- Nov
- 512
- 2,488
- مدالها
- 2
کسی که پشت خط بود، بدون این که جوابی به اکرم بدهد تلفن را قطع کرد و حین اینکه پاهایش را بر روی هم مینداخت، رو به تصویر نقش بستهاش در آیینه، گفت:
- وقتشه از حصار امنت خارج شی و بیای وسط مرداب، اون وقته که دست و پا زدنت، جیگرم رو خنک میکنه!
در این سوی داستان، آشوب بدون اینکه حتی از دیگر افراد حاضر در آشپزخانه، خداحافظی کند وسایلش را جمع کرد و از آنجا بیرون آمد.
همینکه باد بهاری به صورتش خورد، حصار اشکهایش هم فرو ریخت و نگاه چند رهگذر را به خود جلب کرد. او بیتوجه به این نگاه، آب بینیاش را بالا کشید و حین این که به سمت چپ گام برمیداشت، زیر لب زمزمه کرد:
- فکر کرده من محتاج کار کردن توی آشپزخونه داغون اونم!
بعد از اتمام حرفش، ثابت ایستاد و به اطرافش چشم دوخت. دم عمیقی گرفت و بند کیفش را محکم در دستش فشرد.
- یعنی مثل شش ماه پیش، دوباره باید توی آگهیها دنبال کار بگردم؟
با غم پلکهایش را بر روی هم نهاد و به آرامی گام برداشت. حس میکرد بار سنگینی بر روی شانههایش نهاده شده و توان راه رفتن را از او سلب کرده است. دلش میخواست روی جدولهای کنار خیابان بنشیند؛ اما اینجا محل مناسبی برای نشستن نبود چون که هنوز، با آشپزخانه فاصلهی کمی داشت.
لبهایش را محکم بر روی هم قرار داد و آب دهنش را فرو فرستاد. دم عمیقی گرفت و با گفتن یاعلی در دل، به سرعت قدمهایش افزود. آنقدر تند گام برداشت که وقتی که به نفسنفس افتاد، دیگر خبری از آشپزخانه و بوی غذایی که در خیابان پیچیده بود، وجود نداشت. با دیدن جدولهای کنار خیابان، بیدرنگ بر روی آنها نشست و کیفش را بر روی پاهایش گذاشت.
چه فکر میکرد و چه شد! با کف دست محکم به پیشانیاش ضربه زد و بیآنکه به نگاه دیگران توجه کند، پاهایش را دراز کرد و گفت:
- من چه قدر احمقم که زودتر از این به فکر کار نیوفتادم!
گوشهی لبش را به دندان گرفت و با یادآوری پیشنهادی که صغری به او کرده بود، کلافه پلکهایش را بست. حاضر نمیشد کاری که صغری گفته بود را انجام دهد، اما ندایی از اعماق قلبش میگفت که شاید اینبار، صغری راست گفته است!
کف دستش را به زیر چانهاش هدایت کرد و به لاستیکهای ماشینهایی که در خیابان رد میشدند چشم دوخت.
- سهم ما از این دنیا، دوتا پای خودمون بود!
پوزخندی به تفکراتش زد، سرش را به عقب هدایت کرد و به آسمان آبی چشم دوخت. بچهتر که بود، هنگامی که صغری او را کتک میزد، ساعتها در حیاط مینشست و به آسمان چشم میدوخت.
آسمان بدون هیچ لکهی ابری بود و آشوب، بی آنکه متوجهی گذر زمان شود، ساعتها به آسمان چشم دوخته بود.
- خدا شفا بده.
- وقتشه از حصار امنت خارج شی و بیای وسط مرداب، اون وقته که دست و پا زدنت، جیگرم رو خنک میکنه!
در این سوی داستان، آشوب بدون اینکه حتی از دیگر افراد حاضر در آشپزخانه، خداحافظی کند وسایلش را جمع کرد و از آنجا بیرون آمد.
همینکه باد بهاری به صورتش خورد، حصار اشکهایش هم فرو ریخت و نگاه چند رهگذر را به خود جلب کرد. او بیتوجه به این نگاه، آب بینیاش را بالا کشید و حین این که به سمت چپ گام برمیداشت، زیر لب زمزمه کرد:
- فکر کرده من محتاج کار کردن توی آشپزخونه داغون اونم!
بعد از اتمام حرفش، ثابت ایستاد و به اطرافش چشم دوخت. دم عمیقی گرفت و بند کیفش را محکم در دستش فشرد.
- یعنی مثل شش ماه پیش، دوباره باید توی آگهیها دنبال کار بگردم؟
با غم پلکهایش را بر روی هم نهاد و به آرامی گام برداشت. حس میکرد بار سنگینی بر روی شانههایش نهاده شده و توان راه رفتن را از او سلب کرده است. دلش میخواست روی جدولهای کنار خیابان بنشیند؛ اما اینجا محل مناسبی برای نشستن نبود چون که هنوز، با آشپزخانه فاصلهی کمی داشت.
لبهایش را محکم بر روی هم قرار داد و آب دهنش را فرو فرستاد. دم عمیقی گرفت و با گفتن یاعلی در دل، به سرعت قدمهایش افزود. آنقدر تند گام برداشت که وقتی که به نفسنفس افتاد، دیگر خبری از آشپزخانه و بوی غذایی که در خیابان پیچیده بود، وجود نداشت. با دیدن جدولهای کنار خیابان، بیدرنگ بر روی آنها نشست و کیفش را بر روی پاهایش گذاشت.
چه فکر میکرد و چه شد! با کف دست محکم به پیشانیاش ضربه زد و بیآنکه به نگاه دیگران توجه کند، پاهایش را دراز کرد و گفت:
- من چه قدر احمقم که زودتر از این به فکر کار نیوفتادم!
گوشهی لبش را به دندان گرفت و با یادآوری پیشنهادی که صغری به او کرده بود، کلافه پلکهایش را بست. حاضر نمیشد کاری که صغری گفته بود را انجام دهد، اما ندایی از اعماق قلبش میگفت که شاید اینبار، صغری راست گفته است!
کف دستش را به زیر چانهاش هدایت کرد و به لاستیکهای ماشینهایی که در خیابان رد میشدند چشم دوخت.
- سهم ما از این دنیا، دوتا پای خودمون بود!
پوزخندی به تفکراتش زد، سرش را به عقب هدایت کرد و به آسمان آبی چشم دوخت. بچهتر که بود، هنگامی که صغری او را کتک میزد، ساعتها در حیاط مینشست و به آسمان چشم میدوخت.
آسمان بدون هیچ لکهی ابری بود و آشوب، بی آنکه متوجهی گذر زمان شود، ساعتها به آسمان چشم دوخته بود.
- خدا شفا بده.