جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات کهن هزار و یک شب (چون شب دوازدهم برآید)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط MAHER با نام هزار و یک شب (چون شب دوازدهم برآید) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 330 بازدید, 12 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع هزار و یک شب (چون شب دوازدهم برآید)
نویسنده موضوع MAHER
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHER
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
6
 
「 معاون」
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
مدیر ارشد
Oct
3,287
3,822
مدال‌ها
11
پس پریروی فرحناک گشته بر پای خاست و مرا به گرمابه برده جامه برکند. من نیز جامه برکندم. شربتی آورده به من بنوشانید. پس از آن طعام حاضر آورده بخوردیم و به حدیث در پیوستیم. پس از آن با من گفت: زمانی بخسب و من بخفتم و چون بیدار شدم دیدم پای من همی مالد. پس بنشستیم و به حدیث اندر شدیم. گفت: من بسی از تنهایی خویشتن ملول بودم. منّت خدای را که ترا بدینجا رسانید.

هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمۀ از حوصله بیش

باور از بخت ندارم که تو مهمان منی
خیمۀ سلطنت آن گاه و فضای درویش
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
6
 
「 معاون」
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
مدیر ارشد
Oct
3,287
3,822
مدال‌ها
11
چون ابیات بشنیدم بر او سپاس گفتم و مهرش اندر دلم جای گرفت. آن روز به عیش و طرب بسر بردیم و شب با هم بغنودیم.

شبی که اوّل آن شب سماع بود و سرور
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار
 
موضوع نویسنده

MAHER

سطح
6
 
「 معاون」
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
مدیر ارشد
Oct
3,287
3,822
مدال‌ها
11
بامداد گفتم: ای شمسۀ خوبان، می‌خواهم که ترا از اینجا بیرون برم و ترا از آن عفریت برهانم. تبسّمی کرده گفت: عفریت در هر ده شب، شبی نزد من آید و با من می‌خسبد و نُه شب از آن تو خواهم بود. گفتم: همین ساعت این قبّه بشکنم و این خطی که نوشته اند از هم فرو ریزم شاید که عفریت بیاید و من او را بکشم. چون این بشنید گفت:

چه حاجت است که بدنام خون ما گردی
زمانه ایّ و سپهریّ و روزگاری هست

من به سخن او گوش نداشتم و قبّه را بشکستم.

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
 
بالا پایین