جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار هفت شهر عشق ! "عطار نیشابوری"

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط Kaida با نام هفت شهر عشق ! \"عطار نیشابوری\" ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,324 بازدید, 75 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع هفت شهر عشق ! \"عطار نیشابوری\"
نویسنده موضوع Kaida
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
ای من به غم تو زنده جانم این است
در رنگِ رُخَم نگر، زبانم این است

چیزی‌است هر آینه که عکس تو در اوست
از هستی خویشتن، نشانم این است
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
به دریایی در افتادم که پایانش نمی‌بینم
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی‌بینم

در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او
ولی ک.س کو که در جوید که جویانش نمی‌بینم

چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمی‌دانم
چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمی‌بینم

درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان
ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمی‌بینم

به خون جان من جانان ندانم دست آلاید
که او بس فارغ است از ما سر آنش نمی‌بینم

دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی‌بینم

برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی
که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمی‌بینم
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
ای به عالم کرده پیدا رازِ پنهان مرا
من کیم کز چون تویی بویی رسد جانِ مرا؟

جان و دل پُر درد دارم هم تو در من می‌نگر
چون تو پیدا کرده‌ای این رازِ پنهانِ مرا

ز‌ آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنْک
نیست جز روی تو درمان، چشمِ گریانِ مرا

گرچه از سَرْپای کردم چون قلم در راهِ عشق
پا و سر پیدا نیامد این بیابانِ مرا

گر امیدِ وصلِ تو در پی نباشد رهبرم
تا ابد ره درکشد وادی هجرانِ مرا

چون تو می‌دانی که درمانِ منِ سرگشته چیست
دردم از حد شد چه می‌سازی تو درمانِ مرا؟

جانِ عطار از پریشانی است همچون زلفِ تو
جمع کن بر روی خود جانِ پریشانِ مرا
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
برخاست شوری در جهان از زلف شورانگیز تو
بس خون که از دلها بریخت آن غمزهٔ خون‌ریز تو

ای زلفت از نیرنگ و فن کرده مرا بی خویشتن
شد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آمیز تو

در راه تو از سرکشان نی یاد مانده نی نشان
چون ک.س نماند اندر جهان تا کی بود خون‌ریز تو

شد بی تو ای شمع چگل دیوانگی بر من سجل
از حد گذشت ای جان و دل درد من و پرهیز تو

آنها که مردان رهند از شوق تو جان می‌دهند
شیران همه گردن نهند از بیم دست آویز تو

از شوق روی چون مهت گردن کشان درگهت
چون مرغ بسمل در رهت مسـ*ـت از خط نوخیز تو

بی روی تو ای دل گسل درماندهٔ پایی به گل
عطار شد شوریده دل از چشم شورانگیز تو
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
تا بو که چو روز آید بر وی گذرت افتد

کار دو جهان من جاوید نکو گردد
گر بر من سرگردان یک دم نظرت افتد

از دست چو من عاشق دانی که چه برخیزد
کاید به سر کویت در خاک درت افتد

گر عاشق روی خود سرگشته همی خواهی
حقا که اگر از من سرگشته‌ترت افتد

این است گناه من کت دوست همی دارم
خطی به گناه من درکش اگرت افتد

دانم که بدت افتد زیرا که دلم بردی
ور در تو رسد آهم از بد بترت افتد

گر تو همه سیمرغی از آه دلم می‌ترس
کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد

خون جگرم خوردی وز خویش نپرسیدی
آخر چکنی جانا گر بر جگرت افتد

پا بر سر درویشان از کبر منه یارا
در طشت فنا روزی بی تیغ سرت افتد

بیچاره من مسکین در دست تو چون مومم
بیچاره تو گر روزی مردی به سرت افتد

هش دار که این ساعت طوطی خط سبزت
می‌آید و می‌جوشد تا بر شکرت افتد

گفتی شکری بخشم عطار سبک دل را
این بر تو گران آید رایی دگرت افتد
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
دردا که دلم به هیچ درمان نرسید
جانش به لب آمد و به جانان نرسید

در بی‌خبری عمر به پایان آمد
و افسانه‌ی عشق او به پایان نرسید
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
گم شدم در خود نمی‌دانم کجا پیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم

سایه‌ای بودم از اول بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم

زآمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر
گوئیا یکدم برآمد کامدم من یا شدم

می‌مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه‌ای
در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم

در ره عشقش چو دانش باید و بی دانشی
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم

چون همه تن دیده می‌بایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینا و نابینا شدم

خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی
تا کجاست آنجا که من سرگشته‌دل آنجا شدم

چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
من ز تاثیر دل او بی دل و شیدا شدم
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
ازین دریا که غرقِ اوست جانم
بُرون جَستم ولیکن در میانم

بسی رفتم درین دریا و گفتم
گشاده شد به دریا دیدِگانم
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
به هر سویی چرا باید دویدن
به صد سو هیچ جا نتوان رسیدن
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
چون توانستم، ندانستم؛ چه سود؟!
چون بدانستم، توانستم نبود
 
بالا پایین