هر چه درون آن جعبه بود، باید کافی میبود. دیگر چیزی نمانده بود و زمانی که از محتوایش آگاه میشدم، دیگر پاسخی باقی نمیماند.
«نمیخواهی نگاهی به داخلش بیندازی، میرا؟»
نگاه از جعبهی روی زانویم برگرفتم و به نورا، که به قاب در تکیه زده بود خیره شدم؛ سپس دوباره به آن جسم چوبیِ خاموش چشم دوختم.
«چهقدر کنجکاوی!» با لبخندی ملایم گفتم و سر بلند کردم. ما چندان شبیه هم نبودیم. گرچه قد و بالایمان نزدیک به هم بود، نه چندان بلند و هر دو موهایی داشتیم که تا پایین شانهها میرسید، اما شباهتها در همینجا پایان مییافت. او موهایی قرمز و فرفری داشت؛ آنقدر آشفته که خودش هم دل خوشی از آنها نداشت و پوستی روشن و آراسته به ککومک. چهره و رنگ پوست من اما، روشن و گرم، گویای تبار لاتینم بود. نورا تازه هجدهساله شده بود، دو سالی از من بزرگتر بود و این روزها سرگرم آمادگی برای فارغالتحصیلی از دبیرستان. من هم از همین حالا شروع کرده بودم به شوخی با او دربارهی لباسهای فارغالتحصیلی؛ اصلاً مگر میشد کسی با آن ردای بیقواره زیبا به نظر برسد؟ قصد داشتم آن روز کلی عکس بگیرم تا بعدها دستمایهی شوخی و خاطره شود. نورا شانهای بالا انداخت و نگاهش را به سمت دیگری چرخاند.
«شاید... اما اگه ترجیح میدی تنها باشی، میفهمم، میرا.»
«نه.» سرم را آهسته تکان دادم.
«فقط... نمیدونم. هیچوقت چیزی از مادرم، مادرِ واقعیم، نمیدونستم.» نگاه کوتاهی به نورا انداختم.
«آخ، این جمله بدجور به گوش میرسه! جیل همیشه برای من مثل یه مادر واقعی بوده.»
نورا با نرمی سر تکان داد.
«میفهمم منظورت چیه، نگران نباش.»
باز نگاهم افتاد به جعبهای که روی زانوهایم بود. چندان سنگین نبود، اما برای باز کردنش کمی دستوپاگیر بود. آن را آرام روی تخت کنارم گذاشتم. درِِ آن کمی حالت خمیده داشت، اما نه زیاد. از چوبی تیره ساخته شده بود و گوشههایش با فلز تقویت شده بود. ظاهرش ساده بود، بیزرقوبرق، اما محکم و استوار. قفلی فلزی با بندی کوچک درِ آن را بسته نگه میداشت.
«به نظر میاد که با کلید باز میشه.» آرام گفتم.
نورا نزدیک شد، لبخندی زد و گفت:« سنجاقسر داری؟»
با خندهای نرم از جا بلند شدم و یکی از کشوها را باز کردم.
«بفرما. ولی فکر نکن مثل فیلمها راحت باشه.»
نورا چند دقیقهای با حوصله تلاش کرد تا قفل را باز کند، اما سرانجام دست کشیدو گفت:« ببخش، انگار واقعاً از فیلمها سختتره.»