جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال پیشرفت [وداد متروک] اثر «عاطفه حاتمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط عاطفه حاتمی با نام [وداد متروک] اثر «عاطفه حاتمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,748 بازدید, 41 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وداد متروک] اثر «عاطفه حاتمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع عاطفه حاتمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط عاطفه حاتمی
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
894
2,447
مدال‌ها
2
آیدا با دیدن صورت رنگ پریده و خیس از عرق علی، ترسیده راه آمده را به عقب بازگشت و از لای درب نیمه باز، پرستار صادقی که در ایستگاه پرستاری ایستاده‌بود را صدا زد تا برایش مسکن بیاورد. سریعاً درب را رها کرد، به‌سمت علی دوید و کمکش کرد از روی صندلی برخیزد و روی تخت خودش دراز بکشد. خون‌آبه های جاری شده از زخم پهلوی علی از بانداژ گذشته‌بود و لباس بیمارستانش را خیس کرده‌بود. آیدا با گفتن (وای) وخامت اوضاع را به او فهماند. لباس علی را بالا داد تا پهلویش را چک کند. صادقی همزمان وارد اتاق شد. دوید و مسکن را به دست آیدا داد. آیدا دوباره به او دستور داد تا برای آوردن وسایل تعویض بانداژ به ایستگاه پرستاری بازگردد. علی از درد در جایش بند نبود، آن چنان دسته‌ی تخت را میان انگشتانش فشرده بود که رنگ دستش به کبودی می‌زد. آیدا سُرنگ را درون مسکن فرو برد و پس از آن سوزنش را کشید و وارد آنژیوکت کرد. مایع کم‌کم درون رگ‌های علی جاری شد و به دقیقه‌ای نرسید، دردش را تسکین داد و آرامش را به جانش آورد. مشت گره کرده‌اش از دور میله آهنین تخت شل شد و آرام پلک‌های خسته‌اش روی هم افتاد. نه اینکه به‌خواب رفته باشد، هوشیار بود اما نایی برای باز کردن چشمانش نداشت.
صادقی سبد وسایل را به‌سمت آیدا گرفت، آیدا تشکری کرد و وسایل را از دستانش گرفت. بخیه‌ها باز نشده‌بودند لیکن کشیدگی در آنها به وضوح دیده می‌شد که اخم‌های آیدا را در هم فرو برد. چگونه توانسته آنقدر بی‌احتیاط باشد و کل شب را روی صندلی و تکیه به تخت بخوابد. با پنس پنبه‌ای آغشته به مواد ضدعفونی کرد و تمام زخم را با احتیاط تمیز می‌کرد. پرستار با دقت نگاهش خیره‌ی دستان آیدا بود. آیدا متعجب نگاهی به او انداخت، یعنی قرار بود تا پایان تعویض بانداژ بالای سرش بایستد و نظاره‌گر باشد؟ پس محترمانه گفت:
- میشه وضعیت اون یکی بیمار رو هم چک کنی؟
صادقی، دختر فربه و چاپلوسی که با ورود علی به بیمارستان عجیب دور و برش میپلکید با خونسردی کامل و بدون اینکه خودش را از تک و تا بیاندازد، دستی به مقنعه و آن موهای زرد قناری‌اش کشید و با بی‌میلی چشمی گفت.
قبل از اینکه بچرخد و به‌سمت فاطیما برود، آیدا را مخاطب قرار داد.
- راستی دکتر! عموتون گفتند باهاشون تماس بگیرین گویا کار ضروری باهاتون داشتن.
آیدا سری تکان داد و به ادامه‌ی کارش مشغول شد اما ذهنش درگیر حرف‌های پرستار تازه استخدام شده، شد. خداکند اتفاق جدیدی در انتظارشان نباشد... این روزها عجیب خسته و درمانده شده‌بود.
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
894
2,447
مدال‌ها
2
کارش تقریبا تمام شده‌بود که از اتاق بیرون آمد. صادقی که اصرار عجیبی به ماندن داشت را به‌سختی بیرون کرده‌بود. کلافه و خسته بود، تمام شب را بیدار مانده‌بود تا سر فرصتی با فاطیما حرف بزند و بفهمد چرا این اتفاق برایش افتاده‌است؟ با اینکه کم و بیش چیزهایی حدس می‌زد اما نمی‌خواست روی حدس و گمان پیش برود. لحظاتی که فاطیما چشم می‌بست و از دیدن او و پدر خودش امتناع می‌کرد، چیزی در ته دلش تکان می‌خورد و ندای بد می‌داد.
زندگی در لحظه‌ای برایش تاریک و تار شد که نیمه‌ی شب پشت درب اتاق صدای آرام صحبت و گریه‌های فاطیما، تنها همدم و سنگ‌صبور زندگی‌اش را شنید.
منشاء بدبختی همه بود و خبر نداشت. ناامیدی سلول‌سلول بدنش را پوشانده‌بود. حتی گریه‌ هم دیگر آرام‌اش نمی‌کرد.
با دلی خون، گوشی‌ را از داخل جیب یونیفرمش بیرون کشید. پس از بازکردن صفحه گوشی روی مخاطبین رفت و نام عمو را یافت اما روی تماس گرفتن و نگرفتن دو دل بود. عمویی که پشتش به او گرم بود، بودن آیدا را در زندگی‌اش نمی‌خواست؟
نگاهش به سرامیک‌های کف راهرو افتاد و مغزش در سیر و تجزیه و تحلیل اتفاقات...مغزش فریاد می‌کشید: ایندفعه نه! بسه هرچی تو زندگی دیگران دخالت کردی و زندگی‌شون رو به تباهی بردی!
حالش از خودش بهم می‌خورد. گریه تا پشت پلک‌هایش می‌آمد و می‌رفت. از روی نام عمو گذشت و از تماس گرفتن با او پشیمان شد. کمی اسامی را بالا و پایین کرد. به نام همسرش رسید، پوزخند روی لبانش نشست. امیرحسین را هم بدبخت کرده‌بود! زندگی نداشت که فرار را به قرار ترجیه داد! تا خیالش از بودن آیدا راحت شد بدون لحظه‌ای تعلل به سفر کاری رفت. از روی نام امیرحسین هم گذشت...به نام پدرش رسید. یادش آمد آخرین بار چگونه از هم جدا شده‌بودند. شرمسار بود که با او تماس بگیرد. قطره اشکی از بی‌کسی و درماندگی‌اش روی صفحه‌ی گوشی چکید.
گوشی را دوباره به جیبش بازگرداند و تصمیم گرفت حداقل مدتی نباشد! نباشد تا کمتر به زندگی دیگران گند بزند. با تصمیمی ناگهانی رفت تا لباسش را تعویض کند و به‌سمت مقصدی نامعلوم برود.
ساعاتی گذشت و آیدا با مسعود تماس نگرفت. مسعود که چشم به‌راه بود، تصمیم گرفت خودش با او تماس بگیرد. تماس‌های ناموفقی که سرانجام با گفتن مشترک موردنظر در دسترس نمی‌باشد، پایان می‌گرفت.
دردسر پشت دردسر... نگرانی از پس نگرانی دیگر... سرش را با دست محصور کرد.
 
بالا پایین