مانند همیشه هستم؛ آرام و بیحرف امروز برگهای نو از دفتر زندگی من است روزی که به این مکان قدم نهادم و میدانم سرنوشت من نیز با آمدنم به اینجا تغییر میکند.
هر چند لحظه به خانه با سبک قدیمی و دیوارهای آجریِ نارنجی و بدون معماریاش مینگرم.
در میزنم، این لحظه را دوست دارم! پس از پنج یا شش سال مادر بزرگم را میبینم. بدون هیچ خستگی در چهرهی شادابش به سمت من میآید و روسری گلگلی و سفیدش که رنگ موهای گندمیاش را بیشتر و واضحتر به رخ میکشد را دست میکشد.
با صدای خشدارش که حاصل مشکل تنفسیاش است از رو به رویم صدایش را بلند میکند و میگوید:
- سلام دخترم! بیا تو پشت در نمون چرا وایسادی بدو دیگه!
دوست دارم این زن زیبا و پر حرف را، از همان آدمهایی بود که میتوانستم بگویم بدون شک با او پیر نمیشوی و چندین سال دم مرگ هم زنده نگهات میدارد!
دستی به موهای خرماییام میکشم و با چشمانِ قهوهای لباسهای پیرزن را میکاوم.
هوای گرم امروز باعث کلافگیام شده و نمیگذارد که با حوصله جوابش را بدهم و با همان صدای کلافه و نازکم جوابش را میدهم:
- خیلی ممنون!
میداند اهل زیاد صحبت کردن نیستم و امروز که به محیطی جدید وارد شدم بدتر است، دستهی چمدان چرمم را میگیرم یاسی است رنگ مورد علاقهام!
از پا افتاده است اما سرزنده و قبراق مانده و در جوانیاش مانده، میگفتند که مادر بزرگت بهخاطر جوانی پر جنب و جوشش با پدر بزرگ خدا بیامرزم بسیار سرزنده است و من باورم نمیشد.
توجهام سمت صدایش که دادگونه بود رفت:
- بهار جان، خونهی خودته اصلاً احساس غریبی نکن.
به آرامی و نجوا گونه جوابش را دادم:
- شما به من لطف دارید!