جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وحشت بی پایان] اثر «ثنا سعد‌الهیی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sana.sadollahi با نام [وحشت بی پایان] اثر «ثنا سعد‌الهیی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,536 بازدید, 34 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وحشت بی پایان] اثر «ثنا سعد‌الهیی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع sana.sadollahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
با این حرفش از عصبانیت دستامو مشت کردم ، نفس عمیقی کشیدم قسم میخورم خودم نابودت میکنم
- ما فقط با هم شریک هستیم ، نه زیاد نه کمتر
- آقااا یه مشکلی پیش اومده باید همه نگهبان ها جمع بشن
کیان دمت گرم ، دست پرورده ی خودته کوروش جان تحویل بگیر
- بی عرضه ها دارین چیکار میکنین ، زود باشین هر غلطی میکنی زود انجام بده
- شما هم باید بیاین
با داد کوروش لبخندی زدم
- مرده شور هر چی نگهبان هستش رو ببرم
بعد از رفتن کوروش صدای فریاد رو شنیدم
- دختر نترس بیا بیرون
از لقبی که بهم داده بود خندیدم سرمو اوردم بیرون با دیدنم چشمکی زد
که لبخند کجی زدم اومدم بیرون رفتم سمت در اتاق کوروش سنجاق سر از موهام در اوردم خواستم در باز کنم که فریاد بدون اینکه بهم چیزی بگه کنارم زد کلید در اورد درو باز کرد با تعجب نگاهش کردم که اروم گفت
- بدو دیگه معطل نکن ، بیرون منتظرم
سری تکون دادم رفتم تو درو بستم
با دیدن اتاق پوزخندی زدم ، یه بار اینجا اومده بودم پس پیدا کردن صندوق کار راحتی بود.
تابلو رو زدم کنار که با دیدن جای خالی صندوق فحشی به کوروش دادم
همه جای اتاق رو زیر رو کردم ولی نتونستم پیداش کنم کلافه دور خودم چرخیدم با لرزش گوشی به خودم اومدم جواب دادم
- چیه ؟
- شهرزاد فقط از اونجا بیا بیرون ، بدوو
مشتی به دیوار زدم از اتاق اومدم بیرون که با دیدن فریاد که با نگرانی نگاهم می کرد زمزمشو شنیدم
- فقط فرار کن
سری تکون دادم که با دیدن نگهبان ها که پشت سر فریاد می یومدن سمت من ناچار به فریاد نگاه کردم که اشاره داد بزنمش و از پله ها فرار کنم ، تنها راه فریاد بود که بزنمش فرار کنم فریاد اومد سمتم که منو بگیره مشتی به صورتش زدم که دادی زد افتاد زمین ، اگه ماسک نداشتم بی شک منو می شناختن از پله ها دویدم رفتم پایین که با دیدن نگهبان ها که جلومو گرفتن چاقو رو در اوردم خواستم بزنم که جاخالی داد اون یکی با مشتی که به کمرم زد نفسم رفت و افتادم زمین چاقو از دستم افتاد دوتاشون اومدن سمتم که بگیرنم دست بردم چاقو برداشتم زدم به شکمش چاقو رو در اوردم که نفسش رفت پوزخندی زدم که اون یکی گفت
- دایان حالت خوبه ؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
- خوبم داداش
این همه ادم چرا برادرم ، خدا نزار کشتن برادرم واسم یه مسله ی عادی بشه
کنارشون زدم فرار کردم ، عصبانی بودم از کوروش ، از فریاد ، از کیان بیشتر از همه از خودم
دایان منو ببخش که خواهر خوبی برات نبودم ، اشکام پشت سر هم سرازیر شدن داشتم از دیوار بالا می رفتم که با صدای پارس سگ تعادلم رو از دست دادم افتادم زمین نفس عمیقی کشیدم بلند شدم که همه نگهبان ها ریختن روی سرم ، با صدای داد کیان لبخندی زدم ، فرشته نجات جونم بود
- اون تله ست ، داره از این ور فرار میکنه
همه شون رفتن که کیان اومد سمتم دستشو گذاشت رو شونم
- فرار کن
بلند شدم که اشکام بیشتر سرازیر شدن با گریه گفتم
- ممنون
حرصی گفت
- الان وقت تشکر نیست ، فقط برو
سری تکون دادم که قلاب گرفت از دیوار پریدم سوار موتور شدم با سرعت روندم ، چرا بین اون همه ادم برادرم رو باید با چاقو میزدم
اگه بمیره من چیکار کنم ، اگه اتفاقی براش بیوفته من چیکار کنم ، نگاهمو دوختم به اسمون هوا تاریک بود درست مثل قلبم ، با دیدن چراغ قرمز بیشتر گاز دادم صدای بوق ماشین ها توی سرم پیچید و با دیدن ماشینی که به سرعت می یومد سمتم و بوق میزد سرم گیج رفت ، افتادم زمین که همه جمع شدن دور سرم خودمو بلند کردم که همه گفتن
- وایسا امبولانس بیاد
بی توجه بهشون دوباره بی حال سوار موتور شدم راه افتادم به سمت جاده حرکت کردم نگه داشتم دیگه جونی توی پاهام نمونده بود ، من به مادرم قول داده بودم به برادرم اسیب نرسونم ، خدا هیچوقت ازت کمک نخواستم و نمیخوام ولی دیگه تموم کن چشمامو بستم جیغی بلندی کشیدم که بازم خالی نشدم
- بسه دیگه ، تمومش کن
زیر پام خالی شد افتادم زمین پوزخندی زدم
- زمینم زدی خیلی ممنون ، دمت گرم ولی تا کی میخوای ادامه بدی خسته شدم تو خسته نشدی
وارد خونه شدم با دیدن فریاد که کلافه با موهاش بازی میکرد پوزخندی زدم سرشو بلند کرد نگاهم کرد که با دیدن سر وضعم اومد جلو گفت
- خوبی ؟
با بی حالی جواب دادم
- دارم میمیرم.. وقتی بمیرم ، خیلی دردم میگیره
فریاد بغلم کرد که سرمو تو گودی گردنش فرو بردم ، آرامش مگه این نبود مگه آرامش تو بغل کسی که بتونه آرومت کنه نیست !
خواستم خودمو عقب بکشم که صدای آرومش رو زیر گوشم شنیدم
- بجز عاشقت شدن راهی جلو پام نمیزاری
سکوت کردم چیزی برای گفتن نداشتم ، از من جدا شد دستاشو دو طرف صورتم قاب کرد
- یه امشب رو بیخیال همه چیز باش ، بزار کمکت کنم
- من...
پرید وسط حرفم
- میدونم منم مثل توام ، ولی بزار مرهم بشیم رو زخمای همدیگه
- من نمیتونم
فریاد ناباور نگاهم کرد که داد زدم
- بسه تمومش کن ، دست از سرم بردار تو هیچ نسبتی با من نداری فقط رئیسم هستی
یه قدم اومد جلو که داغی دستشو روی صورتم حس کردم ، دست بردم جایی که زده بود داغ کرده بودم ، چیزی نگفتم که هلم داد افتادم زمین نفساش تند بود ولی من اروم بودم برعکس فریاد ، خم شد تو صورتم داد زد
- از این جهنمی که توش هستی خیلی راضی هستی ، هااان !
- میدونی جهنم واقعی کجاست ؟
نگاه سردمو بهش دوختم که پوزخندی زد ادامه داد
- جایی که راهی نداری ، هیچکس و هیچ چیزی حالتو خوب نمیکنه از خودت بدت میاد ، روزی هزار بار ارزوی مرگ میکنی ولی میدونی بدتر از اون چیه ، تا وقتی اشتباهت رو نپذیری درد میکشی تو تاریکی میمونی اونموقع هیچ نوری نمیتونه نجاتت بده ، هیچ نوری
به خودم اومدم دیدم تک تنها نشستم ( تا وقتی اشتباهت رو نپذیری درد میکشی تو تاریکی میمونی اونموقع هیچ نوری نمیتونه نجاتت بده ، هیچ نوری)صداشو هنوزم حس می کردم ، من اشتباهم رو قبول کردم ولی نشد نمیشه ، نگاهی به پله ها کردم حوصله اینکه برم بالا رو نداشتم یه گوشه دیوار نشستم جنین وار تو خودم جمع شدم خیره شدم به زمین حتی نمی تونستم گریه کنم با گرم شدن چشمام خوابم برد...
(- شهرزاد اروم باش ، بهش فرصت بده
با دیدن نهال لبخندی از روی خوشحالی زدم کاش خواب نبود
- شهرزاد یه فرصت به خودت بده
نمیشد زدم زیر گریه
با شنیدن صدایی که شنیدم دیگه هیچی نفهمیدم
- هیش ، اروم باش من کنارتم )
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
(فریاد )
با حرص درو باز کردم دختره ی احمق ، مگه من دیگه باید چیکار میکردم مگه خودم کم دردسر دارم .
احمق نفهم مشتی به دیوار زدم که دستم درد گرفت صد در صد تا چند هفته جای کبودیش میموند باید بیخیال شهرزاد می شدم اره درستشم این بود زنگی به دادیار زدم
-کجایی?
- با بچه ها هنوز بیرونم
- خوبه ، مراقب خودت باش
گوشی رو قطع کردم زنگ زدم به اشپزخانه تا برام قهوه بیارن ، کلافه تو اتاق راه می رفتم که داد زدم
- این قهوه کوفتی کجا موند ؟
درو باز کردم رفتم پایین که دیدم هیچکس نیست ، خدا خودت به من صبر بده برگشتم برم اتاق که با دیدن شهرزاد که جنین وار تو خودش جمع شده بود وایسادم ، به کیان میگم این دختره احمقه قبول نمیکنه روی سرامیکا دراز کشیده بود رفتم نزدیکتر که صدای ناله ازش می یومد
- شهرزاد ؟
جوابی نداد دستی به موهام کشیدم گرفتم بغلم بلندش کردم که تن سردش رو کاملا حس کردم ، با باز شدن موهای فرفریش وایسادم چشمام رو بستم نفس عمیقی کشیدم ، موهای قهوه ای رنگش و بوی عطرش کاملا مبهوتم میکرد.
صدای ناله ش قطع نمی شد خم شدم دم گوشش زمزمه کردم
- هیش ، اروم باش من کنارتم
لبخندی زدم نگاهم به اجزای صورتش کشیده شد
- نخوریش هاا
با شنیدن صدای دادیار برگشتم که با دیدن اینکه فقط خودشه نفس آسوده ای کشیدم که با ابرو بهم اشاره کرد ، چشم غره ای براش رفتم که خفه خون گرفت...
رفتم بالا خواستم در اتاقشو باز کنم که پشیمون شدم رفتم اتاق خودم گذاشتمش رو تخت روش پتو کشیدم تکونی خورد که عقب رفتم.
نشستم رو کاناپه خیره شدم به صورتش توی خواب چقدر مظلوم بود ، خدا میدونه چقدر از کوروش متنفره که می خواد با جونش بازی کنه ، ولی نباید بزارم اینکارو بکنه نه بخاطر خودش بخاطر اینکه من به مادرش قول دادم که مواظبش باشم ، راسته که میگن حقیقت دردناکه..اما راز کشندست ، نمیدونم چند ساعت بود که به شهرزاد نگاه میکردم و توی فکر بودم تکونی خورد و چشماشو باز کرد ، نگاهی بهم کرد که بلند شد نشست خیره شد به زمین می خواستم حرف بزنه خودشو خالی کنه نباید درداشو تو خودش میریخت ، با تردید گفتم
- ببین همون حرفایی که نمی‌تونیم بزنیم همون حرفا مارو می‌کشه
نیم نگاهی بهم انداخت که نگاهشو برگردوند با صدایی که میلرزید جواب داد
- از یه جا به بعد دیگه واست عادی میشه که از دست بدی و به دست نیاری.
من زیاد از دست دادم ؛ بیشتر از اندازه‌ی جنبم واسه از دست دادن تَه کشیده صبرم و نَم کشیده کبریتم واسه روشن کردن آتیش و سوزوندن خودم توش.
از یه جا به بعد دیگه برات فرقی نمیکنه مردن یا زنده موندن چون جفتشون یه چیزن!
مرده باشی جات توو برزخه فکراته و زنده باشی هم قرمزه چشمات هردو یکین؛
از همینش بدم میاد گیر کردم بینه انتخابه بینه خودم و قرمزیه چشمام و گودیه چشماش یا برزخه فکرام و سردیه حرفام و تلخیه فرداش من نفرین شد‌م.
نفرین شده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
- بزار کنارت باشم
- می تونی با وجود بدی هایی که دارم تحملم کنی ؟
بلند شدم نشستم کنارش دستای سردش رو گرفتم نگاهمو دوختم به اجزای صورتش
- تحمل چیه ، تا آخرش باهاتم پا به پات
- اوم ، تو خیلی خوبی
- من خوب نیستم این تویی که منو خوب میکنی
لبخندی زد که خم شدم گوشه لبش رو بوسیدم ، شوکه نگاهم کرد که خنده ای کردم چپ چپ نگاهم کرد بلند شد از اتاق زد بیرون ، خدا خودت کمکم کن
(شهرزاد)
داخل اتاقم شدم و درو بستم ...
از هیجان گرمم شده بود نیشگونی از خودم گرفتم که دست بردم جایی که بوسیده بود.
با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم ، جواب دادم
- بله ؟
- سلام حالتون خوبه شهرزاد خانم ؟
- ممنون ، شما ؟
- من از گوشی برادرتون تماس گرفتم
قطره اشکی از چشمام چکید
- اتفاقی افتاده؟
- من لوکیشن رو براتون می فرستم ، آروم باشین بیاین بیمارستان الزهرا
گوشی رو قطع کردم ، زودی یه چیزی پوشیدم از اتاق اومدم بیرون که دیدم فریاد با دادیار دارن میرن پایین ، درو بستم که با صدای در فریاد برگشت اخمی کرد پرسید
- چیشده ؟
- میرم بیمارستان
- بخاطر دایان میری ؟
با شنيدن اسم دایان بغض کردم که فریاد رو کرد سمت دادیار گفت
- دادیار تو برو منم بعدا میام
دادیار رفت که فریاد اومد سمتم دستامو گرفت و سوار ماشین شدیم از استرس دستام عرق کرده بودن ، نالیدم
- اگه اتفاقی برای دایان بیوفته خودمو نمی بخشم
- هیش ، اروم باش چیزی نمیشه
با توقف ماشین زودی پیاده شدم که صدای فریاد رو شنیدم
- شهرزاد وایسا دختر
وارد بیمارستان شدم ، رفتم سمت منشی
- حال برادرم چطوره ؟
- دایان پناهی
دست فریاد رو بازوم حس کردم برگشتم نگاهش کردم که با تعجب نگاهم کرد و گفت
- هی شهرزاد نگران نباش درست میشه ، خب ؟
- فریاد قول میدی همه چی درست میشه ؟
فریاد سری تکون داد
_ قول میدم
دلم قرص شد به بودنش ، چقدر خوبه که فریاد رو داشتم ولی ته دلم بازم ازش می ترسیدم
جلوی اتاق عمل رژه می‌رفتم ، با باز شدن در هجوم اورم به سمت دکتر که فریاد اومد کنارم پرسیدم
- اقای دکتر حال برادرم چطوره ؟
دکتر اخمی کرد
- حال برادرتون خیلی خوبه
با این حرف دکتر از خوشحالی پریدم بغل فریاد جیغی کشیدم
- خدایا شکرت
- اروم شهرزاد
اگه فریاد خودشو نگه نداشته بود دوتامونم با کله میرفتیم زمین
از فریاد جدا شدم که دیدم با یه ابرویی که بالا رفته بود نگاهم میکنه
- چیزی شده ؟
فریاد لبخند کجی زد جواب داد
- تو برای من خاصی ؛ خیلی خاص!
حالت چشماش یه جورایی بود ، سرمو انداختم پایین
- من میرم پیش دکتر ، توام برو پیش برادرت
- باشه
فریاد رفت که وارد اتاق شدم درو بستم یاد حرف دایان افتادم (ابجی من همیشه کنارتم ، چیزی نیست من پیشتم ) با گرفتن دست دایان تازه فهمیدم من یه برادر دارم ، برادری که همیشه مخالف کارهام بود ولی بازم حمایتم می‌کرد تا جایی که می‌تونست ، اشکام تمومی نداشت .
- جلوی من گریه نکن ، چندشم میشه..
با شنیدن صدای دایان سرمو بلند کردم که با دیدنش لبخندی زدم که چشمکی زد - چیزی نیست من پیشتم
با این حرفم دایان لبخند تلخی زد سری تکون داد
- ببین کارمون به کجا رسیده که حرفای خودم رو به خودم تحویل میدی
چشم غره ای براش رفتم و ادامه دادم
- من معذرت میخوام نمی دونستم تویی
- اگه من نبودم از اینکه یکی دیگه رو زخمی کرده بودی خوشحال می‌شدی ؟
- خوشحال نبودم ، ولی ناراحتم نبودم
دایان سکوت کرد ، نگاهشو دوخت به پنجره که بارون می‌بارید
- خودمو دور کردم که اذیت نشم ؛ هم دور شدم ، هم اذیت
صدای پوزخند دایان مثل غرغرای مامان بود
- از اینجا برو ، دوستم کنارمه
خواستم دوباره معذرت خواهی کنم که پرید وسط حرفم
- برو فقط
بلند شدم با چشمای اشکی نگاهش کردم گفتم
- متاسفم من نمی خواستم اینجوری بشه
- منم نمی‌خواستم
به دستای دایان نگاه کردم که مشت کرده بود ، خدافظی زیر لب کردم اومدم بیرون
 

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,555
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین