جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وداد آزمند] اثر «G_ADN(عامل) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط G_ADN با نام [وداد آزمند] اثر «G_ADN(عامل) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 547 بازدید, 18 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وداد آزمند] اثر «G_ADN(عامل) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع G_ADN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط G_ADN

نظر خودتون رو درباره‌ی رمان وداد آزمند بگید

  • 1- خیلی خوب بود

    رای: 2 50.0%
  • 2- خوبه

    رای: 2 50.0%
  • 3- متوسط بود

    رای: 0 0.0%
  • 4- بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • 5- خیلی بده باید بهتر بشه.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    4
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۳۰۱۱۴_۱۳۱۹۵۰.png
{به نام حضرت قلم که هر چه در وجود داریم از اوست.}
رمان: وداد آزمند
ژانر: ، عاشقانه،‌ جنایی، معمایی، تراژدی
نویسنده: G_ADN(عامل)
عضو گپ نظارت: S.O.W(3)
خلاصه:
ما آدمیانیم از تبار ودادِ حریصانه. وجودمان، تنفر را بیداد میکند. ما حریصانی هستیم که تا یورش عظیمی بر دل این مردمان بی‌‌پناه نیاوریم و آنان را زنده زنده به گور نفرستادیم آرام جان نخواهیم گرفت. اما در این مهلکه، زمانه ثابت کرد نیروی عشق چنان خواهد کرد که حتی بی‌رحم‌ترین گرگ صفت‌ها رام شوند و درگیر دل و جان خود. در حالی که زَخمِشان، زخم‌هایشان را می‌خورد، معشوق مرحمی بر درد می‌شود.
«این قصه‌ایست که عاشق معشوق را در خودش کشاند، در این دولتِ نامردِ دیوانگی.»
***
همه چیز از آنجایی شروع شد که پسر قصه‌ی ما عاشق دختری به اسم دلارام می‌شود؛ اما این عشق غیر عادیست زیرا عاشق قصه گرگ‌صفتیست خون‌خوار. اما هزاران بار می‌پرسیم ای عشق! آیا تو چه خواهی داشت که قلبی از جنس سنگ را مجذوب خود خواهی کرد؟

 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (11).png
باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
مقدمه:
«گاهی اوقات آن‌قدر میان تندبادِ خروش انگیزِ نفرت همچون ماهیٔ ناتوانی در دریا گم خواهی گشت که دگر نه خود شناسی نه دیگری، این داستان دلربایست که در اوج بی‌رحمی شیفته‌ی معشوق خود می‌شود.
هزاران بار سخن می‌گوییم که ای عشق! مگر تو چه خواهی داشت که حتی قلبی از جنس سنگ را هم مجذوب خود خواهی کرد؟
این قصه‌ایست که عاشق معشوق را در خودش کشاند، در این دولتِ نامردِ دیوانگی.»
***
راهم رو گم کرده بودم، وای، وای! مگه میشه اون راهی رو که صدبار ازش عبور کرده باشم رو یادم بره؟ عرق سردی به روی وجودم نشسته و نفس‌هام رفته رفته شدت می‌گرفت.
دوتا انگشت سبابه دستم رو به روی شقیقه‌هام گذاشتم. فکر کن، فکر کن دلارام. نیم نگاهی به تنه‌ی پوسیده و تیکه‌تیکه شده‌ی درختی که دقیقا روبه روم افتاده بود و روش به انگلیسی نوشته شده بود: «H.M» انداختم.
دست از تفکر برداشتم و به سیاهی آسمون عظیم که ستاره‌ها همچون مروارید‌های رنگین در دریا برق می‌زدن زل زدم. ماه خونینِ کامل در مرکز آسمون بود. این نشون می‌داد که تقریبا نیمه‌های شب باید باشه.
با آهنگ زوزه‌های غم‌آلود گرگ‌های وحشی که از لابه‌لای شاخ و برگ‌های بی‌روح به گوشم رسید، تنم از شدت ترس و واهمه به سردی یخ لرزید.
نفسم رو با شدت زیادی فرستادم بیرون که از سوز جنگل به شکل بخار در می‌اومد. من، من می‌ترسیدم. از این می‌ترسیدم که اون دستش بهم برسه. من ازش می‌ترسیدم.
گام‌های لرزنده‌ای به روی خرده سنگ و خاک و علف‌های پوسیده برداشتم. صدای خش‌خش برگ‌های زرد و نارنجی پاییزی که با طنین و خروش نسیم بهش برخورد می‌کرد به گوشم می‌رسید. اون گرگ‌ صفت‌ها به افتخار وجود سردسته‌شون هر شب و هر روز جشن مرگباری می‌گرفتن و برای سلامتی سلطان و امپراطور خودشون شبانه، یک انسان رو قربانی و گوشتش رو خام خام به نیش می‌کشیدن.
این‌ها حریص‌تبارانی بیش نبودن و حالا قربانی بعدی من بودم. منی که تا به خودم بیام، مبهوت و شیفته‌ی وجود یک نفر شده بودم و همون یک نفر سر به نابودیم برداشته بود.
از اضطراب با قدم‌های لرزونی به سمت تنه‌ی عظیمی که روی زمین افتاده بود رفتم تا شاید مکانی برای پنهون شدن پیدا کنم که با صدای سرد و خشکی که از پشتم بلند شد، چشم‌هام رو با ترس بستم. خ خودش بود. ه‍ همون قاتل روانی، همونی که قلب کوچیکم رو با چنگال‌های وحشیش به غارت برده بود:
- به‌به، جایی می‌رفتی؟
با وحشت درحالی که سرجای خودم میخکوب شده بودم، با ترس آب دهنم رو قورت دادم و با صدای لرزونی گفتم:
- م من می‌رفت... .
اما با فریاد نفرت‌برانگیزی که در فراخنای آسمون و زمین سر داد، کلامم رو نصف نیمه و ناکام رها گذاشت:
- تو از این به بعد طعمه‌ی منی، جزىٔی از مال منی. حتی اگه خواستی نفس بکشی، باید با اجازه‌ و خواست من باشه. شیر فهم شدی؟
این «شدی» رو طوری گفت که چهار ستون بدن و روحم لرزید. نسیم، سراسیمه و با عجله به موهای خرمایی رنگم می‌تاخت. انگار اونم به موندن من در چنگال خونین این حریص صفت راضی نبود. انگار آسمون و ابر‌های گذراش با زبون بی‌زبونی می‌خواستن از شدت غم و درد ناله‌کنان ببارن، انگار هیچکس راضی نبود به موندن من.
یک دنیا غم و غصه‌ی عالم به روی قلبم سوار شد، با انبوهی از بغض و درد طاقت‌فرسا، به سمتش برگشتم. نگاهم در نگاه جذب کنندش گره خورد، تیله‌های درخشانی که در سیاهی جهنمی جنگل برق‌زنان دلم رو ربایید. دلی که مسخ وجود بی‌رحمش شد و این آغازی بود برای تباهی.
***
سه سال قبل:
***
- راستش ما دختر خانمتون رو برای آقا پسرمون پسند کردیم، این شد که.
به اینجای حرفش که رسید، خنده‌ای از روی خجالت زد و ادامه داد:
- که مزاحمتون شدیم برای امر خیر.
دستی به صورتم کشیدم. داشتم از فضولی هلاک می‌شدم، چادر سفیدی با گل‌های طلایی رو که یادگار مامان بزرگم بود به سر کرده بودم، هنوز ذره‌ذره بوی عطر آرامش‌بخشش روی تک‌تک بافت‌های چادر ماندگار بود. لبخندی تلخی روی لبم جای خوش کرد.
 
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
با قطره‌‌ی داغ آبجوشی که روی دستم ریخته شد، از فکر دراومدم. صورتم درهم رفت اما تا به خودم اومدم، آب‌جوش از دهانه‌ی قوریِ سفید رنگِ گل قرمز لبریز و سرازیر شده بود. با دستپاچگی دسته‌ی طلایی رنگ سماور رو بستم و قوری رو به سمت سینگ ظرفشویی بردم و درونش، تمام محتوای قوری رو خالی کردم.
گوش و دلم جای دیگه ای بود. توی فکر بودم، من من هنوز آمادگی برای ازدواج نداشتم. حالم یک جوری بود، قلبم به تپش دراومده بود و رخسارم به سرخی می‌زد. احساس خاصی داشتم که تا به حال بهم دست نداده بود.
طبق معمول منم مثل تموم دخترایی که مامان‌هاشون بهشون می‌گن توی آشپزخونه باش تا صدات کنم چایی بیاری بودم. توی این موقعیت قرار گرفتن اونم برای منی که تا حالا توی این شرایط قرار نگرفته بودم کمی دلهره برانگیز و سخت بنظر می‌رسید.
چشمم به قالیچه‌ی مادربزرگ خدابیامرز افتاد، دلم یک لحظه گرفت. ای‌کاش اینجا بود و درکم می‌کرد، انسان‌ها به شخصی احتیاج دارن که درکشون کنه اما ممکنه وقتی برگردی و به خودت نگاه کنی، ببینی هیچکسی نیست، هیچ کسی نیست دلداریت بده، فقط خودتی که باید دلداری بشی برای دل و قلبت.
نفس عمیقی کشیدم و تمام افکار منفی رو از ذهنم بیرون کردم، دستی به چادرم بردم و از سرم دَرِش آوردم و گذاشتمش روی میزی که کنار سماور بود و نگاهی به اطراف آشپزخونه انداختم:
آشپزخونه‌ی ما طوری قرار گرفته بود که حال پذیرایی رو به خوبی نتونی مشاهده کنی. یک آشپزخونه‌ی کوچیک و قدیمی که دور تا دورش، کدوهای ریز و درشت با کناف به دیوارهای گچی آویزون بود و یک قالیچه قدیمی با طرح هخامنشی از مادر بزرگم به مامانم ارث رسیده بود پهن و یک یخچال دو دره‌ی سفید رنگ سمت چپ اتاق و سمت راستش که من ایستادم دستشور یا به اصطلاح سینک ظرفشویی بود و کنار من یک گاز روی میزی که کنارش سماور نقره‌ای رنگ وجود داشت.
در آشپزخونه سمت چپ اتاق بود و چهار پله می‌خورد می‌رفت بالا تا به حال پذیرایی برسه. حال پذیرایی هم یک سالن بزرگ بود که تقریبا در مرکز سالن چند مبلمان طلایی سلطنتی با طرح هخامنشی و چند مبل راحتی فیلی رنگ که کنارشون به صورت گرد کنار هم قرار گرفته بودن و قسمت چپ سالن یک تلویزیون که به دیوار متصل بود و روبه روی سالن یک پرده‌خور بزرگ وجود داشت، پرده‌‌ای که از جنس حریر و به رنگ سفید و یک یالان طلایی رنگ روش می‌خورد.
از کنار سالن، دقیقا قسمتی که آشپزخونه قرار داشت، پله‌های مارپیچی می‌خورد و می‌رفت بالا و بالا هم مثل پایین یک سالن بزرگ بود با تفاوت اینکه سمت چپ و راستش دوتا اتاق خواب قرار داشت. روبه‌روی سالن، یک راهروی باریک بود که حمام و دستشویی اونجا قرار داشت. این سالن هیچ فرشی نمی‌خورد و کَفِش از جنس سرامیک‌های سفید با رگه‌های طلایی رنگ بود.
از توصیف بگذریم:
گوشم رو تیزتر کردم تا بخشی از حرفشون رو بفهمم، صدای مردانه‌ای از حال پذیرایی که جسارت توش موج می‌زد، بلند شد. تمام تک‌تک کلماتش رو محکم و مصمم بیان می‌کرد:
- من قول می‌دم دخترتون رو خوشبخت کنم، دار و ندارم رو به پاش می‌ریزم. نمی‌زارم در زندگی با من حتی خم به ابروش بیاره. عشق من یک عشق حقیقیه نه هویُ و هوس.
بعد از اون صدای بابام صحبتش رو قطع کرد که کمی تردید‌دار بود:
- اما دختر من برای این حرف‌ها خیلی بچه‌س، اون هجده سال بیشتر سن نداره، علاوه بر اون تحصیلاتش‌ هم هست، اون باید هنوز ادامه تحصیل بده، من فکر نمی‌کنم این وصلت مناسب شرایط ما و شما باشه.
بابام مخالف ازدواج من بود، این حس رو توی چهره‌ی مامانم هم می‌تونستم ببینم. خودمم هم زیاد تمایل به این امر نداشتم چون قرار بود امسال تازه کنکور بدم و دانشگاه قبول شم. من اصلا توی فکر ازدواج نبودم.
با سایه‌ای که جلوی در آشپزخونه ظاهر شد، خودم رو جمع و جور کردم که هین مامان توی محوطه پیچید:
- ببین تو رو خدا! حواست کجاست؟ مثلاً گفتم چایی دَم کن.
با خجالت و رخسار سرخ، سرم رو پایین انداختم که ازم پرسید:
- دوستش داری؟
 
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
نفسم رو با شدت به بیرون فرستادم، سوالی بود که خودمم نمی‌‌دونستم. نگاهی به تیله‌های آبی مادرم انداختم، تیره‌هایی که آرامشِ خاصِش، وجودم رو تسکین می‌داد. چشم‌هایی که عشق حقیقی رو نسبت به فرزندش رو می‌شد خوند.
با کلافگی و سردرگمی، سری تکون دادم:
- من هنوز خودش و خونوادش رو نمی‌شناسم.
دستی به نشانه‌‌ی محبت به روی شونه‌هام نشست. لبخند ملیحش رو بر روحم پاشید، روحی که واقعاً محتاج آرامش بود. با لبخند گفت:
- من به تصمیمی که می‌خوای بگیری احترام می‌زارم اما قبل از اینکه بهش دلبسته بشی باید بدونی که این پسر از چه خونواده و نسلیه؟ باید بدونی لیاقتت رو داره؟ اصلا انسان خوب و صالحیه؟ نباید از روی احساسات زودگذر تصمیم گرفت. اینو می‌گم که بدونی هر چیزی آداب و رسوم داره.
لبخندی به روی لبم نشست. حالا کمی از استرسم کم شده بود. به روسری آبی رنگش چشم دوختم، خیلی بهش میومد با وجود اینکه خیلی ساده بود. یک مانتوی سفید رنگ هم که روش گل‌های آبی رنگ گلدوزی شده بود، خیلی توی وجودش می‌درخشید. آبی، به رنگ دریا. چه رنگ برازنده‌ای.
دستی به سمت شال قرمز رنگم بردم و مرتبش کردم، با همون لبخندش ادامه داد:
- حالا برو تا ببینیش.
و بعد به قوری‌ای که توی دستشور بود زل زد و از روی حرص نگاهش رو به من داد:
- ظاهراً خبری هم از چایی نیست. برو تا خودم همه‌ی کارهات رو درست کنم.
لبخندم پر رنگ‌تر شد. حس شوخ‌طبعی توی وجودم گل کرد و با لبخند دندون‌ نمایی از روی شیطنت زدم و پریدم توی بغلش و یک بوسه‌ی پر از علاقه از گونه‌هایی که عشق رو از خودش بازتاب می‌کرد گرفتم و با لبخند گفتم:
- الهی قربونت برم من. چشم هرچی شما بگی.
و ازش جدا شدم. به سمت چادر سفیدِ گلدارم رفتم و برداشتمش، یک لحظه استرس وجودم رو فرا گرفت. اما با نفس عمیقی که کشیدم، کمی از اضطراب کاسته شد.
با متانت و آرامش، چادری رو که بوی عطر گلِ محمدیش همه‌ی فضا رو پر کرده بود سرم کردم و به سمت در آشپزخونه قدم برداشتم که با صدای خنده‌‌آمیز مامان ایستادم:
- بیا. حالا که نمی‌تونی چایی ببری این شربت پرتقالی رو که آماده کردم ببر.
با همون لبخند برگشتم و سینی‌ای که از جنس مس بود و شش عدد لیوان با محتوای شربت پرتقال رو از مامان در دستم گرفتم و به سمت در آشپزخونه رفتم.
پله‌ها رو طی کردم تا به حال پذیرایی برسم، حالم یک جوری بود، قلب و روحم مدام در تلاطم بودن.
گاهی اوقات آدم‌ها خودشون با پاهای خودشون به استقبال مراسمی مرگبار می‌رن که گرچه بعداً می‌فهمن چه تله‌ای براشون پهنه اما مجبورن به تن دادن به یک زندگیه نکبت‌بار.
زندگی‌ای که زندگی نبود بهتر می‌شد. زندگی‌ای که حتی هویت و دار و ندار و خانواده و اصل و نسبت رو ازت می‌گرفت.
زندگی‌ای به داغیه جهنم.
داغیه جهنمی که روز به روز نسبت بهت حریص‌تر می‌شد.
 
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
کم‌کم همه چیز داشت نمایان و نمایان‌تر می‌شد و تپش قلب منم رو به بیشتر قدم می‌گذاشت. اولین چهره‌ای که به دیدم خورد، مرد میانسالی با چهره‌ی مغرور و گرفته با موهای جوگندمی و کت و شلوار مشکی که از شدت نو بودن برق میزد، روی مبل سلطنتی سمت چپ سالن نشسته بود و مشغول حرف زدن با بابا که کنارش روی مبل نشسته بود و انگار درگیر بحث جذابی با هم بودن چون مکالمه‌ی بینشون با یک شور و اشتیاق خاصی بیان می‌شد.
نگاهم رو ازشون گرفتم و به خانم جوونی چشم دوختم که با آرامش خاصی روی مبل سمت راست سالن نشسته بود، کت و دامن لیمویی با روسری سفید رنگی به تن داشت که خیلی توی چشم می‌زد. ساکت و آروم و با غرور به بابا و اون آقا نگاه می‌کرد.
آخرین نفری که چشمم بهش خورد، پسر جوونی، تقریبا ۲۵ ساله با کت و شلوار مشکی و موهای خرمایی رنگ، روی مبل، کنار مادرش نشسته بود. البته به مادرش نمی‌خورد و معلوم بود که مادر ناتنیش هست.
جسارت و شجاعت در چهرش مشخص بود، البته کمی ناآرومی هم در چشم‌های مشکیش موج می‌زد، ناآرومی‌ای که مشخص نبود از چه زمانی و از چه مکانی در قلبش ریشه کرده، ناآرومی‌ای که بعد‌ها زمین گیرش و زمین گیرم کرد.
اون شب، هیچکس نفهمید که چطوری دلم رو باختم اما به روم نیاوردم، اون شب، هیچکس نمی‌دونست که این وداد، این محبت و عشق، روزی به زخمی دردناک تبدیل می‌شه که عاشق نسبت به معشوق خودش آزمند‌تر و حریص‌تر خواهد شد. اون شب من در دام شخصی افتادم که من رو در یک خلأ بین رفتن و موندن قرار داد. خلأ‌ای که شاید یک روز منجر به نجات یا تباهیه همیشگی می‌شد.
چشم‌های مشکیش رو بهم دوخت، قلبم به تپش افتاده بود. انگار نمی‌خواست از کوبیدن به این قفسه‌ای که هیچ توانی برای تپیدن نداشت، بایسته.
با قدم‌های آروم به سمت پدرش رفتم، با جدیت سرش رو برگردوند و با چشم‌هایی که مغروریت ازش می‌بارید، براندازم کرد، زیر لب سلامی کردم و سینی شربت رو گرفتم سمتش تا لیوان رو برداره. دست راستش رو سمت سینی آورد و لیوان شربت رو برداشت و سری تکون داد، با صدای بم و مردانه‌ای گفت:
- دختر خوبی داری هادی، دیگه مطمئن شدم که دخترت لایق پسرمه.
از حرفش با تعجب، ابروهام رو بالا دادم، چی؟ من لیاقت پسر اون رو داشته باشم؟ مگه من چمه؟ نفس عمیقی از روی حرص کشیدم و به سمت مادرش رفتم، سلامی کردم و شربت رو بهش تعارف کردم. با لبخند زورکی لیوان رو برداشت و تشکر خشک و خالی‌ای کرد و مشغول خوردن شد.
برگشتم به سمت اون. نگاهم رو انداختم پایین تا جذب نگاهش نشم و با خجالت، درحالی که می‌دونستم رنگ و رخسارم به سرخی می‌زنه، لب زدم:
- بفرمایین.
کمی نگاهم کرد، می‌تونستم بفهمم که داره جزء به جزء وجودم رو برانداز می‌‌کنه، با صدایی که هوس توش ادا می‌کرد، گفت:
- من این شربت رو نمی‌خوام خانومی، تو رو می‌خوام!
یک لحظه قلبم ایستاد، کمی احساس ترس کردم. انگار، انگار کم‌کم داشتم می‌فهمیدم که چه آینده‌ای در انتظارمه. اخم‌هام رو درهم کشیدم و سینی رو گذاشتم روی میز گرد عسلی‌ای که کنارش بود، دیگه صبرم از این خانواده لبریز شده بود. با عصبانیت درحالی که سرم یک کوره‌ی آتیش شده بود، غریدم:
- ببینین آقای محترم، اگه واقعا خواستار یک دختر باشی باید بدونی که خواستگاری آداب و رسوم داره، نباید هر چیزی رو که توی ذهنت میاد بلغور کنی. البته از اون خانواده‌ای که تو داری همچنین پسری بعید نیست، من فکر‌هام رو همین الان کردم. جواب من منفیه، همین و بس.
و با عصبانیت به سمت پله‌های مارپیچی سالن رفتم تا به اتاقم برسم.
 
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
که با صدای جذبه‌دار و پر جسارتش توی سالن خطاب به من برام خط و نشون کشید:
- هی دختر جون، تو درست و حسابی من رو نمی‌شناسی اما من تو رو خوب می‌شناسم حتی بهتر از شناختن خودم. می‌دونم از چه چیزی خوشت میاد یا نه، نقطه ضعف‌هات رو و الی تا آخر. پس با من از باید و نباید حرف نزن چون من خودم خوب می‌فهمم دارم چه چیزی می‌گم.
با حرص و عصبانیت چشم‌هام رو بستم، همه‌ی حرف‌هایی که می‌زد، چرندیاتی بیش نبودن اما سکوت مامان و بابا بدجوری من رو می‌ترسوند، از اینکه این خانواده چه خصومتی با ما داشتن که اینطوری داشتن ازمون انتقام می‌گرفتن هیچ نمی‌‌دونستم.
برگشتم به سمتش، با لبخند شیطانی‌ای انگشت اشارش رو به نشانه‌ی تهدید به سمتم گرفت و با تک خنده ادامه داد:
- دو روز بیشتر بهت وقت نمی‌دم، اگه تا قبل از اون به پیشنهادم جواب مثبت دادی که هیچ ولی اگه جوابت منفی بود مثل همین الانت، مجبور میشم از راه دیگه‌ای وارد بشم. فهمیدی خانم کوچولو؟
از لفظ خانم کوچولو بدم میومد، از اینکه کوچیک خطابم کنه. با حرص پوزخندی زدم و بلند در جوابش گفتم:
- هه، حالا تو ببینین آقا پسر، مملکت شهر هرت نیست که هر چی تو بگی اون باشه. ان‌قدر بشین به پای جواب که زیر پات علف سبز بشه، تو کی باشی که من رو تهدید کنی؟ برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه.
با خنده‌ی مسخره از روی مبل بلند شد، همون‌طور که بهم نگاه دوخته بود کمی گردنش رو کج کرد و چشم‌هاش رو نازک. و با همون حالتش با صدای خشم برانگیزی خطاب به مامان وباباش فریاد کشید:
- بریم.
و پشتش رو به من کرد ولی دوباره برگشت و با نگاه ترسناکی بهم زل زد و با صدای تهدید‌آمیزی غرید:
- خودت خواستی دلارام، کاری می‌کنم که هر روز آرزوی مرگ کنی.
با صدای بلند زدم زیر خنده و خطاب بهش با لحن مضحکی گفتم:
- کاری میکنم آرزوی مرگ کنی، او! چقدر ترسیدم. من رو نخوری یک وقت آقا گرگه.
با خنده‌ای ترسناک بهم چشم دوخته بود، مامان و باباش از خونه خارج شدن، اونم بی خداحافظی اما اون هنوز مونده بود، حالا صداش کمی خش‌دار و بم‌تر شده بود:
- فکر خوبیه، می‌تونم یک‌بار امتحانت کنم ببینم چه مزه‌ای هستی؟ البته بعد از اینکه خانوادت رو امتحان کردم. هوم؟
با حرفی که زد، لحظه‌ای همون جایی که ایستاده بودم خشکم زد، نتونستم حرفی بزنم تا جوابش رو بدم چون، آره من ترسیده بودم. از اینکه واقعا تموم حرف‌هاش رو، روی حساب جدیت می‌زد. از اینکه موفق شده بود بزرگترین ترس و نقطه ضعف من رو پیدا کنه خوشحال بود، نقطه ضعف من خانوادم بود. نمی‌تونستم بزارم کسی بهشون آسیبی برسونه، من روی خانوادم تعصب داشتم.
با خنده‌ای شیطانی دسته‌ی گل رز قرمزی رو که برام گرفته بود پر‌پر کرد و پاشید روی چهرم و با همون خنده نجوا کرد:
- یک روزی دقیقا عین همین دسته گل پر‌پر میشی.
و با خنده‌های ترسناک و صدای گرفته از خونه زد بیرون. مدام و مدام و مدام حرف‌هاش توی مغزم تکرار می‌شد، دلم گرفته بود. از شدت ناتوانیم دلم گرفته بود. از اینکه راهی برای فرار نداشتم. از اینکه باید ناخواسته تن می‌دادم به زندگی با یک شیطان بزرگ.
بابا با ناامیدی و سکوت از روی مبل بلند شد، چشمم به تیشرت سفید و شلوار‌لی‌ای که پوشیده بود افتاد، بهش میومد اما موهای سفیدش و چهره‌‌ی شکسته‌ش، نشون از غم و غصه‌‌های توی قلبش می‌داد.
نتونستم بغضم رو کنترل کنم، اشک و آه و نالم رو کنترل کنم، بی‌توجه به صدای نگران مامان و نگاه‌های بی‌قرار بابا، چادرم رو از سرم کندم و با قدم‌های تند به سمت بالا گام برداشتم، چرا چرا باید سرنوشت زندگیم به این سو بره؟ چرا؟
 
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
زمانِ حال:
***
هرمان جلو‌تر از من در جنگل درحال قدم گذاشتن بود و منم پشت سرش. سردرگم، بی احساس، دلسرد، همچون مُرده‌ای متحرک. فقط تنها چیزی که پرتوی اُمید رو در گوشه‌ای از کورسویِ تاریکیِ مطلقِ قلبم روشن نگه می‌داشت و دلیلی بود برای نفس کشیدنم فقط جستجو در یافتن راهی برای فرار بود.
در دل سیاهیِ شب، نسیم باد موهای بلندِ خرمایی رنگم رو با خودش رقص‌کنان همراه می‌کرد. نفس‌های پر از تنش و اضطرابم در سرمای طافت‌فرسای جنگل به شکل بخار درمی‌اومد، بی‌صدا اشک‌هام رو مثل بارونِ پاییزی، روانه‌ی گل‌‌زار و سبزه زاران می‌کردم.
دست‌هاش رو توی جیب سویشرت مشکی رنگش کرده بود و آروم آروم به جلو قدم می‌زاشت. صدای خنده‌های چند حیون‌تبار مثل خودش، تمام فضا رو پر کرده بود. از لابه‌لای شاخ و برگ‌های بی‌روح و رنگ و رو رفته‌ی درخت‌های مُرده، حاله‌ای از نورِ نارنجی و زرد رنگی به چشم خورد که معلوم بود حاصل از گرما و جوش و خروش تنین‌آمیزِ آتیشِ بی‌رحمه.
از حرکت ایستاد و روش رو به من کرد، چشم‌های مشکیش در دیدگانِ عسلی رنگم پیوند خورد. با وجود بی‌رحمی‌های فراوانش نمی‌دونم چه جاذبه‌ای سبب کشش من به وجودِ این حریص صفت می‌شد.
نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، از ترس به عقب قدم گذاشتم که با لحن مرموزی لب زد:
- از من می‌ترسی؟
با ترس، دو قدم عقب‌تر قدم گذاشتم و مِن مِن کنان گفتم:
- م من؟
سرش رو به نشانه‌ی تایید تکون داد و نزدیک‌تر شد و من عقب‌تر رفتم که با چنگالِ مرگبارش دستم رو چنگ زد و تا به خود بیام، من رو به سمت خودش کشید، جیغ بلندی از ترس سر دادم که دو انگشت دستش رو روی لبم گذاشت و با آرامش خاصی گفت:
- تو که نباید از من بترسی، من شوهرتم.
دستش رو با اضطراب از روی لبم پس زدم و با صدایی که به فریاد شبیه‌تر بود نالان گفتم:
- نه نه تو شوهر من نیستی، برو عقب بهم نزدیک نشو.
دست راستش رو نزدیک صورتم آورد و با انگشتش قطره اشکی رو که به روی گونم فرود اومده بود، پاک کرد و با همون آرامشش لب زد:
- گریه کردی؟
سرم رو به نشانه‌ی منفی تکون دادم که یکباره لحنش خشونت آمیز و عصبانی و چهرش جهنمی شد:
- اون بابای احمقت اجازه‌ی این رو داد که من تو رو عقد کنم، حالا که عقدت کردم بازم ازم فرار می‌کنی، این دفعه‌ی آخریه که بهت هشدار می‌دم، اگه ببینم گریه کردی همین‌جا سَرِت رو می‌بُرَم.
نفسم رو توی سینم حبس کردم که دستم رو رها کرد، روسریِ مشکی رنگی رو از توی جیبش درآورد و انداخت روی زمین و غرید:
- این رو سرت می‌کنی، دوست ندارم کسی زیباییت رو ببینه.
وجودم به داغیِ حرارت جهنم شده بود و قلبم به شدت در این قفسه‌‌ی زندانی به تپش افتاده بود. پشتش رو بهم کرد و ازم فاصله گرفت و شروع کرد به قدم زدن و به سمت نور آتیش رفت.
خم شدم و روسری رو از روی زمین برداشتم و بعد از جمع کردن موهام، اون رو سرم کردم. پشت سرش همراه شدم، شاخ و برگ‌های خشکیده‌ی بوته‌ها رو کنار زد و به جمع پیوست. صدای گرم و خنده‌های بلندشون هفت ستون بدنم رو می‌لرزوند، نزدیک و نزدیک‌تر شدم و دستم رو به سمت برگ‌های بوته بردم و کنار زدمشون که چشمم به گروهی از مردها و زن‌های خون‌خوار و چهره‌های وحشتناکشون افتاد، با رده‌ی خونی که به روی زمین پاشیده بود و سَرِ جدا شده‌ی یک انسان یک لحظه قلبم از تپش ایستاد، حالم داشت بد می‌شد و سرم گیج می‌رفت.
به عقب قدم گذاشتم.
 
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: ida
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
درد شدیدی توی ناحیه‌‌های بدنم پیچید طوری که دیگه از شدت درد نتونستم روی دوتا پام بایستم، نفسم داشت بند میومد، تموم استخون فقراتم در حال خورد شدن بود. نمی‌دونم یهویی چِم شده بود، ناخودآگاه صدایی که بیشتر شبیه به ناله بود از گیلوم خارج شد، نالان روی زمین توی خودم جمع شدم.
هیچکس به سمتم برای کمک نمی‌اومد، اصلا انگار وجود نداشتم، صدای خشن یک زن به گوشم رسید که داشت می‌گفت:
- امشب ماه کامله، دیگه وقتشه.
از حرفش هیچ برداشتی نکردم، توی دلم برو بابایی نثارش کردم و دست راستم رو روی قلبم گذاشتم، نفس‌هام شدت می‌گرفت و ضربان قلبم بالا و بالاتر.
دیگه نتونستم تحمل کنم، امونم بریده بود. ناگهانی جیغی کشیدم که خودم هم انتظارش رو نداشتم. با این جیغ، هرمان با هول‌زدگی به سمتم هجوم آورد غرید:
- داره از بین می‌ره، تو که گفتی هیچ بلایی سرش درنمیاد پس چی شد؟
استخون بدنم به شدت تیر کشید، چشم‌هام داشت سیاه تاریکی می‌رفت. توان نداشتم، همه‌ی انرژیم تحلیل رفته بود. هرمان با عصبانیت دستش رو زیر پام انداخت تا بلند کنه که از درد جیغ بنفشی سر دادم، نمی‌تونستم این درد رو تحمل کنم، با التماس با دستم یقه‌ش رو چنگ زدم و با بریدگی نالیدم:
- ه‍ ه‍ر مان د دا رم می میر م.
با تیله‌های بارونیش بهم زل زد و من رو توی آغوشش کشید و شروع کرد به دویدن. نمی‌دونم داشت کجا می‌رفت فقط یادمه از شدت فشاری که روم بود، اون لحظه جهان، وجودم رو مثل مَکِشی در تاریکی مطلق نفرت‌انگیزش فرو برد.
و آیا این بود پایان زندگیه من؟
***
«گذشته»
***
توی اتاقم بودم و از ته دل اشک می‌ریختم، چرا چرا باید بابا اجازه‌ی عقد من رو می‌داد؟ پس نظر من چی؟ مهم نبود؟ با ورود مامان به اتاق، بی‌هوا سرم رو از روی بالشت صورتی رنگم بلند کردم و با عصبانیت جیغ کشیدم:
- همش تقصیر شماهاست، اگه تو و بابا رضایت ازدواج من رو با اون آدم عوضی نمی‌دادین الان وضعیت بهتر بود. چرا بابا و تو یکباره تسلیم این خانواده شدین چرا؟
با ناراحتی، قدم زنان به سمتم اومد و نزدیک شد. دستی به موهای کوتاهِ مشکی رنگش کشید و با تردید بهم خیره شد:
- دلارام. ای... این موضوع.
دستی کلافه به صورتش کشید و ادامه داد:
- الان وقت گفتن این موضوع نیست.
با اعتراض بلند شدم و نشستم روی تخت، خیلی اتفاقی نگاهم به آیینه‌ای که دقیقا روبه روم بود افتاد، خودم رو توش دیدم. خیلی به هم ریخته شده بودم، زیر چشمام گود افتاده بود و موهای خرمایی رنگم پریشون و در هم تنیده و رخسارم به سفیدی می‌زد.
نگاهم رو از تصویر آیینه گرفتم و به مامان دادم، با اعتراض غریدم:
- چرا حرف نمی‌زنین؟ تا وقتی نفهمم قضیه از چه قراره با این لندهور ازدواج نمی‌کنم.
در این حین بابا با چهره‌ای که از خشم به سرخی می‌زد وارد اتاق شد و با قدم‌های تند به سمتم اومد، خون خونش رو می‌خورد. دستش رو بلند کرد. می‌دونستم می‌خواد بزنه توی دهنم که مامان مانعش شد:
- هادی، این چه کاریه؟
بابا که امونش بریده شده بود با عصبانیت غرید:
- وقتی می‌گم باید این کار رو بکنی نه توی کارم نیار.
یک لحظه داغ کرده بودم، حرکاتم دست خودم نبود. با خشم متقابلاً مثل خودش از روی تخت بلند شدم و خیره خیره نگاهش کردم. با صدایی که حتی خودم هم انتظارش رو نداشتم فریاد زدم:
- حتی معلوم نیست چرا تو و مامان جلوی بابای اون پسره مثل چی ساکت بودین؟ حتی... ‌.
با سیلی محکمی که به گوشم فرود اومد، صورتم به سمت چپ هدایت شد و جای ضربه‌ش داغ شد. با ناباوری به چشم‌های بابا زل زدم. اشک و بغض جاش رو توی دلم خوش کرده بود.
 
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
حالم بده شده بود. از خودم از دور و اطرافیانم‌، از اینکه بخاطر خواسته‌های دیگران قربونی می‌شدم. مدام از خودم و خدا می پرسم این چه حکمتیه؟ واقعا چه حکمتیه؟ چرا باید پدری و مادری که از دیروز ناراضیه این وصلت بودن یکباره اصرار به این ازدواج داشته باشن؟
صدای مامان من رو از تلاطم افکارم بیرون کشید:
- من و بابات صلاح زندگیت رو می‌دونیم.
پوزخند تلخی روی لبم جای خوش کرد. فضای خونه گنجایش گریه‌هام رو نداشت، باید می‌رفتم بیرون، باید کمی قدم می‌زدم.
بی‌توجه به مامان و بابا به سمت کمد سفید رنگ چوبی اتاقم رفتم.
بابا با خشم بهم نگاه می‌کرد، از دستم ناراحت بود اما من از دستش ناراحت‌تر بودم، بدون نگاه کردن بهش می‌دونستم رخسارش به قرمزی و سرخی می‌زنه. با عصبانیت بهم تشر زد:
- چیکار می‌کنی؟
درحالی که لباس‌های جور وا جور کمد رو به بیرون روی زمین پرتاب می‌کردم، با صدای بی‌رمق و سردی لب زدم:
- بیرون.
مامان با نگرانی به سمتم اومد:
- من نمی‌زارم دخترم این موقع روز تنهایی بره بیرون.
دست از بیرون آوردن لباس‌ها برداشتم و به سمتشون برگشتم، سعی کردم خشمم رو کنترل کنم. درست بود که از دستشون عصبانی بودم اما هرچی که بود پدر و مادرم بودن و احترامشون واجب.
با نفس عمیقی درحالی که داشتم خودم رو آروم می‌کردم گفتم:
- مگه قرار نیست من با اون آقا ازدواج کنم؟ می‌خوام تنها باشم. جایی که اعصاب و روانم راحت بشه و بتونم با خیالی راحت برای آیندم تصمیم گیری کنم.
از حرفی که خودم زده بودم، پوزخند مسخره‌ای روی لبم اومد و ادامه دادم:
- گرچه که تصمیم‌ها قبلاً توسط خیلی‌ها گرفته شده، بدون توجه به نظر کسی که می‌خواد یک عمری، روحش رو توی زندگی بزاره.
بابا که بدون توجه به حرفم از اتاق زد بیرون و مامان هم سری تکون داد و بلاخره اذن خارج شدن از این پادگان رو بهم داد.
بغض راه نفسم رو سد کرده بود. حالم خیلی خراب بود، اون‌قدری که با زجه و ناله و گریه و زاری خوب نمی‌شد، باید می‌رفتم بیرون. باید به خودم اجازه‌ی نفس کشیدن می‌دادم.
***
«روایت کننده: هرمان»
توی ماشین نشسته بودم و خیره شده بودم به چراغ قرمز، هوف یعنی عمر ما انسان‌ها رو روی هم بکوبی نصف عمر پشت چراغ قرمز بودیم و نصف دیگش رو توی صف نونوایی! والا به خدا.
دستم رو به سمت ضبط ماشین بردم و روشنش کردم، بعد از رد کردن چند آهنگ، بلاخره به موزیک مورد علاقم که باهاش خیلی خاطره داشتم رسیدم، لبخند تلخی روی لبم جای خوش کرد. دوباره رفتم به گذشته ها:

بارون اومدو یادم داد، تو زورت بیشتره
ممکنه هر دفعه اونجوری که میخواستی پیش نره
خاطره هام داره خوابو میگیره ازم

دوری و من دیگه ته دنیام
قلبت نوک قله ی قافه

من که توو زندگیم هیشکی نیست
چه دروغی دارم بگم آخه
این همه دوری نه واسه تو خوبه نه من

هیچ‌وقت یادم نمی‌ره، انگار همین دیروز بود. طعم بودن با عشقت، طعم بودن با دلارام. خنده‌هاش، وقتی با زبون بی‌‌زبونی بهش می‌گفتم که عاشقشم... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین