جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار هفت شهر عشق ! "عطار نیشابوری"

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط Kaida با نام هفت شهر عشق ! \"عطار نیشابوری\" ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,277 بازدید, 75 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع هفت شهر عشق ! \"عطار نیشابوری\"
نویسنده موضوع Kaida
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
تا بو که چو روز آید بر وی گذرت افتد

کار دو جهان من جاوید نکو گردد
گر بر من سرگردان یک دم نظرت افتد

از دست چو من عاشق دانی که چه برخیزد
کاید به سر کویت در خاک درت افتد

گر عاشق روی خود سرگشته همی خواهی
حقا که اگر از من سرگشته‌ترت افتد

این است گناه من کت دوست همی دارم
خطی به گناه من درکش اگرت افتد

دانم که بدت افتد زیرا که دلم بردی
ور در تو رسد آهم از بد بترت افتد

گر تو همه سیمرغی از آه دلم می‌ترس
کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد

خون جگرم خوردی وز خویش نپرسیدی
آخر چه‌کنی جانا گر بر جگرت افتد

پا بر سر درویشان از کبر منه یارا
در طشت فنا روزی بی تیغ سرت افتد

بیچاره من مسکین در دست تو چون مومم
بیچاره تو گر روزی مردی به سرت افتد

هش دار که این ساعت طوطی خط سبزت
می‌آید و می‌جوشد تا بر شکرت افتد

گفتی شکری بخشم عطار سبک دل را
این بر تو گران آید رایی دگرت افتد
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
جلوه‌گه جمالت در چشم و جان نگنجد

سودای زلف و خالت در هر خیال ناید
اندیشه‌ی وصالت جز در گمان نگنجد

در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد

پیغام خستگانت در کوی تو که آرد
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد

دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد

آن‌دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد

بخشای بر غریبی کز عشق می‌نمیرد
وانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد

جان داد دل که روزی در کوت جای یابد
نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد

آن‌دم که با خیالت دل را ز عشق گوید
عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
جانا مرا چه سوزی؟چون بال و پر ندارم
خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم

در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم
زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم

روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم
گر ره بود بر آتش بیم خطر ندارم

گر پرده‌های عالم در پیش چشم داری
گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم

در پیش بارگاهت از دور بازماندم
کز بیم دور باشَت روی گذر ندارم

نه نه تو شمع جانی پروانه‌ی توام من
زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم

عالم پر است از تو غایب منم ز غفلت
تو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم

عطار در هوایت پر سوخت از غمِ تو
پرواز چون نمایم؟چون هیچ پر ندارم...
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
تا بو که چو روز آید بر وی گذرت افتد

کار دو جهان من جاوید نکو گردد
گر بر من سرگردان یک دم نظرت افتد

از دست چو من عاشق دانی که چه برخیزد
کاید به سر کویت در خاک درت افتد

گر عاشق روی خود سرگشته همی خواهی
حقا که اگر از من سرگشته‌ترت افتد

این است گناه من کت دوست همی دارم
خطی به گناه من درکش اگرت افتد

دانم که بدت افتد زیرا که دلم بردی
ور در تو رسد آهم از بد بترت افتد

گر تو همه سیمرغی از آه دلم می‌ترس
کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد

خون جگرم خوردی وز خویش نپرسیدی
آخر چه‌کنی جانا گر بر جگرت افتد

پا بر سر درویشان از کبر منه یارا
در طشت فنا روزی بی تیغ سرت افتد

بیچاره من مسکین در دست تو چون مومم
بیچاره تو گر روزی مردی به سرت افتد

هش دار که این ساعت طوطی خط سبزت
می‌آید و می‌جوشد تا بر شکرت افتد

گفتی شکری بخشم عطار سبک دل را
این بر تو گران آید رایی دگرت افتد
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
تا بو که چو روز آید بر وی گذرت افتد

کار دو جهان من جاوید نکو گردد
گر بر من سرگردان یک دم نظرت افتد

از دست چو من عاشق دانی که چه برخیزد
کاید به سر کویت در خاک درت افتد

گر عاشق روی خود سرگشته همی خواهی
حقا که اگر از من سرگشته‌ترت افتد

این است گناه من کت دوست همی دارم
خطی به گناه من درکش اگرت افتد

دانم که بدت افتد زیرا که دلم بردی
ور در تو رسد آهم از بد بترت افتد

گر تو همه سیمرغی از آه دلم می‌ترس
کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد

خون جگرم خوردی وز خویش نپرسیدی
آخر چه‌کنی جانا گر بر جگرت افتد

پا بر سر درویشان از کبر منه یارا
در طشت فنا روزی بی تیغ سرت افتد

بیچاره من مسکین در دست تو چون مومم
بیچاره تو گر روزی مردی به سرت افتد

هش دار که این ساعت طوطی خط سبزت
می‌آید و می‌جوشد تا بر شکرت افتد

گفتی شکری بخشم عطار سبک دل را
این بر تو گران آید رایی دگرت افتد
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
عزم آن دارم که امشب نیم مسـ*ـت
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست

پردهٔ پندار می‌باید درید
توبهٔ زهاد می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مسـ*ـت

پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر
وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر

چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان
در جان و در دلی دل و جان از تو بی خبر

ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو
پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر

نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر

از تو خبر به نام و نشان است خلق را
وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر

جویندگان جوهر دریای کنه تو
در وادی یقین و گمان از تو بی خبر

چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل
از تو خبر دهند و چنان از تو بی خبر

شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد
شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر

عطار اگرچه نعرهٔ عشق تو می‌زند
هستند جمله نعره‌زنان از تو بی خبر
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
بدید از دور پیری را جوانی
خمیده پشت او همچون کمانی

ز سودای جوانی گفت ای پیر
بچندست آن کمان پیش آی زرگیر

جوان را پیر گفت ای زندگانی
مرا بخشیده‌اند این رایگانی

نگه می‌دار زر ای تازه برنا
ترا هم رایگان بخشند فردا

چو سالم شست شد نبود زیانی
اگر من شست را سازم کمانی

مرا در شست افتادست هفتاد
چنین صیدی کرا در شست افتاد

ز شست آن کمان تیری شود راست
ز شست من کمان گوژ برخاست

از آن شست و کمان قوت شود بیش
ازین شست و کمان دل می‌شود ریش
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
جانا شعاع رویت در جسم و جان نگنجد
وآوازه‌ی جمالت اندر جهان نگنجد

وصلت چگونه جویم کاندر طلب نیاید
وصفت چگونه گویم کاندر زبان نگنجد

هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را
زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد

آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند
هم در زمان نیاید هم در مکان نگنجد

آنجا که عاشقانت یک دم حضور یابند
دل در حساب ناید جان در میان نگنجد

اندر ضمیر دلها گنجی نهان نهادی
از دل اگر برآید در آسمان نگنجد

عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد
زیرا که وصف عشقت اندر بیان نگنجد
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
ای جان جان جانم تو جان جان جانی
بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی

پی می‌برد به چیزی جانم ولی نه چیزی
تو آنی و نه آنی یا جانی و نه جانی

بس کز همه جهانت جستم به قدر طاقت
اکنون نگاه کردم تو خود همه جهانی

گنج نهانی اما چندین طلسم داری
هرگز کسی ندانست گنجی بدین نهانی

نی نی که عقل و جانم حیران شدند و واله
تا چون نهفته ماند چیزی بدین عیانی

چیزی که از رگ من خون می‌چکید کردم
فانی شدم کنون من باقی دگر تو دانی

کردم محاسن خود دستار خوان راهت
تا بو که از ره خود گردی برو فشانی

در چار میخ دنیا مضطر بمانده‌ام من
گر وارهانی از خود دانم که می‌توانی

عطار بی نشان شد از خویشتن بکلی
بویی فرست او را از کنه بی نشانی
 
بالا پایین