- Jun
- 334
- 987
- مدالها
- 2
دستانم را باز میکنم و بندبند بدنم از مرگ میترسد. به پایین نگاه میکنم و از کاری که قصد دارم انجام دهم دو دل میشوم.
حالت تهوع دارم و در درونم آتش به پا است. اگر فقط یک امید، فقط یک امید از زنده ماندنم مییافتم میماندم.
روی لبهی سقف مینشینم و به خاطراتم با مامان و بابا فکر میکنم. بابا به من محبت خاصی نمیکرد. او هرگز اسمم را صدا نمیزد و به گفتن بچه بسنده میکرد اما، گاهی برایم چیزهایی که میخواستم میخرید.
مامان موهایم را شانه میزد و شب برایم قصه تعریف میکرد. او بسیار بیچاره بود. امیدوار بود که بابا رهایش نکند و کنارمان بماند.
اما روزی که من مشغول بازی بودم بابا به خانه آمد. بعد از چند دقیقه با مامان دعوایشان شد و از حرفهایشان میشنیدم که میگفتند:
- بابا:من بهت گفته بودم که یه روزی برمیگردم ایران.
- مامان: ما الان یه بچه داریم. نمیتونی ما رو رها کنی.
- بابا: من هیچوقت اون بچه رو نخواستم. تو بودی که خواستی بمونه و بشه دست و پا گیر.
مامان گریه میکرد و من با خودم فکر میکردم چرا بابا مامان را دعوا میکند؟
قهقههای میزنم و داد میزنم:
- چرا گذاشتین من به دنیا بیام؟ گناه من چی بود؟ من به جزء یه خانواده خوب داشتن چه آرزویی میتونستم داشته باشم؟
ثانیهای بعد زیر پایم خالی میشود و نفس حبس شدهی من آزاد.
رو به مرد کت و شلوار می گویم:
- حالا؟
میگوید:
- مرد: ادامه رو ببین.
با تعجب به خاطرات نگاه میکنم و مدیر جوان را بالای سقف میبینم. با پوزخند به جسد بیجان من نگاه میکند و دست به جیب بر میگردد.
سکوت میکنم و روح هم سکوت را میشکند:
- مرد: برای امروز کافیه.
حالت تهوع دارم و در درونم آتش به پا است. اگر فقط یک امید، فقط یک امید از زنده ماندنم مییافتم میماندم.
روی لبهی سقف مینشینم و به خاطراتم با مامان و بابا فکر میکنم. بابا به من محبت خاصی نمیکرد. او هرگز اسمم را صدا نمیزد و به گفتن بچه بسنده میکرد اما، گاهی برایم چیزهایی که میخواستم میخرید.
مامان موهایم را شانه میزد و شب برایم قصه تعریف میکرد. او بسیار بیچاره بود. امیدوار بود که بابا رهایش نکند و کنارمان بماند.
اما روزی که من مشغول بازی بودم بابا به خانه آمد. بعد از چند دقیقه با مامان دعوایشان شد و از حرفهایشان میشنیدم که میگفتند:
- بابا:من بهت گفته بودم که یه روزی برمیگردم ایران.
- مامان: ما الان یه بچه داریم. نمیتونی ما رو رها کنی.
- بابا: من هیچوقت اون بچه رو نخواستم. تو بودی که خواستی بمونه و بشه دست و پا گیر.
مامان گریه میکرد و من با خودم فکر میکردم چرا بابا مامان را دعوا میکند؟
قهقههای میزنم و داد میزنم:
- چرا گذاشتین من به دنیا بیام؟ گناه من چی بود؟ من به جزء یه خانواده خوب داشتن چه آرزویی میتونستم داشته باشم؟
ثانیهای بعد زیر پایم خالی میشود و نفس حبس شدهی من آزاد.
رو به مرد کت و شلوار می گویم:
- حالا؟
میگوید:
- مرد: ادامه رو ببین.
با تعجب به خاطرات نگاه میکنم و مدیر جوان را بالای سقف میبینم. با پوزخند به جسد بیجان من نگاه میکند و دست به جیب بر میگردد.
سکوت میکنم و روح هم سکوت را میشکند:
- مرد: برای امروز کافیه.
آخرین ویرایش: