جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هینا] اثر «میم.ز کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~مَهوا~ با نام [هینا] اثر «میم.ز کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 570 بازدید, 12 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هینا] اثر «میم.ز کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~مَهوا~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
عنوان: هینا
نویسنده: میم.ز
ژانر: جنایی-معمایی-عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.W(9)
خلاصه:
هینا، کارخانه‌ای با نیم قرن تجربه! تجربه‌ای که رفته رفته به باد می‌رود و از دل آن، معماهایی سر می‌افکند. معماهایی که تا رسیدن به آخر خط، هم‌چنان مجهول باقی می‌مانند تا جایی که دست تقدیر، دلش به حال مهره‌های حاضر در صحنه سوخته و راز پنهان کارخانه را فاش می‌کنند.
هینا، به آسانی طعمه کسانی می‌شود که برای رسیدن به اهداف‌شان، قید هم‌وطن‌هایشان را می‌زنند و در آرزوی غلت زدن در پول، دودمان خودشان را به باد می‌دهند!
« وابسته به مسابقه رمان نویسی »
 
آخرین ویرایش:

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1) (4).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
مقدمه:
- خنده داره! با چشم بسته می‌خوای من رو بکشی؟
- آره!
- چرا؟
- چون یادم میاد رو ویرانه‌های زندگی من، زندگیت رو ساختی. چون یادم میاد من رو پرت کردی توی یه گودال و از بالا دست و پا زدنم رو تماشا کردی. می‌‌خوام تنها به این فکر کنم که اگه من تو رو نکشم، بقیه می‌کشنت. پس بهتره به دست من بمیری!
 
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
« تمامی اتفاقات این رمان و اسامی اشخاص، زاده ذهن نویسنده بوده و هیچ‌گونه تطبیقی با واقعیت ندارد! »
- به نام خالق مهارت‌ها!
پلک‌هایش را محکم بست و انگشت‌هایش را به سمت شقیقه‌هایش، هدایت کرد. سرش درد می‌کرد و مثل همیشه، رنگ صورتش بر اثر این سردرد، به زردی می‌زد.
دم عمیقی گرفت و با حبس شدن دود یک ماشین درون ریه‌هایش، حین این‌که پلک‌هایش را می‌گشود بازدمش را با سرفه به بیرون فرستاد.
دست‌هایش را در سی*ن*ه جمع کرد و نگاهش را به خیابان شلوغ تهران دوخت. مطمئن بود که یک روز، بار و بندلیش را جمع می‌کند و می‌رود جایی که به جای دود، بوی گل و گیاه درون ریه‌هایش حبس شود. صدای بوق ماشین‌ها، مانع این می‌شد که آواز پرندگان بهاری که به لانه‌هایشان می‌رفتند، به گوشش برسد. با پیچیدن درد درون سرش، ابروهای هلالی شکلش را به هم نزدیک کرد و حین این‌که بندِ کیف مشکی‌اش را به سمت شانه‌اش بالا می‌کشید، دل از ایستگاه اتوبوس کَند و به سمت چپ گام برداشت.
بی‌توجه به قرص ماه که در آسمان می‌درخشید، سرش را پایین انداخت و به نوک کفش‌های مشکی رنگش چشم‌ دوخت. تنش خسته بود و دلش یک دوش آب گرم می‌خواست؛ اما می‌دانست که در آن خانه خبری از آب گرم نیست و باید یک ساعتی منتظر گرم شدن آب باشد.
نفسش را کلافه بیرون فرستاد و موهای بیرون آمده از مقنعه‌ی سرمه‌ای رنگش را، به داخل هدایت کرد.
با دیدن پارکی که هر شب، از کنار آن رد می‌شد ثابت ایستاد و دست‌هایش را در سی*ن*ه جمع کرد. طبق عادت همیشگی‌اش، نگاهش را به بچه‌هایی دوخت که کنار خانواده‌هایشان، مشغول بازی کردن بودند. بی‌آن‌که دست خودش باشد به شباهت بچه‌ها و خانواده‌هایشان چشم دوخت.
لبخندی بر روی لب‌های کوچکش نشاند و شانه‌اش را به تیره برقی که نزدیک به پارک بود، تکیه داد. دست‌هایش را در سی*ن*ه جمع کرد و با ریز کردن چشم‌های همسان رنگ شبش، به روبه‌رو خیره شد.
چشم‌هایش دختری را دنبال می‌کرد که موهای کوتاه خرمایی رنگ داشت و یک زن با موهای بلوند، به دنبال او راه می‌رفت. از شباهت چشم‌های دختر و زن می‌شد فهمید که یک نسبت نزدیک با هم دارند. آه پر از حسرتی کشید و حرف صغری جلوی چشم‌هایش به رژه در آمد. گوشه‌ی لبش را اسیر دندان‌هایش کرد و زیر لب گفت:
- یه حرف درست که صغری تو زندگیش زده باشه، همینه. آدم به چیزایی توجه می‌کنه که نداره!
نگاهش را از دختر گرفت و به پسری دوخت که یک بادکنک قرمز به دستش بود. قبل از این‌که به دنبال شباهت ظاهری بین او و مردی که کنارش ایستاده بود بگردد، لرزش گوشی‌اش او را به خودش آورد.
سرش را پایین انداخت و حین این که تکیه‌اش را تیره‌ی برق می‌گرفت، دستش را به داخل کیفش هدایت کرد و گوشی‌اش را از داخل آن بیرون آورد. اسم صغری بر روی صفحه‌ی شکسته‌ی گوشی نقش بسته بود، بدون مکث انگشت شصتش را بر روی آیکون سبز رنگ گذاشت و تماس را وصل کرد.
- داری میای نون هم بگیر.
 
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
مثل همیشه اجازه‌ی حرف زدن به او نداد و تماس را قطع کرد، عادتش همین بود و فکر می‌کرد با یک کلمه بیشتر حرف زدن، شارژش تمام می‌شود!
به آرامی گوشی را از روی گوشش برداشت و به داخل کیفش انداخت. حسرت خیلی چیز‌ها بر دلش مانده بود. این که یک نفر زنگ بزند و احوالش را بپرسد، یکی از همین حسرت‌هایی بود که بعید می‌دانست روزی از دایره‌ی حسرت‌ها خارج شود.
مانتوی جلو بازی که به تن داشت، با وزش هر باد تکان می‌خورد و او، تلاشی برای مهار کردن مانتویش نداشت. به قدم‌هایش سرعت بخشید تا ثانیه‌های آخری که امشب، بیرون از خانه سپری می‌کند با ورزش ختم شود. با این‌که بچه‌ی پایین شهر تهران بود؛ اما اضافه وزن به چشمش خوش نمی‌آمد و تنها کاری که برای لاغر کردن می‌توانست انجام دهد، پیاده روی بود!
بند کیفش را بر روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و دم عمیقی گرفت. هرچه که به محله‌ نزدیک‌تر می‌شد، گام‌هایش را آهسته‌تر برمی‌داشت. در این محله، دیگر اضافه وزن اندکش به چشمش نمی‌آمد، تنها می‌خواست دیرتر به خانه برسد تا ساعاتی کمتر آن‌جا باشد.
با پشت دستش، پیشانی‌اش را لمس کرد و نگاهش را به سمت راستش دوخت. صف کوتاه نانوایی، باعث شد به قدم‌هایش سرعت ببخشد تا زودتر سفارش صغری را انجام دهد.
فاصله‌ی پنجاه متری خودش با نانوایی را طی کرد بدون این‌که به اطرافش نگاه کند. زمزمه‌های افراد آشنا به گوشش می‌خورد و او مثل همیشه، به این زمزمه‌ها توجه نمی‌کرد. به قول صغری در این محله می‌بایست یک گوشش در باشد و دیگری دروازه!
در صف نانوایی، پشت دو زن درشت هیکل ایستاد و دست‌هایش را در هم گره زد. نگاه خیره‌ی سه مردی که در صف ایستاده بودند، او را اذیت می‌کرد؛ برای همین سرش را پایین انداخت و نگاهش را به نوک کفش‌هایش دوخت. کاش سال‌ها قبل، سر از خانه‌ای دیگر در می‌آورد تا امروز، این‌گونه سرش را پایین نندازد!
بند کیفش را بالا کشید و با رفتن یک زن، گامی به جلو برداشت. به آرامی سرش را بالا آورد و داخل نانوایی را زیر نظر گرفت. نانوا مشغول چانه گرفتن بود و دانه‌های عرق از شقیقه‌اش سر می‌خوردند و راه‌شان را به سمت گردنش، کج می‌کردند.
- سلام برسون!
سریع سرش را به چپ چرخاند و با دیدن مردی که کنارش ایستاده بود، لرز بر اندامش نشست. این مرد را نمی‌شناخت؛ اما دندان‌های زردش نشان می‌داد که از مشتری‌های صغری‌ست!
بدون این‌که جوابی به مرد بدهد، نگاهش را مجدد به حرکات دست نانوا دوخت. نانوا طبق عادت همیشگی‌اش، زیر لب اشعار حافظ می‌خواند و دست‌هایش ماهرانه خمیر را صاف می‌کرد.
- مهمون ما باش جیگر!
دست‌هایش را مشت کرد، حالش از وقیح بودن مرد کنارش به هم خورد و اگر می‌توانست، بیسکوییتی را که خورده بود را در صورت او بالا می‌آورد! دم عمیقی گرفت و پوزخندی مهمان لب‌هایش کرد. صغری از او خواسته بود که در این‌ مواقع، سکوت کند و حرفی نزند؛ چون سر به سر گذاشتن این جماعت، مساوی با بدبخت شدن بود!
 
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
تنها به اخم کردن اکتفا کرد و نگاهش را به جلو دوخت. مرد اما بیخیال او نشده و خودش را به او نزدیک کرد. بوی تند عرقش، زیر بینی خوش فرمش پیچید و باعث شد برای رهایی از این بو، گامی به چپ بردارد.
- آشوب بودی دیگه؟
با شنیدن اسمش، دست‌هایش را مشت کرد و به سمت مرد چرخید. دندان‌هایش را بر روی هم سابید و گفت:
- اسم من رو به دهن کثیفت نیار!
مرد لب‌های سیاهش را غنچه کرد و حین این که چشمکی حواله‌ی صورت خشمگین آشوب می‌کرد، گفت:
- تو جون بخواه جیگر.
آشوب، کلافه از موقعیتی که در آن گیر افتاده بود، دم عمیقی گرفت و نانوا با دیدن اوضاع نابسامان، دستی بر پیشانی عرق کرده‌اش کشید و گفت:
- جمشید، گورت رو گم کن تا زنگ نزدم بیان جمع‌ات کنن!
مرد وقیحی که گویا اسمش جمشید بود، دست از خیره نگاه کردن آشوب برداشت. دست‌های بزرگش را درون جیب شلوار کردی‌اش مخفی کرد و حین این‌که گامی به عقب برمی‌داشت، لبخند چندشش را به صورت آشوب پاشید.
آشوب، دست مشت شده‌اش را گشود و سپس آن‌را به سمت نان داغی که نانوا به سمت او گرفته بود، دراز کرد. حین این‌که زیر لب از نانوا تشکر می‌کرد، یک ده تومنی به سمت نانوا گرفت‌.
بعد از تشکر از نانوا، بند کیفش را بر روی شانه‌اش جابه‌جا کرد، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و به آن طرف خیابان گام برداشت.
فاصله‌ی نانوایی تا خانه تنها پنج دقیقه بود و او از ترس این‌که ممکن است جمشید پشت سر او درحال حرکت باشد، هرازگاهی می‌ایستاد و نگاهش را به اطراف می‌دوخت.
نانِ درون دستش را به سی*ن*ه چسباند و به قدم‌هایش سرعت بخشید. با دیدن تابلوی زنگ زده‌‌ی کوچه، دم عمیقی گرفت و سپس حین این که زیر لب با خود حرف می‌زد پا به کوچه‌ای گذاشت که تنها یک تیر برق داشت.
یک شخص خیالی پشت سرش قدم برمی‌داشت و او برای رهایی از این شخص، شروع به دویدن کرد. فاصله‌ی باقی مانده تا خانه امشب خیلی طولانی به نظرش می‌آمد؛ زیرا هرچه که می‌دوید به مقصد نمی‌رسید!
سکوت کوچه به ترسش می‌افزود و تنها صدای خش‌خش کفش‌هایش بر روی آسفالت، در کوچه می‌پیچید. با دیدن درب طلایی رنگ خانه، بند کیفش را بر روی شانه‌اش بالا کشید و بیخیال موهای بیرون آمده از مقنعه‌اش شد. گوشه‌ی لبش را اسیر دندان‌هایش کرد و گفت:
- فقط ده ثانیه مونده تا برسم.
آب دهانش را قورت داد و گام‌هایش را بلندتر برداشت. همین‌که به ثانیه‌ی پنج رسید، دستش از پشت سر کشیده و باعث شد کمرش به دیوار خانه‌ی کنارش برخورد کند. قبل از آن‌که صدای فریادش بلند شود، دستی بر روی دهانش قرار گرفت. عرق سردی کمرش را پوشاند و نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد.
مرد که یک نقاب مشکی به صورت داشت، سرش را نزدیک‌تر آورد و با صدای خش‌دارش گفت:
- صغری پا رو دم بد آدمی گذاشته، می‌دونی؟
آشوب، سرش را به طرفین تکان داد و نان را محکم‌تر گرفت. چشم‌های سبز مرد، به ضربان قلبش می‌افزود و بوی تلخ ادکلنش، باعث حالت تهوعش می‌شد.
 
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
مرد چشمکی حواله‌ی صورت ترسیده‌ی آشوب کرد و گفت:
- تو هیچی نمی‌دونی، هیچی!
فشار دستش را بر روی دهان آشوب کم کرد و یک پایش را عقب‌تر گذاشت. سرش را نزدیک صورت آشوب آورد و آشوب، از ترس پلک‌هایش را بست.
- نترس جوجه، از تنها کسی که نباید بترسی منم!
دستش را از روی دهان آشوب برداشت و عطر او را به مشام کشید و تنها بوی نان داغ به مشامش خورد.
آشوب، دم عمیقی گرفت و به آرامی پلک‌هایش را گشود. دیگر خبری از آن مرد نبود! سرش را به اطراف چرخاند و به انتهای کوچه نگاه کرد. مرد همسان قطره‌ای باران، در دل زمین فرو رفته بود!
تکیه‌اش را از دیوار پشت سرش گرفت و آرام قدمی به جلو برداشت. با فکر چند دقیقه قبل رعشه بر اندامش نشست. آن مرد که بود؟ این سوالی بود که ذهنش را مشغول کرده و چشم‌های سبز مرد، از جلوی دیدگانش کنار نمی‌رفت. دستش را به در رساند و با باقی مانده‌ی نیرویی که در بدنش مانده، ضربه‌ای به در زد. نفسش بالا نمی‌آمد و دلش می‌خواست بنشیند. قبل از این‌که پاهایش سست شوند و بر روی زمین بیوفتد، درب خانه باز و قامت لاغر صغری در چارچوب در نقش بست.
صغری با دیدن صورت رنگ پریده‌ی آشوب، گوشه‌ی لب‌های تیره رنگش را بالا داد و حین این که از جلوی در کنار می‌رفت، گفت:
- چه مرگت شده؟
آشوب، گامی به داخل خانه گذاشت و نان را به سمت صغری گرفت. حین این‌که مقنعه‌اش را از روی سرش برمی‌داشت، به آرامی لب زد:
- یکی توی کوچه، جلوم رو گرفت.
صغری تکه‌ای از نان را جدا و به دهانش نزدیک کرد. انگار که عادی‌ترین اتفاق روزمره برای آشوب افتاده باشد، درب خانه را بست و حین این‌که از کنار او می‌گذشت و به سمت دو اتاق انتهای حیاط می‌رفت، گفت:
- خب این غش و ضعف داره؟
آشوب مقنعه‌ی رنگ و رو رفته‌اش را در دستش مچاله کرد و نگاه خشمگینی حواله‌ی صغری کرد. دندان‌هایش را بر روی هم سابید و گفت:
- احمق، می‌خواست من رو خفه کنه!
صغری بعد از در آوردن دمپایی‌هایش، سرش را به سمت آشوب چرخاند و با بهت گفت:
- خفه؟
آشوب پوزخندی به صغری زد، با جانی که مجدد به پاهایش ریشه دوانده بود، مسیر کوتاه تا درب ورودی اتاق را طی کرد و کنار صغری ایستاد. قامت کوتاهش نسبت به صغری، باعث شد که سرش را کمی بالا بگیرد تا بتواند به راحتی در چشم‌های عسلی او زل بزند. بازدمش را با خشم بیرون فرستاد و غرید:
- آره خفه، می‌گفت صغری پا رو دُم بد آدمی گذاشته، خسته نشدی از این همه کثافت کاری؟
صغری که گویا در دنیای دیگری سپری می‌کرد، با بهت گفت:
- چشم‌هاش... .
آشوب حین این که او را کنار می‌زد تا وارد خانه شود، گفت:
- سبز بود، سبز وزغی!
 
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
بعد از اتمام حرفش، از کنار او عبور کرد و وارد اتاق شد. نگاهش را کلافه در اتاقی چرخاند که یک گوشه‌ی آن تلویزیون بود و گوشه‌ی دیگرش، یخچال و گاز.
کیفش را به سمت پتوهایی که روی هم گذاشته شده بودند، پرت کرد. بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و رو به چهره‌ی مات صغری که هم‌چنان جلوی درب ورودی ایستاده بود، گفت:
- خسته نشدی از این زندگی نکبت؟ مگه چند سالته لعنتی؟
نگاه صغری به سمت او کشیده شد،بدون حرف گامی به داخل اتاق برداشت و درب را بست. آشوب که انگار امشب، حضور مرد او را به جنون رسانده بود، زبانی بر روی لب پایینش کشید و گفت:
- زندگیِ قبل از وجود من توی خونه‌ات به خودت ربط داره؛ ولی از همون روزی که سر و کله‌ی من توی زندگیت پیدا شد نمی‌بایست به فکر من هم باشی؟
گامی به جلو برداشت و مقابل صغری قرار گرفت. انگشت اشاره‌اش را به سی*ن*ه‌ی او زد و گفت:
- تو لعنتی نمی‌بایست فکر منم بکنی؟ اگه به فکرم بودی الان نمی‌بایست وقتی میام توی محله، از ترس این‌که یکی جلو راهم سبز شه و خفتم کنه سرم رو بندازم پایین!
قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش سر خورد و پایین آمد. صغری تنها آب دهانش را فرو فرستاد و‌ نان در دستش را، بر روی گاز گذاشت. حرفی برای گفتن نداشت؛ چون بیست سال بود که قول داده بود حرف نزند و به یک زندگی لجن‌بار ادامه دهد.
آشوب با گوشه‌ی انگشتش، نم زیر چشم‌هایش را پاک و شروع به باز کردن دکمه‌های مانتویش کرد. نگاهش را به گل‌های قالی زیر پایش دوخت و بعد از باز کردن آخرین دکمه، مانتو را از تنش بیرون آورد.
صغری در عالم دیگری سپری می‌کرد. حضور آن مرد چشم سبز به او فهمانده بود که پایان راه رسیده و دیر یا زود نقاب‌ها برداشته می‌شوند! دستی به گلویش کشید و با نگاهش آشوب را زیر نظر گرفت. آب دهانش را فرو فرستاد و زمزمه کرد:
- از این زندگی خسته شدی؟
آشوب، دستی به موهای مشکی‌اش کشید و محکم گفت:
- آره!
صغری تای ابروی نازکش را بالا پراند. وقت آن رسیده بود که طعمه را به مقصد هدایت کند و این برای او خوشایند بود. دست به سی*ن*ه ایستاد، شانه‌اش را به یخچال تکیه داد و گفت:
- خب یکی از مشتری‌ها می‌گفت یه بنده خدایی دنبال یه نفر می‌گرده که توی شرکتش کار کنه.
آشوب ابروهایش را در هم کشید، دهان گشود تا حرفی بزند؛ اما صغری دستش را بالا آورد و مانع حرف زدن او شد.
- هرکسی رو می‌تونه استخدام کنه؛ اما اون یه فرد مطمئن می‌خواد. فردا برو پیشش و بگو از طرف صغری اومدی، قبولت که کرد می‌تونی از شر این زندگی راحت شی!
آشوب لب‌هایش را محکم بر روی هم فشار داد. دم عمیقی گرفت و گفت:
- برم که یه زندگی نکبت‌بار دیگه رو شروع کنم؟ من نمیرم!
 
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
صغری که منتظر این واکنش از جانب او بود، چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و بعد از تر کردن لب‌هایش گفت:
- کارش لجن نیست، اگه می‌خوای راحت شی فردا برو پیشش.
آشوب کلافه دستش را میان موهایش فرو کرد و گفت:
- اون‌ چرا باید به من کار بده؟
- فکر کن یه قرضی به من داره که می‌خواد پسش بده!
آشوب، پوزخندی بر روی لب نشاند و با تمسخر گفت:
- انتظار نداری که باو‌ر کنم؟
صغری تنها شانه‌هایش را بالا پراند، می‌دانست که در نهایت او مجبور می‌شود که پا به آن‌جا بگذارد، پس زمزمه کرد:
- هر طور مایلی!
سپس به سمت تلویزیون گام برداشت و کنترل مشکی رنگی که روی آن بود را به دست گرفت.
آشوب، چشم از او برنداشت، تمام حسرت‌های بچگی‌اش جلوی چشم‌هایش رژه می‌رفتند، دروغ‌هایی که صغری تا به امروز به او گفته بود گوشه‌ی اتاق ایستاده بودند و به او دهن کجی می‌کردند. مطمئن بود که رفتن به آن شرکت، عاقبت خوشی برایش ندارد؛ اما باز هم دو دل بود. اگر یک درصد حرف صغری راست بود چه؟
نگاهش را از صغری گرفت و بر روی زمین نشست. چینی میان ابروهایش داد و سعی کرد یک حرف راست از صغری به یاد بیاورد؛ اما هرچه که فکر می‌کرد کمتر به نتیجه می‌رسید، چرا که اصلاً نمی‌دانست کدام حرف او راست و کدامش دروغ است!
سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشم‌هایش را بست. هزاران سوال در ذهنش رژه می‌رفت و او هیچ جوابی برای آن‌ها نداشت.
- اون‌ مرد کی بود؟
صغری دست از بالا و پایین کردن شبکه‌های تلویزیون برداشت و گفت:
- یکی مثل بقیه.
آشوب کف دست‌هایش را بر روی زمین گذاشت و خودش را به جلو کشید.
- بقیه که آدم رو تو کوچه خفت نمی‌کنن!
صغری ابروهایش را در هم کشید، انگشت اشاره‌اش را به سمت او گرفت و گفت:
- یاد بگیر زیاد فضولی نکنی، برای خودت خوب نیست!
گوشه‌ی لب آشوب بالا رفت و کلمات از دهانش بیرون نیامدند. می‌دانست که صغری به سوالات او جواب نمی‌دهد، برای همین سکوت کرد تا ساعات باقی مانده به پایان شب، با جر و بحث با او به اتمام نرسد.
***
پشت دستش را به پیشانی‌اش کشید و شروع به هم زدن سیب زمینی‌های درون تابه کرد. صدای قُل‌قُل خورشت مانع این میشد که در تفکراتش غرق شود.
- سیب‌ها رو نسوزی!
پلک محکمی زد و سریع، زیر گاز را خاموش کرد. شانس آورده که زود به داد سیب‌ها رسیده، و گرنه اخراجش حتمی بود!
دم عمیقی گرفت و بوی روغن سوخته درون ریه‌هایش حبس شد. کفگیر را درون دستش جابه‌جا کرد و سیب‌ها را از داخل روغن بیرون آورد.
با قرار گرفتن دستی بر روی شانه‌اش، سرش را بالا آورد و با دیدن ناهید، گفت:
- چی‌شده؟
ناهید حین این‌که عرق‌های نشسته بر پیشانی‌ کوچکش را پاک می‌کرد، گفت:
- برو اکرم کارت داره.
نفس در سی*ن*ه‌ی‌ آشوب حبس شد؛ چون از دیدن اکرم، خاطرات خوبی نداشت. آب دهانش را بلعید و زمزمه کرد:
- نمی‌دونی‌ چه کارم داره؟
ناهید، کفگیر را از دست او گرفت و حین این‌که سعی می‌کرد استرس را از صورتش مخفی کند، گفت:
- نه نمی‌دونم، فقط گفت زود بری پیشش.
 
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
به آرامی سرش را تکان داد و نم فرضی نشسته بر دست‌هایش را با پیش‌بند سفیدش پاک کرد. نگاه خیره‌ی سایر افراد درون آشپزخانه عذابش می‌داد، برای همین به سرعت قدم‌هایش افزود تا تنها نگاه خیره اکرم را تحمل کند.
دست‌هایش را مشت کرد و کنار بدنش ثابت نگه داشت. لب بالایی‌اش را اسیر دندان‌هایش کرد و سپس، با زدن چند ضربه به در قهوه‌ای رنگ، اجازه‌ی ورود را از اکرم گرفت.
زیر لب یاعلی زمزمه کرد و سپس دستگیره را پایین کشید. مثل همیشه بوی دمنوش بابونه به مشامش رسید و نگاه خیره‌ی اکرم، تا لحظه‌ای که درب را بست، بر رویش ثابت ماند. با گره زدن دست‌هایش سعی کرد اضطراب نشسته برجانش را نشان ندهد.
- حوصله‌ی مقدمه چینی ندارم، از فردا دیگه نمیای سرکار!
سر آشوب سریع بالا آمد. تندتند پلک زد تا بتواند حرفی که اکرم را گفته بود، درک کند. نفس در سی*ن*ه‌اش حبس و گره‌ی دست‌هایش، گشوده شده بود. با لکنت زمزمه کرد:
- چرا...چی‌شده؟
اکرم به پشتی صندلی‌اش تکیه داد و حین این‌که استکان بابونه را به لب‌های تیره رنگش نزدیک می‌کرد، گفت:
- نیازی به کار کردن کسایی که نمی‌دونم پدر و مادرشون کی‌ان، ندارم!
بغض در گلوی آشوب، جا گرفت. این‌که یک نفر، بی خانواده بودنش را به رخش می‌کشید، عذابش می‌داد!
سرش را پایین انداخت و لب‌هاش را محکم بر روی هم فشرد. اکرم که قصد کرده بود امروز حتماً اشک او را در بیاورد، با بی‌رحمی گفت:
- اصلاً از همین الان برو، من حوصله‌ی دردسر ندارم و اعتبار آشپزخونه‌ام برام مهمه.
سپس دستش را به درون کشوی زیر میزش هدایت کرد و دسته‌‌ای پول بر روی میز گذاشت.
- اینم حساب این ماهت، به‌سلامت!
آشوب، سرش را بالا آورد و با چشم‌هایی که تار می‌دید، گفت:
- همین؟
اکرم استکان بابونه‌اش را بر روی میز گذاشت، کمرش را به جلو هدایت کرد و گفت:
- چی همین؟
آشوب قدمی به جلو گذاشت و با بغض گفت:
- شغلته که بی‌پدر و مادری یکی‌رو به رخش بکشی و بعد پرتش کنی بیرون؟
اکرم کف دست‌هایش را محکم بر روی شیشه‌ی میز کوبید و از روی صندلی بلند شد. پره‌های بینی‌اش باز و صورت گندمی‌اش، سرخ شده بود.
- توی نیم‌الف بچه، جلوی من قد علم می‌کنی؟
آشوب پوزخندی زد و نگاهش را به تابلوی جواز کسب آشپزخانه دوخت تا اشک‌هایش سرازیر نشود. دست‌هایش را مشت کرد و حین این‌که به عقب گام برمی‌داشت، گفت:
- اون پول‌ها باشه کادوی من به تو! آخه دیدم امروز صبح جنست تموم شده بود، برو باهاشون مواد بخر و برو تو فضا.
دم عمیقی گرفت و دستش را به گره‌ی پیش‌بندش هدایت کرد. حین این‌که گره‌ی آن را می‌گشود، از اتاق بیرون رفت و پا به رخت‌کن گذاشت.
زمانی که آشوب، با بغض و اشک‌هایی که سد از میان راه‌شان برداشته شده بود، وسایلش را جمع می‌کرد؛ اکرم دستش را به گوشی‌اش دراز کرد و حین انگشت اشاره‌اش را بر روی آیکون سبز رنگ نقش بسته بر روی گوشی‌‌اش می‌گذاشت، با غرور گفت:
- تموم شد حاجی!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین