- Feb
- 4,147
- 9,099
- مدالها
- 4
اردلان بلند شد و همزمان که به سمت آشپزخانه میرفت، با لحن خرکنندهای سعی کرد ارغوان را قانع کند.
- باشه اصلاً، هرچی که تو میگی، چند روز همین مرده رو زیر نظر میگیریم ببینیم چیکارها میکنه. خوبه؟
ارغوان از جایش بلند شد.
- معلومه که خوبه. رفتی آشپزخونه برای من هم آب بیار.
- مگه من آبدارچیتم؟ زحمتش رو بکش خودت!
ارغوان بدون آنکه حرفی بزند به سمت یخچال رفت. پس از نوشیدن آبش هم بیحرف مشغول تمیزکاری آشپزخانه شد. کاملاً یکهویی و غیرمنتظره گفت:
- چیزی از روانشناسی تاریک، یا همون روانشناسی سیاه میدونی؟
اردلان همانطور که موهایش را شانه میزد شانه را همانجا انداخت و با تعجب گفت:
- روانشناسی سیاه؟ خب... آره ولی الان چه ربطی داشت؟
ارغوان ظرف داخل دستش را داخل کابینت گذاشت و با آخ و اوخ کمرش را صاف کرد.
- ربطش به مربوطشه برادر من؛ امکان نداره اون مرد بدون بلد بودن و انجام روانشناسی سیاه روی روح و روان شما بتونه شما رو اینقدر از خودش راضی نگهداره!
اردلان به سمت کفشهایش رفت و انگار که بخواهد بحث را تمام کند گفت:
- من نمیدونم تو که اینقدر گنگستری فکر میکنی خودت هم برو دنبال کارآگاه بازیت؛ من کار دارم. خداحافظ!
ارغوان هم زیر لب خداحافظی کرد و پس از آن که از رفتنش مطمئن شد فورا به آرمینا تلفن کرد.
- بله؟
صدایش گرفته بود. مشخص بود گریه کرده است اما از چه؟ این بود که ذهن ارغوان را مشوش میکرد. مدام از این که او با یادآوری گذشتهاش مسبب حال بدش شده باشد میترسید.
- سلام استاد، خوبین؟ من یه جورایی سر از قضیه در آوردم، اگر فرصت داشته باشید امروز همدیگه رو ببینیم.
آرمینا که حال و روز گذشتهاش برایش تداعی شده بود و با گریه کردن اندکی سبک؛ دلش شوخی میخواست. چه کسی را داشت که در زندگیاش بتواند با او شوخی کند؟!
- قضیه؟! پس گزاره رو با فرض و حکمش برام بفرست؛ اثباتش با خودم.
ارغوان خندید و زمزمه کرد:
- استاد شما هم شیطونی ها!
آرمینا دوباره به قالب جدیاش باز میگشت. خونسرد گفت:
- چیزی گفتی؟
ارغوان گلویش را صاف کرد.
- نه یعنی چیزه... استاد، میگم بالاخره امروز وقت دارید یا نه؟
پ.ن: گزاره در ریاضیات به جملات خبری میگویند؛ وقتی اثبات شود، تبدیل به قضیه میشود.
- باشه اصلاً، هرچی که تو میگی، چند روز همین مرده رو زیر نظر میگیریم ببینیم چیکارها میکنه. خوبه؟
ارغوان از جایش بلند شد.
- معلومه که خوبه. رفتی آشپزخونه برای من هم آب بیار.
- مگه من آبدارچیتم؟ زحمتش رو بکش خودت!
ارغوان بدون آنکه حرفی بزند به سمت یخچال رفت. پس از نوشیدن آبش هم بیحرف مشغول تمیزکاری آشپزخانه شد. کاملاً یکهویی و غیرمنتظره گفت:
- چیزی از روانشناسی تاریک، یا همون روانشناسی سیاه میدونی؟
اردلان همانطور که موهایش را شانه میزد شانه را همانجا انداخت و با تعجب گفت:
- روانشناسی سیاه؟ خب... آره ولی الان چه ربطی داشت؟
ارغوان ظرف داخل دستش را داخل کابینت گذاشت و با آخ و اوخ کمرش را صاف کرد.
- ربطش به مربوطشه برادر من؛ امکان نداره اون مرد بدون بلد بودن و انجام روانشناسی سیاه روی روح و روان شما بتونه شما رو اینقدر از خودش راضی نگهداره!
اردلان به سمت کفشهایش رفت و انگار که بخواهد بحث را تمام کند گفت:
- من نمیدونم تو که اینقدر گنگستری فکر میکنی خودت هم برو دنبال کارآگاه بازیت؛ من کار دارم. خداحافظ!
ارغوان هم زیر لب خداحافظی کرد و پس از آن که از رفتنش مطمئن شد فورا به آرمینا تلفن کرد.
- بله؟
صدایش گرفته بود. مشخص بود گریه کرده است اما از چه؟ این بود که ذهن ارغوان را مشوش میکرد. مدام از این که او با یادآوری گذشتهاش مسبب حال بدش شده باشد میترسید.
- سلام استاد، خوبین؟ من یه جورایی سر از قضیه در آوردم، اگر فرصت داشته باشید امروز همدیگه رو ببینیم.
آرمینا که حال و روز گذشتهاش برایش تداعی شده بود و با گریه کردن اندکی سبک؛ دلش شوخی میخواست. چه کسی را داشت که در زندگیاش بتواند با او شوخی کند؟!
- قضیه؟! پس گزاره رو با فرض و حکمش برام بفرست؛ اثباتش با خودم.
ارغوان خندید و زمزمه کرد:
- استاد شما هم شیطونی ها!
آرمینا دوباره به قالب جدیاش باز میگشت. خونسرد گفت:
- چیزی گفتی؟
ارغوان گلویش را صاف کرد.
- نه یعنی چیزه... استاد، میگم بالاخره امروز وقت دارید یا نه؟
پ.ن: گزاره در ریاضیات به جملات خبری میگویند؛ وقتی اثبات شود، تبدیل به قضیه میشود.
آخرین ویرایش: