جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وسوسه] اثر «لیلی خانم کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Lili.khnom با نام [وسوسه] اثر «لیلی خانم کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 400 بازدید, 15 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وسوسه] اثر «لیلی خانم کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
دستانم را باز می‌کنم و بند‌بند بدنم از مرگ می‌ترسد. به پایین نگاه می‌کنم و از کاری که قصد دارم انجام دهم دو دل می‌شوم.
حالت تهوع دارم و در درونم آتش به پا است. اگر فقط یک امید، فقط یک امید از زنده ماندنم می‌یافتم می‌ماندم.
روی لبه‌ی سقف می‌نشینم و به خاطراتم با مامان و بابا فکر می‌کنم. بابا به من محبت خاصی نمی‌کرد. او هرگز اسمم را صدا نمیزد و به گفتن بچه بسنده می‌کرد اما، گاهی برایم چیزهایی که می‌خواستم می‌خرید.
مامان موهایم را شانه میزد و شب برایم قصه تعریف می‌کرد. او بسیار بی‌چاره بود. امیدوار بود که بابا رهایش نکند و کنارمان بماند.
اما روزی که من مشغول بازی بودم بابا به خانه آمد. بعد از چند دقیقه با مامان دعوایشان شد و از حرف‌هایشان می‌شنیدم که می‌گفتند:
- بابا:من بهت گفته بودم که یه روزی برمی‌گردم ایران.
- مامان: ما الان یه بچه داریم. نمی‌تونی ما رو رها کنی.
- بابا: من هیچ‌وقت اون بچه رو نخواستم. تو بودی که خواستی بمونه و بشه دست و پا گیر.
مامان گریه می‌کرد و من با خودم فکر می‌کردم چرا بابا مامان را دعوا می‌کند؟
قهقهه‌ای می‌زنم و داد می‌زنم:
- چرا گذاشتین من به دنیا بیام؟ گناه من چی بود؟ من به جزء یه خانواده خوب داشتن چه آرزویی می‌تونستم داشته باشم؟
ثانیه‌ای بعد زیر پایم خالی می‌شود و نفس حبس شده‌ی من آزاد.
رو به مرد کت و شلوار می گویم:
- حالا؟
می‌گوید:
- مرد: ادامه رو ببین.
با تعجب به خاطرات نگاه می‌کنم و مدیر جوان را بالای سقف می‌بینم. با پوزخند به جسد بی‌جان من نگاه می‌کند و دست به جیب بر می‌گردد.
سکوت می‌کنم و روح هم سکوت را می‌شکند:
- مرد: برای امروز کافیه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
رو به روح می‌پرسم:
- اون شلاق معمولی نیست درسته؟
مرد آن وسیله‌ی عذاب‌آور را از خود دور می‌کند و می‌گوید:
- مرد: هیچ چیز این‌جا برای زمینی‌های تازه رسیده معمولی نیست، با وجود این‌که هیچ چیز زمین برای ما دیگه عادی نیست. شما این‌جا عادت می‌کنید که به این‌ها عادت کنین.
دوباره می‌پرسم:
- اگر موفق به زنده شدن بشیم خاطرات پس از مرگ توی ذهنمون باقی می‌مونه؟
- مرد: نه.
- نه؟
سر تکان داد و گفت:
- معلومه که نه... .شما در یک جسم جدید دوباره متولد می‌شین با این تفاوت که مثل بار اول زندگی، شانسی به یه خانواده ملحق نمی‌شین بلکه خودتون قبل از زنده شدن تعیین می‌کنین کدوم محیط و جسم، هم‌چنین خانواده رو می‌پذیرید.
نفس عمیقی کشیدم و مدتی بعد در محوطه قدم می زدم. من می‌خواستم پرونده آن یتیم‌خانه رو برای همیشه ببندم. می‌خواستم پل‌های شکسته‌ای را که با هزار زحمت از آن گذشتم را برای تا ابد فراموش کنم.
اسکیل با من همراه شد و گفت:
- اسکیل: این قیافه به من میگه مثل هر روح دیگه‌ای از ارشدت عصبانی هستی.
- نه اسکیل دارم پازل‌های گمشده زندگی‌م رو بهم وصل می کنم.
با خوش‌مزگی گفت:
- اسکیل: و قراره چه تصویری از این پازل بی‌مصرف پدیدار بشه.
نگاهش کردم و با لبخند تنهایش گذاشتم.
دوباره صدای نعره و ضجه آسمان را فرا گرفت. دوباره همه در جایمان خشک شدیم و بدنمان رعشه‌های دردناکی را تحمل می‌کرد.
سارای موقر ظاهر شد و ما با رسیدنش نفس راحتی کشیدیم. لبخند گیرایی زد و گفت:
- سارا: دوستان من امیدوارم این مدت با اتفاق‌هایی که این‌جا پیش میاد کنار اومده باشین. باز گرد هم جمع شدیم تا من نکته‌ای مهم رو با شما درمیان بگذارم.
لبخندش محو شد و سوالی پرسید که همه‌ی ما را در فکر فرو برد:
- سارا: از بین این جمعیت کسی هست که قید انتقام گرفتن رو زده باشه؟
دستان اندکی بالا رفت و دست من هم تا نیمه‌ی راه بالا رفت اما... .
ناگهان لبخند بی‌شرمانه مدیر یتیم‌خانه در ذهنم مجسم شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
دستم را پایین آوردم و به خواست سارا روح ها به دو بخش تقسیم شدند. ارواحی که برای دیدن دنیای ابدیت از انتقامشان و فرصت دوباره زندگی کردن گذشته بودند و ما، ارواح تاریکی.
لحظه‌ای بعد تغییراتی بزرگی اطرافمان را در برگرفت. لباس‌های ما از سفید به سیاه تغییر کرد و ارواحی که در انتظار مرگ بودند چشم انتظار به بقیه می‌نگریستند.
از خلاء چندین جثه‌ی بزرگ پیدا شدند. موجوداتی که چندین برابر ما بودند. یکی از آنها بوی خمیردندان نعنایی می‌داد. دیگری تکه‌ای گوشت بزرگ و متحرک بود که از تمام وجودش خون می‌چکید.
دو هیولا به سمت ارواح روشنایی لخ‌لخ کنان می‌رفتند و ترس را به جانشان انداخته بودند. لبخند زشت و کریهی به آن‌ها زدند و لحظه‌ای بعد زنی در آسمان تاب می‌خورد و هیولای نعنایی ذره ذره روحش را می‌مکید.
زن دست روی گلویش گذاشته بود و صدای گریه‌هایش همه‌جا را پر کرده بود.
کارشان که با آن تمام شد گوشه‌ای پرتش کردند و من احساس سبکی خاصی داشتم. سارا گفت:
- سارا: ما می‌تونستیم این ارواح رو مستقیم به دنیای بعد بفرستیم بدون این‌که ذره‌ای درد احساس کنند اما می‌خواستم اولین غذای شما ارواح تاریکی رو به شما هدیه کنم. همین‌طور که می‌بینید احساس سبکی و شادی دارین. شما با دردهای موجودات دیگه از خشم و انتقام سیراب می‌شین.
با تمام شدن حرف‌هایش تمام ارواح سیاه‌پوش نعره‌زنان می‌خواستند که هیولاها به سراغ طعمه‌ی بعدی بروند و وقتی که هیولاها کار یک روح را تمام می‌کردند شور و هیجان بیشتری محیط را می‌گرفت.
روح‌های روشنایی گاهی تکه‌ای از وجود خود را از دست می‌دادند و سارا گفته بود که اگر او بخواهد ما مردگان می‌توانیم چندین برابر بیش‌تر‌ از یک زنده برای درد کشیدن جسممان زجر بکشیم و آن ارواح روشنایی حالا به بدترین شکل درحال قیمه‌قیمه شدن بودند و قربانی‌هایی بودند برای قدرتمندی ارواح تاریکی. با این فرق که من اصلاً احساس لذت نمی‌کردم و گاهی حس می‌کردم روح من نیز در حال مکیده شدن است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
(قسمت سوم: ملاقات)
با وجود دعای اسکیل من ساعتی است در جایی که ایستاده بودم میخ‌کوب شده‌ام. زمین زیر پایم داغ است و این داغی را در حالی احساس می‌کنم که روی برف ایستاده‌ام.
آوایی در آسمان پخش می‌شود که شباهت زیادی به لالایی دارد. آوا هوا را می‌شکافد و به گوش من می‌رسد. زنی در یتیم‌خانه لالایی می‌خواند. صدایش مانند خواننده‌ی اپرا است و او گاهی با لحن مهربانی می‌گوید:
-زن: خداوندا فرزندان ما را از شر پلیدان حفظ نما. فرزندان بی‌چاره‌ی ما را مانند کودکان دیگر به راه درست هدایت فرما و ما کارکنان ناچیز خطاکار را یاری فرما تا در انجام وظایف خود ثانیه‌ای غفلت نورزیم.
از در بلند آهنی می‌گذرم. به سرسره‌ی کوچک کنار باغ نگاه می‌کنم و پوزخند می‌زنم. روبه‌روی سرسره می‌ایستم و به خاک ماسه‌های زیرش نگاه می‌کنم. پر است از خرده شیشه و رد خود روی آن.
آن سرسره هرگز برای بازی نبود بلکه یکی از ابزار شکنجه بود. خم می‌شوم و باد در لابه‌لای موهای بازم می‌چرخد. کنار آن سرسره‌ی یخ‌بسته از سرما یک نوشته با ناخن‌هایم نوشته بودم:
- یه روزی برمی‌گردم.
و حالا من؛ شیلا برگشته بودم. من آن‌جا بودم، در یتیم‌خانه‌ی دریم.
زن هم‌چنان دعا می‌کند و من بدون تعجیل روی سنگ‌فرش‌ها قدم برمی‌دارم. پارس سگ بزرگ و هوهوی باد آوا آن زن را در خود محو می‌کنند.
به زنگ بالای در خیره می‌مانم و بدون آن‌که به صدا در آید وارد ساختمان می‌شوم.
به ضبط صوت عظیمی که گوشه‌ای در حال کار کردن است نگاه می‌کنم. انگشتانم روی دکمه‌هایش می‌لغزند و ضربه‌ای به دکمه‌ی‌ وسط می‌زند. صدای زن خفه می‌شود و کودکان نشسته روی میزهای چوبی با ترس به یک‌دیگر نگاه می‌کنند و سر به زیر نان خشک مقابلشان را در کاسه‌ی شیر فرو می‌برند.
خواهر ماریا که پوستی به شفافی آب دارد و لباس‌هایش را با سخاوت در اختیار یکی از کودکان قرار می‌دهد تا برایش اتو کنند فریاد می‌کشد:
 
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
987
مدال‌ها
2
- کدوم یکی از شما احمق‌ها به ضبط دست زده؟
بچه‌ها سربه زیر حرفی نمی‌زنند و با دستانی لرزان از غذا خوردن امتناع می‌کنند. خواهر ماریا محکم روی میز می‌کوبد و داد می‌کشد:
- خواهر ماریا: اگه شما بی‌خاصیت‌ها حرف نزنید من همه‌ی شما رو تنبیه می‌کنم.
در این لحظه بچه‌ها با یک توافق دست جمعی پسر خردسالی را نشانه می‌روند و یک صدا می‌گویند:
- بچه‌ها: کار اون بود.
نه کار او نبود کار من بود و من برای اولین بار است که در این سالن ایستاده‌ام و کاری که کرده‌ام به گردن دیگری می‌افتد. خواهر ماریا به طرف پسری که پوست سبزه‌ای دارد می‌رود و سیلی محکمی به گوشش می‌زند. پسر با گریه روی زمین می‌افتد و بدنش را در خود جمع می‌کند.
می‌خندم و اطراف خواهر ماریا می‌چرخم و می‌گویم:
- خواهر با این‌که پیر شدی ولی دست به زن خوبی داری.
دست روی دستش گذاشته می‌گویم:
- دست‌های تو به جوانی دست من بود، با این فرق که من نوجوان بودم و تو پیرزن بودی.
خواهر ماریا هم‌چنان مشغول پیچاندن گوش پسرک است و من روی میز می‌ایستم.
- مدیر کجایی؟ بیا بیرون و خودت رو به من نشون بده.
در اتاق ته راه‌رو باز می‌شود و مدیر جوان که هم‌چنان جوان است بیرون آمده رو به خواهر ماریا می‌گوید:
- مدیر: چه اتفاقی افتاده خواهر؟
خواهر تخمی به پسرک می‌کند و می‌گوید:
- خواهر ماریا: قربان این پسر مشغول خراب کردن وسیله‌ها بود من هم دارم تنبیه‌ش می‌کنم.
مدیر لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- مدیر: بیا این‌جا پسر.
پسر با ترس قدمی عقب می‌رود و خواهر بازویش را می‌گیرد و با خود به سمت مدیر جوان می‌برد. پسر که ترس در تمام وجودش نمایان است می‌گوید:
- پسر: قربان کار من نبود.
مدیر جوان از موهایش باندش می‌کند و با لبخند می‌گوید:
- مدیر جوان: دروغ گفتن کار خوبی نیست پسرم.
 

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین