جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وداد آزمند] اثر «G_ADN(عامل) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط G_ADN با نام [وداد آزمند] اثر «G_ADN(عامل) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 546 بازدید, 18 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وداد آزمند] اثر «G_ADN(عامل) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع G_ADN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط G_ADN

نظر خودتون رو درباره‌ی رمان وداد آزمند بگید

  • 1- خیلی خوب بود

    رای: 2 50.0%
  • 2- خوبه

    رای: 2 50.0%
  • 3- متوسط بود

    رای: 0 0.0%
  • 4- بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • 5- خیلی بده باید بهتر بشه.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    4
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
طرف تو بارون نمیاد، نمی‌شی دلتنگِ زیاد
می‌دونی چند وقته دلم تو رو می‌خواد؟

این‌جوری نکن با من، هی دوری نکن با من
این شوخیه خوبی نیست، من بی تو می‌میرم واقعاً

دستی مابین مو‌های مشکیم بردم، من تند رفته بودم. نباید مجبورش می‌کردم. درسته حافظش رو از دست داده بود ولی خوب نمی‌شد کاری کرد که ازم متنفر بشه.
دستم رو به سمت ضبط بردم و خاموشش کردم، خوبی به ما نمیاد، اعصابم به هم ریخته بود. نمی‌تونستم ازش دل بکنم، خب چی کار کنم؟ عشق که عقل نداره؟ هان؟
نیم‌نگاهی به خودم، به چشمام که به رنگ شبِ تاریک و سیاه بود و می‌درخشید انداختم. جذب خاصی داشت اما تهِ تهِ تهش که به عمق وجودش پی می‌بردی یک نوع غم و حسرت توش پیدا بود. صداش، صداش، صداش توی گوشم دیوانه‌وار می‌پیچید، تیله‌های عسلیش که بارونی شده بود:
- هرمان تنهام نزار... خواهش می‌کنم.
عرق سردی به وجودم نشسته بود، دست و پام یخ کرده بود. مصوب فراموش کردن همه‌ی خاطرات و زندگیش من بودم. چاره‌ای جزء این کار نداشتم اگه اینکه اصل و نسبش از چه خاندانی بوده‌ رو فراموش نمی‌کرد ممکن بود یک فاجعه‌ی بزرگ پیش بیاد. ممکن... .
با صدای بوق ماشین ‌و صدای داد و بی‌داد یک مردِ عصا قورت داده به خودم اومدم، خیلی وقتِ که چراغ سبز شده بود. همه‌ی مردم پشت سرم داشتن سر و صدا می‌کردن. سریع با هول زدگی ماشین رو راه انداختم و شروع به حرکت کردم.
هوا گرفته و پریشون بود. ابر‌های سیاهِ دل‌گرفته، اجازه‌ی ورود پرتوی آفتاب رو به زمین و تابیدن به صورت این انسان‌های محبت‌نیار رو نمی‌دادن.
به اطراف نیم‌نگاهی انداختم، مردم‌ها چه خوشحال، چه غمگین، چه هر رنگ، کنار هم یا دور از هم، زندگیشون رو به هر نحوی که بود می‌گذروندن اما از بین اون‌ها فقط من بودم که گرفتار این بی‌عقل بازی‌های خودم شده بودم و زندگیم نامتعادل شده بود.
من سر و وضعیت زندگیم بد نبود. زندگیِ خوبی داشتم، دقیقا دو سال پیش توی دانشگاه امیر کبیر قبول شدم، اون زمان آقای مهندس آقای مهندسی بود که توی دهن‌ها افتاده بود. رفتم رشته‌ی مهندسی مکانیک.
اوضاع هر روز بهتر و بهتر می‌شد که توی یک روزی که خودم ازش بی‌خبر بودم، توی راه برگشت از دانشگاه به خوابگاه، چشمم به دخترِ فروشنده‌ای توی سوپر مارکت افتاد. جذب نگاهش شده بودم. اما دلم رو نباختم، گفتم ببین پسر! حواست باید به درس و مشقت باشه نه عشق و عاشقی اما.‌.. ظاهراً حرف دل بر عقل پیروز شده بود.
از اون روز به بعد ناخواسته به بهانه‌های مختلف ‌می‌رفتم سوپر مارکت تا ببینمش، از اونجایی که بار اولی بود که عاشق یک دختر می‌شدم، نمی‌تونستم احساسم رو کنترل کنم و بخاطر گاف‌‌هایی که می‌دادم دختره فهمیده بود که اوضاع از چه قراره.
یک روز که از دانشگاه اومدم بیرون، یک راست رفتم سوپر مارکت! دلم رو به دریا زدم که بگم آقا من عاشقتم! ولی وقتی رسیدم دیدم نیست. یک پسر جوون به جاش اومده بود. وقتی پرس و جو و فلان و فلان رو انجام دادم فهمیدم که از اینجا رفته و توی کتابخونه، مسىٔول یک پخش شده.
با عجله فقط به سمت کتابخونه‌ای که دقیقا در مرکز تهران وجود داشت رفتم، اصلا نفهمیدم چطوری و چه قدر طول کشید، مسیر رو فقط می‌دویدم. یک نوع دیوانه‌ی روانی شده بودم.
به کتابخونه که رسیدم... .
 
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
به کتابخونه که رسیدم، نفسم بالا نمیومد. بالاخره با هر ضرب و زوری که شده از مسىٔول اصلی کتابخونه پرسیدم که همچنین دختری با این مشخصات اینجا کار می‌کنه؟ مسىٔول گفت من با این نشونه‌ها چیزی نمی‌فهمم اینجا هزارتا دختر هست، حداقل اسمش رو بگو.
من عاشق دختری شده بودم که حتی اسمش رو هم نمی‌دونستم، دست از پا درازتر، با ناامیدی زدم از اونجا بیرون و نشستم روی جدول‌های کنار خیابون. نزدیک غروب بود و هوا هم سردِ سرد.
بالاخره بست نشستم اونجا که خودش بیاد بیرون، تا آخر عمرش که اونجا نمی‌موند.
شب شده بود، از خستگی چشمام سنگین شده بود و داشت می‌رفت روی هم که صداش رو شنیدم، مثل برق گرفته‌ها از سرِ جام بلند شدم و ایستادم، داشت سوار تاکسی می‌شد که با عجله جلوش رو گرفتم.
با هزار التماس خواستم که به حرفم گوش بده، راننده تاکسی فکر کرد مزاحمم و خواست زنگ بزنه به ۱۱۰ ولی دختره نزاشت و به راننده تاکسی گفت بره دنبال کارش و خلاصه یک موقعیتی پیش اومده بود که می‌تونستم حرف دلم رو بهش بگم.
با هزارتا من و من و رفتن تا پای مرگ بلاخره حرف دلم رو بهش زدم، نسیم ملایمی می‌وزید و برگ‌های درخت‌های بید مجنون رو به حرکت و رقص درمی‌آورد.
با ضربه‌‌ی محکمی که به گوشم خورد، رسماً حسابم دستم اومد. با وجود اینکه عصبانی بود اما گفت اگه قصدم ازدواجه باید با آداب و رسوم باشه و ته حرفش این بود که با خانوادت بلند شو بیا. منم که از خدا خواسته آدرس خونه و شماره‌‌ی پدرش رو ازش گرفتم و خوشحال به سمت خونه حرکت کردم.
اون شب روی پای خودم بند نبودم. یادمه اون مسیر طولانی رو پیاده تا خونه طی کردم.
روز بعدی به مامان و بابام گفتم که از یکی خوشم اومده و بیان برام خواستگاری، چون خیلی یهویی و ناگهانی بود تصمیمم یکم جا خورده بودن ولی خیلی زود قبول کردن و بابام با پدر اون دختر حرف‌هاش رو زد و قرار شد که آخر همون هفته مزاحمشون بشیم برای امر خیر.
همه چیز خیلی خوب پیش می‌رفت تا اون اتفاق شوم. همه‌ی دردسرها از اون شب به بعد شروع شد. نیمه‌های شب یکی به گوشیم زنگ زد، با تعجب که این کیه این موقع شب جواب دادم، گفت یکی از آشناهامه و باهام کار داره. فکر کردم سرکاریه و مزاحم اما وقتی دید من میلی به اومدن ندارم گفت عمومه.
عموم سال‌ها بود که بعد از طلاق از زنش که شونزده سال پیش می‌شد رفت خارج و بعد از اون ازش خبری نبود تا اینکه امشب سرِ میز شام توی حرف‌های بابا شنیدم که عمو اومده ایران، اینکه چرا و برای چی رو خدا داند.
اما وقتی شنیدم عمومه، با سرعت از خونه بیرون زدم و همون‌طور که گفته بود رفتم سرِ کوچه تا ببینمش. به محض رسیدنم با مردی تقریبا میان‌سال و چهر‌ه‌ای عین بابا انگار سیبی که از وسط دو نیم شده باشه مواجه شدم، چشم‌های بادامی و موهای جو گندمی و قد بلندش. اولین باری بود که می‌دیدمش و کمی تعجب کرده بودم اما اون ظاهراً برای کار مهم‌تری اومده بود و با کلامش سکوت بینمون شکست:
- فکر نکن اومده باشم چاغ سلامتی، نه. اومدم که بهت بگم پات رو از گلیم دخترم بکش بیرون.
با تعجب بهش زل زدم. دخترش؟ اون شب بهم توضیح داد که شونزده سال پیش، بعد طلاق از زنش و دادن حضانت تک دخترش به زنش رفته بود خارج که متوجه می‌شه زن سابقش، دخترش رو به یک خانواده‌ی ثروتمند می‌فروشه و پولش رو می‌زنه به جیب. بعد از چند سال که دخترش می‌ره توی پنج سالگی، پیداش می‌کنه ولی چون از خوب بودن پدر و مادر بالای سرش مطلع می‌شه دیگه خودش رو نشون نمی‌ده ولی دخترش رو تحت نظر داشت تا همین امروز که خبردار شد که من قراره باهاش ازدواج کنم.
تمام مدت با تعجب درحال گوش کردن به حرف‌هاش بودم، اصلا باورم نمی‌شد. گیج و منگ بودم. متوجه نمی‌شدم، اصلا متوجه نمی‌شدم.
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: ida
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
با ادامه‌ی حرفش شوکه شدم، با چشم‌های خاکستریش که عین تیله‌های گرگ توی سیاهی تباه‌انگیز شب برق می‌زد و بهم زل زده بود ادامه داد:
- نزار کاری کنم که آخرش هم برای خودت بد تموم بشه هم برای خودم. اُمیدوارم کاملا فهمیده باشی.
انگشتش رو به نشانه‌‌ی تهدید به سمتم گرفت و گفت:
- مثل بچه‌ی آدم از دخترم دور میشی و اون رو از کَلَت بیرون می‌کنی.
با تموم شدن حرفش، بی‌توجه به چهره‌ی متعجب من بهم پشت کرد و دو قدم ازم دور شد اما ایستاد، انگاری دوباره می‌خواست چیزی بهم بگه:
- این اولین و آخرین عهد و بیعتی بود که باهات کردم. وگرنه مجبورم طوری دیگه‌ای وارد بشم.
تا به خودم بیام خیلی وقت بود که اونجا رو ترک کرده بود. با ترک کردنش انگار همه‌ی دنیا روی سرم خراب شد. قلبم درهم پیچید، انگار دیگه راهی برای رسیدن به اون دختر وجود نداشت. به اونی که یک تکه از وجودم شده بود.
عشق منطق نداره، هر موقع هوس کنه یک نفر رو زمین گیر خودش می‌کنه، خیلی‌ها بعد اولین شکستی که توی رابطه‌ی عاشقونشون می‌خورن دست به کارهایی می‌زنن که جزء تباهی کار دیگه‌ای نیست و هیچ مشکلی رو حل نمی‌کنه، اون شب تا صبح بیدار بودم و توی کوچه پس کوچه‌ها قدم می‌زدم.
تا خود صبح مشغول فکر کردن بودم‌. برای اینکه خودم رو دلداری بدم می‌گفتم مگه به حرف باباشه؟ اونم بابایی که سال‌هاست بالای سر دخترش نبوده؟ مهم حرف خودشه.
با همین فکر و خیال‌ها حال خودم رو خوب می‌کردم و روز‌ها رو می‌گذروندم تا روز خواستگاری.
یادم نمیره با چه ذوق و شوقی کت و شلوار روز خواستگاری رو خریدم. وقتی پوشیدمش، به وضوح لبخند روی لب پدر و مادرم رو می‌دیدم، از حرف بابا که گفت انشاالله کت و شلوار عروسیت رو بگیریم آقا پسر، از خنده‌هایی که مادرم از روی شوق می‌کرد که پسرم داماد شد و... .
اما این شادی‌ها دووم نداشت.
تا به خودم بیاد صورتم خیس اشک شده بود، پام هنوز به مراسم خواستگاری نرسیده بود که صدای وحشتناک ترمز ماشینی توی گوشم پیچید. با ترس و هول‌زدگی به عقب برگشتم. ماشین به مامانم زده بود.
تا به خودم بیام چهره‌ی خونین مامانم جلوی چشم بود، هیچ چیزی نمی‌فهمیدم. هیچ‌چیز. به خودم جنبیدم تا برسونمش بیمارستان اما دیر رسیده بودیم... تموم کرده بود.
گریه‌های سوزناک بابا رو یادم نمی‌رفت. دست‌هام یخ کرده بود. نفسم بریده بود. اشک‌هام پی در پی همچون بارون بهاری سرازیر می‌شدن. همه چیز خیلی اتفاقی رخ داد‌، اصلا فرصت فکر کردن هم نداد. من حالا بودم با یک کوه غم، با یک اندوه بزرگ، اندوه و زخمی که هیچ‌وقت جبران نمی‌شد.
وقتی پارچه‌ی سفید رو روی چهره‌ی سفیدش که به گچ شده بود انداختن، انگار همه‌ی وجود من رو بردن، یک تیکه از قلبم کنده شد و رباییده شد.
با زنگ خوردن گوشیم، با دست‌های لرزیده بدون توجه به شماره جواب دادم و با صدای گرفته‌ای که حاصل از بغض و اشک زیاد بود لب زدم:
- بله؟
صدای خنده‌های یک مرد توی گوشی پیچید، نفرت توش ادا می‌شد:
- نگفتم برات بد تموم می‌شه؟
فرصت برای فکر کردن نداد، گوشی قطع شد. این، این کار عمو بود. با ناباوری به صفحه‌ی گوشی خیره شدم.
 
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: ida
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
با ناباوری به صفحه‌ای گوشی خیره شدم. قلبم از تپش ایستاده بود، دست‌هام یخ کرده بود. یک حسی داشتم، حس نفرت، حس انتقام، از اینکه اون لعنتی این بلا رو سر زندگیم درآورده بود اونم فقط بخاطر دخترش، آتیش گرفته بودم.
مگه من چی کارم بود؟ سر به راه نبودم؟ بی‌کار و بی‌عار بودم؟ معتاد بودم؟ رفیق باز بودم؟ نه من هیچکارم نبود که این‌طوری جوابم رو می‌داد. تازه باید از خداش هم می‌بود که من دخترش رو می‌گرفتم.
سرم شده بود کوره‌ی آتیش، به همون شماره‌ای که باهام تماس گرفته بود زنگ زدم اما خاموش بود. به بابا همه‌ی ماجرا رو تعریف کردم و گفتم باید ازش شکایت کنیم ولی بابا اصلا باورش نمی‌شد، نمی‌خواست حرفم رو باور کنه.
من باید اون مرتیکه رو می‌نداختم پشت میله‌های زندان، باید طناب سیاهی و تباهی دار رو خودم به دور گردنش می‌نداختم، باید خودم انتقام خون مادرم رو ازش می‌گرفتم، من ازش نمی‌گذشتم.
هر چی می‌کشیدم از دست خودش و دخترش بود، از فکری که به سرم زده بود اصلا خوشم نمیومد اما نفرت درونم رو تسکین می‌داد، چطور بود که اصلا اول از دخترش شروع می‌کردم؟ همون‌طور که تیکه‌ی وجودم رو ازم گرفت، عزیزترین فرد زندگیش رو ازش می‌گرفتم.
مراسم خاکسپاری مادرم خیلی زود تموم شد، دخترش با یک دسته گل سر آرامگاه اومده بود اما من دیگه نمی‌خواستم حتی توی چشم‌هاش نگاه کنم، اون برام منفورترین انسان جهان شده بود.
می‌خواست باهام حرف بزنه اما نزاشتم، با عصبانیت ازش خواستم که ترکم کنه اما نکرد، بهم نزدیک و نزدیک‌تر شد و با آرامش خاصی لب زد:
- چرا ان‌قدر از من دوری می‌کنی؟
می خواستم فریاد بزنم تمام بدبختی‌های که می‌کشم بخاطر تو و اون بابای احمقته ولی همه‌ی این حرف‌ها رو توی قلبم نگه داشتم تا وقتش، تا روزی که زهر نفرتم رو به این خانواده بریزم.
فقط تنها کلمه‌ای که از دهنم خارج شد، یک جمله بود. با نفرت به تیله‌های عسلیش خیره شدم:
- ازت متنفرم.
از حرفم کمی جا خورد انگار انتظارش رو نداشت، با دلخوری به سمتم اومد و دور و اطراف رو نگاهی انداخت، همه رفته بودن و من و اون تنها بودیم. بهم نزدیک و نزدیک‌تر شد، قدبلندی کرد تا به من برسه، روی نوک پاش ایستاد و بوسه‌ای به گونم زد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد، با تعجب‌زدگی بهش زل زدم که لب زد:
- از اینکه مادرت رو از دست دادی متاسفم، درکت می‌کنم ولی این رو بدون که من دوستت دارم... هرمان.
چشمام از تعجب گرد شد، این از کجا اسم من رو می‌دونست؟ با نفرت دست‌هاش رو از دور کمرم دور کردم، اصلا دست خودم نبود عصبانی بودم، به عقب هولش دادم و محکم با دست راستم زدم توی صورتش، با نفرت فریاد کشیدم:
- یک روزی تقاص خون مادرم رو پس می‌دی، خودت و بابات. اولم از خودت شروع می‌کنم آماده‌ی سورپرایز‌هایی که قراره برات اتفاق بیوفته باش دختر عمو!
خشکش زده بود، اون نمی‌فهمید من چی می‌گم ولی من خوب می‌فهمیدم دارم از چه چیزی می‌گم. ناگهان با کشیده شدن دستم به عقب برگشتم که چشم تو چشم عمو شدم، مشت بزرگی توی صورتم فرود اومد و فریاد زد:
- حالا کارت به جایی میرسه که دست روی دخترِ مردم دراز می‌کنی؟ هان؟
ضربش چون ناگهانی بود به عقب پرت شدم ولی خودم رو کنترل کردم، با عصبانیت غریدم:
- مردک عوضی می‌کشمت.
به سمتش حمله‌ور شدم که دوباره با مشتش بهم ضربه زد، دستش خیلی سنگین بود. با ناله درحالی که صورتم پر از خون شده بود، چاقوی کوچیکی که توی جیبم بود رو درآوردم و به سمتش هجوم آوردم و اونم عین ببر زخمی بهم زل زده بود که ناگهان با صدای وحشتناکی که در آسمون سر داد از تعجب ایستادم، جیغ دخترش توی فضا پیچید:
- آهای کسی اینجا نیست؟ کمک!
 
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: ida
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
چشم‌های خاکستریش که عین چشم‌ گرگ برق می‌زد بهم خیره شد و زوزه‌ی خفیفی کشید، از حرکتش جا خوردم انگار انسانی که در جلد حیوون باشه، مثل انسان گرگ نما.
تا به خودم بیام جیغ دخترش توی فضا پیچید. عمو به سمتم حمله کرد ناگهان دندون‌های تیزی داخل بازوم فرو رفت، فریاد بلندی کشیدم و.
***
زمانِ حال:
***
گوشه‌ی خیابون زدم روی ترمز، شب شده بود. به دور و اطراف نگاهی انداختم اصلا حواسم نبود که کجا اومدم. دستی به لا به لایِ موهام بردم. حالم بد بود، حالم از خودم بهم می‌خورد. اون واقعه از منِ ناچیز یک گرگ‌صفتِ وحشی ساخت. یک حیوون بی‌رحم که به هیچ بنی بشری رحم نمی‌کنه.
آره! یک انسان در پوست گرگ، من وحشی شدم. وحشی‌ای عاشق اما… مگه عشق چی داشت که من رو در اوج بی‌رحمی رام می‌کرد؟
گاهی اوقات حرکات و تعادلم دست خودم نیست. من گناهی نداشتم جزء لرزیدن قلبم برای یک دختر. به خدا که تنها گناه من همین بود، «عشق» ، گناهی که تباهم کرد.
دستم رو به سمت دسته‌ی ماشینم بردم و بازش کردم، به محض باز شدن نسیم سردی به وجودم برخورد کرد، از شدت برخوردش کمی از آتیش وجودم کمی از داغی وجودم کاسته شد.
پام رو از ماشین گذاشتم بیرون، باید قدم می‌زدم. نیاز به فکر کردن داشتم. نیاز به اینکه سوال کنم تو کی هستی؟ درسته این سوال عجیب بنظر بیاد ولی واقعا من نمی‌دونم کی هستم.
من با هرمان دو سال پیش خیلی فرق کردم، اون پسر سر به راه و عاقل، پسری که همش سرش توی کتاب و جزوه بود. پسری که لایق دلارام بود. اما من دیگه لایقش نیستم من کاری کردم که اونم به این بازی کثیف کشیده بشه.
حالم بد بود، نمی‌دونستم این حسم «عشقه یا نفرت». نمی‌دونستم چی می‌خوام. یک حسی بین سردرگمی و نجات. یک حسی می‌گفت برو سمت عشقت نزار از دستت بره اما یک حس دیگم می‌گفت اون تو رو به یک حیوون وحشی تبدیل کرد.
بغض کردم، احساس می‌کنم قلبم داره کم‌کم می‌گیره، احساس اینکه این دنیا ظرفیت من رو نداره.
بدون قفل کردن ماشینم که یک تویوتا لندکروز سفید رنگ بود رهاش کردم‌ و به سمت خیابون روبه‌رو به حرکت دراومدم. برام مهم نبود که می‌دزدنش یا نه! به هرحال اون‌قدری داشتم که بهترش رو بخرم.
ماشین‌های مختلف پی‌درپی درحال رفت و آمد بودن. مردم با حالت‌های مختلف چه کودک چه نوجوون و بزرگسال همه درحال عبور از خط زندگیشون بودن و به سمت آینده گام برمی‌داشتن.
دستم رو به سرم گرفتم و قدم زدم، غم خوردم و قدم زدم، دیوانه‌وار خندیدم و قدم زدم، بی‌صدا اشک ریختم و قدم زدم. قدم زدم و قدم زدم و قدم زدم. اون‌قدر که دیگه جونی برام باقی نمونه‌. اون‌قدری که زودتر از این جهان تلخِ نفرت‌انگیز عبور کنم.
***
وسط این خیابونا دور از تو من جون و تنم مرد
انقده موندم که بیایی این زندگی روح منو برد

هر چی که میخواستم تورو به دست بیارمت نشد
انگار از اون شباس که من گریه کنم تا خود صبح
«تا خود صبح»

هرجا برم باز نمیشه که تورو فراموشت کنم
هرجا بری تو محاله از قلب خودم دورت کنم
دیوونگیمو بذارش پای اینکه مجنونت شدم

هرجا برم باز نمیشه که تورو فراموشت کنم
هرجا بری تو محاله از قلب خودم دورت کنم
 
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: ida
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
دیوونگیمو بذارش پای اینکه مجنونت شدم

«تنهام نذار»
منو با این خیابونا و با این زخمای کاری
«تنهام نذار»
یکم گوش بده حرفامو مگه تو دل نداری
«تو دل نداری»

هرجا برم باز نمیشه که تورو فراموشت کنم
هرجا بری تو محاله از قلب خودم دورت کنم

دیوونگیمو بذارش پای اینکه مجنونت شدم
هرجا برم باز نمیشه که تورو فراموشت کنم

هرجا بری تو محاله از قلب خودم دورت کنم
دیوونگیمو بذارش پای اینکه مجنونت شدم

(زخم کاری| بهنام بانی)
***
روی جدول، کنار خیابون نشستم. از شدت قدم زدن به نفس نفس افتاده بودم. خیابون در سیاهی وحشتناک مطلق فرو رفته بود و حتی یک پرنده پر نمی‌زد. خلوت بودن خیابون نشون از این می‌داد که تقریبا باید نیمه‌های شب باشه.
صورتم خیس اشک بود، نمی‌دونستم از دست خودم بخندم یا گریم بگیره. فکر کنم کم‌کم دارم روانی می‌شم. به فراخنای تباه‌انگیزِ آسمون خیره شدم. هه! حتی ستاره‌ها هم دیگه جرعت نشون دادن خودشون رو نداشتن. ابرهای درهم تنیده و گرفته آسمونِ عظیم رو فرا گرفته بودن.
ناگهان خندم گرفت. تلخ ترین خنده‌های دیوانه‌وار. خنده‌های بغض‌دار، خندیدم از خودم و روزگار اطرافم اشکی از گوشه‌ی چشمم شروع به باریدن کرد، خنده‌هایی که همراه با بغض و اشک بود.
دیوونه شده بودم. یک دیوونه‌ی وحشی. با احساس نزدیک شدن شخصی بهم سرم رو به سمت سایه‌ای که روی زمین سمت چپ افتاده بود برگردوندم که.
برگردوندم که چشمم در تیله‌های عسلی دختری گره خورد، دختری که اصلا شناخته نمی‌شد. جلوتر و جلوتر که اومد، رخسار سفیدش به چشم زد.
ای، اینکه دلارام بود. با لرزش خفیفی که توی بدنش ایجاد شد به روی زمین افتاد، بی‌توجه به اون حالتی که تا چند لحظه پیش داشتم به سمتش خیز برداشتم و با تمام وجود توی بغلم گرفتمش و با صدای گرفته‌ای که حاصل از گریه‌ی زیاد بود نالیدم:
- دلارام.
***
«گذشته»

تا به خودم بیام جیغ دخترش توی فضا پیچید. عمو به سمتم حمله کرد ناگهان دندون‌های تیزی داخل بازوم فرو رفت، فریاد بلندی کشیدم و.
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: ida
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
زخم عمیق نیش‌هاش روی بازوم جای خوش کرده بود، صدای جیغ دخترش باری دیگه توی فضا پیچید:
- هرمان.
دستم رو روی زخمم گذاشتم و آه خفیفی کشیدم، داشتم از درد می‌مردم. این زخم دردش غیر طبیعی بود چون زخم های معمولی ان‌قدر درد نداشتن.
دیدم داشت تار و تارتر می‌شد، آخرین چهره‌ای که توی دیدم پردازش شد، خنده‌ی شیطانیِ عمو بود که بهم زل زد و با خنده لب زد:
- خوش اومدی به جمعمون.
و به سمت دخترش رفت، دخترش چون نمی‌دونست اون باباشه برای همین به عقب قدم برداشت و جیغ می‌کشید، دستم رو به سمتش دراز کردم و ناله‌ی خفیفی کردم:
- نه
اما جیغ‌ها برام نامفهوم و تصویر دیدم در سیاهی مطلق فرو رفت.
وقتی بیدار شدم خودم رو وسط یک جنگل بزرگ دیدم. سرم رو از لابه‌لای شاخ و برگ‌های خشکیده‌ی جنگل بلند کردم، حاله‌های نور آفتاب از لای شاخه‌های نیم‌مرده‌ی درخت‌ها به روی چهرم تابیده می‌شد که باعث شد دیدم کمی اذیت بشه.
اومدم تکون بخورم ولی با درد شدیدی که توی وجودم پخش شد درون خودم حلقه شدم، نفس‌هام شدت گرفته و ضربان قلبم بالا رفته بود. همه چیز از یادم رفته بود. اصلا نمی‌دونستم من کیم؟ اینجا کجاست؟ چرا اومدم اینجا؟
بازوم تیر خفیفی کشید و جای زخمش خیس شد، دستی به روی زخم کشیدم که متوجه شدم خون زیادی داره ازم می‌ره، وقتی دستم رو از روی بازوی خونیم برداشتم کاملا کف دستم آغشته به خون شده بود اما من از دیدن این صحنه اصلا احساس نارضایت‌مندی نکردم بلکه یک جورایی احساس لذت هم می‌کردم. نمی‌دونم چرا و چطور ولی اصلا تعادل به حرکاتم نداشتم.
دستِ خونیم رو به نزدیک بینیم آوردم و کمی از بوی خون رو داخل مشامم دادم. بوی لذت بخشی بود. دستم رو از خودم دور کردم که صدای خش‌خشی از پشت سرم بلند شد.
ناخودآگاه دستم رو به سختی روی خاک‌ها و برگ‌های خشکیده گذاشتم تا بلند بشم که تیر شدیدی در وجودم منتشر شد و بسیار هم طاقت‌فرسا بود ولی فکر اینکه یک طعمه‌ی لذیذ پشت بوته‌ها منتظر منه اصلا دست بردارم نبود و به تمام درد‌هام می‌ارزید.
از روی زمین بلند شدم، خون‌ریزی دستم به شدت دوبرابر شده بود و امونم رو بریده بود، زیر لب ناله‌ای از درد کردم که به غرش نزدیک‌تر بود. صدام بم شده بود و دو رگه. قدرتی رو درون دست‌هام و وجودم حس می‌کردم که تا به حال چنین احساسی نداشتم. موهای بلند طوسی و سفید رنگ درحال رشد و دراومدن از دست‌هام بودن.
از پشت بوته‌ها دقیقا همون قسمتی که صدای خش‌خش میومد، حسم می‌گفت که یک انسانه. اجازه‌ی فکر کردن به خودم ندادم و دستم رو داخل جیبم بردم و چاقو رو درآوردم، حرکت‌هام دست خودم نبود. ناگهان به سمت بوته هجوم بردم و شاخه‌های پلاسیدش رو کنار زدم که چهر‌ه‌ی پسر جوونی با پیرهن ساده‌ای آبی آسمانی و شلوار مشکی که داشت گیاه دارویی جمع می‌کرد نمایون شد.
وقتی به سمتم برگشت اول از همه چشم‌های سبزِ جذب کنندش توی وجودم رخنه کرد. با مظلومیت لبخند ملیحی زد و می‌خواست سلام کنه که ناخودآگاه با چاقو ضربه‌ای به شاهرگش زدم که حاله‌های خون از رگش فوران کرد و روی زمین افتاد، به جونش افتادم و شروع به تیکه تیکه کردن تمام بافت‌های بدنش کردم.
دندون‌هام به شدت برنده شده بود و استخون فقراتم درحال تغییر حالت بود، درد شدیدی داشتم ولی اصلا برام اهمیت نداشت. درمون دردم خوردن گوشت این پسر بود.
رود‌ه‌هاش رو با دست‌هام بیرون ریختم و قفسه‌ی سینش رو شکافتم و قلبش رو درآوردم و شروع به خام خام خوردنش کردم. تیک‌تیک صدای شکستن وجودم رو به وضوح می‌شنیدم، چشم‌هام از حدقه داشت به بیرون می‌زد، صدای پاره شدن لباس مشکیم تمرکزم رو بهم زد، ناخودآگاه از درد نعره‌ای سر دادم.
اینکه من این پسرِ بی‌گناه رو قربونیه خودم کرده بودم بی‌رحمی تمام بود ولی من گرسنه بودم و این غذای من بود.
 
  • تعجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: ida
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
من توی اون لحظه احساس انسان بودن نمی‌کردم من احساس حیوون بودن بهم دست داده بود. « حیوون» حالا دیگه به یک گرگِ وحشی تغییر حالت داده بودم. یک گرگینه، از تبار گرگینه.
دستش رو از بدن نحیفش با خشونت جدا کردم و به نیشم کشیدم. صدای شکستن استخون‌هاش زیر دندون‌های تیزِ بُرَندم خرچ خرچ، به گوشم می‌رسید. همه‌ی دست و صورتم لبریز از خون و کثافت شده بود. با لذت به کارم ادامه می‌دادم که صدای دختری از لابه‌لای درخت‌ها اومد:
- احسان پس کجایی احسان؟
با گوشه‌ی زبونم لبم رو تمیز کردم، اوم! یک طعمه‌ی دیگه. چقدر به موقع. دختری جوون شاخه‌ی درخت‌ها رو کنار زد، اندام زیبایی داشت. ناگهان فکر‌هایی به سرم زد که اصلا خوب نبود. خوشگلم بود. موهای بور، چشم‌های درشت. قد بلند، به‌به!
به محض دیدن من و عشق ناکامش از ترس جیغ بلندی کشید و به عقب قدم برداشت، لبخند دندون نمایی زدم و از جون پسره دست برداشتم، خیلی گرسنم بود. با لبخند دندون نمایی به سمت دختره گام‌های آروم برداشتم و لب زدم:
- سلام خانومی.
دست و صورتم پر از خون بود و چک‌چک می‌کرد. این لحظات برام لذت‌بخش‌ترین لحظاتم بود، خنده‌های شیطانی زدم، دختره از ترس به عقب قدم گذاشت و می‌خواست پا به فرار بزاره که به ثانیه نکشید به سمت وجودش هجوم آوردم و دست‌هام رو حصار دهنش کردم و لب زدم:
- نترس خانومی کاری که می‌خوام بکنم لذت بخشه فقط آخرش یکم دردناکه چون خلاص می‌شی!
به درخت چسبوندمش، از ترس گریه می‌کرد، موهای بورش رو کنار زدم و.
بعد از تموم شدن کارم باهاش، رهاش کردم روی زمین، بی‌حال شده بود. نفس‌‌نفس می‌زد و جونی براش باقی نمونده بود.
با لبخند دندون نمایی به سمتش حمله کردم و به زندگیش خاتمه دادم و گوشتش رو با ولع با چنگال‌های مرگبارم متلاشی و به نیش کشیدم.به محض جدا شدن تمام وجودش قطره قطره ذرات خونش به روی چهرم می‌پاشید. حالم از خودم بهم می‌خورد. من حیوون بودم. حیوون هم چیزی نمی‌فهمه نه؟
روی زمین دراز کشیدم و دست‌هام رو زیر سرم گذاشتم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. اینم از شکار امروز ولی شکار دوم خیلی لذت بخش‌تر از اولی بود از این به بعد باید بگردم دنبال حوری‌های خوشگل و جذاب آخه پسراشون دیگه به کامم مزه نمی‌کنه.
صدای دست زدن شخصی از پشت سرم بلند شد:
- اوه! اوه! پسر. ببین چه ریخت و پاشی کرده این تازه وارد. مثلِ که آتیش بچمون خیلی تنده.
سرم رو بلند کردم و به طرف صدا چرخوندم که چشمم به مردی میان‌سال با موهای جوگندمی و چشم‌های خاکستری افتاد. چقدر برام آشناست. با عصبانیت غریدم:
- تو دیگه چی میگی دیگه این وسط؟ دلت می‌خواد تو رو هم به دَرَک واصل کنم؟ هوم؟
با پوزخند نزدیکم شد، از مدل لباسش خندم گرفته بود. یک شلوارک لی با تیشرت سفید، حداقل آدم حسابی موهای پات رو می‌زدی. نمیگی بچه‌ی مردم دلش هوایی می‌شه؟
با تمسخر به تیپش نگاهی انداختم که ظاهراً خودش متوجه شد و با خنده گفت:
- خب راحتم دیگه، مگه بده؟
سری به علامت منفی تکون دادم که دستش رو جلوم دراز کرد و از زد:
- اسمم رسامه‌.
نیم نگاهی به دستش انداختم و پوزخندی زدم و دوباره سرم رو روی زمین گذاشتم و چشم‌هام رو بستم که گفت:
- اسم تو چیه؟
اصلا حوصله‌ی این مردک رو نداشتم، با بی‌میلی غریدم:
- نمی‌دونم!
 
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: ida
موضوع نویسنده

G_ADN

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
35
142
مدال‌ها
2
ریشخند صدا‌داری نثارم کرد و با لحن مضحکی کمی ازم دور شد و گفت:
- تا حالا کسی رو ندیدم که حتی ندونه نامش چیه، پس همچنین آدمی حتی اصل و نسبش رو هم از یاد برده.
زیر لب نوچ نوچی کرد و با همون لحن ادامه داد:
- اصلا خوب نیست؛ اصلا.
نفسم رو عصبی به بیرون فرستادم، رفته‌رفته داشتم به مرز جنون نزدیک می‌‌شدم. کم‌کم اگه خواسته بود به همین روال و حرف‌های بیهودش ادامه بده دیگه تا چند دقیقه بعد زنده نبود.
با خشونت پلک‌های سنگین چشمام رو گشودم که به محض باز شدنش پرتوهای گرم و آتشین آفتاب به دیدم برخورد کرد و باعث آزارم شد، کمی پلک زدم و از شاخ و برگ‌های پوسیده‌ی رنگ و رو رفته خودم رو جدا کردم و روی زمین سرجام نشستم، هنوز بازوم از شدت درد مور‌مور می‌کرد اما خدا رو شکر می‌کردم که پیرهن مشکی رنگ به تنم داشتم و همین مانع دیده شدن قطرات خون به روی لباسم می‌شد.
در حالی که از درد صورتم درهم رفته بود، برای اولین و آخرین بار، تهدیدوار انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم و نیم‌ نگاهی به دوتا جنازه‌ی از هم پاشیده‌‌ای که خودم سرنوشت زندگیشون رو به پایان رسونده بودم انداختم و بعد به چهره‌ی متعجب رسام دادم، با صدای ترسناکی لب زدم:
- دلت می‌خواد توی این لحظه کاری باهات بکنم که همه‌ی اصل و نسبت بیاد جلوی چشمت؟ هان؟
این «هان» رو اون‌قدری بلند گفتم که صدای خشمناکم درون فضای تباه‌انگیز جنگل اکو شد. با چشم‌های مشکی براقی که حالا سرتاسر جهانش رو خون فراگرفته بود به دیدگان خاکستری رنگش که خوب من رو یاد وحشی‌تباران می‌انداخت، چشم دوختم.
نمی‌دونم چرا احساس می‌کردم نوعی نفرت نوعی کینه که ریشه از گذشته داشت درون چشم‌هاش بی‌داد می‌کرد، اصلا وجود همچنین شخصی در این مکان حس و حال مساعدی بهم نمی‌داد؛ بلکه حسی ناخوشایند که خبر از اونچه قرار بود در آینده برام بیافته می‌داد و آیا این چه چیزی بود، معلوم نبود که نبود.
با همون لحنم درحالی که دست خودم نبود دارم چه چیزی بلغور می‌کنم و به چشم‌هاش خیره شده بودم ادامه دادم:
- من حالم خوب نیست.‌ می‌بینی با این انسان‌های بی‌گناه چی‌ کار کردم؟ می‌بینی؟ من انسان نیستم. نزار کاری کنم که بعداً ها پشیمون بشی از کار نکردت.
تک‌خنده‌ی مسخره‌ای در برابر تمام تهدید‌هام زد و دست به سی*ن*ه، تکیه به تنه‌ی درخت تنومند آشفته حالی داد که حال روزش بد‌تر از حال و روز من نبود. با وقاحت تمام توی چشم‌هام زل زد و گفت:
- برای من سر بر ندار بچه! من خودم تو رو به اینجایی که هستی رسوندم، حالا به جایی رسیده که من رو تهدید میکنی؟ هه، خیلی مزخرفه.
به محض تموم شدن حرفش با صدای بلندی غرشی در فضای جنگل سرداد که از ناگهانی بودنش جا خوردم:
- آلفرد، به اون دوتا الندگ بگو بیان این لندهور رو از این‌جا جمع کنن و یک درس حسابی بهش بدن تا بفهمه من کی هستم.
با ناباوری دیدم پسر جوونی با موهای بور و پوست سرخ و سفید و با چشم‌های عسلی رنگی از لابه‌لای شاخه‌ی درخت‌ها به سمت رسام اومد، یک لباس جنگی که جنسی از آهن و فولاد داشت و زنجیره‌هایی از طلا به روی سینش آویزون بود و با یک نیزه‌ی عظیمی که در دست راستش داشت نیم نگاهی به من انداخت و سرش رو به علامت تعظیم برای رسام پایین آورد و درحالی که چشم به زمین افکنده بود، با صدای جالبی که دست و پا شکسته بلد بود ایرانی حرف بزنه گفت:
- چشم سرورم اما شما... .
رسام با صدای نسبتا بلندی حرفش رو نصف و نیمه ناکام گذاشت:
- ببند دهنت رو‌. مگه نگفتم خبر بده مارک و آدرین بیان و این پسر رو به قلمرو ببرن؟
آلفرد با شرمندگی سری به نشانه‌ی تایید تکون داد و از ما دور شد تا جایی که ناپدید شد. طولی نکشید که.
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: ida
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین