- Aug
- 2
- 22
- مدالها
- 1
- اسم انشاء: وجدان بیوجدان
- نام نویسنده: kaniiiii
- ژانر
- مقدمه
در آسمان سیاه شب،ستاره های درخشان چشمک میزدند.باد سرد پاییزی تا پوست و استخوان انسان را میسوزاند.هوا به قدری سرد بود که کبوتر های سرگردان،سراسیمه کوچ میکردند.برگ رنگارنگ درختان رقص کنان به زمین میریخت.همه ی عالم از سرما گریزان بودند.مردم دست در جیب و کلاه بر سر،دوان دوان خود را به ماشین هایشان میرساندند و عده ای که ماشین نداشتند،به بهانه ی خرید کردن وارد مغازه ها میشدند.
هوا واقعا سوز داشت و ابرهای سیاه کم کم نمایان شده بود.
عجیب دلم گرفته بود و بغصی کهنه گلویم را میفشرد.
تنها بودم.تنهای تنها.
قلبم زخمی شده بود و مدام خون یزی میکرد.
دلم یک خواب طولانی میخواست،خوابی از جنس مرگ.
و اما...
باز هم همان مزاحم همیشگی.
وجدانِ بی وجدان.با بی رحمی بر وجودم تلنگر میزد و من را مقصره این حال پریشانم میدانست.
من گناهکار نبودم اما تاوان پس میدادم
تاوان معصوم بودنم ،تاوان مهربان بودنم،تاوان قوی بودنم و حتی تاوان هر نفسی که میکشیدم را پس میدادم.
انگار وجدان و سرنوشت دست به دست هم داده بودند تا زندگی کردن را بر من حرام کنند.
ولی چرا خبر نداشتند که نابودم کرده اند.
انگیزه و عشق را از یادم برده اند.
خنده های از ته دل را به گریه های گوش خراش تبدیل کرده اند.
اشکالی ندارد.تحمل میکنم.به جرم بی گناهی تاوان پس میدهم.
لعنت به وجدانِ بی وجدان.
- نام نویسنده: kaniiiii
- ژانر
- مقدمه
در آسمان سیاه شب،ستاره های درخشان چشمک میزدند.باد سرد پاییزی تا پوست و استخوان انسان را میسوزاند.هوا به قدری سرد بود که کبوتر های سرگردان،سراسیمه کوچ میکردند.برگ رنگارنگ درختان رقص کنان به زمین میریخت.همه ی عالم از سرما گریزان بودند.مردم دست در جیب و کلاه بر سر،دوان دوان خود را به ماشین هایشان میرساندند و عده ای که ماشین نداشتند،به بهانه ی خرید کردن وارد مغازه ها میشدند.
هوا واقعا سوز داشت و ابرهای سیاه کم کم نمایان شده بود.
عجیب دلم گرفته بود و بغصی کهنه گلویم را میفشرد.
تنها بودم.تنهای تنها.
قلبم زخمی شده بود و مدام خون یزی میکرد.
دلم یک خواب طولانی میخواست،خوابی از جنس مرگ.
و اما...
باز هم همان مزاحم همیشگی.
وجدانِ بی وجدان.با بی رحمی بر وجودم تلنگر میزد و من را مقصره این حال پریشانم میدانست.
من گناهکار نبودم اما تاوان پس میدادم
تاوان معصوم بودنم ،تاوان مهربان بودنم،تاوان قوی بودنم و حتی تاوان هر نفسی که میکشیدم را پس میدادم.
انگار وجدان و سرنوشت دست به دست هم داده بودند تا زندگی کردن را بر من حرام کنند.
ولی چرا خبر نداشتند که نابودم کرده اند.
انگیزه و عشق را از یادم برده اند.
خنده های از ته دل را به گریه های گوش خراش تبدیل کرده اند.
اشکالی ندارد.تحمل میکنم.به جرم بی گناهی تاوان پس میدهم.
لعنت به وجدانِ بی وجدان.
آخرین ویرایش توسط مدیر: