جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هوس، عشق، انتقام] اثر «سید علی حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Pershian wolf با نام [هوس، عشق، انتقام] اثر «سید علی حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,051 بازدید, 22 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هوس، عشق، انتقام] اثر «سید علی حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Pershian wolf
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_نهم


-سلام دختر گلم بهتری الحمدالله
من مات و مبهوت به چهره ملکوتی زل زده بودم؛ و متوجه کبری خانم نبودم.
کبری خانم دوباره گفت:مهناز جان با شما هستم ها...سلامت کو عزیزم؟ نمیخوای دعوتمون کنی داخل!
+هان...چی..آهان...چیزه...بفرمایید
و از جلوی در کنار رفتم و مهمانان نحسم را به داخل راهنمایی کردم: بفرمایید داخل
ملکوتی در جواب گفت :همینجا خوبه پدرت خونه است؟
این پدر منو از کجا میشناسه؟ لب زدم: پدرم...مگه شما اونو میشناسید؟
ملکوتی:نه...تعریفشو از کبری خانم شنیدم؛ میخواستم ببینمش.
+راستش...(مهنازکه از اعتیاد پدرش خجالت میکشید و از طرفی نمیخواست پدرش از ماجرای داخل کارگاه خبر دار شود به دروغ متوسل شد)...خونه نیست
کیه دخترم...
لعنتی همینو کم داشتم آخه پدر من چرا صداتو در میاری؛ آخخخخ که از دست تو
بابا دوباره گفت:حتما سیامکه...گفته بود خودش میاد سر میزنه...بیا تو سیامک جان خونه خودته...صفا آوردی
سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم به سمت داخل خانه جایی که صدای پدر می آمد برگشتم و گفتم:نه بابا...کبری خانمه... با من کار داره
سپس رو به ملکوتی و کبری خانم: ببخشید، فک کردم رفته بیرون
باز صدای بابا اومد: تعارفشون کن بیان داخل دخترم
هنوز صحبت پدر تمام نشده بود که صدای در بلند شد
بابا: این یکی حتما سیامکه
بابا به داخل حیاط آمد و گفت: خودم درو وا میکنم، سیامکه...با من کار داره.
لحظه ای به ملکوتی و کبری خانم نگاه کرد بدون اینکه بایستد به راهش ادامه داد و زیر لب سلامی به هردو کرد
جلوی در رسید و درو بازکرد با دیدن سیامک گل از گلش شکفت: سلام سیامک جان خوبی؟... خوش اومدی...صفا آوردی...بیا تو پسرم بیا
سیامک با لبخندی ژکوند، در حالی که با پدر احوال پرسی میکرد وارد حیاط شد و چشمش به کبری و ملکوتی افتاد.
خنده اش را فرو خورد و رو به پدر کرد :آق عمو معرفی نمیکنی؟
بابا: صاحبکار مهنازه پسرم، اومده اینجا یه سری به مهناز بزنه
سیامک که تازه من و دیده بود چشمش به پانسمان سرم افتاد؛ پرسید: سرت چیشده؟
نمیدونستم چی بگم من من کردم خداروشکر بابا به دادم رسید و گفت: چیزی نیس؛ سرش گیج رفته از پله های کارگاه افتاده، زود خوب میشه...ببینم دوا های منو آوردی؟
سیامک تکه پلاستیکی کوچک که ماده سیاه رنگی داخلش بود را از جیب کاپشنش بیرون آورد و رو به پدر مهناز گرفت
بابا آب از دهنش راه افتاد، پلاستیک را در هوا قاپید و درحالی که به سمت خانه میرفت گفت: خب سیامک جان بیا بریم تعریف کن، ببینم چیکارا میکنی، تا منم خودمو بسازم. بیا بریم تو پسرم.
ملکوتی که تمام مدت ساکت بود و تماشا میکرد رو به من کرد و گفت: ما دیگه میریم...معلومه که تو هم بهتر شدی از فردا برگرد سر کارت،کلی کار عقب افتاده داریم؛ سفارشا زیاده، فعلا.
کبری خانم هم اضافه کرد:آره دخترم فردا بیا که کلی کار داریم...منتظرتیم ها
ناچارا باشه ای گفتم و مهمانان را تا دم در راهنمایی کردم
 
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_دهم

سیامک:کی بودن اینا؟
خواستم بگویم بتوچه اما از نگاه پر غضب سیامک ترسیدم؛ گفتم : کبری خانم بود دیگه صاحبکارم
سیامک:اونو نمیگم اون پیری رو میگم که ماشینش تو کوچه راهو بند آورده بود.
+اون...خوب چیزه...شوهر کبری است دیگه
سیامک خنده ای عصبی کرد و به سمتم هجوم آورد خون خونش را میخورد ناخودآگاه عقب رفتم اما سیامک دستم را چسبید و به سمت خودش کشید زل زد تو صورتم و گفت: که شوهر کبری است آره؟...ببین به من دروغ نگو، کبری شوهرش کجا بود...این یارو به هرچی میخورد جز شوهر اون
+باشه ببین اون صاحبکار کبری است، اسمش ملکوتیه و...
سیامک: خوب اون اینجا چیکار میکرد؟ ربطش به تو چیه؟
دستم درد گرفته بود و فشار دست سیامک هر لحظه بیشتر میشد طاقتم و از دست دادم سعی کردم دستمو از دستش خارج کنم: من نمیدونم سیا..ولم کن دستم شکست
سیامک کمی آرام شد و دستش را شل کرد. بلافاصله دستم را خلاص کردم و شروع به مالیدن مچش با دست دیگرم کردم
سیامک این بار آرام تر گفت: نمیدونم این مرتیکه کیه ولی اونجوری که تورو نگاه میکرد اصلا معنی خوبی نمیده...دعا کن که دیگه این ورا نبینمش وگرنه واقعا ملکوتی میشه
بعد بدون هیچ حرفی به سمت در رفت و از خانه خارج شد
حرف هاش من و به فکر فرو برد:یعنی چجوری نگام میکرد...سیا واسم غیرتی شده...یعنی اینقدر منو دوست داره...نکنه واقعا بره دنبالش یه شری درست کنه
صبح زودتر از همیشه و قبل از زنگ ساعت بیدار شدم؛ پانسمان سرم را باز کردم اما به خمیری که در گوشم گذاشته بودند دست نزدم، چون ممکن بود پرده گوشم آسیب دیده باشد و اینجوری برای ترمیمش بهتر بود.
لباسم را پوشیدم و به سمت کارگاه خیاطی راه افتادم شاید؛ اگر کبری خانم دیروز به خانه ی ما نمی آمد و با لحن مهربانانه ای که ازش بعید بود مرا دخترم خطاب نمیکرد امروز به دنبال کار دیگر میگشتم
بلاخره به کارگاه رسیدم بی هیچ مکثی به سمت میز خیاطی ام رفتم خواستم بشینم که کبری خانم صدایم کرد.
-مهناز پاشو بیا تو دفترم
لحنش مانند دیروز گرم و صمیمی نبود، اما به سردی و خشنی قبل هم نبود. انگار غمی در صدایش بود؛به سمت دفتر کبری خانم رفتم :بعله کبری خانم با من کار داشتید؟
-ببین عزیزم آقای ملکوتی رو که میشناسی، خیلی پولداره و صاحب برند ملکوتیانه و یه قلم محصولشون کت و شلواره
وسط حرفش پریدم : خوب اینا به من چه
-همین دیگه دختر با بد کسی در افتادی وسایلتو بردار تا چند ساعت دیگه میاد دنبالت
+دنبال من؟ آخه برای چی؟
-نمیدونم دختر ولی هرچی گفت قبول میکنی و درست جوابشو میدی وگرنه هممون رو بدبخت میکنی
+ولی خانم آخه چرا مگه من...آخه اون که دوتا سیلی بهم زد...مگه...
-حرف سیلی نیست، ازت خوشش اومده میتونی با کله بری تو ظرف عسل یا زندگیتو تبدیل میکنه به جهنم!
+ولی ... من ...چرا آخه من؟
-چرا تو چی؟ من نمیدونم دختر برو آمادشو فقط حواست باشه چی بهت گفتم
مداوم افکار مختلفی توی سرم چرخ می زد، حرف کبری خانم مثل کو_کو ی ساعت در گوشم تکرار میشد از تو خوشش اومده) یعنی چی؟ از چی من خوشش اومده
 
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_یازدهم


نمیدونم چقدر گذشت دستی روی شونم خورد
:کجایی دختر، دو ساعته دارم صدات میکنم.
نگاهم به چهره اکرم افتاد : چیزی شده؟
صدام انگار از ته چاه میومد،پر از بغض خودم هم تعجب کردم؛اکرم که انگار دلش برایم سوخته بود با لحنی غمناک گفت:اومده دنبالت، میخوای برات یه لیوان آب بیارم؟
صدامو صاف کردم: نه ممنون.
وسایلمو برداشتم و به سمت در رفتم، ماشین شاسی بلند بهم چراغ داد؛ حدس زدم خودشه، اسم ماشینشو بلد نبودم اما میدونم چینی نبود
سعی کردم خودمو آروم کنم:چیزی نیست دختر، فقط میخواد باهات حرف بزنه، قوی باش.
درو باز کردم و سوار شدم بدون هیچ حرفی گاز داد.
شاید ده دقیقه گذشت زیر چشمی نگاهم میکرد،پوزخند محوی به چهره داشت؛بلاخره زبانش را باز کرد: اسم من احمده ۵۹ سالمه، سه تا پسر دارم که کوچکیتره ۲۳ سالشه، یعنی سه سال از تو بزرگتره؛ زنم ۵۲ سالشه واسه بعضی کارا زیادی پیره.
نگاهی به من انداخت، شده بودم مثل جوجه کبوتری که شکارچی لانه اش را پیدا کرده و دست انداخته تا بگیردش؛ نه بالی برای پریدن و فرار دارد و نه نوک و منقاری که از خود دفاع کند؛تنها بُق کرده گوشه لانه و از ترس قلبش تلپ تلپ میزند.
ملکوتی ادامه داد: شاید از خودت بپرسی چرا اومدم سراغ تو! خب باید بگم تو اولی نیستی.
با این حرف تنم لرزید بدنم از درون گرگرفت اما از بیرون یخ زد. اشکی ناخواسته بر روی گونه ام لغزید این یعنی چیزی که او دنبالش بود عشق نه یک هوس بود، هوس نه چیزی بیشتر
با دیدن اشکم خنده ای کرد: درست فکر میکردم تو هم مثل بقیه ای خودت رو محکم نشون میدی اما بازم یه زنی، شکننده و ضعیف
با آخرین کلمه ای که از دهانش خارج شد ترمز ناگهانی گرفت، که اگر کمربند نبود قطعا یا شیشه سرم را شکسته بود یا سرم شیشه را.
با عصبانیت به طرفم برگشت: خوب گوش کن مهناز سه روز وقت داری به پیشنهادم فکر کنی یا زنم میشی یا روزگارتو جهنم میکنم،میدونم همین الان به سوپر و بقال و چقال بدهکاری ، تصور کن وقتی از کار بیکارت کردم چی میشه.
نفسش را فوت کرد این بار با چهره ای که فاقد هرگونه حس خشونت بود ادامه داد انگار آن آدمی که لحظه ای پیش بهم توپیده رفته و به جایش پیرمردی عصا قورت داده آمده بود: میتونی خودتو از دست بابای مفنگیت راحت کنی بیای توی یه خونه واسه خودت خانمی کنی، بجای سگ دو زدن برای دو قرون ده شاهی بری خرید و کلاس و باشگاهو کوفت و زهر مار. حالا تصمیم باخودته، فقط اینو بدون هیچکس به من جواب رد نمیده.
دوباره راه افتاد، حرفاش توی سرم زنگ میزد لبهام خشک شده بود گلوم میسوخت و از سرما میلرزیدم شاید بدترین لحظات عمرم را تجربه میکردم اما هنوز برای قضاوت زود بود.
زمان را گم کرده بودم،ماشین بلاخره بعد از عبور از چند کوچه و پیچ بلاخره ایستاد:نمی خوای پیاده شی؟
نگاهی به بیرون انداختم در قرمز قدیمی دیوارهای آجری کوتاه که بعضی قسمت هایش کنده شده یا ترک داشت، اینجا خانه ی من بود.
در را باز کردم پاهایم خشکیده بود،دوباره صدایم کرد:منو منتظر نذار،زیاد صبور نیستم
:لعنت به تو و پولت آشغال ایکبیری من بازیچه نیستم.
کاش واقعا توان گفتن این کلمات را داشتم اما بجایش مغزم صدای نامفهومی بر زبانم جاری ساخت:اوهوم
پایم را که بیرون گذاشتم صدای جیغ لاستیک ها بلند شد، هنوز در شوک بودم که دستی محکم بر شانه ام نشست و مرا به سمت خودش چرخاند.
 
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
مان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_دوازدهم

چهره ای مبهم با صدایی نامفهوم سعی میکرد چیزی به من بگوید، دست دیگری بر شانه ی مخالفم نشست و محکم تکانم داد مثل قوطی نوشابه که میخواهند درش را بازکنند و صدای پیسش را بشنوند، با هرتکان چهره و صدا واضح تر میشد؛سیامک بود که عصبی با چشمانی قرمز و فریادی بلند سعی میکرد با من حرف بزند: میگم تو ماشین اون چه غلطی میکردی؟ باتو چیکار داشت؟
به دنبال سرپناهی میگشتم، آغوشی که بتوانم خودم را در آن پنهان کنم، بالشی که در آن زار بزنم، و سنگی که درودلم را بگویم؛بجای همه ی اینها خود را در آغوش سیامک انداختم،کسی که حداقل می دانستم مرا دوست دارد، احساسش به من هوس نیست، مرد ایده آلم نیست اما حداقل مرا دوست دارد.
بغضم ترکید، در آغوش او زار زدم، تو این نوشابه را تکان دادی و بازش کردی حالا که پیسش در آمده پس سر ریز احساساتش را هم تحمل کن.
سیامک دوباره تکانم داد:بهت چی گفت مهناز؟ گریه نکن،فقط باهام حرف بزن، بگو چی گفت که همین الان برم سراغش زبونشو از حلقش در بیارم شکمشو پاره کنم و دل و رودشو به خوردش بدم...حرف بزن لعنتی.
مهناز:چی بگم؟
داشتم داد میزدم؛حالا که بغضم ترکیده،صدام مانعی رو به روش نداره؛ بلندتر از قبل گفتم:چی بگم سیا؟ مرتیکه میگه تو اولیش نیستی! میگه سه سال از کوچیکترین پسرم کوچیکتری! بهم میگه زنم شو، به پیشنهادم فکر کن، کدوم پیشنهاد آخه عوضی...

چشمانم سیاهی رفت،دنیا دور سرم چرخید زانوانم سست شد و مثل مسـ*ـت های خراباتی تلو تلو خوردم؛سیامک بازویم را گرفت.
پدرم که از سرو صدای ما به خیابان آمده بود در را باز کرد،سیامک مرا به داخل برد، آنجا متوجه شدم همسایه ها از خانه هایشان بیرون آمده بودند تا ببینند ماجرا چیست؛سیامک رو به آن ها گفت: معرکه تموم شد برید خونه هاتون.
با کمک بابا روی پله نشستم، سیا رفت و برایم لیوان آبی آورد، شاید اگر مادر یا خواهری داشتم میدانست که باید دو حبه قند در آب بیاندازد.
سیا کمی آرامتر شده بود، اما چشمان قرمزش از آتشی که در قلبش شلعه ور بود خبر می داد؛پرسید :آدرسی ازش داری؟
جواب دادم: نه، ولی سیا خواهش میکنم نرو سراغش
سیا:نمیتونم مهناز، همون اول که دیدمش، وقتی اونجوری داشت سرتاپاتو برانداز میکرد باید حسابشو میذاشتم کف دستش تا دیگه سراغت نیاد؛ولی حالام دیر نشده، خوب میدونم چیکار کنم
این آخرین جملات سیامک بود؛ با گام های بلند به سمت در رفت و از خانه خارج شد.
خودم را در آغوش پدر انداختم و زار زدم، بخاطر همه ی چیز هایی که نداشتم؛بخاطر مرگ مادرم،اعتیاد پدرم، بی کسی و غریبی ام در این دنیا،دلم میخواست آنقدر گریه کنم که اشک هایم خون شود و خدا دلش به حالم بسوزد آن وقت شاید...شاید نگاهی به من هم کرد
 
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_سیزدهم

سیامک
تا حالا ندیده بودم مهناز از چیزی اینقدر ناراحت بشه، مگه اون حیوون چی بهش گفته؛ چی بهش گفته که باعث شده اینجوری زار بزنه. طاقت اشکاشو نداشتم، از خونه زدم بیرون؛ افکارمو مرتب کردم و باخودم گفتم: باید اون یارو رو پیدا کنم.
رفتم خیاط خونه کبری، تا حالا واسه هیچ زنی شاخ و شونه نکشیده بودم؛ ولی اینبار فرق میکرد مسئله ناموسی بود.
رسیدم جلوی در، یه نفس عمیق کشیدم و با لگد درو باز کردم؛ صدا تو کل خیاط خونه پیچید. همه برگشتن سمت در، همه جارو زیر نظر گرفتم؛ چند نفری هینی کشیدن چادر و مقعنه هاشون رو مرتب کردن، بعضی هام از پشت میزشون بلند شدند. نگاهم به پله ها افتاد و یه اتاق کوچیک که بالای خیاط خونه درست شده بود که از اونجا می شد همه جا رو زیر نظر داشت. حدس زدم که کبری اونجا باشه، با قدم های بلند به سمت بالا رفتم؛ کبری زودتر از من متوجه شد و در رو قفل کرد: پس اون تویی آره؟...زود باش درو باز کن، وگرنه میشکنمش
کبری:چی میخوای از جونم...برو وگرنه زنگ میزنم پلیس
واسه اینجور حرفا وقت نداشتم، اگه کبری به پلیس زنگ زده باشه که دیگه، اصلا وقت ندارم.
یه قدم عقب رفتم، پای چپمو بلند کردم و دقیقا کنار دستگیره آوردمش پایین؛ قفل شکست و در باز شد.
کبری ترسیده بود و پشت میزش پناه گرفته بود؛ رفتم داخل: آدرس اون یارو...زود
کبری من من کرد: ک...کو..کدوم یارو؟
+ببین کبری واسه اینجور چیزا وقت ندارم، بی حاشیه جوابمو بده و گرنه دفترتو رو سرت خراب میکنم
کبری: سیا ...خاله نکن...شر درست نکن
لعنت بهت کبری اینقدر لفتش نده، فقط آدرس رو بده.
با مشت روی میزش کوبیدم، احساس کردم دستم توی میز فرو رفت؛ دردی احساس نکردم، داغ تر از اون چیزی هم بودم که دردو حس کنم.
کبری: باشه...باشه...صبر کن، بذار پیداش کنم
کبری روی میز خم شد و مشغول زیر رو کردن کاغذا شد؛ حس کردم داره وقت تلف میکنه، یقه لباسشو توی مشتم گرفتم: ببین خاله، میدونم آدرسو بلدی، پس لفتش نده
کبری که آتش توی چشم هامو دید لب باز کرد: فقط آدرس شرکتش رو بلدم، شاید اونجا نباشه
مهم نیس، بلاخره که میاد
آدرسو گرفتم و زدم بیرون؛ میدونستم که بعد از رفتنم کبری به پیرمرده زنگ میزنه و بهش خبر میده، ولی نمیتونستم صبر کنم؛ بخاطر مهنازم که شده بود باید کاری میکردم.
زنگ زدم رضا، رفیق پایه ای بود؛ از بچگی همو میشناختیم. بوق سوم جواب داد، اونم مثل خودم علاف بود: الو رضا...لازمت دارم
رضا انگار از صدام فهمید مشکلی پیش اومده گفت: کی؟ کجا؟
+سر کوچه خیاط خونه،همین الان
رضا: تو کافه ام، میرسونم خودمو
بی خدافظی قطع کردم؛ خوبی مکالمات مردا همینه زود میرن سر اصل مطلب.
 
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_چهاردهم


رضا پنج دقیقه بعد رسید، نشستم ترک موتورش و آدرسو بهش دادم. تو راه کل جریان رو براش تعریف کردم: وقتی رسیدیم خودم تنها میرم تو
رضا: نمیشه داداش، هرکاری میکنی پایتم
+این بار مث همیشه نیس؛ یارو تر و تمیزه، حتما داستان میشه؛ میخوام حواست به ننم و مهناز باشه
رضا: با اینکه نامردیه تنهات بزارم ولی باشه داداش، برو به سلامت
به قول معروف آخرین وصیتامو به رضا کردم و پا گذاشتم تو دهن شیر.
وارد شرکت شدم؛ چهارتا نگهبان دو طرف در اصلی ایستاده بودن، رفتم سراغ منشی: اتاق ملکوتی کجاست؟
منشی دستو پاشو گم کرد و شروع به من من کرد، یکی از نگهبانا جلو اومد و گفت: آقا سیامک...شمایید؟
حدسم درست بود کبری کار خودشو کرده بود، نه تنها آمار اومدنم بلکه جد و آبادمم ریخته بود تو دایره.
+خودمم
نگهبان: آقا منتظرتونه
بوی خطر میومد، یکی از نگهبان ها درو باز کرد و نگهبان جلویی کنار رفت و با دستش درو نشون داد؛ وارد اتاق شدم، نگهبان هاهم پشت سرم اومدن. پیرمرد روی صندلی چرمی پشت میزش نشسته بود و با کنترل توی دستش دوربین هارو خاموش کرد.
خواستم برم جلو یقشو بگیرم که نگهبانا دستامو گرفتند؛ سعی میکردم خودمو آزاد کنم ولی بی فایده بود، بهش توپیدم: آشغال عوضی، بگو ولم کنن تا بهت نشون بدم...
در حالی که میخندید وسط حرفم پرید: چیو میخوای بهم نشون بدی، میخوای دست روی یه پیرمرد بلند کنی؟
+پیرمردی که به دختر هم سن نوه اش پیشنهاد ازوداج میده و شرم نمیکنه رو باید چال کرد، خونش واجبه
چهره اش جدی شد: میدونی اونقدرم سنم بالا نیست، اما مهناز...میدونی،اون خودش باید برای خودش تصمیم بگیره
+اسم اونو به زبون کثیفت نیار، فکر میکنی اون خودشو به پول میفروشه، ها؛ فکر میکنی میتونی همه چیزو با پول بخری، آره.
جواب داد: معلومه که آره؛ این حرفا، عشق، علاقه همش حرف مفته، وقتش که بشه خود تو هم عشقتو میفروشی
با این حرفش گر گرفتم، دیگه نمیتونستم تحمل کنم؛ حق نداشت همچین حرفی راجب من بزنه، تلاش کردم که دوباره خودم رو از دست سگ های پاسبونش خلاص کنم ولی باز هم بی فایده بود داد زدم: ای رذل کثیف...
اونم صداشو بالا برد و گفت: دیگه کافیه!
رو به نگهبان ها: ببرید بندازیدش بیرون
به قدری عصبانی بودم دمای بدنم به نقطه جوش رسیده بود و دونه های عرق از روی پیشونیم بخار میشد؛ شده بودم مث کبوتری که تو تور صیاد گیر کرده و بال بال میزنه، اما جز خستگی هیچ ثمری براش نداره.
از شرکت انداختنم بیرون،سعی کردم دوباره برگردم داخل اما با باتوم و شوکر مانعم شدند.
دیگه جونی برام نمونده بود، افتادم رو زانو هام که رضا رسید؛ میخواست باهاشون درگیر شه که دستشو گرفتم و مانع شدم، دیگه فایده ای نداشت: ولشون کن رضا، اینا فقط سگ پاسبونن
 
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_پانزدهم

مهناز
دیشب از گربه خوابم نبرد حدود اذان صبح بود که خوابیدم تازه چشم هام گرم شده بود که با صدای زنگ در از خواب پریدم، نگاهی به ساعت انداختم؛ ۶ صبح بود: یعنی خر رو با لانچیکو بزنن این وقت صبح پا نمیشه.
سعی کردم بی محلی کنم و دوباره بخوابم اما دست بردار نبود، چادر سفید گلدارم رو برداشتم و با چشمانی پف کرده، که به زور باز میشد؛ به سمت در رفتم: کیه؟؟؟
-منم سیا درو بازکن
در و که باز کردم نگاهم افتاد به چشمانی سیامک، زیرش گود افتاده و سیاه شده بود؛ انگار تمام شب را نخوابیده بود انگار او هم متوجه چشمان من شد: چشمات چیشده؟...گریه کردی؟
+چیزی نیست...آره، ولی تو هم دست کمی از من نداری زیر چشمات گود افتاده؛ حتما نخوابیدی
-آره تا صبح داشتم فکر میکردم، این یارو...
چهره اش مشوش شد آب دهانش را قورت داد و دوباره ادامه داد: این یارو دست بردار نیست؛ تهدیدش کردم، ترسوندمش، حتی میخواستم بزنمش اما نشد...فقط یه راه داریم
ساکت شد و خیره به لب هایم منتظر بود چیزی بگویم، دوباره آتش به جانم افتاد پرسیدم: چه راهی؟
-باید ازدواج کنی
گیج و منگ با صدایی جیغ مانند پرسیدم:چی؟
-ببین فقط یه راه داری که این یارو دست از سرت برداره
+سیا حالت خوبه؟ میفهمی داری چی میگی؟
-نه...ببین من دوست دارم، حالا تو باید انتخاب کنی یا من یا اون
+سیا...
وسط حرفم پرید: ببین من میدونم دوسم نداری، دنبال یکی بهتر از من میگردی ولی من دوست دارم، بهت قول میدم خوشبختت کنم، البته اگه خودت بخوای
سیا پسر بدی نبود، یعنی واسه من نبود وگرنه ساقی و اوباش محل که پسر خوبی از آب در نمیاد؛ اما تو این چند روز مث کوه پشتم بود و کمکم کرد، فهمیدم میشه بهش تکیه کرد. باخودم گفتم حالا که حق انتخاب دارم سیا گزینه ی بدی هم نیست، و صد البته بهتر از اون پیری هوس بازه. سیا هنوز منتظر ایستاده بود، به چشم هایش چشم دوختم انگار شعله ی عشق در آن زبانه میکشید، و این آتش میتوانست پلیدی هایش را بسوزاند و مردی برایم بسازد که امروز شمه ایش مقابلم ایستاده. بلاخره زبانم را در دهانم چرخاندم: باشه ولی من کلی شرط دارم یکیش حق طلاقه...
مانند بچه ای که به خواسته ی کودکانش میرسد و غرق ذوق میشود بالا و پایین می پرید: ایول...هورا...عاشقتم مهناز
منم از ذوق او به وجود آمدم، آغوشش را باز کرد و جلو آمد، عقب رفتم: کجا میای دیونه
باخنده گفت: ببخشید نمیفهمم دارم چیکار میکنم، میخواستم بغلت کنم
گونه هایم سرخ شد سرم را پایین انداختم و گفتم: هنوز نامحرمیم، باشه بعد عقد...راستی من باید شرط هامو بهت بگم
-همش قبوله عشقم، شب با ننه ام میام خواستگاری، همشو اونجا بگو و منم قبول میکنم
اشک تو چشم هایش حلقه زده بود، با خوشحالی خدافظی کرد و رفت؛ در را بستم، سرم را به سمت آسمان بلند کردم: خدایا یعنی میشه منم خوشبخت بشم؟
 
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_شانزدهم

مهناز
یک هفته گذشت اما خبری از سیامک نشد، دلم برایش شور میزد؛بابا هم عجیب شده بود صبح از خانه بیرون می رفت و گاهی آخر شب برمی گشت، حتی ناهار هم نمیخورد، هربار که از او می پرسیدم کجا می رود جواب درستی نمیداد؛ می خواستم درباره سیامک با او حرف بزنم، اما هیچ وقت خدا خانه نبود. بلاخره به خودم جرئت دادم، باید به یک بهانه ای می رفتم در خانه سیامک طوری که تابلو نباشد. یه قابلمه آش پختم، یه کاسه سفید با حاشیه های آبی رنگ که جلوه زیبایی داشت برداشتم، آش را درون کاسه ریختم و داخل سینی کوچکی گذاشتم؛ چادرم را سر کردم و از خانه بیرون زدم.
باید آش را قایم میکردم که بقیه همسایه ها نبینند، با یک دست چادرم را گرفتم و با دست دیگه سینی آش را که زیر چادر قایم کرده بودم، خیلی سخت بود ولی بلاخره به سلامت رسیدم درخانه شان، در زدم و چادر را از روی کاسه ی آش کنار زدم.
مادر سیامک در را گشود با دیدن من عیکنش را روی چشمانش کمی جا به جا کرد و پرسید: تو دختر فاطمه ای؟ همون که سرطان گرفت
جواب دادم:آره خودمم مادر
-چقدر شبیه اون مرحومی، خدا بیامرزه مادرتو...بیا تو دخترم
منم که همین را میخواستم بدون کلامی به داخل رفتم،پیرزن بنده خدا از این کار جا خورد اما به روی خود نیاورد و از جلوی در کنار رفت؛ با خودم گفتم: راسته میگن تعارف اومد نیومد داره.
نگاهی به حیاط انداختم، موتور سیامک خانه بود، پس حتما خودش هم اینجاست؛ به سمت مادر سیامک برگشتم: ببخشید مادر نمیدونستم پسرتون خونه است بفرمایید این آشو بگیرید، همینجا وایمیستم تا ظرفشو بیارید.
-نه مادر سیا خونه نیس یه هفتس گم و گوره
-عه یعنی یه هفته است خونه نیومده؟
-آره مادر دیشب پیغوم داد نگرانش نشم معلوم نیس کجا رفته الواتی میکنه
کاسه رو برداشت و رفت داخل سمت اتاق، تعارف کرد که بیام تو تشکر کردم و گفتم: ممنون همینجا خوبه
به فکر فرو رفتم، یعنی از همان روز که آمده بود در خانه غیبش زده بود ، معلوم نیست کجاست، چیکار میکنه؟
با حرف مادر سیامک از فکر در آمدم: بیا مادر اینم ظرفت، قبول باشه دخترم، خدا مادرتو بیامرزه زن خوبی بود
-ممنون مادر...خدا اموات شما رو هم بیامرزه...با اجازه
از خانه بیرون زدم، مدام فکرم مشغول بود.
وقتی نزدیک خانه شدم چشمم یک مامور پلیس افتاد و مردی که نمیشناختمش. از ترس جلو نرفتم، چند دقیقه ای منتظر ماندند اما وقتی کسی در را باز نکرد، چیزی به در چسباندن و سوار ماشین شدند و رفتند.
به سرعت جلو رفتم، بالای کاغذ با خط درشت و قرمز نوشته حکم تخلیه، کاغذ را کندم و جلوی چشمانم گرفتم، خطوط سیاه روی آن رژه میرفتند.
در را باز کردم روی پله ی حیاط نشستم و شروع به خواندن کردم اما هرچه میخواندم کمتر می فهمیدم؛ مگر می شود کسی را از خانه خودش بیرون کرد و حکم تخلیه داد.
تا شب روی همان پله نشستم و فکر کردم تا اینکه پدر آمد، برگه را نشانش دادم، عصبانی شد، برگه را از دستم گرفت، به خودش لعنت فرستاد و از خانه بیرون زد.
دوساعتی گذشت که رنجور و زخمی به خانه برگشت: چیشده بابا؟چه بلایی سرت اومده؟
حرفی نزد، کمکش کردم و به داخل اتاق بردمش؛ فورا برایش یک لیوان آب آوردم و کنارش نشستم
-منو ببخش دخترم...هردومون رو بدبخت کردم
+آخه چرا؟ چیشده بابا؟
با چشمانی خیس و صدایی محزون و غم زده گفت: من خونه رو قم*ار کردم عزیزم
سرجایم خشکم زد، انگار برقی از درونم رد شد و تمام تنم خشک شد جیغ کشیدم: تو چیکار کردی؟
-اولش برنده می شدم ولی پولام خیلی کم بود واسه همین همش خرج مواد می شد، این اصغر گور به گور شده گفت تو که اینقدر خوب بازی میکنی چرا یه پول گنده نمیذاری وسط، بهش گفتم آخه پولم کجا بود لا مروت؛ گفت سند خونتو بیار ببریم گرو بزاریم پولشو ببریم قم*ار کنیم، دوسه دست که بردیم هم خونه رو پس میگیریم هم با بقیه پولا عشق و حال میکنیم. ولی باختیم دخترم، بدم باختیم؛ همه پولا دود شد رفت هوا. حالا هم اومدن سراغ خونه؛ ولی کور خوندن شده اینجا و خودمو به آتیش میکشم ولی نمیذارم پاشونو تو خونه بذارن
با شنیدن حرفای بابا سرم سوت کشید بی حال به کناری خزیدم: -وای بابا تو چیکار کردی آخه، بدبخت شدیم رفت، به خاک سیاه نشستیم
-غصه نخور دخترم خودم درستش میکنم
از فرط عصبانیت دیوانه شدم یقه اش را دو دستی گرفتم و گفتم: چیو میخوای درست کنی ها؟ مامانو که بخاطر تو مرد، جوونی منو، این خونه رو؛ چیو میخوای درست کنی ها، مگه دیگه چیزیم مونده که درست نکرده باشی
اشک هایم سرازیر شد یقه اش را رها کردم و به گوشه اتاق رفتم، به حال خودم زار زدم، دلم میخواست همان جا آنقدر گریه کنم که قلبم بایستد، کلکسیون بدبختی هایم تمامی نداشت.
-دخترم تو که میدونی من دنبال قم*ار رو این حرفا نبودم، همش تقصیر این اصغره گفت حالا که دخترت بیکار شده تو باید خرجشو دربیاری، منو برداشت برد اینجور جاها،من فقط میخواستم کمکت کنم
داد زدم: کمک کنی بابا، به من کمک کنی، کمکت اینه...تو نابودم کردی
خواست بازم خودش رو تبرئه کنه: ببین دخترم
-خفه شوووووو بابا...تورو خدا خفه شوووو
 
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_هفدهم

مهناز
نمیدانستم چه باید کنم، پدر تنها چیزی رو که داشتیم از دست داده بود. حالا باید کنار خیابون می خوابیدیم، نه پولی برای اجاره ی جایی داشتیم و نه می توانستیم در خانه ی خودمان بمانیم؛
شاید اگر سیامک اینجا بود وضعیت بهتری داشتم، اما نمیدانم کجاست.
نمی توانستم دست روی دست بگذارم، باید کاری میکردم.
صبح زود از خانه بیرون زدم، چند روزنامه خریدم و شروع کردم صفحه نیازمندی هایش را زیرو رو کردن؛ دنبال هر کاری میگشتم که جای خواب داشته باشد، سرایداری، هتل یا هرچیز دیگر، سوختن به پای پدر کافی بود؛ با خودم فکر کردم شاید بهتر است رهایش کنم و بروم، اما کجا؟
اگر کاری پیدا می کردم می توانستم به خانه ی سالمندان یا گرمخانه ببرمش، اما میدونستم بدون مواد نمی تواند تحمل کند؛ دیگر حتی خودم هم نمی دانستم باید چه کنم.
به کبری خانم هم سری زدم، ماجرا را برایش تعریف کردم به این امید که راهی پیش پام بگذارد یا اجازه دهد شب ها اینجا بخوابیم.
کبری خانم: آخه دختر تا کی میخوای اینجا بمونی؟ یه شب/دوشب/ یه ماه/دوماه/یه سال چقدر؟
-نمیدونم کبری خانم، اونقدری که پول رهن یه خونه رو در بیارم.
کبری خانم: پس باید تا قیام قیامت اینجا بمونی و کار کنی، چون هرچی در میاری یا میخورین یا بابات دود میکنه.
روی صندلی پشت سرم نشستم و انگشت های دستم را روی شقیقه ام فشار دادم
-ببین دختر اینقدر لجبازی نکن، یه بله به ملکوتی بگی همه چیز حل میشه.
-آخه اون سن بابای منو داره!
- اون معجزه ی زندگیته، میتونه از زمین بلندت کنه و به عرش برسونتت. اصلا اون پسره، سیا، اون چی شد؟
با شنیدن اسم سیامک سرم را بلند کردم و گفتم: نمیدونم، شما ازش خبر دارید؟
پوزخندی زد و گفت: نه دختر، ولی اینجوری که معلومه قالت گذاشته. به حرفام فکر کن، من بد تورو نمیخوام.
انگار واقعا چاره ای نداشتم، بلند شدم و از کارگاه زدم بیرون.
به چندجای دیگر هم برای سرایداری سر زدم اما به یک دختر تنها اعتماد نمی کردند و بدتر از آن به یک دختر با پدر معتاد.
نزدیک غروب بود که خسته و کوفته به خانه برگشتم، جلوی در که رسیدم همان ماشین سفید شاسی بلند پارک بود :
لعنتی خود ملکوتی بود؛ اصلا دلم نمی خواست با اون رو به رو بشم.
خواستم گوشه ای قایم شوم که وقتی رفت به خانه برگردم که در باز شد و هیکل نافرمش نمایان شد.
-شما اینجا چیکار میکنید؟
با دو دست لبه های داخلی کتش را گرفت شانه هایش را تکان داد، لبه هارو به پایین کشید و سی*ن*ه اش را جلو داد: -کبری خانم بهم گفت چی شده، اومدم از نزدیک ببینم شاید کمکی از دستم بر بیاد.
جلو رفتم دوتا دستمو به کیف دوشی ام گرفتم و گفتم: -ممنون ولی به کمک شما احتیاجی نداریم، الانم خدافظ!
پشتش را به ماشین تکیه داد و گفت: -پدرت نظر دیگه ای داشت، اتفاقا از کمکم خیلی هم خوشحال میشد.
چیزی نگفتم از جلویش گذشتم خواستم بروم داخل که از پشت، بند کیفم را چسبید: -ببین دختر، اول و آخرش مال خودمی پس اینقدر خودتو اذیت نکن.
کیفم را از دستش کشیدم و خودم را به داخل خانه پرت کردم، در را محکم بستم؛ داشتم نفس نفس میزدم، ضربان قلبم بالا رفته بود؛ همان جا پشت در نشستم و بی اختیار گریه کردم: -خدایا این حق من نیست.
 
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_هجدهم
هر روز صبح از خانه بیرون می زدم و به دنبال کار میگشتم؛ یا جایی برای ماندن.
هر روز به خودم این امید را می دادم که سیامک می آید و دست مرا می گیرد و از این بدبختی خلاص خواهم شد.
هر شبی که خسته و کوفته به خانه برمی گشتم با پدر دعوا می کردم، که چرا زن اون گوریل بد ریخت نمی شوم، و هرشب با گریه می خوابیدم.
یک روز وقتی داشتم از خانه بیرون می آمدم به ماموری برخوردم که همراه مردی گولاخ سیبیل کلفت بود.
مامور: -شما اینجا زندگی میکنید خانم؟
-بله آقا مشکلی پیش اومده؟
مردی همراه اش دستی به سیبیل اش کشید و گفت: اینجا ملک منه، طبق قانون باید تخلیه بشه
دست و پایم شل شد، سرم گیج رفت و چند قدمی عقب رفتم و به در نیمه باز تکیه دادم.
مامور: -خانم شما حالتون خوبه؟
-گول اینارو نخور جناب سروان، اینا فیلمشونه
رو به مرد کردم و گفتم:
-آقا لطفا صداتونو بیارید پایین
مکثی کردم تا حالم بهتر شود دوباره ادامه دادم: -به من چند روز وقت بدین تا یه جایی رو پیدا کنم وسیله هامو ببرم.
مامور پرسید: -مگه قبلا احضاریه به دستتون نرسیده؟
-چرا، اما من تازه متوجه شدم، پدرم این موضوع رو از من پنهان کرده بود
مامور نگاهی به مرد همراهش کرد و گفت: -این آقا باید قبول کنه.
نگاهی مظلومانه به مرد کردم دستانم را به حالت التماس روبه روی سی*ن*ه ام مشت کردم و با صدای خفه ای گفتم: -لطفا، خواهش میکنم
مرد که انگار دلش به حالم سوخته بود گفت: -باشه ولی دو روزه دیگه اینجا باید خالی شده باشه.
به چشمانش نگاه کردم و با همان حالت گفتم: چشم، حتما.
بعد از رفتن آن ها به داخل برگشتم و در را بستم.
چند دقیقه ای همان جا پشت در نشستم و فکر کردم، هیچ چاره ای جز ازدواج با ملکوتی نداشتم، قطره های اشک را از روی گونه ام پاک کردم، مستقیم به سمت دفتر کبری خانم به راه افتادم تند و محکم؛ از ورودی اصلی وارد شدم، پله ها را دوتا یکی بالا رفتم و در را باز کردم: -بهش بگید قبوله؛خونه رو که پس گرفت، قرار محضر رو بذاره!
چشمانش از خوشحالی برق زد، دیگر صبر نکردم تا خوشحالی اش را ابراز کند، از آن دفتر و خیاط خانه برای همیشه بیرون زدم.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، پدرم صحبت های اولیه را بدون حضور من انجام داد؛ دوست نداشتم ملکوتی را ببینم، خودم را در اتاق حبس کرده بودم و با کسی صحبت نمیکردم، فقط برای دستشویی و غذا خوردن بیرون می رفتم؛ گاهی با خودم فکر میکردم که زندگی ام را همین جا تمام کنم، خودم را بکشم و راحت شوم.
کار زیاد سختی نبود، با یک چاقو دست هایم را می بریدم و می گذاشتم خون از بدنم خارج شود تا بمیرم؛ شاید ابتدا احساس سوزش داشته باشد؛ اما کم کم بدنم سرد می شود و چشمانم سنگین، بعد هم خوابم می برد و تمام.
می توانستم پیش مادرم بروم، برای همیشه، اما جراتش رو نداشتم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین