ضربههای پی در پی و شلاق مانند باران را بر شیشهی پنجره شنیدم. ازکودکی هوای بارانی برایم خوشایند بود. حس خوشایندی در تکتک ذرات وجودم تزریق میکرد که مرا به یاد آن بادبادک زردم میانداخت. حس پرواز را به یادم می آورد، حس آرامش، حس عشقی که من به آن دست سازهی کودکی ام داشتم.
ازخانه بیرون میروم. دوست ندارم این هوای دلپذیر را حتی یک ثانیه هم از دست بدهم. درپیاده رو پسرک بازیگوشی را دیدم که از چشمانش شری و شلوغی می بارید. مادرش به زور مهارش میکرد. میترسید باز هم بایستد و هوس بازیگوشی و شیطنت به سرش بزند و چادر مشکی او را پراز گل و لای کند.
دروسط خیابان بین ماشین های پشت چراغ قرمز، دخترک فال فروشی را دیدم که نوک بینی اش قرمز شده بود. خیلی خوب احساس میکردم که دستانش برای کوبیدن شیشه و متوجه کردن راننده، هیچ حسی ندارد اما به امید به فروش رفتن فالهایش پنجرهها را می کوبید.
آن قدر می کوبید تا بالاخره دل یکی از آن آدمهایی که هرکدام پشت اتومبیل گران قیمتشان هستند ، به رحم آید. هیچ کدام خبر از قلب شکسته دخترک نداشتند که چند روزی است که گرسنه است. اکثر آنها، با بی رحمی تمام، از کناردخترک عبور میکردند، حتی دریغ ازیک نگاه سرسری .
دخترک ماند و فالهایش وخیابان سرد و شلوغ.نگاهم می افتد به شیشه بخار گرفته ی مغازه ها. دلم میخواست داخل بودم و باانگشتانم بر رویشان خطی می کشیدم، یک خط ممتد به روی تمام شیشههای بخارگرفته. درحال و هوای خودم بودم که یک نفر به من تنه زد. آن قدر عجله داشت برود به یک سرپناه که گویا زیبایی این روز به یادماندنی را نمی دید .
عابران پیاده هرکدام چیزی را بالای سرخود گرفته بودند تا قطرات باران آنها را خیس نکند یکی کیفش را، یکی کتابش را.درآن طرف خیابان خانواده چهار نفره خندانی را دیدم که سوار بر موتورند و با خنده وشوخی به باران اجازه ی فرود می دهند. به آنها لبخند می زنم، شاید درمیان آن همه افراد مختلف فقط آنها هستند که از باران لذت می برند
.سرم را بالا می گیرم ، آسمان تیره و درحال غرش را مشاهده می کنم. دستانم را باز می کنم و قطرات باران را درآغوش می گیرم و این روز را از اعماق وجود در دفترچه ی خاطرات ذهنم ثبت می کنم.