جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هوس، عشق، انتقام] اثر «سید علی حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Pershian wolf با نام [هوس، عشق، انتقام] اثر «سید علی حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,051 بازدید, 22 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هوس، عشق، انتقام] اثر «سید علی حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Pershian wolf
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_نوزدهم
روز چهارشنبه ۱۶ آذر بود، آخرین روزی که مهلت گرفته بودم واسه تخلیه خونه؛ اکرم اومده بود برای دیدنم.
من کنار در نشسته بودم و زانو هامو بغل کرده بودم سرمو بین دستام و زانو هام قایم کرده بودم،روبه روم نشست و موهامو نوازش کرد و گفت: -خوبی دختر؟
جوابشو ندادم فقط بی صدا اشک ریختم.
سرمو به سمت خودش کشید و منو در آغوش گرفت: -داری خودتو از بین میبری ها!
سرمو روی شونش گذاشتم و مثل ابر های بهار باریدم، اینقدر که لشک هام تموم شد و به هق هق افتادم؛ اکرم بهم اجازه داد هرچقدر میخوام گریه کنم، بعد سرمو از روی شونه اش برداشت و بین دستاش گرفت: -بسه دیگه دختر، ناسلامتی عروسیته، میخوای بری خونه بخت، پس بخند.
اشکامو با دستش پاک کرد، چشم هاش قرمز شده بود؛ مثلا میخواست به من روحیه بده، خیلی خودشو نگه داشت که گریه نکن اما دوام نیاورد و اشک هاش جاری شد.
حالا من بودم که اشک هاشو پاک میکردم: کاش یه خواهر مثل تو داشتم.
اکرم بغلم کرد: کی گفته نداری، من میشم خواهرت.
چقدر خوب بود داشتن کسی که کمکت کنه گاهی حرف هاتو بشنوه، موقع درد هات پا به پات گریه کنه و وقتی از همه جا بریدی سرتو بذاری روی شونش و زار بزنی تا آروم بشی: چقدر خوبی تو اکرم.
خندید، از اون خنده های قشنگ که دلت میخواد واسه همیشه نگهشون داری؛ به دنیا بگی همین جا بسه، تو همین لحظه وایستا، برای همیشه.
دستمو گرفت و کمکم کرد از زمین بلند شم: -خب دختر واسه روز عقد چی می پوشی؟
از لحنش خندم گرفت، سعی کردم تو ذوقش نزنم: -نمیدونم.
جوابمو با لبخند داد: -خوب پس بریم که کمکت کنم، کمد لباسات کجاست؟
کمد رو نشونش دادم، دستمو گرفت و برد سر کمد؛ همه لباسا رو ریخت بیرون و دونه دونه امتحان کرد، بعضی هارو بد مرگ مامان تا حالا نپوشیده بودم و واسم کوچیک شده بود؛ بلاخره یه لباس سفید بلند با طرح گل های قرمز کوچیک که ساقه های سبز داشتن پیدا کرد که سر آستیناش پف داشت و پایینش مثل دامن بود : - خیلی قشنگه، مطمئنم بهت میاد
لباسو در آغوشم گرفتم و بو کشیدمش: -این لباس مامانمه، هنوزم بوشو میده.
دستی به پشتم کشید و گفت: حالا دیگه مال توئه، مطمئنم اگه خودشم بود خیلی خوشحال می شد، زود باش بپوشش.
-شاید، میشه رو تو اونور کنی!
اکرم سری تکون داد و برگشت، لباسو تنم کردم و خودمو جلوی آیینه نگاه کردم؛ شکل مامان شده بودم، چقدر تو این لباس زیبا بود
-پوشیدی؟
-آره، میتونی برگردی
-واو، چه خوشگل شدی تو دختر، بچرخ ببینم.
چرخی زدم و دامن لباس مثل غنچه ای می شکوفد باز شد به همان زیبایی.
-کور بشه چشم حسود، چه خواستنی شدی مهناز
گونه هام سرخ شد، سرمو پایین انداختم و تشکر کردم
-حالا اگه یه ساق، جوراب شلواری، لگ یا ساپورت سفیدم داشته باشی که عالی میشه.
-یه ساق سفید دارم، تو کشو کمده
اکرم بیرونش آورد و به دستم داد تا بپوشم بعد هم کمکم کرد تا آرایش کنم و چند ساعتی پیشم موند و حرف زدیم.
تا سرو کله بابا هم که از صبح رفته بود بیرون پیدا شد، با دیدن من نوری به چهره اش دوید و خوشحال شد: -چقدر خوشگل شدی دخترم، تو این لباس خیلی شبیه مادرت شدی.
با اینکه هنوز از دستش ناراحت بودم، سعی کردم تو ذوقش نزنم: -ممنون بابا
سندی که توی دستش بود را نشانم داد و گفت: ببین دخترم، میدونم پدر خوبی واست نبودم، اما این تنها کاری بود که میتونستم برات بکنم، امیدوارم خوشبخت بشی.
سند را باز کرد و قسمت مالکیت را نشانم داد، اسم من را نوشته بود، مهناز اقبالی.
دست پدر را توی دست هام گرفتم و گفتم: _ممنون بابا.
بعد پیشانی اش را بوسیدم، پدر نیز من را در آغوش گرفت و بوسه بارانم کرد: -بریم دخترم احمد آقا بیرون منتظره.
با شنیدن اسم او چندشم شد، خودم را از بغل بابا بیرون کشیدم: -شما برید، منم میام.
-پس من تو ماشین منتظرتم.
رفتم سراغ آلبوم قدیمی، عکس مادر را که با همان لباس سفید گرفته بود بیرون آوردم و بوسیدم، از او خواستم دعایم کند و مواظبم باشد.
اکرم رسید و جوراب هارو به دستم داد: زود باش چادر سفیدمو برداشتم و به سمت ماشین رفتم.
 
موضوع نویسنده

Pershian wolf

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
25
154
مدال‌ها
1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_بیستم

مهناز

خبری از مراسم عروسی و مهمونی نبود، حتی یک لباس ساده عروسی هم در کار نبود.
همیشه خودم را در لباس عروس تصور میکردم، تور روی سرم، دامن بلندی که وقتی راه میرفتم روی زمین کشیده میشد و وقتی میچرخیدم باز می شد، آخ که چقدر دوست داشتنی و زیبا بود؛ اما من از این شادی محروم بودم. خودم خواستم همه چیز ساده باشد، البته بقیه هم اصرار نکردند؛ دوست داشتم کسی مخالفت کند؛ مگر عروسی بی دهل و ساز می شود، مگر عروس بدون لباس عروس، عروس می شود؛ اما حالا که شده، کاری نمی شود کرد.
جلوی محضر ایستادیم، دفتر طلاق و ازدواج شعبه ۱۱۰
پدر و ملکوتی جلو رفتند و من به دنبالشان، اکرم و کبری خانم هم پشت سرم آمدند.
ملکوتی جلو رفت و با محضر دار صحبت کرد، بعد شناسنامه هارا به او داد، محضر دار ما را به سمت اتاق عقد راهنمایی کرد و گفت: تشریف داشته باشین تا عاقد بیاد.
ملکوتی روی صندلی مخصوص عروس و داماد نشست و نگاهی به من انداخت، پدر جلو آمد و با دست اشاره کرد که کنار ملکوتی بشینم، ظاهرا دیگر راه فراری نبود، بلاخره باید با این حقیقت تلخ که به زودی همسر احمد ملکوتی از بزرگترین جانوران روی زمین می شوم کنار می آمدم، پس چادرم را جمع کردم و روی صندلی کناری اش نشستم.
اکرم با موبایلش جای عکاس را پر کرد و چند عکس دسته جمعی و تکی گرفت، عاقد چند دقیقه ی بعد آمد و مراسم عکاسی پایان یافت، حالا بخش سخت تر مراسم یعنی خواندن خطبه شروع شد.
-خب عروس خانم، آقا داماد آماده اید؟
ملکوتی بله ای گفت و عاقد پرسید: مهریه عروس خانم چقدره؟
-سند خونه ای هست که به نامشون خورده
عاقد پوزخندی زد و نگاهش را متوجه من کرد: پس عروس خانم مهریه رو پیش پیش گرفته!
سرم را پایین انداختم، اما در دلم فحشی بود که نثار آن ها نکرده باشم، عاقد که دید جوابی نمی دهم رو به ملکوتی کرد و پرسید: -بیرون گفتن که قصدتون صیغه است اما مدتشو نگفتن.
کلمه صیغه توی ذهنم تکرار شد، انگار مغزم قادر به پردازش آنچه را که شنیده بودم نداشت ملکوتی پاسخ داد: -یکساله حاج آقا.
بلاخره مغزم واکنش نشان داد، با تعجب به سمت ملکوتی نگاه کردم: -صیغه؟
_آره دیگه پس چی؟ توقع داشتی دائمت کنم، من یه اسم تو شناسنامه ام هست، همون کافیه.
مغزم رد داد، کلکسیون فحشی بود که به سرعت لود میکرد اما آپلود نه، هرچه کردم قفل زبانم باز شود نشد؛ از عصبانیت سرخ شدم، جو سنگینی ایجاد شده بود، به چهره همه نگاه کردم، سرهای همه پایین بود جز ملکوتی که با لبخند به صورتم زل زده بود؛ دلم میخواست همانجا یک خط لبخند جوکری برایش بکشم تا خنده اش هیچ وقت از صورتش پاک نشود.
عاقد پرسید: مشکلی دارید عروس خانم؟
به پدر نگاه کردم، چشمان ملتمسش را به چشمانم دوخته بود، دیگر برای هرکاری دیر شده بود، حس کودکی را داشتم که پدرش از فرط نداری در بازار بردگان فروخته بودش و برای آنکه سکه ای بیشتر گیرش آید به کودکش التماس میکند که گریه نکند.
من هم گریه نکردم، روبه عاقد کردم و گفتم:
-نه...
همه با اظطراب چشم به من دوختند، حتی خنده های ملکوتی جایش را به اخمی گنده داده بود، برای لحظه ای خوشحال شدم کم مانده بود از این اخم خنده ام بگیرد اما ادامه دادم: -مشکلی نیست.
و عاقد بلاخره خطبه ی کذایی اش را خواند
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین