- میلاد چطور جلوی درسا رو بگیریم
به فندک روی میز خیره شدم زمزمه کردم
- نمی دونم
با یاد آوری سوگل لبخندی زدم
که علی گفت
- تو این وضع داری لبخند می زنی
برگشتم چپ چپ نگاهش کردم
- نه علی ، یه فکری دارم
- چه فکری؟!
- سوگل
علی به تته پته افتاد بلند شد اومد روبروم وایساد با ترس که تو صداش بود گفت
- میفهمی تو چی میگی احمق میخوای دوتامونم به کشتن بدی ، دوتامونم میدونیم که درسا چقدر روی سوگل حساسه
بلند شدم از اتاق زدم بیرون که دیدم درسا با دستای خونی از پله ها میره بالا ناباور نگاهش کردم وای خدای من دیدم داره به سمت اتاقش میره سنگینی نگاهمو حس کرد برگشت که با دیدن من بی تفاوت رفت اتاقش و درو محکم به هم کوبید .
علی پشت سرم اومد که دستاشو گذاشت رو شونم برگشتم نگاهش کردم که دیدم اشک تو چشاش جمع شده
- میلاد من میرم ماشینو روشن کنم ، ظاهرا میخواد بره جایی
سری تکون دادم که علی رفت و من موندم.
(علی)
ماشینو روشن کردم که بعد از چند دقیقه بعد درسا با یه لباس جدید بهتره بگم شیک اومد بیرون سوار ماشین شد حرکت کردم جرات اینکه توی چشماش نگاه کنم نداشتم
زیر چشمی نگاهش کردم که دیدم به بیرون خیره شده مچمو گرفت که دستپاچه شدم گفتم
- کجا تشریف می برین؟
- نگه دار
ماشینو بغل نگه داشتم که پیاده شد دیدم اومد سمتم در طرف راننده رو باز کرد
- پیاده شو
پیاده شدم که خودش نشست روند.
و من موندم پیاده
(درسا)
خیره شدم به جاده روبروم ، سکوت رو دوست داشتم .
بعد از یه ربع راه نگه داشتم پیاده شدم نگاهی به اطراف کردم هوا تاریک بود و دو سه تا چراغی که درست حسابی نبودن و این خیلی خوب بود.
تکیه دادم به ماشین نگاهمو دوختم به ساعتم ساعت شد دوازده و یه ون سفید رنگ نگه داشت که در باز شد و نادری پیاده شد اومد جلو پوزخندی زد
- میبینم که تنها اومدی
لبخندی زدم که دستامو بردم بالا بشکنی زدم همه چراغ های جاده خاموش شد و یه گلوله...
چراغا دوباره روشن شدن و با جسم بی جون غرق در خون نادری روبرو شدم.
رانندشم که از ترس خودشو پرت کرده بود تو دره سمت دره رفتم تاریک و ترسناک...
چیزی که دوست داشتم.
و از پشت سرم صدای کفش مردونه می یومد که هر لحظه بهم نزدیک میشد و کنارم حسش کردم بوی عطرش بینیمو پُر کرد.
صدای بم مردونش توی گوشم پیچید
- خوبی؟
همونطور که به دره خیره شده بودم جواب دادم
- نه ، تو چی ؟
برگشت نگاهمو دوختم بهش که برگشت یه قدم اومد جلو خیره شد به چشمام گفت
- کشتیها بهخاطر آبی که اطرافشونه غرق نمیشن ؛ بلکه بهخاطر آبی که به داخلشون نفوذ میکنه غرق میشن.
اجازه نده چیزی که دور و برت اتفاق میفته به درونت نفوذ کنه و تو رو پایین بکشه
منتظر جوابم نموند سوار موتوروش شد که نگاه اخرشو دوخت بهم و بعد رفت.