صداهای بیمارگونهی مغزش داشت بیشتر میشد، شیر را باز کرد و از آینهی رو شویی به چهرهی بیحالش نگاه کرد، موهایش بلند شده بودند و تا زیر چشمش میرسیدند، نباید اینگونه پیش میرفت، حالا چشمهایش را هم نمیدید!
پس از پاشیدن یک مشت آب به صورتش بیخیال افکار مسموم مغزش سوراخ بینیاش را روی رول صد دلاری قرار داد و بینیاش را بالا کشید، لاین کوکائین با نظم خاصی وارِد بینیاش شد... دیشب نازنین را دیده بود که با چشمهایی سرخ راه اتاق خوابش را پیش گرفت، او که نمیخواست ببیندش اما او دیده بود!
برای دومین بار یک مشت آب دیگر هم به صورتش پاشید و از سرویس بیرون رفت، مسیح با لبخند پهنی خیره به صحفهی لبتاپ، مشغول تایپ چیزی بود و با چشمهایی که خباثتشان را از بر بود به صفحهی لبتاپ نگاه میکرد.
نچ زیر لبی گفت و به پالتویش چنگ زد، سر دردش بیشتر شده بود و نبض شقیقهاش تند میزد، باید میرفت و بیخوابی شب گذشتهاش را جبران میکرد.
مسیح بدون اینکه نگاهش را از مانیتور بگیرد با لحن سرخوشی او را مخاطب قرار داد:
- یونا جلدی بیا این رو ببین... دختره تو استخر لایو گذاشته... .
گلویش از فرط خشکی میسوخت و سرش به دوران افتاده بود، بدون توجه به مسیحی با آب و تاب مشغول صحبت از چیزی بود سمت در راه افتاد، صدایش را میشنید اما توان پردازش نداشت، هرچه بود احساس بود و بس، بدون ادراک!
دستش به دستگیره نرسیده بود که صدای بلندش متوقفش کرد:
- کجا؟
آب دهانش را قورت داد تا کمی از خشکی گلویش برطرف شود اما بر طرف که نشد هیچ، بیشتر به سوزش افتاد!
مگر آن پودرهای لعنتی، چهقدر تاثیر داشتند؟ حالش بهتر که نشد هیچ، داشت بدتر هم میشد.
دست در جیب پالتوی مشکی کوتاهش برگشت و کوتاه لب زد:
- خونه آقای شجاع!
مسیح: حالا به آقای شجاع هم میرسی فعلاً بیا باهم به این تیکه برسیم، لعبیته به مولا!
و با سر و نیشی بینهایت شل شده به لبتاپ اشاره کرد.
سرگیجهاش بیشتر شده بود و در خودش توان ایستادن نمیدید، به مسیح با دیدن درنگش لبخندش عمق یافت نگاه کرد و بیحرف خودش را روی کاناپهی مشکی رنگ پرتاب کرد، سرش از فرط درد نبض میزد.
با دیدن حال نه چندان عادیاش بیخیال لایو شد، لبتاپ را رها کرد و از جای برخواست:
- گلمل داری؟
یونا با صدایی که هر لحظه بیشتر تحلیل میرفت لب زد:
- هوس کمپ کردی؟
سرخوش خندید و با کوسنی که زیر سر قرار داد گفت:
- هرچیزی به موقعاش، حالا چیزی داری؟ اصلاً خوبی تو؟
دستی به گلویش کشید.
چشمهایش سیاهی میرفت و تهوع بدترین چیز در این زمان بود. انگار کسی با خنجر گلویش را میخراشید. با دو انگشت شصت و اشاره چشمهایش را فشرد و از جای برخواست.
مسیح با شک و تردید پرسید:
- چیزی نزدی که؟
جوابی نداد و با همان سرگیجه آشپزخانه را درپیش گرفت. بطریِ آبی که از یخچال در آورد و آبش را یک نفس سرکشید، اما تشنگیاش بر طرف نمیشد.
مسیح: یونا؟ چه مرگته؟!
از آشپزخانه خارج نشده بود که باز چشمهایش سیاهی رفت و دستش را بند میز کرد تا از سقوطش جلوگیری کند.
صدای مسیح همچون مته در مغزش تکرار میشد:
- یونا... یونا لال شدی؟
دست و پایش شل شد. مسیح وحشت زده پا تند کرد و بازویش را چسبید، با نگرانی مشوش رو به چهرهی رنگ پربده و بی حالش زیر لب با حرص غرید:
- احمقاحمق... الان وقتش نبود!
***
(نفس)
- دِ تو بی جا کردی! لامصب میدونی چند تومن جنس بود؟
انگشت اشارهام را سمتش گرفتم، بدون توجه به صدای تپشهای پیاپی قلبم که گواه از ترس و استرس خفته در جانم بود غریدم:
- صدات رو بلند نکن ها!
بدون توجه به من قدمی جلو برداشت و فریاد کشید:
- چی میگی تو؟ دویست تومن جنس بهت دادم پولش کو؟ هان؟ معلوم نیست چیکارِشون کردی که... .
همچون خودش قدمی به جلو برداشتم و سرتق جواب دادم:
- خیل خب حالا توام، دویست تومن جنس دادی؟ پولش رو میدم این همه داد و فریاد نداره که، فرار نمیکنم که، میگم یه هفته دیگه میدم پولت رو.
و زیر لب افزودم:
- مردک دهن گشاد!