- Oct
- 896
- 2,462
- مدالها
- 2
آیدا با دیدن صورت رنگپریده و خیس از عرق علی، ترسیده راه آمده را به عقب بازگشت و از لای درب نیمهباز، پرستار صادقی که در ایستگاه پرستاری ایستادهبود را صدا زد تا برایش مسکن بیاورد. سریعاً درب را رها کرد، بهسمت علی دوید و کمکش کرد از روی صندلی برخیزد و روی تخت خودش دراز بکشد. خونابههای جاریشده از زخم پهلوی علی از بانداژ گذشتهبود و لباس بیمارستانش را خیس کردهبود. آیدا با گفتن «وای» وخامت اوضاع را به او فهماند. لباس علی را بالا داد تا پهلویش را چک کند. صادقی همزمان وارد اتاق شد. دوید و مسکن را به دست آیدا داد. آیدا دوباره به او دستور داد تا برای آوردن وسایل تعویض بانداژ به ایستگاه پرستاری بازگردد. علی از درد در جایش بند نبود، آنچنان دستهی تخت را میان انگشتانش فشردهبود که رنگ دستش به کبودی میزد. آیدا سُرنگ را درون مسکن فرو برد و پس از آن سوزنش را کشید و وارد آنژیوکت کرد. مایع کمکم درون رگهای علی جاری شد و به دقیقهای نرسید، دردش را تسکین داد و آرامش را به جانش آورد. مشت گرهکردهاش از دور میله آهنین تخت شل شد و آرام پلکهای خستهاش روی هم افتاد. نه اینکه بهخواب رفته باشد، هوشیار بود اما نایی برای باز کردن چشمانش نداشت.
صادقی سبد وسایل را بهسمت آیدا گرفت، آیدا تشکری کرد و وسایل را از دستانش گرفت. بخیهها باز نشدهبودند لیکن کشیدگی در آنها به وضوح دیده میشد که اخمهای آیدا را در هم فرو برد. چگونه توانسته آنقدر بیاحتیاط باشد و کل شب را روی صندلی و تکیه به تخت بخوابد. با پنس، پنبهای آغشته به مواد ضدعفونی کرد و تمام زخم را با احتیاط تمیز میکرد. پرستار با دقت نگاهش خیرهی دستان آیدا بود. آیدا متعجب نگاهی به او انداخت، یعنی قرار بود تا پایان تعویض بانداژ بالای سرش بایستد و نظارهگر باشد؟ پس محترمانه گفت:
- میشه وضعیت اون یکی بیمار رو هم چک کنی؟
صادقی، دختر فربه و چاپلوسی که با ورود علی به بیمارستان عجیب دور و برش میپلکید با خونسردی کامل و بدون اینکه خودش را از تکوتا بیاندازد، دستی به مقنعه و آن موهای زرد قناریاش کشید و با بیمیلی «چشمی» گفت.
قبل از اینکه بچرخد و بهسمت فاطیما برود، آیدا را مخاطب قرار داد:
- راستی دکتر! عموتون گفتن باهاشون تماس بگیرین گویا کار ضروری باهاتون داشتن.
آیدا سری تکان داد و به ادامهی کارش مشغول شد اما ذهنش درگیر حرفهای پرستار تازه استخدامشده، شد. خداکند اتفاق جدیدی در انتظارشان نباشد... این روزها عجیب خسته و درمانده شدهبود.
صادقی سبد وسایل را بهسمت آیدا گرفت، آیدا تشکری کرد و وسایل را از دستانش گرفت. بخیهها باز نشدهبودند لیکن کشیدگی در آنها به وضوح دیده میشد که اخمهای آیدا را در هم فرو برد. چگونه توانسته آنقدر بیاحتیاط باشد و کل شب را روی صندلی و تکیه به تخت بخوابد. با پنس، پنبهای آغشته به مواد ضدعفونی کرد و تمام زخم را با احتیاط تمیز میکرد. پرستار با دقت نگاهش خیرهی دستان آیدا بود. آیدا متعجب نگاهی به او انداخت، یعنی قرار بود تا پایان تعویض بانداژ بالای سرش بایستد و نظارهگر باشد؟ پس محترمانه گفت:
- میشه وضعیت اون یکی بیمار رو هم چک کنی؟
صادقی، دختر فربه و چاپلوسی که با ورود علی به بیمارستان عجیب دور و برش میپلکید با خونسردی کامل و بدون اینکه خودش را از تکوتا بیاندازد، دستی به مقنعه و آن موهای زرد قناریاش کشید و با بیمیلی «چشمی» گفت.
قبل از اینکه بچرخد و بهسمت فاطیما برود، آیدا را مخاطب قرار داد:
- راستی دکتر! عموتون گفتن باهاشون تماس بگیرین گویا کار ضروری باهاتون داشتن.
آیدا سری تکان داد و به ادامهی کارش مشغول شد اما ذهنش درگیر حرفهای پرستار تازه استخدامشده، شد. خداکند اتفاق جدیدی در انتظارشان نباشد... این روزها عجیب خسته و درمانده شدهبود.
آخرین ویرایش: