جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه {وارث جادو} اثر «ماهور»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط Mahoora با نام {وارث جادو} اثر «ماهور» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 270 بازدید, 5 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {وارث جادو} اثر «ماهور»
نویسنده موضوع Mahoora
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahoora
موضوع نویسنده

Mahoora

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
22
163
مدال‌ها
2
عنوان: وارث جادو
عنوان اصلی: HEIR TO MAGIC
نویسنده: Adam K. Watts
مترجم: @Mahoora
ناظر: @-pariya-
خلاصه: میرا هرگز دختری عادی نبود؛ اما حتی در بدترین کابوس‌هایش هم تصور نمی‌کرد که روزی از دنیای خودش کنده شود و پا به سرزمینی بگذارد که در آن جادو نفس می‌کشد و سایه‌ها حرف می‌زنند. دنیایی شکسته، زیر سلطه خون و فریب، جایی‌ که گابلین‌ها کمین کرده‌اند و حقیقت، چهره‌ای دارد هزار بار خطرناک‌تر از دروغ. میرا گمشده است... اما نه فقط در مکان، بلکه در هویتی که هر لحظه در حال دگرگونی است. در دل این جهان بی‌رحم، نیرویی در او بیدار می‌شود؛ باستانی، خاموش، و قدرتمند. مردمانی او را «وارث» می‌خوانند، دشمنان از سایه بیرون می‌آیند و آینده‌ای که مال او نبود، اکنون به خون او گره خورده. باید انتخاب کند: بازگشت به امنیت گذشته؟ یا سوزاندن همه‌ی پل‌ها برای نجات جهانی که حالا به او تعلق دارد؟
 
موضوع نویسنده

Mahoora

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
22
163
مدال‌ها
2
فصل اول

هنوز خوب به یاد دارم روزهایی را که گمان می‌کردم زندگی‌ام، همان‌قدر که ممکن بود کامل باشد، بی‌نقص است. پدر و مادرم، یعنی پدر و مادرخوانده‌ام، جیل و تونی، مهربان و حامی بودند؛ انسان‌هایی دوست‌داشتنی. پدر و مادر واقعی‌ام درگذشته بودند و همین بخش، طبعاً چندان خوشایند نبود. خواهر بزرگ‌ترم نورا، برایم بسیار عزیز بود. او هم، مانند من، فرزند پرورشگاهی بود. نه این‌که هیچ مشکلی نداشت؛ آخر کدام کودکِ بی‌پناهی را دیده‌ای که زخمی در دل نداشته باشد؟ اما نورا حقیقتاً دختری فوق‌العاده بود. و این همان چیزی بود که زندگی‌ام را به‌قدر امکان، کامل جلوه می‌داد. بسیاری مرا خوش‌بین می‌دانند، اما باور کنید این‌گونه نیست. من بیشتر واقع‌نگرم. به‌نظرم عاقلانه‌تر آن است که قدر آن‌چه دارم را بدانم تا آن‌چه ندارم. با نداشته‌ها نمی‌توان چیزی ساخت. اگر در این شانزده سال چیزی آموخته باشم، همین است که زندگی چیزی جز فرصت به ما نمی‌دهد و این، خود ما هستیم که باید آن‌ها را ببینیم و به‌درستی از آن‌ها استفاده کنیم. اگر از آن‌ها غافل شویم یا انتخابی اشتباه داشته باشیم، زندگی می‌تواند واقعاً سخت و بی‌رحم باشد. نمی‌دانم چرا ذهنم این‌چنین درگیر بود که جیل جعبه‌ای برایم آورد؛ مدتی آن را پیش خودش نگه داشته بود. جعبه‌ای چوبی، شبیه صندوقچه‌ای کوچک؛ چیزی حدود دو فوت طول، یک فوت عرض و یک فوت ارتفاع داشت. یادگاری از مادرم بود. نمی‌دانستم که جیل آن را پیش خودش نگه داشته، اما گفت حالا که به سن کافی رسیده‌ام، وقتش است که خودم از آن نگهداری کنم. این، سهم من از گذشته بود؛ میراثی که به من رسیده بود. پدر و مادرم را به یاد داشتم، هرچند سال‌ها گذشته بود. درون آن جعبه چه بود؟ چه چیزهایی را ممکن بود کشف کنم؟ آیا چیزی در من یا زندگی‌ام تغییر می‌کرد؟ ذهنم پر از پرسش و تصور شده بود. اما نمی‌شد از جعبه سؤالی پرسید. او نمی‌توانست مرا در آغوش بگیرد یا لبخند بزند. من آن آغوش‌ها و لبخندها را از پدر و مادرم به یاد داشتم. نه، آن جعبه تنها می‌توانست نشان‌هایی از کسانی به من بدهد که روزی والدینم بودند. شاید... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahoora

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
22
163
مدال‌ها
2
هر چه درون آن جعبه بود، باید کافی می‌بود. دیگر چیزی نمانده بود و زمانی که از محتوایش آگاه می‌شدم، دیگر پاسخی باقی نمی‌ماند.
«نمی‌خواهی نگاهی به داخلش بیندازی، میرا؟»
نگاه از جعبه‌ی روی زانویم برگرفتم و به نورا، که به قاب در تکیه زده بود خیره شدم؛ سپس دوباره به آن جسم چوبیِ خاموش چشم دوختم.
«چه‌قدر کنجکاوی!» با لبخندی ملایم گفتم و سر بلند کردم. ما چندان شبیه هم نبودیم. گرچه قد و بالای‌مان نزدیک به هم بود، نه چندان بلند و هر دو موهایی داشتیم که تا پایین شانه‌ها می‌رسید، اما شباهت‌ها در همین‌جا پایان می‌یافت. او موهایی قرمز و فرفری داشت؛ آن‌قدر آشفته که خودش هم دل خوشی از آن‌ها نداشت و پوستی روشن و آراسته به کک‌ومک. چهره و رنگ پوست من اما، روشن و گرم، گویای تبار لاتینم بود. نورا تازه هجده‌ساله شده بود، دو سالی از من بزرگ‌تر بود و این روزها سرگرم آمادگی برای فارغ‌التحصیلی از دبیرستان. من هم از همین حالا شروع کرده بودم به شوخی با او درباره‌ی لباس‌های فارغ‌التحصیلی؛ اصلاً مگر می‌شد کسی با آن ردای بی‌قواره زیبا به نظر برسد؟ قصد داشتم آن روز کلی عکس بگیرم تا بعدها دست‌مایه‌ی شوخی و خاطره شود. نورا شانه‌ای بالا انداخت و نگاهش را به سمت دیگری چرخاند.
«شاید... اما اگه ترجیح می‌دی تنها باشی، می‌فهمم، میرا.»
«نه.» سرم را آهسته تکان دادم.
«فقط... نمی‌دونم. هیچ‌وقت چیزی از مادرم، مادرِ واقعیم، نمی‌دونستم.» نگاه کوتاهی به نورا انداختم.
«آخ، این جمله بدجور به گوش می‌رسه! جیل همیشه برای من مثل یه مادر واقعی بوده.»
نورا با نرمی سر تکان داد.
«می‌فهمم منظورت چیه، نگران نباش.»
باز نگاهم افتاد به جعبه‌ای که روی زانوهایم بود. چندان سنگین نبود، اما برای باز کردنش کمی دست‌وپاگیر بود. آن را آرام روی تخت کنارم گذاشتم. درِِ آن کمی حالت خمیده داشت، اما نه زیاد. از چوبی تیره ساخته شده بود و گوشه‌هایش با فلز تقویت شده بود. ظاهرش ساده بود، بی‌زرق‌وبرق، اما محکم و استوار. قفلی فلزی با بندی کوچک درِ آن را بسته نگه می‌داشت.
«به نظر میاد که با کلید باز می‌شه.» آرام گفتم.
نورا نزدیک شد، لبخندی زد و گفت:«‌ سنجاق‌سر داری؟»
با خنده‌ای نرم از جا بلند شدم و یکی از کشوها را باز کردم.
«بفرما. ولی فکر نکن مثل فیلم‌ها راحت باشه.»
نورا چند دقیقه‌ای با حوصله تلاش کرد تا قفل را باز کند، اما سرانجام دست کشیدو گفت:« ببخش، انگار واقعاً از فیلم‌ها سخت‌تره.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahoora

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
22
163
مدال‌ها
2
- این واقعاً اعصاب‌خوردکنه!
با اخمی عمیق گفتم.
- چطور باید بازش کنم؟
یک لگد عصبی به قفل زدم و در ناگهان باز شد.
- وای!
- چطور تونستی؟
نورا با تعجب نگاهم کرد.
- شاید گیر کرده بود، اما با کمک هم تونستیم بازش کنیم.
شانه‌هایم را بالا انداختم.
- خب، بیا ببینیم داخلش چی داره!
درب صندوق را باز کردم. داخلش چندان منظم نبود؛ چند تکه لباس، شبیه شال‌گردن یا چیزی شبیه به آن، چند نامه، عکس‌ها، چند کاغذ لوله‌شده که با روبان بسته شده بودند و کلی چیزهای جورواجور. باید کمی وقت می‌ذاشتم تا همه را مرتب کنم.
- حدس می‌زنم وقتی نامه‌ها رو بخونی، چیزهایی درباره مادرت بفهمی.
نورا گفت.
چیزی آبی و براق ته صندوق چشمم را گرفت. آن را بیرون کشیدم.
- وای! اینو نگاه کن!
یک گردنبند نقره‌ای با سنگ آویزی بود؛ سنگی بیضی‌شکل که ته آن پهن‌تر و به سمت بالا باریک می‌شد. حدود یک و نیم اینچ طول و نیم اینچ عرض داشت. نور را به خودش جذب می‌کرد و رنگ‌هایش تغییر می‌کرد. سیم نقره‌ای به شکل توری دورش پیچیده شده بود و محکم به زنجیر وصل شده بود.
- فکر کنم این اوپال سیاه باشه.
نورا با تحسین گفت.
- نه فقط سیاه، کلی رنگ‌های دیگه هم داره؛ آبی، قرمز و سبز.
- اوپال سیاه یعنی زمینه‌اش تیره‌ست نه روشن. اما نگاه کن به رنگ‌ها توی نور. قطعاً اوپاله. شاید یه اوپال آتشین سیاه باشه. عالیه!
لبخند زد.
من هم خندیدم و گردنبند را دور گردنم انداختم.
- خیلی زیباست!
او تأیید کرد.
یک دسته عکس از صندوق برداشتم.
- این‌ها همه چی هستن؟
نورا انگشت‌هایش را روی چند حکاکی زیر درب صندوق کشید.
- چرا همه این تزئینات داخلشه؟ بیرونش خیلی ساده به نظر می‌رسه.
- نمی‌دونم.
جواب دادم.
- ولی به نظر می‌رسه این حکاکی‌ها همه جای داخل باشن.
- دخترها!
صدای جیل از انتهای راهرو بلند شد.
- ناهار آماده‌ست!
- میایم!
نورا جواب داد.


✍🏻 اوپال یک سنگ قیمتی است که به‌خاطر شکست نور و نمایش رنگ‌های مختلف در آن معروف است. این سنگ، به‌ویژه نوع سیاهش، زمینه‌ی تیره‌ای دارد که رنگ‌های رنگین‌کمانی را برجسته‌تر نشان می‌دهد و به‌عنوان جواهر بسیار ارزشمند شناخته می‌شود.
 
موضوع نویسنده

Mahoora

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
22
163
مدال‌ها
2
- بیا دیگه!
به او گفتم.
- می‌خوام گردنبند رو به جیل نشون بدم!
همین که بلند شدم، سرآستین پیراهنم به صندوق گیر کرد و آن را از روی تخت کشید و روی زمین انداخت، طوری که محتویاتش بیرون ریخت.
- اوه، نه!
نورا کنار صندوق زانو زد.
- شکسته؟
تخته‌های کف صندوق انگار لق شده بودند.
- نه.
او گفت.
- کف صندوق واقعی نیست... یه چیز دیگه زیرشه!
تخته‌های لق شده را بیرون کشیدیم. زیر آن‌ها دو حفره‌ی توکار بود که چند شیء شبیه به دکمه یا دسته در آن‌ها قرار داشت.
دو تا از کوچک‌ترها، احتمالاً با قطری حدود چهار سانتی‌متر، در پارچه‌ای پیچیده شده بودند. یکی دیگر گرد و تخت بود و قطرش حدود شش سانتی‌متر به نظر می‌رسید.
من آن آخری را گرفتم و سعی کردم بلندش کنم، اما ظاهراً خیلی سنگین‌تر از چیزی بود که به نظر می‌رسید و وقتی خواستم بلندش کنم، تقریباً هیچ حرکتی نکرد.
این کمی عجیب بود، اما رفتم سراغ یکی از کوچک‌ترها. به‌راحتی بیرون آمد، اما فقط یک دکمه نبود. همین‌طور که می‌کشیدم، چیز بیشتری از آن سوراخ بیرون می‌آمد؛ انگار که به پایین صندوق فرو رفته بود.
بالاخره چیزی بیش از نیم متر بیرون آمد که تمامش در پارچه‌ای پیچیده شده بود.
این اصلاً منطقی نبود، چون زیر سطح قسمت مخفی فقط چند سانت فضای جعبه بود.
پارچه را باز کردم تا ببینم داخلش چیست.
یک چاقو بود، درون غلافی سفت با سرپوش فلزی.
- عالیه!
نورا با هیجان گفت.
- ولی چطور از توی صندوق دراومد؟
از او پرسیدم.
- اون‌‌قدر عمق نداشت.
- شاید مثل اون جعبه‌هایی باشه که شعبده‌بازها برای حقه‌هاشون استفاده می‌کنن.
پیشنهاد داد.
- مثل وقتی که از یه کیف کوچیک یه جالباسی درمیارن، ولی در واقع یه محفظه پنهونی هست که نمی‌بینی.
نمی‌خواستم با آن بحث کنم، اما مطمئن بودم همچین چیزی نیست. اندازه‌ی کل جعبه را می‌دیدم.
دکمه‌ی کوچک دیگه را بیرون کشیدم، دیدم آن هم یک چاقو بود، درست مثل اولی.
- مطمئنم جیل خبر نداشت که اینا این‌جا بودن!
نورا گفت.
- احتمالاً نه.
به او گفتم.
همه‌چیز خیلی عجیب بود. دلم نمی‌خواست الان به آن‌ها فکر کنم.
- بیا بعد شام بیشتر بررسیش کنیم.

 
موضوع نویسنده

Mahoora

سطح
0
 
ویراستار آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
22
163
مدال‌ها
2
- من دیگه واقعا دارم از گرسنگی می‌میرم!
- منم همین‌طور!
بی‌درنگ، هر دو بشقاب‌هایمان را پر از اسپاگتی و سس گوشت کردیم. جیل دست‌پخت فوق‌العاده‌ای داشت.
هم‌زمان که یک تکه نان سیر و پنیر را داخل سس فرو می‌بردم، گفتم:
- این نون سیر محشره!
نورا با دهان پر، فقط سرش را تکان داد که یعنی کاملاً موافق است.
بین لقمه‌ها گفتم:
- مامان، اون جعبه کلید داشت؟
جیل لحظه‌ای مکث کرد، بعد گفت:
- اوه! ببخشید، یادم رفت!
از سر میز بلند شد.
- میرم برات بیارمش.
خندیدم و گفتم:
- ولی میتونه بعد از شام هم باشه.
جواب داد:
- نه، بهتره الان بیارم، قبل از اینکه باز یادم بره.
چند لحظه بعد، با یک کلید برگشت.
کلید ساده‌ای بود، ولی به نظر می‌رسید دقیقاً اندازه‌ی قفل آن جعبه باشه. یک روبان آبی کوتاه دورش گره خورده بود.
گفتم:
- مرسی!
بعد از شام به اتاقم رفتیم تا چاقوها را از نزدیک‌تر بررسی کنیم.
تقریباً مانند هم بودند، فقط یکی دسته‌ی سفید داشت و یکی دسته‌ی مشکی.
تیغه‌ها حدود ده اینچ طول داشتند.
غلاف‌ها با فلزکاری‌های ریز و زیبا تزئین شده بودند. طرح‌های مارپیچی‌شان تا دسته هم ادامه داشت، طوری که روی دسته احساس نرمی و یک‌دستی می‌کردی.
رنگ دسته‌ها دور دستگیره پیچیده شده بود و ته هر چاقو یه دکمه‌ی گرد و صاف دیده می‌شد.
خود تیغه‌ها هم آن‌قدر صیقلی بودند که نور اتاق را مثل آینه منعکس می‌کردند.
نورا با نیشخند گفت:
- اینقدر تیزن که فکر کنم باهاشون بشه پا رو اصلاح کرد!
به شوخی گفتم:
- تو که اصلاً مویی نداری که لازم باشه اصلاحش کنی!
لبخند زد و گفت:
- حسادت قشنگ نیست!
همان‌جا تصمیم گرفتیم که فردا بعد از مدرسه، چاقوها را ببریم به یک مغازه‌ی عتیقه‌فروشی. شاید بتوانیم بفهمیم این چاقوها از کجا آمده‌اند.
شاید یادگاری بودند، شاید هم سرنخی درباره‌ی گذشته‌ی مادرم یا خانواده‌‌ام داشتند.
داخل اینترنت یک مغازه‌ی معتبر پیدا کردیم و قرار گذاشتیم که بعد از مدرسه مستقیم برویم آنجا
.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین