جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [مدهوشِ فراق] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط zeinab bagheri با نام [مدهوشِ فراق] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,682 بازدید, 57 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مدهوشِ فراق] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع zeinab bagheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط zeinab bagheri
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
701
مدال‌ها
2
با چشمان نیمه بازم، موبایلم را از روی پاتختی برداشتم و بی‌رمق جواب دادم:
- بله؟
- سلام عزیزدلم!
گلویم را صاف کردم.
- سلام ریحانه‌جان، خوبی عزیزم؟
- خداروشکر! تو چی؟ حالت خوبه؟ عطیه خوبه؟
خمیازه‌ام را کنترل کردم و نگاهی به عطیه که کنارم عمیقاً خوابیده‌بود انداختم.
- بله من خوبم، عطیه‌جان هم خوبه!
- دلم برات تنگ شده بی‌معرفت!
لبخندی زدم.
- منم همینطور عزیزدلم.
- یکم دلم گرفته، میای بریم پرورشگاه؟
- عطیه چی؟
- دانشگاه که میری چیکارش می‌کنی؟ الانم همون کار رو بکن.
- اون خانمه که ازش مراقبت می‌کنه، دیروز قبل از اینکه برسم خونه، گفت مادرش فوت شده و مجبوره الساعه بره شهرستان. بعد کلاسم مستقیم اومدم خونه که نکنه از خواب بپره و بترسه. می‌دونی که طاقت اشکاشو ندارم؟
- می‌دونم، می‌دونم... ولی تو داری به‌خاطر اون بچه از همه کارها و تفریحاتت می‌زنی!
- اسمش مسئولیته. همیشه که نمیشه به‌فکر خودم باشم. بعدشم، عطیه یه فرشته‌ست ریحانه. اونقدر خوب و مظلومه که دلم نمیاد حتی لحظه‌ای غمگین بشه!
- می‌دونم، ولی خواهش می‌کنم به‌خاطر من یه امروز رو یه کاریش بکن. بدجوری دلم گرفته دیبا!
چشمم به عطیه افتاد که کم‌کم داشت بیدار میشد.
- باشه عزیزم. یه فکری می‌کنم.
- مرسی، کِی بیام دنبالت؟
لحظه‌ای تأمل کردم.
- دَه بیا ولی قبلش باید عطیه رو ببرم خونه آقاجان.
- باشه، سر راه می‌رسونیمش. راستی... خبری نشده؟
آه کشیدم.
- نگرانم.
- دو ساله داری همین رو میگی!
- دوساله زیر تیغم ریحانه! هر روز با خودم میگم الآنه که زنگ بزنن و بگن زبونم لال ... .
- هیس آروم باش، عطیه می‌شنوه!
حق با او بود. عطیه کنجکاوانه نگاه می‌کرد و مضطرب به‌نظر می‌رسید.
- می‌بینمت عزیزم، باید قطع کنم.
- باشه گلم، متوجه شدم. دَه اونجام.
- خداحافظ.
- خداحافظت.
آغوشم را گشودم و گفتم:
- صبحت بخیر و شادی قشنگم!
- مامان چیزی شده؟
لبخندی زدم.
- معلومه که نه.
- اما تو ناراحت بودی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
701
مدال‌ها
2
وقتی تعللش را دیدم، خودم پیشقدم شدم و در آغوش گرفتمش.
- مهم اینه که هر چقدرم ناراحت باشم، با دیدن تو آروم میشم.
پس از زدن این حرف، بوسه‌ای روی موهای لطیفش کاشتم. خواستم انگشتان ظریفش را میان انگشتانم بفشارم که ناگهان پس از مدت‌ها نالید:
- دلم بابا‌ رو می‌خواد.
دستم در هوا خشک شد و عرق سردی روی تیغه کمرم نشست. حزن کودکانه صدایش، قلبم را لرزاند. اما حقیقتاً، نه قدرت چیدن واژه‌ها و جملات کنار هم را داشتم و نه جوابی در آستین! می‌دانستم تاب نمی‌آورد و مثل ماه گذشته، سراغش را می‌گیرد. ولی هر چقدر هم که با خودم کلنجار رفته‌بودم، نتوانسته بودم در این باره، جوابی آماده کنم تا در این مواقع مثل جَمادات نگاهش نکنم.
وقتی اطمینان یافت که جوابی در کار نیست، نالید:
- خوابشو دیدم! اومد بغلم کرد. میشه بهش زنگ بزنیم؟
بغضم را قورت دادم. زنگ؟ محال بود. غیر ممکن بود. شاید اگر از من یک کشتی غول پیکر می‌خواست، در پلک بهم زدنی برایش آماده می‌کردم؛ ولی این را نه... . نمی‌توانستم. البته نه اینکه نخواهم، نه! فقط در توانم نبود. می‌دانستم که تنها راه ارتباطی‌مان یک تلفن عمومی بین آنهاست که همان را هم با هزار دنگ و فنگ و معطلی و یک به صد پاسخ می‌دادند. چگونه به او می‌فهماندم که باید مدت نامعلومی صبر کند تا خودش تماس بگیرد؟
صورت گرد کوچکش را با دستانم قاب گرفتم و با محبت نگاهش کردم. سپس آهسته گفتم:
- عطیه‌جان، یه سؤال بپرسم؟
- بله؟‌
- می‌دونستی خدا آدمای صبورو دوست داره؟ که اگه صبر کنی، کمکت می‌کنه؟
- واقعاً؟
- بله دخترم. صبرم یه جور امتحانه. یادته در مورد امتحان الهی چی بهت گفتم؟
سری تکان داد و گفت:
- بله یادمه. شما گفتی خدا آدمارو با هر چیزی که داره امتحان می‌کنه.
لبخندی زدم. به این شیرین زبانی، به لب‌های غنچه‌واری که جملات بزرگی را می‌آفرید و ابروانی که موقع صحبت کردن، از میانه، قوسی به سمت بالا پیدا می‌کرد.
- آفرین! اینم می‌دونستی که شما رو با صبرت امتحان می‌کنه؟ اون می‌خواد برای باباجون صبر کنی و به‌جای بی‌قراری و گریه، برای سلامتیش دعا کنی.
- پس خدا منو با صبر کردن برای دیدن بابا امتحان می‌کنه که ببینه من واقعاً خوبم یا نه؟
- آفرین به دختر باهوشم. تازه اگر صبر کردن با توکل همراه باشه که دیگه عالیه.
- توکل یعنی چی؟
- یعنی همه چی رو بسپاری به خدا و مطمئن باشی بهترین‌ها رو برات رقم می‌زنه.
- خب... . چطوری توکل کنم؟
- فقط کافیه از ته دلت خدا رو دوست داشته باشی و مطمئن باشی حواسش بهت هست. البته می‌تونی در کنارش بگی توکلتُ عَلی اللّه.
زیر لب تمرین کرد.
با لبخند برخاستم، تخت را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. مثل همیشه چشمانم بر جای‌جای خانه قفل شد؛ به دیواری که موقع خرید خانه، طاها به آن تکیه زده‌بود و با ریزبینی، مشغول وارسی بافت خانه و امکاناتش بود؛ به آن ساعت دیواری سفیدی که طاها برای نصبش، کلی تنبلی کرده‌بود؛ همان فرش نُه‌متری که طاها روی دوشش حمل کرده‌ و سپس با وسواس، پهن‌ کرده‌بود؛ به آن مبل ساده سفیدی که شخصاً به‌ عنوان کادو خانه جدیدم خریده‌بود و مدام هم بَه‌به و چَه‌چه می‌کرد.
لحظه‌ای با اندوه پلک بستم. کجا را نگاه می‌کردم که نبینمش؟ در حالی‌که او در خانه من بود، در خانه آقاجان بود، در کوچه بود، در خیابان بود و در همه جا بود با آنکه نبود!
صبحانه را حاضر کردم.
- عزیزم میشه شما چند ساعتی رو خونه آقاجان بمونی؟
با شوق گفت:
- می‌ریم اونجا؟
- دوست داری؟
- خیلی... آقاجان خیلی مهربونه!
- آره، اون بهترین مردیه که به عمرم دیدم.
لقمه‌ای به‌دستم داد و گفت:
- بابا از این لقمه‌ها برام می‌گرفت. منم می‌خوام برای شما بگیرم.
لبخند غمگینی زدم و هم‌زمان که لقمه را می‌گرفتم،گفتم:
- ممنون عطیه‌ی من.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
701
مدال‌ها
2
پس از صبحانه، هر دو حاضر شدیم و پایین رفتیم تا ریحانه بیشتر از این معطل نشود. ریحانه به ماشین تکیه داده‌بود و با سوئیچ، بازی می‌کرد. وقتی نگاهش می‌کردی، در نگاهش دخترکی پانزده‌ساله می‌دیدی تا ۲۵ساله! با آن گونه‌هایی که به محض مواجهه با آفتاب، گلگون میشد و چشمانی که همواره مشتاق بودند. چشمانی کاملاً معمولی اما با جاذبه‌ای که ناشی از انعکاس حس قلبی‌اش بود؛ و با صورتی که گویی گَرد محبت به آن پاشیده‌ شده‌بود.
با شوق سمت‌مان آمد و هر دویمان را با محبت بغل کرد و بوسید.
- آخ‌آخ! عطیه‌جونِ خاله رو ببین. چقدر چادر بهت میاد وروجک!
عطیه با آن قد کوتاه و ناز ذاتی‌اش چرخی زد و چادر عربی‌اش را بیشتر به رخ کشید و سپس گفت:
- مامانی برام خریده!
ریحانه: چرا از الان چادر چاقچورش کردی دیبا؟ اون فقط پنج سالشه‌ها!
- می‌بینی که... . خودش دوست داره ریحانه‌جان، من مجبورش نکردم.
عطیه با ذوق تأیید کرد و گفت:
- اوهوم... . خاله خیلی خوشگله، شما هم بپوش!
ریحانه خندید.
- همینم مونده بود تو به من درس اخلاق بدی وروجک!
عطیه که متوجه نشده‌بود، شانه‌ای بالا انداخت و سوار ماشین شد. دلم ضعف رفت برای شیرین کاری‌هایش. این بچه بی‌نظیر بود. این بچه آمده‌بود تا تحمل روزهای تنهایی، راحت‌تر شود.
- شده لنگه خودت دیبا!
- منم از اول این‌طور نبودم. اصلاً هیچی نبودم. اما آقاجان از من همه چیز ساخت. اون کمک کرد تا از صفر زندگیمو بسازم. اون دیبا رو از اول ساخت ریحانه. من فقط حاصل تربیت اونم.
- اون مرد خیلی مرده دیبا. گاهی بهت حسودیم میشه که زیر دست اون بزرگ شدی.
خندیدم و گفتم:
- اصلاً بزرگ و کوچیک نداره. تو همین الانشم بری پیشش، اون ازت یه آدم موفق می‌سازه.
او هم خندید:
- هیچ‌وقت بهش نگفتی، نه؟
- چیو؟
- قضیه طاها رو!
در کسری از ثانیه، لبخندم محو شد و جایش را به آه داد.
- قضیه نبود... حداقل از جانب اون نبود ریحانه.
- هیچ‌وقت نفهمیدم چرا نخواست!؟
- علاقه که زورکی نمیشه!
درِ ماشین را باز کردم و نشستم. او هم دور زد و نشست. هم‌زمان که استارت میزد، آهسته گفت:
- هنوزم بهش فکر می‌کنی؟
- ... .
- نباید می‌پرسیدم. ببخشید.
- بهش فکر می‌کنم ریحانه، فکر می‌کنم!
- ... .
- اما تمام سعیم اینه یه‌جور دیگه فکر کنم. همون‌طوری که خودش می‌خواست.
چشم‌هایم بی‌اختیار بسته‌شد و یاد لحظه رفتنش افتادم.
- «دیباخانم، شما خواهرک عزیز منی، کاش منم برای شما، مثل یه برادر باشم.»
- دیباجان!
فرو خوردم بغض سمج دست و پاگیرم را.
- جانم؟
- خوبی؟
- خوبم.
- رنگت پریده!
- به‌ نظرت تهش می‌تونم مثل برادر بدونمش؟
- دوساله که داری برای این می‌جنگی، پس معلومه که می‌تونی. تو دختر قوی هستی عزیزدلم.
چیزی نگفتم. دلم نمی‌خواست با شخم زدن گذشته، احساساتم را جریحه‌دار کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
701
مدال‌ها
2
ریحانه جلوی خانه آقاجان، توقف کرد. خانه سنتی شکلی که این روزها، کمتر در شهر دیده‌میشد؛ و این نشان از عدم علاقه او و طاها، به دخل و تصرف در خاطره‌هایی بود که در آجربه‌آجر خانه قفل شده‌بود. به‌ عقب برگشتم و گفتم:
- بریم عزیزم؟
دستانش را به‌ هم کوفت و سعی کرد چادرش را مرتب کند.
ریحانه راست می‌گفت. او کاملاً شبیه من شده‌بود. مثل من در آرام بودن، مثل من در حجاب و مثل من در رفتار و گفتار!
- بریم مامان.
پیاده شدم و در را برایش باز کردم.
- ریحانه‌جان مگه داخل نمیای؟
- نه سلام برسون. دیر میشه چون باید بریم یه‌سری وسایلم بگیریم.
- باشه پس من زودی برمی‌گردم.
- باشه برو.
دست عطیه را مابین دستم گرفتم و زنگ در را به‌ صدا درآوردم. عموسبحان، با بیلچه‌ای در دست که نشان از کاشتن داشت، در را باز کرد و با پارچه‌ای، عرق از جبین گرفت. او سال‌های مدیدی بود که همراه خانواده‌اش در بخش جنوبی حیاط خانه آقاجان می‌زیست. خانواده‌ای با محبت و دوست داشتنی که برای آقاجانم از همان ابتدا، هم نقش قوم و خویشی ایفا می‌کردند بدون اینکه نسبتی با هم داشته باشند، و هم به اصطلاح کمک حالش در تمام امورات خانه بودند.
با خوش‌رویی گفت:
- به‌به دختر قشنگم. خوبی بابا؟ خوش آمدی!
- سلام عموجان، ممنون. روزتون بخیر، خوبین؟
- بله دخترم.
نگاهش که به عطیه افتاد، با تحسین گفت:
- به‌به عطیه خانم گل گلاب، چه ماه شدی شما!
عطیه با ناز خندید.
- ممنونم عموجون.
عمو از جلوی در کنار رفت و ما داخل شدیم. از گل‌های رنگارنگ گرفته تا درخت‌های باغچه، همه و همه برایم یادآور بهترین روزهای زندگی‌ام بودند. روزهایی که آقاجان تمام باورهای از هم پاشیده‌ام را ترمیم می‌کرد و با نشان دادن درختان ریشه‌دارش، از امیدواری می‌گفت، از تلاش، از روی پای خود ایستادن و... .
از راهروی ورودی که گذشتیم، گلرخ‌خانم، از آشپزخانه که در سمت چپ خانه بود، همان‌طور که پیشبند بسته‌بود و ملاقه را در دست بالا و پایین می‌کرد، با لحن مادرانه، به پسر نوجوانش گفت:
- این لیست رو بده به بابات بگو زودی بگیره بیاره.
لبخندی زدم. حقیقتاً حضور آنها مایه دلگرمی بود و من از بودن‌شان، احساس خوشحالی می‌کردم. راستش، یکی دیگر از دلایلی که خیالم از بابت آقاجان راحت بود، این بود که اگر طاها کنارش نیست، حداقل این خانواده را کنار خود دارد.
جلوتر که رفتم، آهسته گفتم:
- خبریه خاله؟
با دیدنم گل از گلش شکفت و برای بوسیدنم جلوتر آمد.
- ببین کی اومده... دختر قشنگم خوبی؟ ازین ورا؟
- خیلی ممنون، شما خوبین؟
- الحمدالله. عطیه خوبی؟
- سلام. بله ممنون.
- ای‌جانم به تو و این شیرین زبونیت.
- آقاجان خونه‌ست؟
- بله؛ توی اتاقشونن.
- راستی نگفتین، خبریه؟
- آره عزیزم. قراره امشب یکی از دوستای قدیمی ایرج‌خان بیاد. برای همین می‌خوام بساط شامو آماده کنم.
- کمک می‌خواین؟
- نه گلم کاری نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
701
مدال‌ها
2
لبخندی زدم و به سمت راهروی باریک اتاق‌ها روانه شدم و با حفظ لبخند، درِ اتاقش را به تقه درآوردم. اندکی بعد، صدای مهربان و ملایمش در گوشم پیچید:
- بله؟
عطیه در را گشود و با جیغی که ناشی از خوشحالی بود، خودش را در آغوش آقاجان انداخت. ای‌کاش من هم می‌توانستم یک دل سیر بغلش کنم و بگویم که چقدر دوستش دارم.
سر به زیر نزدیکش شدم. نگاهش آنقدر نورانی و معنوی بود که وقتی در برابرش قرار می‌گرفتم، ناخودآگاه رو می‌گرفتم و او عاشق این شرم نهفته در نگاهم بود.
- سلام آقاجان.
این دختر دیبا شده‌بود؟ اگر نبود، پس چرا تا به این حد دیبا گونه رفتار می‌نمود؟ زیر چشمی دیدم که آقاجان، پاهایش را از تخت تک‌نفره‌اش، آویزان کرد؛ طوری که صدای قیژ فنر تختش که نشان از فرسودگی داشت، بلند شد.
با صلابت خاص خودش، آغوش حمایت‌گرش را برای عطیه گشود و از روی همان چادر نیم وجبی‌اش، سرش را نوازش کرد.
- سلام به دخترکم!
عطیه تندتند گونه‌های آقاجان را با عطش بوسید و گفت:
- خیلی دلم براتون تنگ شده‌بودها!
- منم همین‌طور عطیه‌خانم، چقدر چادر بهتون میاد!
لبخندی زدم و گفتم:
- سلام آقاجانم!
نگاهش را به‌ طرف من چرخاند و من کماکان، این چرخش نگاه را زیر چشمی می‌دیدم.
- سلام دیباجان، حالت خوبه؟
- زیر سایه شما بله.
- سر پا نمون دخترم، اذیت میشی... بیا بشین.
- با اجازه‌تون من برم پایین چون ریحانه منتظرمه. امروز قراره بریم پرورشگاه. عطیه رو آوردم پیش شما بمونه.
- پرورشگاه؟
- بله. خاطرتون نیست چجوری من و ریحانه رو دلبسته رفتن به اونجا کردین؟
- ... .
- امروز ریحانه زنگ زد گفت دلش گرفته و ازم خواست همراهش برم اونجا.
مجدداً دستی روی سر عطیه کشید و با آن صدای جدّی و آرامش گفت:
- خاطرم هست دخترم.
- پس میشه مراقب عطیه باشین تا برمی‌گردم؟
- مراقبت از عطیه‌خانم خوش اخلاق، آرزوی هر کسیه اما باید با شما بیاد و با اون فضا آشنا بشه.
- اما آخه سنش خیلی کمه برای دیدن اون بچه‌ها.
- مطمئن باش تأثیر خوبی می‌ذاره دخترم. بذار عطیه خانمم یاد بگیره وقتی بزرگ شد، حواسش به هم‌نوعش باشه.
لبخندی زدم و گفتم:
-چشم.
- برین به سلامت.
عطیه: یعنی پیش شما نمی‌مونم؟
وقتی لبخند تأیید آقاجان را دریافت کرد، لب‌هایش مثل سهمی صعودی شد. در پی این واکنش، آقاجان صورتش را با آرامش بوسید و گفت:
- بعدش برگردین همین‌جا... خوبه؟
عطیه با شوقی آشکارا، نگاهش را به نگاه آقاجان سپرد و لب زد:
- خیلی خوبه، مرسی.
دستم را پیش بردم و دست کوچکش را گرفتم.
- بریم عزیزم؟
عطیه این‌بار استقبال کرد.
- بریم مامان.
- با اجازه‌تون.
وقتی در را گشودم، صدای با صلابت و گیرایش را شنیدم:
- دیباجان!
- جانم آقاجان؟
- مراقب خودتون باشید.
- چشم خدانگهدارتون.
- خداحافظ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
701
مدال‌ها
2
وقتی مجدد سوار ماشین شدیم، ریحانه با اخمی موشکافانه به عطیه نگریست و پرسشی نگاهم کرد. نفسی گرفتم و گفتم:
- پیشنهاد آقاجان بود. میگه عطیه هم باید بیاد و یاد بگیره.
عطیه: من چیو باید یاد بگیرم؟
- وقتی بریم می‌فهمی. فقط یکمی صبر کن.
ریحانه: البته الان که فکر می‌کنم می‌بینم حرف درستی زده.
- می‌دونی... آقاجان میگه پیامبر گفته تربیت کردن تو سن کودکی، مثل نوشتن روی سنگ می‌مونه. این می‌دونی یعنی چی؟ یعنی شخصیت بچه که شکل گرفت، دیگه مقاوم میشه در برابر تغییر. حالا عطیه هم تو همین سنه.
ریحانه لبخندی زد و گفت:
- درسته.
عطیه: مگه کجا می‌ریم مامان؟
- می‌ریم پیش بچه‌هایی که به‌ جز خدا، هیچکسی رو تو این دنیا ندارن.
- یعنی مامان و بابا ندارن؟
آهی کشیدم. یعنی دخترکم غمگین شده‌بود؟
- آره قشنگ‌ترینم، ندارن. اونا تنهان و ما هم باید مراقبشون باشیم، هواشونو داشته باشیم تا بزرگ بشن و به آرزوهای قشنگشون برسن.
ریحانه: عطیه‌جون، امروز قراره پیش اونا خیلی بهمون خوش بگذره!
عطیه لبخند کم‌جانی به این صدای پرانرژی زد و چیزی نگفت. این تعمق در حرف‌های مختصرم، نتیجه همان آینده‌نگری آقاجان بود؟
ریحانه آهسته گفت:
- این بچه خیلی احساسیه!
خیره به آدم‌هایی که پیاده و سواره، مشغول رفت‌وآمد بودند، گفتم:
- نگرانشم ریحانه. نمی‌خوام تنها برگ برنده زندگی‌شو ببازه!
- می‌فهمم.
- من نمی‌خوام اونم مثل خودم بزرگ بشه.
- اون تا تو رو داره، هیچوقت غم نداره. مطمئن باش.
- پایان این قصه خوشه؟
- شک نکن!
- ولی من می‌ترسم. این روزا خیلی بیشتر. خوابای بد می‌بینم، بیشتر فکر و خیال می‌کنم، بیشتر غصه می‌خورم.
- اینا همش به‌خاطر تنهائیه!
بغضی که در گلو لانه کرده بود را پس زدم و با صدای گرفته‌ای نالیدم:
- حق من این نیست ریحانه. حق من این نیست.
- چرا اینقدر بی‌قراری دیبا؟ چرا؟
- خودمم نمی‌دونم!
زمزمه کرد:
- انَّ مَعَ العُسرِ یُسری.
با اطمینان چشم بستم.
کمی بعد پرایدش را کنار مغازه اسباب بازی فروشی پارک کرد.
نگاه عطیه از ویترین پر زرق و برق مغازه، به‌ جای دیگری معطوف نمیشد. مثل اینکه باید اول برای او خرید می‌کردم. لبخندزنان دستش را گرفتم و گفتم:
- چیزی چشمتو گرفته؟
با ذوقی آمیخته به غم یک عروسک نشانم داد و گفت:
- اینو دوست دارم.
- پس چرا ناراحتی؟
- آخه لنگشو بابام برام خریده بود.
- چیکارش کردی؟
- من کاریش نکردم. بابا با خودش برد!
ماتم برده بود. انگار توان ایستادن نداشتم. ریحانه دست‌هایم را گرفت و گفت:
- عزیزم چت شد یهو؟ رنگت پریده دیبا!
عطیه هم نگران چادرم را گرفت و گفت:
- خوبی؟
سعی کردم بر خود مسلط شوم. برای همین نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خوبم، بریم تو.
ریحانه: می‌خوای برگردیم؟
- نه‌نه، خوبم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
701
مدال‌ها
2
عطیه که جلوتر از ما داخل مغازه شد، ریحانه فوراً پرسید:
- چرا اینجوری شدی؟
- نکنه برنگردن ریحانه؟
- چرا اینو میگی آخه قربونت برم؟
- این نوع رفتن بوی برنگشتن میده. من اینو نمی‌خوام خواهری... نمی‌خوام.
چانه‌ام را گرفت و گفت:
- هیس. حق نداری با این چیزا خودتو آزار بدی. داری رسماً دیوونه میشی دیبا. این فکرای مسموم، چه گلی به‌ سرت زده که هی نشخوارشون میکنی؟
- جای من نیستی ریحانه. نیستی که بفهمی!
- من شاید جای تو نباشم، اما خوب می‌فهمم که داری از کاه کوه می‌سازی. دوساله که بی‌قراری؛ من نگرانتم و نمی‌خوام این چشم انتظاری ذره‌ ذره نابودت کنه!
از کنارش رد شدم و داخل شدم. واقعاً حرفی برای زدن نداشتم. او هم کمی بعد داخل شد. از وقتی که اسباب بازی‌ها را خریدیم و به‌طرف پرورشگاه حرکت کردیم، نه من، نه ریحانه، هیچ کدام‌مان لام تا کام سخن نگفتیم؛ اما حرف‌های عطیه، جسم و جانمان را یکجا سوزاند.
- بابایی... دلم خیلی برات تنگ شده. پس کی برمی‌گردی؟ بابا جان... همه دخترا باباهاشون پیش‌شونه، ولی تو نیستی. من همش غصه می‌خورم. ای‌کاش برگردی. تو رو خدا برگرد... قول میدم دختر خوبی بشم.
آنقدر انرژی‌مان ته کشیده بود که وقتی رسیدیم، آن اشتیاق اولیه را نداشتیم. خانم مؤمنی مثل همیشه راهنمایی‌مان کرد و کمک کرد تا وسایل را جابه‌جا کرده و بچه‌ها را ببینیم. عطیه وقتی آن کودکان معصوم را دید، به‌ طرز محسوسی دست‌هایم را محکم‌تر گرفت. انگار می‌خواست به‌ خود ثابت کند که مرا دارد و متعلق به‌ من است؛ که جای هیچ‌گونه نگرانی نیست و جایش کنار من امن است و این، دردناک بود.
عطیه: مامان اونا با ما فرق می‌کنن؟
- نه قشنگم. هیچ فرقی ندارن. حتی شاید بهتر از ما هم باشن. چون تونستن تو شرایط سخت‌تری زندگی کنن
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه مثل ما امکانات زیادی ندارن. مثل خونه، خانواده، فامیل، دوست... اما بازم خوبن و دارن پاک زندگی می‌کنن.
- چقدر سخته!
- آره خیلی سخته. اما اگر ما هواشونو داشته باشیم و نذاریم که احساس تنهایی بکنن، اگر مراقبشون باشیم... اگر کمک‌شون کنیم که بزرگ شن و درس بخونن و خانواده تشکیل بدن و به آرزوهاشون برسن، شاید دیگه مثل الان غمگین نباشن.
- یعنی میشه که بعداً خوشحال بشن؟
- معلومه که میشه عزیزم. اگر حمایت‌شون کنیم، معلومه که میشه.
- پس منم از این به بعد کمک‌شون می‌کنم.
- می‌دونم قربونت برم. تو دختر مهربونی هستی!
لبخند زیبایی زد و به سمت دختر بچه‌ای هم‌سن خودش رفت و با محبت و مهربانی ذاتی‌اش، او را به بازی با خود دعوت کرد. سپس هر دو مشغول بازی شدند.
ریحانه که شنوای حرف‌هایمان بود، نزدیک شد و گفت:
- وقتی درمورد این بچه‌ها می‌گفتی، حس کردم به گذشته خودتم فکر می‌کنی.
خیره به در و دیوار رنگارنگ و نقاشی‌های آویخته بر دیوار پرورشگاه، آهی کشیدم و گفتم:
- حق باتوئه. من با بچه‌هایی که اینجا هستن، هیچ فرقی نداشتم. منم تنها زندگی کردم و هیچ‌وقت محبت ندیدم. نهایتاً هم به بدترین شکل ممکن از بابا و مامان جدا شدم. شاید باورت نشه ولی بدجور زیر پام خالی شد و اگر آقاجان و محبتای بی‌دریغش نبود، من الان جلوت ننشسته بودم.
به دلیل شلوغی و همهمه بالا در آنجا، که نشان از بازی کودکان و مشغولیت فیزیکی‌شان بود، ریحانه قدری بلندتر از حد معمول پرسید:
- طاها که برگرده چیکار می‌کنی؟
- فقط دعا کن برگرده.
- برمی‌گرده دیبا... بهت قول میدم.
- ... .
- جوابمو نمیدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
701
مدال‌ها
2
- آخه سؤالی پرسیدی که خودمم هیچ جوابی براش ندارم. یه‌جورایی دارم حسمو سرکوبش می‌کنم.
- هر چقدرم که سرکوبش کنی... بدتر میشه. مثل بادکنکی که تا وقتی گرفتیش زیر آب، تسلیم توئه اما بعد که ولش کنی تو صدم ثانیه میاد روی آب.
- آره دقیقاً همین‌طوره.
- حست عشق بوده؟
- می‌دونی... من درست زمانی دیدمش که پر از خلاء بودم. درست زمانی که همه چیمو از دست داده‌بودم و دنبال یکی بودم که بهش تکیه کنم. طاها خیلی خوب بود. اون با مهر و محبت واقعی، صدای گرم و حمایت‌های گاه و بی‌گاهش، حس خوبی بهم داد؛ طوری که همیشه بخش بزرگی از ذهنم رو به خودش اختصاص داد و من ناخودآگاه درگیرش شدم. اما حالا که بعد این‌همه مدت از خودم می‌پرسم چته؟ جوابی پیدا نمی‌کنم. مگه من قبلاً فرصت عاشقی داشتم که بدونم عشق چیه؟ به‌نظرم علاقه و دوست داشتن و عشق، فقط بازی با کلماته و یجورایی حس قلبیم برام گنگ و مبهمه!
حس می‌کنم حالا که طاها جایی تو قلبش برام نداره، باید بتونم ذهن و قلبمو یکی کنم و مثل خیلی چیزای دیگه ببوسمش بذارمش کنار. حالا هر چقدرم که قلبم با شنیدن اسمش بلرزه، باید سعی کنم مثل برادر بدونمش و قلبم رو سرشار از دوست داشتن خواهرانه کنم. شاید این تنها کاری باشه که از دستم بربیاد.
ریحانه پوف کلافه‌ای کشید و تشرگونه گفت:
- من اگر جای تو بودم، هیچ‌وقت منتظر طاها نمی‌موندم. اصلاً دیگه بهش فکرم نمی‌کردم!
- اگر قرار باشه تا تقی به توقی می‌خوره، همه آدمارو از زندگی‌مون حذف کنیم که باید کل کرۀ زمین رو سطل زباله کنیم!
آره... طاها من رو نخواست اما حتماً اونم دلایل خودشو داشته. مهم اینه من کج فهمی کردم و الانم خودم باید فکرمو اصلاح کنم.
- خانم‌ستوده!
سراسیمه برخاستم و مضطربانه به خانم‌مؤمنی خیره شدم.
- دخترت داشت می‌دوئید که یهو افتاد!
لب گزیدم و بی‌مهابا به‌دنبال خانم‌مؤمنی رفتم تا عطیه را پیدا کنم. از ترس قبلم در دهانم میزد و تمام وجودم از نگرانی می‌لرزید. وقتی در پاگرد پله، او را مچاله شده یافتم، پا تند کردم و فوری در آغوش کشیدمش.
- چیشد قربونت؟ خوبی عزیزدلم؟
دختر بچه‌ای که کنارش ایستاده بود، ترسیده گفت:
- خوبی عطیه؟
اشک‌های عطیه را زدودم و گفتم:
- مامان‌جان!
عطیه با لحن بچگانه‌اش گفت:
- پام درد می‌کنه!
زانویش را نوازش کردم و بوسه‌ای روی دستش نشاندم.
- خوب میشه عزیزم!
دست‌هایش را دور شانه‌ام انداخت و سرش را در آغوشم پنهان کرد. با دست آزادم، دست دخترک ترسیده را گرفتم و گفتم:
- اسمت چیه عزیزم؟
خجالت زده گفت:
- باران!
زیر لب تکرار کردم. این اسم به او می‌آمد. البته در آن لحظه بیشتر شبیه باران بهاری بود؛ با آن اخمی که پس از جملات بعدی‌ام، به لبخند تبدیل شده‌بود. چه بود این دنیای کودکانه که همه احساساتت فقط برای لحظه‌ای اعتبار داشت؟
- ازت ممنونم که با دخترم بازی کردی. اگر دوست داشته باشی، بازم میارمش که با هم بازی کنید.
امیدوارانه گفت:
- یعنی دعوام نمی‌کنید؟
- چرا باید دعوات کنم؟
- آخه افتاد!
- این فقط یه اتفاق بود عزیزم. مهم اینه که اینجور مواقع یاد بگیریم کمی بیشتر مراقب خودمون باشیم... همین!
مکث‌شان را که دیدم، گفتم:
- مگه نه عطیه؟
عطیه سرش را برداشت و با ذوقی که در لحظه روی صورتش نشسته بود، لب زد:
- آخ‌جون! سپس گونه‌ام را بوسید و همین باعث شد تا باران هم با خنده جلو بیاید و مرا ببوسد. من هم خندیدم و هر جفتشان را بوسیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
701
مدال‌ها
2
پس از یک ساعت برگشتیم. با اصرارهای فراوان، ریحانه راضی شد تا برای نهار، با ما به خانه آقاجان بیاید.
آقاجان این‌بار روی مبل در پذیرایی نشسته بود و هم‌چنان که روزنامه می‌خواند، به تلویزیون هم نگاهی می‌انداخت.
عطیه با صدای بلند، ابراز وجود کرد:
-سلام آقاجان؛ ما اومدیم، ما اومدیم.
آقاجان لبخند دندان‌نمایی زد و روزنامه‌اش را کناری گذاشت.
- سلام به دختر با ادبم... خوش گذشت؟
- خیلی! من یه دوست پیدا کردم، اسمش هم باران بود. مامان قول داده دوباره ببرتم اونجا.
آقاجان نگاهش را به‌سمت ما متمایل کرد و ما هم سلامی بالابلند تحویلش دادیم.
آقاجان: سلام دخترا! شما خوبی ریحانه‌خانم؟
- خوبم خداروشکر... شما خوبین؟
- الحمدللّه. بفرما بشین دخترم. سرپا نمون. دیباجان، ریحانه‌خانم رو راهنمایی‌شون کن.
دستم را پشت کمرش گذاشتم و گفتم:
- راحت باش عزیزم.
لبخندی زد و محجوبانه کنار آقاجان نشست. من هم به‌ تبع نشستم.
آقاجان روزنامه‌اش را تا زد و گفت:
- چطور بود؟
- وقتی رفتار عطیه رو دیدم، یاد روز اولی افتادم که با شما رفتم اونجا. من مطمئنم برای عطیه هم تجربه جدید و جذابی بوده!
ریحانه: یه‌جورایی به آدم آرامش میده. اون لحظه‌ای که اون‌جایی انگار هم‌رنگشون میشی و تا اعماق وجودت دردشون‌ رو حس می‌کنه!
آقاجان: خدا سایه همه پدر و مادرها رو بالا سر بچه‌شون حفظ کنه.
لب زدم:
-البته نه هر پدر و مادری!
ریحانه: آره واقعاً. خیلی حیفه به یه سریا بگی پدر و مادر. پدر و مادری که فقط تو به‌ دنیا آوردن بچه خلاصه نمیشه که... این تربیت کردنه که مهمه!
آقاجان لبخندی زد و گفت:
- احسنت! کاملاً درسته.
گلرخ‌خانم نزدمان آمد و گفت:
- غذا حاضره حاج‌آقا، بفرمایید.
آقاجان عصایش را به زمین تکیه داد و بلند شد. ما هم بعد از او برخاستیم و همراهش، به آشپزخانه روانه شدیم. عطیه چادرش را درآورد و پرخطا تا زد و به‌ دستم داد. سپس همان‌طور که انتظارش را داشتم، دست‌هایش را شست و نشست. در تمام مدت هم، آقاجان با لبخند، به این کودک منظم و خلف نگاه می‌کرد و چشم‌هایش را با تحسین باز و بسته می‌کرد.
بعد از مدتی، ابتدا بشقاب ریحانه و سپس بشقاب من را پر کرد.
عطیه: آقاجان من اول بودم‌ها!
آقاجان لبخندزنان گفت:
- می‌دونم خانم‌خانما... اما همیشه اول باید برای بزرگترها غذا بکشیم و بعد کوچکترها.
- اما بزرگ‌تر که شمائین! چرا اول برای ما می‌ریزین؟
- برای اینکه شما نور چشم من هستید.
عطیه تبسمی کرد و بوسی در هوا برای آقاجان فرستاد.
کمی از خورش، برای خودم و عطیه ریختم و پس از شروع به غذا خوردن، هیچ‌کدام‌مان چیزی نگفتیم و فقط قاشق و چنگال‌ها بودند که مشغول ابراز وجود بودند. این فعل، فعلی بود که از آقاجان آموخته‌بودیم. او معتقد بود که بدترین صحنه، با دهان پر صحبت کردن است و می‌تواند ادب انسان را تحت سؤال ببرد؛ پس ما هم تا جایی‌که امکان داشت، رعایت می‌کردیم.
بعد از غذا، همین‌که خواستیم میز را جمع کنیم، صدای تلفن ثابت خانه به‌صدا درآمد. آقاجان خواست با تکیه بر عصا بلند شود که فوری مانع شدم.
-شما بشینید، من جواب میدم.
مطیعانه نشست و پس از تشکر از من، به صحبت با عطیه خوش سر و زبان، ادامه داد. بدون هیچ عجله‌ای خود را به تلفن رساندم و جواب دادم:
- الو؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
63
701
مدال‌ها
2
سکوتی آزاردهنده بین من و مخاطب آن‌ور خط حاکم بود. دلم لرزید. انگار حدس‌زدنش کار سختی نبود!
- طاها چی‌شد؟ جواب ندادن؟
با شنیدن نامش، حدسم به یقین تبدیل شد و لرزه‌ای عمیق بر جانم افتاد و تپشی در قلبم شکل‌ گرفت. تپشی‌ که می‌توانست تک‌تک یاخته‌های مرده‌ام را زنده کند. تپشی‌که می‌توانست چونان دم مسیحایی، منی‌که محکوم به مرگ بودم را، در کسری از ثانیه زنده کند.
- دیباخانم!
این خانم گفتنش... این‌که هنوز برایش دیباخانم بودم، عذابم می‌داد. این‌که پس از گذشت این‌همه مدت، قلبش ذره‌ای نرم نشده بود، درد داشت.
لب‌های لرزانم را به‌ زور مهار کردم و نالیدم:
- خودتی؟
آهی‌که از نهادش برخاسته‌بود را به‌وضوح شنیدم. سکوت معنادارش، برایم یادآور لحظه رفتنش بود. سکوتش شبیه به همان جمله‌ای بود که مثل ترکشی بر مغز و قلبم نشست و تمام احساساتم را یک‌جا به سخره گرفت. واقعاً مرا مثل خواهرش می‌دانست؟ واقعاً حاضر نبود که فقط یک‌بار... یک‌بار مرا طور دیگری ببیند؟
- حالت خوبه؟
قطره اشکی سمج از گوشه چشمم فروریخت.
- نگرانتم... نگرانم! هر روز، هر شب! چقدر چشم‌انتظاری سخته!
- بر می‌گردم خواهری، برمی‌گردم.
باز هم مثل دوسال پیش جواب داد. باز هم با تأکید بر آن کلمه منحوس، قصد داشت مرا تا قعر فِسردگی بکشاند. اما آن‌ لحظه حتی با وجود تمام رنجشی که متحمل می‌شدم، مطمئن شدن از سلامتی‌اش، برایم مهم‌تر بود. او برای من، مهم‌تر از من بود!
- خوبی؟ تنت سالمه؟
صدایش کمی گرفته شد:
- خوبم، خداروشکر
- چرا جواب نمیدی وقتی زنگ می‌زنم؟
- تو که از شرایط این‌جا خبر داری!
- تو رو خدا برگرد. تو رو خدا عذابم نده. سپس بچگانه نالیدم:
- دلم برات تنگه طاها... خیلی بیشتر از همیشه. خواهش می‌کنم منو با نبودنت مجازات نکن!
غمگین گفت:
- من قصدم این نیست دختر... بفهم!
آقاجان: کیه دخترم؟
بی‌جان گفتم:
- همیشه به آقاجان زنگ می‌زنی مگه نه؟ همیشه بهش زنگ می‌زنی در حالی‌که من اگر روبه‌موتم باشم برات مهم نیست. خیلی بی‌رحم شدی طاها!
- وَاللّه که اشتباه می‌کنی.
- آره من همیشه اشتباه می‌کنم. من کلاً زاده‌شدم برای اشتباه‌ کردن!
این‌بار چیزی نگفت. دستی روی چشمان خیسم کشیدم و با شنیدن صدای عصای آقاجان به‌ سمتش برگشتم و تلفن را به‌ دستش دادم.
- کیه دیباجان؟ چرا گریه کردی؟
- طاهاست آقاجانم. چشم‌تون روشن.
این‌ را گفتم و به‌ سمت حیاط دویدم. درحالی‌که هق‌هق بی‌امانم بالا گرفته بود و صدایش کل حیاط را پرکرده‌بود. چقدر طفلکی شده‌بودم، چقدر تنها و بی‌ک.س شده‌بودم. دلم عجیب به‌ حال خودم می‌سوخت.
چند دقیقه‌ای در حال خود بودم که ناگهان عطیه تلفن به‌ دست و صحبت‌کنان سمتم آمد. آن‌چنان نازی در صدایش بود که من را نیز اغوا می‌کرد.
- باباجونم خیلی‌خیلی دوستت دارم. کی برمی‌گردی؟
- ... .
- آخ‌جون... واقعاً میای؟
- ... .
- باشه چشم.
- ... .
- اوهوم. الان رسیدم بهش... صبر کن.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین