جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هوس، عشق، انتقام] اثر «سید علی حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Pershian wolf با نام [هوس، عشق، انتقام] اثر «سید علی حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,051 بازدید, 22 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هوس، عشق، انتقام] اثر «سید علی حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Pershian wolf
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
نام رمان: هوس، عشق، انتقام
نویسنده: سید علی حسینی
ژانر: اجتماعی ،عاشقانه
ناظر: @MHP
موضوع: زندگی هر انسانی پر از پیج و خم است سرشار از پستی و بلندی زندگی هم زیباست هم خشن و بی رحم چرخ تقدیر گاه بازی عجیبی دارد گاهی برای لقمه ای نان از آزادی ات میگذری و تن به بردگی می دهی اما وقتی شکمت سیر شد میفهمی چه به روزت آمده و آزادیت را مفت فروخته ای مهناز داستان ما دختری آزاد بود اما فقیر متنفر بود اما مجبور تن به ازدواجی شوم داد تحقیر شد زجر کشید ومتنفر شد به سمت انتقام پیش رفت قوی شد اما عشق به دلش راه یافت حال باید بین عشق و انتقام یکی را برگزیند.
مقدمه
بزرگی گفت لذتی که در بخشش هست در انتقام نیست
آری اما اگر قدرت انتقام گرفتن را به دست آوردی ترسی که در دل دشمنانت می اندازی لذتی فراتر از انتقام خواهد داشت

بزرگترین انتقام کسب موفقیت است پس آنقدر بزرگ شو که دشمنانت نه توان ضربه زدن به تورا داشته باشند و نه مقابله با تو بلکه فقط به تو حسادت کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3

پست تایید.png











نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_اول


آفتاب، از پشت پنجره به داخل می تابید و با حرارت ملایمی، مانند نوازش مادر روی پوست سپید مهناز دست می کشید.
مادری که چندسالی هست، جای خالی‌اش در خانه ی کوچک اقبالی خالی است.
مهناز تبسم می کند، شاید در خواب مادرش را می بیند که صورتش را نوازش میکند.
ساعت زنگ دار یادگار پدربزرگ، به صدا در می آید.
-ای کوفت ای درد ای زهر مار داشتم خواب می دیدم کله آهنی
اوخ-اوخ دیر شد، خوب شد این کله آهنی زنگ زد وگرنه خواب میموندم.
به سمت دستشویی بدو رو می رود:
-خب-خب بریم که مادر پولاد زره منتظره که عین مار کبری بهم نیش بزنه
مانتو مشکی که از کهنه گی به سورمه ای می زند را تنش میکند و مقنعه ی هم رنگش را ست می کند. صورت کشیده اش را در آینه نگاه می کند چشمان میشی غمزده لب های کوچک اما برجسته و دماغی که چهره ای معمولی به او داده به پدرش که در اتاق دیگر خوابیده سر می زند، چادر نمازی که یادگار مادرش بوده را، روی او می اندازد که سرما نخورد؛ بعد به سمت در می دود.
کفش هایش را به پا می کند و در را آرام می بندد؛ در طول حیاط می دود و نگاهی اجمالی به آن می اندازد.
دست شویی درست در گوشه سمت چپ و کنارش موتور قدیمی پدر است، خورده ریزهای اضافی که مهناز با اسم آشغال ها صدایشان می کند در واقع انباری ای بدون مرز و دیوار، سمت راست حیاط شکل داده؛ که با پرده‌ی قهوه‌ای رنگ از دید پنهان شده اند؛ و درخت توتی ستبر درست در وسط حیاط.
سه پله در شمال حیاط مرز ایوان را تشکیل می دهند و بعد از گذر از آن، به پذیرایی می رسیم، همان جایی که مهناز همیشه به خواب می رود؛ اینجا خانه ی پدری اوست،مملو از خاطرات تلخ و شیرین که همه آن ها تا ابدر در ذهن مهناز می ماند.
در قرمز قدیمی را باز میکند و وارد کوچه می شود
-پیش به سوی کبری خانم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
#هوس_انتقام_عشق
#قسمت_دوم

-وای باز این سیاه سوخته اینجاس که
سیامک یکی از اشرار محله است که سابقه ی کیفری هم دارد و در ضمن، خواستگار پرو پا قرص مهناز هم هست. همه او را سیا صدا می زنند؛ و با زخمی که صورتش را، از بالای ابرو ی سمت راست تا زیر گونه کشیده شده، چهره اش را ترسناک کرده است

سیا :-سلام خوشگل خانم
مهناز می خواهد باعجله از کنارش بگذرد، که سیامک جلویش را میگیرد: -جایی میری، برسونمت!
مهناز تلاش میکند راهی برای فرار پیدا کند اما، موفق نیست:
-شما همینکه سد راه نشی، خودش از صدتا رسوندن بهتره.
سیامک انگار بازی اش گرفته باشد می گوید:-یعنی میگی مزاحمم؟
مهناز کلافه می گوید:
-اون که کار همیشگیته
و بلاخره موفق می شود راهی برای فرار پیدا کند، سریع از کنار سیامک عبور میکند؛ صدای سیا را از پشت می شنود که می گوید:
-شبی میام با آقات صحبت میکنم، لازم نیس بری پارک خودم واسش میارم.
مهناز پا سفت میکند، هم لجش گرفته هم از این که دیگر از جنس پیدا کردن برای پدرش راحت شده، خوشحال است.
به نزدیکی خیاط خانه که می رسد، همه چیز را با دیدن کبری خانم از یاد می برد.
-به به مهناز خانم این چه وقته اومدنه؟ میذاشتی بعد ناهار میومدی دیگه!
مهناز من-من کنان سلام می کند.
-سلامو کوفت بدو برو سر کارت، آخر ماه که از حقوقت کم کردم آدم میشی؛ بدو دفعه آخرت باشه!
مهناز نفس راحتی می کشد از در اصلی وارد خیاط خونه می شود و به همگی سلام می دهد.
یک سالن بزرگ که سه ردیف چرخ خیاطی در جلو و پشت هر کدام، چهار چرخ دیگر وجود دارد؛ در اواسط سالن اتاق کبری خانم است که در طبقه بالایی کارگاه است و تنها راه ورود به آن، پله های سمت چپ کارگاه است؛ به سالن اصلی متصل می شود.
مهناز پشت چرخ ژانومه ی قدیمی اش که درست در ردیف وسط و سومین چرخ خیاطی است می نشیند؛ و شروع به دوختن کت مردانه ای می کند، که نمیداند تن چه کسی می رود...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_سوم


صدای غاروغور شکمش کلافه اش می کند صبح وقتی با عجله از خانه بیرون می زد، یادش رفت ظرف نهار را با خودش بیاورد.
+لعنتی چقد گرسنمه صبحونه ام نخوردم،دارم از ضعف می میرم ... عقربه های لعنتی زودتر بچرخین دیگه، مگه نمی بینین چقد گرسنمه!
بلاخره ساعت چهار شد.
مهناز بدون خداحافظی مثل بچه هایی که از مدرسه تعطیل می شوند، وسایلش را برداشت و بدو از کارگاه خارج شد؛ در راه به غر-غر کبری خانم هم گوش نکرد:
-نگاش کن دیر اومده، زودتر از همه هم میره اصلا انگار نه انگار....
به خانه که رسید یکراست رفت سراغ قابلمه، ولی ای دل غافل:
+وای چه صحنه وحشناکی...خدایا منو بکش نذار اینقدر زجر بکشم...تاوان کدوم گناهم رو دارم پس میدم...وای خدا آخه چرا من
مهناز با وحشتناک ترین لحظه عمرش روبه رو شده بود، قابلمه غذا پر از خالی بود و دقیقا هیچی داخلش نبود.
بلاخره به خودش آمد و به لقمه ای نان، سق زد ماهیتابه را روی گاز گذاشت و شروع به پختن تخم مرغ کرد.
-ناهار جوجه به دوران نرسیده داریم هورا !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_چهارم


-خب حالا که خندق بلا پر شد چطوره یه سری هم به دنیای خواب ها بزنیم و یه چرتی مهمونشون بشیم، بعد هم میشه یه فکری واسه شام کرد.
مهناز با سرو صداهای نامفهموم اما پشت هم بیدار می شود
صدای پدر را می شنود که می گوید:
-پاشو دختر مگه صدای در رو نمی شنوی، خواب مرگ رفتی مگه!... هرچی زده بودم پرید!
پدر به سمت حیاط می رود تا در را باز کند و مهناز به فکر فرو می رود.
-یعنی کیه؟ امروز که پنجشنبه نیس نذری و خیر اموات بیارن، نکنه عیدی سالگردی ارتحالی چیزیه! چه بهتر دیگه لازم نیس شام بپزم خداکنه قرمه سبزی باشه.
پدر به همراه مهمان به سمت خانه آمد:
-عه پس چرا اینا دارن میان تو؟ چرا بابا دست خالیه، پس قرمه سبزیش کو؟
بادیدن سیامک یادش آمدد امروز چه گذشته، مشتی به شکمش زد و گفت
-بیا، تو اگه شانس داشتی که شکم من نمیشدی، میشدی مستر تستر! والا
مهناز بلند شد و به آشپزخانه رفت با چک کردن موجودی کابینت ها و یخچال فهمید که، وقت جیره بندی وسط ماه رسیده است؛ و اگر می خواهد تا آخر ماه دو وعده غذای گرم داشته باشد، باید الان شروع کند.
در همین افکار بود که پدر صدایش زد:
-دختر چایی بیار واسه آقا سیامک!
مهناز:-کی مرده آقاییش به این رسیده!
البته طوری گفت که فقط خودش بفهمد و بعد مشغول آشپزی شد.
چند دقیقه ای گذشت بعد دوباره پدرش درخواست چایی کرد.
مهناز:-چایی هامون تموم شده بابا!
-خوب یه آبی شربتی چیزی بیار دختر
مهناز پاسخ داد: -شیر آب تو حیاط هست بابا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_پنجم


از زبان مهناز

صدای بابا که حاکی از عصبانیت بود بلند شد، اما با خداحافظی سیامک خیلی زود فروکش کرد
پدر بعد از بدرقه سیامک در حالی که مشتش از غنیمتی،بزرگ پر بود؛ به آشپزخانه آمد
-دختر تو چقدر سرتقی... چرا اینجوری میکنی؟
+خوب چایی نداشتیم بابا
-ولش کن، غذا کی حاضر میشه؟
+ هوم...یه ربع دیگه
-پس من میرم خودمو میسازم؛ شامت حاضر شد صدام کن ،باهات حرف دارم
+چشم
بلاخره غذا حاضر شد سفره رو پهن و بابا رو صدا کردم:بابا بیا غذا حاضره
صدای بابا از اتاق بلند شد : اومدم بابا...راستی، میدونی سیامک چرا اومده بود اینجا؟
شانه ای بلا انداختم و گفتم : چمیدونم... حتما پول جنساشو میخواسته دیگه
بابا: نه دخترم سیامک اونجور آدمی نیست؛ میگفت ازت خوشش اومده میخواد جمعه با ننش بیاد خواستگاری!
لقمه پرید توی گلوم همزمان که سرفه میکردم و دنبال لیوان آب میگشتم پرسیدم :اونوقت شما هم قبول کردی؟
-پس چی پسر به این خوبی... دستش به دهنش میرسه، تو روهم دوس داره. دیگه چی میخوای؟
+بابا تورو خدا اسم اون حیوون رو جلو من نیار
بابا با تعجب به من چشم دوخت: یعنی چی دختر؟ این چه حرفیه میزنی؟ پسره هم به تو میرسه هم به من، دیگه هم نمیخواد بری سرکار
+اها پس بگو بابام منو به یه مثقال مواد فروخته
-خفه شو دختر...این چه حرفیه میزنی! درسته من اسیر این لعنتی شدم ولی هنوز اینقدر بی غیرت نشدم، فکر کردی من دلم به حال تو نمیسوزه؛ از صبح میری تو اون خیاط خونه جون میدی آخرش که چی؟
به گریه افتادم: بابا خواهش میکنم، من از اون متنفرم؛ حاظرم... حاظرم صبح تا شب کار کنم، ولی زن اون نشم... بابا لطفا!
-بس کن دختر آخرش که چی؟ باید یه روز عروس بشی به جز سیا، کی در این خونه لعنتی رو میزنه؟
+بابا لطفا...اصلا من هیچوقت نمیخوام ازدواج کنم...همیشه اینجا میمونم...خودم کار میکنم، خودم خرج خودمونو در میارم
-دخترم ...عزیز دلم... منو ببخش، من پدر خوبی برات نبودم از وقتی مادرت مرد، منم باهاش مردم حرف های پدر باعث شد یاد خاطرات کودکی ام بیوفتم، زمانی را به خاطر آوردم که مادرم زنده بود؛ پدرم در یک کارخانه صنعتی کار میکرد. زندگی مرفهی نداشتیم ،اما خوشحال بودیم تا روزی که مادر بیمار شد، پدر هرچه کرد که خرج درمان را جور کند،نتوانست. مادر هر روز مثل شمعی که آب شود، ضعیف و ضعیف تر میشد. پدر از غصه به سراغ مواد رفت و مادر بلاخره پر کشید و خیلی زود خانه اش را به مقصد سنگ قبری، در بهشت زهرا ترک کرد.
دلم برای پدر و مادر و روز های کودکی ام تنگ شده بود؛ پدر نیز انگار به یاد مادر افتاده بود، بی صدا و آرام اشک میریخت.
بعد از سال ها حضور پدر را حس کردم، فهمیدم هنوز مرا دوست دارد، و آن زهرماری هنوز همه ی احساساتش را نکشته. دلم برای پدر سوخت، اشکهایم را پاک کردم به او چشم دوختم، او نیز اشکهایش را پاک کرد و گفت :باشه دخترم، من دیگه اصرار نمیکنم؛خودت مسیر زندگی ات را انتخاب کن.
بعد برخواست و به اتاقش رفت.
سفره را جمع کردم غذای دست نخورده را به قابلمه برگرداندم و در یخچال گذاشتم ،غذای امشب جز چند لقمه اشک و بغض، چیز دیگری نبود
به بالکن رفتم و به ستاره ها چشم دوختم عجیب دلم برای مادر تنگ شده بود
 
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_ششم


صدای گنجشک ها و یاکریم های سرمست و بازیگوش خواب را از چشمانم ربود؛ بدنم را که مانند چوب خشک شده بود کش و قوسی دادم و درد همه وجودم را گرفت؛وقتی با دماغم نفس عمیقی کشیدم، فهمیدم که سرما تا عمق جانم را خورده، دیشب در همان بالکن خوابم برده بود
به بختم لعنت فرستادم و گفتم :هی مهناز یه داداشی، خواهری، مادری، هم هیچکسو نداری یه پتو روت بندازه،یا بلندت کنه بری تو بخوابی که اینجوری یخ نزنی.
رفتم داخل و چشمم به ساعت دیواری یادگاری پدربزرگ افتاد؛ باز هم دیرم شده بود؛ شده بودم مثل آن پسری که در تلویزیون میگفت: وای بازم مدرسم دیر شد، حالا چیکار کنم؟
خسته و کلافه دماغم را بالا کشیدم، لباس هایم را پوشیدم و به دو از خانه بیرون زدم. خودم را برای بدترین فحش ها آماده کرده بودم: اصلا به درک...اگه بازم گیر داد، جوابشو میدم؛ نهایتش اخراجم میکنه،خوب بکنه میرم زن همین سیا ساقی میشم؛ چه بهتر، حداقل از شر این مادر فولاد زره راحت میشم. اصلا حق با بابامه، راس میگه؛ کی آخه میاد منو بگیره، با این بابام. البته به جز سیامک!
غرق در همین فکر ها بودم که به خیاط خانه رسیدم. نفسم را با حرص بیرون دادم، پوفی از ته دل کشیدم و خودم را برای مبارزه ی تن به تن با دیو پولاد زره آماده کردم. دستانم را مشت کردم، چشمانم را بستم و سرم را پایین انداختم با قدم های تند وارد خیاط خانه شدم؛ چند قدمی پیش نرفته بودم که به کوهی عظیم برخورد کردم: چته حیوون؟؟
سر تا پایم از عصبانیت گر گرفت بدون اینکه چشمانم را باز کنم یا صدا را آنالیز کنم؛دست های گره کرده ام را بالا بردم و مشت محکمی حواله ی صدا کردم،خودم را آماده واکنش حریف کرده بودم و مشت بعدی را بالا آورده بودم که دوباره حمله کنم،اما با همان یک مشت او را نقش زمین کرده بودم چشمانم را باز کردم و با پیکر پیرمردی عظیم الجثه، رو به رو شدم؛ تازه فهمیدم چه کرده ام و آن صدای چه کسی بوده. مشتم دقیقا پای چشم پیرمرد نشسته بود. همه دورمان حلقه زده بودند؛ پیرمرد که از درد می نالید سعی در برخاستن داشت.
کبری خانم از راه رسید و سعی کرد به پیرمرد کمک کند همزمان نیز بفهمد چه شده که این غول نقش بر زمین شده که با دیدن من و دست های مشت کرده ام ،همه چیز را فهمید.

ترسیده بودم و گیج و منگ میخواستم، فرار کنم که کبری خانم دستم را چسبید.
-کجا در میری عنتر خانم واسه چی این بنده خدا رو اینجوری کردی
+ب..ب..بخشید ...فکر کردم شمایید
-چی.. فکر کردی منم؟...یعنی میخواستی منو بزنی؟ دختره ی خیره سر
رویش را از من برگرداند و صدایش را بالا برد: اشرف خانم...اکرم، بیاین اینو ببرین بالا تا بیام تکلیفشو روشن کنم.
و رو به بقیه کرد: شماهم برگردید سرکارتون.
+خ...خ...خانم تورو خدا...توروخدا
-مگه نگفتم ببریدش...! برید دیگه
من همچنان التماس می کردم و به خودم و بختم لعن و نفرین می فرستادم، اشرف و اکرم کشان کشان به طرف دفتر کبری خانم می برندم؛ هرچه سعی میکردم دستانم را از دستشان آزاد کنم بی فایده بود‌. مرا انداختند داخل اتاق، در را قفل کردند و رفتند. مدام به خودم فحش میدام: این چه کاری بود کردم...الان چه بلایی سرم می آورند.
دستو پایم میلرزید و عرق کرده بودم.
بعد از گذشت چند دقیقه کبری خانم وارد اتاق شد
-آخه احمق، چرا همچین کاری کردی؟... این چه غلطی بود؟... میدونی اینی که زدی حاجی ملکوتیه صاحب برند ملکوتیان بزرگترین تولید کننده کت و شلوار!؟
+کبری خانم بزارین من برم،تو رو خدا... التماستون میکنم
-دست من نیس که دختر زدی پیرمرد رو آش و لاش کردی؛ میخواد زنگ بزنه پلیس
+پلیس چرا آخه؟ اول اون فحش داد... اصلا اونم بیاد منو بزنه، من یکی زدم اون دوتا بزنه؛ دیگه قول میدم برم اینجا هم پیدام نشه
کبری خانم که دید دستو پایم میلرزد کمی دلش به حالم سوخت و گفت: حالا وایستا من باهاش صحبت کنم، ببینم چی میشه.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید بی قرار عرض اتاق را طی می کردم: اگه زنگ بزنن به پلیس...وای نه،حتما میندازنم زندان...آخ خدا غلط کردم، کمکم کن.
بلاخره بعد از نیم ساعت کبری خانم و پیرمرد وارد اتاق شدند
 
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_هفتم


با دیدن آقای ملکوتی پاهایم شروع به لرزیدن کرد، آب دهانم را با صدا فرو دادم؛ خواستم عذر خواهی کنم که پیرمرد دستش را بی هوا بالا برد و سیلی محکمی به گوشم زد؛صدای ضربه چند بار در فضای اتاق اکو شد، منگ روی زمین افتادم گوشم سوت می کشید؛ احساس سوزش از گوشم شروع و تا پایین صورتم ادامه داشت.
کبری خانم هینی کشید و خواست برای کمک به جلو بیاید که با اشاره دست ملکوتی متوقف شد؛
پیرمرد با صدایی خشدار و گرفته رو به من کرد و گفت: پاشو وایستا... مگه نگفتی من دوتا بزنم؟ هنوز یکی دیگش مونده.
این بار کبری خانم با لحن ملتمسانه ای گفت
-آقای ملکوتی خواهش میکنم، داره از گوشش خون میاد؛ شاید آسیب دیده باشه.
من که اصلا متوجه خونریزی گوشم نشده بودم، دستی به گوشم کشیدم و خون گرم و صورتی مانندش را جلوی صورتم گرفتم؛ برای اینکه بیش از این تحقیر نشوم، مقعنه ام را روی سرم مرتب کردم و برخاستم؛ به سمت پیرمرد رفتم و درست در مقابلش قرار گرفتم چشمانم را بست و منتظر ضربه دوم شدم
پیرمرد خنده ای عصبی کرد دستش را بالا برد و این بار ضربه محکمتری درست همانجای قبلی زد؛ صدای افتادن خودم رو شنیدنم و بعد فریاد کبری خانم بلند شد: مهناز ...مهناز...صدام رو می شنوی...بلند شو...مهناز
همه جا تاریک شد حرف های کبری خانم را می شنیدم اما منگ بودم و توان پاسخ دادن نداشتم شاید هم نمیخواستم، دلم میخواست بخوابم.
کبری خانم دوید و از پنجره چند نفر را صدا کرد: خانم امانی... سمیه... اکرم...بیاید بالاحال مهناز خوب نیست؛ باید ببریمش بیمارستان،زنگ بزنید اورژانس.
فکر کنم صدای ملکوتی بود که گفت: لازم نیس،با ماشین خودم میبرمش؛ شما فقط بزاریدش تو ماشین.
چشمانم را بستم، چقدر خوابم می آمد؛چقدر لذت بخش بود.
نمیدانم کجا بودم یا چه مدت گذشت، چشمانم را گشودم؛ تاریک، روشن، تاریک، روشن این منظره ای بود که در تمام فیلم ها از دید بازیگری که روی تخت بیمارستان بود می دیدم اما این بار خودم جای همان بازیگر بودم.
احساس کردم چیزی سرد و تیز در دستم فرو رفت به پرستار نگاه کردم، با لباسی سفید چون فرشته ها بالای سرم ایستاده بود؛ با سرنگی در دست.
مایع سرد از سرم وارد دستم میشد و مرا کرخت و بیحال میکرد؛چشمانم سنگین شد و دوباره به خوابی عمیق فرو رفتم
 
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_هشتم


تابش نور خورشید، سردرد و سرگیجه باعث شد بلاخره چشمانم را باز کنم احساس گم گشتگی می کردم. چند دقیقه طول کشید، تا توانستم وقایعی که اتفاق افتاده را به یاد آورم؛ ناخودآگاه دستم را به سمت گوشم بردم که زیر بانداژ بود؛ همین تماس دست کافی بود تا باعث سوزشش شود: آی یی...
نگاهی به اطراف انداختم در کنارم درست روی یک صندلی اکرم را دیدم که به خواب رفته بود. دودل بود که اورا بیدار کنم یا نه تشنه ام بود و سردردم هر دقیقه زیاد تر می شد؛ از طرفی نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. بلاخره صبرم لبریز شد با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفتم: اکرم...اکرم...هی
صدایم را صاف کردم و این بار بلندتر گفتم
+اکرم...اکرم....پاشو دیگه
اکرم تکانی خورد و چشمانش را باز کرد: ها چته
+یه لیوان آب بهم بده
باشه ای گفت و از جایش برخواست
+سرم خیلی درد میکنه اکرم
اکرم لیوان آب را به دستم داد و گفت: بزار برم دکتر رو صداش کنم
چند دقیقه بعد اکرم به همراه دکتر برگشت
دکتر: خب... سلام چطوری؟
+سرم درد میکنه آقای دکتر ...داخل گوشمم میسوزه
دکتر نزدیکتر آمد سرم را برگرداند و نگاهی به بانداژ انداخت و گفت: سردردت چیزی نیس، به خاطر داروهاست؛اما پرده گوشت آسیب دیده باید مراقب باشی تا خوب بشه، اگه میخوای شکایت کنی...
اکرم وسط حرفش پرید: شکایت برای چی دکتر؟ تقصیر خودش بوده، الانم که چیزیش نشده
دکتر نگاهی به اکرم کرد و دوباره به من چشم دوخت:به هر حال اگه ضربه کمی محکتم تر بود، پرده گوشت پاره میشد و ممکن بود شنواییت رو از دست بدی
دکتر سری تکان داد و پرونده را نگاه کرد:
سرمت که تموم شد میتونی بری؛فقط چند روز دیگه برگرد تا پانسمانش رو عوض کنم و دوباره معاینت کنم
صبر کردم تا دکتر برود بعد روبه اکرم کردم و گفتم: حالا پول بیمارستان رو از کجا بیارم؟
اکرم زد زیر خنده: نترس بابا یارو کلی پول داده کبری خانم، واسه خرج بیمارستانو خرج تو، که نری ازش شکایت کنی
+مرتیکه یابو... چه دست سنگینی داشت
-تقصیر خودته دختر از در اومدی نگذاشتی نه برداشتی با مشت زدی پای چشم یارو... اصن چرا زدیش؟
+نمیدونم بابا عصبانی بودم اصلا دست خودم نبود، نمیدونستم دارم چیکار میکنم
با مرور اتفاقات اکرم چهره اش در هم شد و با لحنی ناشی از عذاب وجدان گفت: ببخشید که اونجوری کشوندم بردمت اونجا
+بیخیال ببین سرمم تموم شده پرستارو صدا کن؛ دیگه تحمل اینجا رو ندارم، میخوام برم خونه.
اکرم نگاهی به سرم انداخت: دیگه آخراشه تا من برم پرستارو صدا کنم تموم شده
زیر لب تشکری کردم و چشمانم را بستم

صبح روز بعد

مشغول آبیاری باغچه بودم که صدای زنگ در بلند شد بخودم گفتم یعنی کی میتونه باشه صدایم را بالا بردم: کیه؟
-منم کبری بیا در باز کن مهناز جان
کبری!!! کبری کیه؟ چقد صداش شبیه کبری خانم خودمونه، نکنه خودشه؛ اینجا چیکار میکنه؟ تو همین فکرا بودم که صدا دوباره بلند شد: چیشد پس دختر!!!
+اومدم
به محض باز کردن در چشمش به کت شلوار شیری رنگ با خط های سیاه افتاد که با گلی در دست، کبری خانم را همراهی میکرد.به چهره اش دقیق شدم پیرمردی با چشم کبود یا همان جناب آقای ملکوتی بزرگترین تولید کننده کت و شلوار در ایران و صاحب برند ملکوتیان
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین