جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وهله‌ی واپسین] «اثر کوثر ولیپور کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Kosarvalipour با نام [وهله‌ی واپسین] «اثر کوثر ولیپور کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 670 بازدید, 12 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وهله‌ی واپسین] «اثر کوثر ولیپور کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Kosarvalipour
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,099
مدال‌ها
4
«بنام خدا»
عنوان: وهله‌ی واپسین
نویسنده: SHAHSANAM.VL
ژانر: معمایی، جنایی
عضو گپ نظارت: (6)S.O.W
خلاصه:
در فکر این چیزها نبود؛ نمی‌خواست وارد ماجرا شود؛ همه‌چیز برایش تمام شده بود.
مهم نبود جان صدها انسان بی‌گناه چه می‌شود، مهم نبود جرثومه فساد کجاست، اما یک آن همه‌چیز تغییر می‌کند؛
در آن دم که عاشق به وصال یارش برسد، فداکاری آغاز می‌شود، این‌جا همه‌چیز فرق می‌کند، این‌جا داستان، از وهله‌ی واپسین آغاز می‌شود، نه سرآغاز!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
1705039873706.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی_ اموزشات اجباری

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
درخواست نقد توسط کاربران؛مهم

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
درخواست تیزر

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,099
مدال‌ها
4
مقدمه:
یک‌جا دلش را برید؛ از هرچه عاشق بود و معشوق؛ یک‌جا دیگر زندگی نباتی را به همه‌چیز ترجیح داد؛ زندگی‌اش در همان چند دم کارش بود و بعدش چون دیوانگان می‌زیست؛
اما در وهله‌ی آخر همه‌چیز تغییر کرد؛ در همان‌جا بود که دیگر زندگی نباتی‌اش هم تمام شد؛ شد اسطوره‌ی فداکاری و نجات مردم، از دست جنایتکاران!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,099
مدال‌ها
4
«بنام آن‌که از نسبت محیط دایره به قطر آن آگاه است»
نگاهش را کم‌کم از تخته، به سمت دانشجویان چرخاند. این ترفندها را خوب بلد بود.
- خب، دقت کنید که ربطی بین x و z ایجاد نکنید، هر دو رو از طریق y پیدا کنید؛ این‌طوری.
دستی به مانتوی مشکی‌اش کشید و کم‌کم به سمت دانشجوها برگشت. خوب می‌دانست که الان همه‌شان فکر می‌کنند که او می‌خواهد توضیح بدهد. با صحنه‌ی مقابلش که مواجه شد، با لحن اخطارگونه‌ای صدایش را بلند کرد:
- قاسمی بیرون!
می‌خواست دهانش را باز کند که ماژیک را روی میز کرمی رنگش گذاشت و با چرخاندن نگاهش دور کلاس، عاری از هرگونه احساس گفت:
- حرفی نباشه. جلسه‌ی اول در مورد این چیزها بهتون اخطار داده بودم.
او که می‌دانست از دست این استاد هیچ جوره نمی‌تواند در رود و حرف بزند، چرا حماقت کرد؟ آن هم درس به این مهمی! ناچار وسایلش را جمع کرد و به سمت در کلاس رفت.
- تا دو جلسه سرکلاس نبینمت. به سلامت!
پس از این‌که از رفتن او اطمینان حاصل کرد، به سمت دانشجویان برگشت و خونسرد گفت:
- امتحان رو خراب کردید. برگه‌ها رو پخش می‌کنم.
دستش که برگه‌ها را لمس کرد، قبل از همه ارغوان را صدا کرد. عادتش بود، بچه‌ها را به اسم صدا میزد، البته فقط دخترها را.
- مگه صدبار ترم پیش بهت نگفتم که ایکس رو وقتی میاری این‌طرف باید منفیش رو مثبت کنی؟ بچه‌ای مگه؟ این برای یه دانشجوی رشته ریاضی محض شرم آوره!
ارغوان از دانشجوهای ترم پیش خودش بود. ولی این عادتش را درست کرده بود! مطمئن بود که اشتباه نکرده است. چشم در برگه چرخاند، اما فقط یک سوال x داشت که آن هم ظاهراً همه‌چیز درست بود.
- ببخشید استاد، کجا رو می‌فرمایید؟
آرمینا دستش را محکم روی میز کوبید و مثل همیشه خونسرد گفت:
- ک.س دیگه‌ای هم می‌خواد بره بیرون مشکلی نداره!
همهمه‌ها که خوابید، خودکار را برگه نزدیک کرد و یک خط عمودی روی منفی پشت x گذاشت و گفت:
- اینجا.
ارغوان مات ماند، نمی‌دانست چه بگوید، این‌قدر وقاحت از یک استاد واقعاً بعید بود.
 
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,099
مدال‌ها
4
آرمینا چشمکی با چشمان مشکی‌اش به دانشجوی ترم قبلی‌اش زد و گفت:
- حرف نباشه. این دفعه رو چندبرابر نمره کم می‌کنم تا یادت بمونه!
سرش را پایین‌تر آورد و آهسته لب زد:
- بعد کلاس تو ماشینم منتظرتم.
ارغوان تازه متوجه شد؛ اما همچنان مات مانده بود. سرجایش هم که نشست، مدام فکر می‌کرد چه چیزی باعث شده است استاد سخت و سرد که هیچ‌گاه کسی را تحویل نمی‌گرفت، او را برای صحبت کردن به ماشین خود بکشاند.
پس از اتمام کلاس با چشم استادش را دنبال کرد، همین‌که به ماشین نزدیک شد، دنبالش رفت و پس از نشستنش داخل آن سریع گفت:
- اگه میشه لطفاً یه جا بیرون از این‌جا. نمی‌خوام کسی ببینه.
آرمینا فقط زیر لبی گفت:
- مشکلی نداره.
کمی که از دانشگاه دور شد، کنار یک پارک کودک ماشین را متوقف کرد.
- مشکلت چیه ارغوان؟
ارغوان دهانش باز نمی‌شد چیزی بگوید، واقعاً حرفی نداشت! متعجب نگاهی از شیشه‌های ماشین دنا پلاس استادش نگاهی به اطراف انداخت.
- منظورتون چیه؟!
آرمینا عینک آفتابی‌اش را از چشمانش در آورد داخل کیفش انداخت. کیف را به دست ارغوان داد.
- این رو بذار عقب.
به طرف ارغوان برگشت و با لحن آرام و منعطفی سخنانش را آغاز کرد.
- لزومی نمی‌بینم الان چیزی رو بدونی. همین‌قدر بدون که رفتارت تابلو بود. مشخصه یه چیزی داره تو رو می‌رنجونه و من نمی‌خواستم بچه‌ها متوجه بشن که من فهمیدم. مشکلت چیه؟
ارغوان کم‌کم متوجه ماجرا می‌شد، چادرش را در دستش جابجا کرد و به قیافه‌ی میانسال استاد زیبایش چشم دوخت.
- شما به همه کمک می‌کنید مشکلاتشون حل بشه؟
آرمینا دیگر کلافه شده بود. اما لحن خونسرد همیشگی‌اش را داشت.
- تو هم خیلی سوال می‌پرسی! انقدر با من رسمی نباش، من رو خواهرت بدون. بیرون از کلاس لزومی نداره این‌طوری باهم حرف بزنیم. نمی‌خوام ک.سی این‌ها رو بفهمه و فقط این برام مهمه که کمکی به بچه‌هام بکنم.
ارغوان فقط متعجب نگاهش می‌کرد. استادی که این‌قدر همه از او بد می‌گفتند، یعنی این‌قدر خوب بود؟ یا شاید هم نقش بازی می‌کرد؟ مردد مانده بود. نمی‌خواست مشکلش را با او در میان بگذارد از طرفی از چشمان مشکی و خونسرد آرمینا هم نمی‌توانست چیزی بخواند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,099
مدال‌ها
4
نمی‌خواهد چیزی به این غریبه‌‌ی مشکوک بگوید، اما زبانش یاری نمی‌کند. این روزها دربه‌در به دنبال فردی می‌گردد که با او درد و دل کند. آرمینا این را خوب می‌دانست؛ او کاری نمی‌کند که پشتش دلیل قاطعانه‌ای نباشد.
- ببخشید استاد، مشکل من طوری نیست که کسی بتونه حلش کنه... برادرم یه مدتیه آبروی خانواده‌مون رو برده. میره سراغ کارهای جلف و تو مراکز بازی‌ای می‌گرده که اونجا همه‌شون اراذل و اوباش هستن. همه‌ی فکر و ذهنم پیش اون مونده، از درسم هم هیچی نمی‌فهمم. از طرفی خانوادم هم مجبورم می‌کنن که با پسر عموم‌ ازدواج کنم... فکر می‌کنن من هنوز عقلم نمی‌رسه خیر و صلاح خودم رو تعیین کنم.
آرمینا چشم‌هایش را بست و روی هم فشرد. نفرت داشت از این مشکلات خانواده که دامن بچه‌ها را می‌گرفت.
- چرا نمی‌خوای باهاش ازدواج کنی؟
- استاد به کنار اینکه علاقه‌ای بهش ندارم، من خیلی بهش شک دارم. خیلی از کارهاش رو دیدم و می‌دونم که اهل زن و زندگی نیست. ولی حیف که مدرکی ندارم که بقیه رو قانع کنم.
آرمینا کمی ماشین را جابجا کرد تا ماشینی که از پارکینگ بیرون می‌آمد بیرون بیاید. ماشین را به حرکت در آورد و لحن مادرانه به خودش گرفت.
- اگر خودت می‌دونی مشکل داره، و فقط مدرک نداری خودم کمکت می‌کنم. راجب برادرت هم بذار یکم بگذره خودم کمکت می‌کنم درستش کنی.
ارغوان می‌خواست سوالی بپرسد اما مردد بود. کمی این پا و آن پا کرد اما در نهایت نتوانست بر کنجکاوی‌اش غلبه کند.
- استاد شما خودتون چرا ازدواج نکردین؟
آرمینا تلخندی زد. یاد گذشته دیوانه‌اش می‌کرد.
- شاید یه روزی منم داستان زندگیم رو برات تعریف کردم. استادت خیلی زجر کشیده‌ست ارغوان. یه حصاری دورم کشیدم که همه فکر کنن یه آدم روانی‌ام، اما زندگی واقعیم این‌طور نیست... بگذریم. خونه‌تون کجاست؟
پس از آن‌که آدرس را از ارغوان گرفت او را به خانه‌شان رساند و بعدش هم سمت خانه‌ی خودش حرکت کرد. از وقتی پدر و مادرش را ترک کرد، همیشه از تنهایی زندگی کردن رنج می‌برد اما در این مورد هم درست مثل تمامی موارد زندگی‌اش تظاهر می‌کرد. احساس درد داشت. درد عصبی هرگاه سراغش می‌آمد قلبش درد می‌گرفت. کنار زد و قرص‌های قلبش را از داشبرد بیرون آورد.
با رسیدن به خانه و پس از در آوردن جوراب‌هایش با دیدن رد بخیه زیر پایش، خاطرات چند سال پیش ناخودآگاه برایش تداعی شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,099
مدال‌ها
4
«۶سال و ۲ماه قبل»
با رسیدن به مقصد صدای ضبط را کم‌تر کرد و با برداشتن کیفش از ماشین پیاده شد. نگاهی به تیپش انداخت، اگر قرار بود کیان این‌جا باشد، باید سر و وضعش را بهبود می‌بخشید. دستی یه مانتوی لیمویی رنگش کشید و خاک‌هایش را تکاند. برگه‌های آزمون کوئیز را در ماشین گذاشت و پس از قفل کردن درب‌هایش به سمت خانه‌ی کیانا حرکت کرد. قبل از فشردن زنگ، تماس کوتاهی با او گرفت.
- هوی خره، دم درتونم.
کیانا با خنده شانه را روی میز گذاشت و سنجاق را برداشت.
- ادب که نداری، حیف دلم نمی‌خواد یه معلول ذهنی رو از خونه‌م برونم. کلید بنداز کسی جز من خونه نیست.
آرمینا «بی‌تربیت»ی نثارش کرد و کلید را داخل قفل درب چرخاند. پله‌ها را دوتا یکی طی می‌کرد. همین‌که وارد خانه شد کیانا را صدا زد.
- کجایی میمون آمازونی؟ کاری که بهت گفتم رو کردی؟ چی گفت؟
کیانا سنجاق‌های اضافی را داخل کشو گذاشت و موهایش را دورش ریخت و از پشت آیینه بلند شد.
- این‌جا هستم ای گورخر سودانی! چه عجله‌ای داری! یه چایی بریز تا بهت بگم.
آرمینا به سرعت کیفش را به صورت کیانا کوبید و با ذوق و شوق خاصی به سمت آشپزخانه رفت.
- وای آرمینا... باورت نمی‌شه چیشد.
آرمینا انگار گوش‌هایش نمی‌شنید.
چایی‌ها را روی میز گذاشت و منتظر حرف‌های کیانا ماند.
- بهش گفتم آرمینا یک دل نه صد دل دلباخته‌ی تو شده، اون هم گفت من جواب مثبت به همه نمی‌دم.
آرمینا یک لحظه خانه را در حال چرخیدن دید. تنها چیزی که از رفیقش انتظار نداشت همین بود. چایی‌ها را با دست هل داد که همه استکان‌ها با افتادن به زمین تکه‌تکه شدند. بلند شد و بدون توجه به خرده‌های شیشه روی زمین خواست به سمت در برود با صدای فریادش بر زمین نشست.
- چت شد آرمینا؟ مگه من چی گفتم؟ باشه بابا اصلاً همچین چیزی نگفتم بهش، باشه؟
آرمینا پوزخندی زد و به پایش اشاره کرد.
- ممنون، لطفت رو هم دیدم.
کیانابا قیافه‌ی زاری بغض کرد.
- به‌خدا می‌خواستم شوخی کنم، عمدی نبود. من هیچی بهش نگفتم و فقط اون بهم گفت که با تو صحبت کنم.
آرمینا نمی‌خواست آن‌چه را که می‌بیند باور کند. گرچه اشک چنان چشم‌هایش را تار کرده‌ بود که جایی را هم نمی‌توانست ببیند.
- نگاه استکان‌هام رو هم شکوندی! باید عوضش رو بخری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,099
مدال‌ها
4
آرمینا با لبخند خونسردی روی لب‌‌هایش گفت:
- دعا کن فقط وقتی تونستم راه برم تکه‌تکه‌ت نکنم استکان‌هات که دیگه پیش‌کش!»
«زمان حال»
لبخند تلخش با نگاه کردن با رد بخیه زیر پایش شدت می‌گرفت. نمی‌توانست در خانه بنشیند. بعد نیم ساعت بر سر قبر کیانا نشسته بود و با او حرف می‌زد.
- یادته چه شوخی‌های مزخرفی می‌کردی؟ بلند شو، بلند شو و بگو که این هم شوخی بود... بلند شو و بگو که می‌دونی جسد کیانم رو چیکارش کردن... بلند شو... .
بغض گلویش را فرو برد و بلندتر فریاد زد.
- تو رو خدا بلند شو کیانا!
بلند شد و مانتوی خاکی‌اش را تکاند. دلش انتقام می‌خواست، اما نمی‌دانست از که؟ چه کسی بود که تن شرحه‌شرحه‌ی کیانا را خارج از شهر انداخته بود. نمی‌دانست چه کسی بود که کیانش را کشت و جسدش را چکار کرد... باید یقه‌ی که را می‌چسبید؟! شاید کسی با این خواهر و برادر مشکل خانوادگی داشت، وگرنه نمی‌شد بر سر هر دوی آن‌ها چنین بلایی بیاورد و با عروس این خانواده کاری نداشته باشد.
آه عمیقی کشید و در ماشین را بست. به چه دردش می‌خورد این زندگی که در آن هیچ‌ک.س را نداشت؟ همان زندگی که شاید بیش از نصف آدم‌های دور و برش را با حماقت‌هایش از دست داده بود و بیشترشان را ازش گرفته بودند... .

«۵سال پیش_ کیانا»
خون‌های دهانم را بیرون ریختم و با انزجار فریاد زدم:
- متنفرم ازت!
قیافه‌ی پلیدش از ذهنم بیرون نمی‌رفت، او یک مجنون بود، که کوچک و بزرگ، پیر و جوان هم حالی‌اش نمی‌شد. من اولین نفری نبودم که قربانی جنایاتش می‌شدم، اما امیدوار بودم آخرین نفر باشم... گرچه باز هم ناامیدی در دلم بیداد می‌کرد.
به سمتم آمد. تیزی چاقو را زیر گلویم حس کردم، دنیا را بدورد گفتم. مشغول خواندن اشهدهایم بودم که زمزمه‌هایی که برای آخرین صدا از این دنیا می‌شنیدم، از مرگ برایم بدتر بود.
- برادرت رو هم فرستادم اون دنیا، من جسد هیچ‌کدوم اون‌هایی که می‌فرستمشون اون دنیا رو تحویل نمی‌دم، هیچ‌ک.س هم نمی‌دونه چیکارشون می‌کنم اما... تو قرار نبود بمیری، اگه بیش از حد دخالت نمی‌کردی، الان تو هم راحت داشتی زندگی می‌کردی!
 
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,099
مدال‌ها
4
رهایم کرد. نفسم را بیرون دادم و با نفرت گفتم:
- می‌دونی چیه؟ این مرگ هزاربار شرف داره به اون شرایطی که تو بهم پیشنهاد دادی... من خائن نیستم که با پول دهنم رو ببندی و صدام در نیاد که چه گند و کثافت‌کاری‌هایی می‌کنی... الان هم اگه از این‌جا برم بیرون، باز هم تموم چیزهایی رو که می‌دونم به همه میگم.
زورهای آخرش را میزد مردک بی‌عرضه، اما من قرار نبود با او راه بیایم.
سرنگ را که در دستش دیدم، ترس بر دلم نشست... نمی‌دانستم می‌خواهد چه غلطی بکند. با همان لبخند شرورش به رگ‌های دستم نزدیک کرد.
- مایع شوینده‌ست؛ می‌دونی که چی میشه؟
من فقط مرگ می‌خواستم، دیگر خسته شده بودم و تحمل هیچ‌چیزی را نداشتم. می‌دانستم با این کینه‌ای که از من داشت، جسد سالم تحویل خانواده‌ام نمی‌دهد؛ اما فقط از ضربه‌ی روحی‌ای که به آرمینا بعد از من و کیان می‌خورد نگران بودم‌. آرمینا فقط ما را داشت؛ او داغون می‌شد... .
- تنظیم اسید و باز بدن رو بهم می‌ریزه و نهایتاً... مرگ؛ اما یکم از اون حالت شیک و مجلسیش خارج‌تر!

«زمان حال_ارغوان»
کفش‌های پاشنه بلندش را داخل جاکفشی گذاشت و صدایش را بر سر انداخت.
- سلام مامان.
صدای اردلان در این شرایط آزادهنده‌ترین ناقوس عمرش می‌توانست باشد.
- من آدم نیستم؟
پوزخندی زد. چادرش را بر روی آویز انداخت و همزمان که مانتویش را در می‌آورد گفت:
- آدم هستی ولی متاسفانه لایق آدم بودن نیستی!
مانتویش را که آن‌جا گذاشت، بازگشت و چشمش که به قیافه‌ی نحس اردلان افتاد، با دیدن این‌که دکمه‌هایش را می‌بست، پوزخند دیگری روی لب‌هایش نقش بست.
- باز پول‌های بابا رو اضافی دیدی داری میری دخلشون رو بیاری؟
اردلان کتش را از روی مبل برداشت و چند قدم جلوتر آمد.
- دقیقاً مشکلت با من چیه که این‌قدر باهام تخته نرد بازی می‌کنی؟
 
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,099
مدال‌ها
4
ارغوان بی‌توجه به او داخل اتاقش رفت. اما در را نبست. گویی از او ناراحت بود اما دلش هم نمی‌خواست خیلی او را ناراحت کند... .
- می‌دونی چیه؟ با خودت مشکلی ندارم، این کارهاته که داره آزارم میده؛ خیر سرم برادرمی ولی اندازه سر سوزن پشتم وای نمی‌ایستی! استاد دانشگاهمون هم فهمیده بود که من مشکل دارم و می‌خواست کمکم کنه، ولی توِ نفهم هنوز نفهمیدی!
دستش را به سمت چشمش برد و عینکش را برداشت. انتظار داشت اشکش آمده باشد، اما هیچ خبری نبود. پس چیست در این فیلم‌ها اشکشان دم مشکشان است؟!
- ببینم استادتون مرد که نیست؟
ارغوان ناامید از برادر رومخش به سمت میزش قدم برداشت.
- نترس، همه مثل تو نیستن که روز و شب تو کافه‌های این‌طرف و اون‌طرف شهر با دخترهای مردم پلاس باشن، اون‌ها آدم حسابی‌ان، بعدش هم این استادمون خانمه خوش‌غیرت! جای این کارهای افراطی و پاک کردن صورت مسئله، به مشکلات خواهرت توجه کن.
اردلان کلافه کرم را از دست او بیرون کشید.
- این‌قدر بی‌توجهی نکن بهم ارغوان. اعصابم خرد میشه می‌فهمی لعنتی؟ تو مهم‌ترین فرد زندگیمی، بفهم!
من به اون‌جا و آدم‌هاش وابسته شدم، دیگه نمی‌تونم رهاش کنم... چجوری باید بهت بگم که بفهمی و درکم کنی؟
ارغوان کرم دیگر را برداشت و همزمان که بی‌تفاوت به صورتش می‌مالید، با عصبانیت گفت:
- وابسته شدی؟ کم گذاشتیم برات؟ بجز مامان و بابا من هم همیشه پشتت بودم و حامیت بودم... یه درصد محبت برات کم نداشتیم که بری سراغ این کارها؛ الان میگی اون‌جا حالت خوبه؟ می‌فهمی چه چرت و پرتی داری سرهم می‌کنی؟
اردلان روی زمین نشست و با صدای تلخی گفت:
- شما همیشه پشتم بودید ولی هیچ‌وقت دردهام رو گوش نکردین، احساساتم رو درک نکردین، درست مثل الان‌... یه روزی تو هم می‌فهمی که چرا من تو این راه رفتم... .
ارغوان کلافه‌تر از قبل کنارش روی زمین نشست و با لحن مهربان‌تر سعی کرد با او صحبت کند.
- چرا نمی‌فهمی برادر من؟ من دارم میگم نره تو میگی بدوش. برو حالت رو هرجا دوست داری خوب کن، ولی یه جای درست! من به اینی که میگی شماها رو دوست داره و براتون تلاش می‌کنه مشکوکم.
اردلان دست‌هایش را درهم قفل کرد و آه عمیقی کشید.
- پس بخاطر همینه که مخالفت می‌کنی؟
ارغوان تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
 
بالا پایین