جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nafiseh.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,006 بازدید, 286 پاسخ و 62 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafiseh.H
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۲۰۸۱۴_۱۴۲۲۳۴-1-1.png نام رمان: هم جزا
نویسنده: Nafiseh_H
عضوگپ نظارت: (S.O.W(8
ژانر: عاشقانه، اجتماعی.
خلاصه:
یونا، پسر ناخلف حاج فتاح، زرگر و امین بازار، یونا مهرگان سر کینه‌ای‌ چند ساله کمر به نابودی اسم و رسم پدر بسته است. بازی‌ها و دسیسه‌های پدر باعث کشیده شدن پای نفس، ساقی جدید ولد ناخلف به زندگی‌اش می‌شود و نخستین اقدام یونا، خریدن جزای دیگریست، چیزی مثل تیری با دو نشان... .


چهارشنبه، ۱۷ فروردین ۱۴۰۱
ساعت ۱۹:۳۶.


 
آخرین ویرایش:
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,480
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
مقدمه:

فراوان "دوستت دارم" فراوان!
و از همان آغاز می‌دانستم... .
می‌دانستم که شکست خواهم خورد
و لابه‌لایِ فصل‌های قِصه کُشته خواهم شد
و سرم به سوی تو حَمل خواهد شد
و فراوان
خوش‌حال می‌شدم
به زیبایی این پایان... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
سوراخ بینی‌‌اش را روی رول صد دلاری قرار داد و بینی‌اش را بالا کشید، لاین کوکائین با نظم خاصی وارِد‌ بینی‌اش شد.‌‌.. این روزها تنها این پودرهای سفید ذهنش را آرام نگه می‌داشت.
آبی به سر و صورتش زد و از سرویس بیرون رفت، مسیح با لبخند پهنی خیره به صحفه‌ی لب‌تاپ مشغول تایپ چیزی بود.
نچ زیر لبی گفت و به پالتویش چنگ زد، سر دردش بیشتر شده بود و نبض شقیقه‌اش تند می‌زد.
بدون این‌که نگاهش را از مانیتور بگیرد با لحن سرخوشی او را مخاطب قرار داد:
- یونا جلدی بیا این رو ببین... دختره تو استخر لایو گذاشته... .
گلویش از فرط خشکی می‌سوخت و سرش به دوران افتاده بود، بدون توجه به مسیحی با آب و تاب مشغول صحبت از چیزی بود سمت در راه افتاد.
دستش به دستگیره نرسیده صدایش متوقفش کرد:
- کجا؟
آب دهانش را قورت داد تا کمی از خشکی گلویش برطرف شود اما بر طرف که نشد هیچ، بیشتر به سوزش افتاد!
دست در جیب پالتوی مشکی‌ لب زد:
- خونه آقای شجاع!
مسیح: حالا به آقای شجاع هم می‌رسی‌‌‌ فعلاً بیا باهم به این قشنگ برسیم... .
و با سر و نیشی بی‌نهایت شل شده به لب‌تاپ اشاره کرد.
پوفی کرد و برگشت؛ سرگیجه‌‌اش بیشتر شده بود، خودش را روی کاناپه‌ی مشکی رنگ پرتاب کرد.
با دیدن حال نه چندان عادی‌ش بی‌خیال لایو شد، لب‌تاپ را رها کرد و از جای برخواست:
- گل‌مل داری؟
یونا با صدایی که هر لحظه بیشتر تحلیل می‌رفت لب زد:
- هو‌س کمپ کردی؟
سرخوش خندید و با کوسنی که زیر سر قرار داد گفت:
- هرچیزی به موقع‌‌اش، حالا چیزی داری؟
دستی به گلویش کشید.
چشم‌هایش سیاهی می‌رفت و تهوع بدترین چیز در این زمان بود. انگار کسی با خنجر گلویش را می‌خراشید. با دو انگشت شصت و اشاره چشم‌هایش را فشرد و از جای برخواست.
مسیح با شک و تردید پرسید:
- چیزی نزدی که؟
جوابی نداد و با همان سرگیجه آشپزخانه را درپیش گرفت. بطریِ آبی که از یخچال در آورد و آبش را یک نفس سرکشید، اما تشنگی‌اش بر طرف نمی‌شد.
مسیح: یونا؟ چه مرگته؟!
از آشپزخانه خارج نشده بود که باز چشم‌هایش سیاهی رفت و دستش را بند میز کرد تا از سقوطش جلوگیری کند.
صدای مسیح هم‌چون مته در مغزش تکرار می‌شد:
- یونا... یونا لال شدی؟
دست و پایش شل شد. مسیح وحشت زده پا تند کرد و بازویش را چسبید، با نگرانی مشوش رو به چهره‌ی رنگ پربده و بی حالش زیر لب با حرص غرید:
- احمق‌احمق... الان وقتش نبود!
***
(نفس)
- دِ تو بی جا کردی! لامصب می‌دونی چند تومن جنس بود؟
انگشت اشاره‌ام را سمتش گرفتم، بدون توجه به صدای تپش‌های پیاپی قلبم که گواه از ترس و استرس خفته در جانم بود غریدم:
- صدات رو برای من بلند نکن!
بدون توجه به من قدمی جلو برداشت و فریاد کشید:
- چی میگی تو؟ دویست تومن جنس بهت دادم پولش کو؟ هان؟ معلوم نیست چی‌کارِشون کردی که... .
هم‌چون خودش قدمی به جلو برداشتم و سرتق جواب دادم:
- خیل خب حالا توام، دویست تومن جنس دادی؟ پولش رو می‌دم این همه داد و فریاد ندارع که... .
و زیر لب افزودم:
- مردک دهن گشاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
- د اگه پول من رو می‌دادی که ان.قدر جلزولزم نمی‌شد!
بدون توجه به او و صدای نخراشیده‌اش رو به چند پسری که یا تعجب نگاه‌مان می‌کردند با اخم و رو ترشی گفتم:
- به چی نگاه می‌کنین شما؟ برین یالا... .
با همان اخم، رویم را سمتِ جاوید برگرداندم. و گفتم:
- واسه دویست تومن این الم_شلنگه رو به پا کردی؟ یه هفته بهم فرصت بده دویست تومنت رو می‌دم دیگه... این همه ندیده بازی در نیار پیرمرد!
ابروی کم پشت و کوتاهش بالا پرید و چشم‌های مشکی‌اش را ریز کرد:
- یه هفته‌های تو رو هم دیدیم... من تا پس فردا پولم رو می‌خوام.
کلافه به سمت چپ نگاه کردم که باز هم همان پسر‌های دبیرستانی را دیدم... با عصبانیت سمت‌شان رو ترش کرده و عصبی از حضور این مردک گنده دماغ در چند قدمی‌ام رو به آن‌ها داد زدم:
- مگه کرین؟ دِ یالا! هری به چی نگاه می‌کنین آخه؟
زیرلب چیزی زمزمه‌کردند که شک ندارم جز ناسزا و‌ فحش نبود.
جاوید:نفس گفته باشم، تا پس فردا پولم رو جور می‌کنی وگرنه کلاه‌مون بدجور میره تو هم.
بی‌خیال پسرک کله جوجه‌ای شدم و رو به جاوید با چشم‌های ریز شده و موشگافانه غر زدم:
- دِ مشتی، میگم ندارم... آه... .
دستم را سمتش گرفم و کَفَش را نشان دادم:
- مو داره بِکن! آقا ندارم‌ندارم... یه هفته دیگه پولت جوره، می‌خوای بِه، نمی‌خوای بِه‌تر ثانیاً مثلاً چی‌کار می‌کنی؟ هوم؟
دستی به سبیل کم‌ پشتش کشید و گفت:
- کم آدم ندارم که... .
کوله‌‌ی خاکی رنگم را تختِ سی*ن*ه‌اش کوبیده و بی‌حوصله غر زدم:
- منظورت از آدم اون نشئه‌های بی‌جونِ بدبخت که نیست؟ اصلاً هر غلطی دلت خواست بکن، منم نشستم تو رو نگاه کردم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
جاوید: نگاه می‌کنی_نمی‌کنی به خودت ربط داره، پس فردا پولم رو میاری... عزت زیاد... .
برود بمیرد! مرتیکه چلغوز!
لب فشردم و کوله پشتی را روی دوشتم انداختم. از صبح که به دانشگاه رفتم تا الان که هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت با این سردرد لعنتی دت و پنجه نرم کرده بودم و حالا پس از کلی کلنجار رفتن با خودم بلاخره تاکسی گرفته و خود را به خانه رساندم.
با حرص رو به تاکسی که کم‌کم داشت از تیر رس نگاهم خارج می‌شد زمزمه کردم:
- ایشالله شب تب بشی صبحش اون پول مفتی که ازم گرفتی رو خرج دوا درمونت کنی.
هنوز دستم به در نخورده بود که در باز شد و قیافه‌ی غرق خواب نیما در چارچوب نمایان شد، تنه‌ای به او زدم و وارد خانه‌ شدم.
نیما: کجا بودی؟
کتونی‌هایم را در آورده و از آن‌جایی که حوصله نداشتم جواب دادم:
- دنبال رو قرون پول.
- ای بمیری نیما... خفه‌م کردی لامذهب.
نیما: میگم کجا بودی؟ نگاهی به ساعت انداختی؟
سمت اتاقم رفتم و خواستم در را ببندم که نگذاشت و هولش داد.
- چته؟ می‌خوام لباس عوض کنم!
چشم‌های همیشه قرمزش امروز قرمزتر شده بودند و صورتش رو به زردی بود. موشکافانه گفتم:
- زیاده روی که نکردی؟ هوم؟
به عقب هولم داد و با صدای نسبتاً بلندی غُرید:
- مگه کری؟ میگم تا این ساعت کدوم گوری بودی؟
مقنعه‌ی مشکی‌ را از سرم کندم و روی زمین پرتاب کردم.
- به توچه؟!
دستم را سمتِ جالباسیِ قدیمی‌ای که لباس‌هایم رویش آویزان بود رفت اما در بینِ راه اسیرِ پنجه‌های قدیِ نیما شد. با عصبانیت غرید:
- به من چه؟ آره دیگه به من چه! اصلاً من چی‌کاره‌ی‌ توام؟!
تقلا می‌کردم تا دستم را رها کند:
- نیما ولم کن... میگم ولم کن می‌زنم لت و پارت می‌کنما... میگم... .
نیما: نفس بفهمم زیرآبیم رو میری می‌کشمت!
- باشه فقط قبلش آی... این دست لامصب رو ولش کن... آ، آخ... .
با خشونت رهایش کرد و از اتاق خارج شد.
معلوم نیست دلش از کجا پر است سرِ منِ بی‌چاره خالی‌اش می‌کند!
با حرص‌ تیشرت قرمز و شلوار کتونِ مشکی پوشیدم و از اتاق خارج‌ شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
سمت آشپزخانه که با اپن از حال جدا می‌شد رفتم، یخچال را باز کردم، سه تخم مرغ و دو بطری آب بیشتر نداشت. یکی از بطری‌ها را برداشته و به دهانم چسباندم... هوا گرم شده بود و حسابی تشنه بودم. از همین‌جا هم ول کنم نمی‌شد و صدایش را شنیدم:
نیما: نفس! می‌میری یه لیوان برداری بعدش آب کوفت کنی؟! منم آدم هستم!
بی‌یخال بطری را باز در بخچال گذاشتم و تخم مرغی برداشتم.
- مگه من گفتم بُزی؟ خی آدمی که آدمی.
نیما: دِ لامصب تو که همه‌ی بطری‌ها رو دهنی کردی... .
شانه‌ای بالا انداختم و روغن را در ماهیتابه ریختم.
- مشکل خودته.
نیما: بخدا که تو مرض داری.
تخم مرغ را در روغن شکستم و مثل خودش با صدای بلند جواب دادم:
- اون مرض رو فعلاً تو گرفتی... یه روزی که نمی‌دونم کی هست این رفیقات رو این‌جا ببینم بلایی سرشون میارم که بهت بگن بابا... .
اجاق را کم کرده و سمت اپن رفتم، شاکی‌تر ادامه دادم:
- خونه نیست که؛ کاروانسرای نیماخانِ!
نیما: به توچه؟ خونه‌ توئه مگه؟
دست به کمر با لحن حرصی غر زدم:
- نه بابا خونه‌‌ی توئه! درد و به توچه! نکه کمرت از کار‌ها شکسته و چقدر پول میاری؟ آخه عزیزدلم! صاحب خونه که تو رو آدم حساب نمی‌کنه، خونه رو به من اجاره داد... ثانیاً، چند بار اجاره خونه رو دادی؟
نیما: منت اون دو قرون پول حرومی گه در میاری رو‌، رو سر من نکوب... .
قاشق را سمتش گرفتم و از پشت اپن عصبی غریدم:
- عوضش تو عرضه‌ی در آوردن به‌قول خودت همین دو قرون پول حروم رو هم نداری!
کم‌کم بحث‌مام بالا می‌گرفت و بلآخره آن‌قدر بحث کردیم که تخمِ مرغِ بی‌چاره ام سوخت و جزغاله شد.
صبح که از خواب بیدار شدم لحظه‌ای گیج بودم، کتاب و دفتر و... امرو امتحان دارم!
مانند جت از جا پریدم و موهای ژولیده‌ی خرمایی‌ام را پشت گوش انداختم. نگاهی به ساعت انداختم، ۷ بود!
نیم ساعت برای آماده شدن وقت داشتم. به سالن رفتم، نیما روی زمین و به صورت نشسته خواب بود... بروم بالش زیر سرش بگذارم و درازا بخوابانمش؟ نروم؟ بگذار بمیرد... مردک عملی!
دست و صورتم را شستم و به صورت هول‌ مانتو‌ی سورمه‌ای را تنم کردم، به کیفم چند زدم و همان‌طور که کتونی هایم را می‌پوشیدم موهای ژولیده‌ام را زیر مقنعه‌ی مشکی رنگ پنهان کردم.
خواستم از در خارج شوم که صدای خمار نیما را شنیدم:
- کجا؟
یعنی در اوج نشئگی هم دست از سرم برنمی‌داشت!
- این‌موقع صبح کجا رو دارم برم؟ دانشگاه... .
نیما: زود برگرد.
جوابش را ندادم و دوان‌دوان حیاطِ کوچکِ خاکی را از سر گذراندم.
‌نصف‌ پو اجاره‌ی خانه را جور‌ کرده بودم، باید هرچه زودتر یک غلطی می‌کردم‌ وگرنه باید شب را در خیابان می‌خوابیدم، نیما هم هر گورستانی خواست می‌تواند برود.
سوار اتوبوس شدم و آخرین صندلی از سمت راست نشستم. حالا پول جاوید را از کدام گورستانی می‌آوردم؟ این جاویدِ پَتیاره هم شد سوهان روح این روزهایم... ‌آی‌آی‌آی، خدا کند باز نیما نفهمد که این بار روی سرم آوار می‌شود.
آن‌قدر فکر کردم که تا به خودم آمدم دیدم به ایستگاه رسیده‌ایم.
دوان‌دوان خودم را به دانشگاه رساندم. نگاهی به ساعتم انداختم، ۸:۵ نفس عمیقی کشیدم و وارد کلاس شدم. آخیش استاد نیامده بود. کنارِ ترنم جا گرفتم ومشغول در آوردن جزوه‌ام شدم.
ترنم: سلام.
اعتنایی نکردم و با حرص بیشتری صفحات جزوه را ورق زدم، چرا چیزی از این‌ها یادم نمی‌آمد؟
ترنم: می‌میری زبونت رو بچرخونی جواب سلامم رو بدی؟
- خیل خب، سلام...خوب شد؟
ترنم: حالم رو نپرسیدی.
- برو بابا، تو که همیشه خوبی!
ترنم: از کجا می‌دونی؟ شاید یه امروز حالم بد باشه، تو خوبی؟
جوابی ندادم و تندتند جزوه را وا رسی می‌کردم.
ترنم: یه جوری رفتی تو اون کاغذ دفترها فکر می‌کنم می‌فهمید چی توش نوشته، نگو که می‌فهمی... .
جزوه را کلافه روی دسته‌ی صندلی کوبیدم و با حرص گفتم:
- سر جدت ان‌قدر حرف نزن بزار دو کلوم بخونم... .
شروع کرد به خندیدن، صدای خنده‌اش بلند بود و همه‌ی سرها به سمت‌ ما چرخید.
ترنم با همان خنده رو به من گفت:
- خدایی حال می‌کنم وقتی موفق میشم عصبیت کنم، یعنی فکت یه‌جوری قفل می‌کنه که... .
رویم را برداندم و‌حرفش را قطع کردم:
- اِن‌قدر بخند تا بمیری، دیوانه‌ی روانی!
با‌ ورود استاد که مردی حدوداً چهل و خورده‌ای ساله بود بحث همین‌حا متوقف شد.
امتحان سختی بود و از آن‌جایی که درس هم نخوانده بودم و آن چهار کلمه‌ای که دیشب خوانده بودم را هم نفهمیده بودم مطمئن بودم امتحان را گند می‌زنم.
بعد از امتحان هم کلاس داشتم و از آن‌جایی که واقعاً حوصله‌اش را نداشتم کلاس را پیچاندم. ترنم هم هی وق‌وق می‌کرد که بمانم تا بعد از کلاس همراهش به خرید بروم، خب من نیازی به خرید نداشتم، داشتم؟
بی‌خیال، کل پی اندازم حتی کفاف پول اجاره خانه را هم نمی‌داد!
- الان اون‌جاست؟
نیما: از صبح که رفتی دم در پلاس شده، نفس باز چز‌کار کردز کردی؟
پاهایم از این همه راه رفتن خسته شده بود و روی نیم‌کتی نشستم.
- گندش بزنن، نیما ببین نمی‌تونه یه جوری بپیچونیش دکش کنی بره؟
صدایش کم‌کم عصبی شد:
- دِ لعنتی میگم چی‌کار کردی باز که این سگ از صبح این‌جا پلاسه و نمیره؟ این‌قایم‌موشک بازی‌ها چیه؟!
- نیما بس کن حوصله ندارم! به این مرتیکه هم بگو این له‌له نزنه؛ گفتم که تا فردا پولت رو‌جور‌می‌کنم این همه بال‌بال زدن‌ واسه چیه؟!
صدایش تحلیل رفت و غر زد:
- گندت بزنن نفس، باشه یه غلطی می‌کنم، توام زود بیا.
- من مشتری‌ام.
با شنیدن صدای خشداری از پشت سرم، برگشتم.
نیما را مخاطب قرار دادم:
- بعداً زنگ می‌زنم.
و قطع کردم. پسرکِ ۲۱_۲۲ ساله ابرویی بالا انداخت و شمرده‌تر گفت:
- کوک می‌خوام اصل باشه، فقط زود!
تازه کار بود و دلم برایش می‌سوخت، شاید هفت_هشتمین بارش بود که از من جنس می‌خرید. از روی نیم‌کت فلزی بلند شدم و جوابش را دادم:
- ندارم.
اما سیریش‌تر از این حرف‌ها بود، دنبالم راه افتاد و لجوج گفت:
- چی میگی؟ چه‌طور هر روز داری امروز نداری؟
رویم را برگرداندم و نگاهم را که از چهره‌ی رنگ پریده‌‌اش فراری بود را به خیابان دوختم:
- قرار نبود امروز بیام، فردا بیا.
موهای فشن شده‌ی مشکی‌اش را از پیشانی‌اش کنار زد و عصبی قدمی سمتم برداشت:
- ببین، هرچقدر شد می‌دم، میگم هرچه‌قدر... درد دارم لامصب، می‌فهمی؟!
روح خبیثم بیدار شده بود، رویم را برگرداندم و همان‌طور که می‌رفتم خونسرد گفتم:
- حیف شد که ندارم، وگرنه پول خوبی نصیبم می‌شد، الانم بیشتر دنبالم نیا که واسه هردوتامون شر میشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
عصبی بند کوله‌ام را کشید و داد زد:
- د...ثِ آشغال آدم رو می‌خورونی و تو خمری می‌ذاری؟!
خودم را عقب کشیدم، لب فشرده و با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشتم حرصی لب زدم:
- من مجبورت کردم احمق؟!یه چیزی می‌خواستی منم بهت دادم و پولم رو گرفتم... اعتیادت که به من ربطی ند... .
قبل از این‌که حرفم را تمام کنم مشتش در صورتم فرود آمد و درد کل تنم را فردا گرفت، فقط چند ثانیه بود و به عقب پرتاب شدم، آرنجم به زمین خورد و احساس کردم استخوان‌هایم هزار تکه شد.
زنی جیغ کشید و نزدیکم آمد تا کمکم کند، تیغه‌ی بینی‌ام تیر می‌کشید و اشک در چشم‌هایم حلقه.
باز سمتم حمله کرد که صدای جیغ زن همراه با گرفتن بازویم بلند شد. چشم‌های پسرک رو به سرخی بود و فریاد زد:
- مگه تو فروشنده نیستی؟ حتما یه چیزی اون ته‌‌تهِ کیفت پیدا میشه... .
با ناله از روی زمین بلند شدم و از ترس حمله‌ی دوباره‌ی آن وحشی چند قدم به عقب برداستم.
زنِ بی‌چاره با ترس گفت:
- خوبی دختر جون؟ آقا...آقا تو رو خدای یکی‌بیاد این دیوونه رو بگیره، دختر مردم رو داشت می‌کشت... .
خطاب به چند مردی که تماشای‌مان می‌کردم گفت.
باز چند قدم نزدکم شد که خودم را به زن نزدیک‌تر کردم و با ترس نگاهش کردم. چهره‌ی رنگ پریده‌اش با آن دو چشم سرخ من را به وحست وا می‌داشت!
- تو.. تو یه روانی هستی که ان‌قدر... ان‌قدر کشیدی که مغزشت خشک شده بی‌چاره... ‌.
و آستینم را به چشم‌های نم‌زده‌ام کشیدم.
مرد حدوداً چهال ساله‌ای نگهش داشته بود اما مگر می‌شد؟ مغزم از فحش‌هایی که بارم می‌کرد سوت می‌کشید، چرا این‌قدر ترسیده بودم؟
- القاب خودت رو به من ن... نسبت نده! معلوم نیست چی کشیدی که... که ان‌قدر غاط زدی... معلوم نیست داری چی میگی عملیِ بدبخت... ‌
مردک بی‌چاره را هول داد و سمتم حمله کرد که جیغ کشیدم، یقه‌‌ی مانتویم را گرفت و فریاد زد:
- د اگه عملی‌ام تقصیرِ امثالِ توئه حروم‌زادست!
جیغ زدم:
- خودت و هفت جد و آبادتی عوضی... .
با سر به صورتم زد و به عقب هولم داد، باز آن درد لعنتی کل تنم را فرا گرفت.
سوت ممتد، نه چیزی شبیه به یک زنگ بلند که در سرت تکرار می‌شود... .
به برخورد چیز تیزی به سرم چشم‌هایم پر شد، درد... .
صداها را گنگ می‌شنیدم... احساس می‌کردم دنیا دور سرم می‌چرخد، گیج و منگ به دو نفری که مردک روانی را نگه داشته بودند نگاه می‌کردم، بردنش... زنی سمتم آمد و به صورتم می‌زد، گریه می‌کرد! چرا؟
احساس خیسی می‌کردم، گردنم خیس شده بود یا سرم؟
- آقا تو رو خدا... نمرده باشه؟
- مسیح بدو ماشین رو بیار... .
- بی‌هوشِ؟ نبضش... نبضش می‌زنه؟ وای... خدای خودت کمک کن.
کم‌کم در عالم بی‌خبری فرو رفتم، سیاه و خاموش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
صداها را گنگ و نامفهوم می‌شنیدم، انگار به چشم‌هایم‌ وزنه‌های صد کیلویی وصل کرده بودند، چشم‌هایم را به زحمت باز کردم... .
سرم درد می‌کرد، دستم را سمت سرم بردم که سوزش وحشت‌ناکی پشت دستم احساس کردم، انژیوکت... سرم؟!
کم‌_کم تمام آن‌چه گذشته بود یادم آمد، پارک، دعوایم با آن مرد، افتادنم... با‌ وحشت نشستم و بی‌خیال سوزش دستم شدم.دست دیگرم را به سرم‌گرفتم، پاند پیچی شده بود!
وحشت زده به اطراف نگاه کردم، اتاق بزرگی که چند نفر به‌جز من هم آن‌جا خوابیده بودند. بیمارستان بودم؟ نه_نه! من باید می‌رفتم!
از تخت پایید آمدم، کفش‌هایم کجا بود؟ کوله‌ و موبایلم؟!
وحشت زده پاهایم را روی سرامیک‌های سفید می‌کشیدم، از در خارج شدم... راهروی شلوغی که بوی الکلش حالم را خراب می‌کرد. پرستاری با دیدنم ابروهای هشتی‌اش بالا پرید و سمتم آمد. آب دهانم را قورت داده و کلمات را تند_تند بیان کردم:
- خانوم کی من رو‌آورد این‌جا؟ گوشیم... گوشیم کو؟
بین ابروهایش گره‌ی‌ شلی افتاد و با تندی گفت:
- داخل حضور داشته باشین تا دکترتون بیاد.
سرم را عصبی تکان داده و با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشتم، گفتم:
- کی من رو آورد؟
پرستارِ دیگری که داشت رد می‌شد ایستاد و با اخم گفت:
- چی‌شده؟
اخم و تخم‌شان را نمی‌فهمیدم، پرستارکه نباید ان‌قدر نفهم باشد.
- آقا جون میگم کدوم‌ خری من رو این.جا آورد؟ د نمی‌فهمین؟!
پرستار ماسکش را پایین داد که بینیِ عقابیِ کوچکش ذوقم را کور کرد:
- هر روز بیشتر از دویست نفر رو میارن بیمارستان، انتظار داری همه رو به خاطر بسپاریم؟ چقدر طلب‌کارین!
پرستار دیگر که پخته‌تر بود سمت اتاق اشاره کرد و گفت:
- فعلاً برین‌تو اتاق الان درستش می‌کنم... برین دیگه!
قطعاً اگر کفش پایم بود و کوله و موبایلم در دستم بودند درخت هم حسابش نمی‌کردم و از این خراب شده می‌رفتم اما‌ آن‌جایی که درد من موبایل و کفش‌هایم بود مثل یک دختر خوب وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم؛
ده دقیقه گذشته بود که مردِ جوانی که روپوش سفید پزشکی تنش بود همراه همان‌ پرستار پخته‌تر داخل شدند. مرد را نخود هم حساب نکردم و رو به پرستار گفتم:
- چی‌شد؟
از لحن طلب‌کارانه‌ام خوشش نیامد و ابرویی بالا انداخت.
مرد سمتم آمد و عینکش را حابه‌جا کرده و گفت:
- خب ظاهراً که خوبی... .
حرفش را قطع کرده و گفتم:
- از اولش هم خوب بودم.
توجهی به حرفم نکرد و تندتند چیزی را می‌نوشت.
- چرا یکی جواب من رو نمی‌ده؟ وسایلم کو؟
دکتر با همان جدیت جواب داد:
- با همراه‌تونِ، سر درد ندارین؟
به پشت سرم دست زدم که از درد چهره‌ام جمع شد و با بدخلقی گفتم:
- شما خودت سرت بشکنه و خونریزی داسته باشه دردش دو سه ساعت بعدش میفته؟
نمی‌دانم این‌ها چه‌طور با این سطح از آی‌کیوی بالای‌شان توانسته‌اند دکتر شوند.
نگاهم به دستم افتاد که قطره‌های خون کنار رگم خشک شده بودند، توجهی نکردم و با حالت زاری غر زدم:
- اصلاً کی خواست منو بیارند بیمارستان؟ گوشیم کو؟
پرستار داشت به سرم یکی از بیماران سرمی تزریق می‌کرد.
نگاهی به سرمی که کنده شده بود و روی زمین افتاده بود کرد و جواب داد:
- بیرون اتاق... .
با عصبانیت به دکتر توپیدم:
- دو ساعتِ بیرون وایساده و این‌جوری علافم کردین؟!
خواستم از تخت پایین بروم که با جدیت و اخم گفت:
- خانوم آروم‌تر! این‌جا بیما هست، کجا؟
انگار نه انگا که دارد با من حرف می‌زند از تخت پایین امدم که باز صدایش بلند شد:
- معاینه نشدین هنوز... خانوم صبر کن!
زیر لب بی‌حوصله و کلافه زمزمه کردم:
- برو بابا... توام دلت خوشه‌ها، معاینه‌_معاینه! بابا می‌دونیم دکتری... .
از اتاق بیرون رفتم و با چشم دنبال کسی می‌گشتم که نمی‌دانستم کیست. دکتر خواست چیزی بگوید که گفتم:
- پس کجاست؟
چشم‌های عسلی‌اش گرد شده بود.
- مسخره‌مون کردی؟
دستی روی شانه‌ام نشست که با خشم برگشته و دست مردی که روی شانه‌ام بود را پس زدم:
- دستت رو بکش!
دکتر: این چه طرز برخوردِ؟
لبِ ترک خورده‌ام را به دندان گرفتم که بدجور سوخت و طعم خون را احساس کردم‌. مردی که دستش را روی شانه‌ام گذاشته بود گفت:
- بی‌‌هوش شدین آوردیم‌تون بیمارستان.
پس همراه‌همراه که می‌گفتند این بود!
دکتر رو به مردِ چشم ابرو‌ مشکی گفت:
- فکر کنم ایشون در سلامت کامل به سر می‌برن، از اول هم نیازی به بیمارستان نبود... .
با پرویی تمام حرفش را قطع کردم:
- معلومه که نبود! حالا هم... .
رو به مثلاً همراهم ادامه دادم:
- گوشی و کفش و کیفم رو بدین می‌خوام برم!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین