جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وحشت بی پایان] اثر «ثنا سعد‌الهیی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sana.sadollahi با نام [وحشت بی پایان] اثر «ثنا سعد‌الهیی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,567 بازدید, 34 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وحشت بی پایان] اثر «ثنا سعد‌الهیی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع sana.sadollahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
نام رمان: وحشت بی پایان
نام نویسنده: ثنا سعدالهی
ژانر: جنایی، عاشقانه، پلیسی
ناظر: @دلربا :)
خلاصه: هیچ وقت از برادرم حمایت ندیدم
هیچ وقت پدرم مثل کوه پشتم نبود
و مادری که وجودش برام کافی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9

پست تایید.png



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
- میلاد چطور جلوی درسا رو بگیریم
به فندک روی میز خیره شدم زمزمه کردم
- نمی دونم
با یاد آوری سوگل لبخندی زدم
که علی گفت
- تو این وضع داری لبخند می زنی
برگشتم چپ چپ نگاهش کردم
- نه علی ، یه فکری دارم
- چه فکری؟!
- سوگل
علی به تته پته افتاد بلند شد اومد روبروم وایساد با ترس که تو صداش بود گفت
- می‌فهمی تو چی میگی احمق می‌خوای دوتامونم به کشتن بدی ، دوتامونم می‌دونیم که درسا چقدر روی سوگل حساسه

بلند شدم از اتاق زدم بیرون که دیدم درسا با دستای خونی از پله ها میره بالا ناباور نگاهش کردم وای خدای من دیدم داره به سمت اتاقش میره سنگینی نگاهمو حس کرد برگشت ‌که با دیدن من بی تفاوت رفت اتاقش و درو محکم به هم کوبید .
علی پشت سرم اومد که دستاشو گذاشت رو شونم برگشتم نگاهش کردم که دیدم اشک تو چشاش جمع شده
- میلاد من میرم ماشینو روشن کنم ، ظاهرا میخواد بره جایی
سری تکون دادم که علی رفت و من موندم.
(علی)
ماشینو روشن کردم که بعد از چند دقیقه بعد درسا با یه لباس جدید بهتره بگم شیک اومد بیرون سوار ماشین شد حرکت کردم جرات اینکه توی چشماش نگاه کنم نداشتم
زیر چشمی نگاهش کردم که دیدم به بیرون خیره شده مچمو گرفت که دستپاچه شدم گفتم
- کجا تشریف می برین؟
- نگه دار
ماشینو بغل نگه داشتم که پیاده شد دیدم اومد سمتم در طرف راننده رو باز کرد
- پیاده شو
پیاده شدم که خودش نشست روند.
و من موندم پیاده
(درسا)
خیره شدم به جاده روبروم ، سکوت رو دوست داشتم .
بعد از یه ربع راه نگه داشتم پیاده شدم نگاهی به اطراف کردم هوا تاریک بود و دو سه تا چراغی که درست حسابی نبودن و این خیلی خوب بود.
تکیه دادم به ماشین نگاهمو دوختم به ساعتم ساعت شد دوازده و یه ون سفید رنگ نگه داشت که در باز شد و نادری پیاده شد اومد جلو پوزخندی زد
- می‌بینم که تنها اومدی
لبخندی زدم که دستامو بردم بالا بشکنی زدم همه چراغ های جاده خاموش شد و یه گلوله...
چراغا دوباره روشن شدن و با جسم بی جون غرق در خون نادری روبرو شدم.
رانندشم که از ترس خودشو پرت کرده بود تو دره سمت دره رفتم تاریک و ترسناک...
چیزی که دوست داشتم.
و از پشت سرم صدای کفش مردونه می یومد که هر لحظه بهم نزدیک می‌شد و کنارم حسش کردم بوی عطرش بینیمو پُر کرد.
صدای بم مردونش توی گوشم پیچید
- خوبی؟
همونطور که به دره خیره شده بودم جواب دادم
- نه ، تو چی ؟
برگشت نگاهمو دوختم بهش که برگشت یه قدم اومد جلو خیره شد به چشمام گفت
- کشتی‌ها به‌خاطر آبی که اطرافشونه غرق نمیشن ؛ بلکه به‌خاطر آبی که به داخلشون نفوذ می‌کنه غرق میشن.
اجازه نده چیزی که دور و برت اتفاق میفته به درونت نفوذ کنه و تو رو پایین بکشه
منتظر جوابم نموند سوار موتوروش شد که نگاه اخرشو دوخت بهم و بعد رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
(شروع بازی)
چند ساله خودمو نمی شناسم ، من کی بودم اسمم چی بود از کجا اومدم ، هیچی جز هدفم نمی‌دونم
هدفی که جون آدما رو می‌گرفت
و منو به اینی که هستم تبدیل می‌کرد.
سرد،بی رحم
صبح روز بعد
سوگل : ابجی بلند شو ، صبح شده
با صدای سوگل چشمامو باز کردم
نگاهمو دوختم بهش که با موهای شونه شده و مرتب داشت منو نگاه می‌کرد.
لبخندی از روی اجبار زدم ، اگه سوگل نبود هیچ وقت از روی اجبار لبخند نمی‌زدم
بلند شدم که سوگل اومد نشست رو پاهام بغلم کرد بوسه ای روی موهاش کاشتم که با صدای بچگونش گفت
- ابجی حوصلم سر رفته
با صدایی که هنوز خواب آلود بود جواب دادم
- بزار صبح شه بعد شروع کن ، صبحونه خوردی؟
- منتظر تو بودم ، بیای با هم بخوریم
دماغشو کشیدم به سمت خودم که صداش در اومد
- برو منم الان میام با هم صبحونه می خوریم
سوگل بدو بدو از اتاق رفت بیرون لباسامو عوض کردم از اتاق زدم بیرون ، رفتم پایین که دیدم خدمتکارا میز صبحونه رو اماده می‌کنن.
نشستم پشت میز برای سوگل لقمه گرفتم.
لقمه رو به سمت سوگل گرفتم که از دستم گرفت گاز محکمی زد نیمچه لبخندی زدم که در باز شد، قیافه اشفته ی مهراد رو دیدم پوزخندی زدم که اومد جلو نگاه سردمو دوختم بهش و گفتم
- همیشه همین‌قدر رو مخ و لجبازی؟
با چشمایی که از گریه بدتر بود نگاهم کرد
- کاش یکم درک کنی.. کاش یکم بفهمی وقتی میام پیشت و بهت پناه می‌برم ، بجای این‌که این‌جوری سرد و بی رحم باشی، یکم محبت کنی.
پوزخندی به سر تا پاش زدم.
- اما آخه تو ؟
- ولی اشکالی نداره ، میرم تا دیگه نه من باشم و نه تو و این ما رو نابود کنم
چون یه شیشه‌ی شکننده هرگز نمی‌تونه کنار یه سنگ به سر ببره.
ابرویی بالا انداختم گفتم
- تموم شد ؟
- درسا خیلی مراقب خودت باش
از سرمیز بلند شدم اب پرتقالی که روی میز بود رو مزه مزه کردم لبخندی از روی تمسخر زدم
- لازم نکرده تو یکی نگران من باشی
با فریاد مهراد دستامو مشت کردم
- احمق پلیس ردتو زده
جلو رفتم درست روبروش وایسادم
اروم گفتم
- نه پلیس و نه گنده تر از اونام نمی‌تونن منو زمین بزنن
مکثی کردم ادامه دادم
- احمقم خودتی ، حالا هم گمشو از خونه من برو بیرون
با گفتن این حرفم مهراد پوزخندی زد و رفت...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
بی توجه به سوگل رفتم بالا لباسامو پوشیدم و رفتم پایین که میلاد رو دیدم دارن با علی حرف میزنن با دیدن من دوتاشونم سری تکون دادن
رفتم سمتشون رو کردم سمت علی
- ماشین اماده کن
علی رفت که میلاد گفت
- نگران شرکت نباش من هستم
سری تکون دادم رفتم بیرون که دیدم علی ماشین رو اماده کرده سوئیچ رو از دستش گرفتم سوار شدم روندم .
بعد از چند دقیقه ای رسیدم جلوی در خونه ارام در زدم که در باز شد رفتم تو ارام با دیدن من ابرویی بالا انداخت گفت
- امروز غمگین به نظر می‌رسی.
کتمو در اوردم پرت کردم روی مبل
- راستشو بخوای من همیشه غمگینم ولی امروز انرژی کافی برای پنهان کردنش رو نداشتم.
ارام سری تکون داد که گفتم
- کیان کی میرسه ؟
- یه ربع بعد
- خب مثل همیشه گفتی زودتر بیام تا حرف بزنیم
- افرین تو چقدر باهوشی
اخمی کردم نگاهمو دوختم به مانیتور
ارام با دوتاقهوه نشست روبروم
- میدونی نادری رو کشتن ؟
نگاهمو دوختم بهش که صدای کیان اومد
- نادری رو من کشتم
ارام با بهت برگشت کیان رو نگاه کرد
- تو چییی می‌گی ، این امکان نداره
ارام عصبی سمت کیان رفت دستشو بلند کرد که تا به کیان سیلی بزنه ، که کیان دستشو تو هوا گرفت و فشار داد
- آخ وحشی ولم کن
پوزخندی زدم که کیان با صدایی که سعی داشت بالا نره گفت
- دستی که روم بلند بشه رو دوست دارم ، مخصوصا اگه...
مکثی کرد که دست ارام رو جوری پیچوند که صداشو منم شنیدم
- مخصوصا اگه صدا بده
کیان ارام رو پرت کرد که افتاد زمین ، به سمت فلش روی میز رفت برداشت گذاشت تو جیبش و اشاره کرد که بیرون منتظرتم ، به سمت ارام رفتم که با گریه نگاهم کرد داد زد
- کثافتا شماها بابامو کشتین بخاطر یه فلشی که اگه می خواستین بهتون می‌دادم عوضیا
یه قدم بهش نزدیک شدم لگدی به پاش زدم گفتم
- فک کردی ما انقدر احمق هستیم که ندونیم نادری پدرته ، عوضی ما نیستیم اون پدرته که با جون صدها هزار نفر ادم بازی کرد
- توام یکی از اونایی
لبخندی از روی تمسخر زدم
- اره یکی مثل پدرت
از خونه زدم بیرون سوار ون مشکی کیان شدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
کیان نگاهشو دوخت بهم
- فعلا کاری باهات ندارم
سری تکون دادم ، پیاده شدم.
گوشیم زنگ خورد که با دیدن شماره لبخندی زدم جواب دادم
- جانم ؟
- سلام دختر خوشگل من چطوره ؟
- دخترتون مثل همیشه بد نیست
صدای بی قرار مامان دلمو لرزوند
- میای ببینمت ؟
کلافه دستی به صورتم کشیدم
- چشم میام
- قربونت برم ، منتظرم
- خداحافظ
بلند شدم بدون اینکه لباسامو در بیارم رفتم زیر دوش ، تنم بخاطر سردی اب لرزید.بعد از نیم ساعت زیر دوش موندن از حموم دل کندم.
در کمد لباسام رو باز کردم که با دیدن هودی مشکی که دایان برای تولدم خریده بود ، نیمچه لبخندی زدم با شلوار اسپرت مشکیم پوشیدم.
موهای بلندم رو برای اولین بار تو عمرم باز گذاشتم گیره سر طلایی که به شکل بی نهایت بود زدم به سرم ، ارایش ملیحی کردم گوشیمو انداختم تو جیبم زدم از خونه بیرون هوا کم کم داشت تاریک می شد که رسیدم در زدم که در با صدای تیکی باز شد .
وارد حیاط شدم درسته خونه ی مادرم خیلی کوچیکتر از قصر خودم بود ولی حاضر نیستم این خونه رو با هیچ خونه دیگه ای عوض کنم.
وارد خونه شدم ، مامان با دیدنم پرید بغلم محکم بغلش کردم سرمو توی گردنش بردم محکم و عمیق بو کشیدم که مامان گفت
- بوی مامان میدم اره؟
ازش جدا شدم لبخندی زدم صدای دایان اومد
- به ابجی خوشگله
به سمت دایان رفتم که برادرانه بغلم کرد نیمچه لبخندی زدم
- داداشم چطوره ؟
چشمکی زد
- من عالیم
نشستیم رو زمین که مامان بلند شد رفت اشپزخونه دایان هم با لبخند به رفتن مامان نگاه میکرد
- درسا خوبی ؟
لبخند زورکی زدم
- خوبم
- کار بار چطوره؟
به چشماش خیره شدم با پوزخند جواب دادم
- انگاری رد منو زدین ؟
دایان ابرویی بالا انداخت جواب داد
- اوم ، گر چه سخته...
سوالی نگاهش کردم
- خب؟!
- می شناسمت مثل همیشه تلاشام بیهوده ست
سردی نگاهمو دوختم بهش
- خیلی دوست داری منو تحویل قانون بدی؟
هوفی کشید نگاهشو دوخت بهم
دایان : اخرش اصلا خوب تموم نمیشه
با اومدن مامان دوتامونم لبخندی زدیم که مامان نشست نگاهی به دوتامون کرد با ناراحتی گفت
- من باید الان نگران پسرم باشم که مبادا خواهرشو تحویل پلیسا بده یا نگران دخترم باشم که نکنه برادرشو بکشه.
با گفتن این حرف مامان دایان و من زدیم زیر خنده که مامان چپ چپ نگاهمون کرد خندمو جمع کردم گفتم
- مامان شما نگران من نباشین خیالتون راحت
مامان با ناراحتی بلند شد رفت آشپزخونه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
وارد خونه شدم که دیدم سوگل بغل کیان نشسته اخمی کردم
کیان با دیدنم سوگل رو به اتاق فرستاد ، سوگل از پله ها رفت بالا
کیان اومد سمتم بی تفاوت نگاهم کرد
_ اگه بهم خبر میدادی میومدم دیدنت
ابرویی بالا انداخت گفت
+ واقعا؟
پوزخندی زدم که یه قدم اومد سمتم
+ فردا منتظرم
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه از خونه زد بیرون . هوفی کشیدم که سوگل اومد کنارم صدام کرد
+ آبجی؟
برگشتم نشستم زمین با لبخند نگاهش کردم
_ جانم؟
+ فردا بریم بیرون
با خنده به موهاش نگاه کردم
_ اول موهاتو شونه کن ببینم فردا چی میشه
سوگل لبخندی زد که سمیه خانم اومد سوگل رو برد اتاق
با خستگی لباسامو در اوردم دراز کشیدم رو تخت ، فکرم درگیر دایان بود ، برادرم بود ولی هیچوقت حمایتم نکرد
و پدری که هیچوقت نخواست کنارم بمونه و مادری که همیشه نگران دوتا بچه اش بود که نکنه بخاطر کثافت کاری های شوهرش سر بچه ها هم به باد بره.
صبح روز بعد
چشمامو باز کردم نگاهی به ساعت کردم ، ساعت نه بود و من یه ساعت دیگه باید میرفتم پیش کیان ، بلند شدم زودی حاضر شدم از اتاق اومدم بیرون ، بدون اینکه صبحونه ای بخورم سوار ماشین شدم ، لوکیشن همون جای همیشگی بود بعد نیم ساعت راه رسیدم نگه داشتم پیاده شدم ، هنوز وقت برای اومدن کیان بود.
نشستم رو سکو ، خیره شدم به منظره ی روبروم ، عطر تلخ معروفش رو کنارم حس کردم
+ منظره ی خوبی داره...
نگاهمو دوختم بهش جواب دادم
+ مطالعات نشون می‌دن که نظر تو رو نپرسیدم
_ برات یه ماموریت دارم ، میخوام هر کاری داری ول کنی و فقط روی این موضوع تمرکز کنی
_ خب ، میشنوم؟
از تو جیبش یه عکس در اورد داد دستم
+ بزار برات خلاصه کنم
برگشت نگاهم کرد با صدای محکم و رسا گفت
_ اگه یه بار دیگه تو کارای من فضولی کنه باید بفرستیش اون دنیا
به عکس خیره شدم یه پلیس خوش قیافه بود چقدر برام آشنا میزد.
_ درسا ؟
سوالی نگاهش کردم
_ یاشین راد سرگرد دایره ی جنایی
سری تکون دادم بلند شدم عکس رو گذاشتم تو جیبم گفتم
+ کارو حل شده بدون
_ بهت اعتماد دارم ، برو
سوار ماشین شدم به سمت خونه راه افتادم
 
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
نگاهی به میلاد کردم عکس رو به سمتش گرفتم
_ یاشین راد سرگرد دایره ی جنایی
میلاد عکسو از دستم گرفتم نگاهی بهش کرد سری تکون داد رفت..
یک هفته بعد
در زده شد
_ بیا تو
میلاد اومد تو پرونده ای جلوم گذاشت
+ خانم یه برادر دارن که تو تعمیر گاه کار میکنه
بلند شدم به سمت پنجره رفتم
_ در مورد برادرش چی میدونی؟
+ سیاوش راد ۲۱ سالشونه و اینکه...
برگشتم نگاهی به میلاد کردم
_ برو بیرون
میلاد سری تکون داد رفت.
دربه شدت باز شد که علی با عجله اومد تو اخمی کردم
_ باز چی شده؟
+خانم آقای کریمی کمک خواستن ، ظاهرا پلیس ردشون رو زدن ، با عجله سمت کشو میزم رفتم کلتم رو برداشتم رو کردم سمت علی گفتم
_ زود بچه هارو آماده کن
+ خانم منم...
با این حرف علی داد کشیدم
_ معلومه که شما دوتا باید بیاین
علی سری تکون داد که اینبار بلند داد کشیدم
_ بجنب
علی رفت زود آماده شدم سوار ماشین شدم راه افتادم .
ماشین رو نگه داشتم که همه ی بچه ها پياده شدن نگاهی به اطراف کردم که فرقی با بیابون نداشت ، رو کردم سمت همشون
_ از این جا به بعدش پیاده میریم
حواستون باشه هدفمون اینه که آقای کریمی رو نجات بدیم
همشون سری تکون دادن که رفتیم جلوتر صدای تیراندازی بیشتر به گوشم می رسید ، علامت دادم از اونطرف برن کلتم رو آماده کردم
آروم به سمت انباری رفتم که با دیدن جنازه ی بی جون کیان که غرق در خون بود ناباور نگاه کردم ، بچه ها پوششم دادن خم شدم نبض کیان رو گرفتم با دیدن اینکه نبضش نمیزنه ترس توی وجودم نشست ، از اون چیزی که میترسیدم سرم اومد وقت کم بود تا الانم زیادی جلو رفتیم ، کیان رو همونجا ول کردم خواستم برگردم که صدای تیر اومد و بعدش صدای دایان
+ ایست پلیس
آب دهنمو قورت دادم
+ اسلحتو بنداز زمین ، همین الان
 
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
برگشتم که با دیدن من جا خورد ، خودشو نباخت دوباره داد زد
+ بنداز اسلحتو وگرنه...
لبخندی زدم
_ وگرنه چی؟
با عصبانیت نگاهم کرد
+ کاری نکن توروهم مثل کیان بکشمت
عصبی نگاهش کردم
_ پس تو کشتیش
چیزی نگفت که از پشت میلاد دیدم ، اسلحه شو گذاشت رو سر دایان گفت
+ اسلحه تو بنداز
دایان تسلیم نشد که میلاد بلندتر داد زد
+ زود باش
دایان اسلحشو پرت کرد سمت من ، با بی تفاوتی نگاهش کردم اسلحه ی خودمو گذاشتم رو پیشونیش ، خیره همدیگرو نگاه میکردیم که دایان گفت
+ فرار کن
پوزخندی زدم که اسلحمو بردم پایین
_ تو به وظیفت عمل میکنی از روی اجبار ، برای همینه که نمیتونی خواهرت رو تحویل قانون بدی
آروم زمزمه کردم
_ ولی من مثل تو نیستم ، پاش برسه توروهم میکشم
مشت کردن دست دایان رو کاملا حس میکردم
از اونجا دور شدم زود سوار ماشین شدم به سمت خونه روندم .
وارد خونه شدم که با دیدن فرد روبروم خشکم زد
 
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
بلند شد اومد سمتم
+ به به پارسال دوست امسال آشنا
سرمو انداختم پایین
+ بیا بشین
اب دهنمو قورت دادم که نشستم روبروش پاشو انداخت روی اون یکی پاش
+ اون روزی که اومدی پیشم بهت چی گفتم؟
جرات اینکه توی چشماش نگاه کنم رو نداشتم ، با تته پته جواب دادم
_ گفت ، گفتی ما مثل خانواده ایم باید مراقب همدیگه باشیم
از استرس دستام عرق کرده بودن
+ و تو چیکار کردی؟
با صدای داد کوروش ترسیده توی مبل جمع شدم
+ مراقب نبودی
_ من نمیدونستم کیان..
با عصبانیت بلند شد
+ فعلا کاری باهات ندارم ، کاری که کیان قبلا گفته رو انجام بده فقط همین
سری تکون دادم که با صدای سوگل سرمو بلند کردم
+ خوبی ابجی؟
نگاهمو دوختم بهش که نگران نگاهم میکرد لبخندی از روی اجبار زدم
_ آره فدات شم من خوبم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین