جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار هفت شهر عشق ! "عطار نیشابوری"

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط Kaida با نام هفت شهر عشق ! \"عطار نیشابوری\" ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,295 بازدید, 75 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع هفت شهر عشق ! \"عطار نیشابوری\"
نویسنده موضوع Kaida
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
عقل کجا پی برد شیوه‌ی سودای عشق
باز نیابی به عقل سرّ معمای عشق

عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق

خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق

گر ز خود و هر دو پاک تبرا کنی
راست بود آن زمان از تو تولای عشق

ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سودای عشق

عشق چو کار دل است دیده‌ی دل باز کن
جان عزیزان نگر مسـ*ـت تماشای عشق

دوش درآمد به جان دمدمه‌ی عشق او
گفت اگر فانی‌ای هست تو را جای عشق

جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق

چون اثر او نماند محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت جمله‌ی اجزای عشق

هست درین بادیه جمله‌ی جانها چو ابر
قطره‌ی باران او درد و دریغای عشق

تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب
گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
هر شبی وقت سحر در کوی جانان می‌روم
چون ز خود نامحرمم از خویش پنهان می‌روم

چون حجابی مشکل آمد عقل و جان در راه او
لاجرم در کوی او بی عقل و بی جان می‌روم

همچو لیلی مستمندم در فراقش روز و شب
همچو مجنون گرد عالم دوست جویان می‌روم

هر سحر عنبر فشاند زلف عنبر بار او
من بدان آموختم وقت سحر زان می‌روم

تا بدیدم زلف چون چوگان او بر روی ماه
در خم چوگان او چون گوی گردان می‌روم

ماه رویا در من مسکین نگر کز عشق تو
با دلی پر خون به زیر خاک حیران می‌روم

ذره ذره زان شدم تا پیش خورشید رخش
همچو ذره بی سر و تن پای کوبان می‌روم

چون بیابانی نهد هر ساعتی در پیش من
من چنین شوریده دل سر در بیابان می‌روم

تا کی ای عطار از ننگ وجود تو مرا
کین زمان از ننگ تو با خاک یکسان می‌روم
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
در ره او بی سر و پا می‌روم
بی تبرا و تولا می‌روم

ایمن از توحید و از شرک آمدم
فارغ از امروز و فردا می‌روم

نه من و نه ما شناسم ذره‌ای
زانکه دایم بی من و ما می‌روم

سالک مطلق شدم چون آفتاب
لاجرم از سایه تنها می‌روم

مرغ عشقم هر زمانی صد جهان
بی پر و بی بال زیبا می‌روم

چون همه دانم ولیکن هیچ دان
لاجرم نادان و دانا می‌روم

قطره‌ای بودم ز دریا آمده
این زمان با قعر دریا می‌روم

در دلم تا عشق قدس آرام یافت
من ز دل با جان شیدا می‌روم

شرح عشق او بگویم با تو راست
گرچه من گنگم که گویا می‌روم

بارگاهی زد ز آدم عشق او
گفت بر یک جا به صد جا می‌روم

زو بپرسیدند کاخر تا کجا
گفت روزی در به صحرا می‌روم

چون هویت از بطون در پرده بود
در هویت بس هویدا می‌روم

گرچه نه پنهانم و نه آشکار
هم نهان هم آشکارا می‌روم

گر هویدا خواهیم پنهان شوم
ور نهان جوییم پیدا می‌روم

نه چنینم نه چنان نه هردوم
بل کزین هر دو مبرا می‌روم

چون فرید از خویش یکتا می‌رود
هم به سر من فرد و یکتا می‌روم
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
این چه سوداست کز تو در سرِ ماست
وین چه غوغاست کز تو در برِ ماست

از تو در ما فتاده شور و شری
این همه شور و شر، نه در خورِ ماست

تا تو کردی به سوی ما نظری
مُلکِ هر دو جهان مُسَخّرِ ماست

پاکباز آمدیم از دو جهان
کاتشت در میانِ جوهرِ ماست

آتشی کز تو در نهادِ دل است
تا ابد رهنمای و رهبرِ ماست

دیده‌ای کو که روی تو بیند
دیده تیره است و یار، در برِ ماست

ما درین ره، حجابِ خویشتنیم
ورنه روی تو در برابر ماست

تا که عطار، عاشقِ غمِ توست
دلِ اصحابِ ذوق، غمخورِ ماست
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
نه قدر وصال تو هر مختصری داند
نه قیمت عشق تو هر بی خبری داند

هر عاشق سرگردان کز عشق تو جان بدهد
او قیمت عشق تو آخر قدری داند

آن لحظه که پروانه در پرتو شمع افتد
کفر است اگر خود را بالی و پری داند

سگ به ز کسی باشد کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داند

گمراه کسی باشد کاندر همه عمر خود
از خاک سر کویت خود را گذری داند

مرتد بود آن غافل کاندر دو جهان یکدم
جز تو دگری بیند جز تو دگری داند

برخاست ز جان و دل عطار به صد منزل
در راه تو ک.س هرگز به زین سفری داند
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر
وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر

چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان
در جان و در دلی دل و جان از تو بی خبر

ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو
پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر

نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر

از تو خبر به نام و نشان است خلق را
وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر

جویندگان جوهر دریای کنه تو
در وادی یقین و گمان از تو بی خبر

چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل
از تو خبر دهند و چنان از تو بی خبر

شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد
شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر

عطار اگرچه نعرهٔ عشق تو می‌زند
هستند جمله نعره‌زنان از تو بی خبر
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
عشق جُز بخشش خدایی نیست
این به سلطانی و گدایی نیست

هر که او برنخیزد از سر سر
عشق را با وی آشنایی نیست

عشق وقف است بر دل پر درد
وقف در شرع ما بهایی نیست

هر که را باز عشق صید کند
بازش از چنگ او رهایی نیست

کار آن ک.س که عاشقی ورزد
به جز از عین بی‌نوایی نیست

چون رسیدم به نزد آن معشوق
کار جز عیش و دل‌گشایی نیست

هرچه عطار گوید از سر عشق
به یقین دان که جز عطایی نیست
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت

تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت كه چون باید رفت
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
دوش سرمست به وقت سحری
می‌شدم تا به بر سیم‌بری

تیز کرده سر دندان که مگر
بربایم ز لب او شکری

چون ربودم شکری از لب او
بنشستم به امید دگری

جگرم سوخت که از لعل لبش
شکری می نرسد بی جگری

گاهگاهی شکری می‌دهدم
بر سر پای روان در گذری

زین چنین بوسه چه در کیسه کنم
وای از غصهٔ بیدادگری

زان همه تنگ شکر کو راهست
از قضا قسم من آمد قدری

تا خبر یافته‌ام از شکرش
نیست از هستی خویشم خبری

کارم از دست شد و کار مرا
نیست چون دایره پایی و سری

وقت نامد که شوم جملهٔ عمر
همچو نی با شکری در کمری

ماه‌رویا دل عطار بسوخت
مکن و در دل او کن نظری
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
رهِ میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است

میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است

به میخانه امامی مسـ*ـت خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است

مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است

برو عطار کو خود می‌شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است
 
بالا پایین