چشم باز میکنم. چشمانم در کاسهشان میچرخند و چندبار پلک میزنم. در یک اتاق هستم که از سقف آن تار عنکبوت آویخته شده است. بلند میشوم و نزدیک آیینهای می شوم، خاک گرفته است و گوشههایش شکسته شده است. چندبار روی ان دست میکشم و به انعکاس اجسام در ان نگاه میکنم. سرم را نزدیک تر میبرم و فوت محکمی میکنم و با برخاستن خاک در هوا آیینه در کسری از ثانیه میترکد و به صد هزار تکه تبدیل میشود.
عقب عقب میروم و جیرجیر چوب کف زمین را میشنوم. به پاهای برهنهام نگاه میکنم که با بی دقتی من در یک میخ فرو رفته است و میخ زنگ زده از قسمت دیگرش بیرون زده است. خم میشوم تا شره های خون را ببینم اما هیچ اثری از خون نیست.
جیغ میکشم و به سمت در میدوم دستگیرهاش را میکشم و به در مشت میزنم.
- کسی اینجا نیست؟ اینجا تیمارستانه؟ چرا فکر میکنم دیوانه شدم؟
دوباره به پایم نگاه میکنم. به اتاق با دیواره های دود گرفته به دودکشی که خاکسترهای درون ان جلز و ولز میکنند و به تخت زهوار در رفتهای که روی ان هیچ تشکی نیست. من کجا هستم؟ من که مرده بودم پس اینجا چه کار میکنم؟
پنجره را باز میکنم اما آن باز نمیشود. میلههایی پشت آن قرار دارند و من از پشت آن میلهها بیرون را میبینم. یک زمین فوتبال با چمنهای زرد و بی جان و چندین زن سفید پوش که موهای بلند خود را باز گذاشته اند و در دست هرکدام یک اسکلت است. دوباره جیغ میکشم که یکی از ان زنان میایستد و برمیگردد. سریع پنهان میشوم و دست روی دهانم میبرم. مدتی بعد دوباره بلند میشوم و آرام آرام سرم را بالا میبرم که با دیدن یک خوک با چشمانی قرمز که به من لبخند میزند پس میافتم. خوک میگوید:
- ( خوک:) تو نمیتونی منو گول بزنی. اینجا هیچ کسی از هوش نمیره.
با سماجت چشمانم را محکمتر میبندم و زبانم را بیرون میاندازم که خوک میگوید:
- (خوک:) میخوای تا ابد توی این اتاق بمونی؟ بسیار خب میل خودته. من رفتم.
چند ثاینه میگذرد و من با احتیاط لای یک چشمم را باز می کنم که ماهی در آسمان سرخ میبینم یا سرم را که عقب تر میبرم ان ماه تبدیل به مردمک میشود و خوک با آرامش پلک میزند. دست روی گوش هایم میگذارم و جیغ میزنم
- من دیوانه شدم.
بعد قهقهه میزنم و خوک پلک میزند. زیر لب میگوید:
- ( خوک:) من وقتی که توی دنیا هم زنده بودم شانس نداشتم. با اینکه فردیک هم خیلی خنگ بود ولی چرا من باید گرفتار این باشم؟ خب خب اسکیل خودت رو ناراحت نکن همین امروز ماسک گذاشتی.