- Mar
- 25
- 154
- مدالها
- 1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_نهم
-سلام دختر گلم بهتری الحمدالله
من مات و مبهوت به چهره ملکوتی زل زده بودم؛ و متوجه کبری خانم نبودم.
کبری خانم دوباره گفت:مهناز جان با شما هستم ها...سلامت کو عزیزم؟ نمیخوای دعوتمون کنی داخل!
+هان...چی..آهان...چیزه...بفرمایید
و از جلوی در کنار رفتم و مهمانان نحسم را به داخل راهنمایی کردم: بفرمایید داخل
ملکوتی در جواب گفت :همینجا خوبه پدرت خونه است؟
این پدر منو از کجا میشناسه؟ لب زدم: پدرم...مگه شما اونو میشناسید؟
ملکوتی:نه...تعریفشو از کبری خانم شنیدم؛ میخواستم ببینمش.
+راستش...(مهنازکه از اعتیاد پدرش خجالت میکشید و از طرفی نمیخواست پدرش از ماجرای داخل کارگاه خبر دار شود به دروغ متوسل شد)...خونه نیست
کیه دخترم...
لعنتی همینو کم داشتم آخه پدر من چرا صداتو در میاری؛ آخخخخ که از دست تو
بابا دوباره گفت:حتما سیامکه...گفته بود خودش میاد سر میزنه...بیا تو سیامک جان خونه خودته...صفا آوردی
سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم به سمت داخل خانه جایی که صدای پدر می آمد برگشتم و گفتم:نه بابا...کبری خانمه... با من کار داره
سپس رو به ملکوتی و کبری خانم: ببخشید، فک کردم رفته بیرون
باز صدای بابا اومد: تعارفشون کن بیان داخل دخترم
هنوز صحبت پدر تمام نشده بود که صدای در بلند شد
بابا: این یکی حتما سیامکه
بابا به داخل حیاط آمد و گفت: خودم درو وا میکنم، سیامکه...با من کار داره.
لحظه ای به ملکوتی و کبری خانم نگاه کرد بدون اینکه بایستد به راهش ادامه داد و زیر لب سلامی به هردو کرد
جلوی در رسید و درو بازکرد با دیدن سیامک گل از گلش شکفت: سلام سیامک جان خوبی؟... خوش اومدی...صفا آوردی...بیا تو پسرم بیا
سیامک با لبخندی ژکوند، در حالی که با پدر احوال پرسی میکرد وارد حیاط شد و چشمش به کبری و ملکوتی افتاد.
خنده اش را فرو خورد و رو به پدر کرد :آق عمو معرفی نمیکنی؟
بابا: صاحبکار مهنازه پسرم، اومده اینجا یه سری به مهناز بزنه
سیامک که تازه من و دیده بود چشمش به پانسمان سرم افتاد؛ پرسید: سرت چیشده؟
نمیدونستم چی بگم من من کردم خداروشکر بابا به دادم رسید و گفت: چیزی نیس؛ سرش گیج رفته از پله های کارگاه افتاده، زود خوب میشه...ببینم دوا های منو آوردی؟
سیامک تکه پلاستیکی کوچک که ماده سیاه رنگی داخلش بود را از جیب کاپشنش بیرون آورد و رو به پدر مهناز گرفت
بابا آب از دهنش راه افتاد، پلاستیک را در هوا قاپید و درحالی که به سمت خانه میرفت گفت: خب سیامک جان بیا بریم تعریف کن، ببینم چیکارا میکنی، تا منم خودمو بسازم. بیا بریم تو پسرم.
ملکوتی که تمام مدت ساکت بود و تماشا میکرد رو به من کرد و گفت: ما دیگه میریم...معلومه که تو هم بهتر شدی از فردا برگرد سر کارت،کلی کار عقب افتاده داریم؛ سفارشا زیاده، فعلا.
کبری خانم هم اضافه کرد:آره دخترم فردا بیا که کلی کار داریم...منتظرتیم ها
ناچارا باشه ای گفتم و مهمانان را تا دم در راهنمایی کردم
#قسمت_نهم
-سلام دختر گلم بهتری الحمدالله
من مات و مبهوت به چهره ملکوتی زل زده بودم؛ و متوجه کبری خانم نبودم.
کبری خانم دوباره گفت:مهناز جان با شما هستم ها...سلامت کو عزیزم؟ نمیخوای دعوتمون کنی داخل!
+هان...چی..آهان...چیزه...بفرمایید
و از جلوی در کنار رفتم و مهمانان نحسم را به داخل راهنمایی کردم: بفرمایید داخل
ملکوتی در جواب گفت :همینجا خوبه پدرت خونه است؟
این پدر منو از کجا میشناسه؟ لب زدم: پدرم...مگه شما اونو میشناسید؟
ملکوتی:نه...تعریفشو از کبری خانم شنیدم؛ میخواستم ببینمش.
+راستش...(مهنازکه از اعتیاد پدرش خجالت میکشید و از طرفی نمیخواست پدرش از ماجرای داخل کارگاه خبر دار شود به دروغ متوسل شد)...خونه نیست
کیه دخترم...
لعنتی همینو کم داشتم آخه پدر من چرا صداتو در میاری؛ آخخخخ که از دست تو
بابا دوباره گفت:حتما سیامکه...گفته بود خودش میاد سر میزنه...بیا تو سیامک جان خونه خودته...صفا آوردی
سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم به سمت داخل خانه جایی که صدای پدر می آمد برگشتم و گفتم:نه بابا...کبری خانمه... با من کار داره
سپس رو به ملکوتی و کبری خانم: ببخشید، فک کردم رفته بیرون
باز صدای بابا اومد: تعارفشون کن بیان داخل دخترم
هنوز صحبت پدر تمام نشده بود که صدای در بلند شد
بابا: این یکی حتما سیامکه
بابا به داخل حیاط آمد و گفت: خودم درو وا میکنم، سیامکه...با من کار داره.
لحظه ای به ملکوتی و کبری خانم نگاه کرد بدون اینکه بایستد به راهش ادامه داد و زیر لب سلامی به هردو کرد
جلوی در رسید و درو بازکرد با دیدن سیامک گل از گلش شکفت: سلام سیامک جان خوبی؟... خوش اومدی...صفا آوردی...بیا تو پسرم بیا
سیامک با لبخندی ژکوند، در حالی که با پدر احوال پرسی میکرد وارد حیاط شد و چشمش به کبری و ملکوتی افتاد.
خنده اش را فرو خورد و رو به پدر کرد :آق عمو معرفی نمیکنی؟
بابا: صاحبکار مهنازه پسرم، اومده اینجا یه سری به مهناز بزنه
سیامک که تازه من و دیده بود چشمش به پانسمان سرم افتاد؛ پرسید: سرت چیشده؟
نمیدونستم چی بگم من من کردم خداروشکر بابا به دادم رسید و گفت: چیزی نیس؛ سرش گیج رفته از پله های کارگاه افتاده، زود خوب میشه...ببینم دوا های منو آوردی؟
سیامک تکه پلاستیکی کوچک که ماده سیاه رنگی داخلش بود را از جیب کاپشنش بیرون آورد و رو به پدر مهناز گرفت
بابا آب از دهنش راه افتاد، پلاستیک را در هوا قاپید و درحالی که به سمت خانه میرفت گفت: خب سیامک جان بیا بریم تعریف کن، ببینم چیکارا میکنی، تا منم خودمو بسازم. بیا بریم تو پسرم.
ملکوتی که تمام مدت ساکت بود و تماشا میکرد رو به من کرد و گفت: ما دیگه میریم...معلومه که تو هم بهتر شدی از فردا برگرد سر کارت،کلی کار عقب افتاده داریم؛ سفارشا زیاده، فعلا.
کبری خانم هم اضافه کرد:آره دخترم فردا بیا که کلی کار داریم...منتظرتیم ها
ناچارا باشه ای گفتم و مهمانان را تا دم در راهنمایی کردم