- Sep
- 13
- 42
- مدالها
- 2
ولی برعکس عادتی که داشت، چند ثانیهای نفسم بالا نمیاومد. حالا که بچهها شوخی میکردن، اهمیتی بهش ندادم.
یلدا در حالی که ازم فیلم میگرفت، من و هلیا ژستهای عاشقانه میگرفتیم. مثل اینکه داستان هلآرشام و نگار براشون زیاد از حد باحاله، مخصوصاً خودم.
در حالی که آب به صورتم میخورد و خنده سر میدادم، گفتم:
- بچهها حالا خوبه الان توی این نسلیم.
- به خدا من اگه بخوام توی عصر اونا لحظهای زندگی کنم، خودکشی رو ترجیح میدم. میگن خیلی دخترا رو بیاهمیت میدونستن.
- در واقع اگه بخوایم تاریخی نگاه کنیم، دختر توی اون زمانه اونقدر بهش اهمیت نمیدادن. سر سنی که من و شماها درس میخونیم، اونا ازدواج میکردن.
- افکار روستای قدیم بوده دیگه، درس چی میگه برو ازدواج کن.
- به عنوان هلآرشام میذارم نگار درس بخونه، به شرطی که از اون کیکهای کاکائویی درست کنه.
- وای این چه حرفیه ارباب، شما جان بخواه مهربون.
- هنوزم درست میکنی؟
- نه اونقدرا، اما هنوز چاشنی خوشمزگیش رو بلدم.
چشمکی به ستایش زدم که یه سطل آب بهم ریخت. جیغزدنها و خندههامون نمیذاشت زیادی به سردی آب فکر کنیم.
خدا میدونه چقدر ویدئوی مزخرف ازم گرفتن. در حالی که رقص تانگو با هلیا میرفتم، چیزی منو تو آب کشوند. از شدت شوک چشمام باز موند و با دیدن زنی که دور و برش کاملاً سیاه بود، دستاش رو به زانوی هلیا چسبونده بود. چشماش کاملاً سیاه بود، بدون یه دونه مردمک. این دیگه کی بود؟ چرا بچهها و حتی خودم متوجه حضورش نشدیم؟
به سرعت با پام لگدی به صورتش زدم و خودمو به روی آب رسوندم.
- هلیا برو اون ور... .
- چی شده؟
- برو اون ور میگم!
انگار که قیافه ترسیده و جدیم رو فهمیدن، پس صدای خندههاشون قطع شد. لحظهای که موهامو کنار زدم و خواستم به سمت خشکی برم، چیز تیزی روی زانوم کشیده شد.
- هی نگار چیشده؟
- لعنتی ولم کن، تو دیگه چه کوفتی... .
حرفم که تموم نشده بود، منو دوباره تو آب کشوند و همون چشمهای سیاه و قیافهی زشت. اما این دفعه نزدیکتر شده بود و هر چی صدا درمیآوردم کسی نمیفهمید. داشتم توهم میزدم؟ یا واقعاً این یه جن و ارواح بود؟
دستام رو تکون دادم و بالا بردم. همون لحظه خندههایی دیوانهوار تو آب کرد. این حالتها ترسم رو چندبرابر میکرد. اما طوری بود که نمیتونستم از دستش فرار کنم. همون لحظه که احساس خفگی تو آب بهم دست داد، رنگهای سیاهی اطرافم پخش شد. سنگینی روی بدنم رو دیگه تحمل نکردم و به سرعت سرم رو بالا آوردم.
- بچهها؟
- دستات رو بده من... .
نگاهم رو به هلیا انداختم و دستم رو به سمتش دراز کردم. گرمی دستش اونقدر قوی بود که نمیذاشت یاد اون قیافه مزخرف بیفتم. همینکه با هلیا به بیرون آب هجوم بردیم، رنگهای سیاه تو آب پخش شد.
بچهها مثل من متعجب و سؤالدار نگاه میکردن.
زبونم از ترس قفل شده بود.انگار که کنترل خودم رو از دست داده بودم. هر چی به اون آب سیاه خیره میشدم، ضربان قلبم بالاتر میرفت.
- این دیگه چیه؟
- بچهها فکر کنم نفتی چیزیه...؟
- نفت تو آب چیکار میکنه؟
- سرم داد نزن، به اندازهی کافی خودمم... .
همون لحظه آب با شدت زیادی تکون خورد که هر چهارتامون جیغ کشیدیم. به سرعت کیفم رو برداشتم و خودمو چند متر عقب بردم. بچهها هم کنارم وایسادن. آب سیاه تبدیل به گلوله شد و بعد ناپدید شد.
- نگار، چیزی دیدی؟
- نمیدونم... من... .
- وای خدای من، این زخم چیه دیگه؟
سریع سرم رو پایین آوردم و با دیدن خراش بزرگ روی زانوم، حیرتزده شدم. اون تیزی، ناخنش بود؟ که حالا چند لایه پوستم رو باز کرده بود؟ همینطور که خون از زانوم میریخت، هلیا به سمتم خم شد.
- بیا رو کولم.
- نیاز نیست خودم میرم... .
- نمیبینی چجوری داره خون میریزه؟
آروم تیشرتم رو از کیف درآوردم و محکم روی زخم بستم.
- همین یه کم وقت میده تا برسیم خونه.
یلدا در حالی که ازم فیلم میگرفت، من و هلیا ژستهای عاشقانه میگرفتیم. مثل اینکه داستان هلآرشام و نگار براشون زیاد از حد باحاله، مخصوصاً خودم.
در حالی که آب به صورتم میخورد و خنده سر میدادم، گفتم:
- بچهها حالا خوبه الان توی این نسلیم.
- به خدا من اگه بخوام توی عصر اونا لحظهای زندگی کنم، خودکشی رو ترجیح میدم. میگن خیلی دخترا رو بیاهمیت میدونستن.
- در واقع اگه بخوایم تاریخی نگاه کنیم، دختر توی اون زمانه اونقدر بهش اهمیت نمیدادن. سر سنی که من و شماها درس میخونیم، اونا ازدواج میکردن.
- افکار روستای قدیم بوده دیگه، درس چی میگه برو ازدواج کن.
- به عنوان هلآرشام میذارم نگار درس بخونه، به شرطی که از اون کیکهای کاکائویی درست کنه.
- وای این چه حرفیه ارباب، شما جان بخواه مهربون.
- هنوزم درست میکنی؟
- نه اونقدرا، اما هنوز چاشنی خوشمزگیش رو بلدم.
چشمکی به ستایش زدم که یه سطل آب بهم ریخت. جیغزدنها و خندههامون نمیذاشت زیادی به سردی آب فکر کنیم.
خدا میدونه چقدر ویدئوی مزخرف ازم گرفتن. در حالی که رقص تانگو با هلیا میرفتم، چیزی منو تو آب کشوند. از شدت شوک چشمام باز موند و با دیدن زنی که دور و برش کاملاً سیاه بود، دستاش رو به زانوی هلیا چسبونده بود. چشماش کاملاً سیاه بود، بدون یه دونه مردمک. این دیگه کی بود؟ چرا بچهها و حتی خودم متوجه حضورش نشدیم؟
به سرعت با پام لگدی به صورتش زدم و خودمو به روی آب رسوندم.
- هلیا برو اون ور... .
- چی شده؟
- برو اون ور میگم!
انگار که قیافه ترسیده و جدیم رو فهمیدن، پس صدای خندههاشون قطع شد. لحظهای که موهامو کنار زدم و خواستم به سمت خشکی برم، چیز تیزی روی زانوم کشیده شد.
- هی نگار چیشده؟
- لعنتی ولم کن، تو دیگه چه کوفتی... .
حرفم که تموم نشده بود، منو دوباره تو آب کشوند و همون چشمهای سیاه و قیافهی زشت. اما این دفعه نزدیکتر شده بود و هر چی صدا درمیآوردم کسی نمیفهمید. داشتم توهم میزدم؟ یا واقعاً این یه جن و ارواح بود؟
دستام رو تکون دادم و بالا بردم. همون لحظه خندههایی دیوانهوار تو آب کرد. این حالتها ترسم رو چندبرابر میکرد. اما طوری بود که نمیتونستم از دستش فرار کنم. همون لحظه که احساس خفگی تو آب بهم دست داد، رنگهای سیاهی اطرافم پخش شد. سنگینی روی بدنم رو دیگه تحمل نکردم و به سرعت سرم رو بالا آوردم.
- بچهها؟
- دستات رو بده من... .
نگاهم رو به هلیا انداختم و دستم رو به سمتش دراز کردم. گرمی دستش اونقدر قوی بود که نمیذاشت یاد اون قیافه مزخرف بیفتم. همینکه با هلیا به بیرون آب هجوم بردیم، رنگهای سیاه تو آب پخش شد.
بچهها مثل من متعجب و سؤالدار نگاه میکردن.
زبونم از ترس قفل شده بود.انگار که کنترل خودم رو از دست داده بودم. هر چی به اون آب سیاه خیره میشدم، ضربان قلبم بالاتر میرفت.
- این دیگه چیه؟
- بچهها فکر کنم نفتی چیزیه...؟
- نفت تو آب چیکار میکنه؟
- سرم داد نزن، به اندازهی کافی خودمم... .
همون لحظه آب با شدت زیادی تکون خورد که هر چهارتامون جیغ کشیدیم. به سرعت کیفم رو برداشتم و خودمو چند متر عقب بردم. بچهها هم کنارم وایسادن. آب سیاه تبدیل به گلوله شد و بعد ناپدید شد.
- نگار، چیزی دیدی؟
- نمیدونم... من... .
- وای خدای من، این زخم چیه دیگه؟
سریع سرم رو پایین آوردم و با دیدن خراش بزرگ روی زانوم، حیرتزده شدم. اون تیزی، ناخنش بود؟ که حالا چند لایه پوستم رو باز کرده بود؟ همینطور که خون از زانوم میریخت، هلیا به سمتم خم شد.
- بیا رو کولم.
- نیاز نیست خودم میرم... .
- نمیبینی چجوری داره خون میریزه؟
آروم تیشرتم رو از کیف درآوردم و محکم روی زخم بستم.
- همین یه کم وقت میده تا برسیم خونه.
آخرین ویرایش: