مقدمه:
«گاهی اوقات آنقدر میان تندبادِ خروش انگیزِ نفرت همچون ماهیٔ ناتوانی در دریا گم خواهی گشت که دگر نه خود شناسی نه دیگری، این داستان دلربایست که در اوج بیرحمی شیفتهی معشوق خود میشود.
هزاران بار سخن میگوییم که ای عشق! مگر تو چه خواهی داشت که حتی قلبی از جنس سنگ را هم مجذوب خود خواهی کرد؟
این قصهایست که عاشق معشوق را در خودش کشاند، در این دولتِ نامردِ دیوانگی.»
***
راهم رو گم کرده بودم، وای، وای! مگه میشه اون راهی رو که صدبار ازش عبور کرده باشم رو یادم بره؟ عرق سردی به روی وجودم نشسته و نفسهام رفته رفته شدت میگرفت.
دوتا انگشت سبابه دستم رو به روی شقیقههام گذاشتم. فکر کن، فکر کن دلارام. نیم نگاهی به تنهی پوسیده و تیکهتیکه شدهی درختی که دقیقا روبه روم افتاده بود و روش به انگلیسی نوشته شده بود: «H.M» انداختم.
دست از تفکر برداشتم و به سیاهی آسمون عظیم که ستارهها همچون مرواریدهای رنگین در دریا برق میزدن زل زدم. ماه خونینِ کامل در مرکز آسمون بود. این نشون میداد که تقریبا نیمههای شب باید باشه.
با آهنگ زوزههای غمآلود گرگهای وحشی که از لابهلای شاخ و برگهای بیروح به گوشم رسید، تنم از شدت ترس و واهمه به سردی یخ لرزید.
نفسم رو با شدت زیادی فرستادم بیرون که از سوز جنگل به شکل بخار در میاومد. من، من میترسیدم. از این میترسیدم که اون دستش بهم برسه. من ازش میترسیدم.
گامهای لرزندهای به روی خرده سنگ و خاک و علفهای پوسیده برداشتم. صدای خشخش برگهای زرد و نارنجی پاییزی که با طنین و خروش نسیم بهش برخورد میکرد به گوشم میرسید. اون گرگ صفتها به افتخار وجود سردستهشون هر شب و هر روز جشن مرگباری میگرفتن و برای سلامتی سلطان و امپراطور خودشون شبانه، یک انسان رو قربانی و گوشتش رو خام خام به نیش میکشیدن.
اینها حریصتبارانی بیش نبودن و حالا قربانی بعدی من بودم. منی که تا به خودم بیام، مبهوت و شیفتهی وجود یک نفر شده بودم و همون یک نفر سر به نابودیم برداشته بود.
از اضطراب با قدمهای لرزونی به سمت تنهی عظیمی که روی زمین افتاده بود رفتم تا شاید مکانی برای پنهون شدن پیدا کنم که با صدای سرد و خشکی که از پشتم بلند شد، چشمهام رو با ترس بستم. خ خودش بود. ه همون قاتل روانی، همونی که قلب کوچیکم رو با چنگالهای وحشیش به غارت برده بود:
- بهبه، جایی میرفتی؟
با وحشت درحالی که سرجای خودم میخکوب شده بودم، با ترس آب دهنم رو قورت دادم و با صدای لرزونی گفتم:
- م من میرفت... .
اما با فریاد نفرتبرانگیزی که در فراخنای آسمون و زمین سر داد، کلامم رو نصف نیمه و ناکام رها گذاشت:
- تو از این به بعد طعمهی منی، جزىٔی از مال منی. حتی اگه خواستی نفس بکشی، باید با اجازه و خواست من باشه. شیر فهم شدی؟
این «شدی» رو طوری گفت که چهار ستون بدن و روحم لرزید. نسیم، سراسیمه و با عجله به موهای خرمایی رنگم میتاخت. انگار اونم به موندن من در چنگال خونین این حریص صفت راضی نبود. انگار آسمون و ابرهای گذراش با زبون بیزبونی میخواستن از شدت غم و درد نالهکنان ببارن، انگار هیچکس راضی نبود به موندن من.
یک دنیا غم و غصهی عالم به روی قلبم سوار شد، با انبوهی از بغض و درد طاقتفرسا، به سمتش برگشتم. نگاهم در نگاه جذب کنندش گره خورد، تیلههای درخشانی که در سیاهی جهنمی جنگل برقزنان دلم رو ربایید. دلی که مسخ وجود بیرحمش شد و این آغازی بود برای تباهی.
***
سه سال قبل:
***
- راستش ما دختر خانمتون رو برای آقا پسرمون پسند کردیم، این شد که.
به اینجای حرفش که رسید، خندهای از روی خجالت زد و ادامه داد:
- که مزاحمتون شدیم برای امر خیر.
دستی به صورتم کشیدم. داشتم از فضولی هلاک میشدم، چادر سفیدی با گلهای طلایی رو که یادگار مامان بزرگم بود به سر کرده بودم، هنوز ذرهذره بوی عطر آرامشبخشش روی تکتک بافتهای چادر ماندگار بود. لبخندی تلخی روی لبم جای خوش کرد.