جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وسوسه] اثر «لیلی خانم کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Lili.khnom با نام [وسوسه] اثر «لیلی خانم کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 402 بازدید, 15 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وسوسه] اثر «لیلی خانم کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
رمان: وسوسه
نویسنده: لیلی خانم
ژانر: طنز، ترسناک، تخیلی
@Esra
شیلا مدتی است که در تابوتی زیر زمین در لابه‌لای خاک مانده است. وقتی که چشم باز می‌کند خودش را در یک محیط جدید می‌بیند او می‌فهمد یک فرصت جدید برای زنده شدن دارد.
 
آخرین ویرایش:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
Negar_۲۰۲۲۰۱۰۴_۱۳۲۱۴۹.png

وحشت‌نویس عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان و یا داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از وحشت نویسی خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین وحشت نویسی

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان و یا داستان ، در تاپیک زیر با ذکر کلمه (وحشت نویسی) با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان و داستان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
چشم باز می‌کنم. چشمانم در کاسه‌شان می‌چرخند و چندبار پلک می‌زنم. در یک اتاق هستم که از سقف آن تار عنکبوت آویخته شده است. بلند می‌شوم و نزدیک آیینه‌ای می شوم، خاک گرفته است و گوشه‌هایش شکسته شده است. چندبار روی ان دست می‌کشم و به انعکاس اجسام در ان نگاه می‌کنم. سرم را نزدیک تر می‌برم و فوت محکمی می‌کنم و با برخاستن خاک در هوا آیینه در کسری از ثانیه می‌ترکد و به صد هزار تکه تبدیل می‌شود.
عقب عقب می‌روم و جیرجیر چوب کف زمین را می‌شنوم. به پاهای برهنه‌ام نگاه می‌کنم که با بی دقتی من در یک میخ فرو رفته است و میخ زنگ زده از قسمت دیگرش بیرون زده است. خم می‌شوم تا شره های خون را ببینم اما هیچ اثری از خون نیست.
جیغ می‌کشم و به سمت در می‌دوم دستگیره‌اش را می‌کشم و به در مشت می‌زنم.
- کسی اینجا نیست؟ اینجا تیمارستانه؟ چرا فکر می‌کنم دیوانه شدم؟
دوباره به پایم نگاه می‌کنم. به اتاق با دیواره های دود گرفته به دودکشی که خاکسترهای درون ان جلز و ولز می‌کنند و به تخت زهوار در رفته‌ای که روی ان هیچ تشکی نیست. من کجا هستم؟ من که مرده بودم پس اینجا چه کار می‌کنم؟
پنجره را باز می‌کنم اما آن باز نمی‌شود. میله‌هایی پشت آن قرار دارند و من از پشت آن میله‌ها بیرون را می‌بینم. یک زمین فوتبال با چمن‌های زرد و بی جان و چندین زن سفید پوش که موهای بلند خود را باز گذاشته اند و در دست هرکدام یک اسکلت است. دوباره جیغ می‌کشم که یکی از ان زنان می‌ایستد و برمی‌گردد. سریع پنهان می‌شوم و دست روی دهانم می‌برم. مدتی بعد دوباره بلند می‌شوم و آرام آرام سرم را بالا می‌برم که با دیدن یک خوک با چشمانی قرمز که به من لبخند می‌زند پس می‌افتم. خوک می‌گوید:
- ( خوک:) تو نمی‌تونی منو گول بزنی. اینجا هیچ کسی از هوش نمی‌ره.
با سماجت چشمانم را محکم‌تر می‌بندم و زبانم را بیرون می‌اندازم که خوک می‌گوید:
- (خوک:) می‌خوای تا ابد توی این اتاق بمونی؟ بسیار خب میل خودته. من رفتم.
چند ثاینه می‌گذرد و من با احتیاط لای یک چشمم را باز می کنم که ماهی در آسمان سرخ می‌بینم یا سرم را که عقب تر می‌برم ان ماه تبدیل به مردمک می‌شود و خوک با آرامش پلک می‌زند. دست روی گوش هایم می‌گذارم و جیغ می‌زنم
- من دیوانه شدم.
بعد قهقهه می‌زنم و خوک پلک می‌زند. زیر لب می‌گوید:
- ( خوک:) من وقتی که توی دنیا هم زنده بودم شانس نداشتم. با این‌که فردیک هم خیلی خنگ بود ولی چرا من باید گرفتار این باشم؟ خب خب اسکیل خودت رو ناراحت نکن همین امروز ماسک گذاشتی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
می‌خندم و رو به اسکیل می‌گویم:
- آخه خوک هم شد راهنما؟
اسکیل می‌گوید:
-( اسکیل:) این من هستم که باید از دیدن یک دختر ترسو ناراحت باشم راستی اسمت چیه؟
جوابش را نمی‌دهم که دوباره می‌گوید:
-( اسکیل:) خوشبختم من اسکیل هستم.
به پایش که بالا آورده برای دست دادن نگاه می‌کنم. پایم را بالا می‌برم و به پاشنه پایش می‌کوبم بعد می‌گویم:
- خب دیگه ساکت باش.
خرخری می‌کند و با صدای گوش خراشش که شک ندارم صدای یک پسر نوجوان تازه به بلوغ رسیده بوده است می‌گوید:
- (خوک:) تو فوق‌العاده بی‌ادبی.
با دو انگشتم پوزه‌اش را می‌گیرم و او همچنان حرف‌های نامفهمومی می‌زند.
در زمین فوتبال جمع شده‌ایم و من هم یک لباس سفید برتن دارم. یک اسکلت روی میز بلندی که ته آن معلوم نیست قرار دارد و روی هر صندلی یک آدم مرده سفید پوش با حیوان راهنمایش نشسته است. روبه‌روی من نیز یک پسر بچه نشسته است. حیوان او کرگدن است و پسر با صورتی که کک و مک دارد با اخم به من نگاه می‌کند من هم اخم می‌کنم. او اخمش را شدیدتر می‌کند من هم اخمم را بیش‌تر می‌کنم. دوباره او ابروهایش را بیش‌تر در هم می‌برد و من هم درحالی که مانند او به جلو خم شده‌ام شدیدتر اخم می‌کنم.
چشمانم لوچ می‌شوند و ابروهایم دیگر باز نمی‌شوند. دو گوشه ابروهایم به سختی در هم فرو رفته‌اند و مردمک چشمم شروع می‌کند به دورانی چرخیدن. پسر دست روی دلش می‌گذارد و هرهر می‌خندد. اسکلت را به سمتش پرتاب می‌کنم که درست در صورتش فرو می‌رود و حالا اسکلت دماغ و دهان و لب دارد.
حالا نوبت خندیدن من است. پسر می گوید:
- ( پسر:) تو یک آسیایی کله پوک هستی.
من هم می گویم:
- تو هم یک خوک استرالیایی هستی با اون دماغ کوفته‌ات .
به مشخصاتش که روی لباس سفید نوشته شده است نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم. با تعجب اسکلت را بیرون می‌کشد و می‌گوید:
- ( پسر:) ولی من آدمم.
دست به سی*ن*ه می‌گویم:
- واقعا؟
اسکیل می گوید:
- (اسکیل:) من هم می‌بینم که هیچ کدام شما نه خوک هستید نه آدم. شما روح سرگردان هستید عزیزان من.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
روح‌های سرگردان زیادی در اطرافمان گردش می‌کنند. روی آن میز بزرگ زامبی‌هایی با لباس های پاره پاره که شامل یک بلوز خاکستری وصله خورده و شلوارهای تنگی که پایین آن ریشه ریشه شده راه می‌روند و گاهی کنار یک مرده خیمه می‌زنند و به چشم هایش خیره می‌مانند.
یکی از آنها روی میز می‌نشیند و پاهایش را آویزان می‌کند و با سری خم شده به من نگاه می‌کند. آرام در گوش اسکیل می‌گویم:
- می خواد حمله کنه؟
اسکیل می‌گوید:
- نه.
نفس راحتی می‌کشم و اسکیل می‌گوید:
- این زامبی‌ها اهلی هستن. اگر به کسی آسیب برسونن به شدت تنبیه می‌شن.
- چه تنبیهی؟
خرخری کرد و گفت:
- به اون تپه نگاه کن. اون‌جا شکنجه‌گاه همه موجوداتی هست که وجود دارن. زامبی‌ها برای سال‌ها آموزش می‌بینند که آرام رفتار کنند اما اگر نتونن اون خوی رو کنترل کنن اونجا قطعه قطعه می‌شن.
دست روی دهانم می‌برم و با ناراحتی به زامبی‌ها نگاه می‌کنم. زامبی‌ها در آن سرزمین انسان‌های مرده‌ای هستند که سال‌هاست نه کاملاً مرده‌اند و نه می‌توانند زنده شوند و وقتی که قطعه قطعه شوند باز کاملاً نمی‌میرند فقط تا مدت‌های زیادی که ممکن است به چند سال بیانجامد در ان قلعه می‌مانند و حرکت نمی‌کنند.
زنی با لباس های یاسی رنگ موهای یک دست سفید در آسمان پدیدار می‌شود به طوری که همه ما می‌توانیم او را ببینیم.
-( زن:) به تمام تازه واردان خوش‌آمد می‌گویم. من سارا هستم نگهبان این قلعه. این سرزمین شامل چندین هزار قلعه هست که هرکدام برای کار خاصی به وجود آمده‌اند. قلعه‌هایی که شما با آنها سر و کار دارین شامل قلعه ارواح که همین قلعه است و قلعه‌های اشباح، قلعه‌ی آموزش، قلعه‌ی فراموش شدگان، قلعه‌ی شکنجه، قلعه‌ی مهارت و قلعه‌ی آرزو‌ها می‌شود. من امروز می‌خواهم درمورد قوانین قلعه ای که خانه‌ی شما حساب می‌شود و شما این‌جا به سر خواهید برد صحبت کنم.
دختری چند صدمتر دور‌تر از من گفت:
- (دختر:) سارا ماکه در آن اتاق‌های نفرت‌انگیز نمی‌مانیم درسته؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
سارا سر تکان می‌دهد و می‌گوید
- البته که می‌مونین. این‌جا اولین جایی هست که بعد از مرگ وارد اون می‌شین و یک راهنما پیدا می‌کنین تا به شما مسیر رو نشان بدن اما با خروج از این قلعه راهنماها نمی‌تونن با شما همراه باشن و شما باید بتونین به خوبی از خودتون محافظت کنین. شما در این سرزمین که سرزمین گاگریک نام داره فرصت دوباره زنده شدن و برگشتن به دنیایی که از اون اومدین رو پیدا می‌کنین. اما اگر به هر دلیلی این‌جا شکست بخورین وارد سرزمین بعد می‌شین و هیچ‌کدام از کسانی که وارد اون جا شدن برنگشتن در نتیجه ما نمی‌دونیم اون‌جا چه خبر است.
سارا مکثی کرد و ادامه داد:
- روی لباس‌های همه‌ی شما مشخصاتتون نوشته شده. شما با استفاده از این مشخصات و امتیازهایی که بدست میارین موفق به تغییر دادن دکور اتاق لباس‌ها یا حتی ظاهرتون می‌شین اما این موفقیت‌ها شامل چه کارهایی است؟
منتظر به ما نگاه کرد و ما هم به اون نگاه می‌کردیم که خودش گفت:
- شما می‌تونین با کمک راهنما و قلعه‌ی آموزش این مهارت‌ها رو بدست بیارین. اون‌جا برای هر کدام از شما معلوم می‌شه در چه‌کاری استعداد دارین اما یک سری قانون مهم باید رعایت بشه.
اول: شما با شنیدن صدای زنگ باید با تمام سرعت به قلعه ی ارواح برگردین و درصورت پایان زنگ هیولاهایی ظاهر می‌شن که مجبور هستین با اون‌ها بجنگین.
دوم: اینجا عدالت برای همه رعایت می‌شه. برخلاف موجودات زمینی این‌جا شما سرخپوستان و سیاه پوستان همچنین زردپوستان را می‌بینید که دقیقا شرایط مساوی با شما دارن واگر کسی به کسی توهین کنه به شدت تنبیه می‌شه.
سوم: شما مراحل مختلفی را پشت سر می‌گذارین. وظیفه‌تون اینه که بفهمین در چه کاری وحشتناک تر هستین و بتونین مردم زنده رو بترسونین.
لبخندی زد و گفت:
- در آخر این که شما فقط روح دارین و جسمی در کار نیست پس اگر متوجه شدین جایی از بدن تون از خودتون جدا شده نیاز به وحشت کردن ندارین. غذای شما آه و درد مردم خواهد بود و اگر تلاش نکنین من شما رو خواهم دید که بی‌حال جایی افتادین. ممنونم از تمام ارواح عزیز روز خوبی برای شما آرزو می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
(قسمت اول: خانواده)
- به نظرت اگه موهام رو ببندم بهتر نیست؟
یک دور دیگر موهایم را باز می‌کنم و به رودخانه نگاه می‌کنم. رودخانه‌ای به رنگ قرمز که وسط آن یک جزیره کوچک قرار دارد.
جزیره آنقدر کوچک است که فقط یک نفر می تواند آن‌جا بنشیند. سرزمین گاگریک هنوز برایم ناشناخته است. دیگر از روح های سرگردان نمی‌ترسم و علت این است که خودم هم یک روحم. اسکیل خم شده و از آب سرخ رودخانه می‌نوشد و حال مرا به هم می زند. شک ندارم آبی در کار نیست و آن‌جا یک دخمه زیرزمینی وجود دارد که خون را به رودخانه روان می‌کند.
اسکیل می‌گوید:
- ظاهر قشنگی داری.
نیشم شل می‌شود که با حرف بعدی‌اش اخم می‌کنم.
- و این یه نشونه است که زودتر از همه می‌بازی.
- چرا؟
- گفتم که تو قشنگی. لباست تمیزه. موهای بلندت رو شونه می‌کنی و بالای سرت جمع می‌کنی. خودت از چنین روح تمیز و مودبی می‌ترسی؟
با اخم می‌گویم
- همینه که هست. من اگه زشت باشم نمی‌تونم تمرکز کنم.
با دمش به دستم کوبید و گفت
- برای تغییر کردن تو زمان لازمه شیغا.
با جیغ گفتم
- شیغا نه احمق. شیلا.
خندید و از من دور شد. دوباره یک نگاه به خودم کردم که صدایی بلند و گوش خراش توجه‌ام را جلب کرد. یک صدا مانند کشیدن ناخن روی شیشه یا ... بیشتر که دقت کردم صدای ضجه ی یک کودک بود. صدا لحظه به لحظه به اوج بیش‌تری می‌رسید و بدتر از همه وقتی دست بلند کردم روی گوش‌هایم بگذارم دیدم اصلا نمی‌توانم بدنم را حرکت بدهم. تنها عضوی از بدن که می‌توانست بجنبد چشم بود.
به اطراف نگاه کردم و متوجه شدم تمام روح‌ها هم این مشکل را دارند و تنها کسانی که می‌توانند با آسودگی حرکت کنند، راهنماها هستند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
توی یک یتیم‌خونه در شهر ونکوور بزرگ شدی. یتیم خونه دریم که برخلاف اسمش هیچ وقت محلی برای رویاهای اون بچه‌های تنها نبود. جایی که تاریک و سیاه بود. یأس از در و دیوار اون می‌چکید و تو یک دختر ایرانی بودی که مادر و پدرت قیدت رو زده بودن.
توی اون یتیم‌خونه هیچ‌وقت هیچ دوستی نداشتی. صبح‌ها که ساعت پنج بیدار می‌شدی تا مورد سوءاستفاده مدیر قرار بگیری و مثل یک کارگر اونجا کار می‌کردی. کارهایی که هیچ‌وقت مناسب یک دختر بچه نبود مثل جابه‌جا کردن یک دیگ بزرگ از روی آتش و پارو کردن برف‌ها از روی پشت بام. از سه وعده تنها به شما یک وعده غذایی می‌دادن و اون وعده شامل یک پیاله شیر و تکه ای نان می‌شد. بچه‌های اون‌جا هم با تو دوست نمی‌شدن و شب موقع خواب مجبور بودی لباس‌هاشون رو در کنار یک چشمه دویست سیصد متر دورتر از خوابگاه بشوری. عجب زندگی ترحم برانگیزی. تو نماد یک انسان کاملا بدبخت و بی لیاقت بودی همین‌طوره؟
روح زنی که سیاه پوست بود روی یک صندلی از جنس استخوان و میزی با کاور پوست خرس جلویم نشسته بود و یک طومار در دست داشت. با ابروهای بالا رفته ادامه داد:
- (زن:)پونزده سالت بود که تصمیم گرفتی فرار کنی اما گیر افتادی و شعله‌های کم سوی جهنم زندگی تو به جانت افتاد. به شدت تنبیه شدی و در دخمه‌ای تاریک پرت شدی. کم کم انگشت‌نما شدی و از بچه‌ها جدا موندی. یه دختر که کارش از صبح تا شب کار کردن بود و مزدت کتک خوردن بود. مدیر یتیم‌خونه که یک پیرزن مسن بود با یک مرد جوان عوض شد و تو در حالی که خودت را از پشت بام به پایین انداختی مانع دست درازی اون شدی. بعد از اون هم یک راست به سرزمین گاگریک اومدی.
اشک هایم را پاک کردم و زن گفت:
- ( زن:) شیلا این سرزمین برای همه مردگان نیست. اینجا فقط کسانی راه پیدا می کنن که یک کینه قوی در دل داشته باشن. تو الان فرصت انتقام داری و بعد از اون می تونی دوباره برگردی. نه به اون اشغال دونی بلکه اگه بخوای حتی می تونی به عنوان یک دختر رئیس جمهور خودت رو پیدا کنی. خوب به انتقام فکر کن. تو حق داری عزیزم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
به حرف‌های آن زن فکر می‌کنم. گذشته‌ی من به عنوان یک انسان بسیار تلخ است. آن‌قدر تلخ که رعشه بر تنم می‌اندازد. پدر و مادری که دختر‌شان را در یک شب بارانی رها می‌کنند. انتظار داشتم مثل بعضی از بچه‌ها مشکل خانواده‌ام آن‌قدر حاد بوده باشد که دلیلی بر کنار گذاشتنم پیدا کنم ولی من فرزند زن دوم پدر بودم. پدری که برای تحصیل به ونکور آمده بود و زن و بچه‌هایش را ایران می‌گذارد.
مادری که نان شب ندارد و پیشنهاد ازدواج را قبول می‌کند بدون ذره‌ای علاقه و من می‌شوم دست و پاگیر برای مردی که می‌خواهد برگردد و زنی که می‌خواهد این‌بار دور دنیا سفر کند.
آن زن از زندگی‌ام در یتیم خانه گفت. مانند یک مجری که با خیال راحت پشت دوربین نشسته ‌است، زندگی که من می‌دانم فقط حرف زدن در آن مورد از بیرون گود چه‌قدر آسان است.
پیرزن مدیر یک هیولای به تمام معنا بود. وقتی من تنها خارجی آن‌جا بودم و من هرگز آن کشور را کشورم ندیدم چون بیش از صد بار در گوشم خوانده شد من برای بچه‌های آن‌جا خطرناک هستم.
من یک بیگانه هستم که از منابع دولت استفاده می‌کنم. من مستحق رها شدن در حومه شهر و مرگ تدریجی هستم. من این‌گونه بزرگ شدم. من مجبور بودم حالا که از امکانات یک بچه‌ی کانادایی استفاده می‌کنم کارهای زیادی برای یتیم خانه انجام بدهم.
شاید اگر مدیر عوض نمی‌شد هیچ‌وقت اعتراضی نمی‌کردم اما آن‌شب در آن دخمه وقتی او به من نزدیک شد تصمیم گرفتم یک‌بار برای همیشه از زندگی فلاکت‌بارم خداحافظی کنم. دهم ژانویه ساعت یازده شب وقتی ماه تمام‌رخ به آن یتیم خانه غرق در خواب می‌تابید من خودم را از بلندی پرت کردم.
دختری که بی‌شک جسد غرق در خونش صبح روز بعد پیدا شده بود، با همان پیش‌بند خاکستری زشت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
(قسمت دوم: ارواح تاریکی)
قلعه‌ی مهارت هزار تو است و من بدون حضور اسکیل احساس تنهایی می‌کنم. آن‌جا مکان زخم خوردگان بود و من هنوز نمی‌خواستم انتقام بگیرم.
وارد اتاقی عجیب می‌شوم و در پشت سرم بسته می‌شود. اتاقی که به رنگ سبز لجن است و از دیوارهای آن مایعی بی‌رنگ ترشح می‌شود. روی هر قفسه یک عضو بدن قرار دارد و من به روحی که کتاب به دست وارد شده نگاه می‌کنم.
ابروهای پر پشتی دارد که بالای چشم‌های سفیدش به من نگاه می‌کرد. کت و شلواری پوشیده است و به او می‌خورد فقط چند سال از من بزرگ‌تر باشد.
- مرد: بشین.
با تعجب به صندلی خاردار نگاه می‌کنم و به یاد حرف سارا می‌افتم. گفته بود این‌جا جسم دردی حس نمی‌کند.
روح با نگاه سردش روبه‌روی من می‌ایستد و از لابه‌لای جیبش یک ترکه نازک بیرون می‌کشد. جنس ترکه مغز درخت گردو است که با جابه‌جا کردنش بوی گردوی تازه در هوا پخش می‌شود.
می‌پرسد:
- مرد: می‌خوای به یتیم‌خونه دریم بری؟
آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم:
- نه.
خم می‌شود و در چشمانم نگاه می‌کند.
- مرد: از برگشتن به اون‌جا می‌ترسی؟
به نشانه تأیید سر تکان می‌دهم.
محکم با ترکه به میز می‌زند و با صدایی آرام اما کاملاً ترسناک می‌گوید:
- مرد: بایدبا ترست مقابله کنی. همین حالا.
تا دهان باز می‌کنم و از او بپرسم چگونه کم‌کم تمام اتاق محو می‌شود و من می‌مانم با یک هجوم خاطره.
خودم را می‌بینم که روی پشت‌بام ایستاده‌ام. نه، نه. من با تمام خاطراتم می‌توانم کنار بیایم به جزء آن. شب روی زمین سایه انداخته و باد به شدت می‌وزد. داد می‌زنم:
- چرا گذاشتین من به دنیا بیام؟ گناه من چی بود؟ من به جزء یه خانواده خوب داشتن چه آرزویی می‌تونستم داشته باشم؟
چشم‌هایم را می‌بندم و دست روی گوشم می‌گذارم که درد شدیدی روی کمرم حس می‌کنم. روح کت و شلوار پوش با جدیت می‌گوید:
- مرد: ببین و بشنوش.
با اجبار و ترس از ترکه در دستش با گریه و جیغ به آن خاطراتی که رژه می‌روند نگاه می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین