جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ورا تیره‌ماه] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DELVAN. با نام [ورا تیره‌ماه] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,394 بازدید, 22 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ورا تیره‌ماه] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVAN.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
Negar_1691131915277.png
هوالمحبوب
رمان: ورا تیره‌ماه
نویسنده: هستی جباری
ژانر: تراژدی، درام، عاشقانه
خلاصه:
ورا تیره‌ماه است، بهار می‌آید و آغاز می‌کند عشق را!
بهار پس از پاییز را دیده‌ای؟
پس از پاییز همه زمستان نیست! سرمای زمستان گرم می‌شود و درختانِ قلب عشاق شکوفه می‌دهد.
اما شاید این پاییز بی زمستان پایان خوشی نداشته باشد.
شاید قلب عشاق از سرمای پاییز یخ بزند.
همه تنها می‌ماند و سبز‌ها خشک شوند. روزها روزگاری نداشته باشند و کسی در روزهای سرد معشوق را در آغوش نگیرد.
***
سخن نویسنده:
منظور از عنوان ورا تیره‌ماه برای این رمان پس از پاییز است و تیره‌ماه به پارسی معنیِ پاییز را می‌دهد و منظور ماه تیر نیست!
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,765
32,207
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (15) (1).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
مقدمه:
آن‌گاه که تو آمدی در اوج سرما، بهار و بوی خاکِ باران خورده آمد.
بوی شکوفه‌های بهار نارنج قلبم را فرا گرفت و مشامم را پر از تازگی کرد.
بوی خوشی آمد و نرفت، همان‌جا ماند تا مرا در آغوش بگیرد و من... ساعت‌ها همان‌طور در آرامش بمانم.
او نمی‌رود و من به این حرف ایمان دارم!​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
مانند همیشه هستم؛ آرام و بی‌حرف امروز برگه‌ای نو از دفتر زندگی من است روزی که به این مکان قدم نهادم و می‌دانم سرنوشت من نیز با آمدنم به این‌جا تغییر می‌کند.
هر چند لحظه به خانه با سبک قدیمی و دیوارهای آجریِ نارنجی و بدون معماری‌اش می‌نگرم.
در می‌زنم، این لحظه را دوست دارم! پس از پنج یا شش سال مادر بزرگم را می‌بینم. بدون هیچ خستگی در چهره‌ی شادابش به سمت من می‌آید و روسری گل‌گلی و سفیدش که رنگ موهای گندمی‌اش را بیشتر و واضح‌تر به رخ می‌کشد را دست می‌کشد.
با صدای خش‌دارش که حاصل مشکل تنفسی‌اش است از رو به رویم صدایش را بلند می‌کند و می‌گوید:
- سلام دخترم! بیا تو پشت در نمون چرا وایسادی بدو دیگه!
دوست دارم این زن زیبا و پر حرف را، از همان آدم‌هایی بود که می‌توانستم بگویم بدون شک با او پیر نمی‌شوی و چندین سال دم مرگ هم زنده نگه‌ات می‌دارد!
دستی به موهای خرمایی‌ام می‌کشم و با چشمانِ قهوه‌ای لباس‌های پیرزن را می‌کاوم.
هوای گرم امروز باعث کلافگی‌ام شده و نمی‌گذارد که با حوصله جوابش را بدهم و با همان صدای کلافه و نازکم جوابش را می‌دهم:
- خیلی ممنون!
می‌داند اهل زیاد صحبت کردن نیستم و امروز که به محیطی جدید وارد شدم بدتر است، دسته‌ی چمدان چرمم را می‌گیرم یاسی است رنگ مورد علاقه‌ام!
از پا افتاده است اما سرزنده و قبراق مانده و در جوانی‌اش مانده، می‌گفتند که مادر بزرگت به‌خاطر جوانی پر جنب و جوشش با پدر بزرگ خدا بیامرزم بسیار سرزنده است و من باورم نمی‌شد.
توجه‌ام سمت صدایش که دادگونه بود رفت:
- بهار جان، خونه‌ی خودته اصلاً احساس غریبی نکن.
به آرامی و نجوا گونه جوابش را دادم:
- شما به من لطف دارید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
سکوت و روحیات آرامم با مادرجان سازگار نبود اما تنها حس خوبی که به من می‌داد.
تمام تنم را فرا می‌گرفت و من را کنجکاوتر برای کاویدن زندگی این زن می‌کرد و من... احساس خوشی به این خانه داشتم.
نه بزرگ بود و نه کوچک! دلباز و از آن رو در سکوت کامل همان‌طور که زندگی من می‌گذشت.
انگار که تمام خانه را با وایتکس شسته بودند، تمیزی‌اش برقی در چشمان سیاهم می‌انداخت. تمام تنش‌ها را از من دور می‌کرد.
عطر گل‌های یاس در باغچه و بوی خوش آن به اتاق خواب یاسی و سفید من می‌خورد‌ و تمام گل‌هایی که از بالکنش آویزان بود گل یاس بود.
مادرجان مانند تمام مادر بزرگ‌ها یک لحظه سکوت اختیار نمی‌کرد و از علاقه همسرش به گل‌های یاس و دختر خدا بیامرزش که مادر من باشد می‌گفت.
زمانی که به اتاق اشاره کرد، تمام ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وجودم شاد شد من این را دوست داشتم؛
همان گل‌های یاس را و می‌دانستم روزی اتاق مادرم را به من می‌دهند برای دو سال زیاد هم بود و او لطف زیادی در حقم کرده بود.
خانه دو طبقه داشت طبقه بالا اتاق‌ها و حمام بود؛ طبقه پایین یک اتاق و آشپزخانه وجود داشت که کار بی‌بی را آسان کند.
دستشویی در کنار انباری و گوشه‌ی حیاط بود، او از دستشویی که در حیاط باشد نفرت داشت.
مطمئن بود اگر کارش گیر می‌کرد حال نداشت که دو طبقه پایین بیاید و تا انتهای حیاط بدود.
بی‌بی که نگاه عجیب من را به در دستشویی دیده بود خندید.
بین حرف‌های تمام نشدنی‌اش گفت:
- نگران نباش ته راهرو طبقه بالا دستشویی هست.
انگار بار بزرگی از دوشش برداشته باشد لبخند ملایمی زد و آن همه پله را به سختی بالا رفتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
بی‌بی اواسط پله‌ها گفت:
- من نمی‌تونم این همه پله رو بالا بیام ولی این کلید رو بگیر، اتاق مامانِ خدا بیامرزته. امیدوارم این دو سال که با منی بهت خوش بگذره!
از او تشکر کردم برای این اتاق و این محیط، زندگی در این‌جا را دوست داشتم. چشم‌های قهوه‌ای‌ام به‌خاطر بی‌خوابی طولانی سفیدی‌اش به قرمز بودن می‌زند.
این‌جا خوب و تمیز و سرسبزی کامل بر خلاف محل تولد و زندگی پدرم؛ کرمان گرم و خشک را دوست نداشتم نه برای زندگی و نه برای ساختن آینده!
پدرم نیز در آن‌جا در روستایی زندگی می‌کرد و باغ پسته‌ی نسبتاً بزرگی داشت و آن را رها نمی‌کرد! من نیز به این‌جا آمده بودم تا دو سال کنار بی‌بی بگذرانم.
پدرم همیشه می‌گفت:
- تو از من فرار می‌کنی یا این شهر دختر؟!
رشته‌ام دامپزشکی بود و پس از مدت‌ها منتظر روزی بودم که به این‌جا نقل مکان کنم، رویا را همراه من فرستادند.
روحیات من با رویا اصلاً سازگار نبود، همش سوالات عجیب می‌پرسید، من تنها می‌خواستم در سکوت کارم را انجام دهم.
او مدام وراجی می‌کرد! برایش مهم نبود چه بود با گاو و گوسفند، در و دیوار به نظرم او بدترین فردی بود که با من به این‌جا فرستادند.
همان‌طور که زیر لب غر می‌زدم با چیزی مواجه شدم که اصلاً انتظار نداشتم! آن اتاق پر از عکس‌های مادرم بود، همان فردی که دلم برایش لک زده بود.
- من... من کی ان‌قدر فراموشت کردم؟!
در مغزم فریاد می‌زدم:
- تو احمقی!
بله با خود حرف زدن هم یک خریت بود و من عادت‌های مسخره و احمقانه‌ای داشتم، همه این‌طور عادت‌هایی را دارند اما برای من چرت بود.
از آن‌جایی که هیچ چیز را به خود نمی‌گرفتم کله‌ام را روی بالش سفیدم کوباندم و سعی کردم بخوابم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
صبح با نوری که در صورتم می‌تابید بیدار شدم، حس می‌کردم نیاز دارم باز هم بخوابم اما این روز از قرارِ معلوم طرح شروع می‌شد.
پتوی یاسی روی تخت را مرتب کردم، موهایم را شانه‌ کشیدم و صورتِ سفیدم را شستم.‌ مانتوی سفید و شلوار زغالی رنگم را پوشیدم و با سرعت از اتاق خارج شدم.
- سلام بی‌بی
ساعت هفت و نیم شده بود و بی‌بی در آشپزخانه در حال چیدن میز صبحانه بود. همان‌طور که کارتن در دستم که شامل وسایل محل کارم می‌شد را روی عسلی گذاشتم کیفِ مشکی‌ام را روی شانه‌ام جا به جا کردم.
با عجله لقمه‌ای نون پنیر در دهانم گذاشتم‌، صدای شاکی بی‌بی بلند شد:
- بشین صبحونه‌ت رو بخور.
همان‌طور که لقمه را می‌جویدم کارتن را زیر دستم گرفتم و جواب بی‌بی را دادم:
- دیرم شده بی‌بی شرمنده خداحافط!
بی‌بی دستی برایم تکان داد و کارش را ادامه داد، به سرعت سوار پراید نوک مدادی‌ام شدم و به سمتِ سوارکاری مورد نظر راندم، یکی از بهترین سوارکاری‌های این شهر!
این سوارکاری اولین گزینه‌ام بود اما معمولاً کار در سوارکاری خیلی سخت‌تر از دامپزشکی در مزرعه بود.
- سلام، خیلی خوش اومدید.
با صدای مردی سرم را بلند کردم گویا صاحب مزرعه بود موهایش به علت زیاد شدن سن جوگندمی و چشم‌های عسلی زیبایی داشت.
هم‌چنان سرحال بود و لبخند گرمی به صورت داشت.‌
- سلام متشکرم.
مرا به سمت اتاقکی راهنمایی کرد، معمولاً در این مکان‌ها زیاد تمیز نبود، اما این اتاق از شدت تمیزی برق می‌زد و مشخص بود کارشناس بهداشت دارند.
این کار مرا ساده می‌کرد، هر چقدر تمیزی بیشتر بیماری کمتر! من هم به‌شدت وسواسی بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
همان‌طور که به این مسائل فکر می‌کردم صدای گوش نوازش در گوشم طنین انداخت:
- خب برای کار اومدین؟
سری تکان دادم و لب‌های صورتی و نازکم را بهم فشردم:
- بله من بهار لطفی هستم ۲۵ سالمِ و دامپزشکم!
ناگهان در باز شد، مردی با عینک گرد و صورتی نه چندان خوشحال وارد شد و لیستی روی میز گذاشت.
صدای بمش آرام بود:
- می‌تونم برم؟
مرد سری تکان داد و لیست دیگری از کشوی کنار میزش درآورد و به آن یکی داد:
- از این به بعد لیست رو از خودم بگیر.
مردی بی‌حالت سری تکان داد، چند ثانیه با خود فکر کردم که همکار جدید است.
مرد در حالی که لبانش را تر می‌کرد گفت:
- از کی شروع می‌کنی؟!
لبخند گوشه لبم آمد و صدایم کمی رنگ هیجان گرفت:
- من وسایلم رو با خودم آوردم، اگر میشه امروز محل کارم رو ببینم و وسایلم رو داخل بیارم.‌
سری تکان داد و بلند شد.
همراه من تا دم در آمد یک لحظه دادی زد که حس کردم دیگر گوشم پرده‌ای ندارد:
- امیر! بیا کمک خانم کن!
امیری که صدایش زده بود به سرعت آمد، مردی با قد متوسط و موهایی کوتاه به سرعتی یکی از کارتن‌ها را برداشت و به سمت اتاقی رفت.
همراهش وارد شدم یک اتاق سفید با وسایل و تجهیزات یک میز و صندلی، چند کشوی کوچک هم پایین میزِ چوبی بود و همه‌چیز برق می‌زد.
پس از امضای قرار داد مشغول چیدن آن‌جا شدم.
در به صدا در آمد:
- بفرمایید!
وارد شد و نگاه قهوه‌ایی روشنش را به من دوخت، همان مردی که صبح وارد دفتر صاحب سوارکاری شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
عینکش را جا به جا می‌کند و با همان نگاه به من می‌نگرد چشمانِ قهوه‌ای‌اش را دوست دارم و نجوا کنان می‌گوید:
- سلام خانم لطفی! من یاسین موحد هستم کارشناس بهداشت و تغذیه حیوانات.
در حالی که وسایلم را در قفسه می‌چینم، می‌گویم:
- خوشبختم.
باز هم صحبتش را ادامه می‌دهد:
- من اومدم وضعیت بهداشت وسایلتون رو چک کنم!
نگاهی به او می‌اندازم موهای قهوه‌ای و گمانم تا روی شانه دارد اما حال گوجه‌ای بسته‌ است.
- همین الان چک کنید.
ابروهایش را بالا انداخت و شانه‌ای بالا انداخت، همه‌جا را چک کرد و گزینه لیستش را تیک زد:
- ممنونم.
هر چند دقیقه چند نفری رفت و آمد می‌کردند، دیگر حوصله‌ام سر رفته بود و خودکارم بی‌هدف روی چک لیست خالی‌ام تکان می‌خورد.
***
(دو ماه بعد)
پاهایم خواب رفته بود و گردنم گرفته بود، سرم از شلوغی درد گرفت بود و دوست داشتم بیرون بروم!
گردنم را ماساژ می‌دادم و هر از چندگاهی موهای پس کله‌ام را که به‌خاطر گرما عرق کرده بود و چسبیده‌بود صاف می‌کردم، پنکه کارساز نبود.‌
- خدا بزرگه! اتفاق‌های بزرگ از اتفاق‌های کوچیک منشأ می‌گیرن!
چند ساعت یک جا نشستن طاقت فرسا بود و من چندین ساعت یک‌جا نشسته بودم و با خودکارم ور می‌رفتم، همچنین گاهی اوقات کله‌‌ام را در گوشی می‌کردم و جواب رویای وراج در راه را می‌دادم.‌
این‌جا خبری از هیچ چیز نبود، ساکت و آرام آن محیطی که دوستش داشتم ولی بیکاری نیز سخت بود گوشی‌ام تند و تند پشت سر هم زنگ می‌زد.
اصلاً قابل تحمل نبود، آن را روی بی‌صدا گذاشتم و به شخص پشت خط توجه نکردم شاید به آن جمله معروف متکی بودم دوری و دوستی، دوستان دوران بچگی‌ام هم دیگر نبودند.
سه نفر بودیم که یک نفر زمانی که کلاس هفتم بودیم در روستای خلوت‌مان گم شد و چند وقت بعد خبرش در آمد که آن را دزدیده‌ و کلیه‌‌ها و قلبش را فروخته‌اند، روز بعد جسدش آمد.
دزدها را پیدا کردند ولی رعنا چه شد؟ دیگر نیامد، دیگر فراموشش کرده بودم همان سال مهدیه هم به تهران سفر کرد و دیگر نیامد، اما باز هم از محله فضولمان خبرش می‌آمد که پولدار شده‌اند و پدرش کسب و کاری درست و حسابی به هم زده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
هوا گرم بود و ما اواخر تابستان بودیم، حتی گرمی این‌جا نیز نفس گیر بود ترجیح دادم بیرون بروم.
افکار احمقانه‌ام را دور کنم و کمی به مغز خودم استراحت بدهم، بیرون رفتم و به محیط بیرون نگریستم چند اصطبل بزرگ رو به روی دفترکارم بود و چند سوارکار منتظر ایستاده و برخی اسب سواری می‌کردند.
چند نفر از کارکنان با لباس‌های مخصوص در حال تعویض نعل اسب‌ها بودند، به سمت اصطبل‌ها چوبی رفتم. همان امیر که صبح به کمکم آمد در حال برس کشیدن یال اسب مشکی رنگی بود.
تا به سمتش رفتم دست از کار کشید و دستی برایم تکان داد:
- سلام این سمت میای؟!
سری تکان دادم و به سمتش رفتم، بلافاصله خانمی با قدم‌های بلند و گیسوانی افشان و مشکی به سمتمان آمد. امیر به زن نگاه کرد و لبخند زد.
با دقت به مانتوی کرم رنگ و گرانش نگاه کردم، دستش را جلو آورد انگشتان کشیده‌ام را روی دست سبزه‌اش فشردم.
دختر با نمک و شیرینی به نظر می‌آمد، چشمانِ مشکی‌اش را در چشمانم قفل کرده بود با خنده و صدای نسبتاً پر و لوسش خودش را معرفی کرد:
- سلام عزیزم؛ من مهدیه‌م نامزد امیر و لیسانس دکوراسیون داخلی میشه خودت رو معرفی کنی؟
آشنا به نظر می‌آمد و با گفتن مهدیه باز هم من را شکاک‌تر می‌کرد!
- من بهارم دامپزشک این سوارکاری از دیدنت خوشحالم.
در همان حال یاسین هم به جمع ما پیوست، تنها نگاهِ بی‌روح و مشکی‌اش به دفترچه و تخته شاسی‌اش بود. با صدای آرامی که به زور شنیده می‌شد گفت:
- سلام.
همه سلامی دادند و به صحبت‌های قدیمی مشغول شدند، یاسین با بی‌حوصلگی از بحث مزخرف مراسم خواستگاری تا آشنایی پیشنهادی داد:
- نظرتون چیه به اتاق من بریم هوم؟ سر پا اذیت نشید.‌
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین