سوراخ بینیاش را روی رول صد دلاری قرار داد و بینیاش را بالا کشید، لاین کوکائین با نظم خاصی وارِد بینیاش شد... این روزها تنها این پودرهای سفید ذهنش را آرام نگه میداشت.
آبی به سر و صورتش زد و از سرویس بیرون رفت، مسیح با لبخند پهنی خیره به صحفهی لبتاپ مشغول تایپ چیزی بود.
نچ زیر لبی گفت و به پالتویش چنگ زد، سر دردش بیشتر شده بود و نبض شقیقهاش تند میزد.
بدون اینکه نگاهش را از مانیتور بگیرد با لحن سرخوشی او را مخاطب قرار داد:
- یونا جلدی بیا این رو ببین... دختره تو استخر لایو گذاشته... .
گلویش از فرط خشکی میسوخت و سرش به دوران افتاده بود، بدون توجه به مسیحی با آب و تاب مشغول صحبت از چیزی بود سمت در راه افتاد.
دستش به دستگیره نرسیده صدایش متوقفش کرد:
- کجا؟
آب دهانش را قورت داد تا کمی از خشکی گلویش برطرف شود اما بر طرف که نشد هیچ، بیشتر به سوزش افتاد!
دست در جیب پالتوی مشکی لب زد:
- خونه آقای شجاع!
مسیح: حالا به آقای شجاع هم میرسی فعلاً بیا باهم به این قشنگ برسیم... .
و با سر و نیشی بینهایت شل شده به لبتاپ اشاره کرد.
پوفی کرد و برگشت؛ سرگیجهاش بیشتر شده بود، خودش را روی کاناپهی مشکی رنگ پرتاب کرد.
با دیدن حال نه چندان عادیش بیخیال لایو شد، لبتاپ را رها کرد و از جای برخواست:
- گلمل داری؟
یونا با صدایی که هر لحظه بیشتر تحلیل میرفت لب زد:
- هوس کمپ کردی؟
سرخوش خندید و با کوسنی که زیر سر قرار داد گفت:
- هرچیزی به موقعاش، حالا چیزی داری؟
دستی به گلویش کشید.
چشمهایش سیاهی میرفت و تهوع بدترین چیز در این زمان بود. انگار کسی با خنجر گلویش را میخراشید. با دو انگشت شصت و اشاره چشمهایش را فشرد و از جای برخواست.
مسیح با شک و تردید پرسید:
- چیزی نزدی که؟
جوابی نداد و با همان سرگیجه آشپزخانه را درپیش گرفت. بطریِ آبی که از یخچال در آورد و آبش را یک نفس سرکشید، اما تشنگیاش بر طرف نمیشد.
مسیح: یونا؟ چه مرگته؟!
از آشپزخانه خارج نشده بود که باز چشمهایش سیاهی رفت و دستش را بند میز کرد تا از سقوطش جلوگیری کند.
صدای مسیح همچون مته در مغزش تکرار میشد:
- یونا... یونا لال شدی؟
دست و پایش شل شد. مسیح وحشت زده پا تند کرد و بازویش را چسبید، با نگرانی مشوش رو به چهرهی رنگ پربده و بی حالش زیر لب با حرص غرید:
- احمقاحمق... الان وقتش نبود!
***
(نفس)
- دِ تو بی جا کردی! لامصب میدونی چند تومن جنس بود؟
انگشت اشارهام را سمتش گرفتم، بدون توجه به صدای تپشهای پیاپی قلبم که گواه از ترس و استرس خفته در جانم بود غریدم:
- صدات رو برای من بلند نکن!
بدون توجه به من قدمی جلو برداشت و فریاد کشید:
- چی میگی تو؟ دویست تومن جنس بهت دادم پولش کو؟ هان؟ معلوم نیست چیکارِشون کردی که... .
همچون خودش قدمی به جلو برداشتم و سرتق جواب دادم:
- خیل خب حالا توام، دویست تومن جنس دادی؟ پولش رو میدم این همه داد و فریاد ندارع که... .
و زیر لب افزودم:
- مردک دهن گشاد.