- Mar
- 25
- 154
- مدالها
- 1
رمان #هوس_انتقام_عشق
#قسمت_نوزدهم
روز چهارشنبه ۱۶ آذر بود، آخرین روزی که مهلت گرفته بودم واسه تخلیه خونه؛ اکرم اومده بود برای دیدنم.
من کنار در نشسته بودم و زانو هامو بغل کرده بودم سرمو بین دستام و زانو هام قایم کرده بودم،روبه روم نشست و موهامو نوازش کرد و گفت: -خوبی دختر؟
جوابشو ندادم فقط بی صدا اشک ریختم.
سرمو به سمت خودش کشید و منو در آغوش گرفت: -داری خودتو از بین میبری ها!
سرمو روی شونش گذاشتم و مثل ابر های بهار باریدم، اینقدر که لشک هام تموم شد و به هق هق افتادم؛ اکرم بهم اجازه داد هرچقدر میخوام گریه کنم، بعد سرمو از روی شونه اش برداشت و بین دستاش گرفت: -بسه دیگه دختر، ناسلامتی عروسیته، میخوای بری خونه بخت، پس بخند.
اشکامو با دستش پاک کرد، چشم هاش قرمز شده بود؛ مثلا میخواست به من روحیه بده، خیلی خودشو نگه داشت که گریه نکن اما دوام نیاورد و اشک هاش جاری شد.
حالا من بودم که اشک هاشو پاک میکردم: کاش یه خواهر مثل تو داشتم.
اکرم بغلم کرد: کی گفته نداری، من میشم خواهرت.
چقدر خوب بود داشتن کسی که کمکت کنه گاهی حرف هاتو بشنوه، موقع درد هات پا به پات گریه کنه و وقتی از همه جا بریدی سرتو بذاری روی شونش و زار بزنی تا آروم بشی: چقدر خوبی تو اکرم.
خندید، از اون خنده های قشنگ که دلت میخواد واسه همیشه نگهشون داری؛ به دنیا بگی همین جا بسه، تو همین لحظه وایستا، برای همیشه.
دستمو گرفت و کمکم کرد از زمین بلند شم: -خب دختر واسه روز عقد چی می پوشی؟
از لحنش خندم گرفت، سعی کردم تو ذوقش نزنم: -نمیدونم.
جوابمو با لبخند داد: -خوب پس بریم که کمکت کنم، کمد لباسات کجاست؟
کمد رو نشونش دادم، دستمو گرفت و برد سر کمد؛ همه لباسا رو ریخت بیرون و دونه دونه امتحان کرد، بعضی هارو بد مرگ مامان تا حالا نپوشیده بودم و واسم کوچیک شده بود؛ بلاخره یه لباس سفید بلند با طرح گل های قرمز کوچیک که ساقه های سبز داشتن پیدا کرد که سر آستیناش پف داشت و پایینش مثل دامن بود : - خیلی قشنگه، مطمئنم بهت میاد
لباسو در آغوشم گرفتم و بو کشیدمش: -این لباس مامانمه، هنوزم بوشو میده.
دستی به پشتم کشید و گفت: حالا دیگه مال توئه، مطمئنم اگه خودشم بود خیلی خوشحال می شد، زود باش بپوشش.
-شاید، میشه رو تو اونور کنی!
اکرم سری تکون داد و برگشت، لباسو تنم کردم و خودمو جلوی آیینه نگاه کردم؛ شکل مامان شده بودم، چقدر تو این لباس زیبا بود
-پوشیدی؟
-آره، میتونی برگردی
-واو، چه خوشگل شدی تو دختر، بچرخ ببینم.
چرخی زدم و دامن لباس مثل غنچه ای می شکوفد باز شد به همان زیبایی.
-کور بشه چشم حسود، چه خواستنی شدی مهناز
گونه هام سرخ شد، سرمو پایین انداختم و تشکر کردم
-حالا اگه یه ساق، جوراب شلواری، لگ یا ساپورت سفیدم داشته باشی که عالی میشه.
-یه ساق سفید دارم، تو کشو کمده
اکرم بیرونش آورد و به دستم داد تا بپوشم بعد هم کمکم کرد تا آرایش کنم و چند ساعتی پیشم موند و حرف زدیم.
تا سرو کله بابا هم که از صبح رفته بود بیرون پیدا شد، با دیدن من نوری به چهره اش دوید و خوشحال شد: -چقدر خوشگل شدی دخترم، تو این لباس خیلی شبیه مادرت شدی.
با اینکه هنوز از دستش ناراحت بودم، سعی کردم تو ذوقش نزنم: -ممنون بابا
سندی که توی دستش بود را نشانم داد و گفت: ببین دخترم، میدونم پدر خوبی واست نبودم، اما این تنها کاری بود که میتونستم برات بکنم، امیدوارم خوشبخت بشی.
سند را باز کرد و قسمت مالکیت را نشانم داد، اسم من را نوشته بود، مهناز اقبالی.
دست پدر را توی دست هام گرفتم و گفتم: _ممنون بابا.
بعد پیشانی اش را بوسیدم، پدر نیز من را در آغوش گرفت و بوسه بارانم کرد: -بریم دخترم احمد آقا بیرون منتظره.
با شنیدن اسم او چندشم شد، خودم را از بغل بابا بیرون کشیدم: -شما برید، منم میام.
-پس من تو ماشین منتظرتم.
رفتم سراغ آلبوم قدیمی، عکس مادر را که با همان لباس سفید گرفته بود بیرون آوردم و بوسیدم، از او خواستم دعایم کند و مواظبم باشد.
اکرم رسید و جوراب هارو به دستم داد: زود باش چادر سفیدمو برداشتم و به سمت ماشین رفتم.
#قسمت_نوزدهم
روز چهارشنبه ۱۶ آذر بود، آخرین روزی که مهلت گرفته بودم واسه تخلیه خونه؛ اکرم اومده بود برای دیدنم.
من کنار در نشسته بودم و زانو هامو بغل کرده بودم سرمو بین دستام و زانو هام قایم کرده بودم،روبه روم نشست و موهامو نوازش کرد و گفت: -خوبی دختر؟
جوابشو ندادم فقط بی صدا اشک ریختم.
سرمو به سمت خودش کشید و منو در آغوش گرفت: -داری خودتو از بین میبری ها!
سرمو روی شونش گذاشتم و مثل ابر های بهار باریدم، اینقدر که لشک هام تموم شد و به هق هق افتادم؛ اکرم بهم اجازه داد هرچقدر میخوام گریه کنم، بعد سرمو از روی شونه اش برداشت و بین دستاش گرفت: -بسه دیگه دختر، ناسلامتی عروسیته، میخوای بری خونه بخت، پس بخند.
اشکامو با دستش پاک کرد، چشم هاش قرمز شده بود؛ مثلا میخواست به من روحیه بده، خیلی خودشو نگه داشت که گریه نکن اما دوام نیاورد و اشک هاش جاری شد.
حالا من بودم که اشک هاشو پاک میکردم: کاش یه خواهر مثل تو داشتم.
اکرم بغلم کرد: کی گفته نداری، من میشم خواهرت.
چقدر خوب بود داشتن کسی که کمکت کنه گاهی حرف هاتو بشنوه، موقع درد هات پا به پات گریه کنه و وقتی از همه جا بریدی سرتو بذاری روی شونش و زار بزنی تا آروم بشی: چقدر خوبی تو اکرم.
خندید، از اون خنده های قشنگ که دلت میخواد واسه همیشه نگهشون داری؛ به دنیا بگی همین جا بسه، تو همین لحظه وایستا، برای همیشه.
دستمو گرفت و کمکم کرد از زمین بلند شم: -خب دختر واسه روز عقد چی می پوشی؟
از لحنش خندم گرفت، سعی کردم تو ذوقش نزنم: -نمیدونم.
جوابمو با لبخند داد: -خوب پس بریم که کمکت کنم، کمد لباسات کجاست؟
کمد رو نشونش دادم، دستمو گرفت و برد سر کمد؛ همه لباسا رو ریخت بیرون و دونه دونه امتحان کرد، بعضی هارو بد مرگ مامان تا حالا نپوشیده بودم و واسم کوچیک شده بود؛ بلاخره یه لباس سفید بلند با طرح گل های قرمز کوچیک که ساقه های سبز داشتن پیدا کرد که سر آستیناش پف داشت و پایینش مثل دامن بود : - خیلی قشنگه، مطمئنم بهت میاد
لباسو در آغوشم گرفتم و بو کشیدمش: -این لباس مامانمه، هنوزم بوشو میده.
دستی به پشتم کشید و گفت: حالا دیگه مال توئه، مطمئنم اگه خودشم بود خیلی خوشحال می شد، زود باش بپوشش.
-شاید، میشه رو تو اونور کنی!
اکرم سری تکون داد و برگشت، لباسو تنم کردم و خودمو جلوی آیینه نگاه کردم؛ شکل مامان شده بودم، چقدر تو این لباس زیبا بود
-پوشیدی؟
-آره، میتونی برگردی
-واو، چه خوشگل شدی تو دختر، بچرخ ببینم.
چرخی زدم و دامن لباس مثل غنچه ای می شکوفد باز شد به همان زیبایی.
-کور بشه چشم حسود، چه خواستنی شدی مهناز
گونه هام سرخ شد، سرمو پایین انداختم و تشکر کردم
-حالا اگه یه ساق، جوراب شلواری، لگ یا ساپورت سفیدم داشته باشی که عالی میشه.
-یه ساق سفید دارم، تو کشو کمده
اکرم بیرونش آورد و به دستم داد تا بپوشم بعد هم کمکم کرد تا آرایش کنم و چند ساعتی پیشم موند و حرف زدیم.
تا سرو کله بابا هم که از صبح رفته بود بیرون پیدا شد، با دیدن من نوری به چهره اش دوید و خوشحال شد: -چقدر خوشگل شدی دخترم، تو این لباس خیلی شبیه مادرت شدی.
با اینکه هنوز از دستش ناراحت بودم، سعی کردم تو ذوقش نزنم: -ممنون بابا
سندی که توی دستش بود را نشانم داد و گفت: ببین دخترم، میدونم پدر خوبی واست نبودم، اما این تنها کاری بود که میتونستم برات بکنم، امیدوارم خوشبخت بشی.
سند را باز کرد و قسمت مالکیت را نشانم داد، اسم من را نوشته بود، مهناز اقبالی.
دست پدر را توی دست هام گرفتم و گفتم: _ممنون بابا.
بعد پیشانی اش را بوسیدم، پدر نیز من را در آغوش گرفت و بوسه بارانم کرد: -بریم دخترم احمد آقا بیرون منتظره.
با شنیدن اسم او چندشم شد، خودم را از بغل بابا بیرون کشیدم: -شما برید، منم میام.
-پس من تو ماشین منتظرتم.
رفتم سراغ آلبوم قدیمی، عکس مادر را که با همان لباس سفید گرفته بود بیرون آوردم و بوسیدم، از او خواستم دعایم کند و مواظبم باشد.
اکرم رسید و جوراب هارو به دستم داد: زود باش چادر سفیدمو برداشتم و به سمت ماشین رفتم.