رو قایم نمی‌کنه.
خودم رو کشیدم توی آغوشش و سرم رو توی بغلش مخفی کردم.
- کار خوبی می‌کنه. کی محرم تر از شما؟
با لحن شوخ مانندی گفت:
- از این به بعد تو.
خندیدم و دستش رو با ذوق گرفتم.
- هیچ‌کسی مادر آدم نمیشه.
دستش رو دورم حلقه کرد و بوسه‌ای روی موهام نشوند.
- این که صد در صد.
چشمام رو روی هم گذاشتم و اجازه دادم مهر و محبت ذاتیش وجودم رو در بر بگیره... .
من نمی‌دونم احسان باید یه جشن جمع و جور بگیرید. کلافه به‌طرف مامان مریم رفتم و به کمک احسان که کم آورده بود شتافتم
- مامان جان نمی‌شه دیگه، فعلا نمی‌شه.
چادرش رو زیر بغلش زد و دست به سی*ن*ه شد.
- چرا نمی‌شه ها؟ من اصلاً نمی‌دونم شما دو تا کجا غیبتون زد؟ چرا اصلاً رفتید هوم؟
جوری که انگار از چیزی خبر نداریم خیره شدیم به ترک‌های سقف. هنوز بعد از یک هفته راهی برای توضیح به مامان مریم پیدا نکرده بودیم. احسان سرش رو از سقف گرفت و به‌طرف مامان برگشت.
- مامان تو مگه نمی‌خوای به بچه‌های خودمون بگی؟ دوستای من که خودشون خبر دارن و آبجیا و داداش رو هم بعدا دعوت می‌کنیم، یه جشن کوچیک محض رضای شما می‌گیریم دیگه، خوبه؟
شونه‌ای بالا انداخت، وارد آشپزخونه شد.
- خواهر و برادرت رو که زنگ هم می‌تونم بزنم. پس بقیه چی؟»
کلافه از روی صندلی بلند شد و به ‌طرف آشپزخونه رفت.
- وای مامان من اصلا نمی‌خوام به کسی بگم ازدواج کردم.
با برگشت مامان مریم همراه ملاقه دوست داشتنیش، به‌طرفم دوید و کنارم ایستاد. ناخواسته خندم گرفت و قدمی به عقب رفتم. مامان مریم چشماش رو ریز کرد و دستش رو به کمرش زد.
- چی گفتی الان؟ یه بار دیگه تکرار کن.
یهو از کوره در رفت و تقریباً با فریاد گفت:
- اصلاً بگید شما دو تا دوماه کدوم گوری رفته بودید و چرا؟
چشمم رو باز و بسته کردم و یه دستم رو بالا آوردم.
- مادر جون شما بذارید ما بریم شیراز و برگردیم بعد بهتون توضیح می‌دیم.
یه تای ابروش رو بالا داد و یه قدم دیگه جلو اومد. بی‌اختیار قدمی به عقب برداشتم، ملاقه رو بالاتر گرفت.
- آره بذارم برید بعد با یه بچه توی بغلتون برگردید ها؟
لبام رو به طرف داخل کشیدم تا جلوی قهقه‌‌ای که تو کنج گلوم نشسته بود رو بگیرم. چهره‌ی احسان رو نمی‌دیدم ولی حتم داشتم افکار پلیدی توی ذهنش هست. سعی کردم با آرامش مامان مریم رو قانع کنم.
- نه آخه مادرجون گوش بدید...
فریاد دیگه‌ای زد.
- تا تکلیف این نامزدی مشخص نشه شما دوتا تنهایی از در این خونه بیرون نمی‌رید، مفهومِ؟
احسان نالان جلو اومد.
- وای مامان مگه ما بچه‌ایم؟
مامان مریم چشم غره‌ای رفت و با همون جدیت چند ثانیه قبل ملاقه‌ی توی دستش رو به‌طرف احسان گرفت.
- آره بچه‌ای، اگر بچه نبودی بعد دوماه نمی‌اومدی بگی "وای مامان نامزد کردم"
جمله آخر رو با لحن احسان ادا کرد که موجب شد نیم‌رخ بشم و مخفیانه بخندم. صدای مامان مریم استایل جدیم رو بهم برگردوند.
- نخند دختر جون، من دیوونه شدم از دست شما دوتا، نخند
و چرخی زد و غرولند کنان وارد آشپزخونه شد. با خارج شدن مامان مریم از دید ما احسان روی مبل ولو شد و قهقه‌ای سر داد
- حالا اسم بچه‌مون رو چی بذاریم؟
سیب رو از توی ظرف قاپیدم و در حالی که خودم هم خندم گرفته بود پرت کردم توی صورتش. سیب رو توی هوا گرفت و گازی بهش زد. کلافه دستم رو روی پیشونیم کشیدم.
- اینجوری که نمیشه، احسان همه‌ی خانواده‌ی من شیرازن، باید برم بهشون سر بزنم.
گاز دیگه‌ای به سیب زد و شونه‌ای بالا انداخت.
- فعلاً یکم صبر کن تا مامان رو راضی کنیم.
نفسم رو پرشتاب بیرون دادم.
- اینجوری که نمی‌شه بلکه خودم تنهایی با بچه‌ها برم.
با دیدن چهره‌ی متعجب احسان که به من خیره شده بود دست از فکر و خیال برداشتم.
- چی شده؟
سیب نصفه رو توی بشقاب گذاشت.
- عمرا شهرزاد! عمراً! تو با اونا هیچ جا نمیری.
چشم غره رفتم و با لحن حق به جانبی ادامه دادم.
- وا احسان یعنی چی؟ پسر عمو هامن.
سرش رو تکون داد و از روی مبل بلند شد.
«یعنی نه!»
و بی توجه به چهره من راه اتاقش رو در پیش گرفت. کلافه سرم رو پایین انداختم.
- شهرزاد؟
با شنیدن اسمم از راهی دور، سرم رو بالا گرفتم و با بی‌میلی بلند شدم. با قدم‌هایی محکم و آهسته به طرف اتاقش رفتم. مشتم رو به در کوبیدم، دستگیره در رو کشیدم و وارد اتاق شدم. با سری پایین که گویای دلخوریم بود به طرفش رفتم و مقابلش ایستادم و سعی کردم باهاش چشم تو چشم نشم و انگشتام رو به بازی گرفتم. ناگهان دستم کشیده شد و پرت شدم توی بغلش، جیغ خفیفی کشیدم و سعی کردم با دستم خودم رو از آغوشش بیرون بکشم اما با تنگ‌تر شدن حلقه دستاش دست از تقلا برداشتم و سرم رو بالا گرفتم پیشونیش رو به پیشونیم تکه داد. آب دهنم رو قورت دادم و چشمام رو بستم.
- مامان مریم می‌کشتمون.
خیلی کوتاه و دلبرانه خندید.
- آره ولی همین خلاف کردناش عشق رو قشنگ‌تر می‌کنه.
دستام رو دور گردنش انداختم و سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم.
- ولی هنوز آشتی نکردم.
یه تای ابروش رو بالا داد و با گوشه‌ی چشمش بهم خیره شد.
- آشتی کن دیگه، قهر واسه چی؟
با دلخوری نگاهم رو ازش دزدیدم.
- من دلم برای خانوادم تنگ شده خب، یعنی چی؟
دستش رو زیر چونم زد و سرم رو به طرف خودش چرخوند.
- خیلی خب، پاشو بریم همه چیز رو به مامان مریم توضیح بدیم.
سعی کردم خودم رو پایین بیارم.
- نمی‌شه!
حلقه دستش رو تنگ‌تر کرد.
- خب پس چی کار کنیم به نظرت؟
دست از تقلا برداشتم و دستم رو از روی سینش انداختم و نالیدم.
- اول این که آقای علیخانی دستت رو باز کن مامان مریم میاد می‌بینه خودت می‌دونی خوشش نمیاد، دوم اینکه آخر هفته بچه‌ها می‌خوان چند روز برن شیراز منم می‌خوام باهاشون برم.
اخمی روی ابروهاش نشوند و سرش رو جلو آورد.
- شهرزاد ن... م... ی... ش... ه.
در آخرین تقلا بالاخره موفق شدم و پایین اومدم، مقابلش قد علم کرده و کمی صدام رو بلند کردم
- چرا نه؟ چرا نمی‌شه؟
بلند شد، مقابلم ایستاد و دست‌هام رو گرفت
- چون از آریا خوشم نمی‌آد.
خودم رو عقب کشیدم، متحیر چشمام رو چرخوندم، قطره اشکی از گوشه چشمم چکید روی گونم.
- پس اینجوریه؟ هر جا تو بخوای برم، هر کاری تو دوست داری انجام بدم؟
دستش رو مقابلم گرفت.
- نه شهرزاد منظورم این نیست.
چرخیدم، مانتو و شالم رو از روی مبل کشیدم و کیفم رو دست گرفتم.
- ولی دقیقا منظورت همین بود.
قبل از اینکه چیزی بگه در رو با شتاب باز کردم.

حتی مامان مریم که با ترس پشت در ایستاده بود هم متوقفم نکرد. مانتوم رو تنم کردم، فریاد احسان طنین انداز وجودم شده بود ولی بدجور از کوره در رفته بودم.
- شهرزاد کجا میری؟
شالم رو سر کردم و از در بیرون زدم. کفشام رو از توی جاکفشی بیرون می‌کشیدم که مامان مریم با صدای لرزونی متوقفم کرد.
- نرو شهرزاد!
ناخودآگاه کفش رو رها کردم و به طرف مامان مریم چرخیدم. چهره نگرانش مجابم کرد برگردم داخل نگاهم رو از چشم‌های پیروزمندانه‌ی احسان گرفتم و به‌طرفم اومد. روی مبل نشستم و کیفم رو کنارم کوبیدم و با پاهام روی زمین ضرب گرفتم و سرم رو پایین انداختم. مامان مریم دستی روی کمرم کشید، سرم رو به‌طرفش چرخوندم و توی چشم‌های مهربونش خیره شدم دستی روی صورتم کشید.
- چی کار کرد احسان؟
سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم.
- هیچی.
صورتم رو پاک کردم و چشمام رو بستم. با نوازش‌های دست مردانه‌ای چشمام رو باز کردم و به احسانی که منتظر مقابلم نشسته بود خیره شدم سرش رو کج کرد.
- آشتی؟
چشم غره رفتم و دستام رو بیرون کشیدم، مامان مریم دستی به بازوم کشید.
- چی شد یهو؟
سرم رو از روی شونش بلند کردم و نگاهم رو ازش دزدیدم.
- هیچی
با بالا اومدن مبل متوجه‌ی بلند شدن مامان مریم شدم. احسان کنارم نشست و دوباره دستش رو به طرفم سوق داد، با همه وجود مخالفت کردم و به گوشه‌ی مبل تکیه دادم.
- شهرزاد خانم یه لحظه منو ببین.
انگشتام رو روی پیشونیم کشیدم. دستاش رو دور دستام گره زد
- خیلی خب باهاشون برو.
ذوق‌زده چرخیدم و محکم گونه‌اش رو بوسیدم.
- جدی؟
سرش رو پایین انداخت و در حالی که با انگشتاش بازی می‌کرد گفت:
- آره جدی میگم.
لبخندی زدم و بلند شدم.
- خیلی خب پس من برم کمک مامان.
زمانی که داشتم مبل رو دور میزدم دستم رو کشید، سرم رو متعجب به‌طرفش چرخوندم. انگشت شصتش رو روی پوست دستم کشید و با تردید گفت:
- آخر هفته... آخر هفته صیغه باطل می‌شه.
متعجب به عقب برگشتم و روی مبل نشستم.
- خب؟
دستم رو رها کرد و پشت گردنش کشید. سعی داشت باهام حرف بزنه اما نمی‌دونم چی ولی چیزی جلوش رو می‌گرفت. تعلل رو کنار گذاشت و در حالی که سعی داشت کلماتش رو مرتب و پشت سر هم باشه پرسید.
- به نظرت عقد کنیم؟
دستام رو توی هم گره زدم و به پشتی مبل تکیه دادم و ابروهام رو بالا دادم.
- خب من که مشکلی ندارم ولی دقت کردی که پدر من هنوز حتی نمی‌دونه نامزدیم؟ باید یادآوری کنم که واکنش خوبی به دیدن تو نداشت.
با یادآوری اولین ملاقات شون چهره‌اش غمگین شد و خودش رو توی مبل فرو کرد.
- کار سختیه راضی کردن پدرت.
چشمام رو چرخوندم و کوسن مبل رو دست گرفتم.
- من، حقیقتاً بابام از عموم حرف شنوی داره اون رضایت بده بابام راضی می‌شه.
کلافه دستی به ریشش کشید، فکرم رو به زبون آوردم.
بزنشون.
متعجب سرش رو تکون داد.
- ریشات رو می‌گم ازشون خوشم نمی‌آد.
چشم غره‌ای رفت و دستاش رو گذاشت روی چشماش. این تیکه حرکتش جزو بخش‌هایی از احسان بود که دوست داشتم ساعت‌ها به تماشاشون بشینم. از روی مبل بلند شدم و دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم، احسان سرش رو چرخوند. هر بار که صداش می‌زدم برقی توی چشماش نمایان می‌شد که هیچ جایی توی زندگیم ندیده بودمش. نمیدونم دلیل برقی که توی چشماش بود چیه ولی هرچی که بود مخصوص خودش بود. مال احسان بود و هیچ ک.س دیگه‌ای نمی‌تونست این طوری به من نگاه کنه. به طرف گوشش خم شدم.
- دوستت دارم، خیلی بیشتر از اینکه بتونی درکش کنی. خیلی بیشتر از اینکه بتونی حسش کنی.
سرم رو از گوشش فاصله دادم، چشماش بسته شده بود و لبخند کمرنگی روی لبش بود. گوشه پیشونیش رو بوسیدم و قبل از اینکه واکنشی نشون بده دور شدم و و وارد آشپزخونه شدم. مامان مریم مشغول سرخ کردن مرغ‌ها بود با تردید نزدیک شدم و انگشتام رو به بازی گرفتم.
- مادرجون؟
سرش رو چرخوند.
- بله؟
کمی نزدیک‌تر شدم.
- بذارید احسان بیاد دیگه.
چرخید و قاشقی که در دست داشت رو به طرفم گرفت.
- تا نفهمم دوماه برای چی بی‌خودی جیم شدید هیچ جا حق ندارید برید.»
با حس بالا اومدن چیزی در معدم سرم رو پایین انداختم و لبم رو گزیدم. دستش رو زیر چونم زد و سرم رو بالا آورد.
- در ضمن تو اصلا حالت خوب نیست.
تن صداش بالا رفت.
- بالاخره کی می‌خواید بگید چه بلایی سر هم دیگه آوردید؟ چرا رفتید؟
صدای احسان باعث شد مامان مریم دستش رو بندازه‌.
- مامان این موضوع کاملاً به شهرزاد مربوطه و همون‌طور که می‌دونید نمی خواد بگه چرا ولش نمی‌کنید؟
سرم رو پایین انداختم و آب دهنم رو قورت دادم. گلوم می‌سوخت و حس می‌کردم نمی‌تونم حرف بزنم ولی یک تار از فر موهام که روی شونم بود رو دور انگشتم پیچوندم و سرم رو بالا آوردم.
- نه احسان مامانت باید بفهمه ولی... ولی من نمی‌تونم بگم‌ خودت می‌دونی و...
سرم رو بالا آورد و در چشم‌های مامان مریم که نگران بین من و احسان در چرخش بود خیره شدم.
- مامان مریم.
و از آشپزخونه خارج شدم و روی مبل نشستم و ناخنم رو به بازی گرفتم. می‌ترسیدم از چیزهایی که مامان مریم قرار بود بفهمه. در سرم هزاران فکر جولان می‌داد و خونی که در گلوم حس می‌کردم داشت پیشرفت می‌کرد و بالاتر اومده بود. با شنیدن صدای فرو افتادن لیوانی و صدای مهیب شکستنش از روی مبل پریدم. مامان مریم در حالی که گیج احسان رو از نظر می‌گذروند پشت میز نشسته بود و احسان سعی داشت خورده‌ شیشه‌های روی زمین رو جمع کنه. میز رو دور زدم و کنار مامان ایستادم.
- مامان خوبی؟
سرش رو در آغوشم مخفی کردم. با پیچیدن صدای هق هقش احسان دست از جمع کردن خورده شیشه‌ها کشید و صندلی کناریش رو بیرون کشید.
- مامان؟ من رو ببین.
سرش رو بیرون آورد و به اشک ریختن ادامه داد. قطره اشکی روانه صورتم شد با صدای لرزونی زمزمه کردم.
- مامان جون من واقعاً برای همه چی معذرت می‌خوام.
سرش رو از توی بغلم بیرون کشید‌. با دیدن نگاه خشمگینش چند قدم به عقب بر داشتم.
- چطور تونستی‌ ها؟
احسان تلاش کرد آرومش کنه.
- مامان من که توضیح دادم.
دستش رو کشید و به‌طرفم اومد.
- نمک خوردی، نمکدون شکوندی.
حیرت‌زده اشک‌های روی صورتم رو پس زدم و سعی کردم از خودم دفاع کنم ولی تلاشم برای حرف زدن بی‌فایده بود‌. دقیقا مقابلم ایستاده بود.
- از خونه من برو بیرون.
احسان مچ دستش رو به‌طرف خودش کشید .
- مامان خواهش می‌کنم!
بی‌صدا از کنارشون رد شدم. شالم رو از روی مبل چنگ زدم و پاهای بی‌جونم رو حرکت دادم و از خونه خارج شدم و لیز خوردم روی سکو. سرم رو خم کردم و اشکام تمام صورتم رو پوشونده بود، سرم رو روی پاهام گذاشتم تا بالاخره وقتی دست‌های احسان دور شونه‌هام پیچیده شد اجازه دادم اشک‌هام پیراهنش رو خیس کنه.
- شهرزاد مامان عصبانی بهش حق بده.
خودم رو از آغوشش بیرون کشیدم و شالم رو کشیدم روی موهام و سعی کردم مرتبش کنم.
- آره حق داره.
انگشت شصتش رو زیر پلکم کشید و با چهره افتضاحی اشک‌هام رو پاک کرد.
- بلاتکلیفی بده نه؟
دستش متوقف شد و اخمی به روی ابروهاش نشست. با دیدن چهره هپلی‌اش نتونستم جلوی خندم رو بگیرم.
- اینکه بین زنت و مادرت گیر کرده باشی رو میگم.
دستش رو روی کمرش کشید، احتمال می‌دادم کمرش رگ به رگ شده باشه.
- من بلاتکلیف نیستم، شهرزاد من قرار نیست بین تو و مادرم کسی رو انتخاب کنم ولی تو این قضیه..
شانه‌هاش رو بالا انداخت، گره‌ی ابروهاش رو باز کرد‌.
- این قضیه کاملا دست تو و مامان مریم، نه من!
سرم رو تکون دادم و بلند شدم.
- پس من حرفش رو گوش میدم.
مچ دستم رو کشید و مانع بلند شدنم شد.
- نخیر شما می‌مونی و قانعش می‌کنی که بی‌گناهی، باشه؟
با‌تردید نگاهم رو توی حیاط چرخوندم گوشه لبم رو گزیدم.
- باشه.
لبخندی زد و شال رو از روی سرم کشید.
- بریم؟
دستم رو کشید و از روی زمین بلندم کرد. ته دلم از روبرویی دوباره با مامان مریم می‌ترسیدم و از اون طرف حرف‌های احسان برام قانع کننده بود. سرم رو پایین انداختم و در حالی که دستم رو گرفته بود وارد خونه شدیم. خبری از مامان مریم نبود ولی صداهایی که از توی آشپزخونه می‌اومد نشان‌ دهنده‌ی حضورش بود. سرم رو پایین انداختم و دستم رو بیرون کشیدم، توی دلم غوغا شده بود و هیچکس جز خودم این رو نمی‌فهمید. وارد اتاقمون شدم. در واقع اتاق احسان که تبدیل شده بود به اتاق ما، دکمه‌های مانتوم رو باز کرده و به روی صندلی انداختم. روی لبه‌ی تخت قدیمی احسان نشستم و شروع کردم به باز کردنِ بافت موهام، ضربه‌ای به در خورد و مدت کوتاهی نگذشته بود که احسان همراه با لبخندی وارد اتاق شد. مسائلی که توی سرم پر میزد اونقدر بی‌انتها بود که نمیدونستم از کدوم شروع کنم. از آینده می‌گفتم که نمی‌دونستم قراره چی بشه یا از رازهایی می‌گفتم که توی سینم مخفی کرده بودم؟ از بُردهای الان می‌گفتم یا از چیزهایی که در ازای داشتن احسان کشیدم می‌گفتم؟، از چی می‌گفتم که این بغض لعنتی که عین خره‌ای مغزم رو نابود می‌کرد از بین ببره؟ دستی روی کمرم کشیده شد و خونی که از صبح توی گلوم جا خوش کرده بود بالا اومد. جلوی دهنم رو گرفتم و قبل از هر واکنشی وارد سرویس بهداشتی شدم، تمام روشویی رو خون در بر گرفت و تنم شروع به کرخت شدن کرد، آب رو باز کردم تا خون رو پاک کنه اما رنگی که از رخسارم رفته بود همه چیز رو لو می‌داد. چندبار مشتم رو پر کردم و صورتم رو شستم تا بلکه خنکی آب زردی صورتم رو از بین ببره اما خیلی هم تاثیرگذار نبود در حالی که سرفه‌هام قصد داشتن آخرین دفاعم رو شکست بدن از سرویس بهداشتی خارج شدم. با دیدن مامان مریم و احسان حرکاتم آهسته‌تر شد‌. دستم رو از روی صورتم فاصله دادم و لبخند بی‌جونی زدم.
- خوبم نگران نباشید.
مامان مریم ضربه‌ی کوچکی به صورتش زد.
- این خون چیه شهرزاد؟
احسان جلو اومد و دستم رو کشید و زیر لبی گفت:
- پاک حرفای دکتر رو یادم رفته بود.
دستش رو دور گردنم انداخت و به‌طرف اتاق هدایتم کرد.
- زودباش بپوش بریم بیمارستان.
تلاش کردم از آغوشش خارج و مخالفت کنم اما لحن جدیش متوقفم کرد.
- لج‌نکن شهرزاد و حرف من رو گوش کن.
سرم رو تکون دادم و لباسم رو پوشیدم، با گیج رفتن سرم روی لبه تخت نشستم و سرم رو قاب گرفتم. دست از دکمه‌های پیراهنش کشید و کنارم نشست.
- چی شدی شهرزاد؟ خوبی؟
صدام در نمی‌اومد، تلاشم برای حرف زدن بیخود بود. تنها با زبان بدن سعی کردم قانعش کنم، در حالی که زیر لبی غر می‌زد آخرین دکمه‌های پیراهنش رو بست و سعی کرد از روی تخت بلندم کنه. بدقلقی نکرده و بلند شدم و خودم رو بهش تکیه دادم، مدت زیادی نگذشته بود که این حال گریبان‌گیرم شده و هر روزم بدتر می‌شد. اما نمی‌دونم چجوری به ماشین رسیدیم؟ چون اطرافم برام تاریک به نظر می‌رسید، اما هرچی که بود بالاخره ماشین حرکت کرد.
- شهرزاد خانم خوبی؟
سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و گفتم: «خوبم»
صدام قانع کننده نبود و به همین دلیل هم دستم رو روی دنده و زیر دستش قفل کرد.
- از کی این حالتات شروع شده؟
بدون این که زاویه دیدم رو تغییر بدم شونه‌ای بالا انداختم.
- نمی‌دونم خیلی وقته.
با بالا رفتن ناگهانی تن صداش کمی روی صندلی جابجا شدم.
- آخه الان باید به من بگی؟ به فکر خودت نیستی به فکر من باش. اگر بلایی سرت می‌اومد...
جمله رو تمام نکرد اما با نصفه و گذاشتن حرفاش من رو بیشتر نگران آینده مقابلم کرد.
- حالا که اینجام، کنارت. زنده و سرحال.
چشم غره ای رفت.
- بله خیلی سرحالی کاملا مشخصه.
دستی روی پیشونیم کشیدم و چشم غره رفتم و دستم رو به طرف ضبط کشیدم که ضربه کوچیکی به دستم وارد کرد.
- نکن تو این شرایط.
دستم رو از دستش خارج کردم و سرم رو تکون دادم و با صدای گرفته "باشه" گفتم. چند دقیقه نگذشته بود که صدام کرد.
- شهرزاد؟
- جانم؟
فرمون رو چرخوند و گفت:
- اگه دوست داری روشنش کن.
لبخند کمرنگی زدم و سرم رو به معنای نه تکون دادم.
- نه اتفاقاً راست می‌گی هرچی آروم‌تر باشه من بهترم.
ماشین رو پارک کرد و کلاه و ماسکش رو از دستم گرفت.
- خیلی خب بریم.
فضای بیمارستان رو از نظر گذروندم. من حس خوبی به این مکان نداشتم، هیچ وقت! دست‌گیره‌ی ماشین رو کشیدم و در حالی که نگاهم رو از بیمارستان نگرفته بودم پیاده شدم. دست احسان رو گرفتم و در حالی که قدم‌هام رو هدایت می‌کرد وارد بیمارستان شدیم. از اونجایی که بیمارستان خصوصی بود، تنها چند دقیقه‌ای منتظر موندیم و در نهایت وارد اتاق دکتر شدیم. خانم دکتر تقریباً جوانی پشت میز نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود با دیدنم دست از کارش کشید و به صندلی اشاره کرد.
- بفرمایید لطفا!
کمی خودم رو روی صندلی جابه‌جا کردم، اما قبل از اینکه چیزی بگم احسان پیش‌قدم شد.
- ما چند ماهی تهران نبودیم، خانمم توی روستا کمی ناخوش احوال بود و دکتر اونجا حدس زدن که خونریزی داخلی داره.
دکتر سرش رو به طرفم چرخوند.
- خب حالا این خونریزی چه جوری خودش رو نشون داده؟
سرم رو تکون دادم.
وقتی می‌ایستم سرگیجه می‌گیرم بیشتر خون بالا میارم گاهی هم دل درد دارم و چند روزی هم هست که تنگی نفس دارم و قفسه سینم درد می‌کنه.
سرش رو بینمون چرخوند، حس خوبی به معاینه شدن نداشتم.
- چند وقته؟
داشتم محاسبه می‌کردم که احسان پیش قدم شد و گفت:
- چندین ماه میشه.
دکتر اخمی روی پیشونیش نشوند و با دست به احسان اشاره کرد.
- چرا انقدر دیر پیگیریش کردین؟
احسان با جملات مرتب قانعش کرد و بعد از نوشتن چند آزمایش در دفترچه‌ام اجازه داد بریم. در حالی که غر می‌زدم، وارد آزمایشگاه بیمارستان شدیم.
- شهرزاد یه دو قطره خون می‌خوان ازت بگیرن، واقعا چطور پلیس شدی؟

سرم رو با فشار تکون دادم.
- من که نمی‌خواستم برم جبهه، یه گوشه نشسته بودم واسه خودم پرونده بررسی می‌کردم، یکم ایده می‌دادم، این گوشه موشه‌ها از کار در می‌رفتم نقاشی می‌کشیدم که یهو آسمون دهن باز کرد و همایون هوپ افتاد وسط زندگی قشنگ و دل‌چسبم.
آهی کشید و روی صندلی نشوندم.
- چقدر شباهت! منم داشتم خیلی راحت زندگیم و می‌کردم یهو آسمون دهن وا کرد تو افتادی وسط زندگی قشنگ و دل‌چسبم.
با غضب به‌طرفش چرخیدم که چهره شیطنت آمیزش رو ازم پنهان کرد.
- و دل‌چسب ترش کردی.
حال پریشونم جاش رو به لبخند داد.
- آره بهشتش کردم.
با خونده شدن اسمم کمک کرد تا بایستم.
- من خودم می‌تونم راه برم!
چشماش رو چرخوند و در حالی‌که با دست داشت مسیر رو باز می‌کرد وارد اتاق شدیم. با دیدن دستگاه سی تی اسکن آهی کشیدم، سرش رو به‌طرفم خم کرد.
- نه خبری از خون هست و نه خبری از آمپول فقط یه اسکن.
لباسی که پرستار به‌طرفم گرفته بود رو پوشیدم و بعد از کمی تعلل وارد دستگاه شدم و نگاه نویدبخش احسان کمی قلبم رو آروم کرد. دستگاه روشن شد و تخت شروع به حرکت کردن کرد... سکوتی فضا رو در خود غرق کرده بود و دکتر در حال بررسی چند آزمایش مختلف بود که بر دست داشت. کلافه با عروسکی که از کیفم آویزان بود ور رفتم و نفسم رو بیرون دادم.
- خب کمی جراحت در استخوان‌ها هست و چند رگ هم پاره شده.
چند توصیه پزشکی به اضافه کمی دارو و آمپول دفترچه‌ام رو تکمیل کرد و در نهایت حرف آخرش باعث سوت کشیدن مغزم شد.
- خب یک ماه باید استراحت مطلق داشته باشی و اگر خونریزی داخلی قطع نشد باید جراحی انجام بشه.
سعی کردم حرف دکتر رو هضم کنم.
- یک ماه خیلی زیاد نیست؟
دفترچه رو به‌طرفم گرفت و ابروهاش رو بالا داد .
- نه، حتی کم هم هست. چیزهایی که برات نوشتم علائمت رو کنترل می‌کنن.
با انگشتش تاکید کرد.
- اگر علائمت پیشرفت کرد، حتماحتما به اورژانس برید.
احسان سرش رو تکون داد و به جای من تشکر کرد. بالاخره از فضای دوست نداشتنی بیمارستان خارج شدیم. نفسم و آزاد کردم.
- تین چند روز واقعا مزخرف بود!
دستم رو فشرد و به‌طرف ماشین هدایتم کرد.
- حداقل خیالمون راحت شد نظرت با یه بستنی چطور؟
درحالی که کیفم رو روی صندلی عقب می‌ذاشتم لبخندی زدم.
- خستگی رو می‌شوره می‌بره، موافقم!
ماشین حرکت کرد.
- اونقدر این مدت از تکنولوژی دور بودیم دیگه از آهنگ خوشم نمیاد، دلم واسه حال و هوای شمال و خونه‌ی مشهدی تنگ شده!
لبخندی زد و دنده رو عوض کرد.
- آره منم هر وقت از اون بهشت برمی‌گردم ماه‌ها تو فکرشم، حس می‌کنم صبح باید با صدای گنجشک‌ها بیدار شم.
از سر افسوس آهی کشید.
-در عوضش با دیدن خبر مرگم تو فضای مجازی بیدارمی‌شم.
خندیدم و سرم رو به پشتی پشت سرم تکیه دادم.
- دیوونه!
لبخندی زد و ترمز گرفت‌
- منتظر باش الان میام، شاهدختم.
لبخندی زدم و به در اشاره کردم.
- قفلش کن.
سرش رو تکون داد و در حالی که دور می‌شد قفل در زده شد... .
با آرامش زبونم رو روی بستنی کشیدم و شکلاتی که روش رو پوشونده بود، بلعیدم.
- وای این عالیه!
خندید و قاشقش رو از دهنش بیرون آورد.
- این دومیشه ها!
سرم رو تکون دادم و که در دست داشتم رو دور دهنم کشیدم.
- شاید به سومی هم برسه آقا.
کاسه خالی رو توی پلاستیک انداخت و بهم خیره شد. در تلاش بودم نگاهش رو عادی تلقی کنم و به خوردن بستنیم ادامه بدم ولی چشمام لجباز‌تر بودن و قصد داشتن نگاه گیرای احسان رو ذخیره کنن. بستنی رو پایین آوردم و به احسان چشم دوختم، هرچی که بود رو تو چشمامون ریخته بودیم و نگاه‌هامون با هم حرف می‌زدن. گاهی هم این چشم‌ها برای حرف زدن کافی بودن، برای مهر ورزیدن کافی بودن، گاهی چشم‌ها می‌شدن واسطه واسه بوسه‌هایی که جا موندن، واسه حرف‌هایی که پشت گوش انداخته شده، واسه احساساتی که میون هیاهوی زندگی فراموش کرده بودیم، چشم ها بنظرم واقعاً خاص هستن، مثل اثر انگشت می‌مونن. جنس نگاه هر آدمی فقط خاص کسی که نگاش می‌کنه ،چشم های یک عاشق، معشوق رو جور دیگه می‌بینه ولی یه عابر همیشه براش یه عابر ساده است. چشم‌ها واقعاً عجیب هستن... شاید هم بهتر باشه علم راهی برای شناخت چشم‌ها پیدا کنه وگرنه حرف‌های زیادی در میان بن‌بستی به اسم "چشم" گیر می‌افتن، خفه می‌شن و می‌میرن... با چکیدن قطرات بستنی روی دستم سرم رو پایین انداختم و با دستمال دستم رو پاک کردم. با صدای گرفته گفتم:
- بریم؟
با انگشتش به بستنی فروشی اشاره کرد.
- مطمئنی دیگه بستنی نمی‌خوای ناردون؟
صداش بوی خاصی به خودش گرفته بود، صداش بوی عشق می‌داد... تیکه‌ی آخر نون بستنی رو داخل دهنم گذاشتم.
- نه بریم که دیر می‌رسیم محضر
سرش رو تکون داد و ماشین رو روشن کرد.
- خوش شانس باشیم نیم ساعت دیگه اونجاییم.
دستم رو با ژل شست و شو تمیز کردم و گفتم:
- انشالله که خوش شانسیم!
مامان مریم چند بار صیغه‌نامه رو از اول خوند تا مطمئن بشه سرش کلاه نرفته و بالاخره به دست احسان سپردش و بدون هیچ نگاه و صحبتی وارد آشپزخانه شد. جعبه‌ای که توی کیفم بود رو بیرون کشیدم، اما قبل از اینکه بلند بشم احسان دستم رو کشید.
- این قرار آخرین کار کردنات باشه و بعدش میری استراحت می‌کنی.
سرم رو تکون دادم و پچ پچ کردم.
- نگران نباش.
بوسه ریزی روی پیشونیش کاشتم. برای خیال راحتی با قدم‌های ملایمی وارد آشپزخونه شدم.
- مامان‌جون؟
جوابم رو نداد و سرعتش رو بیشتر کرد.
- کمک نمی‌خواین؟
خیار دیگه‌ای رو در دست گرفت و چاقو رو داخلش فرو کرد. جعبه رو مقابلش گذاشتم، دست از خورد کردن برداشت و به جعبه کادو پیچ شده مقابلش خیره شد.
- چیزی که تو این جعبه است دلیل تمام اشتباهاتمه. در واقع دلیل تمام تلا‌ش‌هام، وارد زندگی احسان نشدم که بازیش بدم و بذارم برم من فقط می‌خواستم ازش در برابر آدم‌هایی که خوب می‌شناختمشون محافظت کنم.
مکث کردم تا واکنشی نشون بده، سکوتش باعث شد ادامه بدم.
- من فقط جلوی بی‌آبرو شدن یه بی‌گناه دیگه رو گرفتم.
چرخیدم و دستم رو روی صورتم کشیدم تا اشکام خشک بشن و در حالی‌که سر دردم رو نادیده می‌گرفتم به خروجی نزدیک شدم که صداش متوقفم کرد.
- دکتر چی گفت؟
در لحنش بخشیده شدنم رو ندیدم اما متوجه بودم که راه رو برام هموار کرده بود.

لبخندی زدم.
- فقط یه مدت باید استراحت کنم.
دستش رو توی هوا تکون داد و دوباره چاقو رو در دست گرفت.
- خیلی خب پس چرا ایستادی؟ زود باش برو استراحت کن.
از آشپزخونه خارج شدم، هنوز چند قدمی برنداشته بودم که زیر پام خالی شد و به هوا رفتم. خواستم حرفی بزنم که بوسه‌ای گوشه‌ی لپم مانع شد. تلاشی برای مقاومت نکردم و سرم رو به سینش تکیه دادم، بعد از چند دقیقه سرم رو روی بالشت گذاشت و پتو رو مرتب کرد و کنارم نشست، دستش رو به نوازش گرفتم.
- من واقعا حالم خوبه!
به تاج تخت تکیه داد و گوشه پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد.
- ولی دکتر چیز دیگه‌ای می‌گفتا! شهرزاد؟
دستش که دور کمرم حلقه شده بود رو نوازش کردم و گفتم:
- جانم؟
سرش رو سر داد و جایی میون گردنم مخفیش کرد. هرم نفس‌های داغش تنم رو آتیش می‌زد .
- بدقلقی نکن باهام راه بیا این بار مطیع باش.
دستم رو داخل موهاش فرو بردم و به تاج تخت تکیه دادم.
- من همیشه مطیع تو بودم.
لب‌هاش رو روی پوستم سرداد که چشمام بسته شد. در نزدیک گوشم متوقف شد و گفت:
- دوست دارم!
صورتم رو پایین انداختم تا گونه‌های صورتی رنگم رو مخفی کنم.
- این لحظه‌ها رو توی خوابم نمی‌دیدم.
با صدای ریزی خندیدم و گفتم:
- منم همین‌طور.
با نگاهش دنبال آرامش در چشمام می‌گشت و من هم چشم‌هام رو ازش ندزدیدم، ضربه‌ای که به در وارد شد احساساتمون رو نصفه گذاشت.
- فکر کنم مامان ناهار آورده.
خودم رو روی تخت ولو کردم و گفتم:
- اشتها ندارم.
اخمی کرد و موهای پریشون شدم رو مرتب کرد‌.
- قرار شد مطیع باشی؟
چشم غره رفتم و با شیطنت چشمام رو باز کردم .
- نمیشه بزنم زیر قولم؟
ابرویی بالا انداخت. «نوچ!»
چند لحظه بعد با سینی گردی برگشت. سینی رو روی تخت گذاشت. بوی قیمه نظرم رو نسبت به اشتهام عوض کرد. قاشق رو به‌طرفم گرفت.
- می‌خوام خاله بازی کنیم.
خندیدم و دهنم رو باز کردم و مطمئن بودم هیچ غذایی در زندگیم به این اندازه خوشمزه نبود و دلیل بزرگش هم دست‌های صاحبشون بود که با صبوری سعی داشت از بیماریم عبور کنیم...
یکبار دیگه سرفه کردم و آخرین ذره‌های خون از دهانم خارج شد. موهام رو عقب داد و با صبوری صورتم رو خیس کرد.
- بهتری؟
صداش می‌لرزید و به همین دلیل سرم رو تکون دادم. با کشی که توی دستش بود موهام رو بالا بست و گفت:
- دروغ نگو!
قطره اشکی از چشمام پایین اومد، معده‌ام دوباره بهم پیچید. واقعاً این همه خون تو بدنم بود؟ چیزی کماکان در گلوم گیر کرده بود اما هرچی به معدم زور وارد کردم از دستش خلاص نشدم؛ خودم رو تو بغل احسان رها کردم. صدای هق هقم رو توی آغوشش مخفی کردم. سرش رو به طرفم کج کرد.
- نمی‌فهمم چطور بعد از یکماه هنوز درست نشده؟
دستم رو روی گلوم که داشت آتیش می‌گرفت کشیدم.
- نمی‌دونم.
دستش رو با آب خیس کرد و به صورتم کشید و از سرویس بهداشتی خارج شدیم. ساعت، سه صبح رو نشون می‌داد و من توان بیشتر از این سرپا ایستادن رو نداشتم.
- نمی‌تونم راه برم.
احسان زیر زانوم رو گرفت و بلندم کرد. سرم رو روی سینش جابه‌جا کردم و چشمام رو بستم. فقط کمی گذشته بود که روی چیز گرم و نرم فرود آمدم و دست احسان از زیر سرم بیرون کشیده شد. خودم رو جابجا کردم و چشمام رو باز کردم از کاسه‌ای که روی میز بود قرصی رو بیرون کشید و بعد از پر کردن لیوان آب کنارم نشست و قرص رو به‌طرفم گرفت. بدون سوال پیچ کردن قرص رو گرفتم. این روزها کمتر حرف میزد بیشتر گوش می‌کرد، کمتر شیطنت می‌کرد بیشتر اطاعت می‌کرد. این روزها خیلی بیشتر از من حالش بد بود و من حاضر بودم برای لحظه‌ای بهتر شدنش هرکاری کنم... دستش رو به‌طرف خودم کشیدم، مخالفتی نکرد و کنارم دراز کشید. سرم رو روی بازوش گذاشتم و خیره شدم تو چشمای نایابش.
- بگو چی کار کنم این چشما بخندن؟
لبخند خسته‌ای زد و با صدای دورگه و گرفته گفت:
- خوب شو.
آهی کشیدم و موهاش رو به بازی گرفتم.
- چیزی بگو که از دستم بر بیاد.
چشماش رو روی هم فشرد و نگاهش رو ازم دزدید، خیلی نالان گفت:
- فردا می‌ریم پیش دکترت.
سرم رو روی سینش گذاشتم. «چشم!» گوشه‌ی پیشونیم رو بوسید و گفت:
- شب بخیر شاهدختم!
****
«احسان»
چرخی زد و پتو رو دور خودش پیچید. تارهای فرش که صورت رنگ پریده‌اش رو پوشونده بود کنار زدم. لبخند غمگینی زدم و دستی به صورتم کشیدم. خواب به چشمام حروم شده بود و هوا گرگ و میش بود. دستم رو روی پوستش به حرکت درآوردم، ابروهای به هم ریخته‌اش رو مرتب کردم و دستم رو از ابروهاش به چال عمیق گونش حرکت دادم خم شدم و بی هوا چال گونش رو بوسیدم و قلبم هوری پایین افتاد و حس کردم بخشی از قلبم سوخت. سرم رو بلند کردم و با دیدن چشمای بازش لبخند تلخم جون گرفت.
- سر صبحی رمانتیک شدی‌ها علیخانی!
نرم خندیدم و شروع کردم به ماساژ دادن دستش.
- خوبی؟
چشماش رو باز و بسته کرد و سرش رو جابه‌جا کرد. هیچکس دلهره توی وجودم رو درک نمی‌کرد، هیچکس نمی‌فهمید دارم چی رو تحمل می‌کنم؟ وای شهرزاد کاش می‌فهمیدی اینکه عشقت جلوی چشمات آب شه یعنی چی؟ اخم کرد و دستاش رو دور گردنم انداخت.
- پاشم آماده شم بریم پیش دکتر خیالت راحت می‌شه؟
برقی از چشمام عبور کرد.
- آره بریم.
سرش رو کمی کج کرد و با حالت بامزه‌ای لباش رو جمع کرد.
- حالا بخند.
خندیدم و گونه‌اش رو بوسیدم.
- خوبه؟
سرش رو تکون داد و اطرافش رو از نظر گذروند و گفت:
- حالا یکم جابه‌جا شو تا بلند شم.
از سر شیطنت انگشتاش رو فشردم.
-:خوبه ها!
جابه‌جا شد و خمیازه‌ای کشید. دوست داشتم چند ساعت بشینم و تمام حرکاتش رو حفظ کنم. موهاش رو گوشه‌ای جمع کرد و به عقب هلم داد.
- خودت رو لوس نکن آقا بفرما اون طرف!
سرم رو به گوشش نزدیک کردم و مسخ شده زمزمه کردم:
- صبح بخیر!
پتو رو کنار زد و نشست. دستاش رو کش و قوس داد و دوباره خمیازه‌ای کشید.
- صبحت به خوشی باشه جناب!
روحیه هنرمندانش در هر شرایطی خودش رو نشون می‌داد، حتی موقع حرف زدن جوری با کلمات بازی می‌کرد که مسخ بوی کلامش بشی. با لیز خوردن پاش سریع ایستادم و کمرش رو قاب گرفتم، خودش رو رها کرد و نفسش رو بیرون داد.
- دوست دارم تا آخر عمر مریض باشم، هی سرم گیج بره تو نذاری من بلند شم.
قهقهه سر دادم و گونه‌اش رو محکم بوسیدم.
- شما خوب باش من خودم هی از پشت بغلت می‌کنم، خوبه؟
سرش رو تکون داد و لپش رو داخل کشید که چال‌های دلبرش رو مشخص کرد...

مجنون شده موهای دور شونه‌هاش رو کنار زدم و سرم رو به طرف گوشش خم کردم.
- تا این سراب گونت کار دستمون نداده برو آماده شو.
با دلبری خندید و خودش رو از آغوشم بیرون کشید و کمدمون رو باز کرد. برای راحتی بیشترش اتاق رو ترک کردم... ***
«شهرزاد»
با دیدن میز صبحانه لبام به لبخند باز شد. نزدیک شدم و صندلی رو عقب کشیدم و با اشتها لقمه‌ای کره و عسل رو داخل دهنم گذاشتم و نشستم. - می‌بینم که خودکفا شدی آقای علیخانی!
در حالی که محو صبحانه شده بود لبخندی زد و لقمه بعدی رو خورد و گفت:
- آره دیگه چهل سالمه، باید خودکفا باشم.
تکه‌ای از نون رو کند و اضافه کرد.
- کم کم!
ابروهام رو بالا انداختم و چای شیرینم رو مزه کردم.
-:وای تازه کم کم، چقدر خوب!
چشماش رو تو حدقه چرخوند و در حالی که دهانش کماکان پر بود بلند شد.
- من برم لباس بپوشم. تو حاضری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره تا بیایی من صبحانه رو هم تمام می‌کنم.
باشه‌ای گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. سرعتم رو بیشتر کردم و بعد از مرتب کردن میز از آشپزخونه خارج شدم. ساعت تازه هفت صبح بود و من به خواب احتیاج داشتم اما بیشتر از من احسان بهش احتیاج داشت که حتی نذاشتم یک لحظه هم چشم روی هم بذاره.
- فقط یک گزینه باقی مونده که اونم جراحی.
نالیدم. «نه!» احسان خودش رو روی صندلی جلو کشید و با چهره نگرانی دستاش رو توی هم گره زد.
- خب باید چی کار کنیم؟
دکتر دفتری که مقابلش بود را ورق زد و گفت:
- توی این هفته یک نوبت براتون می‌زنم، باید برای چکاپ قبل از عمل بیاید، آخر هفته هم عمل رو انجام می‌دیم فقط...
دستش رو بین من و احسان گردش داد و احسان برای شنیدن صدای حرف دکتر سرش رو چند بار تکون داد، گفت:
- عقدید دیگه درسته؟
لبخندی زدم و نجوا کردم.
- نامزدیم.
آهانی گفت و به‌طرفم برگشت.
- برای روز عمل پدرتون باشن باید برگه اجازه رو امضا کنن.
با حرفش قیافم مچاله شد و به داخل صندلی فرو رفتم اما احسان کاملاً قاطع ازش تشکر کرد. انگار نه انگار که توی دردسر افتاده باشیم. باد بهاری صورتم رو نوازش می‌کرد در حالی که لیوان آب هویج رو جابه‌جا می‌کردم موبایلم رو بیرون کشیدم. احسان سوار ماشین شد، شماره آرشام رو گرفتم و کیفم رو روی صندلی عقب انداختم و به ماشین تکیه زدم.
- الو آرشام؟
با پیچیدن صدای سرحال اما خسته‌اش سرم رو پایین انداختم.
- به به شهرزاد خانوم! منت گذاشتید!
لبم رو فشردم و نفس عمیقی کشیدم.
- تیکه ننداز.
صدای خنده‌اش رو شنیدم. عصبی بود و این کاملاً قابل تشخیص بود
- تیکه ننداختم، اون تویی که یک ماهه یه سر به این آگاهی نزدی ببینی توش چه خبره؟ ولی من فکر می‌کردم دوست داری کامران رو تو این شرایط ببینی.
با شنیدن اسم کامران برق از سرم پرید، حیرت زده چشمام رو گرد کردم.
- گرفتینش؟
اوهوم ریزی گفت و سکوت فضای بینمون رو پر کرد در ماشین رو با عجله باز کردم و نشستم.
- خیلی خب الان میام.
موبایلم رو قطع کردم و توی کیفم انداختم و گفتم:
- احسان برو آگاهی.
اخم کرد و گفت:
- کدوم آگاهی؟
نفسم رو بیرون دادم.
- برو بهت می‌گم.
حرکت کرد و دنده رو عوض کرد.
- حالت خیلی هم خوب نیستا، بریم خونه بهتره.
سرم رو به طرف احسان چرخوندم.
- احسان خواهش می‌کنم امروز رو باهام راه بیا.
آهی کشید و راه افتاد. با سرعت آدرس می‌دادم و چند باری هم گیج زدم و اشتباه کردم و احسان هم کم کم داشت صبرش تموم می‌شد که رسیدیم... لیوان آب هویج رو روی داشبورد گذاشتم که سرم گیج رفت، دستم رو به لبه‌ی ماشین تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. احسان به سمت صورتم خم شد و نگران گفت:
- خوبی؟
سرم رو تکون دادم و کارتم رو از کیفم بیرون کشیدم، با دیدنش لبخندی زد.
- به به! خانم پلیس...
بی‌جون خندیدم و راه افتادیم، کارت رو به نگهبانی نشون دادم و وارد آگاهی شدم و مسیر اتاق آرشام رو در پیش گرفتم.
- اونجا نیست.
دستگیره در رو انداختم و حیرت زده و با اکراه چرخیدم، لبام رو خیس کردم و گفتم سلام اما احسان برعکس من کاملاً مسلط و آروم باهاش احوالپرسی می‌کرد و در کمال حیرت‌زدگی من آریا هم کاملاً آروم و مسلط باهاش دست داد. دست به سی*ن*ه شدم.
- خیلی خب این سرهنگ آرشام کجاست؟
به اتاق بازپرسی اشاره کرد و گفت: «بیا.»
کنار احسان راه افتادم. آروم لب زدم.
- برو خدا رو شکر کن راهت دادن.
لبخندی زد و سرش رو به‌طرفم خم کرد و گفت:
- مگه می‌تونستن؟
سرم رو متعجب کمی کج کردم و وارد اتاق بازپرسی شدم، اما نگهبان جلوی احسان ایستاد. پیروزمندانه لبخند زدم.
- منتظر باش زود میام.
سرش رو تکون داد و در بسته شد. چرخیدم، با دیدن کامران جوشش خون رو در رگ‌هام حس کردم و مغزم تمام لحظات و کابوس‌هایی که این مرد برام ساخته بود رو یادآور شد. سرم رو برای آرشام تکون دادن و دور میز چرخیدم و صدای پاشنه کفشم طنین‌انداز اتاق آهنین شد. دستام رو دو طرف میز انداختم و سرم رو خم کردم.
- منو می‌شناسی دیگه نه؟
با چهره‌ی مضحکش لبخند کجی زد.
- نامرد!
پوزخند زدم و سرم رو چرخوندم.
- اشتباه نکن من شما رو به کسی نفروختم من از همون اول، از همون روزی که توی پارک پیدام کردید بازیتون دادم.
گوشه لبم رو گاز گرفتم و خندیدم.
- هیع هیع، چو چو، چه بد رکب خوردی آقا کامران!
چشماش رو روی هم فشرد و سرش رو پایین انداخت. دو گوشه صندلیش رو توی دستم فشردم و به طرف گوشش خم شدم.
- من هیچ‌وقت آدم همایون نبودم، من کنیز حلقه به گوش همایون نبودم.
صندلی را رها کردم و به طرفش خم شدم.
- من پایان همایون بودم، پایان کثافت کاریاش بودم.
به‌طرفم حمله‌ور شد که فریاد آرشام متوقفش کرد.
- به اندازه کافی جرمت سنگین هست، بدترش نکن
برگشت روی صندلی و مشتش رو به میز کوبید. قطره اشکی روی گونم چکید با صدای لرزونی زمزمه کردم.
- تقاص تک‌تک اشکایی که ریختم رو پس میدی کامران.
و با قدم‌های بلندی از اتاق خارج شدم و به روی اولین صندلی کنار احسان نشستم و دستم رو روی پیشونیم کشیدم. سرش رو پایین آورد تا چهره سردرگم من رو ببینه
- خوبی؟
به معنای نه چشمام رو چرخوندم. آرشام از بازداشتگاه خارج شد و به اتاق اشاره کرد.
- بیایید.
بلند شدم و جلوتر از احسان وارد اتاق شدم و سریعاً به طرف میزم رفتم و روی صندلی نشستم. سرم به شدت گیج می‌رفت و نفس‌هام به شماره افتاده بود.
- چرا زنگ زدی؟ کار داشتی؟
احسان به لبه‌ی میزم تکیه داد و با چشماش بهم پشتیبانی رسوند. نفسم رو بیرون دادم.
- راستش بعد از اون جریان هفت ماه پیش من خونریزی داخلیم شروع شد و خب الان..»
آرشام نگران مقابل میزم ایستاد.
- الان؟
آب دهنم رو قورت دادم و خودکاری رو در دست گرفتم.
- الان باید جراحی کنم و خب بابا باید باشه، چند بار بهش زنگ زدم ولی جواب نداد.
آرشام دستش رو به ریشش کشید و به احسان اشاره کرد.
- میشه شهرزاد چند لحظه تنهامون بذاره؟» حیرت زده از پشت میز بلند شدم و مقابل احسان ایستادم.
- یعنی چی؟ چیزی شده؟
آرشام جلوتر اومد و احسان رو مورد خطاب قرار داد.
- میشه چند لحظه تنها باشیم؟
احسان با تردید من رو نگاه کرد، ترسیده و ناچار سرم رو کج کردم اما احسان موافقت کرده و همراه آرشام از اتاق خارج شدند. نفسم رو بیرون دادم و پشت میز برگشتم و با پاهام روی زمین ضرب گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

چکاوک.ر

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
22
34
مدال‌ها
1
با باز شدن درب به سرعت بلند‌ش و با دیدن آریا بیخیال نشستم و کسل گفتم:
- تویی؟
به‌طرف میزش رفت و برگه‌های روی میز رو مرتب کرد.
- می‌خواستی کی باشه؟
شروع کردم به زیرنظر گرفتن وسایلی که خیلی وقت بود باهاشون سر و کار نداشتم رو وارسی کردم.
- هیچکس.
کشو رو بیرون کشیدم، با دیدن اسلحه‌ی مشکی رنگم ناخواسته لبخندی زدم و بیرون کشیدمش و توی دستم چرخوندمش‌. با نشستن آریا روی صندلی مقابل میز اسلحه رو روی میز قرار دادم و سرم رو تکون دادم. کمی با خودش کلنجار رفت و در آخر تسلیم افکارش شد.
- دوستش داری؟
نفسم رو بیرون و به صندلی تکیه دادم.
- آریا؟
با کلافگی گفت:
- جواب بده.
چشمام رو باز و بسته کردم و دستام رو روی میز گذاشتم.
- آره دوسش دارم برای اولین بار توی تمام زندگیم کسی که کنارش احساس آرامش دارم، کسی که مال خودم و انتخاب خودم و بابام و همایون درش دخیل نبودن. کسی مجبورم نکرده کنارش باشم، برای اولین بار توی تمام زندگیم کسی که فقط و فقط و فقط مال خودمه و من دوسش دارم.
با تموم شدن حرفام سرم رو به دستم تکیه دادم و اجازه دادم داغی که توی وجودم پیچیده بود از تنم بیرون بره. صدای گرفته‌اش اشکام رو به جریان انداخت.
- خوبه، خوشحالم که خوشبختی!
سرم رو از روی میز بلند نکردم اما متوجه‌ی باز و بسته شدن در بودم. بعد از اینکه آروم گرفتم سرم رو بلند کردم... در حالی که احسان با عجله دستم رو به‌طرف ماشین می‌کشید غریدم.
- یه لحظه صبر کن، ببینم چی شده؟
جوابی نداد و در رو باز کرد.
- بشین.
دستم رو بیرون کشیدم و چهره کلافش رو از نظر گذروندم.
- چی شده؟
دستی به صورتش کشید و به ماشین اشاره کرد و گفت:
- سوار شو می‌گم بهت.
نهال نگرانی در وجودم کاشته شد، سعی می‌‌‌کردم بهش محل ندم اما استرسم داشت باعث پرورش اون نو نهال می‌شد، نفسم رو بیرون دادم و صبوری پیشه کرده و سوار شدم. به محض راه افتادن ماشین صبرم ته کشید.
- احسان دیوونم کردی چی شده؟
فرمون رو چرخوند.
- راستش برای عمل، بابات نمی‌تونه بیاد.
نفسم رو پرفشار بیرون دادم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.
- منظورت چیه؟
حتی لحظه‌ای نگاهش رو از مقابلش نمی‌گرفت تا مبادا با دیدن چشمام تسلطش رو از دست بده و بقیه حرفاش رو یادش بره.
- راستش از این به بعد عموت قیمت نه بابات.
با تموم شدن حرفش در حالی که افکار ناخوشایندی رو پس می‌زدم نالیدم.
- دیوونه شدی؟ یعنی چی؟
ماشین رو کناری پارک کرد و به‌طرفم چرخید.
- راستش بابات... بابات...
نفسش رو بیرون داد کامل کردن جمله براش سخت بود و دنبال چیزی می‌گشت که از هر واکنشی جلوگیری کنه. گوشه‌ی مانتوم رو مچاله کردم و آب دهنم رو قورت دادم.
- بابات سکته کرد یعنی... اوردوز کرد.
***
"احسان"
با دیدن نگاهش دستم رو جلو بردم. خودش رو عقب کشید و به صندلی تکیه داد و صداش زدم اما جوابم سکوت بود. به‌طرفش خم شدم، چشماش رو بست.
- هیچی نگو.
کلافه دستی توی موهام کشیدم و برگشتم روی صندلی خودم. اون می‌خواست من سکوت کنم، پس باشه. ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم. ماشین در دریای سکوت غرق شده بود و من فقط سعی داشتم این وضعیت کسل کننده و کمی نگران کننده رو از بین ببرم. زیر چشمی نگاهی به شهرزاد انداختم. به فضای مقابلش خیره شده بود و افتاده بود به جون پوست دور انگشتاش. پیچیدم تو کوچه و ماشین رو جلوی در پارک کردم قبل از اینکه درخواست کنم بدون اینکه نگاهم کنه کلید رو به طرفم گرفت و منم سعی کردم حالش رو نادیده بگیرم. زمانیکه به داخل خونه رسیدیم خیلی زودتر از اونی که فکرش رو می‌کردم احساساتش رو نشون داد و آغوش مامان رو پناه خودش کرد به طرفش حرکت کردم. اما دست‌های مامان مانعم شد. روی مبل کنارشون نشستم و با پاهام روی زمین ضرب گرفتم، حالم دست خودم نبود صدای گریش که می‌پیچید قلبم آتیش می‌گرفت. نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود که صدای عذاب آور جیغ‌های بی‌پایانش آروم گرفت و من تونستم فشاری که به صورتم ایجاد می‌کردم رو تموم کنم.
- احسان؟
با شنیدن صدای مامان که از قبل باهاش در ارتباط با بابای شهرزاد صحبت کرده بودم افکارم رو کنار گذاشتم و سرم رو بالا گرفتم.
- برو پیشش تنهاش نذار.
اخم کردم.
- کجا رفت؟
مامان به اتاق اشاره کرد.
- رفت داخل اتاق.
سرم رو تکون دادم و متعجب از اینکه رفتنش رو فراموش کردم به‌طرف اتاق رفتم و وارد شدم. سرش رو به تاج تخت تکیه داده بود و به‌نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود. کنارش نشستم و سکوت پیشه کردم. دستپاچه انگشتام رو توی هم گره زدم تا بلکه به حرف بیاد. شاید بیشتر از یک ساعت تو اون وضعیت باقی مونده بودیم اما بلاخره سکوت رو شکوند.
- من نه پدر دارم نه مادر! یه عمو دارم که از پدرمم بیشتر حق به گردنم داره، دوتا پسر عمو دارم که تو با یکیشون اصلاً نمی‌سازی و متقابلاً اون با تو‌. یه خواهر یک ساله دارم که از زن دوم بابام. آدمیم که دروغ گفتم تا سوگندی که به دولت خورده بودم رو نشکنم. آدمیم که اجازه دادم همایون دستم رو بگیره تا زیر قول‌هایی که به اداره داده بودم نزنم. من آدمیم که خودم و تمام اطرافیانم رو برای گیر انداختن همایون قم*ار کردم بارها پشت تو رو خالی کردم و در نهایت...
منتظر بودم حرف‌هاش تموم بشه. نگاهش رو از نقطه نامعلوم نگرفت و اشکی روی گونش چکید و گفت:
- و در نهایت من شهرزادیم که وجودش پر از اشتباه و گناه، آره همه این کارها رو برای هدف خوبی انجام دادم. اما این ماهیت کارهایی که با تو کردم و دروغ‌هایی که بهت گفتم رو عوض نمی‌کنه.
بالاخره سرش رو چرخوند. آرایش چشماش ریخته بود روی صورتش و دماغش قرمز شده بود با نگرانی و کمی تشویش چشمام رو نظاره گر کردم.
- احسان تو این شهرزاد رو می‌خوای؟ این شهرزاد چیزی جز قلبش رو نداره که بهت بده اینجوری می‌خوایش؟
ناخواسته متوجه خیس شدن پلکام شدم. دستم رو به طرفش دراز کردم خودش رو عقب کشید و با چهره‌ی نگرانی صورتم رو نگاه کرد و فکش شروع کرد به لرزیدن.
- احسان می‌خوایش؟
بیشتر از این تعلل نکردم و به آغوش کشیدمش درحالی که دستام رو دورش گره می‌زدم تو گوشش تکرار کردم.
- نه تنها می‌خوامش بلکه می‌پرستمش.
صدای هق هقی که سعی در کنترل کردنش نداشت اتاق رو پر کرد و در نهایت دست‌هاش رو دور گردنم حلقه کرد و سرش رو داخل سینم مخفی کرد. اشک‌هایی که از چشماش راه گرفته بود پوست گردنم رو خیس کرده بود و صدای بغضی که شکسته بود جیگرم رو آتیش زده بود و اشک های خودم را هم به جریان انداخته بود...
***
«شهرزاد»
آخرین دکمه‌ی مانتو حریر سیاه تیره‌ای که ظلمات از ظاهرش به راحتی قابل تشخیص بود رو بستم و با دست ماساژی به صورت رنگ و رو رفته‌ام دادم. دیگه اشکی برای ریختن نداشتم، دیگه شوکه نبودم، فقط بخشی از وجودم درگیر خلا غیرقابل جبرانی شده بود. حس اینکه هرگز دوباره نمی‌تونم آغوش پدرم رو داشته باشم قابل انکار نبود. ضربه‌ای به در خورد و قامت شانیا تو قاب در مشخص شد. لبخند نگرانی روی لب‌هاش نشست، سعی کردم با چهره‌ام آرامش رو بهش هدیه بدم اما فکر نمی‌کنم موفق شده باشم.
- بیا تو شانیا.
سرش رو به معنای نه تکون داد.
- آبجی فقط خواستم بهت بگم که مراقب خودت باشی.
دستم لبه شالم رو رها کرد به‌طرفش حرکت کردم و لبخندی روی لب‌هام نشوندم و دستاش رو محاصره کردم.
- نگران نباش شانیا.
سرش رو پایین انداخت و دستش رو بیرون کشید
- آجی؟
- جان آجی؟
با کلافگی دستاش رو از تو موهاش رد کرد.
- دوسش داری؟
لبخندم محو شد و چند قدمی به عقب برداشتم و غریدم.
- شانیا؟
از چهارچوب در خارج و وارد اتاق شد.
- آبجی عصبانی نشو.
چرخیدم و به‌طرف مبل رفتم در حالی که با انگشتام بازی می‌کردم روی لبه مبل نشستم.
- شانیا کسی گفته این سوال رو بپرسی؟
در رو بست و جلوی پام نشست.
- نه به خدا فقط برام مهمه که بعد این همه سال اذیت شدنت الان حالت خوبه یا نه.
پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم و بینیم رو بالا کشیدم.
- آره الان حالم خوبه.
ازم فاصله گرفت و لبخندی زد.
- خداروشکر! بیا بریم دیگه دیر میرسی به بیمارستان.
سرم رو تکون دادم و دستی به صورتم کشیدم و از اتاق خارج شدیم. با دیدن احسان که گرم گفت و گو با آریا و آرشام بود نفس راحتی کشیدم. در حال حاضر کسی که دلش راضی به این وصلت نبود عموم بود. با شنیدن صدای نازنین چرخیدم و نبات رو بغل گرفتم.
- سلام خوشگل من!
نازنین زیر لبی غرید.
- به آرشام بگو انقدر به پر و پام نپیچه من فقط بخاطر تو اومدم اینجا.
و از کنارم رد شد و وارد آشپزخونه شد. نفسم رو بیرون دادم با انگشت شصتم مشت نبات رو محاصره کردم.
- بریم پیش بابایی؟
سرش رو تکون داد و خندید با دیدن لب‌های صورتی رنگش که می‌شد متوجه شد چقدر ریزه میزه‌ان با ذوق لپای آویزونش رو بوسیدم. آرشام آغوشش رو باز کرد و گفت گوشون نصفه موند. نبات رو بغل گرفت و روی پاش نشوند احسان ساعتش رو مورد وارسی قرار داد.
- دیگه بریم، دیر می‌رسیم بیمارستان.
سرم رو تکون دادم.
- من آماده‌ام.
سرش رو تکون داد و از روی صندلی بلند شد.
- خب پس بریم.
آرشام هم بلند شد نگاهم رو چرخوندم و گفتم:
- آرشام تو نیا عمو و زن‌عمو و آریا و احسان هستن تو بمون با نازی حرف بزن.
سرش رو پایین انداخت و انگشت نبات رو بوسید.
- اینطوری که نمیشه...
بند کیفم رو تو مشتم محکم کردم و غریدم.
- میشه، خوبشم میشه. چطور می‌تونید انقدر راحت از هم بگذرید؟ دیوونه شدی؟ قبل از اینکه از دستت بره باهاش حرف بزن نازنین دوست داره آرشام، نگرانه، می‌ترسه از دستت بده.

چشم غره رفت و اخمی روی ابروهاش نشوند.
- خیلی خب!
لبخندی زدم.
- پس ما بریم، خداحافظ!
آریا هم بلند شد.
- برم به بابا بگم بیاد.
سرم رو تکون دادم، از کنارمون رد شد و رفت. دوشادوش احسان از خونه خارج شدیم و کنار ماشین منتظر شدیم. - شهرزاد جانم به نظرت عموت رضایت میده؟
سرم رو به طرفش چرخوندم.
- معلومه که رضایت میده، درسته سخت گیره ولی من براش خیلی مهمم و سخت گیریش هم برای همینه، اما می‌دونم که راضی میشه.
صدای عمو باعث شد از احسان فاصله بگیرم.
- شهرزاد تو با ما میای، آقا احسان خودش بیاد.
و بدون اینکه فرصت اعتراض بده پاهاش رو حرکت داد و سوار ماشین شد. نفسم رو بیرون دادم‌.
- توبیمارستان می‌بینمت.
ازش فاصله گرفتم و به طرف ماشین آریا رفتم و کنار زن‌عمو نشستم.
***
«احسان»
صدای عصا به روی کاشی خورد و قامت استوار مرد میان‌سالی مقابلم نمایان شد. سرم رو بالا گرفتم و چشمای متعجبم رو گرد کردم.
- چیزی شده؟
چرخید و روی صندلی کنار من نشست، چند ساعت که شهرزاد توی اتاق عمل بود و جز سکوتی مملو از استرس چیز دیگه‌ای بر جمع غالب نبود. به اتاق عمل اشاره کرد.
- سر از کارهای معمایی و پلیسی این سه تا در نمیارم اما خوب می‌دونم که شهرزاد راه کج نمیره، نمی‌دونم چطور با تو آشنا شده و چطور از پلیسی رسیده به مجری کشور.
چند لحظه‌ای ساکت شد. آب دهنم رو قورت دادم و دستام که از شدت فشار قرمز شده بود رو به زانوهام تکیه دادم با عصاش ضربه‌ای به کف بیمارستان وارد کرد و به طرفم خم شد و گفت:
- من این دختر رو به چنگ و دندون گرفتم، هر بار باباش اومد سراغش تا خود سحر بی‌خوابی کشیدم که مبادا بلایی سرش بیاره.
آرنجم رو با کف دستم پوشوندم، لبخند غمگین روی لب‌هاش نشست و چین و چروک‌های صورتش مشخص شد.
- شهرزاد برای من خیلی ارزشمنده آقا احسان، تو دستای خودم بزرگ شده، عین دختر نداشته خودم. در ضمن از پسرام خیلی با ارزش‌تره چون... چون... امانت! امانته مادرش و حالا امانت پدرش. اگر قرار باشه بسپرمش دست یه غریبه که هیچی جز سالی یک بار کم و بیش تو تلویزیون دیدن ازش نمی‌دونم یه اصل برام مهم اونم امانت‌داریش. می‌تونی از کسی که تو نازو نعمت ازش مراقبت کردم؛ مواظبت کنی؟
به چشم‌های آبی رنگش خیره شده بودم، به تته‌پته افتادم.
- البته!
پرید وسط حرفم.
- نه! نه! پسرجان خوب گوش‌کن بچه بیست‌ساله نیستی که بگم عشقت هوا و هوس، که بگم حرفات باد هواست، می‌خوام رو حرفت حساب باز کنم، می‌خوام دخترم رو پاره‌ی تنم رو بسپرم بهت. می‌تونم؟ از هیچ‌وقت و هرگز استفاده نکن که نه من از فردا خبر دارم نه تو، بهم بگو الان... الان، چی تو چنته داری؟
لبخندی زدم و چشمام رو روی‌هم فشردم.
- تا وقتی بتونم، تا وقتی از پسش بر بیام، تا جایی‌که در توانم باشه با همه‌ی وجودم حواسم بهش هست.
بالاخره لبخندی به روی لب های باریکش نمایان شد.
- شهرزاد از این اتاق بیرون اومد، حالش که بهتر شد یه مراسم کوچیک بگیرید و برید سر خونه زندگیتون؛ از گفته‌های شهرزاد معلومه خیلی عجله دارید.
شرم زده خندیدم و نگاهم رو دزدیدم.
- عجله که... داریم ولی هنوز چیزی آماده نیست.
سرش رو تکون داد و اخمی روی ابروهاش نشوند.
- نگران نباش پسرجون، اگه قسمت باشه که هست اگر نه من اینجا ننشسته بودم، به سرعت برق و باد آماده میشه؛ نگران نباش.
با خروج پرستاری از اتاق به طرفش هجوم بردم؛ آریا تکیه‌اش رو از قاب دیوار گرفته و کنارم ایستاد. پرستار حیرت زده چهره‌های ترسیده‌امون رو از نظر گذروند و گفت:
- آقایون من هیچ کمکی از دستم برنمیاد، بذارید دکترش بیاد بهتون توضیح بده.
و بی‌توجه نسبت به چهره برافروخته من و ابروهای درهم آریا از اونجا رفت. دستی به ته ریشم کشیدم و خودم رو به روی صندلی رها کردم و با پاهام روی کاشی‌های بیمارستان ضرب گرفتم. چیزی نگذشته بود که دکتر به همراه تختی که شهرزاد کاملاً با رنگ و روی سفید و لب‌های سفید به روش خوابیده بود از اتاق عمل خارج شد. هرطور که بود خودم رو به تخت رسوندم و دستاش رو لای انگشتام گرفتم و آروم عبارت "خدایا شکرت" رو به زبون آوردم؛ با مانع شدن دستی نگاهم رو از چشم‌های بسته شهرزاد گرفتم، آریا دستش رو انداخت و به‌طرف راهرو برگشت.
- نمی‌ذارن بری تو.
***
"شهرزاد"
صداهای ضعیفی رو می‌شنیدم و رنگ‌های تیره و روشنی از جلوی چشمام رد می‌شد. سعی کردم پلک‌های از هم فاصله گرفتم رو باز کنم اما تنها حرکتی در انگشتام ایجاد کردم و همون برای شنیدن صدای فریاد زنی که اسم من رو صدا می‌زد کافی بود. لای چشم‌هام به اجبار دستی باز شد و نور تیزی چشم‌هام رو تصرف کرد، واکنش نشون دادم و چشمام رو به سرعت روی هم کوبیدم. دستی انگشتام رو محاصره کرد و صدای گرم زن‌عمو کنار گوشم باعث شد کمی سرم رو جابجا کنم. بالاخره تونستم چشمام رو باز کنم نور ضعیفی چشمام رو اذیت می‌کرد، چندین بار پلک زدم تا بالاخره اطراف برام قابل تشخیص شد فقط عمو و زن عمو و دکتر میانسالی تو اتاق بودن. زن عمو به‌طرفم خم شد و رد بوسه‌ای روی پیشونیم نشوند.
- خداروشکر دخترم، خداروشکر!
سرم رو چرخوندم.
- احسان؟
عمو در‌حالی که لبخند پدرانه‌ای روی لب‌هاش بود با انگشتش به گوشه‌ی اتاق اشاره کرد.
- نترس از کنارت تکون نخورده.
لبخند بی‌رمقی زدم؛ زن‌عمو انگشت شصتش رو روی پوست نازک دستم کشید.
- ما می‌ریم بیرون شما راحت باشید.
و با اشاره به عمو از اتاق خارج شد. عمو بار دیگه‌ای لبخند سنگین و محبت انگیزش رو به من دوخت.
- تو همیشه از پسش بر اومدی.
و از اتاق خارج شد. سعی کردم خودم رو بالاتر بکشم؛ به‌طرفم پرید و کمرم رو صاف کرد.
- وایسا وایسا چقدر عجله داری!
خسته خندیدم و با محاصره کردن یقه لباسش اجازه ندادم ازم فاصله بگیره، پیشونیش رو به پیشونیم تکیه دادم و گفتم:
- تنها چیزی که قبل از بیهوش شدن هم بهش فکر می‌کردم این بود که نکنه یبار دیگه نتونم نفس‌های داغت که با صورتم برخورد می‌کنه رو بشمارم و عطر تلخ همیشگیت رو برای کل روزم ذخیره کنم؟ و به خودم قول دادم به اندازه کافی بغلت کنم، بوت کنم، تو آغوشت بخوابم. کی از فردا خبر داره؟ اومدی و دنیا با چرخ ما نچرخید؛ نمی‌خوام حسرت به دل بمونم.
دستش رو بالا آورد و صورتم رو نوازش کرد.
- ولی من تمام مدت داشتم به این فکر می‌کردم که تو از اون اتاق بیرون میای و اجازه نمیدی که بهترین خبر دنیا تو گلوم گیر کنه.
اخم کردم و در حالی که چشمام بسته بود دستم رو روی پشت گردنش به حرکت درآوردم.
- چه خبری؟
خودش رو جلوتر کشید و سرش رو ازم فاصله داد و مردمک‌هاش رو در حالی که توی چشمای من خیره شده بود حرکت داد و گفت:
- عموت اجازه داد من چشمای عسلیت رو به نام خودم کنم. اجازه داد فرفری‌های حناییت بشن نوازش‌های شبانم، اجازه داد تو گل گلی‌های پیراهنت خودم رو قایم کنم، اجازه داد دنیام رو از هفت میلیارد آدم تبدیل کنم به دو تا گودال دلبر روی لپات.
نفسش رو بیرون داد و بوسه‌ی عمیقی روی نوک بینیم نشوند.
- اجازه داد چرخش ماه و خورشید آسمونم رو به خواب و بیدار بودن چشمهای شهلاییت گره بزنم.
کج خندی روی لباش شکل گرفت و در حالی که لب‌هاش پوست صورتم رو نوازش می‌کرد ادامه داد.
- عموت به من این اجازه رو داد که خوشبخت‌ترین آدم روی زمین باشم.
لب‌هاش رو به چال گونم فشرد و کمی فاصله گرفت؛ قطره اشک شوقی از چشمام سرازیر شد. زبونم بند اومده بود و قلبم دیوونه شده بود، مطمئن بودم از شدت ابراز محبت‌هاش گونه‌هام گل انداخته. در حالی که اشک‌های زیادی صورتم رو پوشونده بود خندیدم، خنده‌های حیرت زدم کم کم به قهقهه تبدیل شد سرم رو تو آغوشش قایم کردم و بریده بریده گفتم:
- الان داری بهم میگی قراره خوشبخت‌ترین موقرمز روی زمین باشم؟
کنار گوشم خندید و صدای خنده‌اش از پرده گوشم عبور کرده و به قلبم رسید و در گوشه‌ای تا ابد بایگانی شد. سرش رو تکون داد و مرز بین گردن و صورتم رو بوسید، حلقه دستم رو با وجود دردی که تو بدنم می‌پیچید تنگ کردم؛ الان هیچ چیز و هیچ ک.س مهم نبود. من بودم، احسان بود و آرزوهایی که سر از قبر بلند کرده بودند...
نگاهی به خونه آریا انداختم و دست احسان رو بیشتر فشردم با وجود اون دیگه مهم نبود که اینجا قرار بود خونه چه کسانی باشه؟ دیگه مهم نبود چی بین من و آریا گذشته؟ همایون مهم نبود، آینده مبهممون هم مهم نبود. فقط ما مهم بودیم و احساسی که در سرتاسر وجودم جولان می‌داد، انگار تمام دنیا به احسان و دست‌های مردونه‌اش که ماهرانه لای موهای فر و غیر قابل نفوذم حرکت می‌کرد خلاصه شده بود. دیگه مکان‌ها و زمان‌ها و آدم‌هاش مهم نبودن، با حضور اون ساده‌ترین چیزها به راحتی، به زیباترین و دلنشین‌ترین و خاطره‌انگیزترین چیزها تبدیل می‌شد.‌..
چرخی توی کارگاه زدم و تقریباً جیغ کشیدم.
- اینجا فوق‌العاده است! فوق العاده!
تکیه اش رو از در گرفت و بهم نزدیک شد.
- راستش وقتی گفتی قرار نیست دیگه تو آگاهی کار کنی با خودم گفتم...
مقابلم ایستاد و دستام رو با انگشتاش محاصره کرد و ادامه داد.
- حیف این دست‌های هنرمند که دریغ شن! واسه همین یه همچین جایی رو درست کردم که بعد از عروسیمون شروع کنی به یاد دادن مهارت این دستای ظریف به بچه‌ها.
شگفت‌زده خندیدم و دستم رو بیرون کشیدم و گفتم:
- حتی اگه درصدی جای مخالفت داشت این ایده‌ات، اینجا... این مکان...
انگشتم رو روی میز کرمی رنگ چوبی کشیدم.
- عالیه احسان! عالی!
شانه‌ای بالا انداخت.
- باشه اولین کادوی عروسیمون.
لبام رو روی هم فشار دادم و با بغض زمزمه کردم.
- باورم نمیشه!
دستاش رو دورم حلقه کرد و سرش رو به شونم تکیه داد.
- یعنی باورت نمیشه که فردا این موقع در تکاپوی جشن عروسیمونیم؟
با ذوق خندیدم و سرم رو به عقب بردم. «اوهوم!»
شونه‌هام رو قاب گرفت و چرخوندم؛ چشم‌‌های خوش رنگش رو ریز کرد و سرش رو به صورتم نزدیک‌تر کرد.
- الان دقیقا اونجاییم که میگه...
دستش روی پهلوهام فشرد و به خودش نزدیک‌ترم کرد.
- آخر به زری یا ضرری یا که به زوری می‌گیرم از آن گوشه‌ی لبهات سه نقطه...
شرم زده خندیدم و سرم رو توی سینش قایم کردم. نالید:
- باز که ناردون خودم شدی دختر جون.
صدای خنده‌ام رو تو سینش خفه کردم و بیشتر از قبل تو آغوشش مخفی شدم. نه به خاطر شرم نه، فقط به خاطر حس امنیتی که بهم می‌داد. با شنیدن صدای رعد و برق احسان زمزمه کرد.
- و پاییز از رگ گردن به ما نزدیک‌تر است.
و دستم رو کشید و به سرعت پا به بالکن کوچک کارگاه گذاشتیم. هم‌زمان گره روسریم رو باز کرد و از سرم کشیدش و گفت:
- حیف باد این موها رو نبینه!
لبم رو گاز گرفتم و قطره آبی که از روی پیشونیم سُر خورد روی لب‌هام رو بلعیدم. دوباره به‌طرفم خم شد و گفت:
- لبت را می‌مکی با شیطنت انگار... در باران تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده!
روسریم رو از دستش کشیدم و سرم رو پایین نگه داشتم تا متوجه گونه‌هام نشه. موهام رو پوشوندم و گونه‌اش رو بوسیدم.
- بیا برگردیم داخل نمی‌خوای تو روز عروسیمون سرما خورده باشیم که... نه؟
در حالی که دستش رو دور کمرم حلقه می‌کرد چشماش رو تو حدقه چرخوند و به داخل هدایتم کرد. بار دیگه کارگاه رو از نظر گذروندم؛ نفسم رو بیرون دادم؛ کیفم رو از روی میز برداشتم و نگاهی به ساعت روی دستم انداختم.
- احسان بریم دیگه زن عمو اینا منتظرن.
سرش رو تکون داد و کلیدهاش رو از روی میز برداشت و جلوتر از من از کارگاه خارج شد. در حالی که لبخند عمیقی روی لب‌هام شکل گرفته بود از کارگاه خارج شدم و در رو قفل کردم. ماشین جلوی پام متوقف شد؛ سوار شدم و حرکت کردیم.
- عموت می‌گفت اگر قسمت باشه همه چی درست می‌شه. راست می‌گفت! یک ماهه همه کارامون رو انجام دادیم، به شخصه فکر نمی‌کردم انقدر سریع خونه گیرمون بیاد.
سرم رو تکون دادم و لبخندی روی لب‌هام نشوندم.
- منم اصلا فکر نمی‌کردم عموم رضایت بده.
نفسم رو بیرون دادم.
- درسته که زن‌عمو باهام سرده و آریا هنوز دلخوره ولی بالاخره بازم ته دلشون راضین.
کمی صدای ضبط رو بلند کرد و آهی کشید.
- نمی دونم اگر جای آریا بودم چه برخوردی با این مسئله داشتم.
نگاهم رو به‌طرف فضای ابری بیرون هدایت کردم و زمزمه کردم.
- عاشق من نیست فقط به من عادت کرده بود، درست مثل من فقط اون هنوز اون کسی که به خاطرش می‌تونه از من بگذره رو پیدا نکرده‌
متوجه شدم که بوی صداش تغییر کرد، رایحه حرفاش شیرین بود و شنیدنی. گفت:
- تو از کجا اینقدر مطمئنی؟
شونه‌ای بالا انداختم. «سرنوشت...»
مکالمه‌امون با حرف من به پایان رسید و موزیک ضبط و هوای بارونی و دست‌های گرم احسان هم من رو از فکر درباره هر چیزی دور نگه داشته بود... بگو چگونه بگذرم از آن نگاه مشرقی نیامدی بگو چرا؟ رسیده وقت عاشقی بیا بیا، که بعد تو نفس نمی‌کشم هنوز به قلب خسته‌ام نگو، به پای عشق من بسوز تو شهرزاد قصه‌ی هزار و یک شب منی تمام دلخوشی من ، برای زنده بودنی...

به تاج تخت تکیه دادم و به صدای نازنین در حالیکه نبات رو روی پاهاش تکون می‌داد گوش سپردم. پیچ ظریفی از موهام رو دور دستم پیچوندم و به سقف خیره شدم. نازی نبات رو کنار پناه خوابوند و سرش رو تکون داد.
- چیه؟
- باید با پناه چی کار کنم؟
تخت رو دور زد و کنارم نشست.
- خب مگه نگفتی مادرش قراره ببرتش؟
سرم رو تکون دادم و دستی به پیشونیم کشیدم.
- می‌ترسم! یک‌بار این بچه رو ول کرده اگه بازم این کار رو کنه چی؟
نازنین لبخند ملیحی زد و چشم‌های مشکی درشتش رو باز و بسته کرد.
- دیوونه! تو فعلاً فقط باید به فردا و آقاتون فکر کنی، نگران پناه نباش درست میشه.
لبخند خسته‌ای زدم و دستاش رو کشیدم.
- پاشو پاشو بریم بیرون کارت دارم.
همزمان روسریم رو روی موهام مرتب کردم و تقلاهای نازنین رو نادیده گرفتم و از اتاق خارج شدیم. بالاخره دستش رو بیرون کشید.
- چی کار می‌کنی دیوونه؟
چشم غره‌ای بهش رفتم و وارد پذیرایی شدیم.
- آرشام؟ آرشام؟
سرش رو چرخوند و با تعجب گفت:
- چی شده؟
- شهرزاد؟
انگشتاش رو فشردم. «هیس!» به در اشاره کردم؛ آرشام که تا حدودی متوجه قصدم شده بود سرش رو تکون داد و مقابل چهره متعجب بقیه بلند شد و از خونه خارج شدیم. دست نازنین رو کشیدم و مقابلم قرارش دادم.
- اگر آشتی نکنید فردا نمیرم سر سفره عقد.
نازنین چند قدمی عقب رفت اما صدای آرشام متوقفش کرد.
- حداقل به خاطر شهرزاد گوش بده!
از همون‌جایی که بود متوقف شد و سرش رو پایین انداخت و به در اشاره کردم.
- می‌خوای من برگردم داخل شما راحت باشید؟
آرشام ملتمسانه بهم خیره شد و نازنین عاجزانه مچم رو گرفت. نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- خیلی خب نازی چرا می‌خوای جدا بشی؟
سرش رو به سرعت بالا آورد، با دیدن چشمای بارونیش سرم رو پایین انداختم. خوب می‌دونستم که این ماجرای جدا شدن رو نازنین حتی اگر بخواد هم نمی‌تونه جدی کنه ولی باید درستش می‌کردم. من به آرشام مدیون بودم به کل این خانواده مدیون بودم و این کوچک‌ترین کاری بود که از دستم بر می‌اومد. بالاخره نازنین به حرف اومد و گفت:
- من خسته شدم!
آرشام نالید.
- از چی؟
نازنین لب پایینش رو گزید و دستی به صورتش کشید.
- از اینکه شوهرم هیچی جز اسمش به نام من نیست، از اینکه شیش ماهی یک‌بار به زور می‌بینمش، از اینکه حتی موقع تولد بچمون هم نبود. از اینکه هیچ کدوم از قرار ملاقات‌های کاریش یادش نمی‌ره، اونوقت سالگرد ازدواجمون رو یادش نیست. از اینکه تن و بدنم به لرزه که این بار که داره میره شاید آخرین باری باشه که می‌بینمش...
ادامه نداد و با دستاش صورتش رو پوشوند. نزدیک‌تر رفتم و بغل گرفتمش، با باز و بسته شدن در خونه متوجه رفتن آرشام شدم. وای آرشام! وای آرشام! چی می‌شد یکم کمتر مغرور بودی؟ نازنین از من فاصله گرفت و آب دهنش رو قورت داد.
- می‌بینیش؟ می‌بینی حتی حاضر نشد بقیه حرفام رو گوش بده؟
دستم رو نوازش بار روی پوست دستش به حرکت در آوردم و اخمی روی پیشونیم نشوندم.
- بی‌خود کرده مگه دست خودشه باید تا آخر گوش بده، زود باش بیا بریم تو.
با این که تمایلی به همراهی کردن من نداشت ولی سرش رو تکون داد و وارد خونه شدیم. زن‌عمو با کنجکاوی ابروهاش رو تکون داد که با لب‌هام کلمه "چیزی نیست: رو ادا کردم و به‌طرف آریا چرخیدم و گفتم:
- آرشام کجا رفت؟
به اتاق اشاره کرد سرم رو تکون دادم، دستش رو کشیدم و وارد اتاق شدیم. گفتم:
- می‌خوای من برم؟
دستم رو کشید و سرش رو به معنای نه تکون داد. اما فقط من می‌دونستم که چقدر به تنها بودن احتیاج دارن. آرشام با دیدن ما بینیش رو با انگشت کشید. نازنین رو کنارش نشوندم و با حلقه شدن دستای آرشام دوره شونه نازنین، نازنین مخالفتی نکرد و سرش رو توی سینش قایم کرد و ناگهان تنها چیزی که شنیده می‌شد صدای هق هق نازنین بود با احساس اضافی بودن چرخیدم که از اتاق خارج شم اما صدای گرفته نازنین مانع شد.
- وایسا شهرزاد بدون تو نمی‌تونم بهش بگم.
آرشام یه تای ابروش رو بالا داد.
- چی‌رو؟
چند قدم جلوتر رفتم و دستپاچه گفتم:
- خب راستش نازنین... نازنین...
آرشام غرید.
- نازنین چی؟ بگو دیگه. نازنین چی شده؟
گفتم:
- خب قراره خانواده‌اتون به اندازه یک نفر گسترش پیدا کنه، نازنین بارداره.
با تموم شدن حرفم متوجه گرد شدن چشمای آرشام شدم.
- ولی ما... خیلی وقته...
نازنین حرفش رو قطع کرد.
- سه ماه پیش رو یادت رفته؟
چشماش رو ریز کرد و به‌طرف نازنین چرخید. در حالی که نمی‌دونستم اشک‌های روی صورتش توجه کنم یا به پت و مت بودنشون بخندم چند قدمی نزدیک شدم و جلوی پای نازنین نشستم و لبخندی زدم.
- من یادم نرفته آرشام برای بله گرفتن از تو چطوری بال بال می‌زد. تو نبودی ولی من دیدم وقتی نبات به دنیا اومد و نتونست بیاد شیراز چه جوری اشک می‌ریخت.
دست نازنین رو فشردم و ادامه دادم.
- آرشام تو رو دوست داره، خانواده‌اش رو دوست داره و می‌دونم که بخاطرتون حاضره از هر چیزی بگذره و می‌دونم که این کار رو می‌کنه.
دست نازنین رو گرفتم.
- من حواسم به نبات هست شما یکم خلوت کنید.
و بلند شدم و از اتاق خارج شدم. در مقابل نگاه متعجب عمو، زن‌عمو، آریا و شانیا سری تکون دادم و وارد اتاق بچه‌ها شدم. با دیدن نبات که روی تخت نشسته بود و به طرفش رفتم و بغلش کردم.
- سلام عمه کی بیدار شدی؟
پاهاش رو دورم حلقه کرد و نق کوتاهی زد. دستم رو روی کمرش به حرکت در آوردم و عبارت "هیش" رو در گوشش زمزمه کردم. با زنگ خوردن گوشیم، سرش رو از روی شونم بلند کرد و مشتش رو روی چشماش کشید. گوشیم رو بلند کردم و گفتم:
- ببین عمو احسان، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟
سرش رو تکون داد، گوشی رو وصل کردم و بعد از اینکه اسپیکرش رو باز کردم و گذاشتمش روی گوش نبات. «دا...» با شنیدن صدای خنده احسان خندم گرفت و به گوشه اتاق پناه بردیم. نبات علاقه خاصی به حرف زدن با تلفن داشت ولی هر چند نامعلوم تمام تلاشش رو برای حرف زدن با احسان کرد. بالاخره خسته شد و گوشی رو در دستم رها کرد گونه‌اش رو بوسیدم و گوشی رو به گوشم چسبوندم.
- سلام!
نبات جابه‌جا شد و توی بغلم دراز کشید.
- سلام خانوم این کدوم یک از فنچاتون بود دقیقا؟
لبخندی زدم و نبات رو به خودم فشردم.
- نبات بود، دختر آرشام!
آهانی گفت و ریز خندید. صدام رو پایین آوردم.
- کجایی؟
- خونمون.
سرم رو جابه‌جا کردم.
- مگه قرار نبود تنهایی نری اونجا؟
در حالی که صداهایی در اطراف شنیده می‌شد مثل برخورد وسایل به همدیگه گفت:
- کار داشتم.
کمر نبات رو نوازش کردم.
- راستی احسان؟
- جان احسان شاهدختم؟
لبم رو گزیدم و بلند شدم، چشمای نبات کم کم داشت خمار می‌شد.
- جونت بی بلا زندگیم! من استرس دارم.
خندید و نفس‌های تندش که نشون از سرپا بودنش می‌داد آروم گرفت و گویا نشست.
- استرس چی؟ چیز زیادی قرار نیست تغییر کنه فقط از این آوارگی در می‌‌آیم. حداقل واسه دیدنت نیاز نیست از عموت اجازه بگیرم.
خندیدم، نبات رو کنار پناه خوابوندم و گفتم:
- دیوونه! ولی واقعاً خیلی چیزا فرق می‌کنه.
- آره خب مثلا الان شاهدخت منی و فرداشب می‌شی ملکه من.
یه بار دیگه خندیدم و ساعت دیواری رو چک کردم.
- خیلی خوب برو بگیر بخواب فردا باید زود بیای دنبالما
- ساعت پنج خوبه؟
چشم غره‌ای رفتم و پچ پچ کردم.
- نه دیگه، شیش-هفت اینجا باش.
- خیلی خب برو استراحت کن دوست دارم!
لبخندی روی لب‌هام نشست و آهسته گفتم:
- منم دوست دارم، شب بخیر.
و هر دومون بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردیم. الان تو این لحظه باید از نبود همایون می‌ترسیدم، باید از سکوتش می‌ترسیدم. همایون از مرز خارج شده بود و خطری برام نداشت ولی من می‌ترسیدم! از فردا می‌ترسیدم، از لحظه‌ای که به احسان بله می‌گم و تموم پل‌های پشت سرم برای محافظت ازش رو می‌شکنم می‌ترسیدم، اما مگه عشق جز اینه؟ که یکبار برای همیشه تمام ترس‌هات رو پشت گوش بندازی و معشوقت رو در آغوش بگیری... با این فکر نفسم رو بیرون دادم و از اتاق خارج شدم خبری از نازنین و آرشام نبود و آریا و شانیا مشغول تلویزیون دیدن بودن و عمو در حال کتاب خوندن و زن‌عمو هم احتمالا خواب بود. وارد حیاط شدم و نفسم رو بیرون دادم، سال پیش این موقع در تکاپوی وارد شدن به زندگی احسان بودم و الان تو این لحظه برای من بود...
- از فردا دیگه عضو ثابت خانواده ما نیستی.
به طرف آریا چرخیدم، چند قدمی نزدیک شد و کنارم روی سکو نشست.
- از آینده خبر ندارم شهرزاد ولی هر دومون خطراتش رو حدس می‌زنیم، ازت می‌خوام فقط مراقب باشی همین.
در سکوت به تک ستاره‌ای که توی ظلمات شب پیدا کرده بودم خیره شده بودم و هیچ جوابی برای حرف‌های آریا نداشتم. ادامه داد.
- درباره خالکوبی روی دستت به احسان گفتی؟
نگاهم رو از آسمون گرفتم و سرم رو پایین انداختم، آستینم رو کمی بالا دادم و خیره به عدد ریزی که به انگلیسی روی دستم حک شده بود جواب دادم.
- حتم دارم که متوجه شده و تا حالا نه سوالی پرسیده و نه توضیحی دادم.
_ولی اون باید بدونه! چشمام رو روی هم فشردم.
- نه اون باید بعد از این همه استرس و اضطراب طعم خوشبختی رو بچشه.

یقه لباس به اندازه‌ی یه مربع باز بود، آستین‌های مهره کاریش تا روی مچ دستم رو می پوشوندن و تمام لباس تا توی کمرم مهره کاری و گلدوزی شده بود. از کمر به بعد مهره دوزی‌ها تموم می‌شد و گلدوزی ها کم و کمتر می‌شد تا جایی که فقط تور لباس دیده می‌شد، نازنین بند لباس رو بیشتر کشید.
- شهرزاد اندازش خوبه؟
دست از برنداز کردن لباسم که حسابی چشمم رو گرفته بود برداشتم و سرم رو تکون دادم.
- آره نازی خوبه، گره‌اش بزن.
آرایش ساده‌ای روی صورتم نشسته بود و تنها زیورآلاتم، گلوبند مهره کار شده‌ی ساده‌ای بود. موهای قرمز و بلندم به طرز ماهرانه‌ای بالای سرم گوجه‌ای بسته شده بود و دو تا تار کوتاه و فر روی صورتم رها شده بودند. در مقابل تورم حالت تاج داشت و گل‌کاری و مهره دوزی شده بود درست مثل لباسم بقیه‌اش تور خالی می‌خورد. دستم رو بالا آوردم و به حلقه عقدمون خیره شدم. حلقه کاملاً با نگین پوشیده شده بود و آخر حلقه تک نگین گردی خورده بود که حالت خاصی داشت. صدای بله‌ای که امروز صبح به احسان داده بودم بار دیگه از گوشم عبور کرد و وجودم رو سرشار از حس تعلق خاطر کرد. لباسم رو توی دستم جمع کردم و به طرف نازنین چرخیدم. با چشماش و چهره‌ای متحیر ظاهرم رو زیر نظر گرفت و دستاش رو به هم کوبید.
- عالی شدی شهرزاد!
لبخند کمرنگی زدم.
- ممنونم!
چشماش رو باز کرد.
- در دو حالت این گونه‌های کک و مکیت این‌جوری صورتی می‌شه یا خجالت می‌کشی یا می‌ترسی. الان کدومشه؟
- گمونم دومی.
دستم رو کشید و روی صندلی نشوندم.
- شهرزاد هیچ مشکلی پیش نمیاد ببین شما آرایشگاه نرفتید، عکاستون هم که امیرحسین، خوب دیگه چیه؟ از چی می‌ترسی؟ مطمئن باش که همایون نمی‌فهمه ازدواج کردید.
نفسم رو بیرون دادم. «امیدوارم!» نازنین کتش رو پوشید و شنلم رو دست گرفت، نالیدم.
- با کیارش چی کار کنم؟
شنل شیری رنگ لطیفم که فقط جلوی لباسم رو می‌گرفت از دستش قاپیدم، نازنین دستش رو روی انگشتام کشید.
- بابا شهرزاد اول راهی به چه چیزهایی فکر می‌کنی! بذار یه دو-سه ماهی از ازدواجتون بگذره بعد ماجرای کیارش رو براش بگو.
از روی صندلی بلند شدم و شنلم رو پوشیدم، سرم رو پایین انداختم تا تک دکمه بالاش رو ببندم.
- دو-سه ماه؟ دو-سه ماه دیگه کیارش یک سالش می‌شه، نمی‌خوام تا اون موقع صبر کنم.
نازنین چشم غره‌ای رفت و مقابل‌م ایستاد.
- شهرزاد فرضا که اصلاً همین شب عروسیتون همه حس و حال طرف رو بهم ریختی و بهش گفتی و اونم قبول کرد. فقط سه-چهار ماه طول می‌کشه که حضانت کیارش رو بگیری‌.
سرم رو پایین انداختم.
- ولی من که نگفتم امشب.
دستی به صورتم کشید.
- خیلی خب امشب نه! فردا صبح، اصلاً آخر هفته، اصلاً سه ماه، چه فرقی می‌کنه شهرزاد؟ هوم؟ نه فقط احسان هرکس دیگه‌ای هم که بود دوست داشت حداقل چند ماه با زنش تنها باشه اونوقت تو می‌خوای همین امشب دقیقاً الان برداری کیارش رو نشونش بدی.
روی صورتم کشید و احتمالا عرقش رو پاک کرد.
- این حداقل که می‌گم واقعاً کم ها. طرف بعد از ۱۰ سال زندگی مشترک هنوز آمادگی بچه‌دار شدن رو نداره ولی چون تو انقدر عجله داری نرخش رو کم تعیین کردم.
چشم غره رفتم.
- بچه خودمون که نیست.
کمی صداش رو بلند کرد.
- عاشقی زده به سرت، شهرزاد بابا تو فقط نزاییدیش، همه مسئولیتش گردنتون بفهم و حداقل دو، سه ماه صبر کن. به خدا هیچی نمیشه!
چشم غره رفتم و کفشام رو پوشیدم، سفید و چرم بودن، پاشنه‌های تیزی داشتن و پشت‌شون چند گل سفید کار شده بود. نگاهم رو از لاک سفید روی انگشت پاهام گرفتم و بلند شدم. لبخندی سرشار از استرس روی لب‌هام نشوندم.
- بریم؟
دستی به لباس یاسی رنگش کشید و کلاهش رو روی سرش گذاشت، تور سفیدی گوشه‌ای از صورتش رو گرفت و تکه‌ی کمی از جلوی موهاش که پیچونده بود از زیر کلاه مشخص بود. دستم رو دور بازوش حلقه کردم و به در اشاره کرد.
- بریم عروس خانم.

از اتاق خارج شدیم، با دیدن احسان که گرم گفت و گو با امیرحسین بود و آرشام سعی داشت کتش رو مرتب کنه متوقف شدم نفسم رو بیرون دادم، چرخیدم که دست‌های نازنین راهم رو سَد کرد.
نازنین: دیگه واسه منصرف شدن دیره، شما صبح بله رو گفتی رفت.
درحالی‌که چهره‌ام مچاله شده بود دست‌پاچه خندیدم. آرشا با صدای رسا فریاد زد:
- نه دیگه خانم نیک‌زاد همین صبح قول دادی هیچی جز مرگ جداتون نکنه منصرف شدی؟
لحن شاد و کمدیش باعث شد نفس راحتی بکشم چرخیدم و چشمام رو تو حدقه چرخوندم.
- خودت و خانمت خیلی دیوونه‌اید.
آرشام سری تکون داد و دست از سر کت احسان برداشت
آرشام: بله دیگه دیوانه چو دیوانه دید یهو دل از دست داد.
جمع کوچک ما خندید و بالاخره نگاهم با نگاه احسان گره خورد، کت و شلوار خاکستری به تن کرده بود و چشم‌هاش از این فاصله خاکستری دیده می‌شد برخلاف همیشه که پرحرف بود این‌بار سکوت محض کرده بود، امیرحسین دست‌هاش رو بهم کوبید و با انگشتش به دست‌هاش اشاره کرد.
امیرحسین: خب‌خب لیدیزاند جنتلمنز بریم که ملت منتظر تونن این ایمان کجاست پس؟ خیر سرش ساق دوشه.
اومدم حرکت کنم که امیرحسین چشم‌هاش رو گرد کرد و دستش رو بالا برد.
امیرحسین:‌ تکون... نخور... تکون... نخور. کوتاه خندیدم، به عقب برگشتم.
- باشه، باشه.
احسان لبخند کم‌رنگی زد و چشم‌هاش رو باز و بسته کرد سرم رو پایین انداختم که نازنین به‌طرع گوشم خم شد.
نازنین: واخ‌واخ‌واخ حالا چرا رنگ به رنگ می‌شی؟
خندیدم و آرنجم به پهلوش فشردم.
- دیوونه، ساکت شو.
ریز خندید و تور لباسم رو بالاتر گرفت زیر لب گفتم:
- وای نازی پایین‌تر بگیرش همه‌ی محتوای زیرش رو ریختی بیرون.
لبش رو گزید تا جلوی خنده‌اش رو بگیره. نازنین: نه بابا دیوونه حواسم هست. خندیدم و نفس عمیقی کشیدم. زیرچشمی دسته‌گلی که ماهرانه و در دست گرفته بود رو دید زدم، گل‌های رز سفید، کرمی، کالباسی، طلایی و صورتی خیلی کم‌رنگ کار شده بود و بقیه‌اش رو برگ‌های سبز و طلایی پوشونده بود، چند نوار کرمی رو به طلایی بلند هم تزئینش رو کامل کرده بود، هرچند جشن ساده‌ای بود ولی بازم همه‌چیز کامل بود با شنیدن صدای ایمان چشم از دسته‌گل گرفته و سرم رو بلند کردم. از چشم‌های امیرحسین برقی رد شد و لبخند دندون‌نمایی زد.
امیرحسین: خیلی خب شروع کنیم، شهرزاد از همون‌جا آروم به‌طرف احسان حرکت کن آروم، هیجان‌زده نشو فقط.
خندیدم و اخم مصنوعی کردم.
- اصلاً فیلم‌بردار عروس خوبی نیستی.
آهی کشید و گفت:
- هی به خدا بار اول دارم این کار رو انجام می‌دم ولی... .
احسان حرفش رو قطع کرد.
احسان: بابا چه‌قدر حرف می‌زنید، بریم دیگه دیر شد.
لبخندی روی لبم نشست و هنوز چشمم رو احسان متوقف نشده بود که امیرحسین پرید وسط.
امیرحسین: آفرین لبخندت عالیه همین‌طور نگهش دار.
سرم رو تکون دادم و از مقابلم کنار رفت و چهره‌ی مشتاق احسان نمایان شد.
امیرحسین: یک دو سه حرکت.
لبخندم رو حفظ کردم، در حالی‌ که کم‌کم صداها مبهم میشد و آدم‌ها تارتر به احسان نزدیک شدم، هرچند سعی داشتم حرف‌های امیرحسین یادم بمونه اما در اون لحظه فقط احسان رو می‌دیدم و اشتیاق در تک‌تک حرکاتم مشخص بود در چند قدمیش به حالتی که تنها فاصله‌‌ی بینمون پفِ لباسم بود، دست‌هایی که لرزشش رو حس می‌کردم به‌طرفم گرفت.
قصد نداشتیم چشم از هم بگیریم، درحالی‌که به چشم‌های خاکستری و عسلیش خیره شده بودم دستم رو به‌ طرف گل دراز کردم و گل‌ رو گرفتم همزمان سرش رو خم کرد و پیشونیم رو بوسید و با حرکات آهسته‌ای فاصله گرفت.
بعد از عقد هنوز فرصت نکرده بودیم با هم حرف بزنیم و همین نگاه‌ها برای رفع دل‌تنگی چند ساعتمون کافی بود.
به دستور امیرحسین مقابل پله‌های چوبی ویلا که کاملاً با گل‌های رز، صورتی و کرم پوشیده شده بود ایستادیم و درحالی‌که لبخند محوی روی لب‌هام بود بیشتر به‌طرف احسان خم شدم درحالی‌که جمعیت وسیعی پایین پله سر و صدا راه انداخته بودن از پله‌ها پایین رفتیم و حضور زن‌ عمو و مامان احسان که یکی قرآن تو دستش بود و دیگری سینی اسفند از حرکت ایستادیم.
نازنین دستی به تور لباس کشید و کمرم رو به جلو فشرد تا کاملاً کنار احسان بایستم. به دستورات زن‌ عمو عمل کردیم و درنهایت خان آخر رو هم طی کردیم و به جایگاهمون رسیدیم و نشستیم نفسم رو بیرون دادم و دستم رو روی لباسم گذاشتم. اما امیرحسین و دوست‌هاش یک لحظه متوقف نمی‌شدن.
احسان به‌ طرف امیرحسین چرخید و غرید:
- دو دقیقه از این جمعیت و در و دیوارا فیلم بگیرید و بعد برگردید.
امیرحسین به‌طرفمون خم شد و چشم‌هاش رو ریز کرد.
امیرحسین: نه بابا! همش چند ساعت هم‌ رو ندیدید یه دو دقیقه دیگه صبر کنید می‌ریم.
احسان: زود!
چشم‌غره‌ای رفت و رد شد ریز خندیدم.
- اذیتش نکن.
سرش رو به‌طرفم چرخوند.
احسان: والا به خدا از صبح دیوونم کردن هعی عین مگس دورم می‌چرخن، نمی‌دونم اون‌ چه مدل فیلم‌برداری که دورت می‌چرخن؟ نمیگن بیننده سردرد بگیره؟ دستم رو روی شکمم گذاشتم و سعی کردم خندیدنم با دهان بسته باشه اما ناخواسته دندون‌هام هویدا می‌شد.
امیرحسین بالاخره دور شد و دوربین‌ها رو به خانمی که برام چهره‌ی آشنایی داشت سپرد و همراه با بقیه آقایون از ویلا خارج شد.
***
با خاموش شدن چراغ‌های خونه صحنه‌ای کوچکی که برای رقص درست کرده بودن روشن شد، آهنگ لایت مسیرش رو عوض کرد به‌طرف احسان خم شدم
- میگم این دختره، فیلم‌بردارِ خیلی چهره‌اش،آشنا است.
سرش رو بلند کرد و به‌طرفم چرخید.
احسان: منا است دیگه خواهر‌زاده‌ام.
سرم رو تکون دادم، سکوت پیشه کرده بود و من منتظر بودم چیزی بگه با نوازشی روی انگشتان دستم سرم رو چرخوندم چشم گرد کردم و لبخند کم‌رنگی روی لبش نشست و با ابروهاش به حلقم اشاره کرد.
احسان: خیلی به دست‌هات میاد.
لبخندی روی لب‌هام نشست.
- بله دیگه انتخاب شما بوده، معلومه که به‌ دست‌‌هام میاد.
خندید سرش رو چند بار تکون داد.
احسان: یعنی اتفاقات واقعی؟
- معلومه که واقعین، حقیقت محضن. نفسش رو با خیال راحت بیرون داد و انگشتاش رو لای انگشتام فرو کرد.
احسان: خدا رو شکر، دیگه با خیال راحت این دست‌ها رو می‌گیرم.
خندیدم، چند لحظه چهره‌ام رو زیر نظر گرفت و درنهایت به طرفم خم شد و زمزمه کرد.
احسان: چال گونه، خال لب، ابرو کشیده، دست نرم، این‌همه ابزار قتاله به‌ یک‌ جا لازم است؟
لبم رو گزیدم و انگشتاش و فشردم و زمزمه کردم.
- تا که انگور شود می دو سه سالی بکشد تو به یک لحظه شدی ناب‌ترین باده‌ی عشق. لبخندی زد و گفت:
- مشاعره شد ها.
نگاهم رو از چشم‌هاش گرفتم و به مقابلم خیره شدم.
- اوهوم!
صداش این‌بار بوی توت‌فرنگی می‌داد و کلماتش مزه‌ی شکلات تَک‌تَک.
احسان: ببینم! بگو چرا این دوتا لپ‌هات باز ناردون‌وار دلبری می‌کنن؟
سرم رو به‌ طرفش چرخوندم و یه تای ابروم رو بالا دادم.
- یعنی بهم حق نمی‌دی ازت خجالت بکشم؟
ابروهاش رو بالا انداخت.
احسان: نه بهت حق نمی‌دم، نه بعد از این همه مدت.
چشم‌هام رو گرد کردم و غریدم.
- عجب!
و پشت‌بندش خندیدم، سرش رو به‌طرف گوشم خم کرد و سعی کرد صداش شنیده شه.
احسان: از این به بعد کافه رفتن معناش متفاوت میشه، قدم زدن زیر بارون میشه روزمرگی، در به‌ در دنبال یه بهونه برای رفتن به خونه بودن میشه شیرین‌ترین شغل دنیا، نوازش موهای حناییت وقتی چشم‌های خوش‌رنگت رو بستی و لپات بر اثر فشار بالشت فرت رفتن، دست‌هام رو به کاربردی‌ترین عضو بدنم تبدیل می‌کنه. ازین به بعد بوت صدای "آواز قو" رو میده و صدات بوی شکلات تخته‌ای فندقی. نگاهت حکم آتیش رو داره و حرفات نوازشی برای روح خستم. ازین به بعد من فقط یه دین رو می‌پرستم و اونم دین عاشقی توئه شاه‌دختم.»
درحالی‌که در حرف‌هاش غرق‌شده بودم تنها فشاری به انگشت‌هاش وارد کردم و لبخند عمیقی به روش زدم... .

***
خونه خالی‌شده بود و همه برای شام به باغ پیوسته بودن ولی میز من و احسان درست وسط خونه تزیین شده بود و منوی متفاوتی داشت، گلم رو روی صندلی گذاشتم و در حالی‌که دست احسان رو رها نمی‌کردم به‌ طرف میز شام رفتیم طبق درخواستمون خبری از هیچ فیلم‌برداری نبود و ویلا کاملاً خالی بود و همه در باغ بودن صندلی رو کنار کشید، سرم رو کج کردم و نشستم. کتش رو دور صندلی انداخت و جلیقه‌اش رو صاف کرد.
- خیلی خوش‌تیپ شدی، این رنگ بهت میاد.
لبخندی زد و کاسه‌ی سالادش رو پر کرد. احسان: هی! حیف که شکم گرسنه عاشقی سرش نمی‌شه.
چشم‌غره رفتم و چند تا جوجه روی برنجم گذاشتم.
- هعی، چه خوب که تفاهم داریم.
لبخندی زد و قاشق بزرگی از سالاد رو در دهانش گذاشت. دست از فکر کردن درباره این‌که از کجای غذا شروع کنم برداشتم، قاشق رو در دهانم جای دادم، از صبح فقط یه ساندویچ سبک ژامبون خورده بودم و واقعاً گرسنه بودم... .
***
جلوی صدای خندم رو نگرفتم و چنگالم رو در تکه‌ای کوچک از کوبیده فروکردم.
- تازه وقتی ماجرای نازی رو برای زن ‌عمو گفتیم رسماً پس افتاد، انتظارش رو نداشت البته خودشونم انتظار نداشتن.
خودش رو جلو کشید و نوشابه‌اش رو مزه کرد.
احسان: جدی؟
سرم رو تکون دادم و قاشق دیگه‌ای از سالاد ماکارونی رو خوردم.
- حیف نازی واسه خریدها هم نتونست بیاد، همش پیش پناه و نبات بود.
احسان با صدای ریزی خندید و سالاد سزار رو به‌ طرف خودش کشید.
احسان: یادته وقتی با منا رفته بودی خرید، بی‌بی چه‌قدر به سلیقتون گیر می‌داد‌؟سرم رو تکون دادم.
- از نظر بی‌بی خونه خودش و وسایلش مد روز و ما و انتخابامون از عهد اقیانوس اومدیم، البته حق هم داره، حس و حال وسایل بی‌بی یه چیز دیگه است.
سرش رو تکون داد و کاسه سالاد رو به‌طرفم هل داد.
احسان: بخور، خوش‌مزه‌ است.
میز و از نظر گذروندم و با گوشه‌ی دستم پیشونیم رو خاروندم.
- چیزه... میگم... کم مونده رومیزی رو هم بخوریم بسه دیگه.
چشم‌غره‌ای رفت.
احسان: دیوونه شدی هنوز کیک مونده، بنظرت من از کیک عروسیم می‌گذرم؟» لبخندی زدم و چنگالی در سالاد سزار فروبردم.
- خب تو خونه می‌خوریم.
ابروهاش رو بالا انداخت.
احسان: نخیر شاید نمونه واسه فردا. چشم‌غره‌ای رفتم و کاسه‌رو برگردوندم روی میز و به صندلی تکیه دادم و دست‌هام رو به حالت بادبزن تکون دادم.
- وای‌وای لباسم خیلی تنگه الان می‌ترکم دیگه.
لبخندی زد و از پشت میز بلند شد، دستش رو به طرفم دراز کرد.
احسان: زود باش بیا بریم چربی‌ها رو آب کنیم.
چشم‌هام رو ریز کردم.
- یعنی چی آخه؟
بیشتر نزدیک شد.
احسان: زود باش، بیا دیگه.
اطرافم رو دید زدم درنهایت دستم رو تو دستش گذاشتم و بلند شدم، وارد قسمتی که برای رقص آماده کرده بودند شدیم، دست‌هام رو دور گردنش حلقه کردم و با فشار آرومی که روی کمرم ایجاد کرد به حرکت در اومدیم، صدای ملایم آهنگ بی‌کلام فضا رو پر کرده بود، با لبخندی به چشم‌هاش خیره شده بودم و سکوت دوست‌داشتنی بینمون بود.
احسان سرش رو پایین‌تر آورد.
احسان: خب همه چیز باب میلتونِ بانو ناردون نیک‌زاد؟
چشم‌هام رو چرخوندم و حلقه دست‌هام رو تنگ تر کردم.
- عالیه آقا!
قدمی به جلو برداشت و نفس عمیقی کشید.
احسان: بوی خیلی خوبی میدی.
خندیدم و گفتم:
- جناب دیگه با این نمی‌شه شعر بسرایی چون بوی ادکلنمِ.
بیشتر نزدیک شد و ابروهاش رو بالا انداخت حالا دیگه نفس‌هاش رو روی پوست صورتم حس می‌کردم.
احسان: نخیر بوی تن خودت رو میگم.
لبم رو گزیدم و سرم رو به سینش‌اش تکیه دادم، آرامش و امنیتی که از حضورش به وجودم سرازیر شده بود وادارم کرد که چشم‌هام رو ببندم، حالا دیگه تنها چیزی که می‌دیدم و می‌شنیدم صدای ضربان قلبش بود.
«چشم من پی تو گشته حیران از همه به غیر تو گریزان چشم تو شب ستاره باران آسمان شده خلاصه در آن من از تمام دنیا شبی بریدم تو را که دیدم میان چشم مستت چه‌ها که دیدم تو را که دیدم غم تو را همان شب که دل سپردم به جان خریدم قسم به جان تو، من به جان رسیدم تو را که دیدم»
صدای ویالون در فضای خونه پیچید سرم رو کمی جا به‌ جا کردم و حلقه دستم رو تنگ‌تر، اطرافم برام مبهم شده بود و تنها نوازش‌های ظریف احسان به روی کمرم بود که هوشیار نگهم داشته بود، ریتم ویالون عوض شد و نفس‌های من سرعت گرفت، بیشتر خودم رو بهش فشردم.
احسان: فرهادم که بردم از دل غم را شیرینی ولی نمی‌زنی دلم را آرامش کنار تو معنا شد دنیایم کنار تو زیبا شد.
سرم رو کمی بلند کردم و موازی صورتش قرار دادم و نجوا کردم:
- داری دیوونم می‌کنی خبرداری؟
لبخند ملیحی روی لبش نشست.
احسان: پس از حال من خبر نداری.
لبم رو گزیدم و سرم رو نزدیک‌تر بردم، چشم‌هاش رو لحظه‌ای باز و بسته کرد و فشار دست‌هاش بیشتر شد.
احسان: این کار رو نکن، با روح و روانم بازی نکن دختر جون.

بعد از سال‌ها حس می‌کردم دختر شیطون درونم داره سرکشی می‌کنه ‌نوک بینیم رو به بینیش چسبوندم و چشم‌هام رو بستم. -هیش امشب حرف، حرف منِ.
ریز خندید و حرکت ریزی به بینیش داد. احسان: بر منکرش لعنت.
با تموم شدن آهنگ از حرکت ایستادیم اما تغییر حالت ندادیم بعد از چند لحظه با بلند شدن دست و جیغ‌های زیادی در اطرافم به عقب پریدم و از احسان فاصله گرفتم، اینا کی اومدن؟ احسان گوشه ابروش رو خاروند و دستم رو گرفت.
احسان: بریم بشینیم.
سرم رو تکون دادم و بالاخره نشستیم.
***
دامن لباسم رو تو مشتم گرفتم و از کنار زن‌ عمو رد شدم و خودم رو به جلوی در جایی که عمو و احسان مشغول حرف زدن بودن رسوندم و خیلی غیرمنتظره عمو رو در آغوش گرفتم که چند قدمی به عقب برداشت.
عمو: نگاش کن تو رو خدا عین بچه‌های دوساله می‌مونه.
لبم رو با بغض گاز گرفتم و خندیدم.
-عمو؟
عمو: جانم؟
سرم رو روی شونش فشردم‌
- خیلی دوسِت دارم خیلی زیاد.
لپم رو بوسید و زمزمه کرد.
عمو: مراقب خودت باش شهرزاد، مراقب امانتیم باش.
کمی ازش فاصله گرفتم و لبخندی زدم
- چشم، شما هم مراقب عموم باشید.
عمو لبخند کم‌رنگی زد و بازوی احسان رو گرفت و جلوتر آوردش.
- می‌خوام همیشه این برق عشق رو تو چشم‌هاتون ببینم خب؟
بینیم رو بالا کشیدم و و سرم رو تکون دادم، عمو اخمی روی پیشونیش نشوند.
عمو: دختر جون آدم تو این روز به این قشنگی که گریه نمی‌کنه.
لبخند زدم و گفتم:
- حق با شماست.
احسان انگشت‌هام رو محاصره کرد و لبخندی به روی عمو زد، زن‌ عمو دستش رو روی شونم گذاشت.
زن‌ عمو: چی‌شدی دختر جون؟ یهو دلتنگ عموت شدی؟
خندیدم و گونه زن‌ عمو رو بوسیدم.
- آخ من قربونت برم عشقم!
زن‌ عمو: خوبه، خوبه لوس نشو‌. خب ما بریم دیگه خیلی دیر شد.
آریا سرش رو تکون داد.
آریا: آره بریم الان بی‌هوش میشم دیگه. چهرم رو ناراضی کردم.
- کاش امشب این‌جا می‌موندید، فردا برمی‌گشتید شیراز آریا چشم غره‌ای رفت و ریز خندید و گفت:
- شهرزاد خانم شما کلاً از اصول عروسی خبر ندارید نه؟
احسان خندید و گفت:
- راست میگه شهرزاد بهتر بود می‌رفتید.
با تعجب به طرفش چرخیدم که لبش رو گزید و ادامه داد:
- یعنی... منظورم این بود که... می‌موندید. آرشام و آریا درحالی که از خنده خم شده بودن ریسه رفتن.
آریا: وای‌وای، نه دیگه احسان بیرونمون کردی رفت. احسان جلوی خندش رو گرفت.
احسان: ببخشید دیگه از ساعت خوابم گذشته.
عمو لبخند ریزی به احسان زد و چشم غره‌ای به پسرا رفت.
عمو: بسه اذیت نکنین، بیاین بریم دیر شد.
آرشام نبات رو که در خواب بود بیشتر به خودش فشرد.
آرشام: ما همین ویلا بغلی‌‌ایم، کاری، چیزی داشتین زنگ بزنید.
سرم رو تکون دادم.
- خیلی خب برید به‌ سلامت.
آرشام و نازنین برا آخرین‌بار خداحافظی کردن از باغ خارج شدن زن‌ عمو برای بار دیگر در آغوشم گرفت و بالاخره تنها شدیم. بعد از این‌که در رو قفل کرد دستم رو دور دستش حلقه کردم و به‌طرف ویلا برگشتیم. - خیلی خوش گذشت واقعاً.
بازوش رو تنگ‌تر کرد.
احسان: تو واقعاً با این شنل خسته نشدی نه؟ چشم‌های ما رو برای دیدن لباستون قابل ندونستید شاهدخت بانو؟
دستش رو رها کردم و سعی کردم بند کفش‌هام رو باز کنم که احسان دست‌هام رو پس زد و کفش رو باز کرد. وارد خونه شدم و نفسم رو آزاد کردم.
- آخیش!
چرخید و مقابلم ایستاد و گفت:
- زود باش شنلت رو دربیار دیگه.
ابرو بالا انداختم و به‌طرف طبقه‌ی بالا دویدم.
-نچ‌نچ، الان زوده!
به‌طرف اتاقم حرکت کردم و مقابلش متوقف شدم و چرخیدم.
- احسان بیا دیگه، در اتاق قفل.
با قدم‌های خسته‌ای به‌طرفم اومد و چشم‌هاش رو ماساژ داد.
احسان: خوابم میاد.
با حلقم بازی کردم و حرفش رو بی‌جواب گذاشتم.
- در رو باز نمی‌کنی؟
با کلافگی دستش رو توی جیب‌هاش فرو کرد و بالاخره کلید رو پیدا کرد و اتاق نقلی‌ای مقابلم نمایان شد. اتاق با فضای خاصی نداشت و این دوست‌داشتنیش کرده بود، تنها چیزش که شایان توجه بود تم طلایی و سفید شد که نمی‌شد نسب به نمایی که به اتاق داده بود بی‌توجهی کرد‌. دامنم رو بالاتر گرفتم و وارد اتاق شدم. میز آرایشی کوچکی توی اتاق بود که من رو به‌طرف خودش جذب کرد سریعاً به طرفش هجوم بردم و به جونه موهام افتادم.
- آخیش، خیلی خسته شدم.
چند قدمی نزدیکم شد و دستش رو جلو برد تا در آزاد کردن موهام همکاری کنه. احسان: ولی خوش گذشت.
سرم رو تکون دادمو لبم رو گزیدم.
- دوست داری درش بیار.
دستش رو از داخل موهام بیرون برد چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- چیو؟
لبخند دندون نمایی زدم و یه قدم جلوتر رفتم.
- شنلم رو میگم.
گیره‌ها رو روی‌میز رها کرد و با اکراه دستش رو به طرف گره‌ی شنلم دراز کرد و بندش رو کشید با احتیاط شنلم رو از دور بازوهام آزاد کرد و در دست گرفت چند قدم عقب رفتم و چرخیدم.
- خب لباسم چه‌طوره؟
به میز آرایشی تکیه داد و با لبخند ملیحی براندازم کرد.
- چرا این‌طوری نگاهم می‌کنی؟
دستم رو کشید و با دست آزادش کمرم روحلقه کرد.
احسان: عالی شدی ناردونم!
***
بوسه‌های پی‌ در پی روی گونم نشوند و سرم رو توی آغوشش مخفی کرد.
احسان: آخ باورم نمی‌شه، باورم نمی‌شه. چشمام رو بستم و دست‌هام رو دورش حلقه کردم.
- منم باورم نمی‌شه.
سرش رو عقب کشید.
احسان: بابا این مهره‌ها چونم رو سوراخ کردن.
چرخیدم و زمزمه کردم:
- خب پس کمکم کن درش بیارم.
چند دقیقه هیچ اتفاقی نیفتاد و اما بالاخره بند لباس کشیده شد و کمی بالاتنه‌ی لباس گشاد شد، زیرلباسی کرمی رنگ و بلندی زیر لباس عروسم پوشیده بودم و این باعث شد خجالت نکشم. بازوم رو به طرف خودش چرخوند و درحالی که نگاهش رو نمی‌دزدید آستین های لباس رو کشید اما لباس سرسخت تر بود و مقاومت می‌کرد. غریدم:
- به‌به حالا قراره با این سروکله بزنیم.
ریز خندید و گفت:
- شما خانم‌ها همیشه این مشکلات رو دارین؟
لبه آستین لباس رو کشیدم و دستم رو آزاد کردم.
- در بیشتر مواقع... .
لباس رو روی مبل سفید رنگ کنار پنجره رها کردم و دست‌هام رو به کمرم تکیه دادم.
- آخیش!
به طرف احسان چرخیدم.
- خب، الان چی کار کنیم؟
چند دکمه جلیقه‌اش رو باز کرد و خودش رو پرت کرد روی تخت.
احسان: نمی‌دونم، بخوابیم دیگه، من خیلی خستم.
درحالی‌که سرم رو پایین انداخته بودم لبخندم رو خوردم.
- باشه پس تو برو بخواب من برم دوش بگیرم، با این موها خوابم نمی‌بره.
حولم رو از توی چمدون بیرون کشیدم و لحظه آخر صداش رو شنیدم.
احسان: منتظرت می‌مونم‌.
***
درحالی‌که آب موهام رو می‌گرفتم نجوا کردم:
- اصلاً بی‌بی‌ و مشهدی رو درست ندیدم، دلم واسش تنگ شده بود.
حوله رو از دستم کشید و پرت کرد روی عسلی.
احسان: ول کن این موها رو دیوونه. لبخندی زدم و کمی به‌طرف جلو خم شدم. - احسان؟
سرش رو جلو آورد و چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- جانم؟
دست‌هام رو دو طرف گردنش گذاشتم و لبخند کم‌رنگی روی لبام نشوندم.
- دوستِت دارم.
احسان خم شد، خودش رو به من رسوند و مکث کرد! ابراز محبت کرد سپس کنار رفت، دوباره ابراز محبت کرد. نفسی کشیدم و اون هم همین کار رو کرد دوباره ابراز محبت کرد، پس شد آنچه شد!
احسان: فکر می‌کنی کافی بود؟
- من... آممم نمی‌دونم.
احسان: فقط محض اطمینان... .
خیلی متعجب شدم، انگار استخون‌هام سست شدن پس شد آنچه شد!
از حس خودم شگفت‌زده بودم... تو چشم‌هام خیره شد، چیز متفاوتی در نگاهش بود اون‌هم مثل من تو وجودش خزیدن نوعی اشتیاق رو حس کرده بود؟ زیر لب گفتم:
- ممنون قابلی نداشت... یعنی... منظورم این بود که... .
سرش رو تاب داد و به خودش خندید.
- خودت منظورم رو فهمیدی.
درحالی که می‌خندیدم سرم رو تکون دادم و پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم... .

***
سرش رو از داخل موهام بیرون کشید و کمی به طرفم خم شد.
احسان: سحر شده‌ها نمی‌خوای بخوابی؟ سرم رو روی بازوش جا به‌ جا کردم و چشم‌هام رو بستم.
- نکنه فقط من بیدارم؟
سرش رو روی شونم گذاشت و دستش رو روی بازوم به حرکت درآورد.
احسان: تو واسه آدم خواب می‌ذاری آخه؟ چرخی زدم و چشم‌هام رو ریز کردم.
- جان؟
سرش رو خم کرد و مثل خودم چشم‌هاش رو ریز کرد.
احسان: میگم که "ن‍ِرخ یک بوسه ز لب‌های تو مثقالی چند؟ همچو بازارِ طلا در نوسان است لبت"
سرم رو توی سینش مخفی کردم و پتو رو بالاتر کشیدم.
- دیوونه، بگیر بخواب که اتفاقاً خیلی ارزون به شما فروختم‌.
بوسه‌ای گوشه لپم نشوند.
احسان: ناردونم؟
- هوم؟
سرش رو از روی شونه‌ام بلند کرد و یه تای ابروش رو بالا داد.
احسان: خوبی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خوبم... حتی، عالیم!
لبخندی زد و برای بار آخر گونه‌ام رو بوسید و گفت:
- شب‌ به‌خیر شاهدختم.
سرم رو کمی روی سی*ن*ه‌اش جا به‌ جا کردم و درحالی که صدام دورگه میشد چشم‌هام رو بستم.
- شبت به‌خیر آقای وراج.
ریز خندید و آباژور خاموش شد... .
***
احسان: وای شهرزاد، وای نمیشه عزیز من‌. دستم رو روی صورتم کشیدم و گفتم:
- وای احسان مگه چه اشکالی داره؟
احسان دوباره مقابلم نشست.
احسان: عشقم ببین خب اگه بچه دوست داری خب باشه بچه‌دار می‌شیم، من و تو که مشکلی نداریم، خودمون بچه‌دار می‌شیم.
دستم رو بالا آوردم و مقابلش گرفتم.
- احسان بحث این نیست، من به کیارش قول دادم.
درحالی که کاملاً مصنوعی می‌خندید، دستش رو روی دهانش گذاشت.
احسان: داری از قولی که به یه بچه دو سه ماهه دادی حرف می‌زنی؟
چشم‌هام رو فشردم روی هم.
- وای چه ربطی داره؟ قول قوله.
دستی به پیشونیش کشید.
احسان: خب پس یه خانواده خوب و لایق براش پیدا می‌کنیم، هوم؟
از روی مبل بلند شدم و چرخیدم.
- نه، نه، نه من قول دادم خودم ازش مراقب کنم نه یه خانواده‌ی دیگه.
مقابلم قد علم کرد و نالید:
- می‌خوای بچه‌ی قاتل مادرت رو بیاری ور دستت؟ این چه‌جور مهربونی آخه؟
- احسان اون یه بچه است که تازه یک سالش شده اگه پدرش قاتله چه ربطی به اون داره آخه؟
از کنارم رد شد و کتش رو از روی مبل قاپید.
احسان: نه من و تو به هیچ جا نمی‌رسیم، یک ماه به هیچ جا نرسیدیم، من میرم استودیو.
دنبالش راه افتادم.
- ای بابا وایسا!
ولی از خونه خارج شد.
احسان: دنبالم نیا شهرزاد.
با بسته شدن در موهام رو کشیدم و بی‌صدا جیغ کشیدم.
- لج درار.
خودم رو کوبیدم روی مبل و سرم رو لای دست‌هام گرفتم چرا لج می‌کنی احسان؟ چرا آخه؟ گوشیم شروع به لرزیدن کرد و صفحه روشن و خاموش شد. با دیدن اسمش دستم رو از داخل موهام بیرون کشیدم و جواب دادم.
- بله؟
احسان: ناردونم؟
با شنیدن واژه "ناردونم" وا رفتم و داخل مبل فرو رفتم.
- سلام!
ریز خندید و گفت:
- شب بریم بام؟
لبم رو گزیدم و خندیدم.
- وایی احسان تو این پنج ماه هر شب من و بر می‌داری می‌بری بام، خسته نشدی؟ صداهایی که به گوشم می‌رسید نشان از توی ماشین بودنش می‌داد.
احسان: آره خب ولی امشب می‌خوام ببرمت یه‌ جای خاص که تاحالا نبردمت، یه‌ جایی که مطمئنم باهاش خاطره داری!
یه تای ابروم رو بالا دادم.
- عجب، بعد چه‌جور جایی؟
احتمالاً از ماشین پیاده شد.
احسان: می‌فهمی، هشت اینا آماده باش میام دنبالت.
- خیلی خب، می‌بوسمت.

***
گوشیم رو کوبیدم روی میز و فریاد زدم.
- وای نازی زیر بار نمی‌ره که نمی‌ره، من نمی‌دونم چرا این‌قدر مقابله می‌کنه؟
لباسم رو یکی پس از دیگری کنار زدم. نازنین غرید:
- بابا خب توهم یکم درک کن، اون آدم اول زندگی... .
حرفش رو قطع کردم.
- چه اول زندگی خواهر من؟ پنج ماه گذشته‌ ها.
ریز خندید و با لحن شیطنت آمیزی گفت:
- ول کن کیارش رو، بگو ببینم اوضاع بین خودتون چه‌طوره؟
درحالی که دنبال شال سفید رنگی می‌گشتم جواب دادم.
- خوبه، همه چیز عاشقانه پیش میره ولی تا از کیارش میگم... بوم همه چیز زیر و رو می‌شه.
نازی: حق داره.
تعرض کردم.
- وای نازی معلوم نیست تو فامیل منی یا احسان هوم؟
شالم رو پرت کردم روی مانتوی طلایی رنگم و گوشی رو از روی میز قاپیدم.
نازی: دختر جون خب احسان حق داره، یکم صبر کن.
شلوار پارچه‌ای سفید رنگم رو پوشیدم و نالیدم:
- ببین من نمی‌خوام کیارش این روزها رو یادش باشه، هرچی بیشتر تو اون بهزیستی لامصب بمونه بیشتر روش اثر می‌ذاره. نازی: شهرزاد؟
گوشی رو دوباره روی میز آرایش گذاشتم. -هوم؟
- واقعاً چرا به همه چی الی خودت و شوهرت فکر می‌کنی؟
صورتم رو مرطوب کردم با برق لبی که روی لبم نشست دست از صورتم برداشتم.
- وای نازی مزخرف نگو، قطع کن می‌خوام آماده شم.
- خیلی خب، موفق باشی، سلام برسون،
- سلامت باشی بای‌بای!
- خداحافظ.
با قطع شدن موبایل نفس راحتی کشیدم و موهام رو از بالای سرم جمع کردم. لباسام رو پوشیدم و با دیدن پیامکش از خونه خارج شدم، حیاط جمع و جور خونه که کاملاً با انواع گل‌ها پوشیده شده بود رو پشت سر گذاشتم و خونه رو ترک کردم، به‌طرف ماشین رفتم و سوار شدم.
- سلام بر آقای همیشه خسته.
لبخندی زد و گونم رو بوسید.
احسان: سلام نارونم!
- بریم؟
انگشت شستش رو روی صورتم به حرکت در آورد.
- نظرم عوض شد، بریم خونه.
سرم رو عقب کشیدم و غریدم:
- مسخره نشو.
صدای خنده‌اش رو شنیدم و بالاخره ماشین به حرکت در اومد.
- میگم... احسان؟
نفسش رو بیرون داد و گفت:
- خواهش می‌کنم یه امشب رو بی‌خیال کیارش شو.
سرم رو پایین انداختم و حلقه‌ام رو توی انگشتم چرخوندم.
- نه، می‌خواستم بگم که بریم آب طالبی بخوریم؟
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و خندید.
- یه این بار رو اشتباه حدس زدما! باشه بریم، ولی تو این سرما آخه؟
- وقتی تو باشی من سردم نمی‌شه.
خندید و دستم رو به لبش نزدیک کرد.
- دیوونه.
سرم رو به بالشت پشت سرم تکیه دادم و نفسم رو بیرون دادم.
- تمام اون چند ماهی که با همایون کار می‌کردم می‌گفتم بالاخره تموم میشه، بالاخره یه‌ جایی منم یه نفس راحت می‌کشم، الان دقیقاً تو تعطیلات بعد از کار با همایونم.
احسان لبخندی زد و فرمون رو چرخوند.
- تعطیلات خوش می‌گذره؟
چشمام رو باز و بسته کردم.
- عالیه!
- خداروشکر.
ماشین رو پارک کرد و به طرفم چرخید.
- منتظر باش میام الان.
-باشه.
***
کمی از آب طالبی رو سر کشیدم، هرچند خاطره‌ی خوبی باهاش نداشتم ولی هرچیزی که اسم احسان پشتش بود برای من معنی دیگه‌ای داشت‌.
- آقا احسان کجا میری تو این تاریکی آخه؟
دستم رو کشید و زمزمه کرد:
- الاناست که برسیم.
بالاخره مقابل نیمکتی که کاملاً به شهر اشراف داشت متوقف شد.
- خب؟ بشینیم؟
اخمی روی ابروهام نشوندم، اطرافم رو چک کردم.
کم‌کم اتفاقات دوباره تکرار شد.
- چرا این‌جا؟ بیا بریم یکم جلوتر بشینیم، یا برگردیم اون عقب بازم جا هست.
و چرخیدم تا برگردم اما دستم رو کشید.
- شهرزاد؟ بیا بگیر بشین.
دوباره اطرافم که در تاریکی فرو رفته بود و خبری از هیچ‌ک.س نبود رو چک کردم و آب دهنم رو قورت دادم، دستم رو بیرون کشیدن و صندلی رو دور زدم و نشستم.
- چرا اومدیم این‌جا؟
لیوان ذرت مکزیکیش رو روی صندلی گذاشت و به تکیه گاهش تکیه داد.
- می‌دونی؟ قضیه ردیاب رو فهمیده بودم. لیوان آب طالبی رو با دستم فشردم و آب دهنم رو قورت دادم.
- احسان من... من خیلی کارها... خیلی کارها مجبور... مجبور شدم... .
حرفم رو قطع کرد و لبخند تلخی زد
- می‌دونم، تو مجبور شدی خیلی کارها رو انجام بدی، اما بازم این‌جا یه غم خاصی داره.
بغضم رو عقب روندم و نالیدم:
- خب... خب اگه این‌طوره چرا باید بیاییم این‌جا؟ چرا باید غصه‌هامون رو تازه کنیم؟
احسان سرش رو چرخوند و بار دیگه اون غم قدیمی رو توی چشماش دیدم، مثل همیشه چشماش شفاف‌تر به نظر می‌رسید. - شهرزاد؟
درحالی که تشویش رو در تمام سلول‌های بدنم حس می‌کردم سرم رو تکون دادم.
- جانِ شهرزاد؟
دست آزادم رو محاصره کرد و سرش رو نزدیک‌تر آورد.
- من این‌جا جلوی تمام این شهر معشوقه‌ی نداشتم رو از دست دادم، آوردمت این‌جا، روی همین نیمکت، تا داشتنت رو فریاد بزنم، تا همشون بفهمن بدستت اوردم که مال من شدی که شدی غیرممکن‌ترین عاشقانه‌ی من.
لبخند عمیق و خجالتی رو لبم نشست و ناخواسته قطره اشکی روانه گونه‌هام شد. چشماش رو ریز کرد و نالید:
- این چشمای خوشگل چرا بارونی شدن؟ هوم؟ پاک کن اون اشکارو ببینم.
خندیدم، اما قبل از این‌که دستام به حرکت در بیان انگشت شصتش رو روی صورتم کشید.
- نه، بذار خودم پاکشون کنم.
- اصلاً اگه این دست‌ها نتونن اشک چشمای ناردونشون رو پاک کنن دیگه به چه دردی می‌خورن؟
سرم رو خم کردم روی شونه‌اش و انگشتاش رو به بازی گرفتم.
- مثلاً به درد قاب گرفتن شونه‌هام، باز کردن گره‌های موهام، زندانی کردن انگشتام، نوازش کردن صورتم می‌خورن‌.
متوجه شدم که صداش به گوشم نزدیک‌تر شد.
- البته به درد کارای دیگه هم می‌خورن. تقریباً جیغ زدم.
- احسان؟خیلی پرویی، احساساتم رو بهم ریختی.
سرم رو از روی شونه‌اش بلند کردم و درحالی که از خجالت رنگ به رنگ می‌شدم و همزمان می‌خندیدم غریدم:
- بی‌ادب!
- وا مگه دروغ میگم؟
چشمام رو باز و بسته کردن.
- وای دیوونم نکن.
صورتش از شدت فشار خنده قرمز شده بود، دستش رو بالا آورد و سرش رو تکون داد.
- بله‌بله، ببخشید، چشم!
و بالاخره در سکوت به فضای مقابلمون خیره شده بودیم. با پاهام روی زمین ضرب گرفتم و دلم رو به دریا زدم.
- احسان؟
با دیدن چهره‌ی مشتاق و پر از استرسش
نالید:
- اوف شهرزاد، اوف، یه شب میشه بحث کیارش رو باز نکنی؟ بذاری عین دوتا زن و شوهر معمولی از اول زندگیمون لذت ببریم؟ پاهام رو عین بچه‌ها روی زمین کوبیدم.
- خب تو چرا مخالفت می‌کنی هوم؟ مگه چه اشکالی داره؟ احسان؟
صورتش رو لای دستاش گرفت و غرید:
- وای شهرزاد دیوونم کردی‌‌، خب بگو می‌شنوم، باید چی کار کنیم؟
لبخند دندون‌نمایی روی لبم نشست و دست‌هام رو به هم کوبیدم.
- هیچی... هیچی... من هماهنگ می‌کنم برای جلسه‌ی معارفه تو نگران نباش. هرچند ناراضی بود ولی لبخندی به روم زد. - نیستم.
-احسان مطمئنم که عاشقش میشی، خیلی بچه‌ی شیرینی.
چشم غره‌ای رفت و آرنجش رو به لبه‌ی نیمکت تکیه داد.
- از دست تو، لجباز!
پریدم و گوشش رو محکم بوسیدم.
- تو بهترینی، عشقم!
خندیدو با دستش از خودش دورم کرد.
- لوس نشو‌.
دوباره سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و دستاش رو محاصره کردم.
- ازت ممنونم بابت همه چیز، مردِ من. دستم رو نوازش کرد و گونش رو به سرم فشرد داد.
- در واقع من باید بابت آرامشی که الان دارم، بابت حفاظتت از من، بابت تمام چیزایی که تحمل کردی تا جلوی همایون رو بگیری ممنونت باشم تو خودت رو دیوار کردی در برابر ضربه‌هایی که همایون قصد داشت به من بزنه، تو جلوی همش رو گرفتی... .
نور چراغ‌ها باهم قاطی می‌شدن و بلوری و بلوری‌تر می‌شدن اجازه دادم چشمام بسته شه و صداش قلبم رو آهنگین کنه.
-تو شهرزادِ هزار و یک شب من، تو بزرگ ترین معجزه‌ی زندگی من بودی.
دستش رو فشردم و لبخند زدم، لبخندهام این روزها از روی لباهام کنار نمی‌رفت، این روزها خندیدن بخش بزرگی از زندگی‌ام بود، سرم رو از روی شونه‌اش بلند کردم.
- تو واسه خودت یه دنیایی احسان علیخانی، یه دنیا که من حاضرم همه‌ام رو برای قدم به قدم پیدا کردن راه‌های فرعی و اصلی و جاذبه‌های گردشگری‌اش وقت بذارم و همه رو پیدا کنم.
ابروهاش رو از هم فاصله داد و دستش رو روی قلبش گذاشت.
- منم با کمال میل درای این دنیا رو به‌ روتون باز کردم بانو کک مکی.
با ذوق خندیدم و لبم رو گزیدم.
- دیرشده، بریم خونه؟
نگاهی به ساعتش که کادوی تولدش بود انداخت و سرش رو تکون داد.
- آره بریم دیگه.
بند کیفم رو روی شونه‌ام مرتب کردم و در حالی که دستش رو لحظه‌ای رها نمی‌کردم به‌طرف ماشین برگشتیم.
قطرات ریز باران شروع شد.
- وایی بارون شد!
احسان نگاهی به‌ اطراف انداخت و دستم رو کشید.
- بیا بریم قدم بزنیم تا خونه، صبح میام ماشین رو می‌برم.
حیرت زده گفتم:
- چی؟
دستم رو کشید و از کنار ماشین رد شدیم.
- زود باش، می‌خوام تمام مسیری که با حسرتِ نبودنت تا خونم رو طی کردم رو باهات قدم بزنم تا تک‌تک سنگ‌های پیاده رو و درخت‌های پارک‌ها داشتنت رو بفهمن، بفهمن که مال منی.
خندیدم و کنارش راه افتادم، انگشتاش رو فشردم.
- صبر کن بهت نمی‌‌‌‌رسم.
- پس بدو.
و خودش شروع کرد به دویدن، بارون شدت گرفته بود و خیابون خلوت‌تر از هر زمان دیگه‌ای بود، تنها کسی که سکوت مطلق خیابون رو مخطل کرده بود صدای خنده‌های ما بود.
کم‌کم دست از دویدن برداشتیم و ایستادیم، هنوز مسیر زیادی رو برومون بود. چرخی زدم و مقابلش ایستادم، درحالی که نفس‌نفس می‌زدم قه‌قه زدم.
- وای... وای... وای... عالی بود.
اطرافش رو زیر نظر گرفت و کمرم رو قاب گرفت غریدم:
- دیوونه، یکی می‌بینه.
شونه‌ای بالا انداخت.
- هیشکی نمی‌بینه بعدشم ببینه گناه که نکردیم، زنمی، عشقمی، ناردونمی، شاه‌ دختمی، دلم می‌خواد.
لبم و گزیدم و پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم.
- دیوونه!
- مجنون قشنگ‌تره.
خودم رو عقب کشیدم.
- حالا هرچی!
بازوش رو گرفتم و به حرکت در اومدیم، کم‌کم شدت بارون کم میشد.
- عشقم؟
- جانم؟
اون یکی دستم روهم دور بازوهاش حلقه کردم.
-خیلی دوست دارم.
سرش رو به‌طرفم خم کرد.
- من نه دوست دارم، نه عاشقتم، تو بخشی از وجودمی من تو رو ستایش می‌کنم شهرزاد.
لبخندم عمیق‌تر شد، سرما و نم‌نم بارون در برابر گرمای دست‌های احسان هیچ ارزشی نداشت، پام خسته شده بود اما ذوق احسان برای راه رفتن باعث شد سکوت پیشه کنم.
- احسان؟
نفساش به شماره افتاده بود.
- می‌دونم، پشیمون شدم، خونه‌ی قبلیم به بام نزدیک‌تر بود این خیلی دوره.
لبخند کم‌رنگ و خسته‌ای زدم.
- اشکال نداره یکم لاغر می‌کنی.
سرش رو تکون داد و وارد کوچه‌ی آشنای خونمون شدیم.
دست‌هام رو به هم کوبیدم.
- وای رسیدیم.
مقابل خونه ایستادیم، دیوار‌های بارون خورده، بینیم رو نوازش می‌کردند. احسان کلید رو توی قفل در چرخوند و وارد حیاط خونه شدیم.
- اخیش، اینا هم یه آبی خوردن.
با خالی شدن زیر پام جیغ خفه‌ای کشیدم. - هین، خب حداقل خبر بده دیوونه. احسان سرش رو به‌طرفم خم کرد.
- هیش ساکت!» سرم رو به سینش تکیه دادم و چشمام رو بستم.
- چشم!

قبل از این‌که به تخت برسه جیغ زدم.
- احسان رو تخت نذاریما، لباس‌هامم خیسه.
روی زمین گذاشتم و دکمه‌های پیراهنش که بخاطر خیسی به تنش چسبیده بود رو باز کرد.
عقب، عقب به‌طرف مبل رفت، دستم رو بالا آوردم.
- وایسا نشین، لباسات رو عوض کن. شلوارک و تیشرتش رو به‌طرفش گرفتم و نفسم رو بیرون دادم.
- وای احسان گرسنمه.
لباسارو از دستم گرفت و تیشرت رو تو یه حرکت تنش کرد.
لباسم رو عوض کردم و دوتا حوله‌ی کوچیک از توی کشو بیرون کشیدم و یکی از حوله هارو روی سرم انداختم و حوله ی دیگه رو روی موهای احسان انداختم و دستام رو به حرکت در آوردم.
- احسان، احسان الان سرما می‌خوری.
دستش رو از لای دستام رد کرد و حولم رو به حرکت در آورد تا موهام رو خشک کنه. سعی کردم سرم رو عقب بکشم.
- احسان صبر کن، نکن، بذار کار موهات تمام شه.
اما مخالفت کرد، عقب رفتم و سعی کردم سرم رو دورتر بگیرم.
- نکن احسان یه دقیقه وایسا.
چشم غره‌ای رفت و با خنده ادامه داد.
- ای بابا خب صبرکن.
یه قدم دیگه عقب رفتم و جیغ کشیدم.
- از دست تو که یه دقیقه... .
اما پاهام لیز خوردن و درحالی که روی تخت پرت می‌شدم تیشرت احسان رو کشیدم، سعی کردم با دستام جلوی له شدنم رو بگیرم، ادای گریه کردن در آوردم و مشتی به سینش زدم.
- احسان، له‌ شدم‌.
خندید و محکم گونم رو بوسید.
- قربونت برم من چرا غر می‌زنی خب؟
لبم رو جلو دادم و فشار بیشتری به سینش وارد کردم.
- عین بچه‌ها رفتار می‌کنی.
سرش رو لای موهام فرو کرد و دستش روی پهلوم نشست.
- هم غزل هم مثنوی تو شعر موزون منی بی تو من تک بیتی از یک شاعر افسرده‌ام چشمام رو بستم و خودم رو به دست نوازش‌هاش سپردم، تمام وجودم غرق در آرامش داشتنش شده بود، همه تنم بودنش رو فریاد می‌زد، مگه میشد اون رو داشت و ترسید؟ مگه میشه دست‌هاش رو گرفت و دلت بلرزه؟ مگه میشه تو آغوشش احساس ناامنی کرد؟ سرش رو از داخل موهام بیرون کشید و با چشمای خماری زل زد تو چشمام، سعی می‌کردم کمتر از هرزمان دیگه‌ای پلک بزنم تا برای ثانیه‌ای چشماش رو از دست ندم، دلم نمی‌خواست حتی یک لحظه ازش دور باشم، ازش فاصله بگیرم، گونم رو بوسید و سرش رو توی گردنم قایم کرد.
- با دویست و چندتا استخونم دوست دارم و چه‌قدر باید طول بکشه تا استخون‌های آدم همه چیز رو فراموش کنه؟
سرم رو کمی چرخوندم و صورتم رو مقابل صورتش قرار دادم، دست‌هام رو به حالت نوازش روی صورتش حرکت دادم.
- من این دوست دارم‌های روزانه رو تو جعبه خاطراتم ذخیره می‌کنم و هرزمانی که یادت رفت، در جعبه خاطرات رو باز می‌کنم و دونه‌دونه‌اشون رو نفس می‌کشم.
سرش رو نزدیک‌تر آورد و نفس عمیقی کشید.
- هیچ روزی یادم نمی‌ره، حتی اگه آلزایمر بگیرم هم یادم نمی‌ره.
ریز خندیدم، یه تای ابروش رو بالا داد.
- بوسه گاهی از نماز و روزه هم واجب‌تر است سخت‌گیری در اصول اعتقادی خوب نیست!
درحالی که می‌خندیدم سرم رو به جلو بردم و ابراز علاقه‌ی کوتاه و عمیقی شکل گرفت. به سرعت به طرف دیگه‌ای هلش دادم و نشستم.
- خب دیگه پاشو، یه‌چیزی بخوریم بیاییم بخوابیم.
سرش رو تکون داد و خندید‌.
- آره بریم.
***
با پاهام روی زمین ضرب گرفته بودم، به طرف گوشم خم شد.
- آروم باش شهرزاد!
سرم رو الکی تکون دادم و ازش دور شدم.
- خوبم، خوبم.
بالاخره در باز شد و کیارش درحالی که گریه می‌کرد و دست و پا می‌زد همراه با پرستاری وارد اتاق شد.
با دیدنش کیفم رو پرت کردم تو بغل احسان و به طرف مسیر هجوم بردم. دست‌هام رو جلو بردم و اسمش رو صدا زدم.
- کیارش؟‌
با شنیدن صدام دست از تقلا کردن برداشت و درحالی که دستش تو دهنش بود و نق می‌زد چشم‌های خوش رنگش رو گرد کرد. قدم دیگه‌ای به جلو برداشتم و دستم رو جلوتر بردم با دیدن دستم، دوباره شروع کرد به تقلا کردن و صدای گریه‌اش فضای اتاق رو پر کرد. احسان کنارم ایستاد و این‌بار اون صداش زد.
پرستارش درحالی که سعی داشت آرومش کنه سرش رو تکون داد و گفت:
- ببخشید کیارش یکم بچه حساسی مخصوصاً این‌که شرایط خاصی داره.
یه تای ابروم رو بالا دادم و دستم رو انداختم.
- چه شرایطی؟
پرستار: راستش... .
به صندلی اشاره کرد و ادامه داد:
- بفرمایید بشینید صحبت کنیم.
احسان نگاهی بهم انداخت و نشست. درحالی که کیارش رو وارسی می‌کردم، نشستم.
مربی سعی داشت آرومش کنه اما کیارش دست بردار نبود.
پرستار: همون‌طور که می‌دونید مادرش... . قبل از این‌که حرفش تمام شه صدای گریه کیارش اوج گرفت.
دست از تعلل برداشتم و بدون هیچ اجازه‌ای از بغل مربی کشیدمش و غریدم:
- این‌جوری که بچه رو بغل کردید معلومه گریه می‌کنه، دستش درد گرفت خب‌. پرستار یه تای ابروش رو بالا داد.
- بله شما درست می‌فرمایید... داشتم می‌گفتم مادر کیارش مُرده، درواقع خودکشی کرده و خب زمانی که این‌کار رو انجام داد کیارش اون‌جا بود و خب اون اتفاقات رو دیده.
آب دهنم رو قورت دادم و سر کیارش رو نوازش کردم.
- درسته بچه است و متوجه نمی‌شه ولی خب به هرحال روش تاثیر گذاشته.
درحالی که کمتر نفس می‌زد سرش رو به سینم تکیه داد.
مربی ادامه داد:
- البته خب این مشکل به مرور زمان حل میشه ولی کیارش باید تو یه شرایط دوست داشتنی زندگی کنه، یه زندگی آروم داشته باشه.
احسان سرش رو تکون داد و لبخندی زد
- بله، البته درست می‌گید.
پرستار اشاره‌ای به کیارش که مشغول ور رفتن با عروسک کیفم بود کرد و بلند شد.
- پس من شما رو با این آقا پسر تنها می‌ذارم.
سرم رو تکون دادم و لبخندی زدم. پرستار از اتاق خارج شد.
احسان به‌طرف کیارش خم شد و دستی به صورتش کشید.
- چه پسر خوشگلی!
سرم رو تکون دادم.
- متاسفانه یا خوش‌بختانه بله.
احسان لبخندی زد و با آب دهان کیارش رو پاک کرد. با این حرکت کیارش سرش رو بالا آورد و جیغ خفه‌ای کشید و دستش رو روی دست احسان کوبید. احسان خندید و گفت:
- ای وای چرا این‌قدر عصبی؟
کیارش بلند‌تر جیغ زد و تو بغلم قايم شد، دستم رو روی سرش کشیدم.
- آهای آقا پسر منو ببین... .
خودش رو عقب کشید و درحالی که به سختی تعادلش رو حفظ می‌‌کرد با تعجب بهم نگاه می‌کرد.
دستم رو روی لپای تپلش کشیدم و ریز خندیدم.
- آخ این لپارو ببین تو رو خدا.
شروع کرد به خندیدن.
- ای جانم!خندیدن هم بلدی پس.
احسان خودش رو جلوتر کشید و با ذوق بغلش کرد.
کیارش با تعجب نگاهش می‌کرد و ناگهان شروع کرد به گریه کردن، احسان سعی کرد آرومش کنه اما کیارش دست بردار نبود. جلوتر رفتم و دوباره بغلش کردم
به محض در آغوش گرفتنم آروم گرفت و چنگی به روسریم زد. احسان خندید.
احسان: چه زود بهت عادت کرد‌.
سرم رو تکون دادم و به خودم فشردمش.
- اوهوم، کاش کارای حضانتش سریع انجام شن.
احسان نگاهش رو ازم دزدید و سرش رو پایین انداخت.
- حالا... عجله‌ای نیست.
چشم غره‌ای رفتم و کیارش که از سر و کولم بالا می‌رفت رو روی پام نشوندم.
- آقا کیارش؟
به در اشاره کرد.
- دا... .
- بریم بیرون؟
دستش رو دور گردنم حلقه کرد خودش رو به طرف بالا پرت کرد.
- پس بریم.
درحالی که از روی صندلی بلند می‌شدم گفتم:
- احسان کیف و پالتوم رو بیار، پاشو بریم. احسان تنها سری تکون داد. از اتاق خارج شدم و به تخته‌ای که عکس بچه‌ها روی اون زده شده بود رفتم. عکس‌های متفاوتی رو تخته بود. بچه‌ها تقریباً همشون عکسی با اعضای خانوادشون داشتن.
- خب آقا کیارش، شما رو پیدا کنیم؟
با دیدن عکس کیارش کنار غنچه انگشتم رو روی عکس گذاشتم.
- ایناهاش!
با دیدن عکس جیغ خفیفی کشید و شروع کرد به دست و پا زدن. به سرعت از تابلو دور شدم و کیارش رو آروم کردم.
- آروم باش عزیزم، خیلی خب ما پیشتیم نترس.
شروع کردم به چرخوندنش توی بغلم.
- هیش آروم باش.
احسان کنار گوشم زمزمه کرد
- خدا به‌خیر بگذرونه.
خیره به چشمای خمار کیارش سرم رو تکون دادم.
- به‌خیر می‌گذرونه.
***
با مرور این چندماهی که گذشته بود، شناسنامه‌ی جدید کیارش رو در دست گرفته و با دست دیگه اسم پدر و مادرش رو خوندم تا مطمئن شم همه چیز مرتبه. آخرین بازرسی و تحقیقات به پایان رسیده بود بالاخره بعد از پنج ماه تلاش، امروز کیارش مال ما بود. تو این مدت احسان به اندازه‌ی کافی بهش وابسته شده بود. حداقل اندازه‌ای که روزی یکبار درباره‌اش صحبت کنه. دست احسان رو فشردم، با ورود مدیر همراه با مربی و کیارش به سرعت از روی صندلی بلند شدیم. کیارش با دیدن احسان سریع رفت و خودش رو انداخت تو بغلش. مدیر درحالی که چادرش رو تنظیم می‌کرد میز رو دور زد و گفت:
- تو این مدت کیارش واقعاً حالش بهتر شده.
لبخندی زدم و نفسم رو بیرون دادم.
- خداروشکر.
کیارش و احسان غرق در بازی بودن، با لبخند نزدیک شدم و دست‌هام رو به طرف کیارش گرفتم.
- بیا این‌جا ببینم آقا پسر.
از احسان قاپیدمش و گونش رو بوسیدم.
- دلم برات تنگ شده بود.
خندید و دو دندون خوشگلش نمایان شد. - ما...ما.
با چشای گرد شده‌‌ای گفتم:
- چی گفتی؟
مربیش خندید و کیفی که دستش بود رو روی میز گذاشت.
- وسایل مورد علاقه‌اش توی کیف، براتون آماده‌اشون کردم.
احسان قبل از من پیش قدم شد.
- مچکرم.
ساعاتی که مدیر غرق در حرف و نصیحت بود، من غرق چهره‌ی معصوم کیارش شده بودم، در کنار تمام احساس مسئولیت و قول‌هایی که به کیارش داده بودم، وابستگی شدیدی بهش پیدا کرده بودم. مدیر اشاره‌ای به کیارش کرد و گفت:
- تا دو سال هر شش ماهی بازرسی‌ها ادامه داره و بعدش سازمان اگر صلاح بدونن ملاقات‌ها قطع می‌شه.
احسان پیش قدم شد.
- و یه وقتی اگر خدایی نکرده کیارش مشکلی داشته باشه که به یه هم خون احتیاج داشته باشه اونوقت... .
مدیر دستاش رو از هم باز کرد و گفت:
- اتفاقاً خیلیا با این مسئله مشکل دارن ولی خب کیارش بیماری خاصی نداره خدا رو شکر و انشالله که مشکلی هم پیش نمیاد.
حلقه دستم رو تنگ‌تر کردم.
- انشاالله!
***
کلید توی در چرخیده شد و در خونه باز شد، وارد اتاق کیارش شدیم.
- خب آقا کیارش اینم از اتاق جدیدت.
احسان نزدیکم شد.
- بالاخره کار خودت رو کردی.
خندیدم و سرم رو تکون دادم. کیارش رو روی فرش نرمش نشوندم، به سرعت چهار دست و پا شد و اتاق رو مورد وارسی قرار داد. دست‌های احسان دور کمرم حلقه شد، در حالی که لبخند رضایت‌مندی روی لبم بود سرم رو به سینش تکیه دادم.
- احسان؟
- جانم؟
سرم رو بیشتر به سینش فشردم.
- مطمئن باشم که می‌خوایش؟
شونه‌هام رو قاب گرفت و چرخوندم.
- معلومه که اولش مخالف بودم، وقتی تو ملاقاتای اول چندان میلی بهش نداشتم ولی بچه‌ها زود وابستگی ایجاد می‌کنن و الان مطمئن باش تا روزی که زنده‌ام کیارش رو درست عین بچه خودم دوست خواهم داشت و پشتش خواهم بود.
دستم رو نوازش‌وار روی صورتش کشیدم.
- شک ندارم.
کیارش: اقو... .
به‌طرف کیارش که غرق عروسکش شده بود چرخیدم و همراه با احسان کنارش نشستیم.
- اتاقت خوبه؟
سرش رو تکون داد.
خندیدم و محکم لپای نرمش رو بوسیدم.
- قربونت برم من.
دستش رو روی صورتم کشید و بینیم رو کشید.
- چی‌کار می‌کنی پسر جون؟
احسان هم همراهی کرد و دستم رو به طرف خودش کشید، کیارش رو روی پاهاش نشوند و من رو روی پای دیگش، سرم رو به سی*ن*ه‌اش تکیه دادم و لبخند ملیحی روی لبام نشست... .
***
حوله تنی سفید رنگم رو دورم پیچیدم و از حمام خارج شدم با دیدن احسان که روی لبه تخت نشسته بود اخم کردم.
- چی‌شد؟ کیارش خوابید؟ سرش رو بلند کرد و با قدمای بلندی مقابلم ایستاد.
- بله، بالاخره خوابید.
- آخيش، خسته‌اش بود.
نزدیک‌تر اومد و کمرم رو قاب گرفت. چشمام رو گرد کردم.
- چیزی شده؟
ابروهاش رو کشید توی هم.
- نه،مگه باید چیزی بشه؟ البته... .
دستم رو سوق دادم دور کمرش و چشمام رو ریز کردم.
- البته؟
پچ پچ کرد.
- دلم برات تنگ شده بود.
ریز خندیدم و لبم رو خیس کردم.
- عجب!
حلقه دستش رو تنگ‌تر کرد و بینیش رو کنار بینیم گذاشت.
- ماهرویا! روی خوب از من متاب بی‌خطا کشتن چه می‌بینی صواب؟ دوش در خوابم در آغوش آمدی وین نپندارم که بینم جز به خواب از درون سوزناک و چشم‌تر نیمه‌ای در آتشم نیمی در آب هر که بازآید ز در پندارم اوست تشنه مسکین آب پندارد سراب ناوکش را جان درویشان هدف ناخنش را خون مسکینان خضاب او سخن می‌گوید و دل می‌برد و او نمک می‌ریزد و مردم کباب حیف باشد بر چنان تن پیرهن ظلم باشد بر چنان صورت نقاب.
درحالی که گونه‌هام گل انداخته بود،چشمام رو بستم.
- عجب شعری بود!
دستش رو دور بند حوله‌ام پیچید و سرش رو تکون داد.
- حقیقت محض بود، مخصوصا بیت آخرش.
قبل از این‌که چیزی بگم صدای گریه‌ی کیارش بلند شد دست احسان رو کشیدم و ازش دور شدم.
- البته دیگه فقط رضایت ،من نیست، باید غیر از من از آقا کیارش هم رضایت بگیری.
خندید و از کنارم رد شد.
- خیلی خب من می‌رم پیشش تو لباسات رو بپوش.
سرم رو تکون دادم و شونه‌ای بالا انداختم. - بعدا می‌تونی بقیه شعرو برام بخونی. سرش رو با شيطنت تکون داد.
- قطعاً، اصلاً شک نکن.
درحالی که می‌خندیدیم از اتاق خارج شد. روی پاشنه‌ی پام چرخیدم و به طرف کمدم به راه افتادم... .

«سه سال بعد»
- آفرین مامان خیلی خوشگل شده.
نقاشی که با ذوق به سمتم گرفته بود رو از دستش کشیدم و بغلش کردم.
- تو فوق العاده‌ای!
- ممنون.
لبخندی زدم و به پذیرایی اشاره کردم.
- خیلی خب تو برو بازی کن تا مامانی بقیه کاراش رو انجام بده خب؟
سرش رو تکون داد و نقاشی رو از دستم کشید، گونم رو بوسید و از آشپزخونه خارج شد درحالی که لبخند از روی لبام نرفته بود، میز شام رو چیدم کیارش درحالی که می‌خندید وارد آشپزخونه شد.
- ماما، ماما، بابا اومد.
لبخندی زدم و بغلش کردم.
- پس زود باش بریم پیشش.
کلاه تولد مثلثی شکل رو روی سرش گذاشتم و به طرف در رفتیم، پچ پچ کردم.
- خب آماده‌ای؟
با ذوق خندید و دستاش رو به هم کوبید.
- یک‌، دو، سه.
در باز شد و قامت خسته‌ی احسان تو چهارچوب در مشخص شد، فریاد زدیم.
- تفلدت مبالک
احسان همین‌طور که دستش به کلید توی در مونده بود ریز خندید.
- به‌به، تفلدم مبالک.
جلو رفتم و گونش رو بوسیدم.
- مسخره.
لبخندی زد و کیارش رو بغل گرفت.
- اَسته اَباشی، بابایی.
با تمام شدن جمله کیارش هردومون خندیدیم، وارد خونه شد.
- چه خودشیرین شده.
لبخندی زدم در رو بستم.
- بله دیگه تولد باباشه.
احسان لبخندی زد و دستم رو به طرف آغوشش کشید، انگشت کیارش رو بوسیدم و سرم رو به سینش تکیه دادم.
- خوبه که متولد شدی، خوبه که این‌جایی، نور من.
گوشه‌ی پیشونیم رو بوسید کیارش جیغ خفیفی کشید و خودش رو پرت کرد توی بغلم.
- نمی‌دم.
قهقهه‌ای سر دادم و از احسان فاصله گرفتم.
- باشه مامان باشه.
احسان چشم غره‌ای رفت و کتش رو در اورد.
- پس این کیک ما چیشد؟
کیارش دست‌هاش رو کوبید بهم.
- میز!
سرم رو تکون دادم.
- اره بریم کیکمون رو ببریم.
احسان دستش رو دور کمرم انداخت و به طرف مبل هدایتمون کرد.
- بله‌بله البته بفرمایید بانوی من.
چشم‌هام رو چرخوندم و کیارش رو روی زمین گذاشتم و دستش رو گرفتم با رسیدنمون به میزی که کاملاً با حوصله و کمک کیارش چیده بودمش، متوجه لبخند محو روی لباش شدم. کیک با عکس‌های دو نفره و سه نفره‌ی زیادی احاطه شده بود و سه سال خاطره رو توی یک شکل گرد جا داده بود. دستش رو کشیدم و به روی مبل نشوندمش، کیارش رو هم کنارش نشوندم و لبخند زدم.
- اول عکس بگیریم.
احسان کیارش رو بغل گرفت، دوربین رو بالا اوردم و سرم رو تکون دادم.
- یک، دو، سه.
دکمه‌ی گوشی رو فشردم.
- عالی شد.
بعد از عکس سه نفره‌ای که با دیوونه بازی کیارش و احسان به طرز فجیعی فوق‌العاده شده بود، چاقو رو دستش دارم و به طرف گوشش خم شدم و گفتم:
- نمی‌دونم تو کدوم آرزوی منی؟ نمی‌دونم تو نتیجه کدوم دعا و نمازی ولی هرچی هستی، از هرجا که اومدی، به‌خاطر هرچی که این‌جایی ازت ممنونم، ممنونم که کنارمی.
گونش رو نرم بوسیدم و دستش رو فشردم چاقو رو روی کیک فشرده و نصفش کرد. کیارش جیغی کشید و قهقهه سر داد. احسان به طرفش چرخید و بغل گرفتش.
- آخ، من می‌خورم تورو.
جعبه‌ای رو از روی میز قاپیدم و به طرفش گرفتم.
- پس کادوت چی؟
کیارش رو روی پاش نشوند و جعبه رو از دستم گرفت.
- خب چی داری؟
فشاری به جعبه وارد کرد و بازش کرد. ساعت مردونه و استیلی توی جعبه خودنمایی می‌کرد.
- مبارکت باشه.
تو یه حرکت ناگهانی دستش رو دور کمرم گذاشت و به جلو کشید و گفت:
- تو امشب دیوونم می‌کنی‌.
با پیشونیم ضربه‌ای به پیشونیش زدم و گفتم:
- کیارش با چهره‌ی آتیشی بهت خیره شده. چشم غره‌ای رفت و ازم فاصله گرفت.
***
پتو رو بیشتر دور خودم پیچوندم و سرم رو روی سینش فشردم، کیارش، درحالی که پاهاش رو به حالت هفتی باز کرده بود روی شکم احسان به خواب رفته بود، سرم رو بالا گرفتم و دستی به ریش احسان کشیدم.
- خوابش برده.
چشم‌های خسته‌اش رو از تلویزیون گرفت و خیره شد تو چشم‌هام.
-آره خوابید قربونش برم.‌
نرم گونش رو بوسیدم.
- یبار دیگه‌ام تولدت مبارک عشقم. چشم‌هاش رو باز و بسته کرد.
- تا تو باشی همیشه مبارک.
لبم رو گزیدم و خندیدم.
- بریم بخوابیم؟
سرش رو کمی کج کرد.
- آره بریم، کیارش رو بذارم تو تختش و بخوابیم.
از بغلش بیرون اومدم و سرم رو تکون دادم.
- باشه! تا تو بذاریش تو اتاقش منم این‌جا رو جمع می‌کنم.
کیارش رو خم کرد تو بغلش و بلند شد چند لحظه گذشته بود که از دیدم مخفی شد، تلویزیون رو خاموش کردم و وسایل رو از روی میز جمع کردم باقی مونده‌ی کیک تولد رو داخل یخچال گذاشتم و قرصم رو از توی کابینت بیرون کشیدم و یکیش رو خوردم، جلد رو روی میز گذاشتم و چراغ آشپزخونه رو بستم، خمیازه کشیدم و پله ها رو یکی در میون بالا رفتم و وارد اتاقمون شدم.
احسان روی تخت دراز کشیده بود و احتمالاً به خواب رفته بود، لباسام رو عوض کردم و دراز کشیدم سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و آباژور رو خاموش کردم.
- شبت بخیر ناردو!
پتو رو دور خودم پیچوندم و با صدای دورگه و خواب آلودی جواب دادم.
- شبت بخیر خورشید من.
و خیلی زود چشم‌هام خمار شد و به خواب رفتم... چند ساعتی از خواب عمیقم نگذشته بود که با حس تشنگی مضاعفی از خواب پریدم اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد جای خالی احسان بود چشم‌هام رو ماساژ دادم و زیر لب صداش کردم ولی جوابی نگرفتم پتو رو کنار زدم و با قدمای لنگانی از اتاق خارج شدم
نور آشپزخونه باعث شد مسیرم رو میون تاریکی پیدا کنم پله‌ها رو پشت سر گذاشتم و خودم رو به آشپزخونه رسوندم.
- احسان؟چی کار می‌کنی این‌وقت شب؟ سرش رو که پایین انداخته بود بالا گرفت، با دیدن چشم‌های قرمزش، اخمی روی ابروهام نشوندم.
- چی‌شده؟ چشمات چرا این رنگی شدن؟ جلد قرص رو جلوی چشم‌هام بالا آورد و با صدای دو رگه ای غرید.
- چرا شهرزاد؟
درحالی که خواب کاملاً از سرم پریده بود حیرت زده به طرفش رفتم.
من... احسان... من... .
پوزخندی زد و قرص رو پرت کرد روی میز. - اگه بچه نمی‌خوای، خب به من بگو، نه‌ که با خوردن این آت و آشغالا خودت رو نابود کن.
قطره اشکی چکید روی گونم.
- احسان اصلاً مسئله این نیست.
صداش اوج گرفت:
- پس مسئله چیه؟
سرم رو پایین انداختم و به کابینت تکیه دادم.
- هیس بچه بیدار میشه.
خنده‌ی عصبی سر داد.
- سوال منم دقیقاً همینه چرا وقتی که خودش رو به هر دری می‌زنه تا سرپرستی یه بچه رو به عهده بگیره باید از بچه‌دار شدن امتناع کنه هوم؟
- چون... .
نزدیکم شد و سرش رو به طرفم خم کرد.
- چون چی؟
سرم رو پایین‌تر گرفتم و لبام رو به داخل کشیدم. احسان چرخید و ضربه‌ای به میز وارد کرد.
- چند وقته؟
جوابی ندادم فریاد زد:
- میگم چند وقته؟
با صدایی که به زور از ته چاه در می‌اومد گفتم:
- یک ساله.
بازوم رو کشید که به سرعت سرم رو بالا گرفتم.
- چند وقت؟
چشم‌هام رو بستم تا چهره‌ی خشمگینش رو نبینم.
- وای شهرزاد وای!
با صدای گریه‌ی کیارش بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و به سرعت برق و باد و با لرز از آشپزخونه خارج شدم. آخر سر صداش رو شنیدم.
- من بعداً تکلیفم رو با تو روشن می‌کنم. صورتم رو پاک کردم و وارد اتاق شدم.
- جانم مامان؟ چرا گریه می‌کنی؟
مشتش رو روی صورتش کشید و پاهاش رو دورم حلقه کرد.
- بابا داد زد.
چشم‌هام رو فشردم روی هم و بینیم رو بالا کشیدم.
- اشکال نداره عشقم، بیا بریم آب بخوریم. از اتاق خارج شدم و وارد آشپزخونه شدم ولی خبری از احسان نبود یه لیوان آب به دست کیارش داد و صندلی کناریش رو بیرون کشیدم و درحالی که دستم رو به پیشونیم تکیه داده بودم نشستم.
- مامان؟
سرم رو تکون دادم.
- جانم؟‌
- میشه پیش شما بخوابم؟
سرم رو بلند کردم و ساعت گرد و کوچیک توی آشپزخونه رو دید زدم، ساعت چهار و نیم صبح بود و خونه ما نابود شده بود. نفسم رو پر شتاب بیرون دادم.
- آره مامان، بیا بریم.
چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم و دست در دست کیارش وارد اتاق خوابمون شدم. با دیدن احسان که روی لبه تخت نشسته بود کیارش پشت سرم قایم شد.
- بابا عصبانی.
نگاهم رو از احسان که سرش پایین بود گرفتم و به طرف کیارش چرخیدم.
- نخیرم مامان، بیا بریم پیشش.
دستش رو گرفتم و به طرف احسان رفتیم کیارش رو کشوندم مقابلش؛ سرش رو بالا گرفت.
- سلام بابا! بیا این‌جا.‌‌
دست‌هاش رو باز کرد و کیارش رو بغل گرفت، کنار احسان نشستم و سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم، متوجه آهی که کشید شدم ولی مشغول کیارش شد و مخالفتی با من نکرد.
احسان: چرا؟
دستم رو دور بازوش پیچوندم و بیشتر بهش پناه بردم.
- چون... چون... زوده، کیارش هنوز خیلی کوچیکه.
- بهونه نیار شهرزاد، اینا جواب من نیستن، نه وقتی خود تو، خودِ خودِ تو، وقتی فقط چندماه از ازدواجمون گذشته بود بهونه سرپرستی کیارش رو گرفتی‌ ازش فاصله گرفتم و سرم رو چند بار تکون دادم. «
- احسان؟‌
چرخید و کیارش رو خوابوند روی تخت و پتو‌ش رو صاف کرد.
- خیلی خب برو بخواب حالا.
درحالی که برق اشک رو توی چشم‌هاش می‌دیدم مخالفت کردم و دستش رو گرفتم. - باشه اصلاً دیگه نمی‌خورم.
کلافه سرش رو پایین انداخت، خودم رو نزدیک‌تر کشیدم.
- احسان؟
سرش بالا اومد و خیره شد تو چشم‌هام. لبم رو گزیدم.
- قهر نکن.
پوزخندی زد.
- قهر نیستم شهرزاد ولی واقعاً چه دلیلی داره این همه مخفی کاری؟ خب تو به من می‌گفتی درست مشکلت رو، من حواسم رو بیشتر جمع می‌کردم.
دست‌هاش رو دور کمرم حلقه کردم و سرم رو به پیشونیش تکیه دادم.
- خیلی خب من معذرت می‌خوام.
فشاری به کمرم وارد کرد و بیشتر به خودش نزدیکم کرد.
- قول بده دیگه چیزی رو ازم مخفی نکنی خب؟هرچی باشه باهم حلش می کنیم!
سرم رو تکون دادم و خودم رو تو آغوشش مخفی کردم.
- داد زدی، کیارش هم فهمید عصبانی شدی.
نفسش رو پر صدا بیرون داد و کمرم رو به نوازش گرفت.
- خیلی عصبانی شدم یه لحظه، خیلی شهرزاد‌.
چرخیدم و درحالی که قصد نداشتم آغوشش رو ترک کنم پتو رو بالا‌تر کشیدم‌
- می‌دونم.
دستش رو لای موهام فرو کرد و لبخند غمگینی روی لباش نشست.
- با خودم گفتم چرا؟ چی کم گذاشتم که شهرزاد باید همچین کاری بکنه؟
چشم‌هام رو باز و بسته کردم و غریدم.
- دیوونه، هیچی، هیچی کم نذاشتی، اصلاً مشکل من این نبود.
- پس چی؟ شاید یه‌جاهایی مجبورشی به‌خاطر حفاظت از کسایی که دوسشون داری دروغ بگی.
نگاهم رو ازش دزدیدم و گفتم:
- الان زودِ.
- چی بگم؟ شب بخیر.
درحالی که دیگه خوابم نمی‌اومد دستش رو فشردم.
- شب بخیر.
و دوباره قطرات اشک روانه صورتم شد. چشم‌هام رو روی بازوش فشردم که متوجه حرکت ظریف دست‌هاش روی کمرم شدم، صدام رفته‌رفته بیشتر شد و حلقه‌ی دست‌های احسان تنگ‌تر... سرم رو به‌ زور بالا گرفتم و گونش رو بوسیدم.
- من... معذرت... معذرت می‌خوام.
دستش رو روی صورتم کشید و با چهره‌ی نگرانی گفت:
- خیلی خب! خیلی خب! بسه این‌قدر گریه نکن.
سرم رو روی سینش گذاشتم و چشم‌هام رو محکم فشردم روی هم.
- چشم!
- بی‌بلا ناردونم.
نفس عمیقی کشیدم، عطرش رو ذخیره کردم و بالاخره به خواب رفتم... .
***
دست کیارش رو رها کردم وارد کارگاه شدیم به سمت دفتر و مداد رنگی‌هاش رفت و درشون آورد پشت یکی از میزها مشغول نقاشی شد، خیلی زود کلاس‌ها شروع شد و بچه‌ها وارد کلاس شدن طرح نقاشی رو روی تخته کشیدم و دست‌هام رو کوبیدم بهم.
- خیلی خب فندقا شروع کنید، ببینم چی کار می‌کنید‌.
برگشتم پشت میزم و مداد طراحیم رو در دست گرفتم و مشغول شدم یک ساعتی که بچه‌ها محو نقاشی کشیدن بودن رو به طراحی گذروندم و با شروع کلاس بعدی مجبور شدم کارم رو نصفه نیمه بذارم و مشغول تدریس بشم، کیارش که از صبح پا به پای من کلاس‌ها رو پشت سر گذاشته بود حالا خسته و کسل سرش رو روی میز گذاشته بود و زیر لب شعر می خوند.
- روز بخیر استاد‌.
- خدانگهدار.
آخرین نفر از کلاس خارج شد. ساعت نه و نیم رو نشون می‌داد وباید برمی‌گشتم خونه پالتوم رو از روی کیارش برداشتم و تنم کردم با زنگ خوردن موبایلم گوشی رو جواب دادم.
- به‌به چه عجب یادی از ما کردین!
احسان: ببخشید، کارام سنگین بود کجایی؟
کیارش رو انداختم روی شونم و کیفم رو روی شونم مرتب کردم.
- سرکار، می‌خوام برگردم خونه، آقا کیارش هم خوابش برده.
- قربونش برم، میگم شهرزاد؟
از کارگاه خارج شدم و درو قفل کردم.
- جانم؟
- برو خونه‌ی مامان، منم کارم تموم شد میام.
کیارش رو روی صندلی خوابوندم، پتوش که همیشه توی ماشین بود رو کشیدم روش گوشی رو درست در دست گرفتم.
- خیره، چی‌شده؟
- هیچی تو برو، منم یه چند ساعت دیگه میام.
سوار شدم و گوشی رو به ایرپاد وصل کردم و پرتش کردم روی صندلی.
- اووو، چند ساعت دیگه؟ احسان نگرانم نکن، چی‌شده؟
از حیاط کوچیک کارگاه خارج شدم، ریموت زدم.
- هیچی بابا، تو برو اون‌جا.
با بسته شدن در، ماشین رو چرخوندم تو جاده و سرعتم بیشتر شد.
- خیلی خب میرم، حالا کی میای؟
- یه یکی، دو ساعت دیگه.
با ورودم به جاده ی اصلی پام رو بیشتر روی گاز فشردم... .

- باشه زندگیم، می‌بینمت، خدافظ.
صدای خنده‌اش رو شنیدم.
- خدانگهدارت... .
صداش رو ریز کرد و دور برگردون رو چرخیدم ادامه داد:
- ناردونم.
لبم رو گزیدم و لبخندی روی لبم نشست.
- خیلی خب من قطع می‌کنم شماهم زود بیا ببینم چه خبر شده.
- خیلی خب.
وارد خیابون دیگه‌ای شدم و بالاخره قطع کردم از آینه جلو کیارش رو چک کردم و چرخیدم تو کوچه‌ی خونه‌ی مامان مریم. پارک کردم و کیارش رو بغل کردم و در‌های ماشین رو به سختی قفل کردم، زنگ رو به صدا در آوردم.
کیارش پیچی خورد و سرش رو از روی شونم بلند کرد.
- جانم مامان؟ بخواب الان می‌ریم داخل. چشم‌هاش رو ماساژ داد و سرش رو دوباره روی شونم گذاشت.
- تشنمه!
- باشه.
در با صدای تیکی باز شد و وارد خونه شدم، باغچه رو پشت سر گذاشتم و خیلی سریع با مامان که از حضورم تعجب کرده بود سلام و احوال‌پرسی کردم و وارد خونه شدم. با دیدن آریا که روی مبل کنار مونا نشسته بود حیرت زده متوقف شدم آخرین باری که دیده بودمش برای عروسیم بود و الان بعد سه سال این‌جا بود و دلیلش هرچی که بود من ازش بی‌خبر بودم.
صدای غرولند کیارش به خودم آوردم.
- مامان؟ تشنمه.
نگاهم رو از چهره‌ی حیرت زده‌اش گرفتم و وارد اتاق احسان شدم و کیارش رو روی تخت خوابوندم.
- بخواب الان برات آب میارم.
قبل از این‌که تغییر حالت بدم مامان مریم با لیوان آبی وارد اتاق شد.
کیارش رو نیم خیز کردم و بعد از این‌که کمی آب خورد دوباره به خواب رفت.
مامان: من نمی‌دونستم میای این‌جا وگرنه... .
سرم رو تکون دادم و باقی مونده‌ی آب توی لیوان رو سر کشیدم.
- نه‌نه مشکلی نیست، به هر حال همه‌ی آدما یه گذشته‌ای دارن.
- درسته!
اخمی روی پیشونیم نشست.
- حالا آریا این‌جا چی کار می‌کنه؟
- راستش به‌خاطر مونا این‌جاست.
- مونا؟
- خب آریا مدد کارش! می‌دونستم آریا مدد کار شده اما این‌که مونا چرا به مدد کار احتیاج داشت بحث دیگه ای بود.
مامان که متوجه چهره‌ی حیرت زده‌ام شده بود گفت:
- می‌دونم، کلی سوال درباره‌ی مونا توی سرت هست، ولی تا همین‌جاش رو بدون، شوهر مونا جنون داره حالا هم گم شده و معلوم نیست کجاست.
پتوی کیارش رو مرتب کردم و بلند شدم.
- راستش من اصلاً... .
- آره، مونا از احسان قول گرفته بود که بهت چیزی نگه.
سرم رو تکون دادم و به در اشاره کردم.
- زشت شد، بریم بیرون؟
مامان مریم هم بلند شد و کنارهم از اتاق خارج شدیم. حرکت کردم و کنار مونا نشستم.
- سلام!
سرم رو برای آریا تکون دادم.
- سلام!
مونا اما غرق در نقطه‌ای نامعلوم گوشه‌ی انگشت‌هاش رو به بازی گرفته بود آب دهنم رو قورت دادم.
- مونا من واقعاً... واقعاً متاسفم!
هم زمان با تمام شدن جمله‌ام احسان وارد خونه شد. به محض ورودش مونا با صدای لرزونی غرید:
- قول دادی بهش نگی؟
احسان بی‌خیال احوال‌پرسی شد و به مونا نزدیک شد.
احسان: مونا؟
سرش رو پایین انداخت و حرکتی بهش داد.
- مهم نیست!
به‌سختی از کنارش بلند شدم و به طرف احسان رفتم، بازوش رو کشیدم و وارد اتاق شدیم.
- احسان؟ چی‌شده؟
قبل از هرچیزی به‌طرف صورتم خم شد و گونم رو محکم بوسید.
- آخ دلم برات یه‌ذره شده بود، دو روزه ندیدمت.
چشم غره‌ای رفتم و از‌ش فاصله گرفتم.
- احسان؟ حالا بعداً رفع دلتنگی کن، بگو ببینم قضیه این مونا و آریا و شوهرش و چه‌ می‌دونم این چیزا چیه؟
احسان شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- قضیه‌اش با آریا رو نمی‌دونم ولی خیلی خلاصه مونا بی توجه به التماس‌های ما تو هفده‌سالگی ازدواج کرد، فقط شیش ماه از ازدواجش گذشته بود که فهمید آقا جنون داشته و هیچی نگفته، مونا خیلی دوسش داشت شهرزاد ولی این پنهون کاری نابودش کرد، بعدش هم هرکاری کرد که درست بشه ولی نشد که نشد.
دستی به ريشش کشید.
- حالا هم که این مجنون، معلوم نیست کجا گذاشته رفته.
نزدیکش شدم.
- من واقعاً... .
اما قبل از تموم شدن جملم پرت شدم تو بغلش سرش رو خم کرد تو گردنم و نفس عمیقش پوستم رو نوازش کرد.
احسان: دلم تنگ شده برات بفهم.
سعی کردم از‌ش فاصله بگیرم اما ممانعت کرد و سرش رو بلند کرد و گفت:
- بوسه بر لب‌های تو، چون آب روی آتش است از قضا من چند ترم آتش نشانی خوانده‌ام.
خجل خندیدم که سرش رو به‌طرف صورتم خم کرد اما با صدای در و وارد شدن مامان مریم، سریع از بغلش بیرون پریدم و سیخ ایستادم.
مامان چشم غره‌ای رفت و گفت:
- پاشید بیایید بیرون، چی‌کار می‌کنید این‌جا؟
سرم رو با شرم تکون دادم و لبخند زورکی روی لب‌هام نشست.
- چشم‌چشم، الان میام.
سرش رو تکون داد، احسان از روی مبل بلند شد و گفت:
- ای بابا بعد دو روز نمی‌ذارید پنج دقیقه با عشقم تنها باشم عجبا!
سقلمبه‌ای به پهلوش زدم مامان اشاره‌ای به بیرون کرد.
مامان: بابا مجنون، تو این اوضاع آخه؟ درحالی که دستم رو به طرف در می‌کشید سرش رو تکون داد.
- حالا هرچی!
مامان مریم ریز خندید و باهم از اتاق خارج شدیم مونا دستی به روسریش کشید.
مونا: احسان به مامان که زنگ نزدی.
آهی کشید و کنارش نشست.
- نه متأسفانه!
مونا غرید:
- متأسفانه؟ همون بهتر که تو این شرایط مدام انتخاب اشتباهم رو نکوبن تو سرم.
- خب به هر حال خانوادتن.
اشک‌هایی که صورتش رو خیس می‌کرد پس زد.
- به درک.
به حیاط هجوم بردم و نفس راحتی کشیدم، درک اتفاقاتی که پشت سرهم افتاده بود برام سخت بود.
- پارسال دوست، امسال آشنا!
به‌طرف آریا چرخیدم و لبخندی زدم.
- والا شما کم پیدایی واگرنه ما تو این سه سال سه بار رفتیم شیراز،چندین بار عمواینا اومدن تهران، حتی من آخرین باری که رفتم آگاهی تا وسایلم رو جمع کنم تو اون‌جا نبودی، وقتی فهمیدم مدد کار شدی تعجب کردم هیچ‌وقت از این کار خوشت نمی‌اومد.
آریا: زمان موجود بی‌‌رحمی، یهو به خودت میای می‌بینی از همه چیزهایی که عاشقشون بودی متنفری و عاشق تمام چیزهایی شدی که ازشون متنفر بودیی بازوهام رو بغل کردم و هوای پاییزی رو وارد بینیم کردم.
آریا: شاید عجیب باشه ولی... .
نگران به‌طرفش چرخیدم.
- خوبی؟!
سرش رو تکون داد و کنارم نشست.
- آره خیلی بهترم، قبلا افسوس می‌خوردم و خشمگین می‌شدم چون احسان دقیقاً جایی بود که من همیشه می‌خواستم باشم اما شاید حق با تو بود،یعنی قطعاً حق با تو بود و اینو به تازگی فهمیدم که... .
- که؟!
لبخندی روی لب‌هاش شکل گرفت.
- که خدا اون‌قدری بی‌رحم نیست که دلمون رو به دل کسی پیوند بزنه که قسمتون نیست.
سرم رو تکون دادم و دست‌هام رو کوبیدم بهم.
- آفرین‌آفرین، پسر عموی من یه همچین چیزی ها!
چشم غره‌ای رفت.
- دیوونه.
یه تای ابروم رو بالا دادم.
- ببینم نکنه... .
حیرت زده به طرفش پریدم و گفتم:
- عاشق شدی؟
اخمی روی پیشونیش نشوند.
- دیوونه، نخیر یه بار عاشق شدم واسه هفت پشتم بس بود.
دمغ به جای قبلیم برگشتم.
- عاشق نشدی‌!
- حالا هرچی!
- مهمون نمی‌خواید؟
با دیدن احسان درحالی که سینی چای در دستش بود، شتاب زده به طرفش رفتم.
- چرا اتفاقا!
سینی رو گرفتم و به جای قبلیم برگشتم. صندلی از گوشه‌ی حیاط برداشت و مقابل من و آریا نشست.
احسان: خب آریا چه خبر؟ کم پیدایی! شونه‌ای بالا انداخت.
آریا: اتفاقاً جدیداً زیاد تو خانوادتون می‌چرخم، شما خیلی کم پیدا شدین.
یه تای ابروم رو بالا دادم.
- چه‌طور؟
- درگیر کارای مونا بودم دیگه.
ابروم رو بیشتر بالا دادم.
- خیلی با مراجعه کننده‌هات صمیمی نمی‌شی؟
- این فامیل فرق داره.
احسان لبخندی زد و به لیوان چای اشاره کرد.
- دستت درد نکنه.
لیوان رو دستش دادم و زانوهام رو بغل کردم.
- آریا؟
- بله؟
- الان چی میشه؟ پلیس چیزی پیدا نکرده؟ سرش رو به معنای نه تکون داد. همزمان در باز شد و کیارش از در بیرون زد درحالی که چشم‌هاش رو ماساژ می‌داد جیغ کشید. - مامان.
به طرفش رفتم و بغلش کردم.
مامان مریم نالید:
- هرکاری کردم آروم نگرفت، گفت فقط مامانم بیاد.
سرم رو تکون دادم و درحالی که وارد خونه می‌شدم گفتم:
- من رفتم، شماهم زیاد نمونید سرده. کیارش با صدای خواب آلودی گفت:
- کجاییم؟
- خونه‌ی مامان‌جونیم عشقم.
از خواب پرید و دستاش رو کوبید بهم.
- مامان زون.
مامان مریم نزدیک شد و با ذوق بغلش کرد.
مامان: سلام پسرم!
لبخندی زدم و ازشون فاصله گرفتم.
با دیدن مونا که زانوی غم بغل گرفته بود حرکت کردم و کنارش نشستم.
چیزی نگذشته بود که خودش شروع به حرف زدن کرد.
مونا: هرچی التماسش کردم قرصاش رو بخوره گوش نکرد که نکرد... .
صداش شروع کرد به لرزیدن و گفت:
- انگار نه انگار که دارم باهاش حرف می‌زنم گذاشت رفت.
- کجا؟
گریه‌اش شدت گرفت درحالی که چهره‌ام برافروخته شده بود شونه‌هاش رو قاب گرفتم.
- معلوم نیست با این حال کجا گذاشته رفته اگر... اگر... اگر بلایی... بلایی سرش بیاد... .
لبم رو گاز گرفتم.
- هیس، نفوس بد نزن‌.
با زنگ خوردن موبایلش دستپاچه از بغلم بیرون پرید و گوشی که عین ماهی تو دستای لرزونش لیز می‌خورد رو جواب داد.
- بله بفرمایید؟
صورتش رو پاک کرد و از روی مبل بلند شد.
- بله‌بله خودم هستم.
احسان و آریا وارد خونه شدن و احسان با دیدن مونا به من اشاره کرد که شانه‌ای به معنای "نمی‌دونم" بالا انداختم.
مونا چرخی تو خونه زد و عصبی خندید.
- یعنی چی؟
جیغ زد:
- نه چرند نگین.
و بلافاصله گوشی رو پرت کرد توی دیوار به طرفش پریدم و نگران گفتم:
- چی‌شده؟ مونا؟
بلندتر جیغ زد و خودش رو کوبید روی زمین، احسان کنارش نشست.
احسان: مونا؟ چی‌شده حرف بزن.
آریا به‌طرف گوشی رفت تا موضوع رو پیگیری کنه.
مونا ضربه‌ای به سی*ن*ه‌اش زد و جیغ کشید.
- آخر خودش رو به کشتن داد.
با تموم شدن جملش چند قدمی عقب رفتم.
- چی؟
تو یه حرکت آنی بلند شدم و بهت زده چرخیدم، با دیدن کیارش که متعجب تو چهارچوب در آشپزخانه ایستاده بود دست از چرخیدن کشیدم و به‌طرفش رفتم و بلندش کردم حیرت زده گفت:
- چی‌شده؟
وارد اتاق شدم و درو بستم.
- هیچی نشده مامان بیا بریم با گوشی بازی کنیم، باشه؟
خودش رو پایین کشید که روی زمین گذاشتمش.
- نه، نمی‌خوام.
لبم رو بالا دادم.
- پس چی‌کار کنیم؟
خمیازه‌ای کشید و چشم‌هاش رو مالید.
- بخوابیم.
درحالی که هردومون سعی داشتیم فریاد های مونا رو نادیده بگیریم لبخندی زدم.
- باشه بخوابیم.
زودتر از من به‌طرف تخت رفت و پتو رو مرتب کرد پتوش رو صاف کردم و پیشونیش رو بوسیدم.
- شب بخیر پسرم.
دستم رو گرفت و چشم‌هاش رو بست.
- نرو مامانی.
دستش رو بوسیدم و پچ‌پچ کردم.
- چشم مامان، بخواب قشنگم.
پشت دستش رو نوازش کردم تا به خواب رفت.
خونه ساکت شده بود و خبری از فریاد‌های مونا نبود؛ با احتیاط از اتاق خارج شدم. مامان مریم نگران طول و عرض خونه رو طی می‌کرد.
- مامان؟
به طرفم چرخید.
- خوابید؟
-آره! چی‌شد؟
- هیچی والا، گفتن ماشینش رو کنار یه دره خارج از شهر پیدا کردن، گویا پایین دره هم یه... .
حرفش رو خورد و چشم‌های خیسش رو پاک کرد دستی به صورتم کشیدم تا تصوراتم رو کم‌رنگ کنم.
سرم رو بالاتر گرفتم و دستم رو به کمرم کشیدم.
- حالا چی میشه مامان؟
مامان مریم شانه‌ای بالا انداخت و روی مبل نشست.
- نمی‌دونم.
درحالی که نای راه رفتن نداشتم به اتاقم برگشتم و کنار کیارش به تاج تخت تکیه دادم.
با زنگ خوردن موبایلم فرصت فکر کردن رو از دست دادم.
- احسان؟ کجا رفتی یهو؟
اطرافش با صداهای مغشوشی احاطه شده بود و خودش سعی داشت بین اون هیاهو راهی برای حرف زدن با من پیدا کنه.
- ببخشید، یهویی شد شهرزاد؟
- جانِ شهرزاد که تو اون صدات پر از دلشوره و خستگیِ!
لبخند روی لبش حتی از پشت گوشی هم دیده می‌شد.
- شهرزاد جسد رو دیدیم.
آهی کشید و ادامه داد:
- خودش بود.
دستم رو روی صورتم کشیدم و با حیرت زمزمه کردم.
- من... تسلیت میگم.
کلافه نفسش رو بیرون داد.
- شهرزاد من باید برم پیش مونا.
سرم رو تکون دادم.
- خیلی خب، معلوم نیست کی میای؟
- نه.
- باشه، من کیارش بیدار شد میرم خب؟ این‌جا احتمالاً شلوغ میشه فضاش برای کیارش مناسب نیست.
- باشه عزیزم، منم کارا رو راست و ریست کنم مجبورم بیام، خیلی نمی‌تونم وقتی شلوغ میشه بمونم.»
سرم رو تکون دادم.
- خیلی خب، خداحافظ، مواظب خودت باش.
- مواظب خودت باش، شب بخیر.
دستی به صورت کیارش کشیدم.
- شب بخیر.
لحظاتی سکوت کردیم و صدای نفس‌های همدیگه رو ذخیره کردیم و در نهایت موبایل رو قطع کردم و روی پاتختی گذاشتم. پتو رو کنار زدم و کنار کیارش دراز کشیدم.
شروع کردم به نوازش کردن موهای لَختش. پچ‌پچ کردم.
- یه‌روزی من و احسان باید بهت همه چیز رو بگیم، باید بگیم کی هستی و چرا شدی "کیارش علیخانی" و اون روز، اون روز کیارش نباید یادت بره که من و احسان بودیم که بزرگت کردیم که وقتی مریض شدی با استرس تا صبح بالای سرت نشستیم و اون ماییم که تا روزی که نفس می‌کشی پدر و مادرتیم نه هیچ ک.س دیگه‌ای پسرکوچولوی من.
پیشونیش رو نرم بوسیدم و سرم رو نزدیک صورتش روی بالشت گذاشتم و به خواب سبکی فرو رفتم... نوازش‌هایی که روی پوست صورتم به حرکت در اومده بود مجابم کرد چشم‌هام رو باز کنم، دستش رو کشیدم و توی بغلش چرخیدم با دیدن چشم‌های به خون نشسته و خسته‌اش لبخندم کم‌رنگ شد.
- خسته نباشی جناب.
خسته خندید و گونم رو بوسید.
احسان: عین کیارش خوابیده بودی. سعی کردم آروم بخندم.
- دیوونه، احسان؟
سرش رو تکون داد. لبم رو خیس کردم و خیره تو چشم‌های خسته‌اش گفتم:
- میشه الان با من بیای خونه یه چند ساعتی استراحت کنی بعد برگردی؟
سرش رو ناامیدانه تکون داد.
- نه، تو برو من میام.
چیزی خودش رو پرت کرد میونمون و جیغ زد.
- بابایی!
درحالی که خودم رو از دست و پای کیارش بیرون می‌کشیدم دست به سی*ن*ه شدم.
- نگاشون کن تو رو خدا، همو دیدن منو یادشون رفت، واقعاً که.
ناگهان کیارش خودش رو روی شکمم انداخت و همراه احسان دو طرف گونم رو بوسیدن، خندیدم و دستم رو دورشون حلقه کردم.
- آخ خدای من! عاشقتونم.
کیارش غرید:
- مامان له شدم.
درحالی که می‌خندیدم حلقه دستم رو باز کردم و از آغوشم نجات پیدا کردن سرم رو کج کردم.
- آقا کیارش پایه‌ای صبحانه رو بیرون بخوریم؟

دست‌هاش رو کوبید بهم.
- ایول!
احسان نرم گونم رو بوسید و زمزمه کرد:
- نمی‌مونی دیگه؟
به معنای نه سرم رو بالا انداختم و از روی تخت پایین اومدم.
- نه احسان درست نیست، خوب نیست واسه کیارش.
- خیلی خب هرجور راحتی.
لبخندی زدم.
- کیارش رو می‌بری دست و صورتش رو بشوری؟
- بله چرا که نه؟ آقا کیارش؟
کیارش با ذوق به طرفش رفت و دست در دست هم مسیر رو در پیش گرفتن.
- بزن که بریم.
با خروج احسان و کیارش از اتاق لباس‌هام رو عوض کردم و کیفم رو مرتب کردم. ضربه‌ای به در خورد و مامان مریم وارد اتاق شد.
مامان: نمی‌مونی شهرزاد؟
شالم رو روی سرم مرتب کردم و لبخندی زدم.
- صبح بخیر مامان جان، نه نمی‌شه‌ بمونم، واقعاً ببخشید.
- نه گلم حق داری! کیارش کوچیکِ، نباشید بهتر.
سرم رو تکون دادم و لباس اضافی کیارش که همیشه توی کیف بود رو روی لبه مبل گذاشتم و جواب دادم.
- بله این‌جوری بهتر.
مامان آهی کشید و درحالی که چهره‌اش از خستگی رنگ و رو رفته بود گفت:
- مونا بالاخره چند ساعت پیش با مسکن خوابش برد.
کنار مامان نشستم و شونه‌هاشو قاب گرفتم و گفتم:
- متأسفم واقعاً!
سرش رو روی شونم گذاشت و حس کردم پیراهنم خیس شد. لپم رو به پیشونیش تکیه دادم و سعی کردم با تمام وجودم باهاش همدردی کنم.
با ورود احسان و کیارش مامان به سرعت از آغوشم خارج شد و چشم‌هاش رو پاک کرد و من در جواب چهره‌ی سوالی احسان تنها با حرکت لبم کلمه‌ی "هیچی" رو زمزمه کردم. مامان با خوش‌رویی کیارش رو در آغوش گرفت و لباساش رو عوض کرد. بالاخره از خونه خارج شدم، احسان تا جلوی در همراهیمون کرد و زمانی که از رفتنمون مطمئن شد وارد خونه شد و در رو بست، آینه رو صاف کردم و از کوچه خارج شدم.
- خب آقا کیارش بگو ببینم چی می‌خوری؟ خودش رو جلو کشید و سرش رو از بین دو صندلی جلو آورد.
- نمی‌دونم، تو رستوران تصمیم می‌گیرم. دنده عوض کردم و سرم رو تکون دادم.
- چشم آقا، آهنگ گوش می‌دین؟
صدای کوبیده شدن دست‌هاش بهم رو شنیدم.
- بله ممنون.
خندیدم و سرم رو تکون دادم.
- خیلی‌خب!
ظبط رو روشن کردم و آهنگ ملایمی با صدای پایینی در ماشین پخش شد. متوجه شدم کیارش سعی داشت همراهش بخونه و گاهی هم موفق میشد.
جلوی اولین رستوران جمع و جوری که به چشمم خورد پارک کردم و دست در دست کیارش وارد رستوران شدیم. صندلی‌ای کنار پنجره پیدا کرد و روی صندلی نشست‌ مقابلش نشستم و گفتم:
- خب حالا میگی چی می‌خوای؟
سرش رو تکون داد و دستش رو روی میز گذاشت.
- یه همبرگرد خرچنگی و سیب زمینی سرخ کرده‌.
چشم‌هام رو درشت کردم:
- ولی این‌جا رستوران آقای خرچنگ نیست.
اخم کرد.
- پس بریم رستوران آقای خرچنگ، من همبرگردای باب اسفنجی رو می‌خوام. چشم‌هام رو در حدقه چرخوندم و لبخندی زدم، درحالی که دستم رو برای گارسون بلند می‌کردم گفتم:
- خیلی خب حالا، ولی هیچ‌ک.س برای صبحانه همبرگرد نمی‌خوره.
دست به سی*ن*ه شد و شانه‌اش رو بالا انداخت.
- ولی من می‌خورم.
با رسیدن گارسون حرفمون تموم شد. سفارشات رو تحویل دادم و منتظر موندیم. صبحانه‌ی من خیلی سریع‌تر به دستم رسید و مشخص کرد که کیارش شیر می‌خواد.
- ولی کیارش اگر شیر بخوری دیگه نمی‌تونی همبر بخوری ها!
درحالی که تمام حس و حالش از بین رفته بود به صندلی تکیه داد و گفت:
- خیلی خب نمی‌خوام!
نون بربری رو با کره و مربای هویج پر کردم و در دهانم گذاشتم.
- ناراحت نباش الان غذات می رسه.
سرش رو تکون داد و فضای بیرون از پنجره رو مورد برسی قرار داد. هرچند سعی داشتم صبر کنم تا با کیارش شروع به خوردن کنم اما اشتهای کاذبی پیدا کرده بودم و نمی‌تونستم دست از خوردن بردارم. بالاخره غذاش رسید و با اشتها مشغول شد. با این‌که تازه شروع به صبحانه خوردن کرده بودم اما تیری که زیر دلم پیچید و تا کشاله‌ی رونم کشیده شد اشتهای کاذبم رو کور کرد؛ به صندلی تکیه و به کیارش در خوردن ساندویچ پر و پیمونش کمک کردم. وقتی حس کردم سیر شده حساب کردم و از رستوران خارج شدیم، دیدن ساعت که شروع کلاس‌هام رو گوش‌زد می‌کرد باعث شد سرعتم رو بیشتر کنم تا زودتر به کارگاه برسم... .
***
پتوی کیارش رو مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. دل دردی که از صبح تمام شکمم رو در بر گرفته بود توانم رو بند آورده بود. شماره احسان رو گرفتم و به طرف آشپزخونه رفتم و سعی کردم با چند لقمه کره و مربا اشتهای کاذبم رو مهار کنم. همون لحظه کلید تو در چرخید و باعث شد گوشی رو قطع کنم. لقمه رو تو دهنم چپوندم و به طرف پذیرایی رفتم.
- سلام!
متعجب به دهن پر من خیره شده بود، گفت:
- این وقت شب و گرسنگی؟ سلام!
لقمه رو فرو بردم و کتش رو گرفتم، ناراضی سرم رو تکون دادم.
- وای احسان بیشتر از هفت، هشت وعده امروز غذا خوردم و هنوزم گرسنمه.
با شیطنت‌ چشم‌هاش رو ریز کرد و به‌طرفم خم شد.
- ببینم نکنه... .
چشم‌‌هام رو گرد کردم و چند قدم عقب رفتم، نگاهم رو ازش دزدیدم و غریدم:
- نه بابا، چه ربطی داره؟ خدانکنه!
کتش رو به قلاب آویزون کردم و قبل از این‌که بحث رو ادامه بده گفتم:
- خسته‌ای بشین برات یه دمنوش بیارم‌.
- خیلی خب حالا نمی‌خواد ناز کنی.
وارد آشپزخونه شدم و براش دمنوش بابونه درست کردم.
- خب چی‌شد؟ مونا آروم شده؟
متوجه نفسی که آزاد کرد، بودم خسته گفت:
- نه، اصلاً! دست آریا هم دردنکنه، واقعاً نمی‌دونم اگه نبود مونا در چه حالی بود. لیوان رو در سینی گذاشتم و بعد از انداختن نبات کوچکی در ماگ از آشپزخونه خارج شدم.
- آره، آریا گوش‌های خوبی برای شنیدن داره.
سینی رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم دست از ماساژ دادن پیشونیش برداشت و دستم رو به‌طرف خودش کشید. - بابونه مابونه اینا رو ول کن، خستگی من فقط با همین بویی که لای این فرفریا قایم کردی رفع میشه.
حسی که با حرف‌هاش به وجودم سرازیر شد باعث شد ته دلم قنج بره سرم رو روی سینش گذاشتم و چشم‌هام رو فشردم روی هم و نفسم رو بیرون دادم.
- خسته نباشی آقا.
- و خستگیم بارش رو جمع کرد و رفت، هوتوتو.
خندیدم و سرم رو کمی بالاتر گرفتم تا چشم‌هاش رو ببینم.
- خیلی دوست دارم، خارج از هر کلیشه و دل‌نوشته‌ای، خیلی ساده و قابل فهم، خیلی دوست دارم.
پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد و نفس‌های گرمش پوستم رو به بازی گرفت. - تو همین دو کلمه هزارتا حرفه، بیشتر از این رو لازم نیست... .
لبخندی زدم و لبم رو گزیدم با حس تیر ضعیفی که زیر شکمم شروع شد و به کل اندام‌های تحتانیم رسید سریعاً خودم رو از آغوشش بیرون کشیدم.
- وای احسان!
با نگرانی به سمتم اومد
- چی‌شدی؟
دستم رو بیشتر فشردم و به جلو خم شدم. - وایی! نمی‌دونم این چه دردی از صبح گرفتارم کرده؟
ناراحت غرید:
- یعنی چی آخه؟ می‌خوای بریم دکتر؟
سرم رو به معنای "نه" تکون دادم و گفتم:
- درست میشه، اشکال نداره.
دوباره به‌ طرف صندلی برگشت.
- اگه تا صبح بهتر نشدی بگو بهم، حتماً! سرم رو تکون دادم و لبخندم عمیق شد.
- چشم، گرسنه نیستی؟
- نخیر، مامان‌ مریم این شکم رو سیرش کرد.
آهانی گفتم و به اتاقمون اشاره کردم.
- پس بریم بخوابیم راستی... فردا خاکسپاری؟
آهی کشید و گفت:
- آره!
- میری؟
- بعد از مراسم یه سر میرم ولی خیلی شلوغ شهرزاد، یکم سختمه.
سرم رو کج کردم و با آرامش گونش رو بوسیدم.
- می‌فهمم، بریم بخوابیم؟
- آره عشقم، بریم.
دستش رو کشیدم و درحالی که کاری به لیوان دست نخورده‌ی بابونه نداشتم به اتاق رفتیم.
***
آبی به صورتم پاشیدم تا اثرات حالت تهوع از بین بره نفس عمیقی کشیدم و به روشویی تکیه دادم. نفس‌هام رو پرشتاب بیرون می‌دادم و گازی در معدم می‌پیچید ‌و حالت تهوعم رو تشدید می‌کرد. مشت‌هام رو دوباره از آب سردی لبریز کرده و شوک بعدی رو به صورتم وارد کردم. با شنیدن صدای کیارش دستم رو روی شکمم گذاشتم و از سرویس خارج شدم.
- جانم مامان؟
درحالی که عین ابر بهاری اشک می‌ریخت دستاش رو دور گردنم حلقه کرد.
- ترسیدم.
موهاش رو نوازش کردم و حلقه دستم رو تنگ‌تر کردم.
- نترس مامانی من خوبم!
ازم فاصله گرفت و با مشتش چشم‌هاش رو ماساژ داد.
- بریم دکتر؟
لبخندی زدم و زمزمه کردم:
- نه مامان من خوبم، بریم شام بخوریم؟ سرش رو تکون داد و جلوتر از من راه افتاد... درحالی که دور لباش سسی شده بود با اشتها چنگال ماکارونی رو دوباره وارد دهانش کرد. بی‌اشتها بشقابم رو به جلو هل دادم و غذا خوردن کیارش رو وارسی کردم. با صدای تلفنم و نقش بستن اسم آریا روی صفحه موبایلم حیرت زده جواب دادم.
- سلام!
صدای کمی گرفته و بی‌حال آریا باعث شد نگران‌شم.
آریا: به دوتا گوش شنوا احتیاج دارم، خونه‌ای؟
چرخیدم و خیره به ساعت توی دیوار که هشت شب رو نشون می‌داد گفتم:
- البته! کجایی؟
- جلوی در.
از پشت میز بلند شدم و از روی چوب لباسی شالم رو برداشتم و روی سرم مرتب کردم و پیراهن چهارخونه‌ی بلندم رو روی تیشرتم پوشیدم.
- باشه بیا تو!
در رو باز کردم و در چهارچوب در منتظر موندم. با دیدن قامت خمیده و کلافه‌ی آریا، حس نگرانی بیشتر از قبل به وجودم رخنه کرد. یعنی چی‌شده بود؟ لبخند کلی زد.
- می‌دونم وقت خوبی نیست اما واقعاً نیاز دارم که حرف بزنیم.
چشم غره‌ای رفتم و از جلوی در کنار رفتم.
- مسخره نشو، بیا تو!
وارد خونه شد و کیارش رو صدا زد کیارش با دهانی سسی از آشپزخونه بیرون پرید.
- دایی؟
آریا روی پاش نشسته و کیارش رو به آغوش کشید.
- خوبی فسقل؟ در رو بستم و به مبل اشاره کردم.
- خیلی‌ خب بشین!
وارد آشپزخونه شدم سینی رو با سه لیوان شیر کاکائو داغ و کلوچه گردویی پر کردم و به طرف مبل رفتم و گفتم:
- چی‌شده که این آقای کم حرف هوای درد و دل به سرش زده؟
زیر لب زمزمه کرد:
- عاشق شده!
حیرت زده سینی رو روی میز گذاشتم و سرم رو چرخوندم.
- چی گفتی؟
قبل از این‌که حرفش رو ادامه بده به‌طرف کیارش برگشتم و درحالی که لیوان و کلوچه‌ای به دستش می‌دادم گفتم:
- برو با اسباب بازی‌هات بازی کن.
مخالفتی نکرد و به سرعت به اتاقش رفت و در رو هم بست... .
با فاصله یک مبل تک نفره از آریا نشستم و شگفت زده گفتم:
- آریا درست توضیح بده بهم.
امیدوار بودم چیزهایی که در ذهنم غوطه‌ور شده بود به واقعیت نپیونده آریا لیوانش رو به دهانش نزدیک کرد و بعد از چند ثانیه بالاخره شروع کرد.
آریا: زمان زیادی با مونا آشنا شدم، از همون اوایل که کارم رو شروع کردم، خیلی باهاش اطراف تو و احسان برخوردی نداشتم و درحالی که قیافش برام آشنا بود نمی‌دونستم کی هست و از کجا اومده... . حرفش رو به سرعت قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم:
- فقط... فقط یک ماه از... .
سرش رو تکون داد:
- می‌دونم می‌خوای چی بگی ولی‌... ولی مونا خیلی وقت بود که نسبت به شوهرش سرد شده بودش، حقم داشت شرایط اون مرد خیلی ترسناک بود و مونا همه‌ی زندگیش رو پای اون گذاشت تا حالش رو بهتر کنه.
لیوان رو روی میز برگردوند و شانه‌ای بالا انداخت.
- موفق نشد شهرزاد، نشد که موفق بشه و تو تمام این سال‌ها این‌قدر اتفاقات عجیب غریبی براش افتاده که نتونست تنها حلشون کنه و من... .
نالیدم:
- تو؟
- من حس می‌کنم علاقه‌ام یه طرفه نیست. به تکیه‌گاه مبل چسبیدم و انگشتم رو روی پیشونیم کشیدم.
- وای آریا! وای! چند وقته؟
- خیلی وقت ولی مونا خیلی از من دوری می‌کنه.
دست‌هام رو از هم باز کردم و غریدم:
- معلومه که دوری می‌کنه، اون تازه همسرش رو از دست داده.
آریا سرش رو تکون داد.
- می‌دونم.
سرم رو خم کردم:
- آریا خواهش می‌کنم درست تصمیم بگیر. سرش رو لای دستاش گرفت:
- نمی‌دونم شهرزاد، فقط... فقط می‌دونم که دوستش دارم.
- از کجا این‌قدر مطمئنی؟
سرش به طرفم چرخید:
- شهرزاد من دیگه یه بچه‌ی هجده، نوزده ساله نیستم، بعدشم مونا رو می‌شناسم، بیشتر از دو ساله می‌شناسمش.
سرم رو پایین انداختم و غریدم:
- خب به خودش گفتی؟
سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد.
- خب؟
شانه‌ای بالا انداخت و از چشم‌هاش برق غمگینی رد شد.
میگه باید تمومش کنیم.
سعی داشتم حرفاش رو بفهمم اما خیلی یهویی سرگیجه امونم رو برید و هرچند نامفهوم حرفاش رو می‌فهمیدم گفتم:
- بایدم... بایدم... اینو بگه.
به طرفم خم شد:
- خوبی؟
سرم رو تکون دادم و بلند شدم:
- آ... آره من میرم... من میرم... .
آب دهنم رو قورت دادم و به سختی ادامه دادم:
- میرم به کیارش... سر بزنم... سریع برمی‌گردم.
درحالی که کماکان نگران بود گفت:
- خیلی خب، برو.
چرخیدم و درحالی که زیر شکمم شروع کرد به تیر کشیدن و تیر کشیدن و تیر کشیدن، درد در سر تا سر بدنم پخش شد و قدم‌هام آهسته شد.
ناگهان از حرکت ایستادم اطرافم تار و سیاه شد و آخرین چیزی که در هنگام فرود اومدنم از جای بلندی شنیدم، فریاد آریا بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

چکاوک.ر

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
22
34
مدال‌ها
1
(احسان)
- آقای علیخانی؟
با شنیدن نامم از زبون پرستار از کنار آریا که دلیل حضورش در خونم رو نفهمیده بودم بلند شدم و به طرف پرستار رفتم.
پرستار برگه‌های مقابلش رو ورق زد و بعد از نیم‌نگاهی؛ با لبخند مهربونی گفت:
- بهتون تبریک میگم آقای علیخانی دارید پدر می‌شید.
بلافاصله بعد از تمام شدن حرف پرستار قطره اشکی چکید روی گونم حیرت زده خندیدم.
- شوخی می‌کنید؟
پرستار سرش رو تکون داد و همون‌طور که از شدت ذوق من هیجان زده شده بود گفت:
- نه جناب کاملاً هم جدی‌ام، حالا هم می‌تونید برید پیش خانمتون، فقط اذیتش نکنید یکم شوکه است.
تنها جوابی که می‌تونستم بدم سر تکون دادن بود، پرستار رفت و من موندم و شوق احساسی که بلافاصله بعد از حرف پرستار در وجودم به قلیان افتاده بود، شوق "پدر" شدن! تعلل نکردم و وارد اتاق شدم، شهرزاد کاملاً بی‌جون روی تخت دراز کشیده بود و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود. لرزش پاهام رو مهار کردم و به طرف تخت رفتم. کنارش نشستم، آب دهنم رو قورت دادم تا بتونم صدای لرزونم رو کنترل کنم و در نهایت صداش زدم.
- شهرزاد؟
سرش به‌طرفم چرخید و تنها با یک کلمه احساساتم رو به یغما برد و تمام شوقم رو نابود کرد.
- نمی‌خوامش.
سعی کردم افکارم رو پس بزنم و فکر کنم که استرس بهش فشار آورده. دستش رو لای انگشتم گرفتم و با لبخندی درحالی که قطرات اشک در چشم‌هام جمع شده بود تلخ خندیدم.
- یادت رفته کلبه‌ی تو جنگل شمال؟ ازت درباره بچه پرسیدم گفتی دوست داری اسم پسرت رو رادوین بذاری.
سرش رو به‌طرفم چرخوند و درحالی که به پهنای صورت اشک می‌ریخت گفت: - ساکت شو!
به‌طرفش خم شدم و انگشتاش رو فشردم. - ناردونم؟
چشماش رو فشرد روی هم و نجوا کرد:
- خواهش می‌کنم احسان، فقط به دکتر بگو که نمی‌خوامش.
لبخند غمگین و بی‌جونی زدم.
- من بگمم هیچی عوض نمی‌شه، اونا هیچ کاری از دستشون بر نمیاد.
با دستاش صورتش رو پوشوند و غرید:
- نه، احسان نه، من... من نمی‌تونم، نمی‌تونم!
دستش رو از صورتش کشیدم اما قبل از این‌که شروع کنم جیغی کشید و دستش رو برگردوند روی صورتش و درحالی که صدای گریه‌اش سوهان روحم شده بود از روی صندلی بلند شدم و روی لبه تخت نشستم، دستم چندباری وسط‌های راه متوقف شد اما بالاخره دست از تعلل برداشتم و دستم رو زیر شکمش گذاشتم، بلافاصله صدای گریه‌اش قطع شد و سکوت مطلق اتاق رو در بر گرفت. قطره اشکی از روی چشمم فرو ریخت، تمام شوقی که برای این بچه داشتم پرپر شد.
سعی کردم کلماتم بوی درد نده.
- وقتی رفتیم سربخت کیارش با خودم گفتم خب اونم بچه‌ است دیگه مثل هر بچه‌ی دیگه‌ای، مثل بچه‌ی خودم، چه فرقی داره؟ خودم دارم بزرگش می‌کنم دیگه.
دستم رو خیلی کم فشردم و ادامه دادم:
- و بود، اون اول وقتی نگاش می‌کردم، می‌گفتم این بچه‌ی مردی که زندگیم رو آتیش زد ولی بعد از مدتی خواه ناخواه عاشقش شدم، عاشق پسر مردی که باعث شد شهرزاد شب بیداری‌هام رو پیدا کنم، و در کنار همه‌ی این‌ها من پدرش بودم و اون جزو پاک‌ترین موجوداتی بود که در تمام زندگیم دیده بودم.
اشک امونم رو بریده بود و توان حرف زدن نداشتم اما لبخندی زدم، لب‌‌هام رو خیس کردم.
- اما این، این‌جاست، مال من و تواِ، مادرش تویی، زنی که به‌خاطرش دفترها سیاه کردم و اشک‌ها ریختم‌.
سکوت کرده بود و با دقت به حرفام گوش می‌کرد.
دستم رو بلند کردم و روی صورتش گذاشتم سرش رو چرخوند و خیره شد تو چشم‌هام، این سادگی تو چشم‌هاش قلبم رو آتیش می‌زد.
- شهرزاد؟
سرش رو روی دستم فشرد و قطره اشکی روی صورتش چکید.
- نمی‌خوامش!
سرخورده آهی کشیدم و با سعی در درکش، صورتش رو نوازش کردم.
- خیلی خب، خیلی خب، فعلاً استراحت کن.
سرش رو چرخوند و پتو رو کشید روی سرش از اتاق خارج شدم و به در تکیه دادم. آریا مقابلم ظاهر شد.
- چی‌شد؟
نیاز نبود به اون توضیح بدم که زنم بچمون رو نمی‌خواد، بود؟ تنها به خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن سوالش رو جواب دادم.
- دارم بابا می‌شم!
ریز خندید.‌.. آریا از اون دسته مردهایی بود که خنده‌ی خاص خودش رو داشت و هرکسی رو به خودش مجذوب می‌کرد. بدون اجازه من مردونه بغلم کرد و تو گوشم گفت:
- مبارکتون باشه، خیلی خوش‌حال شدم!
ازم فاصله گرفت. لبخند زورکی روی لبم نشوندم.
- من میرم با دکترش صحبت کنم.
آریا سرش رو تکون داد و گفت:
- آره برو.
به‌طرف راهرو رفتم و کلاهم رو پایین‌تر کشیدم، ماسک رو تنظیم کردم و با رسیدن به منشی سعی کردم لحنم مثل همیشه نباشه، نشونی اتاق دکتری که شهرزاد رو معاینه کرده بود رو گرفتم و راه اتاقش رو در پیش گرفتم، وارد شدم.
- خسته نباشید.
دکتر با لبخند مهربونی به صندلی اشاره کرد و گفت:
- راحت باشید لطفاً، بشینید.
روی صندلی نشستم و درحالی که توی صندلی فرو میرفتم گفتم:
- نمی‌خوادش، بچش رو نمی‌خواد!
دکتر که حال بدم رو متوجه شده بود سعی کرد دلگرمی بده.
- نگران نباشید، خیلی‌ها این‌طوری میشن، طبیعیه! شوکه شده.
با دستم چشم‌هام رو ماساژ دادم.
- امیدوارم این شوک طولانی نباشه.
- امیدتون رو بهم نمی‌زنم ولی ممکنه تا مدت‌ها بعد از زایمان هم ادامه داشته باشه، حتی می‌تونه به افسردگی و خیلی چیزای بدتر از این هم کشیده بشه ولی... . درحالی که کورسوی امیدم نابود شده بود گفتم:
- ولی... .
دکتر خودکارش رو روی میز رها کرد.
- این مدت بیشتر کنارش باشید، بیشتر بهش توجه کنید، سعی کنید باهاش راه بیاید.
لبخندی زدم.
نمی‌شه بهش توجه نکرد.
دکتر خندید و به در اتاقش اشاره کرد.
- نبایدم بشه، پس برگردید پیش خانومتون و نگران هیچی نباشید، ما از هر نظر سلامت جسمیشون رو تأمین می‌کنیم و اما روحش خب واسه اون همه چیز دست شماست. سرم رو تکون دادم و گفتم:
- کاملاً صحیح بله درست می‌گید، با اجازتون.
با تاییدش از اتاق خارج شدم اما عبارت آخرش متوقفم کرد.
- در ضمن آقای علیخانی نیازی به این همه مخفی کاری نیست، به هرحال اخلاق پزشکی حکم می‌کنه این مسائل تو چهارچوب بیمارستان و این اتاق بمونه.
لبخندی زدم که قطعاً از زیر ماسک مشخص نبود اما من رو راضی نگه می‌داشت.
-ممنونم!
از اتاق خارج شدم و راهروی بیمارستان رو پشت سر گذاشتم با دیدن آریا که در حال بحث با شهرزاد بود، دویدم و پشت سر شهرزاد غریدم:
- چی‌شده؟
شهرزاد قبل از آریا پیش قدم شد و گفت:
- می‌خوام برم.‌
آریا جوابی نداد انگار با اومدن من نیازی به بحث کردن با شهرزاد نمی‌دید، سعی کردم قانعش کنم.
- ولی حالت... .
سرش رو تکون داد:
- نه می‌خوام برم.
بازوش رو به طرف صندلی کشوندم و گفتم: - خیلی خب تو بیا بشین!
دستش رو از توی بازوم بیرون کشید و نشست روی صندلی. به آریا اشاره‌ای کردم و کمی دور شدم به طرفم اومد.
آریا: چیزی شده؟
سرم رو به معنای "نه" تکون دادم.
- یه لطفی کن واسه ترخیص یه پرس‌ و جویی برام بکن.
سرش رو تکون داد.
- آره حتماً!
لبخندی زدم و خیلی زود رفت.
***
کنار شهرزاد نشستم و سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
- مونا رو دوست داره.
حیرت زده به طرف شهرزاد چرخیدم.
- کی؟
بدون این‌که سرش به طرفم بچرخه و میمیک قیافش تغییر کنه جواب داد:
- آریا!‌
حیرت زده جلو رفتم.
- چی؟
پلکی زد و خیره شد تو چشم‌هام، تکرار کرد:
- آریا... مونا رو... دوست... داره، عاشقشه! پوزخندی زدم.
- و مونا؟
ابروهاش رو بالا داد:
- اونم دوسش داره!
دست‌هام رو توی هم گره زدم و درحالی که سعی داشتم حرفاش رو تحلیل کنم پرسیدم: - از کجا به این نتیجه رسیدی؟
حالا دیگه اثری از حال بد تو چهره‌اش نبود. با حالی خوب به چشم‌هام خیره شد و زمزمه کرد:
- چون سابقه‌ی فرار کردن از دست چشم‌هات رو دارم.
دستم رو جلو بردم و انگشت‌هاش رو محاصره کردم. سرش رو روی شونم گذاشت و آهی کشید. از فکر مونا بیرون اومدم و به گذشته رفتم.
- شهرزاد؟ تقریباً چهار سال شده ها!
صدای غمگینش رو شنیدم.
- آره چهار سال که مجبور نیستم از دور نگات کنم، بوت کنم، بغلتم کنم، ۴سال که از نداشتنت نمی‌ترسم.
لبخندم عمیق‌تر شد.
- چه اشتراک قشنگی!
خندید و صداش بعد از مدت‌ها بوی غم می‌داد، بوی ترس می‌داد و من دلیلش رو نمی‌دونستم. با رسیدن آریا سرش رو از روی شونم برداشت و دستش رو عقب کشید. آریا برگه‌ای رو به طرفم گرفت:
- من تا جای ممکن کاراش رو انجام دادم، یه چندتا امضا باید بزنی و بعدش ترخیصش می‌کنن!
سرم رو تکون دادم، بلند شدم و شهرزاد که بازوش رو بهم چسبونده بود صاف شد و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد‌ از آریا تشکر کردم و راه افتادم... .
(شهرزاد)
سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم. فضای ماشین در سکوت دوست نداشتنی غرق شده بود.
- می‌خوام برم پیش مامان مریم.
سرعتش رو کمتر کرد و کنار گرفت.
- الان آخه؟
با صدای لرزونی تکرار کردم.
- می‌خوام برم پیش مامان!
بدون این‌که جوابم رو بده ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. ناخونم رو روی کیفم کشیدم.
- احسان شنیدی؟
جوابی نداد، ادامه دادم:
ط
- مگه کیارش رو نبردی خونه مامانت؟
با زبونش لبش رو خیس کرد و فرمون رو به طرف خیابونی چرخوند و وارد شد.
- احسان می‌شنوی؟
خیلی ناگهانی فریاد زد:
- وقتی ساکتم یعنی دو دقیقه دندون به جیگر بگیر که دعوامون نشه و تو باز ادامه میدی؟
بیشتر در صندلی فرو رفتم و آب دهنم رو قورت دادم.
- باشه!
نفسش رو پرشتاب بیرون فرستاد، با دیدن کوچه‌ی خونه‌ی مامان مریم لبخندی زدم.
- ممنونم!
سرش رو تکون داد و لبخند زورکی روی لبش اومد. هنوز احساس ضعف توی وجودم بود و کمی خودم رو سنگین‌تر از قبل حس می‌کردم. موجودی در من زندگی می‌‌کرد که نه تنها دوستش نداشتم بلکه ازش متنفر بودم.
متنفر بودم؟ "تنفر" چه واژه غریبی برای یه مادر! اصلاً مادر بودن چی بود؟ نه ماه نگه‌داری از موجودی که تمام تو رو ازت می‌گرفت چه حسی داشت؟ برای من خوشایند نبود. با خاموش شدن ماشین، سرعت به خرج دادم و از ماشین خارج شدم. زنگ خونه رو به صدا درآوردم و با پاهام روی زمین ضرب گرفتم، کنار گوشم گفت:
- نکن بهت فشار میاد.
با لجاجت چشم‌هام رو فشردم روی هم: «
- بهتر!
در باز شد و اولین نفر کیارش بود که خودش رو تو بغلم انداخت.
- مامانی؟ خوبی؟
روی یه پا نشستم و دست‌هام رو دورش پیچوندم.
- قربونت برم من، آره مامان خوبم!
صدای مامان مریم باعث شد بایستم و دست کیارش رو بگیرم، سعی کردم لحنم آروم باشه و صدام نلرزه.
- سلام مامان‌ جون!
احسان جلوم راه افتاد و دست‌هاش رو از هم باز کرد.
- مامان دست خالی اومدیم ولی باید مژدگونی بدی.
سعی کردم جلوی ادامه حرفش رو بگیرم ولی مامان باهوش‌تر از این کلک‌ها بود.
مامان: نه... .
احسان سرش رو تکون داد و درحالی که سعی داشت کفشش رو دراره گفت:
- آره!
دست کیارش رو فشردم و قطره اشکی چکید روی گونم تصویر تاری از در آغوش گرفته شدن احسان توسط مامان مریم رو دیدم و در نهایت تبریکش اشک‌هام رو سرعت بخشید دست کیارش رو ول کردم، بدون این‌که اختیاری روی کارهام داشته باشم دستم رو جلوی دهانم گرفتم و دویدم، از کنار مامان و احسان رد شدم و درحالی که صدای گریه‌ام رو نتونسته بودم کنترل کنم به اتاق احسان رفتم، خودم رو روی تخت پرت کردم و سرم رو توی بالشت قایم کردم، دلم داشت آتیش می‌گرفت، داشتم می‌سوختم، جیگرم خون بود از هیولایی که داشتم بهش تبدیل می‌شدم، هراسون بودم. صدای باز شدن در هم باعث قطع شدن هق هقم نشد دست نوازشی روی موهام کشیده شد که متعلق به مامان مریم بود. صدام می‌لرزید اما راهی جز این نداشتم.
- ن... ن... نمی... نمی‌خوامش!
- هیس ناشکری نکن!
نشستم و فریاد زدم:
ناشکری؟ من نمی‌خوامش، من بچه نمی‌خوام، باید چی کار کنم؟ من هیچ حسی بهش ندارم، باید به کی بگم؟
مامان دستم رو گرفت و زمزمه کرد:
- درکت می‌کنم شهرزاد، الان گیجی می‌فهمم ولی این‌طوری نگو واگرنه پشیمون می‌شی.
دستم رو روی سینم کوبیدم:
این‌جا هیچ جایی واسه اون بچه نیست مامان، نیست خواهش می‌کنم ازتون، اومدم این‌جا که با احسان بحث نکنم، شما ادامه ندین لطفاً!
دستش رو کشید و لبخندی زد.
- خیلی خب، خیلی خب من دیگه کاریت ندارم واسه خودت استراحت کن.
چشم‌هام رو بستم و به تاج تخت تکیه زدم.
- من واقعاً توانش رو ندارم.
آهی کشید و بعد از چند دقیقه تنها شدم.

(احسان)
- احسان تو یه‌ چیزیت هست، من مطمئنم.
به طرف ایمان چرخیدم، چشم‌های خستم رو ماساژ دادم.
- ایمان تو بی‌کاری بذار برات یه چندتا کار جور کنم، بلکه بی‌خیال شی‌.
به میز تکیه داد و غرید:
- نه‌خیر اتفاقاً کار زیاد هست منتها تو یه‌چیزیت هست.
با زنگ خوردن موبایلم خندیدم و گوشی رو بالا گرفتم.
- خب دیگه کافیه!»
پکر شده رفت جواب دادم:
- جانم مامان؟
- احسان برات میگم، فقط آروم باش!
سرم رو روی میز گذاشتم و نالیدم:
- شهرزاد باز چی کار کرده؟
چند لحظه هیچ حرفی نزد ادامه دادم:
- مامان جون به لبم کردی بگو دیگه!
- راستش امروز رفته بود پیش ماما صبورانه نفسی کشیدم.
- خب؟
- و می‌خواست که... می‌خواست که... . نالیدم:
- مامان استخاره می‌خوای؟
- می‌خواست بچه‌رو... .
با تمام شدن حرفش از جا پریدم و فریاد زدم:
- چی کار کرده؟
- احسان گفتم آروم باش!
صندلی رو دور زدم و دستم رو فرو کردم توی موهام و سعی کردم واقعاً جلوی صدام و بگیرم و آروم باشم؟
- چه‌طوری؟ الان کجاست؟
- خونه من. نفس عمیقی کشیدم، پالتوم رو از دور صندلی کشیدم و با حرص گفتم:
- الان میام.
- احسا... .
اما قبل از این‌که تمام بشه قطع کردم. ایمان از اون سر اتاق به من چشم دوخته بود و منتظر بود جوابی برای حالم داشته باشم و من چی داشتم که بگم؟ جز دردی که نمی‌دونم یهو از کجا و چه‌طوری نازل شد تو زندگیم از استودیو خارج شدم و هراسون دنبال ماشین گشتم، هیچ چیز جز شهرزاد درحال حاضر تو ذهنم جایی نداشت... .
***
پام از روی گاز برداشته شد و با صدای دل‌خراش کشیده شدن لاستیک به آسفالت ماشین ترمز گرفت خاموش کردم و پیاده شدم، بدون هیچ اطلاعی کلید انداختم و وارد خونه شدم مامان که انگار زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود مقابل در ظاهر شد. این من رو متوقف نکرد حتی خشمگین‌تر شدم. - مامان خواهش می‌کنم هیچی نگین... .
- اما... .
با پشت پا کفشم رو درآوردم و گفتم:
- مامان میری کنار؟
با تردید دستش رو انداخت و کنار رفت، وارد خونه شدم و با صدای بلندی گفتم:
- شهرزاد؟
توی پذیرایی خبری ازش نبود. به‌طرف اتاق می‌رفتم که مامان جلوم ایستاد.
- وایسا حالش خوب نیست.
فریاد زدم:
- حال منم خوب نیست، شهرزاد با توأم کجایی؟
- احسان به من گوش میدی؟ به‌خاطر کیارش یه لحظه آروم بگیر.
موهام رو چنگ زدم و غریدم:
- وای مامان وای!
صدام بلندتر شد.
- شهرزاد؟
در به آرومی باز شد و قامت ترسیده و رنگ و‌ رو رفته‌ی شهرزاد مشخص شد با دیدنش ناخودآگاه خشمم فروکش کرد با صدایی که انگار نه انگار تا همین الان پس کلم بود گفتم:
- چرا؟
صدام ضعیف شنیده میشد، شایدم اصلاً شنیده نمی‌شد. سرش رو بالا آورد و خیره شد تو چشم‌هام. چشم‌هاش قرمز بود و نگاهش ترسیده، نجوا کرد:
- نمی‌خوامش احسان!
نعره زدم:
- تو غلط می‌کنی!
حیرت زده با صدای لرزونی زمزمه کرد.
- احسان؟ کجای حرفم نامفهوم؟ نمی‌خوامش متوجهی؟
بی‌اختیار دستم بالا رفت اما قبل از این‌که هرکار خود سرانه‌ای انجام بدم دستم رو مشت کردم و سرم رو تکون دادم.
- واقعاً عالیه زنم بچم رو نمی‌خواد، چه‌قدر قشنگ!
مامان: احسان؟
بی توجه به مامان به‌طرف مبل رفتم و‌نشستم، سرم رو لای دستم گرفتم.
- بابایی؟
اما قبل از این‌که جواب کیارش رو بدم مامان مریم پیش قدم شد.
- بیا عزیزم، بیا بریم تو اتاق بازی کنیم. بسته شدن در اتاق آخرین چیزی بود که‌ شنیده شد بعد از چند دقیقه سرم رو بالا گرفتم. همون‌جا ایستاده بود و با گوشه‌ی لباسش بازی می‌کرد صداش زدم:
- ناردون؟
سرش به سرعت بالا اومد و قطره اشکی روی گونش چکید لبخندی زدم و دستم رو باز کردم، بدون این‌که مقاومت کنه به طرفم دوید و تو بغلم نشست دستم رو تنگ کردم و‌گونش رو‌ بوسیدم.
- گریه نکن!
سرش رو روی سینم گذاشت:
- احسان؟
- جانم؟
با صدای لرزونی گفت:
- باهام لج نکن.
نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
- شهرزاد نمی‌ذارم کاری رو انجام بدی که بعدش جز پشیمونی برات چیزی باقی نمی‌ذاره.
دستم رو به آرومی روی شکمش حرکت دادم.
- نکن!
با دست دیگم موهاش رو کنار زدم.
- هیس... .
برای اولین بار در تمام این مدت واقعاً ساکت شد و مخالفتی نکرد. از خودم دورش کردم و خیره تو چشم‌هاش گفتم:
- من می‌دونم شوکه‌ای، می‌دونم آمادگیش رو نداشتی، همه اینا رو می‌دونم ولی خواهش می‌کنم تمامش کن.
از آغوشم خارج شد و مقابلم ایستاد.
- نه مشکل من اصلاً این نیست.
به جلو خم شدم.
- پس مشکل چیه؟
ساکت شد، انگار برای حرف زدن تردید داشت بعد از چند لحظه از افکارش خارج شد قدمی به جلو برداشت.
- چون این بچه من و تو و خانواده‌امون رو نابود می‌کنه.
- یعنی چی؟
گوشه‌ی انگشتش رو به بازی گرفت.
- این‌که باهات ازدواج کردم خودش به اندازه کافی اشتباه بوده، و این‌که بچه‌ی تورو به‌ دنیا بیارم... .
پوزخندی زد که مصادف شد با قطره اشکی که از بین مژه‌هام سرازیر شد روی گونه‌هام و حس می‌‌کردم چیزی در درونم آتیش گرفته‌، چیزی شبیه تمام عاشقانه‌هایی که با شهرزاد ساخته بودم.
- این‌که بچه‌ی تو رو بدنیا بیارم... .
این دیگه ته خطر، این ته اشتباه!
از لای دندونام درحالی که سعی داشتم جلوی لرزیدن صدام رو بگیرم، غریدم:
- بچه‌ی خودتم هست.
عصبی خندید.
نالیدم:
- نخند!
سرش رو تکون داد و درحالی که به خندیدن ادامه می‌داد، گفت:
- من همه‌ی زندگیم رو فدای تو کردم احسان.
صداش لرزید و دیگه خبری از اون شهرزاد عصبی نبود، فقط شکسته بود.
- الانم اگه دارم خودم و به آب و آتیش می‌زنم که این بچه به دنیا نیاد واسه اینه که تو پنج دیقه بیشتر نفس بکشی، واگرنه من هیچ لذتی از این کثافتی که همایون برام ساخت نبردم.
می‌خواستم حرف بزنم، می‌‌‌خواستم بگم اشتباه می‌کنه، می‌خواستم جلوش رو بگیرم، می‌خواستم بغلش کنم و بگم من نمی‌ذارم هیچ اتفاقی بیفته، اما بدنم سِر شده بود و هیچ واکنشی به حرف‌هاش نمی‌تونستم نشون بدم، میون قطره‌هایی که از لای مژه‌ها و پلکم فرو می‌ریخت دیدم که رفت... .
ساعت‌ها گذشته بود و فضای سوت و کور خونه‌ی مامان مریم آتیش دلم رو تازه می‌کرد. به سختی از روی تخت بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم و در رو باز کردم. سرش رو از روی پاهاش برداشت و حیرت زده به من خیره شد. با چشم‌هایی به خون نشسته غریدم:
- منظورت از حرف‌هایی که زدی چی بود؟ سرش رو تکون داد.
- کدوم حرف‌ها؟
سعی کردم جلوی فریاد زدنم رو بگیرم.
- همون حرفایی که وایسادی زل زدی تو چشم‌هام زدی، همون حرف‌هایی که یه لحظه بهشون فکر نکردی، همون اشتباهاتی که ازشون گفتی.
با چهره‌ی سردرگمی نالید:
- احسا... .
فریاد زدم:
- جواب منو بده شهرزاد، منظورت چی بود از این‌که اشتباه کردی ها؟
سعی کرد آرومم کنه‌ اما چهره‌ی ترسیده و حیرت زده‌اش نشون می‌داد که خودش ذره‌ای آروم نیست.
- من... منظوری... نداش... .
پریدم وسط حرفش و بلندتر از قبل فریاد زدم.
- شهرزاد؟ یعنی چی ازدواج با تو اشتباه بوده ها؟ یعنی چی این حرف؟
داد زد:
- حق نداری سر من داد بزنی احسان، من بچه‌ات نیستم.
نفس عمیقی کشیدم و پوزخندی زدم.
- آره، بچه‌ام نیستی، زنمی‌ و به عنوان مادر بچه‌ام وظیفته سالم به‌ دنیا بیاریش. صداش می‌لرزید.
- نمی‌خوامش!
بدون هیچ‌ کنترلی روی خودم، به طرفش هجوم بردم و بازوهاش رو چنگ زدم.
- مگه دست خودت؟ ها؟
تکونش دادم و بلندتر فریاد زدم.
- مگه دست خودته؟
حیرت زده به خشم من خیره شده بود با افتادن چشمم به چشم‌های عسلی و غمگینش که براثر گریه قرمز شده بود و شفاف‌تر به‌ نظر می‌اومد، به خودم اومدم و آتیشم فرو کش کرد. چند قدمی ازش فاصله گرفتم و نفس عمیقی کشیدم، دستم رو لای موهام فرو کردم تا بلکه بیشتر آروم بشم. بعد از تعللی تقریباً کوتاه، چرخیدم و به سمت در رفتم. صدام زد.
- احسان؟
با صدای کم سویی که براثر فریادهام به سختی از پس هنجره‌ام شنیده می‌شد جوابش رو دادم.
- حتی فکر این‌که دنبالم بیای هم از سرت بیرون کن.
(شهرزاد)

ناتوان به در باز اتاق و راهروی خالی خیره شده بودم همه جا در سکوت غرق شده بود. عصبی خندیدم، از یه لبخند شروع شد و به قهقهه تبدیل شد. بدترین قهقه‌ای که تو کل عمرم شنیده بودم. بریده بریده گفتم:
- شما هیچی نمی‌دونید، شما هیچی نمی‌فهمید هیچی، شما با این عدد لعنتی که انگار تا ابد به سرنوشتت گره خورده زندگی نکردید که!
نشستم روی زمین و به چوب تخت تکیه کردم.
- تو چی می‌دونی از درد احسان؟ وقتی همیشه یکی سپر بلات بوده تو چی می‌فهمی از ترس وقتی یکی همه تر‌س‌ها رو به خاطرت به جون خریده؟ تو چه می‌‌دونی از خلا نرسیدن؟ از کابوس دل‌بستن و از دست دادن؟ تو چه می‌دونی، دونستن این‌که اگر این بچه به دنیا بیاد جلو چشمات پرپر میشه باهات چی‌کار می‌کنه؟ تو چه می‌دونی از مادر بودن و ترس از دست دادن جگر گوشه‌ات؟
به طرف پنجره‌ی اتاق چرخیدم. با دیدن تصویر مردی پشت شیشه، جیغی کشیدم و خودم رو چهار دست و پا به در رسوندم که مامان مریم مقابلم ظاهر شد و در آغوش گرفتم‌. نفس‌نفس می‌زدم و لب‌هام خشک شده بود. پیراهنش رو چنگ زدم و سرم رو به سی*ن*ه‌اش تکیه دادم.
- دیگه نمی‌تونم مامان، دیگه نمی‌تونم! مامان مریم دستی به روی موهام کشیدم.
- هیش، آروم باش عزیز دلم، آروم باش‌! من تا آخرش کنارتونم.
بینیم رو بالا کشیدم.
- امیدوارم آخرش منم کنارتون باشم! حلقه‌ی دستش رو تنگ‌تر کرد.
- معلومه که هستی دختر جون، زبونتو گاز بگیر.
چشم‌هام رو بستم و با دستم صورتم رو خشک کردم.
- از بودن خسته شدم!
***
مامان: شهرزاد امشب رو این‌جا می‌موندی دیگه. در ماشین رو باز کردم‌.
- نه باید برم خونه، این چند وقت کیارش پیش شما باشه بهتر، این بچه گناهی نکرده که وسط جنگ و دعوای من و احسان تلف شه‌. مامان کیفم رو روی صندلی گذاشت.
- ازش خبر داری؟
حلقه‌ی اشک توی چشم‌هام جمع شد و چیزی شبیه "نه" از ته گلوم خارج شد. سرم رو تکون دادم.
- دو روز جواب تلفنم رو نمی‌ده، نگرانشم. مامان مریم آهی کشید.
- منم همین‌طور.
در ماشین رو باز کردم.
- من برم دیگه، بلاخره میاد خونه.
سرش رو تکون داد.
- به منم خبر بده، تو این هوای بارونی معلوم نیست داره با خودش چی‌کار می‌کنه.
دوباره نهال دلشوره تو دلم کاشته شد‌. نالیدم:
- مامان انقدر نگرانم نکنید، حالش خوبه، میادش بلاخره!
- باشه برو به سلامت!
لبخندی زده و سوار شدم، فرمون رو چرخوندم و وارد جاده شدم، صدای آهنگ تو گوشم پیچید و به فکر فرو رفتم
(یادمه دقیقاً شب دعوامون با ساعت و دقیقه‌اش، همه حرفامون‌ یه آدم دیگه شده بودی انگاری که داد می‌زد، پاک می‌کرد عکسامونو هعی می‌خواستی منو قانع کنی بگی زیر این سقف دیگه جای تو نی چاره‌‌ای نداری جز این‌که بری من بی‌چاره‌ رو آواره کنی)
با رسیدن به بام ماشین رو دقیقا پشت نیمکت همیشگیمون که حالا با زوج دیگه‌ای پر شده بود متوقف شدم و قطره اشکی روانه صورتم شد.
(توی سرما شهر رو دنبالت می‌گشتم می‌ریخت پایین دونه‌دونه، دونه‌های اشکم کوچه‌ها رو یکی‌یکی بالا پایین... می‌کردم تا جایی که یخ زد دستم)
لبخند محوی روی لب‌هام نشست و حالا جای اون مرد و زن، تصویر احسان و شهرزاد رو روی نیمکت می‌دیدم و دیالوگ آشنایی از ذهنم عبور کرد.
- شهرزاد؟
سرم رو تکون دادم.
- جان شهرزاد؟
گرمای دست‌هاش رو از این‌جا هم حس می‌کردم نفس‌های داغش که تو اون سرما گرم نگهم می‌داشت، هنوزم روی تنم حس می‌شد.
- شهرزاد من این‌جا، جلوی تمام این شهر معشوقه‌ی نداشتم رو از دست دادم. آوردمت این‌جا، روی همین نیمکت که داشتنت رو فریاد بزنم، تا همشون بفهمن که بدستت آوردم، که مال من شدی که شدی غیر ممکن‌ترین عاشقانه‌ی من.
از خاطرات خارج شدم و ریز خندیدم.
- غیر ممکن‌ترین عاشقانه‌ی من!
(می‌اومدم هعی دستاتو بگیرم سردیش رو بگیری و گرمیش رو بدی من ولی می‌دیدم نیستی، نمی‌بینم تو رو کنارم که دستت رو بگیرم)
ماشین رو خاموش کردم، هندزفریم رو به گوشم انداخته و بعد از برداشتن کیفم پیاده شدم و راه افتادم.
(صبح شد، چشام خشک شد به راه نیومدی دلم واسه تو خودشو کشت مرد می‌‌گفتم یعنی قراره از امشب دور باشم انقدر از عشقم من همین الانم قدر چند سال دلتنگشم)
و بازهم جاده‌ای آشنا و خاطراتی آشنا. "چرخی زدم و مقابلش ایستادم، درحالی که نفس‌نفس می‌زدم قهقه زدم.
- وای... وای... وای... عالی بود.
اطرافش رو زیر نظر گرفت و کمرم رو قاب گرفت. غریدم:
«دیوونه، یکی می‌بینه.»
شونه‌ای بالا انداخت.
«هیشکی نمی‌بینه بعدشم ببینه. گناه که نکردیم، زنمی، عشقمی، ناردونمی، شاهدختمی، دلم می‌خواد.»
لبم و گزیدم و پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم.
«دیوونه!»
«مجنون قشنگ‌تره.»
دستم رو روی صورتم کشیدم و به راه رفتن ادامه دادم.
(شب آخرمون، شب اخر عمر همه خاطره‌های دوتایی باهممون توی سرما شهر رو دنبالت گشتم می‌ریخت پایین دونه دونه، دونه‌های اشکم کوچه‌ها رو یکی‌یکی بالا پایین... می‌کردم تا جایی که یخ زد دستم)
***
کلید رو توی در چرخونده و وارد خونه شدم کل خونه رو وارسی کردم، هیچ اثری از وجود موجود زنده‌ای در خونه نبود و این نگرانم می‌کرد‌. گوشیم رو بیرون کشیدم و شماره‌‌ی احسان رو گرفتم، لباسای خیسم رو با لباس خونگی عوض کرده و وارد آشپزخونه شدم.
"مشترک گرامی در دسترس نمی‌باشد، لطفا بعدا تماس بگیرید."
گوشی رو عصبی قطع کرده و به روی اپن کوبیدم. براش پیام فرستادم.
- معلوم هست کجایی؟ بیا خونه! منم برگشتم.
دستی به خاک روی اپن کشیدم و نفسم رو بیرون دادم روی اپن کشیدم و قورمه سبزی درست کردم. چشم‌هام خواب‌آلود بود و سرم تیر می‌کشید. احساس ضعف می‌کردم اما اشتها نداشتم و چشمم به هر غذایی می‌خورد حالت تهوع می‌گرفتم.
به امید این‌که احسان میاد دوش گرفتم و لباسم رو عوض کردم. خونه ساکت بود و منی که همیشه از سکوت لذت می‌بردم این‌بار می‌ترسیدم، این سکوت مرگ‌بار بود. درحالی که روی مبل دراز کشیده بودم دوباره شماره‌ی احسان رو گرفتم. هنوز یه بوق نخورده بود که جواب داد.
- انقدر زنگ نزن، دیوونم کردین، جلوی درم. و بدون این‌که جوابی بگیره قطع کرد.
نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو فرو بردم. با باز شدن در و نمایان شدن لباس‌های گلی و صورت زخمش به طرفش پریدم.
- چه بالایی سر خودت آوردی ها؟ دعوا کردی؟
پوزخندی زد.
احسان: دعوا؟ من؟ سر شبی جوک میگی؟ میون این همه بدبختی کم مونده دعوا کنم فقط.
دستم رو روی زخمش کشیدم، که سرش رو عقب برد.
- پس چی‌شده؟
شونه‌ای بالا انداخت و به در تکیه داد.
- چیز مهمی نیست، لیز خوردم.
چشم‌هام رو گرد کردم.
- یعنی چی مهم نیست دیوونه؟ چه‌طوری لیز خوردی آخه؟
نالید:
- شهرزاد، پام درد می‌کنه جلو در نگهم داشتی بیست سوالی راه انداختی؟
زیر بازوش رو گرفتم و به‌طرف مبل کشیدمش‌.
- خیلی خب، بیا بشین.
بازوش رو بیرون کشید.
- خودم می‌تونم.
با تاخیر به مبل رسید و بهش خیره شدم.
- بشین دیگه.
نالید:
- لباسام گلی، مبل کثیف می‌شه.
زمزمه کردم‌:
- فدا سرت، بشین.
با تردید و نشست و آهی کشید
مقابل پاهاش نشستم و دکمه‌های پیراهنش رو باز کردم.
- کجا بودی؟
شونه‌ای بالا انداخت.
- هرجایی جز خونه.
دکمه سر آستینش رو باز کردم و دستش رو بیرون کشیدم.
- نگاه کن تو رو خدا چه‌طوری رفته بیرون؟ حتی یه تیشرتم زیر پیراهنت نپوشیدی. کت هم که باهات نیست یخ نزدی؟
کمرش رو جلو کشید و لباس رو آزاد کرد.
- صدتا لباسم می‌پوشیدم گرم نمی‌شدم. نفس عمیقی کشیدم.
-گرسنه‌ات نیست؟
پیراهنش رو روی دستم انداختم. سرش رو تکون داد.
- نه، می‌خوام دوش بگیرم.
بلند شدم و زمزمه کردم‌.
- از وان استفاده می‌کنی؟
سرش رو به نشانه‌ی تایید تکون داد.
- خیلی خب، تا بیای بالا برات آماده‌اش می‌کنم.
سرش رو تکون داد نفس عمیقی کشیدم و بالا رفتم. وارد حمام شدم و آب رو باز کردم توی وان سرم رو به دیوار حمام تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. تحمل سرد بودنش رو نداشتم و توان صحبت کردن هم نداشتم‌.
- شهرزاد؟
چرخیدم.
بله؟
اخمی روی پیشونیش نشوند.
- حوله‌‌ام کجاست؟
دستی روی صورتم کشیدم و آب رو بستم. - تو بیا حمام کن، من برات میارمش.
سرش رو تکون داد. بلند شدم از کنارش رد شم که دستم رو کشید و سرش رو میون موهام قایم کرد. چشم‌هام بدون هیچ اختیاری بسته شد و دستم کمرش رو دوره کرد. تو گوشم زمزمه کرد.
- بمون!
سرم رو به سی*ن*ه‌اش تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.
- باشه!
***
دستم رو روی لبه وان کشیدم.
- احسان گونه‌ات کبود شده.
سرش رو چرخوند که چند قطره آب از وان بیرون پرید و لباسم رو خیس کرد.
- وای لباسم رو خیس کردی.
چشم غره‌ای رفت و چشم‌هاش رو بست.
- سرم رو ماساژ می‌دی لطفاً؟
آهی کشیدم و دستم رو روی پیشونیش کشیدم.
- چرا عین غریبه‌ها حرف می‌زنی؟
درحالی که چشم‌هاش بسته بود جواب داد. - چون نمی‌شناسمت.
ابروهام رو بالا انداختم.
- آها! بعد اون‌وقت... هرکس رو نمی‌شناسی میاد تو حمام ور دستت می‌شینه سرت رو ماساژ می‌ده؟
سرش چرخید و چشم‌هاش رو باز کرد.
- ناراحتی برو.
خیره تو چشم‌هاش جواب دادم:
- واقعاً برم؟
نگاهش رو ازم دزدید و چشم‌هاش رو ماساژ داد بغضم رو قورت دادم، منتظر بودم بگه "نه، بمون" ولی چیزی نگفت. آب دهنم رو قورت دادم و به آرامی از کنارش بلند شدم. به سمت در می‌رفتم که صداش دراومد.
- نگفتم بری!
چشم‌هام رو باز و بسته کردم.
- فکر نکن چون همیشه ادای بچه مظلوما رو درآوردم می‌تونی بهم امر و نهی کنی! من هرجا بخوام می‌مونم، هرجا نخوامم نمی‌مونم.
یه پلکش رو بالا داد.
- آها یعنی نمی‌خوای بمونی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گوشه‌ی لباسم رو تو مشتم گرفتم.
- من عادت ندارم با غریبه‌ها گرم بگیرم.
و از حمام خارج شدم. دستم رو روی دهانم گذاشتم تا جلوی هق‌هقم رو بگیرم. اما لحظه‌ای جمله‌ای که شنیده بودم از ذهنم بیرون نمی‌رفت. این احسان رو نمی‌شناختم، این احسان و شهرزاد رو نمی‌شناختم و این قلبم رو می‌سوزوند.

روی تخت دراز کشیدم و پتو رو دور خودم پیچوندم و چشم‌هام رو بستم اما اشک‌هام امونم رو بریده بود و اجازه نمی‌داد بخوابم. نیم ساعتی گذاشته بود که تخت فرو رفت و کنارم دراز کشید دوست داشتم مثل هرشب تو آغوشش بخوابم، دوست داشتم مثل هرشب برام شعر بگه و موهام رو دور انگشتش بپیچونه و ناردون خطابم کنه. اما هیچ چیز مثل هرشب نبود...
(احسان)
جیغی زد و نشست فریاد زد:
- نه... نه... نه!
به‌طرف خودم کشیدمش.
- آروم باش، هیش، هیچی نشده. دست‌هام رو دورش پیچوندم و درحالی که اشک رو تو چشم‌های خودم حس می‌کردم گفتم:
- خواب بد بود منو ببین.
موهاش رو کنار زدم و سرش رو بالا گرفتم، با چشم‌های ترسیده‌‌ای خیره‌ شد تو چشم‌هام.
میان دنبالش، ازم می‌‌گیرنش.
اخمی روی پیشونیم نشوندم.
- کیا؟
خودش رو تو بغلم جمع کرد و گوشه‌ی ناخونش رو با دندونش گرفت.
- تو... نمی‌شناسیشون.
حدسی که می‌زدم رو به زبون آوردم.
- هما... .
قبل از این‌که حرفم تمام شه، انگشتش رو روی لبم فشرد.
- هیس، اسمش رو نیار، اون نحسه، خیلی زیاد‌.
نگران دستم رو دورش حلقه کردم.
- من کنارتم شهرزاد خب؟
دست‌هاش رو دور خودش پیچوند و با بی‌جونی جواب داد.
- هیچ‌کاری از دستت برنمیاد، هیچ‌کاری از دست هیچ‌‌ک.س برنمیاد، هیچ‌کدومتون اندازه سرنوشت قدرت‌مند نیستید.
سرش رو به سینم تکیه داد.
- احسان؟
صداش می‌لرزید و توان حرف زدن نداشت، چشم‌هام رو باز و بسته کردم.
- جانِ احسان؟
صداش رو نازک‌تر کرد و با لحن ترسیده‌ای گفت:
- بهم بگو ناردون!
قطره‌ اشکی روی گونه‌ام چکید فکم لرزید.
- ناردونم؟
صدای هق‌هقش رو توی پیراهنم خفه کرد و من فقط سعی کردم جلوی اشک‌های خودم رو بگیرم خودش رو از آغوشم بیرون کشید و عصبی خندید.
- من دیگه تورم ندارم احسان.
نالیدم:
- اینو نگو، من هستم دیوونه.
بازوهاش رو بغل گرفت و درحالی که می‌‌خندید قطره‌ اشکی روی لبش چکید.
- نه ندارمت، توام فقط به فکر بچه‌اتی. چشم‌هام رو باز و بسته کردم و به‌طرفش رفتم که چرخید و اجازه نداد نزدیکش‌شم.
- به من دست نزن، من نیازی به ترحمتون ندارم.
پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و پتوش رو بالا کشید.
- نیازی به هیچ‌کدومتون ندارم.
ناتوان به حرکاتش خیره شده بودم، کاری از دستم برمی‌اومد؟ نمی‌دونستم باید چی‌ کار کنم و این بلاتکلیفی دیوونم می‌کرد.
با فاصله اندکی دراز کشیدم و پتوش رو مرتب کردم و بهش خیره شدم. عین بید می‌لرزید و هیچ راه حلی برای حالش نداشتم. دستم رو به آرومی روی کمرش حرکت دادم. چیزی نمی‌گفت و من می‌خواستم حرف بزنم.
- شهرزاد؟
- بله؟
کمی نزدیک‌تر شدم و موهاش رو نوازش کردم.
- ناردون؟
چرخی زد و با چشم‌هایی به خون نشسته به چشم‌هام خیره شد.
- جان ناردون؟
دستش رو کشیدم و به آغوش گرفتمش.
- هیچ‌ک.س تو این دنیا، هیچ ‌ک.س تو این دنیا شهرزاد نمی‌تونه جای تو رو برای من پر کنه، حتی بچه‌ی خودم، حتی هم‌ خون خودم. هیچ چیزی تو این دنیا نمی‌تونه متولدشه که به تو ارجحیت داشته باشه.
که بیشتر از تو برام مهم باشه هیچ‌ک.س! صداش بوی غم می‌داد.
- پس چرا انقدر باهام می‌جنگی؟
صورتش رو نوازش کردم‌.
- چون داری خودت رو نابود می‌کنی. نگاهش رو ازم دزدید و از آغوشم خارج شد.
- تو هیچی نمی‌فهمی، هیچی.
آهی کشیدم و نفسم رو بیرون دادم‌. چرا تمام نمی‌شد این جنگ لعنتی؟
(شهرزاد)
به سختی روی تخت نشستم، تمام تنم کوفته بود و هیچ چیزی از دیشب به‌خاطر نمی‌آوردم بجز تصویر مبهمی از نوازش‌های احسان. چرخیدم، با دیدن جای خالیش با افسوس از روی تخت پایین اومدم، صورتم رو شستم و لباس‌هام رو عوض کردم. مقابل آینه ایستادم تا نگاهی به چهره‌ام بندازم، با دیدن دوباره‌ی تصویر مرد سیاه پوش، جیغ بلندی کشیدم و به‌طرف در دویدم که احسان به سرعت خودش رو به من رسوند و دست‌هام رو گرفت.
- چی‌شده؟ چرا می‌لرزی؟ شهرزاد با توام. دست و پاهام می‌لرزید و کنترلی رو حرف‌هام نداشتم.
- یکی... یکی... تو... تو اتاقِ.
آهی کشید و من رو به طرف پذیرایی برد. - عزیز من کی تو اتاق آخه؟ بیا بشین. حیرت زده دستم رو بیرون کشیدم و فریاد زدم.
- میگم یکی تو اتاق احسان می‌فهمی؟ دست‌هاش رو بالا گرفت و از من فاصله گرفت.
- باشه‌باشه، الان میرم چک می‌کنم.
روی مبل نشستم و پاهام رو بغل گرفتم. با وسواس اطرافم رو چک می‌کردم و هرچیزی که ذره‌ای به مشکی شباهت داشتت نظرم رو جلب می‌کرد. صدایی توی گوشم، خاطره‌ای تلخ رو تکرار کرد.
همایون: حیف این موهای خوش رنگ و خوش‌فرم رو با این تیکه پارچه می‌پوشونی. بذار ببینمشون.
لمس دستش روی موهام تنم رو لرزوند و بیشتر تو خودم فرو رفتم. «موهات، شبیه یکی از طعمه‌‌هام دختر کوچولو.» من دخترش بودم نامرد و تو جلوی چشم‌هام ازم گرفتیش. با خشم از روی مبل بلند شدم و به‌طرف اتاقم برگشتم. احسان با دیدنم حیرت زده گفت:
- چی‌شد؟ چرا برگشتی؟
کشوی میز رو بیرون کشیدم‌.
- می‌خوام دوش بگیرم‌.
- مگه همین الان حمام نبودی؟ بعدشم مگه نمی‌گی یکی تو اتاق؟ قیچی رو بیرون کشیدم و غریدم.
- واسم مهم نیست.
به‌طرفم اومد و مچ دستم رو گرفت.
- اون قیچی واسه چیته؟
مچ دستم رو بیرون کشیدم و در حمام رو باز کردم.
- به تو ربطی نداره.
می‌خواستم وارد حمام شم که مچ دستم رو کشید. عصبی برگشتم و نوک قیچی رو بالاتر گرفتم که چند قدمی عقب رفت‌. «
- گفتم به تو ربطی نداره.
دستم رو پایین کشیدم و وارد حمام شدم و در رو قفل کردم. ضربه‌ای به در زد.
- شهرزاد؟ محض رضای خدا این در رو باز کن.
جلوی آینه ایستادم و کلیپس رو از موهام بیرون کشیدم. قسمتیش رو در دست گرفته و قیچی رو رد کردم، قطره اشکی روی گونه‌ام چکید و تیکه بعدی رو بریدم.
«بدون تعلل چادر رو از روی سرم کشید، حیرت زده شد و چشم‌هاش رو گرد کرد:
- موهات... .»
قطرات اشک به هق‌هق تبدیل شد و حالا موهام توی گردنم بود و از اون فرفری‌های قرمز فقط پفش مونده بود.
«گره‌ی روسریم رو باز کرد و گفت:
- حیف باد این موها رو نبینه»
قیچی رو در روشویی رها کردم و نشستم روی زمین و دستم رو جلوی دهانم گرفتم، التماس‌های احسان تمامی نداشت و من حتی نمی‌تونستم جوابش رو بدم.
- شهرزاد تو رو خدا بس کن. به خدا قلبم درد می‌کنه، آخرش از دستت سکته می‌کنم.
نفسم بالا نمی‌اومد از زور گریه خودم رو به در رسوندم و بلند شدم. قفل رو توی در چرخوندم که در توی صورتم باز شد و چند قدمی عقب رفتم. به داخل پرید که با دیدن چهره‌ی جدیدم حیرت زده ایستاد‌.
- موهات... .
قطره اشکی روی گونه‌اش چکید و قدمی به جلو برداشت.
- موهات... .
دستش رو روی دهانش گذاشت و نالید:
- چی‌کار کردی شهرزاد؟
- کوتاهشون کردم.
دستی لای موهاش کشید و فریاد زد:
- به چه حقی؟
حق به جانب داد زدم:
- موهای خودم بود، دوست داشتم.
به طرفم حجمو آورد که به دیوار پشت سرم تکیه دادم. تو صورتم فریاد زد.
- نه، اونا موهای تو نبود، موهای ناردونم بود می‌فهمی؟
صدای هق‌هقش تو گوشم پیچید.
- چرا داری این کارو می‌کنی ها؟ چرا؟ صورتش قرمز شده بود و رگ کنار پیشونیش بالا اومده بود.
ولی هیچ اشکی از چشم‌های من پایین نیومد.
- ناردون نامرد!
از کنار چهره‌ی پریشونش رد شدم و حمام رو ترک کردم... لیوان چای رو به لبم‌ نزدیک کردم و دوباره روی اپن گذاشتمش و با ناخن به انگشتش ضربه وارد کردم. هنوز احسان از اتاق خارج نشده بود و من با استرس به نقطه‌ای خیره شده بودم. جای خالی موهام رو روی کمرم حس می‌کردم و انگار تازه داشتم متوجه بلایی که سر موهام آوردم می‌شدم. دست از لیوان کشیدم و به اتاق برگشتم، در حمام باز بود و خبری از احسان نبود. وارد شدم، به وان تکیه داده بود و سر تا پاش خیس بود و هنوزم دستی به موهای داخل روشویی زده نشده بود. مقابلش نشستم و صداش زدم.
- احسان؟
صداش لرزید:
- می‌تراود مهتاب، می‌درخشد شب‌تاب، نیست یک‌دم شکند خواب به چشم ک.س و لیک، غم این خفته‌ی چند، خواب در چشم تَرَم می‌‌شکند... نگران با من، اِستاده سحر، صبح می‌خواهد از من، کز مبارک دم او، آورم این غم به جان باخته را بلکه خبر، در جگر خاری لیکن، از ره این سفرم می‌شکند... نازک آرای تن ساق گلی، که به جانش کِشتم، و به جان دادمش آب، ای دریغا ! به برم می‌شکند... دست‌ها می‌سایم، تا دری بگشایم. بر عَبَث می‌پایم، که به در کَس آید، در و دیوار، بهم ریخته‌شان، بر سرم می‌شکند... می‌تراود مهتاب می‌درخشد شبتاب... مانده پای آبله از راه، دراز، بر در دهکده مردی تنها، کوله بارش بر دوش، دست او بر در، می‌گوید با خود: غم این خفته‌ی چند، خواب در چشم ترم می‌شکند... تو را من چشم در راهم شباهنگام که می‌گیرند در شاخِ تَلاجَن، سایه‌ها رنگ سیاهی وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم... تو را من چشم در راهم شباهنگام در آن دم که بر جا دره‌ها چون مرده ماران خفتگانند در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو و کوهی دام... گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی‌کاهم تو را من چشم در راهم»
دستی زیر چشمم کشیدم. عادت داشت احساسات غیرقابل بیانش رو با شعر بیان کنه دستم رو به زمین چسبوندم تا بلند شم.
- این شعر رو در نبودت هرشب با صدای شاملو گوش دادم، انگار بیشتر از یوشیج با کلماتش زندگی کرده بود، حرفاش دردم رو تازه می‌کرد اما آرومم می‌کرد. الان هستی‌ها، هرشب کنارم تو آغوشم می‌خوابی‌ها، الان دارمت‌ها ولی تو اون آدمی که عاشقش بودم نیستی.
به آرومی بلند شد و به‌طرف روشویی رفت. دسته مویی که دست نخورده وسط روشویی افتاده بود رو جمع کرد و از کشوی کناریش کش مویی بیرون کشید و بالاش رو بست. زمزمه کردم:
- با این لباس نرو، سرما می‌خوری، بذار برات حوله بیارم.
پوزخندی زد و به‌طرف در رفت.
- بدن خودم، دوست دارم سرما بخورم.
و از حمام خارج شد آهی کشیدم و به سختی روی پاهام ایستادم، کف حمام رو طی کشیدم و روشویی رو تمیز کردم. با اون موها می‌خواد چی کار کنه آخه؟ چرا این‌طوری می‌کرد؟ قیچی رو در کشو گذاشته و اتاق رو ترک کردم و خبری از احسان در خونه نبود. ساعت، شروع کلاس‌هام تا نیم ساعت دیگه رو خبر می‌داد و منی که تا چند ساعت پیش قصد رفتن نداشتم دست از پا درازتر لباس‌هام رو با کت و شلوار مشکی رنگی که توسط روسری در چند رنگ و طرح مختلف جلوی بی رنگ روییش گرفته شده بود عوض کرده و خونه رو ترک کردم. سرم درد می‌کرد و گه‌گاهی تیر می‌کشید، از دیشب چیزی نخورده بودم و نه تنها خودم بلکه موجودی که در درونم زندگی می‌کرد هم گرسنه بود. تِرَک‌‌های غمگینی که تمامی نداشت رو رد می‌کردم که با رسیدن به دکلمه‌ای آشنا از شاملو متوقف شدم و دیالوگ امروز احسان از ذهنم عبور کرد و با این‌که هیچ علاقه‌ای به گریه و زاری دوباره نداشتم اما می‌خواستم گوش بدم به صدای مردی که آرامش شب‌های مجنونم بود.
(آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید یک‌نفر در آب دارد می‌سپارد جان یک‌نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید آن زمان که مسـ*ـت هستید از خیال دست‌ یابیدن به دشمن، آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید که گرفتستید دست ناتوانی را تا توانایی بهتر را پدید آرید آن زمان که تنگ می‌بندید بر کمرهاتان کمربند در چه هنگامی بگویم من؟ یک نفر در آب دارد می‌کند بیهوده جان قربان آی آدم‌ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید نان به سفره جامه‌تان بر تن یک نفر در آب می خواند شما را موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده سایه‌هاتان را ز راه دور دیده آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون می‌کند زین آب‌ها بیرون گاه سر.گه پا آی آدم‌ها او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید می زند فریاد و امید کمک دارد... ."
ظبط رو خاموش کرده و صورتم رو پاک کردم، جلوی کارگاه پارک کردم و پیاده شدم، کلید انداختم و به انتظار بچه‌ها پشت صندلی نشستم و به محض اومدنشون کلاس شروع شد... .
***
- احسان یه لحظه صبر کن، یعنی چی داری میری؟
دستم رو روی دست‌گیره‌ی در گذاشتم تا جلوش رو بگیرم. چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و کیف رو روی شونه‌اش جا به جا کرد. - میرم پیش مامانم می‌مونم. خیلی ساده است.
پوزخندی زدم.
- چرا عین بچه‌های دو ساله رفتار می‌کنی؟ یعنی چی پیش مامانم می‌مونم؟
بدون این‌که ذره‌ای حالت چهره‌اش رو عوض کنه جواب داد.
- چه ربطی داره؟ فقط بچه‌ها میرن پیش مامانشون؟ می‌خوام برم چند روز پیشش بمونم، اصلاً دلم براش تنگ شده.
یکم از در فاصله گرفتم.
- پس منم میام.
انگشتش رو مقابل صورتم بالا آورد.
- نه دیگه، تو پات رو تو اون خونه نمی‌ذاری، تو نه لیاقت اون بچه‌ای که به سرپرستی گرفتی رو داری نه لیاقت محبت اون زن رو.
و در کمال تعجب از کنارم رد شد. تیر آخرم رو در تاریکی رها کردم.
- من تنهایی می‌ترسم.
متوقف شد اما نچرخید می‌خواستم بمونه اما حرفی که زد خلاف انتظارم بود.
- این مشکل توئه.
در بسته شد و تنها شدم، تنها! و ترس با همه‌ی توان بهم غلبه کرد. دست‌‌هام رو دور بازوم حلقه کردم.
- نرو... .
صدام تو سکوت خونه چرخید و بی‌ثمر موند. اشکی از چشم‌هام پایین نیومد و این حجم از بی‌احساسی می‌ترسوندم. روی مبل با پتوی مسافرتی جا خوش کردم و کنترل تلویزیون رو در دست گرفته و شبکه‌ها رو بالا و پایین کردم، با دیدن تصویرش توی تلویزیون ناخواسته متوقف شدم و صدای تلویزیون رو بیشتر کردم. صدای خنده‌هاش و شادی کلامش تو گوشم پیچید و به خنده انداختم‌.
- با درد بقیه رو خندوندن سخت نه؟ چندساعتی که به لطف قاب تلویزیون تصویرش رو می‌دیدم باعث میشد رفتنش رو حس نکنم. با پخش تیتراژ پایانی تلویزیون رو خاموش کردم و پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم و گوشیم رو برداشتم. با تردید شماره‌ی مامان مریم رو گرفتم، به ثانیه نکشیده جواب داد.
- جانم شهرزاد؟
آب دهانم رو قورت دادم.
- سلام!
مامان با خوش‌رویی جواب داد.
- سلام عزیزم، خوبی؟
لبم رو خیس کردم و چشم‌هام رو چرخوندم.
- ممنون، چه‌خبر از کیارش؟ بهونه نمی‌کنه؟
مامان صداش رو به حالت پچ‌پچ درآورد‌.
- از وقتی احسان اومده دیگه غر نمی‌زنه، همش باهم بازی می‌کنن.
سرم رو تکون دادم و بدون هیچ بغض و آمادگی اشکی روی گونه‌ام ریخت.
- خوبه!
و سکوتی بر دوطرف حاکم شد، مامان انگار سعی داشت سکوت رو بشکنه و من سعی داشتم از پس زمینه‌ی صداها، صدای احسان رو تشخیص بدم.
- شهرزاد؟ بیا پیشش، حالش اصلاً خوب نیست.
آهی کشیدم.
- حال منم خوب نیست، بذارید یکم دور باشیم، آروم بگیریم، بعد باهاش صحبت می‌کنم.
- موهات رو کوتاه کردی؟
انقدر مستقیم سوال کرد که لحظه‌ای شک کردم. کمرم رو صاف کردم و جواب دادم:
- آره... .
مامان با عصبانیت توپید:
- آخه چرا دختر خوب؟ احسان چپ میره، راست میاد میگه شهرزاد موهاش رو کوتاه کرده.
غمگین خندیدم.
- دیگه پیش‌اومد!
- من چی‌کار کنم از دست شماها؟
جواب دادم:
- خودتون رو ناراحت نکنید، منم برم دیگه، دیروقت.
با لحن مهربونی ادامه داد:
- برو عزیزکم، خدا به همرات.
- خدانگهدار!
گوشی رو قطع کردم و بلند شدم. نمی‌تونستم تو این خونه بمونم، هر صدایی تن و بدنم رو می‌لرزوند. چند دست لباس برداشتم و از خونه خارج شدم. ماشین رو روشن کرده و خونه رو ترک کردم‌ مقصدم مشخص بود اما ترجیح می‌دادم راه رو طولانی‌تر کنم صدای ظبط رو بیشتر کردم. چرخیدن با ماشین، اونم با هوای بارونی و موزیک؟ چیزی جز احسان یادم نمی‌‌آورد. (گفتم بری هرکی بیاد فیک رفتی همین نزدیکی‌ها مثل که آخه همش احساست می‌کنم تو عشقت و خاطره‌هات غرقم صدام کردی یا که صدات کردم؟ آخه همش احساست می‌کنم تو مرگ نداری واسه این دل من می‌بینی این دیوونه ریخته بهم دِ لعنتی زود بیا دیر یکم دارم از دست میرم یه بازی ساده برات بودم نه عاشقم بودی نه آلوده‌ام از اولم از تو سوا بودم دارم از دست میرم)
ماشین رو گوشه‌ای پارک کردم و به قطرات بارون خیره شدم‌.
( قرارمون باشه واسه یه روز قشنگ واسه همون روزی که عشق من بمونه همش واسه روزی که نگرانی ندارم بری، توهم واقعاً از زیاد بودن علاقه‌ات بگی یه‌جایی که پر از حال خوب باشه فقط به‌جز من دیوونه هرکسی دور باشه ازت قرارمون یادت نره اگه می‌خوای بری چاره‌ای نیست جز این‌که زیادی بشی)
ماشین رو حرکت دادم و کنار پیتزا فروشی آشنایی متوقف شده و پیاده شدم و پیتزا سفارش دادم. بعد از گرفتن پیتزاها مسیر خونه آرشام رو طی کردم.
جای دیگه‌ای برای موندن به ذهنم نمی‌رسید و خونه آریا هم گزینه‌ی خوبی برای فکر کردن نبود با رسیدن ماشین رو پارک کرده، پیتزاها رو دست گرفته و پیاده شدم.
***
نازنین حیرت زده کنارم نشست.
- هنوز باورم نمی‌شه بارداری!
آهی کشیدم و دستی لای موهای کوتاهم کشیدم.
- خودمم باورم نمی‌شه.
نازنین بشقاب میوه‌های خرد شده رو به‌طرفم گرفت.
- بخور جون بگیری، زن باردار که نباید انقدر بد غذا باشه! شدی یه تیکه پوست و استخون.
آهی کشیدم و تیکه‌ای موز در دهانم گذاشتم‌
- غذا؟ من به زور دارم این بچه رو نگه می‌دارم، تو میگی غذا؟
نازنین ضربه‌ای به مشتم زد.
- کاش احسان می‌فهمید که تو بازیگر خیلی خوبی هستی.
غریدم:
- این یکی واقعی!
یه تای ابروش رو باور کنم.
- می‌خوای به مادر دوتا بچه بگی که بچه‌ات رو نمی‌خوای؟
خندید و گفت:
- جوک خوبی بود خیلیا بچه نمی‌خوانا، ولی تو... تو جزوشون نیستی.
نالیدم:
- اگه همایون اون بیرون ولو بود و تورو می‌شناخت انقدر راحت این‌جا نمی‌نشستی و نمی‌خندیدی و از علاقه‌ به بچه حرف نمی‌‌زدی چون تنها چیزی که تو ذهنت می‌چرخید تنفر همایون از تشکیل خانواده بود.
پرتغالی رو به‌طرف دهانم گرفت.
- اون هیچ کاری از دستش بر نمیاد.
- برام به پا گذاشته.
به سرفه افتاد.
- چی؟ به کسی گفتی؟
- نه، توهم چیزی نمی‌گی.
پکر شده تو خودش فرو رفت و به من خیره شد.
- همه‌جا دنبالم، من همایون رو می‌شناسم، آدم زیرمیزی رفتن نیست‌‌. از جلو حمله می‌کنه. اینی هم که دنبالمه مدام سعی داره بترسونتم.
نازنین چرخید و کنارم نشست.
- تو دیوونه‌ای که به کسی نمی‌گی.
آهی کشیدم.
- نمی‌فهمن که... .
(احسان)
دستم رو روی موهای فرش حرکت دادم.
- اصلاً نمی‌دونی چی کار کردی شهرزاد، اصلا!
موها رو به داخل ساک فرو برده و سرم رو به تاج تخت تکیه دادم و خیره شدم به چهره‌ی معصوم کیارش‌.
- تو راحت بخواب، تو آروم باش بقیش مهم نیست پسر کوچولو حال تو خوب باشه من و شهرزاد یه راه حلی برای خودمون پیدا می‌کنیم.
پیشونیم رو ماساژ دادم و پتوی کیارش رو مرتب کردم که ضربه‌ای به در اتاق وارد شد و مامان وارد شد.
- به شهرزاد زنگ زدی؟
- نه!
طلب کارانه روی لبه‌ی تخت نشست.
- اون دختر دل تو دلش نیست الان، چرا لج می‌کنی باهاش؟
صاف‌تر نشستم.
- مامان داشت بچه‌اش رو می‌کشت، ندیدی؟
مامان ضربه‌ای به بازوم زد و غرید:
- مگه چه‌قدر کار داره سقط کردن یه بچه‌ی یک ماه و نیم دو ماهه؟ ها؟ فوقش دوتا لیوان چای زعفران و دمنوش.
به فکر فرو رفتم‌. ضربه‌ی دیگه‌ای به بازوم زد.
- منو ببین.
صورتم رو چرخوندم و خیره شدم تو چشم‌‌هاش‌.
- این دختر خیلی زودتر از تو بو برده بود که باردار مطمئن باش، هدیه که نیست یهو پرت شه تو بغلش اگه قرار بود بندازتش، همون موقعه که شک کرده بود این کار رو می‌کرد نه الان که همه می‌دونن و من نمی‌دونم تو به عنوان شوهرش که انقدر ادعات می‌شه تو عاشقی چه‌طور فشاری که روش هست رو نمی‌بینی؟ چه‌طور عذاب کشیدنش رو نمی‌بینی ها؟
می‌خواستم جوابی بدم که مامان با اخمی روی پیشونیش ادامه داد.
- بعد تو این حال ولش کردی اومدی این‌جا چون موهاشو کوتاه کرده؟ تو داری خواب می‌بینی احسان؟
دهن باز کردم که باز مامان پیش قدم شد. - می‌خوای قهر باشی باش، می‌خوای داد بزنی داد بزن، می‌خوای سرد باشی، سرد باش ولی حق نداری پشتش رو خالی کنی. با صدای گرفته‌ای نالیدم:
- خسته شدم.
- خسته شدی؟ اقای عاشق اگه الان خسته شدی، پس عاشق بودنت پشیزی نمی‌ارزه. شهرزاد واسه احساسش خیلی کارا کرد اما تو فقط چهارتا دونه اشک ریختی. پس اصلاً حق خسته شدن نداری، تازه شروع شده احسان. الان باید کنارش باشی، الان. و به آرومی بلند شده و اتاق رو ترک کرد. آهی کشیدم و به زیر پتو فرو رفتم و حرف‌های مامان مریم رو مرور کردم امشب اگه برمی‌گشتم، حتماً می‌ترسید و هول میشد اصلاً وقت خوبی نبود... سعی کردم چند ساعتی بخوابم تا بلکه آروم شم.

- مامان سر و کله‌اش پیدا می‌شه دیگه، دو روز اومدم این‌جا یکم آروم شم چپ و راست میری میای میگی شهرزاد.
مامان غرولند کنان صندلی رو کنار کشید و صفحه‌ی لپ تاپ رو خم کرد.
- از کی تا حالا کار رو میاری تو خونه آقای علیخانی؟
ضربه‌ای روی دکمه‌ی اسپیس زده و نفسم رو بیرون دادم.
- از وقتی تو خونه برام آرامش نذاشتن.
- من که می‌دونم کار می‌کنی که حواست پرت بشه واگرنه دل تو دلت نیست که بفهمی کجاست.
چشم‌هام رو باز و بسته کردم.
- من فقط نگران بچمم همین‌.
با پشت قاشق ضربه‌ای به پشت دستم وارد کرد دستم رو جمع کردم و غریدم:
- مامان؟
- به من دروغ نگو.
لپ تاپ رو بسته و سرم رو بالاتر گرفتم.
- الان چی ‌کار کنم؟ بشینم گریه کنم راضی می‌شی؟
ابروش رو بالا انداخت‌.
- نه‌خیرم، جای این حرفا پاشو برو دنبال زنت، ببین کجا رفته؟
دستم رو روی پیشونیم کشیدم.
- خونه‌ی آرشام ایناست.
- از کجا می‌دونی؟
صندلی رو عقب دادم و بلند شدم.
- آرشام بهم زنگ زد گفت.
- پس بگو چرا انقدر بی‌خیالی؟ می‌دونی کجاست.
با خشم به‌طرفم پرید.
- چرا این‌جا ور دل من نشستی؟ برو دنبالش‌.
- مامان؟نه!
به‌طرف خروجی هُلم داد.
- برو بدون شهرزاد برنگرد.
سعی کردم مقابله کنم.
- الان کارگاه است.
بیشتر هولم داد.
- برو کیارش رو ببر پیش بچه‌های آرشام تا شهرزاد کارش تمام شه بعد باهم برگردید.
- اما‌... .
- زود باش‌.
- کیارش؟
کیارش دفتر نقاشیش رو کنار گذاشت و به طرف مامان رفت و با صدای بچه‌‌گونه‌ای جواب داد.
- بله؟
دستم رو پشت گردنم کشیدم‌. مامان با خوش‌رویی بغلش کرد‌.
- بیا بریم لباسات رو عوض کنم، بری پیش مامان شهرزاد.
- نه... مامان؟
کیارش دست‌هاش رو به هم کوبید.
- اخ‌ جون! مامانی.
- به‌خاطر دل این بچه‌ هم که شده کوتاه بیا.
سرم رو تکون دادم.
- دیوونه میشم، من آخرش از دست شما زن‌ها دیوونه میشم‌‌.
مامان چشم غره‌ای رفت و در اتاق رو باز کرد.
- دیوونه نشو، همین که هست زورمون می‌رسه.
و در بسته شد. بی‌میل روی مبل نشسته و آهی کشیدم. من هنوزم به زمان نیاز داشتم... .
(شهرزاد)
کلیدی که از آرشام قرض گرفته بودم رو توی در چرخونده و وارد واحد تقریباً بزرگش شدم که با پیچیدن صدای خنده‌اش توی گوشم جلوی در متوقف شدم، به سختی کلید رو از توی در بیرون کشیدم و در رو به آرومی بستم که جمع ساکت شد.
نازنین: اقا احسان شما بشینید‌، حتماً شهرزادِ.
و وارد راهرو شد و با ابرو به اتاق اشاره کرد. به سختی وارد اتاق شدم و کیفم رو روی میز گذاشتم.
- این‌جا چی کار می‌کنه؟
روی تخت نشسته و دست‌هام رو گرفت. نازنین: میگم، تو مگه منتظر فرصت نبودی؟
نفسم رو بیرون دادم.
- چرا!
- پس اگه چیزی گفت لطفاً مخالفت نکن خب؟
می‌خواستم جواب بدم که تقه‌ی ریزی به در خورد.
احسان: مزاحم نیستم؟
دستم رو عقب کشیدم و حیرت زده خیره شدم به احسان. بعد از چند روز دیدنش شبیه به رویا بود. به تته پته افتادم.
- س... س... سلا... سلام.
نازنین قبل از این‌که احسان چیزی بگه از اتاق خارج شد و در رو بست.
- سلام!
صداش گرفته بود و نشانه‌ای از بی‌خوابی‌. شالم رو کمی شل کردم و به تخت اشاره کردم.
- بشین.
چیزی نگفته و نشست، لزومی به این کار نبود اما می‌خواستم واکنشش رو به موهای مشکی رنگم بدونم و به همین دلیل شال رو از سرم کشیده و کنارش نشستم. حیرت زده موهای من رو دنبال کرد و من حلقه‌‌ای شفاف رو در چشمانش دیدم‌ اما حرفی نزد و نگاهش رو ازم دزدید.
- مامان خواست بیام دنبالت.
- مامان خواست؟ به سرعت به سمتم چرخید.
- آره دقیقاً مامان، واگرنه من هیچ علاقه‌ای به جنگ و دعوا ندارم الانم آماده شو بیا بریم‌.
و بلند شد و به سمت در رفت.
- من نمیام.
دسته‌ی در رو رها کرد و فکم رو تو دستش چرخوند که سعی کردم مانع شم اما نتونستم‌.
- حتی فکر این‌که یک ثانیه باهام بحث کنی هم از ذهنت بیرون کن. جلوی در منتظرتم. فکم رو رها کرد و ادامه داد:
- کیارش رو می‌فرستم بیاد پیشت، خیلی منتظرت موند.
و اتاق رو ترک کرد. دستی روی فکم کشیدم و قطره اشکی روی گونه‌ام ریخت.
نازنین: چی‌شد؟ چی گفت؟
نازنین با دیدن حالم مقابلم نشست.
- شهرزاد؟ چی بهت گفت؟ صورتت چرا سرخ؟ منو ببین؟
صورتم رو عقب کشیدم و بلند شدم. کیفم رو برداشته و لباس‌های روی چوب لباسی رو به داخل کیف پرت کرم‌.
- بابت این چند روز ممنونم، می‌خوام برم پیش مامان مریم، سراغم رو گرفته.
- شهرزاد؟
زیپ کیف رو بستم.
- نبات و نیکان رو از طرف من ببوس، من برم دیر می‌شه.
- شهرزاد؟
شالم رو روی سرم مرتب کردم.
- حوصله بحث کردن با آرشام رو ندارم، خودت از طرف من خداحافظی کن.
مچ دستم رو کشید و با صدای بلندی تو صورتم داد زد.
- شهرزاد؟
صورتم با اشک پوشیده شد.
- داد نزن، داد نزن، تو یکی دیگه داد نزن‌. من رو به‌طرف آغوشش کشید.
- عموی محترمت بفهمه تو این حالی شهر رو روی سرمون آوار می‌کنه.
- بیشتر از اون چیزی که فکرش رو کنی بهشون نیاز دارم.
نازنین کمرم رو نوازش کرد‌.
- فقط سعی کن اوضاع رو بهتر کنی، همین. سرم رو تکون دادم.
- کاش بتونم!
- می‌تونی!
کیارش: مامانی؟
از بغل نازنین خارج شدم و لبخندی به کیارش که بیشتر از یک هفته بود ندیده بودمش زدم.
- سلام قربونت برم، بیا این‌جا ببینم.
روی پام نشسته و بغلش کردم.
- قربونت برم من، خوبی؟
سرش رو تو بغلم تکون داد.
- بابا گفت می‌ریم پیتزا می‌خوریم، زود باش بریم.
با تعجب سرم رو تکون دادم.
- باشه مامان، بریم.
کیفم رو برداشته و بعد از خداحافظی با نازنین از اتاق خارج شدم و در رو باز نکرده بودم که آرشام صدام زد.
- شهرزاد؟
به آرومی چرخیدم.
- تو دردونه‌ی بزرگ خاندان نیک‌زادی، حواست به خودت باشه که یه تار مو از سرت کم شه حقیقتاً گوش ماها رو می‌بره‌ اون بزرگ محترم.
غمگین خندیدم.
- چشم، خدانگهدار!
- خدا به همرات.
از خونه خارج شده و در رو بستم.
- خونه مامان‌ جون خوش می‌گذره؟
سرش رو بالا انداخت.
- بابا همش کار می‌کنه، مامانجون ناراحت و حوصله‌ی بازی نداره، عمه مونا فقط یبار اومد بردم پارک، فقط اونموقع خوش گذشت.
- بابا کار می‌کنه؟
سرش رو تکون داد.
- آره!
حیرت زده از اپارتمان خارج شدیم احسان هیچ وقت تو خونه کار نمی‌کرد... قدم‌های سنگین و منظمی به‌طرف ماشین برداشتم و بعد از سوار کردن کیارش، خودمم سوار شدم.
ماشین در سکوت عمیقی غرق بود و کیارش که انتظار پیتزا رو می‌کشید گول فضای خواب‌آلود و گرم ماشین رو خورده و به خواب رفت.
- دوست داشت بیرون شام بخوریم بچه، خوابش برد.
- یه دفعه دیگه می‌ریم.
سرش رو تکون داد.
- اوهوم، این مدت چه‌طور بود؟
از این‌که سر صحبت رو باز کرد خوش‌حال شدم.
- خوب بود، پیش نازنین و آرشام حوصله‌ات سر نمی‌ره.
- آره دقیقاً!
پچ‌پچ کردم:
- تو چی؟
فرمون رو چرخوند.
- هیچی، کار‌... .
یه تای ابروم رو بالا دادم.
- کار؟ تو که امسال مرخصی بودی‌؟
شانه‌ای بالا انداخت.
- یه ایده‌ی جدید به سرم زد منم پی‌اش رو گرفتم.
بحث رو ادامه دادم.
- درباره؟
- یه فیلم، این‌بار کمدی!
خندیدم‌.
- چه عجب! به کجا رسیده حالا؟
دنده عوض کرد.
- بحث و گفت و گو با بچه‌ها.
- پس هنوز اولش؟
- آره اولش.
و دوباره سکوت... .
احسان تنها کسی بود که من کنارش ساکت نبودم و این سکوت، این سکوت، اصلاً چیز دل‌‌نوازی نبود. بیشتر شبیه آتش بود آروم می‌سوزوندت، بدون این‌که بفهمی... .
- شهرزاد؟
کیفم رو بی‌هدف باز و بسته کردم.
- بله؟!
کمی مکث کرد تا مثل همیشه حرف‌هاش رو آماده کنه و بعد شروع به صحبت کرد.
- کاری به اتفاقایی که بینمون افتاده ندارم ولی... رفتار امشبم درست نبود، اذیتت کردم، معذرت می‌خوام.
به سردی جواب دادم.
- اشکال نداره! دیگه قرار نیست تکرار شه‌.
- نه قرار نیست.
به آرومی می‌روند و من دلیل این حجم از با سرعت پایین روندن احسان رو درک نمی‌کردم.
- احسان یکم گاز بده ماشینو الان خاموش می‌کنه زیر پات.
کمی شتاب داد.
- نگران نباش.
دست عرق کرده‌ام رو با دست دیگه خشک کردم.
- هستم.
وارد کوچه‌ی خونه‌ی مامان شدیم.
- جلوی مامان باهام بحث نکن، دوست ندارم یه بار دیگه تو این خونه دعوامون بشه.
ریش‌ریشی شالم رو با دست مرتب کردم.
- حواسم هست.
ماشین خاموش شد، سرش رو به‌طرفم چرخوند و لبخند ریزی روی لب‌هاش نشوند.
- زیر لفظی بدم؟
چشم غره‌ رفته و پیاده شدم.
- پررو.
زنگ رو به صدا درآورده و با باز شدن در احسان درحالی که کیارش رو بغل کرده بود وارد خونه شد.
***
بشقاب‌ها رو توی ظرف‌شویی گذاشتم که مامان صدام زد.
- شهرزاد؟
- جانم؟
اشاره‌ای به ظرف‌ها کرد و گفت:
- اینا رو ول کن، بیا برو پیش احسان. ممانعت کردم.
- نه حالا اینا رو بشورم.
مچ دستم رو گرفت.
- میگم برو پیشش دیگه اِ، حرف گوش کن.
ناچار عقب کشیدم.
- خیلی خب‌.
- تو اتاقشه.
سرم رو تکون دادم و به آرومی آشپزخانه رو ترک کردم. قدم‌های سنگینی برمی‌داشتم و با وجود این‌که نیاز شدیدی به صحبت کردن داشتم از دعوا می‌ترسیدم. وارد اتاق شده و نفس عمیقی کشیدم‌، نفسم داغ بود اما تنم سردِ سرد. سرش رو لای دست‌هاش نگه داشته بود و فکر می‌کرد‌. کنارش نشستم و با حرکات آرومی دستش رو از روی صورتش کنار زدم‌. با بی‌جونی کمر صاف کرد و دست‌هاش رو انداخت.
- اصلاً حوصله دعوا ندارم شهرزاد.
ابروهام رو بالا انداختم.
- خب منم واسه دعوا نیومدم که... . به‌طرف صورتم خم شد.
- پس برای چی اومدی؟
پکر شده غریدم‌:
- چیز غیرعادی بخوام با شریک زندگیم حرف بزنم؟
پتو رو باز کرد و روی خودش کشید.
- آره وقتی شرایط غیرعادی.
با دستم موهای توی صورتش رو کنار زدم.
- من دیگه جون جنگیدن ندارم، اصلاً هرچی تو بگی هوم؟
چرخید و با این کار دستم رو پس زد.
- من حتی میلی به خودت هم ندارم دیگه، هرکاری دوست داری بکن‌، برام مهم نیست... .
گونه‌ام به راحتی آب خوردن خیس شد و لحظه‌ای با تمام وجود بی‌پناهی رو احساس کردم.
- یعنی چی؟
جوابی نگرفتم. بازوش رو کشیدم که بلکه بچرخونمش.
- احسان یعنی چی؟
باز هم سکوت... ضربه‌ی محکمی به کمرش زدم.
- احسان با توام.
انگار مهر سکوت به لب‌هاش زده باشن. کمی صدام رو بلند کردم.
- جواب منو بده‌.
- هیس صدات می‌ره بیرون.
عصبی خندیدم.
- به درک!
به سرعت چرخید دست‌هام رو به‌‌طرف خودش کشید.
- بهت چی گفتم ها؟ تو ماشین بهت چی گفتم شهرزاد؟
درحالی که اصلاً ‌کنترل اعصابم دست خودم نبود دست‌هام رو بیرون کشیدم و انگشت اشاره‌ام رو بالا گرفتم.
- فقط کافیه یک بار دیگه کوچک‌ترین ضربه‌ای به من وارد کنی احسان، من می‌دونم و تو.
دستش رو تکون داد و دوباره دراز کشید.
- ولمون کن تو هم، سر شبی هوس دعوا کرده.
چشم‌هام و گرد کردم.
- این چه طرز حرف زدن؟
دوباره روزه سکوت گرفت، ناخواسته اختیار از دست دادم و زدم زیر گریه به تاج تخت تکیه دادم و دستم رو روی صورتم گذاشتم تا صدای گریه‌ام احسان رو آگاه نکنه.
نالان صداش زدم.
- احسان منو ببین؟
چند دقیقه گذشته بود که نشست و دستش رو از بین موهاش رد کرد. از تاج تخت فاصله گرفتم و چرخیدم و درست مقابلش نشستم و دستم رو روی دست‌هاش که سعی داشت جمعشون کنه گذاشتم.
- احسان منو ببین؟
سرش کماکان پایین بود، با بغض پام رو روی زمین کوبیدم و با صدای رسایی صداش کردم.
- احسان؟
سرش رو بالا آورد با چشم‌های قرمز و مژه‌های بهم چسبیده‌ای بهم خیره شد‌.
- هیش، داد نزن شهرزاد.
با صدای لرزونی گفتم:
- آدم وقتی حس کنه شنیده نمی‌شه، درک نمی‌شه داد می‌زنه وقتی حس کنه اون ادمی که باید براش گوش شنوا باشه، گوشاشو گرفته داد می‌زنه.
مردمک‌های لرزون چشم‌هاش رو تو چشمام‌ چرخوند.
- من با تو چی کار کنم ها؟
لب‌هام می‌لرزید و نمی‌تونستم حرف بزنم. - احسان اون حرفی که زدی یعنی چی؟
آهی کشید.
- واقعیت رو گفتم‌.
مشتی به سی*ن*ه‌اش زدم و میون هقم‌هقم جواب دادم:
- خیلی بی‌خود می‌کنی، یعنی چی میلی ندارم ها؟ چه‌طور می‌تونی همچین حرفی بزنی؟
مچ دستم رو گرفت و جلوی ضربات بعدیم رو گرفت.
- همون‌طور که تو گفتی ازدواجت اشتباه بوده، همون‌طور که تو بچه‌ی آدمی که دم از عاشق بودنش می‌زدی رو نمی‌خوای، منم میلی به تو ندارم، منم نمی‌‌خوامت.
حیرت زده و بدون حرکت بهش خیره شدم، دستم رو رها کرد و غرید:
- این‌طوری نگام نکن.
مچم رو بیرون کشیدم و به آرومی درحالی که پاهام می‌لرزید از روی تخت پایین اومدم. آب دهنم رو قورت دادم و چند قدم به سمت در برداشتم که سرم گیج رفت و تلوتلوخوران دستم رو به دیوار گرفتم.
- شهرزاد؟ خوبی؟ چی‌شد؟
کنارم ایستاده بود اما من از میون حاله‌ای که چشم‌هام رو دربرگرفته بود فقط تصویر تاری می‌دیدم.
با دستم به عقب هلش دادم و به ‌طرف در رفتم.
- اصلاً دنبالم نیا، می‌‌خوام تنها باشم.
و از اتاق خارج شدم، خونه تاریک بود و تنها روزنه‌ای نور از آشپزخونه می‌اومد که احتمالاً بخاطر ترس کیارش از تاریکی بود، به سمت در رفتم و خودم رو به حیاط رسوندم و باد آخر زمستون تن رو نوازش کرد و شوکی که سرما بهم وارد کرد به خودم آوردم و قطرات اشکم یکی بعد از اون یکی روی صورتم ریخت، به آرومی روی لبه‌ی سکو نشستم و دستم رو روی دهانم گذاشتم، نباید کسی صدام رو می‌شنید. دیگه برای کسی تو این خونه مهم نبود و من جلوی آدم‌هایی که واسشون مهم نبودم هرگز گریه نمی‌کردم گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم، دیروقت بود اما نیاز داشتم بهشون، بیشتر از هروقت دیگه‌ای شماره‌ی زن‌ عمو رو گرفتم و موبایل رو روی گوشم گذاشتم. چند بوقی که داشت موجب ناامیدیم می‌شد سرانجام به وصال ختم شد و صدای خواب‌آلود زن‌ عمو در گوشم پیچید.
- چی‌شده شهرزاد؟
غمگین خندیدم.
- سلام قربونت برم من، چیزی نشده نگران نباش، دلم برات تنگ شده بود.
صداش رو به حالت پچ‌پچ درآورد.
- ساعت دو و نیم شب دلت تنگ شده؟ تو مگه زندگی نداری خودت سرشبی ما رو از خواب بیدار می‌کنی دختر جون؟
بی‌حال لبخندی روی لبم نشوندم.
- خب حالا زن‌ عمو اذیتم نکن. نمیاین تهران؟
زن‌ عمو با حالت نگرانی جواب داد.
- من میگم یه‌چیزی شده، تو میگی هیچی نیست. بگو ببینم چی شده؟
دستی روی زانوهام کشیدم.
- چیزی نیست، فقط نیاز دارم کنارم باشید.
آهی که کشید رو متوجه شدم.
- به‌خاطر اون طفل معصوم نه؟
بغضم رو قورت دادم و لب‌هام رو داخل کشیدم.
- شما دیگه شروع نکنید لطفا!
- باشه‌باشه، من با عموت حرف می‌زنم تو اولین فرصت حرکت می‌کنیم. ریز خندیدم. - عاشقتم!
- برو بخواب بچه، شبت بخیر!
- شب بخیر!
گوشی رو قطع کرده و به ماه خیره شدم.
احسان: کی بود؟
سرم رو به‌طرفش چرخوندم.
- زن‌عموم.
یه تای ابروش رو بالا داد.
- این‌وقت شب؟
چشم‌هام رو باز و بسته کردم‌.
- اصلاً تو از کی این‌جا وایسادی؟ دست‌هاش رو توی هم گره زد و به‌طور کج درحالی که یه پاش رو جلوی اون یکی گذاشته بود و فرم ماهی به خودش گرفته بود به قاب در تکیه داد و شونه‌ی چپش رو بالا داد.
- از وقتی با زن‌‌‌ عموت دل می‌دادی قلوه می‌گرفتی.
بدون این‌که ذره‌‌ای اعصاب خوردی و بغضی که تو گلوم نشسته بود رو نشون بدم بلند شدم، کنارش ایستادم و زمزمه کردم:
- فقط کم مونده بود بهم تهمت خ*یانت بزنی ولی‌... .
سرم رو بالا آوردم و تو چشم‌هاش خیره شدم‌.
- تو یدونه درس عبرتی واسه این‌که حتی فکر این‌که از ینفر خوشم بیادم از سرم نگذره!
با بازوش زدم و از کنارش رد شدم و وارد خونه شدم، دوباره پوششی از اشک رو روی صورتم حس کردم اما با بی‌محلی خیلی زود خشک شده و دیگه اشکی روی صورتم نریخت. وارد اتاق شدم و روی تخت دراز کشیدم و پتویی روی خودم نکشیدم و تنها چشم‌هام رو بستم. احسان کمی دیرتر از من به اتاق رسید و با فاصله‌ی بسیار زیادی از من دراز کشید و نمی‌دونم چند ساعت تو اون حال مونده بودیم که چرخیدم و با دیدن چشم‌های بسته‌اش چشم‌هام لبریز شد نزدیکش شدم و بدون این‌که صدایی ایجاد کنم سرم رو روی بازوش گذاشتم و چشم‌هام رو بستم دلم تنگ بود و قلبم بی‌اختیار تند‌تند می‌کوبید.

نمی‌تونستم جلوی ضربانم رو بگیرم، خیره شدم تو چشم‌های بسته‌اش و دستم رو از بین موهاش عبور دادم و چشم‌هام رو روی هم فشردم. قطرات اشکم روی بازوش می‌ریخت و اصلاً دوست نداشتم بیدار بشه و بهم بتوپه. دستم رو به سختی بیرون کشیدم و چرخیدم که دستش دور کمرم چرخید و مانع شد، تو گوشم زمزمه کرد
- هیچی نگو، فقط بخواب!
سرم رو تکون دادم و دست‌هام رو دور دستش پیچوندم و بیشتر بهش نزدیک شدم تا کوچیک‌ترین فاصله‌ای بینمون نباشه.
- باشه!
- هیش، شب بخیر!
دستش رو به حالت دورانی روی شکمم حرکت داد، درحالی که خمار شده بودم شب بخیر نامفهومی به زبان آورده و پلک‌هام بهم رسید.
***
زیر غذاها رو کم کرده و بعد از این‌که از مرتب بودن خونه اطمینان حاصل کردم لباس‌هام رو عوض کرده و به انتظار عمو و زن‌عمو روی مبل نشستم‌. کیارش و احسان بیرون بودند و این به من برای تنها بودن زمان می‌داد. آزمایش‌های بی‌پایان مقابلم رو ورق زده و آهی کشیدم.
- آخ تو چی داری بچه؟ که انقدر دردسر با خودت آوردی؟
صدای زنگ خونه از حال و هوای کسلی خارجم کرد. آزمایش‌ها رو زیر میز گذاشته و بلند شدم با دیدن تصویر زن‌ عمو در آیفون خونه در رو باز کرده و در چهارچوب در منتظر موندم. زن‌ عمو و عمو و درحالی که دو چمدون متوسط به دست داشتند وارد خونه شدند، زن‌عمو رو درآغوش گرفتم.
- خوش اومدی فدات‌شم!
زن‌ عمو دستش رو روی کمرم کشید.
زن‌ عمو: همش چندماه از شیراز برگشتین، نگاه چقدر لاغر شدی؟ با خودت چی‌کار کردی دختر جون؟
به سختی از آغوشش جدا شدم و لبخند تصنعی زدم.
- حرف می‌زنیم حالا.
به طرف عمو رفتم و خیلی غیرمنتظره در آغوش گرفتمش.
- آخ تو عموی خود خودمی.
عمو حلقه‌ی دستش رو تنگ‌تر کرد و گفت:
- نمک نریز که قیافت زار می‌زنه تو دلت آشوبه.
آهی کشیدم.
- واسه همین خواستم پیشم باشید دیگه.
از آغوشش دل کندم.
- هروقت که بخوای!
زن عمو: احسان نیستش؟
دستم رو پشت کمر عمو انداخته و وارد خونه شدیم.
- با کیارش رفته بیرون، میان الان.
زن‌ عمو سری تکون داد و درحالی که خونه رو زیر رو می‌کرد گفت:
- نمی‌خوای این‌جا رو یکم تغییر بدی؟ از این دکور خسته نشدی؟
از عمو فاصله گرفتم‌.
- ترکیب رنگش رو دوست داریم.
خورشت رو مزه کرد‌.
- چه‌طور شده؟
کمی مکث کرد و با گرد کردن انگشتش ادامه داد.
- عمو پسند!
لبخندی زدم.
- خیلی خب، نرسیده رفتی سراغ کار، بیا بشین.
زن‌ عمو از آشپزخونه خارج شد و به‌طرف مبلی که عمو نشسته بود رفت‌ و کنارش نشست.
- خودت همه‌ی کارا رو کردی.
لیوان‌های چای رو پر کردم و به پذیرایی برگشتم، سینی رو مقابلشون گرفته و بعد از خالی شدنش روی مبل نشستم.
- خودت نمی‌خوری؟
سرم رو به نشانه‌ی منفی تکان دادم. دستگیره در پایین کشیده شد و احسان و کیارش درحالی که پلاستیک خرید بزرگی دست احسان بود وارد خونه شدن.
عمو و زن‌ عمو بلند شدند و همه گرم احوال‌پرسی شدن، به‌طرفش رفتم که سلام کنم بدون این‌که حتی نگاهی بهم بکنه وارد آشپزخونه شد از گوشه‌ی چشم زن‌عمو که بهم خیره شده بود رو دیدم. نفس عمیقی کشیدم و پشت سرش وارد آشپزخونه شدم.
- علیک سلام!
جوابم رو نداد و وسایل داخل پلاستیک رو خالی کرد.
- باز که ولی خرت و پرت خریده!
فقط سرش رو تکون داد، نزدیکش شدم و دستم رو روی دستش گذاشتم که به سرعت واکنش نشون داده و عقب کشید. دستم رو پشت سرم قلاب کردم‌.
- فقط جلوشون آبرو داری بکن همین.
و با لبخند مصنوعی از آشپزخونه خارج شدم.
- نهار بکشم الان؟ یا هنوز خوب گرسنه نشدین؟
زن‌ عمو بلند شد و به‌طرفم اومد.
- بذار بیام کمکت که حسابی گرسنه‌ایم.
به آشپزخونه برگشتم.
- دستت درد نکنه!
احسان: کمک نمی‌خوای؟
کنارش ایستاده و کابینت بالای سرم رو باز کردم.
- نه تو برو بشین.
سرش رو تکون داد و از آشپزخونه خارج شد.
به کمک زن‌ عمو که هرازگاهی سعی داشت سر صحبت رو باز کنه میز رو چیدیم و مشغول شدیم. بعد از اطمینان حاصل کردن از غذای کیارش، اولین قاشق رو به دهانم بردم که با سوال زن‌ عمو جا خوردم.
- شهرزاد الان دیگه چند ماهت؟
بشقاب رو به ظرف برگردوندم و درحالی که یادم نمی‌‌‌‌اومد نفس عمیقی کشیدم.
- دقیق نمی‌دونم ولی زیر چهار ماهم.
با حرکت سریع رها کردن قاشق از دست احسان و برخوردش با ظرف، همه ‌به سمتش چرخیدن.
- یعنی چی نمی‌دونی شهرزاد؟
شونه‌ای بالا انداختم.
- خب نمی‌دونم دیگه، یعنی چی داره؟ کج‌خند عصبی کرد.
- مگه میشه یه مادر ندونه بچه‌اش چند ماهش؟
کمی از آبی که تو لیوان ریخته بودم رو نوشیدم و دو باره روی میز برگردوندمش.
- حالا احسان چیز مهمی‌ام نیست، خودت رو درگیر نکن.
و با چشم اشاره کردم که بس کنه. پوزخندی زد و با حرص گفت:
- واسه تویی که اون بچه رو نمی‌خوای معلوم که مهم نیست چرا باید باشه؟
از زیر میز ضربه‌ای به پاش زدم و آروم زمزمه کردم.
- این‌جا جاش نیست.
دستی توی موهاش کشید.
- اتفاقاً دقیقاً همین‌جا جاشه!
و به‌طرف عمو چرخید و گفت:
- من چی‌کار کنم که دخترت بچه‌اشو نمی‌خواد؟
درحالی که لب‌هام می‌لرزید اسمش رو با تاکید زبون آوردم.
- احسان؟
داد زد.
- تو ساکت.
حیرت زده توی صندلی فرو رفتم و قطره اشکی روی گونم ریخت. عمو کمر صاف کرد‌. - حق نداری سرش داد بزنی و این‌طوری باهاش رفتار کنی.
احسان عصبی خندیده و با انگشت‌هاش روی میز ضرب گرفت.
- اصلاً مهم نیست دختری که عاشقشی روزی صدبار تو گوشت بگه بچه‌ات رو نمی‌خواد، اصلاً مهم نیست تو چشمات نگاه کنه بگه اشتباه کردم باهات ازدواج کردم، اصلاً مهم نیست تلاش کنه بچه‌‌ات رو سقط کنه، اصلاً مهم نیست زندگی رو بکنه برج زهرمار، اصلاً مهم نیست آرامشت رو، قلبت رو غرورت رو بشکونه ولی خیلی مهمه که سرش داد نزنم و احساسات پاکش رو لطمه دار نکنم نه؟ این وسط فقط آرامش شهرزاد براتون مهمه؟ پس یک هفته با من و کیارش زندگی کنید تا آشوبی که همین دختر ساخته رو ببینید.
صندلی رو به عقب هل داده و بلند شد.
- نوش جون!
- احسان؟
بدون این‌که جوابم رو بده میز رو دور زد و به اتاقمون رفت و در با صدای مهیبی بسته شد.
کمرم رو بیشتر صاف کردم و چشم‌‌هام رو باز و بسته کردم، قطرات اشکی که روی صورتم ریخته بود رو با دست پس زدم.
زن‌ عمو: شهرزاد؟
سرم رو تکون دادم و دستمال کاغذی دست گرفتم.
- چیزی نیست زن‌عمو.
عمو با خشم صندلی رو پس زد.
- خیلی دوست دارم پشتیت رو بگیرم شهرزاد، ولی قبول کن داری بد تا می‌کنی.
و به سمت اتاقی که دقایقی پیش احسان قصد شکوندن درش رو کرده بود رفته و بعد از ضربه‌ای به در وارد اتاق شد. احساس بعد حالت تهوع باعث شد از پشت میز بلند شم.
- تو غذات رو بخور کیارش بعدش زنگ می‌زنم دایی آریا بیاد ببرتت بیرون.
باشه‌ی غمگینی گفت و به‌زور قاشق رو به داخل دهانش هل داد، حتی جرعت مخالفت هم نداشت روی مبل نشستم و دستم رو زیر دلم که تیر می‌کشید گذاشتم. زن‌ عمو کنارم نشست و دستی روی کمرم کشید‌.
- خوبی؟
سرم رو به معنای نه تکون دادم.
- خون‌ریزی دارم.
زن‌‌ عمو درحالی که تعجب کرده بود گفت:
- از کی؟
دستی روی پیشونیم کشیدم.
- چند روز، می‌ترسم چیزیش شده باشه، احسان می‌کشتم.
اخمی کرد.
- بی‌خود می‌کنه، بچه است هزار و یک اتفاق.
اعتراض کردم.
- زن‌ عمو شما انگار متوجه نشدی که زندگی من به تار مویی وصله نه؟ کوچیک‌ترین اتفاقی واسه این بچه بیافته احسان از چشم من می‌بینه.
زن‌ عمو دست‌هام رو با دستش محاصره کرد.
- حالا ایشاالله که چیزیش نیست، نرفتی پیش دکتر؟
- نه.
طلبکارانه دست‌هام رو رها کرد‌.
یعنی چی شهرزاد؟ ینی چی که نرفتی؟
بلند شده و نالیدم.
- چرا هیشکس من بدبختو نمی‌فهمه ها؟ چرا هرچی میگم نمی‌شنوید؟ چرا فقط حرف خودتونو می‌زنید و منو گناهکار جلوه می‌دین وقتی حتی نمی‌دونید چه‌خبره؟ فقط یک بار تو زندگیم فرصت دارم برای خودم کاری انجام بده جای این‌که قربونی بقیه باشم و همتون مقابلمید، همتون!
زن‌ عمو دستم رو کشید و دوباره نشوندم.
- خیلی خب حرص نخور.
سرم رو به شونه‌اش تکیه دادم و هنوز دقایقی نگذشته بود که سر و کله‌ی عمو پیدا شد.
عمو: برو پیشش.
دهن باز کرده تا مخالفت کنم.
- به قصد صلح برو، زود باش.
دهنم بسته شد، چرا باید حرف می‌زدم؟ هیچ‌ک.س قرار نبود بشنوه... به آرومی از روی مبل بلند شدم.
- مواظب باش!
تایید کردم و به‌طرف اتاق رفتم و به آرومی وارد شدم... احسان توی تراس بود و من به در تکیه داده و انتظارش رو می‌کشیدم.
- احسان؟
به‌طرف اتاق برگشت.
- قریب هزار بار صدام زدی و من جواب ندادم.
از در اتاق فاصله گرفته و نزدیکش شدم.
- خب پس جوابم رو بده که صدات نکنم. روی لبه‌ی تخت نشسته و آرنج‌هاش رو به زانو‌هاش تکیه داد.
- برو پیش مهمونات.
مقابل پاهاش نشستم.
- مهمون من تویی، چته احسان؟
حیرت زده به چشم‌هام زل زد.
- چمه؟ مشخص نیست چمه؟
کنارش نشستم و دستم رو از توی موهاش رد کردم.
- منو ببین؟
سرش رو چرخوند و به چشم‌هام خیره شد.
- می‌خوای یکم استراحت کنی؟ چند شب درست نخوابیدی.
درحالی که چشم ازم نمی‌گرفت به آرومی انگشتش رو روی پوست دستم کشید، سرم رو کمی جلوتر بردم، خودش رو نزدیک‌تر کشیدم و سرش رو روی شونه‌ام گذاشت. با یک دستم کمرش رو دوره کردم و با دست دیگه موهاش رو نوازش کردم.
- من چی‌کار کنم با تو؟
ریز خندید و حرکت لب‌هاش رو روی شونه‌ام حس کردم.
- خیلی اذیت می‌کنی شهرزاد،
خیلی زیاد... .
- چی‌کار کنم که راضی باشی؟
از آغوشم خارج شد و به چشم‌هام خیره شد.
- یه مدت دور باش، بذار تنها باشیم، خودمون رو جمع و جور کنیم و دوباره برگردیم هوم؟
قطره اشکی روی گونه‌ام چکید.
- گریه نکن.
از روی تخت بلند شدم.
- هروقت میام درستش کنم گند می‌زنی تو همه چی احسان.
آهی کشید.
- هیچی درست نمی‌شه! من هنوزم سر حرفام هستم.
- من نشنیده گرفتمشون.
با خشم غرید:
- ولی من کاملاً جدی بودم.
سرم رو پایین انداختم.
- زود تصمیم نگیر!
- واسه همین میگم دور باشیم، که زود تصمیم نگیرم، ولی تو... .
پوزخندی زدم.
- طبق معمول من اشتباه می‌کنم، من کج میرم.
احسان سرش رو بالا گرفت تا حرفی بزنه. اما پشیمون شد، نفسش رو بیرون داد و دستم رو کشید و دوباره سرش رو روی شونه‌ام گذاشت.
- حالا فعلاً ولش کن، سرم درد می‌کنه. دستم رو دوباره توی موهاش فرو بردم.
- سرت رو بذار روی پام، راحت‌‌تری.
باشه‌ای گفت و دراز کشید، پتوی مسافرتی پایین تخت رو روش انداختم و دستم رو روی بازوش کشیدم.
- بگو چی انقدر بی‌اعصابت کرده؟
صدای دورگه‌اش گوش‌هام رو نوازش کرد.
- بی‌محلی‌های تو!
سرم رو به تاج تخت تکیه دادم.
- بی‌محلی‌های من؟ من که دارم خودمو به آب و آتیش می‌زنم بلکه تو یه نگاهی بندازی.
سرش رو روی پام جا به‌ جا کرد.
- پس اون بچه‌ی بی‌نوا که ذره‌‌ای برات مهم نیست چی؟
آهی کشیدم.
- من چی‌کار کنم احسان؟ تو بگو، من همون کارا رو می‌کنم.
نشست و نفس عمیقی کشید.
- فعلاً یه مدت نباش تا آروم شم، این خشمم فروکش کنه.
قطره اشکی روی گونه‌ام چکید.
- باشه!
لبخندی زد.
- ممنونم!
به آرومی از روی تخت پایین اومده و به سمت در می‌رفتم که بیت شعری که به ذهنم رسید متوقفم کرد، صورتم رو تمیز کردم و نجوا کردم:
- خبر نداشتن از حال من بهانه‌ی توست؟ بهانه‌ی همه‌ی ظالمان شبیه هم است تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست وگرنه فاصله‌ی ما هنوز یک قدم است.
چیزی نگذشته بود که ادامه داد:
- کسی بدون تو باور نکرده مرا که با تو نسبت من چون دروغ با قسم است. چشم‌هام رو‌ باز و بسته کرده و با قدم‌‌های آرومی درحالی که در هر قدم تحلیل می‌رفتم از اتاق خارج شد.
***
- خب خطر از بیخ گوشت رد شد ولی حالش خوبه.
آهی کشیدم و از روی تخت پایین اومدم.
- مسافرت راه دور نرو، سرکار نرو، کار خونه انجام نده و استراحت کن. متاسفانه بارداری پرخطری داری.
باید خوش‌حال می‌بودم یا ناراحت؟ از احساسم مطمئن نبودم.
لبخندی زدم.
-‌ ممنونم، خسته نباشید.
دفترچه‌ی نظامیم رو از روی میز برداشته و از اتاق خارج شدم، زن‌ عمو از روی صندلی بلند شد و به‌طرفم اومد.
- چی‌شد؟ چی گفت؟
- کار نکن، سفر نرو، این‌جا نرو اون‌جا نرو، نخواب، بیدار نشو، تکون نخور، زندگی نکن و هزارتا چرت و پرت دیگه.
زن‌ عمو شونه به شونه و کنارم قدم برمی‌داشت.
- حالا تو هی بگو بریم شمال.
سرم رو تکون دادم.
- هنوزم میگم، همین امشبم حرکت می‌کنیم.
- از دست تو که انقدر لجبازی، چه‌طور نمی‌فهمی دکتر چی داره بهت میگه؟
در ماشین رو باز کردم.
- من این‌جا حالم خوب نمی‌شه، می‌خوام برم پیش بی‌بی، بعدشم شماها هم هستید یه تفریحی می‌کنید آخر سالی.
زن‌ عمو نشسته و در رو به سمت خودش کشید.
- اون‌وقت اگه بلایی سر اون بچه اومد کی جواب پدرش رو میده؟
ماشین رو روشن کرده و فرمون رو تو دستم چرخوندم.
- اون خودش رضایت داده.
ماشین رو از پارکینگ خارج کردم و هنوز ذره‌ای از مطب دور نشده بودم که در توده‌ای از ماشین‌ها گیر افتادم.
- اون خبر نداره تو چه وضعیتی داری. ویراژهای بی‌خودی که تنها مسیر رو صعب‌العبورتر می‌کردند رو نظاره‌گر شدم.
- قرارم نیست خبردارشه، من هیچیم نیست.
- شهرزاد چه‌طور همچین حرفی می‌زنی؟ تو خون‌ریزی داری اینو می‌فهمی اصلاً؟
کمی پام رو روی گاز فشار دادم و با فاصله‌ی کمی از ماشین مقابلم ایستادم.
- زن‌ عمو من خیلی هم خوب می‌فهمم چه‌خبره ولی نمی‌تونم این‌جا بمونم. نمی‌‌تونم!
زن‌ عمو موبایلم رو برداشت و چندین آهنگ رو عوض کرد.
- من چی بگم به تو؟ حالا چرا ماشیناتونو عوض کردین؟
خندیدم.
- فرمون لندکروز نرم‌تر.
- زورت به اون بنده خدا می‌چربه دیگه. شونه‌ای بالا انداختم.
- همین که هست.
زن‌عمو ریز خندید.
- از دست تو.
لبخند کجی زدم و با راه افتادن ترافیک پام رو روی گاز فشردم و پیچیدم تو فرعی که دیگه به ترافیک نخورم. زن‌ عمو در سکوت خیابون رو تماشا می‌کرد و این من رو دعوت می‌کرد به گوش سپردن به آهنگ. (درون آینه‌ی روبرو چه می‌بینی تو ترجمان جهانی بگو چه می‌بینی تویی برابر تو، چشم دربرابر چشم در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می‌بینی چه می‌بینی؟ درون آینه‌ی روبرو چه می‌بینی؟ تو هم شراب خودی، هم شراب خواره‌ی خود سوای خونِ دلت، در سبو چه می‌بینی؟ بگو چه می‌بینی؟ در آن گلوله‌ی آتش گرفته‌ای که دل است و باد می‌بردش، سو به سو چه می‌بینی؟ چه می‌بینی؟ درون آینه‌ی روبرو چه می‌بینی)
***
ضربه‌ای به در اتاق وارد کردم و در رو باز کردم.
- حوصله داری؟
لپ تاپش رو بسته و عینکش رو روی لپ تاپ گذاشته و ماساژی به چشم‌هاش داد.
- آره بیا!
وارد اتاق شدم و به‌طرفش رفته و کنارش روی تخت نشستم.
- فیلمت به کجا رسید؟
- با چند نفر واسه طرح اولیه‌اش صحبت کردیم، ببینیم چی میشه. سرم رو تکون دادم.
- یکم دیگه حرکت می‌کنیم، نمیای برای خداحافظی؟
قطره اشکی روی گونه‌اش چکید و صداش لرزید.
- کی برمی‌گردی؟
آب دهنم رو قورت دادم و انگشتم رو روی پوست دستش کشیدم.
- هرزمان که تو بخوای، الانم بگی بمون می‌مونم.
دستش رو از زیر انگشتم بیرون کشید و دست‌هام رو محاصره کرد.
- مواظب خودت باش، نه اون بچه‌ ها نه، مواظب خودت باش، خودت.
با زبون اشکی که روی لبم چکیده بود رو بلعیدم.
- منم دوست دارم.
خندید و پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد.
- باور کن نیاز داریم به این دوری، به فکر کردن.
نمی‌خواستم حرفی بزنم، نمی‌خواستم کاری کنم تنها می‌خواستم نفس‌های داغش رو به خاطر بسپارم، تنها می‌خواستم زمان رو متوقف کنم و تا ابد تو اون حالت بمونم اما ضربه‌ای که به در خورد مانع شد. به سختی فاصله گرفتم و دستش رو کشیدم.
- بیا بریم خداحافظی کن بعد برگرد. باشه‌ای گفت‌ دستش رو رها کردم و از اتاق خارج شدم.
کیارش: بریم مامان؟
سرم رو تکون دادم.
- آره مامان، با بابا خدافظی کن بعدش می‌ریم.
احسان کیارش رو بغل گرفت و تمام مدت تا زمانی که در ماشین نشستیم از کنارم تکون نخورد. دستی براش تکون دادم و حرکت کردیم. عمو غر زد.
- از کی تا حالا مد شده زن و شوهر جدا جدا زندگی کنن؟
- عمو خواهش می‌کنم شروع نکن. ماشین آریا رو از کوچه خارج کرد و غرید:
- هیچ نمی‌دونم دارین چی‌کار می‌کنید با خودتون.
نفسم رو پرشتاب بیرون دادم.
- خودمونم نمی‌دونیم.
- مامان؟
سرم رو به سمت کیارش چرخوندم.
- جانم؟
درحالی که موقعه‌ی حرف زدن لپ‌هاش تکون می‌خورد گفت:
- بابا نمیاد؟
از شروع مسیر جدیدی که احسان مقابلم گذاشته بود می‌‌‌ترسیدم. سردرگم جواب دادم.
- نمی‌دونم.
خودش رو تو بغلم کشید و روی پام نشست.
- دیگه منو دوست ندارین.
متعجب دستم رو دور کمرش حلقه کردم‌. - یعنی چی مامان؟ کی گفته؟
سرش رو توی سینم قایم کرد و با صدای لرزونی گفت:
- همش دعوا می‌‌‌‌کنید، دیگه نمی‌برینم بیرون، باهام نقاشی نمی‌کشین، موقعه خواب نمی‌برینم پیش خودتون.
دستم رو روی کمرش حرکت دادم.
- کیارش مامانو نگاه کن.‌
سرش رو چرخوند و خیره شد تو چشم‌هام، لبخندی روی لب‌هام نشوندم و دستم رو روی صورتش کشیدم.
- من و بابا الان یه مشکلاتی داریم که باعث شده مثل قبل کنارت نباشیم ولی این دلیل نمی‌شه که دوست نداشته باشیم.
دست‌ کوچولو و تپلش رو مشت کرد و روی صورت نرمش کشید و فرورفتگی ریزی روی صورتش ایجاد کرد‌.
- چه مشکلی؟
به سمت صورتش خم شدم و بوسیدمش.
- بزرگ که بشی می‌فهمی‌.
پکر شده توی بغلم فرو رفت و فضای سرسبز بیرون از شیشه ماشین رو تماشا کرد. با افسوس گوشه لپم رو به سرش تکیه دادم.
- نگران نباش پسر کوچولوی من، درست می‌شه... .
(احسان)
تیک تاک ساعت گذر ناچیز زمان رو یادآور می‌شد. توده‌ای از لباس‌های چروک روی هم افتاده رو رد کرده و موبایلم رو از زیرشون بیرون کشیدم، به سختی روی تخت نشسته و جواب دادم.
- سلام!
صدای خشمگین و تیز مامان خواب‌آلودگی رو از سرم پروند‌.
- معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت رو جواب نمی‌دی؟
دستی روی پیشونیم که بخاطر فریادش درد گرفته بود کشیدم.
- خواب بودم.
با همون صدای قبلی فقط کمی آروم‌تر گفت:
- یک هفته‌ است خوابی؟ چرا جواب نمی‌دی ها؟ نمی‌گی آدم جون به لب می‌شه، در خونه‌اتم که باز نمی‌کنی‌.
نفسم رو پرفشار بیرون دادم.
- تهران نیستم مامان.
صداش بوی تعجب به خودش گرفت.
- یعنی چی؟ کجایی پس؟
توده‌ی لباس‌ها رو به داحل چمدون فرو بردم‌.
- خارج از شهرم، برمی‌گردم حالا‌.
- از شهرزاد خبر داری؟
کتری رو روی گاز کوچیک گذاشتم و جواب دادم:
- نه!
صداش رو مهربون کرد‌‌.
- دوری بس نیست احسان؟
دستم رو به لبه‌ی ظرفشویی تکیه دادم و سرم رو تکون دادم‌.
- نه مامان بس نیست.
- چی کار کنم از دست شما؟
فلاسک رو روی اپن کوچیکی که سالن کوچک کلبه رو از اشپزخونه طویل و کم عرضش جدا می‌کرد گذاشتم.
- زندگیت رو بکن مامان، ما خودمون یه راه حلی برای وضعمون پیدا می‌‌کنیم.
- چی بگم؟ سر از کاراتون در نمیارم‌. چشم‌هام رو روی هم فشردم.
- من باید برم، کاری نداری؟
- برو به سلامت.
- خدانگهدارت!
موبایل رو روی اپن کوبیدم و آب‌جوش رو به فلاسک اضافه کرده و سرش رو چرخوندم تا بسته شه. کلوچه‌گردویی از کابینت برداشته و در سینی گذاشتم، لیوان و فلاسک را برداشته و از اشپزخانه خارج شدم و در مقابل تلویزیونی که تنها برفک پخش می‌کرد نشستم، لیوان چای رو پر کرده و به تلویزیون خیره شدم. چیزی برای پخش نداشت، اما تنها وسیله‌ای بود که پاهام رو از به دنبال کردن شهرزاد می‌گرفت. خودم گفتم بره و خودم هم طاقت دوریش رو نداشتم. نفس عمیقی کشیدم و لیوان چای رو به لب‌هام نزدیک کردم اما منصرف شدم و لیوان رو به سینی برگردوندم و از کلبه خارج شدم و به‌سمت رود کوچیکی که کنار کلبه بود رفته و نشستم، تصویری از احسان و شهرزاد عاشقی که احساسشون رو با هیچ چیزی عوض نمی‌کردند مقابلم شکل گرفت. ما مدیون بودیم، نه به خودمون، نه... به احساسمون، به عشقمون، به حال و هوای پاکی که بینمون بود. ما نابودش کرده بودیم و باید می‌‌ساختیمش، از اول، از شروع... از همون نقطه‌ی دیدنش مقابل آسانسور و کش‌مکش کمی خنده دارمون. از همون نقطه‌ی نمایان شدن گوشه‌ای از موهای خوش رنگش در اولین نمایشگاهش و پرتره‌ی یهویی که به زیباترین نقاشی چهره‌ی زندگیم تبدیل شد. از همون نقطه‌ی تصادف ناگهانی و قطره اشک ناچیز و کوچکی که میون هزاران مردمی که دوره‌ام کرده بودند من رو به‌طرف خودش کشید و وادارم کرد به نگران بودن برای کسی بجز خودم و خانواده‌ام و تمام کسانی که تا اون لحظه برام مهم بودند. از همون نقطه‌ی محرم شدن به ظاهر اجباری و لپ‌های گل انداخته‌اش و اولین باری که گونه‌هاش برام حکم ناردون رو داشت و شد ناردون من شد تنها دونه‌ی متفاوت نار من میون هزاران دونه‌ی انار دیگه. باید از اون‌جا شروع می‌کردیم. از شروعِ‌شروعِ‌شروع... اما برای شروع اول باید دوباره خودمون رو پیدا می‌کردیم، باید اول خودمون و احساسمون رو از دوباره می‌ساختیم و این دوری هرچند سخت اما ضرورت داشت... . آهی کشیدم دست‌هام رو دور خودم پیچوندم و چشم‌هام رو بستم، باد صورتم رو نوازش می‌کرد و تصور شهرزاد لبخندی روی لبم نشونده بود و حس می‌کردم خشمم از روزهای گذشته بسیار کمتر است و این آرامش نسبی رو مدیون فرصتی که برای بازسازی خودم داشتم، بودم.
(شهرزاد)
- کیارش یواش‌تر من نمی‌تونم بدوام. درحالی که با پای برهنه روی ساحل می‌دوید و حس خوب گِل‌هایی که پاهای کوچیکش رو قل‌قلک می‌داد، قهقه‌ای سر داد.
- خیلی خوبه!
به ذوقش خندیدم، آریا که کمی عقب‌تر از من راه می‌رفت خودش رو به کنارم رسوند. - فکر نمی‌کنی باید برگردی پیشش؟ قدم‌هام رو آهسته کردم و فریاد زدم:
- کیارش وایسا بهت برسم‌.
و بعد آریا رو هدف صحبت قرار دادم‌.
- من برگشتم رو دست خودش سپردم، هروقت بگه برگرد برمی‌گردم و می‌دونم اگه تا الان سر و کله‌‌اش پیدا نشده یعنی هنوزم به تنهایی نیاز داره.
- دوری عشق رو کم‌رنگ می‌کنه.
به کیارش که روی گل‌ها نشسته بود و انگشتش رو بینشون فرو می‌برد خیره شدم.
- قبول ندارم، فاصله احساسی که به‌خاطر نزدیکی بهش عادت کردی رو تازه می‌کنه، یادت می‌‌اندازه قلبت چی تجربه کرده.
- یادت اومد؟
لبخندی زدم.
- یادم نرفته بود که‌... .
آریا با لبخند زمزمه کرد:
- تو همیشه حافظه قوی داشتی.

چشم غره‌ای رفتم.
- تنها سودش به خطر انداختن خودم و خانواده‌ام بوده.
- ممکنه.
به کیارش رسیده و مقابلش رو پاهام نشستم.
- پاشو مامان، مریض می‌شی پاشو.
دستاش رو دوباره میون گل فرو کرد. کیارش: نمی‌خوام.
آریا خندید.
- خیلی بهش خوش گذشته.
دستش رو همراه با گلی از زیر خاک بیرون کشید و در دستش پخشش کرد‌.
- دایی تو هم بازی می‌کنی؟
آریا کنارش نشست و تیکه گلی رو ازش گرفت.
- آره چرا که نه!
چشم غره‌ای رفتم.
- از دست شما، آریا حالا که شریک جرمشی بعدشم خودت تر و خشکش می‌کنی.
با خنده سرش رو تکون داد.
- تو ذوق بچه نزن، تو بازی نمی‌کنی؟ خندیدم و چشم غره‌ای رفتم.
- دیوونه، من برمی‌گردم شما هم زود بیاید، قبل از این‌که هوا تاریک شه. بچمو غرق نکنی.
گلی رو به سمت کیارش گرفت.
- نگران نباش.
به‌طرف ویلایی که بی‌بی و مشهدی رو بزور به داخلش کشیده بودم رفته و وارد شدم، باغ خوش آب و هواش رو پشت سر گذاشتم و وارد خونه شدم. خبری از بی‌بی، زن‌ عمو و نازنین و بچه‌هاش نبود و آرشام و عمو محو شطرنج، بازی مورد علاقه‌ی عمو بودن. به سمت اتاق مشترکم با نازنین رفته و وارد اتاق شدم. نازنین مشغول خوابوندن نیکان بود.
- نیومدی قدم بزنیم.
ریز خندید و پچ پچ کرد:
- نبات تو بازی نیکان رو راه نداده اینم از دست کیارش اعصابش خورد بود گفت نمیام.
خندیدم.
- وروجکا!
کنار نازنین نشستم و سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم.
- منم خواب کن.
- تو رو فقط یکی می‌تونه بخوابونه اونم احسان.
مشتی به بازوش زدم و غریدم.
- بی‌ادب.
مصنوعی خندید.
- با ادب، ازش خبر داری؟
نفس عمیقی کشیدم.
- انقدر همتون این سوال رو نپرسید، نه هیچ خبری ندارم ازش.
- بی‌بی امروز با مامانش حرف زده بود، گفته بود احسان تهران نیست.
حیرت و تپش قلبم رو مهار کردم و شونه بالا انداختم.
- اونم حتماً با دوست‌هاش رفته یه‌طرفی دیگه.
پتوی نیکان رو مرتب کرد و به‌طرف من چرخید.
- واسه یه فسقلی که هنوز حتی یه گوشه‌ی‌ کوچیک از زندگیتون رو هم نگرفته دارین خودتونو نابود می‌کنید.
کج خندیدم.
- گوشه کوچیک؟ این بچه همه‌ی زندگی منو درگیر کرده چی میگی تو؟
دستش رو عقب کشید.
- خودتون همچین اجازه‌ای دادین.
قبل از این‌که جواب بدم در به صدا دراومد و آریا درحالی که کیارش تو بغلش خوابش برده بود وارد اتاق شد.
آریا: هرچی بهش گفتم بریم هوا تاریک میشه گفت وایسیم خورشید بخوابه بعد، دیگه هنگام تماشای خواب خورشید خانم تو بغلم خوابش برد.
نزدیک‌تر رفتم و شلوارش رو از پاهاش بیرون کشیدم.
- الان چه‌طور این لباس‌های گلی رو عوض کنم من؟
پیراهنش رو بالا کشیدم و به آرومی و کمک نازنین درش آوردم و از بغل آریا گرفتمش و روی تخت خوابوندمش.
- مرسی آریا.
- خواهش می‌کنم.
لباس کیارش رو عوض کردم.
آریا: به‌نظرم یه‌دور تنهایی برو قدم بزن. چرخیدم.
- چه‌طور؟
شونه‌ای بالا انداخت.
- آرومت می‌کنه، شاید آشنایی چیزی هم دیدی اون اطراف.
به‌طرفش رفتم.
- چه آشنا... .
ولی در رو بست. با عجله شالم رو تو آینه مرتب کردم و موبایلم رو برداشتم نازنین سعی کرد جلوم رو بگیره.
- شهرزاد اون یه‌چیزی گفت، تو چرا جدی می‌گیری؟ این‌طوری نرو سرما می‌خوری.
در اتاق رو باز کردم.
- حواست به کیارش باشه.
***
سردرگم کنار دریا قدم می‌زدم و گوشیم رو توی دستم می‌چرخوندم، چشمم هرازگاهی به دوراهی تاریک جنگل می‌خورد و با وجود ترسناک بودنش من رو به سمت کلبه می‌کشوند، می‌دونستم مسیری نیست که گوشی آنتن نده در نتیجه دلم رو به دریا زدم من با چیزهایی ترسناک‌تر از جنگل تاریک سر و کله زده بودم. چراغ قوه‌ی موبایلم رو روشن کرده و حرکت کردم، بادی که میون درخت‌های سر به فلک کشیده می‌چرخید و تکونشون می‌داد و هرازگاهی دلیل وجود صداهایی بود رعب و وحشتم رو بیشتر می‌کرد مسیر رو تجسم کردم و از روی نقشه‌ی حدسی ذهنم جلو می‌رفتم، نیم ساعتی گذشته بود که با دیدن کلبه خندیدم ولی من این‌جا چی کار داشتم؟ به تصویر موبایلم خیره شدم و حرف آریا از ذهنم عبور کرد اطرافم رو بررسی کردم. خبری از هیچ ماشینی نبود و چراغ‌های کلبه خاموش بود چند قدم جلو رفتم و از راه جنگلی فاصله گرفتم و به رود نزدیک شدم دلم رو به دریا زدم و شماره‌اش رو گرفتم، کمتر از دو بوق زنگ خورد و جواب داد، بی‌معطلی فریاد زدم.
- کجایی؟ چرا هرچی می‌گردم نیستی؟ چرا هرچه‌قدر دورم رو نگاه می‌کنم نمی‌بینمت؟ چرا نباید کنارم باشی؟ چرا نباید ناردونت باشم؟ چرا نیستی لعنتی چرا؟
- پشت سرتم.
میون هق‌هقی که توانایی متوقف کردنش رو نداشتم گفتم:
- چی؟
خیلی آروم بود و خبری از هیچ خشمی در صداش نبود‌.
- پشت سرتم.
حیرت زده چرخیدم اما کسی رو ندیدم، نزدیک‌تر رفتم بازم چیزی نبود.
- نیستی، نیستی، دروغ نگو به من.
- خوب نگاه کن، می‌بینیم.
چشم‌هام رو چرخوندم و بیشتر به کلبه نزدیک شدم.
- احسان مسخره‌ام کردی؟
خندید و خنده‌اش کمی نزدیک‌تر از موبایلم شنیده شد موبایل رو از روی گوشم پایین آوردم و به چپ چرخیدم، با دیدنش که در گوشه‌ی تاریکی به کلبه تکیه داده بود، خندیدم و به سرعت دویدم و خودم رو پرت کردم تو بغلش.
- واقعاً هستی، هستی.
سرش رو روی شونه‌ام گذاشته و حلقه‌ی دستش کمرم رو مور‌مور کرد و گرمای وجودش تمام تنم رو در بر گرفت.
- من بهت دروغ نمیگم ناردونم.
خندیدم و سرم رو فاصله دادم تا چهره‌اش رو ببینم، سرم رو نزدیک‌تر بردم و بوسه‌ای روی گونه‌هاش، پیشونیش، گردنش، گوشش و لب‌‌هاش نشوندم. بوس‌های پی در پی‌ای که اوج دلتنگیم رو نشون می‌داد. پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم.
- دیوونه!
خندید و به هنگام حرف زدن نفس‌هاش روی پوست صورتم نشست و نوازشم کرد.
- مجنون قشنگ‌ترِ.
- آهای مجنون از کی اومدی این‌جا؟ سرش رو خم کرد توی گردنم و نفس عمیقی کشید.
- فکر می‌کردم آریا بیشتر از اینا حرف تو دلش بمونه.
شونه‌ام رو کمی بالاتر گرفتم که جلوی قل‌قلک شدن گردنم رو بگیرم.
- اون که چیزی نگفت، من خودم اومدم. سرش رو عقب کشید و چشم‌هاش رو ریز کرد‌.
- جدی؟
خندیدم و حلقه‌ای که دوطرف گردنش ایجاد کرده بودم رو تنگ‌تر کردم.
- حالا یه راهنمایی‌هایی هم کرد‌ نگفتی از کی این‌جایی؟
- از همون اول.
لبم رو گاز گرفتم و تو بغلش جمع شدم.
- چرا زودتر نیومدی؟
دست‌هاش رو روی کمرم کشونده و به دور بازوهام رسوند.
- نیاز بود دور باشیم.
دست‌ها و آغوش گرمش باد سردی که می‌‌وزید رو پس می‌‌زد، سرم رو روی سی*ن*ه‌اش گذاشته‌ و دست‌هام رو تو آغوشش جمع کردم.
- دیگه همچین کاری نکن، دیگه هیچ‌وقت همچین کاری نکن.
گونه‌ام رو نرم بوسید و سرش رو تکون داد. - هیچ‌وقت... .
نفس عمیقی کشیدم و عطر قدیمی که مدت زیادی بود ازش استفاده نکرده بود رو استشمام کردم.
- هربار از کنارم رد می‌شدی همین بو رو می‌دادی، همیشه وقتی می‌دیدمت قبل از هرچیزی بوت از زیر بینیم رد میشد و هرجایی هم که می‌رفتم این بو من رو یاد تو می‌انداخت.
- چی‌شد یاد قدیما کردی آقا؟
از روی زمین بلندم کرد که جیغ خفیفی کشیدم و خندیدم.
- حس کردم دلم واسه احسان و شهرزادی که می‌شناختم تنگ شده.
به‌طرف کلبه رفت و مقابل خودش زمین گذاشته‌ام و در رو بست.
- دست‌هات یخ زده، سردت نیست.
کنار شومینه‌ی فلزی مستطیلی شکل قدیمی توی کلبه نشسته و دستم رو مقابل آتش گرفتم.
- یه چایی مهمونم می‌کنی آقای علیخانی؟ صداش رو دورتر از خودم شنیدم.
- چشم حتماً! به شعله‌های نامنظم شومینه که چشم‌هام رو معطوف خودشون نگه داشته بودند زل زده بودم، با سینی و چند کلوچه گردویی کنارم نشست و پتوی مسافرتی رو دورم پیچوند و با چشم به شالم اشاره کرد.
- درش بیار.
سرم رو تکون دادم و به آرومی شال رو از روی سرم کشیدم، خودش رو نزدیک کشید و دستش رو از بین موهام عبور داد.
- این رنگ مو بهت نمیاد، این مدل مو بهت نمیاد.
کمی خودم رو جلوتر کشیدم و دستم رو روی صورتش کشیدم‌.
- هم رنگش برمی‌گرده، هم مدلش.
زیر چشمی به من خیره شد.
- موهاش دریا بود، دنیامو زیبا کرد فهمید دیوونم، موهاشو کوتاه کرد.
لب‌هام رو با زبون خیس کردم و خودم رو نزدیک‌تر بردم.
- بیا فعلاً به داشته‌هامون فکر کنیم، هوم؟ یه تای ابروش رو بالا داد.
- داشته‌هامون چیه؟
لبخندی زدم.
- عشقمون، کیارش، کلوچه گردویی.
خندید و سری تکون داد، ادامه دادم:
- داشته‌هامون زیاد آقای علیخانی جونم برات بگه که چشمات، موهات، خنده‌‌هات، آغوشت و... .
مکث کردم و سرم رو پایین انداختم، برای من سخت بود به زبون آوردنش ولی برای احسان قشنگ بود، حالش رو خوب می‌کرد و این تنها چیزی بود که من می‌خواستم، پی حرفم رو گرفت.
- وَ؟
سایه‌ای از مقابل چشمانم عبور کرد، بی‌جون لبخندی زدم و به زبون آوردمش.
- و نی‌نی کوچولوت.
دستم رو به طرف آغوشش کشید و در بغلش پرت شدم و خودم رو جمع کردم و سرم رو روی سی*ن*ه‌‌اش گذاشتم.
- خیلی خوش‌حالم از این‌که باهاش کنار اومدی.
و من هرگز با بیان روح ناتوان و سردرگمم دوباره آشوب درست نمی‌کردم اما احسان یه‌چیز رو باید می‌دونست و این حقش بود. - احسان؟
لب‌هاش رو به گوشم چسبوند‌.
- جانم؟
خودم رو بیشتر جمع کردم.
- باید یچیزی رو بهت بگم.
- چی؟
گوشم رو فاصله دادم و نالیدم.
- نکن، مورمور میشم.
خندید و گونم رو عمیق بوسید.
- چشم.
دوباره حرفم رو تکرار کردم.
- باید صحبت کنیم.
اخم مصنوعی روی پیشونیش نشوند و من رو تو بغلش چرخوند تا بتونه بهم نگاه کنه.
- چی شده؟
سرم رو پایین انداخته و لبم رو گزیدم، دستش رو زیر چونم زد و سرم رو بالا گرفت.
- شهرزاد؟
نفسم رو آزاد کردم‌.
- عصبانی میشی.
دست‌هام رو محکم لای انگشت‌هاش گرفت.
- اینم واسه این‌که عصبانی نشم، حالا بگو‌. خندیدم و نفس عمیقی کشیدم.
- حالش خوب نیست.
متعجب یه تای ابروش رو بالا داد.
- حال کی؟
دوباره آب دهنم رو قورت دادم و قبل از این‌که حرفی بزنم حرکاتش رو نظاره کردم و دوباره حرف زدم.
- بچه... .
متوجه شدم که یک لحظه فشار دستش به روی انگشتانم کم شد و کمی کمرش رو عقب داد اما خودش رو جمع کرد و سعی کرد آروم باشه.
- یعنی... یعنی... چشه؟
سرم رو به معنای نمی‌دونم تکون دادم.
- خونریزی دارم.
و در نهایت دست‌هام رو رها کرد، به آرومی خودم رو از روی پاهاش پایین کشیده و مقابلش روی زمین نشستم. به فکر فرو رفته بود و حرفی نمی‌زد انگار سعی داشت تحلیل کنه اتفاقی که افتاده بود رو.
- تو... تو... تو تقصیری... .
سرم رو به شدت تکون دادم و دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم.
- نه‌نه‌نه احسان، نه من هیچ تقصیری ندارم، بخدا من هیچ کاری نکردم، احسان منو ببین؟
دستم رو از صورتش جدا کرد و نفس عمیقی کشید.
- پیش دکتر رفتی؟
تایید کردم.
- چی گفت؟
- مراقبت ویژه!
توپید:
- تو مراقبت ویژه پاشدی اومدی شمال؟ نالیدم.
- باید می‌اومدم احسان.
دستش رو روی پیشونیش کشید.
- من با تو چی کار کنم؟
مظلومانه گفتم:
- مهربونی کن.
غمگین خندید و یه دستش رو باز کرد.
- خیلی خب!
به آغوشش پناه بردم و چشم‌هام رو بستم. - هیچیش نمی‌شه.
- قول؟
حتی ذره‌ای حرفی که می‌زدم رو باور نداشتم.
- قول.
پچ پچ کرد:
- بهت اعتماد می‌کنم.
یک دستم رو دور گردنش انداختم.
- ممنونم.
***
بی‌بی از چهارچوب در فاصله گرفت و به سمت من اومد.
- کجا هم رو دیدین؟
لبخندی زدم و بی‌بی رو کنار خودم نشوندم. - پیش کلبه‌ی چوبی.
سری تکون داد.
- پس ناقلا به مریم گفته بود خارج از شهر این‌جا بوده، پسر ما رو باش تو رو خدا. چشم‌هام رو چرخوندم و سرم رو روی شونه‌ی بی‌بی گذاشتم.
- از دست تو بی‌بی.
زن‌ عمو لیوان‌های چای رو پر کرد.
- بی‌بی رو می‌بینی کلا ما رو یادت میره شهرزاد خانم.
دستم رو دور بازوی بی‌بی حلقه کردم.
- همین که هست.
همزمان با خندیدن ما نازنین وارد اتاق شد و صدام زد.
- شهرزاد؟
- جان؟
کنار زن‌ عمو نشست و بسکوییتی در دهانش گذاشت.
- برو ببین آرشام و آریا چی کارت دارن؟ تو حیاط.
باشه‌ای گفته و با تعجب از اتاق خارج شدم. از بین بچه‌ها که در حال بازی بودن گذشتم و بعد از لبخندی به عمو، احسان و مشهدی از ویلا خارج شدم و شروع کردم به قدم زدن، به محض دیدن آریا و آرشام متوقف شدم.
- چی‌شده؟
هردو خشمگین به من خیره شده بودن.
- چتونه؟
آرشام: چرا نگفتی یکی دنبالت؟
با حرص اسم نازنین رو به زبون آوردم، آرشام با صدای تندی فریاد زد.
- این رو تو باید می گفتی نه نازنین.
نفس عمیقی کشیدم.
- کاری از دستتون بر نمیاد.
آرشام دستی تو موهاش فرو برد و عصبی کشیدشون.
- آخه اگه ما نتونیم کاری کنیم پس کی می‌تونه؟ شهرزاد تو بارداری می‌فهمی؟ به‌خاطر اون بچه این غرور لعنتیت رو باید کنار می‌ذاشتی.
قطره اشکی روی گونه‌ام چکید.
- غرور؟ کدوم غرور؟ اونی که فقط تا تونستید شکونیدنش؟ از کدوم غرور حرف می‌زنید که من به‌خاطر تک‌تکتون از ذره ذره‌اش گذشتم وجود این بچه دلیل دنبال شدن من و کجای این نامفهوم؟
آریا یه تای ابروش رو بالا داد.
آریا: تو نمی‌دونستی شهرزاد؟ تو نمی‌دونستی این اتفاق میفته؟ تو نمی‌دونستی همایون چی کار می‌کنه اگر تو با طعمه‌اش ازدواج کنی؟ شهرزاد نمی‌دونستی؟ نکنه تا آخر عمرت می‌خواستی مثل مریم مقدس زندگی کنی؟ تو هیچ احتمالی برای زندگی مشترکت با احسان نمی‌دادی؟
با پافشاری جواب دادم‌.
- من دوسش دارم.
آرشام با حرکت تندی دستش رو تکون داد.
آرشا: آره دوسش داری و اون، خودت و همه ما رو به خطر انداختی چون دوسش داری.
آریا با صدای آروم‌تری نجوا کرد.
- احسان می‌دونه؟
انگشت اشاره‌ام رو بالا آوردم و مقابل صورتشون گرفتم.
- من این همه بدبختی نکشیدم که شماها آرامشش رو بهم بزنید، احسان کوچیک‌ترین چیزی درباره این مسئله نخواهد فهمید. هرگز!
و چرخیدم و به سرعت از اون‌جا دور شدم... .
***
روی صندلی نشستم و لباسم رو درست کردم کیفم رو از روی میز کنار تخت برداشتم. دکتر نواری رو به طرفم گرفت.
- خب اینم از عکسای پسر کوچولوت، مبارک باشه.
با تردید نوار رو گرفتم و عکس نامشخص رو نگاه کردم. جوشش اشک رو توی چشمام حس می‌کردم، اما دیگه هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد.
- خب کپسول‌هایی که داری رو ادامه بده، بقیه شرایط همه چیز اوکی. زیر لب گفتم:
- کاش نبود!
- چیزی گفتی دخترم؟
از روی تخت بلند شدم و لبخندی زدم.
- نه ممنونم، روز بخیر!
از مطب خارج شدم و شروع کردم به قدم زدن، مطب درست وسط شهر بود و با چندین مغازه و پاساژهای مختلف احاطه شده بود. خودم رو با وسایل و لباس‌های رنگی‌رنگی سرگرم کردم و به حرکت ادامه دادم. ضربه‌های ریزی در شکمم حس می‌کردم که با تمام وجودم دوست داشتم بتونم انکارش کنم. با رسیدن به مغازه‌ای ایستادم، سیسمونی‌های مختلف رو وارسی کردم، ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست و قطرات اشک صورتم رو پوشوند. با دیدن تصویر تار مرد سیاه پوش و آشنایی در ویترین شیشه‌ای، سریعا آب دهنم رو قورت دادم، پالتوم رو دور خودم پیچوندم و شروع کردم با قدم‌های محکم‌تری راه رفتن، به‌طرف خیابون رفتم، حتی متوجه نشدم دنبالم کرد یا نه، تنها دستم رو جلو بردم و با ایستادن تاکسی سوار شدم و آدرس خونه رو دادم. صدای آهنگ خیلی‌خیلی کمی که به سختی قابل شنیدن بود در گوش هام پیچید.
( فکر زنجیری کنید ای عاقلان بوی گیسویی مرا دیوانه کرد پیش هر بیگانه گویم راز خود آشنارویی مرا... دیوانه کرد!
ای مسلمانان به فریادم رسید طفل هندویی مرا دیوانه کرد میزنم خود را به آتش بی دریغ آتشین خویی مرا دیوانه کرد از حرم لبیک گویان می‌روم جذبه‌ی کویی مرا دیوانه کرد واقف است میخانه و مسجد نیم چشم و ابرویی مرا دیوانه کرد فکر زنجیری کنید ای عاقلان بوی گیسویی مرا دیوانه کرد عنبرین بویی مرا دیوانه کرد یاسمن بویی مرا دیوانه کرد فکر زنجیری کنید ای عاقلان بوی گیسویی مرا دیوانه کرد بوی گیسویی مرا... دیوانه کرد)
- خانم رسیدیم.
حساب کردم و پیاده شدم، کلید رو توی در چرخوندم و وارد خونه شدم از اونجایی که کیارش خونه مامان مریم بود چند ساعتی تنها بودم. بعد از مدت‌ها می‌تونستم به خودم فکر کنم، به موجودی که هنوز هیچ احساسی بهش نداشتم فکر کنم! وارد خونه شدم و وسایلم رو همون‌جا روی میز رها کردم. آزمایشم رو روی میز گذاشتم و خیره شدم به عکس نامعلوم روی برگه‌ی آزمایش. یه برگه از توی کیفم درآوردم و عبارت یک کلمه‌ای "پسره" رو روی برگه نوشتم و روی آزمایش گذاشتم کیفم رو برداشتم و دوباره از خونه خارج شدم. توان تحمل فضای بسته خونه رو نداشتم. شروع کردم به قدم زدن. اردیبهشت ماه بود و عطر بهار همه‌ی شهر رو پر کرده بود و فیلم جدید احسان باعث میشد کمتر تو خونه ببینمش اما با این وجود به هر نحوی یه وقتی برای خانوادمون پیدا می‌کرد. مانتوی کت مانندم رو دور خودم پیچوندم تا شکم برآمدم رو مخفی کردم مخفیش کردم؟ شانه‌ای بالا انداختم شایدم ازش محافظت کردم صدایی رو نزدیک‌ گوشم شنیدم که متوقفم کرد.
- بهت اخطار داده بودیم‌.
به سرعت چرخیدم، مرد سیاه پوش درست کنارم ایستاده بود. این‌بار نترسیدم، فقط تو چشم‌هاش خیره شدم و بعد از کنارش رد شدم و به راه رفتن ادامه دادم. انگار نه انگار که چیزی دیدم و چیزی شنیدم. با دستم مچ دست راستم درست جایی که اون خالکوبی ریز آلوده‌اش کرده بود رو محاصره کردم و قطره اشکی روی گونم چکید من یه معذرت خواهی بدهکار بودم. به خودم، به احسان، به کیارش، به پسرم به همه‌ی آدمای اطرافم. من یه معذرت خواهی بدهکار بودم به قلبم، به زندگی که بخاطر یه انتقام بچه‌گانه تباهش کردم. دست‌هام رو تو جیب کتم فرو بردم. موجودی در درونم نفس می‌کشید که ازش بیزار بودم و ازش می‌ترسیدم، نابودم می‌کرد و این تلخ‌ترین اتفاقی که می‌تونه برای یه مادر بیفته با زنگ خوردن موبایلم از حرکت ایستادم و صورتم رو پاک کردم، گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و بعد از دیدن اسم احسان جواب دادم... .

- سلام!
صداش پر از عشق بود، پر از شوق پدرانه‌ای که من پرپرش کرده بودم.
احسان: به‌به! علیک سلام.
چرخیدم تا راهی که رفته بودم و برگردم.
- چه‌ خبر؟
صدای کیارش رو اطرافش می‌شنیدم.
- والا خانم خبرا پیش شماست.
یه دستم رو توی کتم فرو بردم و قدم‌هام رو تندتر کردم.
- آزمایش رو دیدی؟
- آره، معلومه که دیدم، کجایی؟
وارد کوچه خونمون شدم.
- رفتم یکم قدم بزنم، نزدیک خونم، یکم دیگه رسیدم.
- باشه پس منتظرتم!
لبخندی زدم.
- بی‌زحمت درم باز کن رسیدم.
خندید و در کسری از ثانیه در با صدای تیکی باز شد‌ وارد خونه شدم، احسان تو چهارچوب در ایستاده بود سرم رو پایین انداختم و با قدم‌های سبکی نزدیک شدم و زیرلبی گفتم:
- سلام!
یهویی به هوا رفتم، جیغ زدم.
- وای بذارم زمین.
کنار گوشم خندید و یبار دیگه چرخوندم، گریه نکردم، غر نزدم، ولی نخندیدم، ذوق نکردم. پایین آوردم.
- مبارکمون باشه.
کفش‌هام رو از پام درآوردم.
- مبارکت باشه!
از کنارش رد شدم و وارد خونه شدم. کیارش دوید و مقابلم ایستاد.
کیارش: سلام مامانی!
لبخند خسته‌ای به روش زدم.
- سلام عشقم، شام خوردین؟
سرش رو به معنا "نه" بالا انداخت.
- مامان‌ جون می‌خواست بهم شام بده، بابا گفت می‌ریم خونه می‌خوریم.
پالتو و کفشم رو روی جا کفشی قرار دادم. - باشه من لباسم رو عوض می‌کنم میام شام بخوریم.
لپش رو بوسیدم و به آرومی به طبقه بالا رفتم با ورودم به اتاق به در تکیه دادم و دستم رو روی دهانم گذاشتم و اشک‌هام راه یافتن. سعی کردم با دستام جلوی هق‌هقم رو بگیرم! ضربه‌ای به در خورد، چند قدمی به جلو رفتم و بدون این‌که برگردم مشغول خشک کردن صورت خیسم شدم، دستی کمرم رو قاب گرفت و نزدیک گوشم زمزمه کرد.
- می‌دونم سختتِ و نمی‌دونم که این درد تا کی گریبان گیرمون، ولی... ولی من همیشه کنارتم.
چرخیدم و سرم رو به سینش تکیه دادم. عطرش رو نفس کشیدم تا حالم رو بهتر کنه. شالم رو از سرم کشید و گفت:
- خسته نیستی؟
سرم رو به معنای"نه" بالا انداختم.
- نه، خوبم.
از آغوشش بیرون اومدم و خیره شدم تو چشم‌هاش. زمزمه کردم.
- خیلی دوست دارم.
لبخندی زد و گونم رو نوازش کرد.
- من خیلی بیشتر!
گره‌ی مانتوم رو باز کرد و زمزمه کرد:
- خفه کردی بچه رو، درار این مانتو رو دیگه.
چشم غره‌ای رفتم و مانتوی آسمونی رنگم رو درآوردم. لباس بلند و گشاد سفید رنگی زیرش پوشیده بودم و این‌قدر راحت بود که نیازی به لباس عوض کردن نداشتم. به طرف گوشم خم شد:
- عوض شدی، تپل شدی.
خودم رو عقب کشیدم و مانتو رو پرت کردم روی تخت.
- ممنون!
دستی تو موهام که به سمت قرمزی مب‌ رفت و رنگش وکمرنگ‌تر از قبل شده بود کشیدم احسان به دیوار تکیه داده بود و کارای من رو زیر نظر گرفته بود.
- کیارش رفت کجا؟
خندید.
- تو آشپزخونه منتظر شام.
ساعتم رو از دستم درآوردم و زمزمه کردم:
- شکمو!
حلقم رو هم توی جعبه گذاشتم و به‌ طرف در رفتم اما مچم رو گرفت، شگفت زده به طرفش چرخیدم
- چیزی شده؟
- یه لبخند محض دلخوشی من بزن.
سرم رو پایین انداختم و دستم رو عقب کشیدم.
- نمی‌تونم احسان، نمی‌تونم.
چشم‌های غمگینش رو از من گرفت و به‌جای دیگه‌ای خیره شد. از اتاق خارج شدم و با نفس عمیقی که کشیدم اشک‌هام رو پس زدم. وارد آشپزخونه شدم و زیر غذا رو روشن کردم.
- خب آقا کیارش پیش مامان‌ جون خوش گذشت؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- رفتیم پارک بازی کردیم، خاله مونا هم بود.
احسان اضافه کرد: آریا هم بود‌.
ناخواسته خندیدم غرید:
- چی‌شده؟
بشقاب‌ها رو به‌طرفش گرفتم و گفتم:
- باید ترتیب یه عروسی درجه یک رو بدیم فکر کنم.
احسان چشم غره‌ای رفت و جواب داد:
- آریا باید از هفت خان بگذره تا بتونه مونا رو راضی کنه، حس تعلقی که مونا به شوهرش داشت یه چیز خیلی افتضاح عمیقی.
خندیدم و گفتم:
- آریا نیازی نیست کاری بکنه، اگر واقعاً عاشق باشن... .
دیس رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم:
- خب عشق کار خودش رو می‌کنه.
بشقاب خورشت رو از دستم گرفت و گفت: - حالا ببینیم چی میشه!
شونه‌ای بالا انداختم و نشستم.
- ببینم... .
این بار بیشتر از حد معمول غذا کشیدم و بیشتر از حد معمول مشغول شدم، تمام توانم رو به کار گرفتم که پرخوری نکنم اما نتونستم مقاومت کنم.
***
دستمال گردگیری رو دست گرفتم و بی‌هدف روی وسایلی که از تمیزی برق می‌زدند کشیدم‌. باید انتظار پسرم رو می‌کشیدم اما هر لحظه منتظر بودم یک نفر بهم بگه اینا همش یه دروغ بزرگِ با تیر کشیدن شکمم دستمال رو روی عسلی رها کردم و به جلو خم شدم. چند لحظه چشم‌هام رو روی هم فشردم فکر می‌کردم مثل تمام این هفته‌های اخیر یه درد گذراست اما بیشتر و بیشتر شد تا جایی که نمی‌تونستم کمرم رو صاف کنم لبم رو گزیدم، دستم رو روی میز گذاشتم تا تعادلم رو حفظ کنم. اون یکی دستم رو روی شکمم گذاشتم و نالیدم.
- خواهش می‌کنم ازت! نه‌نه نیا.
یهو زیر پام شل شد و نتونستم جلوی جیغم رو بگیرم. کیارش به سرعت از اتاقش بیرون اومد و به فاصله چند لحظه احسان هم رسید. نفس‌هام تند و تمام بدنم عین سنگ سفت شده بود. کنارم نشست و با چهره نگرانی گفت:
- چی‌شدی تو؟
بهش تکیه دادم و نالیدم.
- احسان خواهش می‌کنم نذار... نذار... . جیغ دیگه‌ای کشیدم و به شونش تکیه دادم.
- کیارش زودباش موبایل من رو بیار. اشک‌هام صورتم رو پوشونده بود.
- احسان تو رو خدا نذار بیاد، احسان... .
با چشم‌های خیسش بهم زل زد و سعی کرد آرومم کنه.
- خیلی خب نگران نباش چیزیش نیست. قطره اشکی از چشم‌هاش روی دستم فرود اومد.
- نه نمی‌خوام... احسان... .
با رسیدن کیارش به‌سرعت گوشی رو گرفت و مشغول صحبت کردن شد. دستم رو به لبه مبل گرفتم و تمام تلاشم رو کردم که آروم بگیرم اما شدنی نبود.
(احسان)
باعجله طول و عرض راه‌روی بیمارستان رو طی می‌کردم. عموی شهرزاد غرید:
- پسر جون یه لحظه آروم بگیر.
درمونده چرخیدم‌.
- آخه چه طوری؟
عصاش رو روی زمین کوبید.
- مثل ما!
نازنین لبخندی زد و به عمو گفت:
- پدر جون بی‌خیال این بی‌چاره بشید حق داره به‌خدا.
مامان مریم ساک به دست وارد بیمارستان شد.
- مامان کیارش رو چی کار کردی؟ سرش رو تکون داد.
- نگران نباش پیش مونا است‌.
اما نه تنها آروم و قرار نداشتم بلکه بیشتر هم استرس گرفته بودم. صداش مدام تو گوشم بود‌.
- من این بچه رو نمی‌خوام احسان خواهش می‌کنم نذار بیاد.
باید چی کار می‌کردم؟ منتظر در آغوش گرفتن بهترین حس دنیا باشم یا شروع کنم به افسوس خوردن برای نوزادی که مادرش اون رو نمی‌خواست؟ سرم رو پایین انداختم و دستم رو لای موهام فرو بردم.‌.. دنبال پرستار می‌دویدم که بتونم یه لحظه چهره پسرم رو ببینم اما موفق نشدم متوقفش کنم حتی اون‌قدر محو راه‌روی خالی شده بودم که متوجه خروج شهرزاد از اتاق عمل نشدم. عمو کنارم ایستاد.
- نمی‌دونم چی بگم فقط توران درباره حال شهرزاد بهم گفته، فکر می‌کردم مشکلاتتون حل شده.
نالیدم.
- کسی از حال من و خونه‌ام براتون نگفته؟ و نه، هیچی درست نشده.
- نیازی به گفتن نیست دارم می‌بینم! چشم‌هام رو ماساژ دادم.
- چه‌قدرش مشخصه؟
عمو شانه‌ای بالا انداخت.
- کمر خمیده‌ات، چشم‌های قرمزت، دگرگونیت، کافیه؟
لبخند کجی زدم‌.
- باید چی‌کار کنم؟
عمو به راه‌ رو اشاره کرد.
- صبر کن درست میشه، خدا همون‌طور که راه رسیدنتون رو هموار کرد راه ادامه دادنم هموار می‌کنه.
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم.
- امیدوارم!
***
وارد بخش شدم قبل از این‌که هر کسی پیش قدم بشه تنهایی به اتاقش رفتم. بهش نزدیک شدم مسیر دیدش پنجره بود و با دست‌هاش لبه‌ی پتو رو گرفته بود. نزدیک شدم و کنارش نشستم، به‌طرف صورتش خم شدم و بوسیدمش.
- خوبی؟
با بغض گفت:
- حالم خوب نیست، درد دارم، ضعف دارم. شهرزاد دستم رو محاصره کرد.
- مردم زنده شدم واسه این‌که اون موجود الان نفس بکشه.
بغضم رو قورت دادم نباید این‌طوری میشد نه این جزو رویاهام نبود خودم رو بالاتر کشیدم و کنارش به لبه‌ی تخت تکیه دادم و شونه‌هاش رو قاب گرفتم.
- چی کار کنم خوب شی؟
شروع به گریه کرد صدای گریه‌اش ضربانم رو تند کرده بود چشم‌هام خیس شد، داشتم آتیش می‌گرفتم.
- باشه‌باشه اصلاً هر چه‌قدر دوست داری گریه کن.
دستش رو دور کمرم حلقه کرد.
- دلم برات تنگ شده.
موهای قرمزش که هنوز هم رگه‌هایی از مشکی درش بود رو بوسیدم.
- از دل من خبر نداری شهرزاد!
صداش اوج گرفت و لباسم رو چنگ زد. سرم رو لای موهای کوتاه و پفش قایم کرده بودم و بعد از چند دقیقه آروم گرفت.
- احسان؟
- جان احسان؟
از بغلم خودش رو بیرون کشید و گفت:
- نمی‌خوام ببینمش.
آه عمیقی کشیدم‌ باید چی‌کار می‌کردم؟ به کی دردم رو می‌گفتم؟ چه‌طور درستش می‌کردم ؟ گونه‌اش رو بوسیدم.
- خیلی خب استراحت کن.
***
بعد از ضربه‌ای به در اتاق دکتر، وارد شدم. - سلام!
- سلام بفرمایید لطفاً!
به آرومی روی صندلی نشستم، دکتر پرونده‌ی مقابلش رو از نظر گذروند.
- خب، به‌طور کلی معقوله افسردگی در باردای چیز خیلی عادی هست اما یه‌ سری خطرات و عوارض داره که لازم می‌دونم درباره‌اش صحبت کنم.
- منم بخاطر همین اینجام. نفس عمیقی کشید.
- ببینید آقای علیخانی شهرزاد اصلاً با من همکاری نمی‌کنه، راحت صحبت نمی‌کنه و این باعث می‌شه نتونم بفهمم چه اتفاقی براش رخ داد اما به‌طور کلی توی این دو هفته که جلسات روان‌درمانیش رو شروع کرده متوجه یه‌چیز خیلی شایع شدم‌. کنجکاوانه پرسیدم.
- چی؟
- یه خلع بزرگ، انگار سعی داره چیزی بگه اما کسی درکش نمی‌کنه، تنها چیزی که مدام ازش حرف می‌زنه درک نشدن و فهمیده نشدن درست که تو شرایط شهرزاد این حس طبیعی اما من حدس می‌‌زنم که برای شخص شهرزاد چیزی فراتر از این و اون واقعاً به این درک شدن نیاز داره. ناتوان سری تکون دادن و آه کشیدم‌.
- دیگه نمی‌دونم باید چی کار کنم.
دکتر خودکار رو از بین انگشت‌هاش رد کرد. - طبیعتاً از اون‌جایی که شهرزاد مسئولیت رادوین رو اصلاً به دوش نمی‌گیره و با حال الانش و منزوی شدنش، مسئولیت هر دو فرزند رو دوش شماست خیلی وقتتون گرفته است اما یه خواهشی ازتون دارم.
به صندلی تکیه دادم.
- چه خواهشی؟
- با وجود تمام کارهایی که دارید، هرشب براش وقت بذارید، باهاش صحبت کنید اجازه ندید رادوین رو یه مانع ببین بین خودش و شما و بیشتر از این ازش دور شه‌. تایید کردم.
- بله حتما!
خودکار رو به روی کاغذ رها کرد‌.
- و خواهش می کنم صبور و ملایم باشید، تو این شرایط کوچیک‌ترین تحریک عصبی موجب بدترین بازخوردها میشه.
آهی کشیدم‌‌.
- چشم!
خداحافظی کرده و به سمت خونه به راه افتادم شرایط خیلی سخت‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردم شده بود. سعی داشتم با آرامش همه‌چیز رو کنترل کنم اما به‌ناگهان همه چیز از دستم در می‌رفت و نمی‌دونستم باید چی‌ کار کنم. نفس عمیقی کشیدم و پارک کردم‌، با قدم‌‌های آهسته‌ای وارد خونه شدم و سعی کردم با تمام وجود جوری رفتار کنم که مامان و زن‌ عمو سوال پیچم نکنن.

وارد پذیرایی شدم و با پیچیدن صداهای متعددی از گریه و جیغ رادوین و داد کیارش و صدای ناهنجار تلویزیون وا رفتم. خشمگین وارد خونه شدم و به سرعت تلویزیون رو خاموش کردم و به سمت اتاق کیارش و رادوین راه افتادم و در رو با فشار باز کردم.
- کیارش چه خبر؟ صدات تا سر کوچه میره، نمی‌بینی بچه داره گریه می‌کنه باز بلندتر جیغ می‌زنی؟
با دیدن خشم من، حیرت زده تو خودش فرو رفت و ساکت شد. به‌طرف زن‌ عمو رفتم و رادوین رو از بغلش گرفتم.
- شما می‌دونید شلوغی زیادی برای شهرزاد خوب نیست، یک ساعت نبودم غوغا کردید. شیشه‌ی شیر رو وارد دهان رادوین که دست از گریه کردن برنمی‌داشت کردم.
- خب چی‌ کار کنیم پسرم؟ بچه‌‌ان بهونه می‌کنن.
روی مبل توی اتاق نشسته و غریدم.
- رادوین رو نتونید ساکت کنید، کیارش رو که می‌تونید، تلویزیون رو که می‌تونید خاموش کنید.
زن‌ عمو برای جلوگیری از هر بحث دیگه‌ای تایید کرد و به سمت کیارش که تو خودش جمع شده بود و احتمالاً گریه می‌کرد رفت. ناچار سرم رو عقب دادم و رادوین رو بیشتر به‌خودم فشردم، نق کوچیکی زد که به خودم اومدم و سرم رو خم کردم. شیشه‌ی شیر از دهنش افتاده بود و سعی داشت دوباره آشوب به‌ پا کنه. به‌ سرعت درستش کردم و به‌خودم فشردمش.
- بخواب بابا، لطفاً!
خیره به چشم‌های بسته و صورت گردش لبخندی روی لبم نشست. شهرزاد چه‌طور از تو فراری آخه کوچولو؟ لپ‌هاش بالا پایین میشد و من اصلاً متوجه سایه‌ای که چشم‌هام رو پشونده بود نبودم. زن‌ عمو صدام زد.
- خوابش برده، بدش من، برو پیش کیارش ناراحت شد.
رادوین رو به آرومی تو بغلش گذاشتم و از روی مبل بلند شده و به سمت کیارش رفتم و کنارش نشستم.
- آقا کیارش؟
به آرومی سرش رو بالا آورد، دستی روی لپ خیسش کشیدم و بغل گرفتمش‌.
- گریه نکن بابا، من معذرت می‌خوام خوبه؟ با مشتش چشم‌هاش رو پاک کرد و درحالی که هنوزم بغض داشت گفت:
- منو نمی‌بری بیرون دیگه.
ریز خندیدم و سرش رو به سی*ن*ه‌‌ام تکیه دادم.
- باشه بابا می‌ریم بعدا‌ً.
صداش اوج گرفت.
- الکی نگو!
کم مونده بود خودمم همراه کیارش زار بزنم.
- باشه بابا، می‌ریم قربونت برم قول.
سرش رو بلند کرد و به سختی روی پاهای من ایستاد و موهام رو توی دستش گرفت. - قول دادیا!
به این حرکتش خندیدم.
- قول.
با ذوق خندید و خودش رو پرت کرد توی بغلم‌.
- ممنون.
گونش رو بوسیدم و صورتش رو تمیز کردم‌.
- دیگه‌ام گریه نکن خب؟
سرش رو تکون داد.
به آرامی روی زمین نشوندمش‌.
- همین‌جا بشین تا من یکم برم پیش مامانی خب؟
- باش.
لبخندی زدم.
- آفرین پسر خوب!
از اتاق خارج شده و به‌سمت اتاق مشترکمون به‌ راه افتادم و وارد اتاق شدم. اتاق تاریک بود و تنها روزنه‌ای باریک نور رو از میان گوشه‌ی پرده وارد اتاق می‌کرد. بوی عطر تلخ و آشنایی توی اتاق پیچیده بود و فضای اتاق کسل‌کننده‌ترین جایی بود که تا به حال دیده بودم. به آرومی به شهرزاد که گوشه‌ی تخت خودش رو چپونده بود و مثل تمام این دو هفته فقط اشک می‌ریخت نزدیک شدم. متوجه فرو رفتن تخت شد و سرش رو چرخوند.
- علیک سلام ناردون.
واکنشی نشون نداد، خودم رو به گوشه تخت رسونده و سعی کردم کنارش جا بگیرم.
- اصلاً، منم همین‌جا آبغوره می‌گیرم خوبه؟
عصبی چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و کمی اون‌طرف‌‌تر رفت تا بتونم بشینم‌.
- از کی تا حالا جواب منم نمی‌دی خانم علیخانی هوم؟
غرید:
- احسان ولم کن.
یه تای ابروم رو بالا دادم و به‌طرف صورتش خم شدم.
- ولت کنم؟ تو فکر کردی بعد از اون همه دردسری که برای به‌دست آوردنت کشیدم، ولت می‌کنم؟
سرش رو دور کرد.
- ولم کن.
دستش رو کشیدم و به آغوشم کشوندمش، در تقلا برای آزادی دست و پا می‌زد و من سعی داشتم مانع شم.
- شهرزاد یه لحظه صبر کن، فقط یه لحظه صبر کن‌.
دست از تقلا برداشت و تو بغلم جمع شد‌.
- سردمه.
دستم رو بیشتر دورش حلقه کردم.
- بهتر شد؟
سرش رو تکون داد و بیشتر به من چسبید.
- چرا اصلاً با روانشناست همراهی نمی‌کنی؟
- ازش خوشم نمیاد.
سرش رو از سی*ن*ه‌ام فاصله دادم.
- پس از کی خوشت میاد؟
تو چشم‌هام خیره شد.
- تو!
پکر شده غریدم.
- شهرزاد مسخره بازی در نیار.
سرش رو تکون داد.
- نه آخه اگه قراره برم بشینم با یه غریبه حرف بزنم خب چه کاری؟ مگه تو گوش نداری؟
سرم رو حیرت زده تکون دادم.
- خیلی خب، دوست داری بریم بیرون یکم؟
سرش رو به معنای نه بالا انداخت و دوباره در آغوشم فرو رفت.
با حسرت دستی تو موهای کوتاهش کشیدم و پیشونیش رو بوسیدم.
- چی‌کار کنم برات شهرزاد؟ تو فقط به من بگو.
- تو اتاق کیارش نخواب.
آهی کشیدم.
- الان مشکلت اینه؟
سرش رو به نشانه‌ی تایید تکون داد.
- اون‌وقت کی بچه‌داری کنه؟
تو چشم‌هام خیره شد و درحالی که لبش رو بالا داده بود گفت:
- من که کاری باهاش ندارم.
یه تای ابروم رو بالا دادم.
- پس می‌خوای نزدیکت باشه!
پکر شده خودش رو از آغوشم بیرون کشید. - نخیرم.
چشم غره‌ای رفتم.
- خیلی خب، دیگه؟
آب دهنش رو قورت داد و نزدیک شد. روی زانوش ایستاد تا هم‌ قد شیم. پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد و نفس‌های داغش صورتم رو نوازش کرد و خواه‌ناخواه چشم‌هام بسته شد.
- دلم واسه احسان و شهرزادی که یک ثانیه هم از هم جدا نمی‌شدن تنگ شده، دلم واسه عشقمون تنگ شده احسان.
قطره اشکی روی گونه‌ام چکید، داشت گریه می‌کرد.‌ دستم رو دور کمرش پیچوندم و سرم رو کنی بالا گرفتم و از پیشونیش فاصله گرفتم.
- دل من عین جهنم، روزی صدبار از نو می‌سوزه دارم خفه می‌شم شهرزاد.
دستش رو دور گردنم انداخت و به نرمی گوشه‌ی لبم رو بوسید و سرش رو روی شونه‌‌ام نزدیک گردنم گذاشت. حلقه‌ی دستم رو تنگ‌تر کردم.
- شب بریم بام؟
در همون حال تایید کرد. یک دستم رو کمی بالاتر آورده و مشغول نوازش سرشونه‌اش شدم.
حس خوبی که از داشتنش به وجودم سرازیر میشد چشم‌هام رو بسته نگه می‌داشت و تمام دغدغه‌هام از یاد می‌رفت. دوست داشتم ساعت‌ها همون‌جا بمونم، تا زمانی که ساعت به انتها برسه، تا زمانی که کسی جز شهرزاد، دردی جز شهرزاد، درمانی جز شهرزاد و خانواده‌ای جز شهرزاد به‌ یادم نیاد. تا زمانی که غیر ممکن‌ها ممکن بشن و محال‌ترین آرزوها به واقعیت بپیوندن. می‌خواستم اون‌قدر اون‌جا بمونم که به نقطه‌ی آغازِ پایان درد عاشقی برگردم... . به نیم‌رخش زل زدم.
- چرا ساکتی؟
باد گوشه‌ی روسریش رو بازی داد و شهرزاد بدون این‌که نگاهش رو از کیارش که مقابلش درحال چرخیدن و بازی بود بگیره، جواب داد.
- چی بگم؟
شونه‌ای بالا انداختم.
- از خودت، به چی فکر می‌کنی؟ البته... اگه دوست داری بگو.
لبخندی روی لبش نشست.
- به کیارش فکر می‌کنم، به این‌که تونستم جلوی اتفاق افتادن خیلی چیز‌ها رو تو زندگیش بگیرم کیارش برای من همیشه شبیه یه حس مسئولیت بود اما از وقتی وارد خونه‌امون شد، از وقتی نقاشی کشیدن یادش دادم و دست‌های کوچیکش رو لمس کردم، از وقتی با ناراحتی سرش رو تو بغلم قایم می‌کرد و غر می‌زد، از وقتی برای بار اول مریض شد و من تا صبح بالاسرش نشستم، از وقتی صدای قاه‌قاه خندیدنش درحالی که پُر از ذوق و نشاط بود تو گوشم پیچید و من حس کردم بدون متولد کردن کسی اون رو به زندگی برگردوندم و با تمام ترس‌ها و حس‌های بدی که در وجودم جولان می‌داد، آروم شدم، آرامش گرفتم و الان اون موجود تپلی خوشمزه که خواب شبمون رو گرفته بود و از صبح تا شب باید دنبالش می‌دویدیم تا انرژیش تحلیل بره و خسته گوشه‌‌ای لم بده بزرگ شده.
موقعه‌ی حرف زدن گوشه‌ی چشمش کمی خط می‌افتاد و توجهم رو جلب می‌کرد.
- چهار سال از ورود این فرشته به خونمون گذشته و به‌نظرم همه چیز کنارش فرق می‌کنه حس و حالی که داره خیلی شیرین.
با لبخندی کیارش که خودش رو سرگرم سگ کوچولوی نیمکت بغل دستی کرده بود نظاره‌گر شدم.
- برای من کیارش حکم یه آرامش بعد طوفان رو داره، انگار بعد هر دردسری باید درآغوش بگیرمش تا یادم بره چی بهم گذشته.
تایید کرد.
- دقیقا!
کیارش بدو بدو درحالی که اخم بزرگی به چهره داشت به‌طرفمون اومد مقابلمون دست به سی*ن*ه ایستاد و شهرزاد بعد از مدت‌ها برای اولین‌بار خندید.
- چی‌شد مامان؟
غرولند کنان گفت:
- رفتن، داشتم با آمبِر بازی می‌کردم. کنجکاوانه پرسیدم.
- آمبر کیه؟
لبخند بزرگی زد و دندون‌های ریزش مشخص شد.
- همون سگ ریزه‌میزه سفید، که خیلی گوگولی و ناز بود.
شهرزاد دست کیارش رو کشید و به خودش نزدیک‌تر کرد‌.
- مامان حتماً کار داشتن باید می‌رفتن. دستش رو از دست شهرزاد بیرون کشید و پاش رو محکم رو زمین کوبید.
- منم سگ می‌خوام.
زمزمه کردم.
- همینو کم داشتیم‌، تو اون خونه خودمونم درحال حاضر اضافیم سگ هم بیاریم؟ شهرزاد چشم غره‌ای رفت و کیارش رو به‌زور تو بغلش نشوند.
- ببین مامان هرکس یه شرایط و زندگی داره و با توجه به شرایط خودش زندگی می‌کنه، اونا حتماً تونستن ازش مراقبت کنن که سگ دارن ولی ما نمی‌تونیم، هم من سرکارم و هم بابایی، تو هم که میری مهد بعد کی ازش مراقبت کنه؟
سرش رو تو بغل شهرزاد قایم کرد‌، این عادت رو هیچ وقت در هنگام ناراحتی از یاد نمی‌برد.
- یعنی نمی‌شه ما هم سگ داشته باشیم. سرش رو تکون داد.
- نه مامان نمی‌شه‌.
بیشتر تو بغلش فرو رفت.
- باشه‌.
اشاره‌ای به ساعت کرد‌م.
- بریم؟
سری تکون داد.
- آره، کیارش بیا پایین می خوایم بریم. کیارش خودش رو بیشتر تو بغل شهرزاد جمع کرد‌.
- نمی‌خوام.
به آرومی دستم رو روی کمرش کشیدم‌.
- حداقل بیا بغل بابا.
درحالی که چشم‌هاش خمار شده و دلخور بود چرخید خودش رو کشوند تو بغلم، سرش رو روی شونه‌ام‌ گذاشته و دستش رو حلقه کرد دور گردنم.
- بریم دیگه، خوابم میاد.
شهرزاد خندید و بلند شد، نجوا کردم‌.
- دومین بار که تو این دو هفته داری می‌خندی.‌
دست‌هاش رو توهم گره زد‌‌.
- نخواستم ذوقت برای بیرون اومدن و پرپر کنم.
چشم غره‌ای رفتم.
- ذوق من واسه چیزای مهم‌تری نباید پرپر می‌شد که شد.
بحث رو ادامه نداد و من هم پی‌اش رو نگرفتم، دوست نداشتم حال خوبش رو خراب کنم. کیارش رو روی صندلی عقب ماشین خوابونده و پتوش رو صاف کردم و در ماشین رو بستم و چرخیدم؛ با دیدن شهرزاد که هنوز ایستاده بود متعجب شدم‌. - چرا سوار نمی‌شی؟
دستش رو جلو آورد و بند کیفش آویزون شد.
- من برونم؟
شونه‌ای بالا انداختم سوییچ رو به سمتش گرفتم‌.
- برون.
لبخند دندون‌نمایی زد و کیفش رو پرت کرد توی بغلم و درحالی که سوار می‌شد گفت:
- پس تو هم کیف رو بگیر.
لبخندی روی لبم نشست، ماشین رو دور زده و سوار شدم فرمون رو تو دستش چرخوند و بعد از این‌که پیچید تو جاده پاش رو روی گاز فشرد با دستش صدای ضبط رو بیشتر کرد‌‌‌.
- ساکتی آقای علیخانی؟
لبم رو بالا دادم.
- حالت خوبه و این باعث میشه بخوام فقط نگات کنم و لذت ببرم از حال خوبت. ریز خندید و صدای نمکین خنده‌اش گوش‌هام رو نوازش کرد و برای چند لحظه چشم‌هام رو بستم.
- من حالم خوبه چون تو باید خوب باشی و اگر تو این‌جوری خوش‌حالی پس... اشکالی نداره‌، گوربابای بدشانسی و قسمت و سرنوشت.
دستش رو از روی دنده بلند کرده و بوسیدمش.
- ممنونم.
دستش رو برگردوند و آینه رو صاف کرد. چندتا آهنگ رو عوض کرد و من خیره شدم به فضای اون‌طرف شیشه‌ی ماشین و جاده رو تماشا کردم.
( ای ماه آسمونی بتابی به قلبم مهربونی! دورم ازت اما شبم رو تو کردی چراغونی اگه آسمون پرستاره است به‌خدا که کاری ندارم من جز تو، توی این دنیا؛ کَس و کاری ندارم من از سیاره چشمات راه فراری ندارم من منو زندانی کن توی قلبت به کسی کاری ندارم من ای قمر شب تارم تنها تو موندی کنارم باش تا ابد که نباشی تمام کارم با تو پرید همه دردام نری یه وقت پشت ابرا تا خود صبح خیره میشم به آسمونم نبندی رو من چشمت رو نگیری از من عشقت رو ندیدم اصلاً مثل تو، تو زندگیم همه وجودم سهم تو، همه می‌مونن محو تو این‌دفعه باید حست رو به من بگی)
***
(شهرزاد)
نگاهی به چشم‌های کبود و تصویر رنگ و رو رفته‌ی خودم انداختم و آینه نگاهم رو به عضو جدید اتاقم، گهواره‌ی رادوین که قرار بود در ازای حضور احسان در کنارم تحملش کنم، دوخت آهی کشیدم و مرطوب کننده رو پشت دستم پخش کردم و شونه‌ای از میون موهام که کمی فقط کمی گردنم رو می‌پوشونده و بلند‌تر شده بودند کشیدم تا فرهایی که دوباره به‌سرم برگشته بود و موهام رو پف می‌کرد باز کنم. رنگ قرمزی موهام بعد از مدت‌ها برگشت بود و کمی برام جدید بود و غیرقابل تحمل... درب کریستالی عطر روی میز رو برداشته و نزدیک بینیم گرفتم، ترکیبی از هر عنصری که در طبیعت وجود داشت و رایحه‌ی خنک لیمو و پرتغال در کنار هوای دریایی حس خوبی رو در وجودم جریان داد.
کریستال رو روی دست و گردنم کشیده و درب عطر رویایی دست سازم رو بسته و به روی میز برگردوندم. دوباره به تصویرم زل زدم و ناخودآگاه قطره اشکی روی گونه‌ام چکید با دستم پسش زدم و به‌ زور لبخندی روی لب‌هام نشوندم و درحالی که لب‌هام می‌لرزید زمزمه کردم:
- فقط به‌خاطر خانواده‌ات شهرزاد باید تمامش کنی، فقط بخاطر اونا.
جعبه قرص رو برداشته و سرش رو چرخوندم طبق حرف دکتر نصف یک حبه‌اش رو در دهانم گذاشته و لیوان استوانه‌ای روی میز که از آب ولرمی پر شده بود رو سر کشیدم و برگردوندمش روی میز. با وجود این‌که می‌دونستم بیشتر از حالت معمولی وادار به خوابیدنم می‌‌کنه اما تنها چیزی بود که زنده نگهم داشته بود و تنها چیزی که درحال حاضر احسان نیازی بهش نداشت خبر مرگ من وسط بَل بَشوی زندگی خودش بود دست‌گیره‌ی در پایین کشیده شد و احسان وارد اتاق شد، لبخندی زدم.
- کیارش خوابید؟
سرش رو به نشانه‌ی مثبت تکان داده و درحالی که به سمت کمد لباسی می‌رفت گفت:
- قرصت رو خوردی؟
-اوهوم، همین الان پیش پای تو خوردمش.
لباس راحتی از کمد بیرون کشید.
- کیارش گیر داده بود که بیرونیم نمی‌خوابید، هرچی می‌گفتم بابا رسیدیم خونه بگیر بخواب، گوش نمی‌کرد.
آخرش پاشد چرخید تو اتاقش بعد گرفت خوابید.
ناتوان خندیدم، ظرفیت نقش بازی کردنم برای امشب پر شده بود و چشم‌هام لبریز برای باریدن بود. لباس‌هاش رو عوض کرده و پشت سرم ظاهر شد و برس موهاش رو برداشته از میون موهای و خرمایی رنگش که تارهای سفید رنگی درش ظاهر شده بود کشید و دوباره به روی میز برش گردوند و دستش رو دو طرف صندلی گذاشت.
- بوی آشنایی میدی.
نتونستم تحمل کنم و صورتم خیس شد، لبخند زدم.
- خاک دریا، بوی خنک لیمو و پرتغال، ترکیبی از سردی زمستون و گرمی تابستون، بو و طعم بی‌نظیر نارگیل و خاطرات، عطری که برای کادوی عروسیمون سفارش دادی. یادته؟
سرش رو کمی خم کرد تو گردنم و نجوا کرد:
- گریه نکن.
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو پایین انداختم.
- حالا وقتش تو نقش بازی کنی و تظاهر کنی اشک‌های من اذیتت نمی‌کنه.
با صدای گرفته‌ای درحالی که نفس‌هاش گردنم رو مورمور می‌کرد گفت:
- یعنی همه‌ی اون لبخندا الکی بود؟ هیچ‌کدومش واقعی نبود؟
صدام رو به حالت پچ‌پچ در آوردم و چشم‌هام رو بستم.
- هیچ‌کدومش!
قطرات اشکی که از صورتش پایین ریخت گردنم رو خیس کرد و در نهایت سرش رو عقب کشید و قبل از این‌که بتونم چهره‌اش رو ببینم در حمام ناپدید شد مشتم رو محکم پشت سر هم روی میز کوبیدم و بلند شدم و به‌طرف حمام رفتم و ضربه‌ی عصبی به در وارد کردم.
- باز کن در رو.
جوابی نداد، کف دستم رو محکم روی در کوبیدم.
- احسان؟
کلید توی در چرخید و در رو باز کرد، بی معطلی ضربه‌ای به سی*ن*ه‌اش زدم.
- حق نداری گریه کنی.
مشت بعدی رو حواله سی*ن*ه و بازو‌اش کرده و فریاد زدم.
- حق نداری گریه کنی، حق نداری ناراحت باشی، نباید حالت بد باشه فهمیدی؟
سعی داشت مشت‌هام رو مهار کنه و نتونست جلوم رو بگیره ضربه‌ی ریز با کف دست به فکش وارد کردم و جیغ زدم.
- تو فقط باید بخندی فهمیدی؟ فقط باید حالت خوب باشه فهمیدی؟
درحالی که رد و بوی هق‌هق در میون فریادهام مشخص میشد مشت دیگه‌ای به ‌سی*ن*ه‌اش زدم.
- تو... تو لعنتی... فقط... فقط باید بخندی. ازش فاصله گرفتم و پام رو روی زمین کوبیدم.
- فهمیدی؟
بدون این‌که ذره‌ای از کوره در بره مشت‌های قرمز شده‌ام رو در دست گرفت و بوسه‌ای روشون نشوند.
- باشه.
پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.
- بخند.
اخم‌های درهمش رو باز کرد اما لبخندی روی لبش ننشست. در حمام رو با پا هل داده و چفتش کردم، دستم رو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو بیشتر به پیشونیش فشردم.
- بخند.
لبخند دروغینی روی لبش نشست، نالیدم:
- واقعی بخند.
سرش رو عقب کشید و سرم رو به سی*ن*ه‌اش تکیه داد.
- مجبورم نکن بهت دروغ بگم.
به جلو حرکت کردم و به محض رسیدن دستم به شیر آب، با ضربه‌ی کوچک انگشتم آب سردی به روی سرمون ریخته شد، سرم رو دور کردم.
- حالا واقعی بخند.»
حیرت زده چشم‌هایی که از شدت شوک بسته بود رو باز کرد و نفس‌نفس خندید.
- دیوونه‌ای.
مثل خودش خندیدم و آبی که روی لب‌هام چکیده بود رو بلعیدم.
- همیشه بخند خب؟
موهای فری که به‌خاطر هجوم آب روی صورتم فرود اومده بود رو با انگشتی از صورتم کنار زد و چشم‌هاش رو ریز کرد.
- افسردگی شیطونت کرده خانم علیخانی؟ لبم رو گزیدم و انگشت دست چپم رو روی کمرش حرکت دادم و به پهلوش رسوندم و تیشرت کرمی رنگش رو توی مشتم مچاله کردم، قدم دیگه‌ای به سمتش برداشتم و نجوا کردم:
- همینه که هست!
***
با حوله صورتی رنگی که در دست داشت موهام رو پوشوند و حوله رو به آرومی حرکت می‌داد که بتونه موهای نیم وجبیم رو خشک کنه. سرش رو نزدیکم نگه داشت و به آرومی چشم‌هاش روی هم لغزید و من از اینه‌ی مقابل تختمون تصویرش رو واکاوی می‌کردم.
- تو خودت عطری، نیاز به عطر نیست که‌. از ته دل لبخندی زدم کمی کج شدم.
- اِ؟ هنوزم از این حرفا بلدی آقای علیخانی؟
درحالی که محو چشم‌هام شده بود، دست از خشک کردن موهام کشید و شونه‌هام رو قاب گرفته و سعی کرد سمت خودش بچرخونتم. همراهیش کردم و چرخیدم و دستم رو دور گردنش انداختم، درحالی که به چشم‌هام خیره شده بود ذره‌ای نگاهش اون‌طرف‌تر نمی‌رفت گفت:
- من هیچ‌ وقت چیز‌هایی که بینمون گذشته رو فراموش نکردم، هیچ وقت شاعری کردن برای تو رو یادم نمی‌ره، هیچ‌ وقت نوازش موهات یادم نمی‌ره، هیچ‌ وقت هیچ وقت هیچ وقتم تعریفایی که سرشبی تا دم صبح بیدار نگهمون می‌داشت رو یادم نمی‌ره فقط کافیه تو بخوای اون روزا رو دوباره زندگی کنی.
تیشرت گشاد و طوسی رنگ احسان که به شدت برام گشاد بود به تنم اجازه‌ی نفس کشیدن می‌داد و من انگار بیشتر از این دوری از احسان رو نمی‌خواستم.
- من می‌‌خوام ولی... .
اخمی کرد پرسیدم:
- تو فکر می‌‌کنی من حالم خوب نیست؟ نفسش رو آزاد کرد و من رو جلوتر کشید.
- من فکر نمی‌کنم مطمئنم.
پکر شده غریدم:
- احسان؟
ناامید سرش رو پایین انداخت و هوفی سر داد.
- باشه اصلاً من خوب نیستم فقط امشبمون رو خراب نکن جون جدت.
چشم غره‌ای رفتم سپس با شیطنت چشم‌هام رو نازک کردم.
- می‌بینم که بهت خوش گذشته!
خندید و من رو بیشتر جلو کشید روی پاش نشوند.
- بعد از این همه دوری و دلانگی و جنگ و دعوا و دردسر آره واقعاً بهم خوش گذشت. - من... من سعی می‌کنم درستش کنم، سعی می‌کنم اون آرامش رو برگردونم قول می‌دم. آهی کشید.
- این قول شامل صلح با پسر بانمک و خوشمزه‌ات هم هست یا نه؟
با توصیف احسان با وجود این‌که حتی یک بار هم چهره‌اش رو ندیده بودم دلم قنج رفت و ته ولم خالی شد و این چیزی بود که نمی‌خواستم.
- نه این شاملش نیست.
معترض و ناامید خیره شد در چشم‌هام.
- حیف که حوصله دعوا ندارم و دوست ندارم شبمون خراب شه بخوابیم تا دعوامون نشده؟
پتو رو کنار زده و زیر چشمی نگاهی به گهواره انداخته و سپس به آرومی دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم دستش رو دور پیچوند و به خودش نزدیکم کرد.
- وقتی موهات خیس یه بوی خالصانه‌ای میده، انگار یهو همه حس‌های دنیا رو باهم تجربه می‌کنم، یه بویی ترکیبی از نارگیل و شکلات تخته‌‌ای و کنارش خنکی دریا رو داره و من نمی‌دونن با این حجم از احساسی که با بوییدن این فرفری‌ها بهم دست می‌ده باید چه کنم؟
چشم‌هام رو بسته نگه داشته و حاضر جوابی کردم.
- می‌تونستی بگردی دنبال یه همسر متین که موهاش انقدر خواب و شب روزت رو نگیره، دیگه تقصیر من نیست که شما عاشقم شدی.
نزدیک لاله‌ی گوشم خندید.
- کاش همیشه انقدر پرانرژی باشی! بعدشم شما دلبری می‌کنی آدم عاشقت میشه به من چه ربطی داره؟
دستم رو توی موهاش فرو کردم و لبخند آرومی روی لبم شکل گرفت‌.
- آدم تا قفل قلبش رو باز نکنه عاشق نمی‌شه، تا نخواد جلو یکی کم بیاره و تسلیمش بشه عاشقش نمی‌شه، آدم خودش می‌فهمه کجا دیگه از پس قلبش برنمیاد و وقتش دست بردار از جنگیدن، خودش می‌فهمه کجا وقت تسلیم شدن، آدم خودش می‌فهمه ‌کجا و چه‌طوری دل‌باخته؟ ولی خب چون اروم‌اروم قفل قلبش باز میشه و خاطره ساختن و شناخت لازم داره طول می‌کشه که همیشه می‌دونسته و هیچی اتفاقی نبوده.
تک‌تک اجزای صورت من رو مورد وارسی قرار داده بود و لبخندش از روی لب‌هاش کنار نمی‌رفت.
- هیچ‌ وقت ساکت نشو، هیچ‌ وقت تو خودت نرو، هیچ‌ وقت گریه نکن، نذار ببینم گلم جلوم پرپر میشه و ذره‌ذره آب شم، پیرم نکن شهرزاد‌ من تا وقتی تو بخندی سرپام، تا وقتی تو شاد باشی کمرم صافه، چشمات رو روم نبند ازت خواهش می‌‌کنم اون ابروهای خوش‌فرمت رو توی هم گره نزن ناردونم.
چشم‌هام رو به آرومی بستم و نجوا کردم. - چند روز پیش کیارش صدام زد ناردون. خندید و گونه‌ام رو بوسید.
- شیطون بلا.
پتو رو بالاتر کشیدم و زمزمه کردم.
- نری ها؟
دستش رو نوازش وار روی کمرم کشید‌.
- باید به رادوین غذا بدم هر دوساعت یک بار، ولی همین جا پیشتم جایی نمی‌رم. ناچار باشه‌ای گفتم و چشم‌هام بسته شد.
با زنگ خوردن موبایل سرم رو از زیر پتو بیرون کشیدم و جواب دادم.
چیزی در گوشم فریاد زد:
- تقاصش رو پس میدی.
و گوشی قطع شد سرم رو پایین نگه داشتم و چشم‌هام رو بستم سعی کردم تا تک‌تک لحظات شب قبل رو به یاد بیارم و خودم رو آروم کنم سعی کردم اشک‌هام رو پشت پلک‌هام نگه دارم، سعی کردم نگران نباشم، سعی کردم امید داشته باشم اما نمی‌تونستم... شدنی نبود. سرم رو چرخوندم، احسان کنارم خوابِ خواب بود و رادوین کنارش آروم گرفته بود. زیر چشمش سیاه شده بود و خستگیش قابل تشخیص بود با صدای گریه پسرم احسانی که بمبم بیدارش نمی‌کرد تو صدم ثانیه چشم‌هاش باز شد و بچه رو بغل گرفت. نالید:
- شیر که بهش نمی‌دی، بغلشم که نمی‌کنی حداقل براش شیر خشک درست کن. می‌دونستم که برخلاف من شب پیش اصلاً راحت نخوابیده و این باعث شد اصلاً بحث نکنم.
از روی تخت پایین اومدم و شیشه شیر رو از روی عسلی برداشتم.
- باشه درست می‌کنم.
از اتاق خارج شدم و به‌طرف آشپزخونه رفتم چای ساز روشن کردم؛ تا آب جوش بیاد شیشه رو شستم و پودر جدید رو توش ریختم دلم برای در آغوش گرفتنش تمنا می‌کرد، قلبم داشت از جا کنده میشد و من می‌ترسیدم من از مادری کردن می‌ترسیدم. از وابسته شدن به بچه‌ای که سرنوشتش رو خوب می‌دونستم می‌ترسیدم کیارش با عروسکش تو چهارچوب در حاضر شد.
- من باهاتون قهرم.
دستش رو گرفتم و با خودم به‌طرف اتاق کشیدم.
- چرا مامان؟
با صدای گرفته ای گفت:
- از وقتی داداش به‌دنیا اومده منو یادتون رفته.
- ولی ما که سه تایی همین دیروز بیرون بودیم، بدون داداش.
- اون‌که حساب نیست تازه سگ هم برام نخریدین.
خندیدم و وارد اتاق شدم و شیشه شیر رو دست احسان دادم. نفسم رو بیرون دادم و جلوی کیارش نشستم.
هیچ‌ک.س تو رو یادش نرفته مامان، فقط داداش از تو خیلی کوچیک‌تره و به مراقبت بیشتری نیاز داره تو بزرگ شدی، می‌تونی از خودت تو خیلی چیزا مراقبت کنی اما داداش نمی‌تونه.
سرش رو تکون داد. بغل گرفتمش و بوسیدمش.
- مامان مریم کجاست؟
کیارش خمیازه کشید.
- تو اتاقم!
لبخندی زدم و انگشتاش رو بوسیدم.
- خب پس برو پیشش با هم بازی کنید. کیارش سرش رو تکون داد و گونم رو بوسید و از اتاق خارج شد به طرف احسان چرخیدم کنار گهواره ایستاده بود و به پسرک خیره شده بود دستام رو دور خودم حلقه کردم و چندین قدم به نزدیک احسان برداشتم و کنارش ایستادم.
- دیشب خوابیدی اصلاً؟
چشم‌های قرمزش رو ماساژ.
- یه چرت کوتاه همین صبحی زدم، خیلی نتونستم بخوابم.
صورتم رو به سمت رادوین نچرخوندم، تنها نجوا کردم:
- تازه شیر خورده، حالا‌حالاها بیدار نمی‌شه تو یکم بخواب.
سرش رو به معنای باشه تکون داد و به سمت تخت رفت و روی لبه‌ی تخت نشست.

خیلی ناگهانی دستم کشیده شد و پرت شدم توی بغلش‌. جیغم رو با دستم خفه کردم و ریز خندیدم.
- چی شد پس؟
سرش رو توی موهام فرو کرد.
- رنگ و روت باز شده، حالت بهتره؟
سرم رو به نشانه‌ی مثبت تکون داده و پاهام رو بالا کشیدم و خودم رو توی بغلش جمع کردم. سرم رو کمی بلند کردم و زیر چونش رو بوسیدم و لبخند کم‌رنگی زدم.
- خیلی بهترم، حالا هم بگیر بخواب رادوین بلند میشه باز نمی‌تونی استراحت کنی. آهی کشید.
- هیچ نظری درباره این که خودت کنار پسرت باشی نداری؟
از روی پاهاش پایین اومدم.
- روزم رو خراب نکن احسان، بگیر بخواب فقط.
نفسش رو بیرون داد و سرش رو روی بالشت سفید رنگ تخت گذاشته و پتوی پشم شیشه‌ای گرم و نرم سفید و آبی آسمونی رنگ رو دور خودش پیچوند.
- خیلی خب!
لحظه‌ای چشمم به سمت گهواره چرخید. اما خودم کنترل کرده و تصویرش رو مشاهده نکردم با قدم‌های مرتبی درحالی که قلبم از بی‌قراری توی حلقم میزد، از اتاق خارج شدم.
(سه ماه بعد)
- شهرزاد؟ من و مامان داریم می‌ریم خرید، کیارشم می‌بریم حوصله‌اش سر نره.
دفتر نقاشیم رو کنار گذاشته و به سمتش رفتم، کتش رو صاف کردم و گونه‌اش رو بوسیدم.
- برو عزیزم، زود برگردین.
سرش رو تکون داد و کمرم رو قاب گرفت.
- باشه، چیزی نمی‌خوای؟
سرم رو با شیطنت تکون دادم.
- کلوچه گردویی‌هام تمام شده، شکلات مغز فندقی هم می‌خوام.
خندید و ازم فاصله گرفت‌.
- چشم!
- مواظب خودت باش.
کمی سرش رو به سمت من کج کرد.
- منم دوست دارم‌.
و از اتاق خارج شد، به میز تکیه دادم و لبخندی زدم.
- من بیشتر.
و به سمت تخت برگشتم و به کشیدن ادامه‌ی نقاشیم پرداختم. نیم ساعتی از رفتن احسان گذشته بود که صدای گریه‌ی رادوین بلند شد. حیرت زده سرم رو از روی دفتر بلند کردم. انگشت‌هام شل شده و مداد به روی دفتر رها شد. خودم رو گوشه‌ی تخت رسوندم و آب دهنم رو قورت دادم، صداش بلندتر شد و من ترسیده‌تر از همیشه پاهام رو توی شکمم جمع کردم و در تاریکی فرو رفتم... .
صدای ناهنجار گریه‌های بی‌پایانش تو خونه می‌پیچید و من بیشتر تو خودم جمع می‌شدم، با دست‌هام گوش‌هام رو پوشونده و چشم‌هام رو با فشار روی هم کوبیدم. نمی‌خواستم ذره‌ای صداش رو بشنوم اما انگار غیر ممکن بود، از شدت گریه نفس‌هاش بند اومده بود و بریده‌بریده گریه می‌کرد اما هنوزم شنیده میشد و قلبم رو آتیش میزد. منتظر بودم احسان از راه برسه و ساکتش کنه و این آشوب تمام شه اما خبری از هیچ‌ک.س نبود. فریاد زدم:
- بسه، بسه، تمامش کن، گریه نکن.
جیغ می‌زدم و با هر فریادم صداش بلندتر میشد. درحالی که کم آورده بودم از تخت پایین اومدم و از اتاق خارج شدم و به‌‌طرف آشپزخونه دویدم، دست‌ها و پاهام سست بود و لب‌هام می‌لرزید و هیچ چیزی نمی‌تونست جلوی حالم رو بگیره. احساس دیوونگی می‌کردم و این حس آخرش واقعاً دیوونم می‌کرد‌‌. آب‌ جوش رو از چای ساز به پستونک منتقل کرده و دو پیمانه شیر خشک به داخل شیشه شیر ریختم. حرکات عصبی، عرق سرد روی پوستم و خاطرات تلخی که از همایون توی ذهنم بود دست خودم نبود و کنترلی روی کار‌هام نداشتم. به سختی در کابینت رو باز کرده و جعبه‌ی قرص‌ها رو بیرون کشیدم که به دلیل لرزش بی‌انتهای دست‌هام به روی زمین رها شد و قرص‌ها روی زمین پخش شد. پاهام رو روی زمین کوبیدم و نشستم، با حرکاتی عصبی و درحالی که لب‌هام می‌لرزید و کلمات نامفهومی رو به زبون می‌آوردم مسکن رو بیرون کشیده و همش رو توی شیشه‌ی پستونک خالی کردم سرم گیج رفت و دستم رو به لبه‌ی اپن تکیه دادم تا از بدتر شدن حالم جلوگیری کنم. با دست‌هایی که لرزشش غیرقابل کنترل شده بود در شیشه‌ی شیر رو چرخونده و محکمش کردم و به شدت تکونش دادم تا به خوبی ترکیب شه.
- قبل از این‌که همایون همچین کاری کنه، خودم انجامش میدم.
شیشه‌ی شیر رو لای دست‌هام فشردم و به سمت اتاق به حرکت افتادم. مقابل در، نیروی نامرئی متوقفم کرد و از حرکت ایستادم، چشم‌هام رو باز و بسته کردم. صدای گریه‌اش قطع شده بود حس می‌کردم انگشتان دستم شل شده که با به اوج رسیدن گریه‌‌اش دوباره آتیش گرفتم و خودم رو به گهواره‌اش رسوندم. گونه‌های سفید و صافش از شدت گریه سرخ شده بود و لب‌های کوچیک و جمع و جورش خیس شده بود، نفسی برای گریه کردن نداشت اما تمام توانش رو به کار می‌‌انداخت تا کسی رو مطلع کنه اما ذره‌ای توجه نثارش نمی‌شد. شیشه‌ی شیر رو به ‌لب‌هاش نزدیک کردم، این پایان حس و حال دیوونه کننده‌ای بود که این بچه مهمون زندگیم کرده بود. نمی‌ذاشتم همایون فرد دیگه‌ای رو از من بگیره و دوباره بهم ضربه بزنه، این اجازه رو نمی‌دادم به محض ریخته شدن قطره‌ای شیر به روی لب‌هاش گریه‌اش قطع شده و سعی کرد با زبان شیر رو به دهانش بکشه. چشم‌هام تار می‌دید و بدنم یخ زده بود، شیشه شیر از دستم سر خورد و روی زمین افتاد و حسی شبیه قاتل بودن مقابلم رو گرفت، حسی شبیه عذاب وجدان باعث شد ادامه ندم و از همه مهم‌تر... احساسی شبیه مادر بودن، چیزی که هرگز شبیهش رو تصور نکرده بودم، حس نکرده بودم و با تمام وجودم می‌پرستیدمش. انگار که همیشه در بخشی از وجود خودم حسش می‌کردم. دستم رو روی لب‌هاش فشردم و با فشار شیر رو پاک کردم.
- نه، نه، این غذا نیست.
بی‌جون خودم رو روی زمین کوبیدم و پاهام رو توی بغلم جمع کردم تا جلوی بیشتر از این لرزیدنم رو بگیرم. لب‌هام می‌لرزید و اون دوباره شروع به گریه کرده بود، حس می‌کردم دارم از هوش میرم و توان تحمل تنم رو نداشتم. صدای احسان و کیارش به همراه مامان مریم در خونه نشست و دیگه جسمم رو حس نمی‌کردم. صدای احسان که سعی داشت من رو آگاه کنه به گوشم رسید. تنها کلمه‌ای که می‌تونستم رو به زبان آوردم.
- گرسنشه.
صداش رو مبهم می‌شنیدم اما متوجه بودم که سعی داشت من رو بلند کنه و صدای گریه‌ی رادوین دیگه به گوشم نرسید. روی جای نرمی فرود اومدم.
- نرو احسان.
- باشه، باشه، چشمات رو باز کن‌.
سعی کردم چشم‌هام رو فاصله بدم، ابروهام رو بالا می‌دادم اما تاثیری نداشت. بغضی تو گلوم بود و قلبم رو توی سی*ن*ه‌ام حس نمی‌کردم.
- رادوین رو برام بیار.
نگران بود و این رو از دست‌های لرزونش که دست‌های یخ زده‌ام رو محاصره کرده بود، فهمیدم.
- حالت خوب نیست.
فریاد زدم:
- میگم بیارش برام احسان.
دستم رو رها کرد و دوباره صداش رو شنیدم.
- اول چشمات رو باز کن‌.
چشم‌هایی که قصد جدا شدن از همدیگه رو نداشتند به اجبار باز کرده و تصویر مبهم احسان رفته‌رفته واضح شد‌ کمرم رو صاف کرد و با صدای بلندی مامان مریم رو صدا زد، آروم و بدون صدا صورتم خیس میشد‌. دستش رو روی صورتم کشید، سرم رو عقب کشیدم.
- من کار خیلی وحشتناکی انجام دادم، خیلی وحشتناک.
لبخندی به روم زد و صورتم رو نوازش کرد.
- تو هیچ تقصیری نداری.
مامان: احسان شیشه شیرش رو پیدا نمی‌کنم، کجاست؟
سعی کردم جوابی بدم اما نمی‌تونستم بلندتر از قبل حرفی بزنم و فقط نالیدم.
- نمی‌دونم حاج خانم، تو اون کمد رو ببین. دستش دور رادوین چرخیده بود و رادوین هنوزم نق می‌زد.
- ا این‌که این‌جا افتاده، شیرش تازه است. به خودم اومدم و فریاد زدم:
- نه، نه، از اون شیر بهش ندین، نه.
احسان سرش رو تکون داد.
- باشه عزیز دلم.
ولی مامان مریم مخالفت کرد‌.
- ولی بچه گرسنه‌ است شهرزاد.
طلبکارانه اخم کردم.
- مگه بچه مادر نداره؟
نگاه متعجبی به احسان انداخت.
- مامان چرا منتظری؟ بدش بهش دیگه.»
مامان مریم با تردید به جلو اومد و من هیجان زده رادوین رو از دستش قاپیدم و گریه‌ام اوج گرفت، صدای گریه‌ام هر لحظه بیشتر میشد. سرم رو توی گردنش فرو بردم و اشک ریختم و کسی سعی نداشت مقابلم بایسته و جلوم رو بگیره. به خودم فشردمش و از ته دل زار زدم، قلبم از شدت هیجان به سی*ن*ه‌ام می‌کوبید و چیزی شبیه سوزش رو در تمام وجودم حس می‌کردم و نفس کم آورده بودم.
- شهرزاد من رو ببین.
نمی‌خواستم به چیزی جز موجود پاکی که در آغوش گرفته بودم خیره بشم و توجه کنم. اون بیشتر از هرچیزی به اون توجه احتیاج داشت و من خیلی بیشتر از اون به در آغوش گرفتنش. دوباره گردنش رو بوییدم و نفس عمیقی کشیدم.
- من نمی‌تونم احسان، احسان نمی‌تونم از دستش بدم، نمی‌تونم.
شونه‌هام رو قاب گرفت.
- از دستش نمی‌‌دی.
به سی*ن*ه‌ام فشردمش و با دست دیگه کلاهش رو روی سرش مرتب کردم و بینیم رو بالا کشیدم.
- گرسنش.
احسان سرش رو به پیشونیم تکیه داد.
- فکر کنم خودت می‌دونی باید چی کار کنی؟ رادوین که کلافه شده بود اخمی کرده و دوباره نق زد، بدون معطلی پیراهنم رو بالا دادم و سعی کردم بدون این‌که تو گلوش بپره بهش شیر بدم.
- می‌ترسم احسان.
تو گوشم نجوا کرد.
- من کنارتم ناردونم، هیچی نمی‌شه.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم از آرامش احسان آروم بگیرم اما هیجان در آغوش گرفتن رادوین حسی بود که کلمه‌ای برای بیانش پیدا نمی‌کردم و لپ‌های تپلش به هنگام شیر خوردن بالا پایین میشد و آرامش رو بعد از یک سال مهمون قلبم می‌کرد. متوجه به خواب رفتنش شدم، کمی از خودم دورش کردم و بعد از صاف کردن لباسم دوباره به خودم فشردمش.
- احسان نگاش کن.
و به چهره‌ی بانمکش که دیگه خبری از نگرانی و حال بد چند لحظه قبل درش نبود خیره شدم‌ انگشتم رو روی لپ‌هاش به حالت نوازش درآوردم و قطره اشکی که از چشم‌هام فرو ریخت صورتش رو خیس کرد. خودش رو تو بغلم جمع کرد و لبخند عمیقی روی لب‌هام شکل گرفت.
- می‌ترسیدم تنم شکل آغوشش رو بگیره، می‌ترسیدم چشم‌هام تصویرش رو تا ابد به خاطر بسپره و گوش‌هام از حفظ کردن کوچیک‌ترین صدایی امتناع نکنه، می‌ترسیدم درهای قلبم به روش باز شه و من دیگه نتونم از دستش بدم. می‌ترسیدم ذهنم باهاش خاطراتی بسازه و من تا ابد تنهایی با اون خاطرات سر و کله بزنم و هنوزم می‌ترسم اما نمی‌تونم جلوش رو بگیرم، نمی‌تونم جلوی تپش‌های قلبم وقتی گریه می‌کنه رو بگیرم، نمی‌تونم جلوی توجه‌ام وقتی حالش خوب نیست رو بگیرم. نمی‌تونم جلوی مادر بودنم رو بگیرم. احسان با حرکت لطیف و مهربونی سرم رو بالا آورد و با چشمای کهکشانیش بهم خیره شد.
- هیچ‌ک.س قرار نیست ازت بگیرتش شهرزاد، هیچ‌ک.س.
انگشتم رو با دست‌های کوچیک و با نمکش محاصره کرد. ذوق زده بینیم رو بالا کشیدم.
- احسان انگشت‌هاش رو ببین.
نزدیک گوشم خندید و نفس‌های داغش صورتم رو نوازش کرد، سرم رو به سی*ن*ه‌اش تکیه دادم.
- خیلی بانمک.
سکوت احسان موجب تعجبم بود.
- چرا حرفی نمی‌زنی؟
زمزمه کرد:
- چیزی برای بیان حالم وجود نداره‌.
سعی کردم رادوین رو در آغوشش بگیرم، از خودم دورش کردم و به‌طرف بغل احسان گرفتمش، خودش رو تکون داده و زد زیر گریه.
-ای وای، چش شد؟
به آغوش خودم برش گردوندم و پتوش رو بیشتر دورش پیچوندم.
- باشه مامان، پیش خودم بمون.
کمی نق زد و دوباره به خواب فرو رفت. گونش رو بوسیدم و تو همون حالت بهش خیره شدم. دوست داشتم سال‌ها همون‌جا بمونم و انقدر نگاش کنم تا از حال برم بوی بچگانه‌ و غیرقابل توصیفش رو با تمام وجودم استشمام کردم.
احسان لبخند کجی زد.
- چشم‌هاش پر از حسرت من ناامنی رو از تک تک سلول‌های بدنش حس می‌کنم همه جا دنبال یه بوی آشناست آشنا از تو. بدجوری سعی در کنترل خودم داشتم.
- من تو بچه سه ماهه درد رو احساس می‌کنم شهرزاد.
لبخندی به چهره‌ی بانمکش زدم.
- دیگه تمام شد، همش رو جبران می‌کنم مهم نیست چی بشه.
لب‌هاش رو مچاله کرد و اخمی رو پیشونیش نشست، ریز خندیدم.
- مگه میشه یه موجود فسقلی انقدر بانمک باشه؟
با دستش گوشه لباسش رو مرتب کرد.
- من شب تا صبح این قیافه می‌دیدم که می تونستم با بی‌خوابی بجنگم.
قبل از این‌که بتونم جواب بدم دسته در با شدت پایین کشیده شد و کیارش با اخمی روی صورتش وارد اتاق شد. احسان لبخندی زد و دستاش رو به‌طرف کیارش گرفت.
- جانم بابا بیا این‌جا‌.
کیارش دست‌هاش رو توی هم گره زد و به‌طرف احسان رفت خودش رو بالا کشید و روی پاهای احسان نشست.
- چرا مامان‌ جون مریم نمی‌ذاره بیام تو اتاقتون به‌خاطر داداشه؟
سرم رو از روی شونه‌ی احسان بلند کردم و منتظر جواب موندم کیارش رو بغل گرفت و دست‌هاش رو روی موهاش کشید.
- چون داداش کوچیک با کوچک‌ترین صدایی گریه می‌کنه و از خواب می‌پره واسه همین مامان‌ جون نمی‌ذاره بیای ولی تو هر وقت خواستی دستگیره رو آروم بیار پایین و بیا پیشمون فقط حواست باشه داداش بیدار نشه.
همون‌طوری سرش رو تکون داد و احسان رو صدا زد.
- بابا؟
- جان بابا عزیزم؟
خمیازه‌ای کشید.
- خوابم میاد.
احسان ریز خندید و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- باشه بابا بخواب همین‌جا‌.
- تو بغلت؟
احسان روی موهاش رو بوسید.
- آره عشق من بخواب.
کیارش چشم‌هاش رو بست و با صدای خماری گفت:
- کمرم رو ماساژ بده.
من و احسان ریز خندیدیم.
- چشم بابا چشم عزیزم.
و شروع کرد به ماساژ دادن کمر کیارش. سرم رو به تاج تخت تکیه دادم و با آرامش چشم‌هام رو بستم. من می‌ترسیدم، از این‌که همایون گند بزنه به آرامشم، به حالم، به تمام خوشی‌هام.
***
خودم رو گوشه‌ی تخت جمع کردم و قطرات سرم به نرمی از لوله عبور می‌کرد و وارد رگم میشد. صدای گفت و گوی احسان و دکتر خیلی ناخواسته به گوشم رسید.
- آقای علیخانی ببینید من خیلی خوش‌حالم که رابطه‌ی شهرزاد و رادوین درست شده اما شهرزاد نمی‌تونه الان قرص‌هاش رو قطع کنه و نمی‌تونه به رادوین شیر بده.
دستی روی زانو‌‌ام کشیدم و گوشه چشم‌هام خیس شد، احسان ادامه داد.
- ولی رادوین حالش خوبه.
دکتر با ملایمت پاسخ داد.
- ولی طولانی مدت می‌تونه باعث آسیب به معده‌اش بشه و حتی موجب مرگ بشه، مسکن‌های شهرزاد خیلی قوی‌ان.
احسان که کمی عصبی شده بود به دکتر توپید.
- همون مسکن‌‌های قوی داشتن کاری می‌کردن که بچه‌اش رو بکشه؟ قرار بود حالش رو بهتر کنه نه این‌که یه قاتل ازش بسازه و این‌جوری آرامش رو سلب کنه. نگاهی به سرم که قصد تمام شدن نداشت انداختم و آهی کشیدم. دکتر در سبب آروم کردن احسان براومد.
- من از عوارض افسردگی شهرزاد بهتون گفته بودم.
متوجه کلافه بودن احسان بودم و این حالم رو بدتر می‌کرد.
- خیلی خب، من میرم پیشش.
حالتم رو تغییر ندادم و بعد از چند لحظه وارد اتاق شد و کنارم نشست. زیر لب گفتم: - بهم اعتماد نداری‌.
دستش رو روی دست آزادم گذاشت.
- شهرزاد؟ این چه حرفی آخه؟
بینیم رو بالا کشیدم.
- من دیگه اون قرص‌ها رو نمی‌خورم، می‌‌خوام خودم به بچه‌ام شیر بدم.
کنارم نشست و دستش رو دور شونه‌هام انداخت.
- ولی دکترت... .
سرم رو تکون دادم.
- برام مهم نیست دکتر چی میگه؟ اونا هیچی نمی‌فهمن.
احسان تو گوشم نجوا کرد.
- پس کی می‌فهمه تو رو؟
- رادوین و کیارش‌.
خندید.
- مسخره.
غریدم.
- جدی بودم.
لحن تندم حیرت زده‌اش کرد و سعی کرد آرومم کنه.
- خیلی خب!
آخرای سرم بود.
- بگو بیاد دراره اینو حوصله ندارم تا آخرش صبر کنم.
سرش رو تکون داد و بلند شد و از اتاق خارج شد. من مدام نگران رادوین بودم چه قبل از دل پسردن و چه بعدش. نگرانی از بابت کیارش نداشتم چون مطمئن بودم کاری به بچه‌ی خودش نداره و اون جاش امن بود اما رادوین پسر مردی بود که می‌خواست به خاک سیاه بنشونتش و نتونسته بود و همایون شکست خورده موجود وحشتناکی بود. پرستار به آرومی سرم رو از دستم خارج کرد، مانتوم رو مرتب کردم و احسان کیفم رو از روی صندلی برداشته و از اتاق خارج شدیم. روان‌پزشک لبخندی به‌ روم زده و به صندلی اشاره کرد، درحالی که اصلاً حوصله حرف زدن نداشتم به سختی نشستم.
- خب؟ شنیدم رابطه‌ات با پسرت خوب شده.
نالیدم:
- خوب بود، من فقط ترسیده بودم.
دکتر با آرامش لبخندی زد و خودکارش رو در دست گرفت.
- خداروشکر، حالا تکلیف غذای این بچه چیه شهرزاد خانم؟
لحنش جوری بود که گویی با بچه‌ی پنج، شش ساله درحال گفت و گو و من اصلاً از تیپ شخصیتی این دکتر خوشم نمی‌اومد، هرگز در هیچ جلسه‌ای هم نتونستم خودم رو برای قبول کردنش قانع کنم. چشم‌هام رو باز و بسته کردم.
- من دیگه اون قرص‌ها رو نمی‌خورم، فکر می‌کنم تا هفته‌ی آینده اثراتش از بدنم بیرون بره و بعد از اون خودم به بچه‌ام شیر میدم، اگر فکر می‌کنید من مریضم، یه لحظه دست نگه دارید. شاید شما روان‌پزشک باشید اما شما جای روان هیچ آدمی زندگی نکردید و نمی‌تونید مشخص کنید که حالش خوبه یا نه، شما اون حرفایی که می‌زنه رو می‌شنوید. اون کاری که انجام میده رو می‌بینید و چیزی رو باور می‌کنید که اطرافیانش و خودش به شما گفته. اما کدوم از اینا به روح بیچاره‌اش مربوط؟ هیچ‌کدوم در نتیجه من ادامه دادن این جلسات و اون قرص‌های مزخرف اعتیاد آور رو فقط ضرر مالی و زمانی می‌بینم.
و بی‌توجه به حیرت روان‌پزشک از مطب خارج شدم و خودم رو به ماشین رسوندم، چیزی نگذشته بود که احسان هم رسید و در رو باز کرد. به سختی نشستم و در رو کوبیدم.
ماشین حرکت کرد و سکوت تنها چیزی بود که شنیده میشد.
- چرا این‌طوری رفتار کردی؟
شونه‌ای بالا انداختم.
- ازش خوشم نمی‌اومد.
نالید.
- اصلاً آبروی من برات مهم؟
اخم کردم.
- منظورت چیه؟
تن صداش بالا رفت.
- منظورم اینه که حق نداری وقتی من کنارتم هرجور دوست داری رفتار کنی و هرچی دوست داری بگی چون کسی یقه‌ی تو رو نمی‌گیره ولی فقط کافیه یه کلمه‌ی کوچیک تو فضای مجازی پخش بشه که آره همسر احسان علیخانی فلان کار رو کرده حالا بیا و دهن مردم رو ببند.
سرم رو به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم.
- برام دهن مردم مهم نیست.
کف دستش رو روی فرمون کوبید.
- برای من مهم شهرزاد، برای من مهم چون چیزی که نزدیک سی سال داره نون منو میده پس اگر برای تو بی‌ارزش دلیل نمی‌شه که یادت بره من کی‌ام و شغلم چیه و چه‌قدر مردم در تعیین جایگاه من تاثیر گذارن. اصلاً من مهمم برات؟ بین ترس‌ها و توهم‌های مزخرفت به منم فکر می‌کنی؟ یا فقط خیال بافی می‌کنی از اتفاق‌هایی که هرگز نمی‌افتن؟
چشم‌هام رو حیرت زده باز و بسته کردم.
- احسان من هرکاری کردم برای تو...‌ .
پرید وسط حرفم و فریاد زد.
- انقدر اینو نزن تو سر من که به همون اندازه‌ای که تو از خودت گذشتی منم برای تو ذره‌ذره آب شدم اینو یادت نره با همه فداکاریات بازم هیچ‌کدومشون توجیه اشتباهاتت نیستن.
جوابش رو ندادم و تنها در خودم فرو رفتم و قطره‌ اشکی صورتم رو محاصره کرد. عصبی موزیک‌ها رو عوض کرد و در نهایت صداش رو کمی بیشتر کرده و شیشه‌ی سمت خودش رو کمی پایین داد تا هوای ماشین عوض شه.
(دیوونه‌ی تواِ دلِ من یکی رفتی آخه بگو سر حرف کی وقتی نیستی حر‌فامو بگم به کی؟ عشقم)
باد خنک اواخر آذرماه و هوای نمناک‌ پاییزی روحم رو نوازش می‌کرد و شهر لباس جدیدی به تن داشت، احسان در سکوت می‌روند و من منتظر بودم چیزی بگه و نذاره سردی بینمون ادامه پیدا کنه.
(کاشکی منو توی دلت حبس کنی با همه بخاطر من بس کنی چی می‌شه این دوری رو بس کنی؟ عشقم)
با باریدن قطرات درشت آب به روی زمین و خیس شدن صورتم شیشه‌ی ماشین رو بالا داده و خیره شدم به بخاری که به آرومی شیشه‌ رو می‌پوشوند و قطرات باران با شدت بیشتری به زمین اصابت می‌کرد. موزیک سکوت ترسناک ماشین رو می‌شکوند، انگشتم رو به آرومی روی بخار شیشه حرکت دادم.
(خستم، چشامو رو همه بستم دلم که مونده رو دستم ازت خبر ندارم خستم، همه درا به روم بسته‌ان تموم عاشقا رفتن، ازت خبر بیارن)
به سختی صحبت کردم.
- میشه بریم بهشت زهرا؟
متعجب جواب داد.
- تو این هوا؟
آهی کشیدم و شونه‌ای بالا انداختم‌.
- دوست دارم تو این هوا برم.
جوابی نداد، به آرومی زمزمه کردم.
- می‌ریم؟
سرش رو به نشانه‌ی مثبت تکون داد. لبخندی زدم و تشکر کردم و دوباره سکوت... .
(باید دیگه چی بشه که تمام بشه تنهاییم کم مونده که ماهو فقط واست بیارم پایین نمی‌دونی من این روزا چقدر برات حرف دارم چشمات که هست ماه رو می‌خوام از آسمون بردارم)
***
گل‌های نیلوفری که در دست داشتم رو روی قبر گذاشتم و با گلی که اسمش رو پوشونده بود کنار زدم و اسمش رو زیر لب به زبون آوردم.
- غنچه.
احسان کنارم روی نیمکتی که با کارتنی جلوی خیس شدن لباسمون رو گرفته بود نشست. آهی کشیدم.
- یه اشتباهی وجود داره درباره‌ی زنی که این‌جوری از خودش می‌گذره.
- منظورت چیه؟
لبخندی زدم.
- غنچه خیلی خوشگل بود به معنای واقعی کلمه "زیبا" بود و هیچ نیازی به این‌که تلاشی برای نشون دادن زیبایی چشم‌گیرش بکنه نداشت. غنچه پر از نشاط و زندگی بود، یه‌چیزی زیر پوستش نفس می‌کشید، یه سرکشی دخترانه، یه دختر بچه پر آرزو یه آدمی که من و اطرافیانم نمی‌شناختیمش اما همیشه در ریزترین لحظات خودش رو نشون می‌داد.
احسان با دقت به حرف‌هام گوش می‌کرد. - غنچه مثل یه مجسمه تراشیده کامل بود که انگار می‌دونست هرجایی چه‌طور رفتار کنه و تنها زنی بود که می‌دیدم با همچین رفتاری بازم احترام بالایی بین بقیه داشت. اخمی کردم و ادامه دادم.
- اما یه اشتباهی وجود داره در مورد کسی که تمام بچگانه‌هاش رو می‌کشه و کنار می‌ذاره، غنچه کارای وحشتناکی می‌کرد که به هیچ‌کدومشون نیاز نداشت‌ غنچه همایون رو داشت و حتی می‌تونست خودش رو درگیر کارای همایون نکنه چون به اندازه کافی پول داشت، اون نیازی نداشت به این‌که مردهای دیگه رو راضی نگه داره تا پول دربیاره، ولی... .
نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو باز و بسته کردم.
- یه آدم برای کسایی که دوسشون داره همه‌ی خودش رو می‌ذاره و یه‌جایی ته می‌کشه، یه‌جایی دیگه نمی‌کشه. یه‌روزی تو آینه می‌ایسته و می‌بینه اون لباسی که دوست داشته دیگه اندازه‌اش نیست، اون کتابی که حالش رو خوب کرده دیگه چاپ نمی‌شه، اون رویایی که عاشقش بوده الان مال شخص دیگه‌ای و اون همه فرصت‌ها برای زندگی کردن کوچیک‌‌ترین خوشی‌های خودش رو به‌خاطر بقیه از دست داده و تو می‌میری برای همیشه و مهم نیست که قبل از اون تا چه حد زنده بودی شاید حتی بیشتر از زندگی اما از دست دادن فرصت‌های تکرار نشدنی زندگیت تو رو می‌کشه و این ترسناک که با یه روح مرده زندگی کنی... .

تلخ‌‌‌‌خندی زدم.
- وقتی غنچه سر کیارش باردار بود و هی غر میزد که نمی‌خوامش من با تعجب جوابش رو می‌دادم و سعی داشتم قانعش کنم نمی‌شه بچه‌ی خودت رو نخوای.
دستی روی صورت خیسم کشیدم.
- تا روزی که فهمیدم تو فقط نمی‌خوای بچه‌ی خودت رو درگیر دنیای کثافتی کنی که گیرش افتادی.
نفسم رو آزاد کردم و لبم رو خیس کردم.
- تا وقتی که غنچه رو با همه‌ی وجودم درک کردم، اون فقط نمی‌خواست اون بچه به‌دنیا بیاد و پدر و مادرش غنچه و همایون باشن.
احسان دستش رو دور شانه‌هایم حلقه کرد، بدون این‌که نگاهم رو از قبر بگیرم نجوا کردم.
- همایون دوسش داشت، غنچه عاشق گل نیلوفر بود و همیشه از هزاران جای نامشخص و بی‌نام و نشون گل نیلوفر گیرش می‌اومد.
ریز خندیدم.
- اونا رو من براش سفارش می‌دادم به دستور همایون البته.
احسان خندید، سرم رو به سمتش چرخوندم.
- این خیلی کم‌یاب ها.
خیره شد تو چشم‌هام.
- چی؟
دستم رو روی دستش گذاشتم.
- احساسمون، این‌که نگهش داری از به وجود اومدنش سخت‌تر، این‌که بعد از تمام اتفاقاتی که میفته بتونی مثل قبل و حتی بیشتر اون عشق و احترام و حال و هوا رو نگه داری خیلی سخته و خیلیا نمی‌تونن. چشم ازش گرفتم‌.
- مثل غنچه و همایون.
با زنگ خوردن گوشی احسان دستم رو از روی دستش کشیدم. جواب داد.
- جانم حاج خانم؟
گوش تیز کردم، بعد از سکوتی طولانی کلافه نجوا کرد‌.
- خیلی خب الان میایم.
و موبایل رو قطع کرد.
- پاشو شهرزاد رادوین ساکت نمی‌شه پاشو که مامان قلقشو بلد نیست.
به آرومی از روی نیمکت بلند شدم و پشت سرش راه افتادم.
- تو قلقش رو بلدی؟
در سمت راننده رو باز کرد‌.
- بعد از سه ماه بچه داری بله.
خندیدم و سوار شدم.
***
احسان کلافه روی تخت رهاش کرد.
- نمی‌دونم چشه؟ چرا گریه می‌کنه آخه؟
با ترس کمی بهش نزدیک‌‌تر شدم و خیره شدم به چهره‌ی مچاله شده‌اش. دستم رو با اکراه بلند کردم و روی شکمش گذاشتم و آروم دستم رو حرکت دادم. با نگرانی زمزمه کردم.
- نکنه بخاطر شیر من؟
جیغش ابتدا به هق‌هیق و سپس به نق‌های کوتاهی تبدیل شد. صورتش قرمز شده بود و لب‌هاش تکون می‌‌خورد. احسان کنارم نشست.
- بریم دکتر؟
نگاهی به ساعت انداختم.
- این وقت شب؟
پکر شده به تاج تخت تکیه داد و چشم‌هاش رو ماساژ داد.
- پس چی کار کنیم؟
بلندش کردم و تو بغلم مخفیش کردم، پتوش رو دورش پیچوندم و به ماساژ دادن شکمش ادامه دادم. ابروهاش رو تو هم گره داده بود و هیچ آروم و قرار نداشت.
- حالش خوب نیست احسان.
به سمتم اومد و نگاهی به دست‌های لرزونم انداخت.
- شهرزاد خوبی؟
سرم رو تکون دادم.
- حالش خوب نیست احسان‌.
از دستم گرفتش که غریدم‌.
- احسان؟
با غضب جواب داد.
- پاشو برو یه آب به سر و روت بزن، رنگ به چهره‌ات نمونده، نگاه چه‌طور می‌لرزی؟ مخالفتی نکردم و به سختی از روی تخت پایین اومدم و وارد حمام شدم و آبی به صورتم زدم، صورتم خیس شد اما نه از آب؛ از اشک. دست‌های لرزونم رو زیر چشم‌هام کشیدم و سعی کردم آروم باشم.
- خواهش می‌کنم خوب شو، خواهش می‌کنم.
به سختی از حمام خارج شدم، صداش دوباره تو گوشم پیچید. به سمت احسان که کلافه داشت تلاش می‌کرد آرومش کنه رفتم.
- چش شد باز؟
به سمتم گرفتش‌.
- تو رو می‌خواد.
نشستم و دست‌هام رو جلو بردم‌، به آرومی تو آغوشم خوابوندش و من دوباره مشغول ماساژ دادن شکمش شدم. پیراهنم رو چنگ زد و کمی آروم گرفت احسان کنارم نشست و نجوا کرد.
- من بهت قول میدم که اینم می‌گذره، اصلاً نگرام نباش خب؟
باشه‌ی زیر لبی گفتم و گونه‌ی رادوین که بی‌قراری می‌کرد رو بوسیدم.
(دو سال بعد)
دست رادوین رو کشیدم تا از بالا و پایین پریدنش جلوگیری کنم. کیارش وارد مدرسه شد و برام دستی تکون داد و در مدرسه محو شد.
- رادوین آروم بگیر بچه جون.
روی صندلی بچه نشوندمش و کمربندش رو بستم‌
- رادوین ساکت نشی پیش بابا نمی‌ریم.
با این حرفم لبش رو بالا داد و با شیطنت توی صندلی قایم شد. خندیدم.
- یعنی زیراکْس باباتی آتیش پاره‌.
در ماشین رو بستم دور زدم، سوار شدم و حرکت کردم. دستم رو می‌کشید و من دائما از رها کردن دستش می‌ترسیدم. هنوز به راحتی راه رفتن رو یاد نگرفته بود و یک لحظه آروم و قرار نداشت‌ کیفش رو روی شونم با دست آزادم محکم و کلافه دنبالش کردم. بعد از عبور از ورودی آرارات امیرحسین اولین فردی بود که رادوین رو دید و بدو بدو به طرف ما اومد و بغل گرفتش.
- سلام‌سلام عشق عمو!
نفس عمیقی کشیدم.
- خدا خیرت بده روانیم کرد، یک‌جا نمی‌ایسته این بچه.
امیرحسین خندید.
- سلام، ماشالله چیز عجیبی نیست بالاخره احسان پدرش.
چشم غره‌ای رفتم.
- ولی مدل این یکی فرق داره.
خندید.
- نه که نسل جدید یکم بروزرسانی شده ویژگی‌های بیشتری نسبت به احسان داره، پتانسیلاش بیشتر.
گوشه‌ی پیراهنش رو مرتب کردم و درحالی که سعی داشتم جلوی افتادنش از پشت سر امیرحسین وقتی داشت خودش رو به عقب پرت می‌کرد بگیرم گفتم:
- مامان مواظب خودت باش خواهشاً خب؟ صاف شد و با چشم‌های خوش‌رنگش بهم خیره شده و سرش رو تکون داد.
- باس!
گونه‌اش رو آروم بوسیدم و به‌طرف اتاق احسان راه افتادم.
- امیرحسین حواست بهش باشه.
جوابم رو داد.
- چشم شما راحت باشید، ما هم دوتایی استودیو رو آتیش می‌زنیم، نظرت چیه؟ همین‌طور که با رادوین حرف میزد از من دور شد وضوح صداشون کم و کم‌تر شد تا جایی که شنیده نشد. ضربه‌ای به در اتاق وارد کردم‌.
- جان؟
همیشه‌ی همیشه، باید این کلمه رو از زبونش می‌شنیدی حتی توی بدترین شرایط‌ در رو باز کردم و سرم رو داخل بردم.
- مهمون نمی‌خوای؟
خندید.
-‌ به‌به! خیلی خوش اومدید، قدم رنجه فرمودید، منت سر ما گذاشتید.
چشم‌هام رو در حدقه چرخوندم.
- نمک نریز آقا!
در رو بستم و کیفم رو روی صندلی گذاشتم.
- کو بچه‌هامون؟
کاغذهای روی میزش رو با دستم مرتب کردم.
- کیارش که مدرسه است، رادوین هم امیرحسین برد پیش بچه‌ها.
با قیافه پکری گفت:
- بچه‌امو دادی دست اون دست و پا چلفتی‌ها؟
یقه‌ی پیراهنش بالا رفته بود که با دستم مرتبش کردم.
- شما اول یقه پیراهن خودت رو درست کن بعد به اون بیچاره‌ها بگو دست و پا چلفتی. با صدای بلند خندید، همون خنده‌های معروفش، همون که صداش گوش‌هات رو نوازش می‌کرد.
دستم رو پشت گردنش کشیدم و لبخندی زدم.
- ای جانم! تو همش بخند تو فقط بخند.
تو چشم‌هام خیره شد، لبخند عمیقی روی لب‌هاش شکل گرفت. محو چشم‌هاش بودم؛ محو جفت منظومه‌های بی‌نظیرش که صدایی که در مسببش بود من رو به خودم آورد. ازش فاصله گرفتم و به‌طرف در چرخیدم. احسان غرید:
- بیا تو.
حسام وارد شد و بعد از این‌که به من سلام کرد، گفت:
- بیا بریم گریمت رو ترمیمش کنم و بری سر صحنه، زودباش مردم منتظرن.
احسان سرش رو تکون داد و اخمی روی ابروهاش نشوند.
- بچه‌ی من رو توی این شلوغی دست به دست می‌کنید؟ بیارید تحویل شهرزاد بدیدش تا یه بلایی سرش نیومده.
حسام چشم غره‌ای رفت.
- باشه اصلاً واسه خودت بچه‌ات.
و بیرون رفت. نالیدم:
- وای دیوونم‌ کرده پسرت، از دیوار راست بالا میره.
خندید.
- همینه که هست دلت هم بخواد.
رو پاشنه‌ی پا بلند شدم، نرم گونش رو بوسیدم.
- نمک نریز، برو به کارات برس.
بین شانه و گردنم رو بوسید.
- چشم با اجازه!
از اتاق خارج شدم، نفسم رو بیرون دادم و به انتظار رادوین روی صندلی نشستم.
***
مچ پاش رو با دوتا انگشتم گرفتم و گفتم:
- صبر کن مامان جون بذار شلوارت رو پات کنم.
غلطی خورد و دوباره کلمات نامفهومی رو تکرار کرد. نیشش که به تازگی با دندون‌های ریز و سفید رنگش پر شده بود از لای لبخندش خودنمایی می‌کرد. دست‌هاش رو بهم کوبید و لگدهاش رو توی هوا پرتاب کرد. دستم رو به سمت ساکش دراز کردم که شلوارش رو در بیارم.
- خدا کنه کسی این‌جا نیاد.
رادوین دوباره غلتی زد و با تکرار چند عبارت نامفهوم آخرش موفق شد کلمه "با... با" رو به زبون بیاره لبخندی زدم و بوسه‌ای روی گونه‌اش نشوندم و گفتم:
- قربون پسر قند عسلم برم من!
شلوارش رو گرفتم و دکمه‌هاش رو باز کردم که ناگهان رادوین بعد از تلاشی فراوان چرخی زد و از روی صندلی پایین پرید. مای‌ بی‌بیش که یکم براش بزرگ بود توی پاش پیچ و تاب می‌خورد ولی هیچ کدوم مانع قدم برداشتنش نمی‌شد شلوارش رو انداختم و در حالی که صدا‌ش می‌زدم دنبالش دویدم.
- رادوین کجا میری؟ هنوز شلوارت رو نپوشیدی.
همون‌طور با پاهای می‌دوید و در حالی که صدای قهقه‌های بچه گونه‌اش توی فضا می‌پیچید از ته دل داد می‌زد:
- بابا.
اصلاً حواسم نبود که با این وضعیت داریم از جلوی هزارتا دوربین رد می‌شیم، رادوین با قدم‌های تند و کوتاه به سمت صحنه می‌دوید و همانطور که می‌دوید احسان رو صدا میزد. راهروی عریض و طولانی و تاریکی رو طی کرد و منم دنبالش افتاده بودم. ولی بهش نمی‌رسیدم، صدای خنده‌های عوامل از هر جهت به گوش می‌رسید. در حالی که دیگه نفسم بالا نمی‌اومد گفتم:
- نخندید بچه رو بگی... .
ولی هنوز جمله‌ام رو تمام نکرده بودم که با پیچیدن صدای جیغ رادوین توی فضای صحنه خشکم زد. به دیوار تکیه دادم و صورتم رو با دست‌هام گرفتم. خدای من! چشم‌هام رو باز کردم و به فیلم‌بردارها که از خنده دیوارها رو گاز می‌گرفتن خیره شدم. چند قدم جلو آمدم و به رادوین که بالاخره احسان رو پیدا کرده بود و جا خوش کرده بود توی بغلش زل زده بودم. بله چیزی که نباید میشد شد. آقای قیاسی از خنده دولا شده بود و من از خجالت ذره‌ذره توی زمین فرو می‌رفتم. اون بچه هیچی پاش نیست. دوباره صدای رادوین توی سالن پیچید.
- با... با... بابا.
احسان که تا اون لحظه با قیافه درمونده سعی داشت موهای حالت داده شده‌اش رو از لای انگشت‌های رادوین بیرون بیاره ناخودآگاه خندید که خنده احسان مساوی شد با بلند شدن صدای جیغ و تشویق حضار گرامی... .
دیگه از شدت خجالت خندم گرفته بود. دستم رو به پیشونیم تکیه دادم و سعی کردم خندم رو مهار کنم که با شنیدن صدای احسان از جا پریدم و آروم سرم رو بیرون آوردم. احسان متعجب و شوکه خیره به پاهای رادوین صدام زد:
- خانم نیک‌زادگ.
درحالی که بین پا و اون پا می کردم به سمت صحنه رفتم که صدای همه بلند شد. - وا.
احسان نگاه حیرت زده‌ای به عقب کرد و گفت:
- خانم نیک‌زاد اون‌جایی آیا؟
دوباره صداشون بلندتر از قبل توی سالن پیچید.
- وا... .
احسان با خنده گفت:
- استغفرالله، شهرزاد ؟
صدای دست و سوت تماشاچی‌ها دوباره بلند شد و من درحالی که از شدت خجالت رنگ به رنگ می‌شدم با صدای لرزانی گفتم: - بله؟
صدام توی تمام سالن پیچید و منعکس شد. یک‌بار دیگه صدای جیغ و کف همه بلند شد. دوباره به سمت اتاق برگشتم شلوار رادوین رو برداشتم و به سمت صحنه حرکت کردم. دیگه از شدت شرم جونی توی قدم‌هام نمونده بود. جلو رفتم و با افتادن نور ال‌ ای‌ دی‌های صحنه توی چشم‌هام دوباره صدای تشویق، سکوت سالن رو شکست و من درحالی که حتی سرم رو هم بلند نمی‌کردم به سمت میز احسان رفتم و نگاه زیر چشمی بهش انداختم‌‌‌. احسان نگاه سنگین و درمونده‌ای بهم کرده و رادوین رو نشوند روی پاش تا شلوارش رو بپوشونم. صدای امین بلند شد.
- اهم‌اهم!
سعی کردم خندم رو کنترل کنم و سرم رو بلند نکنم خوب می‌دونستم الان همه دارن من رو با نگاهشون قورت میدن. شلوارش رو پوشوندم و از بغلش گرفتمش و سریع نگاهم رو ازش گرفتم. که امین گفت:
- کجا خانم علیخانی؟
با عجله کلمه عذرمی‌خوام رو به زبون آوردم و خواستم از کنار میز احسان رد شم که زیر پام خالی شد و دست قدرتمندی دور بازوم پیچید و من رو عقب کشید.
- یا ابلفضل!
گیج و منگ ایستادم؛ تازه داشتم متوجه ماجرا می‌شدم. همه مشغول خندیدن و دست زدن بودند و سالن یک لحظه ساکت نمی‌شد. احسان لب زد.
- خوبی؟
خجالت زده سرم رو تکون دادم. رادوین دوباره جیغ‌جیغ کردو دوست‌هاش رو به سمت احسان دراز کرد. سعی کردم آرومش کنم ولی آروم نمی‌شد. احسان خیلی ریز پچ‌پچ کرد.
- برو دیگه زود باش.
باشه‌ای گفتم و خیلی دست پاچه به سمت پشت صحنه راه افتادم. صدای بلند آقای حیایی تو سالن پیچید.
- پشت صحنه در خدمتیم خانم علیخانی.
و باز هم صدای خنده سالن رو برداشت. رادوین رو تو بغل ایمان انداختم و مشغول ماساژ دادن بازوم شدم.
- وای خدا آخر از دست این بچه روانی می‌شم.
ایمان می‌خندید و رادوین زار‌زار گریه می‌کرد و هرچی فاصله‌اموم از صحنه و احسان دورتر میشد صداش بلندتر میشد.
- با این معماری صحنتون! یه لحظه غالب تهی کردم. بچه می‌افتاد من جواب پدرش رو چی می‌دادم؟
ایمان به آرومی جواب داد.
- یواش شهرزاد آروم باش، رادوین می‌بینه عصبانی بدتر می کنه.
با نزدیک شدن به اتاق احسان از بغل ایمان کشیدمش.
- ممنونم ایمان، برو سرکارت.
- خواهش می‌کنم.
لبخندی زدم و وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم. رادوین توی بغلم ناله می‌کرد و دست‌هاش رو تکون می‌داد. می‌دونستم می‌خواد برگرده پیش احسان ولی دیگه به اندازه کافی آبرو ریزی شده بود‌. کلافه گذاشتمش روی صندلی و لباسش رو مرتب کردم. ولی قصد نداشت از گریه و زاری دست برداره. انگشتم رو روی لبش گذاشتم و با دلخوری گفتم:
- گریه نکن مامان قهره الان ناز نمی‌کشه! سرم رو پایین انداختم و توی سکوت مشغول درست کردن لبه‌ی شلوارش شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

چکاوک.ر

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
22
34
مدال‌ها
1
با بلند شدن صدای گریش به عقب پریدم. - ماما‌... ما.
دستم رو روی صورتم کشیدم، این‌که بدتر شد. دست‌هاش رو که مثل آسیاب بادی توی هوا تکون می‌داد گرفتم و آروم گفتم:
- هیش! الان گریه نداریما.
ساکت شد و با بغض بهم خیره شد، لب‌هاش رو جلو می‌داد و سعی می‌کرد گریه نکنه، مژه‌هاش خیس شده و بهم چسبیده و چشم‌های خوش‌رنگش بخاطر گریه در بلوری آبی فرو رفته بود. نگاهی به صورت مظلومش کردم و نفس عمیقی کشیدم تا اعصابم آروم بشه. بلندش کردم و نشوندمش روی پاهام و گفتم:
- ببینم مامانی؟ من چند بار بهت گفتم بدون لباس پیش کسی نرو؟ هم بابا رو ناراحت کردی هم مامان رو‌.
چشم‌های مظلومش رو که کپ چشم‌های احسان بود با مشتش ماساژ داد و سپس به چشم‌هام دوخت و دوباره شروع به گریه کرد. توی بغلم جا‌ به‌ جاش کردم و سرش رو به شونه‌ام تکیه دادم و درحالی که کمرش رو نوازش می‌کردم گفتم:
- خیلی خب، گریه نکن دیگه پسر مامان. دوباره صورت خیسش رو جلوی صورتم گرفت که ناخودآگاه با دیدن لب‌های جمع شده‌اش لبخندی روی صورتم ظاهر شد. رادوین مشتش رو روی صورتش کشید و با هق‌هق گفت:
- بب... بح... سید.
خدای من! دوباره بغلش کردم و به خودم چسبوندمش و بوس ریزی روی گونه‌‌ی نرمش نشوندم و گفتم:
- باشه مامان، مگه می‌تونم نبخشمت؟ من که می‌دونم شما پسرخوبی هستی و دیگه این کار رو نمی‌کنی.
رادوین خودش رو توی بغلم جمع کرد و کلمات نامفهومی رو به زبون آورد‌ هنوزم شاکی بود که از باباش جداش کردم. دستش رو گرفتم و گفتم:
- آره مامانی، ببخشید ولی نمی‌شه بری پیش بابایی بمونی.
ناامیدانه با صدای تحلیل رفته‌ای جمله نامفهوم دیگه‌ای تکرار کرد. گونش رو با خنده بوسیدم و گفتم:
- بابا هم کم‌کم کارش تمام می‌شه میاد پیشمون، اون‌وقت تا صبح بشین تو بغلش.
با خوش‌حالی عمیقی خنده‌ای سرداد و سرش رو به سی*ن*ه‌ام فشرد. غذاش رو از ساکش بیرون کشیدم و شکم همیشه گرسنه‌اش رو پر کردم و بعد از نیم ساعت که از بازی کردن و بهم ریختن دفتر خسته شد، خودش رو توی بغلم خوابوند. کمرش رو ماساژ دادم تا خوابش عمیق‌تر شه... . احسان در رو باز کرد و سرش رو داخل آورد و گفت:
- سلام، خوبی؟
رادوین خواب‌آلود رو توی بغلم جا به‌ جا کردم و از جام بلند شدم. احسان به سمتم اومد و رادوین رو بغل گرفت. بوسه‌ای روی گونه‌اش نشوند و گفت:
- بده من ببینم این پسر رو. دلم واسه این وروجک یه ذره شده بود.
درحالی که مانتوم رو صاف می‌کردم گفتم:
- آروم‌تر، وروجکت تازه خوابش برده. احسان دستش رو بوسید.
- آخ قربونش برم.
زمزمه کردم.
- بد نشد اومد رو صحنه؟
سری تکون داد و به آرومی نشست و رادوین رو تو بغلش کمی جابه‌جا کرد.
- نه بابا اشکال نداره، اتفاقا سکانس خیلی قشنگی شد‌.
خندیدم و کنارش نشستم و موهای رادوین رو از توی صورتش کنار زدم‌.
- شیطونک.
رادوین آروم لای پلک‌هاش رو باز کرد و با دیدن احسان گل از گلش شکفت.
- با‌... با!
- جان باباش؟ دلت برام تنگ شده بود. رادوین دست‌هاش رو دور گردن احسان حلقه کرد و خودش رو بهش چسبوند. سرم رو بلند کردم و با اعتراض گفتم:
- اِ، پس من چی؟
احسان نگاهی بهم انداخت، لبخندی زد و دستش رو باز کرد. کنار رادوین، توی بغلش خودم رها کردم. عطر تنش بدجوری آرومم می‌کرد‌ با بوسه‌ای که روی سرم نشست روحم غرق آرامش شد، پلک‌هام رو روی هم فشردم و آروم صداش زدم.
- احسان؟
صدای ملایمش توی گوشم پیچید‌.
- جانم؟
نفسی کشیدم و چشم‌هام رو باز کردم و گفتم:
- کاش همیشه باشی! من تا آخر عمر احتیاج دارم به آروم شدن با عطر لباست، به لبخندت. حتی به شیطونیات، حتی به زمانی که کفرم رو درمیاری. من توان ندارم تقاص بی‌رحمی روزگارم رو با از دست دادن تو بدم. یه تیکه از وجود من بهت گره خورده، گره کور‌ اگه باز شه من می‌مونم و سیاهی که ته این دره دنیا بهم چشمک می‌زنه. ممنونم که هستی!
مردمک‌های لرزون چشم‌هاش رو روی صورتم چرخوند و سرش رو به پیشونیم تکیه داد‌ با نفس‌هایی که از شدت هیجان تند شده بود، سرم رو نزدیک بردم. چند سانت بیشتر فاصله نمونده بود که با ظاهر شدن صورت کنجکاو رادوین بین لب‌هامون جا خوردیم. یک لحظه مکث کردیم و اروم به سمت صورت رادوین برگشتیم و همزمان بوسه ریزی روی گونش کاشتیم. که صدای دست و جیغ سرشار از ذوقش سکوت رو شکست.
- ما... ماما... ما... .
با شنیدن این کلمات پس و پیش از زبون رادوین حلقه اشک شوق توی چشمانم جمع شد.
- جان ماما؟
احسان ابروش رو بالا داد و گفت:
- اره دیگه بابا فراموش شده!
رادوین با ذوق دست‌هاش رو بهم کوبید و این بار گفت:
- با...بابا.
احسان بوسه‌ای روی سرش نشوند و با صورتی پیروزمندانه بهم نگاه کرد. در جوابش پشت چشمی نازک کردم و به رادوین خیره شدم. دوباره دست‌هاش رو بهم زد و درحالی که پاهاش رو تاب می‌داد جیغ زد.
- با... با... باما.
- ترکیبی گفتی پسرم؟!
تک خنده‌ای کردم و رادوین رو بغل گرفتم و گفتم:
- ایشون فقط پسر منِ.
احسان چشم غره ای رفت.
- باشه حق با شماست.
خندیدم و سرم رو به سی*ن*ه‌اش تکیه دادم رادوین از سروکله احسان آویزون میشد و یک لحظه اروم نمی‌گرفت. چشم‌هام رو لحظه‌دی روهم فشردم.
- حواست به بچت باشه من دیگه واقعاً نمی‌کشم.
و بعد صداهای اطرافم مبهم شد و به خواب رفتم... .
***
احسان با چهره در هم رفته نگاهی به من که درحال گردگیری میز وسط حال بودم انداخت‌.
- چی‌شده جناب علیخانی اخمات واسه چیه؟
روی مبل نشست و گفت:
- عموت واسه چی داره میاد تهران؟» چشم‌هام رو گرد کردم.
- یعنی چی واسه چی داره میاد؟
جفت پسراش این‌جان، من این‌جام. دلیل دیگه ای هم باید داشته باشه؟
احسان غرید:
- شهرزاد؟
سرم رو تکون دادم.
- یعنی چی احسان؟ الان این چه حرفیه؟ احسان با صدای ریز و بمی نجوا کرد.
- دارن برای خواستگاری مونا میان.
بلند گفتم:
- چی؟
چشم‌هاش رو چرخوند.
- تو نمی‌دونستی؟
دستمال رو وسط میز انداختم و ایستادم.
- چرا باید بدونم؟
یه تای ابروش رو بالا داد.
- یعنی آریا زودتر از تو به من زنگ می‌زنه؟ چشم‌هام گرد شد.
- آریا بهت زنگ زده؟
سرش رو تکون داد. کنارش نشستم.
- خب به ما چه ؟
- شهرزاد خواهرزادمه، یعنی چی به ما چه؟ سرم رو تکون دادم.
- اول ازهمه که ما می‌دونستیم آریا دوسش داره پس چیز غیر منتظره‌ای نیست. نه بعد این همه سال دوم از همه این‌که نمی‌خواد خواهرزادت رو بدزده که، حتماً یه چیز دوطرفه است.
سرش رو لای دستاش گرفت.
- من نمی‌خوام با خواهرم در مورد این مسئله صحبت کنم.
نالیدم.
- نه مونا یه بچه پنج ساله یا یه جوون خام و نه آریا. خودشون از پس خودشون برمیان تو دخالت نکن فعلاً بعداً هم خدابزرگه!
سرش رو تکون داد و دستش رو روی پیشونیش کشید. دست آزادش رو بالا آوردم و روی دستش رو بوسیدم و لبخندی زدم.
- قربون دلت که واسه همه دل نگرونی. خسته خندید و دستم رو کشید.
- بیا این‌جا ببینم.
روی پاش نشستم و گفتم:
- فکر کن مونا و آریا سال‌ها همچین احساسی رو قایم کردن، سال‌های سال‌ها. احسان سرش رو توی موهام قایم کرد.
- دیوونه کننده است حتی فکرش.
نجوا کردم.
- هواشون رو داشته باش، هردوشون لیاقت آرامش رو دارن، اونم بعد از تمام سختی‌هایی که توی مسیرشون بوده. دستش رو روی کمرم حرکت داد و بوسه‌ای روی موهام نشوند‌.
- چشم!
حتی چند لحظه کوتاه هم از آرامشی که مهمون دلم شده بود نگذشته بود که صدای شکستن چیزی و پشت بندش صدای گریه رادوین و جیغ کیارش بلند شد. پریدم و یه قدمم رو صد قدم کردم و تو ثانیه خودم رو به اتاقشون رسوندم. با دیدن سنگی که درست کنار سر رادوین که تا قبل از این ماجرا خواب بود قالب تهی کردم. رادوین که ساکت نمی‌شد رو از تو تخت بلند کردم و دست کیارش رو کشیدم. احسان هاج واج بین سنگ و پنجره‌ای که خورد شده بود ایستاده بود. با یه دستم کیارش رو بغل گرفتم و با دست دیگه رادوین... کیارش بی صدا اشک‌ می‌ریخت و رادوین جیغ می‌زد. دست رو سرش کشیدم.
- چیزیت شده مامان؟زخمی شدی؟
جوری گریه می‌کرد که نفسش داشت بند می‌اومد. سعی کردم جلوی تپش‌های قلب خودم و اشک‌هام رو بگیرم و بچه‌ها رو کنترل کنم. تمام درونم می‌لرزید و می‌ترسیدم رادوین رو بندازم. احسان رو صدا زدم از اتاق بیرون اومد و مقابلم ایستاد. رنگش پریده بود و اخم بزرگی روی پیشونیش بود... .
رادوین رو توی بغلش رها کردم و کیارش با میل خودش به آغوشش پناه برد. دو لیوان آب قند درست کردم و آب میوه کیارش رو به‌طرفش گرفتم:
- بیا مامان، بیا قشنگم، این شیرین بخور. لیوان رو دست گرفت و درحالی که از احسان فاصله نمی‌گرفت لیوان رو سر کشید. روبه احسان گفتم:
- بشین عزیز دلم، بیا بشین این‌جا تا حالتون جا بیاد.
صندلی میز رو عقب کشیدم و احسان درحالی که کیارش رو روی پاهاش می‌نشوند نشست. لیوان رو بلند کردم و رو بیرون کشیدم و مقابل احسان ایستادم رادوین یکم از آب قند رو مزه کرد و بعد سرش رو روی شونه‌ی احسان گذاشت. با صدای ریزی گریه‌اش رو ادامه داد. لرزون نجوا کردم.
- نخوابی‌ها مامان؟ باشه؟ باشه رادوین؟ باقی لیوان رو به لب احسان گرفتم.
- خوبی؟ چرا رنگت انقدر پریده؟
لیوان رو سر کشید و با دستمال عرق سرد روی پیشونیش رو پاک کردم و سرش رو بوسیدم. دست‌هام رو دورشون حلقه کردم و سعی کردم گریه‌ام رو کنترل کنم.
- هیچی نشد دیگه، گریه نکنید، احسان آروم باش قربونت برم.
احسان هیچی نمی‌گفت و این خود خوریش داشت اذیتم می‌کرد. رادوین رو از بغلش گرفتم و گفتم:
- مامانی فداتشم، می‌دونم خوابت گرفته ولی الان نخواب، بیا... بیا با ماشین کنترلیت بازی کن. داداشم میاد.
کیارش رو صدا زدم که به طرفم دوید. صورتش رو با دستم تمیز کردم.
- فداتشم من بیاید با این ماشین بازی کنید، نذار داداش بخوابه خب؟
سرش رو تکون داد رادوین بی‌رمق از من جدا شد و همراه کیارش گوشه پذیرایی مشغول بازی شدن به سرعت به‌طرف احسان رفتم و سرش رو توی بغلم گرفتم. با بغض گفتم:
- تموم شد، هیچی نشد، هیچی نشد نگران نباش.
داشتم آتیش می‌گرفتم از ترس و دلهره. سرش رو به سینم فشرد و دستش رو دورم حلقه کرد.
- احسان خود خوری نکن،یه چیزی بگو!
اما احسان سکوت کرده بود و من از بدن سردش بیشتر از حال بچه‌ها می‌ترسیدم.

خدایا این چی بود نازل کردی؟
- سردمه.
سرم رو تکون دادم و ازش فاصله گرفتم.
- الان میام.
به طرف اتاقمون دویدم پتوی روی تخت رو کشیدم و برگشتم پیش احسان.
دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و سخت در فکر بود.
- حرف نمی‌زنی؟
پتو رو دورش چرخوندم و روی پاش نشستم، دست‌هاش کمرم رو دوره کرد و خیره شدم تو چشم‌هاش.
- نمی‌دونم چی بگم، خیلی شوکه شدم‌.
بازم بغضم رو قورت دادم.
- منم!
نجوا کرد.
- تو که از من بیشتر خودخوری می‌کنی.
با این حرفش زدم زیر گریه میون هق‌هقم گفتم:
- یه لحظه نفسم رفت، یه لحظه با خودم گفتم دیدی گفتم، دیدی گفتم نذار مهره این بچه به دلت بشینه؟ تو نمی‌تونی داشته باشیش؟ گفتم که اگر یه کم، فقط یه کم اون سنگ... .
- هیس! نگو اینو نگو.
و حلقه دستاش تنگ تر شد،روی موهاش رو بوسیدم.
- قلبت خیلی تند می‌زنه، خوبی؟
سرش رو توی گردنم گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- من خوبم نگران نباش، برو پیش بچه‌ها. پیشونیش رو بوسیدم و پایین اومدم. به‌طرف رادوین و کیارش که با ترس و لرز با تظاهر به این‌که هیچی نشده، بازی می‌کردن رفتم و نشستم.
- خسته‌اتونِ؟
کیارش سرش رو تکون داد.
- خیلی زیاد!
لبخند زدم و دستش رو گرفتم.
- بریم بخوابیم؟
رادوین رو بغل گرفتم.
- کجا؟
به طرف اتاق خودمون اشاره کردم‌
- اتاق منو بابایی.
کیارش به طرف اتاق دوید.
- باشه!
وقتی من رسیدم رفته بود زیر پتو و چشم‌هاش رو بسته بود لبخند زدم و رادوین رو تو بغلم چرخوندم و شروع به نوازش کمرش کردم، سعی کردم با حرف‌هام آرومشون کنم، بعد از این‌که به خواب رفتن از اتاق خارج شدم. خبری از احسان نبود. به سمت اتاق بچه‌ها رفتم. با دیدن جارویی که تو دستش بود و در حال جمع کردن شیشه‌ها بود نجوا کردم.
- مواظب باش زخمی نشی.
- نگران نباش!
نفسم را بیرون دادم به قاب درتکیه زدم. می‌ترسیدم، همیشه از روزی که خانواده داشته باشم و در قبال کسی مسئول باشم می‌ترسیدم. و الان با وجود سکوت همایون و دستگیر نشدنش بیشتر از هر زمان دیگه‌ای می‌ترسیدم!
- احسان پلاستیک رو با شیشه پاک کرد.
این اتفاق خبر از آینده‌ی خوبی نمی‌داد. ***
سکوت محض بر فضای خونه حاکم بود خواهر احسان در حال گفتن چیزهایی در گوش مونا بود و آریا سعی داشت جو رو تغییر بده اما او هم ناتوان بود. هیچ‌ک.س نمی‌خواست صحبت کنه اما مونا سکوت رو شکست.
- مثل این‌که کسی قصد حرف زدن نداره. رسم این‌ِکه بزرگ‌ترها صحبت کنن تا حداقل من تو همه‌ی این سال‌ها بدون حرف بزرگ‌ترم تصمیم گرفتم. کار درستی کردم؟ نه! ولی خب باعث شده الان حرفی واسه گفتن داشته باشم.
سکوت کرد باز هم همه منتظر بودن خودش ادامه بده، کمی خودش رو جلوتر کشید.
- وقتی خیلی بچه بودم یه اشتباه کردم، اشتباه شیرینی بود حداقل احساسی رو تجربه کردم که می‌دونم خیلی‌ها نمی‌تونن تجربه کنن. و با همه‌ی شیرینیش فهمیدم که همه چیز نیست! پس طبیعتاً الان اون بچه هفده ساله نیستم و اون‌طوری تصمیم نمی‌گیرم.
استرسی که تو تک‌تک کلماتش بود رو حس می‌کردم و می‌دونستم چه‌قدر دشوار تنهایی از خودت و خواسته‌هات دفاع کنی.
- من به آریا اجازه دادم بیاد چون آدمی بود که حتی زمانی که خانواده‌ام از حالم خبر نداشتن کنارم بود من یه روزه بهش اعتماد نکردم. بیشتر از سال می‌شناسمش و تو حال خوب نشناختمش تو بدترین و سیاه‌ترین روزهای زندگیم شناختمش.
به اندازه کافی خودم رو ازش دور کردم. مخفی شدم، فرار کردم، گفتم اشتباهِ، بزرگ و کوچیک کردم. الانم همتون تصمیم رو می‌بینید و می‌دونید که فقط احترامی که براتون به عنوان خانوادم قاعلم می‌خوام که راضی باشین، رضایت داشته باشید.
احسان تو گوشم نجوا کرد.
- این سخنرانی‌هاشون به من رفته ها. چشم‌ غره‌ای رفتم شوهر خواهر احسان ریز خندید.
- خب شما که حرفاتون رو زدید ولی پاشید برید برحسب رسم صحبتاتون رو کنید، بیاید.
جمع کوچکمون بالاخره خندید و آریا و مونا با لبخند جممون رو ترک کردن.
- بیا اینا هم بهم رسیدن.
رادوین که توی بغلم خوابش برده بود رو به‌طرف احسان گرفتم و لبم رو گزیدم.
- احسان نخندونم.
کیارش از روی مبل پایین پرید.
- کجا مامان؟
شکلاتی توی دهنش گذاشت و با لحن بچگونه ای گفت:
- میرم پیش دایی غریدم.
- کیارش بیا این‌جا نرو.
خواهر احسان چشم غره‌ای رفت.
- بذار بره چی کارش داری؟
پتوی رادوین رو صاف کردم.
حقیقتاً یادم نمیاد واسه خواستگاریم دوست داشته باشم بچه به پروپام بپیچه. آرشام با خنده گفت:
- کدوم خواستگاری؟ این جلسه اعلام اخبار به خانواده بود.
خندیدم و چشم غره ای رفتم.
- آرشام؟
عمو توی خودش بود و من دلیلش رو نمی‌دونستم. نیم ساعتی گذشته بود که آریا و مونا درحالی که کیارش از سرو کله آریا آویزون بود برگشتن احسان با لحن شیطنت آمیزی گفت:
- چی‌شد به تفاهم رسیدید یا نه؟
آریا گفت:
- شما باید به تفاهم برسید ما که خیلی وقت تکلیفمون مشخصه.
بابای مونا زمزمه کرد:
- وقتی شما تکلیفتون مشخصه ما چی کاره‌ایم؟مبارکتون باشه.
لبخندی زدم، احساس آرامش می‌کردم. آریا لیاقتش رو داشت؛ واقعاً ارزش خوشبختی رو داشت. زن‌‌ عمو حلقه مونا رو روی انگشتش انداخت و همه براشون دست زدن. شاید یکی از خوش‌حال‌ترین آدم‌های اون جشن من بودم آرزوم دیدن لحظه‌ای بود که آریا عشق واقعی رو تجربه کرده که نبود من دیگه عذابش نمی‌ده و خوش‌حالم که اون روز رو دیدم.
***
برگه‌ای که دستم بود رو فشردم و با استرس نگاهی به چهر‌ه‌ام انداختم، لباس‌هام رو صاف کردم. نفس عمیقی کشیدم، احسان ضربه‌ای به در اتاق زد و اومد داخل.
- چی‌شد؟ بچه‌ها خوابیدن؟
سرش رو تکون داد.
- آره خوابیدن‌. چی شده؟
تو چرا انقدر امروز استرس داری؟
صداش زدم.
- احسان؟
سرش رو تکون داد.
-‌جان؟
برگه رو ول کردم و چرخیدم.
- اگه بگم یه‌کوچولو قراره افزایش جمعیت داشته باشیم واکنشت چیه؟
یه تای ابروش رو بالا داد.
- یعنی چی افزایش جمعیت؟
سرم رو تکون دادم.
- یعنی... من... من باردارم.
احسان فریاد زد.
- چی؟
خندیدم.
- احسان ساکت، بچه‌ها بیدار می‌‌شن. به‌طرف پرید و چرخوندم.
- الان داری میگی خودت با رضایت خودت داری اینو به من میگی؟
خندیدم و سرم رو تکون دادم.
- بله!
دوباره چرخوندم، جیغ زدم.
- احسان بچه‌ات خیلی بدقلق، الان حالم بد میشه، نکن.
پایین گذاشتم و دستی به کمرش کشید.
- فکر کنم آخرش از دست تو واسه من کمر نمی‌مونه.
چشم‌هام رو گرد کردم و ضربه‌ای به بازوش زدم.
- مگه مجبوری بغلم کنی؟
یه تای ابروش رو بالا داد.
- بی‌خیال من، میگم چه‌قدر یه مدت تپل شدی.
خندیدم و کنارش روی لبه‌ی تخت نشستم.
- می‌خوام احساسش کنم با همه‌ی وجودم، دفعه‌‌ی قبل فقط فرار کردم، فقط نفرت ورزیدم این‌بار نمی‌خوام این‌طوری باشم. احسان دستش رو دور شونه‌ام حلقه کرد.
- همه چی درست پیش میره.
گوشه‌ی پیشونیم رو بوسید.
- باورت میشه؟
سرم رو تکون دادم.
- چی رو ؟
نفس عمیقی کشید.
- این‌که شش سال هر روز صبح وقتی بیدار میشم تو اون تصویری هستی که می‌بینم که دوتا بچه داریم با این فسقل میشه سه‌تا.
ریز خندیدم.
- انگار همین دیروز بود که همه تلاشم رو می‌کردم که مبادا توی چشم‌هات نگاه کنم و اختیار از کف بدم.
احسان هم خندید.
- دقیقاً چه قدر زود گذشت!
چشم غره‌ای رفتم.
- دلم واسه هیچ‌کدومش تنگ نمی‌شه. احسان به‌طرفم خم شد و درحالی که تو چشم‌هام خیره شده بود گفت:
- آدم کنار تو دلش واسه هیچ‌ک.س تنگ نمی‌شه.
خندیدم و گونش رو بوسیدم.
- دیوونه! بگیر بخواب، چند ساعت دیگه باید بری.
سرش رو تکون داد.
- بذار بشینم نگات کنم یکم.
دستی توی موهاش کشیدم.
- چشم!» تو چشم‌هام زل زده بود و هیچ حرف دیگه‌ای نمی‌زد. با دقت چشم‌هام رو واکاوی می‌کرد.
- چی‌کار می‌کنی با من دختر جون؟
چشم‌ غره‌ای رفتم.
- یه‌طوری میگی دختر جون حس می‌کنم واقعاً بچتم.
خندید و پیشونیش رو‌به پیشونیم تیکه داد.
- نیستی؟
سرم رو تکون دادم.
-دیوونه مگه تو چند سالته که من بچتم؟ سری تکون داد.
- خیلی نیست فقط چند سال دیگه میرم تو پنجاه.
خندیدم و گونش رو بوسیدم.
- دلت جوون باشه آقای علیخانی.
دستش رو دور کمرم حلقه کرد. سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. تو گوشم نجوا کرد.
- تا تو باشی من پیر نمی‌شم با همه‌ی دردسرات.
اخمی کردم و فاصله گرفتم.
- کدوم دردسر؟
خندید، مشتی به بازوش زدم.
- میگم کدوم دردسر بچه پرو؟
سرش رو عقب برد و قهقه‌ای سر داد‌.
- شما خودت سرتا پا دردسری.
به عقب پریدم و موهاش رو کشیدم‌.
- بچه پرو من دردسرم؟

درحالی که نفسش از سر خنده رفته بود گفت:
- بچت بد قلق بود که؟ حالت بد نشه یهو؟ از سرو کلش پایین آومدم و خندیدم.
- دیوونه، منم دیوونم کردی!
گونم رو بوسید و به نرمی نجوا کرد.
- شبت بخبر ناردون!
سرم رو روی سینش گذاشتم و پتو رو مرتب کردم.
- شبت بخیر اقای علیخانی.
***
شیر آب رو بستم و نگاهم رو توی حیاط چرخوندم. با ضربه‌ای که به در خورد جلو رفتم.
- کیه؟
صدایی نیومد. می‌خواستم سوالم رو تکرار کنم. که برگه‌ای از زیر در داخل اومد. با تعجب خم شدم و نامه رو برداشتم. پاکت رو باز کردم. فقط یک عبارت کوتاه با رنگ قرمز و خیلی درشت وسط صفحه نوشته شده بود.
- کم مونده، خیلی کم مونده!
در رو به سرعت باز کردم و سرم رو بیرون بردم. هیچ‌ک.س نبود... با حس چیزی پشت سرم، چرخیدم با دیدن کیارش نفس عمیقی کشیدم و در رو بستم.
- جونم مامان؟
شانه‌ای بالا انداخت.
- هیچی می‌خوام بازی کنم.
پیشونیش رو بوسیدم.
- باشه عشقم.
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی شکمم کشیدم و برگشتم داخل رادوین با بازی‌های سرسام آورش خونه رو روی سرش گذاشته بود آهی کشیدم و پشت میز نشستم. سرم رو روی میز گذاشتم.
- خدایا حواست به آرامش منم باشه خب؟خستم، نای جنگیدن ندارم!
با نوازشی سرم رو بلند کردم رادوین با چشم‌های خوش رنگش بهم زل زده بود‌.
- جانم مامان؟
- گرسنمه.
سرم رو تکون دادم.
- چشم!
از پشت میز بلند شدم و وارد آشپزخونه شدم.
- چی می‌خوری؟
خودش رو از روی میز به اپن رسوند.
- چی داریم ؟
خندیدم.
- برای شما فرنی.
و کاسه فرنی رو‌ مقابلش گذاشتم و قاشق به قاشق گذاشتم داخل دهانش.
***
باعجله راهروی بیمارستان رو طی کردم و وارد اتاق دکتر شدم. فرشته با دیدنم از پشت میز بلند شد.
- سلام خوشگل خانم خوش اومدی. لبخندی زدم و کیفم رو روی صندلی گذاشتم - سلام! ممنون فقط زود باش که دارم از کنجکاوی می‌میرم.
فرشته خندید و اشاره‌ای به تخت کرد.
- جناب علیخانی تشریف نمیارن؟
چشم غره‌ای رفتم.
- دلت خوشه ها. آقای علیخانی این روزا خودشم نمی‌بینه، ما که یه پا عقب تریم. خندید.
- ولی عوضش برنامه هاش خیلی می‌چسبه.
روی تخت نشستم و دکمه‌های مانتوم رو باز کردم.
- خیلی زحمت می‌کشن وقتی ظبط تموم میشه احسان دو روز خوابه فقط.
تیشرتم رو بالا دادم و دراز کشیدم. فرشته کنارم نشست و ژل رو روی شکمم کشید.
- خیلی خب آماده‌ای؟
سرم رو تکون دادم.
- هرچی زود تر بهتر!
دستگاه روی شکمم حرکت کرد.
- بیا اول ضربانش رو‌ گوش کنیم.
با خنده گفتم:
- باشه.
چیزی رو می‌چرخوند و صداهای منظم و کشیده و شمرده‌ای به گوشم می‌رسید چشم‌هام رو به آرومی بستم و نفس عمیقی کشیدم.
- خب بگم؟
پلکی زدم و خیره شدم به مانیتور.
- جان؟ بگو زود باش.
خندید.
- قرار یکی از صبح تا شب با لباس‌های چین چینیش تو گوشت جیغ‌جیغ کنه.
با ذوق گفتم:
- جون من؟
سرش رو تکون داد.
- جون تو.
به سرعت نشستم.
- وای‌وای‌وای، شوخی می‌کنی؟
خندید.
- مبارکت باشه قشنگم.
با ذوق گفتم:
- ممنونم.
بعد از وارسی کردن بقیه شرایطم از مطب خارج شدم. به طرف ماشین رفتم و راه استودیو رو در پیش گرفتم‌ نگهبان با دیدنم در رو باز کرد و ماشین رو وارد فضای پشتی استودیو کردم و پیاده شدم
این‌بار خوش‌حال بودم. ترسیده، اما خوش‌حال... باید برای زندگی کردن ریسک می کردم، برای تجربه چیزهایی که برای بقیه خیلی عادی بود ریسک می‌کردم.
نفس عمیقی کشیدم و وارد استودیو شدم. فضای پر استرس پشت صحنه قابل تشخیص بود و هرکسی گوشه‌ای کاری انجام می‌داد. صدای زیادی در اطراف بود. بدون این‌که سعی کنم مزاحمتی برای کسی ایجاد کنم وارد راهروی پشتی شدم. تاریک بود اما روزنه‌ی نور یک پنجره‌ی کوچک روشنش کرده بود. با قدم‌های بلندی به اتاق احسان رسیدم و هرچه ضربه به در زدم صدایی نیومد. دوباره در رو به صدا در آوردم و باز هم کسی جواب نداد. دستگیره در رو پایین کشیدم و وارد اتاق شدم. با دیدن فضای خالی اتاق ذوقم فروکش کرد. دمغ شده در رو بستم تک چراغ اتاق رو روشن کردم و روی کاناپه نشستم.
دستم رو روی شکمم کشیدم.
- دختر کوچولوی من!
لبخندی زدم و گوشه‌ی انگشتم رو نوازش وار روی شکمم حرکت دادم. بعد از چند دقیقه از روی مبل بلند شدم.
- پس این بابای شما کی میاد که بهش بگیم چه دختری قرار گیرش بیاد؟
آهی کشیدم و به‌طرف میز احسان رفتم. دستی روی میز کشیدم.
- ببینم چی هست این‌جا؟
وسایل روی میز رو با دستم مرتب کردم و‌کاغذها رو گوشه‌ای جمع کردم. احسان درحالی که مرتبا در حال تذکر دادن با صدای بلند بود وارد اتاق شد.
- ایمان یه سر به بچه‌ها تو اتاق گریم بزن ببین چی کار کردن.
ایمان با دیدن من دستی برام تکون داد. لب‌خندی زدم و و سرم رو کمی خم کردم. احسان به‌طرفم چرخید.
احسان: اِ سلام!
ایمان گفت:
- من برم سراغ بقیه کارا قهوه‌ات رو‌ بخور سرحال بیای.
احسان سرش و تکون داد و با رفتن ایمان با ذوق به‌طرفم دوید.
- خب دکتر چی گفت؟
خندیدم و لب زدم:
- اول قهوت رو بخور لطفاً.
چشم غره‌ای رفت.
- اِ شهرزاد اذیت نکن دیگه، بگو.
دستم رو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو عقب دادم‌
- اذیت نمی‌کنم که.
به‌طرف گونم خم شد و صورتم رو بوسید. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. تو گوشم زمزمه کرد.
- می‌دونی چند وقته درست و حسابی ندیدمت؟ بغلت نکردم؟ کنارت نبودم؟ هیچ می‌دونی چه‌قدر دلم برات تنگ شده ناردون؟
حلقه دست‌هام رو تنگ‌تر کردم و سرم رو روی سینش گذاشتم.
- تو هیچ‌ می‌دونی تو اون خونه چند نفر چشم انتظارتن؟
ادامه دادم.
- و تازه جدیداً دختر کوچولوت هم به لیست کسایی که منتظرتن اضافه شد.
ازم فاصله گرفت و حیرت زده گفت:
- نه؟!
خندیدم و دستم رو روی شکمم گذاشتم.
- بله!
خندید و یه قدم دیگه عقب رفت.
- شوخی می‌کنی؟
ابروهام رو بالا انداختم.
- نوچ کاملاً جدی‌ام.
با ذوق گفت:
- دختر؟
خندیدم و جلوتر رفتم و دست‌هاش رو گرفتم.
- بله یه دختر.
احسان چشم‌هاش رو با ذوق بست.
- وای فکر کن،مثل تو موهاش قرمز و فرفری باشه.
خندیدم که دستم رو به‌طرف خودش کشید و من میون آغوشش گم شدم.
- آقای علیخانی حواست هست دیگه بهم نمی‌گی شاهدخت؟!
خندید و نجوا کرد.
- فکر کنم با سه تا بچه از مرحله شاهدخت عبور کردی دیگه؟
ریز خندیدم و چشم غره‌ای رفتم .
- نخیرم هیچ ربطی نداره.
سرم رو از سینش بلند کردم و خیره شدم تو چشم‌هاش، سرش رو بهم نزدیک کرد .
- جان دلم؟ چرا این‌طوری نگاه می‌کنی؟!» جلوتر رفتم و گوشه لبش رو بوسیدم.
- دوست دارم، با وجود این همه سال که گذشته هنوز مثل روز اول حتی خیلی بیشتر دوست دارم.
چرخوندم و به میزش تکیه‌ام داد.
- این‌قدر مونده به ضبط، داری یه کاری می‌کنی نرم واسه اجرا.
خندیدم و دستم رو از دور کمرش به دور گردنش منتقل کردم.
- نگران نباش، به وقتش میری واسه اجرا. با زنگ خوردن موبایلش، چشم‌هاش رو باز و بسته کرد.
- باید برم.
روی پاشنه پا بلند شدم و شقیقش رو بوسیدم‌.
- حواست به خودت باشه به‌سلامت.
بیشتر به خودش فشردم.
- میری خونه؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- نوچ می‌ذارم باهم بریم، آخرین ضبطتونه دیگه؟
- آره آخریشه، بعدش یک هفته استراحت دارم.
نفس عمیقی کشیدم.
- خداروشکر!
- بچه‌ها کجان؟
چشم غره‌ای رفتم.
- رفتن پیش مامان مریمشون بمونن، بسیار هم تاکید داشتن که شب اون‌جا بمونن. احسان خندید.
- چه‌قدر که تو بدت میاد.
قهقه‌‌ای سردادم.
- دو دقیقه کسی از درو دیوار بالا نمی‌ره چرا بدم بیاد؟
احسان نجوا کرد.
- خیلیم عالی، من دیگه برم.
یه‌بار دیگه گونه‌اش رو بوسیدم.
- برو به‌سلامت.
دوباره به‌طرفم خم شد و بوسه‌ای روی چونم نشوند و نجوا کرد.
- مراقب دخترمون باش.
ریز خندیدم از کنارم رد شد و اتاق رو ترک کرد. دستم رو روی شکمم کشیدم و پشت میز احسان نشستم.
- خب بیا بریم اجرای بابا رو ببینیم.
دست از نشستن برداشتم و‌خودم رو به پشت صحنه کنار ایمان رسوندم.
- تو دوربین می‌افتی.
چشم‌غره ای رفتم.
نگو که افتر افکت انقدر ناتوان.
ایمان خندید.
- عمراً اگه بچه‌‌های تدوین همچین کاری کنن.
ابروهام رو بالا انداختم.
- دیگه اینو احسان مشخص می‌کنه نه من و شما.
- صحیح!
خیره به اجرای احسان موندم و سعی داشتم هیجان توی قلبم رو‌کنترل کنم. تصویر، ریش‌های سفید و چشم‌های خسته‌اش رو‌ نشون می‌داد و من تمام خاطرات این سال‌های زندگیم از جلو چشمم عبور می‌کرد. خستگی از صحنه رو می‌تونستم تشخیص بدم اما عشقش به اجرا غیر قابل انکار بود. احسان پاکت رو از داورا گرفت و من منتظر بودم تا برنامه تمام شه.

دنبال احسان حرکت می‌کردم و اون یک لحظه نمی‌ایستاد و تاکید داشت من هم باید دنبالش باشم چون بلافاصله استودیو رو ترک می‌کنه. درحالی که راهروی دیگه‌ای رو‌ می‌پیچیدیم احسان سرش رو به داخل اتاقی برد و شروع کرد به صحبت کردن و سپس بیرون امد و دوباره به راه افتاد. چشم غره‌ای رفتم و کتش رو جا به‌ جا کردم تو دستم. بالاخره از در خارج شد و به‌طرفم چرخید.
- شهرزاد کتم رو آوردی؟
- احسان عزیز من دوساعت داری منو می‌چرخونی بعد حال کتت رو می‌پرسی؟ خندید و دستش رو پشت کمرم انداخت.
- خیلی عذر می‌خوام ولی خب کتمم مهمه دیگه.
خندیدم.
- از دست تو!
به‌طرف ماشین می‌رفتیم که صدایی متوقفمون کرد.
- آقای علیخانی ؟
چند نفر دیگه هم صداش زدن.
- احسان؟ لطفاً بیا بریم.
- نمی‌شه شهرزاد چندبار صدا زدن من نادیده گرفتم، شر میشه!
چشم غره ای رفتم.
- من اصلاً نمیدونم چی بگم.
احسان به‌خاطر احساس حضور دوربین لبخند زد
- هرچی گفتن فقط در لحظه جواب بده. منم لبخندی زدم.
- ببینم چی میشه.
خبرنگار مقابلمون متوقف شد.
- آقای علیخانی بالاخره گیرتون آوردیم. تو چه موقعیت خوبی هم گیرتون آوردیم. احسان ریز خندید.
- رویاهاتون برآورده شد نه؟
خندید و به‌طرف من چرخید.
- آقای علیخانی رو می‌شناسیم شما یکم از خودتون بگین چندسال هم رو می‌شناسین؟ با استرس گوشه مانتوم رو دست گرفتم.
- بیاید اول تلاش کنیم استرس من مهار شه بعد بریم سراغ سوالای اصلی.
خبرنگار خندید و گفت:
- ما این‌جا همچین چیزی نداریم سریع شک وارد می‌کنیم، حالا جواب سوال؟ چشم‌هام رو چرخوندم.
- بخوام از شناخت بگم هفت سال ولی شش ساله که ازدواج کردیم.
سرش رو تکون داد.
-:آقای علیخانی خیلی خوب نقش بازی می‌کنن تا سال دوم یعنی هیچی لو ندادن. خندیدم.
-:هیچ تصمیمی یک‌طرفه نبوده، همه چیز بین دوتامون توافق شده بود.
رو به احسان کرد.
- ممکنه باهم دیگه اجرا داشته باشید یا اصلاً همسرتون رو وارد این فضا کنید؟ احسان اشاره‌ای به من کرد.
- خودش دستی بر هنر داره و نقاشی‌ها و پرتره‌هاش مثال زدنی اما این وجه از هنر، سینما و تلویزیون و چیزای این شکلی خیلی فضای قشنگی نیست. یعنی به نظرم بعد از مدتی تو مجبوری ادامه بدی خواست دلت نیست می‌دونی؟
به طرفم چرخید.
- نظر شما؟
ریز خندیدم.
- والا من ترجیح میدم اول رادوین رو مهار کنم که روی صحنه نیاد و بعدش بچه‌های کارگاه نقاشیم رو به مراحل بالا برسونم، همین‌ها برای من بسه!
میکروفن رو بیشتر طرفم گرفت.
- یه پسر هفت ساله هم دارید؟ اون رو به سرپرستی گرفتید درسته؟
سرم رو تکون دادم.
- بله وقتی یک سالش بود، چیزی نبود که براش برنامه‌ریزی کرده باشیم یا آرزوی دیرینه باشه یه تصمیم یهویی بود و خیلی هم شیرین بود اتفاقا.
احسان ساعتش رو بالا آورد.
- دوستان فکر نمی‌کنید دیر وقته؟
خبرنگار چشم‌هاش رو گرد کرد.
- ساعت یازده شب؟
احسان خندید.
- بعد از دوروز پشت سرهم کار کردن البته که ۱۱شب دیر وقته!
سرم رو تکون دادم.
- دقیقاً آدم نیاز داره به یه استراحت و خلوتی برای خودش، مخصوصاً وقتی پای خانواده وسط باشه. تو هی می‌گردی تا یه تایمی پیدا کنی واسه اونا وقت بذاری. خبرنگار سرش رو تکون داد.
- البته، پس بیشتر از این مزاحمتون نمی‌شیم برین به سلامت!
لبخندی زدم.
- شبتون بخیر.
احسان هم جواب مشابهی داد، درپناه حق. ماشین رو دور زدم و سوار شدم فلش دوربین هنوز خاموش نشده بود. با نشستن احسان پشت فرمون حرکت کردیم و از اون‌جا خارج شدیم.
- احسان، ماشینم تو استودیو بعد بگو یکی بیارتش.
سرش رو تکون داد.
- چشم، این یه هفته هرچی شما بگی قبول! خندیدم و چشم‌هام رو چرخوندم.
- تو پیش من باش نمی‌خواد هرچی میگم رو قبول کنی.
دستم رو به لب‌هاش نزدیک کرد و بوسه‌ای روش نشوند.
- چشم!
سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم. احسان زمزمه کرد:
- موی تو آن سیب سرخ به وسوسه‌ای سبز که عشق را آفرید!
ریز خندیدم.
- دیوونه!
ماشین مقابل خونه پارک شد و پیاده شدیم. کلید رو در، در چرخونده و وارد خونه شدیم و نفس عمیق کشیدم.
- آخیش!
دستی کمرم رو دوره کرده.
- دلم برات تنگ شده بود.
ریز خندیدم سرم رو به شونه‌ش تکیه دادم. - منم همین‌طور!
لب‌هاش رو روی گونم فشرد و بوسه‌ای عمیق سر داد.
-یه چیزی رو می‌دونی؟
یکم سرم رو بیشتر کج کردم تا چهره‌اش رد ببینم‌.
- چی؟
لبخندی زد و به‌طرف من خم شد.
- عاشق عطر موهاتم! بوی نارگیل میدی.
لبم رو گزیدم و نجوا کردم:
- خیلی وقت بود این‌طوری دلبری نمی‌کردی آقای علیخانی.
لب‌هاش رو با خنده روی گوشم کشید.
- همه‌چیز رو که نمی‌شه نوشت. بعضی دوست دارما فقط لب منو می‌خواد و گوش تو رو که بلافاصله بگم "دوست دارم".
مسخ شده چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. دستش رو روی شکمم کشید و با شیطنت خندید.
- بچم با خودش میگه چه پدر و مادری دارما!
از بغلش بیرون اومدم و چرخیدم.
- تو هر شرایطی باید احساساتمون رو‌ خراب کنی!
دستم رو کشوند و همراه خودش کشیدم. همین که هست خانم علیخانی!
روی مبل نشست و من رو روی پاهاش نشوند.
- سنگین شدی مادر جان.
چشم‌ غره‌ای رفتم.
- بچه‌ات خیلی شکمواِ خب.
روی شونه‌ام رو‌بوسید.
- دلش می‌خواد.
سرم رو به سی*ن*ه‌اش تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.
- مسخره بازی رو بذار کنار، واقعاً دلم برات خیلی تنگ شده بود.
دستش رو نوازش‌وار روی کمرم حرکت داد و توی موهام فرو کرد.
- من رو نمی‌گی؟ حتی نمی‌دونم‌ تو این مدت چه‌طوری ضبط رو تموم می‌کرد.
ریز خندیم ،سرم‌ رو بلند کردم وریشاش رو‌ لمس کردم.
- هزاران گل اگرم هست، هر هزار تویی گل اند اگر همه‌ی اینان، همه بهار تویی؛ به گرد حسن توهم ،این دویدگان نرسند، پیاده‌اند و حریفان شه‌سوار تویی، زلال چشمه جوشیده از چشم‌ سنگی، اَلا، که آینه صبح بی‌غبار تویی، به کار دوستی ات بی غشم، به سنگ خویش، که عالی ترین عیار تویی. چشم‌هاش که بسته بودن رو‌باز کرد، بوسه‌ای روی تیله‌های خوش‌رنگش نشوندم.
- برو دوش بگیر این خستگی از تنت در بیاد.
ابراز علاقه کوتاهی کرد.
- مگه شما خستگی می‌ذاری برا آدم؟
روی پیشونیش رو بوسیدم.
- باشه ولی بازم برو دوش بگیر این کوفتگی بدنت از بین بره حداقل.
از رو‌ی پاش پایین امدم.
- منم می‌خوام چایی دم کنم، بروبرو.
بلند شد و نفس عمیقی کشید.
- آخرش با این موهای خوش بوت من سکته می‌کنم.
لبم رو‌‌ گزیدم.
- خدا نکنه!
از طرفش رد شدم و وارد آشپزخونه شدم . - احسان برو دیگه!
باشه‌ای گفت، آب‌جوش رو‌ روی گاز گذاشتم و درحالی که زیر لب آواز می‌خوندم روی میز کنار گاز کشیدم که مصادف شد با چسبونده شدن چیزی رو دهانم سعی کردم جیغ بزنم ولی چسب مقابله می‌کرد و این اجازه رو ازم می‌گرفت. بازوم کشیده شد و چرخیدم. تو صورت مدد سیاه پوش مقابلم که تنها چشم‌ هوش مشخص بود خیره شدم. شروع کردم به اشک ریختن و دست و پا زدن سعی داشتم دست‌هاش رو بردارم، اما نمی‌تونستم. قالب تهی کرده بودم، قلبم با استرس شدیدی به سینم می‌کوبید. عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود و مرد سعی داشت دست و پا زدنم رو کنترل کنه. با دیدن چاقویی که دستش بود برق ترس از چشم‌هام عبور کرد و بیشتر دست و پا زدم... .
دست‌هاش صدای جیغ‌هام رو مهار می‌کرد و اجازه نمی‌داد حرف بزنم سرم رو تکون دادم اما ضربه‌ای که به شکمم خورد هوش از سرم برد. چشم‌هام بسته شد و درد از توصیف ادراک و ذهنم فراتر رفته و نوعی بی حسی و ناتوانی در عکس‌العمل نشان دادن رو مهمونم کرد. در اون لحظه سوزش و گرمای ناشی از خون نبود که قلبم رو آتیش میزد بلکه تصور بلایی که به سر دخترکم اومده بود اشک‌های صورتم رو تمدید می‌کرد. سعی کردم دستم رو حرکت بدم، ضربه‌ی بعدی به شکمم خورد. سرم گیج می‌رفت و رنگ‌ها به آرامی بی‌جون می‌شدند و سیاهی مثل موجودی درنده به سمتم می‌دوید و سعی داشت من رو احاطه کنه پاهام سست شد و به آرامی لیز خوردم، هنوز کاملاً به زمین نرسیده بودم که ضربه‌ی نهایی خلع سلاحم کرد و کاملا به روی زمین رها شدم. لب‌هام خشک شده بود و چشم‌هام دیگه سویی نداشتند. صداهای مبهمی و دور شدن شخص سیاه پوش آخرین چیزی بود که ذهنم در تحلیلش کوشا بود و بعد از آن سیاهی بود و سیاهی و سیاهی... .
(احسان)
حوله رو روی سرم کشیدم و از اتاق خارج شدم. با دیدن در بازِ خونه، اخمی روی ابروهام نشوندم.
- شهرزاد؟
جوابی نیومد. پله‌ها رو پایین اومدم و به‌طرف در پذیرایی رفتم و سرم رو بیرون بردم.
- شهرزاد این‌جایی؟
جوابی نشنیدم. متعجب به داخل برگشتم و به‌طرف آشپزخانه رفتم. با دیدن شهرزاد که غرق در خون گوشه‌ای رها شده بود فریاد زدم:
- شهرزاد؟
بی‌اجازه اشک‌هام سرعت گرفت و قلبم تپش گرفت، دست و پاهام به لرزش افتاد و توان فکر کردن رو از دست دادم، تنها کاری که به ذهنم می‌‌رسید رو انجام دادم‌. از میون خونی که درش غرق شده بود بلندش کردم و به سختی سوییچ ماشین رو از روی میز کشیدم و از خونه خارج شدم و در رو همون‌طور نیمه باز رها کردم. سعی می‌کردم با فریادهام اون رو هوشیار کنم و شهرزاد کوچک‌ترین حرکتی نشون نمی‌داد. روی صندلی عقب ماشین خوابوندمش و به سرعت حرکت کردم، تمام ترسم و وحشتم رو روی پدال گاز خالی می‌کردم و ماشین شیه می‌کشید و دیگر افراد رو می‌رنجوند.
- شهرزاد؟ شهرزاد صدامو می‌شنوی؟ شهرزاد؟
صدام می‌لرزید و به سختی از ته گلوم خارج میشد و خیلی نامفهوم ادا می‌شد... .

گوشیم رو بلند کردم و شماره‌‌ی آریا رو گرفتم گوشی رو نزدیک گوشم گذاشتم. عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود و نفس‌هام به شماره افتاده بود.
- جواب بده لعنتی.
با پیچیدن صداش، قبل از این‌که حتی بتونه سلام کنه فریاد زدم.
- شهرزاد؟
آریا ترسیده پاسخ داد.
- چی‌شده؟ چرا داد می‌زنی؟
ماشینی که اختیارش از دستم در رفته بود رو به سختی پارک کردم و فریاد دیگه‌ای زدم.
- بیا به بیمارستانی که لوکیشن می فرستم. و بدون این‌که زمانی هدر بدم موبایل رو در جیبم فرو بردم و پیاده شدم. شهرزاد خونین رو در آغوش گرفتم و به سمت ورودی بیمارستان پرواز کردم. دست‌ها و لباس‌هام کاملاً با خون پوشیده شده بود و شهرزاد و چشم‌های بسته‌اش تمام تنم رو می‌لرزوند. نگهبان با دیدم وارد بیمارستان شد و من هم به دنبالش داخل رفتم. برانکاردی مقابلم ظاهر شد. شهرزاد رو به آرومی به روی برانکارد خوابوندم.
- باردار خواهش می‌کنم حواستون باشه. نگهبان دستم رو کشید.
- آقای علیخانی شما همراه من بیاید.
سرم رو تکون دادم و در حالی که سعی داشتم خودم رو از دست نگهبان خلاص کنم جواب دادم.
- نه باهاش میرم.
نگهبان من رو نگه داشته بود و اجازه نمی‌داد غوغا به پا کنم. با رسیدن به بخش اتاق عمل راه‌ها به رویم بسته شد و به کمک نگهبان به روی صندلی نشستم. ناگهان نسبت به وضعیتی که درش گیر کرده بودم آگاه شدم و به سمت نگهبان برگشته و انگشت اشاره‌ام رو بالا آوردم.
- فقط یک کلمه از چیزایی که دیدی یا هرکسی دیده تو فضای مجازی پخش شه، کن فی یکون می‌کنم. فهمیدی؟
با آرامش و درک شرایط من پاسخ داد.
- خیالتون راحت.
احترام و مسئولیت پذیری نگهبان کمی خشمم رو فروکش کرد‌.
- لطفا به پلیس خبر بدید. تایید کرده و سالن رو ترک کرد. نگاهی به لباس‌هام که رنگ خون رو به خودشون گرفته بودند انداختم.
- همش کار همایون، مطمئنم. کار خود نامردش.
عبارت آخر رو بلندتر گفتم و ضربه‌ای به صندلی وارد کردم‌ طول و عرض بیمارستان رو طی می‌کردم و ثانیه به ثانیه ساعتم رو چک می‌کردم. رفت و آمدهای متعدد پرستارها نشانه‌ی خوبی نبود و من در تلاش برای حفظ آرامش خودم هربار اسفناک‌تر از قبل شکست می‌خوردم... . برگه‌های فراوانی که به سختی می‌تونستم بخونم رو امضا می‌کردم و خبری نبود، قدم‌های تکراریم رو می‌شمردم و خبری نبود. ساعت رو هرثانیه چک می‌کردم و خبری نبود. غر می‌زدم و خبری نبود، اشک می‌ریختم و خبری نبود. با دیدن آریا که به سمتم می‌اومد برق امید از چشم‌هام عبور کرد. صورت خیسم رو پاک کردم.
- رسیدی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- چی‌شده؟
نالیدم.
- شهرزاد چاقو خورده، اونم سه ضربه‌ی متوالی.
آریا هین بلندی کشید و به وضوح رنگ از رخسارش پریدن قابل تشخیص بود.
- چی داری میگی؟ مگه میشه؟
چشم غره‌ای رفتم.
- حالا که شده.
در حالی که از خشم، نگرانی و دلهره به تته پته افتاده بود گفت:
- از کی؟
سری تکون دادم.
- شر تر از همایون اطرافتون هست؟
ناتوان به روی صندلی فلزی پرتاب شد و با دستش جلوی شدت ضربه‌ی فرودش رو گرفت. سرش رو لای دست‌هاش گرفت و به سختی پرسید:
- کجا ضربه خورده حالا؟
با سوالش گویی تمام دیوارهای بیمارستان فرو ریخته باشن و سرمای زمستون تنم رو یخ ببنده به خودم لرزیدم و دست‌هام رو به دور بازوهام چرخوندم. به سختی درحالی که اشک‌هام رو به عقب می‌راندم و جلوی شکستن بغضم رو می‌گرفتم پاسخ دادم:
- شکمش.
حیرت زده سرش رو بالا گرفت و با چشم‌هایی به خون نشسته به من خیره شد.
- پس... بچه... .
چشم‌هام رو روی هم فشردم و اجازه دادم مژه‌هام کاملا با همدیگه اصابت کنند و سپس چشم گشودم، از شدت فشار پلک‌هام لحظه‌ای همه چیز رنگ خودشون رو از دست دادند و سپس به حالت اول برگشتن. به سختی جواب دادم.
- مُرد... .
و درنهایت قطر اشک لجبازم و آخرین سد حفاظتیم در مقابل یک غریبه فرو ریخت و به آرومی گونم رو خیس کرد و صحبتی کوتاه که مدت زیادی ازش نگذشته بود تا استخون‌هایم نفوذ کرده و تمام تنم رو سِر کرد. "وای فکر کن موهاش قرمز و فرفری باشه!" رویایی خیالی و حالا غیرممکن زمینم زد و به آرومی در کنج بیمارستان در خودم فرو رفتم. ابراز تاسف آریا که شاید اوضاعی رعب‌انگیزتر از من نداشت اما حال بهتری هم نداشت به سختی به گوش‌هایم رسید و من سکوت و مرور خاطرات کوتاه با دخترک هرگز متولد نشده‌‌ام رو ترجیح دادم. خیره به در‌های اتاق عمل، نالیدم.
- چرا تمام نمی‌شه؟
آریا شمرده‌شمرده گفت:
- از زمانی که به من زنگ زدی فقط یک ساعت گذشته! یکم دندون به جیگر بگیر. سرم رو تکون دادم و به سختی ایستادم.
- نمی‌تونم!
آریا کنارم ایستاد و به اجبار منِ خونین لباس رو به روی صندلی نشوند و کنارم مستقر شد.
- چاره دیگه‌ای نداری، باید صبور باشی. سرم رو به پشت سرم تکیه دادم. سرامیک‌های هندسی سقف بیمارستان که منظم و با الگوی خاصی چیده شده بودند ذهنم رو متمرکز کردن.
- کلیدای خونه رو بده برم برات لباس بیارم.
دستم رو به سختی در جیبم فرو بردم و تک کلید خونه رو از جاکلیدی سوییچ جدا کرده و به سمتش گرفتم.
- هنوز کسی خونه رو ندیده، پر از خونِ، صبر کن با پلیس برو.
- پایین بودن، باهاشون صحبت می‌کنم. سرم رو تنها تکان کوچکی داده و چشمانم رو بستم. بدون ایجاد هیچ صدایی در راهرو محو شد و منی که به اتاق عمل خیره شده بودم این رو از صدای منظم، مردانه و محکم پاهاش متوجه شدم. بدنم گویی فلج شده بود و تنها حرکت مفید تمام تنم پلک‌های سنگینی بود که می‌زدم.
ساعت از دستم در رفته بود و نه خبری از آریا بود و نه خبری از شهرزاد! ضربه‌ای به کف بیمارستان وارد کردم. احساس تهی بودن می‌کردم. با زنگ خوردن موبایلم از روی صندلی بلند شدم و جواب دادم.
- جانم حاج خانم؟
با پیچیدن صدای بچه‌گونه‌ی رادوین در گوشم هدف صحبتن رو عوض کرده و لبخندی زدم.
- جانم بابا؟
با ذوق جیغ زد.
- بابایی؟ جواب دادی؟
اشکی که تو چشم‌هام جمع شده بود رو مهار کردم.
- آره بابا، جانم؟ بگو چیزی می‌خوای؟ رادوین صداش رو کمی بچه‌گونه‌تر کرد تا راحت‌‌تر رضایت بگیره و درحالی که می‌‌تونستم تشخیص بدم که پتوی معروفش رو در آغوش گرفته گفت:
- برای من و کیارش پیتزا می‌گیری؟ لبخندی زدم، این پسر بازتاب شهرزاد تو زندگی من بود و من توان دیدنش تو صدای رادوین رو نداشتم. اشک سمج گوشه‌ی پلکم رو پاک کردم‌.
- باشه بابا، میگم براتون بیارن.
دمغ شده و درحالی که گویی صداش توسط چیزی گرفته می‌شد گفت:
- خودت نمیای؟
کاملاً می‌تونستم تصور کنم که خودش رو در پتوی سفید رنگ ابریشمیش قایم کرده و سرش رو روی زمین گذاشته‌. این کاری بود که وقتی ناراحت میشد انجام می‌داد و من به شدت به درآغوش گرفتنش احتیاج داشتم. سرم رو پایین انداختم و پیشونیم رو ماساژ دادم.
- نه بابا من نمی‌تونم بیام.
نه بلند و خشمگین و دلخورانه‌ای سر داد و صدای فرود گوشی به زمین اومد و در نهایت کیارش به‌جای رادوین ادامه داد.
- رادوین ناراحت شد ولی اشکال نداره، تو کار داری. دستت درد نکنه.
این حجم از ادراک و فهم کیارش توی این سن برام قابل هضم نبود اما زمانی که شهرزاد بدون هیچ منتی بهش اختصاص می‌داد هم قابل انکار نبود. لبخند دل‌نشینی روی لب‌هایم نشست.
- قربونتون برم، گوشی رو میدی مامان‌جون؟
باشه‌ای گفت و لحظه‌ای بعد صدای مامان تو گوشم پیچید.
- سلام پسرجون، صدات چرا این‌طوری؟ آهی کشیدم و از جواب سرباز زدم.
- مامان من براشون سفارش میدم دیگه خودت حواست باشه.
تایید کرد و مکالممون رو با خداحافظی بی‌رمقی به پایان رسوندم. بعد از سفارش غذا برای بچه‌ها بلاخره درب اتاق عمل باز شد و شهرزاد درحالی که جونی به تن نداشت از اتاق خارج شد. بلند شدم و به‌طرف برانکارد رفتم. و گوشه‌ی تخت رو گرفته و اسمش رو صدا زدم. پرستاری غرید.
- آقای علیخانی لطفاً استرس وارد نکنید، درسته بی‌هوش ولی آگاه.
برانکارد از زیر دستم کشیده شد. دنبال برانکارد راه افتادم و با موبایلم شماره‌ی آریا رو گرفتم.
- کجایی؟
جواب داد.
- دارن خونه‌ رو بازرسی می‌کنن، بعدش هم میان برای صحبت با تو.
با وجود این‌که متوجه نمی‌شد اما سرم رو تکون دادم.
- شهرزاد رو از اتاق عمل بیرون آوردن، دارن می‌برنش آی‌سی‌یو.
نفس راحتی کشید.
- خدا رو شکر!
شرایط جوری بود که از حال بدتر به حال بد رسیده بودیم اما هیچ‌چیز خوب نبود... .
- به بابات و آرشام هم خبر بده.
مقابل آی‌سی‌یو متوقف شدم، دکتر و پرستار‌ها اطرافش می‌چرخیدن و من منتظر تنها حرکتی مثبت بودم تا از این شوک خارج شم. با خروج دکتر به‌طرفش رفتم.
- خواهش می‌کنم یه‌چیزی بگید.
لبخند مهربونی زد.
- نگران نباش آقای علیخانی، حالش خوب میشه.
نالیدم.
- الان، الان حالش چه‌طور؟
آهی کشید.
- تو کما است، امیدوارم این حالش طولانی نباشه.
چشم‌هام رو روی هم فشردم و سر خوردم روی صندلی.
- وای، وای، وای!
دکتر آخرین حرفش رو زد.
- نگران نباش، مشکلی پیش نمیاد.
و از کنارم رد شد. سرم رو روی پاهام گذاشتم و نالیدم.
- چی‌کار کردی همایون؟ با زندگیم چی‌کار کردی؟
***
روزها و هفته‌ها بدون شهرزاد گذشت، سال تحویل شد و شهرزاد نبود، ماهی قرمز توی تنگ مرد و شهرزاد نبود که به‌خاطرش غصه بخوره. سفره هفت سین جمع شد و بازم شهرزاد نبود و من اشک رو تو چشم بچه‌هام دیدم و فقط سکوت کردم. از دردی که درمانی نداشت، از حالی که نمی‌گذشت، از ناتوانی تو بیان روح داغونم، سکوت کردم و کسی فریاد‌های روحم رو نشنید. آهی کشیدم و سرم رو به شیشه‌ی آی‌سی‌یو تکیه دادم.
- قصد جان می‌کند این عید و بهارم بی تو این چه عیدی و بهار است که دارم، بی تو گیرم این باغ گُلاگُل بشکفد، رنگین به چه کار آید ای گل؟ به چه کارم بی تو؟ چشم‌هام رو روی هم فشردم، چشم‌هام می‌سوخت و نایی بروی غصه خوردن نداشتم، خیره بودم به تصویرش، تصویری که به زور دستگاه‌هایی که بهش وصل بود مقابلم نگه داشته بودم... .
با یادآوری ساعت چشمم رو از آی سی یو گرفته و به‌ سرعت به خروجی بیمارستان رفته و خارج شدم‌ ماشین رو دور زده و حرکت کردم. قبل از هر واکنشی صدای آهنگ تو گوشم پیچید و من سعی کردم نادیده بگیرمش.
(آسمان تاریک و شب تاریک و من تاریک تاریکم از خودم دورم ولی خیلی به رویای تو نزدیکم تو ولی دور از منو دور از تمام دورترهایی تو کجایی؟ تو کجایی؟ تو کجایی)
اشک‌هام صورتم رو پوشوند. دست خودم نبود، نبودش داشت دیوونم می‌کرد‌. صداش تو گوشم می‌پیچید و حالم رو روز به روز بدتر می‌کرد.
- ای رویایم تو بیا تو بیا تو بیا با من تو کجا تو کجا تو کجا تا من؟ تو کجا تا من؟
- احسان علیخانی هرکاری کنه بازم نمی‌تونم از کسی که براش مهمه بگذره. نه؟صورت سرخش موقعه حرف زدن از مقابلم تکون نمی‌خورد.
ماشین رو گوشه‌ای پارک کردم و حالا تنها صدای هق‌هقم بود که توی گوشم می‌پیچید‌.
(حال من بی تو بسان حاله یک آواره غمگین است تو نبودی و ندیدی که دل بی‌چاره غمگین است تو ولی دور از منو دور از تمامِ دورترهایی تو کجایی تو کجایی تو کجایی)
- از ته دیگ شروع کنید.
"لبخند مخفیانه‌ای که فکر می‌کردم هرگز شهرزاد قرار نیست ببینتش یادم اومد.
تک چراغ شبگرد کاش چراغت بودم "
"نرو منو تو این خونه تنها نذار" بچشم‌های گریون و چهره‌ی مستأصلش در اون شب عجیب و غریب اجازه کنار زدن خاطراتش رو نمی‌داد.
"کلبه‌ای تاریک نه نور اتاقت بودم"
- احسان؟
سرم رو جلو بردم و چشماش ریز کرد دستاش و دور گردنم انداخت و لبخند کم‌رنگی روی لب‌هاش بود‌.
- دوست دارم!"
(ای رویایم تو بیا، تو بیا، تو بیا با من تو کجا، تو کجا، تو کجا تا من؟ تو کجا تا من)

خاطراتش، رفتارش، نگاهش، کاراش نفسم رو بریده بودن.
(ای رویایم تو بیا، تو بیا، تو بیا با من تو کجا تو کجا تو کجا تا من؟ تو کجا تا من)
"اِ کلوچه گردویی"
خندیدم و سرم رو بالا گرفتم. سعی کردم جلوی اشک‌هام رو بگیرم. نمی‌تونستم، توان تحمل خاطراتش رو نداشتم. مشت محکمی به فرمان کوبیدم. فریاد زدم تا قلبم کمتر بسوزه، تا آتشم بخوابه و نشد، نشد. ضربه‌ای به ضبط زدم و خاموشش کردم. نفس عمیقی کشیدم و دوباره حرکت کردم. چشم‌هام رو خشک کرده و ماشین رو مقابل خونه مامان پارک کردم و پیاده شدم. با قدم‌های آهسته که سعی داشتم سنگینی سرم رو مهارکنند به در نزدیک شده و کفش‌هام رو درآوردم. دستگیره‌ی در رو پایین کشیدم و وارد خونه شدم. مامان با دیدنم از روی مبل بلند شد. با دیدن فضای ساکت خونه غریدم:
- باز دیر رسیدم؟
مامان آهی کشید‌.
مامان: که خوابیدن!
در رو بسته و به‌طرف مبل رفتم و نشستم. - مامان دیگه نمی‌کشم، دیگه واقعاً نمی‌تونم.
مامان دستم رو گرفت.
- پسر جون قوی باشه بچه نیستی که! غریدم:
- بچه؟ من دارم می‌سوزم، هیچ بچه‌ای با این درد زنده نمی‌مونه. دارم می‌میرم و شهرزاد پلک نمی‌زنه، دارم خفه میشم تو خاطراتش.
مامان خندید و گفت:
- یادت یه‌بار بهت زنگ زدم گفتم غذا درست کرده، تو چه‌طوری اومدی این‌جا؟ خیس شدن دوباره‌ی چشم‌هام رو حس می‌کردم. با غم خندیدم.
- عاشق کلوچه گردویی بود، رادوین هم را همین‌طور، اسم کلوچه گردویی که میاد هوش از سرش میره.
مامان آهی کشید.
- یادم نمی‌ره وقتی پیشم مونده بود چند بار در روز زنگ می‌زدی حالش رو می‌پرسیدی، چه‌طور به هربهونه‌ای می‌اومدی این‌جا. سرم رو به زانو‌هام تکیه دادم.
- مامان نمی‌تونم، تمام تنم آغوشش رو فریاد می‌زنه و نیستش، نیستش، شهرزاد من نیست، شهرزادی که با همه دنیا برای داشتنش جنگیدم حتی با خودم، فکر این‌که یه شب کنار من باش دیوونم می‌کرد و الان یک ماه که خبری ازش نیست. شهرزاد من نیست، ناردونم نیست مادر بچه‌هام نیست. دارم آب میشم مامان، جونی برام نمونده، واقعاً نمی‌تونم!
دستی روی شونه‌هام کشید.
- ازت خواهش می‌کنم قوی باشی به‌خاطر امانتی‌های شهرزاد، این دختر دلش این‌جاست، پیش بچه‌ای که چشم انتظار تولدش بود و الان نمی‌دونه چه بلایی سرش اومده، دلش با پسراش، با تواِ. چشماش رو باز می‌کنه نترس، اون کارای نصفه نیمه‌ی زیادی برای کامل کردن داره، نترس بیدار میشه، قوی‌تر از قبل، عاشق‌تر از قبل، بهت قول میدم.
نبودش رو حس نکردم اما رفته بود. نفس عمیقی کشیدم و به سختی پا شدم و وارد سرویس بهداشتی شدم. با دیدن چشم‌های قرمزم آهی کشیدم و صورتم رو چند بار با آب سرد شستم. شبیه زمانی شده بودم که حسرت یک‌بار در آغوش گرفتن شهرزاد به دلم مونده بود. صورتم رو شستم تا چشم‌هاش از مقابلم کنار بره تا تصویر بی‌جونش روی تخت آی‌سی‌یو رو فراموش کنم. نفس عمیق کشیدم و خارج شده و به‌طرف اتاقم رفتم. بچه‌ها روی تخت خواب بودن. با یادآوری خاطرات شهرزاد و خودم در این اتاق باز هم آهی از زبانم جاری شد. کنار تخت نشستم و دستی روی صورت کیارش کشیدم. وابستگی کیارش به شهرزاد چیز عجیب و غیرقابل انکاری بود. در حالی که می‌دونستی نه او مادر واقعیش و نه من پدر واقعیش، هرگز با وجود شهرزاد به فکر این‌که سراغ خانواده‌اش رو بگیره نبود. بوسه‌‌ای روی پیشونی پسرهام نشوندم و لباسام رو عوض کردم. شونه‌ای تو موهام کشیدم و با عطر مورد علاقه‌ی شهرزاد خودم رو معطر کردم، حلقه و ساعتم رو از روی میز کشیدم و کیف پولم رو توی جیبم جا داده و از اتاق خارج شدم.
- مامان من برمی‌گردم بیمارستان.
به‌طرف در رفته و کلاهم رو از روی چوب لباسی برداشتم.
- چیزی نمی‌خوری؟
ساعت رو به دستم بسته و در رو باز کردم.
- شهرزاد کسی پیشش نیست، باید برگردم.
مامان سری تکون داد و گوشه‌ی تیشرتم رو صاف کرد.
- برو دست خدا.
کفش‌هام رو پوشیدم، خداحافظی کردم، ماشین رو روشن کرده و دور زدم. ضبط رو فشردم و صدای راغب در ماشین پیچید. شهرزاد عاشق آهنگ‌هاش بود.
(بی‌هوا شدی عشق من آخه دلتنگیامو بی تو با کی بگم هوای من مگه میشه بی تو دووم بیارم انقدر نگو دوست ندارم بی هوا شدی باورم نذار ببینمت این لحظه آخرم اگه بعد من دیدی هرکی شبیه من می‌خنده کاری نکن که دل ببنده)
جلوی بیمارستان پارک کردم و پیاده شدم هنوز وارد بیمارستان نشده بودم که موبایلم زنگ خورد با دیدن شماره‌ی آرشام به سرعت جواب دادم
- بگو که خبرهای خوبی داری.
با آرامش جواب داد.
- اول که سلام، دوم هم بله خبرهای خوبی دارم.
نفس راحتی کشیدم. آرشام ادامه داد:
- کسی که شهرزاد رو چاقو زده گرفتیم. نفس راحتی کشیدم‌.
- خدا رو شکر الان میام آگاهی.
- تو میای چی کار؟ تو بمون پیش شهرزاد نمی‌خواد تو این کارا دخالت کنی.
نفس عمیقی کشیدم.
- خیلی خب به من نیازی بود حتماً خبرم کن.
- باشه ما رو از حال شهرزاد بی‌خبر نذار. آهی کشیدم.
- کاش عیدمون رو بی‌ثمرتر از این نکنه. آرشام با صدای دل‌جویانه‌ای جواب داد.
- هر چه خیر انشالله پیش میاد، برو به سلامت.»
خداحافظ کردم و وارد بخشی که تبدیل به محل زندگیم بود شدم. آی سی یو... .
با دیدن ساعت که دوازده شب رو نشون می‌داد خیره به شهرزاد نالیدم.
- بی‌تابم این شب‌ها بی‌خوابم ای رویا از تو چه پنهان گم کرده‌ام خود را
با تکون ریز انگشت‌هاش چشم‌هام رو گرد کردم و به‌طرف بخش دویدم. با دیدن اولین پرستار صداش زدم.
- دستاش، دستش رو تکون داد.
پرستار کمی گیج نگاهم کرد.
- شهرزاد؟
- آره خودم دیدم.
به‌سرعت به‌طرف جایی رفت و به ثانیه نکشیده با چندین پرستار و دکتر به‌ طرف آی‌سی‌‌یو رفتند‌ دنبالشون می‌دویدم.
- خدایا‌خدایا یه کاری کن یه فرجی برسون. زمانی که من رسیدم دکتر در حال معاینه بود و بعد از چند دقیقه از ای‌سی‌یو خارج شد.
- چی‌شد؟
لبخندی زد.
- این حرکات طبیعی هستن، ولی بازم این‌که این‌قدر مشهود بوده که تو متوجه شدی نشانه‌ی خوبیه. امیدوارم زودتر حالش بهتر شه.
نفس عمیقی کشیدم و لبخند امیدواری زدم.
- امیدوارم، خیلی ممنون.
سرش رو تکون داد و از کنارم رد شد. وارد آی‌ سی‌ یو شده و کنارش نشستم.
- سلام نادونم!
انگشتاش رو گرفتم.
- صدام رو می‌شنوی دیگه نه؟
تلخ خندی زدم.
- حداقل گوش‌هات هنوز هم مال منِ.
سعی کردم اشک نریزم و ناراحتی نکنم. با انگشت دستش رو نوازش می‌کردم.
' تو خیلی قوی‌تر از اونی هستی که فکرش رو بکنی، شک نکن که از پسش برمیای.
گله کردم.
- من و تو هنوز خیلی جاها مونده که نرفتیم قسمت‌های خوبش می‌رسه به وقتی که من بازنشسته بشم. قرار بود بریم توی کلبه زندگی کنیم. شهرزاد رویاهامون رو یادت رفته؟
با بالا رفتن ضربانش دستش رو رها کردم و کمی ازش دور شدم.
- ناراحت نشو خب مگه دروغ میگم؟
سرم رو لای دست‌هام گرفتم.
- تو چه می‌دونی که من هر روز از نبودنت دارم می‌میرم؟ ضربانش به حالت اول برگشت. لبخند زدم.
- تو آروم باش، تو خوب باش، مهم نیست که من دارم آتیش می‌گیرم از نبودنت.
سرم رو به دیوار تکیه دادم. و خیره شدم به شهرزاد.
- می‌دونی انتظار یعنی چی؟
آهی کشیدم.
- یعنی من که دوباره به یادت شاعر شدم. یعنی من که دوباره به خاطرت بی‌خوابی کشیدم، خون گریه کردم، یعنی من که نبودت رو، جای خالیت تو رو حاشا می‌کنم و قلبم هرثانیه فریاد می‌زنه که ناردونت رو نیست که خبری از چال‌های دلبرش موقعه‌ی خندیدن نیست، یعنی من که تا همین الان سه بار رفتم کلبه چوبی و برگشتم و هر بار لحظه‌لحظه‌ی باتو بودن از جلوی چشم‌هام رد شده‌. یعنی من که هر بار رادوین رو نگاه می‌کنم صدای خنده‌هات تو گوشم می‌پیچه. یعنی من که هربار اسمت از دهن کیارش میاد قلبم تند می‌زنه. یعنی من که زیر بار سرکوفت‌های عموت به‌خاطر این‌که مراقب امانتیش نبودم دارم کمر خم می‌کنم. انتظار یعنی من که یک ماه نه خواب دارم نه خوراک، یعنی من که... . یعنی من که... قطره اشکی از گوشه چشم فرود آمد روی سنگ سیاه حلقه‌ام، ادامه دادم.
- من هیچم و تو در تمام هیچ من همه‌ای. اشک‌هام رو مهار کردم دستم رو در جیب سوییشران فرو بردم.
' تو چشم‌هات رو باز می کنی، تو چشم‌های عسلی بی‌مثالت رو باز می‌کنی و من باز در گوشه‌ات شعر می‌خونم و در حالی که لپات گل انداخته می‌بوسمت و تو به من میگی واسه این عاشقانه‌ها خیلی پیر شدم و من به روت می‌خندم تو میگی دوستم داری و میگی که فقط مال منی و من تموم مشکلاتم رو فراموش می‌کنم.
چشم‌هام رو بستم.
- غم نبودن خودت یه طرف، غم نبودن دخترت هم یه طرف شهرزاد قصه‌های تاریک من.
چشمام بسته موند و به خواب فرو رفتم. نه خوابی عمیق تنها چیزی تحت عنوان بسته بودن چشم‌ها... .

با زنگ خوردن موبایلم چشم‌هام رو باز کردم. با دیدن اسم آرشام به سرعت خواب از سرم پرید.
- سلام! جان؟
آرشام به تته پته افتاد.
- راستش... راستش... .
نالیدم.
- چی‌شده؟
- همایون... .
از روی صندلی بلند شدم و آی‌ سی‌ یو رو ترک کردم.
- همایون چی؟
نفس‌های تند و حال پریشونش رو تشخیص می‌دادم.
- گرفتیمش‌.
خندیدم.
- نه شوخی نه؟ اول صبحی شوخیت گرفته؟ - نه شبانه دستگیرش کردیم. یه‌بار دیگه خندیدم.
- پس باید مژدگونی بدم.
- می‌خواد تورو ببینه، میگه اول تو واگرنه حرف نمی‌زنم. سرم رو تکون دادم.
- همین الان میام.
قطع کردم و شماره زن‌ عمو رو گرفتم به سرعت به سمت خروجی رفتم. صدای خواب آلودش تو گوشم پیچید‌.
- چی‌شده پسرجون؟ شهرزاد خوبه؟
- سلام صبحتون به‌خیر، نه چیزیش نیست، می‌خوام برم آگاهی. میاید بیمارستان، پیش شهرزاد؟
- آره پسرم، همین الان راه می‌افتم.
ماشین رو از پارکینگ خارج کردم.
- دستتون درد نکنه، سلام برسونید. خداحافظی کرده و قطع کردم. تو طول مسیر به تنها چیزی که فکر می‌کردم این بود که هر چه‌قدر‌ هم سنگین تمام شد، هرچه‌قدر هم شهرزاد بهای سنگینی داد اما شهرزاد همایون رو نهایت گیر انداخت. و هرچیزی که پیش بیاد باز هم قهرمان باقی می‌مونه... .
مقابل آگاهی پارک کردم و با دیدن آرشام که منتظر ایستاده بود به‌طرفش رفتم.
- کجا است؟
وارد آگاهی شدیم.
- علیک السلام.
چشم‌هام رو چرخوندم.
- فقط بگو کجاست؟
شانه‌ای بالا انداخت.
- همراهم بیا.
- باشه!
وارد جای آشنایی شدیم، قبلاً همراه شهرزاد اومده بودم. در فلزی باز شده و من مردی با موهای سفید و ریش‌های بلند رو دیدم، وارد اتاق شده و مقابلش نشستم. سرش پایین بود و چهره‌اش مشخص نبود. - پس همایون تویی؟!
سرش رو بالا گرفت. چشم‌های سیاه نافذی داشت و صورت کشیده‌ای که نشون می‌داد به راحتی افراد رو به سمت خودش جذب می‌کنه، لب‌هاش به حالت خط باریک و تیره رنگی میون ریش‌های سفید رنگش قایم شده بود. فرد جذابی که تمام ظاهرش زیر بار پیری از بین رفته بود. لبخند کج و به‌خصوصی روی لبانش نشست.
- احسان علیخانی؟
پوزخندی زد و گفت:
- یه دزد به تمام عیار.
اخمی کردم و با نفس عمیقی خودم رو آروم کردم‌.
- درست صحبت کن.
-دروغ میگم؟ پسرم رو ازم دزدیدی، سوگلیم رو ازم دزدیدی‌ کف دستم رو محکم به روی میز فلزی کوبیدم و دندون‌هام رو روی هم سابیدم.
- اون سوگُلی تو نبود.
همایون قهقه‌ای سر داد‌.
- راست میگی اون هفت خط یکم وسعتش زیادی بود. به تو پا می‌داد، حلقه یکی دیگه تو دست‌هاش بود و دست یکی دیگه رو می‌گرفت.
جوشش خون رو توی پوستم حس می‌کردم، بخشی از وجود من با وجود شهرزاد تلاقی می‌کرد و هرکسی ذره‌ای دستش رو به سمت شهرزاد دراز می‌کرد انگار داشت من رو مچاله می‌کرد. پاسخی به حرف‌هاش ندادم، یعنی توانی برای جنگیدن با همایون نداشتم
- سیگار داری؟
یه تای ابروم رو بالا دادم.
- چی؟
دستی به ریشش کشید.
- پرسیدم سیگار داری؟
سرم رو به معنای نه تکون دادم‌. خنده‌ی مسخره‌ای سرداد.
- فکر کنم خلاف سنگین زندگیت این بوده که تو چشمای شهرزاد نگاه کردی ها؟ آرنجم رو روی میز گذاشته و انگشت‌ شست هر دو دستم رو وسط پیشونیم زده و بعد از باز و بسته کردن چشمانم دستم رو انداختم. - نمی‌خوای دست از چرت و پرت گفتن برداری؟
به‌طرف سرباز چرخید.
- هی تو سیگار داری؟
سرباز نگاه سردی به همایون انداخت و از اتاقک برای لحظات کوتاهی خارج شد. صداش زدم.
- همایون؟
جوابی نداد و حتی صورتش رو هم نچرخوند. سرباز با جعبه سیگار و فندک طلایی قدیمی برگشت، همایون یه نخ از سیگار رو گوشه‌ی لبش گذاشت و سرباز با گوشه انگشت فندک رو روشن کرده و سیگار به آرومی شروع به سوختن کرد. همایون چرخید و با چشم‌های نافذش به من خیره شد.
- خب؟ کجا بودیم؟ آها آره، چشم‌های شهرزاد... البته حق داری‌ ها، چشم‌هاش واقعاً حرف ندارن.
چشم‌های عسلی و کشیده‌ی شهرزاد از ذهنم عبور کرد و حلقه‌های اشک رو در چشمانم حس می‌کردم. بوی دود سیگاری که فضای اتاق نه چندان روشن مرطوب با بوی نامطبوع اتاقک مخلوط شده بود و معده‌ام رو اذیت می‌کرد‌. به صندلی پشت سرش تکیه داد و پک عمیقی که حاصلش خالی شدن دود در صورت من بود به سیگارش زد، چشم‌هام رو بستم تا از ورد دود به چشمانم جلوگیری کنم و حس حالت تهوع ناشی از ضعف و اون بوی تند و تیز رو مهار کنم دستش رو به گوشه‌ی میز فشرد.
- تو واقعاً آدم درستی بودی و من اینو خوب می‌دونستم، ولی با این وجود بهترین خوش گذرونی من گند زدن به پرونده صاف و ساده تو بود.
شانه‌ای بالا انداخت و سیگار رو گوشه‌ی لبش گذاشت‌.
- پرونده‌ات که تکون نخورد ولی داغ زیادی به دلت گذاشتم، دلت رو خون کردم. داغ این‌که یک بار دیگه بچه داشته باشی به دلت گذاشتم شایدم... .
سیگار رو روی میز فشرد و با صدای ریز و کم سویی خاموش شد. جلو اومد و صداش رو به حالت پچ‌پچ درآورد.
- شایدم داغ این‌که یه بار دیگه شهرزاد تو خونه‌ات باشه رو به دلت گذاشته باشم. شونه‌ای بالا انداخت و سیگار دیگه‌ای گوشه‌ی لبش گذاشته و به سرباز اشاره کرد.
-کی می‌دونه؟ شاید دووم نیاورد.
مشتم رو روی میز کوبیدم.
' شهرزاد زنده می‌مونه و بهت قول میدم کسی که تو ردیف اول اعدامت رو تماشا می‌کنه.
و از بازداشت‌گاه خارج شدم و به دیوار تکیه دادم و خم شدم.
- نمی‌تونم دیگه، نمی‌تونم واقعاً نمی‌تونم. آرشام دستی روی کمرم کشید.
- درست میشه همه چیز درست میشه.
با دست صورتم رو پوشوندم.
- چرا چشم‌هاش رو باز نمی‌کنه؟ چرا انقدر عذابم میده؟ چرا اجازه میده هرکی از راه می‌رسه نبودش رو بزنه تو سر و صورتم؟ آهی کشید.
- هرچی خیره پیش میاد.
- من نمی‌خوام هرچی خیره پیش بیاد، من می‌خوام شهرزاد زنده بمونه حتی اگه این خیر نباشه. سکوت آرشام کفریم کرد. پله‌های زیرزمین رو بالا رفتم و وارد سالن شدم.
- کی حکمش صادر میشه؟
- فعلاً‌فعلاًها خبری نیست، کارهاش طول می‌کشه. تا اون‌موقع شهرزادم خوب شده. از آگاهی خارج شدم و باد اوایل بهار صورتم رو نوازش کرد‌.
- انشاالله!
از آرشام دور شده و خودم رو به ماشین رسوندم ساعت هشت صبح بود و من قصد داشتم بعد مدت‌ها دیر کردن این‌بهر بچه‌هام رو به موقع ببینم. سوار شدم و روندم به‌طرف خونه مامان مریم‌... .
***
کیارش با دیدنم دست از صبحانه خوردن کشید و به‌طرفم دوید.
- بابا؟
نشستم و در آغوش کشیدمش.
- آخیش خستگیم در رفت! خوبی بابا؟ سرش رو تو بغلم تکون داد و پرسید.
- مامان خوبه؟
چشم‌هام رو از ناتوانی روی هم فشردم. چی باید می گفتم؟ چیزی که خودمم ازش خبر نداشتم که چه‌طور توضیح می‌دادم؟ آهی کشیدم.
-خوب میشه عزیز دلم، خوب میشه.
با چهره‌ای تو هم رفته از بغلم بیرون اومد. - باشه.
از کنارم رد شد و به‌طرف تلویزیون دوید. رادوین هنوز خواب بود. کنار تخت نشستم، انگشت‌هاش رو لای دستم گرفتم. مثل شهرزاد می‌خوابید، حرف میزد و من نمی‌دونستم این حجم از دلتنگی رو چه‌طور رفع کنم؟ انگشت‌هایِ کوچکش رو بوسیدم و خندیدم.
- خونه رو رفتن تو ریخته بهم از تو یادگاری باقی مونده غم عکس‌های جا مونده از تو شاهدن گریه آرومم نکرد حتی یکم.
هیچ درمانی برای دردم نبود جز باز شدن چشم‌های شهرزاد، شنیدن صداش، لمس دستاش. از اتاق خارج شدم و وارد آشپزخونه شدم، صندلی رو کنار کشیدم و نشستم.
- چیزی واسه گفتن به پسرت نداری؟
مامان در حالی که میز صبحانه رو جمع می‌کرد، لبخندی زد.
- پسرم چی می‌خواد بشنوه؟
شونه‌ای بالا انداختم.
- چیزی که آرومش کنه.
مامان غذایی که روی گاز گذاشته بود رو هم زد.
-،بی‌بی‌ و مش رضا دارن میان این‌جا، بی‌بی بی‌طاقت شده واسه حال شهرزاد.
لبخندی زدم.
- این واقعاً خبر خوبی بود میونه این همه تلخی.
مامان هم لبخندی زد.
- انشالله که پا قدمشون خیره.
آهی کشیدم.
- امیدوارم.
خیره به دیوار گفتم:
- خستمه مامان!
- برو بخواب خب.
چشم غره‌ای رفتم.
- تو این وضعیت؟
مامان به‌طرفم چرخید.
- والا به خدا شهرزاد به‌هوش بیاد با این وضعیت ببینتت یک ثانیه باهات زندگی نمی‌کنه پاشو برو دوش بگیر، این ریشات رو بزن، یکم بخواب بعد برگرد پیشش.
- نه دیر میشه. مامان به‌طرف غذا برگشت
- دیر میشه، اما شهرزاد دیگه نمی‌ترسه. خندیدم.
' مامان؟
چشم غره‌ای رفت.
جدی میگم، پاشو پسر جون.
- فقط به‌خاطر شما مامان تایید کرد. «باشه، باشه.
از آشپزخانه خارج شدم، یه دوش خیلی کوتاه گرفته و لباس‌هام رو عوض کردم. خواب از سرم پریده بود کمی شکمم رو پر کردم و بعد از خداحافظی با مامان و کیارش رادوینی که هنوز غرق خواب بود از خونه خارج شدم و برگشتم به سمت بیمارستان. با ورود به بیمارستان و دیدن عمو و زن‌ عمو حرکاتم آهسته شد. هر بار که عموی شهرزاد رو می‌دیدم چهار ستون بدنم می‌لرزید. حق با اون بود، من بدقولی کردم. آب دهنم رو قورت دادم و جلوتر رفتم و سلام کردم. سلامی که از طرف عمو بی‌جواب موند. آهی کشیدم و روی صندلی نشستم. نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود که این فضای کسل بار تمام شد و عمو و زن‌ عمو با خداحافظی من رو تنها گذاشتن. وارد آی‌ سی‌ یو شده و روی صندلی کنار تختش نشستم و نفسم رو بیرون دادم.
- دلم برات تنگ شده بود ناردون جانم! خیره به چشم‌های بسته‌اش لبخندی زدم.
- شاید خوش‌حال باشی از این‌که بدونی همایون رو دست‌گیر کردن، که بدونی دیگه هیچ خطری تهدیدت نمی‌کنه.
شونه بالا انداختم.
- می‌دونم هزینه سنگینی بابتش دادی اما با همه‌ی این تفاسیر تو موفق شدی.
صورتم رو لای دست‌هام گرفت.
- می‌مونه یه کار ناتمام اونم عاشقی کردن کنار من و مادری کردن برای بچه‌هاتِ.
و دوباره به صندلی برگشتم.
- بی‌خیال شهرزاد قبول کن خیلی کارهای نیمه‌ تمام زیادی داریم. می‌دونی خواهر و برادرت چقدر چشم انتظارتت؟ از حال بچه‌هات خبر داری؟
آهی کشیدم.
- کاش می‌دونستم الان کجا سیر می‌کنی ناردون!

بغضم در گلو شکست.
- حال من شاملو، حال من آیدا، حال من، حال جلال آل حال من بسیار ویران است حال من سعدی جان من حافظ در آن شعرش که می گوید الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها حال من حال مسیحا حال من بسیار ویران است حال من شیرین، حال من فرهاد حال من مجنون جا مانده ز دلدارش حال من بسیار ویران است حال من سیمین دانشور حال من خیام حال من عطار آن گاه که می‌گوید "رفت عقل و رفت صبر و رفت یار این چه عشق است؟ این چه درد است؟ این چه کار؟" حال من بسیار ویران است... حال من یوشیج، حال من شهرزاد بی فرهاد حال من حال شجریان وانگهی مرغ سحر خواند حال من بسیار ویران است حال من چون شمس تبریزی دلداده حال من شیراز بی حافظ حال من معشوقه شاهان بی‌احساس حال من بسیار ویران است حال من اشعار فرخزاد حال من بی تابی سهراب، در فکر بنای قایقی دور از غم غربت، حال من معشوقه‌ی شاعر، حال من بسیار ویران است حال من... حال من... آه باور کن نمی‌دانم حال من بسیار ویران است.
- نمی‌دونستم انقدر شاعر خوبی هستی. دستی به صورتم کشیدم و متعجب چرخیدم‌.
- مش رضا؟
مشهدی خندید.
- علیک سلام پسر جون.
در ورودی آی‌ سی‌ یو ایستاده بود و من خوب می‌دونستم که نمی‌تونه جلو‌تر بیاد. بلند شدم و به‌طرفش رفتم.
- خیلی خوش اومدی مشهدی، خیلی منتظرت بودم.
به بیرون هدایتش کردم.
- بی‌بی کجاست؟
مشهدی خندید.
- پسرات رو که دید هوش از سرش پرید، مونده پیش اونا.
لبخندی زدم.
- کار خوبی کرد، بچه‌ها هم خسته شدن از بی‌خبری و تنهایی، هیچ هم بازی هم ندارن.
مشهدی به صندلی تکیه داد و چروک‌های پیشانی‌اش رو بیشتر جمع کرد.
- حالش خوب میشه اون بالایی انقدرا هم بی‌رحم نیست که چشم انتظاری تو رو ببینه، این‌جوری شکستنت رو ببینه و ازت بگیرتش.
دستی به صورتم کشیدم.
- نمی‌دونم... .
متعجب به‌طرفم چرخید.
- به حکمتش شک داری؟
سرم رو تکون دادم.
- نه، ولی... .
- تو کارش ولی و اما نیا و ایمان داشته باش.
نالیدم.
- خسته شدم، دارم... دارم خورد میشم.
- دارم می‌بینم .
با افسوس چشم‌هام رو باز و بسته کردم و نگاهی به ساعتم انداختم.
- مشهدی دیر وقت می‌خوای برسونمت؟ سری تکان داد.
- با دامادتون اومدم، پایین منتظر. چشم‌هام رو ریز کردم.
- آریا؟
- آره.
گفتم:
- پس من تا ماشین همراهیتون کنم، بیشتر از این نمونید. دیر وقت هم شده.
مخالفتی نکرد و دوشادوش هم دیگه از بیمارستان خارج شدیم. با رسیدن به ماشین، آریا پیاده شد و مقابلم ایستاد‌.
- سلام!
سری تکون دادم و لبخند زدم.
- سلام!
مشهدی از من خداحافظی کرده و سوار شد. دوباره گفتم:
- از همایون خبر داری؟
ابروهاش رو به سمت بالا جمع کرد.
آریا: یه‌ چیزهایی آرشام بهم گفت، می‌دونی دیگه من توی آگاهی نیستم و ریز اطلاعات را از آرشام باید بگیریم.
سری تکون دادم.
- باشه برو به سلامت.
- سلامت باشی.
سوار شد و بعد از تکون دادن دستش برای من دور زد و از پارکینگ خارج شد. قبل از رفتن چشمم به زمین و پلاکی که روی اون افتاده بود خورد. دقیقاً سرجایی که آریا ایستاده بود و علامت آشنایی روش بود.
۹۹ خم شدم و بلندش کردم. مردد خیره به طرحش سعی کردم بفهمم این عدد رو کجا دیدم زیر لب زمزمه کردم.
- شهرزاد... دست شهرزاد‌... .
چشمانم گرد شد.
- یعنی چی می‌تونه باشه؟
گوشی رو از کیفم بیرون کشیدم و شماره آریا رو گرفتم‌، چند بوق خورد که جواب داد‌.
- سلام چی‌شد؟
- تو تمام این سال‌ها حتی یک بار هم از شهرزاد نپرسیدم اون عدد روی دستش معنیش چیه؟ که از کجا اومده؟ ولی همیشه از دیدنش احساس خطر کردم و می‌دونم که تو می‌دونی چیه بهم بگو، بگو تو چه چاهی افتادم خودم خبر ندارم؟
تنها چیزی که شنیدم سکوت محض بود.
- آریا لطفاً!
- مشهدی رو پیاده کنم برمی‌گردم بیمارستان صحبت می‌کنیم.
چشم روی هم فشردم.
- خیلی خب منتظرم.
گوشی رو توی جیب فرو بردم کتم رو پایین تر کشیدم و وارد بیمارستان شدم‌ به طرف آی‌ سی‌ یو رفتم، با دیدن فضای متشنج و پرستارهایی که بدوبدو می‌رفتن و می‌اومدن لحظه‌ای قالب تهی کردم. دست‌هام رو به کمرم تکیه زدم و با پاهایی لرزون نزدیک‌تر شدم و آب دهنم رو قورت دادم تا کمی دهانم را خیس کنم.
از سوال پرسیدن می‌ترسیدم سعی کردم دستم بالا بیارم و سوالی بپرسم، اما صدام در نطفه خفه میشد. مردی با دیدن حالم به طرفم اومد و لیوان آبی رو به سمتم گرفت. با سر تشکر کردم و لیوان رو سر کشیدم و سعی کردم حرف بزنم بریده‌بریده گفتم:
- میشه... میشه... میشه... ازشون... ازشون... بپرسی... .
نفسم بالا نمی‌اومد و چشم‌هام سیاهی می‌رفت مرد سعی کرد باقی حرفم رو حدس بزنه.
- حالش رو بپرسم؟
عاجزانه سرم رو تکون دادم و چیزی شبیه ممنون نجوا کردم که بیشتر شبیه آهی کم سو شنیده شد. چشمانم را بسته نگه داشتم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. خدایا! خدایا! از من نگیرش! خدایا این‌طوری نابودم نکن، خوردم نکن اخمی روی پیشونیم نشوندم. طاقتم طاق شده بود و جونی برای حرکت کردن نداشتم‌ مرد با چهره‌ای بشاش برگشت و کنارم نشست.
- آقای علیخانی مژده بده.
چشم‌هام رو گرد کردم.
- نه؟!
سرش رو تکون داد.
- همسرتون به‌هوش اومدن.
میون اشک‌های روی صورتم نجوا کردم.
- مطمئن باشم که راست؟ که خواب و خیال نیست.
سرش رو تکان داد.
- خود دکتر گفت.
سر خوردم روی زمین.
- خدایا شکرت! شکرت!
خم شدم و همان‌جا سجده کردم.
- حکمتت رو قربون.
مرد بازوم رو گرفته و بلندم کرد لبخندی به روش زدم.
- ممنون از کمکت، از این‌جا به بعدش با من.
سری تکون داد.
- خواهش می‌کنم کاری نکردم.
به طرف آی‌ سی‌ یو رفتم و سعی کردم بدون کمک کسی صاف بایستم با دیدن پرستاری به طرفش هجوم بردم.
- می‌تونم همسرم رو ببینم؟
سرش رو با تاسف تکون داد.
- نه، آقای علیخانی چند ساعت صبر کنید منتقل شن به بخش بعد هرکاری دوست داشتید بکنید.
نالیدم.
- آخه... .
سرش رو تکون داد.
می‌دونم که دیگه طاقت ندارید اما واقعاً این‌جوری برای سلامتیش بهتره، اگر الان شما رو ببینه ممکنه دوباره حالش بد بشه. بذارید کاملاً به حالت اول برگرده، بعداً. ناچار سری تکون دادم و به دیوار تکیه زدم. نفس راحتی کشیدم.
-خدایا شکرت!
***
پشت در اتاق ایستاده بودم و صدای خنده‌ها و صحبت‌های داخل اتاق اجازه نمی‌داد صدای خودش رو بشنوم با بی‌قراری دستی توی موهام کشیدم و لباسم رو صاف کردم و ضربه‌ای به در اتاق وارد کردم اضطراب و تلاشی که برای دیدنش به وجودم افتاده بود قابل انکار نبود.
دسته در رو پایین کشیدم و با ورودم به اتاق سکوت به جو حاکم شد. همه از حالم خبر داشتن، همه می‌دونستن نبودن شهرزاد چه‌طور خوردم کرده سرم پایین بود و می‌ترسیدم تو چشم‌هاش خیره بشم تا مبادا اختیار از کف بدم جلوتر رفتم و کنار تخت نشستم؛ به آرامی سرم رو بالا آوردم و بالاخره دیدم، اون چشم‌ها با مظلومیت تمام به من خیره شده بود زبونم بند اومده بود و هیچ‌جوری نمی‌تونستم دلتنگیم رو بیان کنم سعی کرد به روی من لبخند بزنه اما من می‌خواستم که فقط چشم‌هاش رو ببینم‌ آب دهنم رو قورت دادم و چیزی شبیه سلام رو به زبون آوردم خندید... . چشم‌هام رو بستم و سرم رو پایین انداختم تا با تمام وجودم صدای خنده‌اش رو بشنوم‌.
-من تو کما بودم، تو چرا صورتت گرفته آقای علیخانی؟
خندیدم و جوابی ندادم آریا حرف زد و از اون فضایی که درش گیر کرده بودم نجاتم داد.
آریا: به نظرم ما یکم تنهاشون بذاریم.
عمو در تایید حرفش سرش رو تکون داد و روبه شهرزاد گفت:
- دوباره بهت سر می‌زنیم.
شهرزاد به سختی سرش رو تکون داد.
- ممنونم!
با خروجشون از اتاق نفسم رو بیرون دادم.
- بسه دیگه ، ببین الان این‌جام، یکم بخند‌ دستش رو گرفته و بوسه‌هایی پی در پی پشت دستش نشوندم.
- خدایا شکرت! خدایا شکرت!
از روی صندلی بلند شدم و پیشونیش رو بوسیدم و سرم رو به سرش تکیه دادم.
- می‌دونی چه‌قدر انتظارت رو کشیدم؟ می‌دونی چه‌قدر تحویل سال بدون تو سخت بود؟
- حالا که این‌جام کنار تو.
سرم رو تکون دادم.
- خداروشکر!
بینیم رو بالا کشیدم و لبخند زدم.
- بهاره همه با فروردین میاد، بهار من تازه با تو شروع شده.
لبخند مهربونی زد.
- برام شعر بخون.
دستش رو لای انگشت‌هام فشردم و جای نشستنم رو از صندلی به لبه‌ تخت تغییر دادم.
- گوشه ابرو که با چشمت تبانی می‌کند این دل خموش را آتش‌فشانی می‌کند عاشقت نصف جهان هستند اما آخرش لهجه‌ات آن نصفه را هم اصفهانی می‌کند چای را بی‌پولکی خوردن صفا دارد اگر حبه قندی مثل تو شیرین زبانی می‌کند گاه می‌خواهد قلم در شعر تصویرت کند عفو کن او را اگر گاهی جوانی می‌کند روی زردی دارم اما کَس نمی‌دانست آنچه با من عطر شالی ارغوانی می‌کند عاشق چشمت شدم، فرقی ندارد بعد از این مهربانی می‌کند، نامهربانی می‌کند ماه من،شعرم زمینی بود اما آخرش عشق تو یک روز ما را آسمانی می کند. اخمی روی پیشونیم نشوندم.
- چرا گریه می‌کنی؟
سرش رو تکون داد.
- چه اتفاقی براش افتاد.
متعجب سرم رو تکون دادم.
- برای... .
دستش روی شکمش کشید، چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم و آهی کشیدم.
- شهرزاد... .
- جواب منو بده احسان.
انگشت شستم رو نوازش وار روی پوست دستش کشیدم‌.
- ضربات چاقو خیلی زیاد بود.
سرش رو پایین انداخت.
- همش تقصیر منِ.
چشم‌هام رو گرد کردم.
- دیوونه شدی؟ هیچ‌کدوم از اتفاق‌های این مدت تقصیر تو نبود.

- من نتونستم ازش مراقبت کنم.
غریدم.
- تو همه تلاشت رو کردی.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و سعی کرد کلماتش مشخص باشه.
- اما با این وجود از دستش دادم بچم رو، دختری که این همه منتظرش بودم رو، من خستم احسان.
تلخ خندی زدم.
- من بریدم، تو خسته‌ای، بچه‌هامون دل‌تنگن بیا هر چهارتامون برای هم درمون باشیم گذشته رو پشت سر بذاریم و از نو شروع کنیم. میون اشک‌های روی صورتش خندید.
- دلم برات تنگ شده بود آقای علیخانی. یه‌بار دیگه پشت دستش رو بوسیدم.
- از آتیشی که به پا کردی خبر نداری خانم علیخانی.
خیره شدم تو چشم‌هاش، می‌خواستم همه وجودم باور کنه حضورش رو، چشم‌های بازش رو، این آرامش ناآشنا برای روحم رو، دستم رو روی صورتش حرکت دادم.
- نفهمیدی که عشق و جان منی جان که چه گویم؟ جهان منی! نفهمیدی که بر دلم چه گذشت تو قرار دل بی‌قرار منی.
صورتش خیس بود اما لبخندی بهم زد.
- هیچ‌وقت یادم نمی‌ره اون روز رو.
پشت دستش رو نوازش کردم.
- هیچ‌وقت یادم نمی‌ره زمانی رو که برای اولین‌بار فرفری‌های قرمزت رو دیدم.
سرش رو پایین انداخت.
- موهاش فرفری میشد.
چشم‌هام رو گرد کردم.
- چی؟
دست آزادش رو روی صورتش کشید.
- دخترم.
آهی کشیدم.
- قربونت برم من چرا انقدر خودت رو اذیت می‌کنی؟ یکم بخند، خنده‌هاتم ببینیم. سرش رو به پشت سرش تکیه داد و بینیش رو بالا کشید.
- برام از چیزی بگو که لبخند به لبم بیاره. کمی فکر کردم، دستش رو بیشتر فشردم.
- همایون رو دست‌گیر کردن.
حیرت‌زده کمر صاف کرد.
- چی؟ آخ... .
به طرفش پریدم.
- چی‌شد؟ چی‌شد؟ خوبی؟
- احسان؟
- کجات درد گرفت؟
- احسان؟
- برم دکتر رو صدا بزنم؟
غرید:
- احسان؟!
از حرکت ایستادم و به چشم‌هاش خیره شدم و تمام عجز و ناتوانیم رو تو چشم‌هام ریختم.
- خوبی؟
سرش رو تکون داد و آب دهنش رو قورت داد.
- همایون چه‌طور گرفتن؟
لبخند زدم.
- کسی که به تو چاقو زده بودن رد اون رو گرفتن و از اون رسیدن به همایون.
یه تای ابروم رو بالا داد.
- می‌دونی سال‌ها از ازدواج‌مون، از عشقمون، از اعتمادمون به هم دیگه گذشته. اما هیچ‌وقت تو گذشته‌ای که نخواستی شخمش بزنی قدم نزدم.
آب دهنش رو قورت داد و کنجکاو به من خیره شده بود و من تردید داشتم برای پرسیدن.
- تو تموم این سال‌ها فقط یه سوال تو گلوم گیر کرد. هر شب، هر روز، هربار در آغوش گرفتمت، هربار نوازشت کردم، هربار لمست کردم... .
- احسان؟
اخم کردم‌.
- گوش بده، بذار بگم که دارم خفه میشم. نفسش رو پرفشار بیرون داد. چشم‌هام رو باز و بسته کردم.
- اگر اذیتی بعدا صحبت کنیم.
سرش رو تکون داد.
- حرفت رو بزن.
لبم رو به زبونم تَر کردم.
- اون عدد روی دستت چیه؟
سرم رو بالا آوردم و به چشم‌هاش خیره شدم. آب دهنش رو قورت داد و با چشم‌های مظلومش بهم خیره شد نالیدم.
- شهرزاد این چشم‌ها واسه نگفتن.
چیزی نگفت، ادامه دادم.
- به اتفاق که برات افتاد ربط داشت؟
بازم جوابی نداد... .
- خودت می‌دونستی چه معنی میده؟
بازم در سکوت با انگشتش پوست دور ناخنش رو می‌کند.
- شهرزاد جواب سوال من یک کلمه است. آره یا نه؟ من سکوتت رو مثبت می‌بینم. قطره اشکی چکید روی گونه‌‌اش.
- شهرزاد گریه نکن حرف بزن.
دستی به صورتم کشیدم.
- شهرزاد می‌دونستی.
لبم رو به داخل فرو بردم و دوباره به حالت قبل برگشتم.
- شهرزاد می‌... .
- آره.
چشم‌هام رو بستم و دستی توی موهام کشیدم چندین بار نفس کشیدم تا خشمم رو عقب برونم. از روی صندلی بلند شدم.
- تو همه این مدت می‌دونستی که قراره همچنین بلایی سرت بیاد. تو تمام این سال‌ها که ازدواج کردیم خبر داشتی. می‌دونستی این عدد لعنتی برای رادوین دردسر و به کشتنش میده و به‌خاطر همین بود که از خودت می‌روندیش و اجازه نمی‌دادی که بهت نزدیک بشه؟ می ترسیدی زیر نظر باشی؟ به‌خاطر این بود که به از من خودت رو می‌روندی؟ که همش می‌ترسیدی؟ که فکر می‌کردی دنبالتن؟ شهرزاد تو همه‌ی این سال‌ها می‌دونستی که من، تو و خانواده‌ات هممون تو دردسریم و سکوت کردی و بعد از این همه سال حتی یک کلمه درباره‌‌اش حرف نزدی؟ نتیجه‌اش شد چی؟ شد این‌که الان این‌جایی شد... .
مکث کردم و گوشه چشمم خیس شد.
- شد این‌که بچه پنج ماهمو گذاشتن تو دستام گفتن برو یه‌جایی خاکش کن که هیچ ک.س نفهمه اصلاً وجود داشته.
حیرت زده به من خیره شد و حاله‌های اشک بیشتر از قبل صورتش رو پوشوند. سرم رو پایین انداختم و با لب‌های لرزونی گفتم:
- میرم یه هوایی بخورم.
مخالفتی نکرد و من از اتاق خارج شدم. همه منتظر به من خیره شده بودن
لبخند مصنوعی زدم به سمت حیاط بیمارستان رفتم.
تا کمی باد به کله‌ام بخوره و خشمم رو فراموش کنم.
(شهرزاد)
به شکم خالیم خیره شدم و دستی به روش کشیدم. چشم‌هام رو باز و بسته کردم و حلقه‌های اشک رو عقب روندم شالم رو درست کرده و به آرامی و در حالی که هنوز بدنم کوفته بود از سرویس بهداشتی اتاقم خارج شدم احسان با چهره‌ای جدی به‌طرفم اومد؛ دستم رو گرفت.
احسان: بذار کمکت کنم.
دست گرمش رو فشردم و بهش تکیه کردم.
- اول اخمات رو باز کن.
سکوت مطلق بود. زن‌ عمو از اون سر اتاق گفت:
- کمک نمی‌خواید؟
احسان اشاره به کیفم که روی تخت بود کرد.
- بی‌زحمت این کیف و بیارید.
زن‌عمو لبخندی زد.
- چشم!
نفس عمیقی کشیدم.
- چشمتون بی‌بلا.
زیر گوشم نجوا کرد.
- انقدر وُول نخور.
یه تای ابروم رو بالا دادم و راه افتادیم.
- چرا اون‌وقت؟
چشم‌هاش رو چرخوند.
- شهرزاد انقدر بحث نکن.
بغضم رو قورت دادم.
- خب چرا این‌طوری رفتار می‌کنی؟
در اتاق رو باز کرد و خارج شدیم.
- چون هر بلایی سرت اومده تقصیر خودت بوده، تقصیر این سکوت و خودخوری‌هات بوده.
سرم رو بیشتر به‌طرف شونش کج کردم. دلتنگ بودم و هیچ‌چیزی آتیش توی دلم رو خاموش نمی‌کرد.
- هرچی‌ام بوده الان تموم شده.
احسان با لبخند سری برای نگهبان تکان داد و از بیمارستان خارج شده و وارد فضای باز مقابلش شدیم.
- تموم شده؟ تو می‌دونی من و بچه‌هات تو نبودنت چی کشیدیم؟ اصلاً بیخیال ما، حال خودت تو این یک هفته رو یادت رفته؟ از صبح تا شب نشستی واسه چیزی گریه می‌کنی که حتی وجود هم نداشت.
غریدم:
- وجود داشته احسان، این‌طوری نگو.
من رو بیشتر به‌طرف خودش کشید.
- حالا هرچی، فقط تو بودی که وجودش رو حس می‌کردی.
اشک‌های روی صورتم رو با دست آزادم پس زدم نالید:
- محض رضای خدا گریه نکن.
بریده، بریده جواب دادم.
- محض... رضای... خدا... قهر... نباش... آهی کشید.
- خیلی خب کجا می‌شینی؟
شونه‌ای بالا انداختم.
- عقب.
در رو باز کرد و نشوندم مچ دستش رو کشیدم.
- نگام کن.
آب دهنم رو قورت دادم و جمله‌ام رو تکرار کردم.
- نگام کن.
سرش رو کمی بالا آورد و خیره شد به چشم‌هام حس گرمای عجیبی، چیزی شبیه به گر گرفتگی رو در تمام تنم حس می‌کردم. فاصله کمی بینمون بود و چشم‌هاش از این فاصله برق می‌زدن. حواسم رو کاملاً به چشم‌های احسان دادم.
- بسه هرچی جنگیدیم با خودمون و تقدیرمون و عشقمون. بسه هرچی جلوی احساسمون، نگاه‌هامون قد علم کردیم بسه هرچی به بهونه‌های مختلف زخم‌های کهنه رو باز کردیم بسه هرچی من جنگیدم واسه روندن بچه‌ای که بچه ماست احسان که همه احساسم درش جمع شده؛ تا مبادا همایون ازم بگیرتش و من نتونم بعد از اون سرپا شم.
چشم‌هاش به قرمزی رفته بود و این اشک‌هام رو سرعت بخشید.
- بسه احسان، بسه هرچی روزگار تیشه به ریشمون زد و من و تو هم با سازش رقصیدیم و دم نزدیم.
احسان لبخند غمگینی روی لبهاش نشست و نوک بینیم رو بوسید.
- هرچی تو بگی ناردون.
میون اشک‌هام خندیدم با شنیدن صدای زن‌ عمو احسان با عجله سرش رو بلند کرد که با سقف ماشین برخورد کرد.
- آخ!
لبم رو به دندون گرفتم تا جلوی خنده‌ام رو بگیرم.
- الهی بمیرم! چیزیت نشد که؟
دستش رو ناچار روی سرش کشید.
- نگاه! نگاه! چه‌طور نمک می‌ریزه! حالا تو دلش کیلو کیلو قند آب می‌شه‌ ها!
زدم زیر خنده.
- از دست تو!
زن عمو با خنده در ماشین رو باز کرد.
جلو می‌نشستی شهرزاد
به پشتی صندلی تکیه دادم.
- شما راحت باشید.
احسان سوار شد.
- خب؟ چیزی لازم ندارید؟ برم؟
نفس بلندی کشیدم.
- من فقط به بچه‌هام نیاز دارم.
از توی آینه به من خیره شد و لبخند کم‌رنگی زد.
- اونا بیشتر.
***
آروم به سمت اتاقی که مونا در اونجا سرگرمشون کرده بود رفتم.
- آخ! آخ! نگاه چه‌قدر بزرگ شدن اینا!
با شنیدن صدای من با تعجب چرخیدن و جیغ زدن.
- مامان؟!
روی یه پام نشستم و خندیدم.
- جانِ مامان؟
به‌طرفم دویدن و من به آرومی در آغوش کشیدمشون تا تمام دلتنگیم از وجودم خارج شه. گردن رادوین رو بوسیدم و بوسه‌ای روی گونه‌ی کیارش نشوندم.
- قربونتون برم من! اِ کیارش؟ گریه نکن مامان.
سرش رو تو بغلم قایم کرد و دستاش رو دور گردنم حلقه کرد.
- فدات بشم من.
رادوین سرش رو روی شونم جا به‌ جا کرد. - مامان؟
نفس عمیقی کشیدم و پشت گردنش رو نوازش کردم.
- جان مامان؟
- دیگه نرو.
قطره اشکی با باز و بسته شدن چشم‌هام روی گونه‌ام ریخت.
- دیگه نمی‌رم.
- پس من چی بی‌معرفتا؟ با صدای احسان کیارش واکنش داده و از آغوشم خارج شد. احسان کنارم نشست و کیارش رو به‌طرف خودش کشید.
- بیا این‌جا ببینم خوشگله.
کیارش تو بغلش نشست و من به قاب دونفره‌ای که هیچ‌وقت انتظار دیدنش رو نداشتم دل سپردم. رادوین رو به‌طرف خودم کشیدم و گونش رو بوسیدم.
- نگام کن مامان؟
سرش رو عقب کشید و با چشم‌های مظلومش بهم خیره شد.
- فدات بشم من! گریه نکن مامان! دست‌های کوچیکش رو روی لپ‌های صورتش کشید.
- باشه.
سرش رو پایین انداخت، ناگهان انگار متوجه چیزی شده باشه، دستش رو روی شکمم کشید و متعجب سرش رو بالا گرفت.
- نی‌نی؟ کو؟
سرم رو عاجزانه به سمت احسان چرخوندم. احسان کیارش رو روی یه پاش نشوند و لب‌خندی زد.
- نی‌نی رفته پیش خدا.
رادوین سرش رو کج کرد و با انگشتش ضربه‌ای به شکمم وارد کرد.
- یعنی دیگه به‌دنیا نمیاد؟ این تو خوابیده؟
نفس عمیقی کشیدم و دست‌های کوچیک رادوین رو توی دستم گرفتم.
- نه دیگه به‌دنیا نمیاد مامان.
لب‌هاش رو بالا داد و سرپا ایستاد.
- چرا؟ من باهاش قهرم قرار بود باهم بازی کنیم.
کیارش از بغل احسان بیرون اومد و مقابل رادوین ایستاد.
- من باهات بازی می‌کنم.
رادوین مشتاقانه به کیارش خیره شد.
- قول؟
کیارش سرش رو تکون داد.
- قول.
احسان بوسه‌ای روی سر هردوشون نشوند و به‌طرف در هدایتشون کرد.
- خب پس، حالا بدویید برید بازی کنید، خاله پناه هم هستش.
خودم رو عقب کشیدم و به کمد تکیه دادم و پاهام رو بغل گرفتم.
- به‌پا یه وقت کیارش عاشق خاله‌اش نشه. احسان ریز خندید و کنارم نشست.
- آره واقعاً.
سرم رو روی پاهام گذاشتم.
- می‌خوام ببینمش.
صداش رنگ و بوی حیرت به خودش گرفت.
- کیو؟
نفسم رو بیرون دادم.
- همایون رو، علاقه‌ای به تماشای مردنش ندارم، ولی فقط می‌خوام ببینمش می‌خوام با چشم‌های خودم ببینم که کابوس‌هام تمام شده، که این شب لعنتی صبح شده، که دیگه این عدد کوفتی زندگیم رو به هم نمی‌ریزه.
احسان آهی کشید.
- باشه با آرشام صحبت کن.
سرم رو تکون دادم و دستم رو به سمت دستش که روی زمین بود سوق دادم و انگشت‌هاش رو لمس کردم.
واکنش نشون داده و کمی انگشت‌هاش رو جمع کرد داغ بود، پشت شستم رو روی دستش کشیدم.
- برام از حالت بگو.
و سرم رو بالا گرفتم تا چشم‌هاش رو ببینم. به یک‌باره دستم کشیده شد و با فرش برخورد کردم.
- دل‌تنگی و دل‌تنگی و دل‌تنگی.
جیغ خفه‌ای کشیدم و غریدم.
- دیوونه، یه‌خورده هم عوض نشدی، یذره هم... .
بوسه‌ای روی گردنم نشوند که ساکت شدم... .
دستش رو روی پهلوم حرکت داده و به سمت موهام آورد.
- شهرزاد؟
مسخ شده پاسخ دادم.
- بله؟!
درحالی که سرش رو بین چونه و گردنم نگه داشته بود، نفس عمیقی کشید و هرم نفس‌های داغش پوستم رو نوازش کرد.
- تو در ضمیر منی، چگونه از تو گریزم که ناگزیر منی؟!
دستم رو دور گردنش حلقه کردم.
- دلم برای این حرفا، برای این لحظه‌ها، واسه آتیش تو این چشم‌ها با وجود سفید شدن موهات، تنگ شده بود و اصلاً هم مهم نیست که هر لحظه یکی ممکنه بیاد تو اتاق و اصلاً درست نیست ما رو این شکلی ببینن.
توی گوشم خندید و صدای خنده‌اش از هر موسیقی دل‌پذیرتر بود.
- به بقیه چه؟ خونه‌ی خودمه، زن خودمه، دلم می‌خواد.
سرش رو به گوشم نزدیک کرد.
- اصلاً چهار دیواری اختیاری.
با لبخند ملیحی سرم رو چرخونده و یه تای ابروم رو بالا دادم.
- اِ؟
با اعتماد به نفس سرش رو تکون داد.
- بله! میگم شهرزاد؟
با شنیدن صدای در و حرف آریا، احسان به سرعت چرخید و نشست، به سختی نشستم و تیری از کمرم رد شد.
آریا سعی کرد جلوی خندش رو بگیره.
- برم بعد بیام؟
غریدم:
- به‌خدا اگه یه کلمه حرف بزنی آریا!
زد زیر خنده و میون خندیدن سعی کرد جواب بده.
- نه بابا من اصلاً چی‌کارم؟ خواستم بگم بیاید ناهار.
اداش دو در آوردم و درحالی که زیر لب غر می‌زدم دستم رو به میز گرفتم و ایستادم.
- همتون لنگه همید همتون.
و جلوتر راه افتادم در ثانیه چرخیدم.
- با اشاره باهم حرف بزنید می‌کشمتون. احسان حیرت زده دستاش رو بالا گرفت.
- باشه عزیزم، پشت سرت چشم داری؟ آریا زیر لب گفت:
- نداشت که این همه بلا سرش نمی‌اومد. چشم غره‌ای رفتم.
- هذیون نگید، بریم ناهار.
احسان کمی به حالت تعظیم خم شد.
- بفرمایید بانو!
چشم‌هام رو چرخوندم.
- مسخره نشو.
از اتاق خارج شدیم و به‌طرف میزی که زن عمو و مامان مریم زحمت چیدنش رو کشیده بودن رفتیم و قشنگ‌ترین قاب پشت اون میز دیدن حال خوب آریا کنار مونا بود و دِینی که دیگه به گردنم حس نمی‌کردم و آزادی مطلق... .

***
نفس عمیقی کشیدم و مانتوم رو صاف کردم و با اهمی صدام رو واضح‌تر کردم؛ آرشام کنارم ایستا.
آرشام: مطمئنی می‌خوای تنها انجامش بدی؟ سرم رو تکون دادم و دست‌های لرزونم رو توی هم گره زدم.
- هیچ‌وقت این‌قدر مطمئن نبودم.
لبخندی بهم زد.
- آخرین بار که ترس رو احساس می‌کنی، بهت قول میدم.
سعی کردم آروم باشم.
- امیدوارم!
و در فلزی رو به عقب هل داده و وارد اتاقک شدم فضای سرد و خفه‌ای داشت، این‌جا خبری از زندگی نبود، فقط بوی ناامیدی‌ و مرگ می‌اومد.
پشت به من نشسته بود و این زمانی به من داد تا خودم رو جمع و جور کنم. اما به ناگه تمام خاطرات از از پشت چشمانم عبور کرد. حرف‌هاش، نگاه تیز و کشنده‌اش، این آدم کابوس من بود.
- چرا ایستادی؟ نترس آسیبی بهت نمی‌رسونم. خبری از غرور همیشگی‌اش در صداش نبود، خبری از لحن و تیکه‌های زننده‌اش نبود و من احساس ناامنی نمی‌کردم و این عجیب بود! سعی کردم حیرتم رو قایم کنم
- بخوای هم نمی‌تونی.
حرکت کردم صدای پاشنه‌های کفشم در فضای سوت و کور اتاقک پیچید و من حس امنیت بیشتری کردم مقابلش ایستادم، ریش‌های سفید و چشم‌های چروکش گذر زمان رو یادآوری کرد و برای من این همایون هیچ شباهتی با کسی که می‌شناختم نداشت به چشم‌هام خیره شد و به صندلی اشاره کرد:
- نمی‌شینی؟
صندلی رو عقب کشیدم و با تعلل نشستم؛ بی‌مقدمه شروع به صحبت کرد.
- از پسرم بگو.
دستم رو مشت کردم و آب دهنم رو قورت دادم.
- بی‌خیال، فقط چند ساعت دیگه زنده‌ام، بذار بدونم اون شبیه من نمی‌شه. این آدم، اون همایون نبود.
آب دهنم رو قورت دادم.
- شبیه تو نمی‌شه، هیچیش شبیه تو نیست، الی... .
یه تای ابروش رو بالا داد.
- الی؟
نفسم رو آزاد کردم.
- الی چهره‌اش.
همایون تلخ‌خندی زد.
- همون بهتر که هیچیش به من نرفته.
- آره واقعاً.
سکوت حاکم شد.
با پاهام روی زمین ضرب گرفتم کمی خودش رو جلوتر کشید.
- اگر آدم ضعیفی باشی، درد تو رو تبدیل به یه شیطان می‌کنه که حتی وقتی به تصویر خودش نگاه می‌کنه هم حیرت زده بشه. کمر صاف کردم تا راحت‌تر به حر‌ف‌هاش گوش بدم. پوزخندی زد.
- چیه انتظار این حرفا رو از همایون نداشتی؟
به صندلی تکیه دادم.
- نه، انتظار نداشتم با همچین آدم شکسته‌ای رو به‌ رو شم.
سرش رو کج کرد.
- من همیشه شکسته بودم، واسه همین با هم‌چون حیوونی رو به‌ رو می‌شدی.
آب دهنم رو قورت دادم.
- چی این حیوون رو رام کرده؟
لبخند کجی روی لبش نشست.
- بوی مرگ به مشامش رسیده.
ابروهام رو بالا انداختم.
- پس حرف‌های آخرت رو بزن.
دستش رو کج کرد.
- من زیاد حرف زدم، زیاد عربده کشیدم، من بازیامو کردم. تو حرف بزن، از کیارش بگو.
خودم رو جلوتر کشیدم.
- کیارش بزرگ شده، مدرسه میره.
لبخندی زدم.
- معلماش هم خیلی ازش راضین، حالش خوبه، به مامان و بابا احسان خیلی وابسته‌است، اکثر روزای هفته بلافاصله بعد از مدرسه میره پیش مامان‌مریم، می‌دونه ما پدر و مادر واقعیش نیستیم.
به چشم‌هام خیره شد و من حس کردم حاله‌ای از اشک در چشمانش نشسته.
- تو رو نمی‌شناسه، غنچه رو خیلی یادش نمیاد ولی عکسش رو دیده و به اصرار خودش، فقط یک‌بار بردیمش سر خاکش. صداش می‌لرزید.
- هیچ‌ وقت از من بهش نگو، هیچ‌وقت.
لبم رو داخل کشیدم.
- اگر یه زمانی بپرسه، جوابش رو میدم. دستش رو کوبید روی میز که به عقب پریدم.
- تواِ لعنتی هیچ وقت حرف گوش نکردی، این یه‌بار گوش کن.
نفس عمیقی کشیدم.
- سعی می‌کنم.
- خب؟ ادامه بده؟
سرم رو پایین انداختم.
- مثل غنچه می‌خنده، همون خنده‌ای که هربار روی لبای غنچه می‌اومد، هرجایی که بود تو رو خیره‌ی خودش می‌کرد.
پوزخند روی لب‌هاش محو شد و من سوزش قلب اون رو احساس می‌کردم.
- ولی تو که دوستش نداشتی نه؟
دستش رو مشت کرد.
- غنچه تنها آدمی بود که کنارش خودم بودم.
خودم رو جلوتر کشیدم.
- عجله نکن، یه چند ساعت دیگه بهش می‌رسی.
چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و بلاخره رد اشک رو روی گونه‌اش دیدم.
- حواست بهش باشه.
آب دهنم رو قورت دادم.
- همیشه حواسم بوده، کیارش پسر منِ و همیشه‌ام می‌مونه.
- بابت دخترت متأسفم.
انگشتم رو فشار دادم و بغضم رو قورت دادم.
- من دخترم رو از دست دادم، عوضش خانواده‌ی چهار نفره‌ام رو از دستت نجات دادم، یه‌نفر رو قربانی کردم، یه خانواده رو نجات دادم، درد داره ولی تمام شدی ولی آزاد شدم ولی دیگه هربار چشمم به اون عدد لعنتی میفته قلبم نمی‌لرزه.
همایون اخمی کرد، اخمی از سر مزاح.
- تو آخرین نفر بودی، آخرین نفر و تنها کسی که نجات پیدا کرد.
آب دهنم رو قورت دادم حالا صدام می‌لرزید.
- نود و هشت دختر قربانی شدن واسه این‌که تو الان این‌جا باشی، من از اول آخرین نفر بودم، من از اولش پایان تو بودم همایون.
آروم بود، صورتش خیس بود اما گویی اشک نمی‌ریخت.
- تو آزادی شهرزاد، آزادی که زندگی کنی، جای تمام اون نود و هشت نفر، آزادی که عاشقی کنی جای همایون و غنچه‌ی داستان هزار و یک‌ شب، آزادی که مادری کنی واسه بچه‌ای که غنچه به‌خاطرش زندگیش رو تمام کرد، تو آزادی و با وجود این‌که می‌دونستی، می‌خواستم خودم این رو بهت بگم، می‌خواستم واقعاً آزاد باشی.
قطره اشکی ناخواسته روی گونه‌ام چکید.
- این‌جوری ندیده بودمت.
غمگین خندید.
- الان حس همون پسربچه‌ای رو دارم که پدرش توی اون انباری تاریک زندونیش می‌کرد و تا می‌خورد می‌زدش، اون‌قدر که نفسش بالا نیاد، همون پدری که همایون رو ساخت.
دست عرق کرده‌ام رو روی مانتوم کشیدم. - همایون تو همه ما رو محکوم به مرگ کردی با این اعداد لعنتی، حکم کردی که ذره‌ای عاشقی یعنی مرگ، خانواده داشتن یعنی مرگ و در آخر خودت به کام مرگ نشستی. نمی‌دونم، خوش‌حال نیستم اما از کارایی که واسه رسیدن به این لحظه انجام دادم هم پشیمون نیستم، برات آرامش می‌خوام، فقط آرامش.
و بلند شدم، میز رو دور زدم و چند قدم دور شده بودم که ایستادم، کلماتم رو مرتب کردم و نجوا کردم.
- نگران نباش، نمی‌ذارم یه همایون دیگه تربیت بشه، کاری می‌کنم به کیارش افتخار کنی.
و بدون این‌که منتظر جواب باشم از اتاقک خارج شدم و نفس حبس شده‌ام رو آزاد کردم... .
(چند ماه بعد)
دستی به کتش کشیدم و صافش کردم.
- عالی شدی!
احسان درحالی که لبخند کم‌رنگی روی لبش گوشه‌ی چشم‌ها و لبش رو چروک کرده بود جواب داد.
- به‌خاطر تواِ.
سرمست خندیدم و یقه‌ی پیراهنش رو صاف کردم.
- قراره آخرین جایزه‌ات رو بگیری.
خندید.
- جایزه؟
سرم رو تکون دادم.
- رادوین می‌گفت چرا این‌قدر به بابا جایزه میدن؟ مگه اون بزرگ نشده؟
احسان قدمی به جلو برداشت و کنار گوشم خندید.
- قربونش برم!
ضربه‌ای به در اتاق گریم برخورد کرد. کمی از احسان فاصله گرفتم و مردی در چهارچوب در نمایان شد.
- آقای علیخانی؟ بفرمایید بریم سالن، آماده‌اید؟
احسان سرش رو تکون داد.
- بله، شهرزاد؟
کیفم رو برداشتم، روسری کوچک و ریزه میزه‌ام رو صاف کردم و نگاهی به کت و شلوار ساتن سفید رنگی که به راحتی توی تنم می‌نشست و اندامم رو کمی پُرتر نشون می‌داد انداختم و کنارش ایستادم.
- بریم!
دستم رو دور بازوش حلقه کردم و به آرامی و همراه آن مرد وارد سالن شدیم و با راهنمایی مرد، به سمت جایگاهمون در ردیف اول سالن رفته و نشستیم... .
***
- میریم سراغ بهترین تهیه‌کننده سال، کسی نیست جز... کنار گوشش زمزمه کردم.
- تو رو میگه.
ریز خندید.
- از کجا این‌قدر مطمئنی؟
- جز جناب آقای احسان علیخانی!
دستش رو فشردم و سپس رها کردم.
- دیدی گفتم؟
چشم‌هاش رو چرخوند و بلند شد، به‌طرف جمعیت دستی تکون داد و با لبخند به سمت صحنه رفت. با غرور به صندلیم تکیه کردم و لبخند ملیحم نظاره‌گر احسان و رفتارش شد. بعد از گرفتن جایزه و گفت‌ و گویی کوتاه با هیئت داوران، میکروفن رو در دست گرفت و به‌طرف جمع ایستاد.
- سلام به همگی! قبل از هرچیزی می‌خوام از یه شخص مهم در این جمع تشکر کنم، کسی که حداقل ده، دوازده سال این فضای سینمایی رو بیشتر به‌خاطرش تحمل کردم. با تعجب به صندلی تکیه دادم و انتظار بقیه حرفاش رو کشیدم.
- یه شریک کاری فوق‌العاده!
یکم بیشتر به میکروفون نزدیک شد.
- یه نفر که عاشق کلوچه گردویی!
و پشت بندش خودش و سالن خندیدن، حیرت زده دستم رو مقابل دهانم گذاشته و به احسان خیره موندم. ادامه داد:
- نه تنها شریک کاری فوق‌العاده‌ای، بلکه شریک زندگی بی‌مثالی هم هست.
به‌نظرم خیلی ارزشمنده کسی رو پیدا کنی که کنارش عشق و امنیت رو تجربه کنی حتی اگر رسیدن به اون آرامش، از پس هیجانات و طوفان‌های زیادی به‌ دست بیاد.
کمی مکث کرد، صدای تپش‌های نامنظم قلبم رو می‌شنیدم و جمع انتظار باقی حرفاش رو می‌کشید.
- ما کنار هم چیزهای زیادی رو تجربه کردیم، دوری کردیم، زمین خوردیم، قلبمون شکست، عاشقی کردیم، دعوا کردیم، قهر کردیم، آشتی کردیم و به‌ نظرم دقیقاً همیناست که دونفر رو کنار هم نگه می‌داره. "مجادله‌هایی که به آشتی ختم می‌شن" لبخند محوی روی لبش نشست.
- تو هیچ‌ وقت اولین‌های اون آدم از ذهنت پاک نمی‌شه، حتی اگه پیرم بشه، حتی اگه موهای سرش سفید بشه و پیشونیش چین بیفته هم هربار می‌بینیش اولین نگاه، اولین قرار، اولین لبخند، اولین دوست دارمش از جلو چشمات می‌گذره.
مکث کرد، حالا دیگه صورتم خیس از اشک شده بود با صدای مهربونی ادامه داد:
- می‌خوام ازش تشکر کنم، بابت صبور بودن، قوی بودن، از خود گذشتگی‌هاش، پشتیبانی‌هاش در اوج نا‌امیدی و عشق عشق و عشق که در تمام این سال‌ها هرگز اجازه نداد ذره‌ای حرمت این کلمه از بین بره.
تو نگاهش عشق رو می‌دیدم و این برام ستودنی بود.
- می‌دونم خیلی حرف زدم ولی خب می‌خوام جایزه بازنشستگیم رو تقدیم کنم به همسرم و دعوت کنم ازش که این‌جا کنار من باشه.
جمعیت، ایستاده و دست زدند
با تردید بلند شدم و درحالی‌که گونه‌هام سرخ شده بودند از چند پله‌ی مقابلم بالا رفتم و همزمان صورت خیسم رو پاک کردم. به‌طرفم اومده و دستش رو پشت کمرم انداخت.
- لپات گل انداخته ناردون.
ریز خندیدم.
- دیوونه!
***
درحالی‌که از خنده شکم درد گرفته بود، مشتی به بازوش زدم.
- تو دیوونه‌ای، دیوونه!
به‌طرفم هجوم آورد و گونه‌ام رو بوسید.
- مگه تو واسه آدم هوش و حواس می‌ذاری؟
دستم رو دور گردنش انداختم و خیره شدم تو چشم‌هاش.
- عاشق چشماتم!
با غرور سرش رو کمی بالاتر آورد.
- اونا هم عاشق توان!
لبم رو گاز گرفتم.
- باورت میشه؟ این اتفاقا؟ این همه سال گذشته واقعاً؟
سرش رو پایین آورد و به پیشونیم تکیه داد.
- مثل یه رویای شیرین.
چشم‌هام رو بستم.
- خیلی شیرین، حتی شیرین‌تر از عسل! دستش رو نوازش‌وار روی صورتم کشید.
- تو برای من مقدس‌ترینی ناردون، انتهای تمام راه من به تو ختم میشه.
درحالی که لبخندی روی لبام بود چشم‌هام رو بسته نگه داشتم.
- تو برای من خود عشقی احسان، خود‍ِ خودِ عشق!
(سال بعد_ رادوین)
- آقای علیخانی؟ آقای علیخانی این‌جا رو ببینید؟
چرخیدم و نور دوربین چشم‌هام رو جمع کرد. فردی از پشت سر صدام زد.
- آقای علیخانی این‌طرف هم ببینید.
خسته چرخی زدم و در بین جمعیت به دنبال آناهید گشتم. با رسیدن کیارش کنارم نفسم رو آزاد کردم.
- حالا می‌فهمم بابا چرا نمی‌خواست وارد این فضا بشیم.
چشم غره‌ای رفته و کتش رو صاف کرد.
- چه‌قدرم که ما به حرفش گوش کردیم آقای مجری!
لبخندی به دوربین زدم و صاف ایستادم. از بین دندونام گفتم:
- آناهید رو ندیدی؟
کیارش درحالی که برای کسی دست تکون می‌داد جواب داد:
- زنت اصلاً آروم و قرار نداره، هر ثانیه یه طرفیه.
چشم غره‌ای رفتم.
- باز شما دوتا باهم کل انداختین؟
کیارش خندید.
- مثل بابا حرف می‌زنی، حس بچه بودن بهم دست داد.
با صدای مردی که اسممون رو صدا می‌زد خندیدم.
- برادران علیخانی آخه؟
کیارش کمرم رو به جلو فشرد.
- بیا سوالاتشون رو جواب بدیم که هزارتا کار داریم.
سرم رو تکون دادم و میکروفونی از میون جمعیت مقابلمون گرفته شده بود اما قبل از این‌که گفت‌وگویی شروع بشه، آناهید با عجله به طرفم اومد و کنارم ایستاد.
- ببخشید دوستان، عذر می‌خوام دیر کردم. خبرنگار با خوش‌رویی جواب داد.
- هنوز شروع نکردیم خانم قیاسی، نگران نباشید!
دستم رو دور کمرش انداخته و نالیدم:
- دوستان سریع‌تر لطفاً، من اجرا دارم! خبرنگار بیشتر جلو اومد.
- پنج سال هست که تصویر شما رو در تلویزیون می‌بینیم، بعد از سال‌ها محروم بودن از اجراها و برنامه‌های خارق العاده پدرتون، بازخوردهای خیلی خوبی دریافت کردید. چه‌طوری این فضا برای خودتون؟ لبخندی زدم، مادرم اعتقاد داشت درست مثل بابا می‌خندم.
- اگر بخوام مخالفت‌های پدرم برای حضور خودم و برادرم در این فضا رو نادیده بگیرم، فضای خیلی خوبی بوده تا الان سخت و زمان گیره و خانواده‌ها رو به شدت شاکی می‌کنه، مخصوصاً این‌که من و برادرم و همسرم هر سه باهم کار می‌کنیم و یهو هم‌ زمان باهم ناپدید می‌شیم و این دوری و شب بیداری خانواده‌ها رو خیلی شاکی می‌کنه.
خبرنگار سرش رو تکون داد.
- چرا آقای علیخانی مخالفن؟
کیارش شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- کار سختی، خیلی باید زحمت بکشی و به شدت از لحاظ سلامتی آسیب می‌بینی، نه خواب کافی، نه تغذیه سالم، مدام مجبوری کافئین و انرژی‌زا مصرف کنی و اینا به تنهایی مضر هستن و یه شرایطی که راحت نمی‌تونی زندگی کنی، مخصوصاً برای برادرم که مدام جلوی دوربین، من به عنوان تهیه‌کننده بیشتر پشت صحنه‌ام و خیلی مشکلی پیش نمیاد برای زندگیم میون مردم اما رادوین نه... .
تأیید کردم.
- دقیقا!
به آناهید اشاره کرد.
- ازدواجتون رو تبریک میگم، برعکس پدرتون شما زود اقدام کردید.
خندیدم.
کیارش راه اونو ادامه می‌ده، البته که کی می‌تونه دختر ژله‌ای رو نادیده بگیره؟ خندیدم و فشار ریزی به کمر آناهید وارد کردم. خبرنگار به سمت آناهید کج شد.
- زندگی چه‌طور پیش میره براتون؟ فضای جدیدی؟
آناهید خندید و گوشه لپاش به داخل فرو رفت و لبخند شیرینی رو مهمون لب‌هام کرد.
- ما به‌خاطر رفاقت پدرامون از بچگی باهم بزرگ شدیم، از تحصیل گرفته تا دانشگاه و کار و تفریح و همیشه و همیشه باهم بودیم، به‌خاطر همین خیلی فضای جدیدی نیست، همدیگه رو خوب می‌شناسیم، یعنی این‌جوری نیست که بگم بعد از ازدواج چیزای جدید کشف کردم و زندگیمون زیر و رو شد نه به‌خاطر اون شناختی که از قبل بوده این طوری نیست ولی خب به هرحال دنیای قشنگی.
خبرنگار سرش رو تکون داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

چکاوک.ر

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
22
34
مدال‌ها
1
- سال‌هاست هیچ خبری از آقای علیخانی نداریم،تعطیلات بهشون خوش می‌گذره؟ کیارش خندید.
- اگه ما خبری به دستمون رسید به شما هم می‌گیم، از12ماه سال شش ماهش شمالن، شش ماهش شیراز، ما خودمون هم نمی‌بینیمشون.
تأیید کردم.
- پدر و مادرم توی شمال، یه کلبه دارن که حالا خاطرات خاصی اون‌جا دارن و براشون جای مهمی، بیشتر تفریحاتشون رو اون‌جا می‌گذرونن.
خبرنگار سری تکون داد و گفت:
- میشه صحبتمون رو با یه شعر تمام بشه؟ سرم رو تکون دادم و گفتم:
- البته، پدر و مادرم یه آهنگ مشترک دارن که دوست دارم با اون صحبتمون تمام بشه.
کیارش با خنده گفت:
- بابا می‌کشتت.
خندیدم و زمزمه کردم.
- نفهمیدی که عشق و جان منی
جان که چه گویم جهان منی
نفهمیدی که بر دلم چه گذشت
تو قرار دل بی‌قرار منی
خدا نکند یادت بیارد
خدا نکند قلبت بخواهد
مرا هر زمان هرجا ببیند
خدا نکند قلبت بمیرد... .
پایان
روز چهارشنبه بیست و چهار فروردین ماه هزار و چهار صد و یک
به‌وقت12:21 ظهر به قلم چکاوک.ر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین