جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار وفایی شوشتری

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط BALLERINA با نام وفایی شوشتری ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 218 بازدید, 19 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع وفایی شوشتری
نویسنده موضوع BALLERINA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط BALLERINA
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
کسی گوی سعادت از میان بُرد
که در عالم غم بیچارگان خورد
می عشرت منوش از جام گیتی
که باشد صاف اوهم درد وهم دُرد
تکلّف گر نباشد خوش توان زیست
تعلّق گر نباشد خوش توان مُرد
خوش آن عاشق که در کوی محبّت
به جانان جان ز روی شوق بسپرد
مشو ایمن زکید نفس بی باک
مدان هرگز چنان دشمن چنین خُرد
«وفایی» سر بلندی یافت زآنرو
که خود را همچو خاک راه بشمرد
***
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
تا که ابروی ترا، با مژگان ساخته‌اند
بهر صید دل ما تیر و کمان ساخته‌اند
خال هندوی ترا، آفت دل‌ها کردند
چشم جادوی تو غارتگر جان ساخته‌اند
نیست گر نقطهٔ موهوم به جز، وهم و خیال
دهن تنگ ترا، بی‌شک از آن ساخته‌اند
چون که دیدم قد و بالای ترا، دانستم
آفت جان و دل پیر و جوان ساخته‌اند
به علاج دل بیمار من آن روز نُخست
خال چون خرفه و ع*نّاب لبان ساخته‌اند
قدّ دلجوی تو چون سرو روانی ماند
کاندر آن سرو روان روح روان ساخته‌اند
روی زیبای ترا، آیینهٔ جان کردند
وندر آن مردم چشمم نگران ساخته‌اند
نظم شیرین «وفایی» به گهر، می‌ماند
مگرش از لب و دندان بتان ساخته‌اند
بلکه چون در صفت گوهر پاک تو بود
می‌توان گفتنش از جوهرِ جان ساخته‌اند
***
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
گیرم نبود نای سرچنگ سلامت
چنگ ار نبود مرغ شباهنگ سلامت
گر باده ی گلرنگی و طرف چمنی نیست
اشک بصر خویش و دل تنگ سلامت
برآئینه ی خاطر اگر زنگ ملال است
از صحبت زاهد سر این زنگ سلامت
از دوری خلقم به سر، ار، هنگ خرد نیست
جانم بود از این سر بی هنگ سلامت
صدبار، زمی توبه نمودیم و شکستیم
صدبار دگر باز سر سنگ سلامت
زین زهد ربایی که مرا هست چه حاصل
از نام گذشتیم سر ننگ سلامت
مارا، حبشی خال توگر، دل نرباید
زلفین تو یعنی سپه زنگ سلامت
دین نبی اندر کف این فرقه ی بی دین
چون شیشه بود در بغل سنگ سلامت
هستند دو ابروی تو در جنگ و کشاکش
در قتل «وفایی» سراین جنگ سلامت
***
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
تاجر عشقم و عشق تو مرا، در بار است
بین به چشمم که زهجر تو چسان دُر بار است
چند از خون دل ما ننمایی پرهیز
نرگس چشم تو آخر نه مگر بیمار است
سخن از زلف تو گر باز کنم در همه عمر
یکسر مو نکنم زانکه سخن بسیار است
هر دلی گشت گرفتار کمان ابرویی
از هدف بودن پیکار بلا، ناچار است
می توان بر حذر از تیر قضا بود ولی
حذر از ناوک مژگان بتان دشوار است
هر دل آشفته ی زلفی و خم گیسویست
تیره بختی و پریشانی اش اندر کار است
ما خرابیم و خرابی بود آبادی ما
کاین خرابی هم از استادی آن معمار است
واعظ ار، منع کند می مخور ازوی مشنو
حرف بیهوده و هذیان به جهان بسیار است
می بخور، می غم بیهوده ی ایّام مخور
کاین جهان در بر صاحبنظران مردار است
از خرابی مکن اندیشه که در هر عُسری
یُسرها، هست که هر گنج قرین با مار است
بسکه خو کرده «وفایی» به جفا کاری یار
خار اندر نظرش چون گل و گل چون خاراست
***
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
ره از همه جا بسته ولی راه تو باز است
عالم همه را بردر تو روی نیاز است
دارم گله از زلف تو بسیار ولیکن
گر، بازنمایم سر این رشته درازاست
ارباب بصیرت همه دانند که محمود
کحل بصرش خاک کف پای ایاز است
هرچند نیم لایق بخشایشت امّا
چشم طمعم بر در احسان تو باز است
خود قبله و چشم سیهت قبله نما شد
وان طاق دو ابروی تو محراب نماز است
از هر دو جهان قبله ی کوی تو گزیدیم
روسوی تو داریم که بهتر زحجاز است
چشم تو به هر، بی سر و پا بر سر لطف است
جز با من دلخسته که پیوسته به ناز است
دیگر مزن آتش به دل زار «وفایی»
کز آتش رخسار تو در سوز و گداز است
***
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
دل زاهدان فریبد لب لعل پر فریبت
که نماند هیچ ک.س را، به جهان سر شکیبت
دل من بگیر و بربند، به چین زلف یارا
چه شود اگر ز غربت به وطن رسد غریبت
تو چو شمع دلفروزی همه جمع عاشقان را
به خدا که هیچ پروا، نکنم من از لهیبت
به سپهرِ خوبرویی ، چو ز ناز بذله گویی،
تو ادیب مهروماهی که توان شدن ادیبت
بگداخت جان عشّاق زآفتاب رویت
چو یخ فسرده برجا دل بوالهوس رقیبت
ز جراحتم چه پروا، که رسد هزار مرهم
ز تفقّدات افزون ز شماره و حسیبت
تو چو آفتاب طلعت نشنیدم و ندیدم
که مباد، هرگز از مطلع دلبری مغیبت
مگر، ای نهال دلکش ز ریاض جنّتی تو
که به باغ دلبری دیده ندیده به زسیبت
مکن ای کمندِ زلفش به من اینهمه تطاول
که مراست دست کوته ز فراز و از نشیبت
ز نشاط باده مستان به نوا، و شور و دستان
بدرند پرده ی جان که نگردد او حجیبت
چه غم ار، زناز ما را تو زقُرب خود برانی
که دل نیازمندان همه جا بود قریبت
چه تفاوتی گر، از قهر ز خویشتن برانی
که یکیست نزد عشّاق عنایت و عتیبت
زفراق رویت ای گل به دلم خلیده خاری
تو مگر خبر نداری که چه شد به عندلیبت
مگر آنکه دست گیری تو ز دست رفته یی را
که مرا نمی رسد دست به دامن رکیبت
تو که هستی ای «وفایی» بطلب ز مور کمتر
نه گمان که هرگز از شهد لبش شود نصیبت
مگر آنکه در همه عمر مریض عشق باشی
نه هراسی ار که باشد تب هجر او طبیبت
***
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
به سر زلف تو گر جز تو مرا یاری هست
یا به جز زلف توام رشتهٔ زنّاری هست
تاجر عشقم و بارم همه کالای وفاست
نه گمانم که در این شهر خریداری هست
مشک تاتار، دو صدبار به یک جو نخرم
برکفم از شکن زلف تو تا، تاری هست
به جز آئینه‌ی رویت که ز خط یافت صفا
تیره هر آینه کو را خط زنگاری هست
همه دانند که من مات و گرفتار توام
خود در آئینه نظر کن گرت اِنکاری هست
شور لعل لب پرشور تو اندر دل من
آن چنانست که در سی*ن*ه نمکزاری هست
نه خیال خُتنم هست و نه سودای خطا
تا مرا، با سر زلف تو سروکاری هست
به سر زلف تو سوگند که گر، بی رخ تو
دو جهان را، به نظر قیمت و مقداری هست
بیوفایی به «وفایی» مکن اینسان که وفا
نه متاعیست که در هر سر بازاری هست
***
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
ساقی ز ماه چهره بر افکن نقاب را
در ماهتاب سیر، بده آفتاب را
در آفتاب اگر تو ندیدی ستاره را
در روی جام باده نظر کن حباب را
مستسقی ام فزایدم از آب تشنگی
از آتش می ام بنشان التهاب را
زن آتشی به کاخ وجودم ز جام می
یکجا بسوز بام و برو سقف و باب را
با وصف چشم مسـ*ـت تو حاجت به باده نیست
مسـ*ـت و خراب کن به نظر شیخ و شاب را
هر دیده نیست قابل دیدار او مگر
آن دیده کز سراب کند فرق آب را
در آتش فراق تو چون گریه سرکنم
ز اشک بصر در آب نشانم سراب را
گر، دیدمی به خواب که می بینمت به خواب
تا حشر، می ندادمی از دست خواب را
زانرو دلم به چاه زنخدانش اوفتد
تا از کمند زلف بسازد طناب را
برحال این خراب ز یار، ار تفقّدیست
برگو کند خرابتر، او این خراب را
ساقی شراب ناب مرا، بی حساب ده
کاین بی حساب سهل کند آن حساب را
زاهد اگر سئوال نماید شراب چیست
برگو طمع مکن ز «وفایی» جواب را
ما دیده ور شدیم از آنرو که کرده ایم
کحل دو دیده خاک در بوتراب را
***
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
به روی خوب تو دیدیم روی خوب یزدان را
به کفر زلف تو دادیم نقد ایمان را
بطوف کعبه‌ی اسلام بت پرست شدیم
خبر دهید ز ما کافر و مسلمان را
به جز دلم که زند خویش را، بدان خم زلف
کسی ندیده زند گوی لطمه چوگان را
دلم به حلقه‌ی زلفش گزیده است مقام
بوَد، که جمع کند خاطر پریشان را
برای کشتنم افراخته است پیوسته
کمان ابرو و آن تیرهای مژگان را
طلوع صبح سعادت شود، دمی که صبا
زلطف باز کند چاک آن گریبان را
به جویبار دو چشمم گذر نما ای سرو
که از نظر فکنم سروهای بُستان را
به یک تبسّم شیرین ربودی از من دل
تبسّمی دگر، ای دوست تا دهم جان را
«وفایی» از گل روی تو می‌زند دستان
چنانکه بسته زبان هزار دستان را
***
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
بسته‌ام باز، به پیمانهٔ می پیمان را
تا ز پیمانهٔ می تازه کنم ایمان را
جز دل من که زند، یک‌تنه بر آن خم زلف
ک.س ندیده‌ست که گو لطمه زند چوگان را
دل ربودی ز من و جان به تو خواهم دادن
منّت از بخت کشم چون بسپارم جان را
دید تا چاه زنخدان تو را یوسف دل
برگزید از همه آفاق چه و زندان را
گر رسد دست به آن زلف درازم روزی
مو به مو شرح دهم با تو شب هجران را
دوش گفتی بطلب هر چه که خواهی از ما
از تو بهتر چه بوَد تا که بخواهم آن را
گر اشاره ز لبت هست که جان باید داد
پیش مرجان تو قدری نبود مر جان را
به جحیمم مبر ای دوست که از همّت عشق
رشک فردوس به یاد تو کنم نیران را
گر به جنّت بروم باز تو را می‌جویم
طالب دوست «وفایی» چه کند رضوان را
***
 
بالا پایین