جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ورا تیره‌ماه] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DELVAN. با نام [ورا تیره‌ماه] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,397 بازدید, 22 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ورا تیره‌ماه] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVAN.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
بعد بلند بلند به حرفش می‌خندد و نگاهی به عکس‌های مادرم می‌اندازد:
- پسره بهم می‌گفت آخر هفته باید برای کار برید مزایده یزد مسئول سوارکاری چندتا اسب رو برای مسابقه می‌خوان بفروشن و تو باید مطمئن بشی تا رسیدن به محل مزایده همه اسب‌ها سالم باشن.
سرم را تکان دادم و لبخندی زدم دلم می‌خواست بخوابم، تنها راه چاره خواب بود و من عالم بی‌خبری را دوست داشتم.
صبح بیدار شدم و با دیدن لباسم اتو کشیده و تمیز لبخندی زدم من خانواده خوبی داشتم با تمام کاستی‌ها!
از پله‌ها پایین رفتم که صدای بی‌بی آمد:
- سلام حالت چطوره بهار جان؟
لبخندی زدم و بغلش کردم:
- خوبم بی‌بی ببخشید تو زحمت انداختمتون.
خندید و گفت:
- من دوتا نوه دارم که رو جفت چشمم جا دارن دخترم.
از او خداحافظی کردم رویا زودتر از من رفته بود، این دو روز به اندازه کافی اذیت شده بود. سوار ماشین غراضه‌ام شدم و سمت سوارکاری راندم.
وارد شدم، صدایی نمی‌آمد سکوت مطلق مشخص بود این وقت صبح کسی به این‌جا نمی‌آید. صحنه‌های همیشگی یاسین با چک لیستش امیر در حال تعمیر یکی از اتاقک‌ها، نیما و سارا هم در حال رسیدگی به اسب‌ها و منم که مثل بقیه مواقع باید چک لیست سلامتم را تکمیل می‌کردم.
این‌جا حدود بیست نفر در حال کار کردن بودند، که قرار بود بزرگ‌تر هم بشود آقای رستمی در حال محکم کردن جا پایش بود.
آقای رستمی طبق معمول در اتاقش نشسته بود و پنجره را نگاه می‌کرد و پیپ می‌کشید. سلامی کردم که با همان صدای دلنشین جواب داد.
بوی پیپ را دوست داشتم تلخی‌اش را! وارد شدم و سلامی دادم که همه جواب دادند و من وارد اتاقم شدم.
تغییر دکور امری عادی بود که هر سه ماه انجام می‌شد. برای پاییز همه‌جا را طرح چون کردن بودند از کهنه بودنش مشخص بود که برای سال پیش است.
شاسی و چک لیست جدیدم را برداشتم و بیرون رفتم که سارا هم با من هم قدم شد، سلامی دادم که صدای ناز و زیبایش بلند شد:
- حالت خوبه؟ بلا به دور دختر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
سمت اصطبل رفتم و جوابش را دادم:
- خوبم، ممنون عزیزم!
با کنجکاوی نگاهی به من انداخت:
- همیشه این‌قدر ساکتی؟
خنده‌ای ملایم کردم و سری به معنی آره تکان دادم. برادرش هم به ما ملحق شد، در زندگی حداقل از همکار شانس آوردم.
- سلام حالتون خوبه؟
تشکری کردم و به چک کردن وضعیت مشغول شدم، به نظر مشکلی نداشتند. دستی به سر همان اسب قهوه‌ای کشیدم.
حالش بهتر بود و پایش را راحت‌تر جا به جا می‌کرد، سارا بی‌خیال من شده بود اما نیما همین‌طور پشت سرم می‌آمد.
صدایش آمد و سرش را سمتم گرفت و سر اسب را نوازش کرد:
- آخر هفته شما هم میاید برای مزایده؟
سرم را تکان دادم که صدای یاسین هم آمد:
- قراره با من بیاد. مگه شما هم می‌آید؟
سرم را طوری سمتم گرفتم که خودش هم لحظه‌ای متعجب شد، ناچار و عصبانی برای این که زحمت دیروز را کشیده چیزی نگفتم.
نیما سری تکان داد و لبخندی زد:
- من و سارا هم میایم، ظاهراً که چند تا اسب باید بره برای همین نیازه که برای مراقبت افراد بیشتری بیان.
با کلافگی به آن دو که راحت با هم گپ می‌زدند و مزاحم کار من شده بودند نگاه می‌کردم، سر و صدا تمرکزم را بهم ریخته بود. صدایم را کمی بالا بردم:
- ببخشید! میشه برید و بذارید من به کارم برسم.
نگاهی به یاسین انداختم و در حالی چشم‌هایم را می‌چرخاندم گفتم:
- با شما هم کار دارم آقای موحد تو اتاق کارتون همدیگه رو می‌بینیم.
سری تکان داد و رفت پشت سرش نیما هم رفت و من و پنج نفر دیگر در اصطبل مشغول بودیم، یک یک روز در میان پنج نفر برای نظافت می‌آمدند.
همه چیز معمول بود و من از زندگی روزمره‌ام خسته بودم صدی زنگ گوشی‌ام روی اعصاب بود گمان می‌کردم رویا باشد برای همین جواب دادم:
- سلام.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,455
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین