هوای مطب سرد بود، ولی دستهای رعنا بیجانتر از آنکه بلرزد. روی صندلیِ پلاستیکی لبهدار، تهِ راهرو، نشستهبود و به عکسِ روی دیوار خیره ماندهبود. نوزادی در میان انگشتانِ مادرش، خندان، بیخبر از تباهی آینده بود. چشمهایش روی لبخند کودک نمانده، لغزید روی ردّی از پوسترهای سونوگرافی، تار شد و برگشت توی دلش. دلش که مدتها بود از تپیدن افتاده بود… نه برای خودش، نه برای آن موجود کوچکی که درونش، خاموش و بیصدا، نفس میکشید.
زنی از اتاق دکتر بیرون آمد، لبخند به لب، برگه در دست. رعنا بلند نشد. نوبتش بود، اما حس میکرد هر قدمی که بردارد، بیشتر در گِل فرو میرود.
آهسته وارد شد، با صورتی بیرنگ و صدایی که فقط تا گلو میآمد. دکتر بیآنکه بپرسد، ژل را روی شکمش زد. تصویر بالا آمد. قلبی کوچک، اما روشن. تپشها مثل دقالبابِ کسی که امید دارد در را باز کنند. صدایی که پیچید… صدای قلب. صدایی که رعنا را لرزاند.
در گلویش بغض نشست. صدای بچهاش را شنید… و برای اولین بار، فکر کرد که شاید نمیخواهد برود.
دکتر چشم از مانیتور برنداشت، اما صدایش آرام شد، آنقدر که انگار با روحی زخمی حرف میزند، نه با زنی روی تخت سونوگرافی:
ـ صدای کوچیکیه... اما قویه. دلشو زده بیرون.
دکتر محبی مکث کرد، با لحن شمرده گفت:
ـ این دل میزنه برای زندگی… نه برای مرگ.
رعنا پلک زد. کلمههای دکتر مثل تیغ نرم روی گردنش کشیده شد. زمزمهوار گفت:
ـ زندگی؟ یا تاوان؟
ـ بستگی داره به دستِ کی باشه... به دلِ کی ببنده.
رعنا نگاه از سقف گرفت. نگاهش را چرخاند سمت تصویر. نقطهای که میتپید، حالا مثل مشتی درون حفرهای از تاریکی بود.
ـ دکتر… تو بچه داشتی؟
دکتر لبخندش لرزید. نیملب، تلخ گفت:
ـ داشتم... ولی نه تو شکمم. تو تنهاییهام.
رعنا بیصدا خندید، قطرهای گرم از گوشهی چشم چکید و زیر گوشاش سر خورد.
ـ منم داشتم... تو اشتباهام. حالا گیر کرده وسط مجازات و رحم.
ـ رحم، جایی برای قضاوت نیست رعنا. فقط میپذیره. بیسؤال. بیحرف.
رعنا دستانش را روی شکمش گذاشت. چشم بست. گفت:
ـ میخواستم بندازمش... هنوزم میخوام... باید بیفته. نباید بمونه.
دکتر گفت:
ـ اما اون بالا، هنوز داره صدا درمیاره.
دکتر به چشمان بغضی رعنا نگاه کرد و ادامه داد:
ـ یعنی شاید دل تو هنوز ننداختهاش...
و درست همانجا، همان لحظهای که اشک و تردید توی چشم رعنا جان گرفت،
صدای در کوبیده شد. محکم. پشتسرش صدای فریاد مردی بود.
دکتر دستش را کشید. پرستارسمت در پرید.
ـ باز کن! رعنا اونجاست! باز کن لعنتی!
در باز شد و رائف، همان رائفِ بیمهابا، با چشمهایی قرمز و چهرهای بیمرز، مثل تندری که فرود بیاجازه کند، وسط اتاق آمد. با مشتهایی فشرده، با خشمِ مردی که نفهمید چگونه باید عاشق شود… .
ـ بچهست نه؟! مگه قرار نبود نندازیش؟!
دکتر گفت:
- آقا اینجا مطب زنونهست، لطفاً بیرون… .
رائف با خشونت دستش را روی شکم رعنا گذاشت. رعنا عقب کشید. زنها از اتاق کناری سر کشیدند. آبروریزی، واژهای کوچک بود برای آنچه در چشمهاشان برق میزد.
رعنا فقط یک چیز را فهمید: بچه، دیگر فقط مال او نبود… صدای قلبش را رائف هم شنیدهبود.