- Dec
- 35
- 142
- مدالها
- 2
طرف تو بارون نمیاد، نمیشی دلتنگِ زیاد
میدونی چند وقته دلم تو رو میخواد؟
اینجوری نکن با من، هی دوری نکن با من
این شوخیه خوبی نیست، من بی تو میمیرم واقعاً
دستی مابین موهای مشکیم بردم، من تند رفته بودم. نباید مجبورش میکردم. درسته حافظش رو از دست داده بود ولی خوب نمیشد کاری کرد که ازم متنفر بشه.
دستم رو به سمت ضبط بردم و خاموشش کردم، خوبی به ما نمیاد، اعصابم به هم ریخته بود. نمیتونستم ازش دل بکنم، خب چی کار کنم؟ عشق که عقل نداره؟ هان؟
نیمنگاهی به خودم، به چشمام که به رنگ شبِ تاریک و سیاه بود و میدرخشید انداختم. جذب خاصی داشت اما تهِ تهِ تهش که به عمق وجودش پی میبردی یک نوع غم و حسرت توش پیدا بود. صداش، صداش، صداش توی گوشم دیوانهوار میپیچید، تیلههای عسلیش که بارونی شده بود:
- هرمان تنهام نزار... خواهش میکنم.
عرق سردی به وجودم نشسته بود، دست و پام یخ کرده بود. مصوب فراموش کردن همهی خاطرات و زندگیش من بودم. چارهای جزء این کار نداشتم اگه اینکه اصل و نسبش از چه خاندانی بوده رو فراموش نمیکرد ممکن بود یک فاجعهی بزرگ پیش بیاد. ممکن... .
با صدای بوق ماشین و صدای داد و بیداد یک مردِ عصا قورت داده به خودم اومدم، خیلی وقتِ که چراغ سبز شده بود. همهی مردم پشت سرم داشتن سر و صدا میکردن. سریع با هول زدگی ماشین رو راه انداختم و شروع به حرکت کردم.
هوا گرفته و پریشون بود. ابرهای سیاهِ دلگرفته، اجازهی ورود پرتوی آفتاب رو به زمین و تابیدن به صورت این انسانهای محبتنیار رو نمیدادن.
به اطراف نیمنگاهی انداختم، مردمها چه خوشحال، چه غمگین، چه هر رنگ، کنار هم یا دور از هم، زندگیشون رو به هر نحوی که بود میگذروندن اما از بین اونها فقط من بودم که گرفتار این بیعقل بازیهای خودم شده بودم و زندگیم نامتعادل شده بود.
من سر و وضعیت زندگیم بد نبود. زندگیِ خوبی داشتم، دقیقا دو سال پیش توی دانشگاه امیر کبیر قبول شدم، اون زمان آقای مهندس آقای مهندسی بود که توی دهنها افتاده بود. رفتم رشتهی مهندسی مکانیک.
اوضاع هر روز بهتر و بهتر میشد که توی یک روزی که خودم ازش بیخبر بودم، توی راه برگشت از دانشگاه به خوابگاه، چشمم به دخترِ فروشندهای توی سوپر مارکت افتاد. جذب نگاهش شده بودم. اما دلم رو نباختم، گفتم ببین پسر! حواست باید به درس و مشقت باشه نه عشق و عاشقی اما... ظاهراً حرف دل بر عقل پیروز شده بود.
از اون روز به بعد ناخواسته به بهانههای مختلف میرفتم سوپر مارکت تا ببینمش، از اونجایی که بار اولی بود که عاشق یک دختر میشدم، نمیتونستم احساسم رو کنترل کنم و بخاطر گافهایی که میدادم دختره فهمیده بود که اوضاع از چه قراره.
یک روز که از دانشگاه اومدم بیرون، یک راست رفتم سوپر مارکت! دلم رو به دریا زدم که بگم آقا من عاشقتم! ولی وقتی رسیدم دیدم نیست. یک پسر جوون به جاش اومده بود. وقتی پرس و جو و فلان و فلان رو انجام دادم فهمیدم که از اینجا رفته و توی کتابخونه، مسىٔول یک پخش شده.
با عجله فقط به سمت کتابخونهای که دقیقا در مرکز تهران وجود داشت رفتم، اصلا نفهمیدم چطوری و چه قدر طول کشید، مسیر رو فقط میدویدم. یک نوع دیوانهی روانی شده بودم.
به کتابخونه که رسیدم... .
میدونی چند وقته دلم تو رو میخواد؟
اینجوری نکن با من، هی دوری نکن با من
این شوخیه خوبی نیست، من بی تو میمیرم واقعاً
دستی مابین موهای مشکیم بردم، من تند رفته بودم. نباید مجبورش میکردم. درسته حافظش رو از دست داده بود ولی خوب نمیشد کاری کرد که ازم متنفر بشه.
دستم رو به سمت ضبط بردم و خاموشش کردم، خوبی به ما نمیاد، اعصابم به هم ریخته بود. نمیتونستم ازش دل بکنم، خب چی کار کنم؟ عشق که عقل نداره؟ هان؟
نیمنگاهی به خودم، به چشمام که به رنگ شبِ تاریک و سیاه بود و میدرخشید انداختم. جذب خاصی داشت اما تهِ تهِ تهش که به عمق وجودش پی میبردی یک نوع غم و حسرت توش پیدا بود. صداش، صداش، صداش توی گوشم دیوانهوار میپیچید، تیلههای عسلیش که بارونی شده بود:
- هرمان تنهام نزار... خواهش میکنم.
عرق سردی به وجودم نشسته بود، دست و پام یخ کرده بود. مصوب فراموش کردن همهی خاطرات و زندگیش من بودم. چارهای جزء این کار نداشتم اگه اینکه اصل و نسبش از چه خاندانی بوده رو فراموش نمیکرد ممکن بود یک فاجعهی بزرگ پیش بیاد. ممکن... .
با صدای بوق ماشین و صدای داد و بیداد یک مردِ عصا قورت داده به خودم اومدم، خیلی وقتِ که چراغ سبز شده بود. همهی مردم پشت سرم داشتن سر و صدا میکردن. سریع با هول زدگی ماشین رو راه انداختم و شروع به حرکت کردم.
هوا گرفته و پریشون بود. ابرهای سیاهِ دلگرفته، اجازهی ورود پرتوی آفتاب رو به زمین و تابیدن به صورت این انسانهای محبتنیار رو نمیدادن.
به اطراف نیمنگاهی انداختم، مردمها چه خوشحال، چه غمگین، چه هر رنگ، کنار هم یا دور از هم، زندگیشون رو به هر نحوی که بود میگذروندن اما از بین اونها فقط من بودم که گرفتار این بیعقل بازیهای خودم شده بودم و زندگیم نامتعادل شده بود.
من سر و وضعیت زندگیم بد نبود. زندگیِ خوبی داشتم، دقیقا دو سال پیش توی دانشگاه امیر کبیر قبول شدم، اون زمان آقای مهندس آقای مهندسی بود که توی دهنها افتاده بود. رفتم رشتهی مهندسی مکانیک.
اوضاع هر روز بهتر و بهتر میشد که توی یک روزی که خودم ازش بیخبر بودم، توی راه برگشت از دانشگاه به خوابگاه، چشمم به دخترِ فروشندهای توی سوپر مارکت افتاد. جذب نگاهش شده بودم. اما دلم رو نباختم، گفتم ببین پسر! حواست باید به درس و مشقت باشه نه عشق و عاشقی اما... ظاهراً حرف دل بر عقل پیروز شده بود.
از اون روز به بعد ناخواسته به بهانههای مختلف میرفتم سوپر مارکت تا ببینمش، از اونجایی که بار اولی بود که عاشق یک دختر میشدم، نمیتونستم احساسم رو کنترل کنم و بخاطر گافهایی که میدادم دختره فهمیده بود که اوضاع از چه قراره.
یک روز که از دانشگاه اومدم بیرون، یک راست رفتم سوپر مارکت! دلم رو به دریا زدم که بگم آقا من عاشقتم! ولی وقتی رسیدم دیدم نیست. یک پسر جوون به جاش اومده بود. وقتی پرس و جو و فلان و فلان رو انجام دادم فهمیدم که از اینجا رفته و توی کتابخونه، مسىٔول یک پخش شده.
با عجله فقط به سمت کتابخونهای که دقیقا در مرکز تهران وجود داشت رفتم، اصلا نفهمیدم چطوری و چه قدر طول کشید، مسیر رو فقط میدویدم. یک نوع دیوانهی روانی شده بودم.
به کتابخونه که رسیدم... .