جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [وداد متروک] اثر «عاطفه حاتمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط عاطفه حاتمی با نام [وداد متروک] اثر «عاطفه حاتمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,463 بازدید, 37 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وداد متروک] اثر «عاطفه حاتمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع عاطفه حاتمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط عاطفه حاتمی
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
به‌نام مناسب‌ترین واژه‌ها
به‌‌‌رسم محبت به‌‌نام خدا

CBF9C165-23BF-4A71-9A09-71AFDBBDAE9F.jpeg

نام اثر: وداد متروک
نویسنده: عاطفه حاتمی
ژانر: درام، عاشقانه، اجتماعی
گپ نظارت S.O.W(6)

خلاصه:
گذشته‌ای به سیاهیِ یک گناه!
تباهی آرزوها و رویاها.
عشقی اشتباه و پوچ که زندگی را به لبه تیغ می‌رساند.
امیدی که به صفر می‌رسد.
آینده‌ای که به‌خاطر گناه دیگران نابود می‌شود.
و غنچه عشقی که نوشکفته پرپر می‌شود.

مقدمه:
در اوج خواستن، رها کردن سخت است.
خواستن کسی که درد را برایت به ارمغان می‌آورد.
می‌خواهی رها کنی و بگذری، اما قلبت نمی‌گذرد و در آتش است.
ترجیح می‌دهی قلبت بسوزد تا شخصیتت زیر پای کسی لگد مال نشود.
لگد مال شدن زیر پای کسی که جان می‌دهی، دقیقه‌ای‌ اخم روی صورتش نبینی... .
 
آخرین ویرایش:

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,069
6,799
مدال‌ها
6
1730379250875.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
صدای پاهایش را پشت سرش می‌شنید. آهسته و مداوم صدایش می‌زد تا بایستد. باد خنکی می‌وزید. برگ‌های رنگ و رو رفته پاییز، زیر پاهایشان خش‌خش می‌کرد. صدای التماس گونه‌اش طنین‌انداز کوچه شد:
- آیداجان، میشه وایستی؟
تکه‌ای از موهایش را که باد بیرون آورده بود، زیر شال برد. بی‌اعتنا، به قفل خانه کلید انداخت. دستان سردش را بر روی پریدگی‌ رنگ‌های سفید درب گذاشت و بی‌توجه به فرفورژه‌های ناهماهنگ و قدیمی آن، درب را گشود که صدای قیژ بلندی در فضا پخش شد... .
کلید را از قفل بیرون کشید. وارد خانه شد و بی‌درنگ در را پشت سرش بست. مرد پشیمانش را پشت در جا گذاشت.
کلید را درون جیب پالتوی مشکی‌رنگش رها کرد. غمگین‌تر از همیشه به‌سمت ورودی قدم برداشت. شادی‌هایش محدود به زمانی بود که مادربزرگ و پدربزرگش نفس می‌کشیدند.
امیرحسین نگاهی به اطراف کرد. وقتی کوچه را ساکت و خالی دید، به دیوار سرد و یخ‌‌زده آجری چنگ انداخت و با آن قامت بلند به راحتی خود را بالا کشید. آیدا را دید که با شانه‌های افتاده از پله‌های سنگی تراس بالا می‌رود. باری دیگر از خود متنفر شد. روی دیوار نشست و دستان یخ‌زده‌اش را که از تماس با دیوار سرد بی‌حس شده‌بودند را به‌سمت دهانش برد تا با نفس‌هایش گرم شود. آیدا در چوبی سفید خانه را باز کرد. از تلألو نور درون شیشه‌های رنگی در و پنجره، خانه زیبایی دلچسبی به خود گرفته بود. دلش تنگ شنیدن صدای مادربزرگ شد. صدای پایین پریدن امیرحسین او را ترساند. به‌سمتش نگاهی انداخت؛ امیرحسین مشغول تکاندن خود بود و نگاه نگران آیدا را ندید.
آیدا که سالم بودنش را دید، سر چرخاند. داخل خانه رفت؛ اما در را پشت سرش نبست. می‌دانست می‌آید و با‌ چرب‌زبانی سعی می‌کند روی آن همه اتفاق شوم سرپوش بگذارد. پالتو و چکمه‌هایش را همان‌جا در آورد و پالتو را روی جا‌لباسی ایستاده قهوه‌ای آویزان کرد.
امیرحسین نگاهش خیره آیدا بود. درون آن ژاکت و جین مشکی رنگش مانند مروارید می‌درخشید چرا که تضاد زیبایی با پوست مخملی سفیدش داشت. چطور توانسته بود او را آن‌قدر برنجاند که تمایل نگاه کردن درون آیینه را نداشته باشد.
آیدا سمت آشپزخانه که درست روبه‌روی ورودی پس از سالن قرار داشت قدم برداشت و چشمش به خریدهای روی میز کنده‌کاری شده قدیمی ناهارخوری وسط آشپزخانه افتاد. از دیروز که فاطیما برای او خرید کرده‌بود، آن‌ها را جابه‌جا نکرده. بهترین بهانه برای نادیده گرفتن امیرحسین را پیدا کرد.
سرش کمی گیج می‌رفت. از دیروز غذای درست حسابی نخورده‌بود. سمت میوه‌ها رفت و آن‌ها را یکی‌یکی داخل سینک رها کرد. سبد صورتی رنگی کنارش قرار داد. شیر آب را باز کرد؛ شروع به شستن میوه‌ها کرد.
امیرحسین نمی‌دانست چگونه سر حرف را باز کند. کمی در دلش مقدمه چینی کرد. نگاهش محو همان چند دانه میوه‌ای شد که آن‌قدر میان دستان آیدا چلانده شدند که رنگی به رخسارشان نمانده‌بود. به کرده‌‌ی خود لعنت فرستاد. جلو رفت؛ دست روی اهرم شیر گذاشت و آب را بست. آیدا یکه‌ای خورد و به خود آمد. به قارچ لهیده درون دستش نگاهی انداخت. خود را از تک و تا نینداخت. بی‌خیالی طی کرد؛ از آبچکان رنگ‌پریده سفید بشقاب و چاقویی بیرون آورد. امیرحسین به حرکات ناهماهنگ آیدا نگاه می‌کرد که گاهی دستش را بالا می‌آورد و پیشانی‌اش را فشار ناچیزی می‌داد.
پوفی از ناراحتی بیرون داد. دلش می‌خواست آیدا فریاد بکشد، فحش بدهد اما این‌گونه سکوت نکند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
به کابینت چوبی سفید تکیه زد. هرچه دنبال بهانه گشت؛ کارش را توجیه کند، نبود که نبود. چه می‌توانست بگوید؟ عصبی پایش را تکان داد. چشمانش خیره دختری بود که در حال تکه‌تکه کردن قارچ‌ها پوست سفید همچون برفش، لحظه‌به‌لحظه سفیدتر می‌شد. قارچ‌های درون بشقاب که خونی شد، ترسیده جلو رفت. دستان ظریف آیدا را که از بریدن چاقو زخم عمیقی روی انگشتش ایجاد شده و قطرات خون بی‌امان بر روی بشقاب گل‌سرخ چینی می‌چکید را میان دستانش گرفت.
آیدا همانطور به کارهای هول‌هولکی امیرحسین نگاه می‌کرد. ذهنش آشفته و پر سوال بود؛ اما از این مرد چرب‌زبان چیزی عاید‌ش نمی‌شد. دستی به پیشانی‌اش گرفت. دیگر توان نگه‌داری سر سنگینش را نداشت. درد انگشتانش را حس نمی‌کرد. جسم و روح خسته‌اش‌ نیازمند خواب عمیق و طولانی بود. با زخمی شدن انگشتش آخرین رمق بدنش با قطرات خون از بدنش خارج شد و سرش را به صندلی تکیه داد و چشم بست.
امیرحسین درگیر زخم عمیق انگشتان آیدا بود. چسب‌ها را یکی پس از دیگری روی زخم زد و جلوی خونریزی را گرفت. کف دستان عرق کرده‌اش را به جین سرمه‌ای رنگش کشید. سربلند کرد، چشمان بسته آیدا را دید. اندیشید که از زخم دستش ترسیده و چشم بسته. کمی مِن‌مِن کرد و جملات بهم ریخته ذهنش را مرتب کرد تا چیزی بگوید؛ اما پشیمان شده سرش را میان دستش فشرد. خودش را جای آیدا می‌گذاشت. تحمل چنین مردی واقعا سخت بود. زانوهایش خواب رفته، ناچارا دست به میز چوبی قدیمی که هنوز هم با تکانی صدای قژ‌قژ پایه‌هایش به آسمان می‌رفت گرفت و ایستاد. کمی پایش را تکان داد تا خون، میان رگ‌هایش جاری شود. نگاهش به آیدای بی‌رنگ و روح افتاد. ترس به جانش آمد. دستی جلو برد و شانه‌هایش را لمس کرد، چرا تکان نمیخورد؟ نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. اگر اتفاقی برای آیدا می‌افتاد، هرگز خودش را نمی‌بخشید. تکان ریزی به او داد:
- آیدا؟
دستانش لرزید. تکان دوم و سوم محکم‌تر بود:
- آیدا توروخدا… ! صدامو می‌شنوی؟
دریغ از ذره‌ای حرکت… . دستپاچه شد. دنبال تلفن همراهش، تمامی جیب‌هایش را زیر و رو کرد. لعنتی نثار خود کرد. لحظه پریدن از روی دیوار، گوشی از درون جیبش افتاده بود. چشمش به تلفن قرمز خانه که روی اپن آشپزخانه قرار داشت افتاد. به سمتش دوید. آن‌قدر هول کرده بود که گوشی دو بار از دستش افتاد و آویزان اپن سنگی شد. با اورژانس تماس گرفت و تا آمدن اورژانس بارها طول و عرض خانه را قدم زد. عصبی دستانش را تکان می‌داد. آیدای نیمه جانش را روی کاناپه طوسی‌رنگ سالن دراز کرده‌بود. استرس لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد. اگر دیروز احتیاط کرده بود و اتومبیلش را به دیوار نکوبیده‌بود، حال می‌توانست خودش آیدا را به بیمارستان ببرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
قطرات باران خود را به شیشه‌ی‌ پنجره می‌کوبیدند. چشمانش خیره به آسمان ابری بود. گاهی رعد و برقی می‌زد و آسمان را غرق نور می‌کرد. در آن سکوت و ظلمات شب صدای شرشر باران مانند موسیقی دلنواز به دل می‌نشست. گوشی درون جیبش لرزید؛ دست برد و گوشی را بیرون کشید. لحظه انتقال آیدا با برانکارد به آمبولانس، گوشی را در حیاط روی زمین یافته بود. صفحه‌ی‌‌گوشی شکسته‌بود. نیمی از صفحه تار بود؛ اما نه آن‌قدر که شماره نحس‌ افتاده بر روی صفحه‌ی‌گوشی را تشخیص ندهد. دکمه خاموشی را فشرد و گوشی را به داخل جیبش برگرداند. باید هرچه زودتر گوشی جدیدی می‌خرید، نمی‌توانست با این صفحه‌ی شکسته با کسی تماس بگیرد.
به‌سمت آیدا که مانند فرشته‌ای به خواب رفته بود نگاهی انداخت؛ هنوز به‌هوش نیامده‌بود. کلافگی از سر و رویش می‌بارید. گفته‌های دکتر در ذهنش تکرار می‌شد «بی‌اشتهایی عصبی».
آیدا آرام پلک گشود. مژه‌های بلندش حاوی اشک‌های خشک‌ شده‌بود و بَر چشمانش سنگینی می‌کرد. نور اتاق، چشمانش را آزار می‌داد. فضای اتاق گرم بود، دانه‌های درشت عرق را روی سر و گردنش حس می‌کرد. دهانش خشک شده و مزه تلخی گرفته‌بود. نای باز نگه‌داشتن پلک‌هایش را نداشت. دستش را به‌سختی بالا آورد و روی چشمانش قرار داد.
صدای امیرحسین باعث شد، کمی دستانش را بالا ببرد و از لابه‌لای پلک‌های نیمه بسته‌اش با آن چشمان طوسی‌رنگ مسخ کننده‌اش به او خیره شود.
- خوبی؟
چه سوال مسخره‌ای!
صدای درب اتاق، توجه هردویشان را جلب کرد. پرستار جوان و نسبتاً زیبایی وارد اتاق شد و بی‌توجه به حضور امیرحسین مستقیم به‌سمت تخت رفت. نگاه اجمالی به آیدا انداخت. با دیدن چشمان باز آیدا متوجه هوشیاری‌اش شد. سوزن سِرُم را از دستان آیدا بیرون کشید. سپس رو به امیرحسین کرد:
- بیمارتون به‌هوش اومده، میتونید ترخیصشون کنید!
امیرحسین سری به نشانه تأیید تکان داد. دخترک جوان، دست در جیب یونیفرم سفیدرنگش برد و بسته کوچک پنبه‌الکلی و چسب را بیرون کشید.
همان‌طور که بسته کوچک را باز می‌کرد؛ رو به آیدا پرسید:
- چقدر چهره‌تون آشناست!
چنگی به دل امیرحسین کشید. به بیمارستان عموی‌آیدا نرفته‌بودند که خبر به‌ گوش خانواده آیدا نرسد. حال این پرستار فضول، داشت کار دستش می‌داد. در جواب گفت:
- شما همیشه این‌قدر کنجکاوین؟
دخترک مو فرفریِ بور، تعجب کرده ابرویی بالا انداخت! دیگر چیزی نگفت و پس از اتمام کارش اتاق را ترک کرد.
آیدا از رفتار همسرش تعجب نکرد. اوقاتی که زندگی بر وفق‌مرادش نبود؛ چنین رفتاری را بروز می‌داد.
دستانش را پایین آورد و با یادآوری گذشته، چشم بست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
***
(گذشته)
به ساعت مچی‌اش نگاهی گذرا انداخت. دو ساعت دیگر شیفتش به پایان می‌رسید. پس از گذراندن یک روز شلوغ و پر تنش خسته شده، دلش یک تخت گرم و خواب عمیق می‌خواست. پرستارهای بخش که از کنارش می‌گذشتند؛ خمیازه می‌کشیدند. ناخودآگاه با دیدن آن‌ها خمیازه ‌کشید. قطره اشکی که ناشی از خستگی چشمانش بود؛ از گوشه چشمانش سرازیر شد. دستی به گردن دردناکش کشید، قطره اشک کنار چشمانش را پاک کرد و به‌سمت اورژانس رفت. دیدن فاطیما می‌توانست او را از آن حالت خواب آلودگی‌اش بیرون بیاورد.
نزدیک ورودی اورژانس صدای داد و فریادی به گوش رسید. دستانش را داخل جیب‌های یونیفرمش فرو برد و خمیازه کشان جلو رفت. ابتدا از پنجره مربعی شکل تعبیه شده در درب ورودی اورژانس نگاهی انداخت تا عامل سر و صدا را ببیند اما هجوم پرستاران بخش مانع از دیدش شد پس درب سفیدرنگ را هل داد و وارد اورژانس شد.
امیرحسین ضربات محکمی به میز ایستگاه پرستاری میزد و فریاد می‌کشید:
- مادرم داره میمیره! میگین دکترش دو ساعت دیگه میرسه؟
پرستار جوانِ ابرو قیطانی و بهم چسبیده که روبه‌رو‌یش قرار داشت؛ با انگشت اشاره، فشاری به وسط عینک دایره شکل مُدرنش داد و آن را بالا کشید.
پاسخ داد:
- آقای محترم صداتو بیار پایین نصف شبی! اینجا بیمارستانه.
امیرحسین که از بی‌خیالی پرستار به ستوه آمده‌بود؛ بلندتر فریاد زد:
- بیمارستان به این بزرگی دکتر دیگه‌ای نداره؟ اگه مادرم طوریش بشه، بیمارستان رو روی سرتون خراب می‌کنم.
پرستاران که از ساکت نشدن امیرحسین خسته شده‌بودند؛ با حراست تماس گرفتند. امیرحسین معترض چرخید تا پیش مادرش برود؛ چشمش به دختر سفیدپوش که از میان چند پرستار در حال آمدن به‌سمت ایستگاه پرستاری بود افتاد. چهره‌اش در نظر امیرحسین آشنا آمد، قدمی برداشت برود؛ که یادش آمد او را دیروز مشغول معاینه بیماری دیده‌بود. امیرحسین محتاج دکتری بود و او خونسرد دست در جیب قدم میزد. به‌سمتش هجوم برد.
آیدا که تازه وارد سالن شده و روحش از ماجرا بی‌خبر بود؛ همانطور دست در جیب، آرام به‌سمت ایستگاه پرستاری قدم برمی‌داشت. با دیدن پسری که از عصبانیت زیاد پوست صورتش متورم و سرخ شده به‌سمتش حرکت می‌کند؛ ترسید و قدمی به عقب برداشت. سرعت پسر زیادتر شد و در آنی از ثانیه یقه‌اش را گرفت. صورت پسر که نزدیک صورتش شد؛ رنگ از صورتش پرید. داد پسرک خواب را از سر آیدا پراند. پسر غریبه در صورتش فریاد می‌کشید و او را بی‌مسئولیت می‌خواند. به ذهنش فشار آورد، امروز چه کار اشتباهی انجام داده؟ به کدام بیمار ناخواسته آسیب زده بود؟
امیرحسین تمام حرص و ناراحتی‌اش را فریاد زد. پرستاران و حراست به‌سمتشان دویدند. پرستاری فریاد کشید:
- چی‌کار می‌کنی آقا؟ یقه‌شو ول کن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
دو نگهبان به او رسیدند و سعی کردند دستانش را از یقه آیدا جدا کنند. اما آیدا در کمال تعجب دستش را بالا آورد و خواست نگهبانان امیرحسین را رها کنند. به امیرحسین قدبلند و زیبارو نگاه کرد و پرسید:
- چی‌شده آقا؟ چه مشکلی پیش اومده؟
امیرحسین توقع این رفتار را نداشت. مانند آتش‌فشانی فوران کرده، حالا آرام گرفته‌بود. لحظه‌ای به دستانش که چفت یقه دختر بود؛ نگاهی انداخت. شرمنده مشت‌هایش باز و یقه‌اش را رها کرد.
دخترک از همه‌جا بی‌خبر، چشمان طوسی رنگش پر از علامت سوال بود. امیرحسین به تیکت روی لباسش نگاهی انداخت. «دکتر آیدا علوی»
تعلل امیرحسین در پاسخ‌گویی باعث شد پرستاری پیش قدم شود:
- مادرشون برای چهار روز بعد وقت عمل داشتن، گویا زودتر از موعد خون‌ریزی داخلی کردن. فرستادیمش برای ام‌آرآی و عکس رنگی، اما دکترشون در دسترس نیستن.
سری تکان داد. همان‌طور که یقه‌اش را مرتب می‌کرد؛ رو به فاطیما که نزدیک‌ترین پرستار به او بود، کرد و پرونده بیمار را خواست.
فاطیما چشمی گفت و به‌سمت میز پرستاری دوید.
امیرحسین از دخترک پرستاری که حالا اسمش را فهمیده‌بود؛ چشم برنداشت. مقصر عصبانیت و رفتار زشتش او بود. در دل برایش خط و نشان کشید.
آیدا پرونده زردرنگ را از فاطیما گرفت و بادقت مشغول چک‌ کردن اطلاعات داخلش شد. وضع بیمار وخیم بود و هرچه زودتر باید عمل می‌شد. رو به سرپرستار کرد:
- اطلاع بدین اتاق عمل رو آماده کنن، جواب عکس و ام‌آرآی رو هرچه سریع‌تر برام بیارین.
جلوی چشمان متعجب و نگران امیرحسین، با دو پرستار به‌سمت بخش دویدند و از نظرش ناپدید شدند. نگهبانان دستان امیرحسین را گرفتند و به‌سمت خروجی راهنمایی‌اش کردند.

***
(حال)
دستش را سمت آیدا دراز کرد. آیدای رنگ پریده بی‌توجه روی پله‌های سنگی خیس محوطه بیمارستان قدم گذاشت. دستش را به نرده استیل کنار پله گرفت تا دست امیرحسین را نگیرد. امیرحسین زیرلب کله‌شقی نثارش کرد. اتومبیل سیاه رنگ و لوکسش را داخل محوطه و جلوی پله‌ها آورده‌بود. جلوتر رفت و درب جلویی را برای آیدا باز کرد و منتظر ماند.
آیدا رفتار همسرش را از نظر گذراند. حتی نگاه نگرانش نمایشی بیش نبود.
پوزخندی ناخواسته روی لب‌هایش نشست. به وقت خراب‌کاری مهربان می‌شد. صد افسوس… ! اگر ذره‌ای احساس مسئولیت داشت؛ زندگی به کام هیچ‌کدامشان زهر نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
بوی نم باران، مشامش را نوازش می‌داد. صدای ملایم موسیقی آرامش‌بخش بود. دقایقی گذشت. معلوم بود امیرحسین قصد بردنش به خانه‌ را ندارد؛ چون راه منتهی به خانه آن‌ها نبود. بعد از آن اتفاق که میانشان افتاد؛ ساکن خانه مادربزرگش شد و دیگر پا به خانه مشترکشان نگذاشت. با اینکه نیمی از وسایلش آن‌جا مانده‌بود، میلی به آوردنشان نداشت چرا که تداعی کننده روزهای تلخ بود. ساکت به منظره باران خورده که با سرعت از کنارشان می‌گذشتند؛ می‌نگریست.
گاهی چند قطره‌ای باران می‌بارید و صورتش را خیس می‌کرد. خواست کمی بیشتر صورتش را بیرون ببرد. شیشه برقی بالا رفت و صدای امیرحسین به گوشش رسید:
- نکن! سرما می‌خوری.
سرش را برنگرداند تا نگاه بی‌قرار امیرحسین را ببیند. امیرحسین خیره به خیابان، گهگاهی نگاهی به آیدا می‌انداخت. عادت نداشت بی‌اعتنایی آیدا را ببیند.
از شهر که خارج شدند؛ آیدا بالاخره مُهر سکوتش را شکست:
- داری کجا میری؟
دلش تنگ شنیدن صدای آیدا بود. چند روزی بود که روزه سکوت گرفته؛ لب از لب باز نمی‌کرد. سربه‌سرش گذاشت تا بیشتر حرف بزند:
- میریم ماه عسل!
اما آیدا جوابش را گرفته‌بود؛ ادامه این مکالمه او را به پاسخ نزدیک نمی‌کرد پس دیگر هیچ نپرسید و امیرحسین را در حسرت کلامی دیگر گذاشت.
از آن شیطنت گذشته چیزی باقی نمانده بود.
آیدا سرش را به شیشه ماشین تکیه داده‌بود و از سردی شیشه که به نیمی از صورتش تزریق می‌شد لذت می‌برد. نمی‌دانست مقصد کجاست؟ کم‌کم مناظر خشک و بی‌آب جایش را به پوشش درختی و سرسبزی داد، جواب سوالش را گرفت. راه‌های پر پیچ و خم، از میان کوه‌های بلند. ابرهایی که تا نزدیکی زمین پایین آمده، فضایی رؤیایی ساخته بودند. آن‌قدر یک‌طرفه مانده‌بود تا گردن درد گرفت؛ از وضعیتش لبخندی ناخواسته روی لب‌هایش نشست.
آفتاب غروب کرده‌بود، رسیدند. امیرحسین دوباره آدرس را چک کرد و وارد کوچه شد. کوچه باریک بود و شیب ملایمی داشت. روبه‌روی درب خانه‌ای منتهی به دریا ایستاد. پلاک پنج، زیرلب زمزمه کرد:
- همینجاست.
پیاده شد. دسته کلید را از داخل جیبش بیرون کشید. درب خانه داغان و زنگ‌زده بود. شک کرد به اینکه جای خوبی را کرایه کرده‌ باشد! خواست کلید را داخل قفل ببرد؛ صدای بسته شدن درب ماشین و قدم‌های آیدا، باعث شد امیرحسین در بازکردن درب خانه کمی تعلل کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
از میان حیاط نیمه‌خاکی گذشتند و راه نسبتا طولانی تا ورودی که موزاییک‌هایش کنده و از خاک بیرون زده بودند را طی کردند. زشتی و تاریکی حیاط با معیارهای امیرحسین مطابقت نداشت.
کلید را درون قفل کتابی در آهنی که نیمی از آن شیشه‌ای بود و با دزدگیر پوشیده شده‌بود انداخت و آن را از زلفی درب بیرون کشید و درب را باز کرد. برخلاف حیاط خانه‌ی تک خواب‌ تمیز و نقلی بود. امیرحسین که پس از ورود و چک کردن خانه؛ یخچال را خالی دید، عزم خرید کرد با اینکه دلش به تنها گذاشتن آیدا در خانه راضی نبود. رو به آیدا کرد و گفت:
- من میرم برای شب خرید کنم؛ تو چیزی نیاز نداری؟
آیدا که تازه روی تک مبل خانه جاگیر شده‌بود، خودش را سرگرم گوشی نشان داد و جوری وانمود کرد انگار چیزی نشنیده! امیرحسین ناامید از پاسخ دادن آیدا، از خانه بیرون زد. درب خانه را بهم نزده؛ گوشی درون دستانش زنگ خورد. با دیدن شماره ستاره عصبی پوفی کشید و رَدی داد. دخترک پیله، بعد از ویرانی زندگی‌اش باز هم ول‌کن نیست. ریموت را زد‌ و داخل ماشین نشست. درب را بست؛ دستگیره کمی اذیت می‌کرد. مشغول وَر رفتن با دستگیره بود که گوشی دوباره زنگ خورد. گوشی را روی صندلی شاگرد انداخت، بی‌خیال دستگیره شد و استارت زد. با دور سه فرمان از کوچه‌ی باریک خارج شد. یک دست به فرمان یک دست به مانیتور اتومبیلش، در حال پیدا کردن فروشگاهی نزدیک به خانه‌‌یشان بود؛ گوشی برای بار سوم زنگ خورد دندان بهم فشرد، گوشی تازه خریده‌اش را از روی صندلی چرمی ماشین برداشت و تماس را برقرار کرد. صدای پر عشوه‌اش را که شنید؛ بازدمش را فوت کرد و گفت:
- چی می‌خوای؟
صدایش لوس شد:
- عزیزم، دلم برات تنگ شده.
امیرحسین دستی به دکمه بالای پیراهنش برد و آن‌ را باز کرد. در آن سرما، گرمش شده بود!
- کار تو بگو؟
خنده‌ای مستانه کرد:
- اومدم شمال.
امیرحسین چنان روی ترمز کوبید که نزدیک بود سرش با شیشه برخورد کند. گوشی را فشرد:
- چه غلطی کردی؟ تو داری منو تعقیب می‌کنی؟
صدای ستاره جدی شد:
- آدرس رو برات می‌فرستم؛ نیای من میام.
بوق آزاد در گوشش پیچید. هاج و واج به خیابان پر رفت و آمد خیره شد.
امیرحسین با رفتن به تله‌ی زیرکانه ستاره آیدا را ساعت‌ها منتظر خود گذاشت.
آیدا به ساعت دیواری گرد و کوچک وسط دیوار نگاهی انداخت. طاقتش طاق شد. خیلی دیر کرده‌بود! گرسنگی به کنار، نگرانی به کنار، اسیر خانه شده‌بود! باران به‌شدت می‌بارید. کنترل را در دستش تکان می‌داد. تصمیم گرفت فیلم ببیند. اعصاب تحریک شده‌اش نمی‌گذاشت. تلویزیون کوچک قدیمی را با دکمه‌ای روشن کرد. بی‌هدف شبکه‌ها را با کنترل زوار در رفته‌ای بالا و پایین می‌کرد. چشمانش پر شد. با انگشت اشک‌هایش را پس زد. با صدای تلفن همراهش، به سرعت کنترل را روی مبل انداخت که دو باتری قلمی‌اش به‌خاطر نبودن درپوش روی مبل پخش شد. به‌سمت گوشی که روی میز کوچک کنار ورودی قرار داشت پرواز کرد. با دیدن شماره فاطیما سریعاً پاسخ داد:
- جان؟
صدای نگرانش از آن‌طرف خط قابل لمس بود:
- الو آیدا… کجایی؟ اومدم خونه‌‌ت نبودی؟
آیدا روی جاکفشی ورودی نشست. درد دلش باز شد، ترس ناشی از حیاط تاریک نیز به ارتعاش صدایش دامن می‌زد.
- شمال.
فاطیما تعجب کرده پرسید:
- شمال؟ با کی؟ برای چی؟ چرا بی‌خبر؟
آیدا سکوت کرد و فاطیما تا آخر خط را خواند:
- کار امیرحسینه؟
اشک چشمان آیدا را پر کرد و به گریه افتاد. فاطیمای بیچاره پشت خط دست و بال می‌زد:
- لوکیشن بفرست؛ همین الان راه می‌افتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
منتقد ادبیات
ناظر تایید
Oct
889
2,401
مدال‌ها
2
تا آمدن فاطیما، سعی کرد خودش را مشغول کند. به آشپزخانه کوچک که با دو کابینت آهنین کرمی رنگ مزین شده بود رفت، به امید پیدا کردن دستمال و شیشه پاکنی داخل دو کابینت را که یکی در زیر لگن ظرفشویی و دیگری رویش گاز سه‌شعله قدیمی سفیدرنگی قرار داشت را گشت و سرانجام وسایلی را که می‌خواست روی یخچال گوشه‌ی آشپزخانه یافت. از یک گوشه شروع به تمیز‌کاری کرد و همان چند اسباب موجود در خانه را چندین بار دستمال کشید تا خسته روی تنها مبل سه‌نفره سفت و رنگ و رو رفته چسبیده به اپن آشپزخانه به خواب رفت. با صدای کوبیده شدن درب آهنی چشم گشود. بدن دردناکش را تکان داد و به ساعت نگاه کرد. دقایقی به طلوع آفتاب مانده بود. دوباره درب کوبیده شد. کش و قوسی به خود داد و بلند شد تا برود درب را باز کند. نگاهی به خانه انداخت. نیامده‌بود و او را تنها در این خانه رها کرده‌بود. فکرش را نمی‌کرد تا این حد بی‌رحم باشد. کرخت و بی‌حس و حال به‌سمت در رفت و در آهنی سالن را باز کرد؛ سرما تا مغز استخوان‌هایش رسید و خواب را از سرش پراند. همان‌طور که هول‌هولکی کفش‌های بندی‌اش را نصف و نیمه ‌پوشید «اومدمی» گفت. سرما باعث شد تا درب حیاط روی آن مزاییک‌های خراب و درآمده از خاک بِدود؛ درب آهنی زنگ‌زده را به‌سختی گشود.
فاطیما با دیدن قیافه بهم ریخته و خواب‌آلود آیدا لبخندی زد. تا رسیدن به این‌جا دقیقه‌ای آرام نداشت. آیدا جلو آمد و فاطیما را به آغوش کشید. فاطیما همان‌طور که آیدا را در آغوش می‌فشرد از روی شانه‌ی آیدا، نگاهی به حیاط خاموش و تاریک با آن درختان بلند در هم تنیده، تاب زنگ‌زده و دیوار‌های کوتاه انداخت؛ احوال‌پرسی را کنار گذاشت. دیدن آن خانه او را ترسانده‌بود، لب‌ زد:
- امیرحسین کجاست؟
آیدا که از سردی هوا دندان‌هایش بهم می‌خورد گفت:
- نمی‌دونم! دیشب خونه نیومد.
ابروهای فاطیما در هم گره خورد و خونش به جوش آمد. چطور آیدا را تا شمال و این خانه ترسناک کشانده و تنهایش گذاشته، انتقام چه چیز را از آیدا می‌گرفت؟
- برو وسایلتو بردار بریم.
آیدا سری تکان داد و به داخل رفت. فاطیما دستی به پیشانی‌اش کشید و مشتی حواله‌ی کاپوت ماشینش کرد. زیرلب ناسزایش می‌داد:
- مردک عیاشِ بی‌بند و بار.
در آن سو، امیرحسین که از اتفاقات افتاده در خانه بی خبر بود؛ پلک زد و بیدار شد. کمی گیج بود و سرش درد می‌کرد. با حس سنگینی چیزی روی بازویش، سر چرخاند و با دیدن ستاره، چنان دستش را کشید و نیم‌خیز شد که ستاره نیز بیدار شد. ستاره هویی گفت و گردنش را مالید. عریان بودند و تنها ملحفه‌ای حصار بدنشان بود. امیرحسین داغ کرد.
- من این‌جا چی‌کار می‌کنم؟ کو لباسام؟ منو چیز‌خور کردی زنیکه‌ی عوضی!
دنبال لباس‌هایش گشت؛ پایین تخت افتاده‌بودند. چنگی زد و لباس‌هایش را برداشت و تند‌تند تن کرد. ستاره می‌دانست امیرحسین نگران چیست. اجرا شدن نقشه‌ی شومش باعث شد سرخوش بخندد.
- شب خوبی بود عشقم.
امیرحسین دکمه‌های لباسش را نبسته؛ خیز برداشت و دستانش را دور گردن ستاره پیچاند و گلویش را فشرد.
- خیلی دوست داری بمیری! آره؟
آره آخر را با چنان فریادی ادا کرد که گلویش به سوز افتاد. ستاره تقلا می‌کرد و امیرحسین فشار دستانش را بیشتر می‌کرد تا زمانی که صورت ستاره کبود شد و به خُر‌خُر افتاد؛ آن‌گاه رهایش کرد. ستاره دست به گلویش کشید و هوا را می‌‌بلعید تا جانی به ریه‌هایش بدهد. اشک‌هایی ناشی از کمبود اکسیژن از گوشه چشمانش روان شد، تکیه به تاج سلطنتی تخت زد. امیرحسین گوشی‌ را در دست گرفت و با دیدن ساعت فریادش به آسمان رفت. آن‌قدر عصبی بود که گوشی درون دستانش را با قدرت به‌سمت ستاره پرتاب کرد. گوشی در میلی‌متری سر ستاره به دیوار بالای سرش خورد و متلاشی شد. ستاره از ترس جرات اعتراض نداشت. امیرحسین کت سرمه‌ای رنگش را از روی زمین برداشت و با فکی فشرده هشدار داد:
- رو زندگیم قم*ار کردی؛ بیچاره‌‌ت می‌کنم!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین