جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وهله‌ی واپسین] «اثر کوثر ولیپور کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Kosarvalipour با نام [وهله‌ی واپسین] «اثر کوثر ولیپور کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 669 بازدید, 12 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وهله‌ی واپسین] «اثر کوثر ولیپور کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Kosarvalipour
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,099
مدال‌ها
4
اردلان بلند شد و همزمان که به سمت آشپزخانه می‌رفت، با لحن خرکننده‌ای سعی کرد ارغوان را قانع کند.
- باشه اصلاً، هرچی که تو میگی، چند روز همین مرده رو زیر نظر می‌گیریم ببینیم چیکارها می‌کنه. خوبه؟
ارغوان از جایش بلند شد.
- معلومه که خوبه. رفتی آشپزخونه برای من هم آب بیار.
- مگه من آبدارچیتم؟ زحمتش رو بکش خودت!
ارغوان بدون آن‌که حرفی بزند به سمت یخچال رفت. پس از نوشیدن آبش هم بی‌حرف مشغول تمیزکاری آشپزخانه شد. کاملاً یکهویی و غیرمنتظره گفت:
- چیزی از روانشناسی تاریک، یا همون روانشناسی سیاه می‌دونی؟
اردلان همان‌طور که موهایش را شانه میزد شانه را همان‌جا انداخت و با تعجب گفت:
- روانشناسی سیاه؟ خب... آره ولی الان چه ربطی داشت؟
ارغوان ظرف داخل دستش را داخل کابینت گذاشت و با آخ و اوخ کمرش را صاف کرد.
- ربطش به مربوطشه برادر من؛ امکان نداره اون مرد بدون بلد بودن و انجام روان‌شناسی سیاه روی روح و روان شما بتونه شما رو این‌قدر از خودش راضی نگه‌داره!
اردلان به سمت کفش‌هایش رفت و انگار که بخواهد بحث را تمام کند گفت:
- من نمی‌دونم تو که این‌قدر گنگستری فکر می‌کنی خودت هم برو دنبال کارآگاه بازیت؛ من کار دارم. خداحافظ!
ارغوان هم زیر لب خداحافظی کرد و پس از آن که از رفتنش مطمئن شد فورا به آرمینا تلفن کرد.
- بله؟
صدایش گرفته بود. مشخص بود گریه کرده است اما از چه؟ این بود که ذهن ارغوان را مشوش می‌کرد. مدام از این که او با یادآوری گذشته‌اش مسبب حال بدش شده باشد می‌ترسید.
- سلام استاد، خوبین؟ من یه جورایی سر از قضیه در آوردم، اگر فرصت داشته باشید امروز همدیگه رو ببینیم.
آرمینا که حال و روز گذشته‌اش برایش تداعی شده بود و با گریه کردن اندکی سبک؛ دلش شوخی می‌خواست. چه کسی را داشت که در زندگی‌اش بتواند با او شوخی کند؟!
- قضیه؟! پس گزاره رو با فرض و حکمش برام بفرست؛ اثباتش با خودم.
ارغوان خندید و زمزمه کرد:
- استاد شما هم شیطونی ها!
آرمینا دوباره به قالب جدی‌اش باز می‌گشت. خونسرد گفت:
- چیزی گفتی؟
ارغوان گلویش را صاف کرد.
- نه یعنی چیزه... استاد، میگم بالاخره امروز وقت دارید یا نه؟
پ.ن: گزاره در ریاضیات به جملات خبری می‌گویند؛ وقتی اثبات شود، تبدیل به قضیه می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,099
مدال‌ها
4
صدای آرمینا دوباره محزون شد.
- امروز حالم یکم خوش نیست؛ باشه فردا کلاس هم ندارم وقتم آزاده.
ارغوان می‌دانست حال او خوش نیست و کاملاً هم مشخص بود. اما از چه؟ این را باید می‌فهمید. اگر ارغوان بود امکان نداشت بگذارد قضیه به همین راحتی تمام شود؛ دل و روده‌اش را در می آورد.
خداحافظی مختصری کرد و مثل همیشه به سمت وسایل اردلان رفت تا شاید بتواند چیزی از آن‌ها کشف کند و کلیدی برای اسرار قفل شده در ذهنش باشد.
***
آرمینا بوق کوتاهی برای ارغوان می‌زند.
- سلام استاد. دیر که نکردم؟
آرمینا سری به نشانه منفی تکان می‌دهد و منتظر می‌شود تا ارغوان چادرش را جمع کرده و در را ببندد. آرمینا حس می‌کرد آن خلأ عاطفی را که در زندگی‌اش بود می‌تواند با حضور ارغوان پر کند؛ ارغوان را در نقش خواهرش تصور می‌کرد. خواهری که سال‌ها از او بی‌خبر بود.
- خب چخبر؟ چی‌ها فهمیدی؟
ارغوان هیجان داشت‌. احساس می‌کرد میان یک پرونده جنایی و معمایی ایستاده است... لحنش را هم همچون پلیس‌ها کرده بود.
- از اون‌جایی که یکم تو روانشناسی آدم‌ها مهارت دارم، متوجه شدن معنی رفتار آدم‌ها برام نسبتاً راحته. دیروز داشتم با داداشم صحبت می‌کردم، سعی می‌کرد طرف من باشه و باهام مخالفت نکنه. به عبارتی به همون جمله‌ی معروف «میگم چشم و کار خودم رو می‌کنم» عمل می‌کرد. دلیلش رو هم می‌دونم؛ این‌جوری اردلان خیلی تحت فشاره، وقت‌هایی که من ازش ناراحت باشم از طرف خانواده مورد سرزنش قرار می‌گیره، از طرفی هم سعی می‌کنه با من با ملایمت و آرومی صحبت کنه تا خرم کنه و کاری به کارش نداشته باشم! ولی من مطمئنم ماجرا از اون‌چه که به‌نظر می‌رسه خیلی پیچیده‌تره.
آرمینا به فکر فرو رفته بود. یک حس آشنایی نسبت به این ماجرا داشت؛ دعواهای ارغوان با برادرش و تمامی این ماجراها، سناریوی ماجراهای او با کیان بود... یک حسی به او اطمینان می‌داد میان ماجرای کیان و برادر ارغوان قطعاً ارتباطی هست.
- منطقیه. می‌دونی کجا میره؟
ارغوان نگاهی به در و بر کرد.
- بله، همین نزدیکی‌هاست. بپیچید به راست؛ ۲۰۰ متر جلوتر یه میدون هست اون‌طرفش یه مغازه هست، مغازه هم چه عرض کنم... .
آرمینا طبق گفته‌های ارغوان عمل کرد. مستقیم جلوی مغازه پارک نکرد اما کمی آن‌طرف‌تر ماشین را نگه داشت.
- این‌جا؟ مغازه‌ی فروش لوازم کامپیوتر؟
ارغوان نگاه دقیقی به مغازه انداخت.
- خودشه؛ ولی این‌جا نه، طبقه بالاش رو نگاه کنید، یه‌ جای عجیب‌تره
.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12

نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
بالا پایین