جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هینا] اثر «میم.ز کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~مَهوا~ با نام [هینا] اثر «میم.ز کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 568 بازدید, 12 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هینا] اثر «میم.ز کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~مَهوا~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
کسی که پشت خط بود، بدون این که جوابی به اکرم بدهد تلفن را قطع کرد و حین این‌که پاهایش را بر روی هم می‌نداخت، رو به تصویر نقش بسته‌اش در آیینه، گفت:
- وقتشه از حصار امنت خارج شی و بیای وسط مرداب، اون وقته که دست و پا زدنت، جیگرم رو خنک می‌کنه!
در این سوی داستان، آشوب بدون اینکه حتی از دیگر افراد حاضر در آشپزخانه، خداحافظی کند وسایلش را جمع کرد و از آن‌جا بیرون آمد.
همین‌که باد بهاری به صورتش خورد، حصار اشک‌هایش هم فرو ریخت و نگاه چند رهگذر را به خود جلب کرد. او بی‌توجه به این نگاه، آب بینی‌اش را بالا کشید و حین این که به سمت چپ گام برمی‌داشت، زیر لب زمزمه کرد:
- فکر کرده من محتاج کار کردن توی آشپزخونه داغون اونم!
بعد از اتمام حرفش، ثابت ایستاد و به اطرافش چشم دوخت. دم عمیقی گرفت و بند کیفش را محکم در دستش فشرد.
- یعنی مثل شش ماه پیش، دوباره باید توی آگهی‌ها دنبال کار بگردم؟
با غم پلک‌هایش را بر روی هم نهاد و به آرامی گام برداشت. حس می‌کرد بار سنگینی بر روی شانه‌هایش نهاده شده و توان راه رفتن را از او سلب کرده است. دلش می‌خواست روی جدول‌های کنار خیابان بنشیند؛ اما این‌جا محل مناسبی برای نشستن نبود چون که هنوز، با آشپزخانه فاصله‌ی کمی داشت.
لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و آب دهنش را فرو فرستاد. دم عمیقی گرفت و با گفتن یاعلی در دل، به سرعت قدم‌هایش افزود. آن‌قدر تند گام برداشت که وقتی که به نفس‌نفس افتاد، دیگر خبری از آشپزخانه و بوی غذایی که در خیابان پیچیده بود، وجود نداشت. با دیدن جدول‌های کنار خیابان، بی‌درنگ بر روی آن‌ها نشست و کیفش را بر روی پاهایش گذاشت.
چه فکر می‌کرد و چه شد! با کف دست محکم به پیشانی‌اش ضربه زد و بی‌آن‌که به نگاه دیگران توجه کند، پاهایش را دراز کرد و گفت:
- من چه قدر احمقم که زودتر از این به فکر کار نیوفتادم!
گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و با یادآوری پیشنهادی که صغری به او کرده بود، کلافه پلک‌هایش را بست. حاضر نمیشد کاری که صغری گفته بود را انجام دهد، اما ندایی از اعماق قلبش می‌گفت که شاید این‌بار، صغری راست گفته است!
کف دستش را به زیر چانه‌اش هدایت کرد و به لاستیک‌های ماشین‌هایی که در خیابان رد می‌شدند چشم دوخت.
- سهم ما از این دنیا، دوتا پای خودمون بود!
پوزخندی به تفکراتش زد، سرش را به عقب هدایت کرد و به آسمان آبی چشم دوخت. بچه‌تر که بود، هنگامی که صغری او را کتک میزد، ساعت‌ها در حیاط می‌نشست و به آسمان چشم می‌دوخت.
آسمان بدون هیچ لکه‌ی ابری بود و آشوب، بی آن‌که متوجه‌ی گذر زمان شود، ساعت‌ها به آسمان چشم دوخته بود.
- خدا شفا بده.
 
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,488
مدال‌ها
2
به آرامی سرش را پایین آورد و دردی که در گردنش پیچید، خبر از گذشتن ساعت‌های طولانی به او می‌داد!
با تعجب به پشت سرش چشم دوخت و پیرمردی را دید که جلوی تعمیرگاه، بر روی صندلی نشسته.
پیرمرد که متوجه نگاه آشوب شده بود، دستی به محسان سفیدش کشید و گفت:
- نگران نباش دخترم، خدا مشکل گشاست!
آشوب پوزخندی بر روی لب نشاند و از روی جدول‌ها برخاست. با دستش، خاک نشسته بر پشت مانتویش را تکاند و بدون این که به پیرمرد پاسخی بدهد، راهش را به سمت مغازه‌ی آن طرف خیابان کج کرد. فرصت برای افسوس خوردن زیاد داشت؛ اما حال می‌بایست هرچه سریع‌تر به دنبال کار بگردد تا محتاج صغری نشود!
***
پاهایش را در شکمش جمع کرد و به تلویزیون‌ چشم دوخت. سه روز از اخراج شدنش می‌گذشت و او، هنوز به دنبال شغل می‌گشت.
هرجا که برای مصاحبه پا می‌گذاشت، به دلایل مختلفی رد می‌شد. یا به ظاهرش گیر می‌دادند، یا کسی دیگر قبل از او قبول شده بود و یا به‌خاطر داشتن مدرک دیپلم، او را قبول نمی‌کردند.
دم عمیقی گرفت و چانه‌اش را بر روی زانویش گذاشت. چشم‌هایش به تلویزیون‌ خیره شده و ذهنش، پی کارهایی بود که می‌توانست انجام دهد.
- کشتی‌هات غرق شدن؟
آشوب بدون آن‌که سرش را به سمت صغری که مشغول سوهان کشیدن به ناخن‌هایش بود، بچرخاند آرام لب زد:
- آره!
- کاری که بهت میگم رو انجام بده، می‌بینی که چه جوری یه‌دونه کشتی‌ت میشه صدتا کشتی!
آشوب نگاه چپ‌چپی حواله‌ی صغری کرد و با عصبانیت گفت:
- که تهش بشم یکی مثل تو؟
صغری با عصبانیت، سوهان در دستش را به سمت او پرت کرد و آشوب برای این‌که سوهان به صورتش برخورد نکند، خودش را به چپ چرخاند. صغری خودش را جلو هدایت کرد و گفت:
- من چمه؟
آشوب پوزخندی زد و سر تا پای صغری را با تحقیر نگاه کرد.
- گل بی عیبی تو!
صغری خودش را به آشوب رساند و دستش را به دور گردن او حلقه کرد. سر آشوب به دیوار پشت سرش برخورد و اشک در چشم‌هایش حدقه زد.
- ببین دختره‌ی دهاتی، اگه من نبودم تو الان مُرده بودی. زندگیت رو مدیون منی پس هرکار که میگم باید انجام بدی.
سپس از میان دندان‌های جفت شده‌اش غرید:
- فهمیدی؟
نگاهش را به چشم‌های آشوب هدایت کرد و وقتی رنگ صورت او را که رو به کبودی می‌رفت دید، دستش را از دور گردنش برداشت.
آشوب سریع دم عمیقی گرفت و با صدای خدشه‌داری گفت:
- هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی!
- وقتی بردمت حرم سرای جمشید، می‌فهمی!
نفس در سی*ن*ه‌ی آشوب حبس شد و صغری، پوزخندی حواله‌ی صورت ترسیده‌ی او کرد و بعد از برداشتن سوهان از کنار آشوب، به سرجایش برگشت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین