یکی بود یکی نبود توی یک جنگل خیلی بزرگ حیوانات مختلفی وجود داشتند که همیشه به همدیگر کمک میکردند ؛ از مورچه گرفته تا شیر و فیل و انواع پرندگان زیبا و خوش صدا.
این جنگل قصهی ما یک سلطان داشت که اسمش برنا بود ؛ او همیشه قوانین جنگل را برای همه، خصوصا تازه واردها میگفت. قوانین این بود که:1- همیشه به همدیگر کمک کنند. 2- با همدیگر دوست باشند و 3- کمک کنند تا جنگل تمیز و قشنگ بماند.
در یکی از روزها که شکارچیهای بد برای شکاربه جنگل آمدند متوجه شدند که این جنگل فرق میکند و اگرچه حیوانات زیادی این جا هستند ولی نمیتوانند شکار کنند و تصمیم گرفتند دیگر این جا نیایند. رئیس شکارچیها میگفت: <<تا موقعی که حیوانات این جنگل این طوری به هم کمک میکنند ما 10 روز هم که بمانیم فایدهای ندارد؛ جمع کنید تا برویم یک جنگل دیگر>>
این جنگل قصه ما شده بود جای امنی که حیوانات دیگر جنگلها، آرزو میکردند تا توی این جنگل زندگی کنند و روز به روز به این جنگل میآمدند.
در یکی از روزهای سرد زمستان، باران شدیدی آمد؛ طوری که حیوانات جنگل وحشت کرده بودند. باران هر لحظه تندتر و تندتر میشد. حیوانات جنگل همگی زیر یک درخت بزرگ ایستادند تا در امان بمونند به جز خانوادهی مورچهها که آب خانهشان را پر کرده بود. آن بدبختها هم نشسته بودند و نمیدانستند چه کار کنند و فقط فریاد میزدند ک.م.م.م.م.م.ک، ک م.م.م.م.م.ک. اما کسی آن دور و برها نبود. باران آن قدر بارید که کم مانده بود خانواده مورچه غرق شوند. کلاغها که داشتند فرار میکردند ناگهان صدای مورچهها را شنیدند و تصمیم گرفتند تا به آنها کمک کنند اما نمیدانستند چه طوری؟؟؟ یکی از کلاغها فکر قشنگی به ذهنش رسید؛ به نظر شما فکرش چی بود بچهها؟
هیچی از کلاغهای دیگه خواسته بود تا با نوکشان از درختها برگ بکنند و بریزند روی آب تا مورچهها بیایند روی برگها و خودشان را نجات دهند؛ همه کلاغها تلاش زیادی کردند و تعداد زیادی برگ را روی آب ریختند. مورچهها به دستور رئیسشون که میگفت:<<هر خانواده مورچهای فقط روی یک برگ >> گوش کردند و توانستند به کمک برگ و جریان آب خودشان را نجات دهند. بعد از ظهر آن روز باران بند آمد و خانواده مورچهها به خانههاشون برگشتند و مشغول تعمیر آن شدند. آنها خدا را شکر میکردند که دوستای به این خوبی دارند و توانستهاند نجات پیدا کنند. از کلاغهای مهربون تشکر کردند و توی این فکر بودند که کار خوب کلاغها را جبران کنند.