- Jun
- 63
- 701
- مدالها
- 2
با چشمان نیمه بازم، موبایلم را از روی پاتختی برداشتم و بیرمق جواب دادم:
- بله؟
- سلام عزیزدلم!
گلویم را صاف کردم.
- سلام ریحانهجان، خوبی عزیزم؟
- خداروشکر! تو چی؟ حالت خوبه؟ عطیه خوبه؟
خمیازهام را کنترل کردم و نگاهی به عطیه که کنارم عمیقاً خوابیدهبود انداختم.
- بله من خوبم، عطیهجان هم خوبه!
- دلم برات تنگ شده بیمعرفت!
لبخندی زدم.
- منم همینطور عزیزدلم.
- یکم دلم گرفته، میای بریم پرورشگاه؟
- عطیه چی؟
- دانشگاه که میری چیکارش میکنی؟ الانم همون کار رو بکن.
- اون خانمه که ازش مراقبت میکنه، دیروز قبل از اینکه برسم خونه، گفت مادرش فوت شده و مجبوره الساعه بره شهرستان. بعد کلاسم مستقیم اومدم خونه که نکنه از خواب بپره و بترسه. میدونی که طاقت اشکاشو ندارم؟
- میدونم، میدونم... ولی تو داری بهخاطر اون بچه از همه کارها و تفریحاتت میزنی!
- اسمش مسئولیته. همیشه که نمیشه بهفکر خودم باشم. بعدشم، عطیه یه فرشتهست ریحانه. اونقدر خوب و مظلومه که دلم نمیاد حتی لحظهای غمگین بشه!
- میدونم، ولی خواهش میکنم بهخاطر من یه امروز رو یه کاریش بکن. بدجوری دلم گرفته دیبا!
چشمم به عطیه افتاد که کمکم داشت بیدار میشد.
- باشه عزیزم. یه فکری میکنم.
- مرسی، کِی بیام دنبالت؟
لحظهای تأمل کردم.
- دَه بیا ولی قبلش باید عطیه رو ببرم خونه آقاجان.
- باشه، سر راه میرسونیمش. راستی... خبری نشده؟
آه کشیدم.
- نگرانم.
- دو ساله داری همین رو میگی!
- دوساله زیر تیغم ریحانه! هر روز با خودم میگم الآنه که زنگ بزنن و بگن زبونم لال ... .
- هیس آروم باش، عطیه میشنوه!
حق با او بود. عطیه کنجکاوانه نگاه میکرد و مضطرب بهنظر میرسید.
- میبینمت عزیزم، باید قطع کنم.
- باشه گلم، متوجه شدم. دَه اونجام.
- خداحافظ.
- خداحافظت.
آغوشم را گشودم و گفتم:
- صبحت بخیر و شادی قشنگم!
- مامان چیزی شده؟
لبخندی زدم.
- معلومه که نه.
- اما تو ناراحت بودی!
- بله؟
- سلام عزیزدلم!
گلویم را صاف کردم.
- سلام ریحانهجان، خوبی عزیزم؟
- خداروشکر! تو چی؟ حالت خوبه؟ عطیه خوبه؟
خمیازهام را کنترل کردم و نگاهی به عطیه که کنارم عمیقاً خوابیدهبود انداختم.
- بله من خوبم، عطیهجان هم خوبه!
- دلم برات تنگ شده بیمعرفت!
لبخندی زدم.
- منم همینطور عزیزدلم.
- یکم دلم گرفته، میای بریم پرورشگاه؟
- عطیه چی؟
- دانشگاه که میری چیکارش میکنی؟ الانم همون کار رو بکن.
- اون خانمه که ازش مراقبت میکنه، دیروز قبل از اینکه برسم خونه، گفت مادرش فوت شده و مجبوره الساعه بره شهرستان. بعد کلاسم مستقیم اومدم خونه که نکنه از خواب بپره و بترسه. میدونی که طاقت اشکاشو ندارم؟
- میدونم، میدونم... ولی تو داری بهخاطر اون بچه از همه کارها و تفریحاتت میزنی!
- اسمش مسئولیته. همیشه که نمیشه بهفکر خودم باشم. بعدشم، عطیه یه فرشتهست ریحانه. اونقدر خوب و مظلومه که دلم نمیاد حتی لحظهای غمگین بشه!
- میدونم، ولی خواهش میکنم بهخاطر من یه امروز رو یه کاریش بکن. بدجوری دلم گرفته دیبا!
چشمم به عطیه افتاد که کمکم داشت بیدار میشد.
- باشه عزیزم. یه فکری میکنم.
- مرسی، کِی بیام دنبالت؟
لحظهای تأمل کردم.
- دَه بیا ولی قبلش باید عطیه رو ببرم خونه آقاجان.
- باشه، سر راه میرسونیمش. راستی... خبری نشده؟
آه کشیدم.
- نگرانم.
- دو ساله داری همین رو میگی!
- دوساله زیر تیغم ریحانه! هر روز با خودم میگم الآنه که زنگ بزنن و بگن زبونم لال ... .
- هیس آروم باش، عطیه میشنوه!
حق با او بود. عطیه کنجکاوانه نگاه میکرد و مضطرب بهنظر میرسید.
- میبینمت عزیزم، باید قطع کنم.
- باشه گلم، متوجه شدم. دَه اونجام.
- خداحافظ.
- خداحافظت.
آغوشم را گشودم و گفتم:
- صبحت بخیر و شادی قشنگم!
- مامان چیزی شده؟
لبخندی زدم.
- معلومه که نه.
- اما تو ناراحت بودی!
آخرین ویرایش: