جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nafish.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,306 بازدید, 287 پاسخ و 64 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafish.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHER
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۲۰۸۱۴_۱۴۲۲۳۴-1-1.png نام رمان: هم جزا
نویسنده: ebi.
عضوگپ نظارت: (S.O.W(8
ژانر: عاشقانه، اجتماعی.
خلاصه:
بدقلقی‌های یونا، در برآوردن حرص و رنج پدری که سال‌هاست از او کینه به دل دارد و از او رنجیده است، پای نفس، دختر رنج دیده‌ی روزگار را به ماجراها و دردسرهایش باز می‌کند؛ دردسرها و سو تفاهم‌هایی خودساخته که یونا در ایجاد‌شان کم و بیش دخیل است... .




چهارشنبه، ۱۷ فروردین ۱۴۰۱
ساعت ۱۹:۳۶.


 
آخرین ویرایش:
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
868
3,457
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
مقدمه:

فراوان "دوستت دارم" فراوان!
و از همان آغاز می‌دانستم... .
می‌دانستم که شکست خواهم خورد
و لابه‌لایِ فصل‌های قِصه کُشته خواهم شد
و سرم به سوی تو حَمل خواهد شد
و فراوان
خوش‌حال می‌شدم
به زیبایی این پایان... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
صداهای بیمارگونه‌ی مغزش داشت بیشتر می‌شد، شیر را باز کرد و از آینه‌ی رو شویی به چهره‌ی بی‌حالش نگاه کرد، موهایش بلند شده بودند و تا زیر چشمش می‌رسیدند، نباید این‌گونه پیش می‌رفت، حالا چشم‌هایش را هم نمی‌دید!
پس از پاشیدن یک مشت آب به صورتش بی‌خیال افکار مسموم مغزش سوراخ بینی‌‌اش را روی رول صد دلاری قرار داد و بینی‌اش را بالا کشید، لاین کوکائین با نظم خاصی وارِد‌ بینی‌اش شد.‌‌.. دیشب نازنین را دیده بود که با چشم‌هایی سرخ راه اتاق خوابش را پیش گرفت، او که نمی‌خواست ببیندش اما او دیده بود!
برای دومین بار یک مشت آب دیگر هم به صورتش پاشید و از سرویس بیرون رفت، مسیح با لبخند پهنی خیره به صحفه‌ی لب‌تاپ، مشغول تایپ چیزی بود و با چشم‌هایی که خباثت‌شان را از بر بود به صفحه‌ی لب‌تاپ نگاه می‌کرد.
نچ زیر لبی گفت و به پالتویش چنگ زد، سر دردش بیشتر شده بود و نبض شقیقه‌اش تند می‌زد، باید می‌رفت و بی‌خوابی شب گذشته‌اش را جبران می‌کرد.
مسیح بدون این‌که نگاهش را از مانیتور بگیرد با لحن سرخوشی او را مخاطب قرار داد:
- یونا جلدی بیا این رو ببین... دختره تو استخر لایو گذاشته... .
گلویش از فرط خشکی می‌سوخت و سرش به دوران افتاده بود، بدون توجه به مسیحی با آب و تاب مشغول صحبت از چیزی بود سمت در راه افتاد، صدایش را می‌شنید اما توان پردازش نداشت، هرچه بود احساس بود و بس، بدون ادراک!
دستش به دستگیره نرسیده بود که صدای بلندش متوقفش کرد:
- کجا؟
آب دهانش را قورت داد تا کمی از خشکی گلویش برطرف شود اما بر طرف که نشد هیچ، بیشتر به سوزش افتاد!
مگر آن پودرهای لعنتی، چه‌قدر تاثیر داشتند؟ حالش بهتر که نشد هیچ، داشت بدتر هم می‌شد.
دست در جیب پالتوی مشکی‌ کوتاهش برگشت و کوتاه لب زد:
- خونه آقای شجاع!
مسیح: حالا به آقای شجاع هم می‌رسی‌‌‌ فعلاً بیا باهم به این تیکه برسیم، لعبیته به مولا!
و با سر و نیشی بی‌نهایت شل شده به لب‌تاپ اشاره کرد.
سرگیجه‌‌اش بیشتر شده بود و در خودش توان ایستادن نمی‌دید، به مسیح با دیدن درنگش لبخندش عمق یافت نگاه کرد و بی‌حرف خودش را روی کاناپه‌ی مشکی رنگ پرتاب کرد، سرش از فرط درد نبض می‌زد.
با دیدن حال نه چندان عادی‌اش بی‌خیال لایو شد، لب‌تاپ را رها کرد و از جای برخواست:
- گل‌مل داری؟
یونا با صدایی که هر لحظه بیشتر تحلیل می‌رفت لب زد:
- هو‌س کمپ کردی؟
سرخوش خندید و با کوسنی که زیر سر قرار داد گفت:
- هرچیزی به موقع‌‌اش، حالا چیزی داری؟ اصلاً خوبی تو؟
دستی به گلویش کشید.
چشم‌هایش سیاهی می‌رفت و تهوع بدترین چیز در این زمان بود. انگار کسی با خنجر گلویش را می‌خراشید. با دو انگشت شصت و اشاره چشم‌هایش را فشرد و از جای برخواست.
مسیح با شک و تردید پرسید:
- چیزی نزدی که؟
جوابی نداد و با همان سرگیجه آشپزخانه را درپیش گرفت. بطریِ آبی که از یخچال در آورد و آبش را یک نفس سرکشید، اما تشنگی‌اش بر طرف نمی‌شد.
مسیح: یونا؟ چه مرگته؟!
از آشپزخانه خارج نشده بود که باز چشم‌هایش سیاهی رفت و دستش را بند میز کرد تا از سقوطش جلوگیری کند.
صدای مسیح هم‌چون مته در مغزش تکرار می‌شد:
- یونا... یونا لال شدی؟
دست و پایش شل شد. مسیح وحشت زده پا تند کرد و بازویش را چسبید، با نگرانی مشوش رو به چهره‌ی رنگ پربده و بی حالش زیر لب با حرص غرید:
- احمق‌احمق... الان وقتش نبود!
***
(نفس)
- دِ تو بی جا کردی! لامصب می‌دونی چند تومن جنس بود؟
انگشت اشاره‌ام را سمتش گرفتم، بدون توجه به صدای تپش‌های پیاپی قلبم که گواه از ترس و استرس خفته در جانم بود غریدم:
- صدات رو بلند نکن ها!
بدون توجه به من قدمی جلو برداشت و فریاد کشید:
- چی میگی تو؟ دویست تومن جنس بهت دادم پولش کو؟ هان؟ معلوم نیست چی‌کارِشون کردی که... .
هم‌چون خودش قدمی به جلو برداشتم و سرتق جواب دادم:
- خیل خب حالا توام، دویست تومن جنس دادی؟ پولش رو می‌دم این همه داد و فریاد نداره که، فرار نمی‌کنم که، میگم یه هفته دیگه می‌دم پولت رو.
و زیر لب افزودم:
- مردک دهن گشاد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
- د اگه پول من رو می‌دادی که ان‌قدر جلزولزم نمی‌شد! هی امروز و فردا هی امروز و فردا، جنس شما رو من می‌شناسم‌.
بدون توجه به او و صدای نخراشیده‌اش رو به چند پسری که یا تعجب نگاه‌مان می‌کردند با اخم و رو ترشی گفتم:
- به چی نگاه می‌کنین؟ برین خونه‌هاتون!
با همان اخم، رویم را سمتِ جاوید برگرداندم و گفتم:
- واسه دویست تومن این الم_شلنگه رو به پا کردی؟ یه هفته بهم فرصت بده دویست تومنت رو می‌دم دیگه... این همه ندیده بازی در نیار پیرمرد!
ابروی کم پشت و کوتاهش بالا پرید و چشم‌های مشکی‌اش را ریز کرد:
- یه هفته‌های تو رو هم دیدیم... من تا پس فردا پولم رو می‌خوام.
کلافه به سمت چپ نگاه کردم که باز هم همان پسر‌های دبیرستانی را دیدم، این‌جا چه می‌خواستند؟ این‌جا جای مناسبی برای آن‌ها نبود، دستم مشت شد. با عصبانیت سمت‌شان رو ترش کرده و عصبی از حضور این مردک گنده دماغ در چند قدمی‌ام رو به آن‌ها داد زدم:
- مگه کرین؟ دِ یالا! به چی نگاه می‌کنین آخه؟
زیرلب چیزی زمزمه‌کردند که شک ندارم جز ناسزا و‌ فحش نبود، چرا جاوید نمی‌فهمید نداری یعنی چه؟ وقتی نداشتم از کجا می‌دادم؟ چرا این جماعت بی‌صبر ان‌قدر حرف واضح را نمی‌فهمیدند؟
جاوید:نفس گفته باشم، تا پس فردا پولم رو جور می‌کنی وگرنه کلاه‌مون بدجور میره تو هم.
بی‌خیال پسرک کله جوجه‌ای شدم و رو به جاوید با چشم‌های ریز شده و موشگافانه غر زدم:
- آقا میگم ندارم، به‌خدا تا پس فردا که هیچ، دو روز بعدش هم ندارم، تو صبر کن تا سر هفته.
دستم را سمتش گرفم و کَفَش را نشان دادم:
- ببین مو نداره خب؟ از کجا بکنم واست؟ در ضمن تا پس فردا نیارم مثلاً می‌خوای چی‌کار کنی؟
دستی به سبیل کم‌ پشتش کشید و گفت:
- کم آدم ندارم که... .
بند کوله‌ی خاکی‌ام را محکم‌تر کردم و حینی که قدمی به عقب برمی‌داشتم غر زدم:
- نگو آدم تو رو خدا، اون موجودای بی‌خاصیتی که گردنشون واسه این زهرماریا اویزونه آدم نیستن که من رو ازشون بترسونی آقا جاوید، در ضمن ان‌قدر هم خودت رو واسه دویست تومن کوچیک نکن، میگم میدمت خب.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
عصبانیت و حرص را در چشم‌هایش می‌دیدم و تمام داغی‌اش را کله‌ی کچل و بی‌مویش انعکاس می‌داد که زیر نور خورشید چون چلچراغی می‌تابید.
جاوید: بخدا یه هفته‌ت بشه دو هفته واسه همین دو قرون پول زنده‌ت نمی‌ذارم دختر، شنیدی چی گفتم؟
لب فشردم و بی‌جواب قدم دیگری به عقب برداشتم و کوله پشتی را روی دوشتم انداختم. حالم از این آدم‌ها به هم می‌خورد اما نمی‌شد با جامعه جنگید، من حتی گاهی از خودم هم بدم می‌آمد، غمگین به راهم ادامه دادم و از کوچه‌های تنگ و خلوت‌نشین تهران که برایم دلهره‌آور بودند فرار کردم.
از صبح که به دانشگاه رفته بودم و تا الان که هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت با این سردرد لعنتی دست و پنجه نرم کرده بودم و حالا حرص و دغدغه‌ی جور کردن پول او هم دردی شده بود روی درد سرم.
با حرص رو به تاکسی که کم‌کم داشت از تیر رس نگاهم خارج می‌شد زمزمه کردم:
- مرتیکه‌...کرایه‌ش قد قیمت باباشه! با اون ماشین قراضه... .
لگد دیگری به در زدم که باز شد و قیافه‌ی غرق خواب نیما در چارچوب نمایان شد، تنه‌ای به او زدم و وارد خانه‌ شدم، مثل همیشه، بوی دل انگیز آن کوفتی‌ها، تا حیاط هم می‌آمد.
نیما: کجا بودی؟
کتونی‌هایم را در آورده و از آن‌جایی که حوصله نداشتم جواب دادم:
- دنبال دو قرون پول، خواب بودی؟
با وارد شدن به داخل، بینی‌ام چین خورد و چهره‌ام در هم شد، تا من را دق نمی‌داد تمامش نمی‌کرد، اگر صدسال هم این فضا را می‌دیدم، اگر صدسال هم نیما را با این حال می‌دیدم، اگر صدسال هم سرش غر می‌زدم باز هم برای عادی نمی‌شد، من قلبم برای او می‌زد و حالا او می‌خواست مرا دق دهد. تند پلک زدم تا اشک حلقه زده در چشمم فرو نریزد، پا به داخل گذاشتم و صدایم بلند شد:
- ای خدا بگم چیکارت کنه نیما... خفه‌م کردی لامذهب.
نیما: میگم کجا بودی؟ نگاهی به ساعت انداختی؟
سمت اتاقم رفتم و خواستم در را ببندم که نگذاشت و هولش داد و با قیافه‌ی حق به جانبی نگاهم کرد که متقابلاً اخمی تحویلش دادم:
- چته؟ می‌خوام لباس عوض کنم!
چشم‌های همیشه قرمزش امروز قرمزتر شده بودند و صورتش رو به زردی بود. موشکافانه گفتم:
- زیاده روی که نکردی؟ هوم؟
به عقب هولم داد و با صدای نسبتاً بلندی غُرید:
- مگه کری؟ میگم تا این ساعت کدوم گوری بودی؟
مقنعه‌ی مشکی‌ را از سرم کندم و روی زمین پرتاب کردم.
- اصلاً به تو چه؟ می‌دونی از داد زدن بدم میاد و برام صدات رو بلند می‌کنی؟
دستم را سمتِ جالباسیِ قدیمی‌ای که لباس‌هایم رویش آویزان بود رفت اما در بینِ راه اسیرِ پنجه‌های قدیِ نیما شد، با عصبانیت غرید:
- به من چه؟ آره دیگه به من چه! اصلاً من چی‌کاره‌ی‌ توام؟!
تقلا می‌کردم تا دستم را رها کند، نامردی از سر و رویش می‌بارید اما باز هم او یک مرد بود و من، جنس لطیف!
اشک به چشم‌هایم نشست و به چهره‌ی عصبانی‌اش نگا کردم:
- نیما ولم کن... میگم ولم کن می‌زنم لت و پارت می‌کنما... دستم داره می‌شکنه!
نیما: نفس بفهمم زیرآبیم رو میری می‌کشمت!
- باشه فقط قبلش آی... این دست لامصب رو ولش کن... آ، آخ... .
با خشونت رهایش کرد و از اتاق خارج شد. آستینم را به چشم‌هایم کشیدم و به دری که باز گذاشته بود نگاه کردم:
- وحشی!
عادت کرده بود دق ودلی‌هایش را ر من خالی کند، امروز هم مشخص نبود دلش از کجا پر است... .
با حرص‌ تیشرت قرمز و شلوار کتان مشکی پوشیدم و از اتاق خارج‌ شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
سمت آشپزخانه که با اپن از حال جدا می‌شد رفتم، یخچال را باز کردم، سه تخم مرغ و دو بطری آب بیشتر نداشت. یکی از بطری‌ها را برداشته و به دهانم چسباندم... هوا گرم شده بود و تشنگی رهایم نمی‌کرد. نیما از همین‌جا هم ول کنم نمی‌شد و صدایش را شنیدم:
نیما: با لیوان آب کوفت کن، منم آدمم!
بی‌یخال بطری را باز در بخچال گذاشتم و تخم مرغی برداشتم.
- مگه من گفتم گاوی؟ خب آدمی که آدمی.
نیما: دِ لامصب تو که همه‌ی بطری‌ها رو دهنی کردی!
شانه‌ای بالا انداختم و روغن را در ماهیتابه ریختم، گرسنگی داشت می‌کشتم.
- مشکل خودته.
نیما: بخدا که تو مرض داری.
تخم مرغ را در روغن شکستم و مثل خودش با صدای بلند جواب دادم:
- اون مرض رو فعلاً تو گرفتی... یه روزی که نمی‌دونم کی هست این رفیقات رو این‌جا ببینم بلایی سرشون میارم که بهت بگن بابا... .
اجاق را کم کرده و سمت اپن رفتم، شاکی‌تر ادامه دادم:
- خونه نیست که؛ کاروانسراست بخدا!
نیما: به توچه؟ خونه‌ توئه مگه؟
دست به کمر با لحن حرصی غر زدم:
- نه بابا خونه‌‌ی توئه! نکه کمرت از کار‌ها شکسته و چقدر پول میاری؟ آخه عزیزدلم! صاحب خونه که تو رو آدم حساب نمی‌کنه، خونه رو به من اجاره داده... ثانیاً، چند بار اجاره خونه رو دادی؟
نیما: منت اون دو قرون پول حرومی گه در میاری رو‌، رو سر من نکوب!
قاشق را سمتش گرفتم و از پشت اپن عصبی غریدم:
- عوضش تو عرضه‌ی در آوردن به‌قول خودت همین دو قرون پول حروم رو هم نداری!
کم‌کم بحث‌مام بالا می‌گرفت و بلآخره آن‌قدر بحث کردیم که تخمِ مرغِ بی‌چاره ام سوخت و جزغاله شد، کار همیشگی‌اش بود، شروع کند، گند بزند به اعصابم و بخوابد و من بمانم و سردردی عصبی که در حین عصبی بودن باید به کارهایم هم می‌رسیدم ودردی از دردهای این زندگی نامشخص دوا می‌کردم.
صبح که از خواب بیدار شدم و برای آماده شدن برای دانشگاه نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم.
مانتوی کرم رنگی پوشیدم و حین مرتب کردن مقنعه‌ی سورمه‌ای روی سرم، به کیفم چند زدم، نگاهم به نیما افتاد که با چهره‌ای خواب آلود و ما بین خواب و بیداری نگاهم می‌کرد، حین پوشیدن کتونی‌هایم لبخندی به رویش پاشیدم که بی‌جواب ماند. خواستم از در خارج شوم که صدای خمار خوابش را شنیدم:
- کجا؟
- آخه من این‌موقع صبح کجا رو دارم برم؟ دانشگاه دیگه!
نیما: زود برگرد.
جوابش را ندادم و دوان‌دوان حیاطِ کوچکِ خاکی را از سر گذراندم.
‌نصف‌ پو اجاره‌ی خانه را جور‌ کرده بودم، باید هرچه زودتر یک غلطی می‌کردم‌ وگرنه باید شب را در خیابان می‌خوابیدم، نیما هم هر گورستانی خواست می‌توانست برود.
سوار اتوبوس شدم و آخرین صندلی از سمت راست نشستم. حالا پول جاوید را از کدام گورستانی می‌آوردم؟ این جاوید هم شده بود سوهان روح این روزهایم. ‌آی‌آی‌آی، خدا کند باز نیما نفهمد که این بار روی سرم آوار می‌شود.
دوان‌دوان خودم را به دانشگاه رساندم. نگاهی به ساعتم انداختم، ۸:۵ نفس عمیقی کشیدم و وارد کلاس شدم. سرخوش از این‌که استاد هنوز نیامده بود لبخندی کنج لبم جا خوش کرد،
کنارِ ترنم جا گرفتم و مشغول در آوردن جزوه‌ام شدم.
ترنم: سلام.
اعتنایی نکردم و با حرص بیشتری صفحات جزوه را ورق زدم، چرا چیزی از این‌ها یادم نمی‌آمد؟
ترنم: می‌میری زبونت رو بچرخونی جواب سلامم رو بدی؟
- خیل خب، سلام...خوب شد؟
ترنم: حالم رو نپرسیدی.
- سرکار خانم خوب هستند؟
خندید و سرخوش جوابم را داد:
- حالا که پرسیدی خوبم.
چیزی نگفتم و مشغول ورق زدن صفحات جزوه که برایم دهن کجی می‌کردند شدم، چرا یادم به امتحان امروز نبود؟
ترنم: یه جوری رفتی تو اون کاغذ دفترها فکر می‌کنم می‌فهمید چی توش نوشته، نگو که می‌فهمی، می‌فهمی نفس؟
جزوه را کلافه روی دسته‌ی صندلی کوبیدم و با حرص گفتم:
- تو رو خدا یکم حرف نزن بزار دو کلوم بخونم، وگرنه دیدی جلسه‌ی قبل هم گند زدم، این‌بار گند بزنم این مرتیکه می‌ندازتم.
خندید و با خودکار روی بینی‌ام زد که عصبی و حرص‌زده نگاهش کردم.
ترنم: جونم، چه عصبی شدن بهت میاد!
و شروع کرد به خندیدن، چرا نمی‌فهمید باید ساکت شود؟
چرا من اعصاب او را نداشتم؟
رویم را برداندم و‌ حرفش را قطع کردم:
- اِن‌قدر بخند تا بمیری، دیوانه‌ی روانی!
با‌ ورود استاد که مردی حدوداً چهل و خورده‌ای ساله بود بحث همین‌حا متوقف شد..
بعد از کلاس و امتحای که مطمئن بودم گند زده‌ام،‌ ترنم هم هی نق می‌زد که بمانم تا بعد از کلاس همراهش به خرید بروم، خب من نیازی به خرید نداشتم، داشتم؟ شاید، اما ضروری نبود، ضروری بود؟ شاید اما باز هم... .
من در همین خرج و مخارج خانه هم مانده بودم، مثلاً این‌که پول جاوید را اگر بدهم خرج خانه را از کجا می‌دادم؟
یا اجاره خانه را، پول آب و برق را که یک ماه عقب افتاده بود، گاز را، کتابی که لازم داشتم را؟
من یک نفر بودم و هزار سودا اما او نبود و کاش من هم نبودم.
دستم را روی پیشانی‌ام قرار دادم و نگاه کلافه‌ام را در پارک گرداندم.
- الان اون‌جاست؟
نیما: از صبح که رفتی دم در پلاس شده، نفس باز چی‌کار کردی کردی؟
پاهایم از این همه راه رفتن خسته شده بود و روی نیم‌کتی نشستم.
- گندش بزنن، نیما ببین نمی‌تونه یه جوری بپیچونیش دکش کنی بره؟
صدایش کم‌کم عصبی شد:
- دِ لعنتی میگم چی‌کار کردی باز که این سگ از صبح این‌جا پلاسه و نمیره؟ این‌قایم‌موشک بازی‌ها چیه؟!
- نیما بس کن حوصله ندارم! به این مرتیکه هم بگو این له‌له نزنه؛ من که دیروز بهش گفتم که تا یه هفته دیگه جور می‌کنم پول کوفتیت رو، خودش هم شنید و حرفی نزد، الان اومده دم در؟
صدایش تحلیل رفت و غر زد:
- گندت بزنن نفس، باشه یه غلطی می‌کنم، توام زود بیا.
- یه پاکت.
با شنیدن صدای خشداری از پشت سرم، برگشتم و نگاهم سرتا پا پسرک را رصد کرد، با من بود؟
نیما را مخاطب قرار دادم:
- بعداً زنگ می‌زنم.
و قطع کردم. پسرکِ ۲۱_۲۲ ساله ابرویی بالا انداخت و شمرده‌تر گفت:
- کوک می‌خوام اصل باشه، فقط زود!
تازه کار بود و دلم برایش می‌سوخت، شاید چهارپنجمین بارش بود که از من جنس می‌خرید، که ای کاش نمی‌خرید. من وقتی این جوان‌ها را می‌دیدم از خودم بدم می‌آمد، از روزگار بدم می‌آمد اما بخدا که چاره‌ای تبود... .
از روی نیم‌کت فلزی بلند شدم و جوابش را دادم:
- ندارم.
اما سیریش‌تر از این حرف‌ها بود، دنبالم راه افتاد و لجوج گفت:
- چی میگی؟ چه‌طور هر روز داری امروز نداری؟
رویم را برگرداندم و نگاهم را که از چهره‌ی رنگ پریده‌‌اش فراری بود را به خیابان دوختم:
- قرار نبود امروز بیام، فردا بیا.
موهای فشن شده‌ی مشکی‌اش را از پیشانی‌اش کنار زد و عصبی قدمی سمتم برداشت:
- ببین، هرچقدر شد می‌دم، میگم هرچه‌قدر... درد دارم لامصب، می‌فهمی؟!
روح خبیثم بیدار شده بود، رویم را برگرداندم و همان‌طور که می‌رفتم خونسرد گفتم:
- حیف شد که ندارم، وگرنه پول خوبی نصیبم می‌شد، الانم بیشتر دنبالم نیا که واسه هردوتامون شر میشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
عصبی بند کوله‌ام را کشید و داد زد:
- د...ثِ آشغال آدم رو می‌خورونی و تو خمری می‌ذاری؟!
خودم را عقب کشیدم، من از این آدم‌ها می‌ترسیدم، لب فشرده و با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشتم حرصی لب زدم:
- من مجبورت کردم؟!یه چیزی می‌خواستی منم بهت دادم و پولم رو گرفتم... اعتیادت که به من ربطی ند... .
قبل از این‌که حرفم را تمام کنم مشتش در صورتم فرود آمد و درد کل تنم را فردا گرفت، فقط چند ثانیه بود و به عقب پرتاب شدم، آرنجم به زمین خورد و احساس کردم استخوان‌هایم هزار تکه شد.
زنی جیغ کشید و نزدیکم آمد تا کمکم کند، تیغه‌ی بینی‌ام تیر می‌کشید و اشک در چشم‌هایم حلقه، چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟
باز سمتم حمله کرد که صدای جیغ زن همراه با گرفتن بازویم بلند شد، درکی از موقعیت نداشتم اما می‌دیدم پسرک را که چشم‌هایش رو به سرخی بود و فریاد زد:
- مگه تو فروشنده نیستی؟ حتما یه چیزی اون ته‌‌تهِ کیفت پیدا میشه... .
با ناله از روی زمین بلند شدم و از ترس حمله‌ی دوباره‌ی آن وحشی چند قدم به عقب برداستم.
زنِ بی‌چاره با ترس گفت:
- خوبی دختر جون؟ آقا...آقا تو رو خدای یکی‌بیاد این دیوونه رو بگیره، دختر مردم رو داشت می‌کشت... .
خطاب به چند مردی که تماشای‌مان می‌کردم گفت.
باز چند قدم نزدکم شد که خودم را به زن نزدیک‌تر کردم و با ترس نگاهش کردم. چهره‌ی رنگ پریده‌اش با آن دو چشم سرخ من را به وحست وا می‌داشت!
- تو.. تو یه روانی هستی که ان‌قدر... ان‌قدر کشیدی که مغزشت خشک شده بی‌چاره... ‌.
و آستینم را به چشم‌های نم‌زده‌ام کشیدم.
مرد حدوداً چهال ساله‌ای نگهش داشته بود اما مگر می‌شد؟ مغزم از فحش‌هایی که بارم می‌کرد سوت می‌کشید، چرا این‌قدر ترسیده بودم؟
- القاب خودت رو به من ن... نسبت نده! معلوم نیست چی کشیدی که... که ان‌قدر غاط زدی... معلوم نیست داری چی میگی عملیِ بدبخت... ‌
مردک بی‌چاره را هول داد و سمتم حمله کرد که جیغ کشیدم، یقه‌‌ی مانتویم را گرفت و فریاد زد:
- د اگه عملی‌ام تقصیرِ امثالِ توئه حروم‌زادست!
جیغ زدم:
- خودت و هفت جد و آبادتی عوضی... .
با سر به صورتم زد و به عقب هولم داد، باز آن درد لعنتی کل تنم را فرا گرفت.
سوت ممتد، نه چیزی شبیه به یک زنگ بلند که در سرت تکرار می‌شود... .
به برخورد چیز تیزی به سرم چشم‌هایم پر شد، درد... .
صداها را گنگ می‌شنیدم... احساس می‌کردم دنیا دور سرم می‌چرخد، گیج و منگ به دو نفری که مردک روانی را نگه داشته بودند نگاه می‌کردم، بردنش... زنی سمتم آمد و به صورتم می‌زد، گریه می‌کرد! چرا؟
احساس خیسی می‌کردم، گردنم خیس شده بود یا سرم؟
- آقا تو رو خدا... نمرده باشه؟
- مسیح بدو ماشین رو بیار... .
- بی‌هوشِ؟ نبضش... نبضش می‌زنه؟ وای... خدای خودت کمک کن.
هم می‌فهمیدم و هم نه، اما سرم درد می‌کرد و می‌سوخت، کم‌کم در عالم بی‌خبری فرو رفتم، سیاه و خاموش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
***
خوابم می‌آمد، نیما زنگ نزده بود؟
چشم‌هایم را به زحمت باز کردم... .
سرم درد می‌کرد، دستم را سمت سرم بردم که سوزش وحشت‌ناکی پشت دستم احساس کردم، انژیوکت... سرم؟!
کم‌_کم تمام آن‌چه گذشته بود یادم آمد، پارک، دعوایم با آن مرد، افتادنم... با‌ وحشت نشستم و بی‌خیال سوزش دستم شدم.دست دیگرم را به سرم‌گرفتم، پاند پیچی شده بود!
وحشت زده به اطراف نگاه کردم، اتاق بزرگی که چند نفر به‌جز من هم آن‌جا خوابیده بودند. بیمارستان بودم؟ نه_نه! من باید می‌رفتم!
آنزیوکت را از دستم کشیدم و بی‌خیال سوزش و قطره خون به راه افتاده، از تخت پایید آمدم، کفش‌هایم کجا بود؟ کوله‌ و موبایلم؟!
وحشت‌زده پاهایم را روی سرامیک‌های سفید می‌کشیدم، از در خارج شدم... راهروی شلوغی که بوی الکلش حالم را خراب می‌کرد. پرستاری با دیدنم ابروهای هشتی‌اش بالا پرید و سمتم آمد. آب دهانم را قورت داده و کلمات را تند_تند بیان کردم:
- خانوم کی من رو‌آورد این‌جا؟ گوشیم... گوشیم کو؟
بین ابروهایش گره‌ی‌ شلی افتاد و با تندی گفت:
- داخل حضور داشته باشین تا دکترتون بیاد.
سرم را عصبی تکان داده و با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشتم، گفتم:
- کی من رو آورد؟
پرستارِ دیگری که داشت رد می‌شد ایستاد و با اخم گفت:
- چی‌شده؟
اخم و تخم‌شان را نمی‌فهمیدم، پرستارکه نباید ان‌قدر نفهم باشد. دستم را به سرم گرفتم و با بدبختی نالیدم:
- هیچی نشده خانوم، نمی‌دونین من رو کی آورده بیمارستان؟
پرستار ماسکش را پایین داد که بینیِ عقابیِ کوچکش ذوقم را کور کرد:
- هر روز بیشتر از دویست نفر رو میارن بیمارستان، انتظار داری همه رو به خاطر بسپاریم؟
پرستار دیگر که پخته‌تر بود سمت اتاق اشاره کرد و گفت:
- فعلاً برین‌تو اتاق الان درستش می‌کنم... برین دیگه!
قطعاً اگر کفش پایم بود و کوله و موبایلم در دستم بودند درخت هم حسابش نمی‌کردم و از این خراب شده می‌رفتم اما‌ آن‌جایی که درد من موبایل و کفش‌هایم بود مثل یک دختر خوب وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم و دستی به پشت گردنم که هنوز هم درد می‌کرد کشیدم، سرم هم... .
ده دقیقه گذشته بود که مردِ جوانی که روپوش سفید پزشکی تنش بود همراه همان‌ پرستار پخته‌تر داخل شدند. مرد را نخود هم حساب نکردم و رو به پرستار پرسیدم:
- چی‌شد؟
از لحن طلب‌کارانه‌ام خوشش نیامد و ابرویی بالا انداخت که لب برچیدم، چرا ان‌قدر معطل می‌کردمد؟ اصلاً ساعت چند بود؟
مرد سمتم آمد و عینکش را حابه‌جا کرده و گفت:
- خب، ظاهراً که خوبین... .
توجهی به حرفش نکردم و رو به دو پرستار باز پرسیدم:
- جواب بدین دیگه، اصلاً وسایلام کو؟
دکتر با همان جدیت حینی که مشغول وارسی زیر پلک‌هایم بود جواب داد:
- با همراه‌تون، سر درد نداری؟
به پشت سرم دست زدم که از درد چهره‌ام جمع شد و با بدخلقی گفتم:
- میشه برین عقب؟ خوبم فقط سرم یکمی درد می‌کنه.
نگاهم به دستم افتاد که قطره‌های خون کنار رگم خشک شده بودند، توجهی نکردم و با حالت زاری غر زدم:
- اصلاً کی خواست من رو بیارند بیمارستان؟ گوشیم کو؟ اونی که آوردم کو؟
پرستار داشت به سرم یکی از بیماران سرمی تزریق می‌کرد.
نگاهی به سرمی که کنده شده بود و روی زمین افتاده بود کرد و جواب داد:
- بیرون اتاق... .
با عصبانیت به دکتر توپیدم:
- دو ساعتِ بیرون وایساده و این‌جوری علافم کردین؟!
خواستم از تخت پایین بروم که با جدیت و اخم گفت:
- خانوم آروم‌تر! این‌جا بیمارستانه، کجا؟
انگار نه انگا که دارد با من حرف می‌زند از تخت پایین امدم که باز صدایش بلند شد:
- کامل معاینه نشدین هنوز... خانوم صبر کن!
سیریش ولکن نبود! زیر لب بی‌حوصله و کلافه زمزمه کردم:
- دلت خوشه‌ها! علاف بیکار... .
از اتاق بیرون رفتم و با چشم دنبال کسی می‌گشتم که نمی‌دانستم کیست. دکتر خواست چیزی بگوید که گفتم:
- پس کجاست؟
چشم‌های عسلی‌اش حرص‌زده و متعجب نگاهم کردند که حرصی‌تر غر زدم:
- همراهی که من رو آورد کو؟ مگه نگفتین بیرونه؟
دستی روی شانه‌ام نشست که با خشم برگشته و دست مردی که روی شانه‌ام بود را پس زدم:
- دستت رو بکش!
دکتر: این چه طرز برخوردِ؟
لبِ ترک خورده‌ام را به دندان گرفتم که بدجور سوخت و طعم خون را احساس کردم‌. مردی که دستش را روی شانه‌ام گذاشته بود گفت:
- بی‌‌هوش شدین آوردیم‌تون بیمارستان.
پس همراه‌همراه که می‌گفتند این بود!
دکتر رو به مردِ چشم ابرو‌ مشکی گفت:
- فکر کنم ایشون در سلامت کامل به سر می‌برن، از اول هم نباید می‌آودرین‌شون... .
با پرویی تمام حرفش را قطع کردم، احساس بدی داشتم، نسبت به هر دو نفرشان!
با اخم لب زدم:
- معلومه که در سلامت کاملم!
رو به مرد چشم ابرو مشکی که با جفت ابروهای بالا پریده نگاهم می‌کرد ادامه دادم:
- ادب حکم می‌کنه تشکر کنم، حالا میشه وسایلم رو بدین برم پی کارم؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین